عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - مدح حسینخان شاملو
رمضانی گذراندیم به صد نعمت و ناز
رمضانی نه که سی عید همه عیش طراز
روز او کوته و کم عمر چو شبهای وصال
در درازی شب او مایهده عمر دراز
روز گویی که ز کوتاهی بودش پر و بال
ورنه این گونه محالست سفر بیپرواز
همچو گرگی که رباید برهای بردی مهر
جدی را جانب مغرب به هزاران تک و تاز
گاه چون شوخ عروسی که رخی بنماید
رخ نمودی و کشیدی سر ازین منظره باز
یا که پنهان به سوی حقه مغرب میبرد
مهره از حقه مشرق فلک شعبدهباز
لیک ما را همه شب روز طرب بود که بود
اختر طالع ما عکس فلک دوستنواز
گاه از پند حکیمان خردمند شدی
بزم چون جوهر اول صدف گوهر راز
نبض مجلس چو شدی منحرف از جنبش اصل
از حذاقت به همان مرتبه بردندی باز
گاه از فیض ندیمان که بهار طربند
دهن غنچه چو گل نامدی از خنده فراز
ذوق غالب به حدی بود که بی خود میکرد
مرغ روح همه بر گرد سر هم پرواز
گاه از سیر کتب دیده گلستان گشتی
چه کتب! غنچه هر نقطه در او گلشن راز
تازه گلدستهای از معنی رنگین هر سطر
کش مسیحای خرد بسته به دست اعجاز
بس که شاداب وفا بود عبارت گفتی
هر رقم غنچه اشکی است ز مژگان نیاز
گاه افسانه عالم ورقی میخواندیم
بهر دلجویی اطفال دبستان مجاز
گاه از میخانه عشقی قدحی میدادیم
بهر سرگرمی مستان حقیقتپرداز
گاه در محفل ما جوهر کل خنیاگر
گاه در مجلس ما روح قدس دستانساز
بر سر مطرب از انجم گل تحسین میریخت
آسمان چونکه ز مضراب شکفتی رگساز
لهجه عود حدیثی به رگ جان میگفت
که نبود آگه از آن سر نه حقیقت نه مجاز
روح محمود کمانچه چو نوا ساز شدی
ناله خویش شنیدی ز خم زلف ایاز
ناله در سینه مرغان بهشتی میسوخت
لب نایی چو شدی با لب نی همآواز
گاه از عطر شدی هندی شب مشکفروش
راست همچون شکن زلف عروسان طراز
دهر میخواست بخوری پی این بزم که ماند
خال مشکین به سر آتش رخسار ایاز
بود آماده ز الوان نعم بیمنت
هر چه گنجیدی در حوصله خواهش آز
سفر فردوس برین سفره چی ما رضوان
میزبان رحمت یزدان و چنو بی انباز
هر چه در مخزن خود داشت نهان خازن هلد
همه را کردی در گوشه خوانی ابراز
جنت نسیه به پاداش دهد صایم را
آنکه از رحمت او گشته در روزی باز
لیک ما را همه شب جلوه جنات نعیم
نقد بود از کرم خان فریدون اعزاز
خان جم جاه فلک رتبه حسین آنکه بود
سخطش خصمگداز و کرمش بندهنواز
بحر حفظت چو زند موج فرو شوید پاک
اثر قوت گیرایی از چنگل باز
کارفرمای قوا گردد اگر همت تو
مرغ هم از قفس بیضه نماید پرواز
چرخ را دامن اقبال تو میگفت به لطف
چند بیفایده برگرد جهان این تک و تاز
مطلب خویش اگر میطلبی اینک من
لامکان در ته پا نه پس از آن دست نیاز
چون کنم فکر مدیح تو خرد جبهه خویش
پیشم آرد که بر آن نقش کنم این اعجاز
عشق هم صفحه جان بر کف خواهش بنهد
برم آید همه تن شوق و سراپای نیاز
خامه بردارم و از ناطقه گیرم دستور
پس شوم گاه برین گاه بر آن نقش طراز
بس که در باب ثنای تو حریصم خواهم
که همی تا ابد انجام گریزد ز آغاز
داورا خامه گستاخ فصیحی امروز
باز گردیده پی مدح تو معنیپرداز
نغمهپردازی کلک من و مدحت هیهات
من گرفتم که چو داود نمایم اعجاز
شعر سازیست بر آن تار فراوان لیکن
تارها جمله یک آهنگ نباشد در ساز
تا آهنگ درین ساز ثناسنجی تست
لیک مضراب من آنجا نبود محرم راز
به مشامش بجز از نکهت خجلت نرسد
به سوی چینچو برد تحفه صبا بوی پیاز
لیک آنجا که شود خلق تو بیاع متاع
بر رخش گرد کسادیست چو گلگونه ناز
نظم من آن زر قلبست به بازار خرد
که ز شرم محک تجربه آید به گداز
لیک اگر سکه اقبال تو یابد گردد
در صفای گهر از مغربی خور ممتاز
تا در این دیر مجازی بود آیین دو عید
عید تو باد حقیقت ز جهان باد مجاز
باد بر چهره آمال تو از همت شاه
در اقبال دو عالم چو در دولت باز
رمضانی نه که سی عید همه عیش طراز
روز او کوته و کم عمر چو شبهای وصال
در درازی شب او مایهده عمر دراز
روز گویی که ز کوتاهی بودش پر و بال
ورنه این گونه محالست سفر بیپرواز
همچو گرگی که رباید برهای بردی مهر
جدی را جانب مغرب به هزاران تک و تاز
گاه چون شوخ عروسی که رخی بنماید
رخ نمودی و کشیدی سر ازین منظره باز
یا که پنهان به سوی حقه مغرب میبرد
مهره از حقه مشرق فلک شعبدهباز
لیک ما را همه شب روز طرب بود که بود
اختر طالع ما عکس فلک دوستنواز
گاه از پند حکیمان خردمند شدی
بزم چون جوهر اول صدف گوهر راز
نبض مجلس چو شدی منحرف از جنبش اصل
از حذاقت به همان مرتبه بردندی باز
گاه از فیض ندیمان که بهار طربند
دهن غنچه چو گل نامدی از خنده فراز
ذوق غالب به حدی بود که بی خود میکرد
مرغ روح همه بر گرد سر هم پرواز
گاه از سیر کتب دیده گلستان گشتی
چه کتب! غنچه هر نقطه در او گلشن راز
تازه گلدستهای از معنی رنگین هر سطر
کش مسیحای خرد بسته به دست اعجاز
بس که شاداب وفا بود عبارت گفتی
هر رقم غنچه اشکی است ز مژگان نیاز
گاه افسانه عالم ورقی میخواندیم
بهر دلجویی اطفال دبستان مجاز
گاه از میخانه عشقی قدحی میدادیم
بهر سرگرمی مستان حقیقتپرداز
گاه در محفل ما جوهر کل خنیاگر
گاه در مجلس ما روح قدس دستانساز
بر سر مطرب از انجم گل تحسین میریخت
آسمان چونکه ز مضراب شکفتی رگساز
لهجه عود حدیثی به رگ جان میگفت
که نبود آگه از آن سر نه حقیقت نه مجاز
روح محمود کمانچه چو نوا ساز شدی
ناله خویش شنیدی ز خم زلف ایاز
ناله در سینه مرغان بهشتی میسوخت
لب نایی چو شدی با لب نی همآواز
گاه از عطر شدی هندی شب مشکفروش
راست همچون شکن زلف عروسان طراز
دهر میخواست بخوری پی این بزم که ماند
خال مشکین به سر آتش رخسار ایاز
بود آماده ز الوان نعم بیمنت
هر چه گنجیدی در حوصله خواهش آز
سفر فردوس برین سفره چی ما رضوان
میزبان رحمت یزدان و چنو بی انباز
هر چه در مخزن خود داشت نهان خازن هلد
همه را کردی در گوشه خوانی ابراز
جنت نسیه به پاداش دهد صایم را
آنکه از رحمت او گشته در روزی باز
لیک ما را همه شب جلوه جنات نعیم
نقد بود از کرم خان فریدون اعزاز
خان جم جاه فلک رتبه حسین آنکه بود
سخطش خصمگداز و کرمش بندهنواز
بحر حفظت چو زند موج فرو شوید پاک
اثر قوت گیرایی از چنگل باز
کارفرمای قوا گردد اگر همت تو
مرغ هم از قفس بیضه نماید پرواز
چرخ را دامن اقبال تو میگفت به لطف
چند بیفایده برگرد جهان این تک و تاز
مطلب خویش اگر میطلبی اینک من
لامکان در ته پا نه پس از آن دست نیاز
چون کنم فکر مدیح تو خرد جبهه خویش
پیشم آرد که بر آن نقش کنم این اعجاز
عشق هم صفحه جان بر کف خواهش بنهد
برم آید همه تن شوق و سراپای نیاز
خامه بردارم و از ناطقه گیرم دستور
پس شوم گاه برین گاه بر آن نقش طراز
بس که در باب ثنای تو حریصم خواهم
که همی تا ابد انجام گریزد ز آغاز
داورا خامه گستاخ فصیحی امروز
باز گردیده پی مدح تو معنیپرداز
نغمهپردازی کلک من و مدحت هیهات
من گرفتم که چو داود نمایم اعجاز
شعر سازیست بر آن تار فراوان لیکن
تارها جمله یک آهنگ نباشد در ساز
تا آهنگ درین ساز ثناسنجی تست
لیک مضراب من آنجا نبود محرم راز
به مشامش بجز از نکهت خجلت نرسد
به سوی چینچو برد تحفه صبا بوی پیاز
لیک آنجا که شود خلق تو بیاع متاع
بر رخش گرد کسادیست چو گلگونه ناز
نظم من آن زر قلبست به بازار خرد
که ز شرم محک تجربه آید به گداز
لیک اگر سکه اقبال تو یابد گردد
در صفای گهر از مغربی خور ممتاز
تا در این دیر مجازی بود آیین دو عید
عید تو باد حقیقت ز جهان باد مجاز
باد بر چهره آمال تو از همت شاه
در اقبال دو عالم چو در دولت باز
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - مدح حسین خان شاملو
نمود گوشه ابرو شب از افق دو هلال
که کرد تا در شام آفتاب استقبال
چو موج غبغب سیمین بتان همایونفر
چو سیم ساعد گل عارضان همایون فال
یکی هلال لب جام و دیگری مه عید
کز اتحاد نمودند هر دو یک تمثال
بیا به میکده کاین موج سلسبیل نشاط
به کیش صومعه چینست بر جبین ملال
بنوش میکه ز تاب سموم ماه صیام
درون سینه نفس خشک تن فتاده چو نال
چو در قنینه بود چیست؟ یوسف و زندان
چو در پیاله رود چیست؟ طور و نور وصال
عزیز مصر قدح میبود به شیشه مهل
که نزد شرع و خرد حبس یوسف است وبال
میی که هم ز شرایین تاک در تازد
به فرق و تارک دردی کشان شیفته حال
چو در حریم خرد پا نهد بدان ماند
که آفتاب شود در عروق شب سیال
میی که صوفی کامل عیار عقل درو
به سر برد خلوات از برای کسب کمال
به جنب روشنیش نور عقل بنماید
مثال پیکر زنگی درون آب زلال
میی چنان که ز فرط حرارتش گویی
ز آفتاب لب صبحدم زده تبخال
گلاب شعله فشانند بر جبین مستان
ز تابمی دلشان چون شود ضعیف احوال
مگر به برقع لیلیش کرده مجنون صاف
که تلختر بود از عشق و شوختر ز جمال
میی چنان که توانی خرید اگر خواهی
ز رحمت ازلی عالمی به مثقال
کجا شگرفی نامش کجا زبان قلم
مگر ز عفو کند خامه کاتب اعمال
میی چنان که به رویش چو نوکنی مه عمر
هلال عید شود قامت خمیده به فال
نشاط از پی عمر گذشته در تازد
چنان که بر اثر خان جم نشان اقبال
خدایگان سلاطین حسین خان که بود
ز داغ بندگیش روی ملک فرخ فال
خهی به فرق تو ز یبنده تاج دولت و دین
ز هی به بخت تو نازنده تخت عز و جلال
ز آستان تو تابنده آفتاب شرف
به خاک راه تو پاشیده مایه اقبال
اساس قد تو ایمن ز رخنههای فتور
جهان جاه تو فارغ ز حادثات زوال
سخا ز طبع تو جوشد چو موج از دریا
کرم ز دست تو روید چو سبزه از اطلال
اگر در آینه تیغ تو عدو نگرد
مثال خود نشناسد ز بس تغیر حال
چنانچه ناوک اندیشه از کمان بجهد
ز بیم آینه بیرون جهد دل تمثال
نگاه خصم که یارب سپهر خصمش باد
ز بس به خار حسد کردش از رمد پامال
عصای مژگان گیرد به دست و بر خیزد
بپای ناشده افتد ز پای چون اطفال
وزش تو دیده دهی آفتاب تابان را
کندبه تیر نظر چشمه چشمه چون غربال
ثنای باد بهار کف تو میگفتم
به باغ صفحه الف سبز شد نهال مثال
مدیح ابر سخای تو مینوشنم دوش
زبان شکفت به کامم چو گل ز فیض شمال
سحر به رخصت قدرت بر آسمان رفتم
شدم به سیر شبستان جوهر فعال
سماع زمزمه قدسیان دلم نفریفت
دمی نشستم و برخاستم به استعجال
چو دید داغ توام بر جبین ز جابر خاست
گذاشت جابه من و رفت خود به صف نعال
سخن ز سلسلههای نظام کل میرفت
ز بعد عهد تو دور گذشته داشت ملال
رقم نوشت که بندد زمام ماضی را
مدبر فلکی بر قطار استقبال
تو هم بگو به عطارد که حکمش امضاکن
که تا به گرد تو گردد چو شعله جوال
عقاب دولت خصمت که صید لاغر او
سپهر بودی در صیدگاه عز و جلال
به نیمچین که در ابروی کین فکندی شه
چو مرغ دیده اسیر شکنجه پر و بال
ز آفتاب جلال تو بدر رو گرداند
به سنگ تفرقه شد ساغرش هلال هلال
در آسمان و زمین ورنه از حمایت تو
مه کمال بود ایمن از خسوف زوال
ارم بساطا فردوس مجلسا خانا
زهی به خلق در آفاق بینظیر و همال
نخست روز که از فیض ابر تربیتت
هنوز چشمه فکرم نداشت موج زلال
هنوز نوبر نخلم نبوده میوه قدس
که بود طوبی طبعم هنوز تازهنهال
چو باد بود تمامم نفس ولی همه سرد
چو غنچه بود متاعم زبان ولی همه لال
کنون ز تربیتت عندلیب و طوطی را
به باغ خلد در آموزمی نوا و مقال
تو بال روح قدس دادیش به خلد سخن
و گرنه طایر من بود کاغذین پر و بال
به دولت تو که از آن خجسته پی است
مرا فتاده به هر برج آسمان خیال
هزار کوکب مه نام مشتری القاب
هزار اختر مسعود آفتاب نوال
نمونه را قدری نزد حضرت آوردم
ببین اگر نپسندی بگوی تا در حال
یکان یکان همه را بر بساط نظم آرم
دهم به نزد تو عرض هنر سپهر مثال
به دستبوس تو شایسته نیست میدانم
به پایبوس خودش بر گزین و کن پامال
همیشه تا که شب عید از نسیم نشاط
به روی غصه زند موج عیش چین ملال
شکفته باد گل جامت از نسیم طرب
چو از نسیم بهار نیاز باغ جمال
به فرق سایه شاهنشهت مخلد باد
که هست فرق تو در خورد سایه اقبال
مرا دعای دو شب واجبست بر ذمه
که باد هر دو ز شبخون صبح فارغ بال
یکی شبی که تو عشرت کنی و می نوشی
