عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۸۴ - الطریقه
طریقت ملک سلاک راهست
تو گو مخصوص خاصان اله است
بقطع وادی و طی مراحل
گذشتن از مقامات و منازل
طریقت ترک آمال محال است
قوام حال و تصحیح خیال است
طریقت هر کجا او راست نامی
ز ما تا حق بطی هر مقامی
ره قوس صعودت تا بحضرت
ز گام اولین باشد طریقت
بهر جا هست او را وصف خاصی
بقطع راه و منزل اختصاصی
چو عزم حج کنی بیتالحرامت
بود مقصود ز اصل اهتمامت
ز خانه مابقی تا کعبه راهست
چنین هم مقصد سالک اله است
بهر منزل که هست او را کرامات
یکی ترکیست در طی مقامات
بهر اعلا نماید ترک سافل
شود تا بر مقام جمع و اصل
اگر باشد بفهمت استقامت
شناسی اهل ره را زین علامت
تو گو مخصوص خاصان اله است
بقطع وادی و طی مراحل
گذشتن از مقامات و منازل
طریقت ترک آمال محال است
قوام حال و تصحیح خیال است
طریقت هر کجا او راست نامی
ز ما تا حق بطی هر مقامی
ره قوس صعودت تا بحضرت
ز گام اولین باشد طریقت
بهر جا هست او را وصف خاصی
بقطع راه و منزل اختصاصی
چو عزم حج کنی بیتالحرامت
بود مقصود ز اصل اهتمامت
ز خانه مابقی تا کعبه راهست
چنین هم مقصد سالک اله است
بهر منزل که هست او را کرامات
یکی ترکیست در طی مقامات
بهر اعلا نماید ترک سافل
شود تا بر مقام جمع و اصل
اگر باشد بفهمت استقامت
شناسی اهل ره را زین علامت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۸۵ - التفریق بین الکامل و الغافل
کسی کش نیست تاب ترک نانی
کجا بر ترک جان دارد توانی
نداد از دست مردی گردکانرا
دهد گو چون زمنی و آسمان را
نکرده مرد زاهد ترک خشتی
گذشته لیک آسان از بهشتی
گذشته از بهشت و حوض کوثر
ولی نگذشته از دانگی قلندر
تو را گوید جهانرا اهل که برده است
ولی خود ترک یکجوزی نکرده است
گرش گوئی چه شد کین بر تو نور است
ولی بر دیگران نقص و قصور است
جوابت راز پیش او کرده حاضر
کزین معنی بود فهم تو قاصر
منم سالم، مزاج تو سقیم است
مرا نارد زیان بهر توبیم است
ز بهر غوره سرما بس زیانست
ولی انگور از وی در امانست
ندارد بهر من دنیا زیانی
که بگذشتستم از هر امتحانی
تمام خورد و خوابم ذکر و نور است
همیشه قلب و روحم در حضور است
جهان بر دوش مؤمن بار نبود
خورد گر عالمی بسیار نبود
اگر بینی که بند مال و جاهم
نخواهد گشت اینا سد راهم
جوابش گو که گر تو رهنمایی
چه شد کز همرهان خود جدایی
خود آنمردان که صاحب راه بودند
تو خود گوئی ولی الله بودند
چرا دنیا بر آنها مختصر بود
جهان از چشم سوزن تنگتر بود
تو مستثنی شدی زانجمله چون شد
که بر تو آب و براطیاب خون شد
همه عمرت بهر روزی بهر جا
گذشت اندر تمنا و تقاضا
تملق گو ز هر صدر و امیری
اسیران طبیعت را اسیری
که بنویسند از بهرت سجلی
فلانکس مرد و پیدا شد محلی
نباشد انفعالی هیچ از ینت
که بنویسند فخرالعارفینت
فلانی ز اهل عرفان و سلوک است
لهذا لایق جود ملوک است
بر او این مبلغ استمرار شاه است
که شیخ راه و پنیر خانقاه است
ندانی خورده بینان در کمینند
همه این قوم گویند این چنیند
مثال غرقهبند هر حشیشی
بر آنی خوش که قطب وقت خویشی
زیان گوئی ندارد این فعالم
منم درویش و کامل نی عیالم
بدعوی رهنمای جبرئیلی
بمعنی خود بگنجشکی دخیلی
غرض نزدیک هر کس کنجکاو است
طریقت نیست اینهاریش گاو است
طریقت پیشه بودن کار مرد است
نه هر دامن سواری ره نورد است
بود قصد صفی زین نکتها باز
که گردد گوهر از خر مهره ممتاز
نپندارد کسی کاهل طریقت
بدینسانند مغلوب طبیعت
تمام این معانی با دقایق
شود مکشوف از بحرالحقایق
در این دفترکه اصل جمع و خرج است
حساب جزء و کلت جمله درج است
ز اول گر بخوانی تا بآخر
شبه را بازبشناسی ز گوهر
کجا بر ترک جان دارد توانی
نداد از دست مردی گردکانرا
دهد گو چون زمنی و آسمان را
