عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : ماده تاریخ‌ها
شمارهٔ ۱۱ - وفات عز الدین محمد
بسال هفتصد و سی و هشت از هجرت
بروز جمعه گه چاشت از صفر شده بیست
گذشت سرور آفاق عز دولت و دین
محمد آنکه فلک در عزاش خون بگریست
ابن یمین فَرومَدی : ماده تاریخ‌ها
شمارهٔ ۱۴ - تاریخ فوت عزالدین
چون فلک هفتصد ز سال شمرد
پس چل و هشت بر شمار افزود
نوزدهم از جمادی الاولی
روز شنبه نماز پیشین بود
بر رخ عز ملک و دین ناگاه
دست رضوان در بهشت گشود
ابن یمین فَرومَدی : ماده تاریخ‌ها
شمارهٔ ۱۵ - تاریخ فوت جلال الدین حاجی شاعر
هفتصد از سال هجرت رفته و پنجاه و یک
وز رجب نه بر دو ده افزوده دور آسمان
در شب شنبه بسوی جنت از جاجرم شد
صاحب فاضل جلال ملک و دین حاجی روان
ابن یمین فَرومَدی : ماده تاریخ‌ها
شمارهٔ ۱۶ - تاریخ فوت طاهر بن اسحق بن یحیی از بزرگان فریومد
هفتصد از سال هجرت رفته و پنجاه ویک
وز رجب نه بر دو ده افزوده دور آسمان
صبحگاه روز یکشنبه ز علیا باد کرد
طاهر بن اسحق بن یحیی سوی جنت سفر
ابن یمین فَرومَدی : ماده تاریخ‌ها
شمارهٔ ۲۰ - تاریخ فوت پهلوان علی خواجه
دهم شب از مه ذوالحجه بود اول شام
گذشته هفتصد و پنجاه و چهار ز سال
که نامدار جهان پهلوان علی خواجه
نهاد روی بدرگاه ایزد متعال
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ١٠ - ترجمه
بدوستی که نیاید امیدها همه راست
نه هر چه نیز بترسند از آن شود واقع
چو در میانه مرد و بلا شبی باشد
چه داند او که چه سازد بصبحدم صانع
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٢٣ - ایضاً
احل العراقی النبید و شربه
و قال الحرامان المدامه و السکر
و قال الحجازی الشرابان واحد
فحل لنا بین اختلافهما الخمر
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ۵٠ - ترجمه
بحذر از بلا مجوی خلاص
که حذر در بر قدر هدرست
بخدا در بلا پناه طلب
زانکه دافع خداست نه حذرست
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ۵٢ - ترجمه
ترا ایزد چو بر دشمن ظفر داد
بکام دوستانش سر جدا کن
و گر خواهی مرام نیک مردان
طمع از جان ببر او را رها کن
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ۵۴ - ترجمه
مرا چه گفت یکی گفت در زمانه توئی
بدیهه گوی کلام از معانی و صورش
چرا مدیحه سرای رضا همی نشوی
که در جهان نبود کس بپاکی گهرش
بگفتمش که نیارم ستود امامی را
که جبرئیل امین بود خادم پدرش
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ۶١ - ملمع
حاکم ما ز فرط بد نفسی
عنده الضر و انفع الضرب
کافری بولهب فعال کزو
من یکن مسلما ففی تعب
با خرد زو شکایتی کردم
قلت قد ضرنی بلا سبب
بولهب سیرتی زبر دستست
قال تبت یدا ابی لهب
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ۶٢ - قطعه
یا ایها الرجل الذی تهوی به
و جناء دامیته المناسم عرمس
اذا ما دخلت علی الرسول فقل له
حتما علیک اذا اطمأن المجلس
یا خیر من رکب المطی و من مشی
فوق التراب اذا تعد الا نفس
بک اسلم الطاغوت و اتبع الهدی
و بک انجلی عنا الظلام الخندس
