عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
گل به سر بر زده و پا به حنا می آیی
سرو من از چمن نشو و نما می آیی
هر که از دور تو را دید جوان می گردد
تازه روز چون خضر از آب بقا می آیی
گل کند غنچه صفت خنده خود را پنهان
چون تو در پیرهن شرم و حیا می آیی
کوچه باغ نظرم گشته لبالب ز گلاب
عرق آلوده چو شبنم ز کجا می آیی
هر که در کوچه تو را دید مرا می گوید
بی محابا به سر کوی بلا می آیی
ز غزالان حرم آهوی مشکین شده اند
دامن افشان ز بیابان خطا می آیی
کعبه و بتکده بر دامنت آویخته اند
به طواف دل بیچاره ما می آیی
خم شده قامتم از بار غمت چون محراب
بهر پرسیدنم از بهر خدا می آیی
سیدا بس که سبکروح تر از برگ گلی
در چمن پیشتر از باد صبا می آیی
سرو من از چمن نشو و نما می آیی
هر که از دور تو را دید جوان می گردد
تازه روز چون خضر از آب بقا می آیی
گل کند غنچه صفت خنده خود را پنهان
چون تو در پیرهن شرم و حیا می آیی
کوچه باغ نظرم گشته لبالب ز گلاب
عرق آلوده چو شبنم ز کجا می آیی
هر که در کوچه تو را دید مرا می گوید
بی محابا به سر کوی بلا می آیی
ز غزالان حرم آهوی مشکین شده اند
دامن افشان ز بیابان خطا می آیی
کعبه و بتکده بر دامنت آویخته اند
به طواف دل بیچاره ما می آیی
خم شده قامتم از بار غمت چون محراب
بهر پرسیدنم از بهر خدا می آیی
سیدا بس که سبکروح تر از برگ گلی
در چمن پیشتر از باد صبا می آیی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
همچو گل کیسه لبالب ز درم می آیی
لب پر از خنده چو ارباب کرم می آیی
نقش پای تو مرا قبله نما می گردد
همچو آهو ز بیابان حرم می آیی
نرگس از دیدن رخسار تو دیوانه شود
ای پریرو ز گلستان ارم می آیی
می چو در شیشه رود بحر عطا جوش زند
مست در پیرهن برگ کرم می آیی
از غم ابرویت ای ماه هلالی شده ام
می روی از سر بالینم و کم می آیی
همره غیر ز پیش نظرم می گذری
تا کی ای عربده جو بهر ستم می آیی
سیدا هر نفس از خویش فنا می گردد
باز برگشته ز صحرای عدم می آیی
لب پر از خنده چو ارباب کرم می آیی
نقش پای تو مرا قبله نما می گردد
همچو آهو ز بیابان حرم می آیی
نرگس از دیدن رخسار تو دیوانه شود
ای پریرو ز گلستان ارم می آیی
می چو در شیشه رود بحر عطا جوش زند
مست در پیرهن برگ کرم می آیی
از غم ابرویت ای ماه هلالی شده ام
می روی از سر بالینم و کم می آیی
همره غیر ز پیش نظرم می گذری
تا کی ای عربده جو بهر ستم می آیی
سیدا هر نفس از خویش فنا می گردد
باز برگشته ز صحرای عدم می آیی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
گل به سر برزده از سیر چمن می آیی
خنده بر لب گره ای غنچه دهن می آیی
امشب ای ماه کجا ساخته باده کشتی
می روی از خود و گاهی به سخن می آیی
شود آزرده میان تو در آغوش نظر
نازک اندام تر از شاخ سمن می آیی
بی سبب عیش مرا کرده پریشان رفتی
باز از بهر چه ای عهد شکن می آیی
شمع و پروانه به فانوس حصاری شده اند
چه بلایی تو که در خانه من می آیی
شود از گرد رهت باد صبا مشک فروش
نو خط من زیبا بان ختن می آیی
سیدا روز و شب از غیب ندا می آید
ای مسافر شده ام کی به وطن می آیی
خنده بر لب گره ای غنچه دهن می آیی
امشب ای ماه کجا ساخته باده کشتی
می روی از خود و گاهی به سخن می آیی
شود آزرده میان تو در آغوش نظر
نازک اندام تر از شاخ سمن می آیی
بی سبب عیش مرا کرده پریشان رفتی
باز از بهر چه ای عهد شکن می آیی
شمع و پروانه به فانوس حصاری شده اند
چه بلایی تو که در خانه من می آیی
شود از گرد رهت باد صبا مشک فروش
نو خط من زیبا بان ختن می آیی
سیدا روز و شب از غیب ندا می آید
ای مسافر شده ام کی به وطن می آیی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
به کوی انتظاری آرمیدن ها چه می دانی
گل از شاخ نهال صبر چیدن ها چه می دانی
هنوز هم شیر از لبهای شیرین در قدح داری
شراب تلخ ناکامی چشیدن ها چه می دانی
نگه از گوشه چشم تو سر بیرون نمی آرد
به هر سو اضطراب آلوده دیدن ها چه می دانی
شود از سایه مژگان عاشق پایت آزرده
مذاق خار از پا کشیدن ها چه می دانی
ز راحت بستر و از ناز بالین زیر سر داری
تصور کردن و از جا پریدن ها چه می دانی
هنوز هم در چمن داری ز بلبل صد قفس بسمل
به دام افتادن و در خون تپیدن ها چه می دانی
هنوز ای گل ندیده غنچه ای روی تبسم را
ز حسرت پشت دست خود گزیدنها چه می دانی
نهد دوش تو پهلو بر زمین از سایه کاکل
به زیر بار کلفت آرمیدن ها چه می دانی
بود در آستین پنهان چو بوی غنچه انگشتت
گل از خار جای یار چیدن ها چه می دانی
هنوز ای شوخ با مژگان عاشق می کنی یاری
تو نور چشم از مردم رمیدن ها چه می دانی
سراسر می روی هر روز بازار محبت را
زلیخا نیستی یوسف خریدن ها چه می دانی
به چاک جیب ما و سیدا داری تبسم ها
تو طفلی ذوق پیراهن دریدن ها چه می دانی
گل از شاخ نهال صبر چیدن ها چه می دانی
هنوز هم شیر از لبهای شیرین در قدح داری
شراب تلخ ناکامی چشیدن ها چه می دانی
نگه از گوشه چشم تو سر بیرون نمی آرد
به هر سو اضطراب آلوده دیدن ها چه می دانی
شود از سایه مژگان عاشق پایت آزرده
مذاق خار از پا کشیدن ها چه می دانی
ز راحت بستر و از ناز بالین زیر سر داری
تصور کردن و از جا پریدن ها چه می دانی
هنوز هم در چمن داری ز بلبل صد قفس بسمل
به دام افتادن و در خون تپیدن ها چه می دانی
هنوز ای گل ندیده غنچه ای روی تبسم را
ز حسرت پشت دست خود گزیدنها چه می دانی
نهد دوش تو پهلو بر زمین از سایه کاکل
به زیر بار کلفت آرمیدن ها چه می دانی
بود در آستین پنهان چو بوی غنچه انگشتت
گل از خار جای یار چیدن ها چه می دانی
هنوز ای شوخ با مژگان عاشق می کنی یاری
تو نور چشم از مردم رمیدن ها چه می دانی
سراسر می روی هر روز بازار محبت را
زلیخا نیستی یوسف خریدن ها چه می دانی
به چاک جیب ما و سیدا داری تبسم ها
تو طفلی ذوق پیراهن دریدن ها چه می دانی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
فلک از کهکشان چون سینه چاکست پنداری
زمین از جوش غمناکان سر خاکست پنداری
به چشم خونفشانم گر کنی نظاره مژگان را
به گرداب اوفتاده مشت خاشاکست پنداری
کرم کیفیتی چون باده بخشد جان سایل را
کف دست کرامت پنجه تاکست پنداری
پریشان می کند از سرکشی مغز سر گل را
به گلشن شاخ سنبل مار ضحاکست پنداری
ز بس همچون هدف گیرم به دندان ناوک خود را
خدنگش در دهانم چوب مسواکست پنداری
ز پابوسش جبینم سیدا روزی که آساید
سرم تا دامن محشر به افلاکست پنداری
زمین از جوش غمناکان سر خاکست پنداری
به چشم خونفشانم گر کنی نظاره مژگان را
به گرداب اوفتاده مشت خاشاکست پنداری
کرم کیفیتی چون باده بخشد جان سایل را
کف دست کرامت پنجه تاکست پنداری
پریشان می کند از سرکشی مغز سر گل را
به گلشن شاخ سنبل مار ضحاکست پنداری
ز بس همچون هدف گیرم به دندان ناوک خود را
خدنگش در دهانم چوب مسواکست پنداری
ز پابوسش جبینم سیدا روزی که آساید
سرم تا دامن محشر به افلاکست پنداری
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
تا کی ای بلبل به دنبال هنر افتد کسی
به که همچون غنچه بر سودای زر افتد کسی
از خبرداری ز من گشتند یاران بی خبر
باخبر باشند از خود بی خبر افتد کسی
دستم از بهر خدا ای عیسی مریم بگیر
از فلک افتد به است از پشت خر افتد کسی
چون عصا سازند او را پیشوای خویشتن
کوچه گردو خشک مغز و دربدر افتد کسی
می توان برداشت او را بر سر خود سیدا
در میان هر دو جنگی چون پسر افتد کسی
به که همچون غنچه بر سودای زر افتد کسی
از خبرداری ز من گشتند یاران بی خبر
باخبر باشند از خود بی خبر افتد کسی
دستم از بهر خدا ای عیسی مریم بگیر
از فلک افتد به است از پشت خر افتد کسی
چون عصا سازند او را پیشوای خویشتن
کوچه گردو خشک مغز و دربدر افتد کسی
می توان برداشت او را بر سر خود سیدا
در میان هر دو جنگی چون پسر افتد کسی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
به خواب آمد مرا لیلی وشی چون سرو موزونی
شدم بیدار هر مو بر سرم شد بید مجنونی
می گل پیرهن را با توجه شیر می سازم
ز قرص ماهتاب آورده ام بر دست صابونی
کجا می می کشیدی ای مه عاشق نواز من
که می آمد به گوشم تا سحر آواز قانونی
ز سودایت من دیوانه در هر خانه می رفتم
به چشمم می درآمد صورت لیلی و مجنونی
نمی بینند مهر و ماه و زهره روی آزادی
مقید کرده اند امروز هر یک را به گردونی
گدا از مجلس دریا دلان لب خشک می آید
به چشم او شده هر قطره آبی چشمه خونی
به کف تسبیح زاهد عقده همیان زر باشد
بود مسواک او بر سر کلید گنج قارونی
ز احوال خراب سیدای خود چه می پرسی
بود فرهاد در کوهی و مجنونی به هامونی
شدم بیدار هر مو بر سرم شد بید مجنونی
می گل پیرهن را با توجه شیر می سازم
ز قرص ماهتاب آورده ام بر دست صابونی
کجا می می کشیدی ای مه عاشق نواز من
که می آمد به گوشم تا سحر آواز قانونی
ز سودایت من دیوانه در هر خانه می رفتم
به چشمم می درآمد صورت لیلی و مجنونی
نمی بینند مهر و ماه و زهره روی آزادی
مقید کرده اند امروز هر یک را به گردونی
گدا از مجلس دریا دلان لب خشک می آید
به چشم او شده هر قطره آبی چشمه خونی
به کف تسبیح زاهد عقده همیان زر باشد
بود مسواک او بر سر کلید گنج قارونی
ز احوال خراب سیدای خود چه می پرسی
بود فرهاد در کوهی و مجنونی به هامونی
سیدای نسفی : قصاید
شمارهٔ ۱
زهی از طوطی نطقت مرصع بال گویایی
گرفته منشی یونان ز تو منشور دانایی
نباشد طاقت بازوی تو زورآزمایان را
اگر از آستین بیرون کنی دست توانایی
صدف پر کرده از آب گهر پیمانه خود را
به گرد روضه ات هر روز آید بهر سقایی
هواخواه تواند از روی دین پیوسته دینداران
طلبگار تواند از جان و دل شهری و صحرایی
دم صبحی که بهر عید از خلوت برون گشتی
علم شد دولت مأمون عباسی به رسوایی
امام اعدل اکمل علی موسی ابن جعفر
نسب دارد به پیغمبر حسب دارد به دانایی
شها وارث تویی در مملکت تخت خلافت را
بود الحق تو را مسندنشینی و صف آرایی
شود روی زمین مانند دامان شفق گلگون
اگر یک ره به خون دشمنان انگشت آرایی
به جدت لشکر روی زمین گشتند کین آور
ندیدند از سمند او به غیر از پای بر جایی
به کوه قاف اگر حکم تو را سازد فلک وزنی
شود از شرم تمکین تو همچون سیل دریایی
به دامان شریفت داد هر کس دست بیعت را
شد از عقبی به سامان و لبالب شد ز دنیایی
قدت را دید سرو و گفت اینک طوبی جنت
علم شد در گلستان زان به سرسبزی و رعنایی
نسیم نکهت گیسوی تو بگرفت عالم را
گریزان گشت بوی سنبل جنت ز همپایی
به تعظیم تو برخیزند از جا دوست تا دشمن
کلاه نورافشان را اگر از دور بنمایی
ز یمن مقدمت ایمن بود مشهد ز غارتگر
جبین وقف درت کردند سرداران یغمایی
کند گرداب پنهان در سبوی خویش دریا را
در گنجینه گوهر همان روزی که بگشایی
زند گرد راهت سیلی بروی کحلی اصفاهان
به پابوس تو می آیند از هر سو تماشایی
عصا بر دست اگر گیری و سازی حمله بر دشمن
از او تا روز محشر گل کند اعجاز موسایی
ندارد احتیاجی روضه ات با شمع کافوری
کند سرپنجه لوحت ز شب تا روز بیضایی
به مدحت هر که بگشاید زبان سازد فلک او را
ملقب در شکرریزی مسلم در شکر خوایی
شهنشاها تویی یوسف منم پیر جهانخورده
فتاده بر سرم هر روز سودای زلیخایی
ندارم قوتی بر روضه ات حاضر کنم خود را
ولیکن می کند پیک خیالم دشت پیمایی
ز گردش های دوران روی آورده مرا رنجی
ز دست و پای من رفتست اظهار توانایی
ز درمان طبیبان کرده ام کوتاه دست خود
غریبم بی کسم افتاده ام در کنج تنهایی
دم روح الهی داری نظر بر جسم زارم کن
نیی عیسی ولیکن می توان کرد عیسایی
ز داروخانه تحقیق معجونی به کارم کن
مزاجم را خیال مختلف کرد است سودایی
به سرسبزی علم گردان نهال خشکسالم را
که همچون سرو مشهور جهان گردم به یکتایی
رضای حق به سوی توست از بس صادق القولی
شود مقبول عالم هر چه گویی هر چه فرمایی
ز جوبار خضر ده آب و تابی سبزه زارم را
کنم در باغ صحبت همچو بوی گل سمن سایی
به سوی سیدا از لطف افگن گوشه چشمی
نگنجد از قبای جسم خود از روی برنایی
گرفته منشی یونان ز تو منشور دانایی
نباشد طاقت بازوی تو زورآزمایان را
اگر از آستین بیرون کنی دست توانایی