نکرده مرد زاهد ترک خشتی
گذشته لیک آسان از بهشتی
گذشته از بهشت و حوض کوثر
ولی نگذشته از دانگی قلندر
تو را گوید جهانرا اهل که برده است
ولی خود ترک یکجوزی نکرده است
گرش گوئی چه شد کین بر تو نور است
ولی بر دیگران نقص و قصور است
جوابت راز پیش او کرده حاضر
کزین معنی بود فهم تو قاصر
منم سالم، مزاج تو سقیم است
مرا نارد زیان بهر توبیم است
ز بهر غوره سرما بس زیانست
ولی انگور از وی در امانست
ندارد بهر من دنیا زیانی
که بگذشتستم از هر امتحانی
تمام خورد و خوابم ذکر و نور است
همیشه قلب و روحم در حضور است
جهان بر دوش مؤمن بار نبود
خورد گر عالمی بسیار نبود
اگر بینی که بند مال و جاهم
نخواهد گشت اینا سد راهم
جوابش گو که گر تو رهنمایی
چه شد کز همرهان خود جدایی
خود آنمردان که صاحب راه بودند
تو خود گوئی ولی الله بودند
چرا دنیا بر آنها مختصر بود
جهان از چشم سوزن تنگتر بود
تو مستثنی شدی زانجمله چون شد
که بر تو آب و براطیاب خون شد
همه عمرت بهر روزی بهر جا
گذشت اندر تمنا و تقاضا
تملق گو ز هر صدر و امیری
اسیران طبیعت را اسیری
که بنویسند از بهرت سجلی
فلانکس مرد و پیدا شد محلی
نباشد انفعالی هیچ از ینت
که بنویسند فخرالعارفینت
فلانی ز اهل عرفان و سلوک است
لهذا لایق جود ملوک است
بر او این مبلغ استمرار شاه است
که شیخ راه و پنیر خانقاه است
ندانی خورده بینان در کمینند
همه این قوم گویند این چنیند
مثال غرقهبند هر حشیشی
بر آنی خوش که قطب وقت خویشی
زیان گوئی ندارد این فعالم
منم درویش و کامل نی عیالم
بدعوی رهنمای جبرئیلی
بمعنی خود بگنجشکی دخیلی
غرض نزدیک هر کس کنجکاو است
طریقت نیست اینهاریش گاو است
طریقت پیشه بودن کار مرد است
نه هر دامن سواری ره نورد است
بود قصد صفی زین نکتها باز
که گردد گوهر از خر مهره ممتاز
نپندارد کسی کاهل طریقت
بدینسانند مغلوب طبیعت
تمام این معانی با دقایق
شود مکشوف از بحرالحقایق
در این دفترکه اصل جمع و خرج است
حساب جزء و کلت جمله درج است
ز اول گر بخوانی تا بآخر
شبه را بازبشناسی ز گوهر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۸۶ - الطمس
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۸۷ - بابالضاء ظاهر الممکنات
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۸۸ - الظل
مراداز ظل وجودی دان اضافی
بود وین اتفاقی نی خلافی
بود ظاهر بتعیینات اعیان
دگر احکام آن بیکسر و نقصان
خود اعیانند معدومات محضه
باسم نور ظاهر لحظه لحظه
وجود خارجی پیدا شد از نور
که اندر علم بد معدوم و مستور
وجود خارجی خود عین نور است
ظهور ظل بنور اندر ظهور است
از آن رو در نبی فرمود معبود
بکیف مد ظل اشعار ممدود
بود بسط وجود اعنی اضافی
بسوی کل ممکن بیمنافی
عدم باشد پس آن ظلمت بمشهور
که باشد در ازاء این چنین نور
هر آن ظلمت بهر منظور باشد
مراد از انعدام نور باشد
ز شأن اوست گر باشد مقدر
که از وجهی شود وقتی منور
مثال ظلمت کفر اندر انسان
که معدوم است از وی نور ایمان
ولیکن نور ایمانراست قابل
بدینسلان نور و ظلمتها مقابل
بود وین اتفاقی نی خلافی
بود ظاهر بتعیینات اعیان
دگر احکام آن بیکسر و نقصان
خود اعیانند معدومات محضه
باسم نور ظاهر لحظه لحظه
وجود خارجی پیدا شد از نور
که اندر علم بد معدوم و مستور
وجود خارجی خود عین نور است
ظهور ظل بنور اندر ظهور است
از آن رو در نبی فرمود معبود
بکیف مد ظل اشعار ممدود
بود بسط وجود اعنی اضافی
بسوی کل ممکن بیمنافی
عدم باشد پس آن ظلمت بمشهور
که باشد در ازاء این چنین نور
هر آن ظلمت بهر منظور باشد
مراد از انعدام نور باشد
ز شأن اوست گر باشد مقدر
که از وجهی شود وقتی منور
مثال ظلمت کفر اندر انسان
که معدوم است از وی نور ایمان
ولیکن نور ایمانراست قابل
بدینسلان نور و ظلمتها مقابل
