عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱ - ساقی‌نامه
بیا ساقی ای رشگ حور بهشت
که رشگ بهشتست گلزار و کشت
در این فصل می‌خوردن از دست تو
خوش است ایدل خسته پا بست تو
بیا ساقی ای راحت جان من
فشان گرد هستی ز دامان من
بده ساغری زان می‌خوشگوار
که بیرون کند از سر جان خمار
بیا ساقی ای یار دیرینه‌ام
فروز آتش عشق در سینه‌ام
به می آگهم کن ز اسرار عشق
مرا مست کن تا کشم بار عشق
بیا ساقی‌ام روز دوران ماست
دهی‌گر مرا کوزهٔ می‌رواست
که فردا شود خاک من سر بسر
گل کوزه اندر کف کوزه‌گر
بیا ساقی ای محرم راز من
به می بازکن راه پرواز من
بده ساغری زان می‌وحدتم
رهان از هیاهوی این کثرتم
بیا ساقی ای آفت عقل و هوش
چو خم میم از می‌آور به جوش
بده آب انگور آن تاک پاک
که پیچان کند میکشان را چو تاک
بیا ساقی آن می‌ مرا کن به جام
که از جم رساند به مستان پیام
که تا جان بود می‌پرستی کنید
غنیمت شمارید و مستی کنید
بیا ساقی آن باده کن در سبو
که دل را تهی سازد از آرزو
گشاید به رخ باب آزادگی
دهد نفس را میل افتادگی
بیا ساقی اندر سبو کن شراب
که من غم ندارم ز روز حساب
چو لطف خدا شامل حال ماست
برای خطا خوردن غم خطاست
بیا ساقی از خود رها کن مرا
دمی آشنا با خدا کن مرا
به قصد خرابی مرا می‌بیار
دمادم کرم کن پیاپی بیار
بیا ساقی از زاهد اندیشه نیست
بجز می‌کشیدن مرا پیشه نیست
بزاهد بگو از تو زهد و ثواب
من و مستی و عیش و جام شراب
بیا ساقی آن می‌ عطاکن به من
که در نغمه آیم چو مرغ چمن
قدم صد ره از سدره برتر زنم
دم از مدح ساقی کوثر زنم
به شاهان عالم کنم افتخار
ز مدّاحی شاه دُلدُل سوار
ز نظمم زنم طعنه بر سلسبیل
به مداحی مرشد جبرئیل
علی بن عم و جانشین رسول
علی شیر حق زوج پاک بتول
اگر کفر باشد خدا خوانمش
ز حق کافرم گر جدا دانمش
به حول خداوند تا زنده‌ام
قبول ار نماید ورا بنده‌ام
چو بیرون از این نشأه خواهم شدن
بدامان او دست خواهم زدن
چنان در دلم آتش افروخته
شرار غمش خرمنم سوخته
که چون در لحد منزل پرملال
نکیرین از من کنند این سئوال
که ای بنده بر گو خدای تو کیست
بآن هر دو شاید بگویم علی است
علی ولی صهر خیرالبشر
خداوند دین حیدر حیه در
کسی گر بذات علی برد راه
تواند برد ره به ذات اله
بیا ساقی از مهر او می‌بیار
مرا مست کن زان می‌خوشگوار
اگرچه مرا جسم و جان، مست اوست
ولی هرچه باشد فزونتر نکوست
ز مستی فزونتر مرا مست کن
وزان مستی این نیست راهست کن
بده ساقی از آن شرابم بطی
سبوئی حمی دجله‌ئی یا شطی
کبیرانه می‌ده صغیرم مگیر
که صورت صغیر است و معنی کبیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲ - بسمه تعالی شانه
ای همه هستی همه هستی توئی
غیر تو کو تا که درآید دوئی
صورت و معنی صفت و ذات تست
نفی که سازم همه اثبات تست
ذات تو را نیست دوئی باصفات
ذات صفاتست و صفاتست ذات
در پی ات آن فرقه که بشتافتند
خویش چو گم کرده ترا یافتند
در تو شود منتهی این ما و من
جمله توئی نیست مقام سخن
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳ - ارسال رسل
زان همه ارسال رسل در سبق
تربیت نوع بشر خواست حق
کرد عبادات و ریاضات فرض
تا فلکی وصف شوند اهل ارض
نفس بهیمی ملکی خو شود
پس ز خودی رسته خداجو شود
جلوه کند طلعت اللهیش
آید از این مرتبه آگاهیش
کانچه که خواهد همه در نوع اوست
پس شود از صدق و صفا نوع دوست
جام ولا نوشد و مستی کند
از دل و جان نوع‌پرستی کند
