عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۹ - الجلال
جلال است احتجاب ذات حضرت
زما اندر حجاب قدس و عزت
که او را هیچ از حیث هویت
بنشناسیم و ز وجه حقیقت
بد انسان کوشناسد ذات خود را
بذات خود کند اثبات خود را
پس این نوع از شناسایی محالست
که او در پرده عز و جلال است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۶۰ - الجمال
جمالش جلوه ذات از کمال است
جمال مطلقش لیکن جلال است
که قهاریت محض است و آنجا
نباشد هیچ غیر از وجه یکتا
نباشد غیر او باقی در آنحال
که تا بیند جمالش را ز جلال
ولی چون جلوه او پرده در شد
جمالش از حجابی جلوه گر شد
ز بس نور جمالش منجلی بود
بهر جا تافت آن وجه العلی بود
باینمعنی که نورش بس هویداست
ز پشت صد هزاران پرده پیداست
نه پنداری که هرگز پرده‌ئی هست
و یا او بر جمالش پرده‌ئی بست
حجابش هم تعینهای نور است
که از سنخ همان وجه و ظهور است
پس اندر هر جمال او جلال است
علو و قهر و عزش بر کمال است
ورای هر جلالی هم جمالیست
که لطف و انس و رحمت زو مثالیست
تجلیهای او را در مراتب
اگر خوانی دنو باشد مناسب
مر آنرا در دنو عارف توان شد
بوصف طلعتش واصف توان شد
شود تا نیک حل این معما
ز نو کردم بتحقیقی مهیا
جمالش در مقام واحدیت
تجلی کرد از غیب هویت
زوجهی کو بذات خود عیان شد
رخش در پرده عزت نهان شد
نبود آنجا ز غیرت غیر ذاتش
نشانی از وجود ممکناتش
شعاع طلعتش نگذاشت نزدیک
کسی را تا که بیند روی اولیک
ز روی او یکی تابید نوری
وز آن نور آمد این عالم ظهوری
جهان مرآت آن نور جلی شد
ز ضو شمس وحدت ممتلی شد
جهان حرفیست عالم غیر او نیست
در این معنی مجال گفتگو نیست
همه عکس جمال حضرت اوست
ز کثرتها هویدا وحدت اوست
خود این کاشیاءست پیدا و عیان نیست
نشانش در مکان و لامکان نیست
اگر دانی اشارت زان جلال است
که مستوراست و دیدارش محال است
خود از حیث جلال است ار که دانی
بموسی آن خطاب لن ترانی
که او را کس بچشم حس نبیند
خود او را بلکه جز او کس نبیند
دگر این نکته کو ز اشیاء هویداست
بمعنی بلکه او خود عین اشیاءست
نگو گر بینی از حیث جمال است
که مشهود از مظاهر بر کمال است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۶۱ - الجمعیه
اگر پرسی که جمعت کدام است
بسوی حق حضور مستدام است
حضور آید هموم ار مجتمع شد
بجز بر وی توجه ممتنع شد
بدانسان یافت خاطر اشتغالی
که مر تفریق را نبود مجالی
همومت گشت یکجا هم واحد
تشتت رفت و تفریق و زواید
دل مجموع مجلای وجود اوست
تجلی گاه انوار شهود است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۶۲ - الجمع
ندانی گر چه باشد جمع مطلق
شهود حق بدون ماسوی الحق
چو شد در جمع سالک بیعلایق
نه بیند با حق آثار خلایق
بجا حق است و خلقی نیست با او
حقیقتها همه فانیست با او
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۶۳ - جمع‌الجمع
ز جمع‌الجمع گر پرسی علامت
شهود خلق بر حق است اقامت
سب کسیران که راه جمع پویند
خود این را فرق بعد از جمع گویند
ز جمع آید چو سالک باز در فرق
بود در فرق اندر جمع خود غرق
خلایق را همی بیند حبابند
که در هستی خود قائم بآبند
بود ذات حق آن کور است بودی
خلایق نیست جز نقش و نمودی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۶۴ - جنه‌‌الافعال
شنو از جنه‌‌الافعال واضح
که پاداش است بر اعمال صالح
خود آن مر نفس ار باشد مناسب
