عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۱۸ - معالم اعلام الصفات
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۱۹ - المعلم الاول و معلم الملک
معلم اول آدم بر ملک بود
ملایک را معلم یک بیک بود
برایشان کرد او انباء اسماء
بدستوری که دادش حقتعالی
حقیقت آدم او خودعین حق بود
در آن کسوت که دانی جلوه فرمود
ظهور واحدیت بود آدم
که مسجود ملک گردید و اکرم
ملک نسبت بآدم بود ناقص
که بود بود او عقل صرف و روح خالص
صفی را عقل و روح و قلب و تن بود
وی اکمل در ظهور ذولمنن بود
هر آدم کوشود در عین کثرت
مجرد از شئونات طبیعت
خود او را مظهریت باشد از حق
در او دارد تجلی ذات مطلق
خود آدم را از آن بر صورت خویش
بخوبی کرد خلق از حکمت خویش
تو را گویم بشرط محرمیت
که پوشید او لباس آدمیت
هر آنکس سجده او کرد دل دید
نبود ابلیس محرم آب و گل دید
بهر دوری بود قطبی و شاهی
بود هم ضد او ابلیس راهی
دگر گویند ارواح مکرم
که باشد نفس و عقل ابلیس و آدم
مراد از نفس دان اینجا طبیعت
که نبود هیچ با عقلش معیت
ملایک را معلم یک بیک بود
برایشان کرد او انباء اسماء
بدستوری که دادش حقتعالی
حقیقت آدم او خودعین حق بود
در آن کسوت که دانی جلوه فرمود
ظهور واحدیت بود آدم
که مسجود ملک گردید و اکرم
ملک نسبت بآدم بود ناقص
که بود بود او عقل صرف و روح خالص
صفی را عقل و روح و قلب و تن بود
وی اکمل در ظهور ذولمنن بود
هر آدم کوشود در عین کثرت
مجرد از شئونات طبیعت
خود او را مظهریت باشد از حق
در او دارد تجلی ذات مطلق
خود آدم را از آن بر صورت خویش
بخوبی کرد خلق از حکمت خویش
تو را گویم بشرط محرمیت
که پوشید او لباس آدمیت
هر آنکس سجده او کرد دل دید
نبود ابلیس محرم آب و گل دید
بهر دوری بود قطبی و شاهی
بود هم ضد او ابلیس راهی
دگر گویند ارواح مکرم
که باشد نفس و عقل ابلیس و آدم
مراد از نفس دان اینجا طبیعت
که نبود هیچ با عقلش معیت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۲۰ - مغرب الشمس
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۲۱ - مفتاح سرالقدر
یکی مفتاح از سر قدر جو
گشایش در معانی بیشتر جو
خود آن گر نکته دانی بیخلافست
ز استعداد اعیان اختلافست
در اعیان اختلاف اندر ازل شد
ز استعدادها کاندر محل شد
خود آنهم بود از تعیین اسماء
که ظاهر گشت و مظهر خواست زاشیاءء
بسی چون فهم این معنی است مشکل
ز تحقیقش نخواهی برد حاصل
ولی گویم بتقریبی بیانی
که باشد بهر فهمت امتحانی
ظهوراتی که در امکان عیانست
ز واجب در همان رتبت نشانست
باینمعنی که کرد آنذات واجب
تجلی در مقامات و مراتب
مراتب گر چه ز اسماء مختلف شد
ولی بر وصف وحدت متصف شد
بهم باشند آب و آتش ار ضد
وجود اما بود در هر دو واحد
تخالفها ز اسماء بد در اعیان
مخالف شد صورها زان در اکوان
اگر دریافتی بردی بحق راه
وگرنه از خدا فهم و نظر خواه
گشایش در معانی بیشتر جو
خود آن گر نکته دانی بیخلافست
ز استعداد اعیان اختلافست
در اعیان اختلاف اندر ازل شد
ز استعدادها کاندر محل شد
خود آنهم بود از تعیین اسماء
که ظاهر گشت و مظهر خواست زاشیاءء
بسی چون فهم این معنی است مشکل
ز تحقیقش نخواهی برد حاصل
ولی گویم بتقریبی بیانی
که باشد بهر فهمت امتحانی
ظهوراتی که در امکان عیانست
ز واجب در همان رتبت نشانست
باینمعنی که کرد آنذات واجب
تجلی در مقامات و مراتب
مراتب گر چه ز اسماء مختلف شد
ولی بر وصف وحدت متصف شد
بهم باشند آب و آتش ار ضد
وجود اما بود در هر دو واحد
تخالفها ز اسماء بد در اعیان
مخالف شد صورها زان در اکوان
اگر دریافتی بردی بحق راه
وگرنه از خدا فهم و نظر خواه
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۲۲ - المفتاح الاول
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۲۳ - مفرج الاحزان و مفرجالکروب
مفرح چیست اندر کرب و احزان
بود آن بر قدر پیوسته ایمان
نمودم منکشف درمستریحت
خود این تحقیق بر وجه صریحت
هر آنرا بر قدر ایمان بود پاک
نباشد در جهان یک لحظه غمناک
غم از اندیشه آینده آید
مبادا آنکه نا زیبنده آید
فزون خواهد ز قدر قسمت خویش
از آن دایم بود در حزن و تشویش
کسی پیوسته چون گل تازه باشد
که اندر خاطرش اندازه باشد
بود آن بر قدر پیوسته ایمان
نمودم منکشف درمستریحت
خود این تحقیق بر وجه صریحت
هر آنرا بر قدر ایمان بود پاک
نباشد در جهان یک لحظه غمناک
غم از اندیشه آینده آید
مبادا آنکه نا زیبنده آید
فزون خواهد ز قدر قسمت خویش
از آن دایم بود در حزن و تشویش
کسی پیوسته چون گل تازه باشد
