عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۸۲ - در تحمید باری و نعت پیغمبر
هر نفس کان نز پی یاد جلال ذوالجلال
در جهان جان بر آری آن وبالست آن وبال
هان بتوحید خدای و نعت پیغمبر گرای
تا شود کفارت آن ترهات خط و خال
قادری کز قدرتش خالی نباشد هیچ چیز
عالمی کز علم او بیرون نباشد هیچ حال
خالق جسمست و جان و رازق انسست و جان
مبدع عقلست و نفس و واهب جاهست و مال
ذات او بی آفتست و قدرتش بی علتست
صنع او بی آلتست و ملک او بی انتقال
حکم او بر اختیار و فعل او بی احتیاج
منع او بر اتصال و بعد او بر انفصال
وصف دیمومیت او هست حی لاینام
نعت وحدانیت او هست فرد لایزال
هست وهم تیز روز ادراک ذاتش مانده لنگ
هست نفس ناطقه از وصف کنهش مانده لال
عقل کل خود کیست دهلیزی ز درگاه قدم
نفس کل خود چیست ناموسی زدیوان جلال
در کمالش نیست تغییر و تناهی را جواز
در کلامش نیست طغیان و تباهی را مجال
عقل اندر راه او دیده بچشم معرفت
وهم را در منزل اول شکسته پر و بال
آفتاب قدرت او هست بر چرخ قدم
فارغ از نقص کسوف و ایمن از ننگ زوال
کوه بهر طاعتش بسته میانست از کمر
چرخ بهر امتثالش حلقه در گوش از هلال
قطرۀ از نعت او دان یم آب فرات
شمۀ از رحمت او خوان دم باد شمال
صنعش از خاری برود آرد همی صدگونه گل
لطفش از خارا برون آرد همی آب زلال
حکمتش آرد ز باد مهرگان زر درست
قدرتش بارد ز ابر ماه دی سیم حلال
کرده از یک قطره آب و خون بقدرت تعبیه
لعل اندر جان سنگ و مشک در ناف غزال
تربیت زویافت اطفال نبات اندر نما
ورنه نفس ناطقه هرگز نپروردی نهال
بی قضا و قدرتش والله که جمله عاجزند
هم عناصر ز اختلاف وهم هیولی ز اعتدال
گوی گردونرا که سرگردان چو گانقضاست
چون مدبر خوانی او را عقل کی داند حلال
ماه و خورشیدی که آن صباغ و این طباخ تست
گر مقدر دانی ایشانرا بود عین ضلال
نقش بی نقاش چون صورت نمی بندد بعقل
کی پذیرد نظم بی صانع جهانرا اتصال
ذات او گر جوهر ستی یا عرض چون ذات ما
همچو ما آفتت پذیرستی ز دور ماه و سال
هست در راهش ز بهر امر و نهی شرع او
علم از بهر عقیله عقلت از بهر عقال
زنگی و ترک و بدو نیک از قضایش زاده اند
تا نگوئی این ز دیوست آندگر از ذوالجلال
پس ز مرگ بعث خواهد بود تا در حضرتش
از تو کلیات و جزئیات را باشد سؤال
شو پی قرآن و اخبار پیمبر گیر و رو
تا برون آرد ترا از چند و چون و قیل و قال
عقل بهر معرفت دان شرع از بهر وجوب
انبیا از بهر حجت نقل بهر امتثال
مقصد پیغمبران مقصود موجودات کل
احمد مرسل که عالم یافت از قدرش کمال
آنکه ارکان طبایع یافت از خلقتش نظام
وانکه اخلاق مکارم یافت از خلقش جمال
جرم را بر آبروی او حواله صد کرم
فقر را از کان خوان او نواله صد نوال
قدر او اندوخته بی مایگان را اقتدار
عدل او آمیخته نوروز ها را اعتدال
عقل کش تخت از دلست و قبه از کاخ دماغ
ساخت منصب در سرای شرع اوصف نعال
بولهب در مکه زو اعراض میکرد و صهیب
مانده از شوق رخش در روم بی آرام و حال
دین ز درویشان طلب نز خواجگان با شکوه
زانکه گوهر از صدف یابی نه از ماهی وال
گاه جویان لطف طبع او انس را مهربان
گاه کویان شوق جان او ارحنایابلال
چشم او با کحل مازاغ ایمنست از چشم زخم
گوش او با سر او حی فارغست لز گوشمال
دشمن اولاد او هستند اولاد الزنا
مبغض اصحاب او هستند اصحاب الشمال
باد از یزدان درودی هم بقدر قدر او
برروان اوی و بر یاران و بر اصحاب و آل
در جهان جان بر آری آن وبالست آن وبال
هان بتوحید خدای و نعت پیغمبر گرای
تا شود کفارت آن ترهات خط و خال
قادری کز قدرتش خالی نباشد هیچ چیز
عالمی کز علم او بیرون نباشد هیچ حال
خالق جسمست و جان و رازق انسست و جان
مبدع عقلست و نفس و واهب جاهست و مال
ذات او بی آفتست و قدرتش بی علتست
صنع او بی آلتست و ملک او بی انتقال
حکم او بر اختیار و فعل او بی احتیاج
منع او بر اتصال و بعد او بر انفصال
وصف دیمومیت او هست حی لاینام
نعت وحدانیت او هست فرد لایزال
هست وهم تیز روز ادراک ذاتش مانده لنگ
هست نفس ناطقه از وصف کنهش مانده لال
عقل کل خود کیست دهلیزی ز درگاه قدم
نفس کل خود چیست ناموسی زدیوان جلال
در کمالش نیست تغییر و تناهی را جواز
در کلامش نیست طغیان و تباهی را مجال
عقل اندر راه او دیده بچشم معرفت
وهم را در منزل اول شکسته پر و بال
آفتاب قدرت او هست بر چرخ قدم
فارغ از نقص کسوف و ایمن از ننگ زوال
کوه بهر طاعتش بسته میانست از کمر
چرخ بهر امتثالش حلقه در گوش از هلال
قطرۀ از نعت او دان یم آب فرات
شمۀ از رحمت او خوان دم باد شمال
صنعش از خاری برود آرد همی صدگونه گل
لطفش از خارا برون آرد همی آب زلال
حکمتش آرد ز باد مهرگان زر درست
قدرتش بارد ز ابر ماه دی سیم حلال
کرده از یک قطره آب و خون بقدرت تعبیه
لعل اندر جان سنگ و مشک در ناف غزال
تربیت زویافت اطفال نبات اندر نما
ورنه نفس ناطقه هرگز نپروردی نهال
بی قضا و قدرتش والله که جمله عاجزند
هم عناصر ز اختلاف وهم هیولی ز اعتدال
گوی گردونرا که سرگردان چو گانقضاست
چون مدبر خوانی او را عقل کی داند حلال
ماه و خورشیدی که آن صباغ و این طباخ تست
گر مقدر دانی ایشانرا بود عین ضلال
نقش بی نقاش چون صورت نمی بندد بعقل
کی پذیرد نظم بی صانع جهانرا اتصال
ذات او گر جوهر ستی یا عرض چون ذات ما
همچو ما آفتت پذیرستی ز دور ماه و سال
هست در راهش ز بهر امر و نهی شرع او
علم از بهر عقیله عقلت از بهر عقال
زنگی و ترک و بدو نیک از قضایش زاده اند
تا نگوئی این ز دیوست آندگر از ذوالجلال
پس ز مرگ بعث خواهد بود تا در حضرتش
از تو کلیات و جزئیات را باشد سؤال
شو پی قرآن و اخبار پیمبر گیر و رو
تا برون آرد ترا از چند و چون و قیل و قال
عقل بهر معرفت دان شرع از بهر وجوب
انبیا از بهر حجت نقل بهر امتثال
مقصد پیغمبران مقصود موجودات کل
احمد مرسل که عالم یافت از قدرش کمال
آنکه ارکان طبایع یافت از خلقتش نظام
وانکه اخلاق مکارم یافت از خلقش جمال
جرم را بر آبروی او حواله صد کرم
فقر را از کان خوان او نواله صد نوال
قدر او اندوخته بی مایگان را اقتدار
عدل او آمیخته نوروز ها را اعتدال
عقل کش تخت از دلست و قبه از کاخ دماغ
ساخت منصب در سرای شرع اوصف نعال
بولهب در مکه زو اعراض میکرد و صهیب
مانده از شوق رخش در روم بی آرام و حال
دین ز درویشان طلب نز خواجگان با شکوه
زانکه گوهر از صدف یابی نه از ماهی وال
گاه جویان لطف طبع او انس را مهربان
گاه کویان شوق جان او ارحنایابلال
چشم او با کحل مازاغ ایمنست از چشم زخم
گوش او با سر او حی فارغست لز گوشمال
دشمن اولاد او هستند اولاد الزنا
مبغض اصحاب او هستند اصحاب الشمال
باد از یزدان درودی هم بقدر قدر او
برروان اوی و بر یاران و بر اصحاب و آل
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۰۱ - درتهنیت حج
ای محرم خانه محرم
وی محرم کعبه معظم
ای در همه چیزها موفق
وی در همه کارها مقدم
ای نهضت عزم مردوارت
از شایبه ریا مسلم
ای عزم تو در نفاذ و سرعت
گشته دوم قضای مبرم
گردون نکند توهم فتح
عزمی که شود ترا مصمم
یکجذبه ز جذبه های رحمان
بربود ترا ز هر دو عالم
توفیق چنین عجب نباشد
چوندولت گشت با خرد ضم
چون بهر ادای این فریضه
شد پای تو در رکاب محکم
بر بسته میان برای سختی
واسباب طرب شکسته بر هم
توفیق ترارفیق و همراه
جبریل تر اندیم و همدم
بربسته قضا ز طره حور
بر نیزه و بیرق تو پرچم
طی کرده منازل پیاپی
بس کرده تجرع دمادم
در هر و سه گام پنج شش بار
ده قصه هفتخوان رستم
میگفت ملک که اوست تحقیق
از سیرت و صورت ابن ادهم
از شوق مواقف مقدس
و ز عشق مشاهد مکرم
دل کرده فدای درد و جان نیز
زر کرده نثار راه و سرهم
بالطف تو چون نسیم جانبخش
انفاس سموم آتشین دم
وزریگ روان روان همیکرد
فر قدم تو چشمه زمزم
عریان شده کعبتین کردار
پوشیده چو کعبه پرده آندم
زهره ز سماع و وجد لبیک
بر چرخ گسسته زیر بابم
قربان تر حمل همی راند
جبریل ازین بلند طارم
تو رفته در آستان کعبه
چون روح در آستین مریم
گه در دل کعبه چون سویدا
گه گشته سواد عین زمزم
خوشخوش بزبان حال گویان
در روی تو کعبه خیر مقدم
خندان خندان حجر همیگفت
کای همشهریم خیر مقدم
بر کعبه حجر سواد عینست
روشن شده زو فضای عالم
بد کعبه از ان سواد یکچشم
ذات تو شدش سواد اعظم
پس از پی روضه مقدس
کرده دهن بلی مجسم
بر روضه چو تو سلام کردی
زد پشت فلک بخدمتت خم
شد چشم شریعت از تو روشن
شد جان نبوت از تو خرم
آورده نثار حضرتت را
ارواح ملائکه دمادم
از گنج لیغفر لک الله
من ذنبک نقد ما تقدم
این خیر که شد ترا میسر
بهتر زهزار ملکت جم
کاینرا نبود زوال هرگز
وانملک زول شد بخاتم
شاید که بخلد در بنازد
از چونتو خلف روان آدم
شکرست خدایرا که برخاست
از مقدم تو ز جان ما غم
تا مردم دیده هست بی نطق
تا حاسه سمع هست بی شم
چندانت عمر باد کز حصر
عاجز گردد حروف معجم
وی محرم کعبه معظم
ای در همه چیزها موفق
وی در همه کارها مقدم
ای نهضت عزم مردوارت
از شایبه ریا مسلم
ای عزم تو در نفاذ و سرعت
گشته دوم قضای مبرم
گردون نکند توهم فتح
عزمی که شود ترا مصمم
یکجذبه ز جذبه های رحمان
بربود ترا ز هر دو عالم
توفیق چنین عجب نباشد
چوندولت گشت با خرد ضم
چون بهر ادای این فریضه
شد پای تو در رکاب محکم
بر بسته میان برای سختی
واسباب طرب شکسته بر هم
توفیق ترارفیق و همراه
جبریل تر اندیم و همدم
بربسته قضا ز طره حور
بر نیزه و بیرق تو پرچم
طی کرده منازل پیاپی
بس کرده تجرع دمادم
در هر و سه گام پنج شش بار
ده قصه هفتخوان رستم
میگفت ملک که اوست تحقیق
از سیرت و صورت ابن ادهم
از شوق مواقف مقدس
و ز عشق مشاهد مکرم
دل کرده فدای درد و جان نیز
زر کرده نثار راه و سرهم
بالطف تو چون نسیم جانبخش
انفاس سموم آتشین دم
وزریگ روان روان همیکرد
فر قدم تو چشمه زمزم
عریان شده کعبتین کردار
پوشیده چو کعبه پرده آندم
زهره ز سماع و وجد لبیک
بر چرخ گسسته زیر بابم
قربان تر حمل همی راند
جبریل ازین بلند طارم
تو رفته در آستان کعبه
چون روح در آستین مریم
گه در دل کعبه چون سویدا
گه گشته سواد عین زمزم
خوشخوش بزبان حال گویان
در روی تو کعبه خیر مقدم
خندان خندان حجر همیگفت
کای همشهریم خیر مقدم
بر کعبه حجر سواد عینست
روشن شده زو فضای عالم
بد کعبه از ان سواد یکچشم
ذات تو شدش سواد اعظم
پس از پی روضه مقدس
کرده دهن بلی مجسم
بر روضه چو تو سلام کردی
زد پشت فلک بخدمتت خم
شد چشم شریعت از تو روشن
شد جان نبوت از تو خرم
آورده نثار حضرتت را
ارواح ملائکه دمادم
از گنج لیغفر لک الله
من ذنبک نقد ما تقدم
این خیر که شد ترا میسر
بهتر زهزار ملکت جم
کاینرا نبود زوال هرگز
وانملک زول شد بخاتم
شاید که بخلد در بنازد
از چونتو خلف روان آدم
شکرست خدایرا که برخاست
از مقدم تو ز جان ما غم
تا مردم دیده هست بی نطق
تا حاسه سمع هست بی شم
چندانت عمر باد کز حصر
عاجز گردد حروف معجم
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۰۸ - قیامت و حشر و نشر
چو در نورد دفراش امر کن فیکون
سرای پرده سیماب رنگ آینه گون
چو قلع گردد میخ طناب دهر دو رنگ
