عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
از دهر بس که کلفت بسیار می کشم
از همنفس چو آئینه آزار می کشم
شمعم ز گریه کلفت بسیار می کشم
از نور چشم خویش من آزار می کشم
از بخت تیره بر هوس دل نمی رسم
این رشته در گهر به شب تار می کشم
تا از مقام خود نگذرم قدم برون
دیوار گرد خویش چو پرگار می کشم
آئینه ام ز صحبت صیقل رسیده است
آسودگی ز الفت زنگار می کشم
یکدانه تا ز کاه کشانم شود نصیب
دندان زهر از دهن مار می کشم
از بزرگان وقت صدای نشد بلند
خود را چو کبک بر سر کهسار می کشم
گاهی متاع خود که به بازار می برم
دامان و آستین خریدار می کشم
بی توبه می کنم طمع مغفرت ز حق
بر کعبه نارسیده ز پا خار می کشم
گرمای روز حشر بیادم چو بگذرد
دامن ز سایه ته دیوار می کشم
اندیشه از حساب قیامت چرا کنم
بر من هر آنچه هست سزاوار می کشم
آئینه ام به صحبت روشنگر آمدست
امروز انتقام ز زنگار می کشم
اندیشه کرده کرده روم سوی اهل جود
سودای خود ز خانه به بازار می کشم
محراب وار قبله عالم نمی شوم
هر چند نقش خویش به دیوار می کشم
دست طلب نمی کنم از آستین برون
دامان خود ز پنجه غمخوار می کشم
از بهر نوش نیش ز زنبور می خورم
در گنج می روم ز دم مار می کشم
لب تشنه ام و لیک به یک قطره چون صدف
در بحر انتظاریی بسیار می کشم
خواهم که دست خود به عصا سازم آشنا
در پای خویش سرزنش از خار می کشم
پاکی نهاده ام به سر کوچه طلب
از محتسب عتاب ز رفتار می کشم
دستم ز کوتهی گرهی وا نمی کند
از پابرهنگی ستم از خار می کشم
از آفت ستاره دمدار الحذر
مسواک زاهد از سرو دستار می کشم
مرغان در آشیانه به منقار خس برند
من چون روم به خانه ز پا خار می کشم
از یار شکوه کردم و دارم زانفعال
خط بر زمین ز شوخی گفتار می کشم
مسواک زاهد از سرو او دور می کنم
دندان این ستاره دمدار می کشم
حاصل نشد ز گوشه نشینی مراد من
خود را ز خانه بر سر بازار می کشم
ای سیدا مرا به عصا نیست احتیاج
دست تهی ز دست مددگار می کشم
از همنفس چو آئینه آزار می کشم
شمعم ز گریه کلفت بسیار می کشم
از نور چشم خویش من آزار می کشم
از بخت تیره بر هوس دل نمی رسم
این رشته در گهر به شب تار می کشم
تا از مقام خود نگذرم قدم برون
دیوار گرد خویش چو پرگار می کشم
آئینه ام ز صحبت صیقل رسیده است
آسودگی ز الفت زنگار می کشم
یکدانه تا ز کاه کشانم شود نصیب
دندان زهر از دهن مار می کشم
از بزرگان وقت صدای نشد بلند
خود را چو کبک بر سر کهسار می کشم
گاهی متاع خود که به بازار می برم
دامان و آستین خریدار می کشم
بی توبه می کنم طمع مغفرت ز حق
بر کعبه نارسیده ز پا خار می کشم
گرمای روز حشر بیادم چو بگذرد
دامن ز سایه ته دیوار می کشم
اندیشه از حساب قیامت چرا کنم
بر من هر آنچه هست سزاوار می کشم
آئینه ام به صحبت روشنگر آمدست
امروز انتقام ز زنگار می کشم
اندیشه کرده کرده روم سوی اهل جود
سودای خود ز خانه به بازار می کشم
محراب وار قبله عالم نمی شوم
هر چند نقش خویش به دیوار می کشم
دست طلب نمی کنم از آستین برون
دامان خود ز پنجه غمخوار می کشم
از بهر نوش نیش ز زنبور می خورم
در گنج می روم ز دم مار می کشم
لب تشنه ام و لیک به یک قطره چون صدف
در بحر انتظاریی بسیار می کشم
خواهم که دست خود به عصا سازم آشنا
در پای خویش سرزنش از خار می کشم
پاکی نهاده ام به سر کوچه طلب
از محتسب عتاب ز رفتار می کشم
دستم ز کوتهی گرهی وا نمی کند
از پابرهنگی ستم از خار می کشم
از آفت ستاره دمدار الحذر
مسواک زاهد از سرو دستار می کشم
مرغان در آشیانه به منقار خس برند
من چون روم به خانه ز پا خار می کشم
از یار شکوه کردم و دارم زانفعال
خط بر زمین ز شوخی گفتار می کشم
مسواک زاهد از سرو او دور می کنم
دندان این ستاره دمدار می کشم
حاصل نشد ز گوشه نشینی مراد من
خود را ز خانه بر سر بازار می کشم
ای سیدا مرا به عصا نیست احتیاج
دست تهی ز دست مددگار می کشم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
در دم خط آن پسر در جستجو خواهد شدن
آشنائی ها ما معلوم او خواهد شدن
شبنم خوبی ز گلبرگ ترش خواهد چکید
پیش چشم بلبلان بی آبرو خواهد شدن
از غرور حسن تا کی روی گرداند ز ما
این نمی داند که روزی روبرو خواهد شدن
کاکل او آرزوی غارت دین می کند
عمرش آخر بر سر این آرزو خواهد شدن
تا به کی چون شیشه می کند گردنکشی
خشک مغز آخر سر او چون کدو خواهد شدن
می کند با کاسه های می به پیش ما سخن
دست بر سر عاقبت همچون سبو خواهد شدن
روی چون تصویر بر دیوار خواهد نقش کرد
زلفش آخر جانشین کلک مو خواهد شدن
می کند صد گفتگوی تلخ با گلهای باغ
عاقبت شرمنده این گفتگو خواهد شدن
آن لب شیرین که باشد داغ از حلوای قند