این شودش ماحصل زندگی
این بودش بهر خدا بندگی
ز آدم نیکو سیر پاک جان
تا به محمد شه آخر زمان
بر رسل اکرم ذوالاحتشام
باد ز ما تا به قیامت سلام
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۷ - آیت کبری
ای بشر ای آیت کبرای حق
آینهٔ طلعت زیبای حق
ای بشر ای ماحصل ممکنات
ای تو گُلِ سرسبد کاینات
ای دُرِ یک دانهٔ دریای دل
ای گهر گمشده در آب و گل
ای فلکی از چه زمینی شدی
شاد به این خاک‌نشینی شدی
از چه سبب دیده ز خود دوختی
این همه غفلت ز که آموختی
خرگه تو بوده فراتر ز ماه
حال تو چون است در این قعر چاه
قوس نزول تو بیامد بسر
قوس صعودت نبود در نظر
آن فلکی وصف تو بر باد رفت
آن ملکی خوی تو از یاد رفت
روی ز خوی ملکی تافتی
بین که چه دادی چه عوض یافتی
نیک نظرکن که ز پا تا به سر
چیستی ای گشته ز خود بیخبر
کیدی و تزویری و مکر و حیل
ظلمی و بیدادی و جور و دغل
رنگ تو بی‌رنگی و آن شد ز چنگ
بوقلمون وار شدی رنگ رنگ
از بشرت بهر چه بیزاریست
فکر تو دایم بشر آزاریست
ما ولد هفت اَب و چار‌ اُم
خویشی ما از چه سبب گشت گم
ای بشر خیره سر خودپرست
چند دهی رسم معیت ز دست
تا کی و چند این بهم آویختن
خون برادر به زمین ریختن
چند وفا پشت سر انداختن
با بشر این نرد جفا باختن
از بشریت چه زیان دیده‌ای
این سبعیت ز چه بگزیده‌ای
اینهمه با نوع تطاول چرا
غارت و یغما و چپاول چرا
آنکه گشائی به هلاکش تو دست
روی زمین حق حیاتیش هست
همچو تو او هست از این آب و خاک
از چه بمانی تو شود او هلاک
جای تو تنگ است مگر در جهان
یا خورد او قسم تو از آب و نان
یا مگر آن بنده خدائیش نیست
یا که عمل هست و جزائیش نیست
ای که خدا داده زبر دستیت
هان نکند پست ابد مستیت
تا که زبردستیت ای دوست هست
به که تفقد کنی از زیر دست
نی که توانا شوی و پهلوان
در پی آزردن هر ناتوان
در چمن دهر مشو خاربُن
گل شو و دلهای حزین شادکن
ور بودت تیشه فرو زن بجای
جامعه را خار کن از پیش پای
گر ز صغیر است و گر از کبیر
هر سخن نیک بجان در پذیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۸ - رؤیای صادقه
دوش مرا خواب به چشم پر آب
گشت هجوم آور و دیدم بخواب
در لگنی جامه یکی پیرزن
شست و فروریخت کف از آن لگن
بر سر کف خواست هزاران حباب
تافت بر آن شعشعهٔ آفتاب
جلوه همی کرد چه بستان ورد
سرخ و بنفش آبی واسپید و زرد
کودک چندی هم از آن پیرزال
کف ز طمع کرده جواهر خیال
بهر خیالی به هم آویختند
خون هم آن بی‌خردان ریختند
دیده از آن خواب نمودم چوباز
باب تحیر به رخم شد فراز
زود شدم پیش معبر دوان
کیفیت خواب نمودم بیان
گفت مگو خواب که بیداریست
دیدن این خواب ز هشیاریست
آن لگن است این فلک واژگون
پیرزن این دنیی مکار دون
جامهٔ وی کهنگی او که او
نو کندش دمبدم از شستشو
فیض الهی بود آن آفتاب
کامده هر ذره از آن کامیاب
کف بود اسباب جهان سر بسر
کان بدو صد رنک شود جلوه‌گر
اهل جهانند همان کودکان
دیده کف و کرده جواهر گمان
بهر کفی فتنه همی سر کنند
سعی به اعدام برادر کنند
وا اسفا نیست کس انباز من
کافکند آواز در آواز من
تا که بگوئیم به بانگ بلند
کی بشر این نوع کشی تا بچند
کاش صبا گفتی از این خسته جان
با دول و با ملل این جهان
کان همه خود بینی و گردن کشی
وان همه خونریزی و آدم‌کشی
کز ملل پیش در این روزگار
خامه همی گشت وقایع نگار
وین همه در عصر کنون دمبدم
جنگ و جدل در عرب و در عجم
خاصه وقوع جدل بی‌بدل