چهار طاق عناصر شود شکسته ستون
نه کله بندد شام از حریر غالیه رنگ
نه حله پوشد صبح از نسیج سقلاطون
مخدرات سماوی تتق بر اندازند
بجا نماند این هفت قلعه مدهون
بدست امر شود طی صحائف ملکوت
بپای قهر شود پست قبه گردون
عدم بگیرد ناگه عنان دهر شموس
فنا درآرد در زیر ران جهان حرو ن
فلک بسر برد اطوار شغل کون و فساد
قمر بسر برد ادوار عادکالعرجون
نه صبح بندد بر سر عمامه های قصب
نه شام گیرد بر کتف حله اکسون
مکونات همه داغ نیستی گیرند
کسی نماند ا زضربت زوال مصون
بقذف مهر بر آید ز معده مغرب
چنانکه گوئی این ماهیست و آن ذوالنون
باحتساب ببازار کون تازد قهر
زهم بدرد این کفه های ناموزون
عدم براند سیلاب بر جهان وجود
چنانکه خرد کند موج هفت چرخ نگون
شوند غرقه بدو در مکان شیب و فراز
خورند غوطه درو در زمان بوقلمون
چهار مادر کون از قضا شوند عقیم
بصلب هفت پدر در سلاله گردد خون
زروی چرخ بریزد قراضه های نجوم
ززیر خاک برافتد ذخایر قارون
زهفت بحر چنان منقطع شود نم کاب
کند تیمم در قعر چشمه جیحون
سپید مهره چواندر دمند بهررحیل
چهار گردد این هر سه ربع نامسکون
حواس رخت بدروازه عدم ببرند
شوند لشگر ارواح برفنا مفتون
چهارماشطه شش قابله سه طفل حدوث
سبک گریزند از رخنه عدم بیرون
طلاق جویندارواح از مشیمه خاک
ازانکه کفونباشند آن شریف این دون
نمود مرکزغبرا سوی عدم حرکت
چویافت قبه خضرا نورد دورسکون
کمی پذیرنداصناف کارگاه وجود
تهی بمانند اصداف لؤلؤمکنون
چهارگوشه حد وجود برگیرند
پس افکند بدریای نیستیش درون
نشان پی بنماند زکاروان حدوث
نه رسم ماند و اطلال ونه ره و قانون
کنند رد ودایع بصدمت زلزال
نهان خاک زسرخزاین مدفون
بنفع صور شود مطرب فنا موسوم
برقص و ضرب وبایقاع کوهها مآذون
نه خاک تیره بماند نه آسمان لطیف
نه روح قدس بپاید نه نجدی ملعون
همه زوال پذیرند جزکه ذات خدای
قدیم و قادر و حی و مقدر وبیچون
چو خطبه لمن الملک برجهان خواند
نظام ملک ازل باابد شود مقرون
ندا رسدسوی اجزای مرگ فرسوده
که چند خواب فنا گرنخورده ایدافیون
برون جهند ز کتم عدم عظام رمیم
که مانده بود بمطموره عدم مسجون
همی گراید هرجزوسوی مرکزخویش
که هیچ جزونگردد زدیگری مغبون
عظام سوی عظام و عروق سوی عروق
عیون بسوی عیون و جفون بسوی جفون
باقتضای مقادیر ملتئم گردند
نه هیچ جزو بنقصان نه هیچ جزوفزون
همه مفاصل از اجزای خود شود مجموع
همه قوالب از اعضای خود شود مشحون
چو خاطری که فراموش کرده یاد آرد
برون زدید بدید آورد بکن فیکون
چو دردمند بناقور لشگر ارواح
چو خیل نحل شود منتشر سوی هامون
پس آنگهی بثواب و عقاب حکم کنند
بحسب کرده خود هر کسی شود مرهون
بقصر جسم برآرند باز هودج جان
سواد قالب بار دگر شود مسکون
یکی بحکم ازل مالک نعیم ابد
یکی بسر قضا هالک عذاب الهون
هرآنکه معتقدش نیست این بود جاهل
وگر حکیم ارسطالست و افلاطون
سرای پرده سیماب رنگ آینه گون
چو قلع گردد میخ طناب دهر دو رنگ
چهار طاق عناصر شود شکسته ستون
نه کله بندد شام از حریر غالیه رنگ
نه حله پوشد صبح از نسیج سقلاطون
مخدرات سماوی تتق بر اندازند
بجا نماند این هفت قلعه مدهون
بدست امر شود طی صحائف ملکوت
بپای قهر شود پست قبه گردون
عدم بگیرد ناگه عنان دهر شموس
فنا درآرد در زیر ران جهان حرو ن
فلک بسر برد اطوار شغل کون و فساد
قمر بسر برد ادوار عادکالعرجون
نه صبح بندد بر سر عمامه های قصب
نه شام گیرد بر کتف حله اکسون
مکونات همه داغ نیستی گیرند
کسی نماند ا زضربت زوال مصون
بقذف مهر بر آید ز معده مغرب
چنانکه گوئی این ماهیست و آن ذوالنون
باحتساب ببازار کون تازد قهر
زهم بدرد این کفه های ناموزون
عدم براند سیلاب بر جهان وجود
چنانکه خرد کند موج هفت چرخ نگون
شوند غرقه بدو در مکان شیب و فراز
خورند غوطه درو در زمان بوقلمون
چهار مادر کون از قضا شوند عقیم
بصلب هفت پدر در سلاله گردد خون
زروی چرخ بریزد قراضه های نجوم
ززیر خاک برافتد ذخایر قارون
زهفت بحر چنان منقطع شود نم کاب
کند تیمم در قعر چشمه جیحون
سپید مهره چواندر دمند بهررحیل
چهار گردد این هر سه ربع نامسکون
حواس رخت بدروازه عدم ببرند
شوند لشگر ارواح برفنا مفتون
چهارماشطه شش قابله سه طفل حدوث
سبک گریزند از رخنه عدم بیرون
طلاق جویندارواح از مشیمه خاک
ازانکه کفونباشند آن شریف این دون
نمود مرکزغبرا سوی عدم حرکت
چویافت قبه خضرا نورد دورسکون
کمی پذیرنداصناف کارگاه وجود
تهی بمانند اصداف لؤلؤمکنون
چهارگوشه حد وجود برگیرند
پس افکند بدریای نیستیش درون
نشان پی بنماند زکاروان حدوث
نه رسم ماند و اطلال ونه ره و قانون
کنند رد ودایع بصدمت زلزال
نهان خاک زسرخزاین مدفون
بنفع صور شود مطرب فنا موسوم
برقص و ضرب وبایقاع کوهها مآذون
نه خاک تیره بماند نه آسمان لطیف
نه روح قدس بپاید نه نجدی ملعون
همه زوال پذیرند جزکه ذات خدای
قدیم و قادر و حی و مقدر وبیچون
چو خطبه لمن الملک برجهان خواند
نظام ملک ازل باابد شود مقرون
ندا رسدسوی اجزای مرگ فرسوده
که چند خواب فنا گرنخورده ایدافیون
برون جهند ز کتم عدم عظام رمیم
که مانده بود بمطموره عدم مسجون
همی گراید هرجزوسوی مرکزخویش
که هیچ جزونگردد زدیگری مغبون
عظام سوی عظام و عروق سوی عروق
عیون بسوی عیون و جفون بسوی جفون
باقتضای مقادیر ملتئم گردند
نه هیچ جزو بنقصان نه هیچ جزوفزون
همه مفاصل از اجزای خود شود مجموع
همه قوالب از اعضای خود شود مشحون
چو خاطری که فراموش کرده یاد آرد
برون زدید بدید آورد بکن فیکون
چو دردمند بناقور لشگر ارواح
چو خیل نحل شود منتشر سوی هامون
پس آنگهی بثواب و عقاب حکم کنند
بحسب کرده خود هر کسی شود مرهون
بقصر جسم برآرند باز هودج جان
سواد قالب بار دگر شود مسکون
یکی بحکم ازل مالک نعیم ابد
یکی بسر قضا هالک عذاب الهون
هرآنکه معتقدش نیست این بود جاهل
وگر حکیم ارسطالست و افلاطون
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۱۳ - قصیده
رسول مرگ پیامی همی رساند بمن
که میخ خیمه دل زینسرای گل برکن
ترا ز مشرق پیری دمید صبح مخسب
که خواب تیره نماید چو صبح شد روشن
زدند کوس رحیل و تو از غرور هنوز
سرای پرده پندار میزنی برکن
شب جوانی تا زاد روز پیری زاد
که دید زنگی هرگز برومی آبستن
چنان ز مرگ بترس از سیه سپیدی موی
که مرد مار گزیده ز شکل پیسه رسن
چه ماند عمر چو پنجاه و پنجسال گذشت
که گشت سر و تو چون خیزران بنفشه سمن
ببین که عمر عزیز تو در چه خرج شدست
ببین که تا بچه بر باد داده خرمن
اگر سلامت جوئی حقیقت ای مسکین
مساز در بن دندان اژدها مسکن
همه شدند حریفان تو خوش نشین و مرو
تو خود ز لوح فراموش گشته تن زن؟
شکار پنجه شیری دم غرور مخور
اسیر قبضه مرگی در مجال مزن
مزن تو خیمه درینره که نیست جای مقام
مسازخانه درین چه که نیست جای وطن
ترا که باشد از زیر گرد و بالا دود
چگونه در جهدت آفتاب از روزن
تو تازیانه کشی بر فرشته وانگاهی
بدود و خاک تن اندردهی درین گلخن؟
دراو اگر بزیی مرگ دوستان بینی
و گر بمیری خندد بمرگ تو دشمن
چه سود در قفس تنگ ناله کردن زار
نه مرغ زیرکی؟ ار زیرکی قفس بشکن
ولی ترا نبود شوق عالم بالا
چو قانعی بچنین حبس و دانه ارزن
حیات دنیا خوابست و مرگ بیداری
زکان حکمت محضست این بلند سخن
تو هر چه بینی از اینخواب عکس آن میدان
زگریه خنده و از خنده گریه آوردن
وگر بلذت مشغولی احتلامست آن
جنب زخواب در آئی بروز پاداشن
تو روز میخور و همچو نستور شب میخسب
بچرب و شیرین همچون زنان بپرور تن
ولی بمانی ترسم چو راه باید رفت
که رهروان را صعب آفتیست رنج سمن
هر آنکه بیش خورد کم زید بمعنی ازانک
چراغ کشته شود چون بشدز حدروغن
چو در توآفت دینست چند ازین زر و زور
تن تو طعمه خاکست چند ازین من و من
میان جامه دلی زنده چون نداری پس
بنام خواه کفن خوان و خواه پیراهن
گرت ز نعمت خالی شود دهن یکدم
چه کفرها که زبان تو گوید از هر فن
ز چیست اینهمه کفران و ناسپاسی تو
ترا ز نعمت خالی چو نیست هیچ دهن
زبان و دندان داری دو نعمتست بزرگ
زبان بشکر زبان کی رسد بروت مکن
اگر جهان همه زان تو گشت لاتفرح
وگر همه ز تو غایب شدست لاتحزن
چو نیست باقی خواهی وجود و خواه عدم
چو مردر یک بود خواه زشت و خواه حسن
هزار دام نبینی، چو دانه آید
هزار چشم پدید آیدت چو پرویزن
چو خشم غالب شد کعبه را بسوزی در
چو حرص چیره شود بر کشی ز مرده کفن
بپیش هر خسی از بهر آستینی نان
هزار بار زمین بوس کرده چون دامن
بحرص آنکه یکی لقمه بی جگریابی
هزار زخمت بر دل زنند چون هاون
ز بهر دنیا چندین عناکری نکند
که می نیرزد این مرده خود بدین شیون
مضایقی چو ترازو مکن بدانگی زر
مباش همچو ترازو زبان و دل زاهن
مباش پر گره و پیچ پیچ چون رشته
مباش سر سبک و تنگ چشم چون سوزن
اگر نباشی مردم دد و ستور مباش
و گر فرشته نباشی مباش اهریمن
مباش غره بدین گنده پیر دنیا زانک
هزار شوهر کشت و هنوز بکراین زن
ببین چکرد او با اهل بیت مصطفوی
حدیث رستم بگذار و قصه بهمن
چه تیرغدر که رخنه نکردشان سینه
چه تیغ ظلم که خونین نکردشان گردن
نه بهر ایشان بود آفرینش عالم
نه بهرایشان بود ازدواج روح و بدن؟
خدای عزوجل در زمین دو شاخ نشاند
زیک نهال برون آخته، حسین و حسن
یکی ز بیخ بکندند آب نا داده
یکی بتیغ بزهر آب داده اینت حزن
اگر زمانه کسی را بطبع گشتی رام
دگر نبودی مراهل بیت را توسن
چو باسلاله پیغمبر آن رود توکه
که از سلامت خواهی که باشدت جوشن
بمیر پیشتر از مرگ تا رسی جائی
که مرگ نیز نیاردت گشت پیرامن
تو مظلمه مبر از خانه و ز گور مترس
که گور بی گنه و مظلمه بود روشن
بسی بگفتم و یک حرف کس قبول نکرد
دراز گفتن بیهوده نیست مستحسن
که میخ خیمه دل زینسرای گل برکن
ترا ز مشرق پیری دمید صبح مخسب
که خواب تیره نماید چو صبح شد روشن
زدند کوس رحیل و تو از غرور هنوز
سرای پرده پندار میزنی برکن
شب جوانی تا زاد روز پیری زاد
که دید زنگی هرگز برومی آبستن
چنان ز مرگ بترس از سیه سپیدی موی
که مرد مار گزیده ز شکل پیسه رسن
چه ماند عمر چو پنجاه و پنجسال گذشت
که گشت سر و تو چون خیزران بنفشه سمن
ببین که عمر عزیز تو در چه خرج شدست
ببین که تا بچه بر باد داده خرمن
اگر سلامت جوئی حقیقت ای مسکین
مساز در بن دندان اژدها مسکن
همه شدند حریفان تو خوش نشین و مرو
تو خود ز لوح فراموش گشته تن زن؟
شکار پنجه شیری دم غرور مخور
اسیر قبضه مرگی در مجال مزن
مزن تو خیمه درینره که نیست جای مقام
مسازخانه درین چه که نیست جای وطن
ترا که باشد از زیر گرد و بالا دود
چگونه در جهدت آفتاب از روزن
تو تازیانه کشی بر فرشته وانگاهی
بدود و خاک تن اندردهی درین گلخن؟
دراو اگر بزیی مرگ دوستان بینی
و گر بمیری خندد بمرگ تو دشمن
چه سود در قفس تنگ ناله کردن زار
نه مرغ زیرکی؟ ار زیرکی قفس بشکن
ولی ترا نبود شوق عالم بالا
چو قانعی بچنین حبس و دانه ارزن
حیات دنیا خوابست و مرگ بیداری
زکان حکمت محضست این بلند سخن
تو هر چه بینی از اینخواب عکس آن میدان
زگریه خنده و از خنده گریه آوردن
وگر بلذت مشغولی احتلامست آن
جنب زخواب در آئی بروز پاداشن
تو روز میخور و همچو نستور شب میخسب