از غم حلوای پشمک همچو مو خواهد شدن
از پریشان گردیی خود آن پریرو سیدا
همچو خورشید جهان بین کو به کو خواهد شدن
آشنائی ها ما معلوم او خواهد شدن
شبنم خوبی ز گلبرگ ترش خواهد چکید
پیش چشم بلبلان بی آبرو خواهد شدن
از غرور حسن تا کی روی گرداند ز ما
این نمی داند که روزی روبرو خواهد شدن
کاکل او آرزوی غارت دین می کند
عمرش آخر بر سر این آرزو خواهد شدن
تا به کی چون شیشه می کند گردنکشی
خشک مغز آخر سر او چون کدو خواهد شدن
می کند با کاسه های می به پیش ما سخن
دست بر سر عاقبت همچون سبو خواهد شدن
روی چون تصویر بر دیوار خواهد نقش کرد
زلفش آخر جانشین کلک مو خواهد شدن
می کند صد گفتگوی تلخ با گلهای باغ
عاقبت شرمنده این گفتگو خواهد شدن
آن لب شیرین که باشد داغ از حلوای قند
از غم حلوای پشمک همچو مو خواهد شدن
از پریشان گردیی خود آن پریرو سیدا
همچو خورشید جهان بین کو به کو خواهد شدن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
تازه می سازم ز برق ناله داغ خویشتن
می کنم روشن به آه دل چراغ خویشتن
تا به کی ای لاله دامن می زنی بر آتشم
روزگاری شد که می سوزم به داغ خویشتن
آرزوهای سپندم مضطرب دارد مرا
وقت آن آمد زنم آتش به باغ خویشتن
دارد از مرهم حذر پروانه داغ خودم
می زنم گل بر سر خود از چراغ خویشتن
گاه بر گرداب می پیچم گهی بر گردباد
رفته ام از خود به سودای سراغ خویشتن
فرصت بر گرد خود گشتن نمی باشد مرا
ساعتی از غم نمی یابم فراغ خویشتن
شام و صبح رفته من باز آید بر سرم
می کنم هر شب تماشا گشت زاغ خویشتن
اهل صحبت سیدا عمریست سرگرم خودند
با که همچون شمع می سوزی دماغ خویشتن
می کنم روشن به آه دل چراغ خویشتن
تا به کی ای لاله دامن می زنی بر آتشم
روزگاری شد که می سوزم به داغ خویشتن
آرزوهای سپندم مضطرب دارد مرا
وقت آن آمد زنم آتش به باغ خویشتن
دارد از مرهم حذر پروانه داغ خودم
می زنم گل بر سر خود از چراغ خویشتن
گاه بر گرداب می پیچم گهی بر گردباد
رفته ام از خود به سودای سراغ خویشتن
فرصت بر گرد خود گشتن نمی باشد مرا
ساعتی از غم نمی یابم فراغ خویشتن
شام و صبح رفته من باز آید بر سرم
می کنم هر شب تماشا گشت زاغ خویشتن
اهل صحبت سیدا عمریست سرگرم خودند
با که همچون شمع می سوزی دماغ خویشتن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
چشم تا پوشیده ام از آرزوی خویشتن
بسته ام چون غنچه گل در به روی خویشتن
دیده ام تا پیچ و تاب کاسه گرداب را
می برم خالی از این دریا به سوی خویشتن
سر به صحرا می زنم تا یابم از مجنون فغان
گردبادم می روم در جستجوی خویشتن
یاد عمر رفته از هم ریخت اجزای مرا
می روم چون برگ گل دنبال بوی خویشتن
کرده ام چون شمع از خامی سر خود را سفید
زین ندامت می زنم آتش به موی خویشتن
یاد مرهم زین طبیبان دردم افزون می کند
می گریزم از دوای چاره جوی خویشتن
جغدم و ویرانه ام باشد حصار عافیت
پای نگذارم دگر بیرون ز کوی خویشتن
می روم بر خانه آئینه بر دفع ملال
می نشینم بی تکلف روبروی خویشتن
روز و شب تن پروران سرگشته نفس خودند
آسیا باشد گرفتار گلوی خویشتن
خامه آتش زبان دست خود را سیدا
می کشم چون میل در چشم عدوی خویشتن
بسته ام چون غنچه گل در به روی خویشتن
دیده ام تا پیچ و تاب کاسه گرداب را
می برم خالی از این دریا به سوی خویشتن
سر به صحرا می زنم تا یابم از مجنون فغان
گردبادم می روم در جستجوی خویشتن
یاد عمر رفته از هم ریخت اجزای مرا
می روم چون برگ گل دنبال بوی خویشتن
کرده ام چون شمع از خامی سر خود را سفید
زین ندامت می زنم آتش به موی خویشتن
یاد مرهم زین طبیبان دردم افزون می کند
می گریزم از دوای چاره جوی خویشتن
جغدم و ویرانه ام باشد حصار عافیت
پای نگذارم دگر بیرون ز کوی خویشتن
می روم بر خانه آئینه بر دفع ملال
می نشینم بی تکلف روبروی خویشتن
روز و شب تن پروران سرگشته نفس خودند
آسیا باشد گرفتار گلوی خویشتن
خامه آتش زبان دست خود را سیدا
می کشم چون میل در چشم عدوی خویشتن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
گر به طوف خاکم آن عاشق نواز آید برون
از سر خاکم به جای سبزه ناز آید برون
رفت سوی خانه خود یار و من تا روز حشر
می نشینم بر امید آنکه باز آید برون
کار خوردان از بزرگان زود می گیرد رواج
شیشه از پیش خم می سرفراز آید برون
گر غمش از نام بگذارد قدم فر سینه ام
جان به استقبال او با صد نیاز آید برون
بسته ام در خدمت زلفش کمر چون سیدا
خضر کی از فکر این عمر دراز آید برون
از سر خاکم به جای سبزه ناز آید برون
رفت سوی خانه خود یار و من تا روز حشر
می نشینم بر امید آنکه باز آید برون
کار خوردان از بزرگان زود می گیرد رواج
