عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۴۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به خودبینی به جز بتگر نباشی
                                    
ز خود بگریز تا کافر نباشی
به ظلمت افکند طوفان جهلت
چو کشتی گر گران لنگر نباشی
ز خیل طایران قدس گردی
اگر در قید بال و پر نباشی
نه انسان زاده ای فضلی طلب کن
که از همچون خودی کمتر نباشی
چنان سیراب ساز امروز جان را
که فردا تشنه کوثر نباشی
اگر خواهی گذارندت درین بزم
دمی بی دود چون مجمر نباشی
همه کس صید فربه خواهد و عشق
کند ردت اگر لاغر نباشی
اگر پای ریاحین سر نداری
چو نرگس صاحب افسر نباشی
چو ساغر پیشه گر بخشش نگیری
میان همگنان سرور نباشی
نگردی زین خط پرگار بی سر
اگر چون نقطه ز اول سر نباشی
«نظیری » دل به سیمین غبغبی بند
که در قید مه و اختر نباشی
                                                                    
                            ز خود بگریز تا کافر نباشی
به ظلمت افکند طوفان جهلت
چو کشتی گر گران لنگر نباشی
ز خیل طایران قدس گردی
اگر در قید بال و پر نباشی
نه انسان زاده ای فضلی طلب کن
که از همچون خودی کمتر نباشی
چنان سیراب ساز امروز جان را
که فردا تشنه کوثر نباشی
اگر خواهی گذارندت درین بزم
دمی بی دود چون مجمر نباشی
همه کس صید فربه خواهد و عشق
کند ردت اگر لاغر نباشی
اگر پای ریاحین سر نداری
چو نرگس صاحب افسر نباشی
چو ساغر پیشه گر بخشش نگیری
میان همگنان سرور نباشی
نگردی زین خط پرگار بی سر
اگر چون نقطه ز اول سر نباشی
«نظیری » دل به سیمین غبغبی بند
که در قید مه و اختر نباشی
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۴۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بس در وفا تأمل و تأخیر می کنی
                                    
تا می کنی به وعده وفا پیر می کنی
رنجش طبیعتی تو و بیداد خوی تست
با خلق صلح از سر تزویر می کنی
خود ظلم کرده از دل ما غبن می کشی
دل مفت برده دعوی توفیر می کنی
ما را حدیث چون و چرا از حساب نیست
در ملک خود تصرف و تدبیر می کنی
گر بر جمال بتکده ما نظر کنی
لبیک می فرستی و تکبیر می کنی
گر قاصر از تصور اویی عجب مدان
نقشی که نیست باب تو تصویر می کنی
از زلف او نمی رهی ار صد هزار سال
شبدیز می دوانی و شب گیر می کنی
جز یک لحد مقام «نظیری » به جم نماند
بی حاجت این خرابه چه تعمیر می کنی
                                                                    
                            تا می کنی به وعده وفا پیر می کنی
رنجش طبیعتی تو و بیداد خوی تست
با خلق صلح از سر تزویر می کنی
خود ظلم کرده از دل ما غبن می کشی
دل مفت برده دعوی توفیر می کنی
ما را حدیث چون و چرا از حساب نیست
در ملک خود تصرف و تدبیر می کنی
گر بر جمال بتکده ما نظر کنی
لبیک می فرستی و تکبیر می کنی
گر قاصر از تصور اویی عجب مدان
نقشی که نیست باب تو تصویر می کنی
از زلف او نمی رهی ار صد هزار سال
شبدیز می دوانی و شب گیر می کنی
جز یک لحد مقام «نظیری » به جم نماند
بی حاجت این خرابه چه تعمیر می کنی
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۴۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تو را گفتم ز صبح وصل مهرافروزتر باشی
                                    
نه کز داغ و داع دوستان دلسوزتر باشی
به سعیت چون کمان می خواستم در بر کشم روزی
چه دانستم که از تیر قضا دل دوزتر باشی
من از شغل تو سرگردان شدم در ابجد دانش
تو در علم نظر هر دم نکات آموزتر باشی
مثال ما درین بستان زمستان و بهار آمد
که چندانی که من بد روز تو بهروزتر باشی
نه گردونی که با عالم قرابت کشتگی دارد
چرا هرچند زاری بشنوی کین توزتر باشی
تواضع جو که می سازد غرور و سرکشی خوارت
ز جمشید ار به حسن و دلبری فیروزتر باشی
«نظیری » تا بهار وصل گل افشان شود باید
ز بستان دردی هجران نشاط اندوزتر باشی
                                                                    
