عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۸
بوسی زلبش اگر کنی نوش
غمهای جهان شود فراموش
در جواب او
گر آرده و عسل کنی نوش
عیش دو جهان کنی فراموش
جان تازه کند بیا و بنگر
آن اشکنه لطیف سر جوش
چون از تو شود کسی خریدار
یک نان به دو عالمش بمفروش
بریان که عروس اطعمه اوست
باشد که بگیرمش در آغوش
این بوی جگر کباب بازار
برد از دل خسته طاقت و هوش
آن دانه درکه هست انگور
بی او منشین، بگیر در گوش
من آب برای شرب صوفی
بر دوش کشیده بوده ام دوش
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۲۱
رخ تو مظهر انوار ربی الاعلی است
که صنع بی حد و اندازه اندرو پیداست
در جواب او
رسید عید صیام و جهان پر از غوغاست
بیا که موسم عیش و کلیچه و حلواست
اسیر حب نبات است جان شیرینم
ز شوق ماهی قندی دو دیده ام دریاست
به روز عید سعیدست هر که در عالم
به پیش دیده او، نان و قلیه و بغراست
کلیچه راز چه آرای می کند خباز
به خط و خال چه حاجت رخی که او زیباست
کلنبه پیرهن قرمشی از آن پوشید
که هست عید و به خوبان حریر زرد نواست
زرشک صحنک فرنی همیشه پالوده
ز خود بریده و پیوسته لرزه بر اعضاست
چو کله در سر صوفی مستمند امروز
هوای صحبت جان پرور رخ گیپاست
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۲۲
گر خرامان بت من جانب گلراز شود
گل شود غنچه زشرم آن دم و در خار شود
در جواب او
دیگ حلوای تر آن روز که بر بار شود
ز انتظارش به جهان دیده من چار شود
رازهائی که نهان در دل گیپا باشد
خرم آن روز که در پیش من اظهار شود
هر که زناج بدیدار او به کمندش شد اسیر
گر به صد جان بفروشند خریدار شود
هست اسرار محبت به دل جوش بره
خوش بود معده اگر مخزن اسرار شود
غیر بریان مهرا نکنی میل به هیچ
چون ترا رغبت این نعمت بازار شود
زلبیا حلقه زنجیر در فردوس است
جان گرو کن، زر اگر نیست، چو دوچار شود
بشنو از صوفی مسکین مخور الا نخوداب
گر پذیری ز من این پند ترا کار شود
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۲۴
لب لعل تو شفای دل بیماران است
هر که را نیست غم و درد تو بیمار آن است
در جواب او
وه که امروز چو پالوده دلم لرزان است
که به ناگه بربایند، چو در دکان است
هیچ دانی که چرا دنبه بود در پی گوشت
هست این چاکر دیرینه و او سلطان است
گر فروشند به ملک دو جهان یک گیپا
بخر امروز تو ای خواجه که بس ارزان است
چند گویی که مرا هست هوس آب حیات
بهتر از آب حیات ارطلبی این نان است
گر بسوزد مکنش عیب تو ای یار عزیز
دل سودا زده چون در هوس بریان است
گر چه با گوشت برابر شده، گر طباخ
کرد صد پاره تنش را و سزای آن است
هر چه گویند ز شوق عسل و قلیه برنج
در دل صوفی سودا زده صد چندان است
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۲۵
هر که جان در ره تو قربان کرد
بر خود این کار عشق آسان کرد
در جواب او
هر که ماهی شور بریان کرد
معده خویش بحر عمان کرد
سر اسرار خویش راگیپا
دوش از چشم کله پنهان کرد
پیش کشمش مویز می نازد
پسته زین خنده فراوان کرد
کله پخته کار چرب زبان
عذر خواهی به حضرت نان کرد
مرغ بریان چو با مزعفر شست
جمع او را چو خود پریشان کرد
دل چو برداشت دوش لوزینه
جنگ از آن رو به آب دندان کرد
تابه بریان طبیب حاذق بود
صوفی خسته را چو درمان کرد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۲۶