شیشه از پیش خم می سرفراز آید برون
گر غمش از نام بگذارد قدم فر سینه ام
جان به استقبال او با صد نیاز آید برون
بسته ام در خدمت زلفش کمر چون سیدا
خضر کی از فکر این عمر دراز آید برون
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
دلم افسرده شد از گردش ارض و سما بیرون
مرا یکدانه آن هم آرد شد از آسیا بیرون
صبا چون حلقه در چشم در راه تو وا کرده
منه از محفل خود زینهار ای شمع پا بیرون
اگر ریزند چون گل طشت آتش در گریبانت
مکن زینهار دست از آستین پیش گدا بیرون
مرا شرم گنه افگنده در گرداب حیرانی
مگر آرد ازین سرگشتگی لطف خدا بیرون
سر کوی تو از خون شهیدان لاله زاری شد
نمی آید تو را پای نگارین از حنا بیرون
نباشد پش غافل اعتباری خاکساران را
نیاید چشم کور از عهده این توتیا بیرون
به زیر خاک تا صبح جزا هر روز غوغائیست
چرا هرگز نمی آید از این مردم صدا بیرون
نسیم پیرهن در بار دارد کاروان ما
همین آواز آید از دل چاک درا بیرون
تو را دست مروت تا بود بر دوش غمناکان
نخواهد گشت از شهر بخارا سیدا بیرون
مرا یکدانه آن هم آرد شد از آسیا بیرون
صبا چون حلقه در چشم در راه تو وا کرده
منه از محفل خود زینهار ای شمع پا بیرون
اگر ریزند چون گل طشت آتش در گریبانت
مکن زینهار دست از آستین پیش گدا بیرون
مرا شرم گنه افگنده در گرداب حیرانی
مگر آرد ازین سرگشتگی لطف خدا بیرون
سر کوی تو از خون شهیدان لاله زاری شد
نمی آید تو را پای نگارین از حنا بیرون
نباشد پش غافل اعتباری خاکساران را
نیاید چشم کور از عهده این توتیا بیرون
به زیر خاک تا صبح جزا هر روز غوغائیست
چرا هرگز نمی آید از این مردم صدا بیرون
نسیم پیرهن در بار دارد کاروان ما
همین آواز آید از دل چاک درا بیرون
تو را دست مروت تا بود بر دوش غمناکان
نخواهد گشت از شهر بخارا سیدا بیرون
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
تلخکامم از دل پر مدعای خویشتن
می خورم زهر از برای آشنای خویشتن
آرزوها بر سرم آورده سودا را به جوش
چند روزی شد نمی یابم هوای خویشتن
نی گریبانی رفو کردم نه چاک دامنی
می زنم بر سینه دست نارسای خویشتن
بالش آسایشی هرگز نمی باشد مرا
می نهم چون شمع شبها سر به پای خویشتن
بر سپند من اگر آتش شبیخون آورد
خوش نمی آید که برخیزم ز جای خویشتن
سرو می آید به استقبالش از باغ مراد
راستی را هر که می سازد عصای خویشتن
گوشه ابروی او مد نظر باشد مرا
کرده ام از شاخ آهو متکای خویشتن
شکوه دارند آستین و دامنم از کوتهی
می کشم شرمندگی از دست و پای خویشتن
خانه ام از صورت هستی غبار خاطر است
می زنم آتش به نقش بوریای خویشتن
اهل حکمت سیدا بیهوش دارو خورده اند
از که می جوید کسی دیگر دوای خویشتن
می خورم زهر از برای آشنای خویشتن
آرزوها بر سرم آورده سودا را به جوش
چند روزی شد نمی یابم هوای خویشتن
نی گریبانی رفو کردم نه چاک دامنی
می زنم بر سینه دست نارسای خویشتن
بالش آسایشی هرگز نمی باشد مرا
می نهم چون شمع شبها سر به پای خویشتن
بر سپند من اگر آتش شبیخون آورد
خوش نمی آید که برخیزم ز جای خویشتن
سرو می آید به استقبالش از باغ مراد
راستی را هر که می سازد عصای خویشتن
گوشه ابروی او مد نظر باشد مرا
کرده ام از شاخ آهو متکای خویشتن
شکوه دارند آستین و دامنم از کوتهی
می کشم شرمندگی از دست و پای خویشتن
خانه ام از صورت هستی غبار خاطر است
می زنم آتش به نقش بوریای خویشتن
اهل حکمت سیدا بیهوش دارو خورده اند
از که می جوید کسی دیگر دوای خویشتن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
ز آتش عشق تو آب شد جگر من
مرحمتی کن به حال چشم تر من
من که و جسم ضعیف گرد تو گشتن
قابل پرواز نیست مشت پر من
چند چو یوسف روی ز خانه به بازار
رحم به حال پدر کن ای پسر من
بی گل روی تو کوته است زبانم
خارم و با کس نمی رسد ضرر من
از تو شدم دور چون بهشت ز آدم
ماند همین یادگار از پدر من
مشت خسی نبستم ز برق گریزم
شعله ام و آتش است پا و سر من
غنچه گل شد قفس ز موج سرشکم
کیست به صیاد من برد خبر من
قوت پرواز نیست بس که چو شمعم
سوخت ز سودای شعله بال و پر من
بس که عزیزم به بزم باده چو مینا
ساقی مجلس قسم خورد به سر من
دست ز طاعت شسته زاهد و می گفت
بی هنری به بود از این هنر من
می دهدم سیدا سپهر چو طوطی
از نی کلکم وظیفه شکر من
مرحمتی کن به حال چشم تر من
من که و جسم ضعیف گرد تو گشتن
قابل پرواز نیست مشت پر من
چند چو یوسف روی ز خانه به بازار
رحم به حال پدر کن ای پسر من
بی گل روی تو کوته است زبانم
خارم و با کس نمی رسد ضرر من
از تو شدم دور چون بهشت ز آدم
ماند همین یادگار از پدر من
مشت خسی نبستم ز برق گریزم
شعله ام و آتش است پا و سر من
