عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : مسمطات
شمارهٔ ۳
در شهر ما بتی است که بر جان بود امیر
چالاک و چست و چابک و عیار و شیرگیر
در شاهدی یگانه و در دلبری دلیر
هر جا دلیست در خم زلفش بود اسیر
نبود بجز در آینه حسن ورانظیر
خندیدنش چو خنده شیر است در نظر
خندد ولی بگرید از آن خنده شیر نر
درد ز خنده زهره شیران پیل بر
ایدل نماز خنده شیرافکنش حذر
کز وی هزار بلعم با عور خورده تیر
بر مور اگر بچشم عنایت کند نگاه
مانا رباید از سر مریخ و مه کلاه
بر وی ز مکر دیو سلیمان برد پناه
بر چشم بندگان درش همچو پر کاه
دنیا کجا که ملک دو عالم بود حقیر
سرپا بر هنگان درش از ره رضا
یکسر زنند بر سر کونین پشت پا
هم بندگان مجرم آن شاه ذوالعطا
هستند گر چه خویش ز سر تا بپا خطا
بخشند جرم عالم و آوم بعون پیر
مستان جام باده لبریزش ای عجب
دریا بلب کشند و به بر لب زنند لب
مردان حق دمند و امیران حق طلب
جانشان عری ز هایله علت و سبب
لبشان خمش ز قائله قلت و کثیر
از مهر شاه سینه آن بندگان حر
همچون صدف بفلزم جانست پر زدر
چون هسنشان زکوی خرابات آبخور
خمخانه را کشند و نه چون خم شوند پر
میخانه را خورند و نه از می شوند سیر
هر یک زیمن طالع فیروز و فریخت
بر لامکان کشیده از این کل خاک رخت
گردیده عرش اعظمشان تخته ز تخت
دلها شود ز سطوت ذوالعرش لخت لخت
چون بر زنند تکیه ز اجلال بر سریر
دومش که بود دل ز غم عشق پر ز شور
سوزان بنار فرقتم این جان ناصور
ناگه کشید جذبه عشقم بکوه طور
بر کوی آن نگار بر انداخت دل عبور
در خاک آن بهشت بر اندوخت جان عبیر
عالی دری رفیعتر از عالم قیاس
گشتم عیان که عرش بد آن سطح را مماس
عنقای عقل مدرک و سیمرغ و هم ناس
در اولین دریچه آن درگه از هراس
افکنده بال و پنجه و منقار ناگزیر
ترسا مغی براه در آنجا شدم دلیل
آمد پی دخول در آن حضرتم دخیل
بردم در آن حرم که نبد محرمش خلیل
بستر نموده حاجبش از پر جبرئیل
بر چشم او دو کون کم از قدر یک شعیر
دیدم نشسته پیر بصدر مغان چو یم
از میکشان حریم وزوی صدر محترم
عیسی دمی که بود مسیحش یک از خدم
هر دم هزار عیسیش احیا زنم دم
حاجات خلق جمله و را نقش در ضمیر
رازی که دیدهاند در آئینه اهل جام
سر تابسر معآینه او را ز خشت شام
دلهای آن گروه که در عشق آن همام
بد در ثابت سختتر از آهن و رخام
یکجا بدست قدرت او نرم چون خمیر
بر دور پیر مصطبه رندان بادهنوش
بنشسته فارغ از دو جهان دوش تا بدوش
بر دور جام و نغمه نی جمله چشم و گوش
مستانه سرکشیده ز غوغای عقل و هوش
رندانه پشت پا زده بر فرق ماه و تیر
از عقل و فرق بین همه را جان پاک فرد
پوشیده جمله چشم ز تمییز سرخ و زرد
غافل ز غیر یار چه درمان بود چه درد
وارسته از خیال که گردون کدام و گرد
بیگانه زان تمیز که بالا کجا و زیر
ساقی در انتظار که زان واجبالوجود
دیگر کدام بنده شود مستحق جود
کافتادمش بخاک من رسته از قیود
دادم پس از سجود بیکتائیش درود
خواندم پس از درود بهر حاجتش خبیر
اندر طلب چو پاک ز هستی شدم فنا
برداشت سر بسوی من آن خسرو بقا
آنسان که درد خسته دلانرا کند دوا
گفتا که کیستی و چه حاجت ترا بما
گفتم گدای سائل و محتاج و مستجیر
پیرم چو یافت از اثرات وجود طی
باقی نه هیچ از اثرم غیر مهر وی
بر زد نهیب ساقی سر مست را که هی
آتتش فکن بخرمن جانش ز جام می
تا زان شراب نفس حرونش شود ستیر
برداشت چست و چابک ساقی پاک ذیل
پیمانه که بود بمستان خیل کیل
از وی نموده ناب حقیقت کمیل میل
هر دم از او رسیده بتکمیل صد کمیل
کسب ضیاء کرده از او مهر مستنیر
لبریز کرد زان میسوزندهتر ز نار
زان آتشی که سوخت ز منصور اختیار
زان میکشید و گشت انالحق سرابدار
دادم بدست و گفت استغفار کن سه بار
از هستی وجود که جرمی است بس کبیر
بگرفتم و کشیدم چون جام را بسر
آتش گرفت جانم از آن باده سر بسر
فارغ شدم ز دغدغه خیر و خوف شر
ز آثار من نماند بجز صورتی اثر
زان صورتی که گشت سیر دمش اثیر
شد پوزبند و سوسهای عشق تیز دست
کامد بدست و پنجه وسواس را شکست
جانم زبند تفرقه و قید جمع رست
یکسر فتادم ازخرد و هوش دنگ و مست
شد ما سوی فرامشم از خاطر خطیر
روح صعود کرده چو از عالم عقول
در تنگنای جسم عنان داد بر نزول
گفتم سروش غیب ز اسرار مایقول
کاینک بهوش باش تو ای حامل جهول
تا در عیان ز معنی وحدت شوی خبیر
کردم چو دیده باز در آئینه روبهرو
شد سر لا اله موجه مرا در او
یعنی نبد معآینه ز آئینه غیر هو
بود آنچه در بساط ز جام می و کدو
باقی نبود هیچ بجز ذات پاک پیر
صبحست ای ندیم چو افتاده خمار
شد طالع آفتاب سر از خواب غم بر آر
چون نفی غیر میکند اثبات کردگار
زان میکه غیر کند ساغری بیار
تا دل شود ز صیقل رشحات او منیر
بر خیز تا کیشم بر سم قلندری
جام قلندرانه ز صهبای حیدری
برتر زنیم خیمه ازین چرخ چنبری
یابد مگر وجود صفات منوری
بینا شود بنور حق این دیده ضریر
تا آنکه دور دوره بخشایش و عطاست
هر مجرمی مؤید الطاف کبریاست
بیرون عطا و رحمت بیچونی از چراست
عالم تمام غرق یم رحمت خداست
مینوش و باش منتظر رحمت ای فقیر
چالاک و چست و چابک و عیار و شیرگیر
در شاهدی یگانه و در دلبری دلیر
هر جا دلیست در خم زلفش بود اسیر
نبود بجز در آینه حسن ورانظیر
خندیدنش چو خنده شیر است در نظر
خندد ولی بگرید از آن خنده شیر نر
درد ز خنده زهره شیران پیل بر
ایدل نماز خنده شیرافکنش حذر
کز وی هزار بلعم با عور خورده تیر
بر مور اگر بچشم عنایت کند نگاه
مانا رباید از سر مریخ و مه کلاه
بر وی ز مکر دیو سلیمان برد پناه
بر چشم بندگان درش همچو پر کاه
دنیا کجا که ملک دو عالم بود حقیر
سرپا بر هنگان درش از ره رضا
یکسر زنند بر سر کونین پشت پا
هم بندگان مجرم آن شاه ذوالعطا
هستند گر چه خویش ز سر تا بپا خطا
بخشند جرم عالم و آوم بعون پیر
مستان جام باده لبریزش ای عجب
دریا بلب کشند و به بر لب زنند لب
مردان حق دمند و امیران حق طلب
جانشان عری ز هایله علت و سبب
لبشان خمش ز قائله قلت و کثیر
از مهر شاه سینه آن بندگان حر
همچون صدف بفلزم جانست پر زدر
چون هسنشان زکوی خرابات آبخور
خمخانه را کشند و نه چون خم شوند پر
میخانه را خورند و نه از می شوند سیر
هر یک زیمن طالع فیروز و فریخت
بر لامکان کشیده از این کل خاک رخت
گردیده عرش اعظمشان تخته ز تخت
دلها شود ز سطوت ذوالعرش لخت لخت
چون بر زنند تکیه ز اجلال بر سریر
دومش که بود دل ز غم عشق پر ز شور
سوزان بنار فرقتم این جان ناصور
ناگه کشید جذبه عشقم بکوه طور
بر کوی آن نگار بر انداخت دل عبور
در خاک آن بهشت بر اندوخت جان عبیر
عالی دری رفیعتر از عالم قیاس
گشتم عیان که عرش بد آن سطح را مماس
عنقای عقل مدرک و سیمرغ و هم ناس
در اولین دریچه آن درگه از هراس
افکنده بال و پنجه و منقار ناگزیر
ترسا مغی براه در آنجا شدم دلیل
آمد پی دخول در آن حضرتم دخیل
بردم در آن حرم که نبد محرمش خلیل
بستر نموده حاجبش از پر جبرئیل
بر چشم او دو کون کم از قدر یک شعیر
دیدم نشسته پیر بصدر مغان چو یم
از میکشان حریم وزوی صدر محترم
عیسی دمی که بود مسیحش یک از خدم
هر دم هزار عیسیش احیا زنم دم
حاجات خلق جمله و را نقش در ضمیر
رازی که دیدهاند در آئینه اهل جام
سر تابسر معآینه او را ز خشت شام
دلهای آن گروه که در عشق آن همام
بد در ثابت سختتر از آهن و رخام
یکجا بدست قدرت او نرم چون خمیر
بر دور پیر مصطبه رندان بادهنوش
بنشسته فارغ از دو جهان دوش تا بدوش
بر دور جام و نغمه نی جمله چشم و گوش
مستانه سرکشیده ز غوغای عقل و هوش
رندانه پشت پا زده بر فرق ماه و تیر
از عقل و فرق بین همه را جان پاک فرد
پوشیده جمله چشم ز تمییز سرخ و زرد
غافل ز غیر یار چه درمان بود چه درد
وارسته از خیال که گردون کدام و گرد
بیگانه زان تمیز که بالا کجا و زیر
ساقی در انتظار که زان واجبالوجود
دیگر کدام بنده شود مستحق جود
کافتادمش بخاک من رسته از قیود
دادم پس از سجود بیکتائیش درود
خواندم پس از درود بهر حاجتش خبیر
اندر طلب چو پاک ز هستی شدم فنا
برداشت سر بسوی من آن خسرو بقا
آنسان که درد خسته دلانرا کند دوا
گفتا که کیستی و چه حاجت ترا بما
گفتم گدای سائل و محتاج و مستجیر
پیرم چو یافت از اثرات وجود طی