که اندر خاطرش اندازه باشد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۲۴ - المفیض
مفیض اسمی است ز اسماء پیمبر
که حق را در افاضت هست مظهر
فیوض اوست انوار هدایت
بخلق از وی کند دایم سرایت
مفیض آن آفتاب بیافول است
بباطن عقل و در ظاهر رسول است
همانعقلست کو چون یافت صورت
نبی شد خلق را بهر هدایت
هر آنعقلی که دو راز اختلال است
بعقل کلی او را اتصال است
کند تصدیق پیغمبر بتعجیل
بعقلش نیست جایز ترک و تعطیل
که حق را در افاضت هست مظهر
فیوض اوست انوار هدایت
بخلق از وی کند دایم سرایت
مفیض آن آفتاب بیافول است
بباطن عقل و در ظاهر رسول است
همانعقلست کو چون یافت صورت
نبی شد خلق را بهر هدایت
هر آنعقلی که دو راز اختلال است
بعقل کلی او را اتصال است
کند تصدیق پیغمبر بتعجیل
بعقلش نیست جایز ترک و تعطیل
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۲۵ - المقام
مقام آمد بآثار و لوازم
خود استیفای هر حل از مراسم
حقوقش گرنه مستوفاست حاصل
که اندر اوست از راه و منازل
صحیح او را ترقی نیست مطلق
سوی ما فوق آن رتبت محقق
مثال است این قناعت گر بحاصل
نیابد در تو استکمال کامل
توکل کی صحیح آید بتنظیم
بدینسان بیتوکل وصف تسلیم
چنین دان هر صفت را تا بآخر
بود تصحیح ادنی شرط بر تر
ز استیفا مرا آن نیست مقصود
که در عالی شود دون از تو مفقود
نماند باقی او را وصف ادنی
بود ممکن ترقی تا به اعلی
مراد اینست کاندر جمله سالک
شود قایم بسلطانی و مالک
مثال آب کاندر جو روانست
مراتب را مساوی بالعیانست
بدون طفره از جائی به جائی
مقام اینست گرداری بنائی
بدینسان است حال مرد سیار
شود ثابت مقاماتش برفتار
بمافوق ارتقا یابد چو از پست
بندهد رتبه مادون هم از دست
نباشد گر که ثابت وصف و نامش
نخوانند اهل ره صاحب مقامش
مقام این نیست بهر مرد سایر
که منزلها کند طی چون مسافر
زهر منزل که بندد بار دیگر
نیارد هیچ از آن منزل بخاطر
کسی او عارف صاحب مقام است
که حاضر در منازل بالتمام است
هر آنرا شد مقام اعلی و افزون
نماید بیشتر او حفظ مادون
خود استیفای هر حل از مراسم
حقوقش گرنه مستوفاست حاصل
که اندر اوست از راه و منازل
صحیح او را ترقی نیست مطلق
سوی ما فوق آن رتبت محقق
مثال است این قناعت گر بحاصل
نیابد در تو استکمال کامل
توکل کی صحیح آید بتنظیم
بدینسان بیتوکل وصف تسلیم
چنین دان هر صفت را تا بآخر
بود تصحیح ادنی شرط بر تر
ز استیفا مرا آن نیست مقصود
که در عالی شود دون از تو مفقود
نماند باقی او را وصف ادنی
بود ممکن ترقی تا به اعلی
مراد اینست کاندر جمله سالک
شود قایم بسلطانی و مالک
مثال آب کاندر جو روانست
مراتب را مساوی بالعیانست
بدون طفره از جائی به جائی
مقام اینست گرداری بنائی
بدینسان است حال مرد سیار
شود ثابت مقاماتش برفتار
بمافوق ارتقا یابد چو از پست
بندهد رتبه مادون هم از دست
نباشد گر که ثابت وصف و نامش
نخوانند اهل ره صاحب مقامش
مقام این نیست بهر مرد سایر
که منزلها کند طی چون مسافر
زهر منزل که بندد بار دیگر
نیارد هیچ از آن منزل بخاطر
کسی او عارف صاحب مقام است
که حاضر در منازل بالتمام است
هر آنرا شد مقام اعلی و افزون
نماید بیشتر او حفظ مادون
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۲۶ - مقامالتنزل الربانی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۲۷ - المکانه
مکانت منزلی باشد بحاصل
که ارفع نزد حق است از منازل
بود مطلق مکان و مشهد صدق
ملیک مقتدر را مقعد صدق
کسی از صوفی در اینجا گر مکان یافت
به نتوان هیچ آثار و نشان یافت
بدنیا هر که امیدش بحق شد
بدور از چشم انسش ما خلق شد
بهم پیچید طومار خلایق
گسست از غیر حق بند علایق
مؤانس با ملیک مقتر شد
دوکون از چشم قلبش مستتر شد
دهد جا پس حقش درمقعد صدق
رساند از رهش بر مقصد صدق
بپوشاند ز چشم ممکناتش
چه او پوشید چشم از غیر ذاتش
که ارفع نزد حق است از منازل
بود مطلق مکان و مشهد صدق
ملیک مقتدر را مقعد صدق
کسی از صوفی در اینجا گر مکان یافت
به نتوان هیچ آثار و نشان یافت
بدنیا هر که امیدش بحق شد
بدور از چشم انسش ما خلق شد
بهم پیچید طومار خلایق
گسست از غیر حق بند علایق
مؤانس با ملیک مقتر شد
دوکون از چشم قلبش مستتر شد
دهد جا پس حقش درمقعد صدق
رساند از رهش بر مقصد صدق
بپوشاند ز چشم ممکناتش
چه او پوشید چشم از غیر ذاتش
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۲۸ - المکر
کنم تفسیر مکر از بهر عارف
وی ارداف نعمر شد با مخالف
ابا سوءادب ابقاء حالات
دگر اظهار آیات و کرامات