کسی مهر تو در سینه اش نهان باشد
ز شدت مرض موت در امان باشد
در جواب او
به پیش، صحنک ماهیچه چون عیان باشد
محقرست اگر صد هزار نان باشد
برای قیمه کشیدن نخود اولیتر
بلی چو مصلحت مطبخی در آن باشد
به وقت کله بریان زبان به چشم کنید
که در سر آنچه بود، جمله در زبان باشد
علی الصباح چه خوب است بیخ اشکنه اش
ولی به شرط که طباخ مهربان باشد
چگونه شرح دهم در زمانه گیپا را
که سر باطنش امروز در نهان باشد
مدار روغن بسیار از هریسه دریغ
که آب روی وی اندر جهان همان باشد
پناه بر به خدا از گرسنگی صوفی
که او بلاست، مبادا که در جهان باشد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۲۷
تو گر به وقت طرب دست را بر افشانی
به خاک پای تو صد جان دهم به آسانی
در جواب او
اگر به دست من افتد برنج ماچانی
هزار بار بگویم که یار ما جانی
به دستگیری قلیه برنج خواهم رفت
که هست پیر و فتادست در پریشانی
تو پخته آمده ای از تنور ای گرده
کنون به چهره همچون عقیق و مرجانی
ببین به چهره زردش یقین شدست ولی
جکد به صومعه چون دنگ دنگ بریانی
سماست سفره و نان اندروست قرص قمر
چو مشتری و زحل کاسه های بورانی
تو عیش هر دو جهان را به آب ده زنهار
در آن زمان که به آتش کباب گردانی
جز اشتها به جهان هیچ نیست صوفی را
بزرگوار خدایا دگر تو می دانی
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۲۸
صبح دولت می دمد بر خیز از خواب ای ندیم
بس که خواهد رفت بر بالای خاک ما نسیم
در جواب او
از صبا اندر مشام جانم آمد این شمیم
بوی جان است این بگو یا نکهت آش حلیم
دوش در قرص قمر می دیدم و در گرده ای
فرق نتوان کرد گویا هست سیبی با دو نیم
علتم را صحن بغرا سازد و آب خنک
به نمی گردد تن من از مداوای حکیم
چون برنج زرد و قند سوده آید در نظر
یارب از همکاسه ای اندر امان دار ای کریم
آفتاب نان برآمد باز از قعر تنور
«صبح دولت بردمید از خواب برخیز ای ندیم»
کاسه ترشی فتاد امروز در پیش رقیب
از کجا پیدا شد آنجا آن سیه بخت رجیم
دوش می جستم من از صوفی نشان راه است
رو به مطبخ کرد و گفت این است راه مستقیم
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۲۹
بیا بیا که به روی تو آرزومندم
بریدم از خود و خواهم که با تو پیوندم
در جواب او
چنان به صحنک ماهیچه آرزومندم
که سیریم نبود می پزند هر چندم
مسمنی به مزعفر به پخته کاری گفت
«بریدم از خود و خواهم که با تو پیوندم»
برنج زرد اگر مرهم دل است اما
من شکسته دعاگوی خورده قندم
سری من است و قدمهای مطبخی دیگر
چو مسلخم نکند پاره پاره هر چندم
کباب را به من خسته هست حق نمک
میان به خدمت زناج من چرا بندم
کنم بیان نعمهای دوست چون صوفی
چو غرق نعمت پرورده خداوندم
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۳۰
هر که را مهر تو اندر دل شیدا باشد
پای او را همه بر دیده من جا باشد
در جواب او
نخودابی که پر از لحم مهرا باشد
خرم آن دم که نصیب من شیدا باشد
قیمه بر صحنک ماهیچه بغایت خوب است
همچو آن زلف که بر عارض زیبا باشد
آن زمانی که کشم سر به گریبان کفن
روحم آن روز روان در پی حلوا باشد
پسته را چون بکنم، آید از آن سبز قبا
خوش بود پیش من ار صحن منقا باشد
زحکیمان نبود رنج مرا روی بهی
که مداوای من از کاسه بغرا باشد
وه در آن دم که طغاری بود از بولانی
