عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۶۹ - عبدالقیوم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۷۰ - عبدالواجد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۷۲ - عبدالواحد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۷۳ - عبدالاحد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۷۴ - عبدالصمد
بود عبدالصمد بیاشتباهی
خلایق را همه قصد و پناهی
صمد زیرا که بر معنای قصد است
جناب رفعتش مأوای قصد است
بود بالطبع هر جنبنده معتاد
که در وقت بلیاتش کند یاد
بهر حاجت هر آن عبد از نیازی
بیاد آرد که دارد کار سازی
بیاد آرد که هستش مستعانی
که نبود منفک از وی نیم آنی
بعین آنکه او را نیست جائی
نباشد خالی از وی ماسوائی
بعین آنکه ناید در تصور
بود هر ذرهئی از هستیش پر
ابا آنکه نشانی نیست از وی
توز و گوئی مکه مملو است هر شیی
چنان نادیدهاش خوانی دمادم
که پنداری بود او کل عالم
صمد پس سید و قصد و پناهست
دگر لاجوف له بیاشتباه است
بود یعنی بسیط او در حقیقت
نه کز جوع و عطش شیئیست مصمت
نباشد طفره در بود و دوامش
در اوصاف کمالی دان تمامش
نباشد سلب زو خیر و کمالی
نه هم شبه و نظیرش در خصالی
نه چون ممکن که او را جوف وجوعست
باو هر نقص و فقدانی رجوع است
صمد در هر کمالی اوست کامل
مقدس از مخالف و از مقابل
کسی کاو را دلیل معرفت کرد
تجلی بروی این اسم و صفت کرد
مگر عبدالصمد خوانند قومش
بیکسانست بیداری و نومش
نماید حق باو دفع بلیات
ز امدادش شود ایصال خیرات
شفیع او بهر اعطا ثوابست
معین خلق در رفع عذابست
به بیند حق ز چشم او دمادم
بعنوان روببیت به عالم
خلایق را همه قصد و پناهی
صمد زیرا که بر معنای قصد است
جناب رفعتش مأوای قصد است
بود بالطبع هر جنبنده معتاد
که در وقت بلیاتش کند یاد
بهر حاجت هر آن عبد از نیازی
بیاد آرد که دارد کار سازی
بیاد آرد که هستش مستعانی
که نبود منفک از وی نیم آنی
بعین آنکه او را نیست جائی
نباشد خالی از وی ماسوائی
بعین آنکه ناید در تصور
بود هر ذرهئی از هستیش پر
ابا آنکه نشانی نیست از وی
توز و گوئی مکه مملو است هر شیی
چنان نادیدهاش خوانی دمادم
که پنداری بود او کل عالم
صمد پس سید و قصد و پناهست
دگر لاجوف له بیاشتباه است
بود یعنی بسیط او در حقیقت
نه کز جوع و عطش شیئیست مصمت
نباشد طفره در بود و دوامش
در اوصاف کمالی دان تمامش
نباشد سلب زو خیر و کمالی
نه هم شبه و نظیرش در خصالی
نه چون ممکن که او را جوف وجوعست
باو هر نقص و فقدانی رجوع است
صمد در هر کمالی اوست کامل
مقدس از مخالف و از مقابل
کسی کاو را دلیل معرفت کرد
تجلی بروی این اسم و صفت کرد
مگر عبدالصمد خوانند قومش
بیکسانست بیداری و نومش
نماید حق باو دفع بلیات
ز امدادش شود ایصال خیرات
شفیع او بهر اعطا ثوابست
معین خلق در رفع عذابست
به بیند حق ز چشم او دمادم
بعنوان روببیت به عالم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۷۵ - عبدالقادر
