عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۸۰ - مرده شوی
مرده شوی امرد که جان بخشد تن افسرده را
زنده گرداند چو گیرد دست نبض مرده را
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۸۴ - حافظ
از نوای آن مه حافظ سخن سر ساختم
خانه خود بردم و آهنگ دیگر ساختم
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۹۳ - آهنگر
رفتم امشب بر دکان شوخ آهنگر ز غم
زد به روی آتش خود مشت آب و دم مزن
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۰۰ - دارباز
دارباز امرد چو مه جایش بود بر آسمان
عاشقان را بسته است آن نازنین بی ریسمان
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۰۱ - هیزم فروش
با مه هیزم فروش از سوز دل گفتم سخن
گفت خود را روز محشر کنده دوزخ مکن
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۰۴ - کاتب
شوخ کاتب کرد امشب بر کف دستم رقم
نیست در خاطر تو را اندیشه از لوح و قلم
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۰۵ - کاتب
دلبر کاتب شبی گردید با من همنشین
گفت من فردا چه گویم یا کرام الکاتبین
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۲۴ - فوطه دار
فوطه دار امرد به پیشم فوطه ای را ماند و رفت
طاس جستم کاسه چوبین خود گرداند و رفت
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۲۵ - ملتقچی
چون فتیله بس که ملتقچی پر از تاب رفت
عاشقان خویش را فریاد کرد و خواب رفت
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۵۰ - بربند باف
دلبر بربندبافم را رگ جهانهاست تار
روز و شب باشد به عشاقان خود در عین کار
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱
ای در طلبت صد چاک از غصه گریبان‌ها
خون‌ها ز غمت جاری از دیده به دامان‌ها
در زاویه ی هجرت، بنشسته به خون دل‌ها
در بادیه ی عشقت، سر کرده قدم جان‌ها
آلوده به خون باشد از پای مجانینت
هر خار که می‌بینم در طرف بیابان‌ها
با شوق لقایت جان از جسم رهد شادان
چون مردم زندانی از گوشه ی زندان‌ها
چه کعبه و بتخانه چه خانقه و مسجد
با یاد تو در هرجا جمعند پریشان‌ها
چه رند خراباتی چه شیخ مناجاتی
اوصاف ترا هریک گویند به عنوان‌ها
چه فاخته در گلشن چه جغد به ویرانه
دارند نهان هریک حمد تو در افغان‌ها
تهلیل تو را کبکان گویند به کهساران
تسبیح تو را مرغان خوانند به بستان‌ها
در معرفتت تنها حیران نه منم کاینجا
هم عقل کل استاده اندر صف حیران‌ها
ذات تو دلیل آمد بر ذات تو و جز این
باشد به برِ کامل، ناقص همه برهان‌ها
تو اول و تو آخر تو ظاهر و تو باطن
صادر ز تو اول‌ها راجع به تو پایان‌ها
ملک از تو و حکم از تو نصب از تو و عزل از تو
در ملک تویی سلطان مملوک تو سلطان‌ها
جسم از تو بود جان هم سر از تو و سامان هم
داریم ز تو سامان ما بی‌سر و سامان‌ها
با حکمت تو هرگز از ابر بهار و دی
بیهوده نمی‌بارد یک قطره ز باران‌ها
گویند گنه بخشی چون بنده پشیمان شد
جز تو که پشیمانی بخشد به پشیمان‌ها
بر تابع فرمان‌ها فرض است جنان اما
بی‌عون تو نتواند کس بردن فرمان‌ها
شاید که شوند از تو مأیوس گنهکاران
