عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
ای عشق، خون دیده مرا در ایاغ ریز
در جیب جان سوخته، یک مشت داغ ریز
اززهد خشک مهر و وفاگل نمی کند
خونش به خاک شوره زمین فراغ ریز
از غیب بشکفان لب لعلی به طالعم
شوری درین بهار مرا در دماغ ریز
مشکین عذار من، به چمن طرّه برفشان
بویی ازین بنفشه و سنبل به باغ ریز
هرگز به کویت آبله پایان نمی رسند
خاری به راه پی سپران سراغ ریز
ای دل درین بهار، نثار ره جنون
اشکی به رنگ لاله به دامان راغ ریز
شوری فتاده است حزین از نوای تو
مشتی ازین نمک به گریبان داغ ریز
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۴
دارم ز ریزش مژه، جیب و کنار خوش
باشد چمن به سایهٔ ابر بهار خوش
چون شیشه‎ی شکسته، در افسرده انجمن
می آیدم ز گریهٔ بی اختیار خوش
هر جا معاشران تو باشند اهل دل
مستی خوش است و زهد خوش است و خمار خوش
از دیده ام قدم مکش ای نازنین نهال
سرو سهی بود به لب جویبار خوش
در گیر و دار ناخوش و خوش نیستم حزین
باشد دلم به خواستهٔ کردگار خوش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
باید از نالهءجانکاه عصا دارد پیش
بس که دشوار برآید، نفس از سینهٔ ریش
بلبل از آتش گل سوزد و پروانه ز شمع
همه سوزند ز بیگانه، من از آتش خویش
آنگه ارباب نظر، دیده‌ورت می‌دانند
که به عبرت نگری هر چه تو را آید پیش
آمد آن شوخ به سیر چمن و نرگس مست
جلوهٔ قامت او دید و سرافکند به پیش
فکر آخر شدن دور قدح کشت مرا
ورنه از گردش افلاک ندارم تشویش
راز پوشیدهٔ دل‌ها همگی گردد فاش
کاو کاو مژه ات بس که نماید تفتیش
دل چه سان جمع کنم در غم دلدار حزین؟
من که در هر بن مو می‌خلد از هجرم نیش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
یک دم به مزد دیده شب زنده دار خویش
می خواستم چو اشک تو را در کنار خویش
رنگین نگشت تیغ نگاهت زخون ما
آخر شکسته رنگی ما کرد کار خویش
چون در امید وعدهٔ وصلت سفید شد
کردم ز چشم خویش چو عبهر، بهار خویش
دارم امید منزلتی از دلت هنوز
بر سنگ می زنم چو گهر اعتبار خویش
هرگز کمی نمی کشم از دشمن غیور
بر دیده سپهر نشانم غبار خوبش
ما غسل توبه را به شط باده می کنیم
از بس که تشنه ایم به خون خمار خویش
ای مست ناز، طعن اسیری مزن به ما
از خویش غافلی که نگشتی شکار خویش
ما و بهار، عالم افسرده را حزین
داریم تازه، از نفس مشکبار خویش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۹
قیامت شد به پا از جلوه نوخیز شمشادش
تماشا در بهشت افتاد، از حسن خدادادش
شمارد موج نقش جویباران، طوق قمری را
سر و برگ گرفتاران ندارد سرو آزادش
برآرد ناز شیرین شعله ها از خرمن خسرو
چو گیرد بیستون را زیر برق تیشه فرهادش
دمد بوی بهار عشق، افسون گرفتاری
قفس در زیر پر دارند، مرغان چمن زادش
دل شوریدهٔ من می خروشد با شب آهنگان
نمی داند گران خواب فراموشی ست صیادش
نه تاب ناله دارم نه تمنای وفا امّا
چه سازد دل، که عاشق شکوه افتاده ست بیدادش
حزین افکندی از کف خامهٔ شیرین نوا اما
چو بانگ تیشه در کوه و کمر پیچید فریادش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۶
ای سر و سرور مغان، خیز و بیار چنگ و دف
جان مرا ز غم رهان، خیز و بیار چنگ و دف
مطرب عاشقان بزن راه حجاز، تا کنم