صدف پر کرده از آب گهر پیمانه خود را
به گرد روضه ات هر روز آید بهر سقایی
هواخواه تواند از روی دین پیوسته دینداران
طلبگار تواند از جان و دل شهری و صحرایی
دم صبحی که بهر عید از خلوت برون گشتی
علم شد دولت مأمون عباسی به رسوایی
امام اعدل اکمل علی موسی ابن جعفر
نسب دارد به پیغمبر حسب دارد به دانایی
شها وارث تویی در مملکت تخت خلافت را
بود الحق تو را مسندنشینی و صف آرایی
شود روی زمین مانند دامان شفق گلگون
اگر یک ره به خون دشمنان انگشت آرایی
به جدت لشکر روی زمین گشتند کین آور
ندیدند از سمند او به غیر از پای بر جایی
به کوه قاف اگر حکم تو را سازد فلک وزنی
شود از شرم تمکین تو همچون سیل دریایی
به دامان شریفت داد هر کس دست بیعت را
شد از عقبی به سامان و لبالب شد ز دنیایی
قدت را دید سرو و گفت اینک طوبی جنت
علم شد در گلستان زان به سرسبزی و رعنایی
نسیم نکهت گیسوی تو بگرفت عالم را
گریزان گشت بوی سنبل جنت ز همپایی
به تعظیم تو برخیزند از جا دوست تا دشمن
کلاه نورافشان را اگر از دور بنمایی
ز یمن مقدمت ایمن بود مشهد ز غارتگر
جبین وقف درت کردند سرداران یغمایی
کند گرداب پنهان در سبوی خویش دریا را
در گنجینه گوهر همان روزی که بگشایی
زند گرد راهت سیلی بروی کحلی اصفاهان
به پابوس تو می آیند از هر سو تماشایی
عصا بر دست اگر گیری و سازی حمله بر دشمن
از او تا روز محشر گل کند اعجاز موسایی
ندارد احتیاجی روضه ات با شمع کافوری
کند سرپنجه لوحت ز شب تا روز بیضایی
به مدحت هر که بگشاید زبان سازد فلک او را
ملقب در شکرریزی مسلم در شکر خوایی
شهنشاها تویی یوسف منم پیر جهانخورده
فتاده بر سرم هر روز سودای زلیخایی
ندارم قوتی بر روضه ات حاضر کنم خود را
ولیکن می کند پیک خیالم دشت پیمایی
ز گردش های دوران روی آورده مرا رنجی
ز دست و پای من رفتست اظهار توانایی
ز درمان طبیبان کرده ام کوتاه دست خود
غریبم بی کسم افتاده ام در کنج تنهایی
دم روح الهی داری نظر بر جسم زارم کن
نیی عیسی ولیکن می توان کرد عیسایی
ز داروخانه تحقیق معجونی به کارم کن
مزاجم را خیال مختلف کرد است سودایی
به سرسبزی علم گردان نهال خشکسالم را
که همچون سرو مشهور جهان گردم به یکتایی
رضای حق به سوی توست از بس صادق القولی
شود مقبول عالم هر چه گویی هر چه فرمایی
ز جوبار خضر ده آب و تابی سبزه زارم را
کنم در باغ صحبت همچو بوی گل سمن سایی
به سوی سیدا از لطف افگن گوشه چشمی
نگنجد از قبای جسم خود از روی برنایی
سیدای نسفی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در صفت شاه نقشبند نور مرقده
ای بر در روضه ات برده فلک التجا
وی ز حریمت شده حاجت مردم روا
از تو شده روشناس آئینه اهل دل
با تو شده منتهی سلسله اولیا
رای دل روشنت طاعت او روز و شب
درد تو شرع نبی ذکر تو ذکر خدا
اطلس گردون بود جای نماز شبت
سجده صبح تو را بال ملک بوریا
باد بهار آمده از پی فراشیت
رشته جاروب را زلف نسیم صبا
سرمه به خاک درت سوده جبین نیاز
بسته به گرد رهت چشم طمع توتیا
خم پی تعظیم تو پشت صغیر و کبیر
وقف سجود درت جبهه شاه و گدا
گوشه ایوان تو منتظر سایلان
کنگره طاق تو تکیه گه مدعا
در خم چوگان تو گشته فلک همچو گوی
پرتو قندیل تو داده زمین را صفا
در ته ایوان تو هست اجابت مقیم
سفره انعام تو پهن به دست دعا
خار سر روضه ات برگ گل آفتاب
سنگ مزارت بود گوهر عالی بها
خنده زنان پیش پیش در صف محشر رود
هر که گل خار تو بر سر خود داده جا
شمع مزار تو را دولت جاوید نور
سایه پروانه اش سوخته بال هما
هر که ز حوضت خورد یکدم آبی به صدق
کی شود از لطف حق تشنه به روز جزا
آدم آبی به بحر از سر صدق و نیاز
خانقهی بهر تو کرده ز گوهر بنا
بر سر بازار تو داروی هر درد بود
گریه و زاری به من نقد تضرع بها
تا تو خریدار را جانب خود خوانده ایی
در ره اقبال تو فیض دکان کرده وا
خلدنشینان خاک از تو کنند التماس
لشکر ارواح را بس که تویی پیشوا
نام شریعت علم شد به شه نقشبند
وی لقبت در جهان خواجه مشکل گشا
روی به درگاه تو عاجزم آورده ام
پادشها گوش کن عرض من بینوا
بنده ام و از گنه روی سیه کرده ام
مضطربم از رسول منفعلم از خدا
توبه به لب گفته ام جرم بدل کرده ام
هر چه ز من سر زده بود سراسر خطا
توبه کنون کرده ام بر لب پیمان درست
از ته دل داده ام دست به عهد وفا
روی مرا آب و رو بخش ز آب عقیق
در دو الم ساخته رنگ مرا کهربا
کعبه درمان تویی سالک رنجور من
درد خود آورده ام بهر امید دوا
طوف سر کوی تو بر سرم افتاده است
قامت من راست کن در ره خود چون عصا
چشم ز خجلت کجا باز کند سوی حق
گر تو نکردی شفیع بر گنه سیدا
دست تهی سایلم آمده ام بر درت
از تو بود مطلبم حاجت هر دو سرا
دیده بینای من پیش تو اعما بود
چشم و چراغ منی باش مرا رهنما
بهر تسلی به خود می کنم این آرزو
ای شه عالی نسب تو به کجا من کجا
بیهوده گویی مرا بود هنر پیش از این
دست من و بعد از این دامن مدح شما
وی ز حریمت شده حاجت مردم روا
از تو شده روشناس آئینه اهل دل
با تو شده منتهی سلسله اولیا
رای دل روشنت طاعت او روز و شب
درد تو شرع نبی ذکر تو ذکر خدا
اطلس گردون بود جای نماز شبت
سجده صبح تو را بال ملک بوریا
باد بهار آمده از پی فراشیت
رشته جاروب را زلف نسیم صبا
سرمه به خاک درت سوده جبین نیاز
بسته به گرد رهت چشم طمع توتیا
خم پی تعظیم تو پشت صغیر و کبیر
وقف سجود درت جبهه شاه و گدا
گوشه ایوان تو منتظر سایلان
کنگره طاق تو تکیه گه مدعا
در خم چوگان تو گشته فلک همچو گوی
پرتو قندیل تو داده زمین را صفا
در ته ایوان تو هست اجابت مقیم
سفره انعام تو پهن به دست دعا
خار سر روضه ات برگ گل آفتاب
سنگ مزارت بود گوهر عالی بها
خنده زنان پیش پیش در صف محشر رود
هر که گل خار تو بر سر خود داده جا
شمع مزار تو را دولت جاوید نور
سایه پروانه اش سوخته بال هما
هر که ز حوضت خورد یکدم آبی به صدق
کی شود از لطف حق تشنه به روز جزا
آدم آبی به بحر از سر صدق و نیاز
خانقهی بهر تو کرده ز گوهر بنا
بر سر بازار تو داروی هر درد بود
گریه و زاری به من نقد تضرع بها
تا تو خریدار را جانب خود خوانده ایی
در ره اقبال تو فیض دکان کرده وا
خلدنشینان خاک از تو کنند التماس
لشکر ارواح را بس که تویی پیشوا
نام شریعت علم شد به شه نقشبند
وی لقبت در جهان خواجه مشکل گشا
روی به درگاه تو عاجزم آورده ام
پادشها گوش کن عرض من بینوا
بنده ام و از گنه روی سیه کرده ام
مضطربم از رسول منفعلم از خدا
توبه به لب گفته ام جرم بدل کرده ام
هر چه ز من سر زده بود سراسر خطا
توبه کنون کرده ام بر لب پیمان درست
از ته دل داده ام دست به عهد وفا
روی مرا آب و رو بخش ز آب عقیق
در دو الم ساخته رنگ مرا کهربا
کعبه درمان تویی سالک رنجور من
درد خود آورده ام بهر امید دوا
طوف سر کوی تو بر سرم افتاده است
قامت من راست کن در ره خود چون عصا
چشم ز خجلت کجا باز کند سوی حق
گر تو نکردی شفیع بر گنه سیدا
دست تهی سایلم آمده ام بر درت
از تو بود مطلبم حاجت هر دو سرا
دیده بینای من پیش تو اعما بود
چشم و چراغ منی باش مرا رهنما
بهر تسلی به خود می کنم این آرزو
ای شه عالی نسب تو به کجا من کجا
بیهوده گویی مرا بود هنر پیش از این
دست من و بعد از این دامن مدح شما
سیدای نسفی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در صفت حضرت شاه نقشبند نور مرقده
ای ز قندیل تو روشن دیده خورشید و ماه
ای شده پروانه چوگان تو شمع نگاه
بر سر طاعت اجابت بر دعاها منتظر
ابروی دروازه ات تیر نظر را قبلگاه
هر که بر درگاهت آید او به مطلب می رسد
دست و روی خویش را ناکرده پاک از گرد راه
حاجبانت در به روی سایلان وا کرده اند
هیچ کس از پاسبانانت نباشد دادخواه
آدم آبی به دریا جستجویت می کند
رفته است آواز تسبیحت ز ماهی تا به ماه
بر طواف روضه ات پیر و جوان دادند روی
بس که جاروب رهت موی سفید است و سیاه
سایلان را آستانت بالش مخمل بود
زیر دیوارت بود بر خانه بر دوشان پناه
از طواف روضه ات گردید شاخ گل علم
وز تمنایش بود در آستین دست نگاه
برنگردد هیچ کس از آستانت ناامید
پادشاهان را دهی تاج و گدایان را کلاه
بر کف ابر اعطای توست دریا قطره ای
کوه احسان پیش چشم همتت یک پر ماه
منتظر بر سایلان باشد در احسان تو
مستعد بر آستانت روز و شب شاه و سپاه
بی نیازند از دو عالم مفلسان کوی تو
چشم بر دست گدایان تو دارند هل جاه
پیش ایوان تو رفعت تار بوده از فلک
از سر خورشید افتد در تماشایش کلاه
پیشوای اولیای عصر شاه نقشبند
هیچ کس را بر کراماتش نباشد اشتباه
اقربایانش بلند اقبال از خورد و بزرگ
هر یک از اولاد او باشند گردون دستگاه
هر که بر درگاه او می آورد روی نیاز
سینه او می شود لبریز از فیض اله
ای سر خوان تو لبریز از فقیر و از غنی
بهره مند از سفره عامت گدا و پادشاه
از تو بر پا ای ولی و عهد چندین سلسله
وی به دستت حلقه زنجیر چندین خانقاه
آب گوهر پیش آب حوض او بی آبروست
خاک پاک او بود از عنبر تر پاره خواه
منفعل ماه از چراغ گوشه ایوان تو
وی ز فانوس تو نورانی فلک را خیرگاه
اولیاالله را گفتا رو کردارت پسند
چار یار مصطفی باشند تو را پشت و پناه
هر چه می گویی خدا او را اجابت می کند
بس که چندان کرده ای خدمت به درگاه اله
هر شب نوروز مردم خوار خواران می روند
بر گل خارت بود خاصیت مهر گیاه
پادشاها آستانت کعبه خود گفته ام
با تو روی آورده ام ای قبله عالم پناه
بر طواف یثرب و بطحا ندارم دسترس
لیک دارم نیتی شاید که آرم رو به راه
از خدا و از رسول حق خجالت می کشم
بس که ناشکری مرا افگنده در زیر گناه
شهریارا از خطای خود پشیمان گشته ام
از کرام الکاتبین بر خویشتن دارم گواه
پادشاها روی بر درگاه تو آورده ام
تکیه بر جود پیمبر کرده و لطف اله
روزگاری شد که رنجورم ز پا افتاده ام
کرده از بی قوتی موی سرم ترک کلاه
خیرمقدم گوی باشد بندگانت را سرم
یوسف امید من از بس که افتاده به چاه
دارم از دست گدایانت چراغی آرزو
بس که باشد تیره شمع کلبه ام از دود آه
توتیای دیده اهل نظر گردان مرا
پیش چشم خود اگر چه کمترم از خاک راه
قوتی بر دست و پایم ده که برخیزم ز جا
هر کجا خواهد دلم آنجا کنم آرامگاه
لشکر اندوه در دنبال من افتاده است
آمدم بر آستانت تا شوی پشت و پناه
ای طبیبا دردمندم بر دوای من بکوش
دارم از دست کسل عمریست احوال تباه
بر درت امروز همچون سیدا آورده ام
قامت تقصیر گویان و زبان عذرخواه
صاحبا اقلیم ها روزی که قسمت ساختند
ماوراء النهریان را آستانت شد پناه
ای شده پروانه چوگان تو شمع نگاه
بر سر طاعت اجابت بر دعاها منتظر
ابروی دروازه ات تیر نظر را قبلگاه
هر که بر درگاهت آید او به مطلب می رسد
دست و روی خویش را ناکرده پاک از گرد راه
حاجبانت در به روی سایلان وا کرده اند
هیچ کس از پاسبانانت نباشد دادخواه
آدم آبی به دریا جستجویت می کند
رفته است آواز تسبیحت ز ماهی تا به ماه
بر طواف روضه ات پیر و جوان دادند روی
بس که جاروب رهت موی سفید است و سیاه
سایلان را آستانت بالش مخمل بود
زیر دیوارت بود بر خانه بر دوشان پناه
از طواف روضه ات گردید شاخ گل علم
وز تمنایش بود در آستین دست نگاه
برنگردد هیچ کس از آستانت ناامید
پادشاهان را دهی تاج و گدایان را کلاه
بر کف ابر اعطای توست دریا قطره ای
کوه احسان پیش چشم همتت یک پر ماه
منتظر بر سایلان باشد در احسان تو
مستعد بر آستانت روز و شب شاه و سپاه
بی نیازند از دو عالم مفلسان کوی تو
چشم بر دست گدایان تو دارند هل جاه
پیش ایوان تو رفعت تار بوده از فلک
از سر خورشید افتد در تماشایش کلاه
پیشوای اولیای عصر شاه نقشبند
هیچ کس را بر کراماتش نباشد اشتباه
اقربایانش بلند اقبال از خورد و بزرگ
هر یک از اولاد او باشند گردون دستگاه
هر که بر درگاه او می آورد روی نیاز
سینه او می شود لبریز از فیض اله
ای سر خوان تو لبریز از فقیر و از غنی
بهره مند از سفره عامت گدا و پادشاه
از تو بر پا ای ولی و عهد چندین سلسله
وی به دستت حلقه زنجیر چندین خانقاه
آب گوهر پیش آب حوض او بی آبروست
خاک پاک او بود از عنبر تر پاره خواه
منفعل ماه از چراغ گوشه ایوان تو
وی ز فانوس تو نورانی فلک را خیرگاه
اولیاالله را گفتا رو کردارت پسند