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۸۹ - ظل الاول
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۹۰ - ظلالاله
بود ظل اله انسان کامل
کمالات حق او را جمله حاصل
تحقق یافت بینقص دوئیت
جناب او بجمع واحدیت
بود مرات جمع ذات واحد
کمال واحدیت ز او مشاهد
بهر دوری عیان در عالم او بود
بد اریک ور هزاران آدم او بود
همیشه یار ما یکتاست در دهر
نکوتربین که بیهمتاست درد هر
نه پنداری که جز او آدمی هست
و یا جز ملک عشقش عالمی هست
بیکتائی سخن با راستان کرد
هر آن یکتا شد از وی داستان کرد
جمال خویش در وی ذوالکرم دید
بمرأت ازل حس قدم دید
کمالات حق او را جمله حاصل
تحقق یافت بینقص دوئیت
جناب او بجمع واحدیت
بود مرات جمع ذات واحد
کمال واحدیت ز او مشاهد
بهر دوری عیان در عالم او بود
بد اریک ور هزاران آدم او بود
همیشه یار ما یکتاست در دهر
نکوتربین که بیهمتاست درد هر
نه پنداری که جز او آدمی هست
و یا جز ملک عشقش عالمی هست
بیکتائی سخن با راستان کرد
هر آن یکتا شد از وی داستان کرد
جمال خویش در وی ذوالکرم دید
بمرأت ازل حس قدم دید
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۹۱ - بابالعین العالم بفتح اللام
چنین گویند ارباب معانی
که عالم نیست غیر از ظل ثانی
نباشد جز وجود حق باهر
تمام ممکنات اندر مظاهر
چو خورشید وجودش پرده در شد
بصورتهای ممکن جلوهگر شد
ظهورش بالتعین نزد آگاه
مسمی گشت بر اسم سوی الله
ز حیث اعتباری کآن اضافت
بسوی ممکناتست از لطافت
وجودی بهر ممکن نیست الا
بمحض اعتبار و نسبت از ما
وگرنه خود وجود او عین حق است
همه غیب و شهود او عین حق است
بمعدومیت خود کل ممکن
بود ثابت بعلم حق و کائن
حق اندیشان که بر حق راه جویند
مگر آنرا شئون ذات گویند
بود عالم مثال جسم و صورت
درآن حق است هم روح هویت
تعینها وجود واحدی را
که آیانند بود واحدی را
همه احکام اسم ظاهر اوست
ز جلوه باطن بس قاهر اوست
که عالم نیست غیر از ظل ثانی
نباشد جز وجود حق باهر
تمام ممکنات اندر مظاهر
چو خورشید وجودش پرده در شد
بصورتهای ممکن جلوهگر شد
ظهورش بالتعین نزد آگاه
مسمی گشت بر اسم سوی الله
ز حیث اعتباری کآن اضافت
بسوی ممکناتست از لطافت
وجودی بهر ممکن نیست الا
بمحض اعتبار و نسبت از ما
وگرنه خود وجود او عین حق است
همه غیب و شهود او عین حق است
بمعدومیت خود کل ممکن
بود ثابت بعلم حق و کائن
حق اندیشان که بر حق راه جویند
مگر آنرا شئون ذات گویند
بود عالم مثال جسم و صورت
درآن حق است هم روح هویت
تعینها وجود واحدی را
که آیانند بود واحدی را
همه احکام اسم ظاهر اوست
ز جلوه باطن بس قاهر اوست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۹۲ - عوالم الجبروت و المکوت و الملک
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۹۳ - العارف
ز عارف گوش کن گر مرد راهی
بذات و وصف و فعل حق گواهی
بود عارف کسی کو را دهد حق
شهودش در صفات و ذات مطلق
و ز آن اشهاد او را هست حالی
که باشد معرفت بی احتمالی
ز حالی کز شهودش گشت حادث
همانا معرفت را اوست باعث
بود فعلش خدائی زانکه بیناست
بفعل حق از آن شد کار او راست
بمیرد جمله از خلق و صفاتش
شود پس بر صفاتالله حیاتش
شود در ذات حق ذاتش چو فانی
خود آنرا عارف ارخوانی توانی
چنین شخصی بمعنی حقشناس است
جز این عارف شدن و هم و قیاس است
هر آنچیزی که بروی واقعی تو
باو بر قدر دانش عارفی تو
بحق چون ره ندارد علم و ادراک
ز خود باید در او فانی شدن پاک
که از راه فنا عارف توان شد
ز سر من عرف واقف توان شد
بذات و وصف و فعل حق گواهی
بود عارف کسی کو را دهد حق
شهودش در صفات و ذات مطلق
و ز آن اشهاد او را هست حالی
که باشد معرفت بی احتمالی
ز حالی کز شهودش گشت حادث
همانا معرفت را اوست باعث