هرگاه فزون‌تر شد از عفو تو عصیان‌ها
یک ذره نخواهد کرد احسان تو کوتاهی
درباره ی کافرها در حق مسلمان‌ها
ما خیره‌سران هر یک، یک عمر به درگاهت
کردیم چه عصیان‌ها دیدیم چه احسان‌ها
ما بنده ی نادانیم از کرده ی ما بگذر
ای پادشه دانا بخشای به نادان‌ها
یارب به حق آنان کز نیست شدن در تو
معمورهٔ هستی را هستند نگهبان‌ها
از علت نادانی ما را تو رهایی ده
این درد تو درمان کن ای خالق درمان‌ها
از رحمت خود ما را می‌دار به هر حالت
محظوظ ز دانایی محفوظ ز خسران‌ها
وان‌ها که همی‌پویند اندر ره عرفانت
بر فرق صغیر افشان خاک قدم آن‌ها
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در نعت حضرت ختمی مرتبت موید مجتبی محمد مصطفی (ص)
ای مایه ی امید دل ای رحمت خدا
ای اولین تجلی حق ختم انبیا
ای کنیت مقدس و اسماء اقدست
بوالقاسم و محمد و محمود و مصطفا
آید چو نام نامی جان پرورت به گوش
در دل مقام خویش دهد خوف بر رجا
بود از تو بس شگفت اگر سایه داشتی
خورشید را بلی نبود سایه در قفا
گردید ختم بر تو نبوت که سعی تو
از ابتدا رساند مکارم به انتها
موسی چو از جهان به سرای دگر شتافت
طی گشت قصهٔ یدبیضا و اژدها
عیسی چو جای در فلک چارمین گرفت
روی زمین نماند از او معجزی به جا
قرآن توست معجز باقی که تا ابد
بر جن و انس روز و شبان میزند صلا
گوید هر آنکه را که ز من هست شک و ریب
یک سوره آورد چو من از فرو از بها
برهان خاتمیتت این بس که تا به حشر
در کاینات هست طنین افکن این ندا
چون لانبی بعدیت آید به گوش دل
آساید از فسانه ی ارباب ادعا
در رفع اختلاف جهانی توان نمود
بر یک حدیث متقن ثقلینت اکتفا
صورت نهفتی از ره معنی درآمدی
در صورت مقدس قرآن و اوصیا
قرآن تست روح تو و تا جهان بپاست
بر اهل روزگار دلیل است و رهنما
جسم تواند عترت و هرگز نمی شود
این روح و جسم تا ابد از یکدیگر جدا
آری چگونه روح تواند بدون جسم
اندر زمانه زیست کند تا صف جزا
این هر دو خود توئی و به تحقیق بر تو رفت
بر این دو از هر آنکه وفا رفت یا جفا
آن حجه دوازدهم حالیا به غیب
باشد شریک و حافظ قرآنت از وفا
آن هم توئی به صورت و معنی که شخص او
با اسم و کُنیه ی تو کند جلوه ز اختفا
ترویج دین توست به دست وی و شود
در عهد او حقیقت اسلام برملا
چون بهر دفع ظالم و ظلم آن ولی حق
بر بام کعبه برزند از عدل حق لوا
گیتی بعدل و داد گراید ز جور و ظلم
زحمت شود رفاه و کدورت شود صفا
آنگه دلیل خلق کتاب تو است و بس
در امر و نهی کار برآید بمدعا
گردد پدید سلطنت حقه در جهان
یابد ظهور معدلت ذات کبریا
آن روز از سپید و سیه خلق عالمند
قائل بیک کتاب و بیک دین و یک خدا
گردد جهان بهشت برین زان یگانگی
آری یکانگی کند این دردها دوا
ای صاحب شریعت و ای خواجه رسل
ای آسمان رفعت و خورشید اهتدا
از شر غیر و وسوسه نفس و هول حشر
دارد صغیر بر تو و آل تو التجا
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح اعلیحضرت شاه ولایت علی علیه‌السلام
الا تا خویشتن بینی نه بینی روی جانانرا
بلی ابر از نظر پنهان کند خورشید تابانرا
مقام وحدت است اینجا تو و جانان نمیگنجد