بچرب و شیرین همچون زنان بپرور تن
ولی بمانی ترسم چو راه باید رفت
که رهروان را صعب آفتیست رنج سمن
هر آنکه بیش خورد کم زید بمعنی ازانک
چراغ کشته شود چون بشدز حدروغن
چو در توآفت دینست چند ازین زر و زور
تن تو طعمه خاکست چند ازین من و من
میان جامه دلی زنده چون نداری پس
بنام خواه کفن خوان و خواه پیراهن
گرت ز نعمت خالی شود دهن یکدم
چه کفرها که زبان تو گوید از هر فن
ز چیست اینهمه کفران و ناسپاسی تو
ترا ز نعمت خالی چو نیست هیچ دهن
زبان و دندان داری دو نعمتست بزرگ
زبان بشکر زبان کی رسد بروت مکن
اگر جهان همه زان تو گشت لاتفرح
وگر همه ز تو غایب شدست لاتحزن
چو نیست باقی خواهی وجود و خواه عدم
چو مردر یک بود خواه زشت و خواه حسن
هزار دام نبینی، چو دانه آید
هزار چشم پدید آیدت چو پرویزن
چو خشم غالب شد کعبه را بسوزی در
چو حرص چیره شود بر کشی ز مرده کفن
بپیش هر خسی از بهر آستینی نان
هزار بار زمین بوس کرده چون دامن
بحرص آنکه یکی لقمه بی جگریابی
هزار زخمت بر دل زنند چون هاون
ز بهر دنیا چندین عناکری نکند
که می نیرزد این مرده خود بدین شیون
مضایقی چو ترازو مکن بدانگی زر
مباش همچو ترازو زبان و دل زاهن
مباش پر گره و پیچ پیچ چون رشته
مباش سر سبک و تنگ چشم چون سوزن
اگر نباشی مردم دد و ستور مباش
و گر فرشته نباشی مباش اهریمن
مباش غره بدین گنده پیر دنیا زانک
هزار شوهر کشت و هنوز بکراین زن
ببین چکرد او با اهل بیت مصطفوی
حدیث رستم بگذار و قصه بهمن
چه تیرغدر که رخنه نکردشان سینه
چه تیغ ظلم که خونین نکردشان گردن
نه بهر ایشان بود آفرینش عالم
نه بهرایشان بود ازدواج روح و بدن؟
خدای عزوجل در زمین دو شاخ نشاند
زیک نهال برون آخته، حسین و حسن
یکی ز بیخ بکندند آب نا داده
یکی بتیغ بزهر آب داده اینت حزن
اگر زمانه کسی را بطبع گشتی رام
دگر نبودی مراهل بیت را توسن
چو باسلاله پیغمبر آن رود توکه
که از سلامت خواهی که باشدت جوشن
بمیر پیشتر از مرگ تا رسی جائی
که مرگ نیز نیاردت گشت پیرامن
تو مظلمه مبر از خانه و ز گور مترس
که گور بی گنه و مظلمه بود روشن
بسی بگفتم و یک حرف کس قبول نکرد
دراز گفتن بیهوده نیست مستحسن
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۱۸ - در مرثیت قوام الدین صاعد
باز این چه ظلمتست که در مجمعی چنین
کس را شکیب نیست دریغا قوام دین
عالم شبست وانجم تابان یکان یکان
کوآفتاب مشرق و کوصبح راستین
معشوق اهل عالم و مخدوم روزگار
رفتست و ما بمانده زهی جان آهنین
آوخ که رفت آنکه زجود و وجود او
بازوی دین قوی شد و پهلوی جان سمین
سدی شکسته گشت که تا دور روزگار
در گوش طاس چرخ بماند از و طنین
منسو شد ز لوح کرم آیت امید
معدوم شد ز درج شرف گوهر ثمین
آخر بزاد این شب آبستن و بماند
فرزند شرع در شکم خاک چون جنین
بنگر که از میانه کرابرد گرگ مرگ
آیا که چون همیکند این گرگ به گزین
هم آفتاب مجمع و هم آسمان شرع
هم پیشوای ملت و هم پهلوان دین
جلوت نمای منبر و مجلس فروز جمع
مشکل گشای مسند و چابک سوار زین
ناهیدگاه خلوت و خورشید روزبار
کیوان بجای منصب و بهرام وقت کین
چو نمال دوستروی و چو امید خوشحریف
چون عقل خوب سیرت و چون بخت به نشین
آنعارض مبارک و آنروی دلگشای
دیدی که دی چگونه بد امروز بازبین
خواهی که ظرف جمله معانی کنی عیان
ره دور نیست آنک آن چار گز زمین
هم گاه لطف آیت یحیی العظام بود
هم وقت حلم نسخت ذوالقوه المتین
ای صبح زود خیز چه خفتی چنین دراز
بیگاه گشت خواب برون آی و در نشین
برخی قد و قامت و رفتار چابکت
وان پای و آن رکابت و آندست و آستین
برخی آن دو نرگس و آنطاق ابروان
وان چست پیچه های عمامه بران جبین
برخی آن شمایل موزون و لطف و باس
کش چشم چرخ پیر نبیند کسش قرین
ایدوست خونگری تو و ایخصم زهرخند
زیرا که نه تو شاد بمانی نه او حزین
احسنت ای قدوم نه این بودمان گمان
شاباش ایفلک نه چنین بودمان یقین
هان از سفر فرست چنین ارمغانیی
ایکور دل سپهر همین شیوه؟ همچنین؟
یکسال در حساب و پس آنگه فذلک ایچ
سالی در انتظار و سرانجام حاصل این
ای آه بندگان تو بر هفتمین فلک
و ای اشک دوستان تو دریای هشتمین
کو آن شهامت و خرد و عقل کاردان
کو آنشجاعت و هنر و رای دوربین
افسوس شخص تو که بمردی و عمر تو
بگذشت از الوف و بنگذشت از اربعین
از ماتم تو جامه دریدست آسمان
وز حسرت تو طره بریدست حورعین
زین واقعه فتاد بر اعضای مرگ لرز
زین حادثه فتاد برابر وی شرع چین
شد خم گرفته پشت مروت بشکل نون
شد سر برهنه شین شریعت بسان سین
بر جان برق آتش و در چشم ابر آب
بر فرق باد خاک و در آواز رعدانین
ای آفتاب از رخ خوب تو قرض خواه
وی آسمان ز خرمن قدر تو خوشه چین
رحمت نکرد بر دل تو مرگ زینهار
آری نه نیست مرگ بدین حادثه رهین
مرگ ارفدی قبول کند ما همی خریم
هر موی از تن تو بصد جان نازنین
تا مادر زمانه بزاید چو تو خلف
ای بس که دور چرخ شهور آردوسنین
اکنون کنند یاد ترا ورد هر زبان
و اکنون کنند نام ترا نقش هر نگین
ایخاک گنج یافته نیک دارهان
ویچرخ گم شدست مهی بازجوی هین
ما غره ایم و تیر فنا هست در کمان
ما غافلیم و شیراجل هست در کمین
گرمرگ پنبه میکند از گوش ما برون
تقدیر را بدین نتوان کند پوستین
با آنکه این قصیده درین حال حادثه
دلرا مفرح است و جگر را سکنجبین
باد این زبان بریده که گویدت مرثیت
تا من کنم ز مرثیه هم مدح و آفرین
دردا و حسرتا که تو رفتی بریز خاک
تا چند بیت گفتم و این بود خود همین
یا رب تو رکن دین را در حفظ خود بدار
او را تو باش تا بابد حافظ و معین
کورا درین سفر همه تعویذ بدرقه
ایاک نعبد آمد و ایاک نستعین
معصوم دار جان قضات صدور را
از ضرب نائبات زمان تا بیوم دین
ختم مصائب همه این صعب حادثه
زین سوخته دعا و ز روح الامین امین
این روضه مقدس سیراب لطف دار
یارب بمصطفی و بیارانش اجمعین
کس را شکیب نیست دریغا قوام دین
عالم شبست وانجم تابان یکان یکان
کوآفتاب مشرق و کوصبح راستین
معشوق اهل عالم و مخدوم روزگار
رفتست و ما بمانده زهی جان آهنین
آوخ که رفت آنکه زجود و وجود او
بازوی دین قوی شد و پهلوی جان سمین
سدی شکسته گشت که تا دور روزگار
در گوش طاس چرخ بماند از و طنین
منسو شد ز لوح کرم آیت امید
معدوم شد ز درج شرف گوهر ثمین
آخر بزاد این شب آبستن و بماند
فرزند شرع در شکم خاک چون جنین
بنگر که از میانه کرابرد گرگ مرگ
آیا که چون همیکند این گرگ به گزین
هم آفتاب مجمع و هم آسمان شرع
هم پیشوای ملت و هم پهلوان دین
جلوت نمای منبر و مجلس فروز جمع
مشکل گشای مسند و چابک سوار زین
ناهیدگاه خلوت و خورشید روزبار
کیوان بجای منصب و بهرام وقت کین
چو نمال دوستروی و چو امید خوشحریف
چون عقل خوب سیرت و چون بخت به نشین
آنعارض مبارک و آنروی دلگشای
دیدی که دی چگونه بد امروز بازبین
خواهی که ظرف جمله معانی کنی عیان
ره دور نیست آنک آن چار گز زمین
هم گاه لطف آیت یحیی العظام بود
هم وقت حلم نسخت ذوالقوه المتین
ای صبح زود خیز چه خفتی چنین دراز
بیگاه گشت خواب برون آی و در نشین
برخی قد و قامت و رفتار چابکت
وان پای و آن رکابت و آندست و آستین
برخی آن دو نرگس و آنطاق ابروان
وان چست پیچه های عمامه بران جبین
برخی آن شمایل موزون و لطف و باس
کش چشم چرخ پیر نبیند کسش قرین
ایدوست خونگری تو و ایخصم زهرخند
زیرا که نه تو شاد بمانی نه او حزین
احسنت ای قدوم نه این بودمان گمان
شاباش ایفلک نه چنین بودمان یقین
هان از سفر فرست چنین ارمغانیی
ایکور دل سپهر همین شیوه؟ همچنین؟
یکسال در حساب و پس آنگه فذلک ایچ
سالی در انتظار و سرانجام حاصل این
ای آه بندگان تو بر هفتمین فلک
و ای اشک دوستان تو دریای هشتمین
کو آن شهامت و خرد و عقل کاردان
کو آنشجاعت و هنر و رای دوربین
افسوس شخص تو که بمردی و عمر تو
بگذشت از الوف و بنگذشت از اربعین
از ماتم تو جامه دریدست آسمان
وز حسرت تو طره بریدست حورعین
زین واقعه فتاد بر اعضای مرگ لرز
زین حادثه فتاد برابر وی شرع چین
شد خم گرفته پشت مروت بشکل نون
شد سر برهنه شین شریعت بسان سین
بر جان برق آتش و در چشم ابر آب
بر فرق باد خاک و در آواز رعدانین
ای آفتاب از رخ خوب تو قرض خواه
وی آسمان ز خرمن قدر تو خوشه چین
رحمت نکرد بر دل تو مرگ زینهار
آری نه نیست مرگ بدین حادثه رهین
مرگ ارفدی قبول کند ما همی خریم
هر موی از تن تو بصد جان نازنین
تا مادر زمانه بزاید چو تو خلف
ای بس که دور چرخ شهور آردوسنین
اکنون کنند یاد ترا ورد هر زبان
و اکنون کنند نام ترا نقش هر نگین
ایخاک گنج یافته نیک دارهان
ویچرخ گم شدست مهی بازجوی هین
ما غره ایم و تیر فنا هست در کمان
ما غافلیم و شیراجل هست در کمین
گرمرگ پنبه میکند از گوش ما برون
تقدیر را بدین نتوان کند پوستین
با آنکه این قصیده درین حال حادثه
دلرا مفرح است و جگر را سکنجبین
باد این زبان بریده که گویدت مرثیت
تا من کنم ز مرثیه هم مدح و آفرین
دردا و حسرتا که تو رفتی بریز خاک
تا چند بیت گفتم و این بود خود همین
یا رب تو رکن دین را در حفظ خود بدار
او را تو باش تا بابد حافظ و معین
کورا درین سفر همه تعویذ بدرقه
ایاک نعبد آمد و ایاک نستعین
معصوم دار جان قضات صدور را
از ضرب نائبات زمان تا بیوم دین
ختم مصائب همه این صعب حادثه
زین سوخته دعا و ز روح الامین امین
این روضه مقدس سیراب لطف دار
یارب بمصطفی و بیارانش اجمعین
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۳ - در مدح حسام الدوله والدین اسپهبد ملک مازندران
ای ملوک جهان مسخر تو
آدمی زاد جمله لشگر تو
شاه غازی حسام دولت و دین
که فلک بر نتابد افسر تو
چشم ایام سوی درگه تست
سر افلاک زیر چنبر تو
روی اقبال رای و رایت تو
پشت اسلام دست و خنجر تو
سایه گر چه در عرض بود همه جای
سایه ایزدست جوهر تو
مایه رحمتست سایه تو
عنصر دولتست پیکر تو
گردش هفت اختر از پی تو
جنبش نه سپهر تا در تو
دفتر غیب نوک خامه تو
نامه رزق روی دفتر تو
هست آیینه رخ اقبال
روح اورنگ و فرمنظر تو
هست عنوان نامه فرهنگ
ذکر اخلاق و شرح مخبر تو
وقت زخم تو گفته قبضه تیغ
آفرین بر دل دلاور تو
بارها بحر گفته پیش کفت
من غلام دل توانگر تو
در بهشت دلت سخا و سخن
شاخ طوبی و حوض کوثر تو
نقل طوطی عقل دانی چیست
آن سخن های همچو شکر تو
ظلم تیره زرای روشن تست
آز فر به زکلک لاغر تو
روش مسرعان عالم نور
بر قضایای رای انور تو
خشم تو آتشیست گردون سوز
وندرو حلم تو سمندر تو
هر چه در غیب روی پوشیدست
همه در ذن تو مصور تو
هر چه اندر جهان باندازه است
جز عطاهای نام مقرر تو
ای سلاطین مشرق و مغرب
همه در صف عرض اکبر تو
تک هر یک بزیر رایت تو
رگ هر یک بزیر نشترتو
چرخ سرگشته از قضازان گشت
که چرا خیمه زد برابر تو
همه را چشم بر دریچه تو
همه را مهره شد مششدر تو
گر بنام تو چرخ خطبه کند
سزد از شاخ سدره منبر تو
چون ثریا نشان اخمص تست
زافرینش برون بود سر تو
ملک گرد جهان بسی برگشت
رخت بنهاد عاقبت بر تو
چون در اقلیم مملکت کس نیست
که سزدهم شریک و هم سر تو
گر چه بینم توانگر و درویش
با تو انباز گشته با زر تو
کس ز پیش تو برنگشته تهی
جز که در روز بزم ساغر تو
