عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۰۱ - در اثبات صانع و توحید او و بیوفائی دنیا و یادآوری مرگ و موعظت و نصیحت گوید
روزی دهی که بر دو جهان است پادشا
نظاره گاه او است دل مرد پارسا
آن پادشا که خدمت درگاه طاعتش
تکلیف انبیا شد و تشریف اولیا
در بارگاه امر کمر بستگان او
در گوش کرده حلقه سبحان مایشا
کوس ازل نواخته بر درگه ابد
ترتیب ملک داده در ایوان کبریا
از اختران گماشته لشکر بر آسمان
وز ابرها کشیده سراپرده در هوا
اندر هوا بکن فیکون افکند ز ابر
بحری و پیل و کرگدن و شیر «و» اژدها
سبحان آن خدای که در دست روز و شب
منصور کرد رایت و الشمس و الضحا
در چاه مغرب او فکند هر شب آفتاب
هر روزش از دریچه مشرق کند رها
شبها ز قدرتش به فلک بر ستارگان
چون شمعها ز روزن خرگه دهد ضیا
خورشید و مه دونده به تقدیر و حکم او
شمعی سبک رو است و چراغی گرانبها
در شعمدان چرخ ز خورشید ساخت شمع
شمعی پلیته اش از قدر و مومش از قضا
از مه چراغ کرد وز گردون چراغ پای
واندر چراغ روغن بی چون و بی چرا
بر صنعش آسمان و زمین بس بود دلیل
بر قدرتش بهار و خزان بس بود گوا
اندر بهار ازو متلون شود زمین
واندر خزان ازو متغیر شود هوا
در فصل نوبهار فرستد به باغها
گلهای خوب طلعت و مرغان خوش نوا
وز حکم مصلحت به خزان درهم او کند
مرغان و بوستان رابی برگ و بی نوا
زاغان ز صنع او ز بر شاخهای زرد
چون هندوان نشسته به زرین کلیسیا
وز امر او شده به شبستان بوستان
با عندلیب در تتق شعر گل صبا
در خانه دو آب مخالف که ساخت است
آن کوز مغز و پوست کله سازد و قبا
دهری که گفت همچو گیا باشد آدمی
در مرغزار جهل چو خر می کند چرا
چون عقل در حدیث رکیکش نگاه کرد
گفت ای پلید تو ز کجا و من از کجا
شمشیر گفت کارمن است این جواب کرد
با دشمنان عقل زبانها بود مرا
هم در زمان به دست صوابش دو نیم کرد
شمشیر گوهر است گوهر کی کند خطا
هرکو نشد ز حجت عقل آشنای دین
از تیغ در میانه خون کرد آشنا
بیچاره ای به چاه بلا در چرا نهی
بر پای خود به دست جفا کنده ای عنا
آن کو که پیش روی تو هم چون سپر بود
چیزی مگو که باشد شمشیرش از قفا
گفتی که بر مثال گیا باشد آدمی
جانت به قول تو چو گیا باد کم بقا
بگرو بدان خدای که او می برآورد
از مشرق آفتاب و ز دل دم، ز گل گیا
ای پاک پادشا که سزاوار سجده ای
لعنت بر آن شقی که تو را گفت ناسزا
آن منعمی که زیبد اگر بندگان کنند
بر کمترینه نعمت تو جاودان ثنا
بی دولتان به خدمت تو گشته نیک بخت
بیگانگان به درگه تو گشته آشنا
آن را که هست یادتو حجت بود قوی
وانرا که برد نام تو حاجت شود روا
حاجت روا شود چو تقاضای کنی کرم
رحمت روان شود چو اجابت کنی دعا
با رحمت تو هیچ نباشد گناه خلق
کاهی چه سگ بود به بر کوه کهربا
ای از هوای نفس گریزان ز عافیت
بنهاده است جهل به دنباله بالا
بنشین به عافیت که تو را بهتر اوفتد
برهان ز تخته بند بلای پای مبتلا
تیغ چو گندنابخورد خون آن کسی
کز خوان عافیت نخورد نان و گندنا
ای پا بست مانده زسالوس روزگار
برچار سوی فتنه به هنگامه هوا
دیر است تابه خون تو تشنه شد است مرگ
جوید همی ز کینه به آب اندرون تو را
جانت چو لقمه واجل چون گرسنه ای است
از تو زمانه سیر و تو از حرص ناشتا
گر پهلوان چو رستم زال است در مصاف
ور پادشا چو حاتم طائی است در سخا
از بند کارگاه فنا کی شود به در
وز دام اژدهای اجل کی شود رها
گرتو شوی به قوت فرعون و لشکرش
اندر پی تو مرگ چو موسی است با عصا
این عالم مشعبد یک ناموافق است
در کارها همه دغل و حیلت و دغا
از پیش دوستی کند و دشمنی ز پس
اول وفا نماید و آخر کند جفا
چون عمر و مال و بخت نپاید به نزد کس
چون اسب و تیغ و زن نکند با کسی وفا
پیری جوان نمای که در خاک ازو شدند
پیران نورمند و جوانان خوش لقا
هر روزی آسیای سرما و روز مرگ
گوئی که دید ما را در راه آسیا
ای در سر تو کبر و در ابروی تو غضب
دست تو از نفاق و زبان تو از ریا
کبر و ریا و خشم رها کن که روز حشر
در جان تو چو آتش و نفط است و بوریا
تو باش تا هیبت ایزد دراوفتد
روز قیامه زلزله در موقف قضا
چون با تو حق به «ارحم ترحم » خطاب کرد
معلوم شد که درد تو را هم توئی دوا
ای روزه تو گرسنگی بردنت به روز
زان می کنی صلوة که برنایدت صلا
مال زکوة می ندهی حج همی کنی
از بیم آنکه تا نکند با تو کس غزا
حج و جهاد و صوم و صلوة و زکوة تو
تلبیس و مکر و حیله و زرق است و کیمیا
ای ناخلف تو از گهر آن خلیفه
کز خلق کرد مصلحت ایزد اقتضا
گر قدر خویشتن بشناسی چنانکه هست
باشد جنیبت درت از جنة العلا
کاری عظیم دان که ز بهر تو ز آسمان
جبار جبرئیل فرستد به مصطفا
گر باشدت بر ملک العرش آبروی
خاک درت ملائکه سازند توتیا
از حد خویش پای منه تا به سر دود
خاتون مه به خدمتت از هودج سما
ناواجبی مکن که نگهبان سر توست
واجب کننده ای که به واجب دهد جزا
ای پیرمرد مفسد رعنای شوخ چشم
در چشم و دل ترانه حیات است و نه حیا
امروز سر جریده پیران مفسدی
گردی نبوده ای ز جوانان پارسا
گوژ است پشتت از پی آن راست رو نه ای
یکتا دلی چگونه کند مردم دوتا
بنگر که حال برچه صفت باشد ای عجب
آن قوم را که چون تو بود پیرو پیشوا
آن کن که صد جمازه رحمت رسد به تو
کز تو رسد جنازه به دروازه فنا
تا جان به تن درست بکن توبه نصوح
کان طبع را جلا دهد روح را صفا
عهدی بکن که چون بکنی توبه ازگناه
در سر کنی نه چون دگران برسرملا
بر شرط آنکه توبه چو کردی برین صفت
از بعد آن دگر نشوی با سرخطا
بگزار حق شکر خداوند خویشتن
کو کرد با تو نعمت بی حد و انتها
شد نعمتش نثار جهان و جهانیان
واجب شد است شکرش بر ما و غیر ما
اومید هست اگر چه گنهکار و جاهلیم
زیرا که بس کریم و رحیم است پادشا
آن را که شد به درگه او با نیاز دل
ازغایت کمال کرم گفت: مرحبا
توحید اوست خلعت و تشریف خاطرم
اندر چنان خزینه دهند این چنین عطا
سرمایه ها به داد قوامی لقب نهاد
ما را که بر دکان سخن کرد نانبا
آن نانبا منم که به انبار خاطرم
گندم رسد ز مزرعه سدر منتها
الله لااله کند توتیا صفت
در بارگاه هو بدر آسیای لا
زان آرد میده پزم اندر تنور دل
کان را خرد ترید کند در ضمیر یا
بر خوانچه بهشت به دست ملائکه
نان من است راتب ارواح انبیا
نظاره گاه او است دل مرد پارسا
آن پادشا که خدمت درگاه طاعتش
تکلیف انبیا شد و تشریف اولیا
در بارگاه امر کمر بستگان او
در گوش کرده حلقه سبحان مایشا
کوس ازل نواخته بر درگه ابد
ترتیب ملک داده در ایوان کبریا
از اختران گماشته لشکر بر آسمان
وز ابرها کشیده سراپرده در هوا
اندر هوا بکن فیکون افکند ز ابر
بحری و پیل و کرگدن و شیر «و» اژدها
سبحان آن خدای که در دست روز و شب
منصور کرد رایت و الشمس و الضحا
در چاه مغرب او فکند هر شب آفتاب
هر روزش از دریچه مشرق کند رها
شبها ز قدرتش به فلک بر ستارگان
چون شمعها ز روزن خرگه دهد ضیا
خورشید و مه دونده به تقدیر و حکم او
شمعی سبک رو است و چراغی گرانبها
در شعمدان چرخ ز خورشید ساخت شمع
شمعی پلیته اش از قدر و مومش از قضا
از مه چراغ کرد وز گردون چراغ پای
واندر چراغ روغن بی چون و بی چرا
بر صنعش آسمان و زمین بس بود دلیل
بر قدرتش بهار و خزان بس بود گوا
اندر بهار ازو متلون شود زمین
واندر خزان ازو متغیر شود هوا
در فصل نوبهار فرستد به باغها
گلهای خوب طلعت و مرغان خوش نوا
وز حکم مصلحت به خزان درهم او کند
مرغان و بوستان رابی برگ و بی نوا
زاغان ز صنع او ز بر شاخهای زرد
چون هندوان نشسته به زرین کلیسیا
وز امر او شده به شبستان بوستان
با عندلیب در تتق شعر گل صبا
در خانه دو آب مخالف که ساخت است
آن کوز مغز و پوست کله سازد و قبا
دهری که گفت همچو گیا باشد آدمی
در مرغزار جهل چو خر می کند چرا
چون عقل در حدیث رکیکش نگاه کرد
گفت ای پلید تو ز کجا و من از کجا
شمشیر گفت کارمن است این جواب کرد
با دشمنان عقل زبانها بود مرا
هم در زمان به دست صوابش دو نیم کرد
شمشیر گوهر است گوهر کی کند خطا
هرکو نشد ز حجت عقل آشنای دین
از تیغ در میانه خون کرد آشنا
بیچاره ای به چاه بلا در چرا نهی
بر پای خود به دست جفا کنده ای عنا
آن کو که پیش روی تو هم چون سپر بود
چیزی مگو که باشد شمشیرش از قفا
گفتی که بر مثال گیا باشد آدمی
جانت به قول تو چو گیا باد کم بقا
بگرو بدان خدای که او می برآورد
از مشرق آفتاب و ز دل دم، ز گل گیا
ای پاک پادشا که سزاوار سجده ای
لعنت بر آن شقی که تو را گفت ناسزا
آن منعمی که زیبد اگر بندگان کنند
بر کمترینه نعمت تو جاودان ثنا
بی دولتان به خدمت تو گشته نیک بخت
بیگانگان به درگه تو گشته آشنا
آن را که هست یادتو حجت بود قوی
وانرا که برد نام تو حاجت شود روا
حاجت روا شود چو تقاضای کنی کرم
رحمت روان شود چو اجابت کنی دعا
با رحمت تو هیچ نباشد گناه خلق
کاهی چه سگ بود به بر کوه کهربا
ای از هوای نفس گریزان ز عافیت
بنهاده است جهل به دنباله بالا
بنشین به عافیت که تو را بهتر اوفتد
برهان ز تخته بند بلای پای مبتلا
تیغ چو گندنابخورد خون آن کسی
کز خوان عافیت نخورد نان و گندنا
ای پا بست مانده زسالوس روزگار
برچار سوی فتنه به هنگامه هوا
دیر است تابه خون تو تشنه شد است مرگ
جوید همی ز کینه به آب اندرون تو را
جانت چو لقمه واجل چون گرسنه ای است
از تو زمانه سیر و تو از حرص ناشتا
گر پهلوان چو رستم زال است در مصاف
ور پادشا چو حاتم طائی است در سخا
از بند کارگاه فنا کی شود به در
وز دام اژدهای اجل کی شود رها
گرتو شوی به قوت فرعون و لشکرش
اندر پی تو مرگ چو موسی است با عصا
این عالم مشعبد یک ناموافق است
در کارها همه دغل و حیلت و دغا
از پیش دوستی کند و دشمنی ز پس
اول وفا نماید و آخر کند جفا
چون عمر و مال و بخت نپاید به نزد کس
چون اسب و تیغ و زن نکند با کسی وفا
پیری جوان نمای که در خاک ازو شدند
پیران نورمند و جوانان خوش لقا
هر روزی آسیای سرما و روز مرگ
گوئی که دید ما را در راه آسیا
ای در سر تو کبر و در ابروی تو غضب
دست تو از نفاق و زبان تو از ریا
کبر و ریا و خشم رها کن که روز حشر
در جان تو چو آتش و نفط است و بوریا
تو باش تا هیبت ایزد دراوفتد
روز قیامه زلزله در موقف قضا
چون با تو حق به «ارحم ترحم » خطاب کرد
معلوم شد که درد تو را هم توئی دوا
ای روزه تو گرسنگی بردنت به روز
زان می کنی صلوة که برنایدت صلا
مال زکوة می ندهی حج همی کنی
از بیم آنکه تا نکند با تو کس غزا
حج و جهاد و صوم و صلوة و زکوة تو