به ساقیان بهشتی جمال مشکین خال
دگر شبی که حسودانت در شکنجه غم
کشند ساغر ز قوم در جحیم نکال
که کرد تا در شام آفتاب استقبال
چو موج غبغب سیمین بتان همایونفر
چو سیم ساعد گل عارضان همایون فال
یکی هلال لب جام و دیگری مه عید
کز اتحاد نمودند هر دو یک تمثال
بیا به میکده کاین موج سلسبیل نشاط
به کیش صومعه چینست بر جبین ملال
بنوش میکه ز تاب سموم ماه صیام
درون سینه نفس خشک تن فتاده چو نال
چو در قنینه بود چیست؟ یوسف و زندان
چو در پیاله رود چیست؟ طور و نور وصال
عزیز مصر قدح میبود به شیشه مهل
که نزد شرع و خرد حبس یوسف است وبال
میی که هم ز شرایین تاک در تازد
به فرق و تارک دردی کشان شیفته حال
چو در حریم خرد پا نهد بدان ماند
که آفتاب شود در عروق شب سیال
میی که صوفی کامل عیار عقل درو
به سر برد خلوات از برای کسب کمال
به جنب روشنیش نور عقل بنماید
مثال پیکر زنگی درون آب زلال
میی چنان که ز فرط حرارتش گویی
ز آفتاب لب صبحدم زده تبخال
گلاب شعله فشانند بر جبین مستان
ز تابمی دلشان چون شود ضعیف احوال
مگر به برقع لیلیش کرده مجنون صاف
که تلختر بود از عشق و شوختر ز جمال
میی چنان که توانی خرید اگر خواهی
ز رحمت ازلی عالمی به مثقال
کجا شگرفی نامش کجا زبان قلم
مگر ز عفو کند خامه کاتب اعمال
میی چنان که به رویش چو نوکنی مه عمر
هلال عید شود قامت خمیده به فال
نشاط از پی عمر گذشته در تازد
چنان که بر اثر خان جم نشان اقبال
خدایگان سلاطین حسین خان که بود
ز داغ بندگیش روی ملک فرخ فال
خهی به فرق تو ز یبنده تاج دولت و دین
ز هی به بخت تو نازنده تخت عز و جلال
ز آستان تو تابنده آفتاب شرف
به خاک راه تو پاشیده مایه اقبال
اساس قد تو ایمن ز رخنههای فتور
جهان جاه تو فارغ ز حادثات زوال
سخا ز طبع تو جوشد چو موج از دریا
کرم ز دست تو روید چو سبزه از اطلال
اگر در آینه تیغ تو عدو نگرد
مثال خود نشناسد ز بس تغیر حال
چنانچه ناوک اندیشه از کمان بجهد
ز بیم آینه بیرون جهد دل تمثال
نگاه خصم که یارب سپهر خصمش باد
ز بس به خار حسد کردش از رمد پامال
عصای مژگان گیرد به دست و بر خیزد
بپای ناشده افتد ز پای چون اطفال
وزش تو دیده دهی آفتاب تابان را
کندبه تیر نظر چشمه چشمه چون غربال
ثنای باد بهار کف تو میگفتم
به باغ صفحه الف سبز شد نهال مثال
مدیح ابر سخای تو مینوشنم دوش
زبان شکفت به کامم چو گل ز فیض شمال
سحر به رخصت قدرت بر آسمان رفتم
شدم به سیر شبستان جوهر فعال
سماع زمزمه قدسیان دلم نفریفت
دمی نشستم و برخاستم به استعجال
چو دید داغ توام بر جبین ز جابر خاست
گذاشت جابه من و رفت خود به صف نعال
سخن ز سلسلههای نظام کل میرفت
ز بعد عهد تو دور گذشته داشت ملال
رقم نوشت که بندد زمام ماضی را
مدبر فلکی بر قطار استقبال
تو هم بگو به عطارد که حکمش امضاکن
که تا به گرد تو گردد چو شعله جوال
عقاب دولت خصمت که صید لاغر او
سپهر بودی در صیدگاه عز و جلال
به نیمچین که در ابروی کین فکندی شه
چو مرغ دیده اسیر شکنجه پر و بال
ز آفتاب جلال تو بدر رو گرداند
به سنگ تفرقه شد ساغرش هلال هلال
در آسمان و زمین ورنه از حمایت تو
مه کمال بود ایمن از خسوف زوال
ارم بساطا فردوس مجلسا خانا
زهی به خلق در آفاق بینظیر و همال
نخست روز که از فیض ابر تربیتت
هنوز چشمه فکرم نداشت موج زلال
هنوز نوبر نخلم نبوده میوه قدس
که بود طوبی طبعم هنوز تازهنهال
چو باد بود تمامم نفس ولی همه سرد
چو غنچه بود متاعم زبان ولی همه لال
کنون ز تربیتت عندلیب و طوطی را
به باغ خلد در آموزمی نوا و مقال
تو بال روح قدس دادیش به خلد سخن
و گرنه طایر من بود کاغذین پر و بال
به دولت تو که از آن خجسته پی است
مرا فتاده به هر برج آسمان خیال
هزار کوکب مه نام مشتری القاب
هزار اختر مسعود آفتاب نوال
نمونه را قدری نزد حضرت آوردم
ببین اگر نپسندی بگوی تا در حال
یکان یکان همه را بر بساط نظم آرم
دهم به نزد تو عرض هنر سپهر مثال
به دستبوس تو شایسته نیست میدانم
به پایبوس خودش بر گزین و کن پامال
همیشه تا که شب عید از نسیم نشاط
به روی غصه زند موج عیش چین ملال
شکفته باد گل جامت از نسیم طرب
چو از نسیم بهار نیاز باغ جمال
به فرق سایه شاهنشهت مخلد باد
که هست فرق تو در خورد سایه اقبال
مرا دعای دو شب واجبست بر ذمه
که باد هر دو ز شبخون صبح فارغ بال
یکی شبی که تو عشرت کنی و می نوشی
به ساقیان بهشتی جمال مشکین خال
دگر شبی که حسودانت در شکنجه غم
کشند ساغر ز قوم در جحیم نکال
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - بث الشکوی و منقبت علیبن موسیالرضا علیهاسلام
صبحدم چون در خروش آمد شیدای من
جرخ را بنشاند در خون چشم شبپیمای من
مرده بودم لیک باز انگیختندم زانکه بود
صبح رستاخیز شام این شب یلدای من
تار آن چنگم که چون مضراب غم بر من زنند
جای افغان شکر برخیزد ز سر تا پای من
گر ننالم به که از تاثیر چرخ واژگون
پنبه گوش جهان شد بانگ واویلای من
دیدهام دریا شد و ترسم که روح نوح را
باز در کشتی نشاند موجه دریای من
شاهد مقصود چون در جلوه آید آن گهم
نیست فرق از یده من تا دگر اعضای من
گریه چون آرد شبیخون پای تا سر دیدهام
هر سر مو بر بدن مژگان خونپالای من
جوهرم را زین چهار ارکان سرشت ایزد چو خواست
مایه اندوزی برای چشم طوفانزای من
ورنه در میزان هستی و ترازوی وجود
من چو هیچم هیچ بایستی همه اجزای من
بس که از من دوزخ بیاعتباری تافتند
گشت یاد من بهشت خاطر اعدای من
یک جهان دردم برانگیزند از دل هر نفس
من همانا محشر دردم دلم صحرای من
روی بهروزی ندیدم در جهان زان رو که بود
دایم اندر حسرت امروز من فردای من
در بیابان قیامت ره نیابد هیچ کس
گر مرا فردا برانگیزند با غمهای من
من ز ضعف از جا نیازم خاست وز غم آسمان
هر نفس بند گرانتر مینهد بر پای من
بس که کاهیدم اگر یابم حیات جاودان
هستیم ناید گران بر خاطر اعدای من
جذب عشقست این که گر آیینهام گردد غبار
همچنان بر جا بماند صورت لیلای من
خانمان خود به سیلاف فنا دادم که بود
هستیم نامحرم اندر خلوت عذرای من
شمع با پروانه میگفت از وفاداری شبی
کای فلان تا چند سوزی زآتش سودای من
در خروش آمد همی پروانه کای آرام جان
تو جمال افروز و آتش زن ز سر تا پای من
من همان آیینهام کاین زندگی زنگ منست
صیقلم خاکستر جسم المفرسای من
آتشین لعلی پی آویزه گوش خرد
باز آورد ارمغان طبع سهی بالای من
من کیم روحالله و چرخ تجرد جای من
کیستند اجرام علوی تا شوند آبای من
نی غلط گفتم که از روحاللهی آبستنست
بیدم روح القدس هر عضوی از اعضای من
لب به کام دل نیالایم اگر صد ره سپهر
سر ز پای خویش برگیرد نهد بر پای من
هم به سوی خود گرش نسبت دهم خندد خرد
بس که دامن بر دو کون افشاند استغنای من
مستم و این گنبد نیلوفری خمخانهام
وین طبایع همچو خشتی بر سر خمهای من
نی خطا کردم که من هم خود خم این بادهام
اینک از جوش درون می ریزد از لبهای من
این می ار خواهی در گنج خرد را برگشای
تا فروشد با دماغت نشئهی صهبای من
ور نه کی از نشئهی این باده یابی بهرهای
گر شوی لبریز از آن چون ساغر مینای من
من همان بستان سرسبزم که رضوان حلقه زد
بر در دریوزه پیش بوستان پیرای من
خاطرم دریای فیض و صد چون صبح صادقند
چون سراب تشنهلب بر ساحل دریای من
بخت سودای دو عالم فکرتم زینسان که هست
آفرینش کاسهلیس مطبخ سودای من
طفل مهد نیستی بودم من و میخواند عقل
درس دانش در دبستان دل دانای من
خون همی خوردم در ارحام طبایع من که بود
کن فکان تنگ شکر از کلک شکرخای من
گوهر پاکم همی سرحلقه روحانیان
معدنم خاک هری مشهد همی منشای من
از نسب هرگز ننازم لیکن از نازم سزد
زانکه مسجود ملایک بودهاند آبای من
از یکی سو اختر برج ولیاللهیم
خواری من شاهدی بر صدق این دعوای من
وز دگر سو نوگل بستان انصارم که هست
جد من پیر هرات آن مقصد و ملجای من
از پی وحی معانی دوش چون روحالقدس
بالافشان اندر آمد از در مأوای من
چون مقدس گوهرم را دید حیران ماند و گفت
کز چه جوهر آفریدت ایزد دانای من
گفتمش این خود ندانم اینقدر دانم که هست
از نفاق و کینه و بغض و حسد اجزای من
از خلاف صورت و سیرت خلاصم ور ترا
اندرین شکی بود شاهد برین مولای من
پادشاه انس و جن سلطان علی موسی رضا
قبله جان من و دین من و دنیای من
آنکه تا خود را سگ آن آستان خواندم گرفت
عرصه آفاق را آوازه و غوغای من
سر عشقی بودم اندر سینه گیتی نهان
کرد گلبانگ اناالحق عاقبت افشای من
در گلم تا مهر آن حضرت سرشتند از شرف
خیمه زان سوی قدم زد گوهر یکتای من
گرچه بود از دودمان ممکنات اصلم ولیک
خلعت امکان نیامد راست بر بالای من
مرتضای قدرت آن خونریز بتهای غرور
گر گذارد پای بر دوش دل دانای من
از علو استغفرالله شاید ار نارد فرو
سر به تاج اصطفی هم فرق فرقدسای من
موجزن گردد چو در دل مهر تو گردابوش
در طواف آیند گرد من همه اعضای من
گر شوم خاک ره خود چون تو باشی مقصدم
توتیا آسا شود در دیده من جای من
تا شدم بر گرد کویت دورهزن چون آسمان
هست تا هستم سر من در سجود پای من
چون دبیر فکرم از دست خرد گیرد قلم
تا نگارد مدحتت بر دفتر انشای من
از نشاط پایبوس مدح تو معنی به خود
آن چنان بالد که تنگ آید دل دریای من
تا فشاندم تخم مهرت در زمین اعتقاد
شد بهارستان معنی طبع خلدآسای من
زنده طبعم از ولایت ورنه اندر اصل خویش
من بیابان فنا و روح من عنقای من
بر امید آنکه شاید آردش در عقد خویش
گاه مدحآرائیت طبع سخنپیرای من
لاف عصمت میزند چندان که میشاید اگر
در نکاح لفظ ناید شاهد معنای من
آستانت طور و انوار تجلی جوهرش
من کلیمالله و کلک من ید بیضای من
ز التماس رب ارنی فارغم کردند لیک
هم ز فیض خاک کویت دیده بینای من
گفت از روی تواضع چاکرت را جبرئیل
کای مقدس جوهرت در نیکوی همتای من
چاکرت زد بانگ بر جبریل کای گستاخ طبع
باز نشناسی همانا گوهر یکتای من
من گدای آن درم کز قدر هر جا پا نهم
قبله روحانیان گردد نشان پای من
چون ز مدح خادمان درگهت آبستن است
این صدفهای معانی در ته دریای من
شکوهها دارم فلک قدرا هم از اقران خویش
کز ستمشان بر فلک شد بانگ هایاهای من
من حیات خویش دانمشان ولیک ایشان چو مرگ
در کمین آنکه کی جایی بلغزد پای من
این گروه بیمروت را که صد ره خاک شد
در ره اخلاصشان جسم المفرسای من
دوست دارمشان ولیکن دشمن جان منند
خون من در گردن این سادهلوحیهای من
گرچه عقربمشربند و همچو عقرب بیبصر
لیک احول جمله گاه عیب دیدنهای من
صاحبا چون روز رستاخیزم از شرم گناه
عرصه محشر بگیرد نعره واوای من
چاکرم خوان تا ز روی فخر آید در طواف
رحمت ایزد همی بر گرد عصیانهای من
کارشان سهلست گر حفظ تو تعویذم دهد
ای حریم آستانت مسجد اقصای من
جرخ را بنشاند در خون چشم شبپیمای من
مرده بودم لیک باز انگیختندم زانکه بود
صبح رستاخیز شام این شب یلدای من
تار آن چنگم که چون مضراب غم بر من زنند
جای افغان شکر برخیزد ز سر تا پای من
گر ننالم به که از تاثیر چرخ واژگون
پنبه گوش جهان شد بانگ واویلای من
دیدهام دریا شد و ترسم که روح نوح را
باز در کشتی نشاند موجه دریای من
شاهد مقصود چون در جلوه آید آن گهم
نیست فرق از یده من تا دگر اعضای من
گریه چون آرد شبیخون پای تا سر دیدهام
هر سر مو بر بدن مژگان خونپالای من
جوهرم را زین چهار ارکان سرشت ایزد چو خواست
مایه اندوزی برای چشم طوفانزای من
ورنه در میزان هستی و ترازوی وجود
من چو هیچم هیچ بایستی همه اجزای من
بس که از من دوزخ بیاعتباری تافتند
گشت یاد من بهشت خاطر اعدای من
یک جهان دردم برانگیزند از دل هر نفس
من همانا محشر دردم دلم صحرای من
روی بهروزی ندیدم در جهان زان رو که بود
دایم اندر حسرت امروز من فردای من
در بیابان قیامت ره نیابد هیچ کس
گر مرا فردا برانگیزند با غمهای من
من ز ضعف از جا نیازم خاست وز غم آسمان
هر نفس بند گرانتر مینهد بر پای من
بس که کاهیدم اگر یابم حیات جاودان
هستیم ناید گران بر خاطر اعدای من