از آن مگذر که خود بینی ز خود بگذر ببین آنرا
چو جوئی آن صنم باز آی از دیر و حرم یعنی
ز پای جان خود بر دار قید کفر و ایمانرا
ز عشق آن پری ناصح مکن منعم که میدانم
نه بیند این سر شوریده دیگر روی سامانرا
من اندر خواب زلفش دیدم و حالم پریشانشد
توهم چون من شوی بینی گر اینخواب پریشانرا
وصالش جوی در محنت که توأم ساخته حکمت
طواف کعبه و پیمودن کوه و بیابانرا
گر افتادی ز پا میرو بسرکاردبرون روزی
جمال کعبه از پای دلت خار مغیلانرا
ترش‌روئی دی از پی بهاری آورد شیرین
به بینی سبز و خرم کوه و صحرا و گلستانرا
به تحقیق ارگشائی دیدهٔ دل را توان دیدن
خود اندر دامن ابر سیه گل‌های خندانرا
شنیدی زنده دارد آب حیوان خضر را بازی
تو هم در ظلمت گیتی طلب کن آب حیوانرا
توئی آنکسکه حق گوید نفخت فیه من روحی
خودارناخواندئی میپرس از انکو خوانده قرآنرا
بسی جای شگفتست این چو نیکو بینی‌ای انسان
که با آن روح رحمانی بری فرمان شیطانرا
سیه گشته است چشمت از شتاب گردش گردون
از این رو می‌نیاری دید دست چرخ گردانرا
خط پرگار دوران نقطهٔی اندر میان دارد
بجو آن نقطهٔ مرکز مشو سرگشته دورانرا
اگر آن نقطه را جویی صفت زان نقطه دان دائر
مدار گنبد گردون نظام ملک امکانرا
ز قرب و بعد آن نقطه است کاید درمیان صحبت
بیان سازند اهل دل چو شرح وصل و هجرانرا
اگر آن نقطه را خواهی محل جو در دل آنان
که دیو نفس کشتند و طلب کردند یزدانرا
بدست صدق دامان گروهی گیر کز صفوت
به ناپاکی و بی‌باکی نیالودند دامانرا
بدرویشان عالی رتبتی پیوند کز همت
فرو نارند سر مرتاج قیصر تخت خاقانرا
سخن بی‌پرده گر خواهی ز جان شو بنده آنان
که راه بنده‌گی پویند از جان شاه مردانرا
شهنشاهی که آید هر که در خیل غلامانش
بخود همدوش بیند آدم و نوح و سلیمانرا
برای هرچه جز حق فرض کن آغاز و پایانی
بدست مرتضی دان امر آن آغاز و پایانرا
مجو بی مهر او غفران حق کاندر صف محشر
بشرط مهر او دارد خدا مبذول غفرانرا
شها ای کوه حلم و بحر علم و معدن حکمت
که از خو آن عطای خویش دادی لقمه لقمانرا
توئی مقصود از اینمطلب توئی منظور از اینمعنی
که حق بر صورت خود خلق فرموده است انسانرا
تو روشن میکنی ماها چه آفاق و چه انفس را
تو روزی میدهی شاها چه کافر چه مسلمانرا
شهنشاها توئی کت بینم اندر حیطه قدرت
مسخر شش جهت هم پنج حس هم چار ارکانرا
صلت خواهم بدین اشعار و آن اینست کافزائی
بروح پاک پیر و باب من اکرام و احسانرا
چه گویم من بوصفت با وجود اینکه میبینم
در اوصاف تو از قول خدا آیات قرآنرا
صغیر از شرم شد خاموش آری کی بود در خور
ثنای چون تو دانائی من ناچیز نادانرا
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در مدح مظهرالعجائب حضرت مولی‌الموالی علی علیه السلام
کند ثابت حدیث قدسی این فرخنده معنا را
که یزدان در عبودیت، ربوبیت دهد ما را
ز آدم تا به خاتم چون امیرالمؤمنین حیدر
طریق بندگی نسپرده کس معبود یکتا را
اگر کُنهِ عبودیت، ربوبیت بُوَد یاران
برای من کنید از بهر حق حل این معما را
علی را بنده باید خواند یا حق گفت یا هر دو
ندانم با که گویم این حدیث حیرت‌افزا را
به قرآن آیه ی میمون سُبحان الذی اسری
