عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
سلطنت کی کند آن شاه که درویش نشد
آشنا کی شود آن دل که به خود خویش نشد
می کند آرزوی وصل تو هرکس لیکن
کار دولت به هوا و هوسی پیش نشد
قیمت مرهم وصل تو ندانست آنکو
در ره وصل تواش پای طلب ریش نشد
طالب درد تو هرگز نکند یاد دوا
کان که بیمار تو شد عافیت اندیش نشد
گرچه شد صبر من و عشق تو، هردم کم و بیش
با تو عهدی که دلم بست کم و بیش نشد
آن که از خوان وصالت به نوایی برسید
از نعیم دو جهان مفلس و درویش نشد
تا ابد دوستی روی نکو دین من است
هیچ صاحب نظری منکر این کیش نشد
جان اگر شد ز می عشق تو بی خود چه عجب
کیست از مستی این جرعه که بی خویش نشد
به وصال تو نسیمی چه کند ملک جهان
با چنان نوش کسی ملتفت نیش نشد
آشنا کی شود آن دل که به خود خویش نشد
می کند آرزوی وصل تو هرکس لیکن
کار دولت به هوا و هوسی پیش نشد
قیمت مرهم وصل تو ندانست آنکو
در ره وصل تواش پای طلب ریش نشد
طالب درد تو هرگز نکند یاد دوا
کان که بیمار تو شد عافیت اندیش نشد
گرچه شد صبر من و عشق تو، هردم کم و بیش
با تو عهدی که دلم بست کم و بیش نشد
آن که از خوان وصالت به نوایی برسید
از نعیم دو جهان مفلس و درویش نشد
تا ابد دوستی روی نکو دین من است
هیچ صاحب نظری منکر این کیش نشد
جان اگر شد ز می عشق تو بی خود چه عجب
کیست از مستی این جرعه که بی خویش نشد
به وصال تو نسیمی چه کند ملک جهان
با چنان نوش کسی ملتفت نیش نشد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
تقلید روان از ره توحید بعیدند
زان است که هرگز به حقیقت نرسیدند
ره در حرم کعبه مقصود نبردند
هرچند در این بادیه هر سوی دویدند
در گفت و شنیدند و طلبکار همه عمر
وین طرفه که همواره در این گفت و شنیدند
آن شاهد گلچهره ز رخ پرده برانداخت
وین کوردلان رنگی از آن چهره ندیدند
مستان الستند کسانی که از این جام
در بزم ازل باده توحید چشیدند
مردان خدا زنده جاوید بمانند
زان روح الهی که در ایشان بدمیدند
زنده به خدایند چو از خویش بمردند
پیوسته به حقند چو از خویش بریدند
پیری طلبی، راه مریدی سپر اول
پیران جهان جمله در این راه مریدند
این راه به کوشش نتوان یافت نسیمی
از جذبه که را تا به سوی خویش کشیدند
زان است که هرگز به حقیقت نرسیدند
ره در حرم کعبه مقصود نبردند
هرچند در این بادیه هر سوی دویدند
در گفت و شنیدند و طلبکار همه عمر
وین طرفه که همواره در این گفت و شنیدند
آن شاهد گلچهره ز رخ پرده برانداخت
وین کوردلان رنگی از آن چهره ندیدند
مستان الستند کسانی که از این جام
در بزم ازل باده توحید چشیدند
مردان خدا زنده جاوید بمانند
زان روح الهی که در ایشان بدمیدند
زنده به خدایند چو از خویش بمردند
پیوسته به حقند چو از خویش بریدند
پیری طلبی، راه مریدی سپر اول
پیران جهان جمله در این راه مریدند
این راه به کوشش نتوان یافت نسیمی
از جذبه که را تا به سوی خویش کشیدند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
صور دمم تا همه بی جان شوند
جان چو نماند سوی جانان شوند
از تگ دوزخ به بهشتی روند
وز تگ طوبی به گلستان شوند
گرچه در این چاه بدن بوده اند
رفته کنون یوسف کنعان شوند
بال نه و هر دو جهان زیر پر
پای نه و بر فلک آسان شوند
جغدوشانند و شوند شاهباز
مور ضعیفند و سلیمان شوند
ذره گذارند و شوند آفتاب
قطره بمانند و چو عمان شوند
دامن دولت چو به چنگ آورند
در حرم حضرت سلطان شوند
بر زبر دایره لامکان
بی سر و بی پا همه رقصان شوند
گریه گذارند و غم و آرزو
خوشدل و فرخنده و خندان شوند
جهل نماند همه دانش شوند
کفر نماند همه ایمان شوند
نوبت خود بر سر گردون زنند
چون که در این راه تو قربان شوند
چرخ برآرند مسیحاوشان
وان که خرانند به کهدان شوند
از خر دجال اگر بگذرند
همنفس عیسی دوران شوند
از خود و از ننگ جهان وارهند
همچو نسیمی همه حیران شوند
جان چو نماند سوی جانان شوند
از تگ دوزخ به بهشتی روند
وز تگ طوبی به گلستان شوند
گرچه در این چاه بدن بوده اند
رفته کنون یوسف کنعان شوند
بال نه و هر دو جهان زیر پر
پای نه و بر فلک آسان شوند
جغدوشانند و شوند شاهباز
مور ضعیفند و سلیمان شوند
ذره گذارند و شوند آفتاب
قطره بمانند و چو عمان شوند
دامن دولت چو به چنگ آورند
در حرم حضرت سلطان شوند
بر زبر دایره لامکان
بی سر و بی پا همه رقصان شوند
گریه گذارند و غم و آرزو
خوشدل و فرخنده و خندان شوند
جهل نماند همه دانش شوند
کفر نماند همه ایمان شوند
نوبت خود بر سر گردون زنند
چون که در این راه تو قربان شوند
چرخ برآرند مسیحاوشان
وان که خرانند به کهدان شوند
از خر دجال اگر بگذرند
همنفس عیسی دوران شوند
از خود و از ننگ جهان وارهند
همچو نسیمی همه حیران شوند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
دوش باز آمد به برج آن طالع ماهم دگر
دولتم شد یار و بخت سعد همراهم دگر
مدتی عقلم ز راه عشق گمره گشته بود
جذبه لطفش کشید، آورد با راهم دگر
در خیالم فکر زهد و توبه و طامات بود
عشق آن بت رخ نمود از پرده ناگاهم دگر
داشتم چون غنچه مستور آتش دل در درون
کرد رسوایش چنین آن دود و این آهم دگر
ز آب چشمم پای در گل بود آن سرو بلند
باز چون بید است بر سر دست کوتاهم دگر
مهر آن خورشید تابان بر دلم چون ماه نو
هردم افزون گشت و من چون شمع می کاهم دگر
جان دهم من، هرشبی چون شمع، باد صبحدم
زنده می سازد به بویش هر سحرگاهم دگر
یار سنبل مو که جوجو خرمن عمرم بسوخت
می دهد بر باد سودا باز چون کاهم دگر
من ز چشم مست ساقی در خمارم روز و شب
مستی این می مرا بس، می نمی خواهم دگر
چون نسیمی من نخواهم توبه کرد از روی خوب
این نصیحت کم کن ای زاهد، به اکراهم دگر
دولتم شد یار و بخت سعد همراهم دگر
مدتی عقلم ز راه عشق گمره گشته بود
جذبه لطفش کشید، آورد با راهم دگر
در خیالم فکر زهد و توبه و طامات بود
عشق آن بت رخ نمود از پرده ناگاهم دگر
داشتم چون غنچه مستور آتش دل در درون
کرد رسوایش چنین آن دود و این آهم دگر
ز آب چشمم پای در گل بود آن سرو بلند
باز چون بید است بر سر دست کوتاهم دگر
مهر آن خورشید تابان بر دلم چون ماه نو
هردم افزون گشت و من چون شمع می کاهم دگر
جان دهم من، هرشبی چون شمع، باد صبحدم
زنده می سازد به بویش هر سحرگاهم دگر