جذب عشقست این که گر آیینهام گردد غبار
همچنان بر جا بماند صورت لیلای من
خانمان خود به سیلاف فنا دادم که بود
هستیم نامحرم اندر خلوت عذرای من
شمع با پروانه میگفت از وفاداری شبی
کای فلان تا چند سوزی زآتش سودای من
در خروش آمد همی پروانه کای آرام جان
تو جمال افروز و آتش زن ز سر تا پای من
من همان آیینهام کاین زندگی زنگ منست
صیقلم خاکستر جسم المفرسای من
آتشین لعلی پی آویزه گوش خرد
باز آورد ارمغان طبع سهی بالای من
من کیم روحالله و چرخ تجرد جای من
کیستند اجرام علوی تا شوند آبای من
نی غلط گفتم که از روحاللهی آبستنست
بیدم روح القدس هر عضوی از اعضای من
لب به کام دل نیالایم اگر صد ره سپهر
سر ز پای خویش برگیرد نهد بر پای من
هم به سوی خود گرش نسبت دهم خندد خرد
بس که دامن بر دو کون افشاند استغنای من
مستم و این گنبد نیلوفری خمخانهام
وین طبایع همچو خشتی بر سر خمهای من
نی خطا کردم که من هم خود خم این بادهام
اینک از جوش درون می ریزد از لبهای من
این می ار خواهی در گنج خرد را برگشای
تا فروشد با دماغت نشئهی صهبای من
ور نه کی از نشئهی این باده یابی بهرهای
گر شوی لبریز از آن چون ساغر مینای من
من همان بستان سرسبزم که رضوان حلقه زد
بر در دریوزه پیش بوستان پیرای من
خاطرم دریای فیض و صد چون صبح صادقند
چون سراب تشنهلب بر ساحل دریای من
بخت سودای دو عالم فکرتم زینسان که هست
آفرینش کاسهلیس مطبخ سودای من
طفل مهد نیستی بودم من و میخواند عقل
درس دانش در دبستان دل دانای من
خون همی خوردم در ارحام طبایع من که بود
کن فکان تنگ شکر از کلک شکرخای من
گوهر پاکم همی سرحلقه روحانیان
معدنم خاک هری مشهد همی منشای من
از نسب هرگز ننازم لیکن از نازم سزد
زانکه مسجود ملایک بودهاند آبای من
از یکی سو اختر برج ولیاللهیم
خواری من شاهدی بر صدق این دعوای من
وز دگر سو نوگل بستان انصارم که هست
جد من پیر هرات آن مقصد و ملجای من
از پی وحی معانی دوش چون روحالقدس
بالافشان اندر آمد از در مأوای من
چون مقدس گوهرم را دید حیران ماند و گفت
کز چه جوهر آفریدت ایزد دانای من
گفتمش این خود ندانم اینقدر دانم که هست
از نفاق و کینه و بغض و حسد اجزای من
از خلاف صورت و سیرت خلاصم ور ترا
اندرین شکی بود شاهد برین مولای من
پادشاه انس و جن سلطان علی موسی رضا
قبله جان من و دین من و دنیای من
آنکه تا خود را سگ آن آستان خواندم گرفت
عرصه آفاق را آوازه و غوغای من
سر عشقی بودم اندر سینه گیتی نهان
کرد گلبانگ اناالحق عاقبت افشای من
در گلم تا مهر آن حضرت سرشتند از شرف
خیمه زان سوی قدم زد گوهر یکتای من
گرچه بود از دودمان ممکنات اصلم ولیک
خلعت امکان نیامد راست بر بالای من
مرتضای قدرت آن خونریز بتهای غرور
گر گذارد پای بر دوش دل دانای من
از علو استغفرالله شاید ار نارد فرو
سر به تاج اصطفی هم فرق فرقدسای من
موجزن گردد چو در دل مهر تو گردابوش
در طواف آیند گرد من همه اعضای من
گر شوم خاک ره خود چون تو باشی مقصدم
توتیا آسا شود در دیده من جای من
تا شدم بر گرد کویت دورهزن چون آسمان
هست تا هستم سر من در سجود پای من
چون دبیر فکرم از دست خرد گیرد قلم
تا نگارد مدحتت بر دفتر انشای من
از نشاط پایبوس مدح تو معنی به خود
آن چنان بالد که تنگ آید دل دریای من
تا فشاندم تخم مهرت در زمین اعتقاد
شد بهارستان معنی طبع خلدآسای من
زنده طبعم از ولایت ورنه اندر اصل خویش
من بیابان فنا و روح من عنقای من
بر امید آنکه شاید آردش در عقد خویش
گاه مدحآرائیت طبع سخنپیرای من
لاف عصمت میزند چندان که میشاید اگر
در نکاح لفظ ناید شاهد معنای من
آستانت طور و انوار تجلی جوهرش
من کلیمالله و کلک من ید بیضای من
ز التماس رب ارنی فارغم کردند لیک
هم ز فیض خاک کویت دیده بینای من
گفت از روی تواضع چاکرت را جبرئیل
کای مقدس جوهرت در نیکوی همتای من
چاکرت زد بانگ بر جبریل کای گستاخ طبع
باز نشناسی همانا گوهر یکتای من
من گدای آن درم کز قدر هر جا پا نهم
قبله روحانیان گردد نشان پای من
چون ز مدح خادمان درگهت آبستن است
این صدفهای معانی در ته دریای من
شکوهها دارم فلک قدرا هم از اقران خویش
کز ستمشان بر فلک شد بانگ هایاهای من
من حیات خویش دانمشان ولیک ایشان چو مرگ
در کمین آنکه کی جایی بلغزد پای من
این گروه بیمروت را که صد ره خاک شد
در ره اخلاصشان جسم المفرسای من
دوست دارمشان ولیکن دشمن جان منند
خون من در گردن این سادهلوحیهای من
گرچه عقربمشربند و همچو عقرب بیبصر
لیک احول جمله گاه عیب دیدنهای من
صاحبا چون روز رستاخیزم از شرم گناه
عرصه محشر بگیرد نعره واوای من
چاکرم خوان تا ز روی فخر آید در طواف
رحمت ایزد همی بر گرد عصیانهای من
کارشان سهلست گر حفظ تو تعویذم دهد
ای حریم آستانت مسجد اقصای من
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در منقبت علیبن موسیالرضا علیهالسلام
سفیده دم که مسافر شدم ز ملک هرا
چو شب به همرهی کاروان بخت سیاه
ز دوستان دو سه تن بهر خیر باد رفیق
چو بحر غم همه لبریز موج ناله و آه
یکی به نوحه طرازی که کاشکی پس ازین
سیاهپوش نشیند به مرگ دیده نگاه
چو نوبهار وصال از سموم هجران سوخت
دگر چه حاصل ازین مهره سپید و سیاه
یکی به گریه که بر ماگرت ترحم نیست
عذاب خویش چو دیوانگان عشق مخواه
دلت مرادپرستی از آن گیاه آموخت
که از نسیم بهاران برد به شعله پناه
به دست شوق سفر لیکن من چنان عاجز
که با تجمل صرصر تحمل پر کاه
چنان ز هر مژه طوفان گریه موجی زد
که تا به منزل رفتم به زور پای شناه
فرو گرفتم بار و به نوحه بنشستم
چو زخم بر دل ماتم کشان بخت سیاه
هزار لخت به دامان دل مسافر شد
همه ز حب وطن در خروش واشوقاه
ربود خوابم و ای کاش خواب مرگ بدی
که تا به صبح قیامت نگشتمی آگاه
که ناگه از در اندیشهام درآمد دوست
چنان که گشت مبرهن حدیث یوسف و چاه
پس از نسیم نفس بشکفاند غنچه و گفت
به معجزی که مسیحا فکند در افواه
مرا که بود جمال آفتاب نه خرگاه
به نیم روز جدایی شدهست یک شبه ماه
بهار حسن که هرگز خزان ندیده گلش
کنون نسیم از آن میبرد به شعله پناه
ز فرقت تو نظر بر نظر بگرید خون
ز حسرت تو نفس بر نفس ببندد راه
من این چنین و تو در خواب ناز شرمت باد
به گریه گفتمش ای پادشاه حسن سپاه
جگر نماند چسان از نفس فشانم خون
نفس نماند چسان از جگر برآرم آه
هزار ساله تماشا ذخیره بود و نشد
به قحط سال وصال تو قوت نیمنگاه
فراق را دو علاجست پیش از آنکه کند
مزاج داغ جگر را فساد شعله تباه
یکی وصال و گر بخت آن نباشد مرگ
به داد اگر نرسد مرگ هم معاذ الله
وصال خود چه حدیثست طرفه آنکه شدست
شکسته دست من از دامن اجل کوتاه
کنون چه چاره کنم هم مگر دوا بخشد
زیارت حرم پادشاه عرش پناه
امام ثامن ضامن علی بن موسی
گزیده گوهر بحر علی ولی الله
زهی جلال که کونین نیم لمعه اوست
چو بر سپهر معالی زند مهش خرگاه
به عرش نسبت این آستان چگونه کنم
بریست دامنش از گرد ذلت اشباه
وگر ز بیخردیها لب این ترانه زند
چنان بود که ستایی ثواب را به گناه
کدام عرش بود این چنین که سجادش
به جای گرد فشانند معجزه ز جباه
سپهر آمد و قندیل مهر و ماه آورد
هزار مرتبه افزون نیاز این درگاه
بدان امید که شاید بدین وسیله چو عرش
درین اساس مقدس لباس یابد راه
ولی به ظلم چو آن بیگناه متهم است
کنند دورش ازین آستان به صد اکراه
هنوز جبهه هستی نداشت خیل وجود
که بود سجده این آستان غذای جباه
به عهد تو می توحید درنمیگنجد
به ظرف اشهد ان لا اله الا الله
ز نور روی تو خورشید مضمحل گردد
چنانچه ظلمت شب از فروغ چارده ماه
بری چو رخت اوامر قدر بود خیاط
تنی چو تار نواهی قضا بود جولاه
لوای عفو تو گر سایه بفکند چه کند
در آفتاب عقوبت گناهن نامه سیاه
اگرچه کعبه طاعت مقدس است ولیک
بت غرور نداند کلیسیای گناه
زهی حریم جلالی که خادمان درش
کنند تربیت حاملات عرش اله
ز بس نیاز سرشتند سجده خوش آرد
به دست چین غضب گر بیفشرند جباه
شود خزان معاصی بهار عالم قدس
گر از لوای شفاعت کنند زیب گناه
شها زمانه بدمهر بعد چندین سال
که شد نصیب لبم خاکبوس این درگاه
لب دعا نگشاده هنوز زخم جگر
نکرده غسل زیارت هنوز شعله آه
هنوز غنچه رحمت نکرده خنده عفو
هنوز شبنم غفران نشسته روی گناه
بر آن سرشت که زنجیر هجر در گردن
کشان کشان بردم جانب شهادتگاه
اگر ز بندش امان یافتم زهی طالع
وگر شهید شوم خونم از زمانه مخواه
همیشه تا که مهین مطبخ جلال ترا
سپهر پیر شود هیمهکش به پشت دوتاه
تهی ز نعمت مدحت مباد دست و دلم
بجز ثنای تو وردم مباد بیگه و گاه
زتاب حشر چو خون فسرده جوش زند
شود ز موجه جوش جگر نفس گمراه
به گوش هوش رسانم سروش یا عبدی
بده به دست امیدم برات نجیناه
چو شب به همرهی کاروان بخت سیاه
ز دوستان دو سه تن بهر خیر باد رفیق
چو بحر غم همه لبریز موج ناله و آه
یکی به نوحه طرازی که کاشکی پس ازین
سیاهپوش نشیند به مرگ دیده نگاه
چو نوبهار وصال از سموم هجران سوخت
دگر چه حاصل ازین مهره سپید و سیاه
یکی به گریه که بر ماگرت ترحم نیست
عذاب خویش چو دیوانگان عشق مخواه
دلت مرادپرستی از آن گیاه آموخت
که از نسیم بهاران برد به شعله پناه
به دست شوق سفر لیکن من چنان عاجز
که با تجمل صرصر تحمل پر کاه
چنان ز هر مژه طوفان گریه موجی زد
که تا به منزل رفتم به زور پای شناه
فرو گرفتم بار و به نوحه بنشستم
چو زخم بر دل ماتم کشان بخت سیاه
هزار لخت به دامان دل مسافر شد
همه ز حب وطن در خروش واشوقاه
ربود خوابم و ای کاش خواب مرگ بدی
که تا به صبح قیامت نگشتمی آگاه
که ناگه از در اندیشهام درآمد دوست
چنان که گشت مبرهن حدیث یوسف و چاه
پس از نسیم نفس بشکفاند غنچه و گفت
به معجزی که مسیحا فکند در افواه
مرا که بود جمال آفتاب نه خرگاه
به نیم روز جدایی شدهست یک شبه ماه
بهار حسن که هرگز خزان ندیده گلش
کنون نسیم از آن میبرد به شعله پناه
ز فرقت تو نظر بر نظر بگرید خون
ز حسرت تو نفس بر نفس ببندد راه
من این چنین و تو در خواب ناز شرمت باد
به گریه گفتمش ای پادشاه حسن سپاه
جگر نماند چسان از نفس فشانم خون
نفس نماند چسان از جگر برآرم آه
هزار ساله تماشا ذخیره بود و نشد
به قحط سال وصال تو قوت نیمنگاه
فراق را دو علاجست پیش از آنکه کند
مزاج داغ جگر را فساد شعله تباه
یکی وصال و گر بخت آن نباشد مرگ
به داد اگر نرسد مرگ هم معاذ الله
وصال خود چه حدیثست طرفه آنکه شدست
شکسته دست من از دامن اجل کوتاه
کنون چه چاره کنم هم مگر دوا بخشد
زیارت حرم پادشاه عرش پناه
امام ثامن ضامن علی بن موسی
گزیده گوهر بحر علی ولی الله
زهی جلال که کونین نیم لمعه اوست
چو بر سپهر معالی زند مهش خرگاه
به عرش نسبت این آستان چگونه کنم
بریست دامنش از گرد ذلت اشباه
وگر ز بیخردیها لب این ترانه زند
چنان بود که ستایی ثواب را به گناه
کدام عرش بود این چنین که سجادش
به جای گرد فشانند معجزه ز جباه
سپهر آمد و قندیل مهر و ماه آورد
هزار مرتبه افزون نیاز این درگاه
بدان امید که شاید بدین وسیله چو عرش
درین اساس مقدس لباس یابد راه
ولی به ظلم چو آن بیگناه متهم است
کنند دورش ازین آستان به صد اکراه
هنوز جبهه هستی نداشت خیل وجود
که بود سجده این آستان غذای جباه
به عهد تو می توحید درنمیگنجد
به ظرف اشهد ان لا اله الا الله
ز نور روی تو خورشید مضمحل گردد
چنانچه ظلمت شب از فروغ چارده ماه
بری چو رخت اوامر قدر بود خیاط
تنی چو تار نواهی قضا بود جولاه
لوای عفو تو گر سایه بفکند چه کند
در آفتاب عقوبت گناهن نامه سیاه
اگرچه کعبه طاعت مقدس است ولیک
بت غرور نداند کلیسیای گناه
زهی حریم جلالی که خادمان درش
کنند تربیت حاملات عرش اله
ز بس نیاز سرشتند سجده خوش آرد
به دست چین غضب گر بیفشرند جباه
شود خزان معاصی بهار عالم قدس
گر از لوای شفاعت کنند زیب گناه
شها زمانه بدمهر بعد چندین سال
که شد نصیب لبم خاکبوس این درگاه
لب دعا نگشاده هنوز زخم جگر
نکرده غسل زیارت هنوز شعله آه
هنوز غنچه رحمت نکرده خنده عفو
