عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۵۴ - به شاهد لغت زاج سور، بمعنی مهمانی و سوری که در حین زادن زن کنند
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۷۴ - به شاهد لغت ملنگ، به معنی بیهوش
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۸۲ - به شاهد لغت ویر، بمعنی یاد و حافظه
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۹۸ - به شاهد لغت کونده، بمعنی چیزی که از گیاه بافند چون دامی و کاه بدان کشند
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۱۰۴ - به شاهد لغت مستی بمعنی گله کردن
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۱۰۷ - به شاهد لغت فرسنگسار، به معنی سنگچین که بر سر راهها برای نشان راه کنند، میلی که برای نشان فرسنگ ساخته باشند و آن را دروازه هزار گام نیز گویند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱
خداوندا بشوی از گرد بدنامی جبینم را
نگه دار از سر دست سخن چین آستینم را
مرا چون شمع جا در مجلس صافی ضمیران ده
چراغ انجمن گردان زبان آتشینم را
به بزم می پرستان ساغر می سرمه دان گردد
ز شادابی لبالب کن دل اندوهگینم را
ز خوان منعمان محروم سایل بر نمی گردد
مکن از خرمن خود دور دست خوشه چینم را
تنم را پیش امواج حوادث کوه تمکین کن
میفکن در طلاتم کشتی دریانشینم را
بده توفیقم از عصیان قد من چون دو تا گردد
نگه دار از سیه روئی و بدنامی نگینم را
به دشمن رفتگیها کردن امروز است کار من
مبدل کرده ام ای سیدا با مهر کینم را
نگه دار از سر دست سخن چین آستینم را
مرا چون شمع جا در مجلس صافی ضمیران ده
چراغ انجمن گردان زبان آتشینم را
به بزم می پرستان ساغر می سرمه دان گردد
ز شادابی لبالب کن دل اندوهگینم را
ز خوان منعمان محروم سایل بر نمی گردد
مکن از خرمن خود دور دست خوشه چینم را
تنم را پیش امواج حوادث کوه تمکین کن
میفکن در طلاتم کشتی دریانشینم را
بده توفیقم از عصیان قد من چون دو تا گردد
نگه دار از سیه روئی و بدنامی نگینم را
به دشمن رفتگیها کردن امروز است کار من
مبدل کرده ام ای سیدا با مهر کینم را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲
خداوندا رهایی ده ز بند درد پایم را
نگه از غنچه خسبی دار باغ دلگشایم را
توانایی کرم فرما که بی امداد برخیزم
مکن محتاج بر دست کسی دیگر عصایم را
در فیض سحر خیزی مکن پوشیده بر رویم
مگردان از سخن بیگانه طبع آشنایم را
زبانم را مده در پیش اهل جود کوتاهی
مکن پنهان درون آستین دست رسایم را
کمند گردن محمل نشینان ساز طومارم
به گوش کاروان کن حلقه آواز درایم را
طمع از خوان احسان تو دارد چشم درویشم
لبالب کن ز نعمت کاسه ی دست گدایم را
مکن از قطع کردن مضطرب کلک سخنگویم
مده با استخوان پیوند منقار همایم را
مرا چون سیدا در بوستانها جای بلبل ده
نسیم جان فزای غنچه ی گل کن نوایم را
نگه از غنچه خسبی دار باغ دلگشایم را
توانایی کرم فرما که بی امداد برخیزم
مکن محتاج بر دست کسی دیگر عصایم را
در فیض سحر خیزی مکن پوشیده بر رویم
مگردان از سخن بیگانه طبع آشنایم را
زبانم را مده در پیش اهل جود کوتاهی
مکن پنهان درون آستین دست رسایم را
کمند گردن محمل نشینان ساز طومارم
به گوش کاروان کن حلقه آواز درایم را
طمع از خوان احسان تو دارد چشم درویشم
لبالب کن ز نعمت کاسه ی دست گدایم را
مکن از قطع کردن مضطرب کلک سخنگویم
مده با استخوان پیوند منقار همایم را