چار یار مصطفی باشند تو را پشت و پناه
هر چه می گویی خدا او را اجابت می کند
بس که چندان کرده ای خدمت به درگاه اله
هر شب نوروز مردم خوار خواران می روند
بر گل خارت بود خاصیت مهر گیاه
پادشاها آستانت کعبه خود گفته ام
با تو روی آورده ام ای قبله عالم پناه
بر طواف یثرب و بطحا ندارم دسترس
لیک دارم نیتی شاید که آرم رو به راه
از خدا و از رسول حق خجالت می کشم
بس که ناشکری مرا افگنده در زیر گناه
شهریارا از خطای خود پشیمان گشته ام
از کرام الکاتبین بر خویشتن دارم گواه
پادشاها روی بر درگاه تو آورده ام
تکیه بر جود پیمبر کرده و لطف اله
روزگاری شد که رنجورم ز پا افتاده ام
کرده از بی قوتی موی سرم ترک کلاه
خیرمقدم گوی باشد بندگانت را سرم
یوسف امید من از بس که افتاده به چاه
دارم از دست گدایانت چراغی آرزو
بس که باشد تیره شمع کلبه ام از دود آه
توتیای دیده اهل نظر گردان مرا
پیش چشم خود اگر چه کمترم از خاک راه
قوتی بر دست و پایم ده که برخیزم ز جا
هر کجا خواهد دلم آنجا کنم آرامگاه
لشکر اندوه در دنبال من افتاده است
آمدم بر آستانت تا شوی پشت و پناه
ای طبیبا دردمندم بر دوای من بکوش
دارم از دست کسل عمریست احوال تباه
بر درت امروز همچون سیدا آورده ام
قامت تقصیر گویان و زبان عذرخواه
صاحبا اقلیم ها روزی که قسمت ساختند
ماوراء النهریان را آستانت شد پناه
سیدای نسفی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در صفت حضرت شاه نقشبند نور مرقده
رسید امروز ایام گل و شد باغ بزم آرا
برآمد لاله بر کف جام می از دامن صحرا
دویده خون در اعضا ارغوان را چون رخ ساقی
فتاده همچو سنبل بید مجنون را سر سودا
زند بر نافه آهو سیاهی غنچه لاله
دهد خاک چمن بر باد بوی عنبر سارا
به رقاصی ز یکسو سرو دامن بر میان چیده
دفی بر کف گرفته آمد از یکسو گل رعنا
ز جوش خنده گل باغ یکسر شکرستان شد
به گلشن بلبلان چون طوطیان گشتند شکرخا
گرفته سبزه صحن باغ را نرگس لب جو را
عروسان چمن امروز بنشستند جا بر جا
مرا افگنده از پا آسمان در اینچنین موسم
روم غلطیده سوی آستان خواجه یکتا
ولی عهد شاه نقشبند آن مرشد کامل
که در سر حلقه اش بودند پیران فلک پیما
ملایک صف زنان هر شب به گرد قبر و صندوقش
همه تا صبح می خوانند سبحان الذی اسرا
بود سنگ مزارش تکمه تاج سر شاهان
گدای درگهش باشند اگر فغفور اگر دارا
به جستجوی حوض او سر گرداب می گردد
ازین اندیشه باشد بی قراری در دل دریا
برای خدمت او روز و شب چوگان قندیلش
سر خود چون کمان خم کرده ایستاده بر یک پا
تماشای سرطاق بلندی بخش نظاره
غبار آشیانش توتیای دیده بینا
فلک از کهکشان انداخته جای نماز او
همیشه ذکر خیر او بود در عالم بالا
هوای صفه و ایوان پرنقش و نگار نیش
حلاوت بخش نکهت ریز و فیض آثار و جان افزا
چو گنگی رو نهد بر روضه آئینه پردازش
زبان او همان ساعت چو طوطی می شود گویا
تماشا کن یکی بر تخته لوح هزار او
کف دستیست بیرون گشته بهر حل مشکلها
ز بس بگذشته ام از خان و مان ای مفتح الابواب
به درگاه تو رو آورده ام با من دری بگشا
درین درماندگی بگشا سوی من گوشه چشمی
ز روی لطف دستم گیر چون افتاده ام از پا
ز بزم اهل وحدت ساغر عیشم پر از می کن
به چشم می پرستان سرفرازم دار چون مینا
بیا ای سیدا چون آستان فرش بدین در شو
بجو هر حاجتی داری ازین سر منزل اعلا
الهی تا گلستان جهان را رنگ و بو باشد
الها تا که باشد گردش افلاک پا بر جا
دو دستم باد از بهر دعا بگشاده تا محشر
زبانم باد در مداحی این خاندان گویا
برآمد لاله بر کف جام می از دامن صحرا
دویده خون در اعضا ارغوان را چون رخ ساقی
فتاده همچو سنبل بید مجنون را سر سودا
زند بر نافه آهو سیاهی غنچه لاله
دهد خاک چمن بر باد بوی عنبر سارا
به رقاصی ز یکسو سرو دامن بر میان چیده
دفی بر کف گرفته آمد از یکسو گل رعنا
ز جوش خنده گل باغ یکسر شکرستان شد
به گلشن بلبلان چون طوطیان گشتند شکرخا
گرفته سبزه صحن باغ را نرگس لب جو را
عروسان چمن امروز بنشستند جا بر جا
مرا افگنده از پا آسمان در اینچنین موسم
روم غلطیده سوی آستان خواجه یکتا
ولی عهد شاه نقشبند آن مرشد کامل
که در سر حلقه اش بودند پیران فلک پیما
ملایک صف زنان هر شب به گرد قبر و صندوقش
همه تا صبح می خوانند سبحان الذی اسرا
بود سنگ مزارش تکمه تاج سر شاهان
گدای درگهش باشند اگر فغفور اگر دارا
به جستجوی حوض او سر گرداب می گردد
ازین اندیشه باشد بی قراری در دل دریا
برای خدمت او روز و شب چوگان قندیلش
سر خود چون کمان خم کرده ایستاده بر یک پا
تماشای سرطاق بلندی بخش نظاره
غبار آشیانش توتیای دیده بینا
فلک از کهکشان انداخته جای نماز او
همیشه ذکر خیر او بود در عالم بالا
هوای صفه و ایوان پرنقش و نگار نیش
حلاوت بخش نکهت ریز و فیض آثار و جان افزا
چو گنگی رو نهد بر روضه آئینه پردازش
زبان او همان ساعت چو طوطی می شود گویا
تماشا کن یکی بر تخته لوح هزار او
کف دستیست بیرون گشته بهر حل مشکلها
ز بس بگذشته ام از خان و مان ای مفتح الابواب
به درگاه تو رو آورده ام با من دری بگشا
درین درماندگی بگشا سوی من گوشه چشمی
ز روی لطف دستم گیر چون افتاده ام از پا
ز بزم اهل وحدت ساغر عیشم پر از می کن
به چشم می پرستان سرفرازم دار چون مینا
بیا ای سیدا چون آستان فرش بدین در شو
بجو هر حاجتی داری ازین سر منزل اعلا
الهی تا گلستان جهان را رنگ و بو باشد
الها تا که باشد گردش افلاک پا بر جا
دو دستم باد از بهر دعا بگشاده تا محشر
زبانم باد در مداحی این خاندان گویا
سیدای نسفی : قصاید
شمارهٔ ۸ - نعت
ای روضه تو قبله ارباب انس و جان
بام تو را ملایکه عرش پاسبان
آماده کرده اند به او نعمت بهشت
هر کس شدست بر سر خوان تو میهمان
معمار کرده صفه قدرت چنان رفیع
یک پایه ای فروتر او هفتم آسمان
خورشید خبرگاه تو را گشته پرده پوش
مه گرد او چو کاغذ زردی به نا بدان
رفتن ز روضه تو به جایی چه زندگیست
بودن بر آستان تو عمریست جاودان
با شوکت آن شبی که ز معراج آمدی
دیدند رفعت تو به چشم اهل کاروان
اصحاب صفه ات همه نور مجسمند
جمعند همچو غنچه و دارند یک زبان
در مسند خلافت حق چار یار تو
چشم و چراغ و صحبتشان شاهزادگان
اولاد تو همیشه عزیز و مکرمند
چشم بدی مباد درین پاک خاکدان
ارکان دولتت همه اهل سخاوتند
فتح و ظفر متابع و اقبال در عنان
دارد هوای بندگیت گردن فلک
بر دوش چرخ طوق غلامیست کهکشان
از مکه ای نسیم سحر تا برآمدی
چون بوی گل شدند پریشان مهاجران
تا در مدینه پای مبارک نهاده ای
سرهای آن گروه رسیده به آسمان
بر نخل خشک تکیه کنی سبز می شود
بر می دهد به مردم عالم همان زمان
امروز هر لبی که تهی از درود توست
چون کاسه شکسته بود خاک بر دهان
فردای حشر دولت ما اینقدر بس است
ما امت توئیم و تو غمخوار امتان
آنها که صرف راه تو کردند نقد عمر
از گیر و دار روز حسابند در امان
نخل وجود هر که نظر کرده تو شد
ایمن بود بهار وی از آفت خزان
شاهنشها به گوشه چشمی همی نگر
دارم قد خمیده تر از قامت کمان
دوش از زبان بیهوده گوی من از خطا
ناشکریی که سرزده گفتن نمی توان
افتاده ام به گوشه محنت سرای خویش
دست تهی و پیر و کسلمند و ناتوان
از لطف سایه بر سر بالین من فگن
ای بر سر مبارک تو ابر سایه بان
می خواهم از خدا شفاعت کنی مرا
بخشد حیات خضر دهد دولت جوان
دارم هوای مکه به پابوسیت روم
مالم رخ نیاز بر آن خاک آستان
همچون عصابه است رویها مثل شدم
ای آستانه تو بود جای راستان
چشم به خاکپای مقیمان روضه ات
انشا کند دعا و سلامی ز حاجیان
جاروب آستان تو موی سپید من
روزی شود خدای کند از مجاوران
زاد سفر ز سفره تو دارم آرزو
ای منزل تو پشت و پناه مسافران
پیچیده سر به جیب نشستست غنچه وار
کرد آن شکوفه روی تر از شاخ ارغوان
بر حال سیدا نظر کن ز مرحمت
گردیده است گلشن امید او خزان
بام تو را ملایکه عرش پاسبان
آماده کرده اند به او نعمت بهشت
هر کس شدست بر سر خوان تو میهمان
معمار کرده صفه قدرت چنان رفیع
یک پایه ای فروتر او هفتم آسمان
خورشید خبرگاه تو را گشته پرده پوش
مه گرد او چو کاغذ زردی به نا بدان
رفتن ز روضه تو به جایی چه زندگیست
بودن بر آستان تو عمریست جاودان
با شوکت آن شبی که ز معراج آمدی
دیدند رفعت تو به چشم اهل کاروان
اصحاب صفه ات همه نور مجسمند
جمعند همچو غنچه و دارند یک زبان
در مسند خلافت حق چار یار تو
چشم و چراغ و صحبتشان شاهزادگان
اولاد تو همیشه عزیز و مکرمند
چشم بدی مباد درین پاک خاکدان
ارکان دولتت همه اهل سخاوتند
فتح و ظفر متابع و اقبال در عنان
دارد هوای بندگیت گردن فلک
بر دوش چرخ طوق غلامیست کهکشان
از مکه ای نسیم سحر تا برآمدی
چون بوی گل شدند پریشان مهاجران
تا در مدینه پای مبارک نهاده ای
سرهای آن گروه رسیده به آسمان
بر نخل خشک تکیه کنی سبز می شود
بر می دهد به مردم عالم همان زمان
امروز هر لبی که تهی از درود توست
چون کاسه شکسته بود خاک بر دهان
فردای حشر دولت ما اینقدر بس است
ما امت توئیم و تو غمخوار امتان
آنها که صرف راه تو کردند نقد عمر
از گیر و دار روز حسابند در امان
نخل وجود هر که نظر کرده تو شد
ایمن بود بهار وی از آفت خزان
شاهنشها به گوشه چشمی همی نگر
دارم قد خمیده تر از قامت کمان
دوش از زبان بیهوده گوی من از خطا
ناشکریی که سرزده گفتن نمی توان
افتاده ام به گوشه محنت سرای خویش
دست تهی و پیر و کسلمند و ناتوان
از لطف سایه بر سر بالین من فگن
ای بر سر مبارک تو ابر سایه بان
می خواهم از خدا شفاعت کنی مرا
بخشد حیات خضر دهد دولت جوان
دارم هوای مکه به پابوسیت روم
مالم رخ نیاز بر آن خاک آستان
همچون عصابه است رویها مثل شدم
ای آستانه تو بود جای راستان
چشم به خاکپای مقیمان روضه ات
انشا کند دعا و سلامی ز حاجیان
جاروب آستان تو موی سپید من
روزی شود خدای کند از مجاوران
زاد سفر ز سفره تو دارم آرزو
ای منزل تو پشت و پناه مسافران
پیچیده سر به جیب نشستست غنچه وار
کرد آن شکوفه روی تر از شاخ ارغوان
بر حال سیدا نظر کن ز مرحمت
گردیده است گلشن امید او خزان
سیدای نسفی : قصاید
شمارهٔ ۹ - فی نعت حضرت خیرالبشر صلی الله و سلم و آله و اصحاب اجمعین
ای به گرد روضه ات هر شب ملایک در طواف
دشمنان را زنگ بسته تیغ باشد در غلاف
تا علم شد در جهان شمشیر دینت چون هلال
سینه ات با نیک و بد ماننده آئینه صاف
بت پرستان را بتان شد سرنگون در بتکده
همچو شمع کشته کوته شد زبان اهل لاف
شیشه های میکشان زین پیش درد آلود بود
باده وحدت به دور احتسابت گشت صاف
پیکرت لبریز از علم لدنی ساختند
جبرئیل آن دم که زد بر سینه صافت شکاف
راستی گل می کند چون سرو از رفتار تو
هیچ کس را نیست بر اقوال و افعالت خلاف
کرده آهو در بیابان لشکرت را رهبری
غوطه زد اولاد او در نافه چین تا به ناف
یا رسول الله تو را نبود به خلوت احتیاج
از برای امتان خویش منشین اعتکاف
ای ضمیرت متصف پیوسته با جبار صدق
وی کلامت مشتمل بر استعارات مصاف
جنس فضلت می دهد از جوهر عالم خبر
ذات پاکت می شود محمول بر هر اتصاف
بر کمند حلقه فتراک تو آویختند
عاقبت سرهای خود را صاحبان کبر و لاف
کور برخیزد به روز رسته خیز از زیر خاک
هر که در دین تو پیدا کرده راه اختلاف
از وجودت تا شده عبدالمطلب را نسب
ای ز اسمت زنده نام هاشم عبد مناف
هر که بر آئینه ات روی نیاز آورده است
کرده او را عالم اسرار صاحب انکشاف
جبه و جوشن سپاهت را نباشد احتیاج
پشت بر کوهند لشکر از تو در روز مصاف
نیزه ات را جای چون مژگان به چشم مشرکان
تیغ خون ریز تو را باشد تن خصمان غلاف
رخت هستی بستی و از مکه بیرون آمدی
جاهلان کردند تا بر آل و اصحابت خلاف
در مدینه خانه های خود مزین ساختند
بهر استقبال تو بافنده زربفت باف
یا رسول الله در این دعوی رسول بر حقی
شاهد قولت به قرآن یاسن و طه و کاف
قامتم از ضعف خم گردیده مانند هلال
تندرستی با من دلخسته دارد اعتراف
صحت از ناشکریی اعضای من رنجیده است
یا رسول الله به جرم خویش دارم انحراف
سایلان صف بسته گرد روضه ات ایستاده اند
هر یکی را جرم افزون تر بود از کوه قاف
ای طبیبا گر نسازی گوش بر فریاد من
سینه ام از ناله جانکاه خواهد شد شکاف
آستانت قبله ارباب حاجت آمده
از تو دارد سیدا امروز امید معاف!