ز عبدالقادر ار خواهی شد آگاه
خود او شاهد بود بر قدرت الله
الا در کل مقدورات صادر
کند بروی تجلی اسم قادر
بدان پس صورت دست الهش
که گیرد باوی و دارد نگاهش
نباشد لطف او را امتناعی
بود ز و هر عطا و انتزاعی
عیانش وجه تأثیر مؤثر
شود بر کل بتقدیر مقدر
هم ایصال مدد کورا دوام است
بمعدوم از وجود کل که تام است
رسد امداد هستی هر دم از وی
بمعد و مات اعیانی پیاپی
معالکونی که معدم الذواتند
بمعدومیت خود بر ثباتند
به بیند نفس خود معدم بالذات
چنان کاندر عدم بد ذات ذرات
بعین آنکه در اشیاء مؤثر
بود با قدرت حق بیمغایر
بعین آنکه دارد قدرت از حق
در آنقدرت بود معدم مطلق
ز حق باشد بقدرت گر چه معلوم
نه بیند ذات خود را جز که معدوم
خود او شاهد بود بر قدرت الله
الا در کل مقدورات صادر
کند بروی تجلی اسم قادر
بدان پس صورت دست الهش
که گیرد باوی و دارد نگاهش
نباشد لطف او را امتناعی
بود ز و هر عطا و انتزاعی
عیانش وجه تأثیر مؤثر
شود بر کل بتقدیر مقدر
هم ایصال مدد کورا دوام است
بمعدوم از وجود کل که تام است
رسد امداد هستی هر دم از وی
بمعد و مات اعیانی پیاپی
معالکونی که معدم الذواتند
بمعدومیت خود بر ثباتند
به بیند نفس خود معدم بالذات
چنان کاندر عدم بد ذات ذرات
بعین آنکه در اشیاء مؤثر
بود با قدرت حق بیمغایر
بعین آنکه دارد قدرت از حق
در آنقدرت بود معدم مطلق
ز حق باشد بقدرت گر چه معلوم
نه بیند ذات خود را جز که معدوم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۷۷ - عبدالمقدم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۷۸ - عبدالمؤخر
بود عبدالمؤخر آنکه تأخیر
کند در هر چه طغیانست و تقصیر
نه تأخیری که باز اندر وقوعی
نماید عاقبت بروی رجوعی
بود تأخیرش از وجهی که مفقود
شود از وی بنقص است ار چه موجود
وجود اوست در نظم مقدر
ز موجودات امکانی مؤخر
چو ضوئی کز چزاغ است آن نهایت
بود در رتبه او اقرب بظلمت
کند عبدالمؤخر چونکه تأخیر
در امری کوست دور از حکم و تأثیر
شود پس مظهر اسم مؤخر
نشد چون او بامر حق مقصر
ز حکم حق کند پس هر که تقصیر
بود واجب ورا تنبیه و تعزیز
ولی رحمت چو سبقت بر غضب داشت
مقصر را بدیوان بر عقب داشت
مگر افتد عذاب او بتأخیر
شود شاید پشیمان او ز تقصیر
پشیمان گر شود بخشد الهش
پشیمانیست تعذیر از گناهش
پس این عبدالمؤخر نور حق است
بدیوان غضب دستور حق است
بدارد اهل عصیانرا مؤخر
رسد بر عفو حق تا حکم دیگر
کند دیگر تجاوز هر که از حد
بجای خویشتن او سازدش رد
دگر شیئی که حق اوست تأخیر
مؤخر داردش در فعل و تأثیر
دگر فعلی که ناچیزش مناسب
بود در نظم کلی بلکه واجب
مؤخر دارد آنرا بی ز تأخیر
بد انسانی که باشد حکم تقدیر
بسی این نکته باریک و دقیق است
اگر فهمی نکو، فکرت عمیق است
کند در هر چه طغیانست و تقصیر
نه تأخیری که باز اندر وقوعی
نماید عاقبت بروی رجوعی
بود تأخیرش از وجهی که مفقود
شود از وی بنقص است ار چه موجود
وجود اوست در نظم مقدر