یار سنبل مو که جوجو خرمن عمرم بسوخت
می دهد بر باد سودا باز چون کاهم دگر
من ز چشم مست ساقی در خمارم روز و شب
مستی این می مرا بس، می نمی خواهم دگر
چون نسیمی من نخواهم توبه کرد از روی خوب
این نصیحت کم کن ای زاهد، به اکراهم دگر
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
تا شنیدم سخن فضل خدا در کپنک
مست و مجنون شده ام بی سر و پا در کپنک
کپنک پوشی جان وصلت درویشان است
بگذر از اطلس و خارا و درآ در کپنک
کپنک پوش علی بود که پوشید نمد
شاه مردان جهان سرور ما در کپنک
(کپنک پوش از آنرو شدم از فضل اله
یافتم تا به ابد سر خدا در کپنک)
به حقارت منگر هیچ نمد پوشی را
که بسی اهل دلانند دلا در کپنک
آن که او معجز رمز از کپنک پوش ندید
تیغ «الا» بزند گردن «لا» در کپنک
سیدا بار دگر از نمد فقر درآ
سر اسماء خدا را بنما در کپنک
مست و مجنون شده ام بی سر و پا در کپنک
کپنک پوشی جان وصلت درویشان است
بگذر از اطلس و خارا و درآ در کپنک
کپنک پوش علی بود که پوشید نمد
شاه مردان جهان سرور ما در کپنک
(کپنک پوش از آنرو شدم از فضل اله
یافتم تا به ابد سر خدا در کپنک)
به حقارت منگر هیچ نمد پوشی را
که بسی اهل دلانند دلا در کپنک
آن که او معجز رمز از کپنک پوش ندید
تیغ «الا» بزند گردن «لا» در کپنک
سیدا بار دگر از نمد فقر درآ
سر اسماء خدا را بنما در کپنک
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
من به توفیق خدا، ره به خدا یافته ام
عارف حق شده و ملک بقا یافته ام
در شفاخانه روح القدس از دست مسیح
خورده ام شربت شافی و شفا یافته ام
اگر از کعبه به بتخانه روم عیب مکن
که خدا را به حقیقت همه جا یافته ام
خاطر از محنت اغیار و دل از رنج خلاص
رستگار آمده از درد و، دوا یافته ام
ذوق عیشی که بدان دست سلاطین نرسد
از وصالت من درویش گدا یافته ام
جز تو کام دگر از هر دو جهانم چون نیست
چه کنم هردو جهان را چو تو را یافته ام؟
شرح اوراق کتبخانه اسرار ازل
از خط و زلف و رخ و خال تو وا یافته ام
ناله و سوز دل از آتش عشق است مرا
مکن اندیشه که از باد هوا یافته ام
نیستم منتظر جنت و فردوس و لقا
از رخت جنت و فردوس و لقا یافته ام
در طواف حرم کوی تو ای کعبه حسن
هردم از مشعر موی تو صفا یافته ام
ای نسیمی ز خیال رخ آن ماه بپرس
کز خیال رخ آن ماه چه ها یافته ام
عارف حق شده و ملک بقا یافته ام
در شفاخانه روح القدس از دست مسیح
خورده ام شربت شافی و شفا یافته ام
اگر از کعبه به بتخانه روم عیب مکن
که خدا را به حقیقت همه جا یافته ام
خاطر از محنت اغیار و دل از رنج خلاص
رستگار آمده از درد و، دوا یافته ام
ذوق عیشی که بدان دست سلاطین نرسد
از وصالت من درویش گدا یافته ام
جز تو کام دگر از هر دو جهانم چون نیست
چه کنم هردو جهان را چو تو را یافته ام؟
شرح اوراق کتبخانه اسرار ازل
از خط و زلف و رخ و خال تو وا یافته ام
ناله و سوز دل از آتش عشق است مرا
مکن اندیشه که از باد هوا یافته ام
نیستم منتظر جنت و فردوس و لقا
از رخت جنت و فردوس و لقا یافته ام
در طواف حرم کوی تو ای کعبه حسن
هردم از مشعر موی تو صفا یافته ام
ای نسیمی ز خیال رخ آن ماه بپرس
کز خیال رخ آن ماه چه ها یافته ام
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
من آن گنجم که در باطن هزاران گنج زر دارم
من آن بحرم که در دامن به دریاها گهر دارم
من آن معشوق پنهانم که سرگردان عشق خود
چو چشم دلبران عاشق بسی صاحب نظر دارم
من آن چرخ پرانوارم در اقلیم الوهیت
که در هر خانه برجی هزاران ماه و خور دارم
من آن عنقای لاهوتم در این تنگ آشیان تن
که ملک اسفل و اعلی همه در زیر پر دارم
ز عطاران به رطل و من چرا شکر خرم؟ چون من
ز وصل آن لب شیرین به خرمنها شکر دارم
سکون و جنبش اشیا، منم در اسفل و اعلی
چو افلاک و زمین زانرو مقیمم هم سفر دارم
اناالحق از من عاشق اگر ظاهر شود روزی
مرا عارف بسوزاند کشد منصور بر دارم
مکن پیش من ای صوفی! عصا و خرقه را عرضه
که از تسبیحت آگاهم ز زنارت خبر دارم
به دام حلقه ذکرم چه می خوانی چه می پرسی؟
مرا در حلقه زلفش که بازار دگر دارم
صواب اندیش می گوید که ترک عشق خوبان کن
من این کار خطا هرگز کنم؟ عقل این قدر دارم
خیال روی شمس الدین مرا ناموس جان آمد
نه در اندیشه شمسم نه پروای قمر دارم
الا ای عابدی کز من جز آن رو قبله می پرسی
عبادت کرده ام بت را، جز آن رو قبله گر دارم
ز زلفش در سر آن دارم که سر در پایش اندازم
ببین ای جان که با زلفش من عاشق چه سر دارم
چو شیران در غم عشقش مدام ای آرزوی دل
غذای من جگر زان شد که من شیر جگر دارم
بیان آتش موسی بیا از جان من بشنو
که من در جان از آن آتش بسی شور و شرر دارم
ز راه عشقش ای صوفی تو را گر دسترس بودی
ببین این قدرت و رفعت که من زان رهگذر دارم
حدیث خط و خالش را، چه داند هر خطا خوانی
تو از من بشنو این قرآن، که تفسیرش ز بر دارم
نسیمی را ز فضل حق، چو کام دل میسر شد
ملک را سجده فرمایم که تعظیم بشر دارم
من آن بحرم که در دامن به دریاها گهر دارم
من آن معشوق پنهانم که سرگردان عشق خود
چو چشم دلبران عاشق بسی صاحب نظر دارم
من آن چرخ پرانوارم در اقلیم الوهیت
که در هر خانه برجی هزاران ماه و خور دارم
من آن عنقای لاهوتم در این تنگ آشیان تن
که ملک اسفل و اعلی همه در زیر پر دارم
ز عطاران به رطل و من چرا شکر خرم؟ چون من
ز وصل آن لب شیرین به خرمنها شکر دارم
سکون و جنبش اشیا، منم در اسفل و اعلی
چو افلاک و زمین زانرو مقیمم هم سفر دارم
اناالحق از من عاشق اگر ظاهر شود روزی
مرا عارف بسوزاند کشد منصور بر دارم
مکن پیش من ای صوفی! عصا و خرقه را عرضه
که از تسبیحت آگاهم ز زنارت خبر دارم
به دام حلقه ذکرم چه می خوانی چه می پرسی؟
مرا در حلقه زلفش که بازار دگر دارم
صواب اندیش می گوید که ترک عشق خوبان کن
من این کار خطا هرگز کنم؟ عقل این قدر دارم
خیال روی شمس الدین مرا ناموس جان آمد
نه در اندیشه شمسم نه پروای قمر دارم
الا ای عابدی کز من جز آن رو قبله می پرسی
عبادت کرده ام بت را، جز آن رو قبله گر دارم
ز زلفش در سر آن دارم که سر در پایش اندازم
ببین ای جان که با زلفش من عاشق چه سر دارم
چو شیران در غم عشقش مدام ای آرزوی دل