                            نه کز داغ و داع دوستان دلسوزتر باشی
به سعیت چون کمان می خواستم در بر کشم روزی
چه دانستم که از تیر قضا دل دوزتر باشی
من از شغل تو سرگردان شدم در ابجد دانش
تو در علم نظر هر دم نکات آموزتر باشی
مثال ما درین بستان زمستان و بهار آمد
که چندانی که من بد روز تو بهروزتر باشی
نه گردونی که با عالم قرابت کشتگی دارد
چرا هرچند زاری بشنوی کین توزتر باشی
تواضع جو که می سازد غرور و سرکشی خوارت
ز جمشید ار به حسن و دلبری فیروزتر باشی
«نظیری » تا بهار وصل گل افشان شود باید
ز بستان دردی هجران نشاط اندوزتر باشی
                                 نظیری نیشابوری : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۸
                            
                            
                            
                        
                                 نظیری نیشابوری : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۶
                            
                            
                            
                        
                                 نظیری نیشابوری : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۶
                            
                            
                            
                        
                                 نظیری نیشابوری : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۴
                            
                            
                            
                        
                                 نظیری نیشابوری : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۸۴
                            
                            
                            
                        
                                 نظیری نیشابوری : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۰
                            
                            
                            
                        
                                 نظیری نیشابوری : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۱۷
                            
                            
                            
                        
                                 نظیری نیشابوری : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۳۴
                            
                            
                            
                        
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        الهی نفرت از ما ده، بنوعی اهل دنیا را
                                    
که ره ندهد کسی در دل غبار کینه ما را
عطا کن مشرب افتادگی، پیش درشتانم
تو کز همواری افگندی بپای کوه صحرا را
نگردیدیم نرم از آسیای گردش گردون
به پای گردش چشمی بیفگن دانه ما را
در آن دم کاید از ذکر تو در شورش عجب نبود
زبان موج اگر افتد برون از کام، دریا را
مگر در وسعت آباد خیالت سر کند ورنه
نگنجد شور مجنون تو در آغوش صحرا را
شود شاید می فکر ترا مینا دل واعظ
بدست آتش شوقی بده این سنگ خارا را
                                                                    
                            که ره ندهد کسی در دل غبار کینه ما را
عطا کن مشرب افتادگی، پیش درشتانم
تو کز همواری افگندی بپای کوه صحرا را
نگردیدیم نرم از آسیای گردش گردون
به پای گردش چشمی بیفگن دانه ما را
در آن دم کاید از ذکر تو در شورش عجب نبود
زبان موج اگر افتد برون از کام، دریا را
مگر در وسعت آباد خیالت سر کند ورنه
نگنجد شور مجنون تو در آغوش صحرا را
شود شاید می فکر ترا مینا دل واعظ
بدست آتش شوقی بده این سنگ خارا را
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ذوق برهنگی عقل از تن گرفت ما را
                                    
زان خارزار دنیا دامن گرفت ما را
از رهگذار سختی بر سر سفید شد مو
در تنگنای این کوه بهمن گرفت ما را
از خار بست دنیا با قوت رمیدن
مردانه جسته بودیم این تن گرفت ما را
زور رمیدن ما از عهده برنیاید
از دست خلق آخر مردن گرفت ما را
کاهید پیری اول جوجو ز هستی ما
این برق آخر از کف خرمن گرفت ما را
ما را به کف چو عیسی دادند راه تجرید
این رشته واعظ از کف سوزن گرفت ما را
                                                                    
                            زان خارزار دنیا دامن گرفت ما را
از رهگذار سختی بر سر سفید شد مو
در تنگنای این کوه بهمن گرفت ما را
از خار بست دنیا با قوت رمیدن
مردانه جسته بودیم این تن گرفت ما را
زور رمیدن ما از عهده برنیاید
از دست خلق آخر مردن گرفت ما را
کاهید پیری اول جوجو ز هستی ما
این برق آخر از کف خرمن گرفت ما را
ما را به کف چو عیسی دادند راه تجرید
این رشته واعظ از کف سوزن گرفت ما را
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شاد از غیرت ندیدم خاطر ناشاد را
                                    