روز هیجا سپاه فتح و ظفر
پس رو رایت مظفر تو
بشکند مهره در مفاصل کوه
قوت خشم آسمان در تو
حزم خود را سلاح ساز که نیست
به زحزم تو درع و مغفر تو
دخل حال معادن و حیوان
خرج در یک عطای کمتر تو
آسمان نامده برقص هنوز
که ازو نور میزد اختر تو
جاور البحر و الفلک گفتند
لاجرم بحر شد مجاور تو
دوش با آسمان همی گفتم
آنکه هست آستانه در تو
گفتم او را چراست این چندین
نازش تو بدین مه و خور تو
چه کنی گر ملک بمن بخشد
این دو دینارک مدور تو
گفت هیهات این نشاید بود
نیست در خورد او نه در خور تو
مختصر بخش نیست شاه جهان
کان محقر دهد بچاکر تو
ای گه رزم حیدر کرار
هر کجا پر دلیست قنبر تو
بنده را خاص پروریده بلطف
نعمت عام بنده پرور تو
جلوه گر گشت عقل تا کردم
بعروس مدیح زیور تو
تا شود هر مهی چو زرین نعل
مه ز شوق سم تکاور تو
چتر تو سایبان گردون باد
زیر چتر تو هفت کشور تو
باد جاوید طوعا او کرها
آسمان بنده مسخر تو
آفتاب ترا زوال مباد
تا ابد از سر دو پیکر تو
یاور دین زبان تیغ تو باد
وایزد ذوالجلال یاور تو
آدمی زاد جمله لشگر تو
شاه غازی حسام دولت و دین
که فلک بر نتابد افسر تو
چشم ایام سوی درگه تست
سر افلاک زیر چنبر تو
روی اقبال رای و رایت تو
پشت اسلام دست و خنجر تو
سایه گر چه در عرض بود همه جای
سایه ایزدست جوهر تو
مایه رحمتست سایه تو
عنصر دولتست پیکر تو
گردش هفت اختر از پی تو
جنبش نه سپهر تا در تو
دفتر غیب نوک خامه تو
نامه رزق روی دفتر تو
هست آیینه رخ اقبال
روح اورنگ و فرمنظر تو
هست عنوان نامه فرهنگ
ذکر اخلاق و شرح مخبر تو
وقت زخم تو گفته قبضه تیغ
آفرین بر دل دلاور تو
بارها بحر گفته پیش کفت
من غلام دل توانگر تو
در بهشت دلت سخا و سخن
شاخ طوبی و حوض کوثر تو
نقل طوطی عقل دانی چیست
آن سخن های همچو شکر تو
ظلم تیره زرای روشن تست
آز فر به زکلک لاغر تو
روش مسرعان عالم نور
بر قضایای رای انور تو
خشم تو آتشیست گردون سوز
وندرو حلم تو سمندر تو
هر چه در غیب روی پوشیدست
همه در ذن تو مصور تو
هر چه اندر جهان باندازه است
جز عطاهای نام مقرر تو
ای سلاطین مشرق و مغرب
همه در صف عرض اکبر تو
تک هر یک بزیر رایت تو
رگ هر یک بزیر نشترتو
چرخ سرگشته از قضازان گشت
که چرا خیمه زد برابر تو
همه را چشم بر دریچه تو
همه را مهره شد مششدر تو
گر بنام تو چرخ خطبه کند
سزد از شاخ سدره منبر تو
چون ثریا نشان اخمص تست
زافرینش برون بود سر تو
ملک گرد جهان بسی برگشت
رخت بنهاد عاقبت بر تو
چون در اقلیم مملکت کس نیست
که سزدهم شریک و هم سر تو
گر چه بینم توانگر و درویش
با تو انباز گشته با زر تو
کس ز پیش تو برنگشته تهی
جز که در روز بزم ساغر تو
روز هیجا سپاه فتح و ظفر
پس رو رایت مظفر تو
بشکند مهره در مفاصل کوه
قوت خشم آسمان در تو
حزم خود را سلاح ساز که نیست
به زحزم تو درع و مغفر تو
دخل حال معادن و حیوان
خرج در یک عطای کمتر تو
آسمان نامده برقص هنوز
که ازو نور میزد اختر تو
جاور البحر و الفلک گفتند
لاجرم بحر شد مجاور تو
دوش با آسمان همی گفتم
آنکه هست آستانه در تو
گفتم او را چراست این چندین
نازش تو بدین مه و خور تو
چه کنی گر ملک بمن بخشد
این دو دینارک مدور تو
گفت هیهات این نشاید بود
نیست در خورد او نه در خور تو
مختصر بخش نیست شاه جهان
کان محقر دهد بچاکر تو
ای گه رزم حیدر کرار
هر کجا پر دلیست قنبر تو
بنده را خاص پروریده بلطف
نعمت عام بنده پرور تو
جلوه گر گشت عقل تا کردم
بعروس مدیح زیور تو
تا شود هر مهی چو زرین نعل
مه ز شوق سم تکاور تو
چتر تو سایبان گردون باد
زیر چتر تو هفت کشور تو
باد جاوید طوعا او کرها
آسمان بنده مسخر تو
آفتاب ترا زوال مباد
تا ابد از سر دو پیکر تو
یاور دین زبان تیغ تو باد
وایزد ذوالجلال یاور تو
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۵ - قصیده
زهی ملک و دین از تو رونق گرفته
ز تیغت جهان ملت حق گرفته
شهنشاه عالم که گشتست عالم
ز عدلت شکوه خورنق گرفته
زحزم تو اسلام سدی کشیده
ز باس تو افلاک خندق گرفته
همای بلندی قدرت نشیمن
برین سبز چتر معلق گرفته
در افلاک قدر تو صد طعن کرده
بر اجرام رای تو صد دق گرفته
فلک بارگی ترا روز میدان
کمین مرکبی دهر ابلق گرفته
عدو از پی دوستکانی بزمت
ز دیده شرابی مروق گرفته
دل دشمن دین بهنگام هیجا
چو کلک از سر تیغ تو شق گرفته
توئی از پی نصرت دین اسلام
همه کار دنیا معوق گرفته
رکاب تو عزم مصمم ربوده
عنان تو حزم مصدق گرفته
روان سلاطین ز تو شاد گشته
میادین دین از تو رونق گرفته
ملایک تماشای این کر و فر را
نظاره برین سقف ازرق گرفته
ملک ورد الله اکبر گزیده
فلک بانگ السیف اصدق گرفته
ظفر از چپ و راست تکبیر گویان
پی شهریار مفوق گرفته
همه صحن میدان ز شمشیر و از تیر
ترنگا ترنگ و چقاچق گرفته
همه راه دشمن بلشگر ببسته
همه شاه اعدا به بیدق گرفته
بیک حمله صدصف دشمن شکسته
بیک لحظه صد حصن و سنجق گرفته
زخون عدو رانده دریا و دروی
زاسبان چون باد زورق گرفته
سمندت عدورا به پی در سپرده
کمند تو حلقش مخنق گرفته
بپیش سر تیغ الماس فعلت
زره شکل نسج مخرق گرفته
شده دشمن دین گریزان و لرزان
زشنگرف خون طبع زیبق گرفته
دل پر دلان ترکش تیر کشته
سرسر کشان تن ز بیرق گرفته
ز بس پشت پای حوادث پیاپی
سر دشمنان شکل زنبق گرفته
شده لشگر دین غنی از غنیمت
ز بس گونه گون زر مطبق گرفته
بخروارها زر و زیور ربوده
برزمه حریر و ستبرق گرفته
همه زین زرین مرصع نهاده
همه اسب تازی مطوق گرفته
چو لاله قباهای اطلس بریده
چو نرگس کلاه معرق گرفته
امل در گریبان سر از بیم
اجل دامن خصم احمق گرفته
ز سهم تو شیر فلک مانده در تب
چو تعویذ نام تو دررق گرفته
تهی چشم و بی مغز و بر خویش پیچان
عدو شکلهای مشنق گرفته
بلی پادشاهان و میران دین را
غم دین چنین باید الحق گرفته
زهی از سر تیغ آهن گذارت
شهان اعتباری محقق گرفته
ازین گفته انگشت حیرت بدندان
روان جریر و فرزدق گرفته
همی تا بود شاعری گاه صنعت
پی لفظ های مطابق گرفته
عدوی ترا باد زیر زمین جای
تو روی زمین جمله مطلق گرفته
ز تیغت جهان ملت حق گرفته
شهنشاه عالم که گشتست عالم
ز عدلت شکوه خورنق گرفته
زحزم تو اسلام سدی کشیده
ز باس تو افلاک خندق گرفته
همای بلندی قدرت نشیمن
برین سبز چتر معلق گرفته
در افلاک قدر تو صد طعن کرده
بر اجرام رای تو صد دق گرفته
فلک بارگی ترا روز میدان
کمین مرکبی دهر ابلق گرفته
عدو از پی دوستکانی بزمت
ز دیده شرابی مروق گرفته
دل دشمن دین بهنگام هیجا
چو کلک از سر تیغ تو شق گرفته
توئی از پی نصرت دین اسلام
همه کار دنیا معوق گرفته
رکاب تو عزم مصمم ربوده
عنان تو حزم مصدق گرفته
روان سلاطین ز تو شاد گشته
میادین دین از تو رونق گرفته
ملایک تماشای این کر و فر را
نظاره برین سقف ازرق گرفته
ملک ورد الله اکبر گزیده
فلک بانگ السیف اصدق گرفته
ظفر از چپ و راست تکبیر گویان
پی شهریار مفوق گرفته
همه صحن میدان ز شمشیر و از تیر
ترنگا ترنگ و چقاچق گرفته
همه راه دشمن بلشگر ببسته
همه شاه اعدا به بیدق گرفته
بیک حمله صدصف دشمن شکسته
بیک لحظه صد حصن و سنجق گرفته
زخون عدو رانده دریا و دروی
زاسبان چون باد زورق گرفته
سمندت عدورا به پی در سپرده
کمند تو حلقش مخنق گرفته
بپیش سر تیغ الماس فعلت
زره شکل نسج مخرق گرفته
شده دشمن دین گریزان و لرزان
زشنگرف خون طبع زیبق گرفته
دل پر دلان ترکش تیر کشته
سرسر کشان تن ز بیرق گرفته
ز بس پشت پای حوادث پیاپی
سر دشمنان شکل زنبق گرفته
شده لشگر دین غنی از غنیمت
ز بس گونه گون زر مطبق گرفته
بخروارها زر و زیور ربوده
برزمه حریر و ستبرق گرفته
همه زین زرین مرصع نهاده
همه اسب تازی مطوق گرفته
چو لاله قباهای اطلس بریده
چو نرگس کلاه معرق گرفته
امل در گریبان سر از بیم
اجل دامن خصم احمق گرفته
ز سهم تو شیر فلک مانده در تب
چو تعویذ نام تو دررق گرفته
تهی چشم و بی مغز و بر خویش پیچان
عدو شکلهای مشنق گرفته
بلی پادشاهان و میران دین را
غم دین چنین باید الحق گرفته
زهی از سر تیغ آهن گذارت
شهان اعتباری محقق گرفته
ازین گفته انگشت حیرت بدندان
روان جریر و فرزدق گرفته
همی تا بود شاعری گاه صنعت
پی لفظ های مطابق گرفته
عدوی ترا باد زیر زمین جای
تو روی زمین جمله مطلق گرفته
جمالالدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - در نعت رسول اکرم (ص)
ای از بر سدره شاهراهت
وی قبه ی عرش تکیه گاهت
ای طاق نهم رواق بالا
بشکسته ز گوشه ی کلاهت
هم عقل دویده در رکابت
هم شرع خزیده در پناهت
ای چرخ کبود ژنده دلقی
در گردن پیر خانقاهت
مه طاسک گردن سمندت
شب طره ی پرچم سیاهت
جبریل مقیم آستانت
افلاک حریم بارگاهت
چرخ ارچه رفیع خاک پایت
عقل ار چه بزرگ طفل راهت
خورد است خدا ز روی تعظیم
سوگند به روی همچو ماهت
ایزد که رقیب جان خرد کرد
نام تو ردیف نام خود کرد
ای نام تو دستگیر آدم
وی خلق تو پایمرد عالم
از نام محمدیت میمی
حلقه شده این بلند طارم
تو در عدم و گرفته قدرت
اقطاع وجود زیر خاتم
در خدمتت انبیا مشرف
وز حرمتت آدمی مکرم
از امر مبارک تو رفته
هم بر سر حرفت خود آدم
نابوده به وقت خلوت تو
نه عرش و نه جبرئیل محرم
نا یافته عز التفاتی
پیش تو زمین و آسمان هم
کونین نواله ز جودت
افلاک طفیلی وجودت
روح الله با تو خرسوای
روح القدست رکاب داری
از مطبخ تو سپهر دودی
وز موکب تو زمین غباری
در شرح رموز غیب گویت
بر ساخته عقل کار و باری
عفوت زگناه عذر خواهی
جودت ز سؤال شرمساری
این کیسه ی هر نیازمندی
وان عدت هر گناه کاری
بر بوی شفاعت تو ماندست
ابلیس چنان امیدواری
آری چه شود اگر بشوید
لطف تو گلیم خاکساری
بی خرد گیست نا امیدی
در عهد چو تو بزرگواری
آنجا که زتو نواله پیجند
هفت و شش و پنج و چار هیچند
ای مسند تو ورای افلاک
صدر تو و خاک توده خاشاک
هرچ آن سمت حدوث دارد
در دیده همت تو خاشاک
طغرای جلال تو لعمرک
منشور ولایت تو لولاک
نه حقه و هفت مهره پیشت
دست تو و دامن تو زان پاک
در راه تو زخم محض مرهم
بر یاد تو زهر عین تریاک
در عهد نبوت تو آدم
پوشیده هنوز خرقه ی خاک
تو کرده اشارت از سر انگشت
مه قرطه پرنیان زده چاک
نقش صفحات رایت تو
لولاک لما خلقت الافلاک
خواب تو و لاینام قلبی
خوان تو ابیت عند ربی
ای آرزوی قدر لقایت
وی قبله ی آسمان سرایت
در عالم نطق هیچ ناطق
نا گفته سزای تو ثنایت
هر جای که خواجه ی غلامت
هر جای که خسروی گدایت
هم تابش اخترا ن ز رویت
هم جنبش آسمان برایت
جانداروی عاشقان حدیثت
قفل دل گمرهان دعایت
اندوخته سپهر و انجم
بر نامده ده یک عطایت
بر شهیر جبرئیل نه زین
تالاف زند ز کبریایت
بر دیده آسمان قدم نه
تا سرمه کشد زخاکپایت
ای کرده بریز پای کونین
بگذشته ز حد قاب قوسین
ای از نفس تو صبح زاده
آهت در آسمان گشاده
علم تو فضول جهل برده
حلم تو غرور کفر داده
در حضرت قدس مسند تو
بر ذروه لامکان نهاده
آدم ز مشیمه عدم نام
در حجر نبوت تو زاده
تو کرده چو جان فلک سواری
در گرد تو انبیا پیاده
خورشید فلک چو سایه در آب
در پیش تو بر سر ایستاده
از لطف و ز عنفت آب و آتش
اندر عرق و تب اوفتاد
آن در بر ساوه غوطه خورده