تلبیس و مکر و حیله و زرق است و کیمیا
ای ناخلف تو از گهر آن خلیفه
کز خلق کرد مصلحت ایزد اقتضا
گر قدر خویشتن بشناسی چنانکه هست
باشد جنیبت درت از جنة العلا
کاری عظیم دان که ز بهر تو ز آسمان
جبار جبرئیل فرستد به مصطفا
گر باشدت بر ملک العرش آبروی
خاک درت ملائکه سازند توتیا
از حد خویش پای منه تا به سر دود
خاتون مه به خدمتت از هودج سما
ناواجبی مکن که نگهبان سر توست
واجب کننده ای که به واجب دهد جزا
ای پیرمرد مفسد رعنای شوخ چشم
در چشم و دل ترانه حیات است و نه حیا
امروز سر جریده پیران مفسدی
گردی نبوده ای ز جوانان پارسا
گوژ است پشتت از پی آن راست رو نه ای
یکتا دلی چگونه کند مردم دوتا
بنگر که حال برچه صفت باشد ای عجب
آن قوم را که چون تو بود پیرو پیشوا
آن کن که صد جمازه رحمت رسد به تو
کز تو رسد جنازه به دروازه فنا
تا جان به تن درست بکن توبه نصوح
کان طبع را جلا دهد روح را صفا
عهدی بکن که چون بکنی توبه ازگناه
در سر کنی نه چون دگران برسرملا
بر شرط آنکه توبه چو کردی برین صفت
از بعد آن دگر نشوی با سرخطا
بگزار حق شکر خداوند خویشتن
کو کرد با تو نعمت بی حد و انتها
شد نعمتش نثار جهان و جهانیان
واجب شد است شکرش بر ما و غیر ما
اومید هست اگر چه گنهکار و جاهلیم
زیرا که بس کریم و رحیم است پادشا
آن را که شد به درگه او با نیاز دل
ازغایت کمال کرم گفت: مرحبا
توحید اوست خلعت و تشریف خاطرم
اندر چنان خزینه دهند این چنین عطا
سرمایه ها به داد قوامی لقب نهاد
ما را که بر دکان سخن کرد نانبا
آن نانبا منم که به انبار خاطرم
گندم رسد ز مزرعه سدر منتها
الله لااله کند توتیا صفت
در بارگاه هو بدر آسیای لا
زان آرد میده پزم اندر تنور دل
کان را خرد ترید کند در ضمیر یا
بر خوانچه بهشت به دست ملائکه
نان من است راتب ارواح انبیا
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۰۲ - در موعظت و نصیحت و دعوت به زهد در دنیا و رغبت به آخرت گوید
ای شده عمر تو ضایع در تمنای محال
تا نگردانی نیت بر تو نگردانند حال
حال گردان ایزدست احوال دان ایزدپرست
کی جلالت یابد آن کو نیست مرد ذوالجلال
پادشاهی کز کمال قدرت و حکمت نمود
علم بی نقصان او در آفرینشها کمال
عزش از تخت ازل تاج ابد آویخته
در سرای لم یزل بر بارگاه لایزال
عدل او در مصلحت بینی منزه ز انتقام
ذات او در مملکت داری مبرا ز انتقال
لوح علمش بی تغیر عرش عزش بی ستون
نور ذاتش بی فنا خورشید ملکش بی زوال
ای ز فرمانش گریزان نعمتش را ناشکور
چشم بند عقل بفکن تا نیابی گوشمال
روزها خدمت کنی در بارگاه ناکسان
یک شبی خلوت گزین یک دم برین درگه بنال
مرد را دل برگشاید جستن توحید حق
شاخ را گل بشکفاند جستن باد شمال
دل به ایمان کن قوی در راه طاعت نه قدم
سغبه زهد و ورع شو دور باش از قیل و قال
دل چو ایمان خانه شد توحید باشد کدخدای
آسمان چون قلعه شد خورشید باشد کوتوال
دل مبند ای بی خرد در عالم پرشعبده
تا نباشی سرفرازان خرد را پایمال
شب چو هند و ساحری بینی همی گر شامگاه
از شبه گون پرده در چشم تو بنماید خیال
روز چون مشاطه چابک به گاه صبحدم
کش عروس از لاژوردین کله بنماید جمال
چندخواهی کردن اندر دشت فانی کشت و ورز
هیچ ننشانی همی در باغ باقی یک نهال
دانه عمر تو را منقارها بگشاده اند
زین معلق مرغزار آبگون مرغان لال
چون سگان به چه پرور چند خواهی ساخت جای
اندرین دلگیر ساخت گلخن بسیار سال
حور دیداری به صورت،غول کرداری به فعل
از برون بس با جمالی، وز درون بس بانکال
از شراب جهل مستی و از خمار آز پست
قرعه طاعت بگردان کت نیاید خوب فال
فال گیری می مخور باری که زشت آید ز عقل
قرعه گردان بر یمین و جرعه ریزان بر شمال
صحبت حورات باید دور بفکن سیم و زر
گر همی مهمان کنی بر چین زره سنگ و سفال
گرد جاه و مال کمتر گرد از آن معنی که هست
جاه در دنیا حسرت، مال در عقبی و بال
از عقوبتهای جاه و مال تو فردا ترا
چاه تیره به ز جاه و مار افعی به ز مال
با بدان پیوسته از نیکان گسسته ای عجب
با ملایک در فراقی با شیاطین در وصال
دیو اگر دیده نه ای من رایگان بنمایمت
یک زمان اندیشه کن زان نفس زشت بدفعال
دیو را خواهی ببین کردار مرد بدسرشت
ور فرشته خواهی اینک مردم نیکو خصال
ای به دنبال هوی شهوت پرست و آزورز
در ضلالت گشته غولان بیابان را همال
در هوس عمری بسر بردی چه مردی باشد این
روزگار خویشتن را خرج کردن بر محال
علم دین آموز و فضل اندوز تا مردم شوی
بیهده تا کی کنی چون دام و دد جنگ و جدال
مرد بس مسکین بود کورا نباشد علم و فضل
مرغ بس عاجز بود کورا نباشد پر و بال
چند پوئی بر در باطل به راه حق در آی
مانده ای بی ظل ایزد در بیابان ضلال
حق پرستی کن که معلوم است کاندر هیچ وقت
هیچ ناورد است بر سر مردم باطل سکال
مال با شبهت خوری گوئی حلال و طیب است
زانکه داری از ره تأویل در فتوی مجال
مال دنیا هست مردار و تو از بیچارگان
پس هم از بیچارگی مردار شد برتو حلال
بازماندستی ز طاعت از پی فرزند و زن
پس همی سوزی به غم تا از کجا سازی منال
این یکی من با توام گرچه نشاید این به عذر
شیر مردان جهان را بشکند رنج عیال
جان تو حمال غم زان شد که بهر هوی
خویشتن را هم به دست خویش کردی در جوال
برگ «و» ساز راه کن پیرا که وقت رفتن است
مرد عقبی شو مکن با اهل دنیا اتصال
گرچه پیری برگ مرگت نیست معذوری بلی
آدمی را ای شگفت از عمر کی خیزد ملال
این که هفتاد سالست هفتصد گیر ای عجب
عاقبت هم بفکنند این تازی اسبانت نعال
عمر بیهوده چه سود ای پیر بی حاصل بگوی
جز گنه حاصل چه کردستی درین هفتاد سال
هیچ شرمت نیست در دیده بگفت عمر و زید
هیچ دردت نیست اندر دل به مرگ عم و خال
کی شود خود سینه های تیره گون روشن ز پند
کی پذیرد رویهای زنگیان خوبی ز خال
پادشاه و پاسبان و شیرمرد و پیرزن
در در مرگند وقت عاجزی بر یک مثال
تیغ جان آهنج عزرائیل چون عکس افکند
پیش زخم او یکی دان پیر زال و پور زال
ترسکار از خشم حق باش و به عفوش دار امید
کرده در خوف و رجادل چون الف قامت چو دال
رحمت او باسیه رویان عصیان طرفه نیست
رانکه باشد چاه تاری منبع آب زلال
ای قوامی تاقیامت ماند نامت درجهان
زهد و توحید تو شد سرمایه جاه و جلال
شاعر نان پز توئی کرده خمیر از طبع خویش
قوت بهتر شاعر از دو کان تو نان رذال
چون تنور وآتش تو کی بود چرخ و نجوم
یا چونان و کلبتینت کی بود بدر و هلال
جرم خورشید از برای نان تو گشت است قرص
چون کنندش منکسف باشد تنورت را ز گال
آورند از بیشه اندیشه سیمرغان عقل
در تنور خاطرت هیزم به منقار مقال
ای که دانی قدر نان من به نزدیک من ای
بر دری دیگر چه حاجت باشدت کردن سؤال
از دکان عقل ما هر روز برنامی نه نان
تا نباشی در صف جهل از رجال لارجال
تا نگردانی نیت بر تو نگردانند حال
حال گردان ایزدست احوال دان ایزدپرست
کی جلالت یابد آن کو نیست مرد ذوالجلال
پادشاهی کز کمال قدرت و حکمت نمود
علم بی نقصان او در آفرینشها کمال
عزش از تخت ازل تاج ابد آویخته
در سرای لم یزل بر بارگاه لایزال
عدل او در مصلحت بینی منزه ز انتقام
ذات او در مملکت داری مبرا ز انتقال
لوح علمش بی تغیر عرش عزش بی ستون
نور ذاتش بی فنا خورشید ملکش بی زوال
ای ز فرمانش گریزان نعمتش را ناشکور
چشم بند عقل بفکن تا نیابی گوشمال
روزها خدمت کنی در بارگاه ناکسان
یک شبی خلوت گزین یک دم برین درگه بنال
مرد را دل برگشاید جستن توحید حق
شاخ را گل بشکفاند جستن باد شمال
دل به ایمان کن قوی در راه طاعت نه قدم
سغبه زهد و ورع شو دور باش از قیل و قال
دل چو ایمان خانه شد توحید باشد کدخدای
آسمان چون قلعه شد خورشید باشد کوتوال
دل مبند ای بی خرد در عالم پرشعبده
تا نباشی سرفرازان خرد را پایمال
شب چو هند و ساحری بینی همی گر شامگاه
از شبه گون پرده در چشم تو بنماید خیال
روز چون مشاطه چابک به گاه صبحدم
کش عروس از لاژوردین کله بنماید جمال
چندخواهی کردن اندر دشت فانی کشت و ورز
هیچ ننشانی همی در باغ باقی یک نهال
دانه عمر تو را منقارها بگشاده اند
زین معلق مرغزار آبگون مرغان لال
چون سگان به چه پرور چند خواهی ساخت جای
اندرین دلگیر ساخت گلخن بسیار سال
حور دیداری به صورت،غول کرداری به فعل
از برون بس با جمالی، وز درون بس بانکال
از شراب جهل مستی و از خمار آز پست
قرعه طاعت بگردان کت نیاید خوب فال
فال گیری می مخور باری که زشت آید ز عقل
قرعه گردان بر یمین و جرعه ریزان بر شمال
صحبت حورات باید دور بفکن سیم و زر
گر همی مهمان کنی بر چین زره سنگ و سفال
گرد جاه و مال کمتر گرد از آن معنی که هست
جاه در دنیا حسرت، مال در عقبی و بال
از عقوبتهای جاه و مال تو فردا ترا
چاه تیره به ز جاه و مار افعی به ز مال
با بدان پیوسته از نیکان گسسته ای عجب
با ملایک در فراقی با شیاطین در وصال
دیو اگر دیده نه ای من رایگان بنمایمت
یک زمان اندیشه کن زان نفس زشت بدفعال
دیو را خواهی ببین کردار مرد بدسرشت
ور فرشته خواهی اینک مردم نیکو خصال
ای به دنبال هوی شهوت پرست و آزورز
در ضلالت گشته غولان بیابان را همال
در هوس عمری بسر بردی چه مردی باشد این
روزگار خویشتن را خرج کردن بر محال
علم دین آموز و فضل اندوز تا مردم شوی
بیهده تا کی کنی چون دام و دد جنگ و جدال
مرد بس مسکین بود کورا نباشد علم و فضل
مرغ بس عاجز بود کورا نباشد پر و بال
چند پوئی بر در باطل به راه حق در آی
مانده ای بی ظل ایزد در بیابان ضلال
حق پرستی کن که معلوم است کاندر هیچ وقت
هیچ ناورد است بر سر مردم باطل سکال
مال با شبهت خوری گوئی حلال و طیب است
زانکه داری از ره تأویل در فتوی مجال
مال دنیا هست مردار و تو از بیچارگان
پس هم از بیچارگی مردار شد برتو حلال
بازماندستی ز طاعت از پی فرزند و زن
پس همی سوزی به غم تا از کجا سازی منال
این یکی من با توام گرچه نشاید این به عذر
شیر مردان جهان را بشکند رنج عیال
جان تو حمال غم زان شد که بهر هوی
خویشتن را هم به دست خویش کردی در جوال
برگ «و» ساز راه کن پیرا که وقت رفتن است
مرد عقبی شو مکن با اهل دنیا اتصال
گرچه پیری برگ مرگت نیست معذوری بلی
آدمی را ای شگفت از عمر کی خیزد ملال
این که هفتاد سالست هفتصد گیر ای عجب
عاقبت هم بفکنند این تازی اسبانت نعال
عمر بیهوده چه سود ای پیر بی حاصل بگوی
جز گنه حاصل چه کردستی درین هفتاد سال
هیچ شرمت نیست در دیده بگفت عمر و زید
هیچ دردت نیست اندر دل به مرگ عم و خال
کی شود خود سینه های تیره گون روشن ز پند
