عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۵۴ - در منقبت سلطان سریر امامت حضرت صاحب الزّمان علیه السلام
نوید مقدم دلدار داد، باز بهار
جهان پیر، جوان شد زوجد دیگر بار
بهار آمد و بهر نثار مقدم آن
به باغ و زاغ زکف کشت، ابر لؤلؤ بار
صبا مسیح نفس گشت و شاخ موسی دست
چو بیت مقدس و طور است، ساحت گلزار
کند حدیث گل از حشمت سلیمانی
به شرح نغمه ی داود، لب گشود هزار
قدح نهاده به کف، لاله شد به طرف چمن
صلای سرخوشی، ای صوفیان دُردی خوار
ندانما زچه خمخانه خورده می نرگس
که تا زخاک برآمد، به چشم داشت خمار
بشنو غبار کدورت زدل به رشحه ی جام
کنون که طلعت گل راست، آب آینه دار
به عیش کوش و غنیمت شمار وقت عزیز
کنون که فتنه به خواب است و عافیت بیدار
به عمر خویش ندیدم به غیر شاخه ی گل
که هیچ شاخ دگر، آفتاب آرد بار
بهار اگر چه بهر سال روح پرور بود
کنون بهار زپیرار بهتر است و زپار
از آن که داد نوید قدوم حضرت دوست
جوان نمود جهان را، زوجد دیگر بار
غرض ز دوست بود آن بهشت روحانی
که گرد رهگذرش کرده حور زیب عذار
حدیث طوبی و کوثر که شهره گشته بود
کنایتی زقد و لعل آن خجسته نگار
سخن ز جنت و دوزخ مگو دگر واعظ
که قرب دوست همه جنت است و بُعدش نار
نشان زلف و رخ فرخش اگر طلبی
در این سراچه بود روز روشن و شب تار
به مهر نسبت او را نمی توان دادن
که ماه عارض او راست مهر آینه دار
زچهره شاهد بزم ازل نقاب گرفت
گه تجلی حق است یا اولی الابصار
فروغ شمس حقیقت جمال شاهد غیب
که شد زپرتوش آفاق و مطلع الانوار
خدیو کون و مکان شهریار عرش سریر
که سر به خاک در او سپهر راست مدار
دلیل رهروان طریق صدق و نجات
سمی ختم رسل ختم اوصیاء کبار
امام جن و بشر، صاحب الزمان مهدی
سلیل عسکری و شِبل حیدر کرار
به انتظار قدومش چو روشنان فلک
مدام عیسی گردون نشین بود بیدار
به هرچه رأی کند در زمان، شود موجود
که او است قادر بالفعل و فاعل مختار
گر او نه واسطه ی نظم ممکنات بدی
شدی گسسته زهم عقد ثابت و سیار
بقای عالم و آدم، دلیل هستی او است
که بی روان نبود جسم را ثبات و قرار
چو نور در بصر و جان به جسم در عالم
بود نهفته به ذات و پدید از آثار
گذر کند بر خلق و نمی شناسندش
از آن که دیده ی حق بینشان گرفته غبار
دهد به باد فنا خاک شرک و آب ریا
چو از نیام کشد ذوالفقار آتشبار
مراد جان و دل ما ظهور حضرت او است
خوش از آن زمان که دل و جان شوند برخوردار
نخست منهی اقبال او بود جبریل
امین وحی مهین پیک ایزد دادار
بداست نیمه شعبان خجسته میلادش
به سال دو صد و پنجاه و پنج یا که چهار
مرا زکج روی چرخ شکوه ها باشد
که شرح آن نتوان سال ها یکی زهزار
به عرض حال نباشد «محیط» را حاجت
که شاه واقف حال است و کاشف اسرار
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۵۵ - در مدح ولیّ مطلق و امام بر حق حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام
زچهره پرده بر افکند، پردار امروز
کمال قدرت حق گشت آشکار امروز
نمود شمس حقیقت طلوع و رنگ مجاز
زدوده گشت زمرآت روزگار امروز
ثبوت وحدت حق را بر غم مدعیان
گرفت پرده ز رخ دست کردگار امروز
فضای عالم ایجاد، مطلع الانوار
شده زجلوه ی آن ایزدی عذار امروز
شد از تجلی او عقل، بی خود و مدهوش
فتاده روح مجرد، کلیم وار امروز
زبان ناطق حق آشکار شد که رسد
به گوش صوت اناالحق زهر کنار امروز
به رهگذار طلب گرچه داشت عمری چشم
زمانه آمده بیرون زانتظار امروز
زنام فرخ سلطان عشق رز وجود
گرفت زینت و شد کامل العیار امروز
زدند سکه ی دولت به نام خسرو دین
فراز گنبد این نیلگون حصار امروز
امین خلوت وحدت به عالم کثرت
قدم نهاد زالطاف بی شمار امروز
نثار مقدم او را به ساحت گیتی
نمود عقد ثریا، فلک نثار امروز
وصول حضرت او را سوی بسیط زمین
نمود عیسی گردون نشین گذار امروز
پدید آمد، حلّال مشکلات و گشود
جهانیان همه را عقده ها، زکار امروز
قسیم جنت و دوزخ ولی بار خدای
نمود قسمت روزی مور و مار امروز
به خوان جود، صلا زد جهانیان همه را