وین در دل فارس جان بداده
خاک قدم تو اهل عالم
زیر علم تو نسل آدم
ای حجره دل بتو منور
وی عالم جان زتو معطر
ای شخص تو عصمت مجسم
وی ذات تو رحمت مصور
بی یاد تو ذکرها مزور
بی نام تو وردها مبتر
خاک تو نهال شاخ طوبی
دست تو زهاب آب کوثر
ای از نفس نسیم خلقت
نه گوی فلک چو گوی عنبر
از یعصمک الله اینت جوشن
وز یغفرک الله آنت مغفر
تو امینی از حدوث گوباش
عالم همه خشک یا همه تر
تو فارغی از وجود گوشو
بطحا همه سنگ یا همه زر
طاوس ملائکه بریدت (ه)
سر خیل مقربان مریدت
ای دستکش تو این مقرنس
وی دستخوش تو این مقوس
ای خاشکدانت سقف ازرق
وی شادروانت چرخ اطلس
چون روح ز عیب ها منزه
چون عقل ز نقص ها مقدس
از بنگه تو کمینه شش طاق
این چرخ معلق مسدس
شد شهر روان بفر نامت
این فلس مکلس مطلس
در مدح تو هر جماد ناطق
در وصف تو هر فصیح اخرس
از عهد تو تا به دور آدم
در خلیل تو هر چه زانبیا کس
هم کوس نبوت تو در پیش
هم چتر رسالت تو از پس
فلج ندب بقیت و حدی
قفل در لا نبی بعدی
ای شرع تو چیره چون بشب روز
وی خیل تو بر ستاره پیروز
ای عقل گره گشای معنی
در حلقه درس تو نو آموز
ای تیغ تو کفر را کفن باف
نعلین تو عرش را کله دوز
ای مذهب ها ز بعثت تو
چون مکتب ها بعید نوروز
از موی تو ونک کسوت شب
وز روی تو نور چهره روز
حلم تو شگرف دوزخ آشام
خشم تو عظیم آسمان سوز
ماه سر خیمه جلالت
در عالم علو مجلس افروز
بنموده نشان روی فردا
آیینه معجز تو امروز
ای گفته صحیح و کرده تصریح
در دست تو سنگ ریزه تسبیح
ای سایه ز خاک بر گرفته
وز روی تو نور خور گرفته
ای بال گشاده باز چترت
عالم همه زیر پر گرفته
طوطی شکر نثار نطقت
جانها همه در شکر گرفته
افکنده وجود را پس پشت
پس فقر فکنده بر گرفته
از بهر قبول توبه خویش
آدم سخن تو در گرفته
آنجا که جنیبت تو رفرف
عیسی دم لاشه خر گرفته
آنجا که نشیمن تو طوبی
موسی ره طور بر گرفته
در مکتب جان ز شوق نامت
لوح ارنی ز سر گرفته
تا حصن تو نسج عنکبوتست
اوهن نه که احصن البیوتست
هر آدمیئی که او ثنا گفت
هرچ آن نه ثنای تو خطا گفت
خود خاطر شاعری چه سنجد
نعت تو سزای تو خدا گفت
گر چه نه سزای حضرت تست
بپذیر هر آنچه این گدا گفت
هر چند فضول گوی مردیست
آخر نه ثنای مصطفی گفت؟
در عمر هر آنچه گفت یا کرد
نادانی کرد و ناسزا گفت
زان گفته و کرده گر بیرسند
کز بهر چه کرد یا چرا گفت
این خواهد بود عدۀ او
کفاره هر چه کرد یا گفت
تو محو کن از جریده او
هر هرزره که از سر هوا گفت
چون نیست بضاعتی ز طاعت
از ما گنه و ز تو شفاعت
وی قبه ی عرش تکیه گاهت
ای طاق نهم رواق بالا
بشکسته ز گوشه ی کلاهت
هم عقل دویده در رکابت
هم شرع خزیده در پناهت
ای چرخ کبود ژنده دلقی
در گردن پیر خانقاهت
مه طاسک گردن سمندت
شب طره ی پرچم سیاهت
جبریل مقیم آستانت
افلاک حریم بارگاهت
چرخ ارچه رفیع خاک پایت
عقل ار چه بزرگ طفل راهت
خورد است خدا ز روی تعظیم
سوگند به روی همچو ماهت
ایزد که رقیب جان خرد کرد
نام تو ردیف نام خود کرد
ای نام تو دستگیر آدم
وی خلق تو پایمرد عالم
از نام محمدیت میمی
حلقه شده این بلند طارم
تو در عدم و گرفته قدرت
اقطاع وجود زیر خاتم
در خدمتت انبیا مشرف
وز حرمتت آدمی مکرم
از امر مبارک تو رفته
هم بر سر حرفت خود آدم
نابوده به وقت خلوت تو
نه عرش و نه جبرئیل محرم
نا یافته عز التفاتی
پیش تو زمین و آسمان هم
کونین نواله ز جودت
افلاک طفیلی وجودت
روح الله با تو خرسوای
روح القدست رکاب داری
از مطبخ تو سپهر دودی
وز موکب تو زمین غباری
در شرح رموز غیب گویت
بر ساخته عقل کار و باری
عفوت زگناه عذر خواهی
جودت ز سؤال شرمساری
این کیسه ی هر نیازمندی
وان عدت هر گناه کاری
بر بوی شفاعت تو ماندست
ابلیس چنان امیدواری
آری چه شود اگر بشوید
لطف تو گلیم خاکساری
بی خرد گیست نا امیدی
در عهد چو تو بزرگواری
آنجا که زتو نواله پیجند
هفت و شش و پنج و چار هیچند
ای مسند تو ورای افلاک
صدر تو و خاک توده خاشاک
هرچ آن سمت حدوث دارد
در دیده همت تو خاشاک
طغرای جلال تو لعمرک
منشور ولایت تو لولاک
نه حقه و هفت مهره پیشت
دست تو و دامن تو زان پاک
در راه تو زخم محض مرهم
بر یاد تو زهر عین تریاک
در عهد نبوت تو آدم
پوشیده هنوز خرقه ی خاک
تو کرده اشارت از سر انگشت
مه قرطه پرنیان زده چاک
نقش صفحات رایت تو
لولاک لما خلقت الافلاک
خواب تو و لاینام قلبی
خوان تو ابیت عند ربی
ای آرزوی قدر لقایت
وی قبله ی آسمان سرایت
در عالم نطق هیچ ناطق
نا گفته سزای تو ثنایت
هر جای که خواجه ی غلامت
هر جای که خسروی گدایت
هم تابش اخترا ن ز رویت
هم جنبش آسمان برایت
جانداروی عاشقان حدیثت
قفل دل گمرهان دعایت
اندوخته سپهر و انجم
بر نامده ده یک عطایت
بر شهیر جبرئیل نه زین
تالاف زند ز کبریایت
بر دیده آسمان قدم نه
تا سرمه کشد زخاکپایت
ای کرده بریز پای کونین
بگذشته ز حد قاب قوسین
ای از نفس تو صبح زاده
آهت در آسمان گشاده
علم تو فضول جهل برده
حلم تو غرور کفر داده
در حضرت قدس مسند تو
بر ذروه لامکان نهاده
آدم ز مشیمه عدم نام
در حجر نبوت تو زاده
تو کرده چو جان فلک سواری
در گرد تو انبیا پیاده
خورشید فلک چو سایه در آب
در پیش تو بر سر ایستاده
از لطف و ز عنفت آب و آتش
اندر عرق و تب اوفتاد
آن در بر ساوه غوطه خورده
وین در دل فارس جان بداده
خاک قدم تو اهل عالم
زیر علم تو نسل آدم
ای حجره دل بتو منور
وی عالم جان زتو معطر
ای شخص تو عصمت مجسم
وی ذات تو رحمت مصور
بی یاد تو ذکرها مزور
بی نام تو وردها مبتر
خاک تو نهال شاخ طوبی
دست تو زهاب آب کوثر
ای از نفس نسیم خلقت
نه گوی فلک چو گوی عنبر
از یعصمک الله اینت جوشن
وز یغفرک الله آنت مغفر
تو امینی از حدوث گوباش
عالم همه خشک یا همه تر
تو فارغی از وجود گوشو
بطحا همه سنگ یا همه زر
طاوس ملائکه بریدت (ه)
سر خیل مقربان مریدت
ای دستکش تو این مقرنس
وی دستخوش تو این مقوس
ای خاشکدانت سقف ازرق
وی شادروانت چرخ اطلس
چون روح ز عیب ها منزه
چون عقل ز نقص ها مقدس
از بنگه تو کمینه شش طاق
این چرخ معلق مسدس
شد شهر روان بفر نامت
این فلس مکلس مطلس
در مدح تو هر جماد ناطق
در وصف تو هر فصیح اخرس
از عهد تو تا به دور آدم
در خلیل تو هر چه زانبیا کس
هم کوس نبوت تو در پیش
هم چتر رسالت تو از پس
فلج ندب بقیت و حدی
قفل در لا نبی بعدی
ای شرع تو چیره چون بشب روز
وی خیل تو بر ستاره پیروز
ای عقل گره گشای معنی
در حلقه درس تو نو آموز
ای تیغ تو کفر را کفن باف
نعلین تو عرش را کله دوز
ای مذهب ها ز بعثت تو
چون مکتب ها بعید نوروز
از موی تو ونک کسوت شب
وز روی تو نور چهره روز
حلم تو شگرف دوزخ آشام
خشم تو عظیم آسمان سوز
ماه سر خیمه جلالت
در عالم علو مجلس افروز
بنموده نشان روی فردا
آیینه معجز تو امروز
ای گفته صحیح و کرده تصریح
در دست تو سنگ ریزه تسبیح
ای سایه ز خاک بر گرفته
وز روی تو نور خور گرفته
ای بال گشاده باز چترت
عالم همه زیر پر گرفته
طوطی شکر نثار نطقت
جانها همه در شکر گرفته
افکنده وجود را پس پشت
پس فقر فکنده بر گرفته
از بهر قبول توبه خویش
آدم سخن تو در گرفته
آنجا که جنیبت تو رفرف
عیسی دم لاشه خر گرفته
آنجا که نشیمن تو طوبی
موسی ره طور بر گرفته
در مکتب جان ز شوق نامت
لوح ارنی ز سر گرفته
تا حصن تو نسج عنکبوتست
اوهن نه که احصن البیوتست
هر آدمیئی که او ثنا گفت
هرچ آن نه ثنای تو خطا گفت
خود خاطر شاعری چه سنجد
نعت تو سزای تو خدا گفت
گر چه نه سزای حضرت تست
بپذیر هر آنچه این گدا گفت
هر چند فضول گوی مردیست
آخر نه ثنای مصطفی گفت؟
در عمر هر آنچه گفت یا کرد
نادانی کرد و ناسزا گفت
زان گفته و کرده گر بیرسند
کز بهر چه کرد یا چرا گفت
این خواهد بود عدۀ او
کفاره هر چه کرد یا گفت
تو محو کن از جریده او
هر هرزره که از سر هوا گفت
چون نیست بضاعتی ز طاعت
از ما گنه و ز تو شفاعت
جمالالدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۴ - در مدح سلطان ملکشاه
ای مملکت ببال که عهد شهنشهست
وی سلطنت بناز که سلطان ملک شهست
تا بر زدست سر ز گریبان ملک شاه
دست ستم زدامن انصاف کوتهست
ای آفتاب دولت تابنده باش از آنک
بدخواه جاه تو ز تو چون سایه در چهست
این خیمه معلق گردان سبز پوش
در خدمت تو بسته کمر همچو خرگهست
در حمله تو رایت الله اکبرست
بر رایت تو آیت الله اکبرست
ای بر میان چرخ کمر از وفای تو
وی بر زبان خلق دعا و ثنای تو
قائم صلاح دولت و دین در حسام تو
بسته بقای عالم جان در بقای تو
آراستست خطبه بفرخنده نام تو
و افروختست سکه بفروبهای تو
انصاف نوبهار ز تأثیر عدل تست
تأثیر آفتاب زتابنده رای تو
گردون ز روشنان کواکب همیکند
چتر شب سیاه مرصع برای تو
این نوبهار خرم و نوروز دلگشای
فرخنده باد بر تو و بر ما لقای تو
در حمله تو رایت الله اکبرست
بر رایت تو آیت الله اکبرست
شاها خدای عزوجل یاور تو باد
توفیق رهنما و خرد رهبر تو باد
انصاف خدای عزوجل یاور تو باد
توفیق رهنما و خرد رهبر تو باد
انصاف همعنانت و توفیق همرکاب
اقبال همنشین و ظفر همبر تو باد
گردون مسخر تو و شاهان غلام تو
ایام زیر دست و فلک چاکر تو باد
بوسه گه ملوک شدست آستان تو
سجده گه ملایک خاک در تو باد
خورشید اگر چه نیست مرصع چو تاج تو
تا این شرف بیابد تاج سر تو باد
بادی تو در پناه خداوند ذوالجلال
و اسلام در پناه سر خنجر تو باد
در حمله تو رایت الله اکبرست
بر رایت تو آیت الله اکبرست
وی سلطنت بناز که سلطان ملک شهست
تا بر زدست سر ز گریبان ملک شاه
دست ستم زدامن انصاف کوتهست
ای آفتاب دولت تابنده باش از آنک
بدخواه جاه تو ز تو چون سایه در چهست
این خیمه معلق گردان سبز پوش
در خدمت تو بسته کمر همچو خرگهست
در حمله تو رایت الله اکبرست
بر رایت تو آیت الله اکبرست
ای بر میان چرخ کمر از وفای تو
وی بر زبان خلق دعا و ثنای تو
قائم صلاح دولت و دین در حسام تو
بسته بقای عالم جان در بقای تو
آراستست خطبه بفرخنده نام تو
و افروختست سکه بفروبهای تو
انصاف نوبهار ز تأثیر عدل تست
تأثیر آفتاب زتابنده رای تو
گردون ز روشنان کواکب همیکند
چتر شب سیاه مرصع برای تو
این نوبهار خرم و نوروز دلگشای
فرخنده باد بر تو و بر ما لقای تو
در حمله تو رایت الله اکبرست
بر رایت تو آیت الله اکبرست
شاها خدای عزوجل یاور تو باد
توفیق رهنما و خرد رهبر تو باد
انصاف خدای عزوجل یاور تو باد
توفیق رهنما و خرد رهبر تو باد
انصاف همعنانت و توفیق همرکاب
اقبال همنشین و ظفر همبر تو باد
گردون مسخر تو و شاهان غلام تو
ایام زیر دست و فلک چاکر تو باد
بوسه گه ملوک شدست آستان تو
سجده گه ملایک خاک در تو باد
خورشید اگر چه نیست مرصع چو تاج تو
تا این شرف بیابد تاج سر تو باد
بادی تو در پناه خداوند ذوالجلال
و اسلام در پناه سر خنجر تو باد
در حمله تو رایت الله اکبرست
بر رایت تو آیت الله اکبرست
جمالالدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۱۲ - در مدیح
المنة لله تبارک و تعالی
کاسلام گرفت از تو و جاه تو جمالی
المنة لله که بیفزود بجاهت
هم مسند و هم منبر را فرو جلالی
المنة لله که بیستان شریعت
از تخم برومند برون داد نهالی