چهره ز اشک، ارغوان، خیز و بیار چنگ و دف
کرده سرود بلبلان، مست و خراب، گلستان
نرگس و لاله سرخوشان، خیز و بیار چنگ و دف
واعظ شهر اگر کند منع سماع صوفیان
نیست گنه به عاشقان، خیز و بیار، چنگ و دف
دیده به روی دلستان تا کنم آشنا، حزین
چند حجاب این و آن؟ خیز و بیار چنگ و دف
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۶
بر سر زدیم لالهٔ داغی به جای گل
داریم گریه ای که بود خونبهای گل
ما و سرود ناله درد آشنای خوبش
تا کی رسد به خاطر دیر آشنای گل
الفت به ساده لوحی ما خنده می زند
ما تکیه کرده ایم به عهد و وفای گل
ته جرعهٔ شراب صبوحی کشیده است
از جام غنچهٔ تو، لب دلگشای گل
شرح حدیث ناز و نیاز من است و تو
بلبل ترانه ای که سراید برای گل
دوران به کام ماست که مرغان مست را
خوش دولتی ست سایهٔ بال همای گل
چون ابر نوبهار ز تاراج دی، حزین
گریم به های های که خالی ست جای گل
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۷
چو بر سر زند شاخ، مستانه گل
کند از لب توبه، پیمانه گل
گریزانده، دی را به کوه وکمر
دهد عرض لشکر، دلیرانه گل
سوار است بر اسب چوبین شاخ
بود گرم بازیّ طفلانه گل
چمن مجلس میگساران بود
صراحی بود غنچه، پیمانه گل
اگر بشکفد خاطرم دور نیست
شکفته ست چون روی جانانه گل
جنون چاک زد خرقهٔ خاک را
بهاران کند شور دیوانه گل
خم غنچه لبریز از شبنم است
گشوده ست دیوان میخانه گل
سر شمع را در بهار و خزان
نباشد به از بال پروانه گل
حزین چند سوسن زبانی کنی؟
ندارد سر و برگ افسانه گل
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۸
رنگین سخنی چون کند از خامهٔ ما گل
باغ از گره غنچه دهد روی نما گل
در انجمن صحبت ما باغ و بهاریست
خاموشی ما غنچه، سخن سازی ما گل
بردار نقاب از رخ و بخرام به گلزار
تا از دل صدپاره شود پرده گشا گل
شیرازه چو اوراق خزان دیده نگیرد
ازگوشهٔ دستار تو تاگشت جدا گل
حسرت نگهانیم به بزم تو عجب نیست
چون شمع کند از مژه، داغ دل ما گل
در عشق به بی طاقتیم خرده نگیری
از دست غمت جامه جان کرده قبا گل
دلگیر حزین از اثر گریه و آهیم
یک غنچه نگردید درین آب و هوا گل
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۹
خطّ تو، لوح صفحه طراز کتاب گل
خال تو نقطهٔ ورق انتخاب گل
بفکن عنان جلوه گلگون ناز را
تا موج سبزه می گذرد از رکاب گل
هرکس شکسته است به جامی خمار خویش
بلبل فتاده مست ز جام شراب گل
در حیرتم نسوخت چه سان از حجاب عشق؟
تا سوخت برق ناله بلبل نقاب گل
جوش بهار شیشهٔ طاقت به سنگ زد
شستم غبار توبهٔ دل را به آب گل
با حسن شرمگین چه کند چشم شوخ عشق؟
آتش به بلبلان زده، برق حجاب گل
هر بوته ای ز تاب شود، بوته ی گداز
آید اگر فسانه بلبل به خواب گل
شهری ست محو نالهٔ مستانه ات حزین
خلقی خراب بلبل و بلبل خراب گل
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۷
چون طوطی اگر نام به گفتار بر آرم
کام دل از آن لعل شکربار برآرم
کارم به چمن وعدهٔ دیدار تو باشد
باشد مگر از پای گل این خار، برآرم
پرگالهٔ دل باشدش آویزهٔٔ دامان
آهی اگر از سینهٔ افگار، برآرم
ساقی به کفم لنگری از رطل گران ده
کاین عمر سبک سیر ز رفتار برآرم
دل را نکنم عرضه به هر بی سر و پایی
این آینه را در نظر یار برآرم
افتد اگر این بار به کف دامن وصلش