باقی نه هیچ از اثرم غیر مهر وی
بر زد نهیب ساقی سر مست را که هی
آتتش فکن بخرمن جانش ز جام می
تا زان شراب نفس حرونش شود ستیر
برداشت چست و چابک ساقی پاک ذیل
پیمانه که بود بمستان خیل کیل
از وی نموده ناب حقیقت کمیل میل
هر دم از او رسیده بتکمیل صد کمیل
کسب ضیاء کرده از او مهر مستنیر
لبریز کرد زان میسوزندهتر ز نار
زان آتشی که سوخت ز منصور اختیار
زان میکشید و گشت انالحق سرابدار
دادم بدست و گفت استغفار کن سه بار
از هستی وجود که جرمی است بس کبیر
بگرفتم و کشیدم چون جام را بسر
آتش گرفت جانم از آن باده سر بسر
فارغ شدم ز دغدغه خیر و خوف شر
ز آثار من نماند بجز صورتی اثر
زان صورتی که گشت سیر دمش اثیر
شد پوزبند و سوسهای عشق تیز دست
کامد بدست و پنجه وسواس را شکست
جانم زبند تفرقه و قید جمع رست
یکسر فتادم ازخرد و هوش دنگ و مست
شد ما سوی فرامشم از خاطر خطیر
روح صعود کرده چو از عالم عقول
در تنگنای جسم عنان داد بر نزول
گفتم سروش غیب ز اسرار مایقول
کاینک بهوش باش تو ای حامل جهول
تا در عیان ز معنی وحدت شوی خبیر
کردم چو دیده باز در آئینه روبهرو
شد سر لا اله موجه مرا در او
یعنی نبد معآینه ز آئینه غیر هو
بود آنچه در بساط ز جام می و کدو
باقی نبود هیچ بجز ذات پاک پیر
صبحست ای ندیم چو افتاده خمار
شد طالع آفتاب سر از خواب غم بر آر
چون نفی غیر میکند اثبات کردگار
زان میکه غیر کند ساغری بیار
تا دل شود ز صیقل رشحات او منیر
بر خیز تا کیشم بر سم قلندری
جام قلندرانه ز صهبای حیدری
برتر زنیم خیمه ازین چرخ چنبری
یابد مگر وجود صفات منوری
بینا شود بنور حق این دیده ضریر
تا آنکه دور دوره بخشایش و عطاست
هر مجرمی مؤید الطاف کبریاست
بیرون عطا و رحمت بیچونی از چراست
عالم تمام غرق یم رحمت خداست
مینوش و باش منتظر رحمت ای فقیر
صفی علیشاه : مسمطات
شمارهٔ ۴
خواهم ایدل محو دیدارت کنم
جلوه گاه روی دلدارت کنم
واله آن ماه رخسارت کنم
بسته آن زلف طرارت کنم
در بلای عشق دلدارت کنم
تا شوی آواره از شهر و دیار
تا شوی بیگانه از خویش و تبار
بگسلی زنجیر عقل و اختیار
سر بصحرا پس نهی دیوانه وار
پای بند طره یارت کنم
دوش کز من گشت خالی جای من
آمد آن یکتابت رعنای من
شد ز بعد لای من الای من
گفت کی در عاشقی رسوای من
خواهم از هستی سبکبارت کنم
گر تو خواهی کز طریقت دم زنی
پای باید بر سر عالم زنی
نی که عالم از طمع بر هم زنی
چون دم از آمال دنیا کم زنی
مورد الطاف بسیارت کنم
ساعتی در خود نگر تاکیستی
از کجائی و چه جائی چیستی
در جهان بهر چه عمری زیستی
جمع هستی را بزن بر نیستی
از حسابت تا خردارت کنم
هیچ بودی در ازل ای بیشهود
خواستم تا هیچ را بخشم وجود
پس جمادت ساختم اول ز جود
گر شوی خود بین همانستی که بود
بر خودی خود گرفتارت کنم
از جمادی بردمت پس در نبات
وندر آنجا دادمت رزق و حیات
خرمت کردم ز باد التفات
چون ز خارستان تن یا بینجات
باز راجع سوی گلزارت کنم
در نباتی چون رسیدی بر کمال
دادمت نفس بهیمی در مثال
پس تو با آن نفس داری اتصال
گر نمائی دعوی عقل و کمال
خیره خیره نفس غدارت کنم
خواستم در خویش چون فانی ترا
بر دمیدم روح انسانی ترا
یاد دادم معرفت دانی ترا
کردم آن تکلیف جبرانی ترا
تا چو خود در فعل مختارت کنم
باز خواهم در بدر گردانمت
از حقیقت با خبر گردانمت
مطلق ازجنس بشر گردانمت
ثابت از دور دگر گردانمت
پس در آن چون نقطه سیارت کنم
از دمم لاشیی بودی شیی شدی
مرده بودی یافتی دم حی شدی
واقف ز موت ارادی کی شدی
چون ز هست خود بکلی طی شدی
از بقای جان خبردارت کنم
گر تو خواهی بر امانالله رسی
آن امان من بود در مفلسی
باش مفلس در مقام بیکسی
گرچه زری بازجو طبع مسی
تابجانها کیمیا کارت کنم
زانکه کردی یکنفس یادم یقین
باب معنی بر تو بگشادم یقین
من خط آزادیت دادم یقین
گر بعجب افتی که آزادم یقین
بیگمان برخود گرفتارت کنم
چونکه دادم از صراطت آگهی
خود نمودم در سلوکت همرهی
تا که شد راهت بمقصد منتهی
گر تو پنداری که خود مرد رهی
در چه غفلت نگونسارت کنم
چون زِ من خواهی دم عشق ای پسر
بدهمت دم تا شوی آدم سیر
پس چو شاهانت نهم افسر بسر
ور شوی مغرور باز از یک نظر
افسرت را گیرم افسارت کنم
می تنی تا کی همی بر دور خود
همچو کرم پیله دایم ای ولد
یا ندانی اینکه قرنی بی رشد
در ره دین ار دوی باری بجد
من بیک دم گاو عصارت کنم
من تر خواهم ز قید تن بری
تو نداری جز سر تن پروری
پس کنم تا این سرت را آن سری
سازمت هر دم بدردی بستری
جبریانه محتضر وارت کنم
تا شوی تسلیم تو در امر پیر
همچو صید مرده در چنگال شیر
گردی از موت ارادی ناگزیر
گه ببالایت برم گاهی بزیر
گاه بینان گاه بیمارت کنم
تا بود خام این وجود سرکشت
باز بکشم زاتش اندر آتشت
حوش بسوزم این دماغ ناخوشت
پخته بیرون ارم از غل و غشت
زان میمستانه هشیارت کنم
گاه بردار فنا آویزمت
گه بخاک و گه بخون آمیزمت
گه بسر خاک مذلت ریزمت
گاه در غربال محنت بیزمت
تا از عمر خیش بیزات کنم
تا نفس داری رسانم ای عجب
هر نفس صدر بار جانت را بلب
هر زمان اندازمت در تاب و تب
فارغت یکدم نسازم از تعب
تاز خواب مرگ بیدارت کنم
بر تنت تا هست از هستی رمق
گیرم و سازم بهیچت مستحق
هر چه بگشائی تو زین دفتر ورق
من بهم بر پیچمش بازاز نسق
تا بخود پیچان چو طومارت کنم
گر حدیث از روح گوئی گر ز تن
جز من و ما نیست هیچت در سخن
تا نبینی هیچ دگر ما و من
سازمت گنگ و کر و کور از محن
در تکلم نقش دیوارت کنم
آفتاب ای مه نهم پالان تو
بر زنم بر هم سر و سامان تو
جان تو بسته است چون بر نان تو
نانت گیرم تا بر آید جان تو
مستحقق لحم مردارت کنم
تا بگردانی ز من رو سوی خلق
بازگردانم ز رؤیت روی خلق
بدکنم بد با تو خلق و خوی خلق
نادمت سازم ز گفتوگوی خلق
ناامید از یار و اغیارت کنم
گر هزارت سر بود در تن هلا
کوبم آن یکجا بسنگ ابتلا
ماندت چون زان همه یکسر بجا
همچو منصور آنسرت را زیر پا
آرم و تن بر سردارت کنم
تا زنم آتش ترا بر جسم و جان
سوزم از نار جلالت خانمان
سازمت جاری انالحق بر زبان
سنگ باران بر سر دار آن زمان
همچو آن حلاج اسرارت کنم
گر براه عشق پا افشرده
و ر بسر صوفیان پی برده
سر همانجا نِه که باده خورده
آنچنان یعنی که از خود مرده
تا بهر دل زنده سردارت کنم
گر کنی از بهر دنیا طاعتی
خود نماند بر تو غیر از رحمتی
زانکه تو مرزوق بعد از قسمتی
ور ز طاعتها مرید جنتی
سرنگون بر عکس درنارت کنم
در تذکر خواهی ار اشراق من
عاشق نوری تو نی مشتاق من
خارجی از زمره عشاق من
در حقیقت گر شوی اوراق من
مصدر انوار و اطوارت کنم
گه حدیث از شرکنی گاهی ز خیر
گه سخن از کعبه گوئی گه ز دیر
گاه دل بر ذکر بندی گه بسیر
گر نپردازی ز من یکدم بغیر
واحد اندر ملک قهارت کنم
گه بتن گاهی بجان داری نظر
گه بچشم شاهدان داری نظر
چون برهمن بر بتان داری نظر
تا بر این و تا بر آن داری نظر
در نظرها جملگی خوارت کنم
گاه بر گل گه بنرگس عاشقی
گه بقاقم گه باطلس عاشقی
بر درم گاهی چو مفلس عاشقی
فارغ از من تا بهر کس عاشقی
سخره هر شهر و بازارت کنم
گه بکست و جاه و مالستت هوس
گه بعمر بی زوالستت هوس
گه بر امکان و محالستت هوس
هر دمی بر یک خیالستت هوس
زان بفکر هیچ غمخوارت کنم
آخر از خود یک قدم برتر گذار
این خیالات هبا از سر گذار
کام دنیا را بگاو و خر گذار
یک نماز از شوق چون جعفر گذار
تا بخلد عشق طیارت کنم
کاهلی تاکی دمی در کار شو
وقت مستی نیست همین هوشیار شو
خواب مرگستت هلا بیدار شو
کاروان رفتند دست و بار شو
تا بهمراهان خود یارت کنم
بارکش زین منزل ایجان پدر
کاین بیابان جمله خوفست و خطر
مانی ار تنها شود خونت هدر
دست غم زین بعد خواهی زد بسر
کار من این بود کاخبارت کنم
گوش دل دار ای جوان بر پند پیر
شو در این بحر بلا هم بند پیر
کرده کی کس را زیان پیوند پیر
گر شوی از جان تو حاجتمند پیر
بینیاز از خلق یکبارت کنم
جان بابا از حوادث وز خطر
جز بسوی من ترا نبود مفر
هین مرو از کشتی عونم بدر
تا چو ابراهیم و یونس ای پسر
آب و آتش را نگهدارت کنم
با وجود آنکه در جرم و گناه
عمر خود در کار خود کاری تباه
گربکوی رحمتم آری پناه
سازمت خوش مورد عفو اله
پس بجرم خلق غفارت کنم
گرچه در بزم حضوری این فقیر
