عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۹ - الافق المبین والافق الاعلی
افق باشد مبین اندر بدایت
مقام قلب را اما نهایت
یکی زاعلی افق بشنو تو مشروح
بود آن منتهای رتبه ی روح
الوهیت در اینجا جلوه گر شد
مقام واحدیت پرده در شد
رسد چون سیر قلبت بر نهایت
افق بینی مبین آنجا به آیت
رسد ور بر نهایت سیر روحت
افق اعلا شود اندر فتوحت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۰ - الافراد و الامینان
اگر افراد را جوئی رجالند
که دور از قطب و جویای وصالند
امینانند ارباب ملامت
که ظاهر نیست از ایشان علامت
اثر اندر ظواهر می‌نماید
زباطن لیک در ظاهر نیایند
مریدان را کنند از فیض حضرت
همی تقلیب بر ملک فتوت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۱ - الامامان
امامان قطب را همچون دو دستند
که در جنبین او پیوسته هستند
یکی کان بریمین است او به ملکوت
بود ناظر دگر پر ملک ناسوت
خود این کوناظر ملک است اعلاست
از آن دیگر که بر ملکوت بیناست
خلیفه قطب این باشد به تعیین
به نزد اهل ذوق از روی تمکین
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۲ - ام الکتاب
گرت اندیشه‌ام الکتاب است
نخستین عقل اندر هر خطاب است
در او ثبت است احوال خلایق
ز اول تا به آخر با دقایق
ز ایجاد و قبول و فعل و آثار
ز اصل و فرع و خیر و شر و مقدار
بمانند رقوم اندر صحایف
در او ثبت‌اند اشیاء بر مرادف
مسمی بر کتاب اندر کلامست
چو نزدیک آن به فهم خاص و عامست
در آن حضرت نمود و بود اشیاء
ز جز و کل به ترتیب است پیدا
به نور آفتاب عقل اول
حقایق جمله معلوم و مسجل
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۳ - الآن الدائم
ز آن دایم اگر با افتتاحی
ز من کن گوش نیکو اصطلاحی
بود آن امتداد پادشاهی
ظهور حضرت باری کماهی
در آن مدت ازل عین ابددان
بر این معنی کلام ما سند دان
ازل را با ابد با وقت حاضر
یکی دان هم به باطن هم به ظاهر
زمان سر مد بود در اصل و باطن
هم آنات زمانی را مواطن
بود ثابت به حال خویش و قایم
از آن دانیم آن را آن دایم
تغیرها در او همچون نقوش است
به ظاهر ناطق و باطن خموش است
در آنجا صبح و شام و روز و شب‌نیست
به جز یک آن واحد نزد رب نیست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۴ - الانانیت
انانیت بود آن شی‌ء که هر شیی
اضافت می‌تواند یافت بروی
چنانکه می‌دهی برخویش نسبت
هر آن چیزی که آید پیش فکرت
تن و جان ملک و مال و خانه و زن
به خود نسبت دهی کاین باشد از من
ندانی هیچ کاین من کیست در تو
چه باشد وصف و نامش چیست در تو
لطیفه ذوالمن است آن تا که دانی
کسی جز تست اندر تو نهانی
گذاری گر انانیت به او باز
بدون ما و من باشی سر افراز
خود این گنجیست مالامال گوهر
نگردد جز فقیر از وی توانگر
انانیت نهادن کار خواهد
بر آید ز آنکه او را یار خواهد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۵ - الانیت
زانیت بگویم و ز جهاتش
بود نسبت بواجب عین ذاتش
که صرف ذات‌اللهیت است او
وجود محض بی‌ماهیت است او
ولی در ذات ممکن بر خلافست
خود انیت بذات او مضافست
در انیت تحقق گو به نیت
وجود عینی است از حیث رتبت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۶ - الانزعاج
دگر از اصطلاحات انزعاج است
که نزد سالکان حق رواج است
تحرک قلب را سوی خداوند
ز تأثیر سماع و صحبت و پند
دلی کو را به حق رفتار باشد
ز حق توفیق استشعار باشد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۷ - انصداع الجمع
اگر داری تو قلب و سمع بشنو
بیان انصداع الجمع بشنو
ظهور کثرت اندر وحدتست آن
پس از جمع اعتبار فرقتست آن
به معنی فرق بعد از جمع اینست
محیطی قطره را در آستین است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۸ - الاوتاد
زا و تاد ار بپرسی چار مردند
که هر یک در مقام خویش فردند