جنگ شگفت آور بین‌الملل
ویژه در این دور که در بحر و بر
جبههٔ جنگ‌ آمده زیر و زبر
حاصلش‌ آمد چه بکف بالمآل
غیر بشر کشتن و تضییع مال
گیرم از اینگونه نزاع و جدل
ملک جهان شد به یکی مستقل
آن یکی آخر چه برد زیر خاک
جز دل پرحسرت اندوهناک
یارب اثر ده به بیان صغیر
باز کن از لطف زبان صغیر
تا کند از نوع پرستی سخن
تازه کند رسم جهان کهن
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۹ - نسخه کیمیا
بود بسی در طمع کیمیا
چهرهٔ من زرد به رنگ طلا
بوتهٔ دل بود در آتش مرا
حال چو فرار مشوش مرا
در عمل شمس و قمر از خیال
لاغر و کاهیده شدم چون هلال
عمر گرامی که بد اکسیر نقد
صرف نمودم همه در حل و عقد
تن به مثل کاه و غمم کود بود
قرع وجودم پر از اندوه بود
بود ز انبیق عیونم مدام
اشک مقطر به رخ زردفام
کفش و کله جبه و دستار و دلق
رفت همه در گرو زاج و طلق
از عملیات نحاس و حدید
بهرهٔ من شد زحمات شدید
شد جگر از آتش حسرت کباب
هیچ ز مفتاح نشد فتح باب
زان همه تخم هوس اندر دلم
هیچ به جز رنج نشد حاصلم
لیک از آنجا که چو کوبی دری
آید از آن در بدر آخر سری
چون فلکم کار چنین سخت کرد
صحبت پیریم جوان بخت کرد
وه که چه پیری دل و جانش منیر
رند و جهاندیده و روشن ضمیر
دهر کهن یافته از او نوی
بندهٔ درویشی او خسروی
داد یکی نسخه به من از وفا
گفت عمل کن بود این کیمیا
درج در آن نسخه کلامی کز آن
از عدم آمد بوجود این جهان
قلب شود ماهیت خاک از آن
دور زند انجم و افلاک از آن
شرح دهم گر صفت آن کلام
تا به صف حشر بود ناتمام
طرفه کلامی که بود چون شجر
عالم‌ امکان بودش برگ و بر
باید اگر آگهیت زان کلام
لفظ محبت بود آن والسلام
ای که روی در طلب کیمیا
من به کف آورده‌ام این سو بیا
کن بمحبت عمل و صد فتوح
بنگر از آن در جسد و نفس و روح
زود عمل کن که عمل کردنیست
هر که عمل کرد دو عالم غنیست
ای که چهل سال تو با نوع خویش
دشمنی آوردی و خصمی به پیش
جز غم و اندوه چه دیدی بگو
غیر مذمت چه شنیدی بگو
هم به محبت گذران روز چند
به نشد ار روز تو بر من بخند
این صفت نیک چو عادت شود
مایهٔ هر گنج سعادت شود
این عمل نیک کند ز اعتبار
قلب سیه را زر کامل عیار
دم ز محبت زن و همچون صغیر
نقش کن این نام به لوح ضمیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۱ - گل و خار
گفت گلی از سر نخوت بخار
کی ز تو هر خاطر خرم فکار
میکنی از جلوه ناخوش مدام
عیش تماشائی بستان حرام
نقص کمالات چمن گشته‌ای
مایهٔ بدنامی من گشته‌ئی
خار بگفت اینهمه ای گل مناز
دار نگه عزت و خارم مساز
خاری من قدر تو کی کاسته
قدر تو از خاری من خاسته
مشتری ار هست به بازار تو
دیده مرا گشته خریدار تو
در حق من نخوت خود کن رها
تعرف الاشیاء به اضدادها
هر دو ز یک معدن و یک مخزنیم
گر گل و گر خار ز یک گلشنیم
هستی ما آنکه پدیدار کرد
نقش تو گل صورت من خار کرد
ای که گلی در چمن روزگار
هان به حقارت منگر سوی خار
نیست چو ظلمت چو بود روشنی
نیست چو مسکین بکه نازد غنی
نیست چو بیچاره شود چاره‌ساز
از صفت خویش کجا سر فراز
نیست چو عاشق چه کنی حسن روی
با که دهی عرضه همی رنگ و بوی
نیست چو سامع چه کنی با بیان
با که نهی صحبت خود در میان
حاصل مطلب منگر چون صغیر
هیچیک از خلق جهانرا حقیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۵ - کیفیت صلحیهٔ اصفهان
گوش فرا دار که سازم بیان
کیفیت صلحیهٔ اصفهان
بودم از این اسم بسی در شگفت