مرا چون سیدا در بوستانها جای بلبل ده
نسیم جان فزای غنچه ی گل کن نوایم را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳
یارب از پیمانه ی صحبت شرابی ده مرا
از لب جان بخش اهل دل کبابی ده مرا
سینه ام یک ذره خالی نیست از اندوه و غم
خانه ی تاریک دارم آفتابی ده مرا
غنچه ام افسرده گردیدست از بی شبنمی
همچو برگ گل در اعضا آب و تابی ده مرا
از خرابی پیکرم گردیده مانند هلال
تا به پیراهن نگنجم ماهتابی ده مرا
خشک گردیدست نخل هستیم از تشنگی
یارب از جوبار لطف خویش آبی ده مرا
در غم روز حساب افتاده ام چون سیدا
تا شوم آسوده رزق بی حسابی ده مرا
از لب جان بخش اهل دل کبابی ده مرا
سینه ام یک ذره خالی نیست از اندوه و غم
خانه ی تاریک دارم آفتابی ده مرا
غنچه ام افسرده گردیدست از بی شبنمی
همچو برگ گل در اعضا آب و تابی ده مرا
از خرابی پیکرم گردیده مانند هلال
تا به پیراهن نگنجم ماهتابی ده مرا
خشک گردیدست نخل هستیم از تشنگی
یارب از جوبار لطف خویش آبی ده مرا
در غم روز حساب افتاده ام چون سیدا
تا شوم آسوده رزق بی حسابی ده مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵
شاد کن از وصل یارب جان افگار مرا
صحت کامل عنایت ساز بیمار مرا
چون کمان روزی که پشت من ز پیری خم شود
حلقه گوش جوانان ساز گفتار مرا
چشم زارم را مطیع نفس بی پروا مکن
بر سرم ویران مگردان خار دیوار مرا
از خط رخسار خوبان آب ده مژگان من
در کنار سنبل تر سبز کن خار مرا
سنگ را چون لعل کردی در ترازویم ز لطف
ساز از خورشید رویان گرم بازار مرا
قطره یی از باده توحید در جامم بریز
راست کن همچون نهال سرو رفتار مرا
سینه ام همچو روی ساده رویان صاف کن
خانه آئینه گردان طبع هموار مرا
شست و شویی ده به آب رحمت خود هر سحر
از سیاهی چون لباس صبح دستار مرا
از غمش عمریست آرامی ندارم چون سپند
بر سر لطف آر آن نامهربان یار مرا
بر سر بازار آن روزی که بگشایم دکان
چشم انصافی بده یارب خریدار مرا
بر سر خوان تو روی آورده ام چون سیدا
روزی موران مکن کلک شکربار مرا
صحت کامل عنایت ساز بیمار مرا
چون کمان روزی که پشت من ز پیری خم شود
حلقه گوش جوانان ساز گفتار مرا
چشم زارم را مطیع نفس بی پروا مکن
بر سرم ویران مگردان خار دیوار مرا
از خط رخسار خوبان آب ده مژگان من
در کنار سنبل تر سبز کن خار مرا
سنگ را چون لعل کردی در ترازویم ز لطف
ساز از خورشید رویان گرم بازار مرا
قطره یی از باده توحید در جامم بریز
راست کن همچون نهال سرو رفتار مرا
سینه ام همچو روی ساده رویان صاف کن
خانه آئینه گردان طبع هموار مرا
شست و شویی ده به آب رحمت خود هر سحر
از سیاهی چون لباس صبح دستار مرا
از غمش عمریست آرامی ندارم چون سپند
بر سر لطف آر آن نامهربان یار مرا
بر سر بازار آن روزی که بگشایم دکان
چشم انصافی بده یارب خریدار مرا
بر سر خوان تو روی آورده ام چون سیدا
روزی موران مکن کلک شکربار مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۶
به ابروی تو قسم یاد می کند دل ما
زند به تیغ تو خود را گلوی بسمل ما
چرا به خانه ما بی ابا نمی آیی
چراغ آئینه گل می کند ز منزل ما
به داغ بی ثمری همچو لاله سوخته ایم
سپند سبز شود از بهار حاصل ما
تمام عمر چو زنجیر زلف در گرهیم
جنون کجاست که آید به حل مشکل ما
به راه قافله عمر نقش پایی نیست
به دوش باد صبا بسته اند محمل ما
نهاده ایم به شمشیر گردن تسلیم
اجل کجاست برد مژده یی به قاتل ما
چو سیدا خبر از نیک و بد نیافته ایم