گرچه مراّت ظهوری ای فقیر
گرچه غرق بحر نوری ای فقیر
باز از من دان که دوری ای فقیر
ورنه دور از فیض دیدارت کنم
قصه کوته بنده شو در کوی من
تا بدل بینی چو موسی روی من
زنده گردی چون مسیح از بوی من
عاشقانه چون کنی روسوی من
در مقام قرب احضارت کنم
دم غنیمت دان که عالم یک دم است
آنکه بادم همدم است او آدم است
دم زمن جو کآدم احیا زین دم است
فیض این دو عالم اندر عالم است
دم بدم دم تا بدم یارت کنم
صاحب دم اندرین دوران منم
بلکه در هر دور شاه جان منم
باب علم و نقطه عرفان منم
آنچه کاندر و هم ناید آن منم
من بمعنی بحر زخارت کنم
گرچه از معنی و صورت بالوصول
مطلقم در نزد ارباب عقول
لیک بر ارشاد خلق اندر نزول
هر زمان ذاتم کند صورت قبول
تا بصورت معنی آثارت کنم
انبیا را در نبوت رهبرم
اولیا را در ولایت سرورم
مصطفی را ابن عم و یاورم
حیدرم من حیدرم من حیدرم
نک خبر از سر کرارت کنم
جلوهگر هر عصر در یک کسوتم
این زمان اندر لباس رحمتم
همین علی رحمت ذوالقدرتم
گرشوی از جان گداای همتم
ای صفی من نورالانورات کنم
در خصالم رحمتالعالمین
در جمالم راحم رحم آفرین
در جلالم پادشاه یوم دین
در گه ایاک نعد نستعین
بین مراکز شرک بیزارت کنم
من صراط مستقیمستم هله
هرچه جز من راههای باطله
یک نگاهم به ترا از صد چله
دل به من در اهدناکن یک دله
تا براه راست پادارت کنم
تا نه بیرونت برد دیو رجیم
ای برادر زین صراط مستقیم
زن بنام من همی بیترس و بیم
دم ز بسمالله الرحمن الرحیم
تاکه حفظ از شر اشرارت کنم
من طلسم غیب و کنزلاستم
چون بکنز لا رسی الا ستم
یعنی از الا و لا بالاستم
نقطهام بارا ببا گویاستم
بین یکی تا واقف از کارت کنم
مظهر کل عجایب کیست من
مظهر سر غرائب کیست من
صاحب عون نوائب کیست من
در حقیقت ذات واجب کیست و من
کژ مغژ تا راست رفتارت کنم
گرز سر خود زنم دم اندکی
خاطر لغزنده افتد در شکی
اینقدر دان گر تو صاحب مدرکی
نیست پیدا از هزاران جز یکی
گرکنی شک بند پندارت کنم
شب گذشت ای بلبل آشفته حال
روی گل بین در گذر از قیل و قال
باش حیران یک زمانم بر جمال
شود چو طوطی در پس آئینه لال
تا بمدح خود شکر خوارت کنم
جلوه گاه روی دلدارت کنم
واله آن ماه رخسارت کنم
بسته آن زلف طرارت کنم
در بلای عشق دلدارت کنم
تا شوی آواره از شهر و دیار
تا شوی بیگانه از خویش و تبار
بگسلی زنجیر عقل و اختیار
سر بصحرا پس نهی دیوانه وار
پای بند طره یارت کنم
دوش کز من گشت خالی جای من
آمد آن یکتابت رعنای من
شد ز بعد لای من الای من
گفت کی در عاشقی رسوای من
خواهم از هستی سبکبارت کنم
گر تو خواهی کز طریقت دم زنی
پای باید بر سر عالم زنی
نی که عالم از طمع بر هم زنی
چون دم از آمال دنیا کم زنی
مورد الطاف بسیارت کنم
ساعتی در خود نگر تاکیستی
از کجائی و چه جائی چیستی
در جهان بهر چه عمری زیستی
جمع هستی را بزن بر نیستی
از حسابت تا خردارت کنم
هیچ بودی در ازل ای بیشهود
خواستم تا هیچ را بخشم وجود
پس جمادت ساختم اول ز جود
گر شوی خود بین همانستی که بود
بر خودی خود گرفتارت کنم
از جمادی بردمت پس در نبات
وندر آنجا دادمت رزق و حیات
خرمت کردم ز باد التفات
چون ز خارستان تن یا بینجات
باز راجع سوی گلزارت کنم
در نباتی چون رسیدی بر کمال
دادمت نفس بهیمی در مثال
پس تو با آن نفس داری اتصال
گر نمائی دعوی عقل و کمال
خیره خیره نفس غدارت کنم
خواستم در خویش چون فانی ترا
بر دمیدم روح انسانی ترا
یاد دادم معرفت دانی ترا
کردم آن تکلیف جبرانی ترا
تا چو خود در فعل مختارت کنم
باز خواهم در بدر گردانمت
از حقیقت با خبر گردانمت
مطلق ازجنس بشر گردانمت
ثابت از دور دگر گردانمت
پس در آن چون نقطه سیارت کنم
از دمم لاشیی بودی شیی شدی
مرده بودی یافتی دم حی شدی
واقف ز موت ارادی کی شدی
چون ز هست خود بکلی طی شدی
از بقای جان خبردارت کنم
گر تو خواهی بر امانالله رسی
آن امان من بود در مفلسی
باش مفلس در مقام بیکسی
گرچه زری بازجو طبع مسی
تابجانها کیمیا کارت کنم
زانکه کردی یکنفس یادم یقین
باب معنی بر تو بگشادم یقین
من خط آزادیت دادم یقین
گر بعجب افتی که آزادم یقین
بیگمان برخود گرفتارت کنم
چونکه دادم از صراطت آگهی
خود نمودم در سلوکت همرهی
تا که شد راهت بمقصد منتهی
گر تو پنداری که خود مرد رهی
در چه غفلت نگونسارت کنم
چون زِ من خواهی دم عشق ای پسر
بدهمت دم تا شوی آدم سیر
پس چو شاهانت نهم افسر بسر
ور شوی مغرور باز از یک نظر
افسرت را گیرم افسارت کنم
می تنی تا کی همی بر دور خود
همچو کرم پیله دایم ای ولد
یا ندانی اینکه قرنی بی رشد
در ره دین ار دوی باری بجد
من بیک دم گاو عصارت کنم
من تر خواهم ز قید تن بری
تو نداری جز سر تن پروری
پس کنم تا این سرت را آن سری
سازمت هر دم بدردی بستری
جبریانه محتضر وارت کنم
تا شوی تسلیم تو در امر پیر
همچو صید مرده در چنگال شیر
گردی از موت ارادی ناگزیر
گه ببالایت برم گاهی بزیر
گاه بینان گاه بیمارت کنم
تا بود خام این وجود سرکشت
باز بکشم زاتش اندر آتشت
حوش بسوزم این دماغ ناخوشت
پخته بیرون ارم از غل و غشت
زان میمستانه هشیارت کنم
گاه بردار فنا آویزمت
گه بخاک و گه بخون آمیزمت
گه بسر خاک مذلت ریزمت
گاه در غربال محنت بیزمت
تا از عمر خیش بیزات کنم
تا نفس داری رسانم ای عجب
هر نفس صدر بار جانت را بلب
هر زمان اندازمت در تاب و تب
فارغت یکدم نسازم از تعب
تاز خواب مرگ بیدارت کنم
بر تنت تا هست از هستی رمق
گیرم و سازم بهیچت مستحق
هر چه بگشائی تو زین دفتر ورق
من بهم بر پیچمش بازاز نسق
تا بخود پیچان چو طومارت کنم
گر حدیث از روح گوئی گر ز تن
جز من و ما نیست هیچت در سخن
تا نبینی هیچ دگر ما و من
سازمت گنگ و کر و کور از محن
در تکلم نقش دیوارت کنم
آفتاب ای مه نهم پالان تو
بر زنم بر هم سر و سامان تو
جان تو بسته است چون بر نان تو
نانت گیرم تا بر آید جان تو
مستحقق لحم مردارت کنم
تا بگردانی ز من رو سوی خلق
بازگردانم ز رؤیت روی خلق
بدکنم بد با تو خلق و خوی خلق
نادمت سازم ز گفتوگوی خلق
ناامید از یار و اغیارت کنم
گر هزارت سر بود در تن هلا
کوبم آن یکجا بسنگ ابتلا
ماندت چون زان همه یکسر بجا
همچو منصور آنسرت را زیر پا
آرم و تن بر سردارت کنم
تا زنم آتش ترا بر جسم و جان
سوزم از نار جلالت خانمان
سازمت جاری انالحق بر زبان
سنگ باران بر سر دار آن زمان
همچو آن حلاج اسرارت کنم
گر براه عشق پا افشرده
و ر بسر صوفیان پی برده
سر همانجا نِه که باده خورده
آنچنان یعنی که از خود مرده
تا بهر دل زنده سردارت کنم
گر کنی از بهر دنیا طاعتی
خود نماند بر تو غیر از رحمتی
زانکه تو مرزوق بعد از قسمتی
ور ز طاعتها مرید جنتی
سرنگون بر عکس درنارت کنم
در تذکر خواهی ار اشراق من
عاشق نوری تو نی مشتاق من
خارجی از زمره عشاق من
در حقیقت گر شوی اوراق من
مصدر انوار و اطوارت کنم
گه حدیث از شرکنی گاهی ز خیر
گه سخن از کعبه گوئی گه ز دیر
گاه دل بر ذکر بندی گه بسیر
گر نپردازی ز من یکدم بغیر
واحد اندر ملک قهارت کنم
گه بتن گاهی بجان داری نظر
گه بچشم شاهدان داری نظر
چون برهمن بر بتان داری نظر
تا بر این و تا بر آن داری نظر
در نظرها جملگی خوارت کنم
گاه بر گل گه بنرگس عاشقی
گه بقاقم گه باطلس عاشقی
بر درم گاهی چو مفلس عاشقی
فارغ از من تا بهر کس عاشقی
سخره هر شهر و بازارت کنم
گه بکست و جاه و مالستت هوس
گه بعمر بی زوالستت هوس
گه بر امکان و محالستت هوس
هر دمی بر یک خیالستت هوس
زان بفکر هیچ غمخوارت کنم
آخر از خود یک قدم برتر گذار
این خیالات هبا از سر گذار
کام دنیا را بگاو و خر گذار
یک نماز از شوق چون جعفر گذار
تا بخلد عشق طیارت کنم
کاهلی تاکی دمی در کار شو
وقت مستی نیست همین هوشیار شو
خواب مرگستت هلا بیدار شو
کاروان رفتند دست و بار شو
تا بهمراهان خود یارت کنم
بارکش زین منزل ایجان پدر
کاین بیابان جمله خوفست و خطر
مانی ار تنها شود خونت هدر
دست غم زین بعد خواهی زد بسر
کار من این بود کاخبارت کنم
گوش دل دار ای جوان بر پند پیر
شو در این بحر بلا هم بند پیر
کرده کی کس را زیان پیوند پیر
گر شوی از جان تو حاجتمند پیر
بینیاز از خلق یکبارت کنم
جان بابا از حوادث وز خطر
جز بسوی من ترا نبود مفر
هین مرو از کشتی عونم بدر