هنوز شبنم غفران نشسته روی گناه
بر آن سرشت که زنجیر هجر در گردن
کشان کشان بردم جانب شهادتگاه
اگر ز بندش امان یافتم زهی طالع
وگر شهید شوم خونم از زمانه مخواه
همیشه تا که مهین مطبخ جلال ترا
سپهر پیر شود هیمهکش به پشت دوتاه
تهی ز نعمت مدحت مباد دست و دلم
بجز ثنای تو وردم مباد بیگه و گاه
زتاب حشر چو خون فسرده جوش زند
شود ز موجه جوش جگر نفس گمراه
به گوش هوش رسانم سروش یا عبدی
بده به دست امیدم برات نجیناه
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در مذمت دنیا و منقبت علیبن موسیالرضا علیه السلام
ای دل غذای روح ازین خاکدان مخواه
طوفان درین تنور مهیاست نان مخواه
گر خانهزاد درددلی از دوا گریز
ور خوشنشین پنجه گرگی شبان مخواه
در نوش نیش غرقهشو و کام دل مجوی
درکام تیغ غوطه زن و قوت جان مخواه
گر گنجهای غم دهدت آسمان بگیر
نو کیسه گر دو کون دهد رایگان مخواه
با عشق اگر نبرد نمایی ظفر مجوی
ور ناله ای شهید شود خون آن مخواه
در آرزوی زمزمه العطش بمیر
وز هر سراب تشنگی جاودان مخواه
الماس سوده گر دو جگر لخت لخت کن
اما شمیم راحت این گلستان مخواه
دریای ناله باش و مزن موجه خروش
وز خامشی هم ار بتوانی زبان مخواه
از نوحه کام تر کن و آب خضر مجوی
از ناله زخم پرکن و مرهم بر آن مخواه
چون خس مزن به دامن هر موجه دست عجز
قوت نهنگ حادثه گرد و کران مخواه
از دیده زخموار ز هجران تیغ کین
خون پاش سیل سیل وز قاتل امان مخواه
گردی چو جوهر ار ز جگر گوشههای تیغ
آنجا ز سلسبیل شهادت نشان مخواه
نشکسته ماند ار به مثل آبگینهات
همت گزین و سنگ ستم ز آسمان مخواه
آبی که شوید از چمنت گرد رنگ و بوی
جز از سحاب تشنه لب مهرگان مخواه
سری که خنده تتبر کف مشاطگان زند
جز در بیاض ناصیه زعفران مخواه
رازی که خونه ز ریشه اکسیریان کشد
جز در سواد نسخه باد خزان مخواه
بر تیغ نه گلو و ز حرمان که کیمیاست
این مشت خاک را پس ازین کامران مخواه
ور مژده شهادت آرند روز حشر
بهر نثار مقدم این مژده جان مخواه
لبریز اگر شوی چو گل از زخم عافیت
مرهم زنوک خنجر و نیش سنان مخواه
چون داغ دل ز بیم شبیخون خرمی
بر بام و در ز شعله غم پاسبان مخواه
ور نوبهار آفت بیَبرگیت شود
در خنده نشاظ بغلط و امان مخواه
صفرای بختت ار فکند در تب مراد
آب از ترنج دست زد آسمان مخواه
خود را به دوش آه سحر بند چون شرار
بر بام این سرا به ازین نردبان مخواه
همت به خواست تن ندهد ورنه گفتمی
کز کاینات هیچ بجز ترک آن مخواه
امکان و احتیاج وگر زانکه توامند
جز نعمت غنا و غنی جهان مخواه
یعنی علی موسی جعفر که عقل گفت
جز آستانش ترجمه لامکان مخواه
ای روح قدس بر پر و بال دلم نشین
احرام قرب را به ازین همعنان مخواه
آن گوهری که در طلبش بال و هم سوخت
جز در محیط این صدف از وی نشان مخواه
میگفت دوش جوهر اول به قدر خویش
بهتر ز کوی او وطنی در جهان مخواه
ناگاه زد محیط قدم موجه عتاب
کای خنده عدم لب جهل آشیان مخواه
در شعله ادب پر و بال طلب بسوز
آن کبریای ماست تو راهانداز آن مخواه
قهرش گرت غذای شرار غضب کند
رحمت ز ایزد و مدد از قدسیان مخواه
ور لطف او دو کون کند بر دل تو عرض
جز ریش سینه و نفس خونچکان مخواه
ای طبع هرزه سنج فصیحی نفس بسوز
اعجاز نعت از لب افسانه خوان مخواه
مرات کل ز صورت این آرزو گداخت
تو منقبت طرازی او زین بیان مخواه
از بهر نعت او لب جبریل وام کن
این جوهر کمال ز تیغ زبان مخواه
پایان چو نیست سلسلههای مراد را
تفصیل چون دهم که فلان و فلان مخواه
نقد دوکون را خردت بر محک زدست
زین آستان مراد جز این آستان مخواه
ما اندرین حریم و در فیض بسته نیست
زین بیش معجز از در این دودمان مخواه
طوفان درین تنور مهیاست نان مخواه
گر خانهزاد درددلی از دوا گریز
ور خوشنشین پنجه گرگی شبان مخواه
در نوش نیش غرقهشو و کام دل مجوی
درکام تیغ غوطه زن و قوت جان مخواه
گر گنجهای غم دهدت آسمان بگیر
نو کیسه گر دو کون دهد رایگان مخواه
با عشق اگر نبرد نمایی ظفر مجوی
ور ناله ای شهید شود خون آن مخواه
در آرزوی زمزمه العطش بمیر
وز هر سراب تشنگی جاودان مخواه
الماس سوده گر دو جگر لخت لخت کن
اما شمیم راحت این گلستان مخواه
دریای ناله باش و مزن موجه خروش
وز خامشی هم ار بتوانی زبان مخواه
از نوحه کام تر کن و آب خضر مجوی
از ناله زخم پرکن و مرهم بر آن مخواه
چون خس مزن به دامن هر موجه دست عجز
قوت نهنگ حادثه گرد و کران مخواه
از دیده زخموار ز هجران تیغ کین
خون پاش سیل سیل وز قاتل امان مخواه
گردی چو جوهر ار ز جگر گوشههای تیغ
آنجا ز سلسبیل شهادت نشان مخواه
نشکسته ماند ار به مثل آبگینهات
همت گزین و سنگ ستم ز آسمان مخواه
آبی که شوید از چمنت گرد رنگ و بوی
جز از سحاب تشنه لب مهرگان مخواه
سری که خنده تتبر کف مشاطگان زند
جز در بیاض ناصیه زعفران مخواه
رازی که خونه ز ریشه اکسیریان کشد
جز در سواد نسخه باد خزان مخواه
بر تیغ نه گلو و ز حرمان که کیمیاست
این مشت خاک را پس ازین کامران مخواه
ور مژده شهادت آرند روز حشر
بهر نثار مقدم این مژده جان مخواه
لبریز اگر شوی چو گل از زخم عافیت
مرهم زنوک خنجر و نیش سنان مخواه
چون داغ دل ز بیم شبیخون خرمی
بر بام و در ز شعله غم پاسبان مخواه
ور نوبهار آفت بیَبرگیت شود
در خنده نشاظ بغلط و امان مخواه
صفرای بختت ار فکند در تب مراد
آب از ترنج دست زد آسمان مخواه
خود را به دوش آه سحر بند چون شرار
بر بام این سرا به ازین نردبان مخواه
همت به خواست تن ندهد ورنه گفتمی
کز کاینات هیچ بجز ترک آن مخواه
امکان و احتیاج وگر زانکه توامند
جز نعمت غنا و غنی جهان مخواه
یعنی علی موسی جعفر که عقل گفت
جز آستانش ترجمه لامکان مخواه
ای روح قدس بر پر و بال دلم نشین
احرام قرب را به ازین همعنان مخواه
آن گوهری که در طلبش بال و هم سوخت
جز در محیط این صدف از وی نشان مخواه
میگفت دوش جوهر اول به قدر خویش
بهتر ز کوی او وطنی در جهان مخواه
ناگاه زد محیط قدم موجه عتاب
کای خنده عدم لب جهل آشیان مخواه
در شعله ادب پر و بال طلب بسوز
آن کبریای ماست تو راهانداز آن مخواه
قهرش گرت غذای شرار غضب کند
رحمت ز ایزد و مدد از قدسیان مخواه
ور لطف او دو کون کند بر دل تو عرض
جز ریش سینه و نفس خونچکان مخواه
ای طبع هرزه سنج فصیحی نفس بسوز
اعجاز نعت از لب افسانه خوان مخواه
مرات کل ز صورت این آرزو گداخت
تو منقبت طرازی او زین بیان مخواه
از بهر نعت او لب جبریل وام کن
این جوهر کمال ز تیغ زبان مخواه
پایان چو نیست سلسلههای مراد را
تفصیل چون دهم که فلان و فلان مخواه
نقد دوکون را خردت بر محک زدست
زین آستان مراد جز این آستان مخواه
ما اندرین حریم و در فیض بسته نیست
زین بیش معجز از در این دودمان مخواه
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - تعزل
از جان نتوان ساخت ز تو در یتیمی
دود دل اخگر نشود نار کلیمی
آنجا که تو دامان تجلی بفشانی
خورشید در آن کوچه بود گرد گلیمی
ما با خرد و عشق درین راه فتادیم
دیده همه تن در طلب گرد حریمی
بر محمل ما بار دو خورشید گران بود
بر زلف تو بستیم خرد را به نسیمی
هیچ از شکن زلف تو شرمنده نگردند
خوانند همی مومنت این مشت لئیمی
ور زانکه تویی مومن پس بتکده کعبهست
زنار مغان سبحه و فردوس جحیمی
تو مومن و این طرفه که هندو بچهای چند
خازن شده در عهد تو در باغ نعیمی
بر گنج وفا خال تو ترکیب طلسم است
از عمر ابد نیمی وز عنبر نیمی
یا معجز حسن است که در مکتب شوخی
صد لوح خرد بشکند از نقطه جیمی
یا مردمک دیده روحالقدس است این
بر روی تو مدهوش چو بر طور کلیمی
یا معجز عیسی است سیهروزتر از ما
سرگشته در آن زلف به امید شمیمی
گفتم که سپندست رخ حسن برافروخت
لب طعنهفشان گفت زهی فکر سلیمی
این جلوه طور است نه خورشید که باشد
ز اندیشه هر چشم بدش رعشه بیمی
کام دل از آن روی نگیرد چه کند حسن
برخورده تهیدست حریفی به کریمی
فردوس عذارا چمن آشوب نگارا
ای کوی ترا گلشن فردوس مقیمی
زخمی است فصیحی ز لب تیغ چکیده
وز دایگی مرهم الماس یتیمی
هر شعله آهی نفسش راست انیسی
هر خنده زخمی جگرش راست ندیمی
خاکسترم و تنزده در گلخن تسلیم
نه خنده امیدی و نه گریه بیمی
خوش باش که ما نقش خود از کوی تو بردیم
زنهار مکن رنجه در این راه نسیمی
مفرست سوی تربت ما تحفه جانی
مپسند جدا از سر آن زلف شمیمی
هر خنده که بر غنچه ما بست بهاران
پاشید همان لحظه به تحریک نسیمی
دود دل اخگر نشود نار کلیمی
آنجا که تو دامان تجلی بفشانی
خورشید در آن کوچه بود گرد گلیمی
ما با خرد و عشق درین راه فتادیم
دیده همه تن در طلب گرد حریمی
بر محمل ما بار دو خورشید گران بود
بر زلف تو بستیم خرد را به نسیمی
هیچ از شکن زلف تو شرمنده نگردند
خوانند همی مومنت این مشت لئیمی
ور زانکه تویی مومن پس بتکده کعبهست
زنار مغان سبحه و فردوس جحیمی
تو مومن و این طرفه که هندو بچهای چند
خازن شده در عهد تو در باغ نعیمی
بر گنج وفا خال تو ترکیب طلسم است
از عمر ابد نیمی وز عنبر نیمی
یا معجز حسن است که در مکتب شوخی
صد لوح خرد بشکند از نقطه جیمی
یا مردمک دیده روحالقدس است این
بر روی تو مدهوش چو بر طور کلیمی
یا معجز عیسی است سیهروزتر از ما
سرگشته در آن زلف به امید شمیمی
گفتم که سپندست رخ حسن برافروخت
لب طعنهفشان گفت زهی فکر سلیمی
این جلوه طور است نه خورشید که باشد
ز اندیشه هر چشم بدش رعشه بیمی
کام دل از آن روی نگیرد چه کند حسن
برخورده تهیدست حریفی به کریمی
فردوس عذارا چمن آشوب نگارا
ای کوی ترا گلشن فردوس مقیمی
زخمی است فصیحی ز لب تیغ چکیده
وز دایگی مرهم الماس یتیمی
هر شعله آهی نفسش راست انیسی
هر خنده زخمی جگرش راست ندیمی
خاکسترم و تنزده در گلخن تسلیم
نه خنده امیدی و نه گریه بیمی
خوش باش که ما نقش خود از کوی تو بردیم
زنهار مکن رنجه در این راه نسیمی
مفرست سوی تربت ما تحفه جانی
مپسند جدا از سر آن زلف شمیمی
هر خنده که بر غنچه ما بست بهاران
پاشید همان لحظه به تحریک نسیمی
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - نکوهش اهل ریا و ستایش علیبن موسیالرضا علیهالسلام
دلم بگرفت ز آیین ریاپوشان پالانی
روم از کاروان ناله دزدم دلق عریانی
گهی چون باد برخیزم به پابوس تهی گردی
گهی چون زلف وا افتم در آغوش پریشانی
همه قلبند اما قلب میزانی نه انسانی
همه غولند اما غول شهری نه بیابانی
همه با نار ایمن از حماقت گرم همچشمی
وی خاکسترند از مرده طبعی و گران جانی
کنند از پرده دل صاف خون ظلمت شب رات
ز درد آن حلی بندند بر نور مسلمانی
بیفشارند هردم دیده را از پنجه مژگان
زهاب تیره پندارند بارانیست نیسانی
سرشک از ننگ دامنشان به سوی دیده برگردد
زنند اما ملک را طعنه آلوده دامانی
خریدار تماشایند در بازار طور اما
متاع دیده را رد میکنند از عیب حیرانی
ز چاک سینه میلافند اما جیبشان هرگز
شهید جلوه چاکی نگردید از گرانجانی
جگرشان زمهرپرستان و بردوش نفس بندند
به تار سبحه تزویر بار آتشافشانی
لب و انگشتشان را عدلداور در بهشت آرد
ز فیض ذکرپردازی به یمن سبحهگردانی
ز دیده اشک میخواهند وز دل ناله بیرنجی
متاع درد پندارند دریاییست یا کانی
نه هر جیبی کنداز خشک رود چای دریایی
نه هر اشکی کنداز موجخیز گریه طوفانی
زلیخا نیز آیین جگر بندد ز داغ ما
به آیین دگر بندند محرومان کنعانی
همه بگداختند از تاب خورشید خرد چون شمع
و بال این خسیسال شد کمال نوع انسانی
اگر اینست دینداری در آیین مسلمانان
نه دین دارم اگر دارم دگر ذوق مسلمانی
بشد تیزی ز دندان کلک آهنخای را مانا
ز نام این عبوسان میتراود کنددندانی
وگرنه نشتری میآزمودم بر رگ جانشان
که خون بر خاکشان تا حشر میکرد گل افشانی
پرم زین آشیان گیرد پر جبریل اگر دستم
به سوی مشهد مولی ملوک انسی و جانی
گروهی بینم آنجا خلوتآرایان قدس اما
همه یوسف صفت در پیکر اجسام زندانی
همه خورشید وزین پیکر به گل اندوده ایزدشان
وگرنه میشد این نه ظلمت از یک لمعه طوفانی
