عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۶۸ - وداع
کردم تهی دو دیده بر او من چنانک رسم
تا شد ز اشکم آن ز می خشک چون لژن
من کرده پیش جوزا، وز پس نبات نعش
اینهم چو باد بیزن و آنهم چو با بزن
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۷۳ - این بیت بسیار شیوا نیز از غزلی است
گر بدی آنکس که زی توام بفکندی
خویشتن اندر نهادمی بفلاخن
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۳۴ - این چند سخن در باب شکایت روزگار هنگام پیری خود گوید
چو سالم بشد سی وشش این زمان
زپیری رسیده به سر مرزبان
زباد خزانی رخم زرد شد
گل ارغوان رخم گرد شد
بنفشه سمن گشت گل شد تهی
شدم چنبری شاخ سرو سهی
تنم خم گرفت ودلم غم گرفت
دو دیده بشوریده رخ،نم گرفت
ز خورشید بر من نیامد تفی
وزین خرمنم چون نیامد کفی
نه گرگی زمیشم بشد در کنار
گلی هم نیامد نصیب از بهار
جهان پر زگنجست و ما پر زرنج
شکوفه به هر سوی ما در شکنج
جهان را همه باده هست و نوا
مرا باد در دست و خود بینوا
زنرگس کفم بازو جام شد
نظرگاه زو نقره خام شد
همه شاخ با زور و سیمست چیز
زرافشان همه ساله و نقره ریز
مرا چاره زرد و موسیم شد
وزین نیستی دل به دو نیم شد
کسی را که بردست گیتی نیاز
بدان سان که بینی گرفتار آز
گرانمایه گنجش به هر چند بیش
دلش آز بگرفت در بند نیش
به بخشش بیارای و بگشای دل
زبیشی برون کش همی پای دل
نگویم مرا ده که سخت آیدت
گران سنگ زان بر درخت آیدت
همی گویمت شاد و خرم بزی
بیا شاد و خوش باش بی غم بزی
ببخش و بیارام و بگشای مهر
که ناگه زبالای چهرت سپهر
بگردد بگرداندت سرنگون
به کاری بیابی فریب و فسون
سرتاجداران به گرد اندراست
ترا دل بدین روز حرص اندر است
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۶۱ - سؤال کردن فرامرز(و) پاسخ دادن برهمن
دگر گفت کای جمله،دریای راز
مرا مشکلی هست بگشای راز
به گیتی جفاکاره و دل شکن
که بینی که بد گشت با انجمن
بگریید زان پیر آموزگار
که این بد نباشد بجز روزگار
کزو هیچ بیچاره خشنود نیست
نبینم کسی را کزو دود نیست
همه دل فکارند و گشته نژند
ازو هر دلی خسته و مستمند
بدین سان که بینی جهنده جهان
برآرد بلند و کشد ناگهان
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۷۲ - مرگ دختر کوش و زاری پدر
دو سال اندر این ماهچهره ببود
که او هر زمانیش رشکی نمود
ستمکش بدان سختی اندر بمرد
برفت و ستم با تن خود ببرد
چو آگاهی آمد ز مرگش به کوش
برون رفت با گریه و با خروش
سرِ ناسزا مرد از آن گردنش
برون کرد و برگشت پیرامنش
بدید آن نگارین به روی و به موی
به رخ بر نهاد از دو دیده دو جوی
نگارینش یاد آمد و خون گریست
که داند که بیدادگر چون گریست؟
بشست و بپیچیدش اندر کفن
پر از مشک کردش دو گوش و دهن
بدو جامه ی گونه گون برکشید
دگرباره او را بدان سان بدید
فزون بود خوبیش صد بار بیش
از آن خوبرویان که او داشت پیش
دگر باره مهرش بر او تیز گشت
دو دیده ز غم گوهر انگیز گشت
چنان گشت بیهوش چون مرد مست
همی بر سر خویش بر زد دو دست
دگر باره از خواب و خور دور شد
دلش خسته و جانش رنجور شد
دلش ناشکیبا شد از بهر او
به هرگه که یاد آمدش چهر او