تا چو ابراهیم و یونس ای پسر
آب و آتش را نگهدارت کنم
با وجود آنکه در جرم و گناه
عمر خود در کار خود کاری تباه
گربکوی رحمتم آری پناه
سازمت خوش مورد عفو اله
پس بجرم خلق غفارت کنم
گرچه در بزم حضوری این فقیر
گرچه مراّت ظهوری ای فقیر
گرچه غرق بحر نوری ای فقیر
باز از من دان که دوری ای فقیر
ورنه دور از فیض دیدارت کنم
قصه کوته بنده شو در کوی من
تا بدل بینی چو موسی روی من
زنده گردی چون مسیح از بوی من
عاشقانه چون کنی روسوی من
در مقام قرب احضارت کنم
دم غنیمت دان که عالم یک دم است
آنکه بادم همدم است او آدم است
دم زمن جو کآدم احیا زین دم است
فیض این دو عالم اندر عالم است
دم بدم دم تا بدم یارت کنم
صاحب دم اندرین دوران منم
بلکه در هر دور شاه جان منم
باب علم و نقطه عرفان منم
آنچه کاندر و هم ناید آن منم
من بمعنی بحر زخارت کنم
گرچه از معنی و صورت بالوصول
مطلقم در نزد ارباب عقول
لیک بر ارشاد خلق اندر نزول
هر زمان ذاتم کند صورت قبول
تا بصورت معنی آثارت کنم
انبیا را در نبوت رهبرم
اولیا را در ولایت سرورم
مصطفی را ابن عم و یاورم
حیدرم من حیدرم من حیدرم
نک خبر از سر کرارت کنم
جلوهگر هر عصر در یک کسوتم
این زمان اندر لباس رحمتم
همین علی رحمت ذوالقدرتم
گرشوی از جان گداای همتم
ای صفی من نورالانورات کنم
در خصالم رحمتالعالمین
در جمالم راحم رحم آفرین
در جلالم پادشاه یوم دین
در گه ایاک نعد نستعین
بین مراکز شرک بیزارت کنم
من صراط مستقیمستم هله
هرچه جز من راههای باطله
یک نگاهم به ترا از صد چله
دل به من در اهدناکن یک دله
تا براه راست پادارت کنم
تا نه بیرونت برد دیو رجیم
ای برادر زین صراط مستقیم
زن بنام من همی بیترس و بیم
دم ز بسمالله الرحمن الرحیم
تاکه حفظ از شر اشرارت کنم
من طلسم غیب و کنزلاستم
چون بکنز لا رسی الا ستم
یعنی از الا و لا بالاستم
نقطهام بارا ببا گویاستم
بین یکی تا واقف از کارت کنم
مظهر کل عجایب کیست من
مظهر سر غرائب کیست من
صاحب عون نوائب کیست من
در حقیقت ذات واجب کیست و من
کژ مغژ تا راست رفتارت کنم
گرز سر خود زنم دم اندکی
خاطر لغزنده افتد در شکی
اینقدر دان گر تو صاحب مدرکی
نیست پیدا از هزاران جز یکی
گرکنی شک بند پندارت کنم
شب گذشت ای بلبل آشفته حال
روی گل بین در گذر از قیل و قال
باش حیران یک زمانم بر جمال
شود چو طوطی در پس آئینه لال
تا بمدح خود شکر خوارت کنم
صفی علیشاه : مسمطات
شمارهٔ ۵
تا شد دلم شکسته آن زلف عنبرین
برداشتم درست دل از عقل و جان و دین
سودا بد آنچه در سر شوریده شد مکین
در هر کجا ز حلقه دیوانگان بر این
افسانه گشت قصه حال من غمین
گمگشته مراست که او را دل است نام
بودش همیشه در شکن طره مقام
روزی اسیر سلسله گشت و هین مدام
میجویمش ز نام کجا در هزار دام
میپرسمش ز حال کجا در هزار چین
دارد هزار گوشه در آن طره دل درنگ
زین کرده سخت بر من دیوانه کار تنگ
از چار سو برگردانم افکنده پا لهنگ
گاهی کشد برومم و گاهی کشد بزنگ
گاه افکند بهندم و گاه آورد بچین
هر تار موی خم بخمش راست صد شکن
در هر شکن اسیر دل و دین دو صد چو من
در وی گرفته هر دل آواره وطن
فرزانه ساحریست همه رنگ و مکرو فن
پیچیده اژدریست همه شید و کید و کین
اندیشه را عبور نه زانموی مدلهم
تا چون نهد زبیم براه غمش قدم
هر جا فتد چو مرغ معلق بدام غم
گویا مستر است در او خام خم بخم
مانا مکرر است در اودام چین بچین
گفتم برم پناه از این غم بعاقله
او هم چو بنده بودگرفتار سلسله
صبر و قرار و حسن و هش و عقل و حوصله
بودند جمله با دل دیوانه یکدله
یعنی در آن دو طره عقل آزمارهین
دوشم که بود خاطر از آن موی مشک فر
مجنون صفت بوادی اندوه در بدر
ناگه بجان فتاد مرا آتشی دگر
یکباره زد بهستی موهوم من شرر
پرداختم وجود ز غوغای آن و این
کردم تهی ز زارغ و زغن آشیانه را
پرداختم تمام ز هستی میانه را
خالی نمودم از خود و اغیار خانه را
دیدم ببزم جمع نگار یگانه را
کافکنده پرده بر طرف از روی نازنین
چشمش ز شب نشینی بسیار نیم خواب
جعدش بدلربائی عشاق نیم تاب
بنهفته در دو لعل لبش صد قرابه ناب
بد محتجب ز پرتو رخسارش آفتاب
زان رخ شدم حقیقت حقالبقین یقین
لعلش که بود از خم اسرار باده نوش
یکباره برد ازمن سرمست عقل و هوش
ز افسانه وجود چو یکجا شدم خموش
بود آنچه میرسید در آنحالتم بگوش
تمجید پیر عشق از آن لعل گوهرین
ایدل گرت هواست که در عالم نیاز
گردد بنفس عارجه معراجت این نماز
همت طلب نخست ز مردان پاکباز
تکبیر پس بگوی وز هستی کن احتراز
یعنی چهار بار دل از شش جهه گزین
کردی چو قصد وروی نمودی بحق زجان
کونین را بپشت سر انداز آن زمان
سر حضور نیست گرت باور ای جوان
در ضمن گفتگو کنم آن راز را بیان
هشدار تا دلت شود از نور حق مبین
اول شناس نقطه بارا توای حکیم
هم فرض دان و لای را در دل ایسلیم
بسمالله است آیه آن نقطه عظیم
پس گو بنام دوست تو رحمن والرحیم
یعنی بعام و خاص بودر رحمتش قرین
محمود مطلق است چون آن سید مجید
حمدش فتاده فرض بهر عبدی از عبید
این حمد قفل رحمت حقل را بود کلید
توفیق حمد پس طلب از حامد حمید
آنگاه زن مدام دم از رب عالمین
چون سابق است بر غضبش رحمت ایفلان
تکرار کرده رحمت خود را ببندگان
آنجا بشرط مغفرت اینجا به شرط جان
رحمن الرحیم باین قصد پس بخوان
تا در دوکون بر تو شود رحمتش معین
گر داری اعتقاد به عدل حق ای جواد
بر موقف حساب ترا باید اعتقاد
کآنجا براستی کند اظهار عدل و داد
تعدیل کفر و دین شود اندر صف معاد
پس مال کس بگوی بر اثبات بوم دین
سرّ حضور پیش تراگفتم ای ولی
دل کردمت ز جلوه معبود صیقلی
آن نکته را تمام کنم بر تو من جلی
تا رو کند بجانت ظهور سینجلی
خواند حقت براه عبادت ز مخلصین
این بندگان مقام حضور است ای فقیر
وان جذبه تو چیست تو لا بعون پیر
ایاک نعبد است پس از آن فعل مستجیر
مقصود از این سلوک بود جذبه مجیر
جز جذبه نیست زین عمل آمال مؤمنین
اندر سلوک و فعل چو ای سالک شهود
باقی ترا هنوز بود هستی از وجود
پس در عمل تو طالب این جذبه باش زود
یعنی بجوی یاری از آن پادشاه جود
تا از خودی بجذبه شوی خالص و امین
ظاهر شدت چو سر عبادت بدین نمط
روکن کنون بدرگه معبود بی غلط
کاین رهنما ماست زهی جاذب فقط
دادی بقسم حصر چو بر بندگیش خط
از صدق دل بگوی پس ایاک نستعین
دل در حضور پیر چو بر کندی از دو کون
زینسان شدی تمام مجرد زکون و لون
شد دیدهات زهر چه بجز دوست لایرون
یعنی ترا پرستم و خواهم ترا بعون
یعنی ترا ستایم و جویم ترا معین
خواهی اگر ز سر صراطت کنم علیم
مرد حق است معنی آن راه مستقیم
در اِهدنا نابجوی تو زان یار ای حکیم
پس نه قدم به همت هادی بدون بیم
در راه تا شوی تو ز اصحاب راستین
وان نعمتی که کرده حق اتمام در الست
راه ولای سید ما نعمهالله است
بردار دل ز دوستی غیر هرچه هست
بنشین بخوان نعمتش ای مرد حقپرست
تا در صراط راست شوی ز اهلالذین
راز دگر نیوش گرت گوش دل بجاست
از سر غیر ضال که آن نکته رضاست
یعنی رضای حق ز تو در مسلک رضاست
پس این صراط راست که گفتم تراکجاست
جاریست از هدایت مولای هشتیمن
دارد بحق براستی این راه اتصال
باقی دگر تمام بود غفلت و ضلال
آن کو براه راست نزد گام لامجال
گمراه و غافلست تو خوانش مضل و ضال
پس دلبری نمای ز مغضوب و ضالین
ای طالب طریق هدایت بلا کلام
جویای اولیا نشود نطفه حرام
داری تو چون بجستن راه حق اهتمام
بیشک ز شیر پاک دلت دیده انفطام
میکن به مادر و پدر خویش آفرین
شکر خدا که بنده پیران رهبرم
در ملک فقر صاحب اکلیل و افسرم
در آستان پیر مغان خاک شد سرم
روشندل از تجلی انوار حیدرم
و اعجاز موسویست هزارم در آستین
سری که از کلیم حقش داشت مکتتم
و آندم که بر مسیح نزد زان صریح دم
وان یم نداد هیچ کس نیم قطره نم
از ما نداشت پیر طریقت دریغ هم
ای مرحبا بغیریت آن غیرت آفرین
ای جان جان عشق که جان جهان ز تست
در جسم ما ز عشق تو گر هست جان ز تست
صورت ز ما و معنی روح روان ز تست
گفتم غلط چه باز که این از من آن ز تست
بادم زبان بریده هم آن از تو و هم این
من کیستم که دم زنم از نیست یا که هست
معدوم محض ای ز تو عالی هر آنچه پست
الطاف خسروانه محمودی تو هست
کز ما فتادگان مذلت گرفته دست.