نماید شمه ای از فضلش آگه مرد دانا را
خدا فرموده تا بنمایمش آیات خود بردم
سوی معراج از روی زمین سلطان بطحا را
امیرالمؤمنین فرموده در تفسیر این آیه
نباشد آیتی اکبر ز من ایزد تعالی را
ز برج کعبه طالع گشت خورشید دل افروزی
که رجعت داد در چرخ آفتاب عالم آرا را
صغیر از دست اینجا خامه را بگذار و ساکت شو
که ترسم از گلیم خویشتن بیرون نهی پا را
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در تهنیت عید مولود
مرحبا عیدی که در آن شد ز رحمت فتح باب
یعنی از برج نبوت سر برآورد آفتاب
مرحبا عیدی که در آن ز امر رب‌العالمین
رحمه للعالمین برداشت از صورت نقاب
مرحبا عیدی که در آن چون دل صاحبدلان
شد جهان روشن بنور حضرت ختمی مآب
الصلا ای عشق بازان الصلا ای عارفان
مظهر حسن ازل بیرون خرامید از حجاب
ایکه دیدار حقت باید ببین او را که گفت
من‌رآنی قدر أی الحق آنشه گردون جناب
در شهود آمد ز غیب آن عالم علم لدن
کز قفایش چاکر آسا جبرئیل آرد کتاب
هم ز کاخ رفعتش عرش معلا پایه‌ای
هم ز بحر قدرتش دریای امکان یکحباب
هم میان اولیاء آنماه شمع انجمن
هم میان انبیاء آن شاه فرد انتخاب
جن و انس و دیو ودد از رحمت او بهره‌ور
وحش و طیر و مور و مار از حضرت او کامیاب
دانه‌ئی بی امر آن سرور نروید از زمین
قطره‌ئی بی‌حکم آن حضرت نبارد از سحاب
مصحف و توره و انجلیل و زبور از قول حق
در مدیح اوست یکسر فصل فصل و باب باب
بغض و حبش بهر اعدا و محبش پرورد
آنگناه اندر گناه و این ثواب اندر ثواب
چون بمحشر از شفاعت بهر امت دم زند
محو گرداند حق از لوح جز احرف عقاب
گرچه جرمت بیحسابست از حساب خود مترس
ایکه مهر او بود حسب تو در روز حساب
دشمن او نشنود هم دوستدارش ننگرد
آن یکی بوی بهشت و این یکی روی عذاب
پیچ و تاب حشر باشد منکرش را تابعش
جز که از گیسوی حورالعین نبیند پیچ و تاب
جان فدای آن شهنشاهی که خواند عبد او
خویشرا شاه دوعالم شیر یزدان بوتراب
مرتضی آنکس که بی‌مهرش بدرگاه خدا
گر دعای انبیا باشد نگردد مستجاب
گفت احمد شهر علمم من علی باب منست
جان من در شهر میباید شدن داخل ز باب
دشمن ار جوید از او دوری نباشد این عجب
دایماً خفاش از خورشید دارد اجتناب
شاه مردان شیر یزدان آنکه در روز مصاف
از نهیبش می‌شدی شیر فلک را زهره آب
برق تیغش آتشی بودی که گر خلق جهان
خصم وی بودند جان جمله می‌کردی کباب
عرصه عالم ز رو به خصلتان خالی نشد
تا نکرد آن شیرمرد بی‌بدل پا در رکاب
مهر و ماه و ثابت و سیار در هر روز و شب
روشنی از خاک درگاهش نمایند اکتساب
چون ولای او نهد پا در میان قلب مخوف
گر همه سیماب باشد خیزد از وی اضطراب
هیچکس زامرش نیارد روی بر تابد بلی
بردن فرمان او فرض است بر هر شیخ و شاب
رهبر پیر و جوان شاهی که گر فرمان دهد
بازگردد پیر را بار دگر عهد شباب
هرکه را برک و نوا بخشد بعمر خویشتن
روی فقر و بینوائی را نمی‌بیند بخواب
دل بغیر او مبند ار تشنه فیضی بلی
کی توانی کرد دفع تشنه کامی از سراب
مهرش آن اکسیر باشد کانکه را آید بدست
میتواند کرد قلب تیره خود زر ناب
قل کفی را گر بقر آن خوانده بی‌میدان که هست
مرتضی مقصود از من عنده علم‌الکتاب