دشمنان را زنگ بسته تیغ باشد در غلاف
تا علم شد در جهان شمشیر دینت چون هلال
سینه ات با نیک و بد ماننده آئینه صاف
بت پرستان را بتان شد سرنگون در بتکده
همچو شمع کشته کوته شد زبان اهل لاف
شیشه های میکشان زین پیش درد آلود بود
باده وحدت به دور احتسابت گشت صاف
پیکرت لبریز از علم لدنی ساختند
جبرئیل آن دم که زد بر سینه صافت شکاف
راستی گل می کند چون سرو از رفتار تو
هیچ کس را نیست بر اقوال و افعالت خلاف
کرده آهو در بیابان لشکرت را رهبری
غوطه زد اولاد او در نافه چین تا به ناف
یا رسول الله تو را نبود به خلوت احتیاج
از برای امتان خویش منشین اعتکاف
ای ضمیرت متصف پیوسته با جبار صدق
وی کلامت مشتمل بر استعارات مصاف
جنس فضلت می دهد از جوهر عالم خبر
ذات پاکت می شود محمول بر هر اتصاف
بر کمند حلقه فتراک تو آویختند
عاقبت سرهای خود را صاحبان کبر و لاف
کور برخیزد به روز رسته خیز از زیر خاک
هر که در دین تو پیدا کرده راه اختلاف
از وجودت تا شده عبدالمطلب را نسب
ای ز اسمت زنده نام هاشم عبد مناف
هر که بر آئینه ات روی نیاز آورده است
کرده او را عالم اسرار صاحب انکشاف
جبه و جوشن سپاهت را نباشد احتیاج
پشت بر کوهند لشکر از تو در روز مصاف
نیزه ات را جای چون مژگان به چشم مشرکان
تیغ خون ریز تو را باشد تن خصمان غلاف
رخت هستی بستی و از مکه بیرون آمدی
جاهلان کردند تا بر آل و اصحابت خلاف
در مدینه خانه های خود مزین ساختند
بهر استقبال تو بافنده زربفت باف
یا رسول الله در این دعوی رسول بر حقی
شاهد قولت به قرآن یاسن و طه و کاف
قامتم از ضعف خم گردیده مانند هلال
تندرستی با من دلخسته دارد اعتراف
صحت از ناشکریی اعضای من رنجیده است
یا رسول الله به جرم خویش دارم انحراف
سایلان صف بسته گرد روضه ات ایستاده اند
هر یکی را جرم افزون تر بود از کوه قاف
ای طبیبا گر نسازی گوش بر فریاد من
سینه ام از ناله جانکاه خواهد شد شکاف
آستانت قبله ارباب حاجت آمده
از تو دارد سیدا امروز امید معاف!
سیدای نسفی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - نعت
نوبهار آمد شکفت از هر سر دیوار گل
خار شد پامال بیرون شد به جای خار گل
بهر تعمیر چمن معمار بر زد آستین
پنجه زد چون پنج انگشت از کف معمار گل
مار اگر در پای سنبل حلقه سازد خویش را
می تواند باغبان چیدن ز شاخ مار گل
سینه را سیر چمن صاف از کدورت می کند
می برد از خاطر آئینه ها زنگار گل
باغ را تا صبحدم هر دم چراغان می کند
در تمنای جمال احمد مختار گل
خاتم پیغمبران یعنی رسول هاشمی
نام او را می کند باد صد زبان تکرار گل
آتش سودای او از بس که دارد بر جگر
سینه را وا کرده آید بر سر بازار گل
از چمن آید به بازار مدینه هر سحر
تا زر خود را کند در مقدمش ایثار گل
ای ز فیض ابر احسان تو در باغ وجود
بشکفد گاهی گل از خار و گهی بی خار گل
از شب معراج با چندین لطافت آمدی
دست گل، پا گل، بدن گل، جبهه گل، رخسار گل
آل و اصحاب تو را گرد تو رضوان دید و گفت
ای حیات جاودان یک شاخ این مقدار گل
سوی آن غاری که با صدیق اکبر رفته ای
تا دم محشر بروید از در آن غار گل
حضرت فاروق یار دوم آن یعنی عمر
کرده ضرب دره اش از پشت دریا بار گل
یار سوم حضرت عثمان گردون منزلت
ریخت او خون شفق از دیده خونبار گل
سرو شمشاد صنوبر بر گلستانت سه یار
اندرو یار چهارم حیدر کرار گل
چار یارت در کنار گلشن اسلام تو
چار سرو و چار جوی و چار حوض و چار گل
سبز می گردد ز رفتار تو سرو خوشخرام
آل و اصحاب تو را می ریزد از گفتار گل
تا گلستان جهان را زیب و زینت داده ای
می کند خورشید هر صبح از سر کهسار گل
شوکت پیغمبری روزی که ظاهر ساختی
حور خاتم بود رضوان مهتر سرکار گل
سنبل جنت بود جاروب فراشان تو
چاکرانت را زند فردوس بر دستار گل
تا ز سرو خوشخرامت دور گردد زخم چشم
بسته بر بازوی شاخ از غنچه ها طومار گل
پیشبازت ساکنان عرش بیرون آمدند
سرو شمشاد و صنوبر جمله را سردار گل
بر طواف روضه ات مالید تا روی نیاز
عندلیبان را بود در غنچه منقار گل
یا رسول الله رنجورم به فریادم برس
غنچه افسرده ام امسال بودم یار گل
از سر مستی ز من ناشکریی سر بر زده
غفلتی دارم که پیش من بود هشیار گل
تیره بختم نیستم آگاه از رد قبول
از زبانم توبه هر دم می کند صدبار گل
از پشیمانی سرانگشتم سر مسواک شد
چشم آن دارم که سازد شاخ استغفار گل
گر روم در باغ با جسم خراب و روی زرد
سرو پهلو می کشد می سازد از من عار گل
گر نکردی یا رسول الله شفیع جرم من
وانخواهد کرد بر رویم در گلزار گل
کلبه ام گردید همچون گلشن غارت زده
لطف اگر سازی بروید از در و دیوار گل
از خجالت گر چه راز خود نمی سازم عیان
می کند راز نهانم از لب اظهار گل
حاجت خود غیر درگاه تو جای چون برم
برده اند اهل جهان رفتنی بسیار گل
یا رسول الله نگردد منفعل در پیش خلق
داده شهرت صحبتم را بر سر بازار گل
گر نگیری از کرم امروز دست سیدا
از سر بالین این بیچاره سازد خار گل!
خار شد پامال بیرون شد به جای خار گل
بهر تعمیر چمن معمار بر زد آستین
پنجه زد چون پنج انگشت از کف معمار گل
مار اگر در پای سنبل حلقه سازد خویش را
می تواند باغبان چیدن ز شاخ مار گل
سینه را سیر چمن صاف از کدورت می کند
می برد از خاطر آئینه ها زنگار گل
باغ را تا صبحدم هر دم چراغان می کند
در تمنای جمال احمد مختار گل
خاتم پیغمبران یعنی رسول هاشمی
نام او را می کند باد صد زبان تکرار گل
آتش سودای او از بس که دارد بر جگر
سینه را وا کرده آید بر سر بازار گل
از چمن آید به بازار مدینه هر سحر
تا زر خود را کند در مقدمش ایثار گل
ای ز فیض ابر احسان تو در باغ وجود
بشکفد گاهی گل از خار و گهی بی خار گل
از شب معراج با چندین لطافت آمدی
دست گل، پا گل، بدن گل، جبهه گل، رخسار گل
آل و اصحاب تو را گرد تو رضوان دید و گفت
ای حیات جاودان یک شاخ این مقدار گل
سوی آن غاری که با صدیق اکبر رفته ای
تا دم محشر بروید از در آن غار گل
حضرت فاروق یار دوم آن یعنی عمر
کرده ضرب دره اش از پشت دریا بار گل
یار سوم حضرت عثمان گردون منزلت
ریخت او خون شفق از دیده خونبار گل
سرو شمشاد صنوبر بر گلستانت سه یار
اندرو یار چهارم حیدر کرار گل
چار یارت در کنار گلشن اسلام تو
چار سرو و چار جوی و چار حوض و چار گل
سبز می گردد ز رفتار تو سرو خوشخرام
آل و اصحاب تو را می ریزد از گفتار گل
تا گلستان جهان را زیب و زینت داده ای
می کند خورشید هر صبح از سر کهسار گل
شوکت پیغمبری روزی که ظاهر ساختی
حور خاتم بود رضوان مهتر سرکار گل
سنبل جنت بود جاروب فراشان تو
چاکرانت را زند فردوس بر دستار گل
تا ز سرو خوشخرامت دور گردد زخم چشم
بسته بر بازوی شاخ از غنچه ها طومار گل
پیشبازت ساکنان عرش بیرون آمدند
سرو شمشاد و صنوبر جمله را سردار گل
بر طواف روضه ات مالید تا روی نیاز
عندلیبان را بود در غنچه منقار گل
یا رسول الله رنجورم به فریادم برس
غنچه افسرده ام امسال بودم یار گل
از سر مستی ز من ناشکریی سر بر زده
غفلتی دارم که پیش من بود هشیار گل
تیره بختم نیستم آگاه از رد قبول
از زبانم توبه هر دم می کند صدبار گل
از پشیمانی سرانگشتم سر مسواک شد
چشم آن دارم که سازد شاخ استغفار گل
گر روم در باغ با جسم خراب و روی زرد
سرو پهلو می کشد می سازد از من عار گل
گر نکردی یا رسول الله شفیع جرم من
وانخواهد کرد بر رویم در گلزار گل
کلبه ام گردید همچون گلشن غارت زده
لطف اگر سازی بروید از در و دیوار گل
از خجالت گر چه راز خود نمی سازم عیان
می کند راز نهانم از لب اظهار گل
حاجت خود غیر درگاه تو جای چون برم
برده اند اهل جهان رفتنی بسیار گل
یا رسول الله نگردد منفعل در پیش خلق
داده شهرت صحبتم را بر سر بازار گل
گر نگیری از کرم امروز دست سیدا
از سر بالین این بیچاره سازد خار گل!