تا نگذرم ز قصه چاروق و پوستین
هیچیم ما و هیچتر از هیچ در بسیچ
آید چه ای کریم از این مشت هیچ هیچ
با آنکه تو بتوست ز ما جرم پیچ پیچ
بر جرممان مگیر و بر افعالمان مپیچ
یعنی مردان ز درگه احسانمان چنین
بی علتی ز فقر چو دادی تو نعمتی
از ما مگیر داده خود را بعلتی
جزجرم گر چه هیچ نکردیم خدمتی
گر ما مقصریم تو دریای رحمتی
اغفرلنا بفضلک یارب آمین
از ما مجو حساب که سرمایه گشت چون
ما را بس خجلت بسیار خود کنون
داریم گر نه سود زیانستمان فزون
تا چون کند عطای تو ای شاه ذوفنون
با جان بندگان زیانکار مستکین
برداشتم درست دل از عقل و جان و دین
سودا بد آنچه در سر شوریده شد مکین
در هر کجا ز حلقه دیوانگان بر این
افسانه گشت قصه حال من غمین
گمگشته مراست که او را دل است نام
بودش همیشه در شکن طره مقام
روزی اسیر سلسله گشت و هین مدام
میجویمش ز نام کجا در هزار دام
میپرسمش ز حال کجا در هزار چین
دارد هزار گوشه در آن طره دل درنگ
زین کرده سخت بر من دیوانه کار تنگ
از چار سو برگردانم افکنده پا لهنگ
گاهی کشد برومم و گاهی کشد بزنگ
گاه افکند بهندم و گاه آورد بچین
هر تار موی خم بخمش راست صد شکن
در هر شکن اسیر دل و دین دو صد چو من
در وی گرفته هر دل آواره وطن
فرزانه ساحریست همه رنگ و مکرو فن
پیچیده اژدریست همه شید و کید و کین
اندیشه را عبور نه زانموی مدلهم
تا چون نهد زبیم براه غمش قدم
هر جا فتد چو مرغ معلق بدام غم
گویا مستر است در او خام خم بخم
مانا مکرر است در اودام چین بچین
گفتم برم پناه از این غم بعاقله
او هم چو بنده بودگرفتار سلسله
صبر و قرار و حسن و هش و عقل و حوصله
بودند جمله با دل دیوانه یکدله
یعنی در آن دو طره عقل آزمارهین
دوشم که بود خاطر از آن موی مشک فر
مجنون صفت بوادی اندوه در بدر
ناگه بجان فتاد مرا آتشی دگر
یکباره زد بهستی موهوم من شرر
پرداختم وجود ز غوغای آن و این
کردم تهی ز زارغ و زغن آشیانه را
پرداختم تمام ز هستی میانه را
خالی نمودم از خود و اغیار خانه را
دیدم ببزم جمع نگار یگانه را
کافکنده پرده بر طرف از روی نازنین
چشمش ز شب نشینی بسیار نیم خواب
جعدش بدلربائی عشاق نیم تاب
بنهفته در دو لعل لبش صد قرابه ناب
بد محتجب ز پرتو رخسارش آفتاب
زان رخ شدم حقیقت حقالبقین یقین
لعلش که بود از خم اسرار باده نوش
یکباره برد ازمن سرمست عقل و هوش
ز افسانه وجود چو یکجا شدم خموش
بود آنچه میرسید در آنحالتم بگوش
تمجید پیر عشق از آن لعل گوهرین
ایدل گرت هواست که در عالم نیاز
گردد بنفس عارجه معراجت این نماز
همت طلب نخست ز مردان پاکباز
تکبیر پس بگوی وز هستی کن احتراز
یعنی چهار بار دل از شش جهه گزین
کردی چو قصد وروی نمودی بحق زجان
کونین را بپشت سر انداز آن زمان
سر حضور نیست گرت باور ای جوان
در ضمن گفتگو کنم آن راز را بیان
هشدار تا دلت شود از نور حق مبین
اول شناس نقطه بارا توای حکیم
هم فرض دان و لای را در دل ایسلیم
بسمالله است آیه آن نقطه عظیم
پس گو بنام دوست تو رحمن والرحیم
یعنی بعام و خاص بودر رحمتش قرین
محمود مطلق است چون آن سید مجید
حمدش فتاده فرض بهر عبدی از عبید
این حمد قفل رحمت حقل را بود کلید
توفیق حمد پس طلب از حامد حمید
آنگاه زن مدام دم از رب عالمین
چون سابق است بر غضبش رحمت ایفلان
تکرار کرده رحمت خود را ببندگان
آنجا بشرط مغفرت اینجا به شرط جان
رحمن الرحیم باین قصد پس بخوان
تا در دوکون بر تو شود رحمتش معین
گر داری اعتقاد به عدل حق ای جواد
بر موقف حساب ترا باید اعتقاد
کآنجا براستی کند اظهار عدل و داد
تعدیل کفر و دین شود اندر صف معاد
پس مال کس بگوی بر اثبات بوم دین
سرّ حضور پیش تراگفتم ای ولی
دل کردمت ز جلوه معبود صیقلی
آن نکته را تمام کنم بر تو من جلی
تا رو کند بجانت ظهور سینجلی
خواند حقت براه عبادت ز مخلصین
این بندگان مقام حضور است ای فقیر
وان جذبه تو چیست تو لا بعون پیر
ایاک نعبد است پس از آن فعل مستجیر
مقصود از این سلوک بود جذبه مجیر
جز جذبه نیست زین عمل آمال مؤمنین
اندر سلوک و فعل چو ای سالک شهود
باقی ترا هنوز بود هستی از وجود
پس در عمل تو طالب این جذبه باش زود
یعنی بجوی یاری از آن پادشاه جود
تا از خودی بجذبه شوی خالص و امین
ظاهر شدت چو سر عبادت بدین نمط
روکن کنون بدرگه معبود بی غلط
کاین رهنما ماست زهی جاذب فقط
دادی بقسم حصر چو بر بندگیش خط
از صدق دل بگوی پس ایاک نستعین
دل در حضور پیر چو بر کندی از دو کون
زینسان شدی تمام مجرد زکون و لون
شد دیدهات زهر چه بجز دوست لایرون
یعنی ترا پرستم و خواهم ترا بعون
یعنی ترا ستایم و جویم ترا معین
خواهی اگر ز سر صراطت کنم علیم
مرد حق است معنی آن راه مستقیم
در اِهدنا نابجوی تو زان یار ای حکیم
پس نه قدم به همت هادی بدون بیم
در راه تا شوی تو ز اصحاب راستین
وان نعمتی که کرده حق اتمام در الست
راه ولای سید ما نعمهالله است
بردار دل ز دوستی غیر هرچه هست
بنشین بخوان نعمتش ای مرد حقپرست
تا در صراط راست شوی ز اهلالذین
راز دگر نیوش گرت گوش دل بجاست
از سر غیر ضال که آن نکته رضاست
یعنی رضای حق ز تو در مسلک رضاست
پس این صراط راست که گفتم تراکجاست
جاریست از هدایت مولای هشتیمن
دارد بحق براستی این راه اتصال
باقی دگر تمام بود غفلت و ضلال
آن کو براه راست نزد گام لامجال
گمراه و غافلست تو خوانش مضل و ضال
پس دلبری نمای ز مغضوب و ضالین
ای طالب طریق هدایت بلا کلام
جویای اولیا نشود نطفه حرام
داری تو چون بجستن راه حق اهتمام
بیشک ز شیر پاک دلت دیده انفطام
میکن به مادر و پدر خویش آفرین
شکر خدا که بنده پیران رهبرم
در ملک فقر صاحب اکلیل و افسرم
در آستان پیر مغان خاک شد سرم
روشندل از تجلی انوار حیدرم
و اعجاز موسویست هزارم در آستین
سری که از کلیم حقش داشت مکتتم
و آندم که بر مسیح نزد زان صریح دم
وان یم نداد هیچ کس نیم قطره نم
از ما نداشت پیر طریقت دریغ هم
ای مرحبا بغیریت آن غیرت آفرین
ای جان جان عشق که جان جهان ز تست
در جسم ما ز عشق تو گر هست جان ز تست
صورت ز ما و معنی روح روان ز تست
گفتم غلط چه باز که این از من آن ز تست
بادم زبان بریده هم آن از تو و هم این
من کیستم که دم زنم از نیست یا که هست
معدوم محض ای ز تو عالی هر آنچه پست
الطاف خسروانه محمودی تو هست
کز ما فتادگان مذلت گرفته دست.