مهر احمد با ولای مرتضی توأم بود
راستی گر جوئی احمد راسوی حیدر شتاب
خلق را احمد بوی میخواند گویا مولوی
بهر این گفت آفتاب آمد دلیل آفتاب
هان مگو دیگر تماشای گل رخسار او
نیست ممکن چونکه گل رفت و گلستانشد خراب
بین رخ فرزند او صابر به یاد روی وی
آری آری بوی گل را از که جوئیم از گلاب
دست بر دستت تا دست علی دستش صغیر
دست از دستش مدار و رو ز درگاهش متاب
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مناقب و مدایح ائمه طاهرین صلواه الله علیهم اجمعین
ایدل گرت هوای بهشت است رو متاب
از درگه محمد و آلش بهیچ باب
از غیر خاندان نبی کام خود مجوی
لب تشنهٔی کجا شده سیراب از سراب
حق را مظاهرند به تحقیق و مهرشان
واجب بهر سفید و سیاه است و شیخ و شاب
تا سر نتابد از خط فرمانشان فکند
از کهکشان بگردن گردون قضا طناب
ریحان بحکمشان به چمن روید از زمین
باران بامرشان بدمن بارد از سحاب
بهر سکون کنند اشارت اگر بچرخ
تا حشر بر درنگ مبدل کند شتاب
گردن بنه بطاعت ایشان که این گروه
بر خلق عالمند ز حق مالک الرقاب
هرجا توان بحضرتشان بردن التجا
با علم حق چه فرق حضور است با غیاب
علم کتاب در برایشان بود نه غیر
نازل ز حق شده است در این خاندان کتاب
آسوده خاطرند محبانشان بحشر
آندم که خلق را همه خوف است و اضطراب
اکنون بریز عذب ولایت بکام جان
خواهی اگر بحشر شوی ایمن از عذاب
بی‌مهر آل ساقی کوثر در آن جهان
هرگز طمع مدار ز حق کوثری شراب
خلقند کامیاب ز انعام عامشان
آنسان کز آفتاب بود ذره کامیاب
گر جودشان نبود بخلقت سبب هنوز
طفل وجود بود بمهد عدم بخواب
با این چراغهای هدایت جهانیان
راه خطا تمیز دهند از ره صواب
هستند همچو ما بشر اما وجودشان
حق را مخاطب آمده بر وحی و بر خطاب
هستند همچو ما بشر اما قلوبشان
فرمانروا بآتش و باد است و خاک و آب
زانها مدد طلب که بدیشان خدا ز لطف
هم داده خاتمیت و هم کرده فتح باب
نائل شود بدرک مقاماتشان خرد
روزی اگر به منظر عنقا رسد ذباب
گرمی نبود لنگر تمکینشان شدی
دین را سفینه غرق بگرداب انقلاب
در موقع سواری زوار قبرشان
گیرد فلک ز حلقه چشم ملک رکاب
در عالم شهود همه مثل بی‌مثل
در دفتر وجود همه فرد انتخاب
خلقی بوصف صورتشان دم زنند لیک
از جمله روی شاهد معنیست در نقاب
زیشان بروز حشر جزا و سزا رسد
بر هر کسی که اهل ثواب است یا عقاب
جز درگه محمد و آلش دری مکوب
کانجا نمانده است سئوالی بلاجواب
آباد گشت آخرتش آنکه مهرشان
با خویشتن ببرد از این عالم خراب
هستند سرفراز مطیعانشان صغیر
کز بوته رو سفید برآید طلای ناب
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در منقبت امام‌المتقین حضرت امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام
اختران را گرچه یک اندر شمار است آفتاب
لیک در آن جمع فرد از اقتدار است آفتاب
گردد او گرد خود و انجم بگردش لاجرم
در میان اختران دائر مدار است آفتاب
این که می‌بینی قراری نیست در سیارگان
بی‌قرارند اینهمه چون بی‌قراراست آفتاب
الحق از این بی‌قراری وینهمه سرگشتگی
می‌توان گفتن چون من عاشق بیار است آفتاب
آری آری عاشق یار است ور نه از چه رو