زتقوی پای بر خورشید نگذارند ور روزی
شود از سایهشان خورشید پیکر خاک ظلمانی
زمین آید فراهم از پی پابوسشان چندان
که خندد بر دهان دلبران از تنگ میدانی
به جاروب مژه روبند ز اعجاز سبکدستی
نگاه قدسیان را از در و بامش به آسانی
حکیمانند کز راه تفاخر عقل کل نازد
اگر خوانند از طنزش پریشانگوی یونانی
سراپاشان ز نور قدس مانند کف موسی
توان بر صفحه دل خواندشان آیات فرقانی
کریمانند کز تاب حیا گردند خویافشان
به عصیانی اگر بخشند گنج عفو یزدانی
نهم پا اندر آن فردوس بیسر زانکه میدانم
که پایم ایمنست از رنج سر سام پریشانی
گهی در کوثر رحمت برآرم غسل و بربندم
سراپای بدن از سجده آیین همچو پیشانی
گهی گیرم وضو از سلسبیل عفو و بگزارم
نمازی کز سجودم مهر گردد مهر نورانی
ندانم سجده جایز هست بر مهر و مه و انجم
که آرم سجدهای دیگر برای شکر یزدانی
گهی چون باد بر خیزم به گلگشت چمنهایش
سراپا جرم را آرایم از گلهای غفرانی
معماییست جرم من به نام رحمت ایزد
کند حل این معما را زبان علم یزدانی
چراغ محفل ایمن علی موسی جعفر
که از دودش گل خورشید را بخشید رخشانی
زهی از نور امرت پرتو طور جهانگیری
خهی از طور نهیت لمعه رسم جهانبانی
حسود مصحف فضل تو جان داد از حسد اما
شدش شیرازه اوراق دوزخ چین پیشانی
شکنج آستینت گنج رحمت گشت و میترسم
که قصر عرش را در جنبش آرد ذوق ویرانی
کمال نوع انسان را مضاعف در تو کرد ایزد
موخر زانستی در سلسله ایجاد جسمانی
اگر جوید خرد برهان درین دعوی ز من گویم
نه اول چون دو چندان گشت در اعداد شد ثانی
به زور بوالفضولان جانشینت گشت خصم آری
به سعی سامری چندی کند گوساله یزدانی
ولی چون آفتاب موسوی مشرقنشین گردد
شود آن صبح کاذب از شقاوت شام ظلمانی
سحاب جود یعنی دست او چون درفشان گردد
طمع گردد کرمسان زیور اوصاف انسانی
سحاب جود گفتم دست او را و خطا کردم
سرودم نغمهای کز شرم زد لب موج عمانی
سحاب از بحر گیرد آب و این چون موج زن گردد
متاع هفت دریا را کند یک قطره طوفانی
کفش با ثروت کونین شد از شرم خویافشان
سحابش خواندم و هم هرزه گفتارم ز نادانی
کشد طغرای رد بر نامه طاعاتم ار قهرت
شود خاصیت حسن عمل در نامه زندانی
وگر مهر قبولت مشتری گردد متاعم را
ستاند در سلم جنس گناهم عفو یزدانی
ترا زیبد مدیح خود چه برهان زینت روشنتر
که از هر حرف مدح خویش چون خورشید تابانی
حسودم خنده زن شد کز خطا گشتم خطاب افشان
بگو گر نیستی آگه که مستم در ثناخوانی
بیا مشکین غزالان بین به روی دفترم صف صف
سیه مست اوفتاده از شراب ناب روحانی
قدیمست این جهان نزد گروهی کز سیه مغزی
گلاب شرک گیرند از گل توحید ایمانی
از آن غافل که بی چوب و رسن این چرخ ازرق را
دین زودی بهم بستند نجاران امکانی
که تا آب وجود آید ز کاریز عدم بیرون
وضو گیرند دربانان آن مرسوم دربانی
نبیند بهرهمندی بیولایت جرم از رحمت
نگردد دیده بی مردمک از سرمه نورانی
معاذالله از آن روزی که در محشر دو عالم را
ز هم چون گوی بربایند لطف و قهر یزدانی
طپد بر نیش خاری جنت از ذوق دلآشوبی
گریزد در شراری دوزخ از بیم تنآسانی
امید و بیم با هم در نبرد آیند کز یکسو
کند خنگت به میدان شفاعت تلخ جولانی
ازل پستر زند چتر و ابد از راه برخیزد
وگرنه رنجه سازد تو سنت را تنگ میدانی
گدازد از خجالت قفلهای معصیت بر در
چو درتازی به سوی گنجهای عفو یزدانی
گنه از پرتو عفوت چنان گردد که شیطان را
شود چون صبح صادق صفحه اعمال نورانی
کرم بوسد رکابت را که هین درکش عنان ورنه
ملایک را شود طاعات ناسور پشیمانی
چو در پیچی عنان خون در تن کر وبیان جوشد
که حرمان شفاعت کردشان بر نامه عنوانی
به یادت قطره خونی که توفیق سفر یابد
ز بس اعضا کنند از بوسه بر پایش گل افشانی
به صد زحمت رسانندش ز دل تا کعبه مژگان
حدی خوانان قدسی و پرستاران روحانی
چو بر مژگان خرامد ناز بر پیچید عنانش را
کند گر دیده روحالقدس بالفرض دامانی
شها امشب که سوی عرش مدحت بال زن گشتم
رهم تا چار ایوان مسیحا بود ظلمانی
چراغ آفتاب آورد عیسی بر سر راهم
نفس بسپرد با من تا کنم صرف ثنا خوانی
کنونم بر سر یک پا چو نخل وادی ایمن
به گلزارت زبان شعلهام مست گل افشانی
سر انگشت قبولی گر بجنبانی معانی را
به زنجیر فسون در لفظ نتوان داشت زندانی
برهنه پا و سر بیرون دوند از ذوق پابوست
مگر از پایشان رفتار دزدد شرم عریانی
فروغ حسن یوسف میزند جوش از در و بامت
منم آن قطره خون کز هجوم ذوق حیرانی
برآرم اربعینی بر سر هر نیش تا روزی
به کام دل رسم در دیده رنجور کنعانی
چه شیرینست با نعتت که الفاظ پریشانم
چون لبها روی هم بوسند هنگام سخنرانی
بهار رحمتا دریای غفرانا کرم موجا
زهی از جلوهات سیراب باغ فضل ربانی
لبی اوردهام بر هر سر مو نذر پابوست
اگر گویی کنم چون آرزو گستاخ میدانی
نوای خون چکان هم بر سر هر لخت دل دارم
اگر رخصت دهی گردم در این گلزار دستانی
ندیدم بهرهای زین دل جز این کز خون رسوایی
گهی اشک مرا سازد عقیقی گاه مرجانی
ندیدم روی بهبودی در این ماتمسرا هرگز
به دست روزگارم همچو دین در دست نصرانی
زوایای دماغ از تار وسواسم بدانسان شد
کز آنجا بار بندد عنکبوت نابسامانی
گهی خاموش بنشینم گهی در ناله گم گردم
پریشانم نمیدانم ولی رسم پریشانی
کفی از ظلمت آوردم که خورشیدی عوض گیرم
ز بازار ولایت این دلم را مهرت ارزانی
تو دینم ده که گر دنیا دهی آشفتهتر گردم
به سعی شانه کی هرگز رهد زلف از پریشانی
فصیجی پر صفیر آشفته شه زاغی تو نی بلبل
که امروز از لبت یک ناله برنامد گلستانی
صفیرآرای باغ قدس یعنی جبرئیل اینجا
نوای وحی نسراید بدان فرخنده الحانی
حریم این حرم خود برنتابد بار این زحمت
برو از کعبه گر داری سر ناقوس گردانی
تو نبضی از دوا و درد خود آگه نهای تن زن
که لقمان را نیاموزد مریض آیین لقمانی
نفس درکش وگر ذوق دعایت مضطرب سازد
به ایین دگر زیبد در این حضرت دعاخوانی
جگر بگداز و راه روضه مژگان بدو بنما
که این خونین سرشک آرد اجابت را به مهمانی
روم از کاروان ناله دزدم دلق عریانی
گهی چون باد برخیزم به پابوس تهی گردی
گهی چون زلف وا افتم در آغوش پریشانی
همه قلبند اما قلب میزانی نه انسانی
همه غولند اما غول شهری نه بیابانی
همه با نار ایمن از حماقت گرم همچشمی
وی خاکسترند از مرده طبعی و گران جانی
کنند از پرده دل صاف خون ظلمت شب رات
ز درد آن حلی بندند بر نور مسلمانی
بیفشارند هردم دیده را از پنجه مژگان
زهاب تیره پندارند بارانیست نیسانی
سرشک از ننگ دامنشان به سوی دیده برگردد
زنند اما ملک را طعنه آلوده دامانی
خریدار تماشایند در بازار طور اما
متاع دیده را رد میکنند از عیب حیرانی
ز چاک سینه میلافند اما جیبشان هرگز
شهید جلوه چاکی نگردید از گرانجانی
جگرشان زمهرپرستان و بردوش نفس بندند
به تار سبحه تزویر بار آتشافشانی
لب و انگشتشان را عدلداور در بهشت آرد
ز فیض ذکرپردازی به یمن سبحهگردانی
ز دیده اشک میخواهند وز دل ناله بیرنجی
متاع درد پندارند دریاییست یا کانی
نه هر جیبی کنداز خشک رود چای دریایی
نه هر اشکی کنداز موجخیز گریه طوفانی
زلیخا نیز آیین جگر بندد ز داغ ما
به آیین دگر بندند محرومان کنعانی
همه بگداختند از تاب خورشید خرد چون شمع
و بال این خسیسال شد کمال نوع انسانی
اگر اینست دینداری در آیین مسلمانان
نه دین دارم اگر دارم دگر ذوق مسلمانی
بشد تیزی ز دندان کلک آهنخای را مانا
ز نام این عبوسان میتراود کنددندانی
وگرنه نشتری میآزمودم بر رگ جانشان
که خون بر خاکشان تا حشر میکرد گل افشانی
پرم زین آشیان گیرد پر جبریل اگر دستم
به سوی مشهد مولی ملوک انسی و جانی
گروهی بینم آنجا خلوتآرایان قدس اما
همه یوسف صفت در پیکر اجسام زندانی
همه خورشید وزین پیکر به گل اندوده ایزدشان
وگرنه میشد این نه ظلمت از یک لمعه طوفانی
زتقوی پای بر خورشید نگذارند ور روزی
شود از سایهشان خورشید پیکر خاک ظلمانی
زمین آید فراهم از پی پابوسشان چندان
که خندد بر دهان دلبران از تنگ میدانی
به جاروب مژه روبند ز اعجاز سبکدستی
نگاه قدسیان را از در و بامش به آسانی
حکیمانند کز راه تفاخر عقل کل نازد
اگر خوانند از طنزش پریشانگوی یونانی
سراپاشان ز نور قدس مانند کف موسی
توان بر صفحه دل خواندشان آیات فرقانی
کریمانند کز تاب حیا گردند خویافشان
به عصیانی اگر بخشند گنج عفو یزدانی
نهم پا اندر آن فردوس بیسر زانکه میدانم
که پایم ایمنست از رنج سر سام پریشانی
گهی در کوثر رحمت برآرم غسل و بربندم
سراپای بدن از سجده آیین همچو پیشانی
گهی گیرم وضو از سلسبیل عفو و بگزارم
نمازی کز سجودم مهر گردد مهر نورانی
ندانم سجده جایز هست بر مهر و مه و انجم
که آرم سجدهای دیگر برای شکر یزدانی
گهی چون باد بر خیزم به گلگشت چمنهایش
سراپا جرم را آرایم از گلهای غفرانی
معماییست جرم من به نام رحمت ایزد
کند حل این معما را زبان علم یزدانی
چراغ محفل ایمن علی موسی جعفر
که از دودش گل خورشید را بخشید رخشانی
زهی از نور امرت پرتو طور جهانگیری
خهی از طور نهیت لمعه رسم جهانبانی
حسود مصحف فضل تو جان داد از حسد اما
شدش شیرازه اوراق دوزخ چین پیشانی
شکنج آستینت گنج رحمت گشت و میترسم
که قصر عرش را در جنبش آرد ذوق ویرانی
کمال نوع انسان را مضاعف در تو کرد ایزد
موخر زانستی در سلسله ایجاد جسمانی
اگر جوید خرد برهان درین دعوی ز من گویم
نه اول چون دو چندان گشت در اعداد شد ثانی
به زور بوالفضولان جانشینت گشت خصم آری
به سعی سامری چندی کند گوساله یزدانی
ولی چون آفتاب موسوی مشرقنشین گردد
شود آن صبح کاذب از شقاوت شام ظلمانی
سحاب جود یعنی دست او چون درفشان گردد
طمع گردد کرمسان زیور اوصاف انسانی
سحاب جود گفتم دست او را و خطا کردم
سرودم نغمهای کز شرم زد لب موج عمانی
سحاب از بحر گیرد آب و این چون موج زن گردد
متاع هفت دریا را کند یک قطره طوفانی
کفش با ثروت کونین شد از شرم خویافشان
سحابش خواندم و هم هرزه گفتارم ز نادانی
کشد طغرای رد بر نامه طاعاتم ار قهرت
شود خاصیت حسن عمل در نامه زندانی
وگر مهر قبولت مشتری گردد متاعم را
ستاند در سلم جنس گناهم عفو یزدانی
ترا زیبد مدیح خود چه برهان زینت روشنتر
که از هر حرف مدح خویش چون خورشید تابانی
حسودم خنده زن شد کز خطا گشتم خطاب افشان
بگو گر نیستی آگه که مستم در ثناخوانی
بیا مشکین غزالان بین به روی دفترم صف صف
سیه مست اوفتاده از شراب ناب روحانی
قدیمست این جهان نزد گروهی کز سیه مغزی
گلاب شرک گیرند از گل توحید ایمانی
از آن غافل که بی چوب و رسن این چرخ ازرق را
دین زودی بهم بستند نجاران امکانی
که تا آب وجود آید ز کاریز عدم بیرون
وضو گیرند دربانان آن مرسوم دربانی
نبیند بهرهمندی بیولایت جرم از رحمت
نگردد دیده بی مردمک از سرمه نورانی
معاذالله از آن روزی که در محشر دو عالم را
ز هم چون گوی بربایند لطف و قهر یزدانی
طپد بر نیش خاری جنت از ذوق دلآشوبی
گریزد در شراری دوزخ از بیم تنآسانی
امید و بیم با هم در نبرد آیند کز یکسو
کند خنگت به میدان شفاعت تلخ جولانی
ازل پستر زند چتر و ابد از راه برخیزد
وگرنه رنجه سازد تو سنت را تنگ میدانی
گدازد از خجالت قفلهای معصیت بر در
چو درتازی به سوی گنجهای عفو یزدانی
گنه از پرتو عفوت چنان گردد که شیطان را
شود چون صبح صادق صفحه اعمال نورانی
کرم بوسد رکابت را که هین درکش عنان ورنه
ملایک را شود طاعات ناسور پشیمانی
چو در پیچی عنان خون در تن کر وبیان جوشد
که حرمان شفاعت کردشان بر نامه عنوانی
به یادت قطره خونی که توفیق سفر یابد
ز بس اعضا کنند از بوسه بر پایش گل افشانی
به صد زحمت رسانندش ز دل تا کعبه مژگان
حدی خوانان قدسی و پرستاران روحانی
چو بر مژگان خرامد ناز بر پیچید عنانش را
کند گر دیده روحالقدس بالفرض دامانی
شها امشب که سوی عرش مدحت بال زن گشتم
رهم تا چار ایوان مسیحا بود ظلمانی
چراغ آفتاب آورد عیسی بر سر راهم
نفس بسپرد با من تا کنم صرف ثنا خوانی
کنونم بر سر یک پا چو نخل وادی ایمن