ای هجر، دمار از تو ستمکار بر آرم
نگذاشت سبک دستی ایام بهاران
تا بوی گل از رخنهٔ دیوار بر آرم
دل را به چه تدبیر، بگویید حریفان
تا ازکف آن طره طرار برآرم
در دام حزین گر کشم از سینه صفیری
مرغان همه را مست ز گلزار بر آرم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۸
نیم صورت پرست، اینجا تماشای دگر دارم
درین آیینه ها آیینه سیمای دگر دارم
نمی گیردکمند الفتم وحشی غزالان را
که مجنونم ولی دامان صحرای دگر دارم
تو درآغوش سرو ای قمری کوته نظر بنشین
که طوق بندگی از سرو بالای دگر دارم
نیم پروانه تا از شمع گردد دیدهام روشن
نهان در پردهٔ دل محفل آرای دگر دارم
حرامم باد احرام ره فقر و فنا بستن
بجز ترک تمنا گر تمنای دگر دارم
نگیرد صورتی، احوالم از روی دل خوبان
من این حیرانی از آیینه سیمای دگر دارم
حزین چون موج از دستم عنان آستین رفته
که در هر دیده از خوناب، دپای دگر دارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۵
به ره سربسته مکتوبی از آن مهرآشنا دارم
گل نشکفته ای در دامن باد صبا دارم
به تن مشت استخوانی توشهٔ راه فنا دارم
یک انبان آرد با خود زاد راه آسیا دارم
ثبات عهد گل، بر دور عیشم خنده ها دارد
به کف پیمانه ای، همطالع رنگ حنا دارم
به خاک تکیه گاه راحتم بستر نمی باید
رگ خوابی به هم پیچیده تر از بوریا دارم
چنان رسوای عالم گشتهام در عشقبازبها
که گر آیم به خاطر یار را، آواز پا دارم
ز اکسیر وفا داریم، سامانی سلیمانی
سرت گردم، کدامین را ندارم تا تو را دارم؟
به من تکلیف محراب تو زاهد، سرنمی گیرد
که نذر سجده ای، در قبله ی آن نقش پا دارم
ندارم شکوه ای، گردم سرت، گوشی به حرفم کن
گدای این درم، عرض دعایی مدعا دارم
حزین از حسرت آب حیات رفته در غفلت
به گردش ازکف افسوس خود، دست آسیا دارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۷
زمین و آسمان بیهوده می پیمود آوازم
شکستم نغمه را در سینه و آسود آوازم
نوآموز نواسازی نیم چون قمری و بلبل
زبور عشق می سنجید با داوود، آوازم
پریشان کرده مو، در ماتم خاموشیم مجنون
دماغ آشفتگان را همدم دل بود آوازم
نفس در سینه ام گر نیست، داد از دست دل دارم
که از بیهوده نالی های خود فرسود آوازم
به این افسرده حالی باد دامان زبانم بین
ز مغز دوزخ آشامان برآرد دود آوازم
نشانیده ست دل را غم، به خاک تیره بختی ها
چو میل سرمه می خیزد غبارآلود آوازم
پوشیده دارم ناله خود را ز ناسنجیدگان
گرت گوشی ست اینک زیر لب موجود آوازم
حجاب عشق دارد در شمار دور گردانم
وگرنه می رسد تا منزل مقصود آوازم
مرا از سینه می جوشد خروشی از دل دریا
کجا از بستن لب می شود مسدود آوازم
حزین از ناله ام هر چند بوی درد می آید
اسیران قفس را می کند خشنود آوازم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۷
محیط گوهری از اشک طوفان زای خود دارم
رگ نیسانی از مژگان خون پالای خود دارم
غبار سینه ام بر شور محشر دامن افشاند
دل دیوانه ای در دامن صحرای خود دارم
بیار ای دیده، لعلی باده اشکی اگر داری
درین گلگشت مهتابی که از سیمای خود دارم
مرا آوارهٔ درها نکرد از گوشهٔ عزلت
چه، منّتها که بر سر در جهان از پای خود دارم
حزین از هر دو عالم فکر دل، بیگانه ام دارد