بود فعلش خدائی زانکه بیناست
بفعل حق از آن شد کار او راست
بمیرد جمله از خلق و صفاتش
شود پس بر صفاتالله حیاتش
شود در ذات حق ذاتش چو فانی
خود آنرا عارف ارخوانی توانی
چنین شخصی بمعنی حقشناس است
جز این عارف شدن و هم و قیاس است
هر آنچیزی که بروی واقعی تو
باو بر قدر دانش عارفی تو
بحق چون ره ندارد علم و ادراک
ز خود باید در او فانی شدن پاک
که از راه فنا عارف توان شد
ز سر من عرف واقف توان شد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۹۴ - التعرف
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۹۵ - فرقه من المتعرفین
یکی اندر لباس عارفانست
ولی بینور قلب و ذوق جانست
دهد بر خود به تنها دادن عرفان
که آیم از قیاس آباد عرفان
منم آبکس که عارف بوسعید است
کمالم در جنید و با یزید است
کدامین عارف او از من فزون بود
مرا عقلست و ذوالنونرا جنون بود
چنان وارسته و بیبند و بارم
کز ابراهیم ادهم هست عارم
زنم گر یک نفس در حالت شور
درآید از دهانم صد چو منصور
رساند نفس دونش تابجائی
که غیر از خود نمیبیند خدائی
بخود گوید ترقی کرده عالم
توئی از اولیا افزون و اقدم
پیاده هم نبرد صد سواری
بعرفان واحدی بیش از هزاری
سبیلت گر کم است از ریش چندی
بآن پیوندکن از ریش خندی
سکوت و سبلت و چشم خمارت
بود همواره در عرفان بکارت
نبوده عارفی را در زمانی
چنین گیرنده رخسار و بیانی
بود شأنت فزون از اینکه عارف
تو را خوانند ارباب معارف
غرض بینی چندانش در تعریف
که گوئی خاص او باشد تصوف
مثال غوره نارس که بگذشت
ز انگور و بخم نارفته میگشت
ولی بینور قلب و ذوق جانست
دهد بر خود به تنها دادن عرفان
که آیم از قیاس آباد عرفان
منم آبکس که عارف بوسعید است
کمالم در جنید و با یزید است
کدامین عارف او از من فزون بود
مرا عقلست و ذوالنونرا جنون بود
چنان وارسته و بیبند و بارم
کز ابراهیم ادهم هست عارم
زنم گر یک نفس در حالت شور
درآید از دهانم صد چو منصور
رساند نفس دونش تابجائی
که غیر از خود نمیبیند خدائی
بخود گوید ترقی کرده عالم
توئی از اولیا افزون و اقدم
پیاده هم نبرد صد سواری
بعرفان واحدی بیش از هزاری
سبیلت گر کم است از ریش چندی
بآن پیوندکن از ریش خندی
سکوت و سبلت و چشم خمارت
بود همواره در عرفان بکارت
نبوده عارفی را در زمانی
چنین گیرنده رخسار و بیانی
بود شأنت فزون از اینکه عارف
تو را خوانند ارباب معارف
غرض بینی چندانش در تعریف
که گوئی خاص او باشد تصوف
مثال غوره نارس که بگذشت
ز انگور و بخم نارفته میگشت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۹۶ - و من المتعرفین
گروهی باز از اهل تعرف
کنند اظهار عرفان از تکلف
برون آیند از باب مناقب
ز آل و اهل بیت اندر مطالب
خبرها آورند اندر فضائل
که کس نشنیده است از هیچ ناقل
خود اقوالیست آنها جمله ملفوظ
عوام از وی بسی گردند محظوظ
ثنای بحر گوید قطره در گل
ز حال خود که در گل مانده غافل
شنیده وصف دریا را ملولی
که آنرا هست عرض و عمق و طولی
ثنای بحر داند رهنوردی
که از دریا ز نعلش خاست گردی
به بحر ار متصل شد قطره مرد است
فضیلت خوان کجا دریانورد است
فضیلیت این بود گر هست منظور
که از ظلمت روی در عالم نور
فضیلیت این بود در هر مقامی
که یابد ره به آبی تشنه کامل
فضیلت این بود کاندر بیابان
نماند رهروری تنها و حیران
اگر گوئی بمقصد رفتم از راه
چرا پس نیستی ز اهل ره آگاه
بمقصود از چه ره گشتی تو و اصل
که نشناسی رفیق و راه و منزل
نشانیها که دادی اشتباه است
خلاف انفاق اهل راه است
نشانیها دو صد دادند و حق بود
خلاف جمله گفتن بینی هزاران
خلاف جمله گر شخصی رود راه
دلیل است اینکه نبود از ره آگاه
نمودند آفتاب و ماه جمعی
تو نفی کل کنی بینور شمعی
دلیلت اینکه من مداح ما هم
بنور او بتخمینی گواهم