که هست او را مطاعم هم مشارب
از آن خوانند او را جنّت نفس
که باشد پر زنوش و نعمت نفس
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۶۶ - جنه‌‌الصفات
یکی جنّت مسما بر صفات است
که خاص اهل معنی در ثبات است
ورا دانند قوم اظلال اسما
بمعنی جنه‌‌القلب است آنجا
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۶۷ - جنه‌‌الذات
دری از جنه‌‌الذاتست مفتوح
که صوفی خواند آنرا جنه‌‌الروح
خود آنرا جلوه وجه‌الاحددان
یک از لذات روح آنجا تو صددان
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۶۸ - الجنائب
جنائب صاحب اعمال خیرند
که دایم در نفوس آنها بسیرند
بحمل زاد تقوی ره نوردند
مقام قلب را واصل نگردند
همی بانشد در سیر الی الله
جدا از سیر فی الهند در راه
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۶۹ - جهتا‌الضیق والسعه
جهت باشد یکی ضیق وسعت باز
بود تنزیه ذات اول جهت باز
که دور از عقل و فهم و اشتهار است
خود آن از وحدت ذات اعتبارست
بسوی غیر با او اتساعی
نباشد نزد عقل و اطلاعی
در این وحدت تعقل لایلیق است
حقیقیه است و از هر فرض ضیق است
از آن گویند او را غیر ذاتش
بنشناسد کسی از ممکناتش
دوم کو را سعت باشد مناسب
ظهور اوست در کل مراتب
ز اسماء و صفات او اعتبار است
ظهورش در مظاهر آشکار است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۷۰ - جهتاالطلب
طلب را دو جهت باشد هم اینسان
وجوبیت پس امکانیت است آن
که اسماء ربوبی بر مناسب
ظهور خویش را باشند طالب
ظهور خود طلب دارند بالتام
با عیانی که باشد ثابتش نام
هم اعیان را طلب باشد مسلم
ظهور خود با سماء مکرم
ظهورش در شئوم اوست بالعین
دو حضرت را اجابت بر سوالین
مگر اول تعین کان بعین است
تو را فرموده صوفی حضرتین است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۷۱ - جواهر العلوم و الانباء و المعارف
جواهرها کز آن کس نیست واقف
در انبا و علوم و هم معارف
بود در نزد صوفی گاه تاویل
جقایقهای بی تغییر و تبدیل
نگردد مختلف زان اختلافات
که باشد در شرایع بی‌منافات
نگردد مختلف چون آنکه شایع
بود اندر امم و اندر شرایع
تفرق نیست در وی قدر موئی
کنی گر بی‌تخالف جستجویی
نماز ار مختلف گردید وضعش
تفاوت نیست یا فرقی بجمعش
چه مقصود از نماز آداب خدمت
بود در حضرت سلطان عزت
شد این خدمت در اوقات مناسب
ز مولا بر عباد از قلب واجب
بهر عصر آنکه از حق شاه دین شد
رساند احکام خدمت کاین چنین شد
نماز از اصل پس گر باشی آگاه
بود حاضر شدن در خدمت شاه
تفاوت نیست اندر اصل اول
مگر گردد فروعاتش مبدل
چنین دان روزه و حج و زکوتت
نشد اصلش مبدل چون صلوتت
تبدل یافت گر وضعش بتفصیل
نیابد اصل آن تغییر و تبدیل
جواهر آن حقایق دان که تغییر
نیابد در زمانی هم نه تکسیر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۷۲ - باب‌الحاء الحال
بود حال آنکه بر قلب است وارد
بمحض موهبت از حق واحد
بدون اجتلابی با تعمل
چه حزن و خوف و قبض و بسط بالکل
که چون وارد شود ناگاه بر دل
هم آید از صفات نفس زایل
چو مثل او ز پی آید بتوفیق
نیاید یا دگر چون او بتحقیق
اگر باید بحال خود دوامی
شود مر اهل حالت را مقامی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۷۳ - حجه‌الحق
شود از حجت الحق هر که سایل
باو میگو: بود انسان کامل
چو حجت زو بخلق از حق تمامست
وجودش دعوتی بر خاص و عامست