غنچه گل شد قفس ز موج سرشکم
کیست به صیاد من برد خبر من
قوت پرواز نیست بس که چو شمعم
سوخت ز سودای شعله بال و پر من
بس که عزیزم به بزم باده چو مینا
ساقی مجلس قسم خورد به سر من
دست ز طاعت شسته زاهد و می گفت
بی هنری به بود از این هنر من
می دهدم سیدا سپهر چو طوطی
از نی کلکم وظیفه شکر من
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
بپوش از هستی خود چشم و عیش جاودانی کن
نشین در کنج خلوتخانه خود کامرانی کن
مده ره در حریم خاص دل وسواس شیطان را
بهر جا پا نهی اطراف خود را پاسبانی کن
رخ خود مهر وقت شام سازد از شفق گلگون
تو هم از جام می در موسم پیری جوانی کن
فلک را جامه فتح است در بر خلعت نیلی
لباس خویش را تا می توانی آسمانی کن
ندارد هیچ سودی این زمان انگشت خائیدن
که گفت ای شمع در اول به آتش همزبانی کن
تبسم های رنگین غنچه را زیر لب باشد
غم ایام اگر دلتنگ سازد شادمانی کن
دل خون گشته ام را از لب خود کامران گردان
سبوی باده ام را پر ز آب زندگانی کن
اگر خواهی به زنجیر آوری پای بزرگان را
برو در ملک هندو چند روزی فیل بانی کن
بود راضی به مرگ خویش در کنج قفس بلبل
بکش تیغ از نیام کین با ما مهربانی کن
اگر خواهی گذاری سیدا سر در رکاب او
به برق گر مرو یک چند روزی همعنانی کن
نشین در کنج خلوتخانه خود کامرانی کن
مده ره در حریم خاص دل وسواس شیطان را
بهر جا پا نهی اطراف خود را پاسبانی کن
رخ خود مهر وقت شام سازد از شفق گلگون
تو هم از جام می در موسم پیری جوانی کن
فلک را جامه فتح است در بر خلعت نیلی
لباس خویش را تا می توانی آسمانی کن
ندارد هیچ سودی این زمان انگشت خائیدن
که گفت ای شمع در اول به آتش همزبانی کن
تبسم های رنگین غنچه را زیر لب باشد
غم ایام اگر دلتنگ سازد شادمانی کن
دل خون گشته ام را از لب خود کامران گردان
سبوی باده ام را پر ز آب زندگانی کن
اگر خواهی به زنجیر آوری پای بزرگان را
برو در ملک هندو چند روزی فیل بانی کن
بود راضی به مرگ خویش در کنج قفس بلبل
بکش تیغ از نیام کین با ما مهربانی کن
اگر خواهی گذاری سیدا سر در رکاب او
به برق گر مرو یک چند روزی همعنانی کن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
ای شکر لب وقف ارباب هوس خواهی شدن
زیر دست مور و پامال مگس خواهی شدن
از غرور حسن هستی میوه شاخ بلند
بگذرد یکچند روزی دست رس خواهی شدن
بر گریبانت ز هر سو چاکها خواهد فتاد
زنده زنده نقش دیوار قفس خواهی شدن
خط مشکین سرمه خواهد داد آواز تو را
با چراغ مرده آخر همنفس خواهی شدن
بر در هر خانه بی تکلیف خواهی رو نهاد
بر سر دستار خوان ها چون مگس خواهی شدن
خط بیزاری ز دیدار تو من خواهم گرفت
تخته مشق نگاه بوالهوس خواهی شدن
خانه اهل هوس هر شب به دزدی می روی
آخر ای شب رو گرفتار عسس خواهی شدن
وقت خط از آه آتشبار من اندیشه کن
پیش مرگ شعله همچو خار و خس خواهی شدن
شاهباز حسن تو خواهد شدن پر ریخته
بر سر دست مر شکاران چه کس خواهی شدن
می روی امروز اگر چه پیش پیش سیدا
رفته رفته همچو نقش پای پس خواهی شدن
زیر دست مور و پامال مگس خواهی شدن
از غرور حسن هستی میوه شاخ بلند
بگذرد یکچند روزی دست رس خواهی شدن
بر گریبانت ز هر سو چاکها خواهد فتاد
زنده زنده نقش دیوار قفس خواهی شدن
خط مشکین سرمه خواهد داد آواز تو را
با چراغ مرده آخر همنفس خواهی شدن
بر در هر خانه بی تکلیف خواهی رو نهاد
بر سر دستار خوان ها چون مگس خواهی شدن
خط بیزاری ز دیدار تو من خواهم گرفت
تخته مشق نگاه بوالهوس خواهی شدن
خانه اهل هوس هر شب به دزدی می روی
آخر ای شب رو گرفتار عسس خواهی شدن
وقت خط از آه آتشبار من اندیشه کن
پیش مرگ شعله همچو خار و خس خواهی شدن
شاهباز حسن تو خواهد شدن پر ریخته
بر سر دست مر شکاران چه کس خواهی شدن
می روی امروز اگر چه پیش پیش سیدا
رفته رفته همچو نقش پای پس خواهی شدن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
از دل زارم نفس مأیوس می آید برون
بوی شمع کشته زین فانوس می آید برون
در گلستانی که گردد نوخط من جلوه گر
سبزه اش همچون پر طاووس می آید برون
زآستین شاخ گلهای چمن وقت خزان
جای هر برگی کف افسوس می آید برون
نشاء می عاقبت دیوانگی بار آورد
رفته رفته عاشق از ناموس می آید برون
شمع رخسار که امشب خانه روشن می کند
مرده پروانه از فانوس می آید برون
بانگ هستی خشک مغزان را صدای رحلتست
ناله واحسرتا از کوس می آید برون
منعمان عهد ما هر جا که منزل می کنند
از زمین قارون پی پابوس می آید برون
سیدا با این فغان گر پا گذارم سوی دیر
پیشباز ناله ام ناقوس می آید برون
بوی شمع کشته زین فانوس می آید برون
در گلستانی که گردد نوخط من جلوه گر