ز موجودات امکانی مؤخر
چو ضوئی کز چزاغ است آن نهایت
بود در رتبه او اقرب بظلمت
کند عبدالمؤخر چونکه تأخیر
در امری کوست دور از حکم و تأثیر
شود پس مظهر اسم مؤخر
نشد چون او بامر حق مقصر
ز حکم حق کند پس هر که تقصیر
بود واجب ورا تنبیه و تعزیز
ولی رحمت چو سبقت بر غضب داشت
مقصر را بدیوان بر عقب داشت
مگر افتد عذاب او بتأخیر
شود شاید پشیمان او ز تقصیر
پشیمان گر شود بخشد الهش
پشیمانیست تعذیر از گناهش
پس این عبدالمؤخر نور حق است
بدیوان غضب دستور حق است
بدارد اهل عصیانرا مؤخر
رسد بر عفو حق تا حکم دیگر
کند دیگر تجاوز هر که از حد
بجای خویشتن او سازدش رد
دگر شیئی که حق اوست تأخیر
مؤخر داردش در فعل و تأثیر
دگر فعلی که ناچیزش مناسب
بود در نظم کلی بلکه واجب
مؤخر دارد آنرا بی ز تأخیر
بد انسانی که باشد حکم تقدیر
بسی این نکته باریک و دقیق است
اگر فهمی نکو، فکرت عمیق است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۷۹ - عبدالاول
تو عبدالاول آنرا دان که رؤیت
در اشیاء کرد وجه اولیت
بکل شیء بیند وجه حق را
که اول گشت منشأ ما خلق را
تحقق یافت او بر اسم اول
پس او خود اول الاشیاءست و افضل
خود او بر اولیت گشت لایق
بطاعات و بخیراتست سابق
دگر بیند ازل را در تعلق
چو بر اسم ازل یابد تحقق
شود واقف همانا بالخلیقه
که سلطان ازل شد بالحقیقه
چو خلقیت حدوثش بالعیانست
ازل دور از حدوث کن فکانست
در اشیاء کرد وجه اولیت
بکل شیء بیند وجه حق را
که اول گشت منشأ ما خلق را
تحقق یافت او بر اسم اول
پس او خود اول الاشیاءست و افضل
خود او بر اولیت گشت لایق
بطاعات و بخیراتست سابق
دگر بیند ازل را در تعلق
چو بر اسم ازل یابد تحقق
شود واقف همانا بالخلیقه
که سلطان ازل شد بالحقیقه
چو خلقیت حدوثش بالعیانست
ازل دور از حدوث کن فکانست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۸۰ - عبدالاخر
ز عبدالاخرت گر هست نیت
حق او بیند بوجه آخریت
که او بعد از فنای خلق باقیست
نشانی از وجود ما خلق نیست
فنای خلق آنجا لامحال است
که باقی وجه ربذوالجلال است
مشاهد گشت آنجا وجه باقی
نماند از باده خواران غیر ساقی
فنای خود عیان دید و بقایافت
بقا و ایمنی از آن لقا یافت
مقام اهل توحید اغلب اینست
کمال اغلبی حقالیقین است
حق او بیند بوجه آخریت
که او بعد از فنای خلق باقیست
نشانی از وجود ما خلق نیست
فنای خلق آنجا لامحال است
که باقی وجه ربذوالجلال است
مشاهد گشت آنجا وجه باقی
نماند از باده خواران غیر ساقی
فنای خود عیان دید و بقایافت
بقا و ایمنی از آن لقا یافت
مقام اهل توحید اغلب اینست
کمال اغلبی حقالیقین است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۸۱ - عبدالظاهر
بعبدالظاهر از حق گشت ظاهر
ظهور حق که بیند در مظاهر
ز بس پیداست پنداری نهانست
چوبی ضدست این پندار از آنست
چون هر چیزی بضد اوست ظاهر
نباشد ضد ذاتش در مظاهر
شناسی روز را از آنکه شب داشت
شب آمد نور او را محتجب داشت