کی پذیرد رویهای زنگیان خوبی ز خال
پادشاه و پاسبان و شیرمرد و پیرزن
در در مرگند وقت عاجزی بر یک مثال
تیغ جان آهنج عزرائیل چون عکس افکند
پیش زخم او یکی دان پیر زال و پور زال
ترسکار از خشم حق باش و به عفوش دار امید
کرده در خوف و رجادل چون الف قامت چو دال
رحمت او باسیه رویان عصیان طرفه نیست
رانکه باشد چاه تاری منبع آب زلال
ای قوامی تاقیامت ماند نامت درجهان
زهد و توحید تو شد سرمایه جاه و جلال
شاعر نان پز توئی کرده خمیر از طبع خویش
قوت بهتر شاعر از دو کان تو نان رذال
چون تنور وآتش تو کی بود چرخ و نجوم
یا چونان و کلبتینت کی بود بدر و هلال
جرم خورشید از برای نان تو گشت است قرص
چون کنندش منکسف باشد تنورت را ز گال
آورند از بیشه اندیشه سیمرغان عقل
در تنور خاطرت هیزم به منقار مقال
ای که دانی قدر نان من به نزدیک من ای
بر دری دیگر چه حاجت باشدت کردن سؤال
از دکان عقل ما هر روز برنامی نه نان
تا نباشی در صف جهل از رجال لارجال
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۰۳ - در موعظت و نصیحت گوید
مکن دین در سر دنیا ز خودرائی و نادانی
که این اقطاع شیطانی است و آن املاک یزدانی
درین ویرانه دیوان بی فرمان فرو منشین
که تا خود را در آن ایوان سلیمان وار بنشانی
کمین سازان شهوانی ترا در راه و توزیشان
به عقل از جان نه آگاهی به شخص از جامه عریانی
چراغ عقل روشن کن که اندر جستن مقصد
رهی تاریک داری پیش و درتاریک ویرانی
از این خون خوار محبس سالخورده رخت بیرون بر
که برنامد به گیتی در به نیکی نام زندانی
برین زندانی چو زندانی منه امروز باری دل
که تا فردا از آن خوش بوستانی دادبستانی
ز عشق خان و مان کردن شدستی واله ای مسکین
تو را تا خان و مان این است بی خانی و بی مانی
چلیپا کرده شهوت را و زنار هوی بسته
چو رهبانان درین دیرینه دیر تیز دورانی
ز هول مرگ نندیشی که من خود مرد سلطانم
شود سلطان جانت مرگ اگر خود حال سلطانی
اجل چون کوس بنوازد کجا فریادرس باشد
سپهبد را سپهداری جهانبان را جهانبانی
چو ناوکهای ربانی روان گردد چه برخیزد
ز جوشنهای سلطانی و خفتانهای خاقانی
هزیمت رفتگان لشکر مرگند از این عالم
جهانداران و جباران تورانی و ایرانی
به رسم و فعل فرعونان چرا گشتستی ای نادان
اگر در لشکر ایمان کنی موسی عمرانی
کنی موسی عمرانی به لشکرگاه ایمان در
ولی همراه موسی نیستی همکار ثعبانی
به ظاهر آیت خیری به باطن آلت شری
به رخ موسی و هارونی به دل فرعون و هامانی
تو را تا سرسپید آمد سیه دل گشتی از غفلت
بسان دیو ظلمانی شدی ای پیر نورانی
نماند مرد شادان دل به روز آفت پیری
نباشد باغ آبادان به وقت باد ابانی
نفیر از دست ما پیران که مردم را بریم از ره
رفیق جمع گمراهان دلیل راه نادانی
به ره گم کردن مردم همی چون نیک بندیشم
چه این پیران نورانی چه غولان بیابانی
ز بهر تیرگی دادند ما را خلعت پیری
به دست زاغ بفرستند منشور زمستانی
ز راه ریشخند و روی استهزا سخن گوئی
اگر بینی یکی زین سهل جانب مرد سلمانی
مسلمانی مسلم نیستت زیرا که در دنیا
که با پرهیز سلمانی که با ملک سلیمانی
به امر دیو آز اندر مجو ملک سلیمان را
اگر مرد سلیمانی چرا پس دیو فرمانی
مسلمانی ز تو رنجور کی گشتی به گیتی در
ولیکن خواجه را رنجه نمی دارد مسلمانی
ز هر مردم فزون دارد هنرها مردم دینی
ز هر یاقوت به گیرد بها یاقوت رمانی
قناعت چون جهانبانیست او را حرص چون درمان
مده گر نیستی نادان جهانبانی به دربانی
نیفشانند بر تو جان به عقبی در نکورویان
اگر تو دست چون مردان به دنیا برنیفشانی
ز نادانی خورد اندوه دنیا مرد دنیائی
ز بدبختی کشد پالان محنت اسب پالانی
به بدسختن ترازووار داری خاطر و دل را
چرا میزان طاعت نیستی معیار عصیانی
سرای حرص و شهوت کردی آبادان عجب خلقی
که هم معیار عصیانی و هم معمار شیطانی
نکردی شرع را فرمان و دیوان را سیه کردی
از آن کار گزاف توست نه شرعی نه دیوانی
به حشر اندر سر از تاج سرافرازی برافرازد
کرا تابان بود داغ پشیمانی ز پیشانی
اگر خواهی که کم بینی خمار درد جاویدان
مخور در خوردن سیکی به نقل الا پشیمانی
به طاعت کردن یزدان ز دوزخ بازخر خود را
درین معنی تأمل کن حقیقت دان که ارزانی
اگر تو قیمت طاعت ندانی بس عجب ناید
چه دانی قیمت طاعت که قدر خود نمی دانی
به طاعت رنج بر خود نه گرت ناز ابد باید
میسر کی شود هرگز تن آسانی به آسانی
شدستی بر گنه چیره که جبارم بیامرزد
بکن درمان از این بهتر که فردا صعب درمانی
مکن با ایزد بی چون چنین یکباره گستاخی
که آنگاهی عتابش را تحمل کرد نتوانی
گرت جنت همی باید زکوة از مال بیرون کن
توانی خواستن مهمان ندانی کرد مهمانی
ربا دادن زنا کردن چه معنی دارد ای ویحک
به سامانتر بزی باری نه تو مردی به سامانی؟
ربا دادن چرا باید ندانی در جهان کاری
که ایزد را بیازاری و خلقان را برنجانی
به آزار خدای و خلق و رنج نفس و درد دل
بسی گرد آری از هر سو فذلک رایگان مانی
نه پیغمبر نه اهل البیت نه اصحاب کردند این
عجب کاری است کار تو ندانم تا کرا مانی
به هنگام گنه کردن چو خورشید به پیدائی
به وقت توبه آوردن چو سیمرغی به پنهانی
نداند مفسد بدبخت چون مصلح نکو گوئی
ندانی باشه بدخوی چون بلبل خوش الحانی
ندانی علمها خواندن توانی عیبها جستن
نه از مردان برهانی ز نامردان بهتانی
به سال و ماه در هرگز نخوانی سبعی از قرآن
ولیکن هر شب و هر روز نقش مردمان خوانی
به سیرت غدر و تلبیسی به خصلت فسق و تزویری
به فکرت حیلت و زرقی به خاطر مکر و دستانی
ریاورز و نفاق اندوز و پرتزویر و بی حاصل
رباخوار و خدای آزار ومؤمن سوز و کسلانی
اگر ایمان قوی داری میندیش از گنه کاری
چه گر نااهل کرداری هم آخر ز اهل ایمانی
همی ترس از گنه لیکن امید از فضل او مگسل
که بس باشد تو را شحنه درین ره فضل یزدانی
دلی گرترسد ازدوزخ به دوزخ کی شود خسته
کسی گر بد نیندیشد به بد کی باشد ارزانی
قوامی قوت دین را به زهد اندر قیامت کن
که تا روز قیامت جان ز قوم نار برهانی
تو را آراست است امروز مهمانخانه خاطر
که بر خوان عبارتها به طبع خوش نمکدانی
در اصل از نانبا زادی ولیکن زاد نام از تو
به حکمت پایه نامی به نسبت مایه نانی
شگفتا نانبائی را که هست اندر ضمیر تو
ز استادان گردونی و مزدوران ارکانی
ز طبع آبی فرو ریزی خمیر از دل برانگیزی
به فکرت آرد دربیزی به خاطر گنده گردانی
چو آرد اجرام گردون را ببیز اندر ضمیر دل
که با پرویزن پروین برین پیروزه دوکانی
ز بیاعان اندیشه همی خر گندم معنی
درین دوکان جسمانی همی پز نان روحانی
مگردان چون سنائی رخ ز گفتار بداندیشان
که ایشان جمله ناجنس اند و تو نز جنس ایشانی
خراسان و عراق امروز اقطاع دو شاعر شد
قوامی را عراقی دان سنائی را خراسانی
که این اقطاع شیطانی است و آن املاک یزدانی
درین ویرانه دیوان بی فرمان فرو منشین
که تا خود را در آن ایوان سلیمان وار بنشانی
کمین سازان شهوانی ترا در راه و توزیشان
به عقل از جان نه آگاهی به شخص از جامه عریانی
چراغ عقل روشن کن که اندر جستن مقصد
رهی تاریک داری پیش و درتاریک ویرانی
از این خون خوار محبس سالخورده رخت بیرون بر
که برنامد به گیتی در به نیکی نام زندانی
برین زندانی چو زندانی منه امروز باری دل
که تا فردا از آن خوش بوستانی دادبستانی
ز عشق خان و مان کردن شدستی واله ای مسکین
تو را تا خان و مان این است بی خانی و بی مانی
چلیپا کرده شهوت را و زنار هوی بسته
چو رهبانان درین دیرینه دیر تیز دورانی
ز هول مرگ نندیشی که من خود مرد سلطانم
شود سلطان جانت مرگ اگر خود حال سلطانی
اجل چون کوس بنوازد کجا فریادرس باشد
سپهبد را سپهداری جهانبان را جهانبانی
چو ناوکهای ربانی روان گردد چه برخیزد
ز جوشنهای سلطانی و خفتانهای خاقانی
هزیمت رفتگان لشکر مرگند از این عالم
جهانداران و جباران تورانی و ایرانی
به رسم و فعل فرعونان چرا گشتستی ای نادان
اگر در لشکر ایمان کنی موسی عمرانی
کنی موسی عمرانی به لشکرگاه ایمان در
ولی همراه موسی نیستی همکار ثعبانی
به ظاهر آیت خیری به باطن آلت شری
به رخ موسی و هارونی به دل فرعون و هامانی
تو را تا سرسپید آمد سیه دل گشتی از غفلت
بسان دیو ظلمانی شدی ای پیر نورانی
نماند مرد شادان دل به روز آفت پیری
نباشد باغ آبادان به وقت باد ابانی
نفیر از دست ما پیران که مردم را بریم از ره
رفیق جمع گمراهان دلیل راه نادانی
به ره گم کردن مردم همی چون نیک بندیشم
چه این پیران نورانی چه غولان بیابانی
ز بهر تیرگی دادند ما را خلعت پیری
به دست زاغ بفرستند منشور زمستانی
ز راه ریشخند و روی استهزا سخن گوئی
اگر بینی یکی زین سهل جانب مرد سلمانی
مسلمانی مسلم نیستت زیرا که در دنیا
که با پرهیز سلمانی که با ملک سلیمانی
به امر دیو آز اندر مجو ملک سلیمان را
اگر مرد سلیمانی چرا پس دیو فرمانی
مسلمانی ز تو رنجور کی گشتی به گیتی در
ولیکن خواجه را رنجه نمی دارد مسلمانی
ز هر مردم فزون دارد هنرها مردم دینی
ز هر یاقوت به گیرد بها یاقوت رمانی
قناعت چون جهانبانیست او را حرص چون درمان
مده گر نیستی نادان جهانبانی به دربانی
نیفشانند بر تو جان به عقبی در نکورویان
اگر تو دست چون مردان به دنیا برنیفشانی
ز نادانی خورد اندوه دنیا مرد دنیائی
ز بدبختی کشد پالان محنت اسب پالانی
به بدسختن ترازووار داری خاطر و دل را
چرا میزان طاعت نیستی معیار عصیانی
سرای حرص و شهوت کردی آبادان عجب خلقی
که هم معیار عصیانی و هم معمار شیطانی
نکردی شرع را فرمان و دیوان را سیه کردی
از آن کار گزاف توست نه شرعی نه دیوانی
به حشر اندر سر از تاج سرافرازی برافرازد
کرا تابان بود داغ پشیمانی ز پیشانی
اگر خواهی که کم بینی خمار درد جاویدان
مخور در خوردن سیکی به نقل الا پشیمانی
به طاعت کردن یزدان ز دوزخ بازخر خود را
درین معنی تأمل کن حقیقت دان که ارزانی
اگر تو قیمت طاعت ندانی بس عجب ناید
چه دانی قیمت طاعت که قدر خود نمی دانی
به طاعت رنج بر خود نه گرت ناز ابد باید
میسر کی شود هرگز تن آسانی به آسانی
شدستی بر گنه چیره که جبارم بیامرزد
بکن درمان از این بهتر که فردا صعب درمانی
مکن با ایزد بی چون چنین یکباره گستاخی
که آنگاهی عتابش را تحمل کرد نتوانی
گرت جنت همی باید زکوة از مال بیرون کن
توانی خواستن مهمان ندانی کرد مهمانی
ربا دادن زنا کردن چه معنی دارد ای ویحک
به سامانتر بزی باری نه تو مردی به سامانی؟
ربا دادن چرا باید ندانی در جهان کاری