سبزه اش همچون پر طاووس می آید برون
زآستین شاخ گلهای چمن وقت خزان
جای هر برگی کف افسوس می آید برون
نشاء می عاقبت دیوانگی بار آورد
رفته رفته عاشق از ناموس می آید برون
شمع رخسار که امشب خانه روشن می کند
مرده پروانه از فانوس می آید برون
بانگ هستی خشک مغزان را صدای رحلتست
ناله واحسرتا از کوس می آید برون
منعمان عهد ما هر جا که منزل می کنند
از زمین قارون پی پابوس می آید برون
سیدا با این فغان گر پا گذارم سوی دیر
پیشباز ناله ام ناقوس می آید برون
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
به دور خط رخسارت دو چندان گشت آه من
شد آخر سبزه پشت لبت مهر گیاه من
مرا طاق دو ابروی تو محراب دعا باشد
مگردان روی از من کعبه من قبله گاه من
من بیخانمان غیر از تو عرض دل که را گویم
تو هم میری و هم سلطانی و هم پادشاه من
مرا چون گردباد آخر بیابان مرگ خواهی کرد
نگار من قلندر مشرب من کج کلاه من
به هر جا قصد رفتن می کنم پیش تو می آیم
فلک سوی تو واکرد است از هر کوچه راه من
دلم را گه در آب و گه در آتش می زند خشمت
به دست ظالمی افتاده طفل بی گناه من
هدف از شست پاک قادراندازان حذر دارد
بترس ای جنگجو هنگام صبح از تیر آه من
زبانت درد من چون مغز بادام است در شکر
بود خال لبت ای رشک گل قند سیاه من
طبیبا بر سر بالینم از بهر چه می آیی
توان فهمید حال زارم از نبض نگاه من
ز کنج خانه خود سیدا بیرون نمی آیم
مبادا پی برد اغیار از حال تباه من
شد آخر سبزه پشت لبت مهر گیاه من
مرا طاق دو ابروی تو محراب دعا باشد
مگردان روی از من کعبه من قبله گاه من
من بیخانمان غیر از تو عرض دل که را گویم
تو هم میری و هم سلطانی و هم پادشاه من
مرا چون گردباد آخر بیابان مرگ خواهی کرد
نگار من قلندر مشرب من کج کلاه من
به هر جا قصد رفتن می کنم پیش تو می آیم
فلک سوی تو واکرد است از هر کوچه راه من
دلم را گه در آب و گه در آتش می زند خشمت
به دست ظالمی افتاده طفل بی گناه من
هدف از شست پاک قادراندازان حذر دارد
بترس ای جنگجو هنگام صبح از تیر آه من
زبانت درد من چون مغز بادام است در شکر
بود خال لبت ای رشک گل قند سیاه من
طبیبا بر سر بالینم از بهر چه می آیی
توان فهمید حال زارم از نبض نگاه من
ز کنج خانه خود سیدا بیرون نمی آیم
مبادا پی برد اغیار از حال تباه من
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
از ریاضت نفس را کردم کباب خویشتن
پشه گیرم گرد ساقی از شراب خویشتن
آرزوی صبح همچون شمع چشمم را گداخت
سوختم در انتظار آفتاب خویشتن
بی قرار بسمل تیغ خودم جان می دهم
گشته سیماب را از اضطراب خویشتن
صرف کردم عمر خود با دوستان منقلب
ریختم در شیشه ساعت گلاب خویشتن
پیش مرگ خویش چون پروانه کردم بزم را
چشم تا چون شمع پوشیدم ز خواب خویشتن
حلقه بر درهای کوی اغنیا دست رد است
سایل از زنجیر می یابد جواب خویشتن
چشم نگشایم نگیرم یوسفی تا در کنار
بس که هر شب گرگ می بینم به خواب خویشتن
سیدا از بس که دارم داغ بر بالای داغ
از نمک می ریزم آتش در کباب خویشتن
پشه گیرم گرد ساقی از شراب خویشتن
آرزوی صبح همچون شمع چشمم را گداخت
سوختم در انتظار آفتاب خویشتن
بی قرار بسمل تیغ خودم جان می دهم
گشته سیماب را از اضطراب خویشتن
صرف کردم عمر خود با دوستان منقلب
ریختم در شیشه ساعت گلاب خویشتن
پیش مرگ خویش چون پروانه کردم بزم را
چشم تا چون شمع پوشیدم ز خواب خویشتن
حلقه بر درهای کوی اغنیا دست رد است
سایل از زنجیر می یابد جواب خویشتن
چشم نگشایم نگیرم یوسفی تا در کنار
بس که هر شب گرگ می بینم به خواب خویشتن
سیدا از بس که دارم داغ بر بالای داغ
از نمک می ریزم آتش در کباب خویشتن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
جنونم دشت پیما شد کن ای مجنون حذر از من
بیابان داغها چون لاله دارد بر جگر از من
من آن صیدم که خاطرجویی صیاد می سازم
قفس کی می تواند کرد قطع بال و پر از من
ملامت گوی را از شکوه اش گرم است بازارش
زبان تیز و روی سرخ دارد نیشتر از من
زلیخا کرد انشا نامه ای از مصر با کنعان
که تا باشیم در عالم پسر از تو پدر از من
به وقت سوختن در انجمن پروانه می گوید
اگر هست اهل دردی پا گذارد پیشتر از من
به عزم کعبه بستم رخت در بتخانه افتادم
ندارد این بیابان رهروی گمراه تر از من
به بلبل گفت وقت رحلت گل از چمن شبنم
فغان از باغبان و ناله از تو چشم تر از من
به یاد زلف او شب تا سحر پرواز می سازم
نمی بیند به خواب آسایشی بالین پر از من
چسان چشم از تماشای جمالش کام برگیرد
پریرویی که غایب می شود در یک نظر از من
به گوش غنچه حرفی گفت گل وقت وداع او
ز تو زاری و آه از سرو و زور از خار و زار از من