تا نگذرم ز قصه چاروق و پوستین
هیچیم ما و هیچتر از هیچ در بسیچ
آید چه ای کریم از این مشت هیچ هیچ
با آنکه تو بتوست ز ما جرم پیچ پیچ
بر جرممان مگیر و بر افعالمان مپیچ
یعنی مردان ز درگه احسانمان چنین
بی علتی ز فقر چو دادی تو نعمتی
از ما مگیر داده خود را بعلتی
جزجرم گر چه هیچ نکردیم خدمتی
گر ما مقصریم تو دریای رحمتی
اغفرلنا بفضلک یارب آمین
از ما مجو حساب که سرمایه گشت چون
ما را بس خجلت بسیار خود کنون
داریم گر نه سود زیانستمان فزون
تا چون کند عطای تو ای شاه ذوفنون
با جان بندگان زیانکار مستکین
صفی علیشاه : مسمطات
شمارهٔ ۶
ای ترک چه باشد دگرت باز بهانه
کامروز برون آمدهای مست ز خانه
نگشوده هنو چشم ز مستی شبانه
بر رخ نزده آب و به گیسو گل و شانه
نابسته کمر گشتهای از خشم روانه
تیرت دو سه در مشت و کمان از بر شانه
تنگ از چه شدت حوصله با کیست تو را جنگ
بخرامی و شائی بخرامیدن از آداب
افکنده بر ابرو بگیسو کره و تاب
چشمی که فتد خیره بر آن نرگس پرخواب
وان عارض خوی کرده و آن خال سیهناب
تا چیست که جاریستش از هر مژه خوناب
در ره مگر آن خون که توریزی بود از آب
در بر مگر آن دل که توداری بود از سنگ
گر هیچ بدل بردن خلقت نبود دل
گیری چه کمند از خم گیسوی با نامل
ور خود بخرابی نبود چشم تو مایل
از چیست که بر جنگ چو مردان مقتال
بندد صف مژگان و بتازد بقبایل
و انخال سیه یکتنه آید بمقابل
بر راکب ور اجل همه گیرد سر ره تنگ
چندار که بود لعل روانبخش تو خاموش
بیپرده نگوئی بکس اسرار خود ار هوش
کاسرار شود فاش چو از لب شنود گوش
پیداست از آنگردش چشم و علم دوش
کاندر پی تاراجی بیپرده و روپوش
وین بس عجب آید که در آن طره بناگوش
ماند بشه روم که لشگر کشد از رنگ
بر پای تو ریزیم چو ما جان به ارادت
حاجت چو بخونریزی و آشوب و جلادت
ور زانکه ترا این بود اندیشه و عادت
زی شاد و بزهساز کمانرا بر شادت
نازیم بر آن پنجه و بازو بزیادت
بر آنکه خورد تیر تو بدهیم شهادت
کاو بر همه عشاق بود سرور و سرهنگ
آنکس که شود کشته ز تیغ تو گلندام
کارش بود از جمله عشاق تو بر کام
رو کرده بر او بخت پسندیده ز ایام
روزی رسد آیا بمن از لعل تو پیغام
بر قتل صفی باش که فردا کنم اقدام
یابد دلم از وعده فردای تو آرام
چندان که بود وعده خوبان همه نیرنگ
هیچت بود این یاد که گفتی تو مرا کی
کآیم بسرای تو شبی یکدل و یک پی
تا صبح در آغوش تو چون نشاه که درمی
مانم کنم این قصه هجران تو را طی
باشد که بود آن شب یلد از مه دی
کاین عده بپایم نه فرامش کنم از وی
وین راز مگو هیچ بکس غیر نی و چنگ
یعنی که بدل گوی و بدلدار که دلدار
داده است مرا وعده دلداری و دیدار
تابو که مگر خانه بپردازد ز اغیار
وین راز نگوید بکس الا که بود یار
تا سر ندهد نیست کسی محرم اسرار
منصور که شد محرم اسرار هم از دار
گردید ز گفتن سر ببریدهاش آونگ
این وعده بدل دادم و او بود خود آگاه
بنشست مراقب همه شب تا بسحرگاه
چون منتظران بود نگاهش سوی درگاه
کاید بورود تو مگر مژده از راه
آن وعده که دادی چه بدی بود بدلخواه
دل داشت حساب دی و تموز بهر ماه
تا کی به اسد جای کند شمس چو خرچنگ
بس دی شد و اُردی شد و شعبان شد و شوال
بگذشت بسی هفته بسی ماه بسی سال
یادت به نیامد یک از آن عده بمنوال
وین نیست شگفتی که ز خوبان بود اهمال
در وعده و میثاق که بندند با جمال
با آنکه نظیر تو محال است بهر حال
در راستی عهد و وفاداری و فرهنگ
گفتم منت آنروز تو خرم زی و خرسند
بادت شجر حسن ثمربخش و برومند
بر وعده خوبان نتوان بست دلی چند
چندان به نباشند چو بر وعده خود بند
عهدی که نمایند نپایند به پیوند
گفتی تو که بر موی من و مهر تو سوگند
کاندیشه دیگر نکنم یارم و یکرنگ
امروز که از خانه برون آمده باز
داری سر غوغا و کنی عربده آغاز
وز غایت مستی نکنی چشم بکس باز
با عالم و آدم نشوی همدم و همراز
باشد به زمین و به زمانت بروش ناز
زیبد بتو خوانندت اگر خانه برانداز
زینرو که بود جمله بخونریزیت آهنگ
اینسان که برون آمده مست و جلوگیر
دانم چه بسر داری از اندیشه و تدبیر
خواهی که کنی ملک جهان را همه تسخیر
خواهد شدن این زودترا حاصل نی دیر
گیسو چو گشائی کنی از دوش سرازیر
و ابرو بخم آری نبود حاجت شمشیر
چینگیری و بیرق زنی از روم به افرنگ
بازم بود امید بر الطاف خدائی
مانا که برأفتد ز میان نام جدائی
با آن همه نازت بفقیران فدائی
باز آئی و از دل کنیم عقده گشائی
مینوشی و سرپوشی و گل بوئی و سائی
غمسوزی و جانبخشی و دلجوئی و شائی
بزدانیم از آئینه دل بوفا زنگ
از دامن آلوده اگر داری پرهیز
لعل تو میآلوده و خونخواره بود نیز
من دانم و دل نکته آن لعل دلاویز
پیش لب شیرین تو شکر نبود چیز
افسانه دگر هیچ بخوانند ز پرویز
کو کرد شبی سیر مهمی با پیشبدیز
روزی که برانگیزی گرد از سم شبرنگ
گر دیده به آلودگی ار دامن من چاک
جز چاک شدن را نسزد دامن بیباک
دامان تو المنته لله که بود پاک
گو پاک بو و دامن و دلق و عنب و تاک
کز زاده او چونکه به پیوست بادراک
در عشق تو گردد خرد آزاده و چالاک
نه نام در اندیشه بجا ماند نه ننگ
ور آنکه بود عارت از اندیشه درویش
ز آمیزش درویش شود فرشهان بیش
وین رسم جدیدی نبود، بوده است از پیش
شاهان عدالت روش عاقبت اندیش
بودند به درویشی خود مفتخر از کیش
نازیم بر آن دولت بیآفت و تشویش
در خاک نشینی نه که بر شاهی واورنگ
و آنکه بد از من بتو گویند خلایق
کو نیست بر آئینی و بر کیشی واثق
در طبع من آن نیست بسی غیر موافق
دانی تو خود این حال بتحقیق که عاشق
هرگز نبود در خورش آئین و علائق
عشق است مرا کیش و بر این کیشم لایق
اینست مرا راه و نیم بند بخرسنگ
با این همه عیبی که مرا هست و تو دانی
پرسم سخنی از تو خدا را بنهانی
بر گونه زر و داری و سروی و گرانی
از اهل خرابات ومناجات و معانی
داری چو من آیا بحقیقت نه زبانی
دل باخته بر سر کویت بنشانی
کش بر زده باشی تبر از روی وفا سنگ
آن سان که تو بیمثلی و مانند در آفاق
در حسن و برازندگی و پاکی و اخلاق
من نیز بگیتی مثلم در همه عشاق
در رندی و چالاکی و قلاشی و میثاق
مانا شده بر عشق من از حسن تو اشراق
در حسن تو بیجفتی و در عشق تو من طاق
من بر دل رستم تو بهشیاری هوشنگ
این شکوه ز بخت است نه زان خصلت نیکو
نبود بجهان خلق و خصالی به از آنخو
از خوی تو شاکی نتوان بودن یک مو
زخم تو بدل به بود از مرهم و دارو
درد تو بجان میخرم آرد به من ار رو
شمشیر بمن برکش در هم مکش ابرو
آتش بسرم ریز و میفکن برخ آژنگ
ایا تو نگفتی بمن اندر سر پیمان
خواهم که تو برخیزی در عشق من از جان
آیا نفکندم سر و جان جمله به میدان
آیا نگذشتم برهت از سر و سامان
آیا ننهادم ز غمت سر به بیابان
آیا نرساندم ره عشق تو بپایان
آیا نزدم کام بهر منزل و فرسنگ
یک مایه سخن بجا مانده گویم و برجاست
آشفته نگردد دلت آشفتگی از ماست
آشفته دل ما تو کنی وین ز تو زیبا است
ما را به دعای تو بود دست و هویداست
دانی تو خود این نکته که ما را چه تمناست
زین دست که بر دامن مولی بتولاست
بر ذیل و لایش زدهایم از دو جهان چنگ
آن صاحب شمشیر دو دم خواجه قنبر
کز تیغ وی آمد ملک و ملک مسخر
نامش بستم دیده و افتاده و مضطر
افسون مجرب بود و عون میسر
هر مشگلی آسان شود از عونش یکسر
دارند بر این تجربه زندان قلندر
نکنند بکاری بجز از نام وی آهنگ
تریاق سموم الم و دافع هر زهر
حلال هر آن مشکل در باطن و در جهر
خوانند چو نامش بهر آن وادی و هر شهر
جاری شود از سنگ بهر تشنه دو صد نهر
فریاد رس هر که رسیدش ستم دهر
پس گشت پناهنده به آن غالب ذوالقهر
کارش نشد از همت او یکسر مولنگ
ای آنکه براهت بود افهام چو خاشاک
تا فهم کمالت چکند دانش و ادراک
چندار که حمام است برازنده و چالاک
هرگز نتواند پرد از بام بافلاک
هم عقل ز آلایش اگر چند بود پاک
ز ادراک صفات تو بود همسر با خاک
زین رتبه خرد خام و بیان پست و روان دنگ
باشد بدل امید مراکز کرم پیر