کنند اظهار عرفان از تکلف
برون آیند از باب مناقب
ز آل و اهل بیت اندر مطالب
خبرها آورند اندر فضائل
که کس نشنیده است از هیچ ناقل
خود اقوالیست آنها جمله ملفوظ
عوام از وی بسی گردند محظوظ
ثنای بحر گوید قطره در گل
ز حال خود که در گل مانده غافل
شنیده وصف دریا را ملولی
که آنرا هست عرض و عمق و طولی
ثنای بحر داند رهنوردی
که از دریا ز نعلش خاست گردی
به بحر ار متصل شد قطره مرد است
فضیلت خوان کجا دریانورد است
فضیلیت این بود گر هست منظور
که از ظلمت روی در عالم نور
فضیلیت این بود در هر مقامی
که یابد ره به آبی تشنه کامل
فضیلت این بود کاندر بیابان
نماند رهروری تنها و حیران
اگر گوئی بمقصد رفتم از راه
چرا پس نیستی ز اهل ره آگاه
بمقصود از چه ره گشتی تو و اصل
که نشناسی رفیق و راه و منزل
نشانیها که دادی اشتباه است
خلاف انفاق اهل راه است
نشانیها دو صد دادند و حق بود
خلاف جمله گفتن بینی هزاران
خلاف جمله گر شخصی رود راه
دلیل است اینکه نبود از ره آگاه
نمودند آفتاب و ماه جمعی
تو نفی کل کنی بینور شمعی
دلیلت اینکه من مداح ما هم
بنور او بتخمینی گواهم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۹۷ - و من المتعرفین
گروهی کاهل علم و اختصاصند
تعرف را بطور و طرز خاصند
به برهان میکنند اثبات توحید
ولی خود پیرو ظنند و تقلید
دهند از بیخودی درس معارف
بجای خود ولی چون سنگ واقفند
کفایت کرده او بر لفظ و حرفی
کز و هرگز نشاید بست طرفی
چه سود از اینهمه الفاظ عالی
که محیالدین نوشته یا غزالی
اگر گفتند آنها بهر این است
که آید در ره آن کاهل یقین است
نه بهر آنکه در لفظش وساوس
کنند ارباب ظاهر در مجالس
در این الفاظ چون گشتند کامل
شوند از کسب بمعنی سخت غافل
نشد زین علمشان حاصل کمالی
بغیر از گفتگو و قیل و قالی
بیان فقر کاهلش خاص بودند
به بحر معرفت غواص بودند
باهل قشر و صورت منتسب شد
بلفظ بی حقیقت منقلب شد
گرش گوئی معارف گر قبولست
چرا خاطر ترا زاهلش ملول است
بلفظش قائلی بیفعل چونست
گر این آبست چون بهره تو خونست
نه تنها نیستی حامل بگفتار
کز اهلش هم کنی پیوسته انکار
بگوید ما ولی را با دلایل
شناسیم اینکه بینی نیست کامل
از آن غافل که فرض او بحث نیست
صفات اولیا بر یک نسق نیست
هر آن یک را صفات و خلق خاصی است
مگر بر وصف حقشان کاختصاصی است
ولی میزان که کردی فرض وهمست
عجب دارم که پنداری ز فهم است
تو آن میزان که کردی فرض و همست
عجب دارم که پنداری ز فهم است
اگر میزان تو دور از خطا بود
دلت مرات نور اولیا بود
تو خود گوئی که عالم بیولی نیست
خلافت بیعمر حق بیعلی نیست
شناسی هم صفات و خلق و خورا
چرا نشناختی عمری پس او را
اگر گوئی ندیدم ناشناسی
و گر گوئی نباشد ناسپاسی
کسی که آرد دلیل اثبات شی را
شناسد هم بوصف و رسم ویرا
بعمری گرنجست او را دغل بود
دلش بینور و علمش بیعمل بود
نه او را ذوق باشد نه بصیرت
نه تحقیقش بکس برهان و حجت
غرض از لفظ عرفان حاصلی نیست
تو را تا رهنمای کاملی نیست
تعرف را بطور و طرز خاصند
به برهان میکنند اثبات توحید
ولی خود پیرو ظنند و تقلید
دهند از بیخودی درس معارف
بجای خود ولی چون سنگ واقفند
کفایت کرده او بر لفظ و حرفی
کز و هرگز نشاید بست طرفی
چه سود از اینهمه الفاظ عالی
که محیالدین نوشته یا غزالی
اگر گفتند آنها بهر این است
که آید در ره آن کاهل یقین است
نه بهر آنکه در لفظش وساوس
کنند ارباب ظاهر در مجالس
در این الفاظ چون گشتند کامل
شوند از کسب بمعنی سخت غافل
نشد زین علمشان حاصل کمالی
بغیر از گفتگو و قیل و قالی
بیان فقر کاهلش خاص بودند
به بحر معرفت غواص بودند
باهل قشر و صورت منتسب شد
بلفظ بی حقیقت منقلب شد
گرش گوئی معارف گر قبولست
چرا خاطر ترا زاهلش ملول است
بلفظش قائلی بیفعل چونست