که ایزد را بیازاری و خلقان را برنجانی
به آزار خدای و خلق و رنج نفس و درد دل
بسی گرد آری از هر سو فذلک رایگان مانی
نه پیغمبر نه اهل البیت نه اصحاب کردند این
عجب کاری است کار تو ندانم تا کرا مانی
به هنگام گنه کردن چو خورشید به پیدائی
به وقت توبه آوردن چو سیمرغی به پنهانی
نداند مفسد بدبخت چون مصلح نکو گوئی
ندانی باشه بدخوی چون بلبل خوش الحانی
ندانی علمها خواندن توانی عیبها جستن
نه از مردان برهانی ز نامردان بهتانی
به سال و ماه در هرگز نخوانی سبعی از قرآن
ولیکن هر شب و هر روز نقش مردمان خوانی
به سیرت غدر و تلبیسی به خصلت فسق و تزویری
به فکرت حیلت و زرقی به خاطر مکر و دستانی
ریاورز و نفاق اندوز و پرتزویر و بی حاصل
رباخوار و خدای آزار ومؤمن سوز و کسلانی
اگر ایمان قوی داری میندیش از گنه کاری
چه گر نااهل کرداری هم آخر ز اهل ایمانی
همی ترس از گنه لیکن امید از فضل او مگسل
که بس باشد تو را شحنه درین ره فضل یزدانی
دلی گرترسد ازدوزخ به دوزخ کی شود خسته
کسی گر بد نیندیشد به بد کی باشد ارزانی
قوامی قوت دین را به زهد اندر قیامت کن
که تا روز قیامت جان ز قوم نار برهانی
تو را آراست است امروز مهمانخانه خاطر
که بر خوان عبارتها به طبع خوش نمکدانی
در اصل از نانبا زادی ولیکن زاد نام از تو
به حکمت پایه نامی به نسبت مایه نانی
شگفتا نانبائی را که هست اندر ضمیر تو
ز استادان گردونی و مزدوران ارکانی
ز طبع آبی فرو ریزی خمیر از دل برانگیزی
به فکرت آرد دربیزی به خاطر گنده گردانی
چو آرد اجرام گردون را ببیز اندر ضمیر دل
که با پرویزن پروین برین پیروزه دوکانی
ز بیاعان اندیشه همی خر گندم معنی
درین دوکان جسمانی همی پز نان روحانی
مگردان چون سنائی رخ ز گفتار بداندیشان
که ایشان جمله ناجنس اند و تو نز جنس ایشانی
خراسان و عراق امروز اقطاع دو شاعر شد
قوامی را عراقی دان سنائی را خراسانی
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۰۴ - در توحید و زهد و موعظت گوید
پس از توحید جان افزای تا جانم به جا باشد
به زهد و موعظت گفتن خدا بر من گواباشد
همی بر خویشتن گیرم گوا آن پادشاهی را
که در ملکش نوای مرغ تسبیح و دعا باشد
خداوندی جهانداری ز روی آسمان او را
مه نو ناچخ سرهنگ درگاه قضا باشد
ز بیمش چرخ سرگردان و عرش از هیبتش لرزان
که یارد گفتن «الرحمن علی العرش استوی »باشد
ز تقدیرش بود جان را که مرگ اندر کمین آید
به فرمانش بود شب را که روز اندر قفا باشد
نه در امرش خلل خیزد نه در صنعش زلل گنجد
نه در ملکش زوال آید نه در حکمش خطا باشد
گهی بستان ز تقدیرش چو مفلس بینوا گردد
گهی بلبل ز تسبیحش چو مطرب خوش نوا باشد
بدارالملک بستان در وشاقان ریاحین را
قبا از لعل و پیروزه کلاه از کهربا باشد
زبان حال شرق و غرب اگر بهتر براندیشی
به معنی در «توکلنا علی رب السما» باشد
به درگاهی چه کبر آری که اسب کمترین بنده
اگر نعلی نهد بر خاک تاج کبریا باشد
ز صنعش ماه و خورشید است نیکو روی و نورانی
چنین شمع و چنان شاهد کرا بود و کجا باشد
از این چندین صناعتهای رنگارنگ و گوناگون
ندانم تابه صانع در کسی را شک چرا باشد
یکی بر طبع می بندد یکی از چرخ می گوید
در آن دریا که ایشانند جای آشنا باشد
تماشاگاه ایشان نیست در بازار ربانی
که گلها را کله سازند و بلبل را قبا باشد
کسی کز جهل و گمراهی به دل منکر بود حق را
سزای آتش و شمشیر و نفت و بوریا باشد
نظر گاه الهی را ز دیوار سرای دین
دریچه بر دل پر درد مرد پارسا باشد
خداوندا در رحمت گشادستی به خلقان بر
خنک آن بنده کز رحمت برین درآشنا باشد
همه عالم همی خواهند از این پس از تو بخشایش
ندانم که بخشائی و این دولت کرا باشد
برین طاعت که ما داریم فردا وای بر ما پس
اگر با ما خطاب اندر خور کردار ما باشد
سزای ما مکن با ما که ما را نیست این طاقت
توآن کن کز خداوندی ازآن حضرت سزا باشد
گنهکاریم جبارا از این کردارها ما را
اگر سوزی سزا باشد اگر بخشی روا باشد
بیا بر خویشتن بخشای و عذری خواه و شکری گو
چوبتوانی همه آن کن که ایزد را رضا باشد
به کنج عافیت بنشین که جائی عاریت داری
هرآنکه ازعافیت بگریخت در دام بلا باشد
بدار از کار دنیا دست و پای اندر ره دین نه
که آن تحقیق و تصدیق است و این روی و ریا باشد
کمال مرد دین پرور نه از دنیا درج گیرد
چراغ آسمانی را نه از روغن ضیا باشد
چه جوئی محنت کلی درین منزلگه فانی
طلب کن نعمت باقی که دردارالبقا باشد
تمنا بر بهشتت چیست زین دست سخاباری
دلت بسیار چون جوید که دست اندک عطاباشد
به خرواران عطا باشد تو را با کمترین خلقی
چو در راه خدا آئی دو تا نانت سخا باشد
به دست چون تو بی عقلی نباشد قیمتی دین را
چو نابینا بود نخاس؛ برده کم بها باشد
تنعم را غلام ترک در دنبال می داری
از آن کس کی صواب آید که با ترک خطا باشد
سگی ناحق شناسی را به خدمتها کمر بندی
کزو درصد مکافات عنایت؛ صد عناباشد
کریمی پادشاهی را چرا طاعت نمی داری
که گر خیری کنی آنجا یکی را ده جزا باشد
به آزو آرزو کردن دل و طبع و زبان داری
وگرنه خوردن و پوشیدن مردان گیا باشد
جهان چون دیو زشت آمد به نزد عاقلان لیکن
به چشم شهوت غافل سروش خوش لقا باشد
حقیقت عالم آراسته چون نیک بندیشی
عروس خوش لقا باشد ولیکن بی وفا باشد
جهانی چون نگارستان دلاویز و فریبنده
که دانا را و نادان را برو میل و هوا باشد
درو آویخته هرکس به مهر جان و عشق دل
که پندارند جاویدان بر و برگ و نوا باشد
چو طاوسی بود اول شود بر عاقبت ماری
همان نوش لقا بوده ترا زهر فنا باشد
زمین با هفت گردون اژدهای جان مردم دان
تنی با هفت سر داند همه کس کاژدها باشد
همی تا زنده ای روزی ز بد کردن پشیمان شو
پشیمانی چه سود آنگه که جان را تن جدا باشد
نکردی پشت در طاعت دو تا هنگام برنائی
کنون گر خواهی و گر نه خود از پیری دوتا باشد
به پیران سر مکن عصیان که آن بهتر بود کاخر
نباشد در دلت عصیان چو در دستت عصا باشد
بود پیر از در رحمت که آن بیچاره مسکین
اسیر و عاجز و سست و ضعیف و مبتلا باشد
شده اقبال برنائی رسیده محنت پیری
نصیب از روزگار او همه جور و جفا باشد
نه شخصش را بود قوت نه عمرش را بود لذت
نه چشمش را ضیا باشد نه رویش را بها باشد
ز رنج محنت و پیری نماند فر برنائی
بهار تازه را با برف و سرما کی بقا باشد
هلا ای پیر طاعت کن که عمرت رفت و مرگ آمد
نیندیشی که سهم حشر و خوف بی رجا باشد
بگردانیدت از پیری زمانه آسیا بر سر
چنین کردست تا بودست و خواهد کرد تا باشد
ز پیری برف نومیدی بباریدست بر فرقت
تو دل خوش دار کان باشد که گرد آسیا باشد
به پیری نوشداروها همی چون زهر بگزاید
به برنائی اگر حنظل بود جان را شفا باشد
جوانی خوب و زیبنده است و پیری زشت و نازیبا
برین نفرین و دشنام و بر آن مدح و ثنا باشد
طراز جامه عمر است گوئی روز برنائی
که چشم روح را گردش به جای توتیا باشد
به باغ زندگانی در درختی دان جوانی را
که بیخش چشمه حیوان و شاخش کیمیا باشد
خوشا ایام برنائی و عشق و شوقش اندر دل
که دیدار طربناکش بهر دردی دوا باشد
تو گوئی در همه عمرم بود یک روز و یک ساعت
که دیگر باره آن زوبین به دست این کیا باشد
محالست این سخن گفتن دلا تا کی ز درد دل
از این بگذر که این سودای مالیخولیا باشد
هرآنچه امروز در دنیا همی گوئی نکو بنگر
که فردا این سخنها را به محشر ماجرا باشد
چو عمرت رفت بر غفلت بدین باقی تلافی کن
کسی را نیست این انده غم تو هم تو را باشد
اگر توبه کنی بی شک بیامرزد تو را ایزد
به خاصه پیشوا چون مصطفی و مرتضی باشد
قوامی تا جهان باشد نباشد نان پزی چون تو
که نان شکر تو برخوان شرع مصطفی باشد
ز آتش گندم خاطر به زور آب اندیشه
تو را در آسیای معرفت سنگ صفا باشد
تنور نور دو کانت ز بالای فلک زیبد
که نانهای تو را سفره ز سدرالمنتها باشد
گراز هر عیبها دورست این دو مهره بر گردون
خرد کز علمها سیر است از این نان ناشتا باشد
حلاوتها بود جان را که نانت کمترس سازند
تفاخرها بود ری را که چون تو نانبا باشد
به زهد و موعظت گفتن خدا بر من گواباشد
همی بر خویشتن گیرم گوا آن پادشاهی را
که در ملکش نوای مرغ تسبیح و دعا باشد
خداوندی جهانداری ز روی آسمان او را
مه نو ناچخ سرهنگ درگاه قضا باشد
ز بیمش چرخ سرگردان و عرش از هیبتش لرزان
که یارد گفتن «الرحمن علی العرش استوی »باشد
ز تقدیرش بود جان را که مرگ اندر کمین آید
به فرمانش بود شب را که روز اندر قفا باشد
نه در امرش خلل خیزد نه در صنعش زلل گنجد
نه در ملکش زوال آید نه در حکمش خطا باشد
گهی بستان ز تقدیرش چو مفلس بینوا گردد
گهی بلبل ز تسبیحش چو مطرب خوش نوا باشد
بدارالملک بستان در وشاقان ریاحین را
قبا از لعل و پیروزه کلاه از کهربا باشد
زبان حال شرق و غرب اگر بهتر براندیشی
به معنی در «توکلنا علی رب السما» باشد
به درگاهی چه کبر آری که اسب کمترین بنده
اگر نعلی نهد بر خاک تاج کبریا باشد
ز صنعش ماه و خورشید است نیکو روی و نورانی
چنین شمع و چنان شاهد کرا بود و کجا باشد
از این چندین صناعتهای رنگارنگ و گوناگون
ندانم تابه صانع در کسی را شک چرا باشد
یکی بر طبع می بندد یکی از چرخ می گوید
در آن دریا که ایشانند جای آشنا باشد
تماشاگاه ایشان نیست در بازار ربانی
که گلها را کله سازند و بلبل را قبا باشد
کسی کز جهل و گمراهی به دل منکر بود حق را
سزای آتش و شمشیر و نفت و بوریا باشد
نظر گاه الهی را ز دیوار سرای دین
دریچه بر دل پر درد مرد پارسا باشد
خداوندا در رحمت گشادستی به خلقان بر
خنک آن بنده کز رحمت برین درآشنا باشد
همه عالم همی خواهند از این پس از تو بخشایش
ندانم که بخشائی و این دولت کرا باشد
برین طاعت که ما داریم فردا وای بر ما پس
اگر با ما خطاب اندر خور کردار ما باشد
سزای ما مکن با ما که ما را نیست این طاقت
توآن کن کز خداوندی ازآن حضرت سزا باشد
گنهکاریم جبارا از این کردارها ما را
اگر سوزی سزا باشد اگر بخشی روا باشد
بیا بر خویشتن بخشای و عذری خواه و شکری گو
چوبتوانی همه آن کن که ایزد را رضا باشد
به کنج عافیت بنشین که جائی عاریت داری
هرآنکه ازعافیت بگریخت در دام بلا باشد
بدار از کار دنیا دست و پای اندر ره دین نه
که آن تحقیق و تصدیق است و این روی و ریا باشد
کمال مرد دین پرور نه از دنیا درج گیرد
چراغ آسمانی را نه از روغن ضیا باشد
چه جوئی محنت کلی درین منزلگه فانی
طلب کن نعمت باقی که دردارالبقا باشد
تمنا بر بهشتت چیست زین دست سخاباری