چو از چاره بگسست دستش تمام
بفرمود کز مشک وز عود خام
یکی بت سرشتند مانند او
چه گویند بوده ست چون کند او
بر او کرد پیرایه و زیورش
بتی بود ماننده ی دخترش
نهادش شب و روز در پیشگاه
به دیدار او گشت خرسند شاه
چو بگذشت از این روزگاری دراز
بزرگان چین را بفرمود باز
که بر چهره ی هرکه دارند دوست
یکی چهره سازند از آن سان که اوست
بزرگان به اندازه ی دستگاه
بتان را ببردند نزدیک شاه
نهادند در پیش، هنگام بزم
گرفتند بر رویشان جام بزم
به چین اندر، این بت پرستی ز کوش
پدید آمد و شد زمین پر ز جوش
چنین کافری را بت ماهچهر
تو را همچنین آمد از بیش مهر
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۲۷ - پشیمانی کوش از کشتن نگارین
جهان را چو شعر سیه چاک شد
ز می مغز بی هوش و بی باک شد
دلش آرزوی نگارین گرفت
ستایش به چشم خمارین گرفت
فراوان بخواند و بجُستش بسی
نیارست گفتن مر او را کسی
سرانجام کز کارش آگاه شد
بپیچید و شادیش کوتاه شد
پشیمان شد و گریه آغاز کرد
درِ درد بر خویشتن باز کرد
سراسر مرا بود، گفت، این گناه
که گفتم ز ما آرزویی بخواه
کنون خواست، پادافره من کشید
ز خون چادر سرخ بر سر کشید
بیامدش نوشان بیدار بخت
که از خاک برخیز و بر شو به تخت
سرشت آمد اندر تو این بدخوی
همی کرد نتوان که یکسو شوی
نه دوری توان از نهاد و سرشت
نه زآن کایزدت داد بر سرنوشت
ز خوبان همی جُست پنهان نشان
ز شاه و دلیران و گردنکشان
فرستاد نزد همه سرکشان
به خان و به چین و به خاورستان
که خواهم همی از شما هر یکی
فرستید مهچهره دوشیزکی
ز هر مرز و بوم آنک بودند بزرگ
فرستاد دوشیزه هر سترگ
صد و بیست از آن ماهرویان گزین
رسیدند به درگاه دارای چین
بدید آن بتان را، نکردش پسند
به دیگر کسان دادشان هوشمند
مر او را بگفتند کای شهریار
یکی ماهروی است در قندهار
که از زلف او درع و جوشن کنند
به رخ تیره شب روز روشن کنند
به تخمه ز اهل کریمان نژاد
به خوبی تو گویی ز حوری بزاد
سراسر بگردند گرد جهان
نیابی به گیتی تو مانند آن
به بالا چو سرو و به دیدن سروش
خرامش چو طاووس و گفتار نوش
اگر شاه خواهد مرآن دخت را
نیابد جز او دیگری جفت را
فرستاد و آن ماهرخ را بخواست
بر خویش آورد و نیکو نشاخت
همی بستد و یک شب او را بدید
پسندش نیامد نه کس برگزید
نه جای نگارین گرفت هیچ کس
نه از سر برون آمد او را هوس
همی بود بی رنج و با ایمنی
روان پر ز اندیشه های منی
جز از شاه ایران ز کس باک نه
زمانه جز از نوش و تریاک نه
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
ما را نه خراسان نه عراق است مراد
وز یار نه وصل و نه فراق است مراد
با هیچ مراد جفت نتوانم شد
طاقم ز مرادها که طاق است مراد
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
شمع ار چه من داغ جدایی دارد
با گریه و سوز آشنایی دارد
سر رشتهٔ شمع به که سر رشتهٔ من
کان رشته سری به روشنایی دارد
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
بازی بودم پریده از عالم ناز
تابوک برم ز شیب صیدی به فراز
اینجا چو نیافتم کسی محرم راز
ز آن در که درآمدم بدر رفتم باز
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۰
گر صحبدم ز سوز غمت سر برآورم