بلاضد ذات پاک حق تعالی است
ز بس پیداست گوئی عین اشیاءست
چو اشیاء جمله معدوم الذواتند
هویدا از هویدائی ذاتند
بجز یک ذات را نبود ظهوری
ظهور غیر او را نیست نوری
ظهرو غیر او نقش و نمود است
نمایشها چو شد باقی وجود است
بعبدالظاهر این وصفست مکشوف
که او بر ظاهریت گشت موصوف
کند دعوت خلایق را بظاهر
بود احکام حقش بر ظواهر
که عالم جز بظاهر بر نسق نیست
هر آن خارش شمارد اهل حق نیست
بود عالم چون تن گر تن نباشد
ظهور از هستی ذوالمن نباشد
حق انرد پیکر عالم چو روح است
کسی داند که در روحش فتوح است
در اعضا گر نباشد هم نظامی
میسر نیست جسمی را دوامی
نظام جسم در تصحیح اعضاست
از این حسن نظام شرع پیداست
نظام شرع بهر حفظ ملک است
عبور از بحر با تنظیم فلک است
اگر فلکی شود سوراخ یا خرق
شنا ندهد ثمر، خواهی شدن غرق
کنی گر ترک ظاهر خوار باشی
مگر مجذوب یا بیمار باشی
چو عبدالظاهر اندر نظم ناموس
بود ساعی و این امریست محسوس
خلاف نظم ناموس ار کند کس
ز نظم ممکنات اندازدش پس
ز بس موسی بظاهر داشت رایات
بخط زر نوشت الواح تورات
بظاهر تا بود افزون نمودش
بحجم و عظم و افزونی فزودش
بتشبیه است او را حکم غالب
معادش هم بجسمانی مناسب
از آن ره رب ارنی گفت در طور
که بر اثبات تشبیه است منظور
بدانی تا تو این ظاهر کمال است
در این ظاهر ظهور ذوالجلالست
بذات خویش حق بیچند و چونست
منزه از ظهور و از بطونست
ولی چون هستیش را خواست ظاهر
تجلی کرد در کل مظاهر
ظهور حق که بیند در مظاهر
ز بس پیداست پنداری نهانست
چوبی ضدست این پندار از آنست
چون هر چیزی بضد اوست ظاهر
نباشد ضد ذاتش در مظاهر
شناسی روز را از آنکه شب داشت
شب آمد نور او را محتجب داشت
بلاضد ذات پاک حق تعالی است
ز بس پیداست گوئی عین اشیاءست
چو اشیاء جمله معدوم الذواتند
هویدا از هویدائی ذاتند
بجز یک ذات را نبود ظهوری
ظهور غیر او را نیست نوری
ظهرو غیر او نقش و نمود است
نمایشها چو شد باقی وجود است
بعبدالظاهر این وصفست مکشوف
که او بر ظاهریت گشت موصوف
کند دعوت خلایق را بظاهر
بود احکام حقش بر ظواهر
که عالم جز بظاهر بر نسق نیست
هر آن خارش شمارد اهل حق نیست
بود عالم چون تن گر تن نباشد
ظهور از هستی ذوالمن نباشد
حق انرد پیکر عالم چو روح است
کسی داند که در روحش فتوح است
در اعضا گر نباشد هم نظامی
میسر نیست جسمی را دوامی
نظام جسم در تصحیح اعضاست
از این حسن نظام شرع پیداست
نظام شرع بهر حفظ ملک است
عبور از بحر با تنظیم فلک است
اگر فلکی شود سوراخ یا خرق
شنا ندهد ثمر، خواهی شدن غرق
کنی گر ترک ظاهر خوار باشی
مگر مجذوب یا بیمار باشی
چو عبدالظاهر اندر نظم ناموس
بود ساعی و این امریست محسوس
خلاف نظم ناموس ار کند کس
ز نظم ممکنات اندازدش پس
ز بس موسی بظاهر داشت رایات
بخط زر نوشت الواح تورات
بظاهر تا بود افزون نمودش
بحجم و عظم و افزونی فزودش
بتشبیه است او را حکم غالب
معادش هم بجسمانی مناسب
از آن ره رب ارنی گفت در طور
که بر اثبات تشبیه است منظور