گر این آبست چون بهره تو خونست
نه تنها نیستی حامل بگفتار
کز اهلش هم کنی پیوسته انکار
بگوید ما ولی را با دلایل
شناسیم اینکه بینی نیست کامل
از آن غافل که فرض او بحث نیست
صفات اولیا بر یک نسق نیست
هر آن یک را صفات و خلق خاصی است
مگر بر وصف حقشان کاختصاصی است
ولی میزان که کردی فرض وهمست
عجب دارم که پنداری ز فهم است
تو آن میزان که کردی فرض و همست
عجب دارم که پنداری ز فهم است
اگر میزان تو دور از خطا بود
دلت مرات نور اولیا بود
تو خود گوئی که عالم بیولی نیست
خلافت بیعمر حق بیعلی نیست
شناسی هم صفات و خلق و خورا
چرا نشناختی عمری پس او را
اگر گوئی ندیدم ناشناسی
و گر گوئی نباشد ناسپاسی
کسی که آرد دلیل اثبات شی را
شناسد هم بوصف و رسم ویرا
بعمری گرنجست او را دغل بود
دلش بینور و علمش بیعمل بود
نه او را ذوق باشد نه بصیرت
نه تحقیقش بکس برهان و حجت
غرض از لفظ عرفان حاصلی نیست
تو را تا رهنمای کاملی نیست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۹۸ - کلام آخر
تصوف عجز و فقر و انکسار است
نه اظهار علوم و افتخار است
تصوف گر قبولت شد عدم باش
فزونی هل بر افزونها و کم باش
تصوف را کمال از بندگی جو
ز مسکینی و سرافکندگی جو
گرت دادند آنرا موهبت دان
هم استعداد را دوم جهت دان
نگویم رو مرید خانقه شو
ولی رو پیش پائی خاک ره شو
نگویم سر مخار از ذکر و او راد
ولی از ما سوی الله باش آزاد
نگویم ساکن کوی مغان باش
ولیکن بیسکون و لامکان باش
نگویم روخراب آی از خرابات
ولی به این خرابی ز آن خرافات
نگویم حلقه فقر و فنازن
ولی رو پایی بر حلق انا زن
نگویم همزبان شو با خموشان
ولی شو بیزبان از دل خروشان
نگویم جامه تقوی بمی ده
ولی زان جامه گویم جام میبه
نگویم بگذر از معقول و منقول
مشو بر نقش لیک از یار مشغول
نه اظهار علوم و افتخار است
تصوف گر قبولت شد عدم باش
فزونی هل بر افزونها و کم باش
تصوف را کمال از بندگی جو
ز مسکینی و سرافکندگی جو
گرت دادند آنرا موهبت دان
هم استعداد را دوم جهت دان
نگویم رو مرید خانقه شو
ولی رو پیش پائی خاک ره شو
نگویم سر مخار از ذکر و او راد
ولی از ما سوی الله باش آزاد
نگویم ساکن کوی مغان باش
ولیکن بیسکون و لامکان باش
نگویم روخراب آی از خرابات
ولی به این خرابی ز آن خرافات
نگویم حلقه فقر و فنازن
ولی رو پایی بر حلق انا زن
نگویم همزبان شو با خموشان
ولی شو بیزبان از دل خروشان
نگویم جامه تقوی بمی ده
ولی زان جامه گویم جام میبه
نگویم بگذر از معقول و منقول
مشو بر نقش لیک از یار مشغول
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۹۹ - تعرفه ممدوح
شنیدی چون تعرفهای مقدوح
شنو باز از تعرفهای ممدوح
خود آن نبود با غراض و تملق
بخلق کاملان باشد تخلق
تخلق رفته رفته گردد اخلاق
اگر خود باشد آن مرضی خلاق
بپوشد جامعه عرفان به الفت
نه بر زرق و ریا و کید و کلفت
بیان نیت که گر ناقابلم من
بزی عارفان کاملم من
اگر معیوب تر از کل خلقم
شود پوشیده عیب از حسن دلقم
ازین فکرت دمی آسوده نبود
که دلق او بعیب آلوده نبود
یکی باشد دلیل پاکی دلق
که نارد شکوه خلاق بر خلق
چه او را جمله نیتها بخیر است
عیان خیرات او بر اهل سیر است
ز خیر نیتش در راه توحید
ز حق یابد بقول و فعل تایید
شنو باز از تعرفهای ممدوح
خود آن نبود با غراض و تملق
بخلق کاملان باشد تخلق
تخلق رفته رفته گردد اخلاق
اگر خود باشد آن مرضی خلاق
بپوشد جامعه عرفان به الفت
نه بر زرق و ریا و کید و کلفت
بیان نیت که گر ناقابلم من
بزی عارفان کاملم من
اگر معیوب تر از کل خلقم
شود پوشیده عیب از حسن دلقم
ازین فکرت دمی آسوده نبود
که دلق او بعیب آلوده نبود
یکی باشد دلیل پاکی دلق
که نارد شکوه خلاق بر خلق
چه او را جمله نیتها بخیر است
عیان خیرات او بر اهل سیر است