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۱ - مثنویات به طرز مناجات
خداوندا بکن روشن دلم را
برآر از تیره گی آب و گلم را
پر است از گرد کلفت سینه من
به زنگار آشنا آئینه من
گناهی کرده ام اندیشه ناکم
کمر بستست سودا بر هلاکم
شبی گشتم به ساقی همپیاله
تلف شد طاعت هفتاد ساله
خموشم غنچه وار از شرمساری
سرم در جیب گردیده حصاری
خداوندا خطایی سر زد از من
ز نادانی زدم آتش به خرمن
ضمیرم از گنهکاری هراسان
قدم گردیده خم از بار عصیان
سری در جیب دارم از خجالت
ز چشم رفته بیرون خواب راحت
تصورها مرا کردت نسناس
نهاده بر در دل قفل وسواس
از این اندیشه یارب بی قرارم
مگردان ای کریما شرمسارم
چو آتش می زند شهوت زبانه
گرفته نفس شیطان در میانه
ندارم چاره ای غیر از تو یارب
نه در روز است آرامم نه در شب
فدای آستانت کرده ام سر
نرفته هیچ کس محروم از این در
گنه کارم تو غفارالذنوبی
همه عیبم تو ستارالعیوبی
نیم نومید از لطفت رحیمی
نهادم رو به درگاهت کریمی
تو را پهن است دایم خون احسان
گدایان راست امید از کریمان
اگر با من نمی سازی عنایت
ز دستم می رود دامان عصمت
تو را دریای رحمت می زند موج
گنه کاران ز هر سو فوج در فوج
دلم در لرزه همچون شعله بر تن
ترحم گر نسازی وای بر من
زبانم را ز ناشکری نگه دار
دهانم را به بد گفتن مکن یار
چراغ انجمن کن نامه ام را
مده کوته زبانی خامه ام را
گلستانی ده از گلهای بی خار
ز محنت های دورانم نگه دار
ندارم جز تو در عالم پناهی
به غیر از آستانت تکیه گاهی
مرا دایم به عصیانست کوشش
ز من جرم پیاپی از تو بخشش
گناهم بارها بخشیده یی تو
به دامان کرم پوشیده یی تو
زبانم روز و شب در توبه کردن
ولی در دل تمنای شکستن
ز مینا توبه ها کردم شکستم
کشد شرمندگی ساغر ز دستم
بکن از لطف یارب دستگیری
جوانی را رسانیدی به پیری
بده از آب رحمت شست و شویم
مکن رو جزا بی آبرویم
نگه دار از حوادث های ایام
که تا از عفو تو گردم نکونام
اگر لطفت مرا گردد حمایت
نیابد در دل من راه غفلت
به غفلت رفت ایام جوانی
شده پیدا در اعضا ناتوانی
پشیمانم ز کردار بد خویش
هراسانم ز جرم بی حد خویش
برآوردم ز خاطر یاد عصیان
به درگاه تو کردم عهد و پیمان
نگه دار از شبیخون ملامت
سلامت دار تا روز قیامت
مرا روزی که آید سر به دیوار
دلم از غارت شیطان نگه دار
بهار رنگ و بوی من خزان شد
گل امیدواری زعفران شد
به بال سعی روی آورد سستی
پرید از سر هوای تندرستی
نهالم شد درخت سالخورده
ز سر تا پای گردیده فسرده
ز صحبت ها هوس باشد گریزان
گریزان جانب خلوت نشینان
تماشای چمن رفتست از یاد
نظر پوشیده چشم از سرو شمشاد
لبالب کن ز بوی بی وفایی
نمانده با نسیم آشنایی
بیا ساقی که امشب در خمارم
قدح را پر ز می کن خاکسارم
ندارم طاقت اندوه دیگر
بکن لطف و به گردش آر ساغر
بده تا من شوم مست و توانا
جوانی روی آرد چون زلیخا
از آن می تا شوم چون غنچه خاموش
کنم چون غنچه عالم را فراموش
الهی محو کن از دل گناهم
بده در سایه عصمت پناهم
توانایی در اعضایم کرم کن
به سرسبزی عصایم را علم کن
شوم در دیده ها چون سرو ممتاز
به گلزار جهان گردم سرافراز
بده یارب به طاعت استقامت
که سازم عمر باقی صرف طاعت
مکن بیرون ز خاطر سیدا را
به گل باشد سری باد صبا را
برآر از تیره گی آب و گلم را
پر است از گرد کلفت سینه من
به زنگار آشنا آئینه من
گناهی کرده ام اندیشه ناکم
کمر بستست سودا بر هلاکم
شبی گشتم به ساقی همپیاله
تلف شد طاعت هفتاد ساله
خموشم غنچه وار از شرمساری
سرم در جیب گردیده حصاری
خداوندا خطایی سر زد از من
ز نادانی زدم آتش به خرمن
ضمیرم از گنهکاری هراسان
قدم گردیده خم از بار عصیان
سری در جیب دارم از خجالت
ز چشم رفته بیرون خواب راحت
تصورها مرا کردت نسناس
نهاده بر در دل قفل وسواس
از این اندیشه یارب بی قرارم
مگردان ای کریما شرمسارم
چو آتش می زند شهوت زبانه
گرفته نفس شیطان در میانه
ندارم چاره ای غیر از تو یارب
نه در روز است آرامم نه در شب
فدای آستانت کرده ام سر
نرفته هیچ کس محروم از این در
گنه کارم تو غفارالذنوبی
همه عیبم تو ستارالعیوبی
نیم نومید از لطفت رحیمی
نهادم رو به درگاهت کریمی
تو را پهن است دایم خون احسان
گدایان راست امید از کریمان
اگر با من نمی سازی عنایت
ز دستم می رود دامان عصمت
تو را دریای رحمت می زند موج
گنه کاران ز هر سو فوج در فوج
دلم در لرزه همچون شعله بر تن
ترحم گر نسازی وای بر من
زبانم را ز ناشکری نگه دار
دهانم را به بد گفتن مکن یار
چراغ انجمن کن نامه ام را
مده کوته زبانی خامه ام را
گلستانی ده از گلهای بی خار
ز محنت های دورانم نگه دار
ندارم جز تو در عالم پناهی
به غیر از آستانت تکیه گاهی
مرا دایم به عصیانست کوشش
ز من جرم پیاپی از تو بخشش
گناهم بارها بخشیده یی تو
به دامان کرم پوشیده یی تو
زبانم روز و شب در توبه کردن
ولی در دل تمنای شکستن
ز مینا توبه ها کردم شکستم
کشد شرمندگی ساغر ز دستم
بکن از لطف یارب دستگیری
جوانی را رسانیدی به پیری
بده از آب رحمت شست و شویم
مکن رو جزا بی آبرویم
نگه دار از حوادث های ایام
که تا از عفو تو گردم نکونام
اگر لطفت مرا گردد حمایت
نیابد در دل من راه غفلت
به غفلت رفت ایام جوانی
شده پیدا در اعضا ناتوانی
پشیمانم ز کردار بد خویش
هراسانم ز جرم بی حد خویش
برآوردم ز خاطر یاد عصیان
به درگاه تو کردم عهد و پیمان
نگه دار از شبیخون ملامت
سلامت دار تا روز قیامت
مرا روزی که آید سر به دیوار
دلم از غارت شیطان نگه دار
بهار رنگ و بوی من خزان شد
گل امیدواری زعفران شد
به بال سعی روی آورد سستی
پرید از سر هوای تندرستی
نهالم شد درخت سالخورده
ز سر تا پای گردیده فسرده
ز صحبت ها هوس باشد گریزان
گریزان جانب خلوت نشینان
تماشای چمن رفتست از یاد
نظر پوشیده چشم از سرو شمشاد
لبالب کن ز بوی بی وفایی
نمانده با نسیم آشنایی
بیا ساقی که امشب در خمارم
قدح را پر ز می کن خاکسارم
ندارم طاقت اندوه دیگر
بکن لطف و به گردش آر ساغر
بده تا من شوم مست و توانا
جوانی روی آرد چون زلیخا
از آن می تا شوم چون غنچه خاموش
کنم چون غنچه عالم را فراموش
الهی محو کن از دل گناهم
بده در سایه عصمت پناهم
توانایی در اعضایم کرم کن
به سرسبزی عصایم را علم کن
شوم در دیده ها چون سرو ممتاز
به گلزار جهان گردم سرافراز
بده یارب به طاعت استقامت
که سازم عمر باقی صرف طاعت
مکن بیرون ز خاطر سیدا را
به گل باشد سری باد صبا را
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۲ - نعت
بیا ای ساقی میخانه آباد
برآر از آستین بازوی امداد
به خاک افتاده ام چون سایه تاک
گرم سازد مرا بردار از خاک
به دام نفس بی پروا اسیرم
ز روی لطف دستم گیر پیرم
هنوزم هست در دل قصد عصیان
خلاصم ساز از وسواس شیطان
می با من بده منصور کردار
گنه گارم گنه گارم گنه گار
ز اسرار حقیقت گردم آگاه
نسازم از حقیقت دست کوتاه
زبانم سبز گردد همچو سوسن
ز کلکم صفحه گردد صحن گلشن
سخن سرسازم از نعت پیمبر
دهان را پر کنم از لعل و گوهر
شب مولود آن خورشید افلاک
بتان را آبروها ریخت بر خاک
شکست آمد به دین بت پرستان
ز خود رفتند هر جانب چو مستان
به آتشخانه ها افتاد آتش
دل آتش پرستان شد مشوش
رسول هاشمی یعنی محمد
به مخلوقات ذات او سر آمد
بود نخل گلی از باغ ایجاد
غلام قامت او سرو شمشاد
وجودش باعث احیای عالم
ظهورش بر همه اشیا مقدم
زمین روشن ز روی آفتابش
منور آسمان از ماهتابش
به اطراف جهان تا گشته چون برق
گرفته نام او از غرب تا شرق
در ایوان رسالت تا نشسته
رواق طاق کسری را شکسته
ز لعلش دایه را پر شیر پستان
ملایک روز و شب گهواره جنبان
به طفلی از پی دمسازیی او
مهش در مهد یار بازیی او
ز رویش کعبه چون قندیل پرنور
مدینه را قدومش بیت معمور
به استادی کتابی ناگشاده
خبر از رفته و آینده داده
به پشت تیغ ابروی سیه تاب
در بتخانه ها را کرد محراب
به او شد منتهی مهر نبوت
به او شد ختم انشاء رسالت
به کعبه چند سالی از پی هم
نیامد بر زمین ها قطره نم
گیاهی از زمین بیرون نگردید
فتاد آتش به خرمن های امید
شدند از زندگانی مردمان سیر
ز قحطی جمله گم کردند تدبیر
به صحرا وحشیان از جوش غیرت
فرو ماندند چون آهوی صورت
خلایق جانب عبدالمطلب
شتابان سوی دریا چون سحایب
بگفتند ای چراغ خانه دل
غبار مقدمت تاج قبایل
تویی ماه سپهری نامداری
تو را زیبنده تخت شهریاری
رفیع القدری و عالی مکانی
تو شمع خاندان بزرگانی
تو باشی پیشوا و مهتر قوم
تویی در مملکت سردفتر قوم
به لب آمد از این اندیشه جانها
جدا خواهیم شد از خان و مانها
بکن امروز سوی کعبه آهنگ
بزن دیگر به دامان دعا چنگ
به درگاه الهی دست بردار
درین مقصد محمد را شفیع آر
ز جا عبدالمطلب کرد قد راست
پی پابوسئی آن سرو برخاست
بگفت ای نور چشم خان و مانم
فدایت تا به آدم خاندانم
تویی لوح کتاب اهل بینش
تویی کرسی نشین بزم دانش
تویی آرام جان بی قرارم
تویی روح روان چشم زارم
تویی سرچشمه آب حیاتم
تویی شیرین تر از آب نباتم
بگفت این و گرفتش بر سر دوش
محیط آفرینش کرد در جوش
به سوی خانه حق رو نهادند
کف حاجت ز هر جانب کشادند
بگفتند ای ز لطفت قطره گوهر
ز دریایت حبابی بحر اخضر
کتاب از چشمه سار آفتابیم
طپان بر خاک چون موج سرابیم
در این وادی همه لب تشنگانیم
همه روزی خور این آستانیم
تو شاهی لیک شاه پادشاهان
به خدمت ایستاده ما غلامان
تویی آگاه از راز خلایق
تویی انجام و آغاز خلایق
تو باشی با خبر از مغز تا پوست
به دست توست رزق و دشمن و دوست
هنوزش ناکشاده لب ز مطلب
زبانها بود در تکرار یارب
ز یمن مقدم آن بحر احسان
ز ابر رحمت حق ریخت باران
ز هر سو ابر آمد فوج در فوج
شناور مردمان در آب چون موج
روان گردید از هر سوی سیلاب
به روی خفتگان خاک زد آب
برآمد از زمین ها سبزه و خار
زبان شکوه گو گردید بسیار
خداوندا من آن لب بسته خارم
به خشکی صرف گشته روزگارم
در این صحرا ندارم برگ و باری
نباشد سایه ام را اعتباری
به آب تیشه ام پرورده ایام
به فکر آتشم از صبح تا شام
نیاسایم دمی از بی قراری
به راهم شعله دارد انتظاری
ز گلشن باغبانم کرده بیرون
چو شبنم بر زمین افگنده گردون
منم آن بلبل از پرواز مانده
بلند آوازه وز دمساز مانده
خزان آورده با من بردباری
ندارم از بهار امیدواری
اگر لطف تو سازد دستگیری
شوم سرسبز در ایام پیری
ز حکمت شعله گردد شاخ مرجان
تو سازی آب و آتش را گلستان
بیا ای مطرب هنگامه آرا
بکن آهنگ خود را آشکارا
نوایی ساز از هستی برایم
دری از هستی بر خود کشایم
غرور سرکشی یکسو گذارم
ز دمسازان پیشین یاد آرم
کجا رفتند یاران زین گلستان
همه بودند چون گل شاد و خندان
به هم پیوسته همچون شبنم و گل
گهی بودند قمری گاه بلبل
گهی از غنچه می کردند بالین
به زیر سرو گاهی خواب شیرین
گلستان بود زایشان عشرت آباد
خزان آمد ز یکسو داد برباد
ز یک جانب حوادث های افلاک
زد آخر جمله را چون سایه بر خاک
بیا ساقی ز تنهایی به جانم
بده جامی که پیر و ناتوانم
نشین یکدم ز روی مهربانی
چو کلکم ساز با من همزبانی