خطی نبرده کسی در قلمرو دل ما
زند به تیغ تو خود را گلوی بسمل ما
چرا به خانه ما بی ابا نمی آیی
چراغ آئینه گل می کند ز منزل ما
به داغ بی ثمری همچو لاله سوخته ایم
سپند سبز شود از بهار حاصل ما
تمام عمر چو زنجیر زلف در گرهیم
جنون کجاست که آید به حل مشکل ما
به راه قافله عمر نقش پایی نیست
به دوش باد صبا بسته اند محمل ما
نهاده ایم به شمشیر گردن تسلیم
اجل کجاست برد مژده یی به قاتل ما
چو سیدا خبر از نیک و بد نیافته ایم
خطی نبرده کسی در قلمرو دل ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۷
ز بیتابی گریزانست جان دردمند ما
نشیند چار زانو بر سر آتش سپند ما
ندارد امتداد افغان جان دردمند ما
بود مد نگاه برق فریاد سپند ما
کدام آهو نگه امروز می آید درین صحرا
که از خمیازه لبریز است آغوش کمند ما
به آتشخانه داغ دل ما می زند دامن
لب خود هر که بگشاید چو گل از بهر پند ما
گریبان چاک دارد داغ سر تا پای گلها را
به محمل می زند پهلو لباس شه پسند ما
به گوش ما ز اعضا ناله زنجیر می آید
نفس بیرون برآید همچو نی از بند بند ما
به تلخی می توان کردن شیرین کام عاشق را
ز شهد زهرخند اوست حلوای به قند ما
وجود ما ندارد سیدا از سایه کوتاهی
نماید بر زمین هموار دیوار بلند ما
نشیند چار زانو بر سر آتش سپند ما
ندارد امتداد افغان جان دردمند ما
بود مد نگاه برق فریاد سپند ما
کدام آهو نگه امروز می آید درین صحرا
که از خمیازه لبریز است آغوش کمند ما
به آتشخانه داغ دل ما می زند دامن
لب خود هر که بگشاید چو گل از بهر پند ما
گریبان چاک دارد داغ سر تا پای گلها را
به محمل می زند پهلو لباس شه پسند ما
به گوش ما ز اعضا ناله زنجیر می آید
نفس بیرون برآید همچو نی از بند بند ما
به تلخی می توان کردن شیرین کام عاشق را
ز شهد زهرخند اوست حلوای به قند ما
وجود ما ندارد سیدا از سایه کوتاهی
نماید بر زمین هموار دیوار بلند ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۸
ای محو رنگ و روی تو جان خراب ما
پروانه ی چراغ تو مرغ کباب ما
از سنگ سرمه زیر سر ماست بالشی
ای شوخ چشم آمده ای تا به خواب ما
موی سفید پخته کند حرص خام را
چون آفتاب گرم بود ماهتاب ما
ما با وجود قامت خم مست غفلتیم
پیچیده موج باده به رگهای خواب ما
عاشق به وعده دادن جان می کند وفا
دام فریب نیست به موج سراب ما
چشم طبیب چشمه ی سیماب می شود
انگشت اگر نهد برگ اضطراب ما
بحر محیط بیش ز یک کاسه آب نیست
گرداب در تلاش بود با حباب ما
این رشته ها که چرخ به گوهر کشیده است
شیرازه گسسته بود از کتاب ما
از بس که در قملرو فهم امتیاز نیست
شد زیر مشق ما ورق انتخاب ما
از صندل است ساغر ما بس که سیدا
درد سر خمار ندارد شراب ما
پروانه ی چراغ تو مرغ کباب ما
از سنگ سرمه زیر سر ماست بالشی
ای شوخ چشم آمده ای تا به خواب ما
موی سفید پخته کند حرص خام را
چون آفتاب گرم بود ماهتاب ما
ما با وجود قامت خم مست غفلتیم
پیچیده موج باده به رگهای خواب ما
عاشق به وعده دادن جان می کند وفا
دام فریب نیست به موج سراب ما
چشم طبیب چشمه ی سیماب می شود
انگشت اگر نهد برگ اضطراب ما
بحر محیط بیش ز یک کاسه آب نیست
گرداب در تلاش بود با حباب ما
این رشته ها که چرخ به گوهر کشیده است
شیرازه گسسته بود از کتاب ما
از بس که در قملرو فهم امتیاز نیست
شد زیر مشق ما ورق انتخاب ما
از صندل است ساغر ما بس که سیدا
درد سر خمار ندارد شراب ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۹