المنتة لله که بر چرخ سیادت
بدری شده بینیم فروزنده هلالی
المنة لله که ترا داد بفضلش
ملکی که مرآنرا نبود هیچ زوالی
المنة لله که بزیر قلم تست
هرجا که بود حکم حرامی و حلالی
المنة لله که بدیدیم بکامت
احباب تو دلشاد و بداندیش بحالی
آخر چو بود عمر همه کام برآید
شب گر چه بود تیره هم آخر سحر آید
هان درنگرای صدر مهین بر خلفت هین
در مسند و جای تو بدین رونق و تمکین
دانم که برآسود روان تو درین حال
چون مسند تو یافت بفرزند تو تزیین
ای گشته بفضل و بهنر پشت افاضل
وی بوده بعلم و بشرف فخر سلاطین
امروز بیفزود بتو رونق اسلام
و امروز قوی گشت بتو قاعده دین
بو یوسف قاضی و شریح این دو بیابند
تا گیرند احکام حکومت ز تو تلقین
زین پس نخورد خامه بیمار مزور
زین پس نکند کجروی از سهم تو فرزین
از بهر چنین مژده کم از قدر تو باشد
گر چرخ نثار تو کند خوشه پروین
والله که شده چشم شریعت بتو روشن
حقا که شد اسلام بجاه تو مزین
بنشست بجای پدر آن خواجه مطلق
و او از برآمد زفلک قد رجع الحق
آراسته شد صدر بصد حشمت و تمکین
وافروخته شد شرع بصد زینت و رونق
ای باهمه دلها چو روان گشته موافق
وی در همه چیزی چو خرد بوده موفق
امروز شریعت بمکان تو مکینست
و امید خلایق بوجود تو محقق
جز تو که رسیدست بدین پایگه انصاف
جز تو که نشستست برین جایگاه الحق
تا مسند تو دید فلک از سر غیرت
هر شب فکند در سیهی جامه ازرق
یک شعله زرای تو بود چشمه خورشید
یک پایه زجاه تو بود سقف معلق
آنی که جهانرا تو شدی منعم و مخدوم
هم قمع سمتکاری و هم نصرت مظلوم
ای آنکه کهین پایه ات اوج زحل آمد
وز چرخ خطابت همه صدر اجل آمد
هر خدمت و تشریف که فرمود شهنشاه
کم زانکه بود لایق و بیش از امل آمد
باران سخا ابر دو دست تو ببارید
تا پای عدوی تو ازان در وحل آمد
ایچرخ بدین مژده سراز عرش بر افراز
کت کوکب مسعود به بیت العمل آمد
بیت الشرف اوست بجز عدل نیابی
آنگاه که خورشید ببرج حمل آمد
شادند بدین مژده جهانی که خورد غم
گر خصم ترا صعب چو روز اجل آمد
گلرا بود آسایش و آرایش و راحت
اکنون چه توانکرد چو مرگ جعل آمد
امروز شد از جاه تو آراسته مسند
و امروز بخندید گل شرع محمد
ای خاتم تو نسختی از نقش سلیمان
کلکت اثر معجزه موسی عمران
امروز بدین شغل که تا بود ترا بود
گفتن بنوی تهنیتی پیش تو نتوان
نواب ترا بود اگر بود تغیر
ورنه تو همانی و نیفزود ترا زان
آنگه که تو از غیب برون نامده بودی
هم حاکم مطلق بدی و صاحب فرمان
روزی دو اگر بود مفوض بد گرکس
تخفیف نبودست غرض زان و چنین دان
از عزل سلیمان نبود گر دو سه روزی
انگشتریی گمشد از انگشت سلیمان
در آرزوی مشتری آنست و عطارد
کاین کاتب مجلس بود آن نایب دیوان
بخشایش و بخشش کن و انصاف و سیاست
کاینست و جز این نیست از ارباب ریاست
والله که جوانی چو تو از گوهر آدم
از کتم عدم نامده در حیز عالم
هم آستن علم در ایام تو معلم
هم قاعده شرع باحکام تو محکم
باشی بهمه وقت تو منصور و مظفر
گر خصم قوی باشد و گر حادثه معظم
بشناس حق نعمت حق جل جلاله
تا با تو چه فضل و چه کرم کرد بهردم
از بدو وجود تو الی یومک هذا
بس منصب عالی که تراداشت مسلم
دادت هنر و فضل و حیا و کرم وجود
علم و ورع و حلم و تواضع همه باهم
در گوهر کس اینهمه خصلت نبود جمع
با آدمیی این همه معنی نبود ضم
یارب بکرم او را منصور همیدار
وز دولت او چشم بدان دور همیدار
تا باد جهان دولت این صدر جهان باد
حکمش چو قضا در همه اطراف روان باد
حل همه اشکال ازان لفظ و بیانست
فیض همه ارزاق ازان کلک و بنان باد
جانت ز همه نایبه در حفظ خدایست
جاهت ز همه حادثه در حصن امان باد
از قوت حلمت اثر سنگ زمنیست
از سرعت عزمت مدد سیر زمان باد
در پای تو افتاده فلک همچو رکابست
در دست مراد تو جهان همچو عنان باد
هر چیز که آن خیر و صلاحست و صوابست
در حکم تو و لفظ تو و کلک تو آن باد
کار ولی و کار عدویت ببد و نیک
چونانکه ترا باید پیوسته چنان باد
پشت تو قوی باد بدین صدرل و برادر
جان و دل بدخواه شما هر دو پر آذر
کاسلام گرفت از تو و جاه تو جمالی
المنة لله که بیفزود بجاهت
هم مسند و هم منبر را فرو جلالی
المنة لله که بیستان شریعت
از تخم برومند برون داد نهالی
المنتة لله که بر چرخ سیادت
بدری شده بینیم فروزنده هلالی
المنة لله که ترا داد بفضلش
ملکی که مرآنرا نبود هیچ زوالی
المنة لله که بزیر قلم تست
هرجا که بود حکم حرامی و حلالی
المنة لله که بدیدیم بکامت
احباب تو دلشاد و بداندیش بحالی
آخر چو بود عمر همه کام برآید
شب گر چه بود تیره هم آخر سحر آید
هان درنگرای صدر مهین بر خلفت هین
در مسند و جای تو بدین رونق و تمکین
دانم که برآسود روان تو درین حال
چون مسند تو یافت بفرزند تو تزیین
ای گشته بفضل و بهنر پشت افاضل
وی بوده بعلم و بشرف فخر سلاطین
امروز بیفزود بتو رونق اسلام
و امروز قوی گشت بتو قاعده دین
بو یوسف قاضی و شریح این دو بیابند
تا گیرند احکام حکومت ز تو تلقین
زین پس نخورد خامه بیمار مزور
زین پس نکند کجروی از سهم تو فرزین
از بهر چنین مژده کم از قدر تو باشد
گر چرخ نثار تو کند خوشه پروین
والله که شده چشم شریعت بتو روشن
حقا که شد اسلام بجاه تو مزین
بنشست بجای پدر آن خواجه مطلق
و او از برآمد زفلک قد رجع الحق
آراسته شد صدر بصد حشمت و تمکین
وافروخته شد شرع بصد زینت و رونق
ای باهمه دلها چو روان گشته موافق
وی در همه چیزی چو خرد بوده موفق
امروز شریعت بمکان تو مکینست
و امید خلایق بوجود تو محقق
جز تو که رسیدست بدین پایگه انصاف
جز تو که نشستست برین جایگاه الحق
تا مسند تو دید فلک از سر غیرت
هر شب فکند در سیهی جامه ازرق
یک شعله زرای تو بود چشمه خورشید
یک پایه زجاه تو بود سقف معلق
آنی که جهانرا تو شدی منعم و مخدوم
هم قمع سمتکاری و هم نصرت مظلوم
ای آنکه کهین پایه ات اوج زحل آمد
وز چرخ خطابت همه صدر اجل آمد
هر خدمت و تشریف که فرمود شهنشاه
کم زانکه بود لایق و بیش از امل آمد
باران سخا ابر دو دست تو ببارید
تا پای عدوی تو ازان در وحل آمد
ایچرخ بدین مژده سراز عرش بر افراز
کت کوکب مسعود به بیت العمل آمد
بیت الشرف اوست بجز عدل نیابی
آنگاه که خورشید ببرج حمل آمد
شادند بدین مژده جهانی که خورد غم
گر خصم ترا صعب چو روز اجل آمد
گلرا بود آسایش و آرایش و راحت
اکنون چه توانکرد چو مرگ جعل آمد
امروز شد از جاه تو آراسته مسند
و امروز بخندید گل شرع محمد
ای خاتم تو نسختی از نقش سلیمان
کلکت اثر معجزه موسی عمران
امروز بدین شغل که تا بود ترا بود
گفتن بنوی تهنیتی پیش تو نتوان
نواب ترا بود اگر بود تغیر
ورنه تو همانی و نیفزود ترا زان
آنگه که تو از غیب برون نامده بودی
هم حاکم مطلق بدی و صاحب فرمان
روزی دو اگر بود مفوض بد گرکس
تخفیف نبودست غرض زان و چنین دان
از عزل سلیمان نبود گر دو سه روزی
انگشتریی گمشد از انگشت سلیمان
در آرزوی مشتری آنست و عطارد
کاین کاتب مجلس بود آن نایب دیوان
بخشایش و بخشش کن و انصاف و سیاست
کاینست و جز این نیست از ارباب ریاست
والله که جوانی چو تو از گوهر آدم
از کتم عدم نامده در حیز عالم
هم آستن علم در ایام تو معلم
هم قاعده شرع باحکام تو محکم
باشی بهمه وقت تو منصور و مظفر
گر خصم قوی باشد و گر حادثه معظم
بشناس حق نعمت حق جل جلاله
تا با تو چه فضل و چه کرم کرد بهردم
از بدو وجود تو الی یومک هذا
بس منصب عالی که تراداشت مسلم
دادت هنر و فضل و حیا و کرم وجود
علم و ورع و حلم و تواضع همه باهم
در گوهر کس اینهمه خصلت نبود جمع
با آدمیی این همه معنی نبود ضم
یارب بکرم او را منصور همیدار
وز دولت او چشم بدان دور همیدار
تا باد جهان دولت این صدر جهان باد
حکمش چو قضا در همه اطراف روان باد
حل همه اشکال ازان لفظ و بیانست
فیض همه ارزاق ازان کلک و بنان باد
جانت ز همه نایبه در حفظ خدایست
جاهت ز همه حادثه در حصن امان باد
از قوت حلمت اثر سنگ زمنیست
از سرعت عزمت مدد سیر زمان باد
در پای تو افتاده فلک همچو رکابست
در دست مراد تو جهان همچو عنان باد
هر چیز که آن خیر و صلاحست و صوابست
در حکم تو و لفظ تو و کلک تو آن باد
کار ولی و کار عدویت ببد و نیک
چونانکه ترا باید پیوسته چنان باد
پشت تو قوی باد بدین صدرل و برادر
جان و دل بدخواه شما هر دو پر آذر
جمالالدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۱۵ - در مدح اقضی القضاة رکن الدین صاعد
اینک اینک چتر سلطان شریعت در رسید
ماه منجوقش بر اوج گنبد اخضر رسید
صدر عالم رکندین اقضی القضاة شرق و غرب
آفتاب مسند و اعجوبه منبر رسید
لعبت چشم شریعت قرة العین وجود
بوالعلاء جاه بخش و صاعد صفدر رسید
پایه جاه رفیع او ز نه گردون گذشت
پرتو رای منیر او بهفت اختر رسید
از نشاط مقدم میمون او از خاص و عام
نعره الله اکبر تا بگردون بر رسید
دین و دولت زین بشارت خوش همین ازندازانک
خواجه دینار بخش و صدردین پرور رسید
فتنه ها شد خفته کامد خواجه بیدار بخت
داوری شد منقطع کاینک جهان داور رسید
طره شب سایه دست سیاهش باد و هست
کوکب گردون نثار خاک راهش باد و هست
مهر خاموشی ز درج نطق بر باید گرفت
پس پی مدح امام بحر و برباید گرفت
ذکر نوشروان و رستم هر دو در باید نوشت
پس حدیث صاعد مسعود در باید گرفت
مایه فضل وی از علم علی باید شناخت
نسخت عدل وی از عدل عمر باید گرفت
چرخ اگر کردست جرمی عذر آن اینک بخواست
پس شمار چرخ با ما سر بسر باید گرفت
تلخ و شیرین فلک بر همدگر باید نهاد
درد و صافی جهان در یکدگر باید گرفت
از سفر مه خلعت خورشید میپوشد زنور
پس حساب این سفر همم زان سفر باید گرفت
ماه چون از خدمت خورشید گردد باز پس
از رخ او فال اقبال و ظفر باید گرفت
خواست دستوری فلک تا بوسه بر پایش دهد
گر شود راضی ملک بر دیدگان جایش دهد
ایکه چشم چرخ چونتو خواجه هرگز ندید
عقل چونتو نوجوانی عاقل و کر بزندید
آیت عدلی و لیکن عدل را صورت که یافت
صورت عقلی ولی کس عقل در حیزندید
هر که لفظ تو ندید اندر لباس خط تو
ساخته با یکدگر هم سحر و هم معجز ندید
کلک تو هر مشکلی حلکرد سر گردانچراست
کس چو کلک تو حقیقت قادر عاجز ندید
علم جز ذات تو کس بر منبری لایق نیافت
شرع جز شخص تو کس بر مسندی جایز ندید
کان حساب دخلش از من ذلک و منها بکرد
وجه خرج جودتو در حشو و در بارز ندید
آنچه می یابد طمع از جود تو هرگز نیافت
وانچه می بیند هنر در عهد تو هرگز ندید
بی شکوهت اصفهان پربیم و پر فریاد بود
همچو بی ملاح مان کشتی بروز باد بود
بی مبارک طلعت تو ظلم خنجر میکشید
بی همایون رایت تو فتنه لشگر میکشید
عافیت بی تو در اصفاهان نمی یارست بود
تو عنان می تافتی او نیز رو درمیکشید
امن در هر جا سپر افکنده بدبر روی آب
تا برادر تیغ بر روی برادر میکشید
گاه خنجر از زبانش جرم آتش می نمود
گاه آتش از زبانه شکل خنجر میکشید
ای بسا مردا که جوشن داشتن عیبی شناخت
پس چو زن در سر ز بیم تیغ چادر میکشید
آنکه او سرگین کشیدی چو نجعل از خانه ها
بس بدامن همچو مجمر عود و عنبر میکشید
وانکه سوگند فلک بودی بخاک پای او
گاه سر میباخت از بام و گهی زر میکشید
صحن دارالملک و فتنه اند او آتش زده!