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٧٧ - ایضاً ملمع
خداوندا بحق ان کرامت
که ما را در ازل کردی گرامی
بنزدیک ملایک نفس ما شد
بتعلیم اسامی از تو سامی
ز ما نا دیده اسحتقاق احسان
لقد اعطیتنا فوق المرام
مرا کافتاد عقد صحت ذات
ز دستان فلک در بی نظامی
ز لطف خود بدینمعنی نگه کن
و بدل حال سقمی بالسلام
اذا أبدئت بالاحسان تمم
فما الاحسان الا بالتمام
بنام نیک نیزم هم بمیران
بود عمر مخلد نیکنامی
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۶ - در تهنیت بازگشت رکن الدین صاعد از حج
ای زده لبیک شوق از غایت صدق و صفا
بسته احرام وفا در عالم خوف ورجا
ای زنقص نقض فارغ حکم تو گاه نفاذ
وی زننک فسخ ایمن عزم تو وقت مضا
ای چو ابراهیم آزر کرده فرزندی فدی
وی چو ابراهیم ادهم کرده ملکی رارها
ای مسلم منصب میمونت از آسیب غدر
وی منزه جامه احرامت از گرد ریا
هاتف والله یدعو برزبان شوق حق
گفته اندر گوش هوشت هان چه میپائی هلا
عشق بیت الله ترا از خویشتن اندر ربود
همچو عشق شمع کز خود میبرد پروانه را
لطف یزدانت بمحمل رخت از مسند نهاد
رخت گل از شاخ در مهد افکند دست صبا
هر کرا توفیق ربانی گریبان گیر شد
دامنش هرگز نگیرد ملکت دارالفنا
توزراه خواجگی بر خاستی از بندگی
لاجرم کشتی برآز وخشم و شهوت پادشا
دیده گردون کجا دیده است شخصی مثل تو
در جوانی باورع در پادشاهی پارسا
فرخ آنساعت که بربستی کمر در راه دین
سائقت توفیق ایزد قائدت عون خدا
نعل سم مرکبت گوش فلک را گوشوار
خاک خیل موکبت چشم ملک راتوتیا
هم سیاه از پشت پای همتت گوی زمین
هم کبود از پشت دست رفعتت روی سما
غایت توفیق این باشد که در شغل و فراغ
هرگز اندر کار خیر از تو کسی نشنیده لا
چون همه هم تو مقصور است در دین پروری
لاجرم دایم بود همراه عزم تو قضا
چون رکاب اشرف تو کرد قصد بادیه
رب سلم گوی گشت آندم روان انبیا
شد تماشا گاه از اقبال وصدق نیتت
ره که چونان صعب و هایل مینمود از ابتدا
از تو اندر بادیه دیدند دریای روان
کاندر وغوطه خورد عقل ارکندر ای شنا
ابر رحمت گشت باران ریزبر فرق تو زانک
هر کجا باشد محیای توکم نبودحیا
ایمن آبادی شد اندر عهد توآنره چنانک
سال رکن الدین کنون تاریخ باشد سالها
هرکجا عدل جهان آرای توسایه فکند
کاه برک ایمن بود آنجا ز جذب کهربا
دور نبود گر زفرت زاید از آتش نبات
طرفه نبود گرزیمنت روید از آهن گیا
تو مجرد گشته از جمله علایق مردوار
اندران موقفکه هر کس میشد از جامه جدا
صوفیانه گفته ترک دوخته و اندوخته
گشته از جامه برهنه همچو تیغ اندروغا
چند تشریف قبا تو مردم چشمی ترا
خلعت بی جامگی بهتر بود ازصد قبا
آسمانی در علو از جامه خواهی کرد بس
آسمان را از مجره خوبتر باشد ردا
گرد رخسار تو بفزود آبروی تو از انک
گوهر شمشیر بر شمشیر بفزاید بها
جبرئیل از وجد لبیک تو در رقص آمده
گفته هردم هکذا یا بالمعالی هکذا
باداگر بردی زموقف سوی کعبه بوی تو
کعبه استقبال کردی مقدمت را تامنا
شاید اربطحای کعبه بارگیر زر شود
تا براو کردست دست زرفشانت کیمیا
حکمت ایزدتعالی در ازل چون حکم کرد
از ادای این فریضه این همیکرد اقتضا