کش به چه منظور توانم گرفت
مصلح این عالم اضداد کیست
معنی این اسم بلارسم چیست
دهر پر از شرک و نفاق و جفاست
صلحیه یعنی چه و صلح از کجاست
صلحیه بیرون بود از چار طبع
نیست در این جامعهٔ مار طبع
صلحیه چندان نبود دست رس
صلحیه در محضر حق است و بس
الغرض این سر شودم تا پدید
کار به صلحیهٔ شهرم کشید
در پی جزئی‌طلبی عرض حال
دادم و عاید نشدم جز ملال
بس به ره صلحیه پویان شدم
جان تو از کرده پشیمان شدم
بعد ثبوت و سند معتبر
از طلب خویش ببستم نظر
شد ضرر فرع چو از اصل بیش
صلح نمودم به طرف حق خویش
رو ز در صلحیه بر تافتم
معنی صلحیه همین یافتم
کانکه بدین‌جا سر وکارش فتاد
حق و طلب بایدش از دست داد
هرچه طلبکار بود آن طلب
صلح کند تا برهد از تعب
زین سببش صلحیه کردند نام
جان عمو قصه ما شد تمام
گر که یجوز است و گر لایجور
بر نخورد بنده صغیرم هنوز
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۰ - حکمت افلاطون
دید فلاطون مرضی در مزاج
جست ز شاگرد خود آنرا علاج
گفت ز روی ادب ای ذوفنون
صد چومنی را تو به ره رهنمون
ما ز تو علم و هنر‌ آموختیم
نزد تو اندوخته اندوختیم
گفت بلی لیک گه اعتدال
نی گه بیماری و نقص کمال
عقل که رنجور شد اندر بدن
موجد صحت نتواند شدن
آنکه مریض است نباشد طبیب
پیچ و خم کوچه نداند غریب
ای بشر ای گشته ز سر تا به پا
عضو به عضوت به مرض مبتلا
روز بروزت مرض افزون شود
خود بنگر عاقبتت چون شود
با مرض مهلکی اینسان مخوف
چاره خود چون کنی ای بی‌وقوف
نبض یسار تو و نبض یمین
هر دو مریضند ز روی یقین
از پی تشخیص مرض این بآن
چند سپاری و کنی‌امتحان
چند به تجویز خود ای خیره سر
زهر خوری در عوض گل شکر
نسخه نما پاره و بشکن قلم
تجریهٔ خود بهل از بیش و کم
نسخه از آن گیر که خود سالم است
هم به مرض هم به دوا عالم است
تا نشوی بندهٔ فرمان او
تا نروی در پی درمان او
بهر تو آسایش و بهبود نیست
هیچ تو را غیر زیان سود نیست
ماحصل این است که دستور حق
بهر بشر باید و نظم و نسق
بایدمان آنچه که از بهر ما
عقل کل آورده ز نزد خدا
تا که از این تیه ضلالت رهیم
ور نه که تا شام ابد گمرهیم
راهبران ره ز حق‌ آموختند
شمع از آن مشعله افروختند
دل به ندا داده منادی شدند
خویش هدایت شده هادی شدند
ما همه نفسیم و هوی و هوس
نفس خود از نفس بر آرد نفس
در کره ی خاک به جز خاک نیست
خاک از آلایش خود پاک نیست
خلقت آن تیره و ظلمانی است
روشنی‌اش ز اختر نورانی است
کس نتواند که در این شام داج
راه سلامت سپرد بی‌سراج
کس نتواند که به ظن و گمان
ره به سلامت برد اندر جهان
نور یقین باید آن هم به دل
جز که ز قرآن نشود متصل
هرکه در این راه مؤید رود
همچو صغیر از پی احمد رود
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۱ - در مذمت نوشابه
بود یکی خانه چو باغ جنان
سر بسر اسباب تجمل در آن
سیم و زر و لعل و در شاهوار
نیز در آن خانه بدی بی‌شمار
خانه خدا داشت ز دزدان هراس
شب همه شب داد بدان خانه پاس
خوش ز بداندیش بد او را فراغ
زانکه به شب هیچ نکشتی چراغ
بهر وی و خانه‌اش آن روشنی
بود به شبها سبب ایمنی
کهنه حریفی شبی از سارقین
سنگ زد او را به چراغ از کمین
گشت چو مستغرق ظلمت فضا
دزد فرو جست ز بام سرا
وقت خود آن لحظه غنیمت شمرد
هرچه که میخواست از آن خانه برد
نیک چو بینی بر اهل کمال
صورت حال بشر است این مقال
خانه کدام است وجود بشر
کامده خود مخزن در و گهر
