عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۸۰ - حقیقهالحقایق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۸۱ - حقیقهالمحدیه
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۸۲ - حقایقالاسماء
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۸۳ - حقالیقین
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۸۴ - الحکمه
بود خود حکمت معلوم لایق
همان علمت باشیاء و حقایق
باشیاء و خواص و وصف و احکام
خود این را گفت عارف حکمت نام
بر آن باشد نظام کون مضبوط
سببها بر مسببهاست مربوط
بود حکمت ازین آگاه بودن
عمل بر مقتضای آن نمودن
بنطق حکمتی دادند رخصت
که اندر علم شرعست و طریقت
ز نقط حکمتی گشتند ساکت
که اسرار حقیقت زوست ثابت
عوام از فهم آن باشند معذور
ز فهم عالم رسمیست هم دور
بنزد جاهل از حکمت مزن دم
ز حکمتها خود این باشد یکی هم
بود آن حکمت مجهوله کاصلا
بخاص و عام وجهش نیست پیدا
ز جزئیات ایجاد است و احوال
چو قتل انبیا و موت اطفال
بود هم حکمت جامع که یکدم
بیارد عارف از تحصیل او کم
بود آنمعرفت بر حق و باطل
پس آنگه باشد ار توفیق شامل
عمل کردن بحق بیاضطرابی
ز باطل هم نمودن اجتنابی
نه هر کس مطلبی خواند حکیم است
حکیم اندر طریقت مستقیم است
حکیم بیعمل همچو حمار است
که اسفار کتب را زیر بار است
چو درویشی که بیکردار و خدمت
کفایت کرده بر اسم طریقیت
نباشد هیچ در فقرش فروغی
مگر بندد بدرویشان دروغی
نکو علمیست حکمت گر حجابت
نگردد از ارادت و ز ایابت
همان علمت باشیاء و حقایق
باشیاء و خواص و وصف و احکام
خود این را گفت عارف حکمت نام
بر آن باشد نظام کون مضبوط
سببها بر مسببهاست مربوط
بود حکمت ازین آگاه بودن
عمل بر مقتضای آن نمودن
بنطق حکمتی دادند رخصت
که اندر علم شرعست و طریقت
ز نقط حکمتی گشتند ساکت
که اسرار حقیقت زوست ثابت
عوام از فهم آن باشند معذور
ز فهم عالم رسمیست هم دور
بنزد جاهل از حکمت مزن دم
ز حکمتها خود این باشد یکی هم
بود آن حکمت مجهوله کاصلا
بخاص و عام وجهش نیست پیدا
ز جزئیات ایجاد است و احوال
چو قتل انبیا و موت اطفال
بود هم حکمت جامع که یکدم
بیارد عارف از تحصیل او کم
بود آنمعرفت بر حق و باطل
پس آنگه باشد ار توفیق شامل
عمل کردن بحق بیاضطرابی
ز باطل هم نمودن اجتنابی
نه هر کس مطلبی خواند حکیم است
حکیم اندر طریقت مستقیم است
حکیم بیعمل همچو حمار است
که اسفار کتب را زیر بار است
چو درویشی که بیکردار و خدمت
کفایت کرده بر اسم طریقیت
نباشد هیچ در فقرش فروغی
مگر بندد بدرویشان دروغی
نکو علمیست حکمت گر حجابت
نگردد از ارادت و ز ایابت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۸۵ - بابالخاءالخاطر
نگردد خاطرت هرگز مکدر
نیوشی از صفی تا شرح خاطر
شود بر قلب وارد ار خطایی
بدون اختیار و اکتسابی
ورودش چار قسم اندر خبر دان
چو ربانی بود اول اثر دان
در او از اصل تبدیل و خطا نیست
که از غیب است و با هم آشنا نیست
شود وارد بتسلیط و فتوت
بدفعش نیست کس را هیچ قدرت
ز الهام ملک ثانیست حادث
که بر مفروض و مندوبست باعث
دگر نفسانی است و از هواجس
دگر شیطانی آمد وز وساوس
حظوظ خویش را نفس است مایل
نباشد کار او بر حق و باطل
ولی شیطان بباطل شد نهادش
بود تکذیب امر حق مرادش
تمیز جمله از خیر و مخالف
بسی سهل است اندر نزد عارف
شناسد گر که از رب یاسر و شست
و گرز ابلیس و نفس خود فروشست