غذای من جگر زان شد که من شیر جگر دارم
بیان آتش موسی بیا از جان من بشنو
که من در جان از آن آتش بسی شور و شرر دارم
ز راه عشقش ای صوفی تو را گر دسترس بودی
ببین این قدرت و رفعت که من زان رهگذر دارم
حدیث خط و خالش را، چه داند هر خطا خوانی
تو از من بشنو این قرآن، که تفسیرش ز بر دارم
نسیمی را ز فضل حق، چو کام دل میسر شد
ملک را سجده فرمایم که تعظیم بشر دارم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
فضل اله یار شد یار دگر چه می کنم
قوت دلم بجز غمش خون جگر چه می کنم
بر سر کوی وحدتش گنج نهان چو یافتم
تا به ابد غنی شدم گنج و گهر چه می کنم
مهر گیاه مهر او کرد دلم چو کیمیا
معدن لعل و در شدم نقره و زر چه می کنم
سر وجود کن فکان از رخ و زلف شد عیان
غیب نماند بعد از این، قول و خبر چه می کنم
از لب لعل آن صنم کام چو شد میسرم
من همه شهد و شکرم شهد و شکر چه می کنم
سی و دو حرف روی او روز و شب است ذکر من
ورد زبان به غیر از این شام و سحر چه می کنم
دیده و دل ز روی او چون همه عین نور شد
نور بصر بس این قدر، کحل بصر چه می کنم
شمس و قمر کجا بود همچو رخ منیر او
خوشتر از این خور، ای ملک شمس و قمر چه می کنم
سی و دو حرف لم یزل در رخ او چو خوانده ام
حرف و هجای عشق را زیر و زبر چه می کنم
قدس دلم فرو گرفت آتش عشق شش جهت
کار لقا تمام شد طور و شجر چه می کنم
آن که بگشت نه فلک در طلبش به سر بسی
یافته شد به شهر من، من به سفر چه می کنم
«فضل » نهاد بر سرم تاج شرف نسیمیا
اسب و قبا کجا برم تاج و کمر چه می کنم
قوت دلم بجز غمش خون جگر چه می کنم
بر سر کوی وحدتش گنج نهان چو یافتم
تا به ابد غنی شدم گنج و گهر چه می کنم
مهر گیاه مهر او کرد دلم چو کیمیا
معدن لعل و در شدم نقره و زر چه می کنم
سر وجود کن فکان از رخ و زلف شد عیان
غیب نماند بعد از این، قول و خبر چه می کنم
از لب لعل آن صنم کام چو شد میسرم
من همه شهد و شکرم شهد و شکر چه می کنم
سی و دو حرف روی او روز و شب است ذکر من
ورد زبان به غیر از این شام و سحر چه می کنم
دیده و دل ز روی او چون همه عین نور شد
نور بصر بس این قدر، کحل بصر چه می کنم
شمس و قمر کجا بود همچو رخ منیر او
خوشتر از این خور، ای ملک شمس و قمر چه می کنم
سی و دو حرف لم یزل در رخ او چو خوانده ام
حرف و هجای عشق را زیر و زبر چه می کنم
قدس دلم فرو گرفت آتش عشق شش جهت
کار لقا تمام شد طور و شجر چه می کنم
آن که بگشت نه فلک در طلبش به سر بسی
یافته شد به شهر من، من به سفر چه می کنم
«فضل » نهاد بر سرم تاج شرف نسیمیا
اسب و قبا کجا برم تاج و کمر چه می کنم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
چشم مستش به خواب می بینم
کار تقوی خراب می بینم
دیده را از خیال لعل لبش
ساغر پر شراب می بینم
عکس رویش میان دیده مدام
همچو ماهی در آب می بینم
پیش زاهد اگرچه عشق خطاست
من عاشق صواب می بینم
ساقیا می بیار کز می تو
همه شب آفتاب می بینم
پیش گلبرگ عارضش ز خیال
غنچه را در نقاب می بینم
ابروی شوخ و چشم سرمستش
فتنه شیخ و شاب می بینم
از خیال رخ و غم زلفش
همه شب ماهتاب می بینم
ای نسیمی نوشته بر رخ دوست
شرح ام الکتاب می بینم
کار تقوی خراب می بینم
دیده را از خیال لعل لبش
ساغر پر شراب می بینم
عکس رویش میان دیده مدام
همچو ماهی در آب می بینم
پیش زاهد اگرچه عشق خطاست
من عاشق صواب می بینم
ساقیا می بیار کز می تو
همه شب آفتاب می بینم
پیش گلبرگ عارضش ز خیال
غنچه را در نقاب می بینم
ابروی شوخ و چشم سرمستش
فتنه شیخ و شاب می بینم
از خیال رخ و غم زلفش
همه شب ماهتاب می بینم
ای نسیمی نوشته بر رخ دوست
شرح ام الکتاب می بینم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
چشم ما بینا به حق شد، ما به حق بینا شدیم
صورت خود یافتیم آیینه اشیا شدیم
تا شدیم از نکته چون عیسی و موسی باخبر
نوح را کشتی و اهل شرک را دریا شدیم
چون کمال معرفت گشتیم از فضل اله
عالم تعلیم علم علم الاسما شدیم
در محیط قل هوالله احد گشتیم غرق
لاجرم در ملک وحدت واحد و یکتا شدیم
صورت نقش من و او در میان سرپوش بود
چون بدین معنی رسیدیم از گلی پیدا شدیم
چون به سر کنت کنزا ما به حق بردیم راه
همچو خورشید از دل هر ذره ای گویا شدیم
ما چو عنقای ازل بودیم در قاف قدیم
نقل جا کردیم از آنجا، این زمان اینجا شدیم
نقطه پرگار هستی بی سر و پا یافتیم
زان جهت چون دور دایم بی سر و بی پا شدیم
چون نسیمی یافت در هر دو جهان مقصود خویش
بی نیاز از کام امروز و غم فردا شدیم
صورت خود یافتیم آیینه اشیا شدیم
تا شدیم از نکته چون عیسی و موسی باخبر
نوح را کشتی و اهل شرک را دریا شدیم
چون کمال معرفت گشتیم از فضل اله
عالم تعلیم علم علم الاسما شدیم
در محیط قل هوالله احد گشتیم غرق
لاجرم در ملک وحدت واحد و یکتا شدیم
صورت نقش من و او در میان سرپوش بود
چون بدین معنی رسیدیم از گلی پیدا شدیم
چون به سر کنت کنزا ما به حق بردیم راه
همچو خورشید از دل هر ذره ای گویا شدیم
ما چو عنقای ازل بودیم در قاف قدیم
نقل جا کردیم از آنجا، این زمان اینجا شدیم
نقطه پرگار هستی بی سر و پا یافتیم
زان جهت چون دور دایم بی سر و بی پا شدیم
چون نسیمی یافت در هر دو جهان مقصود خویش
بی نیاز از کام امروز و غم فردا شدیم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
صلاح از ما مجو زاهد که ما رندیم و قلاشیم
گهی دردی کش میخانه گه سرخیل اوباشیم
سر ما چون صراحی کی فرود آید به هر جامی
سبوها پرکن ای ساقی! که ما رندان از این باشیم
زدم از دیده آب و از مژه جاروب راهش را
در این درگه ندانم گاه سقا گاه فراشیم
همه در جست و جوی صورت و ما در پی معنی
همه در گفت و گوی نقش و ما حیران نقاشیم
اگر جولان کنان آید به میدان آن شه خوبان
به چوگان سر زلفش که از سر گوی بتراشیم
نسیمی! چون غم دنیا ندارد هیچ پایانی
همان بهتر که بنشینیم و می نوشیم و خوش باشیم
گهی دردی کش میخانه گه سرخیل اوباشیم
سر ما چون صراحی کی فرود آید به هر جامی
سبوها پرکن ای ساقی! که ما رندان از این باشیم
زدم از دیده آب و از مژه جاروب راهش را
در این درگه ندانم گاه سقا گاه فراشیم
همه در جست و جوی صورت و ما در پی معنی
همه در گفت و گوی نقش و ما حیران نقاشیم