بدانی تا تو این ظاهر کمال است
در این ظاهر ظهور ذوالجلالست
بذات خویش حق بیچند و چونست
منزه از ظهور و از بطونست
ولی چون هستیش را خواست ظاهر
تجلی کرد در کل مظاهر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۸۲ - عبدالباطن
ز عبدالباطن ار جوئی نشانی
بود دایم بتکمیل معانی
رساند حق بمعلومات قلبش
نماید منکشف آیات قلبش
بحق گردد ز موجودات خلص
کند دل را بعشق دوست مختص
بکوشد بر صفای قلب و باطن
شود کشف مغیباتش معاین
چو روحانیت از حق یافت در سر
از این رو گشت مشرف بر سر ائر
بخواند خلق را بر معنویت
که بر معنی بود او را رؤیت
دگر تقدیس قلب و حسن میثاق
دگر تطهیر سر و کسب اخلاق
بتنزیه است او را حکم توحید
بد انسانی که عیسی راست در دید
از اینره چونکه از حق شده مخاطب
تو گفتی ما الهین ایم و غالب
تبرا جست از گفتار تشبیه
گرفت اندر تمسک حبل تنزیه
که پاک است از تشبه ذات سبحان
تو دانی کاین بمن کذبست و بهتان
تو دانی آنچه در من هست یا نیست
ندانم لیک من نفس تو بر چیست
خود این معنی اگر دانی موارد
بقدس نفس و تنزیه است شاهد
از اینره خلطهاش با خلق کم بود
جهان در چشم توحیدش عدم بود
هم آدم شد باین تنزیه موسوم
«ز انبئهم باسما» اینست معلوم
نبود آدم سلوکش گر بباطن
کجا دانست اسماء را مواطن
بود دایم بتکمیل معانی
رساند حق بمعلومات قلبش
نماید منکشف آیات قلبش
بحق گردد ز موجودات خلص
کند دل را بعشق دوست مختص
بکوشد بر صفای قلب و باطن
شود کشف مغیباتش معاین
چو روحانیت از حق یافت در سر
از این رو گشت مشرف بر سر ائر
بخواند خلق را بر معنویت
که بر معنی بود او را رؤیت
دگر تقدیس قلب و حسن میثاق
دگر تطهیر سر و کسب اخلاق
بتنزیه است او را حکم توحید
بد انسانی که عیسی راست در دید
از اینره چونکه از حق شده مخاطب
تو گفتی ما الهین ایم و غالب
تبرا جست از گفتار تشبیه
گرفت اندر تمسک حبل تنزیه
که پاک است از تشبه ذات سبحان
تو دانی کاین بمن کذبست و بهتان
تو دانی آنچه در من هست یا نیست
ندانم لیک من نفس تو بر چیست
خود این معنی اگر دانی موارد
بقدس نفس و تنزیه است شاهد
از اینره خلطهاش با خلق کم بود
جهان در چشم توحیدش عدم بود
هم آدم شد باین تنزیه موسوم
«ز انبئهم باسما» اینست معلوم
نبود آدم سلوکش گر بباطن
کجا دانست اسماء را مواطن
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۸۳ - عبدالوالی
تو عبدالوالی آنرا دان که مطلق
بود والی بکل ما سوی الحق
بخلق او را ولایت در ظهور است
ولی ناس در کل امور است
بنفس خویش مستولی چنان شد
که والی بر نفوس دیگران شد
بود زان هفت تن کاهل نیازند
بظل عرش با صد اعتزازند
تو گو هم باشد اول زان هیاکل
ظهورش در جهان سلطان عادل
بعالم شاه و ظل الله باشد
معین خلق بر دلخواه باشد
ز خوبیها بنزد با تمیزان
ورا سنگینتر از خلقست میزان
چو خیرات خلایق و آنچه نیکوست
سراسر وضع او را در ترازوست
ز حق در ارض و افلاکست مشهور
بحق محفوظ و از حق است منصور