تا تو هستی برخلایق در شریعت پیشرو
هم تو باشی در مناسک بر خلایق پیشوا
تا حرم را یمن فر تو بیفزاید شرف
تاعرب را جود دست تو بیاموزد سخا
تا شود از سعی مشکور تو گاه سعی تو
پر مروت از تو مروه پرصفا از تو صفا
کمترین سعی طوافت گرد این هفت آسمان
کمترین رمی جمارت جرم این هفت آسیا
گاه قربان تو این معنی حمل باثور گفت
کاش این منصب مرا گشتی مسلم یاترا
چون قدم در خانه کعبه نهادی آنزمان
میشنیدند از در و دیوار کعبه مرحبا
از وجودت رکن کعبه پنجگشت ازبسشرف
وز کف تو چشمه زمزم دو گشت از بس عطا
کعبه خود داند که جز تو هیچ حاکم در عمل
گرد او هرگز نگشت الا در ایام بلا
دولت الحق اینچنین فرمان بجا آوردنست
ورنه روزی چند خود هرکس بود فرمانروا
چون زکعبه روی زی روضه نهادی کش خرام
کعبه گوید هردمت کایخوشتر از جان تا کجا
بسته کعبه بردل از دوری تو سنگ سیاه
منتظر تا کی بود باز اتفاق التقا
وان بنائی را که بد دینان همی افراشتند
هم باقبال تو شد باخاک هوارآن بنا
کی شود با محدثی انصاف تو همداستان
کی دهد بر بدعتی عدل تو در عالم رضا
هراساسی کش قواعد نیست برشرح رسول
اندر ایام تو آنرا کمترک باشد بقا
اندر آنحالت که در روضه فرستادی سلام
سرخ رخ بودی بحمدالله بنزد مصطفی
هم زکلکت شرع او اندر حریم احترام
هم ز عدلت ملت او باردای کبریا
منت ایزدرا که رفتی و امدی آسوده دل
گشته امیدت وفا و بوده حاجاتت روا
گشته هریک خطوه تو صد خطا را عذر خواه
ور چه معصوم است ذات پاکت از جرم وخطا
مصطفی خواهشگرت هرجا که میبردی نماز
جبرئیل آمین گرت هرجا که میکردی دعا
وز پی آن تا کنی آنجا گذر باردگر
کعبه دل دارد کز اوچو نروضه جانداردنوا
تاازل را ز ابتدا هرگز کسی ندهد نشان
راست چونان کزابد نتوان نهادن انتها
باد چون حکم ازل حکم تو ازروی نفاذ
مدت عمر تو بادا چون ابد بی منتها
بر تو میمون وز تو مقبول بادا از خدای
این فریضت را که برقانون سنت شدادا
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در مدح صدر اجل شهاب الدین خالص
تویی که چرخ به صدر تو التجا کردست
شعاع عقل برای تو اقتدا کردست
امیر عالم عادل شهاب دین خالص
که خاک درگه تو چرخ توتیا کردست
به حرص خدمت تو آسمان کمر بستست
زبهر جود تو خورشید کیمیا کردست
نفاذ امر تو سوگند با قدر خوردست
مضای حکم تو پیوند با قضا کردست
نه تیغ نصرت تو لحظه ی برآسودست
نه تیر فکرت تو ذره ی خطا کردست
زشرم رای تو خورشید در عرق غرقست
زرشک خلق تو گل پیرهن قبا کردست
هر آنچه فاقد گشته زجود حاتم طی
بروزگار تو آنرا قضا قضا کردست
به تیغ صبح میان فلک دو نیمه گذار
اگر خلاف تو گفتست چرخ یا کردست
سپهر اگرچه تو مشگی و مشک غماز است
ترا خزانه اسرار پادشا کردست
زوال راه نیابد بساحت تو که چرخ
حریم جاه تو را باره از بقا کردست
غلام آن دل دریا وشم که در یکدم
هزارحاجت ناخواسته روا کردست
سرای دولت کردست وقف بر تو فلک
برآن چهار وسه وپنج وشش گوا کردست
تبارک الله از آن خلق خوش که پنداری
که نسختی است کز اخلاق انبیا کردست
بحسن رای سر سرکشان بپای آورد
بزخم تیغ رخ دشمنان قفا کردست