ترک ار شده اولی و پدید آمده تقصیر
بخشی د شود آنچه نبوده است به تقدیر
یعنی که بد از ماست نه زان قدرت وتأثیر
خلقند بهر جنبشی ار چند قضاگیر
وانرا که کند کلک قضا نقش ز تغییر
در راست گراسپید بود یا که سیه رنگ
ننگاشت یکی کلک نگارنده خطی کج
کوته نظران بینند ار چند که معوج
تا باشد از افکار نگارنده چو منتج
حرف آمده بیرون همه بستوده ز مخرج
با این همه رفتار کج از ماست به منهج
ز الطاف کریمان بود آمال مروج
تا بود که بر افتاده نگیرند دمی تنگ
کامروز برون آمدهای مست ز خانه
نگشوده هنو چشم ز مستی شبانه
بر رخ نزده آب و به گیسو گل و شانه
نابسته کمر گشتهای از خشم روانه
تیرت دو سه در مشت و کمان از بر شانه
تنگ از چه شدت حوصله با کیست تو را جنگ
بخرامی و شائی بخرامیدن از آداب
افکنده بر ابرو بگیسو کره و تاب
چشمی که فتد خیره بر آن نرگس پرخواب
وان عارض خوی کرده و آن خال سیهناب
تا چیست که جاریستش از هر مژه خوناب
در ره مگر آن خون که توریزی بود از آب
در بر مگر آن دل که توداری بود از سنگ
گر هیچ بدل بردن خلقت نبود دل
گیری چه کمند از خم گیسوی با نامل
ور خود بخرابی نبود چشم تو مایل
از چیست که بر جنگ چو مردان مقتال
بندد صف مژگان و بتازد بقبایل
و انخال سیه یکتنه آید بمقابل
بر راکب ور اجل همه گیرد سر ره تنگ
چندار که بود لعل روانبخش تو خاموش
بیپرده نگوئی بکس اسرار خود ار هوش
کاسرار شود فاش چو از لب شنود گوش
پیداست از آنگردش چشم و علم دوش
کاندر پی تاراجی بیپرده و روپوش
وین بس عجب آید که در آن طره بناگوش
ماند بشه روم که لشگر کشد از رنگ
بر پای تو ریزیم چو ما جان به ارادت
حاجت چو بخونریزی و آشوب و جلادت
ور زانکه ترا این بود اندیشه و عادت
زی شاد و بزهساز کمانرا بر شادت
نازیم بر آن پنجه و بازو بزیادت
بر آنکه خورد تیر تو بدهیم شهادت
کاو بر همه عشاق بود سرور و سرهنگ
آنکس که شود کشته ز تیغ تو گلندام
کارش بود از جمله عشاق تو بر کام
رو کرده بر او بخت پسندیده ز ایام
روزی رسد آیا بمن از لعل تو پیغام
بر قتل صفی باش که فردا کنم اقدام
یابد دلم از وعده فردای تو آرام
چندان که بود وعده خوبان همه نیرنگ
هیچت بود این یاد که گفتی تو مرا کی
کآیم بسرای تو شبی یکدل و یک پی
تا صبح در آغوش تو چون نشاه که درمی
مانم کنم این قصه هجران تو را طی
باشد که بود آن شب یلد از مه دی
کاین عده بپایم نه فرامش کنم از وی
وین راز مگو هیچ بکس غیر نی و چنگ
یعنی که بدل گوی و بدلدار که دلدار
داده است مرا وعده دلداری و دیدار
تابو که مگر خانه بپردازد ز اغیار
وین راز نگوید بکس الا که بود یار
تا سر ندهد نیست کسی محرم اسرار
منصور که شد محرم اسرار هم از دار
گردید ز گفتن سر ببریدهاش آونگ
این وعده بدل دادم و او بود خود آگاه
بنشست مراقب همه شب تا بسحرگاه
چون منتظران بود نگاهش سوی درگاه
کاید بورود تو مگر مژده از راه
آن وعده که دادی چه بدی بود بدلخواه
دل داشت حساب دی و تموز بهر ماه
تا کی به اسد جای کند شمس چو خرچنگ
بس دی شد و اُردی شد و شعبان شد و شوال
بگذشت بسی هفته بسی ماه بسی سال
یادت به نیامد یک از آن عده بمنوال
وین نیست شگفتی که ز خوبان بود اهمال
در وعده و میثاق که بندند با جمال
با آنکه نظیر تو محال است بهر حال
در راستی عهد و وفاداری و فرهنگ
گفتم منت آنروز تو خرم زی و خرسند
بادت شجر حسن ثمربخش و برومند
بر وعده خوبان نتوان بست دلی چند
چندان به نباشند چو بر وعده خود بند
عهدی که نمایند نپایند به پیوند
گفتی تو که بر موی من و مهر تو سوگند
کاندیشه دیگر نکنم یارم و یکرنگ
امروز که از خانه برون آمده باز
داری سر غوغا و کنی عربده آغاز
وز غایت مستی نکنی چشم بکس باز
با عالم و آدم نشوی همدم و همراز
باشد به زمین و به زمانت بروش ناز
زیبد بتو خوانندت اگر خانه برانداز
زینرو که بود جمله بخونریزیت آهنگ
اینسان که برون آمده مست و جلوگیر
دانم چه بسر داری از اندیشه و تدبیر
خواهی که کنی ملک جهان را همه تسخیر
خواهد شدن این زودترا حاصل نی دیر
گیسو چو گشائی کنی از دوش سرازیر
و ابرو بخم آری نبود حاجت شمشیر
چینگیری و بیرق زنی از روم به افرنگ
بازم بود امید بر الطاف خدائی
مانا که برأفتد ز میان نام جدائی
با آن همه نازت بفقیران فدائی
باز آئی و از دل کنیم عقده گشائی
مینوشی و سرپوشی و گل بوئی و سائی
غمسوزی و جانبخشی و دلجوئی و شائی
بزدانیم از آئینه دل بوفا زنگ
از دامن آلوده اگر داری پرهیز
لعل تو میآلوده و خونخواره بود نیز
من دانم و دل نکته آن لعل دلاویز
پیش لب شیرین تو شکر نبود چیز
افسانه دگر هیچ بخوانند ز پرویز
کو کرد شبی سیر مهمی با پیشبدیز
روزی که برانگیزی گرد از سم شبرنگ
گر دیده به آلودگی ار دامن من چاک
جز چاک شدن را نسزد دامن بیباک
دامان تو المنته لله که بود پاک
گو پاک بو و دامن و دلق و عنب و تاک
کز زاده او چونکه به پیوست بادراک
در عشق تو گردد خرد آزاده و چالاک
نه نام در اندیشه بجا ماند نه ننگ
ور آنکه بود عارت از اندیشه درویش
ز آمیزش درویش شود فرشهان بیش
وین رسم جدیدی نبود، بوده است از پیش
شاهان عدالت روش عاقبت اندیش
بودند به درویشی خود مفتخر از کیش
نازیم بر آن دولت بیآفت و تشویش
در خاک نشینی نه که بر شاهی واورنگ
و آنکه بد از من بتو گویند خلایق
کو نیست بر آئینی و بر کیشی واثق
در طبع من آن نیست بسی غیر موافق
دانی تو خود این حال بتحقیق که عاشق
هرگز نبود در خورش آئین و علائق
عشق است مرا کیش و بر این کیشم لایق
اینست مرا راه و نیم بند بخرسنگ
با این همه عیبی که مرا هست و تو دانی
پرسم سخنی از تو خدا را بنهانی
بر گونه زر و داری و سروی و گرانی
از اهل خرابات ومناجات و معانی
داری چو من آیا بحقیقت نه زبانی
دل باخته بر سر کویت بنشانی
کش بر زده باشی تبر از روی وفا سنگ
آن سان که تو بیمثلی و مانند در آفاق
در حسن و برازندگی و پاکی و اخلاق
من نیز بگیتی مثلم در همه عشاق
در رندی و چالاکی و قلاشی و میثاق
مانا شده بر عشق من از حسن تو اشراق
در حسن تو بیجفتی و در عشق تو من طاق
من بر دل رستم تو بهشیاری هوشنگ
این شکوه ز بخت است نه زان خصلت نیکو
نبود بجهان خلق و خصالی به از آنخو
از خوی تو شاکی نتوان بودن یک مو
زخم تو بدل به بود از مرهم و دارو
درد تو بجان میخرم آرد به من ار رو
شمشیر بمن برکش در هم مکش ابرو
آتش بسرم ریز و میفکن برخ آژنگ
ایا تو نگفتی بمن اندر سر پیمان
خواهم که تو برخیزی در عشق من از جان
آیا نفکندم سر و جان جمله به میدان
آیا نگذشتم برهت از سر و سامان
آیا ننهادم ز غمت سر به بیابان
آیا نرساندم ره عشق تو بپایان
آیا نزدم کام بهر منزل و فرسنگ
یک مایه سخن بجا مانده گویم و برجاست
آشفته نگردد دلت آشفتگی از ماست
آشفته دل ما تو کنی وین ز تو زیبا است
ما را به دعای تو بود دست و هویداست
دانی تو خود این نکته که ما را چه تمناست
زین دست که بر دامن مولی بتولاست
بر ذیل و لایش زدهایم از دو جهان چنگ
آن صاحب شمشیر دو دم خواجه قنبر
کز تیغ وی آمد ملک و ملک مسخر
نامش بستم دیده و افتاده و مضطر
افسون مجرب بود و عون میسر
هر مشگلی آسان شود از عونش یکسر
دارند بر این تجربه زندان قلندر
نکنند بکاری بجز از نام وی آهنگ
تریاق سموم الم و دافع هر زهر
حلال هر آن مشکل در باطن و در جهر
خوانند چو نامش بهر آن وادی و هر شهر
جاری شود از سنگ بهر تشنه دو صد نهر
فریاد رس هر که رسیدش ستم دهر
پس گشت پناهنده به آن غالب ذوالقهر
کارش نشد از همت او یکسر مولنگ
ای آنکه براهت بود افهام چو خاشاک
تا فهم کمالت چکند دانش و ادراک
چندار که حمام است برازنده و چالاک
هرگز نتواند پرد از بام بافلاک
هم عقل ز آلایش اگر چند بود پاک
ز ادراک صفات تو بود همسر با خاک
زین رتبه خرد خام و بیان پست و روان دنگ
باشد بدل امید مراکز کرم پیر
ترک ار شده اولی و پدید آمده تقصیر
بخشی د شود آنچه نبوده است به تقدیر
یعنی که بد از ماست نه زان قدرت وتأثیر