رسید صیت سخایش، به هر دیار امروز
زبطن مام هویت به مهد امکان پای
نهاد والد والای هفت و چهار امروز
عدو به کَتمِ عدم شد نهان زملک وجود
زبیم صاحب برنده، ذوالفقار امروز
سخن نهفته چه گویم درون پرده غیب
هرآن چه بود نهان گشت آشکار امروز
شه سریر ولایت، علی نمود ظهور
اساس ملت حق گشت استوار امروز
درون خانه ی حق در وجود آمد و یافت
زیمن مقدم او خانه، اعتبار امروز
زغیر خانه به پرداخت، صاحب خانه
حریم خلوت او گشت، خاص یار امروز
پی ذخیره ی روز شمار، کرد «محیط»
زمدح بی حد او، شمه ی شمار امروز
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۶۰ - ایضاً مختوم به مدح سلطان سریر ارتضا حضرت علیّ مرتضی علیه السلام
دیار دل که پرآشوب بود، ناحیتش
خیال دوست به یک لحظه داد تمشیتش
بس است خاصیت می، همین که دفع ریاست
گرفتم اینکه جز این نیست، هیچ خاصیتش
گذار شیخ فتد گر به بزم، می خواران
زبوی باده نمایند، قلب ماهیتش
دلم زچشم تو آموخت رسم بیماری
که سال ها شد و یک لحظه نیست، عافیتش
به فیض یابی مقتول عشق، رشک برند
که هم قاتل و هم وارثی و هم دیتش
ممیزان حقیقت به نیم جو، نخرند
متاع دار مجازی و ملک عاریتش
زچشم زخم، زمن آن وجود ایمن باد
که دستگیری افتادگان بود، نیتش
بگوش صوت اناالحق رسد زخاک نجف
غنوده تا که زبان خدا، به ناحیتش
ولی ایزد بی چون، علی مربی کل
که خاک تیره شود زر، زیمن تربیتش
نشان بندگیش، خواست آسمان چو محیط
نهاد دست قضا داغ مه به ناصیتش
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۶۲ - موشّح به اسم مبارک اعظم اسماء الله الحسنی علیه السلام
غارت هوش می کند، جلوه ی سرو قامتش
آن که نَرُسته در چمن، سرو به استقامتش
ساغر دل زدست او گر بشکست نیست غم
لعل لبش به بوسه ای باز دهد غرامتش
آن که تجلی تواش کرده زخویش بی خبر
باز نیاورد به خود، واقعه ی قیامتش
مفتی شهر چون خورد، خون کسان نمی سزد
در حق می کشان دگر سرزنش و ملامتش
رست ز رنج زاهدی چون که مریض عشق شد
دل که مباد تا ابد عافیت و سلامتش
تو به ولایت علی گشته «محیط» دل قوی
بیم زمرگ نبود و، واهمه ی قیامتش
هر که گذاشت عاشقی در سر پند زاهدان
تجربه کردم عاقبت، کشت غم ندامتش
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۶۴ - در منقبت حضرت صاحب الأمر و الزّمان علیه السلام
دو چیز مایه ی عشرت بود، علی التّحقیق
وصال یار موافق، وصل جام رحیق
وصول جام رحیق است، آیت دولت
وصال یار موافق، سعادت و توفیق
به سالخورده می ناب و خورد سال نکار
دهم هر آن چه مرا هست، از جدید و عتیق
رموز غیب بخوانم، زخط روشن جام
زلعل دوست کنم درک نکته های دقیق
مرا زخاصیت لعل دوست، شد معلوم
نگین خاتم جم بوده لاله رنگ عقیق
کنار سبزه به نوشم، به نغمه ی دف و چنگ
بیاد لعل لب دوست، باده ی چو عقیق
هر آن که موسم گل بگذرد زشاهد گل
اگر فلاطون باشد، تو می کُنش تَحمیق
همان تصور بی جا است ترک یار مدام
که هیچ عقل سلیمش نمی کند تصدیق
برای روشنی دیده، حرز جان سازم
گرم به دست فتد خاک پای یار شفیق
زنقد جان گهری نیست چون گرامی تر
به شوق دل کنمی جان نثار راه رفیق
به یادگار حدیثی بگویمت، بشنو
که یاد دارم از ناصحی شفیق و صدیق
دل شکسته بدست آر، اگر خدا طلبی
که این مقام بود جای حق، نه بیت عتیق
جزای کرده ی خود هرکسی چو خواهد دید
تو را چه کار که آن مؤمن است و آن زندیق
حدیث عقل بر عاشقان چنان باشد
که در شریعت فتوای مُفتی زندیق
طریق صدق و ارادت طلب که راه نجات
طریق بندگی او بود، علی التّحقیق
بود سلامت دست و زبان، مسلمانی
نمود پیر خرابات، این سخن تحقیق
حذر نمای زدیوان آدمی صورت
که قاطعان طریقند و قائدان فریق
طریق پیروی شاه دین ز دست مده
که راه کعبه ی قُرب است این خجسته طریق
خدیو خطه ی امکان شهنشه کونین
که با فلک نتوان کرد، درگهش تطبیق
پناه کون و مکان نوح وقت فلک نجات
که کائنات به بحر عطای او است غریق
ولی قائم بالسیف، حجت موعود
امام عصر ولی الاه خضر طریق
به غیر اینکه سزا نیست ذات حقش خواند