زهی مخالف سوزی که زخم خنجر تو
دل عدوی ترا لقمه بلا کردست
عدوی جاه تو پنداشت دست برد بدان
که مهره دزدد یا خانه ی دغا کردست
گمان نبرد که هر شعبده که کرد همی
همه زیادتی حشمت ترا کردست
خدای عزوجل را به لطف تعبیه هاست
که کس نداند این چون وآن چرا کردست
بسا سراب که در کسوت شراب نمود
بسا عناست که بر صورت غنا کردست
تو باش تا بزند آفتاب صبح تو تیغ
که صبح دولتت این ساعت ابتدا کردست
زمانه داد ترا صد هزار وعده خوب
هنوز از آن همه وعده یکی وفا کردست
دریغ باشد مثل تو عشر خوار کسان
زفرع آنکه کسی وقف ده گدا کردست
مرا امید بدانست تا ز پس گویند
که اینت معظم جائی که اوبنا کردست
بلند بختا دریا دلا فلک قدرا
که ایزدت شرف دین مصطفی (ص)کردست
سپاس و منت حق را که کارهای ترا
همه موافق کام و هوای ما کردست
عنان مصلحت خود بحکم ایزد ده
که هرچه آن نه بقدیر اوست ناکردست
رهی بحضرتت ار کمتر آورد زحمت
مگو که خئمت درگاه مارها کردست
که ازجناب رفیع تو تاجدا ماندست
وظیفه های مدیح تو با دعا کردست
همیشه تاکه بگوید کسی بنظم و بنثر
که سوی دلبر خود عاشقی هوا کردست
تو شادمان زی در دولت ابد که فلک
عدوی جاه ترا طعمه فنا کردست
همیشه گردش افلاک و جنبش اجرام
چنانکه رای رفیع تو اقتضا کردست
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - در مدح ملک اعظم حسام الدین اسپهبد مازندران
گر کسی فیض جان همی بخشد
شاه گیتی ستان همی بخشد
شاه غازی سپهبد اعظم
کاشکار و نهان همی بخشد
چرخ مرادی حسام دولت و دین
که روان را روان همی بخشد
آن قدر قدرت قضا قوت
که قضا را توان همی بخشد
کف او ابر وش همی بارد
دل او بحر سان همی بخشد
حکم او را قدر ز روی نفاذ
سرعت کن فکان همی بخشد
قلم اوست لوح محفوظ آنک
روزی انس و جان همی بخشد
نیست یکروزه خرج بخشش شاه
هر چه هفت آسمان همی بخشد
زهره بحر و کان همی بچکد
زان عطا کان بنان همی بخشد
فضله خوان اوست اینکه فلک
بر ملوک جهان همی بخشد
سایه ایزد است در بخشش
لا جرم همچنان همی بخشد
کف او رزق را شود ضامن
پس طبیعت دهان همی بخشد
آنچه بخشد بعمر ها گردون
در کم از یکزمان همی بخشد
سخت ارزان بود بملک جهان
آنچه او رایگان همی بخشد
ملک بخش است بر عبید و خدم
ملک خاقان و خان همی بخشد
تیغ و کلکش همی دو کارکند
این همی گیرد آن همی بخشد
هیچ سلطان نیافت صد یک آنک
شاه سلطان نشان همی بخشد
تاج طمغاج خان همی خواهد
ملک هندوستان همی بخشد
قطره از لعاب لطف ویست
آنچه نحل از دهان همی بخشد
جذوه از شرار خشم ویست
فتنه کاخر زمان همی بخشد
تیغ نیلوفر یش دشمن را
کسوت ارغوان همی بخشد
سگ از اندام خصم سگ صفتش
استخوان استخوان همی بخشد
همه بخشست می نشاید گفت
که فلان یا فلان همی بخشد
هم فزون از قیاس می پاشد
هم برون از گمان همی بخشد
آنچه زانگشت او فرود افتد
آسمان صد قران همی بخشد
آدمی را دعای او فرضست
زان خدایش زبان همی بخشد
تیغ او آخنه عدو زنده است
تا بدانی که جان همی بخشد
زود بینیم از تواتر فتح
که ملک سیستان همی بخشد
سیم وزر هر کسی ببخشد و خود
شاه بخت جوان همی بخشد
آفتابش رکاب می پوشد