ز خیر نیتش در راه توحید
ز حق یابد بقول و فعل تایید
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۰۰ - عرفان
صفی زان شد که بحرش درفشان شد
بهر تحقیق نظم او نشان شد
نه عرفان چون علوم دیگرانست
که تحصیلش بتدریس و بیان است
نه برهانی که دیگر کار خواهد
عیانست و لقای یار خواهد
کند قول صفی راگر کسی زشت
زند بر بحر از نابخردی خشت
صفی گر زبدهالاسرار گوید
ز قول یار وصف یار گوید
و گر انشا کند بحرالحقایق
حدیثش را نه هر گوشیست لایق
که آن دلدار وصف خویش گوید
نهایت کز لب درویش گوید
اگر وقتی جمالش دیده بودی
کلامی از لبش بشنیده بودی
دگر هر جا که میدیدی بیانی
بکف ز اصل و بدل بودت نشانی
که این حرف از لب آن دلنواز است
و یا گفتار ارباب مجاز است
صفی را عشق بحر موج زن کرد
گهر خیز و گهر زا در سخن کرد
کند تا شرح منزلها وره را
که هر جا چون زد آنشه بار گه را
نباشد هیچ قولش غیرالهام
رسد هر دم بجانش از دوست پیغام
که مطل را چنین باید ادا کرد
نه خود این کوه بیصوتی صدا کرد
ولیکن چون تو در تقلید و وهمی
نداری زونشان از روی فهمی
ندانی هر کجا او را چه نام است
بسویش ره چه و منزل کدام است
چنین دانی که قول اهل توحید
چو اقوال تو از ظن است و تقلید
فلانکس در اخبار اینچنین سفت
بقول راویان شخصی چنین گفت
تعرف هم اگر خواهی نکو کن
بخلق و فقر و حال عشق خو کن
تعرف نیست آن کاخلاق خوش را
نهی از دست و برگیری ترش را
بود در ادعا پیوسته لافت
ولی در وقت کار افتاده نافت
یکی تقلید عارف در سخا کن
دگر در حسن میثاق و وفا کن
نما از وی تعرف در صفت هم
باخلاق و سلوک و معرفت هم
مکن تقلید او بر وضع و حرفش
شناور شو یکی در بحر ژرفش
مبین تنها که در صحبت چه گوید
ببین تا سوی مقصد ره چه پوید
خداوندا بمردان معارف
بآن دلها که هستند از تو واقف
صفی را بهرمند از معرفت کن
در او پیوسته تکمیل صفت کن
من ار بی قابلیت در نمودم
تو قابل میتوانی کرد زودم
چو هستی هر کمالیراست قابل
بفیضت جرم ما گردید حایل
توانی هم تو رفع این علل کرد
بصوفت تیرگیها را بدل کرد
به پیش نور ظلمت جز عرض نیست
تو چون خواهی شفا اصلا مرض نیست
مرض خود بلکه چون خواهی شفا شد
خطا رفت و کدورتها صفا شد
ببخش از ما اگر حرفی غلط شد
برون رفتاری باز نظم و نمط شد
مرا باشد امید اندر تصوف
که عرفانم بود پاک از تعرف
بهر تحقیق نظم او نشان شد
نه عرفان چون علوم دیگرانست
که تحصیلش بتدریس و بیان است
نه برهانی که دیگر کار خواهد
عیانست و لقای یار خواهد
کند قول صفی راگر کسی زشت
زند بر بحر از نابخردی خشت
صفی گر زبدهالاسرار گوید
ز قول یار وصف یار گوید
و گر انشا کند بحرالحقایق
حدیثش را نه هر گوشیست لایق
که آن دلدار وصف خویش گوید
نهایت کز لب درویش گوید
اگر وقتی جمالش دیده بودی
کلامی از لبش بشنیده بودی
دگر هر جا که میدیدی بیانی
بکف ز اصل و بدل بودت نشانی
که این حرف از لب آن دلنواز است
و یا گفتار ارباب مجاز است
صفی را عشق بحر موج زن کرد
گهر خیز و گهر زا در سخن کرد
کند تا شرح منزلها وره را
که هر جا چون زد آنشه بار گه را
نباشد هیچ قولش غیرالهام
رسد هر دم بجانش از دوست پیغام
که مطل را چنین باید ادا کرد
نه خود این کوه بیصوتی صدا کرد
ولیکن چون تو در تقلید و وهمی
نداری زونشان از روی فهمی
ندانی هر کجا او را چه نام است
بسویش ره چه و منزل کدام است
چنین دانی که قول اهل توحید
چو اقوال تو از ظن است و تقلید
فلانکس در اخبار اینچنین سفت
بقول راویان شخصی چنین گفت
تعرف هم اگر خواهی نکو کن
بخلق و فقر و حال عشق خو کن
تعرف نیست آن کاخلاق خوش را
نهی از دست و برگیری ترش را
بود در ادعا پیوسته لافت
ولی در وقت کار افتاده نافت
یکی تقلید عارف در سخا کن
دگر در حسن میثاق و وفا کن
نما از وی تعرف در صفت هم
باخلاق و سلوک و معرفت هم