هرآن چه عرضه کنم در ثنای او است حقیق
مثال هستی کونین در بر ذاتش
مثال هستی قطره است، نزد بحر عمیق
پی سعادت جاوید نامه ی اعمال
«محیط» داد زمدح و ثنای شه تنمیق
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۶۵ - در منقبت و رثاء حضرت فاطمه ی زهرا علیه السلام
امروز قلب عالم امکان بود ملول
روز مصیبت است و گه رحلت رسول
باشد ملول گر دل خلقی شگفت نیست
که امروز قلب عالم امکان بود ملول
کشتی چرخ غرقه ی طوفان اشک شد
سیل عزا گرفت جهان را زعرض و طول
با پهلوی شکسته و رخسار نیلگون
امروز برد، شکوه ی اعدا بر رسول
آن بانویی که کرد حریمش گذر نکرد
از دور باش، عصمت او و هم بوالفضول
خورشید آسمان ولایت که داد رخ
از شرم تار گیسوی او، مهر را افول
زهرا که ز امر حق پی تعیین شوی او
به نمود نجم زهره به بیتُ الولی نزول
ام الائمة النّجبا، بانوی جزا
نورالهدی، حبیبه ی حق، بضعة الرسول
خیر النساء، فاطمه مرآت ذوالجلال
که ادراک ذات او را، حیران شود عقول
کوهی زصبر خلق نمودی، اگر خدای
مانند وی نبودی، بر رنج و غم حمول
دارد به کثرت غم و اندوه و ماتمش
صیت علی، مصائب لوانّهای شمول
راه نجات، حبّ بتول است و آل او
گُم ره شود هر آن که ازین ره کند عدول
دعوی حُبّ و بندگیش می کند «محیط»
دارد امید آن که شود دعویش قبول
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۶۶ - ایضأ در رثاء حضرت صدیقه ی کبری و سیده ی نساء علیه السلام
ما را کجا به کوی تو ممکن بود وصول
که آنجا خیال را نبود قدرت نزول
طول زمان هوای تو از سر بدر نبرد
اصلی بود محبت و الاصل لا یزول
گفتم به عقل چاره کنم، درد عشق را
غافل از این که عشق بود، آفت عقول
درویشم و به هیچ قناعت همی کنم
بگذاردم به خویش، اگر نفس بوالفضول
اول رفیق باید، آن که طریق از آنک
باید رفیق خضر شدن، نی مرید غول
گر باخبر شوی زبقای پی از فنا
اندر فنای نفس چو نیکان شوی عجول
آسودگی نیابی، در عرصه ی جهان
گر بسپری بسیط زمین را به عرض و طول
در حیرتم که شادی و عیش جهان که راست
هستند چون فقیر و غنی هر دو تن ملول
از آن زمان که بار امانت قبول کرد
معلوم شد که آدم خاکی بود جهول
چشم امید نیست به هیچ آستان مرا
الابه آستانه ی فرخنده ی بتول
ام الائمة النقبا، بانوی جزا
نورالهدی، حبیبه ی حق بضعة الرسول
زهرا که زامر حق پی تعیین جفت او
در شب نمود زهره به کاخ علی نزول
صدیقه آن که کرده پی کسب عزوجاه
روح الامین ز روز ازل خدمتش قبول
در وصف ذات پاک و کرامات بی حدش
گردیده نطق الکن و حیران شود عقول
باشد «محیط» شاد زیمن ولای
او در روز رستخیز که هر کس بود ملول
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۶۷ - در نعت و منقبت عقل اول و پیغمبر آخر حضرت خاتم النّبیّین صلی الله علیه و آله و سلم
ای در وجود تو کون و مکان عدم
نتوان حدوث ذات تو را فرق از قدم
با نسبت وجود تو هستی کائنات
مانند هستی قطرات است نزد یَم
«لَولاکَ لَما خَلَقتُ اللَفلاکَ» در ثبات
ای خسرو «لعمرک» به سرود ذوالکرم
هستی تو اصل هستی و دفتر وجود
هستند فرع ذات تو اشیا، زبیش و کم
عنوان نگار نامه ی هستی تو بوده ای
زآن پیشتر که خلق شود لوح با قلم
تو عقل اولی و نخستین عطای حق
تو ختم انبیایی و تو هادی اُمَم
شاها به یک اشاره ی ابروی تیغ تو
گردید راست، رایت دین، پشت کفر خم
افزون تو و مقام تو ز ادراک ماسوی
این بهترین سلاله ی ارواح محترم
در بندگی تو «ان عبد» همی سرود
شاهی که ذات او به خدایی است متهم
جایی که جبرییل امین را نبود راه
رفتی برون نهادی از آنجای هم قدم
حَیَّ عَلَی الصَّلوة: و حَیَّ عَلَی الفَلاح
فرخنده ذکر مهد تو بوده است، دمبدم
باقی بود زمان تو تا رستخیز
نی نی خطا سرودم در رستخیز هم
شق القمر نمودی و زین معجز شگفت
بر گنبد سپهر زرفعت زدی علم
گاه ولادت تو شد آثار بس پدید
و آن جمله بر صحیفه ی عالم بود رقم
گسترده خوان جود تو در عرصه ی وجود
آن سان که حرص گشته از آن ممتلی شکم
شد نعمت ولای تو و اهل بیت تو
ما را نصیب از کرم سابغ النعم