زدم بر آب بعد از سوختن خاکستر خود را
جنون افگند شوری عاقبت در بحر و بر از من
مرا از چوب صندل ای طبیبان نیست بهبودی
مکش امروز چون راحت پرستان دردسر از من
مرا با اهل دل چون حلقه زنجیر پیوند است
جز از خویش دارد هر که می گیرد خبر از من
به جستجوی او گردم به یک دم گرد عالم را
غبارآلوده گردد مهر هنگام سفر از من
مرا از مادر ایام پندی هست در خاطر
شنو ای یوسف جان ها به ارواح پدر از من
به مطرب سیدا در بزم او میگفت از مستی
نوا از زنی ترنم کردن از تو شعر تر از من
بیابان داغها چون لاله دارد بر جگر از من
من آن صیدم که خاطرجویی صیاد می سازم
قفس کی می تواند کرد قطع بال و پر از من
ملامت گوی را از شکوه اش گرم است بازارش
زبان تیز و روی سرخ دارد نیشتر از من
زلیخا کرد انشا نامه ای از مصر با کنعان
که تا باشیم در عالم پسر از تو پدر از من
به وقت سوختن در انجمن پروانه می گوید
اگر هست اهل دردی پا گذارد پیشتر از من
به عزم کعبه بستم رخت در بتخانه افتادم
ندارد این بیابان رهروی گمراه تر از من
به بلبل گفت وقت رحلت گل از چمن شبنم
فغان از باغبان و ناله از تو چشم تر از من
به یاد زلف او شب تا سحر پرواز می سازم
نمی بیند به خواب آسایشی بالین پر از من
چسان چشم از تماشای جمالش کام برگیرد
پریرویی که غایب می شود در یک نظر از من
به گوش غنچه حرفی گفت گل وقت وداع او
ز تو زاری و آه از سرو و زور از خار و زار از من
زدم بر آب بعد از سوختن خاکستر خود را
جنون افگند شوری عاقبت در بحر و بر از من
مرا از چوب صندل ای طبیبان نیست بهبودی
مکش امروز چون راحت پرستان دردسر از من
مرا با اهل دل چون حلقه زنجیر پیوند است
جز از خویش دارد هر که می گیرد خبر از من
به جستجوی او گردم به یک دم گرد عالم را
غبارآلوده گردد مهر هنگام سفر از من
مرا از مادر ایام پندی هست در خاطر
شنو ای یوسف جان ها به ارواح پدر از من
به مطرب سیدا در بزم او میگفت از مستی
نوا از زنی ترنم کردن از تو شعر تر از من
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
این چه رنگ و رخسار است گلشن جمال است این
این چه قدر و رفتار است غایت کمال است این
پیش روی تابانت جلوه تجلی چیست
آفتاب و ماه است آن پرتو هلال است این
با دهان می نوشت نیست غنچه را نسبت
چشمه حیاتست آن ساغر سفال است این
می کنی گه استغنا می کنی گهی دشنام
شیشه شراب است آن شربت وصال است این
از خود انجمن کردن می ز خون دل خوردن
بزم پایدار است آن عیش بی زوال است این
از زمین چه می جویی وز فلک چه می خواهی
گنبد طلسم است آن چادر خیال است این
از غمت چو نقش پا خاک می کنم بر سر
وه چه روزگار است آن آه این چه حال است این
همنشین مرا با تو هر که دید می گوید
پیر کهنه کار است آن شوخ خردسال است این
هر کجا تو می باشی سیدا بود آنجا
یوسفی و مصر است آن هندو خاکمال است این
این چه قدر و رفتار است غایت کمال است این
پیش روی تابانت جلوه تجلی چیست
آفتاب و ماه است آن پرتو هلال است این
با دهان می نوشت نیست غنچه را نسبت
چشمه حیاتست آن ساغر سفال است این
می کنی گه استغنا می کنی گهی دشنام
شیشه شراب است آن شربت وصال است این
از خود انجمن کردن می ز خون دل خوردن
بزم پایدار است آن عیش بی زوال است این
از زمین چه می جویی وز فلک چه می خواهی
گنبد طلسم است آن چادر خیال است این
از غمت چو نقش پا خاک می کنم بر سر
وه چه روزگار است آن آه این چه حال است این
همنشین مرا با تو هر که دید می گوید
پیر کهنه کار است آن شوخ خردسال است این
هر کجا تو می باشی سیدا بود آنجا
یوسفی و مصر است آن هندو خاکمال است این
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
نمی آیی به بالینم نمی گیری خبر از من
الهی دل به بی رحمی دهی گردن بتر از من
به کنج خانه امشب از غمت چندان فغان کردم
که در فریاد شد همچون جرس دیوار و در از من
من آن مرغم که در صحن گلستان بود پروازم
تمنای وصالت ریخت آخر بال و پر از من
چه خواهی کرد اگر فردای محشر دامنت گیرم
چرا امروز می پیچی تو همچون غنچه سر از من
مرا کشتی و در آتش زدی و خشمگین رفتی
چه دیدی گوی ای بیرحم ای بیدادگر از من
نه من بازم نه تو صیدی نه من شیرم نه تو آهو
چرا ای بی مروت می گریزی این قدر از من
ز سودای تو در شهر انقدر افسانه گردیدم
که می خوانند مردم قصه ها در رهگذر از من
به مادر داده ام از خط رویت خط بیزاری
شده از دوستی های تو رو گردان پدر از من
محبت عاشقان را مستجاب الدعوه می سازد
عزیز مصر گردد هر که می یابد نظر از من
نگه را داده ام تا آب از روی عرقناکت
نمی گردد جدا تا روز محشر چشم تر از من
به چشم کم مبین ای آب حیوان طفل اشکم را