کجا رفتند زین مجلس حریفان
حریفان ادا فهم و سخندان
همه باریک بین بودند چون مو
که می خواندند بیت طاق ابرو
یکی از مخمل گل داشت بستر
مهیا دیگری را بالش پر
یکی بر دست طوماری چو سنبل
غزلخوان دیگری مانند بلبل
یکی سرمست بود از نغمه نی
به دست دیگری پیمانه می
به هم بودند چون گل روز شب جمع
به صحبت گرم چون پروانه شمع
شد آخر صبح نومیدی پدیدار
نماند از بلبل و پروانه آثار
بیا ای سیدا چون غنچه خاموش
بکن زین گفتگوها پنبه در گوش
نمی آید ز صحبت ها صدایی
به گوش از نغمه ها آواز پایی
سخن سنجان ازین هنگامه رفتند
نهاده خامه و نامه رفتند
بجا مانند صورت های دیوار
شکسته خامه ها و نامه بیکار
خداوندا به ذات پاک احمد
به حق آل و اصحاب محمد
زبانم را مکن کوته ز گفتار
همینم را ز بدنامی نگه دار
برآر از آستین بازوی امداد
به خاک افتاده ام چون سایه تاک
گرم سازد مرا بردار از خاک
به دام نفس بی پروا اسیرم
ز روی لطف دستم گیر پیرم
هنوزم هست در دل قصد عصیان
خلاصم ساز از وسواس شیطان
می با من بده منصور کردار
گنه گارم گنه گارم گنه گار
ز اسرار حقیقت گردم آگاه
نسازم از حقیقت دست کوتاه
زبانم سبز گردد همچو سوسن
ز کلکم صفحه گردد صحن گلشن
سخن سرسازم از نعت پیمبر
دهان را پر کنم از لعل و گوهر
شب مولود آن خورشید افلاک
بتان را آبروها ریخت بر خاک
شکست آمد به دین بت پرستان
ز خود رفتند هر جانب چو مستان
به آتشخانه ها افتاد آتش
دل آتش پرستان شد مشوش
رسول هاشمی یعنی محمد
به مخلوقات ذات او سر آمد
بود نخل گلی از باغ ایجاد
غلام قامت او سرو شمشاد
وجودش باعث احیای عالم
ظهورش بر همه اشیا مقدم
زمین روشن ز روی آفتابش
منور آسمان از ماهتابش
به اطراف جهان تا گشته چون برق
گرفته نام او از غرب تا شرق
در ایوان رسالت تا نشسته
رواق طاق کسری را شکسته
ز لعلش دایه را پر شیر پستان
ملایک روز و شب گهواره جنبان
به طفلی از پی دمسازیی او
مهش در مهد یار بازیی او
ز رویش کعبه چون قندیل پرنور
مدینه را قدومش بیت معمور
به استادی کتابی ناگشاده
خبر از رفته و آینده داده
به پشت تیغ ابروی سیه تاب
در بتخانه ها را کرد محراب
به او شد منتهی مهر نبوت
به او شد ختم انشاء رسالت
به کعبه چند سالی از پی هم
نیامد بر زمین ها قطره نم
گیاهی از زمین بیرون نگردید
فتاد آتش به خرمن های امید
شدند از زندگانی مردمان سیر
ز قحطی جمله گم کردند تدبیر
به صحرا وحشیان از جوش غیرت
فرو ماندند چون آهوی صورت
خلایق جانب عبدالمطلب
شتابان سوی دریا چون سحایب
بگفتند ای چراغ خانه دل
غبار مقدمت تاج قبایل
تویی ماه سپهری نامداری
تو را زیبنده تخت شهریاری
رفیع القدری و عالی مکانی
تو شمع خاندان بزرگانی
تو باشی پیشوا و مهتر قوم
تویی در مملکت سردفتر قوم
به لب آمد از این اندیشه جانها
جدا خواهیم شد از خان و مانها
بکن امروز سوی کعبه آهنگ
بزن دیگر به دامان دعا چنگ
به درگاه الهی دست بردار
درین مقصد محمد را شفیع آر
ز جا عبدالمطلب کرد قد راست
پی پابوسئی آن سرو برخاست
بگفت ای نور چشم خان و مانم
فدایت تا به آدم خاندانم
تویی لوح کتاب اهل بینش
تویی کرسی نشین بزم دانش
تویی آرام جان بی قرارم
تویی روح روان چشم زارم
تویی سرچشمه آب حیاتم
تویی شیرین تر از آب نباتم
بگفت این و گرفتش بر سر دوش
محیط آفرینش کرد در جوش
به سوی خانه حق رو نهادند
کف حاجت ز هر جانب کشادند
بگفتند ای ز لطفت قطره گوهر
ز دریایت حبابی بحر اخضر
کتاب از چشمه سار آفتابیم
طپان بر خاک چون موج سرابیم
در این وادی همه لب تشنگانیم
همه روزی خور این آستانیم
تو شاهی لیک شاه پادشاهان
به خدمت ایستاده ما غلامان
تویی آگاه از راز خلایق
تویی انجام و آغاز خلایق
تو باشی با خبر از مغز تا پوست
به دست توست رزق و دشمن و دوست
هنوزش ناکشاده لب ز مطلب
زبانها بود در تکرار یارب
ز یمن مقدم آن بحر احسان
ز ابر رحمت حق ریخت باران
ز هر سو ابر آمد فوج در فوج
شناور مردمان در آب چون موج
روان گردید از هر سوی سیلاب
به روی خفتگان خاک زد آب
برآمد از زمین ها سبزه و خار
زبان شکوه گو گردید بسیار
خداوندا من آن لب بسته خارم
به خشکی صرف گشته روزگارم
در این صحرا ندارم برگ و باری
نباشد سایه ام را اعتباری
به آب تیشه ام پرورده ایام
به فکر آتشم از صبح تا شام
نیاسایم دمی از بی قراری
به راهم شعله دارد انتظاری
ز گلشن باغبانم کرده بیرون
چو شبنم بر زمین افگنده گردون
منم آن بلبل از پرواز مانده
بلند آوازه وز دمساز مانده
خزان آورده با من بردباری
ندارم از بهار امیدواری
اگر لطف تو سازد دستگیری
شوم سرسبز در ایام پیری
ز حکمت شعله گردد شاخ مرجان
تو سازی آب و آتش را گلستان
بیا ای مطرب هنگامه آرا
بکن آهنگ خود را آشکارا
نوایی ساز از هستی برایم
دری از هستی بر خود کشایم
غرور سرکشی یکسو گذارم
ز دمسازان پیشین یاد آرم
کجا رفتند یاران زین گلستان
همه بودند چون گل شاد و خندان
به هم پیوسته همچون شبنم و گل
گهی بودند قمری گاه بلبل
گهی از غنچه می کردند بالین
به زیر سرو گاهی خواب شیرین
گلستان بود زایشان عشرت آباد
خزان آمد ز یکسو داد برباد
ز یک جانب حوادث های افلاک
زد آخر جمله را چون سایه بر خاک
بیا ساقی ز تنهایی به جانم
بده جامی که پیر و ناتوانم
نشین یکدم ز روی مهربانی
چو کلکم ساز با من همزبانی
کجا رفتند زین مجلس حریفان
حریفان ادا فهم و سخندان
همه باریک بین بودند چون مو
که می خواندند بیت طاق ابرو
یکی از مخمل گل داشت بستر
مهیا دیگری را بالش پر
یکی بر دست طوماری چو سنبل
غزلخوان دیگری مانند بلبل
یکی سرمست بود از نغمه نی
به دست دیگری پیمانه می
به هم بودند چون گل روز شب جمع
به صحبت گرم چون پروانه شمع
شد آخر صبح نومیدی پدیدار
نماند از بلبل و پروانه آثار
بیا ای سیدا چون غنچه خاموش
بکن زین گفتگوها پنبه در گوش
نمی آید ز صحبت ها صدایی
به گوش از نغمه ها آواز پایی
سخن سنجان ازین هنگامه رفتند
نهاده خامه و نامه رفتند
بجا مانند صورت های دیوار
شکسته خامه ها و نامه بیکار
خداوندا به ذات پاک احمد
به حق آل و اصحاب محمد
زبانم را مکن کوته ز گفتار
همینم را ز بدنامی نگه دار
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۳ - مثنوی به طرز نعت
دم صبح آفتاب عالم آرا
کشاد از هر طرف بهر تماشا
دماغم گشت خالی از بخارات
نهادم روی بر طوف مزارات
به چشمم روضه ای بنمود از دور
به شاه نقشبند او بود مشهور
چو روضه روضه ای همچون مدینه
بود صندوقه اش صندوق سینه
به گردش ز ایران پاک دامن
رداها فوطه زاری به گردن
پیمبر روح او فرزند خوانده
به عهد او را به قطبیت نشانده
کراماتش عیان چون صبح صادق
اجابت منتظر چون چشم عاشق
دلش آگه ز اسرار حقیقت
شریعت جمع کرده با طریقت
سر گردن کشان سنگ نشانش
کف شاهان گدای آستانش
گریبان چاک نذر او زره ها
نیاز دست مفتاحش گره ها
چو چوگان سایلانش سرفرازان
گدایانش ز دنیا بی نیازان
چو شمع صبح پیرانش سحرخیز
چو شبنم ذاکران او عرق ریز
ز خاک او منور دیده و دل
در او روز و شب محتاج سایل
چه در یعنی مبارک آستانش
در فردوس باشد پشتبانش
منقش چون سپهر پرکواکب
عصای کهکشانش چوب حاجب
بود زنجیر او سر حلقه نور
چو زلف افتاده بر رخساره حور
ز طاق اوست مقصدها نمایان
ز نام اوست مشکل ها گریزان
فلک تا گرددش مشهور آفاق
نشسته بر رواقش سینه بر طاق
خم طاق رواقش بسته از مو
نمایان چون جوان چار ابرو
اسیر طاق او بالا بلندان
کمند مارپیچش زلف جانان
به روی صفه اش پیران رهبر
نشسته همچو اصحاب پیمبر
فلک بر آستان او مجاور
ملک در زیر ایوانش مسافر
چه ایوان آسمان محو درونش
ز کوه طور سنگ پا ستونش
چو ابروی بتان محراب او طاق
به سقف او بود نظاره مشتاق
به سوی روضه باشد رو کشاده
ز حیرت پشت خود بر قبله داده
امام او بود معصوم چون گل
مؤذن را مرید آواز بلبل
صف محشر بود قوم امامش
ملک او را دخان بر پشت بامش
گلیم او حجاب چهره حور
بود جای نمازش پرده نور
چراغش را فتیله زلف سنبل
دماغش چرب و نرم از روغن گل
فلک سیلی خور باد و هوایش
زمین پامال نقش بوریایش
کبوترهای او هر گه پریده
نشسته چون نگه بر بام دیده
گره از بال ایشان چنگل باز
چو مرغ روح اهل دل به پرواز
گرفته هر یکی بر یک ستون خو
چو بر بالای شاخ سرو حق گو
شوند ایشان بهر جا سایه افگن
شمان سازند خون خویش روشن
همازین غم طلبگار قفس باف
کباب خون چکان سیمرغ در قاف
ز حوض او گهر سیراب گشته
دل دریا ز حسرت آب گشته
چو حوض افلاک او را گشته سرپوش
ز آبش آب رحمت می زند جوش
نمایان چشمه حیوان سرابش
خضر از تشنگی بی آب و تابش
لب خود هر که از آبش کند تر
نگردد تشنه در صحرای محشر
وضو هر کس که می سازد ازین آب
شود روز قیامت مغفرت یاب
ز آبش آبرو باشد زمین را
ز خاکش سرفرازی مشک چین را
به گرد او درختان حی و قایم
به ذکر اره مشغولند دایم
درختان در سراندازی چو شیخان
زبانها سبز در تسبیح سبحان
چو گردون برگهایش پهن دامن
به عالم همچو طوبی سایه افگن
گذر کرده ز گردون شاخهایش
درخت سدره باشد منتهایش
ید بیضا بود لوح مزارش
گل خورشید دامنگیر خارش
ز قندیلش نمایان شعله طور
بود چوگان او فواره نور
شده از پرتو او روشن افلاک
چنین شمعی که دیده بر سر خاک
علم گردیده از خاکش سرافراز
هما از سایه او کرده پرواز
گل سرخ از مزارش بوی برده
ز خاکش برگ رعنا آب خورده
سر کروبیان جاروب راهش
چراغ طور شمع خانقاهش
نباشد گنبد او را مثالی
فلک در وی چو فانوس خیالی
به صحن او سراسر نانوایان
دکان بکشاده بهر بینوایان
چه نان همچون شفق رخساره گلگون
تنور چرخ او را کرده بیرون
سفید و گرم همچون قرص خورشید
به دیدن سیر گردد چشم امید
ز یکسو در نوا حلوافروشان
چو طوطی در کنار شکرستان
چو حلوا جان شیرین عشقبازش
خریداران چو محمود و ایازش
ز دیگر سوی بقالان دکانها
مزین کرده بهر میهمانها
چه دکان تخته هایش ماه پاره
تبنگش آسمان نقش ستاره
نماید در نظر از جوش مردم
زمین او سپهر پر ز انجم
کنند از روی خود هر شب جوانان
چراغان از برای روح پیران
بیا ساقی ازین درگاه عالی
مگردان سیدا را دست خالی
ز جای خود صراحی وار برخیز
می توفیق در مینای او ریز
کشاد از هر طرف بهر تماشا
دماغم گشت خالی از بخارات
نهادم روی بر طوف مزارات
به چشمم روضه ای بنمود از دور
به شاه نقشبند او بود مشهور
چو روضه روضه ای همچون مدینه
بود صندوقه اش صندوق سینه
به گردش ز ایران پاک دامن
رداها فوطه زاری به گردن
پیمبر روح او فرزند خوانده
به عهد او را به قطبیت نشانده
کراماتش عیان چون صبح صادق
اجابت منتظر چون چشم عاشق
دلش آگه ز اسرار حقیقت
شریعت جمع کرده با طریقت
سر گردن کشان سنگ نشانش
کف شاهان گدای آستانش
گریبان چاک نذر او زره ها
نیاز دست مفتاحش گره ها
چو چوگان سایلانش سرفرازان
گدایانش ز دنیا بی نیازان
چو شمع صبح پیرانش سحرخیز
چو شبنم ذاکران او عرق ریز
ز خاک او منور دیده و دل
در او روز و شب محتاج سایل
چه در یعنی مبارک آستانش
در فردوس باشد پشتبانش
منقش چون سپهر پرکواکب
عصای کهکشانش چوب حاجب
بود زنجیر او سر حلقه نور
چو زلف افتاده بر رخساره حور
ز طاق اوست مقصدها نمایان