از فر خجسته اسم تو احمد گرفته زیب
فرخ کتاب ایزدی ای شاه محتشم
عاجز بود زبان «محیط» از ثنای تو
ای بهترین سلاله ی ارواح محترم
بر ذات فرخ تو و فرخنده عترتت
بادا درود بی حد تا حشر دمبدم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۷۲ - موشّح به نام نامی حضرت علی بن ابیطالب علیه السلام
چشمان تو امروز نموده است خرابم
آن گونه که مدهوش به فردای حسابم
هجران و وصال تو بود خلد و جحیمم
اندیشه خود جرم و خیال تو صوابم
با عدل تو حسن عمل نیست امیدم
با بخشش و فضلت نبود بیم عذابم
باز آی که دور از رخ و زل تو شب و روز
ماهی و سمندر شده در آتش و آبم
بر هرچه شوم ناظر و با هرکه مخاطب
کوی تو بود منظر و سوی تو خطابم
تا دل به خم زلف گره گیر تو بستم
بگسست زکف رشته ی آسایش و تابم
در خواب اگر جان جهان را نتوان دید
آمد رخ خوب تو چرا، دوش به خوابم
مستم زمی عشق علی، ساقی کوثر
زنهار مپندار که مدهوش شرابم
چون آب بقا یافته ام از کرم خضر
کی راه زدن، غول تواند به سرابم
بر معصیتم گر بکشد خواجه خط محو
شاید که شده منقبتش ثبت کتابم
با مدح «محیط» از کرم شاه ولایت
آسوده چو امروز، به فردای حسابم
بر باد روی ای تن خاکی که غبارت
گردیده پی دیدن جانانه حجابم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۷۴ - در مدح امیرالمؤمنین و امام المتقین علیه السلام
حالی دارم پریش و وضعی درهم
مرغی دلی مبتلای دام دو صد غم
از ستم آسمان و کید مه و مهر
روزم جمله شب است و شب همه مظلم
آمدن از این سپس بلار به کشتی
باید کز سیل اشک من شده چون یَم
غرقه ی طوفان بحر چشم گهربار
تنهایی دشت شد که کوه و کمر هم
نیست پریشانی من از غم دینار
حالی درهم نباشد از پی درهم
نیست مرا انده زمانه چه دانم
ماندنی عالم و نه ملکت عالم
دولت دینا به نوبت است و درآیند
خلق در این عاریت سرا زپی هم
مفلس و درویش و عورم و نفروشم
گوشه آزادگی به مملکت جم
گنج قناعت بس است و کنج سلامت
مایه ی عشرت مرا است زین دو فراهم
گوهر نظمم شکسته قیمت لؤلؤ
طبع گهر زاد برده آبروی یَم
هست غم من ز رنج دوری جانان
شهد به کامم بود زفرقت او سمّ
دور شد ستم زچه زقامت چون سرو
وز رخ و زلفی چو لاله و چو سپر غم
دور شدم از بتی که می زد در بزم
طعنه لب لعل او به باده ی در غم
شکوه زگیتی خطا بود که خداوند
هست به ترتیب کار از همه اعلم
با که توان گفت این عجب که جهان را
گشته زآشفتگی، امور منظم
دوش به آواز چنگ مطرب مجلس
خواند مر این چند بیت و برد زدل غم
باده خور و غم مخور برای کم و بیش
خواجه که آخر نه بیش ماند و نی کم
دور جهان را اگر بقایی بودی
جام به مستان نمی رسیدی از جم
طالب آسایشی مجوی زیادت
کسب قناعت نما چو زاده ی ادهم
گرد علایق فشان زدامن همت
تا به فلک برشوی چو عیسی مریم
نیست رهایی زدام سخت علایق
بی مدد صاحب ولایت اعظم
شاه ولایت علی که پشت سماوات
بهر سجود درش مدام بود خم
شمس هدایت که از فروغ جمالش
آمده روشن چراغ دوده ی آرام
چون حرم پاک کعبه مولد او شد
گشت پناه ملوک و قبله ی عالم
سنگ و گلی را نبود این همه مقدار
کسب شرف کرده زآن مبارک مقدم
تا شرف کعبه را فزایم، گویم:
درگه او کعبه است و خاکش، زمزم
گردد از وی به پا قیامت کبری
هست در این دعویم ادله ی محکم
عدل و ولایش صراط باشد و میزان
لطف روان بخش خلد و قهر جهنم
بنده آن خواجه ام که آل علی را
بنده بود چون خدایگان معظم
صهر شهنشه امیر دوست محمد
خان معیر امیر اکرم افخم
شوی مهین دخت شاه عصمت دولت
آن که بود با عفاف خواهر توام
آمده از خلق خوش، فرشته ی رحمت
خلق شده طینتش ز روح مجسم
دخت شهنشه یم است و ایزد بی چون
کرده سه والا گهر، پدید از این یم
زآن سه یکی عصمت الملوک که زیبد
خواندن او را، نخست بانوی عالم
آن چه بود مایه ی شرافت انسان
کسبی و فطری برای او است فراهم
و آن دگری اعتصام سلطنت شاه
دوست علی خان راد، میر مکرم
منبع جود و کرم که کف کریمش
آفت دینار هست و غارت درهم
سومشان فخر تاج، بانوی آفاق
وین سرگهر در شرافتند، مسلّم