چون رخ من دائما زرد و نزار است آفتاب
گرچه هریک ز اختران را وصفها باشد ولی
صاحب اوصاف بیرون از شمار است آفتاب
نی همین جنس بشر را فیض بخشد کز وجود
فیض بخش وحش و طیر و مور و مار است آفتاب
دائماً از قرب و بعد خویش نسبت با زمین
کار پرداز زمستان و بهار است آفتاب
از نهان گشتن بمغرب و ز عیان گشتن ز شرق
خود پدید آرنده لیل و نهار است آفتاب
خلق عالم گر همی فیض از معادن میبرند
بر معادن فیض بخش و فیض بار است آفتاب
عابد الشمسش همی خواند خدای خویشتن
گرچه زین نسبت بغایت شرمسار است آفتاب
چون همه اشیاء عالم راست از وی پرورش
فرقهٔی گویند خود پروردگار است آفتاب
عالمی را میکند یکدم مسخر گوئیا
برق تیغ حیدر دلدل سوار است آفتاب
پادشاه ملک امکان آنکه او را بنده‌وار
روز و شب فرمانبر و خدمتگذار است آفتاب
رجعت از دادش ز مغرب نی‌عجب کانشاه را
همچو گوئی پیش پای اختیار است آفتاب
آسمانستش یکی نیلی حصار اطراف کاخ
دیده بانی فوق آن نیلی حصار است آفتاب
تا کند کسب ضیاء هر صبح بر خاک درش
بوسه زن از روی عجز و انکسار است آفتاب
گرد شمع عالم افروز وجود آنجناب
تا قیامت دور زن پروانه‌وار است آفتاب
زیر بار عشق او زین گرم سیری در مثل
اشتر بگسسته از مستی مهار است آفتاب
نازم آن قسام رزق عالمی را کز شرف
مطبخ جود ورا جزئی شرار است آفتاب
تا ببوسد خاک پای دوستانش یک بیک
در تفحص گرد هر شهر و دیار است آفتاب
از جمال زاده او هست گوئی منفعل
زین سبب گاهی نهان گه آشکار است آفتاب
حضرت صابر علی شه آفتاب برج دین
آنکه پیش رأی او بی‌اعتبار است آفتاب
پیش چشم اهل بینش با وجود طلعتش
ذره‌آسا بی‌شکوه و بی‌وقار است آفتاب
سایه‌اش را تا بسر دارد صغیر اندر بها
پیش نظمش همچو زر کم‌عیار است آفتاب
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در تهنیت عید مولود مولی الکونین ابی‌الحسنین علی علیه‌السلام
ساقی کنون که میکده را گشت فتح باب
بنمای پرسبوی وجود من از شراب
زان باده در ایاغ کن ای مه که قطره‌ها
کز آن فروچکد همه ماه است و آفتاب
تا چند کرد بایدم از مفتی احتراز
تا چند داشت بایدم از زاهد اجتناب
برخیز و پای‌کوب و قدح بخش و بوسه‌ده
با بانگ چنگ و تار و نی و بربط و رباب
از پیچ و تاب دهر بکن فارغم ز می
ای همچو من همیشه دوزلفت به پیچ و تاب
بخت منست و فتنه که تا آیدم به یاد
بیدار بوده این یک و بوده است آن به خواب
تنها وفا و مهر نه در گلر خان کم است
کاندر تمام خلق جهانست دیر یاب
تنها همین نه جور و جفا نیکوان کنند
کز نیک و بد به جور و جفا می‌رود صواب
جز آستان پیر مغان هرچه بنگرم
بینم جهان و خلق جهان را در انقلاب
تا کی غم زمانه توان خورد می‌بده
تا خویش چون زمانه نمایم ز می‌خراب
بی می‌دمی مرا نبود تر دماغ جان
آری درخت خشک شود چون نخورد آب
بنگر چگونه عمر به تعجیل می رود
ساقی ز جای خیز و توهم کن به می شتاب
امروز در شماره هر روز نیست هان
ده جام بی شمار و بده بوسه بی‌حساب
امروز روز و جد و نشاط است و خرمی
مر خلق را ز عالی و دانی ز شیخ و شاب
امروز از تولد شاهی برآمده
کام چهار مادر و امید هفت باب
امروز تا جهان رهد از ظلمت مجاز