دلت بسیار چون جوید که دست اندک عطاباشد
به خرواران عطا باشد تو را با کمترین خلقی
چو در راه خدا آئی دو تا نانت سخا باشد
به دست چون تو بی عقلی نباشد قیمتی دین را
چو نابینا بود نخاس؛ برده کم بها باشد
تنعم را غلام ترک در دنبال می داری
از آن کس کی صواب آید که با ترک خطا باشد
سگی ناحق شناسی را به خدمتها کمر بندی
کزو درصد مکافات عنایت؛ صد عناباشد
کریمی پادشاهی را چرا طاعت نمی داری
که گر خیری کنی آنجا یکی را ده جزا باشد
به آزو آرزو کردن دل و طبع و زبان داری
وگرنه خوردن و پوشیدن مردان گیا باشد
جهان چون دیو زشت آمد به نزد عاقلان لیکن
به چشم شهوت غافل سروش خوش لقا باشد
حقیقت عالم آراسته چون نیک بندیشی
عروس خوش لقا باشد ولیکن بی وفا باشد
جهانی چون نگارستان دلاویز و فریبنده
که دانا را و نادان را برو میل و هوا باشد
درو آویخته هرکس به مهر جان و عشق دل
که پندارند جاویدان بر و برگ و نوا باشد
چو طاوسی بود اول شود بر عاقبت ماری
همان نوش لقا بوده ترا زهر فنا باشد
زمین با هفت گردون اژدهای جان مردم دان
تنی با هفت سر داند همه کس کاژدها باشد
همی تا زنده ای روزی ز بد کردن پشیمان شو
پشیمانی چه سود آنگه که جان را تن جدا باشد
نکردی پشت در طاعت دو تا هنگام برنائی
کنون گر خواهی و گر نه خود از پیری دوتا باشد
به پیران سر مکن عصیان که آن بهتر بود کاخر
نباشد در دلت عصیان چو در دستت عصا باشد
بود پیر از در رحمت که آن بیچاره مسکین
اسیر و عاجز و سست و ضعیف و مبتلا باشد
شده اقبال برنائی رسیده محنت پیری
نصیب از روزگار او همه جور و جفا باشد
نه شخصش را بود قوت نه عمرش را بود لذت
نه چشمش را ضیا باشد نه رویش را بها باشد
ز رنج محنت و پیری نماند فر برنائی
بهار تازه را با برف و سرما کی بقا باشد
هلا ای پیر طاعت کن که عمرت رفت و مرگ آمد
نیندیشی که سهم حشر و خوف بی رجا باشد
بگردانیدت از پیری زمانه آسیا بر سر
چنین کردست تا بودست و خواهد کرد تا باشد
ز پیری برف نومیدی بباریدست بر فرقت
تو دل خوش دار کان باشد که گرد آسیا باشد
به پیری نوشداروها همی چون زهر بگزاید
به برنائی اگر حنظل بود جان را شفا باشد
جوانی خوب و زیبنده است و پیری زشت و نازیبا
برین نفرین و دشنام و بر آن مدح و ثنا باشد
طراز جامه عمر است گوئی روز برنائی
که چشم روح را گردش به جای توتیا باشد
به باغ زندگانی در درختی دان جوانی را
که بیخش چشمه حیوان و شاخش کیمیا باشد
خوشا ایام برنائی و عشق و شوقش اندر دل
که دیدار طربناکش بهر دردی دوا باشد
تو گوئی در همه عمرم بود یک روز و یک ساعت
که دیگر باره آن زوبین به دست این کیا باشد
محالست این سخن گفتن دلا تا کی ز درد دل
از این بگذر که این سودای مالیخولیا باشد
هرآنچه امروز در دنیا همی گوئی نکو بنگر
که فردا این سخنها را به محشر ماجرا باشد
چو عمرت رفت بر غفلت بدین باقی تلافی کن
کسی را نیست این انده غم تو هم تو را باشد
اگر توبه کنی بی شک بیامرزد تو را ایزد
به خاصه پیشوا چون مصطفی و مرتضی باشد
قوامی تا جهان باشد نباشد نان پزی چون تو
که نان شکر تو برخوان شرع مصطفی باشد
ز آتش گندم خاطر به زور آب اندیشه
تو را در آسیای معرفت سنگ صفا باشد
تنور نور دو کانت ز بالای فلک زیبد
که نانهای تو را سفره ز سدرالمنتها باشد
گراز هر عیبها دورست این دو مهره بر گردون
خرد کز علمها سیر است از این نان ناشتا باشد
حلاوتها بود جان را که نانت کمترس سازند
تفاخرها بود ری را که چون تو نانبا باشد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۰۷ - در موعظت و نصیحت و تحذیر از دنیا و تذکیر مرگ و تصدیق حشر و نشر گوید
عزیزا چند رنگارنگ این دور جهان بینی
ز دور چرخ در گیتی بهاران و خزان بینی
درین آفت سرا بودن هلاک جان و تن باشد
اگر گوئی به ترک آن نجات جاودان بینی
عروس عز دنیا را طلاقی ده بلا رجعت
که تا از عقد حورالعین شکرریز جنان بینی
ندانم تا چرا خواهی جهان و مردم او را
چو فعل مردمان بینی و احوال جهان بینی
بدنیا غره گشتستی ز مرگ ایمن عجب مرغی
که رنج دام نندیشی و ناز آشیان بینی
مترس از پیری اندر عشق کز کنعان فضل الله
چو یعقوبت ببخشاید زلیخا را جوان بینی
اگر در عدل کوشی دیر ماند رسم و اسم تو
برو تا در مداین صفه نوشین روان بینی
بنای خانه دین باستانی وار محکم نه
که شه دیوار محکم تر برسم باستان بینی
هوای نفس را بشکن به تدبیر خرد زیرا
خرد جوئی وفا یابی ؛هوی ورزی هوان بینی
هوی را زیر پای آور که تا جنت به دست آری
بیابی راحت گوهر چو لختی رنج کان بینی
زبان تو زیان توست مجروحش کن از دندان
که آنگه بی زیان باشی که خود را بی زبان بینی
چه بر آخر زمان بندی بدی، پوشیده کی ماند
ببیند آشکارا عقل هرچه اندر نهان بینی
زمانه اول و آخر ز تو نالد چرا باید
که نیک از خویشتن دانی بد از آخر زمان بینی
بدار ای دوست دست از مکر تردستان این گیتی
که تا ازنیکنامیها جهان پرداستان بینی
نگردد راه و رسم تو بدین چندین عبارت ها
چه آن کز داستان خوانی چه این کز دوستان بینی
حدیث محشر و دوزخ اگرچه نایدت باور
یک امروز از خبر بشنو که خود فردا عیان بینی
نهیب صوراسرافیل کز گورت برانگیزد
هزاران خلق عریان را فزون در هر کران بینی
ز هول روز رستاخیز و بیم موقف اکبر
به لشکرگاه مدهوشان سپاهی بیکران بینی
به صحرا بی قدم پوئی؛ سخن ها بی زبان گوئی
حشم بی محتشم یابی ؛سپه بی پهلوان بینی
زمین لرزان و گردون پست و شاه اختران تاریک
خرد مدهوش و جان حیران و قالب ناتوان بینی
در آن جای بدین ولی بمانده عاجز و مضطر
نه خود را چاره دانی نه کس را مهربان بینی
زن و فرزند و مام و باب «و هم» و خال را آنجا
یکایک بر کران یابی و خود را در میان بینی
اگر کردار بد باشد تو را آن روز وی برتو
کز آتش پیرهن پوشی و دوزخ در زمان بینی
ز قعر وادی پر دود و نیش آتشین دوزخ
به درد جاودان بر جان و دل تیر و سنان بینی
به بازوهای مه رویان بر از ماران رسن یابی
ز پهلوهای جباران سگان را استخوان بینی
خردمندا مکن باور اگر گوید تو را خلقی
برو اسفندیاری کن کز آنجا هفت خوان بینی
چنین جائی که گفتم شیرمردی سودکی دارد
که خود راار همه شیر ژیانی پرژیان بینی
بهشت و حور و غلمان را که از جان آرزومندی
از اینجا بر یقینی شو که آنجا بی گمان بینی
از این رسته چو برخیزی ز بهر رستگاری را
چو در تو راستی بینند جای راستان بینی
نکوئی کوی و نیکی خواه اگر خواهی که در جنت
نگارستان دل یابی سرا بستان جان بینی
نگارجام کش خواهی رفیق نامور گیری
براق گامزن یابی سوار کامران بینی
مراد عقل و عیش روح و انس طبع و لهو دل
جمال خوب و جای نیک و عمران بیکران بینی
چنین آراسته جائی تو را هر لحظه گویان
کجا شد رخشت ای رستم بیا تا سیستان بینی
جهان نور دادستی بدین چهسار پرظلمت
یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
خدای و مصطفی و مرتضی را دان اگر خواهی
که در جنت امین باشی و از دوزخ امان بینی
رکیب چارده معصوم بوس امروز تا فردا
ز شاخ گیسوی حورا بخلد اندر عنان بینی
بزرگانی که از آثار خیر و سرت ایشان
همه عالم نشان یابی همه قرآن بیان بینی
دلا ز اصحاب پیغمبر چو ز اهل البیت شادی کن
که از فضل و بزرگیشان جهان را شادمان بینی
اگر میلت به اهل البیت به باشد روا باشد
تو آنجا جامه به بافی که بهتر ریسمان بینی
قوامی گاه خبازی از ان بی عیب شد کارت
که این بی عیبی از فضل خدای غیب دان بینی
ز بهر گرده تو است این که گرد خرمن گردون
چو گندم هر شبی انجم به راه کهکشان بینی
پس از دروازه فکرت نگر در آسیای دل
که تا سنگ سخن گردان به آب امتحان بینی
یکی در رسته خاطر گذر در شهر اندیشه
که تا در دل معانیها چو نانها در دکان بینی
تو را نان سخن مرغی است گشته علمها دامش
که هر علمی به عالم در که بینی دام نان بینی
ز دور چرخ در گیتی بهاران و خزان بینی
درین آفت سرا بودن هلاک جان و تن باشد
اگر گوئی به ترک آن نجات جاودان بینی
عروس عز دنیا را طلاقی ده بلا رجعت
که تا از عقد حورالعین شکرریز جنان بینی
ندانم تا چرا خواهی جهان و مردم او را
چو فعل مردمان بینی و احوال جهان بینی
بدنیا غره گشتستی ز مرگ ایمن عجب مرغی
که رنج دام نندیشی و ناز آشیان بینی
مترس از پیری اندر عشق کز کنعان فضل الله
چو یعقوبت ببخشاید زلیخا را جوان بینی
اگر در عدل کوشی دیر ماند رسم و اسم تو
برو تا در مداین صفه نوشین روان بینی
بنای خانه دین باستانی وار محکم نه
که شه دیوار محکم تر برسم باستان بینی
هوای نفس را بشکن به تدبیر خرد زیرا
خرد جوئی وفا یابی ؛هوی ورزی هوان بینی
هوی را زیر پای آور که تا جنت به دست آری
بیابی راحت گوهر چو لختی رنج کان بینی
زبان تو زیان توست مجروحش کن از دندان
که آنگه بی زیان باشی که خود را بی زبان بینی
چه بر آخر زمان بندی بدی، پوشیده کی ماند
ببیند آشکارا عقل هرچه اندر نهان بینی
زمانه اول و آخر ز تو نالد چرا باید
که نیک از خویشتن دانی بد از آخر زمان بینی
بدار ای دوست دست از مکر تردستان این گیتی
که تا ازنیکنامیها جهان پرداستان بینی
نگردد راه و رسم تو بدین چندین عبارت ها
چه آن کز داستان خوانی چه این کز دوستان بینی
حدیث محشر و دوزخ اگرچه نایدت باور
یک امروز از خبر بشنو که خود فردا عیان بینی
نهیب صوراسرافیل کز گورت برانگیزد
هزاران خلق عریان را فزون در هر کران بینی
ز هول روز رستاخیز و بیم موقف اکبر
به لشکرگاه مدهوشان سپاهی بیکران بینی
به صحرا بی قدم پوئی؛ سخن ها بی زبان گوئی
حشم بی محتشم یابی ؛سپه بی پهلوان بینی
زمین لرزان و گردون پست و شاه اختران تاریک
خرد مدهوش و جان حیران و قالب ناتوان بینی
در آن جای بدین ولی بمانده عاجز و مضطر
نه خود را چاره دانی نه کس را مهربان بینی
زن و فرزند و مام و باب «و هم» و خال را آنجا
یکایک بر کران یابی و خود را در میان بینی
اگر کردار بد باشد تو را آن روز وی برتو
کز آتش پیرهن پوشی و دوزخ در زمان بینی
ز قعر وادی پر دود و نیش آتشین دوزخ
به درد جاودان بر جان و دل تیر و سنان بینی
به بازوهای مه رویان بر از ماران رسن یابی
ز پهلوهای جباران سگان را استخوان بینی
خردمندا مکن باور اگر گوید تو را خلقی
برو اسفندیاری کن کز آنجا هفت خوان بینی
چنین جائی که گفتم شیرمردی سودکی دارد
که خود راار همه شیر ژیانی پرژیان بینی
بهشت و حور و غلمان را که از جان آرزومندی
از اینجا بر یقینی شو که آنجا بی گمان بینی