که آن نه از امر باشد هم نه حدش
کند سوءادب ز اندازه ردش
کنم توضیح تا معنای مکرت
نماند مختفی بر چشم فکرت
بود مکر آنکه جای حق گذاری
مخالف بر ردیف نعمت آری
اگر ترک ادب بالا تصالت
زند سر ز اتصال سوء حالت
بقول و فلع با حقت ادب نیست
از آنرو هیچ در حالت طرب نیست
دگر اظهار اجاز و کرامت
بمیل خود ز مکر آمد علامت
کرامت حد آن باشد که نابود
بود از خود هم از هر میل و مقصود
خود آنهم لایق آمد در مقامی
که امر حق شود بر نیک نامی
بدون امر حق مکر است و مرتد
ندارد اینچنین کس اینچنین حد
کند بر خلق حق پس مکر او فاش
که این نه راهرو مردیست قلاش
چو خیرالماکرین شاه قلوبست
در آن عینی که ستارالعیوبست
بپوشد او ز غیرت پرده بر راز
کند مکرت ز عیبت پردهها باز
ندرد پرده خلق او با هلاک
ولی تخمی که کشتی روید از خاک
هزاران پرده حق پوشید و یکبار
که افتد پرده از کارت ز تکرار
دلت آزرده و جانت غمین شد
بخود پیچی چرا یعنی چنین شد
چرا صد بار دزیدم نهان ماند
کنون شد فاش و از من داستان ماند
تو مینالی که چون شد کار من فاش
یکی نالد که یارب کن تو رسواش
تو اینجا نالی آنجا صاحب مال
تو و او هر دو زین دلگیر و بدحال
نه تنها منحصر سرقت بمال است
که او را قسمها در احتمال است
مراد از حالت مکر و دغل بود
بیان سرقت از بهر مثل بود
هر آن مکار حیلت پیشه دزد است
نه او مایه در کار و نه مزد است
کنی غیبت ز مسکین فقیری
تو را غیبت کند صاحب سریری
برنجی کو چرا این ناساز گفت
تکافی بدمرنج از او جفا گفت
کنی اظهار حالتها باقسام
که آری ساده لوحی را تو در دام
نخواهد با تو کرد آنکس وفائی
نماند بر تو جز رنج و عنائی
شکایتها کنی کو بیوفا بود
ندانی کان ز تبدیل خدا بود
گر او بد بیوفا تو عار بودی
ز دامت رست چون مکار بودی
ز دام تو نه او با عقل خود رست
که مکر و حیلتت راهش چنین بست
شکایت کن ز خود کاندر مه و سال
نمائی آب را پابند غربال
طلسمی را نمودی پر ز اسمی
خود از نکبت فتادی در طلسمی
نگردد حاصل از وی مدعایت
به پیچد نکبتش بر دست و پایت
دهی خرج آنکه صاحب قدرتم من
نه تنها مستجاب الدعوتم من
زم من گر بر نیامد حاجت تو
یقین بوده است فاسد نیت تو
و یا بختت ز فعل بد بخوابست
دعای من و گرنه مستجابست
قضا را ور شود کار یکی راست
بخرج او دهی کز همت ماست
دهی بس وعدها کامسال نیکو
شود کارت بمن گر باشدت رو
اگر شد کرده است آقا کرامت
وگر نه کس نیاید بر ملامت
وگر هم مرد گوئی خیرش این بود
بما شد بیارادت اینچنین شد
دگر هر جا که بینی احمقی هست
تو را زان احتمال رونقی هست
ز هر کس پرسی احوالش بتدبیر
که میلش چیست از تسخیر واکسیر
کین پس پیره زالی را روانه
بسوی اهل بیتش بافسانه
که آقا از چه نشناسد فلان را
که آورده بتسخیر آسمان را
سپهر الا بمیل او نگردد
جز از وی کار کس نیکو نگردد
فرستی هم ز بیرون واسطه پس
که اوصاف تو گوید نزد آنکس
ز بیرون و درون گویند حالت
رود تا احتمالش بر کمالت
بخواهد مر تو را وقتی بخلوت
فتد ز افسونت اندر دام حیلت
زهر جا صحبت آری خاصه زاکسیر
ز نیر نجات و رمل و جفر و تسخیر
خود از احظار ارواح و اجنه
ز کارآگه توان شد بیمظنه
علاج هر مرض ز احضار نیکو
توان پرسید از روح ارسطو
تو خواهی شاه شد پرسیدهام من
ز کشف احوال خلقان دیدهام من
شوی یا خود و زیر و صدر و سالار
ولی خصمت شکست آرد بهر کار
مراحرزیست نیکو در مطالب
بخصم از وی توان گردید غالب
دگر دارم طلسمی بهر اهلاک
خواهم داشت آنرا از تو امساک
که بر دفع عدو باشد مجرب
بود هم موجب اقبال و منصب
دگر تا چیست مشی و مشرب او
مراد و عقل و قدر و مطلب او
اگر بینی ز اهل فقر و حالش
دروغ و راست گوئی از رجالش
که من بس دیدهام اهل ریاضات
شده ز اقطاب و اوتادم افاضات
نکردم خود قبول ار نه باسناد
مرا هست از مشایخ اذن ارشاد
بسی از بهر تشویق و نویدم
بسیر آید جنید و با یزیدم
اما عصر را بینم مکرر
نیوشم ز و سخنها در برابر
شود زانحضرتم حل مشاکل
ازو پرسم بهر وقتی مسائل
خبر داد آن فلان از وقت فوتش
بحس دیدم من او را بعد موتش
و گر ذکری رود از شیخ و پیری
بنفیش آری از هر جا نظیری
که او را دیدهام من مست دوغ است
زویگر گفته کس چیزی دروغست
مگر کان مرده باشد یا که غایب
که نفی او نگردد بر تو واجب
زنی پا بر حقوق خلق و خالق
نمائی خویش را کاذب و فاسق
بنصب باطلی حق را کنی عزل
بپوشی چشم از ستار ذوالفضل
که هر آنت دهد صدگونه نعمت
کشتی بیآنکه از مخلوق منت
خود این شخصی که بر وی بدفسونت
شود واقف گر از حال درونت
که هستی اینچنین زراق و شیاد
دهد خاکت به پیش خلق بر باد