به گلزارت زبان شعلهام مست گل افشانی
سر انگشت قبولی گر بجنبانی معانی را
به زنجیر فسون در لفظ نتوان داشت زندانی
برهنه پا و سر بیرون دوند از ذوق پابوست
مگر از پایشان رفتار دزدد شرم عریانی
فروغ حسن یوسف میزند جوش از در و بامت
منم آن قطره خون کز هجوم ذوق حیرانی
برآرم اربعینی بر سر هر نیش تا روزی
به کام دل رسم در دیده رنجور کنعانی
چه شیرینست با نعتت که الفاظ پریشانم
چون لبها روی هم بوسند هنگام سخنرانی
بهار رحمتا دریای غفرانا کرم موجا
زهی از جلوهات سیراب باغ فضل ربانی
لبی اوردهام بر هر سر مو نذر پابوست
اگر گویی کنم چون آرزو گستاخ میدانی
نوای خون چکان هم بر سر هر لخت دل دارم
اگر رخصت دهی گردم در این گلزار دستانی
ندیدم بهرهای زین دل جز این کز خون رسوایی
گهی اشک مرا سازد عقیقی گاه مرجانی
ندیدم روی بهبودی در این ماتمسرا هرگز
به دست روزگارم همچو دین در دست نصرانی
زوایای دماغ از تار وسواسم بدانسان شد
کز آنجا بار بندد عنکبوت نابسامانی
گهی خاموش بنشینم گهی در ناله گم گردم
پریشانم نمیدانم ولی رسم پریشانی
کفی از ظلمت آوردم که خورشیدی عوض گیرم
ز بازار ولایت این دلم را مهرت ارزانی
تو دینم ده که گر دنیا دهی آشفتهتر گردم
به سعی شانه کی هرگز رهد زلف از پریشانی
فصیجی پر صفیر آشفته شه زاغی تو نی بلبل
که امروز از لبت یک ناله برنامد گلستانی
صفیرآرای باغ قدس یعنی جبرئیل اینجا
نوای وحی نسراید بدان فرخنده الحانی
حریم این حرم خود برنتابد بار این زحمت
برو از کعبه گر داری سر ناقوس گردانی
تو نبضی از دوا و درد خود آگه نهای تن زن
که لقمان را نیاموزد مریض آیین لقمانی
نفس درکش وگر ذوق دعایت مضطرب سازد
به ایین دگر زیبد در این حضرت دعاخوانی
جگر بگداز و راه روضه مژگان بدو بنما
که این خونین سرشک آرد اجابت را به مهمانی
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۱ - در عذر خواهی
ای سیدی که نور سیادت ز روی تو
رخشد چنان که از تتق صبح آفتاب
طفلان شوخطبع معانی ز خاطرت
عریان چو سوی صفحه شتابند بی حجاب
ناموس دودمان سخن چون که کلک تست
بافد به رویشان ز نفس عنبرین نقاب
لفظی که فیض طبع تو معنی درو نریخت
نزد خرد شکسته سفالیست بیشراب
تبخاله جوشد از لب نازکدلان فکر
در عهد تو گر از قدح گل خورند آب
اکسیری ضمیرت از اکسیر فکر ساخت
خورشید از صحیفه و از دوده زر ناب
طبعم که گاه نغمه طراری به بزم فکر
شرمندهتر ز تار گسسته است در باب
دارد شکستهتر ز دل من نوایکی
گر خود همه خطاست به گوشت بود صواب
روشن دل تو کش به هزار آب و تاب ساخت
معمار «کن» ز خشت و گل صبح و آفتاب
گویند تیره شد ز دم دود مشربم
ز آن گونه کآفتاب ز گستاخی سحاب
انکار خود نمیکنم اما ز حضرتت
دارم سوالکی ز کرم لطف کن جواب
تو خود همان شگرف بهاری که خون خشک
در داغ لاله از نم خلقت شود گلاب
من هم نه زلف دلبر و نه شاهد غمم
کز من به هرزه خانه دلها شود خراب
پس من چرا به هرزه گشایم زبان خویش
با تشنگان نزاع کنم بر سر سراب
ای خوش متاعتر دلت از کاروان مصر
دیگر مریز در قدح شکوه زهر ناب
خود زهر گفتم و ز محبت خجل شدم
شهدست در مذاق شهید وفا عتاب
چون شانه صد زبان شدهام تا قسم خورم
اما به زلف دوست نه با آیت و کتاب
کز من بغیر مهر و وفا هیچ سر نزد
شرمنده نیستم ز محبت به هیچ باب
مانا که در دل تو گذشتم که تیره شد
آن بوسه گاه رحمت ازین آیت عذاب
ور زآنکه عذرهای منت دلپذیر نیست
ختم سخن کنم به یکی حرف ازین کتاب
من جاهلم ز جهل نخیزد بجز خطا
تو عاقلی ز عقل نزیبد مگر صواب
رخشد چنان که از تتق صبح آفتاب
طفلان شوخطبع معانی ز خاطرت
عریان چو سوی صفحه شتابند بی حجاب
ناموس دودمان سخن چون که کلک تست
بافد به رویشان ز نفس عنبرین نقاب
لفظی که فیض طبع تو معنی درو نریخت
نزد خرد شکسته سفالیست بیشراب
تبخاله جوشد از لب نازکدلان فکر
در عهد تو گر از قدح گل خورند آب
اکسیری ضمیرت از اکسیر فکر ساخت
خورشید از صحیفه و از دوده زر ناب
طبعم که گاه نغمه طراری به بزم فکر
شرمندهتر ز تار گسسته است در باب
دارد شکستهتر ز دل من نوایکی
گر خود همه خطاست به گوشت بود صواب
روشن دل تو کش به هزار آب و تاب ساخت
معمار «کن» ز خشت و گل صبح و آفتاب
گویند تیره شد ز دم دود مشربم
ز آن گونه کآفتاب ز گستاخی سحاب
انکار خود نمیکنم اما ز حضرتت
دارم سوالکی ز کرم لطف کن جواب
تو خود همان شگرف بهاری که خون خشک
در داغ لاله از نم خلقت شود گلاب
من هم نه زلف دلبر و نه شاهد غمم
کز من به هرزه خانه دلها شود خراب
پس من چرا به هرزه گشایم زبان خویش
با تشنگان نزاع کنم بر سر سراب
ای خوش متاعتر دلت از کاروان مصر
دیگر مریز در قدح شکوه زهر ناب
خود زهر گفتم و ز محبت خجل شدم
شهدست در مذاق شهید وفا عتاب
چون شانه صد زبان شدهام تا قسم خورم
اما به زلف دوست نه با آیت و کتاب
کز من بغیر مهر و وفا هیچ سر نزد
شرمنده نیستم ز محبت به هیچ باب
مانا که در دل تو گذشتم که تیره شد
آن بوسه گاه رحمت ازین آیت عذاب
ور زآنکه عذرهای منت دلپذیر نیست
ختم سخن کنم به یکی حرف ازین کتاب
من جاهلم ز جهل نخیزد بجز خطا
تو عاقلی ز عقل نزیبد مگر صواب
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۲ - در تقاضای اسب
حبذا جوهری که چون غم دوست
نوشداروی جمله علتهاست
عرض او که جوهر اولیست
هر موالید را ابوالاباست
خرد آموز و جاندهست ولیک
زنده بی جان و بی خرد داناست
بی بصر همچو شخص عقل ولیک
دیده بخردان از آن بیناست
بی زبان لیک بر در نطقش
معجز عیسوی کمینه گداست
نیست صرصر ولیک جنبش او
موج فرمای بحرهای عطاست
خضر نبود ولیک در ظلمات
سوی آب حیات راهنماست
دو زبانستو طرفه آنکه بود
سخنش همچو طبع صاحب راست
آصف جم نشان قوامالدین
آنکه دستور ملک بار خداست
نفی و اثبات کفر و ایمان را
تیغ او لا و کلک او الاست
جاه او طرفه عالمیست که چرخ
اندرو همچو قطره دریاست
کلک و تیغش دروست مرگ و حیات
لطف و قهرش درو صباح و مساست
معجز بخت اوست آن که عدو
خام مغز اندر آتش سوداست
آصفا صاحبا خداوندا
ای که جود تو چون بی همتاست
غنچه گلستان وعده تو
کایمن از رنگ کذب و بوی خطاست
اندرین نوبهار اگر نشکفت
گنه مهرگان طالع ماست
برقع از روی راز برفکنم
گرچه این نوعروس نازیباست
بنده را اسبکی که گفتستی
گرنه آن هم طویله عنقاست
پس بگو ای جنیبت تو سپهر
جای این غیرت براق کجاست
یا به شیر سپهر هم بیشهست
یا به گاو زمین به یک صحراست
اندرین مرغزار پیدا نیست
پی آن یا زمانه نابیناست
یا ازین بادپا همین نامیست
یا خود این برق بادوش بیپاست
یا که بر آخور بنات النعش
بسته بر میخ قطب پا برجاست
چشم بر کاه خرمن ماهست
دیده حرص با جو جوزاست
یا برون زین جهان چراگاهیست
کش کمیت عدم حریف چراست
کهنه شد صد جل و فساد هنوز
او علفخوار مرغزار فناست
قلما پر مگوی از آن اندیش
که بگویندت این چه هرزهدراست
تو و گستاخی چنین هیهات
از تو کاری که لایقست دعاست
تا که اصحاب وعده را هر روز
چشم امید بر ره فرداست
همه را یک به یک وفا بکناد
با تو هر وعدهای که دولت راست
آسمان باد حلقه در تو
عشق تا حلقه در دلهاست
نوشداروی جمله علتهاست
عرض او که جوهر اولیست
هر موالید را ابوالاباست
خرد آموز و جاندهست ولیک
زنده بی جان و بی خرد داناست
بی بصر همچو شخص عقل ولیک
دیده بخردان از آن بیناست
بی زبان لیک بر در نطقش
معجز عیسوی کمینه گداست
نیست صرصر ولیک جنبش او
موج فرمای بحرهای عطاست
خضر نبود ولیک در ظلمات
سوی آب حیات راهنماست
دو زبانستو طرفه آنکه بود
سخنش همچو طبع صاحب راست
آصف جم نشان قوامالدین
آنکه دستور ملک بار خداست
نفی و اثبات کفر و ایمان را
تیغ او لا و کلک او الاست
جاه او طرفه عالمیست که چرخ
اندرو همچو قطره دریاست
کلک و تیغش دروست مرگ و حیات
لطف و قهرش درو صباح و مساست
معجز بخت اوست آن که عدو
خام مغز اندر آتش سوداست
آصفا صاحبا خداوندا
ای که جود تو چون بی همتاست
غنچه گلستان وعده تو
کایمن از رنگ کذب و بوی خطاست
اندرین نوبهار اگر نشکفت
گنه مهرگان طالع ماست
برقع از روی راز برفکنم
گرچه این نوعروس نازیباست
بنده را اسبکی که گفتستی
گرنه آن هم طویله عنقاست
پس بگو ای جنیبت تو سپهر
جای این غیرت براق کجاست
یا به شیر سپهر هم بیشهست
یا به گاو زمین به یک صحراست
اندرین مرغزار پیدا نیست
پی آن یا زمانه نابیناست
یا ازین بادپا همین نامیست
یا خود این برق بادوش بیپاست
یا که بر آخور بنات النعش
بسته بر میخ قطب پا برجاست
چشم بر کاه خرمن ماهست
دیده حرص با جو جوزاست
یا برون زین جهان چراگاهیست
کش کمیت عدم حریف چراست
کهنه شد صد جل و فساد هنوز
او علفخوار مرغزار فناست
قلما پر مگوی از آن اندیش
که بگویندت این چه هرزهدراست
تو و گستاخی چنین هیهات
از تو کاری که لایقست دعاست
تا که اصحاب وعده را هر روز
چشم امید بر ره فرداست
همه را یک به یک وفا بکناد
با تو هر وعدهای که دولت راست
آسمان باد حلقه در تو
عشق تا حلقه در دلهاست
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۵ - در گلایه و پوزش
زهی فصیح زبانی که طبع نیر تو
فروغ پنجه خورشید فضل را نیروست
از آن به خسرو ثانی مخاطبی که مدام
دل تو آینه طوطیان شیرینگوست
مکش ز چرخ مقوس به زورمندی دست
کمان سست مددکار قوت بازوست
سمند رای ترا مهر نور پیشانیست
نجیب قدر ترا ماه کاسه زانوست
بر آسمان سخا همت بلند ترا
ترنج نیر اعظم به جای دستنبوست
مگر ریاض امل نوبهار دولت تست
که آفتاب قیامت درو گل خودروست
همیشه در خم ابروی شاهدان دارای
از آن کمان تو پیوسته چون خم ابروست
در آن چمن که صبا آه صبح خیزانست
گل چراغ ترا نکهت گل شب بوست
بهار عنبرسارا کم از خزان حناست
در آن چمن که بهار از خط تو غالیهبوست
کشیده صورتی امروز مانی قلمت
که بهترین رقم کارخانه مینوست
زمین قطعه تو قطعهای بود ز بهشت
درو معانی پیچیده پیچش گیسوست
نتایج قلمت تا به مجلس آمدهاند
مدار حرف بر آن شاهدان سلسله موست
به پاسداری ناموس خسروان سخنت
سریر سلطنت حسن را مهین بانوست
ز شمع جوهر فردست دوده قلمت
خطاست این که مرکب ز صمغ یا مازوست
قدی که جلوه گه بزم دوستانت نیست
چو نخل خشک سزاوار آتش هندوست
ز بحر نظم تو هر جالبی است سیرابست
همین لب قدح امروز تشنه لب جوست
دلم ز خوی تو نازکترست پنداری
که این دو برگ گل از نوبهار یک بر زوست
به این گمان که به نازک دلان سری داری
همیشه زخم دل غنچه مستعد رفوست
درین دوروز همانا شنیدهای که مرا
در آب دیده غباری ز گرد آن سرکوست
ز رهگذار تو بر خاطرم غباری نیست
ولی ملولم ازین دشمنان صحبت دوست
همه چو نرگس و گل خیره چشم و شاخچه بند
ولی ز سنگدلی رویشان چو آهن و روست
نهان چگونه توان داشت از تو رازی را
که همزبان لب دوستان دشمن خوست
کسی به همت من نسبت تمنا داد
که پست فطرتی آسمان ز همت اوست
به رنگ و بوی فریبم ز هوش برد و نگفت
که آن گل از چه نهال آن میازکدام سبوست
مرا بغیر خدا نیست خواهش از دگری
رجا بد است ز مردان اگر چه یک مرجوست
هزار مرتبه با دوست گفتهام غم خویش
ولی برابر دشمن نگفتهام با دوست
مرا کسی که ازین گفتگو به جوش آورد
چو آتشم نفس از بهر جانگدازی اوست
ولی گمان به کسی میبری ز دوری فکر
کزین گمان خطا همچو مشک بیآهوست
از آن چو شمع دم از نور میزند نفسم
که روشنایی چشمم ز نور دیده اوست
درین حکایت ازین بیشتر نمیپیچم
بدست پیچش بیجا اگرچه یک سر موست
نکردهای چو کمان پشت بر صف دشمن
به سهو تیرت اگر یک خطا کند معفوست
سخن ز طرز ادب دور اگر شود بپذیر
دماغ خانه ضعیف است از آن پریشان گوست
خطا به اصل خدنگ تو هر که نسبت داد
اگر گمان خطا هست در جبلت اوست
عروس طبع ترا با وجود این همه حسن
همیشه آینه فکر بر سر زانوست
در آن حریم که عریانی سخن عیبست
برهنه گویی من جرم پاک چشمی اوست
چو شهد لفظ ترا چاشنی بلند افتاد
سخن چو مغز ز شادی برون دوید از پوست
دلم چو لاله ز پیکان آبدار پرست
زبان چگونه نشانم به عذرخواهی دوست
گذار قافیه ز آمد شد سخن تنگست