اگر جولان کنان آید به میدان آن شه خوبان
به چوگان سر زلفش که از سر گوی بتراشیم
نسیمی! چون غم دنیا ندارد هیچ پایانی
همان بهتر که بنشینیم و می نوشیم و خوش باشیم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
با روی او مگو که ز گلزار فارغیم
کز هستی دو کون به یکبار فارغیم
ای شیخ شهر! دور ز انکار ما برو
اقرار کن به ما که ز انکار فارغیم
با نور و ظلمت رخ و زلفش الی الابد
از شمع آفتاب و شب تار فارغیم
اغیار نیست در ره وحدت اگر بود
بالله به جان یار ز اغیار فارغیم
ما را ز ماه روی تو هر ماه حاصل است
از هفته های هفت و شش و چار فارغیم
شمع رخت که مطلع انوار کبریاست
تا دیده شد ز مطلع انوار فارغیم
مست از شراب صافی میخانه مسیح
تا گشته ایم از می خمار فارغیم
سر دو کون چون ز رخت آشکار شد
از نکته های مخفی اسرار فارغیم
منصور گشت کام نسیمی به فضل حق
از ما بدار دست که از دار فارغیم
کز هستی دو کون به یکبار فارغیم
ای شیخ شهر! دور ز انکار ما برو
اقرار کن به ما که ز انکار فارغیم
با نور و ظلمت رخ و زلفش الی الابد
از شمع آفتاب و شب تار فارغیم
اغیار نیست در ره وحدت اگر بود
بالله به جان یار ز اغیار فارغیم
ما را ز ماه روی تو هر ماه حاصل است
از هفته های هفت و شش و چار فارغیم
شمع رخت که مطلع انوار کبریاست
تا دیده شد ز مطلع انوار فارغیم
مست از شراب صافی میخانه مسیح
تا گشته ایم از می خمار فارغیم
سر دو کون چون ز رخت آشکار شد
از نکته های مخفی اسرار فارغیم
منصور گشت کام نسیمی به فضل حق
از ما بدار دست که از دار فارغیم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
بیار باده که عید است و روز می خوردن
چه خوش بود به می ناب روزه وا کردن
بگوی صوفی خلوت نشین سرکش را
چرا به طاعت خوبان نمی نهد گردن؟
جمال نور تجلی چو دید چشم کلیم
به کید سامری ایمان نخواهد آوردن
سجود قبله روی تو می کنم زانرو
که پیش روی تو کفر است سجده ناکردن
مرا محبت روی تو در دل سوزان
چه آتشی است که هرگز نخواهد افسردن
ایا که منکر میخانه و خراباتی
بیا و گوش به تسبیح باده کن در دن
چو سرکه، رو چه عجب گر ترش کند زاهد
طریق صوفی خام است غوره افشردن
چو گل به بوی رخت جامه چاک خواهم کرد
میان ما و تو حیف است پیرهن بر تن
چگونه پیش وجود تو نفی خود نکنم
که آفتاب رخت محو کرد هستی من
طریق و رسم دوبینی رها کن ای احول
که یک حقیقت و ماهیت است روح و بدن
بیا که چشم نسیمی به نور رخسارت
چنانکه دیده یعقوب شد ز پیراهن
چه خوش بود به می ناب روزه وا کردن
بگوی صوفی خلوت نشین سرکش را
چرا به طاعت خوبان نمی نهد گردن؟
جمال نور تجلی چو دید چشم کلیم
به کید سامری ایمان نخواهد آوردن
سجود قبله روی تو می کنم زانرو
که پیش روی تو کفر است سجده ناکردن
مرا محبت روی تو در دل سوزان
چه آتشی است که هرگز نخواهد افسردن
ایا که منکر میخانه و خراباتی
بیا و گوش به تسبیح باده کن در دن
چو سرکه، رو چه عجب گر ترش کند زاهد
طریق صوفی خام است غوره افشردن
چو گل به بوی رخت جامه چاک خواهم کرد
میان ما و تو حیف است پیرهن بر تن
چگونه پیش وجود تو نفی خود نکنم
که آفتاب رخت محو کرد هستی من
طریق و رسم دوبینی رها کن ای احول
که یک حقیقت و ماهیت است روح و بدن
بیا که چشم نسیمی به نور رخسارت
چنانکه دیده یعقوب شد ز پیراهن
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
طالب یار، اول او را یار می باید شدن
بعد از آن با عشق او، در کار می باید شدن
تا نماند جز وجود یار چیزی در میان
از وجود خویشتن بیزار می باید شدن
خلوت صوفی چو خالی نیست از زرق و ریا
منزوی در خانه خمار می باید شدن
تا ابد، سرگشته، گر جویای سر نقطه ای
در طلب چون چرخ نه پرگار می باید شدن
ای که می گویی مرا هشیار گرد و می مخور
از می غفلت تو را هشیار می باید شدن
گر سر بازار عشقش داری ای جان جهان
تشنه لب چون اهل این بازار می باید شدن
تا ز روی شاهد غیبی کنی کشف حجاب
اولت پوشیده چون اسرار می باید شدن
از اناالحق هر که خواهد کو بماند پایدار
همچو منصورش به پای دار می باید شدن
تا چو موسی لن ترانی نشونی زان لب جواب
قابل توفیق آن دیدار می باید شدن
خانه اصلی ما چون در جهان از عشق اوست
زین سرای شش جهت ناچار می باید شدن
همچو عیسی شو مجرد کز دو عالم پیش حق
پاکبازان را قلندروار می باید شدن
چون نسیمی بر درش گر عزتی خواهی مدام
در نظر چون خاک راهت خوار می باید شدن
بعد از آن با عشق او، در کار می باید شدن
تا نماند جز وجود یار چیزی در میان
از وجود خویشتن بیزار می باید شدن
خلوت صوفی چو خالی نیست از زرق و ریا
منزوی در خانه خمار می باید شدن
تا ابد، سرگشته، گر جویای سر نقطه ای
در طلب چون چرخ نه پرگار می باید شدن
ای که می گویی مرا هشیار گرد و می مخور
از می غفلت تو را هشیار می باید شدن
گر سر بازار عشقش داری ای جان جهان
تشنه لب چون اهل این بازار می باید شدن
تا ز روی شاهد غیبی کنی کشف حجاب
اولت پوشیده چون اسرار می باید شدن
از اناالحق هر که خواهد کو بماند پایدار
همچو منصورش به پای دار می باید شدن
تا چو موسی لن ترانی نشونی زان لب جواب
قابل توفیق آن دیدار می باید شدن
خانه اصلی ما چون در جهان از عشق اوست
زین سرای شش جهت ناچار می باید شدن
همچو عیسی شو مجرد کز دو عالم پیش حق
پاکبازان را قلندروار می باید شدن
چون نسیمی بر درش گر عزتی خواهی مدام
در نظر چون خاک راهت خوار می باید شدن
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
گر طالب بقایی اول فنا طلب کن
واندر فنای مطلق عین بقا طلب کن
بر طور حق چو موسی گر عاشق لقایی
بگشا تو چشم باطن وز حق لقا طلب کن
ای طالب هویت فانی شو از انیت
اینجا ببین خدا را، آنجا خدا طلب کن
گم کرده ای گر او را، ایمن مباش و می جو
کم گو کجاش جویم، در جمله جا طلب کن
ای زاهد ریایی آمد بیان قرآن
بنمای جوهر خود، قدر و بها طلب کن
گر درد عشق داری وز اهل درد عشقی
پیوسته درد او را بهر دوا طلب کن
گفتم دل غریبم در شهر عشق گم شد
زلفش شنید و گفتا: در دام ما طلب کن
آیینه صاف باید تا رو به تو نماید
آیینه را جلا ده یعنی صفا طلب کن
چون هرچه کاری اینجا فردا تو راست آنجا
اینجا برای کشتن تخم وفا طلب کن
در ملک بی نیازی سلطان گداست ای دل!