من و همکاسه یکی، وه چه تماشا باشد
شیخ تسبیح به من داد که برخوان صوفی
من نخواهم مگر از خسته خرما باشد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۳۱
ز در درآ و شبستان ما منور کن
دماغ مجلس روحانیان معطر کن
در جواب او
برای قلیه کباب آتشی بیا بر کن
دماغ مجلسیان را دمی معطر کن
کجاست مشعله زلبیا، به چنگ آور
شب است کلبه احزان ما منور کن
دلم اسیر به بغراست گو برد ططماج
به روی تخته ازین رشک خاک بر سر کن
اگر تو واقف سری برای چشم بدان
به قلیه حبشی، مطبخی چغندر کن
چو کله خشک غنیم است، قند در مجلس
بیار آب گل این دم دماغ او تر کن
چو مرغ اگر بتوانی تو ای حلاوه قند
بیا و سر به سرم م خدمت مزعفر کن
عروس اطعمه، صوفی اگر هوس داری
ز گفت و گوی چه حاصل، تو فکر در زر کن
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۳۵
سالها خرقه ما در گروه صهبا بود
رونق میکده از درس و دعای ما بود
در جواب او
دوش در خاطر من ولوله گیپا بود
در تمنای رخش دل همه شب شیدا بود
در حریم حرم دیگ، مربع چو نشست
گوشت بره کنون دولت گندم وا بود
خرده هائی که عیان داشت، روان کرد نثار
کله قند که خوش معتقد حلوا بود
چه کنم روز و شبان میل به مطبخ دارد
دل سودا زده چون در هوس بغرا بود
گوشتابه ز چه شد کوفته در کلبه دیگ
چمچه گفتا که پریشانیش از اکرا بود
دید انواع نعم رفت سوی نان جوین
وه چرا رفت که بر چشم من او را جا بود
ذکر صوفی به سر خوان نعم باد به خیر
داد ده مرده جواب ار چه تن تنها بود
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۳۹ - وله ایضا
ز جور مطبخیان کی ز نان کنم اعراض
که مهر نان نتواند برید، صد مقراض
دلم به گوشه مطبخ چنان گرفته است قرار
که فارغ است ز جنت درین زمان ریاض
چو یافتم ته نان، نانخورش طلب کردم
چو جوهری به کف آمد چه می کنم اعراض
برو طبیب که دل گشته از تو مستغنی
که هست صحن مزعفر دوای این امراض
به مطبخی کشد این دم دگر ز صحبت شیخ
چو نیست دعوتیان را چو او کسی مرتاض
به دیگ کله پز این دم، تو حاضر دم باش
که تا رسد به تو ناگاه فیض از آن فیاض
ز یمن دولت قلیه برنج و نان باشد
تو هر سواد که صوفی ببرده ای به بیاض
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۴۱
مهر جمال یار که چون روح در تن است
منت خدای را که نهان در دل من است
در جواب او
امروز روز کاچی و دوشاب و روغن است
مرغان برف را چو به دنیا نشیمن است
گر جوز مغز سوده بود روی باش او
بی شک بدان که مرهم جان و دل من است
ای مطبخی مدار تو دوشاب ازو دریغ
کاین آب دار چون جسد، آن روح این تن است
تخم گیاه چون نکند در میان او
هر مطبخی که پخت یقین دان که دشمن است
همکاسه را چو رغبت کامل نیافتم
بی دولتی اوست ولی دولت من است
هر کس نخواهد و نکند فکر کاچی ای
مردش مخوان که در دل مردان کم از زن است
صوفی به غیر لوت زدن هیچدان بود
آری نصیب او ز ازل باز این فن است
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۴۲
هر که دل در هوس آن بت رعنا دارد
گو درآ زود که بر دیده من جا دارد
در جواب او
هر که با جوش بره قلیه تمنا دارد
واقف سر نهان نیست که سودا دارد
می برد دل ز همه گرسنگان در شب و روز
نخود آن حسن که در صحنک بغرا دارد
تلخیی هر که نبیند به دم رفتن دوج
هر که او معده پر از گرده و حلوا دارد
سر به کونین فرو ناورد از عیش و نشاط