ولی ز معنی رنگین دل قلم مملوست
چو غنچه زان نفسم تنگ میشود کامروز
جهان ز وسعت خلق تو نافه آهوست
سپهر منزلتا بیش ازین نمیگویم
که پیش رحم تو دریای رحمت آب وضوست
برابر کرمت هر چه کردهایم بدست
تو در برابر آن هر چه میکنی نیکوست
فروغ پنجه خورشید فضل را نیروست
از آن به خسرو ثانی مخاطبی که مدام
دل تو آینه طوطیان شیرینگوست
مکش ز چرخ مقوس به زورمندی دست
کمان سست مددکار قوت بازوست
سمند رای ترا مهر نور پیشانیست
نجیب قدر ترا ماه کاسه زانوست
بر آسمان سخا همت بلند ترا
ترنج نیر اعظم به جای دستنبوست
مگر ریاض امل نوبهار دولت تست
که آفتاب قیامت درو گل خودروست
همیشه در خم ابروی شاهدان دارای
از آن کمان تو پیوسته چون خم ابروست
در آن چمن که صبا آه صبح خیزانست
گل چراغ ترا نکهت گل شب بوست
بهار عنبرسارا کم از خزان حناست
در آن چمن که بهار از خط تو غالیهبوست
کشیده صورتی امروز مانی قلمت
که بهترین رقم کارخانه مینوست
زمین قطعه تو قطعهای بود ز بهشت
درو معانی پیچیده پیچش گیسوست
نتایج قلمت تا به مجلس آمدهاند
مدار حرف بر آن شاهدان سلسله موست
به پاسداری ناموس خسروان سخنت
سریر سلطنت حسن را مهین بانوست
ز شمع جوهر فردست دوده قلمت
خطاست این که مرکب ز صمغ یا مازوست
قدی که جلوه گه بزم دوستانت نیست
چو نخل خشک سزاوار آتش هندوست
ز بحر نظم تو هر جالبی است سیرابست
همین لب قدح امروز تشنه لب جوست
دلم ز خوی تو نازکترست پنداری
که این دو برگ گل از نوبهار یک بر زوست
به این گمان که به نازک دلان سری داری
همیشه زخم دل غنچه مستعد رفوست
درین دوروز همانا شنیدهای که مرا
در آب دیده غباری ز گرد آن سرکوست
ز رهگذار تو بر خاطرم غباری نیست
ولی ملولم ازین دشمنان صحبت دوست
همه چو نرگس و گل خیره چشم و شاخچه بند
ولی ز سنگدلی رویشان چو آهن و روست
نهان چگونه توان داشت از تو رازی را
که همزبان لب دوستان دشمن خوست
کسی به همت من نسبت تمنا داد
که پست فطرتی آسمان ز همت اوست
به رنگ و بوی فریبم ز هوش برد و نگفت
که آن گل از چه نهال آن میازکدام سبوست
مرا بغیر خدا نیست خواهش از دگری
رجا بد است ز مردان اگر چه یک مرجوست
هزار مرتبه با دوست گفتهام غم خویش
ولی برابر دشمن نگفتهام با دوست
مرا کسی که ازین گفتگو به جوش آورد
چو آتشم نفس از بهر جانگدازی اوست
ولی گمان به کسی میبری ز دوری فکر
کزین گمان خطا همچو مشک بیآهوست
از آن چو شمع دم از نور میزند نفسم
که روشنایی چشمم ز نور دیده اوست
درین حکایت ازین بیشتر نمیپیچم
بدست پیچش بیجا اگرچه یک سر موست
نکردهای چو کمان پشت بر صف دشمن
به سهو تیرت اگر یک خطا کند معفوست
سخن ز طرز ادب دور اگر شود بپذیر
دماغ خانه ضعیف است از آن پریشان گوست
خطا به اصل خدنگ تو هر که نسبت داد
اگر گمان خطا هست در جبلت اوست
عروس طبع ترا با وجود این همه حسن
همیشه آینه فکر بر سر زانوست
در آن حریم که عریانی سخن عیبست
برهنه گویی من جرم پاک چشمی اوست
چو شهد لفظ ترا چاشنی بلند افتاد
سخن چو مغز ز شادی برون دوید از پوست
دلم چو لاله ز پیکان آبدار پرست
زبان چگونه نشانم به عذرخواهی دوست
گذار قافیه ز آمد شد سخن تنگست
ولی ز معنی رنگین دل قلم مملوست
چو غنچه زان نفسم تنگ میشود کامروز
جهان ز وسعت خلق تو نافه آهوست
سپهر منزلتا بیش ازین نمیگویم
که پیش رحم تو دریای رحمت آب وضوست
برابر کرمت هر چه کردهایم بدست
تو در برابر آن هر چه میکنی نیکوست
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۸ - اخوانیه
ترا ای نور چشم دشمن و دوست
ز چشم دوربین ما خبر نیست
اگر شد مضطرب شمع مرادت
گناه این نسیم مختصر نیست
دلم پروانهای مستست اما
به گرد شمع کس گستاخ پر نیست
نسیمم میپرستد بوی گل لیک
چو باد نوبهاران دربدر نیست
تو خود دانی که من اشک نیازم
مرا معشوق جز مژگان تر نیست
نه از گلشن که گر از دیده روید
مرا گل هیچ سامان نظر نیست
کدامین شعله سیر سینهام کرد
که صد خلدش نهان در یک شرر نیست
وگر باشد سر و برگ تماشا
بهشتی تازه چون داغ جگر نیست
مرا هر داغ گلزار نشاط است
بهشت من چو باغت مختصر نیست
سخن کوتاه زین آشفتهطبعان
ملالی هست طبعت را وگر نیست
به کام دشمنان هم باش چندی
به کام دوستان بودن هنر نیست
تو خود دانی که در میخانه دهر
میی از ترک مطلب صافتر نیست
ز چشم دوربین ما خبر نیست
اگر شد مضطرب شمع مرادت
گناه این نسیم مختصر نیست
دلم پروانهای مستست اما
به گرد شمع کس گستاخ پر نیست
نسیمم میپرستد بوی گل لیک
چو باد نوبهاران دربدر نیست
تو خود دانی که من اشک نیازم
مرا معشوق جز مژگان تر نیست
نه از گلشن که گر از دیده روید
مرا گل هیچ سامان نظر نیست
کدامین شعله سیر سینهام کرد
که صد خلدش نهان در یک شرر نیست
وگر باشد سر و برگ تماشا
بهشتی تازه چون داغ جگر نیست
مرا هر داغ گلزار نشاط است
بهشت من چو باغت مختصر نیست
سخن کوتاه زین آشفتهطبعان
ملالی هست طبعت را وگر نیست
به کام دشمنان هم باش چندی
به کام دوستان بودن هنر نیست
تو خود دانی که در میخانه دهر
میی از ترک مطلب صافتر نیست
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۹ - فراقیه
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۱۱ - درستایش نامه دوست
قاصد آورد مرا نامهای از حضرت دوست
گنج باد آورد آن نامه و آن باد مراد
نه بدانسان که بود شیوه ارباب مجاز
قدری کاغذ پیچیده پر از مد مداد
نامهای نامیه سبزه باغ تحقیق
نامهای نقش طراز چمن استعداد
نامهای خانه هر دیده ز نورش معمور
نامهای کشور هر دل ز سوادش آباد
سطرها شاخ گل و لفظ گل و معنی گل
شاخ ازین بار گران راست نیارد استاد
خردههای یرقان داده گلش را در جیب
از بهار نفسی بود سراسر دل شاد
خواندم و رفت عبارات به روی نفسم
به شکوهی که رود تخت سلیمان بر باد
بوسه دادم قدم قاصد و شرمنده شدم
بوسه دادن بود امساک که جان باید داد
گنج باد آورد آن نامه و آن باد مراد
نه بدانسان که بود شیوه ارباب مجاز
قدری کاغذ پیچیده پر از مد مداد
نامهای نامیه سبزه باغ تحقیق
نامهای نقش طراز چمن استعداد
نامهای خانه هر دیده ز نورش معمور
نامهای کشور هر دل ز سوادش آباد
سطرها شاخ گل و لفظ گل و معنی گل
شاخ ازین بار گران راست نیارد استاد
خردههای یرقان داده گلش را در جیب
از بهار نفسی بود سراسر دل شاد
خواندم و رفت عبارات به روی نفسم
به شکوهی که رود تخت سلیمان بر باد
بوسه دادم قدم قاصد و شرمنده شدم
بوسه دادن بود امساک که جان باید داد
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۱۳ - ماده تاریخ تولد
شب محمد مومن آن اخوالصفا
آنکه راه دوستی بی ما زمانی نسپرد
هر چه قسمت روزی ما کرد فضل ایزدی
خواست تا همچون لب شکرش یکایک بشمرد
گفت دوش از جمله فرزندی کرامت کرده است
کش رخ از مرآت دل زنگ کدورت بسترد
گرچه ممکن نیست افزونی برین نعمت ولیک
خواهمش در دامن عمر طبیعی پرورد
گفت چبود طالع مولود گفتم برج فضل
گفت تاریخ تولد چیست گفتم برخورد
آنکه راه دوستی بی ما زمانی نسپرد
هر چه قسمت روزی ما کرد فضل ایزدی
خواست تا همچون لب شکرش یکایک بشمرد
گفت دوش از جمله فرزندی کرامت کرده است
کش رخ از مرآت دل زنگ کدورت بسترد
گرچه ممکن نیست افزونی برین نعمت ولیک
خواهمش در دامن عمر طبیعی پرورد
گفت چبود طالع مولود گفتم برج فضل
گفت تاریخ تولد چیست گفتم برخورد
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۱۴ - اخوانیه
رسید مژده که خورشید آسمان جلال
بر آن سرست کزین ذره آسمان سازد
ز کلبهای که همی توامان زندانست
سحاب مکرمتش باغ و بوستان سازد
به خاک غمکدهای آب لطف آمیزد
مفرح طربی بهر جسم و جان سازد
لب مرا که بجز زهر غم کسی ننواخت
ز نوش بوسه اقبال کامران سازد
چو بخت از درم آید درون و دایرهوار
سر نیاز مرا وقف آستان سازد
هزار چشمه شادابتر ز بحر سخا
به ذره ذره این خاکدان نهان سازد
هزار اختر فرخندهتر ز کوکب جود
هم از مطالع این سرزمین عیان سازد
مرا غرابت این مژده چون تب سودا
نفس نفس به صد اندیشه سرگردان سازد
درین خرابه که جغد اندرو مقام نکرد
همای قله دولت کی آشیان سازد
گرفتم آن که سلیمان نواخت موری را
فضای دیده او را چهسان مکان سازد
نفس فسرده زدم دولتش اگر خواهد
ز جرم دیده موری نه آسمان سازد
ز بس درستی عزمش کف مهندس او
ز نیم قطره دو صد بحر رایگان سازد
چه صنعت است ندانم که ابر لطفش راست
که شعله را گل سیراب گلستان سازد
همیشه تا که فسون نیاز زخم مرا
ز فیض مرهم الماس کامران سازد
زمانه لطف محبان پناه صاحب را
بدین گروه عدم ریزه مهربان سازد
بر آن سرست کزین ذره آسمان سازد
ز کلبهای که همی توامان زندانست
سحاب مکرمتش باغ و بوستان سازد
به خاک غمکدهای آب لطف آمیزد
مفرح طربی بهر جسم و جان سازد
لب مرا که بجز زهر غم کسی ننواخت
ز نوش بوسه اقبال کامران سازد
چو بخت از درم آید درون و دایرهوار
سر نیاز مرا وقف آستان سازد
هزار چشمه شادابتر ز بحر سخا
به ذره ذره این خاکدان نهان سازد
هزار اختر فرخندهتر ز کوکب جود
هم از مطالع این سرزمین عیان سازد
مرا غرابت این مژده چون تب سودا
نفس نفس به صد اندیشه سرگردان سازد
درین خرابه که جغد اندرو مقام نکرد
همای قله دولت کی آشیان سازد
گرفتم آن که سلیمان نواخت موری را
فضای دیده او را چهسان مکان سازد
نفس فسرده زدم دولتش اگر خواهد
ز جرم دیده موری نه آسمان سازد
ز بس درستی عزمش کف مهندس او
ز نیم قطره دو صد بحر رایگان سازد
چه صنعت است ندانم که ابر لطفش راست
که شعله را گل سیراب گلستان سازد
همیشه تا که فسون نیاز زخم مرا
ز فیض مرهم الماس کامران سازد
زمانه لطف محبان پناه صاحب را
بدین گروه عدم ریزه مهربان سازد
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۱۵ - مدح میرزا غیاثالدین
زمین عفو کسی بوسه میزند گنهم
که سیل سیل کرم زان تراب میجوشد
چمن طراز وفا میرزا غیاثالدین
که دولتش ز عنان و رکاب میجوشد
ندانم این چه لقب بود لیک میبینم
که از ضمیر و زبان آفتاب میجوشد
ترا دلیل بلنداختری همین کافیست
که از انامل تو فتح باب میجوشد
در ترا خلف کعبه خواندم و خجلم
که کعبه را نه جباه از جناب میجوشد
بهار خلق ترا چون ستایم از نفسم
چمن چمن گل معجز نقاب میجوشد
وگر ز روی تو روشن کنم چراغ ثنا
عرق ز ناصیه آفتاب میجوشد
کند چو طره پریشان سواد توقیعت
ز رشتههای خرد پیچ و تاب میجوشد
شود ز مژده ناسور زخم ما مدهوش
که از زمین و زمان مشک ناب میجوشد
فسون خلق تو بر افعی قلم خواندم
که جای زهر ز کامش گلاب میجوشد
وگرنه زهر فشانیست کز بن دندان
همیشه بیهده زهر عتاب میجوشد
لب عتاب تو آنجا که در سوال آید
نمک ز سینه ریش جواب میجوشد
وگرز لطف شوی گلفشان شهیدان را
شکر ز گوش ز فیض خطاب میجوشد
صفا سرشتا صافی دلا خداوندا
چه شد که طبع تو از انقلاب میجوشد
چه شد چه شد که به یاد گلوی تشنه لبان
ز کام تیغ تو خونین لعاب میجوشد
سبک عنانی جنگ و گران رکابی صلح
دو چشمهاند کزیشان دو آب میجوشد
ازین ز سینه دریا سراب میروید
وز آن ز کوثر رحمت عذاب میجوشد
به راه عذر سبک پویه چون شود خردم
روان ز هر بن مو اضطراب میجوشد
گران رکابی صلحت چویاد میآرم
سکون ز سعی و درنگ از شتاب میجوشد
درین دو روز که شد تنگ خلق مرحمتت
تنم ز غصه چو خون کباب میجوشد
ز دیده اشک به صد در د و داغ میروید
ز سینه آه به صد پیچ و تاب میجوشد
ز تشنگی جگرم میمکید شعله کنون
هزار چشمه خون ز آن سراب میجوشد
مران سمند تلافی به روی تربت من
که غصه تا به عنان و رکاب میجوشد
تو گر خطاب کنی با دو چشم گریان کن
کزین دو چشمه زلال جواب میجوشد
وگرنه ناطقه خشک لب کجا و جواب
کزان سراب همه موج ناب میجوشد
نگویمت که مرا آرزوی پابوس است
کزین کتان هوس ماهتاب میجوشد
ولیک غنچه فکرم ز شاخسار ضمیر
همه به شکل هلال رکاب میجوشد
به لطف گو که از و آستینفشان مگذر
ز پای تا سرت ار اجتناب میجوشد
به عفو گو که نظر زان گناهکار مپوش
گرت زهر مژه طوفان خواب میجوشد