غنچه خسبی باشد از سیر چمن آیین ما
بر سر ما بس بود شاخ گل بالین ما
پای خواب آلود ما در زیر دامن سرمه گشت
کوه در فریاد شد چون کبک از تمکین ما
عکس ما آیینه ها را کرد باغ دلگشا
می توان گلدسته بست از جبهه ی بی چین ما
متکای ما کف دست است و خصم ما هنوز
سنگ بر سر می زند از حسرت بالین ما
از نوای نغز وا شد در به روی باغبان
حلقه ی گوشی نشد افسانه ی رنگین ما
دست خود از بحر احسان کریمان بسته ایم
چشمه ی آب حیات ما دل خونین ما
سیدا از بس که فکر ما بلند افتاده است
پیش پای خود نبیند خصم کوته بین ما
بر سر ما بس بود شاخ گل بالین ما
پای خواب آلود ما در زیر دامن سرمه گشت
کوه در فریاد شد چون کبک از تمکین ما
عکس ما آیینه ها را کرد باغ دلگشا
می توان گلدسته بست از جبهه ی بی چین ما
متکای ما کف دست است و خصم ما هنوز
سنگ بر سر می زند از حسرت بالین ما
از نوای نغز وا شد در به روی باغبان
حلقه ی گوشی نشد افسانه ی رنگین ما
دست خود از بحر احسان کریمان بسته ایم
چشمه ی آب حیات ما دل خونین ما
سیدا از بس که فکر ما بلند افتاده است
پیش پای خود نبیند خصم کوته بین ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
دم صبح است ای ساقی ز رو بردار برقع را
که تا آرد به گردش آسمان جام مرصع را
قدت را دوش دادم امتیاز از سرو در گلشن
که می سازند اکثر انتخاب از بیت مطلع را
خط پشت لبت مد نظرها کرد ابرو را
که مقطع خوب افتد می کند ممتاز مطلع را
نگردد مانع نظاره عشاق آن نوخط
کند دهقان مهمان دوست وقف مور مزرع را
ز آغازم چه می خواهی ز انجامم چه می جویی
ز مطلع می توان فهمید آب و رنگ مقطع را
مدام ای سیدا از چار حد خود حذر دارم
خدایا ساز بازوبندم این شکل مربع را
که تا آرد به گردش آسمان جام مرصع را
قدت را دوش دادم امتیاز از سرو در گلشن
که می سازند اکثر انتخاب از بیت مطلع را
خط پشت لبت مد نظرها کرد ابرو را
که مقطع خوب افتد می کند ممتاز مطلع را
نگردد مانع نظاره عشاق آن نوخط
کند دهقان مهمان دوست وقف مور مزرع را
ز آغازم چه می خواهی ز انجامم چه می جویی
ز مطلع می توان فهمید آب و رنگ مقطع را
مدام ای سیدا از چار حد خود حذر دارم
خدایا ساز بازوبندم این شکل مربع را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
زهی فراش زلف عنبرینت طره شبها
سپند خال روی آتشینت چشم کوکبها
در این دوران ز میخواران صدایی برنمیآید
چو چشم شیشه می تنگ گردیدست مشربها
ردای شیخ و زنار برهمن رفتهاند از کار
ز غفلت دادهاند از دست خود سررشته مذهبها
بود در چشم زاهد خلوت بیانجمن دوزخ
معلم راست بیاطفال زندان کنج مکتبها
متاع بیثمر جویای چشم کور میباشد
دکان وامیشود افسانه را چون شمع در شبها
محال است از ته دل مهربان کردن حسودان را
به افسون کی رود بدطینتی از طبع عقربها
نوایی ساز ای مطرب که مستان در خروش آیند
که محتاج دم صورند این افسردهقالبها
به کویت شبروان از فتنه گردون حذر دارند
کند کار عسس با دوربینان چشم کوکبها
در احسان بروی خویش اهل جود بربستند
عبث واکرده میگردند ارباب طمع لبها
مرا مانند گل عیش از گریبان سر برون آورد
چو دست خویش کوته کردم از دامان مطلبها
مشو از یاد حق یک ساعتی ای سیدا غافل
که میگردد مربی در دو عالم ذکر یاربها
سپند خال روی آتشینت چشم کوکبها
در این دوران ز میخواران صدایی برنمیآید
چو چشم شیشه می تنگ گردیدست مشربها
ردای شیخ و زنار برهمن رفتهاند از کار