سربسر اسباب تجمل در اوست
جزء وجود است ولی کل در اوست
چیست چراغ آنچه تو خوانیش عقل
کش نتوان قدر و بها کرد نقل
دزد که ابلیس رجیم لعین
آنکه حقش خوانده عدوی مبین
سنگ چه نوشابه که آن دزد هوش
شمع خرد را کند از آن خموش
و آنچه که خواهد ز بشر آن برد
شرم و حیا عفت و وجدان برد
رحم برد تا شود از سرکشی
خیره برادر به برادرکشی
حق اخوت که بود از ازل
امر طبیعی به میان ملل
گر دو تن از نوع بشر در جهان
گوی زمین باشدشان در میان
آن دو چو از یک پدر و مادرند
بلکه ز یک نفس و ز یک گوهرند
باشدشان حق اخوت به جا
بایدشان کرد مر آن حق ادا
گرنه ز مستی است چرا تا به حال
گشته چنین حق به جهان پایمال
خاصیت می‌بود این کز بشر
روز و شبان سر زند انواع شر
غفلت مستی است که حایل شود
بنده ز حق این همه غافل شود
بلکه جهان را کند آن سنگدل
ز آتش بیداد و ستم مشتعل
هیچ نگوید که جهان آفرین
داشت چه منظور ز طرحی چنین
بهرچه این ارض و سما آفرید
از پی بازیچه ما آفرید
مستِ می‌ آگه ز جنایات نیست
با خبر از روز مکافات نیست
شد چو به تاثیر می‌از عقل فرد
هیچ نداند که چه گفت و چه کرد
نیست صغیر از ره کذب و عناد
گر بنهی نام می‌ ام‌الفساد
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۲ - سؤال موسی
موسی عمران به مناجات حق
گفت که ای هست کن ماخلق
ای همه ذرات تو را در سجود
ذاکر ذکر تو لسان وجود
انفس و آفاق ستاینده‌ات
پیر و جوان شاه و گدا بنده‌ات
گرچه روا نیست ز من این مقال
شرم همی آیدم از این سؤال
لیک چو آن از پی دانستن است
جرئت اظهار وی اندرمن است
گر که تو را بود خدایی چسان
بندگیش را تو ببستی میان
در همه اعمال کدامین عمل
سرزدی افزون ز تو ای بی‌بدل
گفت حقش شاهد حال توام
باخبر از سر سؤال توام
گر که خدا بود مرا بی‌گمان
خدمت خلقش بگزیدم ز جان
بندگی آوردمش اینسان به جا
کردم از این خدمتش از خود رضا
زین سخن موسی عمران به طور
و آنچه که فرمود خدای غفور
گشت محقق که بود در جهان
بندگیش بندگی بندگان
بندگی حق به حقیقت صغیر
خدمت خلق است به جان درپذیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۴ - مرام احمد
احمد خاتم شه اقلیم جود
جان جهان مهر سپهر وجود
عقل که آئینه ی ایزدنما
ختم رسل مهبط وحی خدا
گشت چو مأمور رسالت ز حق
برد سراسر ز رسولان سبق
مذهبی آورد برای عباد
جمع در آن علم معاش و معاد
داد دو تیغش احد بی‌شریک
کان دو بود یک چو ببینیم نیک
زان دو یکی تیغ لسان بلیغ
دافع شرک خفی آنطرفه تیغ
وان دگرش شرک جلی را بکار
قاتل هر شرک منش ذوالفقار
گفت حقش کای دو جهان آن تو
خلق جهان طفل دبستان تو
چون به دبستان وجود ای حبیب
شخص شریفت بود آخر ادیب
از تو هر آن طفل نه تعلیم یافت
بایدش اندر بر مادر شتافت
مادرشان هست عدم بی‌دریغ
سوی عدم ساز روانشان به تیغ
آمده باغی بمثل این جهان
خلق درختان و رسل باغبان
آن همه در باغ جهان‌ آمدند
خدمت خود کرده و بیرون شدند
حال مربی توئی ای مؤتمن
با تو بود تربیت این چمن
بعد تو چون نیست دگر باغبان
کار تو اینست بباغ جهان
کان شجر خشک بر آری ز جای
وان شجر تر بگذاری بپای
آن شجر خشگ چو ندهد ثمر
باغ به پیرای دگر زان شجر
باغ به پیرای که پیراستن
نیک چو بینی بود آراستن
آن شجر تر بنما تربیت
تا برد از تربیتت تقویت
حاصل اصلی به کنار آورد
میوهٔ توحید به بار آورد
زین شجرستان بودای خوش نفس
مقصد ما میوهٔ توحید و بس
زین سبب آن قائد راه خدا