گرد از نهاد عالم و آدم برآورم
هر دم هزار بار فرو می رود نفس
تا کی نفس فرو برم و غم برآورم؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۷
الهی حل مگردان تا قیامت مشکل ما را
مکن چون لاله پیدا در جهان داغ دل ما را
خیالی ساز یارب هر جا که در بزم ما سازد
بپرداز از حکایت های عالم محفل ما را
به شادی بگذران از تنگنای زندگی یارب
مبادا غم در این وادی زند ره، محمل ما را
نمی خواهیم در محشر بهای خون خود از کس
همان کن روبرو یک بار با ما قاتل ما را
به آبروی خشک خویشتن شادیم چو گوهر
مبادا تر کنی با آب حیوان ساحل ما را
ز بی دردان عالم درد ما را کس چرا پرسد
که غیر از صاحب دل کس نمی داند دل ما را
چو گردد استخوانم نرم ای پیر مغان بشنو
که گر افتد نه برداری ز پای خم گل ما را
دل ما را همین سرگرم دارد در خرابی ها
که کس جز ما نمی داند سعیدا منزل ما را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
همچو ساغر تا به لب همدم نمی سازد مرا
از شراب تلخ غم، بی غم نمی سازد مرا
باده ده ای خضر آب زندگی در کار نیست
اخگر افسرده ام شبنم نمی سازد مرا
از بهشتم کرد بیرون عشق در خاکم فکند
حیرتی دارم که چون آدم نمی سازد مرا
ساقیا خشت از سر خم گیر پرکن هر چه هست
امتحان دارم که از می کم نمی سازد مرا
زخم شمشیر نگاه است این جراحت ای حکیم
ریزهٔ الماس نه مرهم نمی سازد مرا
بره پرورد خراباتم سعیدا چون کنم
خاک پاک مکه و زمزم نمی سازد مرا
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
ما را اگرچه [خوار] نمود افتقار ما
آن است بیشتر سبب افتخار ما
داریم اشک سرخ و رخ زرد از غمش
در یک چمن نشسته خزان و بهار ما
از هر دو کون مهر تو کردیم اختیار
ز این بیشتر چه کار کند اختیار ما؟
داریم غربت و الم هجر و شکر و صبر
درمان درد یار بود در دیار ما
دریای اضطراب اگر نیستیم چون
ننشست هیچ سروقدی در کنار ما؟
در عالم مثال چو ماه است و آفتاب
با قدرتش معاملهٔ اقتدار ما
دست طلب به مذهب ما بسکه نارواست
دایم کج است پنجهٔ برگ چنار ما
شهباز اوج همت ما زاغ گیر نیست
دنیا به خط و خال نگردد شکار ما
پروانه سر به زانوی حیرت نهد سعیدا
روشن اگر کنند چراغ مزار ما
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
دیوانه شدم باز جنون می کنم امشب
ای عشق مدد ساز که خون می کنم امشب
تا عشق بنا گشته جهان یاد ندارد
عیشی که به این بخت زبون می کنم امشب
غم نخل و ثمر آه و نفس سوخته آخر
خود گوی که بی روی تو چون می کنم امشب؟
سیلی که برد زنگ ز آیینهٔ عالم
از دیدهٔ خونبار برون می کنم امشب
چون شمع به خود گریهٔ جانسوز سعیدا
تا کوی فنا راهنمون می کنم امشب
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
هر کجا مینا و جامی از می گلگون پر است
وای بر پیمانه و مینای ما کز خون پر است
شیشهٔ ما را شکستی خوب کردی پر نبود
خاطر ما را نگه داری ستمگر، چون پر است
الفتی دارد به ما اندوه از روز الست
گر درون خالی شد از غم، نیست غم، بیرون پر است
بسکه دل ها آب گشت از دست چرخ بی وفا
از شراب ناب [انده] شیشهٔ گردون پر است
فکر موزون کردن شعرم سعیدا می برد