ز غفلت دادهاند از دست خود سررشته مذهبها
بود در چشم زاهد خلوت بیانجمن دوزخ
معلم راست بیاطفال زندان کنج مکتبها
متاع بیثمر جویای چشم کور میباشد
دکان وامیشود افسانه را چون شمع در شبها
محال است از ته دل مهربان کردن حسودان را
به افسون کی رود بدطینتی از طبع عقربها
نوایی ساز ای مطرب که مستان در خروش آیند
که محتاج دم صورند این افسردهقالبها
به کویت شبروان از فتنه گردون حذر دارند
کند کار عسس با دوربینان چشم کوکبها
در احسان بروی خویش اهل جود بربستند
عبث واکرده میگردند ارباب طمع لبها
مرا مانند گل عیش از گریبان سر برون آورد
چو دست خویش کوته کردم از دامان مطلبها
مشو از یاد حق یک ساعتی ای سیدا غافل
که میگردد مربی در دو عالم ذکر یاربها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
چشم یارم خواب و سنگین است بیداری مرا
می کشم داروی بیهوشی است هشیاری مرا
بوی پیراهن به کنعان رفت پیش از کاروان
جا دهد در دیده منزل سبکباری مرا
از ندامت پشت دستم گر چه روی دست شد
بر کف ایستادست دامان گنه کاری مرا
خرقه من چون گریبان از گلوی من گرفت
شد ردا آخر به گردن فوطه زاری مرا
در خیال چشم او هر جا که منزل می کنم
نیست دور از زیر سر بالین بیماری مرا
هر که را بینم به نفس خویش دارد بندگی
کیست می سازد درین کشور خریداری مرا
تو به از می کردم و یاد جوانی می کنم
در خیالات محال افگند بیکاری مرا
تا زدم در حلقه این زاهدان دست نیاز
رشته تسبیح من شد دام طراری مرا
شاخ و برگم را غم افتادگان افتاده کرد
اره یی بودم که سوهان کرد همواری مرا
دیدن خورشید را مانع نباشد هیچ کس
از جوانان خوش بود معشوق بازاری مرا
با فش و مسواک زاهد را به کوی خویش دید
خنده زد گفتا سری نبود به دستاری مرا
صبح حشر از روی کارم پرده خواهد برگرفت
گر نسازد دامن عفو تو ستاری مرا
یوسف از زندان برون آمد عزیز مصر شد
مژده امیدواری ها بود خواری مرا
سیدا در فکر خوبان استخوانم شد سفید
کو جوانی کاندرین پیری دهد یاری مرا
می کشم داروی بیهوشی است هشیاری مرا
بوی پیراهن به کنعان رفت پیش از کاروان
جا دهد در دیده منزل سبکباری مرا
از ندامت پشت دستم گر چه روی دست شد
بر کف ایستادست دامان گنه کاری مرا
خرقه من چون گریبان از گلوی من گرفت
شد ردا آخر به گردن فوطه زاری مرا
در خیال چشم او هر جا که منزل می کنم
نیست دور از زیر سر بالین بیماری مرا
هر که را بینم به نفس خویش دارد بندگی
کیست می سازد درین کشور خریداری مرا
تو به از می کردم و یاد جوانی می کنم
در خیالات محال افگند بیکاری مرا
تا زدم در حلقه این زاهدان دست نیاز
رشته تسبیح من شد دام طراری مرا
شاخ و برگم را غم افتادگان افتاده کرد
اره یی بودم که سوهان کرد همواری مرا
دیدن خورشید را مانع نباشد هیچ کس
از جوانان خوش بود معشوق بازاری مرا
با فش و مسواک زاهد را به کوی خویش دید
خنده زد گفتا سری نبود به دستاری مرا
صبح حشر از روی کارم پرده خواهد برگرفت
گر نسازد دامن عفو تو ستاری مرا
یوسف از زندان برون آمد عزیز مصر شد
مژده امیدواری ها بود خواری مرا
سیدا در فکر خوبان استخوانم شد سفید
کو جوانی کاندرین پیری دهد یاری مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
ز غنچه دل ما بی خبر بود گل ما
درون بیضه خزان شد بهار بلبل ما
صدا بلند نکردیم از تهیدستی
ز سنگ سرمه بود ساغر توکل ما
به گلشنی که درو بلبل خوش الحان نیست
شکفتگی نکند غنچه ی تغافل ما
به زور آه تو را ما نگاه داشته ایم