داد به توحید در اول ندا
گفت بیابید به توحید بار
تا همه گردید از آن رستگار
ای که به احمد بودت انتساب
ای که کنی پیروی از آنجناب
ای که به تهلیل بر آری ندا
صورت‌ امر است مکن اکتفا
معنی توحید همی بایدت
تا که ز توحید فلاح آیدت
وان بود این مرتبه کز خشک و تر
جلوهٔ حق آیدت اندر نظر
ز آینهٔ کون به چشم صفا
روی یکی بینی و آنهم خدا
صلح کنی با همهٔ کاینات
اینت بود اصل فلاح و نجات
خشم چو آید تو ز خود رانیش
اینت بود دوزخ و بنشانیش
با همه در نیک سرشتی شوی
اینت بهشت است بهشتی شوی
خنده بر این ‌امتم آید که خویش
بسته بدان پادشه پاک کیش
در طبقات آنچه نظر می‌کنم
حالتشان زیر و زبر می‌کنم
مینگرم در ره دین خامشان
نیست بجز اسمی از اسلامشان
غیر قلیلی دگران خود سرند
مایه بد نامی پیغمبرند
مذهب اسلام همه نور دان
لیک کنون از همه مستوردان
مذهب اسلام صفا در صفاست
لیک نه اینست که در دست ماست
ای روش حضرت خیر الانام
ای تو بهین مذهب و بهتر مرام
ای علم قدر تو بالای عرش
قدر تو نشناخته‌اند اهل فرش
جان صغیر است ثنا خوان تو
جذب کن او را که بود آن تو
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۵ - ماهی و صدف
ماهیکی در تک بحر از صدف
کرد سئوالی پی کسب شرف
گفت که ما هر دو به بحر اندریم
فیض بر از آب روان پروریم
زانچه تو یک قطره ننوشی فزون
من خورم از حد تصور برون
لیک از آن جمله که من می خورم
دانه به دل هیچ نمی‌پرورم
تو به یکی قطره که در دل بری
گوهری از آن به درون پروری
کشف کن این راز و مرا بازگوی
آنچه نهفته است در این راز گوی
گفت کنی آب محیط ار تو نوش
آنهمه بیرون کنی از راه گوش
لیک من آن قطره چو نوشم دهان
بندم و سازم به دل آن را نهان
حفظ وی از آفت نقصان کنم
در دل خود تربیت از آن کنم
لاجرم آن دانهٔ روشن شود
مایهٔ فخر و شرف من شود
کم ز صدف نیستی ای هوشیار
پند صدف گوش کن و هوشدار
این همه آیات و کتاب مدل
این همه تحقیق ز ارباب دل
این همه اندرز برون از عدد
کش نبود راه به پایان و حد
در تو از آن رو ننماید اثر
کت به دل از گوش ندارد گذر
هرچه از این گوش تو آید درون
می‌رود از آن ز تغافل برون
پند و نصیحت به تو ز اهل خرد
آب محیط است که ماهی خورد
از ره گوش ار به دلت یک سخن
ز اهل دلی آید و گیرد وطن
بی سخن آن دانهٔ گوهر شود
کام دو گیتیت میسر شود
آری اگر سامعه در کس بود
یک سخنش در دو جهان بس بود
هر صفت نیک صغیر آزمود
هیچ به از راز نهفتن نبود
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۷ - سیرچمن
از پی تفریح شدم صبحدم
در چمنی غیرت باغ ارم
دلکش و جان پرور خاطرنشین
روح فزا همچو بهشت برین
سرو ز موزونی قامت در آن
طعنه زن قامت نسرین بر آن
بسکه کل افروخته از خاک چهر
پر ز کواکب شده همچون سپهر
آب به هر جدول آن موج زن
همچو ضمیر من و موج سخن
لاله بر افروخته هر سو عذار
دلبری‌ آموخته از روی یار
نرگس شهلا چو تماشائیان
دیدهٔ خود دوخته بر ارغوان
گل ننهادی که نهد نیم دم
دیدهٔ خود بلبل شیدا بهم
قهقهٔ کبک و نوای هزار
هوش ز سر بردی و از دل قرار
زیر و بم قبره و فاخته
غلغله در آن چمن انداخته
حاصل مطلب من از آن دلگشا
در دل خود هیچ ندیدم صفا
سیر گلم شاد نسازد چرا
از غمم آزاد نسازد چرا
یافتم آْخر که در آن بوستان
نسبت مرا همدمی از دوستان
نیست ز یاران چو مرا همنفس
گلشن از آنروز شده بر من قفس
مسکن اگر طرف گلستان بود
همدمی ار نیست چو زندان بود