را دنیاشان شه است و مام مهین مام
بانوی مه تاج، دولت شه اعظم
گوهر والای ذاتشان به یم دهر
ماند تا نام باشد از گهر و یم
خوشدل و آسوده در پناه شهنشاه
دور فلکشان به کام و خاطر خرم
هر سر مویم اگر زبانی گردد
شرح کمالات ذاتشان نتوانم
داعی دولت «محیط» مدحت ایشان
گوید و خواند علی الدّوام دمادم
گر همه ی عمر شکر نعمت ایشان
گویم انصاف می دهم، بودی کم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۷۷ - موشّح و مختوم به نام نامی حضرت صاحب الزمان علیه السلام
گدای میکده ام خشت زیر سر دارم
زمهر افسر و از کهکشان کمر دارم
زیمن عاطفت پیر می فروش مدام
شراب صافی و ساقی سیمبر دارم
مبین به چشم حقارت به وضع مختصرم
گه بس جلال بدین وضع مختصر دیدم
خوشم به بی سر و پایی که تا چنین شده ام
نه رنج پاس کلاه و نه بیم سر دارم
به سلطنت ندهم پیشه ی قناعت را
که اهل دانشم و بینش و بصر دارم
فراغ خاطر و عیش مدام و خلوت امن
هرآن چه دارم ازین پیشه سربسر دارم
زخویش بی خبرم تا نموده جذبه ی عشق
به جان دوست که از عالمی خبر دارم
فقیر و عاجز و درویش و عورم ای خواجه
مرا بخر که از این گونه بس هنر دارم
همان همایون شاخم که باغبان از من
مر آن ثمر که به جوید، همان ثمر دارم
دل و دمی چه جهان تاب مهر و روشن روز
زفیض آه شب و ناله ی سحر دارم
به جز محبت نیکان زمن مجو هنری
که در سرشت نهفته همین هنر دارم
نیازمندم به چشم امید در همه عمر
به لطف حجت موعود منتظر دارم
پناه کون و مکان صاحب الزمان مهدی
که خاک درگه والاش تاج سر دارم
به جرم دوستی او اگر بُرند سرم
گمان مبر که سر از آستانش بردارم
زیمن تربیت بندگان او است محیط
که طبع هم چو یم و نظم چون گهر دارم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۷۹ - در مدح شاه اولیا علیه صلوات الله فرماید
ما پاک دلان بی ریاییم
مرآت جمال کبریاییم
در طور تقرّب و تجرّد
مدهوش تجلّی خداییم
از خویش تهی، زدوست سرشار
او گشته دگر نه من نماییم
بی پرده شود جمال مقصود
روزی که زپرده رخ نماییم
زآن دم که دمیده دوست در ما
پیوسته در آن هوا هبابیم
فانی شده در هوای جانان
پیوسته در آن هوا هباییم
به گرفته هوای طرف بامش
پرواز کنان در آن هواییم
تا خاک شدیم در ره دوست
در چشم سپهر توتیاییم
چون درگذری زملک امکان
آگاه شوی که ما کجاییم
از عیش و نشاط روزه داران
از گردش چرخ غم فزاییم
بگذار لبان تو به بوسم
تا روزه به نقل و می گشاییم
زالطاف علی شه ولایت
در کسوت فقر پادشاییم
در خورد غلامیش نباشیم
او را سگ حاجب سراییم
نی نی سگ آستان او را
مانند سپهر خاک پاییم
عالم زنوای ما است پرشور
تا پر ز، دم تو هم چو ناییم
خاک از نظری کنیم اکسیر
برتر به اثر زکیمیاییم
یک دم نرسد مدد گر از وی
فانی شده و دگر نپاییم
فیض از دم ما «محیط» جوید
چون لب پی مدحتش گشاییم
تا محرم راز عشق گشتیم
بیگانه زخویش و آشناییم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۸۴ - در تهنیت ولادت سیّد کائنات حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم
به یمن مولد ختم رسل، رسول امین
به مهر ماه جهان گشت، رشک عرش برین
زمین ز فرط شرف، رشک آسمان گردید
به یمن مولد ختم رسل، رسول ایمن
محمد عربی، علت وجود دو کون
خدیو کون و مکان، اشرف سلاله ی من
سرود بار خدا، در ثنای او لولاک
به خود نمود زاینجا ذات او تحسین
شعاع دایره ی ذات مرکز ایجاد
بزرگ آیت حق، پیشوای اهل یقین
نه می توانم خواندش قدیم و نه حادث
کز آن فزونتر و کمتر بود بسی از این
فتاد زلزله در طاق کسروی و شکست
وز آن شکستن شد، کار دین درست و متین
به هر کجا صنمی بود، رخ نهاد به خاک
زفر مقدم آن شهریار عرش مکین
از این قبیل بس آیات در جهان رخ داد
که شرح آن نتوان در همه شهور و سنین
عجب نبود از او، رد شمس و شق قمر
که پیش قدرش پست است قدر علّیین
گرفت جشنی شاهانه، گاه میلادش
بزرگ چاکر وی، شاه معدلت آیین
خدیو کیهان، شمس الملوک ظلّ الله
پناه ملت اسلام، شاه ناصر دین
خدیو ایران صاحب قران ملک عجم