تقرب جو بستارالعیوبی
که پوشد عیبت از هر زشت و خوبی
یکی ناری زستاری حق یاد
گمانت کز عیوبی جمله آزاد
بهر روزی دو صد عیب از تو ظاهر
شود وانرا بپوشد حق ساتر
وگر زان مکرهای بیشمارت
یکی پیدا شود در روزگارت
شوی غمگین که این چون برملا شد
بهشتم زی فضیحت کربلا شد
شود گر مکرها از پرده پیدا
همه اسرار مکتومت هویدا
مجسم گردد آنحال و فعالت
که میپوشد ز رحمت ذوالجلالت
قباحتها که باشد قاف تا قاف
دهی آن لحظه بر نفس خود انصاف
که اینها جمله در من مکتتم بود
اگر پوشید ستار از کرم بود
یکی را هم بحکمت کرد واضح
که گردد بنده نادم از قبایح
حقیقت آنهم از ستاریش بود
نشان یاری و غفاریش بود
تو پنداری که با این جمله عیبت
بود اخلاق نیکو بیزریبت
خود این عیبی است اعظم زانکه جهل است
نپنداری که عیب جهل سهل است
بود نادر که علام الغیوبت
کند ظاهر یکی از صد عیوبت
مگریابی تنبه وز رذائل
نمائی رو بخیرات و فضائل
بترس از آنکه خیرالما کرینت
بخود دایم نماید نازنینت
نیاید در خیالت کین طلسم است
فساد جان در این اصلاح جسم است
ببندد چشم قلبت تا که محجوب
بمانی از عیوب نفس معیوب
یکی اندر حساب نفس خود باشد
بنیکوئی بفکر نیک و بد باش
حساب جزء و کل را موبمو کن
ره اندر مکرهای تو بتو کن
ز بره سالکان اندر نهانی
بود فرض انتقال این معانی
وی ارداف نعمر شد با مخالف
ابا سوءادب ابقاء حالات
دگر اظهار آیات و کرامات
که آن نه از امر باشد هم نه حدش
کند سوءادب ز اندازه ردش
کنم توضیح تا معنای مکرت
نماند مختفی بر چشم فکرت
بود مکر آنکه جای حق گذاری
مخالف بر ردیف نعمت آری
اگر ترک ادب بالا تصالت
زند سر ز اتصال سوء حالت
بقول و فلع با حقت ادب نیست
از آنرو هیچ در حالت طرب نیست
دگر اظهار اجاز و کرامت
بمیل خود ز مکر آمد علامت
کرامت حد آن باشد که نابود
بود از خود هم از هر میل و مقصود
خود آنهم لایق آمد در مقامی
که امر حق شود بر نیک نامی
بدون امر حق مکر است و مرتد
ندارد اینچنین کس اینچنین حد
کند بر خلق حق پس مکر او فاش
که این نه راهرو مردیست قلاش
چو خیرالماکرین شاه قلوبست
در آن عینی که ستارالعیوبست
بپوشد او ز غیرت پرده بر راز
کند مکرت ز عیبت پردهها باز
ندرد پرده خلق او با هلاک
ولی تخمی که کشتی روید از خاک
هزاران پرده حق پوشید و یکبار
که افتد پرده از کارت ز تکرار
دلت آزرده و جانت غمین شد
بخود پیچی چرا یعنی چنین شد
چرا صد بار دزیدم نهان ماند
کنون شد فاش و از من داستان ماند
تو مینالی که چون شد کار من فاش
یکی نالد که یارب کن تو رسواش
تو اینجا نالی آنجا صاحب مال
تو و او هر دو زین دلگیر و بدحال
نه تنها منحصر سرقت بمال است
که او را قسمها در احتمال است
مراد از حالت مکر و دغل بود
بیان سرقت از بهر مثل بود
هر آن مکار حیلت پیشه دزد است
نه او مایه در کار و نه مزد است
کنی غیبت ز مسکین فقیری
تو را غیبت کند صاحب سریری
برنجی کو چرا این ناساز گفت
تکافی بدمرنج از او جفا گفت
کنی اظهار حالتها باقسام
که آری ساده لوحی را تو در دام
نخواهد با تو کرد آنکس وفائی
نماند بر تو جز رنج و عنائی
شکایتها کنی کو بیوفا بود
ندانی کان ز تبدیل خدا بود
گر او بد بیوفا تو عار بودی
ز دامت رست چون مکار بودی
ز دام تو نه او با عقل خود رست
که مکر و حیلتت راهش چنین بست
شکایت کن ز خود کاندر مه و سال
نمائی آب را پابند غربال
طلسمی را نمودی پر ز اسمی
خود از نکبت فتادی در طلسمی
نگردد حاصل از وی مدعایت
به پیچد نکبتش بر دست و پایت
دهی خرج آنکه صاحب قدرتم من
نه تنها مستجاب الدعوتم من
زم من گر بر نیامد حاجت تو
یقین بوده است فاسد نیت تو
و یا بختت ز فعل بد بخوابست
دعای من و گرنه مستجابست
قضا را ور شود کار یکی راست
بخرج او دهی کز همت ماست
دهی بس وعدها کامسال نیکو
شود کارت بمن گر باشدت رو
اگر شد کرده است آقا کرامت
وگر نه کس نیاید بر ملامت
وگر هم مرد گوئی خیرش این بود
بما شد بیارادت اینچنین شد
دگر هر جا که بینی احمقی هست
تو را زان احتمال رونقی هست
ز هر کس پرسی احوالش بتدبیر
که میلش چیست از تسخیر واکسیر
کین پس پیره زالی را روانه
بسوی اهل بیتش بافسانه
که آقا از چه نشناسد فلان را
که آورده بتسخیر آسمان را
سپهر الا بمیل او نگردد
جز از وی کار کس نیکو نگردد
فرستی هم ز بیرون واسطه پس
که اوصاف تو گوید نزد آنکس
ز بیرون و درون گویند حالت
رود تا احتمالش بر کمالت
بخواهد مر تو را وقتی بخلوت
فتد ز افسونت اندر دام حیلت
زهر جا صحبت آری خاصه زاکسیر
ز نیر نجات و رمل و جفر و تسخیر
خود از احظار ارواح و اجنه