سر شوریده ای در دامن صحرای خود دارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۸
سحر اشکم خروشان بود و آهم شیون افکن هم
دل شوریده می نالید و ناقوس برهمن هم
نه ای هم چشم من، ای شمع محفل گریه کمترکن
سرشک از دیده می بارید با من ابر بهمن هم
تماشای گل و سنبل فریبد کی نگاهم را؟
که چشمی می توانم آب داد از دود گلخن هم
شب و روز دگر می بایدم از زلف و رخسارش
شب تاریک در یادش گذشت و روز روشن هم
به محشر می برم سرمایه، زهرآلود پیکانی
که چشم التفاتی داشت تیرش با دل من هم
بن هر لخت سنگ از خوش نشینان می دهد یادی
پریشان سایه های بید در دامان گلشن هم
محال است اینکه از افسانه با خواب آشنا دارد
به راهت دیدهٔ حیرت نگاهان، چشم روزن هم
فراغت گوشه ها داریم، هر جا خوش کنی بنشین
دل خالی ز غیر و دیدهٔ پاکیزه دامن هم
غبار رهگذارت گشتم و از سرگرانیها
نیفشاندی کف خاک مرا در چشم دشمن هم
تو تا رفتی ز گلزار، ای بهار کام بخشیها
پریشان طره سنبل شد، گریبان پاره سوسن هم
حزین انصاف اگر باشد چرا گل واکند گوشی؟
نیم خاموش گشت و عندلیبان نوازن هم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۰
محبّت برتر آمد از چه و چون
تعالی العشق عن نعت یقولون
نیاز من بود در خورد نازت
که خواهد حسن لیلی، عشق مجنون
خجالت می دهد از نونهالان
مرا چون بید مجنون، بخت وارون
من و تو هر دو گریانیم ای ابر
چه در کوه و چه در دریا، چه هامون
ولیک از من بسی فرق است با تو
تو آب از دیده می باری و من خون
دوند از جوش غم، اشک من و یار
به هنگام وداع از دیده بیرون
ولیک از چهره اشکش گشت گلرنگ
مرا شد چهره سبز از اشک گلگون
حزین از تیره روزی در شب هجر
به شمع صبح زد آهم شبیخون
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۱
ز فیض آبرو سبز است، نخل مدعای من
به آب خویش می گردد، چو گرداب آسیای من
به معراجی رسانیده ست سروت سرفرازی را
که ترسم کوته افتد طره ی آه رسای من
نمی دانم به دام کیستم، لیک این قدر دانم
که در خون زد گلستان را صفیرآشنای من
به ازکثرت نمی باشد دلیلی راه وحدت را
نماید هر سر خاری، چراغی پیش پای من
گشاید شاهد مقصودم، آغوش اجابت را
حزین از سینهٔ چاک است محراب دعای من
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۲
ز خط گلعذاران است سودایی دماغ من
نمک پرورده ی شور بهاران است داغ من
دمی در گلشنم، ضبط زبان خود کن ای بلبل
که نازکتر بود از پرده های گل دماغ من
کند سر دو عالم را، ز مستی نقل محفلها
کنی در ساغر جمشید اگر دُردِ ایاغ من
من بی حاصل از بس دورگرد مقصد خویشم
نفس در سینه ی برق است سوزان، در سراغ من
چو شمع از جان گدازی می کنم محفل فروزیها
حزین تا من نمی سوزم، نمی سوزد چراغ من
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۶
این لاله نیست بر سر مشت غبار من
گل کرده است داغ کسی از مزار من
پیرانه سر ز کلک من آید نوای عشق
منقار بلبل است نی رعشه دار من
ای خفتگان خاک، بشارت که می دمد
صبح قیامت از نفس بی غبار من
مژگان ز گریه ریخت وگرنه درین بهار
می ریخت پارهٔ جگری در کنار من
روز حساب می رسد ای زلف کج حساب
آشفته تر ازین نکنی روزگار من
شکرت چه گویم ای مژه های دراز دست
نگذاشتی به دست کسی اختیار من
عمرم گذشت و یار نیامد به سر حزین
آه از تپیدن دل امّیدوار من