در بغل هر که به اسرار منقا دارد
هیچ دانی چه بود عمر و حلاوت با او
صحنک شیر برنجی است که حلوا دارد
خلق گویند مخور خربزه کو صفرائی است
دلم از بهر همین واقعه صفرا دارد
ز غم خوشه انگور ببین صوفی را
همه شب تا به سحر رو به ثریا دارد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۴۳
عیب رندان مکن این زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگری بر تو نخواهند نوشت
در جواب او
مطبخی باز مگر طینت ماهیچه سرشت
که شد از نکهت قیمه همه عالم چو بهشت
می رسد سرکه به بغرا و به کاچی دوشاب
«هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت»
گرده میده مکن جمع تو با نان شعیر
زان که حیف است زخوبی که بود همدم زشت
خشت حلوای شکر از دل من می نرود
چون بچینند به روی من سودا زده خشت
گفت خوش کوزه دوشاب به شیرین کاری
دست دوشاب بزک بر سر من تا چه نوشت
نه من اندر پی نانم به جهان سرگردان
«پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت»
صوفی از میکده گر فهم کند بوی کباب
از در کعبه رود دست فشان سوی کنشت
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۴۴ - و ایضا له
سحر به خاطرم آمد پلونی شیره
عجب عجب که ز شوقش کسی نمی‌میره
خوش است کاسه گلریزه پر از قیمه
ولی به شرط که ترشی او بود تیره
شنوده ای تو به مثلش که بر درند به مشک
در آ به مطبخ و بنگر که سرکه و سیره
ببین به سله ای انگور مسکه و فخری
که در لطافت او عقل می شود خیره
همیشه صوفی بیچاره اشتها پاک است
به کار نیست مر او را گوارش زیره
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۴۵
یارب آن روی است یا قرص قمر
یارب آن لبهاست یا شهد و شکر
در جواب او
گرده های میده و ماس بقر
گر به صد جان می فروشندش بخر
مرهم دلهای ریش صائمان
هست نان گرم و حلوای شکر
با پنیر خشک می گفت آن یکی
«یارب این روی است یا قرص قمر»
چند نازی کله از گیپای خود
از برنج و قلیه هستی بی خبر
همچو پسته در دل من گشته خشک
آرزوی صحنک بادام تر
مرغ بریان سر برآورد از برنج
می کند در چهره نانها نظر
گر چه پر خوردن بود عیب تمام
صوفیان را هست این عین هنر
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۴۸
دارم هوس جمال بغرا
دورم چو من از وصال بغرا
تا چند پزیم روز تا شام
در دیگ هوس خیال بغرا
مالیده شد او، به خویش پیچید
ماهیچه ز انفعال بغرا
من بعد ثنای گوشت گویم
گر قلیه بود کمال بغرا
در خلوت دیگ جز نخود کس
واقف نشود ز حال بغرا
افتاده به دست عام مسکین
در روز و شبان و بال بغرا
عیبش نکنی که گشته مسکین
صوفی فقیر لال بغرا
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵۰
بوی سنبل ز دم باد صبا می آید
خوش دلم هر چه از آن یار به ما می آید
در جواب او
بوی حلوای تر این دم ز کجا می آید
که مشام من از آن بو به نوا می آید
تکه گوشت نهادم به دهن دل گفتا
شاه بنگر که به سر وقت گدا می آید
می رسد کاسه اکرای عدس، نان تنک
با حذر باش که آشوب و بلا می آید
دل که بیمار شد از آرزوی قلیه برنج
با عسل گرده کنون بهر شفا می آید
از بیابان عدم می رسد اکنون ریواج
مکنش عیب اگر بی سر و پا می آید
گویم اوصاف کمال و صفت شربت قند
که به پرسیدن صوفی به صفا می آید
می رسد بوی کباب از حرم مطبخیان
تو مپندار که از باد هوا می آید