ز نام اوست مشکل ها گریزان
فلک تا گرددش مشهور آفاق
نشسته بر رواقش سینه بر طاق
خم طاق رواقش بسته از مو
نمایان چون جوان چار ابرو
اسیر طاق او بالا بلندان
کمند مارپیچش زلف جانان
به روی صفه اش پیران رهبر
نشسته همچو اصحاب پیمبر
فلک بر آستان او مجاور
ملک در زیر ایوانش مسافر
چه ایوان آسمان محو درونش
ز کوه طور سنگ پا ستونش
چو ابروی بتان محراب او طاق
به سقف او بود نظاره مشتاق
به سوی روضه باشد رو کشاده
ز حیرت پشت خود بر قبله داده
امام او بود معصوم چون گل
مؤذن را مرید آواز بلبل
صف محشر بود قوم امامش
ملک او را دخان بر پشت بامش
گلیم او حجاب چهره حور
بود جای نمازش پرده نور
چراغش را فتیله زلف سنبل
دماغش چرب و نرم از روغن گل
فلک سیلی خور باد و هوایش
زمین پامال نقش بوریایش
کبوترهای او هر گه پریده
نشسته چون نگه بر بام دیده
گره از بال ایشان چنگل باز
چو مرغ روح اهل دل به پرواز
گرفته هر یکی بر یک ستون خو
چو بر بالای شاخ سرو حق گو
شوند ایشان بهر جا سایه افگن
شمان سازند خون خویش روشن
همازین غم طلبگار قفس باف
کباب خون چکان سیمرغ در قاف
ز حوض او گهر سیراب گشته
دل دریا ز حسرت آب گشته
چو حوض افلاک او را گشته سرپوش
ز آبش آب رحمت می زند جوش
نمایان چشمه حیوان سرابش
خضر از تشنگی بی آب و تابش
لب خود هر که از آبش کند تر
نگردد تشنه در صحرای محشر
وضو هر کس که می سازد ازین آب
شود روز قیامت مغفرت یاب
ز آبش آبرو باشد زمین را
ز خاکش سرفرازی مشک چین را
به گرد او درختان حی و قایم
به ذکر اره مشغولند دایم
درختان در سراندازی چو شیخان
زبانها سبز در تسبیح سبحان
چو گردون برگهایش پهن دامن
به عالم همچو طوبی سایه افگن
گذر کرده ز گردون شاخهایش
درخت سدره باشد منتهایش
ید بیضا بود لوح مزارش
گل خورشید دامنگیر خارش
ز قندیلش نمایان شعله طور
بود چوگان او فواره نور
شده از پرتو او روشن افلاک
چنین شمعی که دیده بر سر خاک
علم گردیده از خاکش سرافراز
هما از سایه او کرده پرواز
گل سرخ از مزارش بوی برده
ز خاکش برگ رعنا آب خورده
سر کروبیان جاروب راهش
چراغ طور شمع خانقاهش
نباشد گنبد او را مثالی
فلک در وی چو فانوس خیالی
به صحن او سراسر نانوایان
دکان بکشاده بهر بینوایان
چه نان همچون شفق رخساره گلگون
تنور چرخ او را کرده بیرون
سفید و گرم همچون قرص خورشید
به دیدن سیر گردد چشم امید
ز یکسو در نوا حلوافروشان
چو طوطی در کنار شکرستان
چو حلوا جان شیرین عشقبازش
خریداران چو محمود و ایازش
ز دیگر سوی بقالان دکانها
مزین کرده بهر میهمانها
چه دکان تخته هایش ماه پاره
تبنگش آسمان نقش ستاره
نماید در نظر از جوش مردم
زمین او سپهر پر ز انجم
کنند از روی خود هر شب جوانان
چراغان از برای روح پیران
بیا ساقی ازین درگاه عالی
مگردان سیدا را دست خالی
ز جای خود صراحی وار برخیز
می توفیق در مینای او ریز
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۵ - در تعریف چهار باغ باقی جان
یکی باغیست در شهر بخارا
علم باشد به باغ شهرآرا
چه باغ او را بود فردوس سرکار
به گرد او زده از مشک دیوار
بود شفاف چون مینای گردون
درونش می توان دیدن که بیرون
دمیده سبزی بر سرهای دیوار
چو خط سبز بر پشت لب یاد
به دور اوست کوه قاف مدی
به یأجوج خزان بربسته سدی
ز خشت برگ گل بنیاد طاقش
چمن از سینه چاکان رواقش
زند پهلو به کرسی پایه او
نشسته آسمان در سایه او
فلک طاقش اگر سازد نظاره
به چشم او گل افتد از ستاره
دل نقاش گردون خسته او
گل خورشید و مه گلدسته او
درش پوشیده چشم از روی جنت
نهاده پشت بر دیوار راحت
چه در از چوب صندل آستانش
گلستان ارم دروازه بانش
بود زنجیر و قفلش سنبل و گل
کلیدش غنچه منقار بلبل
ز گلمیخ در او داغ لاله
غلام حلقه او گوش هاله
خیابان در خیابان سرو عرعر
چو مژگان بتان با هم برابر
زمینش ریخته از مرمر یشم
تماشا بر زمینش دوخته چشم
رود هر کسب پی کسب هوایش
دمد گل برگ تر از نقش پایش
درش را پشتبان سرو صنوبر
ز طوق قمریانش حلقه در
به صحن او مربع قصر دلجو
نشسته بر تماشا چار زانو
مسطح بام او چون قصر شیرین
ستون خانه اش بهرام چوبین
تراشیده است گردون بر دهانش
نخستین پایه او کهکشانش
به روی صفه اش فراش بلبل
در او اصحاب صفه غنچه گل
درختانش همه انبارداران
کشاده دست چون ابر بهاران
ز توت او هوس را کام شیرین
به خاک افتاده اش بادام قندین
انار او بود چون نار خندان
درخت او عروس نارپستان
دل از شفتالویش بی تاب گشته
هوس را آرزویش آب گشته
بود انجیر او پستان پر شیر
زند آلوی او پهلو به زنجیر
چنین انجیر باشد خال خالی
بود آلو به روی باغ خالی
ز آلو بالوی او لعل را جان
به ذکر دانه اش تسبیح گردان
بود زردآلوی او در جهان فرد
شکفته از سر شاخش گل زرد
ز سیبش منفعل سیب زنخدان
شده در آرزویش آب دندان
بود سروش به قد یار مانند
تماشا از سر او خورده سوگند
شفق دود چراغ ارغوانش
مه نو برگ بید ناتوانش
ز بادامش شده نرگس سرافراز
گلش بادام چشمان را نظر باز
نشسته بیدمجنون بر لب جو
پریشان کرده چون دیوانگان مو
ز نرگس خنجری بر چنگ دارد
به عکس سایه خود جنگ دارد
بنفشه در چمن روزی که رسته
چو یوسف رو به آب نیل شسته
به رشته چون گهر گردیده پابست
گرفته تکمه فیروزه بر دست
به یاد نرگسش از صبح تا شام
پریده چشم خوبان گل اندام
درون پوست باشد غنچه خندان
نگه را از تماشا گل به دامان
گلش را خنده شیرین تر ز گلقند
نهال گل عصای لعل پیوند
دل شبنم شد آب از بی قراری
گهر دارد تلاش آبداری
نسیم غنچه او مشک اصفر
کف آب روانش عنبر تر
خزان هرگز ندیده روی باغش
نخورده از صبا سیلی چراغش
ز جویش رفته جوی شیر بر باد
ز مزدوران آن شرمنده فرهاد
لب جو دایه و فواره پستان
نهال غنچه طفل شیر مکان
چه فواره دلیلش شمع مهتاب
دماغش چرب و نرم از روغن آب
لب حوضش کشاده چون گل آغوش
گلاب از آب حوضش می زند جوش
حبابش غنچه آسا در تبسم
زبان موج لبریز از تکلم
به کشتی می زند پهلو حبابش
سر گرداب را گردانده آبش
کند تا مرغ آبی آشیانه
درون حوض دریا کرده خانه
چه خانه خانه همچون سفینه
درو از موج آبش راه زینه
پلاسش بافته از پرده گل
بود نقش پلاسش چشم بلبل
ز چوب آبنوسش سقف خانه
درو دندان ماهی آستانه
بود از آب بنیادش چو گرداب
نهاده خشت او معمار در آب
ز دیوارش گریزان بیمداری
نباشد بام او ته چوب کاری
گچش پخته ز سرب و خشتش از روح
بود چوبش ز چوب کشتی نوح
به کف کاری گران چوب و سنگش
گرفته اره از پشت نهنگش
ز دریا آدم آیی چو چاکر
به کرسی بندیش آورد گوهر
چراغ پاسبانش آبگینه
صدف را جای روغن گشته سینه
ز طرحش پای در گل دست معمار
ز رنگ او مصور نقش دیوار
همیشه نور بارد زین عمارت
شب و روز است پای با طهارت
ز حوضش محمل لیلی زند جوش
چو مجنون گشته آتشخانه بر دوش
خورد هر کس ز حوض او دم آب
کند تا حشر سیر عالم آب
به خون تر از گل او مشک و عنبر
ز آبش آب گوهر خاک بر سر
بیا ساقی درین فصل بهاران
نشین یک ساعتی در بزم پیران
به دست سیدا ده ساغر اول
که تا وصف چمن سازد مفصل!
علم باشد به باغ شهرآرا
چه باغ او را بود فردوس سرکار
به گرد او زده از مشک دیوار
بود شفاف چون مینای گردون
درونش می توان دیدن که بیرون
دمیده سبزی بر سرهای دیوار
چو خط سبز بر پشت لب یاد
به دور اوست کوه قاف مدی
به یأجوج خزان بربسته سدی
ز خشت برگ گل بنیاد طاقش
چمن از سینه چاکان رواقش
زند پهلو به کرسی پایه او
نشسته آسمان در سایه او
فلک طاقش اگر سازد نظاره
به چشم او گل افتد از ستاره
دل نقاش گردون خسته او
گل خورشید و مه گلدسته او
درش پوشیده چشم از روی جنت
نهاده پشت بر دیوار راحت
چه در از چوب صندل آستانش
گلستان ارم دروازه بانش
بود زنجیر و قفلش سنبل و گل
کلیدش غنچه منقار بلبل
ز گلمیخ در او داغ لاله
غلام حلقه او گوش هاله
خیابان در خیابان سرو عرعر
چو مژگان بتان با هم برابر
زمینش ریخته از مرمر یشم
تماشا بر زمینش دوخته چشم
رود هر کسب پی کسب هوایش
دمد گل برگ تر از نقش پایش
درش را پشتبان سرو صنوبر
ز طوق قمریانش حلقه در
به صحن او مربع قصر دلجو
نشسته بر تماشا چار زانو
مسطح بام او چون قصر شیرین
ستون خانه اش بهرام چوبین
تراشیده است گردون بر دهانش
نخستین پایه او کهکشانش
به روی صفه اش فراش بلبل
در او اصحاب صفه غنچه گل
درختانش همه انبارداران
کشاده دست چون ابر بهاران
ز توت او هوس را کام شیرین
به خاک افتاده اش بادام قندین
انار او بود چون نار خندان
درخت او عروس نارپستان
دل از شفتالویش بی تاب گشته
هوس را آرزویش آب گشته
بود انجیر او پستان پر شیر
زند آلوی او پهلو به زنجیر
چنین انجیر باشد خال خالی
بود آلو به روی باغ خالی
ز آلو بالوی او لعل را جان
به ذکر دانه اش تسبیح گردان
بود زردآلوی او در جهان فرد
شکفته از سر شاخش گل زرد
ز سیبش منفعل سیب زنخدان
شده در آرزویش آب دندان
بود سروش به قد یار مانند
تماشا از سر او خورده سوگند
شفق دود چراغ ارغوانش
مه نو برگ بید ناتوانش
ز بادامش شده نرگس سرافراز
گلش بادام چشمان را نظر باز
نشسته بیدمجنون بر لب جو
پریشان کرده چون دیوانگان مو
ز نرگس خنجری بر چنگ دارد
به عکس سایه خود جنگ دارد
بنفشه در چمن روزی که رسته
چو یوسف رو به آب نیل شسته
به رشته چون گهر گردیده پابست
گرفته تکمه فیروزه بر دست
به یاد نرگسش از صبح تا شام
پریده چشم خوبان گل اندام
درون پوست باشد غنچه خندان
نگه را از تماشا گل به دامان
گلش را خنده شیرین تر ز گلقند
نهال گل عصای لعل پیوند
دل شبنم شد آب از بی قراری
گهر دارد تلاش آبداری
نسیم غنچه او مشک اصفر
کف آب روانش عنبر تر
خزان هرگز ندیده روی باغش
نخورده از صبا سیلی چراغش
ز جویش رفته جوی شیر بر باد
ز مزدوران آن شرمنده فرهاد
لب جو دایه و فواره پستان
نهال غنچه طفل شیر مکان
چه فواره دلیلش شمع مهتاب
دماغش چرب و نرم از روغن آب
لب حوضش کشاده چون گل آغوش
گلاب از آب حوضش می زند جوش
حبابش غنچه آسا در تبسم
زبان موج لبریز از تکلم
به کشتی می زند پهلو حبابش
سر گرداب را گردانده آبش
کند تا مرغ آبی آشیانه
درون حوض دریا کرده خانه
چه خانه خانه همچون سفینه
درو از موج آبش راه زینه
پلاسش بافته از پرده گل
بود نقش پلاسش چشم بلبل
ز چوب آبنوسش سقف خانه
درو دندان ماهی آستانه
بود از آب بنیادش چو گرداب
نهاده خشت او معمار در آب
ز دیوارش گریزان بیمداری
نباشد بام او ته چوب کاری
گچش پخته ز سرب و خشتش از روح
بود چوبش ز چوب کشتی نوح
به کف کاری گران چوب و سنگش
گرفته اره از پشت نهنگش
ز دریا آدم آیی چو چاکر
به کرسی بندیش آورد گوهر
چراغ پاسبانش آبگینه
صدف را جای روغن گشته سینه
ز طرحش پای در گل دست معمار
ز رنگ او مصور نقش دیوار
همیشه نور بارد زین عمارت
شب و روز است پای با طهارت
ز حوضش محمل لیلی زند جوش
چو مجنون گشته آتشخانه بر دوش
خورد هر کس ز حوض او دم آب
کند تا حشر سیر عالم آب
به خون تر از گل او مشک و عنبر
ز آبش آب گوهر خاک بر سر
بیا ساقی درین فصل بهاران
نشین یک ساعتی در بزم پیران
به دست سیدا ده ساغر اول
که تا وصف چمن سازد مفصل!