بود والی بکل ما سوی الحق
بخلق او را ولایت در ظهور است
ولی ناس در کل امور است
بنفس خویش مستولی چنان شد
که والی بر نفوس دیگران شد
بود زان هفت تن کاهل نیازند
بظل عرش با صد اعتزازند
تو گو هم باشد اول زان هیاکل
ظهورش در جهان سلطان عادل
بعالم شاه و ظل الله باشد
معین خلق بر دلخواه باشد
ز خوبیها بنزد با تمیزان
ورا سنگینتر از خلقست میزان
چو خیرات خلایق و آنچه نیکوست
سراسر وضع او را در ترازوست
ز حق در ارض و افلاکست مشهور
بحق محفوظ و از حق است منصور
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۸۴ - عبدالمتعال
متعال است آن اسمی که هر جا
ترقی ز اوست از ادنی ببالا
ز اشیاء هر چه را باید ز پستی
دهد رفعت با علی ذات هستی
مهیای علو باشد بهر قسم
علو و اعتلای اوست زین اسم
هر آنکس عبد او شد در تعلق
که این معنی در او یابد تحقق
توقف نیست او را در مقامی
بود اندر علوش اهتمامی
شود حاصل مرا او را هر کمالی
بود باهمت او پست حالی
نشد و اصل مقام و منظری را
که نارد در نظر عالی تری را
بود اندر شهودش اعتلائی
که قانع نیست بر حدی و جائی
رسد از طی منزلها بمقصد
بآنجایی که شیئی نیست موجود
بآنجایی که اصلا طی جا وحدنیست
بغیر از هستی ذاتالاحد نیست
چنان داند که این اول مقام است
هزاران پله باقی تا ببام است
ورا در پله اول بود پا
کجا تا پلهها بردارد از جا
غرض جائی نگیرد هیچ آرام
نباشد هیچ بر آغازش انجام
از آن بر رب زدنی شد مخاطب
نبی کو را تحیر بود غالب
دلیلست اینکه هستی بیتناهیست
چو هست بنده شد هستی شاهی است
نباشد هستی حق را نهایت
نه اول هست بودش را نه غایت
ترقی ز اوست از ادنی ببالا
ز اشیاء هر چه را باید ز پستی
دهد رفعت با علی ذات هستی
مهیای علو باشد بهر قسم
علو و اعتلای اوست زین اسم
هر آنکس عبد او شد در تعلق
که این معنی در او یابد تحقق
توقف نیست او را در مقامی
بود اندر علوش اهتمامی
شود حاصل مرا او را هر کمالی
بود باهمت او پست حالی
نشد و اصل مقام و منظری را
که نارد در نظر عالی تری را
بود اندر شهودش اعتلائی
که قانع نیست بر حدی و جائی
رسد از طی منزلها بمقصد
بآنجایی که شیئی نیست موجود
بآنجایی که اصلا طی جا وحدنیست
بغیر از هستی ذاتالاحد نیست
چنان داند که این اول مقام است
هزاران پله باقی تا ببام است
ورا در پله اول بود پا
کجا تا پلهها بردارد از جا
غرض جائی نگیرد هیچ آرام
نباشد هیچ بر آغازش انجام
از آن بر رب زدنی شد مخاطب
نبی کو را تحیر بود غالب
دلیلست اینکه هستی بیتناهیست
چو هست بنده شد هستی شاهی است
نباشد هستی حق را نهایت
نه اول هست بودش را نه غایت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۸۶ - عبدالتواب
کنم از عبد توابت هم آگاه
رجوع اوست بر حق گاه و بیگاه
ز نفس خویش و کل ما سوی الحق
بحق عود و ایاب استش محقق
رسد تا خود ز تایید حقیقی
بعرفان و بتوحید حقیقی
بظاهر توبه از نفس و هوی کرد
بباطن تو به از غیر خدا کرد
بظاهر امر حق را کرد تعظیم