به سرو قد تو پیچیده است سنبل ما
قد خمیده ی ما را اجل کمین کرده
نشسته سیل حوادث به سایه ی پل ما
ز شانه کرده جدا دست ما و می گوید
سزای آن که رساند زیان به کاکل ما
ز غنچه های چمن می کشیم رو زردی
بود چو برگ خزان دیده دست بی پل ما
نشسته ایم در آتش چو سیدا همه عمر
سپند سوخته از غیرت تحمل ما
درون بیضه خزان شد بهار بلبل ما
صدا بلند نکردیم از تهیدستی
ز سنگ سرمه بود ساغر توکل ما
به گلشنی که درو بلبل خوش الحان نیست
شکفتگی نکند غنچه ی تغافل ما
به زور آه تو را ما نگاه داشته ایم
به سرو قد تو پیچیده است سنبل ما
قد خمیده ی ما را اجل کمین کرده
نشسته سیل حوادث به سایه ی پل ما
ز شانه کرده جدا دست ما و می گوید
سزای آن که رساند زیان به کاکل ما
ز غنچه های چمن می کشیم رو زردی
بود چو برگ خزان دیده دست بی پل ما
نشسته ایم در آتش چو سیدا همه عمر
سپند سوخته از غیرت تحمل ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
نرم شد از خواب غفلت بستر سنگین ما
باشد از مغز سر ما پنبه بالین ما
کرده ایم از خانه بردوشی اقامت را وداع
گردباد دامن صحرا بود تمکین ما
آستین عمریست از سیر چمن افشانده ایم
نیست کم از غنچه گل دامن پرچین ما
خصم را بر خاک عاجز نالی ما می کشد
سرخ رو آید به میدان خنجر چوبین ما
سیر چشمی های ما از دانه های اشک ماست
آسمان را داغ دارد خوشه پروین ما
نفس سرکش عاقبت انداخت ما را در بلا
کرد آخر کار خود را دشمن شیرین ما
بر سر منبر بود آواز ناصح را اثر
نیست همچون واعظان ته چوبکاری دین ما
در پس آئینه دل سیدا تا خفته ایم
چشم پوشیدست از ما دشمن خودبین ما
باشد از مغز سر ما پنبه بالین ما
کرده ایم از خانه بردوشی اقامت را وداع
گردباد دامن صحرا بود تمکین ما
آستین عمریست از سیر چمن افشانده ایم
نیست کم از غنچه گل دامن پرچین ما
خصم را بر خاک عاجز نالی ما می کشد
سرخ رو آید به میدان خنجر چوبین ما
سیر چشمی های ما از دانه های اشک ماست
آسمان را داغ دارد خوشه پروین ما
نفس سرکش عاقبت انداخت ما را در بلا
کرد آخر کار خود را دشمن شیرین ما
بر سر منبر بود آواز ناصح را اثر
نیست همچون واعظان ته چوبکاری دین ما
در پس آئینه دل سیدا تا خفته ایم
چشم پوشیدست از ما دشمن خودبین ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
ای بیلب تو خشک دهانِ پیالهها
وز دوریی تو غرقه به خون داغ لالهها
خطی است آنکه بر رخ جانان دمیده است
خوبان نوشتهاند به نامش رسالهها
در بزم عشق رتبه خرد و کلان یکیست
طفلان برابرند به هفتادسالهها
ایجادیان ز خوان کریمان برند فیض
گردند سرخروی ز مینا پیالهها
بر چرخ فتنهبار نمایان ستاره نیست
سوراخهاست بر بدن او ز نالهها
تنپروران به تربیت آدم نمیشوند
بیهوده میدهند به فیلان نوالهها
نبود مرا سری به جوانان خردسال
دست من است و دامن هفتادسالهها
از کلک سیدا همهجا مشکبار شد
گویا بریدهاند به ناف غزالهها
وز دوریی تو غرقه به خون داغ لالهها
خطی است آنکه بر رخ جانان دمیده است
خوبان نوشتهاند به نامش رسالهها
در بزم عشق رتبه خرد و کلان یکیست
طفلان برابرند به هفتادسالهها
ایجادیان ز خوان کریمان برند فیض
گردند سرخروی ز مینا پیالهها
بر چرخ فتنهبار نمایان ستاره نیست
سوراخهاست بر بدن او ز نالهها
تنپروران به تربیت آدم نمیشوند
بیهوده میدهند به فیلان نوالهها
نبود مرا سری به جوانان خردسال
دست من است و دامن هفتادسالهها
از کلک سیدا همهجا مشکبار شد
گویا بریدهاند به ناف غزالهها