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۱۰ - مثنوی از برای گرمای تابستان گفته
دم صبح کز تابش آفتاب
جهان گشت همچون تنور کباب
هوا سوخت از گرمی مرز و بوم
نسیم صبا گشت باد سموم
شد از مرکز خاک آتش بلند
پرید از زمین سایه همچون سپند
چنان طبع کافور گردید گرم
که شد پشت آئینه چون موم نرم
شد امروز پروانه مرغ تذرو
گریزان شد از سایه خویش سرو
زمین را فتاد آتش اندر نهاد
سوی آسمان رفت چون گرد باد
به جان گلخنی آتش افروختی
ز گلخن برون آمدی سوختی
فتاد آشپز را دکان از رواج
ندارد به آتش طعام احتیاج
شد از باغ مرغ چمن عذرخواه
برد چون سمندر به آتش پناه
ز گرمی به بتخانه آمد شکست
ز آتش گریزان شد آتش پرست
کمان شد ز تاب هوا گوشه گیر
به بحر کمان غوطه زد چوب تیر
به هر خانه ای شمع افروخته
ز پروانه شد بیشتر سوخته
شد آب از حرارت ورق های گل
به جوها روان شد عرقهای گل
پریدی اگر مرغ بر آفتاب
چو پروانه گشتی هماندم کباب
بدنها شد از تاب گرما تنگ
چو بیمار جویای خوی خنک
مزاج همه شد ز گرمی به جوش
نشست خجل گرم دارو فروش
به خوناب شد شسته روی شفق
ز تاب هوا کرد آتش عرق
همه خلق در آرزوی پناه
گریزان به درگاه ظل اله
چو ظل اله شاه سبحانقلی
شه آئینه دهر ازو منجلی
من امروز از تابش آفتاب
دویدم سوی شاه عالیجناب
بلند است همچون فلک پایه اش
پناه غریبان بود سایه اش
نهال حیات شد کامران
بود ایمن از گرم و سرد جهان
خزان از گلستان او دور باد
حسودش همه عمر رنجور باد
به عهدش جوان گشت دوران پیر
در ایام او فتنه شد گوشه گیر
عزیز است در دیده روزگار
ز شاهان پیشین بود یادگار
ز حکمش به صحرا شبان ارجمند
زند گرگ را پیش پا گوسفند
ز پابوس او گرم سودای بخت
بخارا شد از مقدمش پایتخت
نویسند اگر نام او بر کمان
کشد در بغل تیر کج را نشان
بیا ساقی آن باده دلربا
که موجش بود قبله گاه دعا
به من ده که او را به ساغر کنم
دعای شه هفت کشور کنم
الهی زمین تا بود برقرار
بود قصر اقبال شه پایدار
جهان گشت همچون تنور کباب
هوا سوخت از گرمی مرز و بوم
نسیم صبا گشت باد سموم
شد از مرکز خاک آتش بلند
پرید از زمین سایه همچون سپند
چنان طبع کافور گردید گرم
که شد پشت آئینه چون موم نرم
شد امروز پروانه مرغ تذرو
گریزان شد از سایه خویش سرو
زمین را فتاد آتش اندر نهاد
سوی آسمان رفت چون گرد باد
به جان گلخنی آتش افروختی
ز گلخن برون آمدی سوختی
فتاد آشپز را دکان از رواج
ندارد به آتش طعام احتیاج
شد از باغ مرغ چمن عذرخواه
برد چون سمندر به آتش پناه
ز گرمی به بتخانه آمد شکست
ز آتش گریزان شد آتش پرست
کمان شد ز تاب هوا گوشه گیر
به بحر کمان غوطه زد چوب تیر
به هر خانه ای شمع افروخته
ز پروانه شد بیشتر سوخته
شد آب از حرارت ورق های گل
به جوها روان شد عرقهای گل
پریدی اگر مرغ بر آفتاب
چو پروانه گشتی هماندم کباب
بدنها شد از تاب گرما تنگ
چو بیمار جویای خوی خنک
مزاج همه شد ز گرمی به جوش
نشست خجل گرم دارو فروش
به خوناب شد شسته روی شفق
ز تاب هوا کرد آتش عرق
همه خلق در آرزوی پناه
گریزان به درگاه ظل اله
چو ظل اله شاه سبحانقلی
شه آئینه دهر ازو منجلی
من امروز از تابش آفتاب
دویدم سوی شاه عالیجناب
بلند است همچون فلک پایه اش
پناه غریبان بود سایه اش
نهال حیات شد کامران
بود ایمن از گرم و سرد جهان
خزان از گلستان او دور باد
حسودش همه عمر رنجور باد
به عهدش جوان گشت دوران پیر
در ایام او فتنه شد گوشه گیر
عزیز است در دیده روزگار
ز شاهان پیشین بود یادگار
ز حکمش به صحرا شبان ارجمند
زند گرگ را پیش پا گوسفند
ز پابوس او گرم سودای بخت
بخارا شد از مقدمش پایتخت
نویسند اگر نام او بر کمان
کشد در بغل تیر کج را نشان
بیا ساقی آن باده دلربا
که موجش بود قبله گاه دعا
به من ده که او را به ساغر کنم
دعای شه هفت کشور کنم
الهی زمین تا بود برقرار
بود قصر اقبال شه پایدار
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۱۲ - در تعریف خواجه میرزاجان بقال
دلم را برده سرو جامه زیبی
بهشتی طلعتی آدم فریبی
ز سودایش پریشان خوبرویان
خریداران به هر جانب پریشان
دکانش شمع بقالان عالم
متاعش شیر مرغ و جان آدم
چه دکان باغ جنت شرمسارم
فلک چون جوز پوچی بر کنارش
سبدها بر دکانش جای بر جا
گل روی سبد چشم تماشا
دهانش پسته باغ تبسم
زبانش مغز بادام تکلم
چو پسته هر که می بیند دهانش
شود از پوست پوشان در دکانش
ز سنجیدش دماغ لعل خونبار
ز رنگش سرخ گشته روی بازار
ترازو شرمسار چشم مستش
کشیده سنگساری ها ز دستش
فلک در پیش دکانش نمودی
فتاده کهنه لنگی کبودی
ترازو چرخ شاهین کهکشانش
مه انور سبدهای دکانش
کشد میزان گردون خشکسالی
شده خورشید و مه را پله خالی
رخ او بسته آئین چارسو را
مزین کرده شهر آرزو را
ز رویش تیم صرافان بهشتی
ز خطش شهر مشک اندوده خشتی
نهال عیش سبز از آرزویش
گل فردوس برگ نازبویش
لبش پرورده خرمای جنت
ز لعلش کرده شیرینی حلاوت
ز سرکا برده خویش تندخویی
گریزان از دکانش ترشرویی
ز سودای انارش گرم بازار
شکفته چارسو همچون گل نار
ترنج ماه از سیبش سرافراز
سیه چشمان به انجیرش نظرباز
ز آلو بالویش گلگون دهنها
برآید از دهن رنگین سمن ها
ز فکر چار مغز او چو خاطر
پریشان چار بازار عناصر
قد تاک از غم قدش خمیده
سرانگور سودایش بریده
برد هر کس برو دست تهی را
نمی بیند دگر روی بهی را
شفق از رنگ سیبش برق جولان
به خون تر لعل در کوه بدخشان
غم شفتالوی آن بی مروت
دهان را کرده پر از آب حسرت
دکان خویش را بستند خوبان
به بازارش شدند از خودفروشان
متاع او بود با جان برابر
بود سنگ کم او لعل و گوهر
ندارد از کمی سنگ وی اندوه
که دارد از ترازو پشت بر کوه
ز سودایش ترازو حلقه در گوش
ز سنگش گشته سنگ سرمه خاموش
تبنگ او مسطح همچو افلاک
متاع او چو انجم دیده پاک
ترازو همچو من حیران رنگش
کشد در چشم خود چون سرمه سنگش
بدوکان وی از بس کرده ام خو
متاعش را بود چشمم ترازو
قدم را بار سودایش دو تا کرد
مرا فکر برنجش ماشبا کرد
به بازارش زلیخا را دل افگار
متاعش را به جان یوسف خریدار
شد از فیض رخ آن غیرت حور
بخارا همچو شهر مصر معمور
مرا ای کاش زر می بود بسیار
نمی شد دیگری او را خریدار
به جان پرورده او را زال دوران
نهاده نام او را میرزا جان
قد او سرو گلزار لطافت
کلید قفل آغوش نزاکت
فلک داده به او نشو و نما را
خرابش کرده باغ دلگشا را
بود ابروی او تیغ سیه تاب
به خون تیره بختان داده است آب
ز چشمش دیده خیل فتنه راحت
نهاده سر به بالین فراغت
خرامش موج آب زندگانی
مقامش جلوه گاه کامرانی
زده مژگان او خنجر به افلاک
نگاهش سرمه را افگنده بر خاک
خط پشت لبش مهر گیاهم
صف مژگان او مد نگاهم
نگه عمری به دنبالش دویده
ز چشمش گوشه چشمی ندیده
متاع خشکبارش بی وفایی
بود تر میوه اش ناآشنایی
مرا چون سرمه چشم او ز مستی
به سنگ کم زند از تنگدستی
تهیدستی مرا دارد مکدر
زنم همچون ترازو سنگ بر سر
نه با من زر نه او را رحم بر دل
به او آسان و با من کار مشکل
نمی بینم در این دوران ز احباب
زند بر آتش سوزان من آب
کجا رفتند ازین میخانه رندان
جهان گردید پاک از دردمندان
بیا ساقی که مردم از غم عشق
دم تیغ اجل باشد دم عشق
یکی جامی به کام سیدا کن
به معشوق حقیقت آشنا کن
بهشتی طلعتی آدم فریبی
ز سودایش پریشان خوبرویان
خریداران به هر جانب پریشان
دکانش شمع بقالان عالم
متاعش شیر مرغ و جان آدم
چه دکان باغ جنت شرمسارم
فلک چون جوز پوچی بر کنارش
سبدها بر دکانش جای بر جا
گل روی سبد چشم تماشا
دهانش پسته باغ تبسم
زبانش مغز بادام تکلم
چو پسته هر که می بیند دهانش
شود از پوست پوشان در دکانش
ز سنجیدش دماغ لعل خونبار
ز رنگش سرخ گشته روی بازار
ترازو شرمسار چشم مستش
کشیده سنگساری ها ز دستش
فلک در پیش دکانش نمودی
فتاده کهنه لنگی کبودی
ترازو چرخ شاهین کهکشانش
مه انور سبدهای دکانش
کشد میزان گردون خشکسالی
شده خورشید و مه را پله خالی
رخ او بسته آئین چارسو را
مزین کرده شهر آرزو را
ز رویش تیم صرافان بهشتی
ز خطش شهر مشک اندوده خشتی
نهال عیش سبز از آرزویش
گل فردوس برگ نازبویش
لبش پرورده خرمای جنت
ز لعلش کرده شیرینی حلاوت
ز سرکا برده خویش تندخویی
گریزان از دکانش ترشرویی
ز سودای انارش گرم بازار
شکفته چارسو همچون گل نار
ترنج ماه از سیبش سرافراز
سیه چشمان به انجیرش نظرباز
ز آلو بالویش گلگون دهنها
برآید از دهن رنگین سمن ها
ز فکر چار مغز او چو خاطر
پریشان چار بازار عناصر
قد تاک از غم قدش خمیده
سرانگور سودایش بریده
برد هر کس برو دست تهی را
نمی بیند دگر روی بهی را
شفق از رنگ سیبش برق جولان
به خون تر لعل در کوه بدخشان
غم شفتالوی آن بی مروت
دهان را کرده پر از آب حسرت
دکان خویش را بستند خوبان
به بازارش شدند از خودفروشان
متاع او بود با جان برابر
بود سنگ کم او لعل و گوهر
ندارد از کمی سنگ وی اندوه
که دارد از ترازو پشت بر کوه
ز سودایش ترازو حلقه در گوش
ز سنگش گشته سنگ سرمه خاموش
تبنگ او مسطح همچو افلاک
متاع او چو انجم دیده پاک
ترازو همچو من حیران رنگش
کشد در چشم خود چون سرمه سنگش
بدوکان وی از بس کرده ام خو
متاعش را بود چشمم ترازو
قدم را بار سودایش دو تا کرد
مرا فکر برنجش ماشبا کرد
به بازارش زلیخا را دل افگار
متاعش را به جان یوسف خریدار
شد از فیض رخ آن غیرت حور
بخارا همچو شهر مصر معمور
مرا ای کاش زر می بود بسیار
نمی شد دیگری او را خریدار
به جان پرورده او را زال دوران
نهاده نام او را میرزا جان
قد او سرو گلزار لطافت
کلید قفل آغوش نزاکت
فلک داده به او نشو و نما را
خرابش کرده باغ دلگشا را
بود ابروی او تیغ سیه تاب
به خون تیره بختان داده است آب
ز چشمش دیده خیل فتنه راحت
نهاده سر به بالین فراغت
خرامش موج آب زندگانی
مقامش جلوه گاه کامرانی
زده مژگان او خنجر به افلاک
نگاهش سرمه را افگنده بر خاک
خط پشت لبش مهر گیاهم
صف مژگان او مد نگاهم
نگه عمری به دنبالش دویده
ز چشمش گوشه چشمی ندیده
متاع خشکبارش بی وفایی
بود تر میوه اش ناآشنایی
مرا چون سرمه چشم او ز مستی
به سنگ کم زند از تنگدستی
تهیدستی مرا دارد مکدر
زنم همچون ترازو سنگ بر سر
نه با من زر نه او را رحم بر دل
به او آسان و با من کار مشکل
نمی بینم در این دوران ز احباب
زند بر آتش سوزان من آب
کجا رفتند ازین میخانه رندان
جهان گردید پاک از دردمندان
بیا ساقی که مردم از غم عشق
دم تیغ اجل باشد دم عشق
یکی جامی به کام سیدا کن
به معشوق حقیقت آشنا کن