همیشه تا که زلال نظام و درد خلل
ز چشمهسار خطا و صواب میجوشد
نظام عافیتت باد از خلل خالی
که آب هشت چمن زین سحاب میجوشد
که سیل سیل کرم زان تراب میجوشد
چمن طراز وفا میرزا غیاثالدین
که دولتش ز عنان و رکاب میجوشد
ندانم این چه لقب بود لیک میبینم
که از ضمیر و زبان آفتاب میجوشد
ترا دلیل بلنداختری همین کافیست
که از انامل تو فتح باب میجوشد
در ترا خلف کعبه خواندم و خجلم
که کعبه را نه جباه از جناب میجوشد
بهار خلق ترا چون ستایم از نفسم
چمن چمن گل معجز نقاب میجوشد
وگر ز روی تو روشن کنم چراغ ثنا
عرق ز ناصیه آفتاب میجوشد
کند چو طره پریشان سواد توقیعت
ز رشتههای خرد پیچ و تاب میجوشد
شود ز مژده ناسور زخم ما مدهوش
که از زمین و زمان مشک ناب میجوشد
فسون خلق تو بر افعی قلم خواندم
که جای زهر ز کامش گلاب میجوشد
وگرنه زهر فشانیست کز بن دندان
همیشه بیهده زهر عتاب میجوشد
لب عتاب تو آنجا که در سوال آید
نمک ز سینه ریش جواب میجوشد
وگرز لطف شوی گلفشان شهیدان را
شکر ز گوش ز فیض خطاب میجوشد
صفا سرشتا صافی دلا خداوندا
چه شد که طبع تو از انقلاب میجوشد
چه شد چه شد که به یاد گلوی تشنه لبان
ز کام تیغ تو خونین لعاب میجوشد
سبک عنانی جنگ و گران رکابی صلح
دو چشمهاند کزیشان دو آب میجوشد
ازین ز سینه دریا سراب میروید
وز آن ز کوثر رحمت عذاب میجوشد
به راه عذر سبک پویه چون شود خردم
روان ز هر بن مو اضطراب میجوشد
گران رکابی صلحت چویاد میآرم
سکون ز سعی و درنگ از شتاب میجوشد
درین دو روز که شد تنگ خلق مرحمتت
تنم ز غصه چو خون کباب میجوشد
ز دیده اشک به صد در د و داغ میروید
ز سینه آه به صد پیچ و تاب میجوشد
ز تشنگی جگرم میمکید شعله کنون
هزار چشمه خون ز آن سراب میجوشد
مران سمند تلافی به روی تربت من
که غصه تا به عنان و رکاب میجوشد
تو گر خطاب کنی با دو چشم گریان کن
کزین دو چشمه زلال جواب میجوشد
وگرنه ناطقه خشک لب کجا و جواب
کزان سراب همه موج ناب میجوشد
نگویمت که مرا آرزوی پابوس است
کزین کتان هوس ماهتاب میجوشد
ولیک غنچه فکرم ز شاخسار ضمیر
همه به شکل هلال رکاب میجوشد
به لطف گو که از و آستینفشان مگذر
ز پای تا سرت ار اجتناب میجوشد
به عفو گو که نظر زان گناهکار مپوش
گرت زهر مژه طوفان خواب میجوشد
همیشه تا که زلال نظام و درد خلل
ز چشمهسار خطا و صواب میجوشد
نظام عافیتت باد از خلل خالی
که آب هشت چمن زین سحاب میجوشد
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۱۶ - اخوانیه
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۱۸ - توصیف کتابی که سیفا فرستاده
رسید از حضرت سیفا کتابی
کتابی نه که بحری پرگهر بود
کتابی نه که پر ماه آسمانی
که در وی هر شکن کق قمر بود
پی عرض رموز آشنایی
ز هر حرفش سطرلاب دگر بود
کتابی نه همایونفر همایی
که عنقای وفایش زیر پر بود
نظر بر پای هر حرفش چو مستان
فتاده مست وز خود بیخبر بود
نیارستم به پایش دیده مالید
ز بس در هر مژه جوش نظر بود
گلی بر شاخسار لفظ و معنی
ز داغ سینه ما تازهتر بود
گمان بردم که از گلزار لطفست
چو بوییدم ز گلزار دگر بود
به خط عنبرین دوست میماند
چو در جانش کشیدم نیشتر بود
هر آن بادی کز آن گلزار میجست
ز باد صبحدم گستاختر بود
به جان عقل یعنی خاک پایت
که جان بینور رایت مختصر بود
به خاک پای غم یعنی سر من
که سر بی خاک پایت دردسر بود
در آتش خانه فکرم کزین بیش
هزاران شعله با ریگ شرر بود
ز دی ماه فراق افسرد چندان
که گویی طبع آتش سرد و تر بود
ازین آتش که کلکت بر من افشاند
مرا هم چشمه چشمه در جگر بود
ولی هرگز هوای جلوه گستاخ
نکرد آنجا که هوشت را گذر بود
کتابی نه که بحری پرگهر بود
کتابی نه که پر ماه آسمانی
که در وی هر شکن کق قمر بود
پی عرض رموز آشنایی
ز هر حرفش سطرلاب دگر بود
کتابی نه همایونفر همایی
که عنقای وفایش زیر پر بود
نظر بر پای هر حرفش چو مستان
فتاده مست وز خود بیخبر بود
نیارستم به پایش دیده مالید
ز بس در هر مژه جوش نظر بود
گلی بر شاخسار لفظ و معنی
ز داغ سینه ما تازهتر بود
گمان بردم که از گلزار لطفست
چو بوییدم ز گلزار دگر بود
به خط عنبرین دوست میماند
چو در جانش کشیدم نیشتر بود
هر آن بادی کز آن گلزار میجست
ز باد صبحدم گستاختر بود
به جان عقل یعنی خاک پایت
که جان بینور رایت مختصر بود
به خاک پای غم یعنی سر من
که سر بی خاک پایت دردسر بود
در آتش خانه فکرم کزین بیش
هزاران شعله با ریگ شرر بود
ز دی ماه فراق افسرد چندان
که گویی طبع آتش سرد و تر بود
ازین آتش که کلکت بر من افشاند
مرا هم چشمه چشمه در جگر بود
ولی هرگز هوای جلوه گستاخ
نکرد آنجا که هوشت را گذر بود
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۱۹ - ماده تاریخ وفات شیخ حبیبالله
هزار حیف که شیخ زمان حبیبالله
همان که بود ز روحانیان قدس مرید
همان سحاب که گر هیچ فیض بخش شدی
درین چمن گل خورشید میدمید از بید
همان بهار که بی رشح فیض تربیتش
گیاه توفیق از هیچ گلشنی ندمید
کشید رخت ز باغ فنا به خلد بقا
ز ساقیان ازل جام ارجعی نوشید
هر آن وظیفه که بودش ز مبدا فیاض
به گوهر خلف خویشتن شرف بخشید
به گاه نزعش روحالقدس به بالین رفت
به گریه گفتش کای تشنه تو عرش مجید
که جانشین و چه تاریخ سال رحلت تست
بقای عمر شرف باد گفت و جان بخشید
همان که بود ز روحانیان قدس مرید
همان سحاب که گر هیچ فیض بخش شدی
درین چمن گل خورشید میدمید از بید
همان بهار که بی رشح فیض تربیتش
گیاه توفیق از هیچ گلشنی ندمید
کشید رخت ز باغ فنا به خلد بقا
ز ساقیان ازل جام ارجعی نوشید
هر آن وظیفه که بودش ز مبدا فیاض
به گوهر خلف خویشتن شرف بخشید
به گاه نزعش روحالقدس به بالین رفت
به گریه گفتش کای تشنه تو عرش مجید
که جانشین و چه تاریخ سال رحلت تست
بقای عمر شرف باد گفت و جان بخشید
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۲۰ - مدح حسینخان شاملو
دی در بهار صبح درون آمد از درم
بختم شکفته روی تر از صبح نوبهار
در کسوت سیاه ز حسن قبول بود
بسیار دلفریبتر از طره نگار
روشن دل آن چنان که ز صد جان فزون نمود
یک مردمک سوادش در چشم اعتبار
بوسیدمش عذار و لبم پر ز خنده گشت
از بس شکفته بود ز شوقش گل عذار
گفتم اگر تو بخت منی این نشاط چیست
بنشین چو من به تعزیت خویش سوکوار
ما هر دو شخص ماتم و جان مصیبتیم
ما از کجا و کوکبه عیش و گیر و دار
گفتار خمش که نوبت اقبال در رسید
صبح دگر دمید و شد آن روز و روزگار
رفت آن که داشت از چمنت آب و رنگ ننگ
رفت آن که داشت از قدحت صاف ودرد عار
اینک رسید طرفه سحابی که آفتاب
نور کرم ز سایه او کرده مستعار
اینک رسید نادره بحری که آسمان
گم در محیط یک صدف اوست قطرهوار
اینک رسید تازهبهاری که بنددی
گلدسته نشاط ز مژگان اشکبار
اینک رسید آن که اگر نی ستم شود
بیرون برد ز سینه عشاق درد یار
جستم ز جا چو نور نظر تا برون دوم
نعلین دیده پیش من آورد روزگار
غافل که چون برید نظر ره سپر شود
نعلین دیده افکند از پای رهسپار
ناگه سپهر آمد و در پایم اوفتاد
گل ریخت رنگ رنگ ز مژگان اعتذار
میگفت بعد ازین سگ سر در قلادهام
از من به حضرتش نکنی شکوه زینهار
گفتم تو کیستی که حدیثت کری کند
تا بر نفس کنند جگر خستگانش بار
در دودمان همت آزادگان بود
بیداد سفلگان نسبآرای افتخار
ما گرم گفتگو که درون آمد آفتاب
در تنگنای دیده خفاش خاکسار
نی آن مهینه کوکب کدبانوی مسیح
آن آفتاب کش دو جهانست یک مدار
خورشید آسمان معالی حسینخان
اقبال را خطوط شعاعیش پود و تار
نامش نوشتم و قلمم از مهابتش
در رعشه اوفتاد چو مضراب خورده تار
وین طرفهتر که بس که حریص ثنای اوست
در عین رعشه نغمه مدحش برد بکار
از انفعال دست تهی سوخت همتم
اقبال حضرتش چو مرا دید شرمسار
داد از کرم به هر سر مویم هزار جان
کردم یکان یکان همه را در رهش نثار
گر نی ز بهر طول بقای ثنای او
عین الحیات گشت ضمیر ثناگزار
آب خضر ز لفظ ترشح چرا کند
گیرم که غنچههای معانیست آبدار
بوسیدمش زمین و لبم ترسم از غرور
دیگر ثنا نخواند بر آفریدگار
خانا من آن بریده نهالم که یافتم
در آتش از از ترشح لطف تو برگ و بار
در چارباغ فضل که نام ثمر نماند
تا شاخسار سایه من گشت میوهدار
احوال کند مهابت جاهم حسود را
تا بیشتر برآردش از جانن حسد دمار
کلکم که آفرید اقالیم نظم را
بس از دخان دوده بر آبست نه حصار
کفران نعمتت نکنم دولت تو کرد
ورنه چه بندد و چه گشاید از آن نزار
وین برگزیده لطف کم از خلق برگزید
شرحش چسان دهم که نیم علم کردگار
غم خانه مرا که رد روزگار بود
کردی دهم سپهر علیرغم روزگار
در رهگذار سیل حوادث فکنده بود
از بس زمین ز نسبت این کلبه داشت عار
وامروز کعبه دگرست از قدوم تو
با طور هم جبلت و با عرش هم عیار
تا دود شمع همت ارباب دولتست
بر چهره عروس هنر زلف تابدار
سر منزل هنر روشن چراغ باد
چونان که کلبه دل عاشق ز مهر یار
گم باد نام دشمنت از صفحه جهان
چونان که اسم و رسم خرابی ازین دیار
بختم شکفته روی تر از صبح نوبهار
در کسوت سیاه ز حسن قبول بود
بسیار دلفریبتر از طره نگار
روشن دل آن چنان که ز صد جان فزون نمود
یک مردمک سوادش در چشم اعتبار
بوسیدمش عذار و لبم پر ز خنده گشت
از بس شکفته بود ز شوقش گل عذار
گفتم اگر تو بخت منی این نشاط چیست
بنشین چو من به تعزیت خویش سوکوار
ما هر دو شخص ماتم و جان مصیبتیم
ما از کجا و کوکبه عیش و گیر و دار
گفتار خمش که نوبت اقبال در رسید
صبح دگر دمید و شد آن روز و روزگار
رفت آن که داشت از چمنت آب و رنگ ننگ
رفت آن که داشت از قدحت صاف ودرد عار
اینک رسید طرفه سحابی که آفتاب
نور کرم ز سایه او کرده مستعار
اینک رسید نادره بحری که آسمان
گم در محیط یک صدف اوست قطرهوار
اینک رسید تازهبهاری که بنددی
گلدسته نشاط ز مژگان اشکبار
اینک رسید آن که اگر نی ستم شود
بیرون برد ز سینه عشاق درد یار
جستم ز جا چو نور نظر تا برون دوم
نعلین دیده پیش من آورد روزگار
غافل که چون برید نظر ره سپر شود
نعلین دیده افکند از پای رهسپار
ناگه سپهر آمد و در پایم اوفتاد
گل ریخت رنگ رنگ ز مژگان اعتذار
میگفت بعد ازین سگ سر در قلادهام
از من به حضرتش نکنی شکوه زینهار
گفتم تو کیستی که حدیثت کری کند
تا بر نفس کنند جگر خستگانش بار
در دودمان همت آزادگان بود
بیداد سفلگان نسبآرای افتخار
ما گرم گفتگو که درون آمد آفتاب
در تنگنای دیده خفاش خاکسار
نی آن مهینه کوکب کدبانوی مسیح
آن آفتاب کش دو جهانست یک مدار
خورشید آسمان معالی حسینخان
اقبال را خطوط شعاعیش پود و تار
نامش نوشتم و قلمم از مهابتش
در رعشه اوفتاد چو مضراب خورده تار
وین طرفهتر که بس که حریص ثنای اوست
در عین رعشه نغمه مدحش برد بکار
از انفعال دست تهی سوخت همتم
اقبال حضرتش چو مرا دید شرمسار
داد از کرم به هر سر مویم هزار جان
کردم یکان یکان همه را در رهش نثار
گر نی ز بهر طول بقای ثنای او
عین الحیات گشت ضمیر ثناگزار
آب خضر ز لفظ ترشح چرا کند
گیرم که غنچههای معانیست آبدار
بوسیدمش زمین و لبم ترسم از غرور
دیگر ثنا نخواند بر آفریدگار
خانا من آن بریده نهالم که یافتم
در آتش از از ترشح لطف تو برگ و بار
در چارباغ فضل که نام ثمر نماند
تا شاخسار سایه من گشت میوهدار
احوال کند مهابت جاهم حسود را
تا بیشتر برآردش از جانن حسد دمار
کلکم که آفرید اقالیم نظم را
بس از دخان دوده بر آبست نه حصار
کفران نعمتت نکنم دولت تو کرد
ورنه چه بندد و چه گشاید از آن نزار
وین برگزیده لطف کم از خلق برگزید
شرحش چسان دهم که نیم علم کردگار
غم خانه مرا که رد روزگار بود
کردی دهم سپهر علیرغم روزگار
در رهگذار سیل حوادث فکنده بود
از بس زمین ز نسبت این کلبه داشت عار
وامروز کعبه دگرست از قدوم تو
با طور هم جبلت و با عرش هم عیار
تا دود شمع همت ارباب دولتست
بر چهره عروس هنر زلف تابدار
سر منزل هنر روشن چراغ باد
چونان که کلبه دل عاشق ز مهر یار
گم باد نام دشمنت از صفحه جهان
چونان که اسم و رسم خرابی ازین دیار