ز کارآگه توان شد بیمظنه
علاج هر مرض ز احضار نیکو
توان پرسید از روح ارسطو
تو خواهی شاه شد پرسیدهام من
ز کشف احوال خلقان دیدهام من
شوی یا خود و زیر و صدر و سالار
ولی خصمت شکست آرد بهر کار
مراحرزیست نیکو در مطالب
بخصم از وی توان گردید غالب
دگر دارم طلسمی بهر اهلاک
خواهم داشت آنرا از تو امساک
که بر دفع عدو باشد مجرب
بود هم موجب اقبال و منصب
دگر تا چیست مشی و مشرب او
مراد و عقل و قدر و مطلب او
اگر بینی ز اهل فقر و حالش
دروغ و راست گوئی از رجالش
که من بس دیدهام اهل ریاضات
شده ز اقطاب و اوتادم افاضات
نکردم خود قبول ار نه باسناد
مرا هست از مشایخ اذن ارشاد
بسی از بهر تشویق و نویدم
بسیر آید جنید و با یزیدم
اما عصر را بینم مکرر
نیوشم ز و سخنها در برابر
شود زانحضرتم حل مشاکل
ازو پرسم بهر وقتی مسائل
خبر داد آن فلان از وقت فوتش
بحس دیدم من او را بعد موتش
و گر ذکری رود از شیخ و پیری
بنفیش آری از هر جا نظیری
که او را دیدهام من مست دوغ است
زویگر گفته کس چیزی دروغست
مگر کان مرده باشد یا که غایب
که نفی او نگردد بر تو واجب
زنی پا بر حقوق خلق و خالق
نمائی خویش را کاذب و فاسق
بنصب باطلی حق را کنی عزل
بپوشی چشم از ستار ذوالفضل
که هر آنت دهد صدگونه نعمت
کشتی بیآنکه از مخلوق منت
خود این شخصی که بر وی بدفسونت
شود واقف گر از حال درونت
که هستی اینچنین زراق و شیاد
دهد خاکت به پیش خلق بر باد
تقرب جو بستارالعیوبی
که پوشد عیبت از هر زشت و خوبی
یکی ناری زستاری حق یاد
گمانت کز عیوبی جمله آزاد
بهر روزی دو صد عیب از تو ظاهر
شود وانرا بپوشد حق ساتر
وگر زان مکرهای بیشمارت
یکی پیدا شود در روزگارت
شوی غمگین که این چون برملا شد
بهشتم زی فضیحت کربلا شد
شود گر مکرها از پرده پیدا
همه اسرار مکتومت هویدا
مجسم گردد آنحال و فعالت
که میپوشد ز رحمت ذوالجلالت
قباحتها که باشد قاف تا قاف
دهی آن لحظه بر نفس خود انصاف
که اینها جمله در من مکتتم بود
اگر پوشید ستار از کرم بود
یکی را هم بحکمت کرد واضح
که گردد بنده نادم از قبایح
حقیقت آنهم از ستاریش بود
نشان یاری و غفاریش بود
تو پنداری که با این جمله عیبت
بود اخلاق نیکو بیزریبت
خود این عیبی است اعظم زانکه جهل است
نپنداری که عیب جهل سهل است
بود نادر که علام الغیوبت
کند ظاهر یکی از صد عیوبت
مگریابی تنبه وز رذائل
نمائی رو بخیرات و فضائل
بترس از آنکه خیرالما کرینت
بخود دایم نماید نازنینت
نیاید در خیالت کین طلسم است
فساد جان در این اصلاح جسم است
ببندد چشم قلبت تا که محجوب
بمانی از عیوب نفس معیوب
یکی اندر حساب نفس خود باشد
بنیکوئی بفکر نیک و بد باش
حساب جزء و کل را موبمو کن
ره اندر مکرهای تو بتو کن
ز بره سالکان اندر نهانی
بود فرض انتقال این معانی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۲۹ - الملک و الملکوت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳۰ - مالک الملک
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳۱ - ممدالهمم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳۲ - المناصفه
مناصف با اضافه تا است انصاف
بخلق و حق و خود بینقص و اجحاف
خود این بر حسن اعمال و سلوک است
چنین حسن عمل کار ملوک است
خود انصافی که با حق در یقین است
رضای عبد از نعمالمعین است
رضا وقتی است کورا اعتراضی
نماند درمکاره وانقباضی
چو داند خود که حق او عدم بود
گرش حق داد هستی از کرم بود
بخلق انصاف این باشد که غیرت
مقدم باشد اندر کل خیرت
چو آنها جمله بر خیر تو جمعند
تو را چون دست و پا و عین و سمعند
بخیراتی که باشد بر تو لایق
خلایق جمله باشند از تو سابق
دو صد تن متفق شد تا که نانی
تو را بر خانه آمد از دکانی
بدینسان جمله نعمتهای عالم
شد از خلقت بهر روزی فراهم
تو هم پس حق هر یک را بجا آر
که هر یک راست بر تو حق بسیار
نباشد گر چنین با خلقت انصاف
شده اندر حقوق جمله اجحاف
چو رفت انصاف باشی پس تو ظالم
بمعنی نیست نفسی از تو سالم
نه تنها ظلم آن باشد که دانی
بسا عدلی که ظلم است آن نهانی
نه تنها باید انصافت بآدم
که باید بر همه ذرات عالم
اگر شیئی بنا موقع شود صرف
شده در حق او اجحاف بیحرف
خوری هر نعمتی باید شود نور
نه کز رتبه نباتی هم فتد دور
دهد گندم چو در جسم تو قوت
رسان گر آدمی بازش بجنت
بخواه از اکل آن عذر پدر را
مکن افزوده جرم بوالبشر را
زهی فرزند کان فخر پدر شد
بهشت از خاک پایش مفتخر شد
چو شد در کعبه مولد او ز مادر
بخاک افتاد نزد حی داور
بسجده بر زمین آمد شد الهام
به ام او که او را کن علی نام