خلقند بهر جنبشی ار چند قضاگیر
وانرا که کند کلک قضا نقش ز تغییر
در راست گراسپید بود یا که سیه رنگ
ننگاشت یکی کلک نگارنده خطی کج
کوته نظران بینند ار چند که معوج
تا باشد از افکار نگارنده چو منتج
حرف آمده بیرون همه بستوده ز مخرج
با این همه رفتار کج از ماست به منهج
ز الطاف کریمان بود آمال مروج
تا بود که بر افتاده نگیرند دمی تنگ
صفی علیشاه : مسمطات
شمارهٔ ۷
تو کئی کز عقب پردهکشی این همه سر
تا به بینی که بود خفته که بیدار اندر
همه چون خفتند آئی بسرا باز دگر
همچو در چشم که خواب آید ونشاه در سر
هیچ بس چابک و جلدی به نیائی بنظر
قفلها را همه بگشائی بیمیخ و تبر
ببری هر چه بتاریکیت افتد در چنگ
نگذاری ز پی پا و سری کفش و کلاه
همه بربائی و چون باد روی از درگاه
راه بینان دو هزار ار بگمارند براه
کس نه بیند اثر گام ترا بر ناگاه
وربه بینندت بر چرخ روی گردی ماه
نیمه شب دزدی چون روز شود شاهنشاه
دزد را سربری از دار نمائی آونگ
شب چو شد باز دراندازی بر بام کمند
بکمندت نبود حاجت و بر بند ار چند
پیش پای تو چو خواهی که در آئی بگزند
متساویست در کوته و گردون بلند
نهر برکندن سقف و در و ببریدن بند
نه ترا خنجر باید نه کلید و نه کلند
همه را سازی بیآلت و اسباب دبنگ
روشنی دزدی از روز و سیاهی از شب
نشاه از باده و رنگ از گل و سرخی از لب
نیست معلوم که مینشاه نداد از چه سبب
رنگ و بو از چه ز گل رفت و فروغ از کوکب
کسی گمان بر تو بدینسان نبرد نیست ادب
شاه لشکرکش و طرار بس اینست عجب
که ز گنج و سپهش روی زمین باشد تنگ
و از مونی بود این تا که نمائی بعیان
که بکاری نبرد دست کس از من آسان
چونکه در رزم صفآرائی و آئی بمیان
نیست حاجت که دهی از پی غارت فرمان
زنده برجا بنماند یکت اندر میدان
رفته بینی دل و دین جمله بیاد و سر و جان
نفری نیست که بر صلح گراید یا جنگ
چونکه بنشینی در بزم و بری دست بمی
میبرد حسرت از آن رزم روان جم و کی
ملک افسوس خورد کز چه بشر نبود وی
تا که آید بزمین صومعه گیرد در ری
اندران صومعه یک عمر نشیند تا کی
راه در بزم تو یابد غم دل سازد طی
تا که بیند بعبورت سحری مست وملنگ
در همه علم و زبان در همه آداب وفنون
کاملی و ز همه در صنعت و حکمت افزون
لب گشائی چو بتحقیق شفا و قانون
دست حیرت گزد از حسن بیانت افلاطون
از تو آموزد اگر سر تصوف ذوالنون
عجبی نیست که دانی همه چیز از چه و چون
از الهیات تا سحر و فسون و نیرنگ
هر کتابی که بعالم بود از روی عدد
همه ار خوانی از بر چو الفبا و ابجد
ورق و صفحه وسطرس بتو ظاهر بسند
وآنچه دارد زبر و زیر و دگر نقطه و مد
چون بنطق آئی سازی بنظر حل عقد
صعب و آسان همه یکسان برد از هوش خرد
عقل و علم همه در عرصه تحقیقت لنگ
عقل اینها همه در دلبری آن غیرت حور
برده گوئی گرو از هر که بخوبی مشهور
دل هر کس برداز عشق چو نزدیک و چه دور
چشم گر بر نگشائی سوی او بر دستور
که دل و دین به نگهداری از و گاه عبور
ناگهان یابی در سینه شرر در سر شور
دل برفتن نه بقصد تو نماید آهنگ
خواب و بیداری یکسان بودش در آداب
میبرد دل ز بر خلق چه بیدار و چه خواب
گر بود خواب بخواب آیدش از کشف حجاب
همچو ملک است تو گوئی ملکوتش به ایاب
دل بیدار بجلدی برد انسان که عقاب
صید گنجشک کند طره چو آرد در تاب
یا دهان بازنماید ز پی طعمه نهنگ
روزکی رفت پی دیدن شخصی زرجال
من و یاران دو سه چون سایه و را از دنبال
اندران بزم در آمد نفری ز اهل ضلال
کرد انکار کلامی زوی از سوء خصال
گفت آرید کتاب از پی اثبات مقال
بر سر صفحه چو بگشود کتاب اندر حال
بود مطلب نه ورق زدنه در آن کرد درنگ
بر عنادش همه بستند کمر ز اهل طریق
او نفرمود بر اینگونه خصومت تصدیق
گفت من شاه دوکونم نشوم عبد فریق
دریم رحمت من خلق دو کونند غریق
گردوایی کند اظهار غرض بهر علیق
یا که خامی فکند خشت بدریای عمیق
یا سفیهی بشکست فلک اندازد سنگ
تا به بینی که بود خفته که بیدار اندر
همه چون خفتند آئی بسرا باز دگر
همچو در چشم که خواب آید ونشاه در سر
هیچ بس چابک و جلدی به نیائی بنظر
قفلها را همه بگشائی بیمیخ و تبر
ببری هر چه بتاریکیت افتد در چنگ
نگذاری ز پی پا و سری کفش و کلاه
همه بربائی و چون باد روی از درگاه
راه بینان دو هزار ار بگمارند براه
کس نه بیند اثر گام ترا بر ناگاه
وربه بینندت بر چرخ روی گردی ماه
نیمه شب دزدی چون روز شود شاهنشاه
دزد را سربری از دار نمائی آونگ
شب چو شد باز دراندازی بر بام کمند
بکمندت نبود حاجت و بر بند ار چند
پیش پای تو چو خواهی که در آئی بگزند
متساویست در کوته و گردون بلند
نهر برکندن سقف و در و ببریدن بند
نه ترا خنجر باید نه کلید و نه کلند
همه را سازی بیآلت و اسباب دبنگ
روشنی دزدی از روز و سیاهی از شب
نشاه از باده و رنگ از گل و سرخی از لب
نیست معلوم که مینشاه نداد از چه سبب
رنگ و بو از چه ز گل رفت و فروغ از کوکب
کسی گمان بر تو بدینسان نبرد نیست ادب
شاه لشکرکش و طرار بس اینست عجب
که ز گنج و سپهش روی زمین باشد تنگ
و از مونی بود این تا که نمائی بعیان
که بکاری نبرد دست کس از من آسان
چونکه در رزم صفآرائی و آئی بمیان
نیست حاجت که دهی از پی غارت فرمان
زنده برجا بنماند یکت اندر میدان
رفته بینی دل و دین جمله بیاد و سر و جان
نفری نیست که بر صلح گراید یا جنگ
چونکه بنشینی در بزم و بری دست بمی
میبرد حسرت از آن رزم روان جم و کی
ملک افسوس خورد کز چه بشر نبود وی
تا که آید بزمین صومعه گیرد در ری
اندران صومعه یک عمر نشیند تا کی
راه در بزم تو یابد غم دل سازد طی
تا که بیند بعبورت سحری مست وملنگ
در همه علم و زبان در همه آداب وفنون
کاملی و ز همه در صنعت و حکمت افزون
لب گشائی چو بتحقیق شفا و قانون
دست حیرت گزد از حسن بیانت افلاطون
از تو آموزد اگر سر تصوف ذوالنون
عجبی نیست که دانی همه چیز از چه و چون
از الهیات تا سحر و فسون و نیرنگ
هر کتابی که بعالم بود از روی عدد
همه ار خوانی از بر چو الفبا و ابجد
ورق و صفحه وسطرس بتو ظاهر بسند
وآنچه دارد زبر و زیر و دگر نقطه و مد
چون بنطق آئی سازی بنظر حل عقد
صعب و آسان همه یکسان برد از هوش خرد
عقل و علم همه در عرصه تحقیقت لنگ
عقل اینها همه در دلبری آن غیرت حور
برده گوئی گرو از هر که بخوبی مشهور
دل هر کس برداز عشق چو نزدیک و چه دور
چشم گر بر نگشائی سوی او بر دستور
که دل و دین به نگهداری از و گاه عبور
ناگهان یابی در سینه شرر در سر شور
دل برفتن نه بقصد تو نماید آهنگ
خواب و بیداری یکسان بودش در آداب
میبرد دل ز بر خلق چه بیدار و چه خواب
گر بود خواب بخواب آیدش از کشف حجاب
همچو ملک است تو گوئی ملکوتش به ایاب
دل بیدار بجلدی برد انسان که عقاب
صید گنجشک کند طره چو آرد در تاب
یا دهان بازنماید ز پی طعمه نهنگ
روزکی رفت پی دیدن شخصی زرجال
من و یاران دو سه چون سایه و را از دنبال
اندران بزم در آمد نفری ز اهل ضلال
کرد انکار کلامی زوی از سوء خصال
گفت آرید کتاب از پی اثبات مقال
بر سر صفحه چو بگشود کتاب اندر حال
بود مطلب نه ورق زدنه در آن کرد درنگ
بر عنادش همه بستند کمر ز اهل طریق
او نفرمود بر اینگونه خصومت تصدیق
گفت من شاه دوکونم نشوم عبد فریق
دریم رحمت من خلق دو کونند غریق
گردوایی کند اظهار غرض بهر علیق
یا که خامی فکند خشت بدریای عمیق
یا سفیهی بشکست فلک اندازد سنگ
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۱
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۲
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۳
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۴
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۶
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۷
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۸
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۹
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۱۶