سلطانی و امیری دارد گدا، طلب کن
گر چشم و گوش داری می زن تو دست و پایی
بی چشم و گوش می جو، بی دست و پا طلب کن
حق را به ظن راجح نتوان شناخت ای جان
بر رفرف نبوت سیر سما طلب کن
(سی و دو حرف حق را گرد رخش نیابی
در شق ماه رویش بر استوا طلب کن)
از زلف او نسیمی گر خواهی ای پریشان
(در چین سنبل او راه خطا طلب کن)
اسرار کدخدایی در خانه دو عالم
در خانه کدخدا شو وز کدخدا طلب کن
دارد دم نسیمی بوی دم نعیمی
او داشت این دم آندم، این دم ز ما طلب کن
واندر فنای مطلق عین بقا طلب کن
بر طور حق چو موسی گر عاشق لقایی
بگشا تو چشم باطن وز حق لقا طلب کن
ای طالب هویت فانی شو از انیت
اینجا ببین خدا را، آنجا خدا طلب کن
گم کرده ای گر او را، ایمن مباش و می جو
کم گو کجاش جویم، در جمله جا طلب کن
ای زاهد ریایی آمد بیان قرآن
بنمای جوهر خود، قدر و بها طلب کن
گر درد عشق داری وز اهل درد عشقی
پیوسته درد او را بهر دوا طلب کن
گفتم دل غریبم در شهر عشق گم شد
زلفش شنید و گفتا: در دام ما طلب کن
آیینه صاف باید تا رو به تو نماید
آیینه را جلا ده یعنی صفا طلب کن
چون هرچه کاری اینجا فردا تو راست آنجا
اینجا برای کشتن تخم وفا طلب کن
در ملک بی نیازی سلطان گداست ای دل!
سلطانی و امیری دارد گدا، طلب کن
گر چشم و گوش داری می زن تو دست و پایی
بی چشم و گوش می جو، بی دست و پا طلب کن
حق را به ظن راجح نتوان شناخت ای جان
بر رفرف نبوت سیر سما طلب کن
(سی و دو حرف حق را گرد رخش نیابی
در شق ماه رویش بر استوا طلب کن)
از زلف او نسیمی گر خواهی ای پریشان
(در چین سنبل او راه خطا طلب کن)
اسرار کدخدایی در خانه دو عالم
در خانه کدخدا شو وز کدخدا طلب کن
دارد دم نسیمی بوی دم نعیمی
او داشت این دم آندم، این دم ز ما طلب کن
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
آن شهنشاهم که از نطق «هی العلیا»ی من
ما سوی الله نقطه ای آمد به زیر پای من
آفتاب وحدتم من زان که در صبح طلوع
کثرت ذرات شد پیدا ز نور رای من
اتحاد عین و غین عالم سر حروف
اول حرف فی است آخر دلیلش یای من
از سه حرف است بعد وحی عالم عینی تمام
وان سه لام است و فی و ضی افضل ایمای من
عشره کامل که در کلتایدیه شد تمام
شد عیان از بیست و هشت آن سر ز حرف زای من
تسع آیات از ید بیضای موسی شد پدید
نه فلک طی شد از آن در دست شکل طای من
آن که در هر خوشه ای صد دانه را باشد وجود
نقطه ای بر طا نهادم رو نمود از ظای من
چل صباحی طینت اصل وجود کاینات
با الف بی ظاهر است تی و ثی و حای من
آن جمیلی کز کمال حسن خط وجه او
عاشقان شوریده اند، بنمود رو از رای من
کنز مخفی آن که صورت یافت از ام الکتاب
حرفها را آیتش داده مکان در خای من
شش جهات گنبد نیلوفری را از سه روح
می توان دیدن عیان در صورت یک تای من
ما سوی الله نقطه ای آمد به زیر پای من
آفتاب وحدتم من زان که در صبح طلوع
کثرت ذرات شد پیدا ز نور رای من
اتحاد عین و غین عالم سر حروف
اول حرف فی است آخر دلیلش یای من
از سه حرف است بعد وحی عالم عینی تمام
وان سه لام است و فی و ضی افضل ایمای من
عشره کامل که در کلتایدیه شد تمام
شد عیان از بیست و هشت آن سر ز حرف زای من
تسع آیات از ید بیضای موسی شد پدید
نه فلک طی شد از آن در دست شکل طای من
آن که در هر خوشه ای صد دانه را باشد وجود
نقطه ای بر طا نهادم رو نمود از ظای من
چل صباحی طینت اصل وجود کاینات
با الف بی ظاهر است تی و ثی و حای من
آن جمیلی کز کمال حسن خط وجه او
عاشقان شوریده اند، بنمود رو از رای من
کنز مخفی آن که صورت یافت از ام الکتاب
حرفها را آیتش داده مکان در خای من
شش جهات گنبد نیلوفری را از سه روح
می توان دیدن عیان در صورت یک تای من
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
ای که حاجت ز در اهل ریا می طلبی
نقد مقصود کجا و تو کجا می طلبی
جای آن است که خون تو بریزند ای دل!
سست همت! نظر از غیر چرا می طلبی؟
تا تو در بند خودی راه به جایی نبری
ترک خود گیر اگر زان که خدا می طلبی
تا به کی در طلبش این همه سرگردانی؟
دوست غایب ز تو چون نیست کرا می طلبی؟
چون نسیمی طلب خاک در میکده کن
گر تو اکنون چو خضر آب بقا می طلبی
نقد مقصود کجا و تو کجا می طلبی
جای آن است که خون تو بریزند ای دل!