که مشتق ز اسم ما این پاک اسم است
علی اسرار هستی را طلسم است
سجودش را بدان معنی که از خاک
کشید او سر که گردد خاکش افلاک
بهشت از خویش گر عذر پدر خواست
هزاران عذر زان جرم از پسر خواست
که من در امر آدم بیگناهم
ولی از خاک پایت عذر خواهم
گر او از من بناکامی برون شد
دل از حسرت مرا دریای خون شد
بعمر خود کشیدم انتظارت
ولی دانم که از من هست عارت
ز من یاد آوری حال پدر را
بخواهی انتقام بوالبشر را
بچشم آمد که آدم خاک و آبست
از آن غافل که جد بوتراب است
کرم فرما و جرم رفته بپذیر
که خود شرمندهام ناکرده تقصیر
نخورد از گندم او نانی ز غیرت
چه گندم راند آدم را زجنت
حقوق خلق اینسان زو ادا شد
که از حق بر خلایق پیشوا شد
بخلق و حق ز انصافی که بودش
نگشتی منفصل جود و سجودش
بخویش انصاف آن باشد که خدمت
ز مولی با شدت بر قدر نعمت
حساب خود کنی تا در مقابل
عمل با مزد او گردد معادل
اگر دانی که اینمعنی محال است
چو افزون از شمار او را نوالست
ز درک نعمتش اندیشه لنگ است
دو عالم از شمر آن بتنگ است
مکن باری ز نعمت ناشناسی
بنعمتهای منعم ناسپاسی
بود کفران نعمت آنکه اعضا
نباشد بند امر و نهی مولی
نکردی چونکه یکخدمت بجا تو
بده انصاف خود در هر خطا تو
بخلق و حق و خود بینقص و اجحاف
خود این بر حسن اعمال و سلوک است
چنین حسن عمل کار ملوک است
خود انصافی که با حق در یقین است
رضای عبد از نعمالمعین است
رضا وقتی است کورا اعتراضی
نماند درمکاره وانقباضی
چو داند خود که حق او عدم بود
گرش حق داد هستی از کرم بود
بخلق انصاف این باشد که غیرت
مقدم باشد اندر کل خیرت
چو آنها جمله بر خیر تو جمعند
تو را چون دست و پا و عین و سمعند
بخیراتی که باشد بر تو لایق
خلایق جمله باشند از تو سابق
دو صد تن متفق شد تا که نانی
تو را بر خانه آمد از دکانی
بدینسان جمله نعمتهای عالم
شد از خلقت بهر روزی فراهم
تو هم پس حق هر یک را بجا آر
که هر یک راست بر تو حق بسیار
نباشد گر چنین با خلقت انصاف
شده اندر حقوق جمله اجحاف
چو رفت انصاف باشی پس تو ظالم
بمعنی نیست نفسی از تو سالم
نه تنها ظلم آن باشد که دانی
بسا عدلی که ظلم است آن نهانی
نه تنها باید انصافت بآدم
که باید بر همه ذرات عالم
اگر شیئی بنا موقع شود صرف
شده در حق او اجحاف بیحرف
خوری هر نعمتی باید شود نور
نه کز رتبه نباتی هم فتد دور
دهد گندم چو در جسم تو قوت
رسان گر آدمی بازش بجنت
بخواه از اکل آن عذر پدر را
مکن افزوده جرم بوالبشر را
زهی فرزند کان فخر پدر شد
بهشت از خاک پایش مفتخر شد
چو شد در کعبه مولد او ز مادر
بخاک افتاد نزد حی داور
بسجده بر زمین آمد شد الهام
به ام او که او را کن علی نام
که مشتق ز اسم ما این پاک اسم است
علی اسرار هستی را طلسم است
سجودش را بدان معنی که از خاک
کشید او سر که گردد خاکش افلاک
بهشت از خویش گر عذر پدر خواست
هزاران عذر زان جرم از پسر خواست
که من در امر آدم بیگناهم
ولی از خاک پایت عذر خواهم
گر او از من بناکامی برون شد
دل از حسرت مرا دریای خون شد
بعمر خود کشیدم انتظارت
ولی دانم که از من هست عارت
ز من یاد آوری حال پدر را
بخواهی انتقام بوالبشر را
بچشم آمد که آدم خاک و آبست
از آن غافل که جد بوتراب است
کرم فرما و جرم رفته بپذیر
که خود شرمندهام ناکرده تقصیر
نخورد از گندم او نانی ز غیرت
چه گندم راند آدم را زجنت
حقوق خلق اینسان زو ادا شد
که از حق بر خلایق پیشوا شد
بخلق و حق ز انصافی که بودش
نگشتی منفصل جود و سجودش
بخویش انصاف آن باشد که خدمت
ز مولی با شدت بر قدر نعمت
حساب خود کنی تا در مقابل
عمل با مزد او گردد معادل
اگر دانی که اینمعنی محال است
چو افزون از شمار او را نوالست
ز درک نعمتش اندیشه لنگ است
دو عالم از شمر آن بتنگ است
مکن باری ز نعمت ناشناسی
بنعمتهای منعم ناسپاسی
بود کفران نعمت آنکه اعضا
نباشد بند امر و نهی مولی
نکردی چونکه یکخدمت بجا تو
بده انصاف خود در هر خطا تو
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳۳ - المنهج الاول
شدت گر منهج اول به نیت
بود آن انتشاء واحدیت
که هست از وحدت ذات انتشائش
هم از ذاتست عنون و بنائش
دگر کیفیت آن انتشاهم
که اسماء و صفات است آن مسلم
بود انسان که اندر رتبه ذات
مکاشف را بود علم و علامات
دهد حق اطلاعش در تقرب
ز اسماءو صفات و آن ترتب
که اندر رتبهای ذات باشد
عقول از درک هر یک مات باشد
خود این اقرب سبل در این سبیل است
بر او از منهج اول دلیل است
بود آن انتشاء واحدیت
که هست از وحدت ذات انتشائش
هم از ذاتست عنون و بنائش