جهان را در مقام حفظ و سکنند
جهات سته را این چار رکنند
محل نظره خلاق کونند
معین ملک و خود در عین عونند
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۹ - باب الباء
اشارت باءببد و ممکناتست
که موج ثانی از دریای ذاتست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۰ - باب الابواب
نکو دریاب شرح باب الابواب
که آن توبه است نزد اهل آداب
شود در خانه داخل هر کس از در
ز توبه یافت سالک راه و رهبر
ز سر توبه هر کس گشت آگاه
نگردد یک نفس غافل ز درگاه
به ظاهر توبه از جرم و گناه است
به باطن ز آنچه آن غیر از اله است
بود در شرع حق توبت ز دلخواه
به معنی از تمام ما سوی الله
بود آن توبه در حکم شریعت
بود این توبه ی اهل حقیقت
در آن توبه ز فعل بد بپرهیز
در این توبه ز بود خویش برخیز
به هر آنی که راهی را کنی طی
از آن رفتار میکن تو به در پی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۱ - البارقه
شود ظاهر به سالک در اوایل
یکی نوری و گردد زود آفل
مرا آن را بارقه خوانند سلاک
که بر دل همچو برق آید ز افلاک
ز افلاکم غرض گردون روحست
که از وی قلب سالک را فتوح است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۲ - الباطل
ز باطل گر بپرسی جز عدم نیست
عدم را هیچ وصفی در قلم نیست
همه حق است و حق عین وجود است
جز او نبود که در غیب و شهود است
عدم باشد جز او یعنی که باطل
ز باطل هیچ بودی نیست حاصل
ز چشم دل یکی بنگر در اشیاء
که بینی نیست جز حق هیچ پیدا
همه حقند و پیدا باطلی نیست
به جز موج اندرین یم ساحلی نیست
شئوناتی که می‌بینی حبابند
حباب چه نکو بین جمله آبند
تو پنداری که این و آن وجودند
جز او نبود وجود اینها نمودند
نکوتر بین نباشد هم نمودی
به جز یک حق واحد نیست بودی
به باطل پس عدم کردیم اطلاق
که آنرا جز عدم خود نیست مصداق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۳ - البدلاء
ز بدلا یعنی ابدال مکرم
رجاع سبعه در اطراف عالم
شنو رمزی از ایشان چونسفر کرد
یکی آید بجای او دگر مرد
جسد را ور نهد برجای شاید
رود بی‌تن بهر جائیکه باید
باین معنی سخن نیکوتر آید
بمعنای دگر ابعد نماید
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۴ - البدنه
بود بدنه از آن نفسی کنایت
که کرد از سیر منزلها حکایت
کند قطع منازل هم مراحل
هم اثقال معانی راست حامل
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۵ - البرق
بود برق آن ضیائی کاولین کار
شود لامع بعبد از شرق انوار
کشاند سوی قرب حضرت او را
دهد در سیر فی‌الله نصرت او را
شود هم موجب طی مراحل
شود تا در مقام قرب داخل
ز ظلمت خواندش بر عالم نور
کند بروی هویدا رمز مستور
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۶ - البرزخ
بود برزخ گرت با من بود دل
خود آنکو بین شیئین است حایل
از آن تعبیر برکون مثالت
نمایند اهل تحقیق و کمالت
بود مابین اجسام کثیفه
دگر ارواح ممتاز لطیفه
دو عالم را چنین تفسیر کردند
ز دنیا و آخرت تعبیر کردند
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۷ - البرزح الجامع
دگر از برزخ جاکع به تفسیر
کنم در واحدیت بر تو تعبیر
خود آن اول تعین در کلامست
در آن برزخ مرایابی ظلامست
بود این برزخ اولی و اعظم
ز عالم ها و برزخ ها مقدم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۸ - البسط
بود بسط آن ورود ناگهانی
به قلب از غیب سلطان معانی
دلیل بّر و اکرام و قبول است
نشان انس و لطف بی‌غلولست
گر از مکری نباشد نیک حالیست
غنیمت دان که بس فرخنده فالیست
گهی باشد که محض امتنان است
بدل از وی بس آفات و زیانست
چه برنا اهل لطف پادشاهی
ندارد بهر او غیر از تباهی
ولی چون در مقام قابل آید
مراد دل زشاهش حاصل آید
زحال خود به بسطی برنگردد
لبش گر بحر نشود تر نگردد
اگر در قلب خود بینی گشایش
نظر کن تا نباشد آزمایش