واسمانش عنان همی بخشد
ابر جودش میان بادیه بر
چشمه های روان همی بخشد
سیم بر اهل فضل اگر چه بود
عالمی درمیان همی بخشد
دست جودش نگر که از ساری
زانسوی اصفهان همی بخشد
بچو من بنده بی سوابق مدح
نعمت بی کران همی بخشد
اطلس آتشی همی ریزد
قصب و پرنیان همی بخشد
گله ها اسب و تختها جامه
بیگان و دو گان همی بخشد
باد پایان آسمان هیکل
همچو کوه روان همی بخشد
من گه باشم که شاه بهر شرف
کعبه را طیلسان همی بخشد
نیست از سیم بیوه بخشش او
گنج نوشروان همی بخشد
با خرد گفتم از ملوک جهان
کیست کو دخل کان همی بخشد
در چو ابر بهار می بارد
زر چو باد خزان همی بخشد
گفت این بردل تو پوشیدست؟
شاه ما زندران همی بخشد
آنچه کان ذره ذره بخشد،شاه
کاروان کاروان همی بخشد
گفتمش تا کی این توان بخشید
گفت تا میتوان همی بخشد
جاودان باد زندگانی شاه
تا چنین جاودا ن همی بخشد
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - درمدح امام اجل عزالاسلام معین الدین حسین
باز خورشید چرخ رخشان شد
باز کار جهان بسامان شد
چشم اسلام باز روشن گشت
لب امید باز خندان شد
روز تاریک گشته روشن گشت
کار دشوار بوده آسان شد
باز عیسی ز مهد روی نمود
باز دجال فتنه پنهان شد
آخرین یارب مسلمانان
مدد لطف و فضل یزدان شد
چون گزاریم شکر این نعمت
که حقیقت ز حد امکان شد
تا بدانند کز پریشانیت
کار اسلام چون پریشان شد
تنت از رنج تب چو گشت ضعیف
تب ترابود و چرخ لرزان شد
نه لب برق خنده زد زین غم
نه ستاره سپید دندان شد
مسند شرع بی مهابت تو
از لباس شکوه عریان شد
منبر وعظ تو چو حنانه
هم دوتا گشت و هم بافغان شد
چرخ بهر دعات صوفی وار
دلق پوشید و سبحه گردان شد
عرش میخواند آیه الکرسی
آسمان لن یصیبنا خوان شد
گاه طاوس سدره چون طوطی
قل هوالله خوان بالحان شد
گاه عیسی برقیه می آمد
بزمین چون طبیب حیران شد
عاف یارب و اشف مرضانا
ورد تسبیح هر مسلمان شد
مهر میگفت صبح را که مخند
نشنیدی که خواجه نالان شد
صبح میگفت مهر را که مترس
ذات پاکش نه جوهر جان شد؟
ذکر وحشت نمیکنم آن رفت
رنج بگذشت و غم بپایان شد
چرخ بیخردگی اگر کردست
عذرها گفت از ان پشیمان شد
بهر آنچت اشارتست اکنون
طاعت آورد و بنده فرمان شد
رنج اگر چند صعب بود گذشت
کوری احمقی که تاوان شد
چه شماتت کند عدو که ترا
عارضه چند روز مهمان شد
جرم ماه ار نحیف شد زمحاق
عزا و بین هزار چندان شد
خصم گوریش کن که خواجه ما
بر سر درس و ختم قرآن شد
می چه پنداشت حاسدت آخر
که مگر ماهتاب کتان شد؟
یا خران را نموده اند بخواب
که رفعناه نقش پالان شد
گاو ریشی همی نباید کرد
که بهاراست وپشم ارزان شد
روز کوری اوست گر خفاش
دشمن آفتاب رخشان شد
دشمنان را قفا همی خارد
نیت روی مردمی آن شد
تیغ شو چون حسودگردن گشت
پتک شو چون عدوت سندان شد
مارشد مور از آنکه مهلت یافت
سربکوبش وگر نه ثعبان شد
کافر نعمت ترا این بس
که اسیر وبال کفران شد
شوخی زاهدان حال نمای
آفت کشت و منع باران شد
همه ناموس کرد و کبر آخر
هم تبلبیس چون تو نتوان شد
ما ندیدیم در جهان باری
هیچ دیوی که او سلیمان شد
تا که گویند زاهل علم کسی