بنمود آفتاب حقیقت رخ از سحاب
امروز گشت در افق مکه آشکار
از برج کعبه روی چو خورشید بوتراب
وین آبرو تراب چو از بوتراب یافت
صدبار عرش گفت که یالیتنی تراب
گیرم نقاب از رخ مطلب ز رخ گرفت
امروز شاهد ازلی در حرم نقاب
بی‌پرده گویمت ز پس‌پرده شد عیان
آن کنز مخفی ای که نهان بود در حجاب
شاهی قدم به ملک جهان زد که بی‌گزاف
از بحر لطف اوست جهان خود یکی حباب
گردید نوح در همه آفاق و عاقبت
از بهر خویش خاک درش کرد انتخاب
دانی بهشت را ز چه آدم ز دست داد
می‌خواست خویش را برساند بدان جناب
صندوق مهر او دل پرنور هر نبی
وصف جلال او خط مسطور هر کتاب
با حب او نوشته نگردد ز کس گناه
با بغض او قبول نگردد ز کس ثواب
بالله ز مهر اوست رود هرکه در جنان
بالله ز قهر اوست رسد هرکه را عقاب
از بیم و اضطراب محب وی ایمن است
روزی که خلق را همه بیم است و اضطراب
جز قرب او مجوی که این است خود نعیم
از بعد او بترس که این است خود عذاب
گر نیست اسم اعظم حق نامش از چه‌رو
دل را ز غم رهاند و جان را ز التهاب
شاها تویی که در تو فنا میشوند و بس
آنان که جای گرددشان ایزدی قباب
میکال و جبرئیل به وقت سواریت
این یک عنان‌گرفتی و آن دیگری رکاب
در روز رزم نعره‌ات از پردلان همی
غارت نمود صبر و تحمل توان و تاب
چون رو به ار گریخت عدو از تو این رواست
با شیر حق شوند چسان روبرو کلاب
سنی اگر ز فضل تو از من کند سئوال
گویم به جای من ز نصیری شنو جواب
شاها منم صغیر که عمریست کرده‌ام
مهر تو کسب و شادم از این گونه اکتساب
چشمم بود بلطف تو ای شاه و خواهشم
اینست ای دعا بجناب تو مستجاب
کز غیر خود رهانی و جز آستان خویش
چشم امید من نگشائی به هیچ باب
از گلستان و بحر همی خلق را بدهر
آید بدست تا گل خوشبو در خوشاب
گلزار آرزوی محبت شکفته باد
بحر امید منکر فضلت شود سراب
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در تهنیت عید مولود مهدی موعود علیه صلوات‌الله الملک المعبود
ای منفعل تو را ز رخ انور آفتاب
از ذره ای به پیش رخت کمتر آفتاب
گر پرتوی بخوانمش از عکس روی تو
این رتبه را به خود نکند باور آفتاب
روز ازل اگر نه ز طبع تو خو گرفت
افشاند از چه تا به ابد آذر آفتاب
چشمان نیم‌خواب تو ماند به رخ همی
چون نیم بار نرگس شهلا در آفتاب
این زلف سر کج است به گرد عذار تو
یا جا گرفته در دهن اژدر آفتاب
بردی گلاب و شانه چو ای مه به کار زلف
یک باره شد نهفته به مشک تر آفتاب
هرکس که دید ابروی خونریز در رخت
گفت ای عجب گرفته به کف خنجر آفتاب
با مهر و مه چه کار مرا ز آنکه روی تو
هست این طرف مه آن طرف دیگر آفتاب
از چهره روزداری و از خط و خال شب
از سینه صبح داری و از منظر افتاب
ای آفتاب روی در این صبح عید خیز
ریز از صراحیم بدل ساغر آفتاب
صبح است ووه چه صبح صبیحی کز آن گرفت
نور و ضیاء و تابش و زیب وفر آفتاب
صبحست و وه چه صبح شریفی که شد سبب
این صبح تا که خلق شد از داور آفتاب
صبحست و وه چه صبح که گاه طلوع آن
ناگه بزد ز برج هویت سر آفتاب
بدری به نیمه مه شعبان طلوع کرد
کش پرتوی بود ز رخ انور آفتاب
سلطان عصر داور دنیا و دین که هست