قبة السلام و مسجدها در او آتشکده!
این جهان میسوخت تا از زخم تیغ افگار شد
وان سگی میکرد تا از بیلکی مردار شد
ای بسا تن کوزدست خویشتن در خاک خفت
وی بسا سر کوبپای خویشتن بردار شد
ْآنکه چشمی پر گهر از گریه چونپیکاننمود
با دهانی پر ز خون از خنده چون سوفار شد
بخش کمتر ژنده پوشی رزمه بزاز بود
قسم هر گنده بغل صد طبله عطار شد
بسکه نعره میزدند این ابلهان تالاجرم
فتنه خفته ز بانگ نعره شان بیدار شد
ای بسا جاهل که جانش در سر پا مزد رفت
وی بسا ظالم که دینش بر سر دینار شد
ای بسا مرد دلیر جنگجوی رزم زن
کش چو من از بیم شمشیر آب در شلوار شد
بود در جان جهان هر ساعتی سوزی دگر
چشم کس هرگز مبیناد آنچنان روزی دگر
از شعاع تیغ هر ساعت جهانی سوختند
وز تف شمشیر هر دم آتشی افروختند
قبة الاسلام را هم عزت اسلام را
بی تهاون روز می کندند و شب میسوختند
می بریدند از سر شمشیر حلق یکدگر
پس بنوک نیزه هم بر یکدیگر میدوختند
من نمیدانم که در آن فتنه آنجولاهگان
از کدام استاد خیاطی همی آموختند
حمله ها بردند تا صف عدو برهم زدند
سعی ها کردند تا هم عاقبت بسیوختند
چون ازان رستیم اینک خادم و زخم چماق
تا فرو دوشند هرچ آن عمرها اندوختند
مایه ها درباختند و چون از انچیزی نماند
ریسمان و چادر بیوه زنان بفروختند
زانهمه نعمت کنون بر مردمان وامی نماند
زر مگر سیمرغ شد زیرا کزاو نامی نماند
منت ایزد را که تا تو صدا دیوان آمدی
منت ایزد را که چون خورشید رخشان آمدی
منت ایزد را که منصور و مظفر دوستکام
راست چونانکه دل ما خواستچو نان آمدی
عالمی رفتی و اینک عالمی باز آمدی
آصفی رفتی و اینک صد سلیمان آمدی
همچو سرو آزاد و سرسبز و چو لاله تازه روی
همچو گل خوش طبع و همچو نشمع خندان آمدی
سایه حقی ازان در سایه حق بوده
ظل یزدانی ازان در ظل یزدان آمدی
در حضر همچون خلیل از آتش اربیرونشدی
از سفر همچون خضر با آب حیوان آمدی
گاه خردی با همه شیران عالم بر زدی
روز طفلی با همه مردان بمیدان آمدی
یارب این صدر جهان را دایما منصور دار
چشم بد از ساحت جاه و جلالش دوردار
تا جهان باشد ترا عز و جلال و جاه باد
آفتاب قدر تو در سایه الله باد
پای صرف نایبات از ساحتت مصروف شد
دست جور روزگار از منصبت کوتاه باد
زافتاب قدر تو چون ذره سرگشتست چرخ
همچو سایه دشمنت محبوس قعر چاه باد
خیمه نیلوفری در هر چه باشد رای تو
صد کمر پیشت بخدمت بسته بی اکراه باد
برخلاف رای تو این صبح آیینه مثال
گر برآرد یکنفس در صحبت صد آه باد
کعبه آمال ارباب خرد دهلیز تست
قبله حاجات اهل فضل این درگاه باد
کلک تو مستخرج ارزاق خاص و عام شد
رای تو روشنتر از تدویر جرم ماه باد
تکیه گاه چرخ جز این درگه عالی مباد
مسند شرع از شکوه طلعتت خالی مباد
ماه منجوقش بر اوج گنبد اخضر رسید
صدر عالم رکندین اقضی القضاة شرق و غرب
آفتاب مسند و اعجوبه منبر رسید
لعبت چشم شریعت قرة العین وجود
بوالعلاء جاه بخش و صاعد صفدر رسید
پایه جاه رفیع او ز نه گردون گذشت
پرتو رای منیر او بهفت اختر رسید
از نشاط مقدم میمون او از خاص و عام
نعره الله اکبر تا بگردون بر رسید
دین و دولت زین بشارت خوش همین ازندازانک
خواجه دینار بخش و صدردین پرور رسید
فتنه ها شد خفته کامد خواجه بیدار بخت
داوری شد منقطع کاینک جهان داور رسید
طره شب سایه دست سیاهش باد و هست
کوکب گردون نثار خاک راهش باد و هست
مهر خاموشی ز درج نطق بر باید گرفت
پس پی مدح امام بحر و برباید گرفت
ذکر نوشروان و رستم هر دو در باید نوشت
پس حدیث صاعد مسعود در باید گرفت
مایه فضل وی از علم علی باید شناخت
نسخت عدل وی از عدل عمر باید گرفت
چرخ اگر کردست جرمی عذر آن اینک بخواست
پس شمار چرخ با ما سر بسر باید گرفت
تلخ و شیرین فلک بر همدگر باید نهاد
درد و صافی جهان در یکدگر باید گرفت
از سفر مه خلعت خورشید میپوشد زنور
پس حساب این سفر همم زان سفر باید گرفت
ماه چون از خدمت خورشید گردد باز پس
از رخ او فال اقبال و ظفر باید گرفت
خواست دستوری فلک تا بوسه بر پایش دهد
گر شود راضی ملک بر دیدگان جایش دهد
ایکه چشم چرخ چونتو خواجه هرگز ندید
عقل چونتو نوجوانی عاقل و کر بزندید
آیت عدلی و لیکن عدل را صورت که یافت
صورت عقلی ولی کس عقل در حیزندید
هر که لفظ تو ندید اندر لباس خط تو
ساخته با یکدگر هم سحر و هم معجز ندید
کلک تو هر مشکلی حلکرد سر گردانچراست
کس چو کلک تو حقیقت قادر عاجز ندید
علم جز ذات تو کس بر منبری لایق نیافت
شرع جز شخص تو کس بر مسندی جایز ندید
کان حساب دخلش از من ذلک و منها بکرد
وجه خرج جودتو در حشو و در بارز ندید
آنچه می یابد طمع از جود تو هرگز نیافت
وانچه می بیند هنر در عهد تو هرگز ندید
بی شکوهت اصفهان پربیم و پر فریاد بود
همچو بی ملاح مان کشتی بروز باد بود
بی مبارک طلعت تو ظلم خنجر میکشید
بی همایون رایت تو فتنه لشگر میکشید
عافیت بی تو در اصفاهان نمی یارست بود
تو عنان می تافتی او نیز رو درمیکشید
امن در هر جا سپر افکنده بدبر روی آب
تا برادر تیغ بر روی برادر میکشید
گاه خنجر از زبانش جرم آتش می نمود
گاه آتش از زبانه شکل خنجر میکشید
ای بسا مردا که جوشن داشتن عیبی شناخت
پس چو زن در سر ز بیم تیغ چادر میکشید
آنکه او سرگین کشیدی چو نجعل از خانه ها
بس بدامن همچو مجمر عود و عنبر میکشید
وانکه سوگند فلک بودی بخاک پای او
گاه سر میباخت از بام و گهی زر میکشید
صحن دارالملک و فتنه اند او آتش زده!
قبة السلام و مسجدها در او آتشکده!
این جهان میسوخت تا از زخم تیغ افگار شد
وان سگی میکرد تا از بیلکی مردار شد
ای بسا تن کوزدست خویشتن در خاک خفت
وی بسا سر کوبپای خویشتن بردار شد
ْآنکه چشمی پر گهر از گریه چونپیکاننمود
با دهانی پر ز خون از خنده چون سوفار شد
بخش کمتر ژنده پوشی رزمه بزاز بود
قسم هر گنده بغل صد طبله عطار شد
بسکه نعره میزدند این ابلهان تالاجرم
فتنه خفته ز بانگ نعره شان بیدار شد
ای بسا جاهل که جانش در سر پا مزد رفت
وی بسا ظالم که دینش بر سر دینار شد
ای بسا مرد دلیر جنگجوی رزم زن
کش چو من از بیم شمشیر آب در شلوار شد
بود در جان جهان هر ساعتی سوزی دگر
چشم کس هرگز مبیناد آنچنان روزی دگر
از شعاع تیغ هر ساعت جهانی سوختند
وز تف شمشیر هر دم آتشی افروختند
قبة الاسلام را هم عزت اسلام را
بی تهاون روز می کندند و شب میسوختند
می بریدند از سر شمشیر حلق یکدگر
پس بنوک نیزه هم بر یکدیگر میدوختند
من نمیدانم که در آن فتنه آنجولاهگان
از کدام استاد خیاطی همی آموختند
حمله ها بردند تا صف عدو برهم زدند
سعی ها کردند تا هم عاقبت بسیوختند
چون ازان رستیم اینک خادم و زخم چماق
تا فرو دوشند هرچ آن عمرها اندوختند
مایه ها درباختند و چون از انچیزی نماند
ریسمان و چادر بیوه زنان بفروختند
زانهمه نعمت کنون بر مردمان وامی نماند
زر مگر سیمرغ شد زیرا کزاو نامی نماند
منت ایزد را که تا تو صدا دیوان آمدی
منت ایزد را که چون خورشید رخشان آمدی
منت ایزد را که منصور و مظفر دوستکام
راست چونانکه دل ما خواستچو نان آمدی
عالمی رفتی و اینک عالمی باز آمدی
آصفی رفتی و اینک صد سلیمان آمدی
همچو سرو آزاد و سرسبز و چو لاله تازه روی
همچو گل خوش طبع و همچو نشمع خندان آمدی
سایه حقی ازان در سایه حق بوده
ظل یزدانی ازان در ظل یزدان آمدی
در حضر همچون خلیل از آتش اربیرونشدی
از سفر همچون خضر با آب حیوان آمدی
گاه خردی با همه شیران عالم بر زدی
روز طفلی با همه مردان بمیدان آمدی
یارب این صدر جهان را دایما منصور دار
چشم بد از ساحت جاه و جلالش دوردار
تا جهان باشد ترا عز و جلال و جاه باد
آفتاب قدر تو در سایه الله باد
پای صرف نایبات از ساحتت مصروف شد
دست جور روزگار از منصبت کوتاه باد
زافتاب قدر تو چون ذره سرگشتست چرخ
همچو سایه دشمنت محبوس قعر چاه باد
خیمه نیلوفری در هر چه باشد رای تو
صد کمر پیشت بخدمت بسته بی اکراه باد
برخلاف رای تو این صبح آیینه مثال
گر برآرد یکنفس در صحبت صد آه باد
کعبه آمال ارباب خرد دهلیز تست
قبله حاجات اهل فضل این درگاه باد
کلک تو مستخرج ارزاق خاص و عام شد
رای تو روشنتر از تدویر جرم ماه باد
تکیه گاه چرخ جز این درگه عالی مباد
مسند شرع از شکوه طلعتت خالی مباد
جمالالدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۱۶ - در مدح شهاب الدین خالص
هلال ماه صیام از سپهر ناگاهی
بتافت آنک، ربی و ربک اللهی
بسان زورق سیمین میان دریائی
بشکل نعلی زرین فتاده در راهی
چنانکه بردم طاوس نیم دایره
چو موی بند عروس از کبود خر گاهی
بشبه سیمین داسی بشکل زرین طاس
بسان بی می جامی بدست می خواهی
چو نیم طشتی زرین فراز سبز بساط
چو آتشی که شبانی کند شبانگاهی
ز پیش ماه همی آفتاب گشت نهان
چنانکه پیش رخی در غزی بود شاهی
کنون چه داری از جان و دل نثاری کن
برین عزیز که مهمان تست یکماهی
هلال روزه پدید آمد از کنار افق
چو نیم تاجی زرین ز روی سبز تتق
کسیکه داشت در آنماه جام باده بکف
کنون بدستش تسبیح بینی و مصحف
کنون نهند حریفان حدیث می بر طاق
کنون نهند جوانان کلام دف بررف
کنون درین مه طفلان نهند پا بر پای
کنون درین مه پیران زنند صف بر صف
گه رواج تراویح و ختم قرآنست
عظیم فاتر شد رغبت پیاله و دف
چو شمع بینی عشاق در بن محراب
میان بطاعت بسته نهاده جان بر کف
ز بس قیام بشب گشته خیزران قامت
ز بس سرشک چو گوهر دودیده کرده صدف
بچشم و گوش و زبان روزه دار اگر داری
و گرنه دان که خری بازمانده ز علف
مکن بغفلت ازین بیش روی نامه سیاه
که خواست بایدت این ماه عذر یازده ماه
شب ارتوانی بیدار باش روزی چند
مدار خرد که ماهی بزرگ سایه فکند
چو آفتاب بسی سر بر آسمان سودی
چو سایه باش فتاده بسجده دریکچند
کنون کشند عفاریت دیو را در قید
کنون کشند شیاطین انس را در بند
تو عمر باقی خواهی بکار خیر گرای
که کار خیر بود عمر مرد را پیوند
بروز مردم سوزی بشب حرام خوری
تو زندگانی از اینسان بخویشتن مپسند
زبان و غیبت و چشم و زنا و گوش و غنا
امید رحمت داری برو بخویش بخند
غرض ز روزه تو قهر نفس تست ارنی
خدای نیست بدین روزه تو حاجتمند