از این رسته چو برخیزی ز بهر رستگاری را
چو در تو راستی بینند جای راستان بینی
نکوئی کوی و نیکی خواه اگر خواهی که در جنت
نگارستان دل یابی سرا بستان جان بینی
نگارجام کش خواهی رفیق نامور گیری
براق گامزن یابی سوار کامران بینی
مراد عقل و عیش روح و انس طبع و لهو دل
جمال خوب و جای نیک و عمران بیکران بینی
چنین آراسته جائی تو را هر لحظه گویان
کجا شد رخشت ای رستم بیا تا سیستان بینی
جهان نور دادستی بدین چهسار پرظلمت
یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
خدای و مصطفی و مرتضی را دان اگر خواهی
که در جنت امین باشی و از دوزخ امان بینی
رکیب چارده معصوم بوس امروز تا فردا
ز شاخ گیسوی حورا بخلد اندر عنان بینی
بزرگانی که از آثار خیر و سرت ایشان
همه عالم نشان یابی همه قرآن بیان بینی
دلا ز اصحاب پیغمبر چو ز اهل البیت شادی کن
که از فضل و بزرگیشان جهان را شادمان بینی
اگر میلت به اهل البیت به باشد روا باشد
تو آنجا جامه به بافی که بهتر ریسمان بینی
قوامی گاه خبازی از ان بی عیب شد کارت
که این بی عیبی از فضل خدای غیب دان بینی
ز بهر گرده تو است این که گرد خرمن گردون
چو گندم هر شبی انجم به راه کهکشان بینی
پس از دروازه فکرت نگر در آسیای دل
که تا سنگ سخن گردان به آب امتحان بینی
یکی در رسته خاطر گذر در شهر اندیشه
که تا در دل معانیها چو نانها در دکان بینی
تو را نان سخن مرغی است گشته علمها دامش
که هر علمی به عالم در که بینی دام نان بینی
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۰۸ - در موعظت و نصیحت و ترغیب به اختیار آخرت بردنیا گوید
عمرها کوتاه گشتست ای عزیزان زینهار
حسبة لله که پیش از مرگ دریابید کار
روزگار از دست ضایع گشت بردارید پای
کاروان شهر بیرون رفت بربندید بار
تاکی از غفلت به دست قهر ذوالقرنین دهر
خویشتن را در سد دنیا پیختن یأجوج وار
شغل دنیا نیست آخر همچو کار آخرت
کی بود ناز شب خلوت چو سهم روز بار
یادتان ناید همی امسال از آنجا تا چه رفت
با عزیزانی که اینجا با شما بودند پار
جانهاتان سوخت است و طبعهاتان ساخت است
با سپهر تنگ خوی و اختر ناسازگار
نامه های حشرتان را ظلم و رشوت عجم و نقط
جامه های جانتان را ترس و شهوت پود و تار
عقلها در مغزتان بنیادهای پرخلل
جهل ها در پیشتان دیوارهای استوار
روز و شب را عمر می دانید و هیچ آگه نه اید
کز در مرگ شما این حاجب است آن پرده دار
از برون با تو سپیداست از درون باتو سیاه
کس نشان ندهد درون بیرون تو را از لیل و نهار
صید گاه آز گشت این جایگاه رام و دد
مردمان بیکار و از دیوان بدو در پیشکار
چرخ شد بی آفتاب و مملکت بی پادشاه
روی هامون بی مدر اجرام گردون بی مدار
بر سپهر حکمت از اجرام تنها شد بروج
در جهان همت از دیار خالی شد دیار
حکمت لقمان هبا شد همت مردان هدر
عالمی ویران در و نه نان ده و نه نامدار
یافه گشته روزگار و رنجها ضایع شده
نیست حاصل کار ما را وای رنج روزگار
تخم در شوره فشانده خشت در دریا زده
گشته سرگردان خلایق زیر این گردان حصار
ای شیاطین را ز تو شکر و ملایک را گله
دوستان را کوه انده دشمنان را یار غار
پشت کرده بر صراط و دوزخ و ایمن شده
زان ره باریک و تیز زان چه تاریک و تار
گرتو را شکی بود تا چون برانگیزد به حشر
صوراسرافیل خلقان را بامر کردگار
بنگر اینجا تا بهاران چون دم باد صبا
زنده انگیزد ز خاک مرده اسرافیل وار
راه نیکان گیر تا گیری همه ملک بهشت
با بدان منشین و دوزخ را بدیشان واگذار
گرتو خواهی کز فراموشان نباشی روز حشر
جهد آن کن کز تو جز نیکی نماند یادگار
ور تو می کوشی که فردا سرخ رو آئی چو سیب
اشک را در دیده همچون دانه کن در جرم نار
ورترا باید که بوسی چشم چون بادام حور
پس مچین انگور عشق از خوشه زلفین یار
صاحب ملک و عقاری دان که روز رستخیز
به کند مالک عقاب صاحب ملک و عقار
نفس تو گردد شریف ار دانش آموزد ز عقل
زانکه موسی را ز علم خضر بود است افتخار
جان صافی به پذیرد صورت سر خرد
گوش غمگین به نیوشد ناله بیمارزار
ای برادر خوش بود بازارگانی با خدای
بار دربند از ره دل تا در داراقرار
گر درین حضرت تجارت آرزو باشد ترا
رستی از رنج بیابان ها و از موج بحار
ار هزارت را صد و صد را ده و ده را یکی است
وین یکی را ده بود ده را صد و صد را هزار
با خدای اسمان باش از ره بیم وامید
خشم او را ترسناک و عفو او را خواستار
عفو او از دود آب آرد چو باران از سحاب
خشم او از آب دود آرد چو از دریا بخار
رحمت ایزد دهد آب نشاط از چاه غم
عکس خورشید آورد زر عزیز از خاک خوار
ای بسا فرق جهانداران که بی گردن شداست
زافت این برگشیده گنبد گوهرنگار
تامرید نور شمع او نباشی رانکه هست
پیر صوفی جامه زاهد کش زنهارخوار
آنکه بر گردون نهادی مسند عزو شرف
گشت زیر خاک شخصش عیبه عیب و عوار
وانکه کرد از تیغ سربی تن همی چون خربزه
کرد شمشیر اجل او را دو نیمه چون خیار
هرکه آمد در جهان از بهر مرگ آمد پدید
هرکه باشد جانور ناچار باشد جان سپار
نعزیت ما را ز پیش دور آدم داشتند
جامه نیلی از آن دارد فلک چون سوگوار
ای درون تو تماشاگاه دیوان هوی
تانشد در تو نهان ابلیس کی گشت آشکار
تونه آن دیوی که از «لاحول » باکی باشدت
دیو مردم چهره آدم تن ابلیس کار
هرکجا دیویست از دستت به زنهار آمد است
دیو کی پای تو دارد الله الله زینهار
وعظ با تو چه که خود برتو نجنبد هیچ موی
گربهشتت بر یمین دارند و دوزخ بر یسار
تن جحیم آلود کردی دل به جنت بر منه
تو کجا خود مرد آن جائی هم اینجا پی فشار
دشمن تو هم توئی وین غایت نازیرکی است
خویشتن را هم به دست خویش کردن سنگسار
راحت دنیات را رنج قیامت در قفاست
هیچ اندوهی مخور با هم بود خرما و خار
ازره طاعت سوی درگه جمازه راست کن
چند درعصیان دوان بگسسته چون اشتر مهار
جوشن عصیان به تیر توبه گردد ریزریز
جامه نوگل به دست باد باشد پاره پار
رحمت ایزد بدو جهان در نثار جان توست
در ره جان آفرین چون بندگان کن جان نثار
از جهان باکی نباشد مرد را از راستی
از خزان آفت نیاید سرو را بر جویبار
یاوری ده مستحق را تا بماند دولتت
هرکه یار حق بود باشد بدو جهان بختیار
ایزدت لوح گناهان بسترد از پیش رو
چون قلم گریان و نالان باشی و زرد و نزار
چشم گریان به طاعت تا دلت روشن شود
هرکجا باران بود ناچار بنشیند غبار
دست پرتسبیح کن زیرا که بی تسبیح دست
از در آتش بود ماننده شاخ چنار
بردباری کن که اندر صحن بستان بهشت
شاخ طوبی را ز بهر بردباران است بار
بردباران رابه جان خدمت کند ازبهر آنک
سجده گاه اهل طاعت گشت خاک بردبار
آه نیکان نیک باشد خاصه در وقت سحر
بانگ مرغان خوب باشد خاصه در فصل بهار
ای قوامی کار و باری داری اندر موعظه
نانبای شعر پرورکی بود بی کار و بار
آسمان دکان، تنورت خاطر و، مزدور طبع
شد دکانت نه، تنورت هفت، مزدورت چهار
قحط نان و نام باشد گر نباشد شعر تو
شهرها آشوب گیرد چون نماند شهریار
در دکان جان بود نانت نه در بازار جسم
در بن دریا بود گوهر نه بر دریا کنار
مالهای مالداران کی بود چون نان تو
نان تو ماند به جای و مال گردد تار و مار
مالداران را سنائی وارگوید پند تو
«ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار»
حسبة لله که پیش از مرگ دریابید کار
روزگار از دست ضایع گشت بردارید پای
کاروان شهر بیرون رفت بربندید بار
تاکی از غفلت به دست قهر ذوالقرنین دهر
خویشتن را در سد دنیا پیختن یأجوج وار
شغل دنیا نیست آخر همچو کار آخرت
کی بود ناز شب خلوت چو سهم روز بار
یادتان ناید همی امسال از آنجا تا چه رفت
با عزیزانی که اینجا با شما بودند پار
جانهاتان سوخت است و طبعهاتان ساخت است
با سپهر تنگ خوی و اختر ناسازگار
نامه های حشرتان را ظلم و رشوت عجم و نقط
جامه های جانتان را ترس و شهوت پود و تار
عقلها در مغزتان بنیادهای پرخلل
جهل ها در پیشتان دیوارهای استوار
روز و شب را عمر می دانید و هیچ آگه نه اید
کز در مرگ شما این حاجب است آن پرده دار
از برون با تو سپیداست از درون باتو سیاه
کس نشان ندهد درون بیرون تو را از لیل و نهار
صید گاه آز گشت این جایگاه رام و دد
مردمان بیکار و از دیوان بدو در پیشکار
چرخ شد بی آفتاب و مملکت بی پادشاه
روی هامون بی مدر اجرام گردون بی مدار
بر سپهر حکمت از اجرام تنها شد بروج
در جهان همت از دیار خالی شد دیار
حکمت لقمان هبا شد همت مردان هدر
عالمی ویران در و نه نان ده و نه نامدار
یافه گشته روزگار و رنجها ضایع شده
نیست حاصل کار ما را وای رنج روزگار
تخم در شوره فشانده خشت در دریا زده
گشته سرگردان خلایق زیر این گردان حصار
ای شیاطین را ز تو شکر و ملایک را گله
دوستان را کوه انده دشمنان را یار غار
پشت کرده بر صراط و دوزخ و ایمن شده
زان ره باریک و تیز زان چه تاریک و تار
گرتو را شکی بود تا چون برانگیزد به حشر
صوراسرافیل خلقان را بامر کردگار
بنگر اینجا تا بهاران چون دم باد صبا
زنده انگیزد ز خاک مرده اسرافیل وار
راه نیکان گیر تا گیری همه ملک بهشت
با بدان منشین و دوزخ را بدیشان واگذار
گرتو خواهی کز فراموشان نباشی روز حشر
جهد آن کن کز تو جز نیکی نماند یادگار
ور تو می کوشی که فردا سرخ رو آئی چو سیب
اشک را در دیده همچون دانه کن در جرم نار
ورترا باید که بوسی چشم چون بادام حور
پس مچین انگور عشق از خوشه زلفین یار
صاحب ملک و عقاری دان که روز رستخیز
به کند مالک عقاب صاحب ملک و عقار
نفس تو گردد شریف ار دانش آموزد ز عقل
زانکه موسی را ز علم خضر بود است افتخار
جان صافی به پذیرد صورت سر خرد
گوش غمگین به نیوشد ناله بیمارزار
ای برادر خوش بود بازارگانی با خدای
بار دربند از ره دل تا در داراقرار
گر درین حضرت تجارت آرزو باشد ترا
رستی از رنج بیابان ها و از موج بحار
ار هزارت را صد و صد را ده و ده را یکی است
وین یکی را ده بود ده را صد و صد را هزار
با خدای اسمان باش از ره بیم وامید
خشم او را ترسناک و عفو او را خواستار
عفو او از دود آب آرد چو باران از سحاب
خشم او از آب دود آرد چو از دریا بخار
رحمت ایزد دهد آب نشاط از چاه غم
عکس خورشید آورد زر عزیز از خاک خوار
ای بسا فرق جهانداران که بی گردن شداست
زافت این برگشیده گنبد گوهرنگار
تامرید نور شمع او نباشی رانکه هست
پیر صوفی جامه زاهد کش زنهارخوار
آنکه بر گردون نهادی مسند عزو شرف
گشت زیر خاک شخصش عیبه عیب و عوار
وانکه کرد از تیغ سربی تن همی چون خربزه
کرد شمشیر اجل او را دو نیمه چون خیار