هر زمان دل، ورنه جیب سینه از مضمون پر است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
چشمم ز گریهٔ دل ناکام روشن است
تا می چکد ز شیشه میم،‌ جام روشن است
بر تربت گرفته دماغان هجر او
دایم چراغ روغن بادام روشن است
شمع حیات صبحدم از هر که شد فنا
دیدم به جای او دگری شام روشن است
سر تا به پا لطافت معنی است قامتش
آری که شعله را همه اندام روشن است
اظهار سوز دل به زبان احتیاج نیست
در خانه آتشی است که تا بام روشن است
فیضش به خاص و عام رسد هر کجا که هست
آن را که همچو شمع سرانجام روشن است
نوبت رسد شبی به سعیدای بینوا
امروز گرچه شمع نکونام روشن است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
فتادگی چو نگین، نقش دلنشین من است
شکستگی چو رقم صفحهٔ جبین من است
نمی رود ز دلم لذت فراموشی
همیشه حرف الف درس اولین من است
در آن جهان که خزان و بهار را ره نیست
بهشت، یک چمن ساحت زمین من است
ز بسکه دست ندامت به یکدگر زده ام
غبار دور زمان گرد آستین من است
ز دست خویش سعیدا کجا گریز کنم
همیشه نقش قدم در پی کمین من است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
آن [چشم] دل سیه که [زمامم] گرفته است
از دست اختیار، ‌عنانم گرفته است
من تیغ نیستم که به چرخم فتاده کار
پس از چه رو فلک به فسانم گرفته است؟
شد گرد راه توسن دل، بیستون دل
حق نگاه سرمه فشانم گرفته است
بالله من نه نیکم و نی ز اهل دانشم
بیهوده آسمان به [گمانم] گرفته است
در روز بازخواست کجا می کند قبول
ترک ستمگر آنچه نهانم گرفته است
بربسته است کثرت خمیازه راه حرف
دست خمار باده، دهانم گرفته است
محبوب زیر بال و پر و طوق بندگی
حقا که طرز فاخته جانم گرفته است
شادی کناره گیر که در بزم روزگار
غم با دو دست خود ز میانم گرفته است
افلاک باز بی سر و پا چرخ می زند
آه دل کدام ندانم گرفته است؟
سلطان غم نگر که سعیدا به زور فکر
اقبال [و] بخت و تخت روانم گرفته است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
آسمانم تکیه گاه من بدن گردیده است
داغ ها بر تن چو گردون پیرهن گردیده است
سیل اشکم برده از بس پاره های دل مرا
هر سر خاری در این وادی وطن گردیده است
دل به ذوق نوش آن لب های میگون عمرهاست
همچو جام باده سر تا پا دهن گردیده است
گر کلامم سبز گردد در ضمایرها چه دور؟
دشت ها از گریهٔ مجنون چمن گردیده است
همچو اخگر تن به آتش دادگان فارغ دلند
پیشتر از مرگ خاکستر کفن گردیده است
تا کشد افتاده دل ها را از آن چاه زنخ
ناز، دست قدرت و کاکل، رسن گردیده است
قدردانان سخن رفتند یک یک از میان
تا سعیدا در جهان صاحب سخن گردیده است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
ای خضر خو گرفته مذاقم به آب تلخ
بهتر بود ز آب حیاتم شراب تلخ
زاهد [جبین] سرکه فشان تو روبروست
انصاف نیست باز بگویی جواب تلخ
دلبرتر است لذت غفلت ز آگهی
شیرین تر است از همه بر نفس، خواب تلخ
بستی ز خشم باز میان را به قتل من
شیرین نمود از کمرت پیچ و تاب تلخ
یک کس نماند عاقل و می آب شد ز شرم
چشمت چو کرد بر سر مردم، عتاب تلخ
دانند چیست لذت عیش مدامشان
فردا چو سر نهند به پای حساب تلخ
دلگیر گشته ایم سعیدا دگر ز دل
آشفته کرده رایحهٔ این کباب تلخ