مأمور امر نافذ آن سرور آفتاب
شاهی که سکه تا مگر از نام وی خورند
مه گشته جمله سیم و سراسر زر آفتاب
بر چار جوشن فلک آرد چسان شکاف
وام ار ز تیغ او نکند جوهر آفتاب
امروز هرکه سایه نشین لوای اوست
بر سر نتابدش به صف محشر آفتاب
بر خاک پای او چو زند بوسه هر صباح
بر فرق اختران همه شد افسر آفتاب
چرخ است سبزه‌زار وی انجم شکوفه‌اش
ماهش گل سفید و گل اصفر آفتاب
در باختر همین نه به حکمش نهان شود
کز امر اوست سر زند از خاور آفتاب
در پرده است و بر همه شامل عطای او
تابد ز پشت ابر به بحر و بر آفتاب
ای ابر رحمتی که شد از غایت صفا
اندر وجود طیب تو مضمر آفتاب
خاکیم ما و رو به تو داریم ای که تو
یک رو بخاک داری و یک رو بر آفتاب
در زیر سایه ی تو صغیر این چکامه را
از خامه ریخت یکسره بر دفتر آفتاب
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در مدح امیرالمؤمنین امام المتقین حضرت علی علیه‌السلام
آنکه می‌گوید مؤثر بهر این آثار نیست
راستی از نعمت انصاف برخوردار نیست
کی توان گفتن شود موجود بی موجد پدید
نقش بی‌نقاش نبود خانه بی‌معمار نیست
دست استادی به گردش آورد پرگار را
گرچه خط پیدا ز پرگار است از پرگار نیست
بر بیاض نامه ای جز با بنان خط نویس
این بود ثابت که هرگز خامه ای سیار نیست
بی‌وجود ناظمی قادر به تصدیق خرد
نظم حاصل در مدار گنبد دوار نیست
این همه گردندهٔ مطلق عنان را در مسیر
یک سر مو اختلاف سیر در ادوار نیست
محدثی باید جهان را کان بود ذاتی قدیم
وین حقیقت مختفی نزد الوالابصار نیست
بر جمیع ماسو الله فیض یزدان جاری است
در تمام کارها جز لطف حق در کار نیست
معرفت حاصل کن و حق را به چشم دل ببین
ورنه در این بارگه بی‌معرفت را بار نیست
ذات حق از کفر و از ایمان ما مستغنی است
شاد و پژمان هیچ از اقرار و ز انکار نیست
نفع و ضر در کفر و ایمان هرچه هست از بهر ماست
بهر حق سود و زیانی اندر این بازار نیست
بیخودی آور به دست از بی‌خدایی دم مزن
نفس خود بین راز خود بینی به حق اقرار نیست
گر شود روشن به نور معرفت چشم دلت
غیر او بینی در این دیر کهن دیار نیست
گوش جان گر آشنا شد با نوای کاینات
نغمه ای جز نغمه ی منصور در این دار نیست
مکتب عرفان حق را در جهان آموزگار
بهتر از فخر رسولان احمد مختار نیست
بعد احمد شیر حق شاه ولایت رهبر است
هیچ‌کس چون او به عالم عالم اسرار نیست
گر تو بر حق و حقیقت عاشقی روسوی وی
عاشقان را کار با یار است با اغیار نیست
دیگری چون دیگران مگزین بر او مگذر ز حق
مسند کرار جای مردم فرار نیست
گر نباشد سبحه در گردش به ذکر نام او
هیچ فرقی در میان سبحه و زنار نیست
گاه نزع جان ببیند هرکسی رخساروی
امتیاز مؤمن و کافر در این دیدار نیست
وین عجب نبود که بیند طلعت او در حیات
هرکه را آیینه ی دل محو در زنگار نیست
گر خدا نبود خدا را هست آن شه خانه زاد
هیچ‌کس را نزد حق این رتبت و مقدار نیست
من چه گویم وصف آن ذاتی که از روی یقین
در خور وصفش کسی جز ایزد دادار نیست
یا علی بر آستانت بندهٔ شرمنده را
هست حاجتها ولیکن حاجت گفتار نیست
از تو حل مشکلات خویش میجوید صغیر
ای که کاری با وجود قدرتت دشوار نیست