درفقیهی عدال نعمان شد
از تو خالی مباد مسند شرع
کز تو بنیاد ظلم ویران شد
باد قربانت خصم میش ارچه
بهر اسحق کیش قربان شد
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - خطاب بضیاء الدین
ضیاء دین را دعا همی گویم
همی کنم همه وقتی تنسم اخبار
زگوشت داد بدادی تو قلتبان دایم
که میدهند کنون بیست من بیکدینار
مباش از ین پس در حرص استخوان چو نسگ
نشسته بر سرپای و دو چشم کرده چهار
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - حاجی سلام از چاکران باید باشد
زمن بخواهد حاجی سلام پرسش خویش
دعا و خدمت هریک همی کنم تکرار
توقعست مرا کز مجددات امور
خبر دهند بهر وقت از مجار ومسار
وگرمهمی یا خئمتی است فرماید
که تا بشکر و بمنت شوم پذیرفتار
درود ایزد بر مصطفی محمدباد
براهل بیت وی و بر مهاجر و انصار
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۸۰ - در موعظه حسنه
بذروه ملکوت آی ازین نشیمن خاک
که نیست لایق تخت ملوک تحت مغاک
بخاک بازده این خاک و سوی علو گرای
که جان پاک سزا نیست جز بعالم پاک
تو شاه تخت وجودی چه جای تست اینجا
خلیفه زاده گلشن نشین و در خاشاک؟
محیط دور فلک چیست جسم سانی دود
بسیط روی زمین چیست گاو باری خاک
مدار چشم ازین گنده پیر دنیا زان
که شوم صحبت و شوهر کشست این ناپاک
بجان بمیر و بدل زنده گردودایم مان
که جان زنده دلانرا ز مرگ ناید باک
بمیر و شاد بزی زانکه هر دو نیست بهم
نشاط زنگی با تنگ چشمی اتراک
تراست ممسکی نفس ازین ترش طبعی
که طبع هر ترشی را ملازمست امساک
ره مکاشفه پوی و زخود مجرد شو
که زحمتند در این راه در سکون و حراک
ز چیست شانه و مسواک هر دو را بشکن
تمام نیست ده انگشت شانه و مسواک؟
دریغ نیست که ضایع شود ز تو عمری
بجمع کردن مال و عمارت املاک
که گر بخواهی از ان عمر طرفه العنیی
بملک دنیا نتوانش کردن استدراک
توانگریت همی باید از قناعت جوی
نه از ابریشم و روناس و نیل و قندو زلاک
بقسمتست مقادیر رزق نز جهدست
دلیلش ابله مرزوق و زیرک مفلاک
تو چشم عبرت بگشای و گوش عقل بمال
که از تصرف تقدیر عاجزست ادراک
تو کیستی که ببینی گر اوت ننماید
ببین که لو لا الله گفت خواجه لولاک
مباش ایمن تا این فلک همی جنبد
ازانکه حادثه زایست جنبش افلاک
مباش غره بسعدش نه ذابح آمد سعد؟
مباش ایمن از انجم نه رامحست سماک؟
گشاد چرخ ز زراد خانه ازلست
که کرد نمرودی را بنیم پشه هلاک
تو این مبین که همی خنده خوش زند صبحش
تو تیغ بین که چگونه همیکشد چالاک
مبین ز چرخ بدو نیک زانکه نزد قدر
چه گردش افلاک و چه چرخه حکاک
بلی ز حکمت خالی نباشد اینحرکت
ولی چنان نه که گوید منجم افاک
همه نماز تو فوتست و اینت کمتر غم
بفوت معصیتی سالها شوی غمناک
روان آدم شاید که نازد از تو خلف
که عقل و شرع دهی هر دو مهر دختر تاک
چو لاله گر قدحی داشتی بکف از شرم
چو لاله کو جگرت سوخته گریبان چاک
بدانکه نرگس روزی گرفت بر کف جام
ببین چگونه سر افکنده مند و اندهناک
چه ژاژطیان نزدیک تو چه این سخنان
چه مشک خالص پیش دماغ خشک چه ناک
تو عفو کن عثرات من ای خدای کریم
که گر چه پر گنهم قط ماعبدت سواک