نیوشی از صفی تا شرح خاطر
شود بر قلب وارد ار خطایی
بدون اختیار و اکتسابی
ورودش چار قسم اندر خبر دان
چو ربانی بود اول اثر دان
در او از اصل تبدیل و خطا نیست
که از غیب است و با هم آشنا نیست
شود وارد بتسلیط و فتوت
بدفعش نیست کس را هیچ قدرت
ز الهام ملک ثانیست حادث
که بر مفروض و مندوبست باعث
دگر نفسانی است و از هواجس
دگر شیطانی آمد وز وساوس
حظوظ خویش را نفس است مایل
نباشد کار او بر حق و باطل
ولی شیطان بباطل شد نهادش
بود تکذیب امر حق مرادش
تمیز جمله از خیر و مخالف
بسی سهل است اندر نزد عارف
شناسد گر که از رب یاسر و شست
و گرز ابلیس و نفس خود فروشست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۸۶ - الخاتم
بود گر بر ولایت محرمیت
تو را بشنو وجود خاتمیت
چنین گویند اهل ذوق و تحقیق
گرت بر قول این قوم است تصدیق
سه قسمت این ولایت نزد اشخاص
یکی مطلق یکی محدود و یک خاص
بود مطلق بعیس ختم در طور
دگر محدود بر مهدی ذی دور
دگر آنخاص مخصوص خواصیست
که از حقشان در این امر اختصاصیست
بشرح آن صفی گردید ملهم
که تا نبود بنزد عامه موهم
مراد از مطلق این باشد که در سیر
تعدی زو نخواهد کرد بر غیر
بود خود در کمال خویش سیار
از و نتوان نمودن اخذ اسرار
از آن مطلق که شد دیگر بتعیین
باو ختم ولایات نبیین
ز اول انبیا را تا نهایت
بعیسی ختم شد دور ولایت
ز بس بد در تجرد فرد و یکتا
بدون والد آمد او بدنیا
دگر مهدی است خاتم در ولایت
بدین احمد صاحب هدایت
بود او خاتم و از وی بحالات
نمایند اولیا کسب کمالات
ز حق در وی معانی مجتمع شد
جز از وی اخذ معنی ممتنع شد
خلیفه احمد این صاحب کمالست
تجاوز در کمال از وی محالست
خلیفه حق و اسم اعظم است او
ظهور ذات و قطب عالم است او
شنو باز از ولیی کو بود خاص
بختمیت چه یکشخص اندر اشخاص
بود ختمیت خاص آنکه عاید
بهر دوری بود بر فرد واحد
اگر چه خاص از حیث مقام است
ولی بر کس چه لازم نیست عام است
تواند شد که در بعضی ز ادوار
یکی خاتم شود ز اقطاب و اخیار
نماید ختم بر وی از عنایت
جناب حق کمالات ولایت
از آن دانست محیالدین بخود ختم
ولایت را و بر من گفت شد ختم
نه این مخصوص آن سلطان سر بود
نه بر وی خاتمیت منحصر بود
بسی بودند از اقطاب عالم
شود کو بوده در آنعصر خاتم
صفی را هست هم تحقیق خاصی
بفهمش گر ترا هست اختصاصی
بود خاتم حقی در صورت عبد
وجود مطلقی در صورت عبد
که اندر سیر عبدی او بهر شیئی
نماید دوره ایجاد را طی
کند در پر کاهی سیر امکان
تماما تا مقام ذات سبحان
بهر شیئی ز اشیاء تا بآخر
رساند اصل اول را مکرر
در او اشیاء باصل اوست قائم
بتعیین محقق اوست خاتم
بود مخصوص شخص او در اشخاص
ولی شد اختصاصش عام نی خاص
ازین افزون نگنجد در عبارت
تو گو کافیست عاقل را اشارت
بدعوت باشد او ختم نبیین
جز این بر اولیا خاتم به تعیین
شود گویند مهدی چون هویدا
مسیح آید به تعظیمش ز بالا
بود رمزی ولی بر خلق محجوب
مر ناید بیانش در نظر خوب
بیانی کز عقول خلق دور است
چه حاجت گر چه لب بی قشورست
براینم من بحرفی گر کنی غور
زند امر ولایت بر علی دور
براینم من که خاتم جز علی نیست
جز از نامش روانها صیقلی نیست
علی بود آنکه اول بود خاتم
ولایت یافت از وی جان آدم
تو را بشنو وجود خاتمیت
چنین گویند اهل ذوق و تحقیق
گرت بر قول این قوم است تصدیق
سه قسمت این ولایت نزد اشخاص
یکی مطلق یکی محدود و یک خاص
بود مطلق بعیس ختم در طور