که صیت عدل و سخایش گرفته روی زمین
هماره تا که کند کسب نور، ماه از شمس
همیشه تا به درخشنده زهره و پروین
مدام تا که بود نام از این همایون عید
زدست و تارک شه باد زیب تاج و نگین
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۸۵ - موشّح و مختوم به مدح شاه اولیاء علیه السلام
بَرِ رُخ تو حرام است روی گُل دیدن
به پیش زلف تو جعد بنفشه بوئیدن
به نزد تنگ دهانت، به غنچه دل بستن
خطاست شرط کمال است، نکته سنجیدن
نموده وام، صراحی گریستن از من
چنان که جام زلعل لب تو خندیدن
تو شمع محفل انسی و وقت دادن جان
خوش است گرد تو پروانه وار گردیدن
برنجم از تو بتیغم، اگر زنی ای دوست
که نیست شیوه ی عاشق، زیار رنجیدن
به غیر ساتر و ستار، اسم اعظم نیست
که بهترین صفات است، عیب پوشیدن
مراد خاطر مولی طلب، چو بنده شدی
که نیست حد تو، رد کردن و پسندیدن
بساط عیش مچین در بسیط خاک که چرخ
نچیده دست گشاید، برای برچیدن
مرو به عشق بتان، ای که باک جان داری
که کار بوالهوسان نیست، عشق ورزیدن
حذر ز نفس پرسی نما که افزون است
گناه نفس پرسی، ز بت پرستیدن
نموده اند بدین شیوه عارفان تسلیم
که حاصلی ندهد، غیر رنج کوشیدن
«محیط» هرچه به گوید به جز ثنای علی
مدار گوش که فرض است، لغو نشنیدن
علی چو دست و لسان خدای و عین خدا است
علی پرستی باشد، خدا پرستیدن
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۸۷ - در منقبت حضرت ولی عصر امام زمان علیه السلام
صباح الخیر زد بلبل به گلشن
گل من عید شد، چشم تو روشن
گلی در گلشن ایجاد به شکفت
که گل می نشکفد چون او به گلشن
به آزادی سمر گشتند زآغاز
زیمن بندگیش، سرو و سوسن
زبویش ساحت گیتی معطر
زرویش عرصه ی کیهان مزین
تجلی گرد آن ذات مقدس
که نورش تافت در، وادی ایمن
بود آن خلد روحانی وجودش
که خاص الخاص را آمد معین
بسیط خاک آمد رشک افلاک
زفرخ مقدمش چون شد مزین
همایون عهد میلاد خدیوی است
که گردد سر خلقت زو معین
سمی و جانشین و سبط احمد
ولیّ مطلق دادار ذوالمن
ولی قائم بالسیف، شاهی
که تیغش بهر دین حِصنی است زآهن
مثال ماسوی، با حضرت او است
مثال ظل ذی ظل فن و ذی فن
کنند انکار بودش را به غیبت
گروهی منکران دیو دیدن
«تعالی شأنُه عَمَّا یقُولُون»
بود هستی او از شمس، ابین
گواه هستی شئی است، آثار
در این معنی نباشد شُبهه و ظن
وجود شمس را روشن دلیلی است
فروغ شمس، تابیدن ز روزن
بقای ملک امکان است برهان
به بود آن شه لاهوت مسکن
خوش آن ساعت که امر آید زیزدان
بدان شه کی ولی غایب من
هویدا شو که هنگام ظهور است
زطلعت پرده ی غیبت، برافکن
زعدل و قسط، گیتی را بیارای
نهال ظلم را، از بیخ برکن
زوال دولت سیفیانیان را
به نام باقی خود، سکّه برزن
به گفتن نیست حاجت، آن چه دانی
بکن ای علم یزدان را تو مخزن
به اقلیم شهود، عالم غیب
درآید آن شه، خورشید گرزن
بدان جاه و جلال کبریایی
که باشد در بیانش، نطق الکن
بر ادهم بر شود وز گرد موکب
نماید چشم مهر و ماه، روشن
طریق حضرتش پویند، نیکان
زسر پا کرده ره را طی نمودن
کند بر پیشوایان، پیشوایی
رسوم دین حق را زنده کردن
درآرد بر «انّی امرالله» آواز
الهی منهی عرش نشیمن
جنوداً لم تروها، در رکابش
پی طاعت کمر بر بسته متقن
مسیح و دانیال و خضر و الیاس
زمانی در یسارش گه در ایمن
به ظلّ رأیت فرخنده ی او
تمام ماسِوَی الله جسته مأمن
قدر قلاده ی امرش قضاوار
پی طاعت نموده طوق گردن
عطارد گاه عرض لشگر وی
شود درمانده از احصا نمودن
نخستین آن که یابد فیض قربش
بود جبریل فرخ پیک ذوالمن
نخست از بندگان خاص آن شاه
زانسان سیصد است و سیزده تن
قوی دل مردمانی، سخت بازو
که گردد مویشان در دست آهن
دل حق جویشان بر دشمن و دوست
زآهن سخت تر وز موم الین
«اشدّاء علی الکفار» فرمود
پی توصیفشان حیّ مهیمن
به جبهه جمله را، داغ محبت
کمند عشق یک سر را به گردن
کشد تیغ از نیام و برق تیغش
زند کفار را آتش به خرمن
زعدل و داد پر سازد جهان را
که پر باشد زجور و ظلم، دامن
کشد بر دار، آن دونان که دانی
زند آتش بر آن دیوان ریمن