خود آدم بر ملایک گشت حجت
به «انبئهم» از آن ره یافت رخصت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۷۴ - الحجاب
حجابت عکس صورتهای کونیست
که جز آن بر تجلی مانعی نیست
چو در قلبت صورها منطبع شد
تجلی حقایق ممتنع شد
صورها را ز لوح قلب رد کن
تماشا پس در آن ذات‌الاحد کن
صور مانع ز وهاب الصور گشت
پس از رفع صور او جلوه گر گشت
هر آن نقش بجز حق در ضمیرت
حجابی دان بقلب مستنیرت
حجاب او توئی او بیحجاب است
صورها مرجمالش را نقاب است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۷۵ - الحروف
حروف آمد ز اعیان محیطه
حقایق‌های معلوم بسیطه
حروف عالیاتست آن شئونات
که بد در ذات کامن کامن‌الذات
مثال تخم کان اصل شجر بود
شجر در روی نهان بی‌برگ و بر بود
در آن غیب الغیوب محض مطلق
که ما بودیم آنجا او و او حق
نبود او غیر او عالم هم او بود
صفات و اسم او هم عین هو بود
مثل اینجا اگر چه نیک ناید
ولی چون محض مفهوم است شاید
نبود آنجا حروف الا مدادی
ز نقش ماسوا غیر از سوادی
بذات آن کنز مخفی مکتتم بود
نهان در حسن خود وجه قدم بود
بچشم ذات آنجا ذات خود دید
جمال خویش در مرآت خود دید
ظهوراتی که بینی زان نظر شد
صفات و اسم اول جلوه گر شد
ظهور اول اظهار دگر کرد
بر او اهل تماشا را خبر کرد
ظهوراتی کزان وجه نکوشد
نبد غیری‌، تجلی‌های او بد
شدند اسماء مرایای ظهورش
و زان اسماء تجلی کرد نورش
ز اسماء هر یک آثاری عیان شد
در اعیان عین هر شیئی نشان شد
هر آن عین از قدم گردید حادث
وجود خارجی را گشت باعث
خود اشیاء هر یکی مربوب اسمیست
که آن گنج حقیقت را طلسمی است
پس اینعالم کتاب حق تعالی است
بمعنی وصف آن حسن دل آراست
حروفاتی که اندر این کتابند
ز حسن او بوصفی در خطابند
پس آنعارف که بینا و بصیر است
ز اوصاف جمال او خبیر است
بشیئی جز ز چشم او نه بیند
جهانرا جمله جز نیکو نه بیند
حروف اینجا ظهورات صفاتند
ولی در غیب ذاتی عالیانند
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۷۶ - الحریه
بود حیرت آزادی ز اغیار
اگر چه نیست غیر اندرین دار
ولی غیریت این باشد که از دوست
دهی خاطر بآثاری که از اوست
جمال شاه نشناسی تو در سیر
بصورتها اسیری این بود غیر
ازین نقش و صور بگریز و حزباش
شبه‌ها را بیکسو ریز و در باش
بود حریت عام آنکه آزاد
شوی از قید شهوت شاد و ناشاد
بود حریت خاص آنکه بالذات
تو مطلق گردی ازرق مرادات
شوی خود از اراده خود کماهی
فنا اندر ارادات الهی
کند حریت خاص الخواصت
زهر آثار و هر رسمی خلاصت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۷۷ - الحرق
بود حرق از تجلیها اواسط
که جاذب بر فنا شد در ضوابط
در اول برق و آخر طمس باشد
وسط حرقت چو حر شمس باشد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۷۸ - حفظ‌العهد
ز حفظ‌العهد بشنو کان حدود است
عبادالله را ز آن نفع و سود است
وقوف از این حدودت حفظ عهد است
بکام آنکه واقف گشت شهد است
ز سر امر و نهیش در مواقف
نشد جز مرد صاحب سیر واقف
اگر خواهی تو باشی صاحب اسرار
حدودش را بجان و دل نگه‌دار
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۷۹ - حفظ عهد الربوبیه و العبودیه
یکی دیگر ز حفظ العهد آنست
که در این سیر سالک را نشانست
ز رب بیند کمال و حسن خالص
ز عهد ناقص اهمال و نقایص
هر آن خیری که بینی از خدادان
شرور از نفس شوم خودنما دان