دگر محدود بر مهدی ذی دور
دگر آنخاص مخصوص خواصیست
که از حقشان در این امر اختصاصیست
بشرح آن صفی گردید ملهم
که تا نبود بنزد عامه موهم
مراد از مطلق این باشد که در سیر
تعدی زو نخواهد کرد بر غیر
بود خود در کمال خویش سیار
از و نتوان نمودن اخذ اسرار
از آن مطلق که شد دیگر بتعیین
باو ختم ولایات نبیین
ز اول انبیا را تا نهایت
بعیسی ختم شد دور ولایت
ز بس بد در تجرد فرد و یکتا
بدون والد آمد او بدنیا
دگر مهدی است خاتم در ولایت
بدین احمد صاحب هدایت
بود او خاتم و از وی بحالات
نمایند اولیا کسب کمالات
ز حق در وی معانی مجتمع شد
جز از وی اخذ معنی ممتنع شد
خلیفه احمد این صاحب کمالست
تجاوز در کمال از وی محالست
خلیفه حق و اسم اعظم است او
ظهور ذات و قطب عالم است او
شنو باز از ولیی کو بود خاص
بختمیت چه یکشخص اندر اشخاص
بود ختمیت خاص آنکه عاید
بهر دوری بود بر فرد واحد
اگر چه خاص از حیث مقام است
ولی بر کس چه لازم نیست عام است
تواند شد که در بعضی ز ادوار
یکی خاتم شود ز اقطاب و اخیار
نماید ختم بر وی از عنایت
جناب حق کمالات ولایت
از آن دانست محیالدین بخود ختم
ولایت را و بر من گفت شد ختم
نه این مخصوص آن سلطان سر بود
نه بر وی خاتمیت منحصر بود
بسی بودند از اقطاب عالم
شود کو بوده در آنعصر خاتم
صفی را هست هم تحقیق خاصی
بفهمش گر ترا هست اختصاصی
بود خاتم حقی در صورت عبد
وجود مطلقی در صورت عبد
که اندر سیر عبدی او بهر شیئی
نماید دوره ایجاد را طی
کند در پر کاهی سیر امکان
تماما تا مقام ذات سبحان
بهر شیئی ز اشیاء تا بآخر
رساند اصل اول را مکرر
در او اشیاء باصل اوست قائم
بتعیین محقق اوست خاتم
بود مخصوص شخص او در اشخاص
ولی شد اختصاصش عام نی خاص
ازین افزون نگنجد در عبارت
تو گو کافیست عاقل را اشارت
بدعوت باشد او ختم نبیین
جز این بر اولیا خاتم به تعیین
شود گویند مهدی چون هویدا
مسیح آید به تعظیمش ز بالا
بود رمزی ولی بر خلق محجوب
مر ناید بیانش در نظر خوب
بیانی کز عقول خلق دور است
چه حاجت گر چه لب بی قشورست
براینم من بحرفی گر کنی غور
زند امر ولایت بر علی دور
براینم من که خاتم جز علی نیست
جز از نامش روانها صیقلی نیست
علی بود آنکه اول بود خاتم
ولایت یافت از وی جان آدم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۸۷ - الخرقه
تو را گر هست ذوقی از تصوف
بیان خرقه بشنو بیتکلف
مرید صاف دل چون گشت داخل
بزی شیخ صاحب دلق کامل
چو کرد از باطن شیخ اقتباسی
بر او پوشند از تقوی لباسی
مرا آنرا خرقه تجرید خوانند
بری ز آلایش تقلید خوانند
بود از رجس تزویر و ریا پاک
دگر از لوث استدراج و اشراک
دگر از ننگ و آز و حرص ذمیمه
اگر از نقص اجرام عظیمه
دگر از عجب و رعنایی و مستی
دگر از فخر و دارائی و هستی
دگر از فعل و ترک ناموافق
دگر از مدح و ذعم غیر لایق
دگر از هر چه زاید در کلام است
دگر از هر چه زیبا بر عوام است
دگر از هر چه کاندر عقل ننگست
دگر از هر چه کاندر فقر رنگست
دگر از حب دنیا و لوازم
دگر از فکر کونین و مراسم
بود این در حقیقت جان سپردن
کفن پوشیدن و از خویش مردن
نشان خرقه پوشان عیب پوشیست
خودیت هشتن الا خود فروشیست
بستاری علی را خرقه دادند
بر او مولائی این فرقه دادند
هر آن ستار و از دنیاست تارک
بر او این خرقه بس باشد مبارک
که از وی نسج صوفت منتسج شد
صفا در تار و پودش مندرج شد
صفی داند که وضع خرقه چونست