زبیم شحنه ی قهار عدلش
برآید از نهاد جور، شیون
فراخای جهان بر خصم گردد
زخوفش تنگ تر، از چشم سوزن
کُشد دجّال را، عیسی بن مریم
به امر آن شهنشاه، مهیمن
شود آفاق زیباتر زگلزار
که بودی زشت تر صدره زگلخن
عرب را فخر از بابش به کونین
عجم را مام آن شه بهترین زن
حدیث روح پرور آب حیوان
زفیض خاک راه او مبرهن
بریدش قابض ارواح باشد
گه پیغام فرمودن به دشمن
محبش هرکه خواهد زنده گردد
برای کیفر از دشمن کشیدن
«محیط» آن روز مقصودی ندارد
به جز جان در رکاب او فشاندن
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۸۹ - مختوم و موشّح به مدح کننده ی در خیبر ارواح العالمین له الفدا
بوی جان آید زتار موی تو
زنده دارد عالمی را بوی تو
گر نباشد قبله جانا کوی تو
از چه باشد روی عالم سوی تو
خط کعبه یافتم، از قطب دل
راست باشد با خم ابروی تو
بس دل خونین بر او آویخته
شد چو شاخ ارغوان گیسوی تو
نیست دامی در ره اهل نظر
سخت تر از حلقه های موی تو
در برم دل از طرب آید به رقص
چون به خاطر آورم پهلوی تو
گر نبودی آب لعل دلکشت
می زدی آتش به عالم خوی تو
شد زفیض آستان بوسی شاه
جان فزا لعل لب نیکوی تو
شاه درویشان که از خاک درش
هست فیضی آب و رنگ روی تو
حق پرستان را نباشد یا علی
در دو عالم روی دل جز سوی تو
زنده گردم بعد رحلت گر وزد
بر مزار من نسیم کوی تو
نیست ای دست خدا کاری شگفت
در زخیبر کندن از نیروی تو
می تواند کوه را کندن زجای
قوه ی سر پنجه و بازوی تو
ای هژبر بیشه ی دین با ولات
حمله بر شیران کند آهوی تو
شادمان گردد، دم رحلت «محیط»
زانکه در آن دم ببیند روی تو
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۹۰ - در ولایت با سعادت حضرت سیّد الشهداء علیه السلام
سومین روز شعبان شده طالع آن ماه
که بود طلعت وی مطلع انوار الاه
پرتوی هست ز رخشنده رُخش، روشن صبح
از سواد خم مویش اثری شام سیاه
قصه حسن تو همّت عشّاق رُخش
داستانی است که مشهور بود، در افواه
شرح مویش نتوان گفتن، در مدت عمر
زانکه این قصه دراز آید و مدت کوتاه
زکجا می رسد این قافله سالار نفوس
که دو صد قافله جان آمده با وی همراه
از پی چشم بدش نام نهادستم مه
ورنه عکسی بود از مهر رُخش، رخشان ماه
آتش از یاد رخش گشت گلستان به خلیل
شد خیال ذقنش همدم یوسف در چاه
آیتی هست زدستش، ید بیضای کلیم
نفحه ی از دم قدسیش، دم روح الله
درگهش کشتی نوح است به دریای وجود
دفع طوفان فتن را بود آن ملک پناه
منبع آب بقا آمده خاک ره او
خضر را بوده به هر مرحله وی هادی راه
غیرت طوبی کوثر، قد و لعل لب او است
سید خلیل جوانان بهشت است آن شاه
«خیرة الله من الخلق ابی» گفته ی او است
شهدالله بعلو نسبش صدق گواه
مصطفی در حق او گفته «حسینّ منّی»
نفس خود خواند و اباعبدالله
تا فزایم شرف عرش برین، می گویم
باشدش عرش برین، فرش مبارک درگاه
قرن ها پیش ز آدم به نهان بود و عیان
سال عمرش بودی، هفت فزون از پنجاه
هر که را، زاد معاد است ولایش چو «محیط»
در جنان جای بود، گر بودش کوه گناه
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۹۱ - در نیایش امام دوازدهم حضرت صاحبّ الزّمان علیه السلام
یاری که بهر او بود، بسیار چشم در ره
در روز نیمه ی ماه، از ره رسید ناگه
معشوق منتظر را، آمد زمان دیدار
عشاق منتظر را، آگه کنید، آگه
به گرفت شاهد غیب، برقع زایزدی رخ
روشن ز طلعتش گشت، بزم شهود خه خه
هان ای خداپرستان، گردید حق پدیدار
آرید سوی او رو، جویید در برش ره
زاندیشه های باطل، دل را نگاه دارید
کاین واقف الضمایر، باشد زقلب آگه
در هیکل بشر کرد، رب البشر تجلی
کونین جبهه سودند، بر خاک سجداله
از مشرق ولایت آن شمس گشته طالع
کز وی فروغ جوید، هم آفتاب و هم مه
سلطان ملک امکان، مهدی صاحب الامر
فرماندهی که باشد، بر ماسوی شهنشه
در دست قدرت او است، عرش برین چو خاتم
ظلّ الاه افسر، تخت ولایتش که
گردون به رتبه باشد، خرگاه حشمت وی
رخشنده اخترانش، رخشان قباب خرگه
دست گهرفشانش، ابری است بی کرانه