دگر کیفیت آن انتشاهم
که اسماء و صفات است آن مسلم
بود انسان که اندر رتبه ذات
مکاشف را بود علم و علامات
دهد حق اطلاعش در تقرب
ز اسماءو صفات و آن ترتب
که اندر رتبهای ذات باشد
عقول از درک هر یک مات باشد
خود این اقرب سبل در این سبیل است
بر او از منهج اول دلیل است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳۴ - منقطع الوحدائی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳۵ - منتهی المعرفه
نشان از منتهای معرفت جو
مقام واحدیت را جهت جو
دم رحمانی از وی انتشا یافت
بمنشیء السوی نام از خدا یافت
باینمعنی کز او شد گر که دانی
مگر ظاهر صورهای معانی
وجود آمد در آن ظاهر زأخفی
زمنزلهاست آن منزل تدلی
چو دروی کرد حق با صد تجمل
بسوی صورت خلقی تنزل
تدانی نیز خوانندش بمطلق
چه هست آنجا دنو خلق از حق
دگر هم منبعث شاید بجودش
اگر خوانی ز سلطان وجودش
چو جود حق در آنجا ابتدا شد
فیوضاتش روان بر ما سوا شد
زهر اسمی تجلی جود حق کرد
عیان ز اسماء تمام ما خلق کرد
مقام واحدیت را جهت جو
دم رحمانی از وی انتشا یافت
بمنشیء السوی نام از خدا یافت
باینمعنی کز او شد گر که دانی
مگر ظاهر صورهای معانی
وجود آمد در آن ظاهر زأخفی
زمنزلهاست آن منزل تدلی
چو دروی کرد حق با صد تجمل
بسوی صورت خلقی تنزل
تدانی نیز خوانندش بمطلق
چه هست آنجا دنو خلق از حق
دگر هم منبعث شاید بجودش
اگر خوانی ز سلطان وجودش
چو جود حق در آنجا ابتدا شد
فیوضاتش روان بر ما سوا شد
زهر اسمی تجلی جود حق کرد
عیان ز اسماء تمام ما خلق کرد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳۶ - المناسبه الذاتیه
مناسب آنکه ذاتیه است بالعین
میان حق و عبد آنراست وجهین
یکی آنست کاحکام تقید
که باشد عبد را اندر تعبد
صفات کثرت و آثار و لونش
که باشد از رسوم خلق و کونش
نباشد هیچ تأثیرش بمطلق
در احکام وجوب و وحدت حق
بیابد بلکه از احکام وحدت
تاثر و زوجوب حق بشدت
شود ظلمات کثرت جملع ضایع
بنور وحدتش بیمنع و مانع
دگر هست اتصاف عبد یکجا
باسماء و صفات حق تعالی
تحقق بر همه اسماء حضرت
که هر یک راست شأنی از هویت
اگر این هر دو با هم متفق شد
بعبدی او بدارائی محق شد
بود او کامل المقصود بالعین
حجابی عبد و حق را نیست مابین
ور اول متفق شد دون ثانی
مقرب باشد و محبوب جانی
حصول ثانی آنهم دون اول
محال آمد کزان پس شد مسجل
باینمعنی که بر وی بود موقوف
بثانی شد بر اسماء مرد موصوف
در این هر یک مراتب بیشمار است
کسی فهمد نکو گو مرد کار است
در اول دان ظهور نور وحدت
ابر کثرت بقدر ضعف و شدت
هم استیلاء احکام وجوبت
ابر احکام امکان بیکروبت
بود آنهم شناسیگر مراتب
قدر ضعف و شدت بر مناسب
دگر در امر ثانی هم تقاضا
بود بر قدر استیعاب اسما
تحقق دروی اسماء راست یکسر
و یا بعضی بدون بعض دیگر
خود آن بعضی هم اندک یا فزونست
کسی کو جمله دارد ذوفنونست
بآن قدری که نسبت گشت غالب
کمال ذات دروی شد مناسب
میان حق و عبد آنراست وجهین
یکی آنست کاحکام تقید
که باشد عبد را اندر تعبد
صفات کثرت و آثار و لونش
که باشد از رسوم خلق و کونش
نباشد هیچ تأثیرش بمطلق
در احکام وجوب و وحدت حق
بیابد بلکه از احکام وحدت
تاثر و زوجوب حق بشدت
شود ظلمات کثرت جملع ضایع
بنور وحدتش بیمنع و مانع
دگر هست اتصاف عبد یکجا
باسماء و صفات حق تعالی
تحقق بر همه اسماء حضرت
که هر یک راست شأنی از هویت
اگر این هر دو با هم متفق شد
بعبدی او بدارائی محق شد
بود او کامل المقصود بالعین
حجابی عبد و حق را نیست مابین
ور اول متفق شد دون ثانی
مقرب باشد و محبوب جانی
حصول ثانی آنهم دون اول
محال آمد کزان پس شد مسجل
باینمعنی که بر وی بود موقوف
بثانی شد بر اسماء مرد موصوف
در این هر یک مراتب بیشمار است
کسی فهمد نکو گو مرد کار است
در اول دان ظهور نور وحدت
ابر کثرت بقدر ضعف و شدت
هم استیلاء احکام وجوبت
ابر احکام امکان بیکروبت
بود آنهم شناسیگر مراتب
قدر ضعف و شدت بر مناسب
دگر در امر ثانی هم تقاضا
بود بر قدر استیعاب اسما
تحقق دروی اسماء راست یکسر
و یا بعضی بدون بعض دیگر
خود آن بعضی هم اندک یا فزونست
کسی کو جمله دارد ذوفنونست
بآن قدری که نسبت گشت غالب
کمال ذات دروی شد مناسب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳۷ - المهیمون
مهیمون از ملایک نوع خاصند
که از قید عبودیت خلاصند
چنان محو جلال ذوالجلالند
که فارغ از غم هجر و وصالند
ز حق دارند اندر حق شهودی
بر آنها نیست تکلیف سجودی
مر آنها را ز استغراق محکم
نه از عالم خبر باشد نه ز آدم
در آیات و احادیثنند آنها