بزیر آن نهان دریای خون است
تو کاندر آب جوئی غرقه گردی
شناور چون ببحر خرقه گردی
مزن چون پشه دارد در تو تأثیر
دو از چنگال ببر و پنجه شیر
چه کردی در شریعت کز تکلف
فتادت بر سر آشوب تصوف
مپوش اینجامه کز بهر تو تنگست
یم آن خواهد که هم سیر نهنگست
نمیری تا ز خوی خود فروشان
یکی مگذر ز کوی خرقهپوشان
بظاهر خرقه باشد جامه فقر
ولی باطن پر از هنگامه فقر
نه هر کس خرقه پوشد ره نور دست
هر آن از دلق هستی رست مرداست
غرض چون شد ز دست شیخ کامل
مریدی در لباس فقر داخل
همی باید بحسن خرقه کوشد
بهر دم از کمالی خرقه پوشد
بود از باطن شیخ التماسش
کهب اشد تازهتر دائم لباسش
همیشه خرقه صوفی بود نو
نگردد کهنه هرگز دلق رهرو
زنو مقصود تبدیل و ترقی است
که ساکن راهرو در منزلی نیست
نماند هیچ یکدم در مقامی
کند هر صبج استقبال شامی
بیان خرقه بشنو بیتکلف
مرید صاف دل چون گشت داخل
بزی شیخ صاحب دلق کامل
چو کرد از باطن شیخ اقتباسی
بر او پوشند از تقوی لباسی
مرا آنرا خرقه تجرید خوانند
بری ز آلایش تقلید خوانند
بود از رجس تزویر و ریا پاک
دگر از لوث استدراج و اشراک
دگر از ننگ و آز و حرص ذمیمه
اگر از نقص اجرام عظیمه
دگر از عجب و رعنایی و مستی
دگر از فخر و دارائی و هستی
دگر از فعل و ترک ناموافق
دگر از مدح و ذعم غیر لایق
دگر از هر چه زاید در کلام است
دگر از هر چه زیبا بر عوام است
دگر از هر چه کاندر عقل ننگست
دگر از هر چه کاندر فقر رنگست
دگر از حب دنیا و لوازم
دگر از فکر کونین و مراسم
بود این در حقیقت جان سپردن
کفن پوشیدن و از خویش مردن
نشان خرقه پوشان عیب پوشیست
خودیت هشتن الا خود فروشیست
بستاری علی را خرقه دادند
بر او مولائی این فرقه دادند
هر آن ستار و از دنیاست تارک
بر او این خرقه بس باشد مبارک
که از وی نسج صوفت منتسج شد
صفا در تار و پودش مندرج شد
صفی داند که وضع خرقه چونست
بزیر آن نهان دریای خون است
تو کاندر آب جوئی غرقه گردی
شناور چون ببحر خرقه گردی
مزن چون پشه دارد در تو تأثیر
دو از چنگال ببر و پنجه شیر
چه کردی در شریعت کز تکلف
فتادت بر سر آشوب تصوف
مپوش اینجامه کز بهر تو تنگست
یم آن خواهد که هم سیر نهنگست
نمیری تا ز خوی خود فروشان
یکی مگذر ز کوی خرقهپوشان
بظاهر خرقه باشد جامه فقر
ولی باطن پر از هنگامه فقر
نه هر کس خرقه پوشد ره نور دست
هر آن از دلق هستی رست مرداست
غرض چون شد ز دست شیخ کامل
مریدی در لباس فقر داخل
همی باید بحسن خرقه کوشد
بهر دم از کمالی خرقه پوشد
بود از باطن شیخ التماسش
کهب اشد تازهتر دائم لباسش
همیشه خرقه صوفی بود نو
نگردد کهنه هرگز دلق رهرو
زنو مقصود تبدیل و ترقی است
که ساکن راهرو در منزلی نیست
نماند هیچ یکدم در مقامی
کند هر صبج استقبال شامی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۸۸ - الخضر
مراد از خضر بسط رهروانست
چنانک الیاس هم قبض عیانست
چنین گویند کو از عهد موسی
بود تا این زمان باقی بدنیا
توان روحی بود هم لاتبدل
بآن شکل و صفت گردد مشکل
بمعنائی که در او بوده غالب
شود ظاهر در انجاح مطالب
مگر جز نقل نزد اهل ایقان
نباشد بر بقایش هیچ برهان
وجودش ثابت است اما خداوند
بود آگه که اینچونست و آن چند
مکن انکار امریرا که مکتوم
بود از فهم و وجهش نیست معلوم
قبول از اعتبار عقل و فهم است
هم انکار از جهالتهای و هم است
بود انکار از حالات اطفال
بخوی طفل نارد مرد اقبال
نه هر چیزی که از فهم تو دور است