ور که مکان گوشهٔ زندان بود
همدمی ار هست گلستان بود
راستی اندر بر اهل نظر
نیست گلی به ز جمال بشر
گلشن و باغ و چمن و بوستان
سنبل و سوسن سمن و ارغوان
این همه فرع بشر‌ام د صغیر
فرع بنه کام دل از اصل گیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۸ - دف و مطرب
دف به کف مطربکی تیز هوش
داشت چنین از ره معنی خروش
کی عجب این جور و جفا تا به کی
جور به این بی سروپا تا به کی
خلق به یک حلقه غلامی کنند
خود به بر خواجه گرامی کنند
من که به صد حلقه غلام‌ آمدم
دایرهٔ عشرت عام‌ آمدم
چند خورم از کف مطرب قفا
چند برآرم گه و بی‌گه نوا
این سخن از سوز چو آن ساز گفت
مطرب شیرین سخنش باز گفت
نالی از این کت ز چه بنواختم
من پی بنواختنت ساختم
ناله‌ات‌ آمد سبب وجد و حال
من به همین مایلم ای دف بنال
ای دل دانا مکن از ناله بس
دم مکش از ناله دمی چون جرس
همچو دف از دوست خوری گر قفا
آن ز وفا دان نه ز راه جفا
چنگ وشت گر که دهد گوشمال
همچو نی از بهر دل او بنال
دل که به دلدار ننالد صغیر
مُشتِ گِلش بیش مخوان،دل‌مگیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۹ - بلبل و پروانه
بلبلی از ناله ی مستانه‌ای
کرد مباهات به پروانه‌ای
گفت اگر عاشقی ای بی نوا
همچو من از سینه برآور نوا
این همه اسرار نهفتن چرا
درد دل خویش نگفتن چرا
لحظه ای از سینه بر آور خروش
چند همی سوزی و باشی خموش
بین که ز من شهر پر از غلغل است
در همه جا شرح گل و بلبل است
رفت به پروانه بسی ناگوار
گفت که ای بی‌خبر از عشق یار
خامشی و سوختن و ساختن
نیست شدن هستی خود باختن
این ز من آن نغمه سرودن ز تو
دعوی بیهوده نمودن ز تو
گل به تو ارزان و تو ارزان به گل
گل به تو خندان و تو نالان به گل
عشق تو شایستهٔ آن رنگ و بوست
حسن گل اندر خور این های و هوست
هر دو از این ره به در افتاده‌اید
رسم و ره عشق ز کف داده‌اید
لاف مزن عشق تو خام است خام
جذبهٔ معشوق تو هم ناتمام
جذبه معشوق مرا بین که چون
همچو منی آیدش از در درون
تنگ بگیرد به وی آنگونه راه
کان نتواند کشد از سینه آه
خیره بدان سان کندش از عذار
کان نتواند کند از وی گذار
عشق مرا بین که به بزم حضور
چونکه به معشوق رسم ناصبور
گرد سرش گردم و قربان شوم
سوخته‌ای جلوهٔ جانان شوم
رسم دوئی بر فکنم از میان
جسم رها کرده شوم جمله جان
هم تو صغیر از پی جانانه باش
فانی آن شمع چو پروانه باش
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۴۰ - اسباب درویشی
بوالهوس دل به هوا بسته‌ای
گفت به درویش ز خودرسته‌ای
کاین دل من مایل درویشی است
در طلب مصلحت‌اندیشی است
خضر ره من شو و بنما رهم
کن ز ره فقر و فنا آگهم
تا که رسانیم بدین افتخار
گو که فراهم کنم اسباب کار
گفت که ای مانده به اسباب در
باید از این مرحله کردن گذر
آنچه که اسباب بدین فن بود
از سر اسباب گذشتن بود
آنچه که سرمایه ی درویشی است
مایه ز کف دادن و بی‌خویشی است
این ره هر بوالهوس خام نیست
راه حق است این ره حمام نیست
گر طلبی حق ز خودی شو جدا
می‌نشود جمع خودی با خدا
هم تو صغیر از خودی آزاد باش
بیخودی آور به کف و شاد باش
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۴۱ - خودبینی
اسب سواری لب آبی رسید
مرکبش از پویه بماند و رمید
زجر همی کردش و همت گماشت
اسب بجا مانده و سودی نداشت
صاف ضمیری که بدش جان پاک
آب بیالود به یک مشت خاک
اسب گذر کرد و سوار از شگفت
دامن آن مرد چو گردی گرفت