بباطن حکم او گشت تسلیم
بد انسانی که بر حقش ایابست
دهد عود آنکه را با حق حساب است
رجوع اوست بر حق گاه و بیگاه
ز نفس خویش و کل ما سوی الحق
بحق عود و ایاب استش محقق
رسد تا خود ز تایید حقیقی
بعرفان و بتوحید حقیقی
بظاهر توبه از نفس و هوی کرد
بباطن تو به از غیر خدا کرد
بظاهر امر حق را کرد تعظیم
بباطن حکم او گشت تسلیم
بد انسانی که بر حقش ایابست
دهد عود آنکه را با حق حساب است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۸۸ - عبدالعفو
بود عبدالعفوت در جنایات
همانا واسطه کل خطیئات
نبیند هیچ در جائی جنایت
مگر او را کند عفو از عنایت
چنین دیدم که در ایام سابق
ز دنیا رفت مردی ناموافق
چو سنجیدند اعمالش ز هر سو
تهی بد نامهاش ز اعمال نیکو
جز این کو بود مردی بامیاسر
بسی میکرد عفو از کل معسر
غلامانرا سپردی بی زدستان
که بنمایند عفو از تنگدستان
ملایک را خطاب آمد ز خالق
که من اولی بعفوم از خلایق
من از وی کرده بودم عفوز آن پیش
که عفو از وی شود صادر بدرویش
نمودم عفو و از بهر نجاتش
بدل کرد بخوبی سیئاتش
گذشت او کرد از چون خود گدائی
زوی چون نگذرد کامل غنائی
همانا واسطه کل خطیئات
نبیند هیچ در جائی جنایت
مگر او را کند عفو از عنایت
چنین دیدم که در ایام سابق
ز دنیا رفت مردی ناموافق
چو سنجیدند اعمالش ز هر سو
تهی بد نامهاش ز اعمال نیکو
جز این کو بود مردی بامیاسر
بسی میکرد عفو از کل معسر
غلامانرا سپردی بی زدستان
که بنمایند عفو از تنگدستان
ملایک را خطاب آمد ز خالق
که من اولی بعفوم از خلایق
من از وی کرده بودم عفوز آن پیش
که عفو از وی شود صادر بدرویش
نمودم عفو و از بهر نجاتش
بدل کرد بخوبی سیئاتش
گذشت او کرد از چون خود گدائی
زوی چون نگذرد کامل غنائی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۸۹ - عبدالروف
دگر از اولیا عبدالروف است
که در رأفت چو شمس بیکسوفست
بخلقش رأفت است افزون که برخود
مساوی رأفتش بر نیک و بر بد
بدی هم با بدانش محض جوداست
که از رأفت یکی حفظ حدود است
نماید گر چه نقمت در نظرها
ولی دارد به نیکوئی اثرها
دهد بر کس اگر او گو شمالی
برد نقصی و افزاید کمالی
دو ابهر مریض آن حرز جانست
خورانی گر باو حلوازیان است
حدود شرع یکجا این چنین است
ز بهر پاس ملک و جان و دین است
که در رأفت چو شمس بیکسوفست
بخلقش رأفت است افزون که برخود
مساوی رأفتش بر نیک و بر بد
بدی هم با بدانش محض جوداست
که از رأفت یکی حفظ حدود است
نماید گر چه نقمت در نظرها
ولی دارد به نیکوئی اثرها
دهد بر کس اگر او گو شمالی
برد نقصی و افزاید کمالی
دو ابهر مریض آن حرز جانست
خورانی گر باو حلوازیان است
حدود شرع یکجا این چنین است
ز بهر پاس ملک و جان و دین است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۹۰ - عبدمالک الملک
دگر بشنو ز عبد مالک الملک
که او نوح است و عالم جمله چون فلک
ظهور مالکیت را بمطلق
ز حق بیند بکل ما سوی الحق
به بیند نفس خود را خاصه مملوک