عدیم الاصل و معدوم الظهور است
چو «المر عدو ماجهل» گفت
چرا باید خلاف محتمل گفت
چرا بایست خود را کور و کر کرد
بتیه و هم و حیرت در بدر کرد
بسا چیزی که دانستی و رنج است
بسا کانرا نمیدانی و گنج است
تو مغروری بعقل ناتمامت
دگر فهم عقیم و فکر خامت
از آنرو هر چه در علمت عیان نیست
چنان دانی که اصلا در جهان نیست
چرا یکره نپنداری که شاید
بود چیزی و در فهم تو ناید
چرا گشتی از این غافل که عالم
یکی بحریست نامحدود و مبهم
توئی بر روی این یم یک پر کاه
کجا گردی ز قعر بحر آگاه
در این یم از وجود خود خجل باش
ز عقل و دانش خود منفعل باش
تو سر پر کاهی را ندانی
خواص یک گیاهی را ندانی
کجا دانی و رموز نه فلک را
همه اسرار اشیاء یک بیک را
شود گر منحرف ناگه مزاجت
ندانی چیست علت هم علاجت
چه جای آنکه هر درد و دوائی
تو را معلوم گردد بی خطائی
خصوص آنها که اسرار وجود است
مگر موقوف علمش بر شهود است
بسا دیدی که معلومت خطا شد
چه شد کانکار مجهولت بجا شد
چنانک الیاس هم قبض عیانست
چنین گویند کو از عهد موسی
بود تا این زمان باقی بدنیا
توان روحی بود هم لاتبدل
بآن شکل و صفت گردد مشکل
بمعنائی که در او بوده غالب
شود ظاهر در انجاح مطالب
مگر جز نقل نزد اهل ایقان
نباشد بر بقایش هیچ برهان
وجودش ثابت است اما خداوند
بود آگه که اینچونست و آن چند
مکن انکار امریرا که مکتوم
بود از فهم و وجهش نیست معلوم
قبول از اعتبار عقل و فهم است
هم انکار از جهالتهای و هم است
بود انکار از حالات اطفال
بخوی طفل نارد مرد اقبال
نه هر چیزی که از فهم تو دور است
عدیم الاصل و معدوم الظهور است
چو «المر عدو ماجهل» گفت
چرا باید خلاف محتمل گفت
چرا بایست خود را کور و کر کرد
بتیه و هم و حیرت در بدر کرد
بسا چیزی که دانستی و رنج است
بسا کانرا نمیدانی و گنج است
تو مغروری بعقل ناتمامت
دگر فهم عقیم و فکر خامت
از آنرو هر چه در علمت عیان نیست
چنان دانی که اصلا در جهان نیست
چرا یکره نپنداری که شاید
بود چیزی و در فهم تو ناید
چرا گشتی از این غافل که عالم
یکی بحریست نامحدود و مبهم
توئی بر روی این یم یک پر کاه
کجا گردی ز قعر بحر آگاه
در این یم از وجود خود خجل باش
ز عقل و دانش خود منفعل باش
تو سر پر کاهی را ندانی
خواص یک گیاهی را ندانی
کجا دانی و رموز نه فلک را
همه اسرار اشیاء یک بیک را
شود گر منحرف ناگه مزاجت
ندانی چیست علت هم علاجت
چه جای آنکه هر درد و دوائی
تو را معلوم گردد بی خطائی
خصوص آنها که اسرار وجود است
مگر موقوف علمش بر شهود است
بسا دیدی که معلومت خطا شد
چه شد کانکار مجهولت بجا شد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۸۹ - الخطره
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۹۰ - الخله
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۹۱ - الخلوه
بود خلوت ترا با حق تکلم
بسر خویش در عین تنعم
باو گفتن حدیث و زو شنیدن
جز او در جهر و سر خود ندیدن
در اینحال انجمن هم خلوت تست
جز اینخلوت دلیل نخوت تست
نه آنخلوت بود کز خلق خاطر
بود پر، لیک خالی خانه و در
چنین خلوت نشان اهل قال است
که در تدبیر اخذ ملک و مال است
مراد عارف این باشد ز خلوت
که یابد خلوت صوری حقیقت
در آن خلوت که با حق کرد حاصل
نگردد غیر آنجا هیچ داخل
و را خلوت مقامی گشت و حالی
در آنجا نیست غیریرا مجالی
بسر خویش در عین تنعم
باو گفتن حدیث و زو شنیدن