سست همت! نظر از غیر چرا می طلبی؟
تا تو در بند خودی راه به جایی نبری
ترک خود گیر اگر زان که خدا می طلبی
تا به کی در طلبش این همه سرگردانی؟
دوست غایب ز تو چون نیست کرا می طلبی؟
چون نسیمی طلب خاک در میکده کن
گر تو اکنون چو خضر آب بقا می طلبی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
بیا ای احسن صورت! بیا ای اکمل معنی
به میدان الوهیت که داری جای این دعوی
وصالت جنت عدن است در دل اهل جنت را
جز این صورت نمی بندد که باشد جنت اعلی
مراد از دنیی و عقبی تویی ما را و کی باشد
بجز وصل تو عاشق را مراد از دنیی و عقبی
جمالت در همه اشیاء تجلی کرده است اما
چو مجنون عاشقی بیند خدا را در رخ لیلی
خیال صورت رویت به چین گر بگذرد روزی
شود بر کافران بسته در بتخانه مانی
به ناز و نعمت دنیی مناز ای صاحب کشور
که نادانی بود نازش به ناز و نعمت دنیی
مگو با منکر رویش حدیث آن لب، ای عاشق
که در دجال نابینا نگیرد نفخه عیسی
به بند زلف او زاهد از آنرو دل نمی بندد
که بر ساحر سیه مار است و عقرب: معجز موسی
غم عشق پریرویان مگو با ساکن خلوت
حدیث آفتاب و مه مگو با دیده اعمی
فقیه از آیت خطش به نور حق نشد بینا
زمرد می کشد لعلش مگر در دیده افعی
گدای کوی آن شاهم که درویش در او را
طفیل همتش باشد سریر و افسر کسری
ز عرش روی خود بگشا نقاب، ای صورت رحمان
که تا از لوح محفوظت بخوانند آیت کبری
(چو عاشق بر محک زاهد کی آید سرخ رو چون زر
که رنگ عاشقان خون است و رنگ زاهدان هندی)
نسیمی را تو معبودی و دین و قبله و ایمان
تو خواهی حق پرستش خوان و خواهی عابد عزی
به میدان الوهیت که داری جای این دعوی
وصالت جنت عدن است در دل اهل جنت را
جز این صورت نمی بندد که باشد جنت اعلی
مراد از دنیی و عقبی تویی ما را و کی باشد
بجز وصل تو عاشق را مراد از دنیی و عقبی
جمالت در همه اشیاء تجلی کرده است اما
چو مجنون عاشقی بیند خدا را در رخ لیلی
خیال صورت رویت به چین گر بگذرد روزی
شود بر کافران بسته در بتخانه مانی
به ناز و نعمت دنیی مناز ای صاحب کشور
که نادانی بود نازش به ناز و نعمت دنیی
مگو با منکر رویش حدیث آن لب، ای عاشق
که در دجال نابینا نگیرد نفخه عیسی
به بند زلف او زاهد از آنرو دل نمی بندد
که بر ساحر سیه مار است و عقرب: معجز موسی
غم عشق پریرویان مگو با ساکن خلوت
حدیث آفتاب و مه مگو با دیده اعمی
فقیه از آیت خطش به نور حق نشد بینا
زمرد می کشد لعلش مگر در دیده افعی
گدای کوی آن شاهم که درویش در او را
طفیل همتش باشد سریر و افسر کسری
ز عرش روی خود بگشا نقاب، ای صورت رحمان
که تا از لوح محفوظت بخوانند آیت کبری
(چو عاشق بر محک زاهد کی آید سرخ رو چون زر
که رنگ عاشقان خون است و رنگ زاهدان هندی)
نسیمی را تو معبودی و دین و قبله و ایمان
تو خواهی حق پرستش خوان و خواهی عابد عزی
نسیمی : قصاید
شمارهٔ ۳ - فتوت نامه
فتوت خلق و احسان است که هست آن احسن الحسنی
فتوت راه مردان است چه در صورت چه در معنی
فتوت دار آن باشد که او در ظاهر و باطن
بود تسلیم چون سلمان، بود با درد بودردا
فتوت دار آن باشد که او در راه حق دایم
بجوید او خبر ز الله که هست او خالق اشیا
فتوت دار آن باشد که علمش با عمل باشد
که جاهل ره نمی یابد در این معنی بجز دانا
فتوت دار آن باشد که دایم بر زبان او
نباشد غیر ذکر حق که دل را زان بود احیا
فتوت دار آن باشد که در دنیی و در عقبی
بود فارغ ز حال وجد و گوید ربی الاعلا
فتوت دار آن باشد که ذکر خیر او گوید
اگر مردم نهندش پا بدان رخسار او عمدا
فتوت دار آن باشد که او چون خاک ره باشد
ز ترس خالق بیچون که حالش چون بود فردا
فتوت دار آن باشد که خوابش کم بود در شب
به هر کاری که درمانده بود از خلقش استبرا
فتوت دار آن باشد که مؤمن باشد و مسلم
چه از مؤمن چه از کافر چه از گبر و چه از ترسا
فتوت دار آن باشد که گر طفلی برش آید
به شفقت در برش گیرد به سان مادر (و بابا)
فتوت دار آن باشد که رویش با خدا باشد
ره باطل نگیرد او بود دایم به حق بینا
فتوت دار آن باشد که رو از حق نگرداند
به خیر و شر همی گوید که: آمنا و صدقنا
فتوت دار آن باشد که خیر مردمان گوید
اگر زهرش به پیش آید نصیب خود کند آن را
فتوت دار آن باشد که نان و سفره اش باشد
اگر حاصل کند نانی نجوید تره و حلوا
فتوت دار آن باشد که او همچون خلیل الله
کند فرزند را قربان ز بهر ایزد یکتا
فتوت دار آن باشد که در خاطر نیارد او
که من به از کسی باشم ز بهر حشمت دنیا
فتوت دار آن باشد که عزت دارد و حرمت
اگر عالم، اگر جاهل، اگر پیر و اگر برنا
فتوت دار آن باشد که اندر طاعت یزدان
بود در خوف او دایم که می گردد . . .ا
فتوت دار آن باشد که نزد او بود یکسان
اگر خوب و اگر زشت و اگر نیک و اگر زیبا
فتوت دار آن باشد که نفس او بود مرده
نباشد حرص اندروی که او مار است و (اژدها)
فتوت دار آن باشد که علمش با عمل باشد
اگر گوید که من کردم بود در پیش حق پیدا
فتوت دار آن باشد که اندر غیبت مردم
نگرداند زبان خود به هجو و فحش و نازیبا
فتوت دار آن باشد که در حفظ وجود خود
بود ایمن به روز و شب چه در خانه چه در (صحرا)
فتوت دار آن باشد که اندر راه حق دایم
کشد هر لحظه صدباره نبیند در میان خود را
فتوت دار آن باشد که جرم مردمان بخشد
اگر صالح اگر فاسق نبیند او بجز زیبا
فتوت دار آن باشد که محسن باشد و مخلص
خیانت خود از او ناید مگر از دیده اعمی
فتوت دار آن باشد که فارغ باشد او دایم
اگر اندک بود نعمت اگر محنت رسد او را
فتوت دار آن باشد که از بدعت بپرهیزد
رود در سنت احمد از آن جان را به شادی ها
فتوت چیست؟ خوشخویی، فتوت چیست؟ حق جویی
فتوت چیست؟ کم گویی فتوت چیست؟ عنبرسا
فتوت اصل ایمان است، تمامی صورت و جان است
فتوت جان انسان است فتوت همچو خور زیبا
فتوت دار با یار است فتوت دار در کار است
فتوت دار با بار است فتوت لؤلؤی لا لا
فتوت نامه ای سید به نظم اندر چو درها سفت
ز خلقان این سخن ننهفت اگر نادان اگر دانا
فتوت راه مردان است چه در صورت چه در معنی
فتوت دار آن باشد که او در ظاهر و باطن
بود تسلیم چون سلمان، بود با درد بودردا
فتوت دار آن باشد که او در راه حق دایم
بجوید او خبر ز الله که هست او خالق اشیا
فتوت دار آن باشد که علمش با عمل باشد
که جاهل ره نمی یابد در این معنی بجز دانا
فتوت دار آن باشد که دایم بر زبان او
نباشد غیر ذکر حق که دل را زان بود احیا
فتوت دار آن باشد که در دنیی و در عقبی
بود فارغ ز حال وجد و گوید ربی الاعلا