صدف در بحر عمان می شود عالی گهر از من
ز معشوقیست تمکین وز عاشق گرد سرگشتن
ز تو ایستادگی ای سرو چون قمری سفر از من
تو و چون جام می خرم من و چون گل دل پاره
شراب لعل فام از تو بود خون جگر از من
مکن از شکوه اهل غرض آزرده خاطر را
مرنج از گفته سیماوران این سیمبر از من
صدف بر موج آب این نقش گرد و داد بر گوهر
فراموشم کن هر کس شود صاحب هنر از من
مپرس ای سیدا امروز احوال سر و پایم
جدا گشتند از بهر سراغش پا و سر از من
الهی دل به بی رحمی دهی گردن بتر از من
به کنج خانه امشب از غمت چندان فغان کردم
که در فریاد شد همچون جرس دیوار و در از من
من آن مرغم که در صحن گلستان بود پروازم
تمنای وصالت ریخت آخر بال و پر از من
چه خواهی کرد اگر فردای محشر دامنت گیرم
چرا امروز می پیچی تو همچون غنچه سر از من
مرا کشتی و در آتش زدی و خشمگین رفتی
چه دیدی گوی ای بیرحم ای بیدادگر از من
نه من بازم نه تو صیدی نه من شیرم نه تو آهو
چرا ای بی مروت می گریزی این قدر از من
ز سودای تو در شهر انقدر افسانه گردیدم
که می خوانند مردم قصه ها در رهگذر از من
به مادر داده ام از خط رویت خط بیزاری
شده از دوستی های تو رو گردان پدر از من
محبت عاشقان را مستجاب الدعوه می سازد
عزیز مصر گردد هر که می یابد نظر از من
نگه را داده ام تا آب از روی عرقناکت
نمی گردد جدا تا روز محشر چشم تر از من
به چشم کم مبین ای آب حیوان طفل اشکم را
صدف در بحر عمان می شود عالی گهر از من
ز معشوقیست تمکین وز عاشق گرد سرگشتن
ز تو ایستادگی ای سرو چون قمری سفر از من
تو و چون جام می خرم من و چون گل دل پاره
شراب لعل فام از تو بود خون جگر از من
مکن از شکوه اهل غرض آزرده خاطر را
مرنج از گفته سیماوران این سیمبر از من
صدف بر موج آب این نقش گرد و داد بر گوهر
فراموشم کن هر کس شود صاحب هنر از من
مپرس ای سیدا امروز احوال سر و پایم
جدا گشتند از بهر سراغش پا و سر از من
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
خانه ام از روی او امشب چمن خواهد شدن
شمع مجلس میل چشم انجمن خواهد شدن
بوستانی را که ماه من تماشا کرده است
غنچه هایش یوسف گل پیرهن خواهد شدن
ناله گر از سیه بختی به گلشن سر کنم
سرمه آواز مرغان چمن خواهد شدن
مرده پروانه را پیچند در فانوس شمع
پرده معشوق عاشق را کفن خواهد شدن
خال او در موسم خط کاروان ها می زند
دزد شد چون صاحب چشم راهزن خواهد شدن
خسروا مغرور تاج و تخت و گنج خود مشو
روز محشر خونبهای کوهکن خواهد شدن
نوخط من گر به شعر و شاعری دارد سری
با من آخر چون قلم یار سخن خواهد شدن
می رساند هر که چون سوسن زبان بر حرف ما
غنچه آسا مهرش آخر بر دهن خواهد شدن
وقت طفلی گرد او گردیده می گفتم به خود
آخر این آتش بلای جان من خواهد شدن
روزگاری شد که می گردیم همچون آفتاب
تا کدامین سرزمین ما را وطن خواهد شدن
سیدا گر آورد از زلف او بویی نسیم
کوچه های شهر صحرای ختن خواهد شدن
شمع مجلس میل چشم انجمن خواهد شدن
بوستانی را که ماه من تماشا کرده است
غنچه هایش یوسف گل پیرهن خواهد شدن
ناله گر از سیه بختی به گلشن سر کنم
سرمه آواز مرغان چمن خواهد شدن
مرده پروانه را پیچند در فانوس شمع
پرده معشوق عاشق را کفن خواهد شدن
خال او در موسم خط کاروان ها می زند
دزد شد چون صاحب چشم راهزن خواهد شدن
خسروا مغرور تاج و تخت و گنج خود مشو
روز محشر خونبهای کوهکن خواهد شدن
نوخط من گر به شعر و شاعری دارد سری
با من آخر چون قلم یار سخن خواهد شدن
می رساند هر که چون سوسن زبان بر حرف ما
غنچه آسا مهرش آخر بر دهن خواهد شدن
وقت طفلی گرد او گردیده می گفتم به خود
آخر این آتش بلای جان من خواهد شدن
روزگاری شد که می گردیم همچون آفتاب
تا کدامین سرزمین ما را وطن خواهد شدن
سیدا گر آورد از زلف او بویی نسیم
کوچه های شهر صحرای ختن خواهد شدن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
تا چراغ انجمن کردن زبان خویشتن
می خورم چون شمع دایم مغز جان خویشتن
گوهر من در ته گرد کسادی شد یتیم
وقت آن آمد که بر بندم دکان خویشتن
روی بهبودی ندارد داغهای سینه ام
زردرویی می کشم از گلستان خویشتن
هر که را بینم به عالم خویش را گم کرده است
از که می جوید کسی دیگر نشان خویشتن
چغد را ویرانه ها باشد حصار عافیت
کلبه خود کرده ام دارالامان خویشتن
چون کف دست گدا دستار خوان من تهیست
می کشم شرمندگی از میهمان خویشتن
شکوه از خوان فلک ای لاله پیش من مکن
می خورم من هم به خون تر کرده نان خویشتن
مغز خود را سوختم از بی چراغی همچو شمع
دست اکنون مانده ام بر استخوان خویشتن
می شود از خنده آئینه عالم گلستان
گر به بینم عکس روی زعفران خویشتن