جز او در جهر و سر خود ندیدن
در اینحال انجمن هم خلوت تست
جز اینخلوت دلیل نخوت تست
نه آنخلوت بود کز خلق خاطر
بود پر، لیک خالی خانه و در
چنین خلوت نشان اهل قال است
که در تدبیر اخذ ملک و مال است
مراد عارف این باشد ز خلوت
که یابد خلوت صوری حقیقت
در آن خلوت که با حق کرد حاصل
نگردد غیر آنجا هیچ داخل
و را خلوت مقامی گشت و حالی
در آنجا نیست غیریرا مجالی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۹۲ - خلعالعادت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۹۳ - خلق جدید
تو از خلق جدید این را سنددان
ز موجود اتصالات مدد دان
دم رحمن بممکن هست ممتد
که هر دم زو رسد فیض مجدد
بذات خویش ممکن جز عدم نیست
عدم را در تفهم بیش و کم نیست
عدم دان خلق را در عین امکان
کنی قطع نظر چه از موجود آن
پس او را هست آنی ز آنات
فیوض مستمر از حضرت ذات
هر آن فیض که هر آنش امیدست
توالی را همان خلق جدیدست
بر او گر اتصال فیض کم شد
خود آن موجود در آنی عدم شد
ز موجود اتصالات مدد دان
دم رحمن بممکن هست ممتد
که هر دم زو رسد فیض مجدد
بذات خویش ممکن جز عدم نیست
عدم را در تفهم بیش و کم نیست
عدم دان خلق را در عین امکان
کنی قطع نظر چه از موجود آن
پس او را هست آنی ز آنات
فیوض مستمر از حضرت ذات
هر آن فیض که هر آنش امیدست
توالی را همان خلق جدیدست
بر او گر اتصال فیض کم شد
خود آن موجود در آنی عدم شد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۹۴ - باب الدال الدبور
بود آن صولت نفس عقورت
باستیلا چون باد دبورت
ز غرب طبع جسمانی بمشهور
و زد کش خواند عارف مغرب نور
دگر باد صبا کز مشرق آید
باستیلا چو روح مشفق آید
از آنرو گفت پیغمبر که نصرت
مرا بود از صبا در صبح رحمت
همان باد دبور آمد هلاکت
گروه عاد را با صد فلاکت
مرا یعنی از آنمشرق فتوح است
کز و اندر تموج باد روح است
باستیلا چون باد دبورت
ز غرب طبع جسمانی بمشهور
و زد کش خواند عارف مغرب نور
دگر باد صبا کز مشرق آید
باستیلا چو روح مشفق آید
از آنرو گفت پیغمبر که نصرت
مرا بود از صبا در صبح رحمت
همان باد دبور آمد هلاکت
گروه عاد را با صد فلاکت
مرا یعنی از آنمشرق فتوح است
کز و اندر تموج باد روح است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۹۵ - درهالبیضاء
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۹۶ - بابالذال الذخایر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۹۷ - الذوق
شنو از ذوق کان اصل شهود است
ز حق بر حق که ثابت در صعود است
در اثنای بوارق بالتوالی
کند گر آن درنگی در مجالی
شهود حق بحق پیدا شد آنجا
در اول رتبه ذوق انشا شد آنجا
چو زاید شد در اواسط از شهود است
که مشرب نام اواندر عهود است
رسد چون بر نهایت ری شدش نام
که سیراب است و کارش روبانجام
شود این از صفات سر و سیرت
که هیچ آنجا نشد ملحوظ غیرت
ز حق بر حق که ثابت در صعود است
در اثنای بوارق بالتوالی
کند گر آن درنگی در مجالی
شهود حق بحق پیدا شد آنجا
در اول رتبه ذوق انشا شد آنجا
چو زاید شد در اواسط از شهود است
که مشرب نام اواندر عهود است
رسد چون بر نهایت ری شدش نام
که سیراب است و کارش روبانجام
شود این از صفات سر و سیرت
که هیچ آنجا نشد ملحوظ غیرت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۹۸ - ذوالعقل
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۹۹ - ذوالعین