فتوت دار آن باشد که ذکر خیر او گوید
اگر مردم نهندش پا بدان رخسار او عمدا
فتوت دار آن باشد که او چون خاک ره باشد
ز ترس خالق بیچون که حالش چون بود فردا
فتوت دار آن باشد که خوابش کم بود در شب
به هر کاری که درمانده بود از خلقش استبرا
فتوت دار آن باشد که مؤمن باشد و مسلم
چه از مؤمن چه از کافر چه از گبر و چه از ترسا
فتوت دار آن باشد که گر طفلی برش آید
به شفقت در برش گیرد به سان مادر (و بابا)
فتوت دار آن باشد که رویش با خدا باشد
ره باطل نگیرد او بود دایم به حق بینا
فتوت دار آن باشد که رو از حق نگرداند
به خیر و شر همی گوید که: آمنا و صدقنا
فتوت دار آن باشد که خیر مردمان گوید
اگر زهرش به پیش آید نصیب خود کند آن را
فتوت دار آن باشد که نان و سفره اش باشد
اگر حاصل کند نانی نجوید تره و حلوا
فتوت دار آن باشد که او همچون خلیل الله
کند فرزند را قربان ز بهر ایزد یکتا
فتوت دار آن باشد که در خاطر نیارد او
که من به از کسی باشم ز بهر حشمت دنیا
فتوت دار آن باشد که عزت دارد و حرمت
اگر عالم، اگر جاهل، اگر پیر و اگر برنا
فتوت دار آن باشد که اندر طاعت یزدان
بود در خوف او دایم که می گردد . . .ا
فتوت دار آن باشد که نزد او بود یکسان
اگر خوب و اگر زشت و اگر نیک و اگر زیبا
فتوت دار آن باشد که نفس او بود مرده
نباشد حرص اندروی که او مار است و (اژدها)
فتوت دار آن باشد که علمش با عمل باشد
اگر گوید که من کردم بود در پیش حق پیدا
فتوت دار آن باشد که اندر غیبت مردم
نگرداند زبان خود به هجو و فحش و نازیبا
فتوت دار آن باشد که در حفظ وجود خود
بود ایمن به روز و شب چه در خانه چه در (صحرا)
فتوت دار آن باشد که اندر راه حق دایم
کشد هر لحظه صدباره نبیند در میان خود را
فتوت دار آن باشد که جرم مردمان بخشد
اگر صالح اگر فاسق نبیند او بجز زیبا
فتوت دار آن باشد که محسن باشد و مخلص
خیانت خود از او ناید مگر از دیده اعمی
فتوت دار آن باشد که فارغ باشد او دایم
اگر اندک بود نعمت اگر محنت رسد او را
فتوت دار آن باشد که از بدعت بپرهیزد
رود در سنت احمد از آن جان را به شادی ها
فتوت چیست؟ خوشخویی، فتوت چیست؟ حق جویی
فتوت چیست؟ کم گویی فتوت چیست؟ عنبرسا
فتوت اصل ایمان است، تمامی صورت و جان است
فتوت جان انسان است فتوت همچو خور زیبا
فتوت دار با یار است فتوت دار در کار است
فتوت دار با بار است فتوت لؤلؤی لا لا
فتوت نامه ای سید به نظم اندر چو درها سفت
ز خلقان این سخن ننهفت اگر نادان اگر دانا
نسیمی : قصاید
شمارهٔ ۶ - تجدید مطلع
تاج سلطانی که ترک اولش ترک سر است
هر که سودایش ز سر بنهاد دایم سرور است
فقر، سلطانی است، از دست تهی افغان مکن
زانکه اهل فقر را ویرانه قصر قیصر است
از متاع عالمت گر هست نقدی صرف کن
زانکه جمع مال کار ناکسان ابتر است
همتی باید که باشد مرد را نه حرص مال
مال سرتاسر غبار و عمر باد صرصر است
همچو مهمانند خلقان، این جهان مهمان سراست
مرگ، این مهمان سرا را همچو حلقه بر در است
گر گدا ور شاه از این دروازه می باید گذشت
همچو میمون جمله را آخر گذر بر چنبر است
تا ز همراهان نمانی رو سبکباری طلب
زان که دزدان در کمین و وادی ای بس منکر است
منکران مرگ دنبال زرند از غافلی
فکر دنیا هر کجا باشد غم دین کمتر است
ای دل! ز میخانه وحدت طلب کن جرعه ای
کاین قدح درویش را آیینه اسکندر است
خویش را بشناس تا از سر حق آگه شوی
هرکه او بشناخت خود را جبرئیلش چاکر است
هست انسان مظهر ذات حقیقت بی گمان
این حقیقت را که گفتم کنت کنزا مخبر است
جسم انسان چون طلسمی دان و گنجش ذات حق
هرکه خود را این چنین دید از ملایک برتر است
جمله ذرات را از پرتو یک نور دان
آب از یک بحر، گه باران و گاهی گوهر است
صد هزاران نخل از یک نهر می نوشند آب
میوه هریک که می بینی به رنگ دیگر است
ذات حق اول یکی بوده است و آخر هم یکی
روح تو نور خدا و عقل تو پیغمبر است
هستی انسان ز ذات کبریا دارد وجود
هرکه این معنی نمی داند ز حیوان کمتر است
علم معنی بایدت در علم صورت جان مکن
زان که علم صورتی همچون نهال بی بر است
ما به حق بینا شدیم ای خواجه! عیب ما مکن
دلبر ما بی حجاب و حسن او پرده در است
اختلاف از صورت است اما همه معنی یکی است
گر تو خودبین نیستی این داستانت باور است
پوست را بگذار چون در دست تو افتاد مغز
مغز را چون مغز دیگر در میانش مضمر است
خودشناسی حق شناسی شد به قول مرتضی
در شناسایی نفست «من عرف » چون رهبر است
روشن است این معرفت، از خود چه می خواهی دلیل
جمله ذرات از آنرو آفتاب انور است
هست در ویرانه جسم تو گنج معرفت
جان مکن از بهر آن گنجی که بیم اژدر است
باشد از سنجاب و نقره تخت شاهان را اساس
تخت زر دیوانگان را توده خاکستر است
هرکه بر روی حریرش جان برآید مشکل است
وان که جان بر خاک و خارا می دهد آسان تر است
گر نکویی خواهی از ایزد، نکویی پیشه کن
نفی کی بیند هرآن مردی که پاکش گوهر است
هرچه آن با خود پسندت نیست با مردم مکن
رو همان انگار کن روز تو روز محشر است
مال بی حد تلخی جان کندنت افزون کند
هست آخر زهر اگر اول چو شهد و شکر است
چون به عزرائیل کار افتد تو را از زر چه سود؟
نقد جان تسلیم کن آنجا که نه جای زر است
مال اگر این است چاه از جاه بهتر در جهان
جاه جانکاه است لیکن آب چه جان پرور است
هر کرا شد طایر همت خلاص از دام حرص
هفت چرخش همچو مرغ سدره زیر شهپر است
ابله از تن پروری آماس کرده همچو گاو
خرده دان پیوسته همچون اسب تازی لاغر است
مایل دنیای دون چون طفل از پستان دهر
می خورد مردار و پندارد که شیر مادر است
اهل دل را برنمی آید دمی بی یاد حق
وای بر آن کس که در اندیشه سود و زر است
اهل دنیا را گران گردیده گوش از بار زر
پند واعظ راه در گوشش ندارد چون کر است
از سر غفلت تمام عمر صرف مال کرد
وقت مردن پیش عزرائیل از آنرو مضطر است
خواجه را در تن فتاده خار خار حرص مال
خارش دنیا در او افتاده پندارد گر است
وارثان خواهند دایم مرگ خواجه بهر مال
چون سگی کاندر دل او حسرت مرگ خر است
زال دهر از زیب و زینت می فریبد خلق را
دل منه بر عشوه آن پیر زالی کو غر است
هر زمان شویی کند در هر نفس شویی کشد
یک کف او با نگار و دیگری با خنجر است
دل به دستانش مده از خود اگر داری خبر
کاین عروس بی حیا دنبال قتل شوهر است
هر زمان از شوخ چشمی شیوه ای دارد عجب
با فریب او مرو از ره که بس بازیگر است
گر برآید جان ترا از دست درویشی منال
فخر می آرد به درویشی اگر پیغمبر است
مهر حق با مهر زر در دل نگنجد ای عزیز!