مکن تقلید او بر وضع و حرفش
شناور شو یکی در بحر ژرفش
مبین تنها که در صحبت چه گوید
ببین تا سوی مقصد ره چه پوید
خداوندا بمردان معارف
بآن دلها که هستند از تو واقف
صفی را بهرمند از معرفت کن
در او پیوسته تکمیل صفت کن
من ار بی قابلیت در نمودم
تو قابل میتوانی کرد زودم
چو هستی هر کمالیراست قابل
بفیضت جرم ما گردید حایل
توانی هم تو رفع این علل کرد
بصوفت تیرگیها را بدل کرد
به پیش نور ظلمت جز عرض نیست
تو چون خواهی شفا اصلا مرض نیست
مرض خود بلکه چون خواهی شفا شد
خطا رفت و کدورتها صفا شد
ببخش از ما اگر حرفی غلط شد
برون رفتاری باز نظم و نمط شد
مرا باشد امید اندر تصوف
که عرفانم بود پاک از تعرف
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۰۱ - العالم بکسراللام
شنیدی چون ز عارف داستانی
ز عالم گوش کن نیکوبیانی
بود عالم کسی کورا الهی
ز هر چیز آگهی بخشد کماهی
ز راه و منزل و احکام دینش
نه از کشفی که از راه یقینش
بود این هم همان معنی عارف
که از عرفان علمی اوست واقف
تفاوت در همان علم و شهود است
که این دانا و آن بینابه بود است
همان علمی که عارف را عیانست
بعالم آشکارا از بیان است
بدینسان عالمی را گر تو عارف
بخوانی نیست از وجهی مخالف
ز راه کشف عارف مطلع گشت
حجاب از چشم قلبش مرتفع گشت
ز راه علم عالم با خبر شد
درخت بهره بخشش بارور شد
و لیک این علم غیر از آن علوم است
که گوئی عالمش اهل رسوم است
نه رسمی عالم است آگاه ازین علم
نبرده در مقامی راه ازین علم
حقیقت عالم رسمی عوام است
باسم شرع او را احترام است
همانا عالم غیر از نقطهئی نیست
همان یک نقطه در هر باب کافی است
کثیر آن نقطه شد از جهل جهال
معانی مبدل جمله بر قال
ز عالم گوش کن نیکوبیانی
بود عالم کسی کورا الهی
ز هر چیز آگهی بخشد کماهی
ز راه و منزل و احکام دینش
نه از کشفی که از راه یقینش
بود این هم همان معنی عارف
که از عرفان علمی اوست واقف
تفاوت در همان علم و شهود است
که این دانا و آن بینابه بود است
همان علمی که عارف را عیانست
بعالم آشکارا از بیان است
بدینسان عالمی را گر تو عارف
بخوانی نیست از وجهی مخالف
ز راه کشف عارف مطلع گشت
حجاب از چشم قلبش مرتفع گشت
ز راه علم عالم با خبر شد
درخت بهره بخشش بارور شد
و لیک این علم غیر از آن علوم است
که گوئی عالمش اهل رسوم است
نه رسمی عالم است آگاه ازین علم
نبرده در مقامی راه ازین علم
حقیقت عالم رسمی عوام است
باسم شرع او را احترام است
همانا عالم غیر از نقطهئی نیست
همان یک نقطه در هر باب کافی است
کثیر آن نقطه شد از جهل جهال
معانی مبدل جمله بر قال
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۰۲ - العامه
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۰۴ - العباده و العبودیه والعبوده
دگر اندر عبادت کن تعقل
که باشد عامه را فوق تذلل
عبودیت دگر بهر خواص است
که نسبتشان بحق با اختصاص است
بسوی حق صحیح الانتسابند
صداقت پیشه در راه صوابند
عبودیت بود تصحیح نسبت
بحق هم صدق در راه طریقت
عبودیت هر آنرا در نهاد است
نشانش دان که صدق و اعتقاد است
کسی کش نعمت ادراک باشد
بصدق و اعتقاد پاک باشد
عبودت باز وصف خاص خاص است
نفوس از قید آنها را اخلاص است
خدا را عابد اندر جمع و فرقند
به بحر بیندگی پیوسته غرقند
که باشد عامه را فوق تذلل
عبودیت دگر بهر خواص است
که نسبتشان بحق با اختصاص است
بسوی حق صحیح الانتسابند
صداقت پیشه در راه صوابند
عبودیت بود تصحیح نسبت
بحق هم صدق در راه طریقت
عبودیت هر آنرا در نهاد است
نشانش دان که صدق و اعتقاد است
کسی کش نعمت ادراک باشد
بصدق و اعتقاد پاک باشد
عبودت باز وصف خاص خاص است
نفوس از قید آنها را اخلاص است
خدا را عابد اندر جمع و فرقند
به بحر بیندگی پیوسته غرقند