بعالون و کربوبیون مسما
صفی خواهد ز حق امداد و توفیق
نماید در مهیمون تا که تحقیق
ز حق چون عقل اول ما صدر بود
وجودش ز آفرینش پیشتر بود
ز قبل از کل اشیاء خلق او شد
گرفتار کمندش حلق او شد
باو فرمود «اقبل» پیشتر شد
جمالش دید و از خود بیخبر شد
هنوز اندر هماندیدار غرق است
بکلی بیخبر از جمع و فرق است
دگر فرمود «ادبر» ورتر گشت
ازو حسن ازل مستورتر گشت
از آن فرمود دو راز قرب ذاتش
که باشد رو بنظم ممکناتش
ازو ایجاد پس ملک و ملک شد
کمال آدم و نفس فلک شد
نمیشد گر که بروی حکم «أدبر»
کجا میگشت بر عالم مدبر
چو شد دور از بساط قرب اقدم
بنظم عالم و تکمیل آدم
بعنوان دگر جست او تقرب
اطاعت کرد سجده آدم از حب
محبت طاعت آرد این یقین است
خود آنهم لامز عقل امین است
ز آدم سجده بهر امتحان بود
چه سر عشق در آدم نهان بود
گر آدم زاده این نکته دریاب
بیاموز از ملایک عقل و آداب
بیان آمد ز مطلب دور ماندیم
ز تحقیق نظر معذور ماندیم
غرض بگزید عقل ذو فنونرا
به او آراست اقلیم شئونرا
خطاب «أقبل» آمد سوی شه رفت
در «ادبر» جانب نظم سپه رفت
بود «اقبل» مقام اتصالش
هو «ادبر» این ظهورات کمالش
در «اقبل» محو آن حسن و لقا شد
در «ادبر» بانی نفس و قوا شد
ز «اقبل» جمله رویش سوی حق گشت
در «ادبر» رهنمای ما خلق گشت
در أقبل هیچش از اشیاء خبر نیست
در أدبر شیئی از وی بیاثر نیست
در أقبل حسن او را دید و دل باخت
در أدبر حکم او بشنید و جان باخت
بد أقبل اینکه خود را محو ما کن
هم أدبر اینکه رسم ما سوا کن
در أقبل بر جمالش واله گردید
در أدبر گردماهش هاله گردید
در أقبل حق رهش از هر طرف بست
در أدبر فوج امکان گشت و صفت بست
در أقبل عندلیب باغ گل شد
در أدبر عرض و فرش و جزءو کل شد
در اقبل عقل برتر از شئونست
مهیمونست و دور از چند و چونست
در اقبل محو انوار جمالند
بعین قرب و جمع اتصالند
بکلی بیخبر از خویش و غیرند
ز حکم بعد و قرب و شر و خیرند
دگر گویند بعضی ز اهل تحقیق
که نبود قولشان خالی ز تعمیق
که آن مهیمون برتر ز طولند
برون از سلسله عقل و عقولند
اگر باشد چنین آنهم عجب نیست
بود حرفی و نفیش از ادب نیست
که از قید عبودیت خلاصند
چنان محو جلال ذوالجلالند
که فارغ از غم هجر و وصالند
ز حق دارند اندر حق شهودی
بر آنها نیست تکلیف سجودی
مر آنها را ز استغراق محکم
نه از عالم خبر باشد نه ز آدم
در آیات و احادیثنند آنها
بعالون و کربوبیون مسما
صفی خواهد ز حق امداد و توفیق
نماید در مهیمون تا که تحقیق
ز حق چون عقل اول ما صدر بود
وجودش ز آفرینش پیشتر بود
ز قبل از کل اشیاء خلق او شد
گرفتار کمندش حلق او شد
باو فرمود «اقبل» پیشتر شد
جمالش دید و از خود بیخبر شد
هنوز اندر هماندیدار غرق است
بکلی بیخبر از جمع و فرق است
دگر فرمود «ادبر» ورتر گشت
ازو حسن ازل مستورتر گشت
از آن فرمود دو راز قرب ذاتش
که باشد رو بنظم ممکناتش
ازو ایجاد پس ملک و ملک شد
کمال آدم و نفس فلک شد
نمیشد گر که بروی حکم «أدبر»
کجا میگشت بر عالم مدبر
چو شد دور از بساط قرب اقدم
بنظم عالم و تکمیل آدم
بعنوان دگر جست او تقرب
اطاعت کرد سجده آدم از حب
محبت طاعت آرد این یقین است
خود آنهم لامز عقل امین است
ز آدم سجده بهر امتحان بود
چه سر عشق در آدم نهان بود
گر آدم زاده این نکته دریاب
بیاموز از ملایک عقل و آداب
بیان آمد ز مطلب دور ماندیم
ز تحقیق نظر معذور ماندیم
غرض بگزید عقل ذو فنونرا
به او آراست اقلیم شئونرا
خطاب «أقبل» آمد سوی شه رفت
در «ادبر» جانب نظم سپه رفت
بود «اقبل» مقام اتصالش
هو «ادبر» این ظهورات کمالش
در «اقبل» محو آن حسن و لقا شد
در «ادبر» بانی نفس و قوا شد
ز «اقبل» جمله رویش سوی حق گشت
در «ادبر» رهنمای ما خلق گشت
در أقبل هیچش از اشیاء خبر نیست
در أدبر شیئی از وی بیاثر نیست
در أقبل حسن او را دید و دل باخت
در أدبر حکم او بشنید و جان باخت
بد أقبل اینکه خود را محو ما کن
هم أدبر اینکه رسم ما سوا کن
در أقبل بر جمالش واله گردید
در أدبر گردماهش هاله گردید
در أقبل حق رهش از هر طرف بست
در أدبر فوج امکان گشت و صفت بست
در أقبل عندلیب باغ گل شد
در أدبر عرض و فرش و جزءو کل شد
در اقبل عقل برتر از شئونست
مهیمونست و دور از چند و چونست
در اقبل محو انوار جمالند
بعین قرب و جمع اتصالند
بکلی بیخبر از خویش و غیرند
ز حکم بعد و قرب و شر و خیرند
دگر گویند بعضی ز اهل تحقیق
که نبود قولشان خالی ز تعمیق
که آن مهیمون برتر ز طولند
برون از سلسله عقل و عقولند
اگر باشد چنین آنهم عجب نیست
بود حرفی و نفیش از ادب نیست