الطاف بی نهایت، بحری که نیستش ته
یوسف چو داشت در چنگ، حبل ولایت وی
بر اوج تخت عزّت، شادان شد از ته چَه
ممکن نیارمش خواند، زآن جهت که هر دم
از وی صفات واجب، گردد پدید صد ره
واجب نشایدش گفت، ز آن رو که ذات واجب
بی چون خدای باشد، ربی و ربه الله
گر از نظر نهان است، در پیش دیده ظاهر
باشد ممد کونین، الطاف او بهر گه
گیرد ز حال اشیاء، یک لحظه گر نظر باز
ماند نه بیش و نی کم، پاید نه کوه و نی که
هستند رهنمایان، بعد از نبی ده و، دو
این خضر وقت باشد، خاتم بر آن دو، و ده
از یمن بندگیش، گردید شاه اسلام
بوالنصر ناصرالدّین، بر خسروان شهنشه
هر جا که روی آرد، این شهریار عادل
الطاف حُجت عصر، بادش معین و همره
بادا بقای خسرو، و ایام دولت او
چندان که مهر و مه است، در آسمان سفر گه
بر عارفان چو دارند، نظم «محیط» عرضه
لله در قائل، گویند رحمة الله
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۹۷ - در تهنیت جلوس مظفرالدین شاه و نیایش صدراعظم
به شاه باد مبارک، قبای سلطانی
به همت شه مردان، علی عمرانی
ابوالائمه، امام مبین، لسان الله
مبین حکم و معضلات فرقانی
به حکم آن که یدالله بود، توان گفتن
که هست عالم ایجاد را، علی بانی
به انبیاء همه زآدم گرفته تا خاتم
مدد رسید از او، آشکار و پنهانی
ابوالبشر چو از و علم یافت، گردیدند
فرشتگان، بر او معترف به نادانی
زناخدایی الطاف او سفینه ی نوح
زچار موج حوادث، نگشت طوفانی
نسیم عاطفتش بر خلیل چون به وزید
نمود آتش سوزان، او گلستانی
نموده اند زلعلش، مسیح و هارون وام
یکی طریقه ی احیا، یکی سخندانی
به کوه طور، تجلی نمود چون روشن
کلیم یافت رهایی، زتیه حیرانی
نظر به جانب یوسف چو داشت، روشن گشت
به لمس پیرهنش، چشم پیر کنعانی
چو موم در کف داود، نرم شد آهن
زعون قوت بازوی او، به آسانی
زیمن بندگی او، شهنشه اسلام
گرفت خاتم شاهی و یافت سلطانی
غلام شاه ولایت، مظفرالدین شاه
که ذات فرخ او آیتی است یزدانی
به پاکی گهر و خلق خوب و خلق نکو
فرشته ای است عیان، در لباس انسانی
شهنشهی که پی کسب عز و جاه و شرف
به خاک درگه او، چرخ سوده پیشانی
زبیم گرگ ستم ایمنند گله ی خلق
خدای تا که به او داده شغل چوپانی
اگر زدست و دل شه، نشانه ای خواهی
ببین به بحر محیط و به ابر نیسانی
ملک به حشمت و شوکت، دوم سلیمان است
چنان که صدر فلک قدر آصف ثانی
ابوالصدور علی اصغر بن ابراهیم
که کاخ فضل و کرم راست همتش ثانی
به هر چه رأی نماید، ظفر رسد او را
زدست حق، شه مردان علی عمرانی
ز وصف خاتم شه شد جهان مسخر من
نداشت فیض چنین خاتم سلیمانی
به میمنت شه اعلی جلوس کرده نگاه
خور سماوی سال جلوس شه دانی
به دست و تارک او جاودان و فرخ باد
نگین سلطنت وافر جهانبانی
گرفت روی زمین را «محیط» تا گردید
لالی سخنش، شمع بزم خاقانی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۰۰ - در تاریخ آئینه کاری حرم محترم حضرت امام زاده حمزه علیه السلام
چو روزگار شهنشاه کامکار آمد
سپاس ملت و اسلام استوار آمد
غلام شاه ولایت مآب ناصر دین
که تاج بخش سلاطین روزگار آمد
به روزگار شهنشاهیش بسیط زمین
بسان صحن چمن فصل نوبهار آمد
زیمن مقدم او خاک شد عزیز چو زر
به پیش همت او زر چو خاک خار آمد
فروغ صبح سعادت ز رأی انور او است
نشان روز عدویش شبان تار آمد
زسال هجرت ختم رسل حبیب خدا
که ماسوی زطفیل وی آشکار آمد
گذشته بد نود و یک و با هزار و دویست
بزرگ چاکر او را خدای یار آمد
امیر دوست محمد خدایگان زمن
که صِهر و خازن شاه جهان مدار آمد
جهان مجد که نقد همت او
بسان جد و پدر کامل العیار آمد
بنای آینه ی این حرم که تربت او
زخاک پاک نکوتر هزار بار آمد
نمود دولت جاوید یافت خدمت او
قبول درگه بخشنده کردگار آمد
ز اهل بیت رسالت که بهر کسب شرف
به پاک درگهشان عرش خاکسار آمد
درین حرم شده مدفون شهی که درگه او
پناه خلق زآسیب روزگار آمد
سلیل اطهر هفتم امام حمزه که جان
برای خاک درش کمترین نثار آمد
مدیح حضرت او را که هست مظهر حق
زهی چگونه نماید که بی شمار آمد