مملکت کی باشد ایمن چون دو شه در کشور است
گر شرابی بایدت غیر از می وحدت مخواه
کز شراب صورتی جان تو در بیم شر است
زشت و زیبا هرچه بینی دست رد بر وی منه
عیب صنعت هرکه گوید غیبت صنعتگر است
مردمان در کار خود مشغول و ابله عیبجوی
عیب کی بیند هرآن مردی که پاکش گوهر است
آهن و فولاد از یک کان برون آید ولی
آن یکی آیینه و آن دیگری نعل خر است
چشم عیب از مردمان بردار و عیب خود ببین
هرکه عیب خویش بیند از همه بیناتر است
کرد از صبح دل من مطلع دیگر طلوع
وصف آن شاهی که خورشیدش کمینه چاکر است
هر که سودایش ز سر بنهاد دایم سرور است
فقر، سلطانی است، از دست تهی افغان مکن
زانکه اهل فقر را ویرانه قصر قیصر است
از متاع عالمت گر هست نقدی صرف کن
زانکه جمع مال کار ناکسان ابتر است
همتی باید که باشد مرد را نه حرص مال
مال سرتاسر غبار و عمر باد صرصر است
همچو مهمانند خلقان، این جهان مهمان سراست
مرگ، این مهمان سرا را همچو حلقه بر در است
گر گدا ور شاه از این دروازه می باید گذشت
همچو میمون جمله را آخر گذر بر چنبر است
تا ز همراهان نمانی رو سبکباری طلب
زان که دزدان در کمین و وادی ای بس منکر است
منکران مرگ دنبال زرند از غافلی
فکر دنیا هر کجا باشد غم دین کمتر است
ای دل! ز میخانه وحدت طلب کن جرعه ای
کاین قدح درویش را آیینه اسکندر است
خویش را بشناس تا از سر حق آگه شوی
هرکه او بشناخت خود را جبرئیلش چاکر است
هست انسان مظهر ذات حقیقت بی گمان
این حقیقت را که گفتم کنت کنزا مخبر است
جسم انسان چون طلسمی دان و گنجش ذات حق
هرکه خود را این چنین دید از ملایک برتر است
جمله ذرات را از پرتو یک نور دان
آب از یک بحر، گه باران و گاهی گوهر است
صد هزاران نخل از یک نهر می نوشند آب
میوه هریک که می بینی به رنگ دیگر است
ذات حق اول یکی بوده است و آخر هم یکی
روح تو نور خدا و عقل تو پیغمبر است
هستی انسان ز ذات کبریا دارد وجود
هرکه این معنی نمی داند ز حیوان کمتر است
علم معنی بایدت در علم صورت جان مکن
زان که علم صورتی همچون نهال بی بر است
ما به حق بینا شدیم ای خواجه! عیب ما مکن
دلبر ما بی حجاب و حسن او پرده در است
اختلاف از صورت است اما همه معنی یکی است
گر تو خودبین نیستی این داستانت باور است
پوست را بگذار چون در دست تو افتاد مغز
مغز را چون مغز دیگر در میانش مضمر است
خودشناسی حق شناسی شد به قول مرتضی
در شناسایی نفست «من عرف » چون رهبر است
روشن است این معرفت، از خود چه می خواهی دلیل
جمله ذرات از آنرو آفتاب انور است
هست در ویرانه جسم تو گنج معرفت
جان مکن از بهر آن گنجی که بیم اژدر است
باشد از سنجاب و نقره تخت شاهان را اساس
تخت زر دیوانگان را توده خاکستر است
هرکه بر روی حریرش جان برآید مشکل است
وان که جان بر خاک و خارا می دهد آسان تر است
گر نکویی خواهی از ایزد، نکویی پیشه کن
نفی کی بیند هرآن مردی که پاکش گوهر است
هرچه آن با خود پسندت نیست با مردم مکن
رو همان انگار کن روز تو روز محشر است
مال بی حد تلخی جان کندنت افزون کند
هست آخر زهر اگر اول چو شهد و شکر است
چون به عزرائیل کار افتد تو را از زر چه سود؟
نقد جان تسلیم کن آنجا که نه جای زر است
مال اگر این است چاه از جاه بهتر در جهان
جاه جانکاه است لیکن آب چه جان پرور است
هر کرا شد طایر همت خلاص از دام حرص
هفت چرخش همچو مرغ سدره زیر شهپر است
ابله از تن پروری آماس کرده همچو گاو
خرده دان پیوسته همچون اسب تازی لاغر است
مایل دنیای دون چون طفل از پستان دهر
می خورد مردار و پندارد که شیر مادر است
اهل دل را برنمی آید دمی بی یاد حق
وای بر آن کس که در اندیشه سود و زر است
اهل دنیا را گران گردیده گوش از بار زر
پند واعظ راه در گوشش ندارد چون کر است
از سر غفلت تمام عمر صرف مال کرد
وقت مردن پیش عزرائیل از آنرو مضطر است
خواجه را در تن فتاده خار خار حرص مال
خارش دنیا در او افتاده پندارد گر است
وارثان خواهند دایم مرگ خواجه بهر مال
چون سگی کاندر دل او حسرت مرگ خر است
زال دهر از زیب و زینت می فریبد خلق را
دل منه بر عشوه آن پیر زالی کو غر است
هر زمان شویی کند در هر نفس شویی کشد
یک کف او با نگار و دیگری با خنجر است
دل به دستانش مده از خود اگر داری خبر
کاین عروس بی حیا دنبال قتل شوهر است
هر زمان از شوخ چشمی شیوه ای دارد عجب
با فریب او مرو از ره که بس بازیگر است
گر برآید جان ترا از دست درویشی منال
فخر می آرد به درویشی اگر پیغمبر است
مهر حق با مهر زر در دل نگنجد ای عزیز!
مملکت کی باشد ایمن چون دو شه در کشور است
گر شرابی بایدت غیر از می وحدت مخواه
کز شراب صورتی جان تو در بیم شر است
زشت و زیبا هرچه بینی دست رد بر وی منه
عیب صنعت هرکه گوید غیبت صنعتگر است
مردمان در کار خود مشغول و ابله عیبجوی
عیب کی بیند هرآن مردی که پاکش گوهر است
آهن و فولاد از یک کان برون آید ولی
آن یکی آیینه و آن دیگری نعل خر است
چشم عیب از مردمان بردار و عیب خود ببین
هرکه عیب خویش بیند از همه بیناتر است
کرد از صبح دل من مطلع دیگر طلوع
وصف آن شاهی که خورشیدش کمینه چاکر است