جلوه تا در بر کشید آن قامت شمشاد را
خردسالی تیره روزم کرد کز تابندگی
پنجه خورشید سازد سیلی استاد را
زنده معشوق می باشند از بس عاشقان
نقش شیرین زنده دارد شهرت فرهاد را
نرم خویی پیشه کن کز چین جوهر پاک کرد
صیقل از همواری خود جبهه فولاد را
غیر غمخواری نیاید هرگز از آزادگان
شانه گردد، اره گر بر سر نهی شمشاد را
حرف واعظ چون کند در من اثر؟ کز روی سخت
بارها کردم ادبها سیلی استاد را؟
                                                                    
                            جلوه تا در بر کشید آن قامت شمشاد را
خردسالی تیره روزم کرد کز تابندگی
پنجه خورشید سازد سیلی استاد را
زنده معشوق می باشند از بس عاشقان
نقش شیرین زنده دارد شهرت فرهاد را
نرم خویی پیشه کن کز چین جوهر پاک کرد
صیقل از همواری خود جبهه فولاد را
غیر غمخواری نیاید هرگز از آزادگان
شانه گردد، اره گر بر سر نهی شمشاد را
حرف واعظ چون کند در من اثر؟ کز روی سخت
بارها کردم ادبها سیلی استاد را؟
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        پی تحصیل آسایش فگندی در بدر خود را
                                    
برای صندلی بسیار دادی درد سر خود را
ترا شد نفس توسن، زان عصا دادت بکف پیری
که با این چوب تعلیمی براه آری مگر خود را
نباشد در ره دور و دراز آرزو سودی
همینت بس، که باز آری سلامت زین سفر خود را
کمر بسته است بهر انتظارت افسر شاهی
برون آور ازین دریای پرشور ای گهر خود را
شد از موی سفیدت کاسه زان پر شیر، تا اکنون
ز زهر تلخی دوران، برون آری مگر خود را
در آن خلوت که آن یکتاست واعظ کس نمی گنجد
دهد گر دست کانجا پا نهی، واکن ز سر خود را
                                                                    
                            برای صندلی بسیار دادی درد سر خود را
ترا شد نفس توسن، زان عصا دادت بکف پیری
که با این چوب تعلیمی براه آری مگر خود را
نباشد در ره دور و دراز آرزو سودی
همینت بس، که باز آری سلامت زین سفر خود را
کمر بسته است بهر انتظارت افسر شاهی
برون آور ازین دریای پرشور ای گهر خود را
شد از موی سفیدت کاسه زان پر شیر، تا اکنون
ز زهر تلخی دوران، برون آری مگر خود را
در آن خلوت که آن یکتاست واعظ کس نمی گنجد
دهد گر دست کانجا پا نهی، واکن ز سر خود را
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خواهد گشود عقده دلهای ریش را
                                    
در شانه دیده زلف تو احوال خویش را
راضی به کم نگشته پی بیش میدود
نشناخته است خواجه زجدوار نیش را
بر قامت حیات لباس جوانیت
کم داشت تر ز رنگ خضابست ریش را
گوشت ز کار ماند به فریاد خود برس
چشمت ضعیف گشت ببین فکر خویش را
تا کی کنی مذاکره عیشهای دوش
یک بار هم ملاحظه کن روز پیش را
این نفس پیر گبر کجا قرب حق کجا
در خانه خدا نبود ره کشیش را
در پیش دوست دم زدن از خویشتن خطاست
کس با نفس ندیده در آیینه خویش را
ظالم شود فقیر چو نرمی ز حد بری
گرگست گوسفند چو بیند حشیش را
واعظ مباش غافل و محکم بگیر کار
یعنی که واگذار بحق کار خویش را
                                                                    
                            در شانه دیده زلف تو احوال خویش را
راضی به کم نگشته پی بیش میدود
نشناخته است خواجه زجدوار نیش را
بر قامت حیات لباس جوانیت
کم داشت تر ز رنگ خضابست ریش را
گوشت ز کار ماند به فریاد خود برس
چشمت ضعیف گشت ببین فکر خویش را
تا کی کنی مذاکره عیشهای دوش
یک بار هم ملاحظه کن روز پیش را
این نفس پیر گبر کجا قرب حق کجا
در خانه خدا نبود ره کشیش را
در پیش دوست دم زدن از خویشتن خطاست
کس با نفس ندیده در آیینه خویش را
ظالم شود فقیر چو نرمی ز حد بری
گرگست گوسفند چو بیند حشیش را
واعظ مباش غافل و محکم بگیر کار
یعنی که واگذار بحق کار خویش را
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۵
                            
                            
                            