گفت که این پرده چه اسرار داشت
مرد چنین بهر وی اظهار داشت
گفت که اسب تو در این آب دید
عکس خود و از تو عنان در کشید
نخوت خودبینی اش از راه برد
پای پی سرکشی اینسان فشرد
حیلتی از بهر وی انگیختم
عکس ورا خاک به سر ریختم
آب شد آلوده به خاک و دگر
عکس نشد در نظرش جلوه‌گر
در ره خود مانع و حایل نیافت
رست از آن دام به رفتن شتافت
راستی اندر ره رهرو خطر
نیست ز خود بینی و نخوت بتر
طالب حق صاحب تمکین شود
هرکه ز خود رست خدابین شود
کار به توفیق برآید صغیر
دامن بخشندهٔ توفیق گیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۴۲ - احمد و محمود
دخترکی سن دهش ناتمام
ناشده در خانهٔ شویش مقام
بود یکی روز به طی طریق
کش گذر افتاد به چاهی عمیق
کرد در آن چاه نگاه و نشست
موی کنان زد به سر و روی دست
اشگ همی ریخت چو ابر بهار
ناله همی زد ز درون رعدوار
زمزمه سر کرد به صوت حزین
گفت در آن زمزمه هر دم چنین
آه دو نو باوهٔ مفقود من
وا اسفا احمد و محمود من
گفت کسی دخترک اینحال چیست
گو که بود احمد و محمود کیست
گفت مرا درنظر آید که شوی
چونکه مرا گیرد و آرد به کوی
نخل وجودم بشود بارور
زایم از آن شوی دو زیبا پسر
بوسه زنم بر رخ گلفامشان
احمد و محمود نهم نامشان
افتدشان روزی از این سوی راه
هر دو در افتند ز غفلت به چاه
من شوم آگاه و در این سرزمین
آیم و اینگونه برآرم حنین
جان من آن دختر شوریده حال
نفس من و توست به گاه مثال
احمد و محمود هم آمال ماست
کان غم و اندوه مه و سال ماست
ما شده را خون ندم می‌خوریم
ناشده را بیهده غم می‌خوریم
حال ندانیم و ز خود غافلیم
غمزدهٔ ماضی و مستقبلیم
مردم دانا نه چو ما غافلند
فارغ از اندیشهٔ بی‌حاصلند
بی‌خبر از گردش ماهند و سال
ماضی و مستقبلشان هست حال
هم تو صغیر از پی آن حال باش
فارغ از اندوه مه و سال باش
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۴۴ - حکایت
خواجه ی دنیاطلب کاهلی
مست خرافت ز خدا غافلی
ز اهل خساست به جهان طاق بود
منکر بخشایش و انفاق بود
داشت غلامی که ز خوبی تمام
عاقل و فرزانه و شیرین کلام
هرچه بدان خواجه نصیحت نمود
در دل او هیچ مؤثر نبود
قائل این بود که وقت رحیل
امر نمایم به وصی و وکیل
بعد من اندر پی خمس و زکوة
سعی نمایند چون صوم و صلوة
مال فراوان به فقیران دهند
اطمعه بر خیل اسیران دهند
تا شبی آن خواجه به کبر تمام
بود به یک کوچه روان با غلام
خواجه ز پی بود و غلامش به پیش
داشت چراغی به کف آن پاک کیش
کم کمک آورد چراغ از قفا
خواجه نشد آگه از این ماجرا
راه غلط کرد و نمود اشتباه
رفت بناگه ز تغافل به چاه
بانگ بر آورد ز دل کی غلام
عمر تو ایزد بنماید تمام
خود تو فکندی به چَهَم بی‌گناه
زود مرا برکش از این قعر چاه
الغرض آن خواجه به زجر فزون
از دل آن چاه چو‌ آمد برون
کرد تغیر به غلام حزین
گفت بود شرط وفا کی چنین
شمع ز پی آوری ای کینه خواه
تا من غمدیده بیفتم به چاه
گفت بلی خواجه بود گر چنین
حالت تاریکی گورت ببین
زودتر از آنکه بیفتی به چاه
پیش روان ساز چراغی به راه
بعد تو انفاق ز‌ اموال تو
گرچه مفید است بر احوال تو
لیک چراغی است که آن از قفاست
یار نکوئیست ولی بی‌وفاست
خواجه از این واقعه بیدار شد
داد ز کف مستی و هوشیار شد
از دل و جان گشت غلام غلام
عذر همی خواست ز قبح کلام
خواجه تو هم پند شنو از صغیر
پند غلامت که منم در پذیر
تا که بود نور چراغت به جا
یاد ز تاریکی گورت نما