بدست اقتدارش شیئی مفلوک
در او یادب عبودیت تحقق
نیابد در خلوصش ره تفرق
چو دید او مالک الملک است مولی
عبودیت ز بهر اوست اولی
شود از قید رقیت خود آزاد
که کونینش نیاید هیچ در یاد
رسد از حق مجازاتش بتکرار
که از حق مالکالملک است و مختار
به ربقه اوست از مه تابماهی
دهد بر هر که خواهد پادشاهی
ورا خوانند درویشان قلندر
که از هر اسم و رسمی اوست برتر
قلندر نیست در حدی مقامش
بریزد هر چه شد لبریز جامش
چو تشریف بقا دادند بر دوش
ورا افکند وکرد آنرا فراموش
پس از آن کو ملک را حکمت آموخت
شد اندر کنج نادانی و لب دوخت
مپرس از من قلندر را که آن کیست
خدا داند پس از هستی شد او نیست
چو سلطان دو عالم از خدا شد
نهاد آنرا و در دلق گدا شد
شد ار چه خاک پایش زیب افلاک
چه افلاکی چه زیبی کم شد از خاک
که او نوح است و عالم جمله چون فلک
ظهور مالکیت را بمطلق
ز حق بیند بکل ما سوی الحق
به بیند نفس خود را خاصه مملوک
بدست اقتدارش شیئی مفلوک
در او یادب عبودیت تحقق
نیابد در خلوصش ره تفرق
چو دید او مالک الملک است مولی
عبودیت ز بهر اوست اولی
شود از قید رقیت خود آزاد
که کونینش نیاید هیچ در یاد
رسد از حق مجازاتش بتکرار
که از حق مالکالملک است و مختار
به ربقه اوست از مه تابماهی
دهد بر هر که خواهد پادشاهی
ورا خوانند درویشان قلندر
که از هر اسم و رسمی اوست برتر
قلندر نیست در حدی مقامش
بریزد هر چه شد لبریز جامش
چو تشریف بقا دادند بر دوش
ورا افکند وکرد آنرا فراموش
پس از آن کو ملک را حکمت آموخت
شد اندر کنج نادانی و لب دوخت
مپرس از من قلندر را که آن کیست
خدا داند پس از هستی شد او نیست
چو سلطان دو عالم از خدا شد
نهاد آنرا و در دلق گدا شد
شد ار چه خاک پایش زیب افلاک
چه افلاکی چه زیبی کم شد از خاک
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۹۱ - عبدذی اجلال و الاکرام
بیان ما ز عبد ذوالجلال است
که اعلی و اجل در هر کمال است
اجل و اکرامش حق کرد و جا داشت
که بر جیا آنچه جز حق بود بگذاشت
باوصاف الهی متصف شد
بدل شمس جلالش منکشف شد
چنان کاسمای او باشد معلا
ز توصیف و تنزه نزد دانا
هم اینسانند ارباب سرائر
که اسماء را شدند آنها مظاهر
نه بیند دشمنی او را برؤیت
مگر کز وی بدل گیرد مهابت
گرامی دارد او هم متقین را
نماید خوار و پست اعدادی دین را
ز هر وصفی که پنداری اجل است
دو عالم نزد اجلالش اقل است
که اعلی و اجل در هر کمال است
اجل و اکرامش حق کرد و جا داشت
که بر جیا آنچه جز حق بود بگذاشت
باوصاف الهی متصف شد
بدل شمس جلالش منکشف شد
چنان کاسمای او باشد معلا
ز توصیف و تنزه نزد دانا
هم اینسانند ارباب سرائر
که اسماء را شدند آنها مظاهر
نه بیند دشمنی او را برؤیت
مگر کز وی بدل گیرد مهابت
گرامی دارد او هم متقین را
نماید خوار و پست اعدادی دین را
ز هر وصفی که پنداری اجل است
دو عالم نزد اجلالش اقل است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۹۳ - عبدالجامع