مادر دوران به جای شیر خونم داد و رفت
دشمنی ها دیده ام از مهربان خویشتن
هر که می خندد چو گل در این گلستان عاقبت
می زند خود پشت دستی بر دهان خویشتن
پیشوای قوم گردد عاقبت محراب وار
قبله خود هر که سازد آستان خویشتن
چند با من می دهی درد سر ای پهلو نشین
روزگاری شد گرفتارم به جان خویشتن
منزل ما گشته چون تیر هوایی بی نشان
خانه بردوشیم دایم چون کمان خویشتن
سیدا از کلک خود دایم سخنها می کشم
زخم ها دارم به دل از همزبان خویشتن
می خورم چون شمع دایم مغز جان خویشتن
گوهر من در ته گرد کسادی شد یتیم
وقت آن آمد که بر بندم دکان خویشتن
روی بهبودی ندارد داغهای سینه ام
زردرویی می کشم از گلستان خویشتن
هر که را بینم به عالم خویش را گم کرده است
از که می جوید کسی دیگر نشان خویشتن
چغد را ویرانه ها باشد حصار عافیت
کلبه خود کرده ام دارالامان خویشتن
چون کف دست گدا دستار خوان من تهیست
می کشم شرمندگی از میهمان خویشتن
شکوه از خوان فلک ای لاله پیش من مکن
می خورم من هم به خون تر کرده نان خویشتن
مغز خود را سوختم از بی چراغی همچو شمع
دست اکنون مانده ام بر استخوان خویشتن
می شود از خنده آئینه عالم گلستان
گر به بینم عکس روی زعفران خویشتن
مادر دوران به جای شیر خونم داد و رفت
دشمنی ها دیده ام از مهربان خویشتن
هر که می خندد چو گل در این گلستان عاقبت
می زند خود پشت دستی بر دهان خویشتن
پیشوای قوم گردد عاقبت محراب وار
قبله خود هر که سازد آستان خویشتن
چند با من می دهی درد سر ای پهلو نشین
روزگاری شد گرفتارم به جان خویشتن
منزل ما گشته چون تیر هوایی بی نشان
خانه بردوشیم دایم چون کمان خویشتن
سیدا از کلک خود دایم سخنها می کشم
زخم ها دارم به دل از همزبان خویشتن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
تا به او روشن کنم سوز نهان خویشتن
می زنم چون شمع در آتش زبان خویشتن
عمرها شد پیش تیرش چون هدف ایستاده ام
تا کند حال مرا خاطرنشان خویشتن
در بناگوش خط مشکین او می گفت زلف
هیچ کس قدری ندارد در زمان خویشتن
از حیا برآستان خانه پا ننهاده یی
نیستی کوته زبان از پاسبان خویشتن
در چمن تا از فغان خود سخن سرکرده ام
عندلیبان رفته اند از آشیان خویشتن
در پی زلفش حواسم را پریشان ساختم
هیچ کس غارت نکرده کاروان خویشتن
هر زمان چون موی آتش دیده می پیچد به خود
یاد کرده زلف او هندوستان خویشتن
آشنای با خط و رخسار او صورت نه بست
تا نکردم همچو مو کلک زبان خویشتن
وا شود مانند بال قمریان آغوش ها
سرو من روزی که بگشاید میان خویشتن
نیست غیر از باده دل روزیی اهل حجاب
غنچه دارد مشت خونی در دهان خویشتن
خویش را یوسف گذارد در ترازو همچو سنگ
حسن او روزی که بگشاید دکان خویشتن
بی طلب ای سیدا مقصد نمی آید به دست
جا به مجلس می کند نی از فغان خویشتن
می زنم چون شمع در آتش زبان خویشتن
عمرها شد پیش تیرش چون هدف ایستاده ام
تا کند حال مرا خاطرنشان خویشتن
در بناگوش خط مشکین او می گفت زلف
هیچ کس قدری ندارد در زمان خویشتن
از حیا برآستان خانه پا ننهاده یی
نیستی کوته زبان از پاسبان خویشتن
در چمن تا از فغان خود سخن سرکرده ام
عندلیبان رفته اند از آشیان خویشتن
در پی زلفش حواسم را پریشان ساختم
هیچ کس غارت نکرده کاروان خویشتن
هر زمان چون موی آتش دیده می پیچد به خود
یاد کرده زلف او هندوستان خویشتن
آشنای با خط و رخسار او صورت نه بست
تا نکردم همچو مو کلک زبان خویشتن
وا شود مانند بال قمریان آغوش ها
سرو من روزی که بگشاید میان خویشتن
نیست غیر از باده دل روزیی اهل حجاب
غنچه دارد مشت خونی در دهان خویشتن
خویش را یوسف گذارد در ترازو همچو سنگ
حسن او روزی که بگشاید دکان خویشتن
بی طلب ای سیدا مقصد نمی آید به دست
جا به مجلس می کند نی از فغان خویشتن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
به دریا کرده ام خو موج آبم می توان گفتن
به کف دارم سر بی تن حبابم می توان گفتن
به شاخ شعله دارم آشیان مانند پروانه
سمندر طینتم مرغ کبابم می توان گفتن
به باغ دهر چون شبنم ندارم خواب آسایش
چو اهل کاروان پا در رکابم می توان گفتن
به مردم می نمایم خویش را و لیک نابودم
در این صحرای بی پایان سرابم می توان
لباس فقر و طبع روشنی ای سیدا دارم
به زیر ابر پنهان آفتابم می توان گفتن
به کف دارم سر بی تن حبابم می توان گفتن
به شاخ شعله دارم آشیان مانند پروانه
سمندر طینتم مرغ کبابم می توان گفتن
به باغ دهر چون شبنم ندارم خواب آسایش
چو اهل کاروان پا در رکابم می توان گفتن
به مردم می نمایم خویش را و لیک نابودم
در این صحرای بی پایان سرابم می توان
لباس فقر و طبع روشنی ای سیدا دارم
به زیر ابر پنهان آفتابم می توان گفتن