هرکه آمد در جهان از بهر مرگ آمد پدید
هرکه باشد جانور ناچار باشد جان سپار
نعزیت ما را ز پیش دور آدم داشتند
جامه نیلی از آن دارد فلک چون سوگوار
ای درون تو تماشاگاه دیوان هوی
تانشد در تو نهان ابلیس کی گشت آشکار
تونه آن دیوی که از «لاحول » باکی باشدت
دیو مردم چهره آدم تن ابلیس کار
هرکجا دیویست از دستت به زنهار آمد است
دیو کی پای تو دارد الله الله زینهار
وعظ با تو چه که خود برتو نجنبد هیچ موی
گربهشتت بر یمین دارند و دوزخ بر یسار
تن جحیم آلود کردی دل به جنت بر منه
تو کجا خود مرد آن جائی هم اینجا پی فشار
دشمن تو هم توئی وین غایت نازیرکی است
خویشتن را هم به دست خویش کردن سنگسار
راحت دنیات را رنج قیامت در قفاست
هیچ اندوهی مخور با هم بود خرما و خار
ازره طاعت سوی درگه جمازه راست کن
چند درعصیان دوان بگسسته چون اشتر مهار
جوشن عصیان به تیر توبه گردد ریزریز
جامه نوگل به دست باد باشد پاره پار
رحمت ایزد بدو جهان در نثار جان توست
در ره جان آفرین چون بندگان کن جان نثار
از جهان باکی نباشد مرد را از راستی
از خزان آفت نیاید سرو را بر جویبار
یاوری ده مستحق را تا بماند دولتت
هرکه یار حق بود باشد بدو جهان بختیار
ایزدت لوح گناهان بسترد از پیش رو
چون قلم گریان و نالان باشی و زرد و نزار
چشم گریان به طاعت تا دلت روشن شود
هرکجا باران بود ناچار بنشیند غبار
دست پرتسبیح کن زیرا که بی تسبیح دست
از در آتش بود ماننده شاخ چنار
بردباری کن که اندر صحن بستان بهشت
شاخ طوبی را ز بهر بردباران است بار
بردباران رابه جان خدمت کند ازبهر آنک
سجده گاه اهل طاعت گشت خاک بردبار
آه نیکان نیک باشد خاصه در وقت سحر
بانگ مرغان خوب باشد خاصه در فصل بهار
ای قوامی کار و باری داری اندر موعظه
نانبای شعر پرورکی بود بی کار و بار
آسمان دکان، تنورت خاطر و، مزدور طبع
شد دکانت نه، تنورت هفت، مزدورت چهار
قحط نان و نام باشد گر نباشد شعر تو
شهرها آشوب گیرد چون نماند شهریار
در دکان جان بود نانت نه در بازار جسم
در بن دریا بود گوهر نه بر دریا کنار
مالهای مالداران کی بود چون نان تو
نان تو ماند به جای و مال گردد تار و مار
مالداران را سنائی وارگوید پند تو
«ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار»
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۰۹ - در عدل خدای تعالی و امامت ائمه اثنی عشر علیهم السلام و موعظت و نصیحت و مدح نقیب النقباء ری شرف الدین مرتضی گوید
چهار دار امام ای پسر ولی سه چهار
کزین دوازده یابی بهشت جنت بار
من از دوازده نازم تو از چهار ای دوست
کنون بباید هان ساختن به هم ناچار
به چار فصل نگه کن که هست در سالی
چگونه ساخته گشت است با دوازده چار
من و تو هر دو بدو مذهبیم در یک دین
چنانکه روز و شب از یک جهان بدو هنجار
تو از میان من و خویشتن بده انصاف
نه مهر ورز به یکبارگی نه کینه گذار
نه فرد باش ز ظلمت نه دور باش از نور
چو صبح تکیه زن اندر میان لیل و نهار
من و تو را نگزیرد ز یکدگر در دین
چنانکه احمد را از مهاجر و انصار
اگر دوازده گویم علی است اول دور
وگربه چار بگوئی علی است آخر کار
چهار یار تمام از دوازده باشد
چو ز اهل بیت نباشد یکی سه باشد یار
و گر بیاران گفتی به اهل بیت بگوی
رحب یاران با اهل بیت بغض مدار
تو مهر یاران با اهل بیت دار به هم
که بوده اند نبی و عتیق در یک غار
طریق عدل نگهدار در ره توحید
بگرد جبر مگرد ای عزیز من زنهار
بدان جهان چه شوی هم بدین جهان اندر
یکی به جور خزان بنگر و به عدل بهار
گر از مدائن خلد آرزو است ایوانت
ز عدل سر نتوانی کشید کسری وار
بدان خدای که کرد از شرف مدینه و در
ز علم احمد مختار و حیدر کرار
که گر تو مهر دراز عشق مهر دل نکنی
درین مدینه نیابی چو حلقه بر دربار
ز بغض ایزد اگر قفل نیست بر در تو
به راه دوزخ بر هفت در زنی مسمار
ز نار و جنت به الله که رنج و راحت نیست
مگر ز کینه و مهر و قسیم جنت و نار
ز مصطفی تو شوی زرد روی چون آبی
ز مرتضی چو دل آگنده ای چو دانه نار
چو می زنی ز عمر لاف دوستی در دین
به گرد جبر چه گردی بیا و عدل بیار
چو عمر و عمر تو بر باد داده شد زیرا
که عمر و واری در کار نه عمر کردار
نثار مؤمن فرمود مصطفی را حق
که در حدیث به جز در ز ابر وحی مبار
ز خون کافر گفت است مرتضی را هم
ز ذوالفقار به جز لاله بر بنفشه مکار
مبر تو تهمت شتم صحابه بر شیعت
مگوی چیزی کت واجب آید استغفار
مدار باور آن را که این سخن گوید
که هست عثمان مهتر ز حیدر کرار
تعصبی که کنون هست در میانه ما
نبود هرگز در عهد احمد مختار
زمانه اول چون آخرالزمان کی بود
چگونه باشد روز سفید چون شب تار
هر آنکه آمد در دین رسول گفت او را
به مژدگانی دین در نثار کن دینار
به مرتضی که نه دینار خواست نه دنیا
چه گفت گفت فلان را ز کفر در دین آر
به علم همچو علی کس نبود در اسلام
که بود مطلع سر ز عالم الاسرار
کمال علم الهی چو جهل خلقان نیست
جمال غنچه گل کی بود چو غمزه خار
سرای شرع نبی را علی ستون بناست
دگر چه آید و خیزد همی ز رنگ و نگار
به علم و عصمت و مردی سؤالها کردیم
«علی » جواب همی آمد از در و دیوار
قصیده های قوامی قیامت سخن است
که طیر بهشت است جعفر طیار
لطیفه ایت بگویم برمز غمز مکن
ورت به هوش نیارم بگوش در مگذار
به باغ باقی درچند گونه مرغانند
ز یک بده شده از ده به صد ز صد به هزار
حروف حکمت سیر مغ لم یزل در غیب
ز لوح کردن طاوس سدره را تکرار
همای شرع بگسترد سایه در عالم
ز عندلیب رسالت گشاده شد منقار
چو باز عصمت در صیدگاه دین آمد
به باغ یازده طوطی شدند در گفتار
که تا ز باغ حسد دشمنان زاغ صفت
فرو برند ز تیمار سر چو بوتیمار
قوامیا تو سراینده دار همچون گل
فراز گلبن ارواح بلبل اشعار
بر انتظار خروش خروس مهدی باش
به عهد سید شاهین دل عقاب شکار
جهان عزشرف الدین که هر دمی زشرف
سر فلک به لگد می زند هزاران بار
سپهر حمد محمد که در مصاف سخا
به تیغ جود بر آرد ز خیل آز دمار
خدایگان گهری مصطفی نسب صدری
که آفتاب جلال است وسایه دادار
نقیب آل محمد سلاله نبوی
جمال گوهر سلجوق و فخر آل و تبار
خدای رحمت و خسرو دل و سپهبد سهم
فرشته شکل و پیمبرفش و امام شعار
همی دهند ز دیوان رای روشن اوی
منوران فلک را معیشت و ادرار
اگرچو همت او موجها زند دریا
گهربرند ز دریا کنارها به کنار
به نزد همت او کیست آسمان و زمین
به دست دایره کش چیست نقطه و پرگار
ایا سیاست تو همچو دیو بی آزرم
ایا لطافت تو چون فرشته بی آزار
اگرچه هست تو را آب لطف دوست نواز
تو راست آتش تهدید خشم دشمن خوار
در آب پنهان ناخن برای خرچنگ است
ز پیش صورت آب ارچه هست آینه دار
ز بیم خشم تو در حلم تو گریزد مرگ
از آن کجا سپر تیغ برق شد کهسار
ز عطر خلق تویک ذره کم نخواهد شد
اگر شوند مؤید همه جهان عطار
ز عدل خوشه گوهر برآری ار گوئی
زبان آب روان در دهان آتش کار
شگفتم آید چون بینم از قلم خطت
که دید مورچه هرگز روان ز دیده مار
خزینه های علوم تو را نه بس باشد
گر آفتاب شود کوتوال و چرخ حصار
توآن سکندر دینی که هست حجت تو
ز پیش رخنه یأجوج شبهه شه دیوار
ز بهر کسب سعادت فلک کند کارت
درین دوازده دوکان به هفت دست افزار
هزار کنگره دارد حصار دولت تو
کهینه کنگره مهتر ز گنبد دوار
بر آستانه تو رخ همی نهد دولت
ز بهرآنکه برین خاک به چنان رخسار
هر آینه علم ازجرم آفتاب سزد
هر آنکه رابود ازدورآسمان دستار
تو از نژاد امامان و پادشاهانی
کراست این درج و رتبت ازصغار و کبار
به جز تو کیست ز سادات در همه دنیا
که او ائمه نژاد آمد و ملوک تبار
ترا نقابت سلطان از آن جهت فرمود
که تا به خدمت آن تیز ترکنی بازار
ولیکن از شرف و حشمتی که هست تو را
برین سپاه تو زیبی همی سپهسالار
صداع شغل نقابت ز حرمتش بیش است
نشاط باده نیرزد همی به رنج خمار
نه سوی راحت ورنج است مرتو را این شغل
نه بهر گرمی و سردیست مرد را شلوار
به عمر دشمن تو ماند در جهان زیرا
به کعبتین شب و روز باخت است قمار
چو صدر شرع شدی کبریا شده دشمن
چو چرخ آینه شد ابر باشدش زنگار
دلم ز فر تو معنی فشان شد است آری
هوا ز طلعت خورشید ذره کردنثار
ایا ز فضل شده در میانه فضلا
همان چنانکه بر خفتگان بود بیدار
منم قوامی کان میده های شعرپزم
که لاغران معانی کنند ازو پروار
ز کشت حکمت در کاروانسرای سخن
همی نهم به نهان خانه دماغ انبار
در آسیای تفکر چو گندم آرد کنم
بپشت گاو سپهر آورم به دکان بار
بدان تنور بود دست پخت خاطر من
به کام فایده در دیر خای و زودگوار
به حرص مشتریانم ز تیربازاری
نهند گرده امسال در ترازوی پار
همیشه تا که بود اسم یاری و یاور
همیشه تا که بود نام اندک و بسیار
تو را ز اندک و بسیار بهره نیکی باد
که بدر یاور دینی و صدر دولت یار
پدر ز دیدن تو شاد و تو هم از او «شاد»
زمانه از تو و تو از زمانه برخوردار
کزین دوازده یابی بهشت جنت بار
من از دوازده نازم تو از چهار ای دوست
کنون بباید هان ساختن به هم ناچار
به چار فصل نگه کن که هست در سالی
چگونه ساخته گشت است با دوازده چار
من و تو هر دو بدو مذهبیم در یک دین
چنانکه روز و شب از یک جهان بدو هنجار
تو از میان من و خویشتن بده انصاف
نه مهر ورز به یکبارگی نه کینه گذار
نه فرد باش ز ظلمت نه دور باش از نور
چو صبح تکیه زن اندر میان لیل و نهار
من و تو را نگزیرد ز یکدگر در دین
چنانکه احمد را از مهاجر و انصار
اگر دوازده گویم علی است اول دور
وگربه چار بگوئی علی است آخر کار
چهار یار تمام از دوازده باشد
چو ز اهل بیت نباشد یکی سه باشد یار
و گر بیاران گفتی به اهل بیت بگوی
رحب یاران با اهل بیت بغض مدار
تو مهر یاران با اهل بیت دار به هم
که بوده اند نبی و عتیق در یک غار
طریق عدل نگهدار در ره توحید
بگرد جبر مگرد ای عزیز من زنهار
بدان جهان چه شوی هم بدین جهان اندر
یکی به جور خزان بنگر و به عدل بهار
گر از مدائن خلد آرزو است ایوانت
ز عدل سر نتوانی کشید کسری وار
بدان خدای که کرد از شرف مدینه و در
ز علم احمد مختار و حیدر کرار
که گر تو مهر دراز عشق مهر دل نکنی
درین مدینه نیابی چو حلقه بر دربار
ز بغض ایزد اگر قفل نیست بر در تو
به راه دوزخ بر هفت در زنی مسمار
ز نار و جنت به الله که رنج و راحت نیست
مگر ز کینه و مهر و قسیم جنت و نار
ز مصطفی تو شوی زرد روی چون آبی
ز مرتضی چو دل آگنده ای چو دانه نار
چو می زنی ز عمر لاف دوستی در دین
به گرد جبر چه گردی بیا و عدل بیار