تو آدمی شوی و نام نیک اندوزی
اگر ز خواجه آزادگان در آموزی
خلاصه همه عالم یگانه آفاق
که با بزرگی جفتست و از بزرگان طاق
امیر عالم عادل شهاب دین خالص
که پشت لشگر دینست و روی ملک عراق
رسیده ذکر بزرگی او همه اطراف
گرفته صیت معالی او همه آفاق
ز طبع پاکش رمزی جوامع الاداب
ز خلق خوبش جزوی مکارم الاخلاق
شعاع تیغش چون مرگ قابض الارواح
لعاب کلکش چون ابر واهب الارزاق
ز کین و کبر منزه چو انبیا ز ریا
زبخل و حقد مبرا چنان ملک زنفاق
چنو نیارد دور فلک علی التحقیق
چنو نبیند چشم خرد علی الاطلاق
بزرگ حضرت او کعبه مرتمنی را
جناب عالی او قبله اهل معنی را
زهی بهمت عالی و رای نه گردون
مطیع خنجر تو روزگار بوقلمون
معالی تو فزونست از توهم چند
معانی تو برونست از تصور چون
خجل زخلق تو گشتست نافه تبت
عجب ز لفظ تو ماندست لؤلؤ مکنون
ز سهم خشم تو جانرا نماند بر رخ رنگ
زدست جود تو کانرا نماند در رگ خون
بقای مدت عمرت دلیل لم یزلی
نفاذ سرعت امرت نشان کن فیکون
لطایف تو چو ادراک زیرکان مطبوع
شمایل تو چو اشکال مقبلان موزون
نهیب خشم تو شرح نصرت بالرعب است
ضمیر پاک تو سر علمت ماسیکون
زهی بجاه تو چشم امیدها روشن
خهی بجود تو جان مرادها گلشن
اجل زتیغ تو اندوختست خونخواری
خرد زرای تو آموختست هشیاری
بپیش لطف تو در روحها گرانجانی
بنزد حلم تو در کوهها سبکساری
نهاده سهم تو در چشم فتنه خوشخوابی
کشیده حزم تو در چشم بخت بیداری
تو میکنی بجهان خلقرانکو خواهی
تو میکنی ز جهان علم را خریداری
همیشه رای تو نیکی و نیک اندیشی
همیشه کار تو دین پروری و دینداری
چنان بلطف بپوشی رخ گناه همی
که عاشقست دلت بر گناه پنداری
فروغ خشم تو گر سایه افکند بر چرخ
برون کند ز برش این قبای زنگاری
مباد منقطع این سایه از سر عالم
که هست طلعت تو زینت بنی آدم
همیشه دولت و جاه تو در زیادت باد
همیشه بخت تو بر ذروه سیادت باد
مقام عز تو در حیز توهم نیست
مدار قدر تو بر مرکز سعادت باد
مسیر کلک تو بر شاهراه غیب افتاد
نفاذ امر تو در عالم ارادت باد
دوام حشمت تو فارغ آمد از مقطع
مضای حکم تو مستغنی از اعادت باد
بزرگی تو از انسوی شهر امکانست
مکارم تو برون از جهان عادت باد
بپیش رای تو زانو زده همیشه خرد
بوقت مشکل ها بهر استفادت باد
نماند گنج تمنای استزادت جاه
ترا سعادت و توفیق بر ریادت باد
همیشه روز تو چون عید و روزه ات مقبول
دلت بطاعت و دستت بمکرمت مشغول
بتافت آنک، ربی و ربک اللهی
بسان زورق سیمین میان دریائی
بشکل نعلی زرین فتاده در راهی
چنانکه بردم طاوس نیم دایره
چو موی بند عروس از کبود خر گاهی
بشبه سیمین داسی بشکل زرین طاس
بسان بی می جامی بدست می خواهی
چو نیم طشتی زرین فراز سبز بساط
چو آتشی که شبانی کند شبانگاهی
ز پیش ماه همی آفتاب گشت نهان
چنانکه پیش رخی در غزی بود شاهی
کنون چه داری از جان و دل نثاری کن
برین عزیز که مهمان تست یکماهی
هلال روزه پدید آمد از کنار افق
چو نیم تاجی زرین ز روی سبز تتق
کسیکه داشت در آنماه جام باده بکف
کنون بدستش تسبیح بینی و مصحف
کنون نهند حریفان حدیث می بر طاق
کنون نهند جوانان کلام دف بررف
کنون درین مه طفلان نهند پا بر پای
کنون درین مه پیران زنند صف بر صف
گه رواج تراویح و ختم قرآنست
عظیم فاتر شد رغبت پیاله و دف
چو شمع بینی عشاق در بن محراب
میان بطاعت بسته نهاده جان بر کف
ز بس قیام بشب گشته خیزران قامت
ز بس سرشک چو گوهر دودیده کرده صدف
بچشم و گوش و زبان روزه دار اگر داری
و گرنه دان که خری بازمانده ز علف
مکن بغفلت ازین بیش روی نامه سیاه
که خواست بایدت این ماه عذر یازده ماه
شب ارتوانی بیدار باش روزی چند
مدار خرد که ماهی بزرگ سایه فکند
چو آفتاب بسی سر بر آسمان سودی
چو سایه باش فتاده بسجده دریکچند
کنون کشند عفاریت دیو را در قید
کنون کشند شیاطین انس را در بند
تو عمر باقی خواهی بکار خیر گرای
که کار خیر بود عمر مرد را پیوند
بروز مردم سوزی بشب حرام خوری
تو زندگانی از اینسان بخویشتن مپسند
زبان و غیبت و چشم و زنا و گوش و غنا
امید رحمت داری برو بخویش بخند
غرض ز روزه تو قهر نفس تست ارنی
خدای نیست بدین روزه تو حاجتمند
تو آدمی شوی و نام نیک اندوزی
اگر ز خواجه آزادگان در آموزی
خلاصه همه عالم یگانه آفاق
که با بزرگی جفتست و از بزرگان طاق
امیر عالم عادل شهاب دین خالص
که پشت لشگر دینست و روی ملک عراق
رسیده ذکر بزرگی او همه اطراف
گرفته صیت معالی او همه آفاق
ز طبع پاکش رمزی جوامع الاداب
ز خلق خوبش جزوی مکارم الاخلاق
شعاع تیغش چون مرگ قابض الارواح
لعاب کلکش چون ابر واهب الارزاق
ز کین و کبر منزه چو انبیا ز ریا
زبخل و حقد مبرا چنان ملک زنفاق
چنو نیارد دور فلک علی التحقیق
چنو نبیند چشم خرد علی الاطلاق
بزرگ حضرت او کعبه مرتمنی را
جناب عالی او قبله اهل معنی را
زهی بهمت عالی و رای نه گردون
مطیع خنجر تو روزگار بوقلمون
معالی تو فزونست از توهم چند
معانی تو برونست از تصور چون
خجل زخلق تو گشتست نافه تبت
عجب ز لفظ تو ماندست لؤلؤ مکنون
ز سهم خشم تو جانرا نماند بر رخ رنگ
زدست جود تو کانرا نماند در رگ خون
بقای مدت عمرت دلیل لم یزلی
نفاذ سرعت امرت نشان کن فیکون
لطایف تو چو ادراک زیرکان مطبوع
شمایل تو چو اشکال مقبلان موزون
نهیب خشم تو شرح نصرت بالرعب است
ضمیر پاک تو سر علمت ماسیکون
زهی بجاه تو چشم امیدها روشن
خهی بجود تو جان مرادها گلشن
اجل زتیغ تو اندوختست خونخواری
خرد زرای تو آموختست هشیاری
بپیش لطف تو در روحها گرانجانی
بنزد حلم تو در کوهها سبکساری
نهاده سهم تو در چشم فتنه خوشخوابی
کشیده حزم تو در چشم بخت بیداری
تو میکنی بجهان خلقرانکو خواهی
تو میکنی ز جهان علم را خریداری
همیشه رای تو نیکی و نیک اندیشی
همیشه کار تو دین پروری و دینداری
چنان بلطف بپوشی رخ گناه همی
که عاشقست دلت بر گناه پنداری
فروغ خشم تو گر سایه افکند بر چرخ
برون کند ز برش این قبای زنگاری
مباد منقطع این سایه از سر عالم
که هست طلعت تو زینت بنی آدم
همیشه دولت و جاه تو در زیادت باد
همیشه بخت تو بر ذروه سیادت باد
مقام عز تو در حیز توهم نیست
مدار قدر تو بر مرکز سعادت باد
مسیر کلک تو بر شاهراه غیب افتاد
نفاذ امر تو در عالم ارادت باد
دوام حشمت تو فارغ آمد از مقطع
مضای حکم تو مستغنی از اعادت باد
بزرگی تو از انسوی شهر امکانست
مکارم تو برون از جهان عادت باد
بپیش رای تو زانو زده همیشه خرد
بوقت مشکل ها بهر استفادت باد
نماند گنج تمنای استزادت جاه
ترا سعادت و توفیق بر ریادت باد
همیشه روز تو چون عید و روزه ات مقبول
دلت بطاعت و دستت بمکرمت مشغول
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۶ - نکوهش فرستنده شراب بد
ای کریمی که دام منت را
کرم و بخشش تو دانه ماست
بهمه وقت چون فرو مانیم
کف زربار تو خزانه ماست
گر بخدمت همیرود تقصیر
عفو و حلمست کان بهانه ماست
از تو ما را شکایتیست لطیف
وان نه از تست از زمانه ماست
آنچه می بود کم فرستادی
که همه شهر پر فسانه ماست
لایق بخشش تو نیست ولی
در خور ریش ابلهانه ماست
اگر آنرا شراب شاید خواند
چاه ما پس شرابخانه ماست
کرم و بخشش تو دانه ماست
بهمه وقت چون فرو مانیم
کف زربار تو خزانه ماست
گر بخدمت همیرود تقصیر
عفو و حلمست کان بهانه ماست
از تو ما را شکایتیست لطیف
وان نه از تست از زمانه ماست
آنچه می بود کم فرستادی
که همه شهر پر فسانه ماست
لایق بخشش تو نیست ولی
در خور ریش ابلهانه ماست
اگر آنرا شراب شاید خواند
چاه ما پس شرابخانه ماست
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۷ - اشتیاق بلقای دوست
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۲ - تکذیب حاسدان
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۷ - تقاضا
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۸ - تقاضا
ای کریمی که در جهان کرم
بخشش بی ریات عادت و خوست
میزبانی است تازه روی گفت
که همه پشت گرمی من ازوست
پشتم از خدمتت دوتاست چرا
رشتهای امید من یکتوست
لیکن از جان و تن همیکاهم
از بسی طعنه های دشمن و دوست
بخدا و رسول و کعبه اگر
این تقاضا ز بهر کهنه ونوست
بعد ازان ده قصیده غرا
این تقاضا بدین صفت نه نکوست
خود همه بادگیر این گفته
نه گل آید برون زباد از پوست؟
بخشش بی ریات عادت و خوست
میزبانی است تازه روی گفت
که همه پشت گرمی من ازوست
پشتم از خدمتت دوتاست چرا
رشتهای امید من یکتوست
لیکن از جان و تن همیکاهم
از بسی طعنه های دشمن و دوست
بخدا و رسول و کعبه اگر
این تقاضا ز بهر کهنه ونوست
بعد ازان ده قصیده غرا
این تقاضا بدین صفت نه نکوست
خود همه بادگیر این گفته
نه گل آید برون زباد از پوست؟
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۲۳ - خوش بودن با ناخوشی
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۳۲ - آب بجای می
ای بزرگی که پایه قدرت
اولش غایت کمال بود
آفتاب سعادتت آن نیست
کش پس استوار زوال بود
زین تحیت پس از دعا و ثنا
غرض بنده یک سوال بود
بارها با خواص خود گفتی
دست تحقیق چون جمال بود
پس ز بهر یکی قرابه می
که مرا بر تو رسم سال بود
چون پس از انتظار یکساله
آب بدهی مرا چه حال بود؟
تا ندیدم من آن ندانستم
کاب هرگز چنان زلال بود
هر که زینگونه می دهد بکسی
راستی جای قاف و دال بود
تو نفرموده من این دانم
کز تو این موصلت محال بود
یا غرض این بدست تا باری
بهمه مذهبی حلال بود
اولش غایت کمال بود
آفتاب سعادتت آن نیست
کش پس استوار زوال بود
زین تحیت پس از دعا و ثنا
غرض بنده یک سوال بود
بارها با خواص خود گفتی
دست تحقیق چون جمال بود
پس ز بهر یکی قرابه می
که مرا بر تو رسم سال بود
چون پس از انتظار یکساله
آب بدهی مرا چه حال بود؟
تا ندیدم من آن ندانستم
کاب هرگز چنان زلال بود
هر که زینگونه می دهد بکسی
راستی جای قاف و دال بود
تو نفرموده من این دانم
کز تو این موصلت محال بود
یا غرض این بدست تا باری
بهمه مذهبی حلال بود
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۳۳ - اشتیاق