                        
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جوهر از تیغ زبان شد،ریخت تا دندان مرا
                                    
گفت وگو، شد همچو سطر بی نقط بدخوان مرا
در نصیحت گوییم هریک زبانی شد جدا
تا ز پیری گشت دندان در دهن جنبان مرا
راه ندهم بعد از این تا آرزوها را در آن
بردر دل کرده پیری از عصا دربان مرا
گشته از بس لازم چشم گهرافشان مرا
فرق نتوان کرد تار اشک از مژگان مرا
دست و پا امروز باید زد، که از پیری دگر
دست و پا فردا نخواهد بود در فرمان مرا
از کتاب هستی ام آن سطر بی معنی که دهر
از گداز زندگانی زد خط بطلان مرا
هرچه واعظ میکند پیری ز من کم، مفت من
چون ز خود قطع تعلق میشود آسان مرا
                                                                    
                            گفت وگو، شد همچو سطر بی نقط بدخوان مرا
در نصیحت گوییم هریک زبانی شد جدا
تا ز پیری گشت دندان در دهن جنبان مرا
راه ندهم بعد از این تا آرزوها را در آن
بردر دل کرده پیری از عصا دربان مرا
گشته از بس لازم چشم گهرافشان مرا
فرق نتوان کرد تار اشک از مژگان مرا
دست و پا امروز باید زد، که از پیری دگر
دست و پا فردا نخواهد بود در فرمان مرا
از کتاب هستی ام آن سطر بی معنی که دهر
از گداز زندگانی زد خط بطلان مرا
هرچه واعظ میکند پیری ز من کم، مفت من
چون ز خود قطع تعلق میشود آسان مرا
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کرد ظاهر از نقاب آن روی گلگون کرده را
                                    
سوخت غمهای بصد خون جگر پرورده را
بی نقاب شرم، بی نور است حسن مهوشان
روشنی هرگز نباشد دیده بی پرده را
بی بصیرت هم ز فیض جستجو بی بهره نیست
دیده غربال یابد گوهر گم کرده را
بسکه باشد مدعا از ما به ما نزدیکتر
میتوان پرسید از منزل ره گم کرده را
گر نسیم آورد واعظ بوی زلف پرخمش
رایگان از کف مده این گنج بادآورده را
                                                                    
                            سوخت غمهای بصد خون جگر پرورده را
بی نقاب شرم، بی نور است حسن مهوشان
روشنی هرگز نباشد دیده بی پرده را
بی بصیرت هم ز فیض جستجو بی بهره نیست
دیده غربال یابد گوهر گم کرده را
بسکه باشد مدعا از ما به ما نزدیکتر
میتوان پرسید از منزل ره گم کرده را
گر نسیم آورد واعظ بوی زلف پرخمش
رایگان از کف مده این گنج بادآورده را
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به پیری، از چه رو می افگنی کار جوانی را
                                    
چه میدانی که سلخی هست، ماه زندگانی را
کسی کز بار پیری حلقه شد قد چو شمشادش
سراپا چشم گردیده است و، میجوید جوانی را
دلیلی بهتر از افتادگی نبود ره حق را
که از بالای پستی، آب دارد این روانی را
در آفت خانه دنیا، تلاش خاکساری کن
زمین بودن سپر باشد، بلای آسمانی را
اگر خواهی نشاط، از حاصل گیتی بکش دامن
که دارد سرو، از آزادگی رقص روانی را
بوضع کهنه دیر این جهان، با این دل غمگین
بسی خندی، اگر بینی رباط زعفرانی را
گرفت از دست ما پیری، همه بود و نبود ما
به ما نگذاشت واعظ، هیچ جز داغ جوانی را
                                                                    
                            چه میدانی که سلخی هست، ماه زندگانی را
کسی کز بار پیری حلقه شد قد چو شمشادش
سراپا چشم گردیده است و، میجوید جوانی را
دلیلی بهتر از افتادگی نبود ره حق را
که از بالای پستی، آب دارد این روانی را
در آفت خانه دنیا، تلاش خاکساری کن
زمین بودن سپر باشد، بلای آسمانی را
اگر خواهی نشاط، از حاصل گیتی بکش دامن
که دارد سرو، از آزادگی رقص روانی را
بوضع کهنه دیر این جهان، با این دل غمگین
بسی خندی، اگر بینی رباط زعفرانی را
گرفت از دست ما پیری، همه بود و نبود ما
به ما نگذاشت واعظ، هیچ جز داغ جوانی را