چو عمر و عمر تو بر باد داده شد زیرا
که عمر و واری در کار نه عمر کردار
نثار مؤمن فرمود مصطفی را حق
که در حدیث به جز در ز ابر وحی مبار
ز خون کافر گفت است مرتضی را هم
ز ذوالفقار به جز لاله بر بنفشه مکار
مبر تو تهمت شتم صحابه بر شیعت
مگوی چیزی کت واجب آید استغفار
مدار باور آن را که این سخن گوید
که هست عثمان مهتر ز حیدر کرار
تعصبی که کنون هست در میانه ما
نبود هرگز در عهد احمد مختار
زمانه اول چون آخرالزمان کی بود
چگونه باشد روز سفید چون شب تار
هر آنکه آمد در دین رسول گفت او را
به مژدگانی دین در نثار کن دینار
به مرتضی که نه دینار خواست نه دنیا
چه گفت گفت فلان را ز کفر در دین آر
به علم همچو علی کس نبود در اسلام
که بود مطلع سر ز عالم الاسرار
کمال علم الهی چو جهل خلقان نیست
جمال غنچه گل کی بود چو غمزه خار
سرای شرع نبی را علی ستون بناست
دگر چه آید و خیزد همی ز رنگ و نگار
به علم و عصمت و مردی سؤالها کردیم
«علی » جواب همی آمد از در و دیوار
قصیده های قوامی قیامت سخن است
که طیر بهشت است جعفر طیار
لطیفه ایت بگویم برمز غمز مکن
ورت به هوش نیارم بگوش در مگذار
به باغ باقی درچند گونه مرغانند
ز یک بده شده از ده به صد ز صد به هزار
حروف حکمت سیر مغ لم یزل در غیب
ز لوح کردن طاوس سدره را تکرار
همای شرع بگسترد سایه در عالم
ز عندلیب رسالت گشاده شد منقار
چو باز عصمت در صیدگاه دین آمد
به باغ یازده طوطی شدند در گفتار
که تا ز باغ حسد دشمنان زاغ صفت
فرو برند ز تیمار سر چو بوتیمار
قوامیا تو سراینده دار همچون گل
فراز گلبن ارواح بلبل اشعار
بر انتظار خروش خروس مهدی باش
به عهد سید شاهین دل عقاب شکار
جهان عزشرف الدین که هر دمی زشرف
سر فلک به لگد می زند هزاران بار
سپهر حمد محمد که در مصاف سخا
به تیغ جود بر آرد ز خیل آز دمار
خدایگان گهری مصطفی نسب صدری
که آفتاب جلال است وسایه دادار
نقیب آل محمد سلاله نبوی
جمال گوهر سلجوق و فخر آل و تبار
خدای رحمت و خسرو دل و سپهبد سهم
فرشته شکل و پیمبرفش و امام شعار
همی دهند ز دیوان رای روشن اوی
منوران فلک را معیشت و ادرار
اگرچو همت او موجها زند دریا
گهربرند ز دریا کنارها به کنار
به نزد همت او کیست آسمان و زمین
به دست دایره کش چیست نقطه و پرگار
ایا سیاست تو همچو دیو بی آزرم
ایا لطافت تو چون فرشته بی آزار
اگرچه هست تو را آب لطف دوست نواز
تو راست آتش تهدید خشم دشمن خوار
در آب پنهان ناخن برای خرچنگ است
ز پیش صورت آب ارچه هست آینه دار
ز بیم خشم تو در حلم تو گریزد مرگ
از آن کجا سپر تیغ برق شد کهسار
ز عطر خلق تویک ذره کم نخواهد شد
اگر شوند مؤید همه جهان عطار
ز عدل خوشه گوهر برآری ار گوئی
زبان آب روان در دهان آتش کار
شگفتم آید چون بینم از قلم خطت
که دید مورچه هرگز روان ز دیده مار
خزینه های علوم تو را نه بس باشد
گر آفتاب شود کوتوال و چرخ حصار
توآن سکندر دینی که هست حجت تو
ز پیش رخنه یأجوج شبهه شه دیوار
ز بهر کسب سعادت فلک کند کارت
درین دوازده دوکان به هفت دست افزار
هزار کنگره دارد حصار دولت تو
کهینه کنگره مهتر ز گنبد دوار
بر آستانه تو رخ همی نهد دولت
ز بهرآنکه برین خاک به چنان رخسار
هر آینه علم ازجرم آفتاب سزد
هر آنکه رابود ازدورآسمان دستار
تو از نژاد امامان و پادشاهانی
کراست این درج و رتبت ازصغار و کبار
به جز تو کیست ز سادات در همه دنیا
که او ائمه نژاد آمد و ملوک تبار
ترا نقابت سلطان از آن جهت فرمود
که تا به خدمت آن تیز ترکنی بازار
ولیکن از شرف و حشمتی که هست تو را
برین سپاه تو زیبی همی سپهسالار
صداع شغل نقابت ز حرمتش بیش است
نشاط باده نیرزد همی به رنج خمار
نه سوی راحت ورنج است مرتو را این شغل
نه بهر گرمی و سردیست مرد را شلوار
به عمر دشمن تو ماند در جهان زیرا
به کعبتین شب و روز باخت است قمار
چو صدر شرع شدی کبریا شده دشمن
چو چرخ آینه شد ابر باشدش زنگار
دلم ز فر تو معنی فشان شد است آری
هوا ز طلعت خورشید ذره کردنثار
ایا ز فضل شده در میانه فضلا
همان چنانکه بر خفتگان بود بیدار
منم قوامی کان میده های شعرپزم
که لاغران معانی کنند ازو پروار
ز کشت حکمت در کاروانسرای سخن
همی نهم به نهان خانه دماغ انبار
در آسیای تفکر چو گندم آرد کنم
بپشت گاو سپهر آورم به دکان بار
بدان تنور بود دست پخت خاطر من
به کام فایده در دیر خای و زودگوار
به حرص مشتریانم ز تیربازاری
نهند گرده امسال در ترازوی پار
همیشه تا که بود اسم یاری و یاور
همیشه تا که بود نام اندک و بسیار
تو را ز اندک و بسیار بهره نیکی باد
که بدر یاور دینی و صدر دولت یار
پدر ز دیدن تو شاد و تو هم از او «شاد»
زمانه از تو و تو از زمانه برخوردار
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۱۱ - در مدح خاتم الانبیاء «ص» و اهل بیت و اصحاب او و موعظت و نصیحت گوید
هرکه زین در نشانه ای یابد
چون شود بی نشان نشان او راست
گرتو جوئی عیار این ابرار
از در مصطفات آید راست
چنگ در دامن محمد زن
گر ترا عزم درگه اعلی است
آن محمد که از خزانه سر
خلعت او «لعمرک » و «لولا» است
آن رسولی که در کلام قدیم
یاد تحسین جان او طاها است
آن حبیبی که پایه قدرش
برتر از هرچه در زمین و سما است
آدم از گوهرش چو دریائی است
کاندرو هر دری دو صد دریا است
هر جواهر که بحر او زاید
قیمت آن ندای کرمنا است
گوهر آدمی است در یتیم
آنکه از کان و بحر او أدنی است
هرکه غواص بحر شرع نبی است
صدفش جمله لؤلؤ لالا است
گر دین ره به عشق روی اری
صدف در ببینی از چپ و راست
ور قیاسی کنی ز روی یقین
رونق دین ز عدل عادل خواست
هر فضیلت که مر شهیدان راست
به همان گر کنیم ختم رواست
خاص درگاه کبریاست علی
وین سخن مخلص حقیقت راست
آن دو گلزار دین حسین و حسن
زیور عرش و زینت زهراست
بر روان مهاجر و انصار
بی نهایت ز ما سلام و دعاست
هرکه نه صید راه ایشان است
به یقین دان که کید دام بلاست
راه ایشان طلب که ملک دو کون
ذره آفتاب ایشان راست
ملک باقی مده به دست زوال
نوش دنیا مخور که زهر فناست
به نشاط جهان مشو مغرور
غم دین به ز شادی دنیاست
قحبه دل فریب و شورانگیز
شوخ چشم و هوائی و رعناست
برگشاده ز فان به سحر و فسون
دل مبند اندرو که عین خطاست
ایمن اندر سرای عاریتی
چه نشینی چو می بباید خاست
دوستی می نمایدت دشمن
حانت اندر دهان اژدرهاست
مال و فرزند را که داری دوست
هر دو از قول حق تو را اعداست
تکیه بر عمر و مال و جاه امروز
بگذشت و قیامتت فرداست
از پی سود خویش هر روزی
همه ساله قیامت تو رواست
از حلال و حرام نندیشی
مال جمع آوریدنت عمداست
گر حلال است در حساب آید
ور حرام است جمله رنج و عناست
تیز فهمی به درس سود و زیان
کند طبعی که علم دین ز کجاست
دین به دنیا فروشی از غفلت
تو ندانی که آن همه یغماست
مکن ای خواجه خویشتن دریاب
طلبت جملگی خلاف رضاست
آخر از کرده ها پشیمان شو
بازگشت جهانیان به خداست
گوشه گیر از جهان ظلمانی
به جهانی که جمله نور و ضیاست
گرتو زین دیوخانه فرد آئی
جفت جان تو در جنان حور است
از پی نان دویدنت شب و روز
قوت حرصت آسیا آساست
تا تو مغرور سرکشی شده ای
بر نهاد تو عافیت نه رواست
آب اومید تست خاک آلود
تابرونت ز کبر بادافزاست
از پی نانهاده رنجه شدن
این نه آئین مردم داناست
گرتو دانشوری یقین طلبی
که ز بهر تو شد هر آنچه تو راست
راه آزادگان به مستی نیست
خالی از جهل و کبر و عجب و ریاست
گر سری داری اندر این ره را
پای بر نفس اگر نهی زیباست
این چنین راه اگر توانی رفت
منزل جانت درگه مولاست
پی سلمان و راه بوذرگیر
که دوای تو درد بودرد است
مرد میدان عشق ایشانند
لیک در راهشان ریاضت هاست
عشق باید کت از تو بستاند
ورنه باقی همه مزاح و هوا است
هیچ دل نیست بی تجلی حق
لیک هستی تو حجاب لقا است
گر تو از خود دمی فرود آئی
هودج جانت بارگاه خداست
ملت و مذهب محمد گیر
تا مطهر شوی ز هر چه خطا است
چون شود بی نشان نشان او راست
گرتو جوئی عیار این ابرار
از در مصطفات آید راست
چنگ در دامن محمد زن
گر ترا عزم درگه اعلی است
آن محمد که از خزانه سر
خلعت او «لعمرک » و «لولا» است
آن رسولی که در کلام قدیم
یاد تحسین جان او طاها است
آن حبیبی که پایه قدرش
برتر از هرچه در زمین و سما است
آدم از گوهرش چو دریائی است
کاندرو هر دری دو صد دریا است
هر جواهر که بحر او زاید
قیمت آن ندای کرمنا است
گوهر آدمی است در یتیم
آنکه از کان و بحر او أدنی است
هرکه غواص بحر شرع نبی است
صدفش جمله لؤلؤ لالا است
گر دین ره به عشق روی اری
صدف در ببینی از چپ و راست
ور قیاسی کنی ز روی یقین
رونق دین ز عدل عادل خواست
هر فضیلت که مر شهیدان راست
به همان گر کنیم ختم رواست
خاص درگاه کبریاست علی
وین سخن مخلص حقیقت راست
آن دو گلزار دین حسین و حسن
زیور عرش و زینت زهراست
بر روان مهاجر و انصار
بی نهایت ز ما سلام و دعاست
هرکه نه صید راه ایشان است
به یقین دان که کید دام بلاست
راه ایشان طلب که ملک دو کون
ذره آفتاب ایشان راست
ملک باقی مده به دست زوال
نوش دنیا مخور که زهر فناست
به نشاط جهان مشو مغرور
غم دین به ز شادی دنیاست
قحبه دل فریب و شورانگیز
شوخ چشم و هوائی و رعناست
برگشاده ز فان به سحر و فسون
دل مبند اندرو که عین خطاست
ایمن اندر سرای عاریتی
چه نشینی چو می بباید خاست
دوستی می نمایدت دشمن
حانت اندر دهان اژدرهاست
مال و فرزند را که داری دوست
هر دو از قول حق تو را اعداست
تکیه بر عمر و مال و جاه امروز
بگذشت و قیامتت فرداست
از پی سود خویش هر روزی
همه ساله قیامت تو رواست
از حلال و حرام نندیشی
مال جمع آوریدنت عمداست
گر حلال است در حساب آید
ور حرام است جمله رنج و عناست
تیز فهمی به درس سود و زیان
کند طبعی که علم دین ز کجاست
دین به دنیا فروشی از غفلت
تو ندانی که آن همه یغماست
مکن ای خواجه خویشتن دریاب
طلبت جملگی خلاف رضاست
آخر از کرده ها پشیمان شو
بازگشت جهانیان به خداست
گوشه گیر از جهان ظلمانی
به جهانی که جمله نور و ضیاست
گرتو زین دیوخانه فرد آئی
جفت جان تو در جنان حور است
از پی نان دویدنت شب و روز
قوت حرصت آسیا آساست
تا تو مغرور سرکشی شده ای
بر نهاد تو عافیت نه رواست
آب اومید تست خاک آلود
تابرونت ز کبر بادافزاست
از پی نانهاده رنجه شدن
این نه آئین مردم داناست
گرتو دانشوری یقین طلبی
که ز بهر تو شد هر آنچه تو راست
راه آزادگان به مستی نیست
خالی از جهل و کبر و عجب و ریاست
گر سری داری اندر این ره را
پای بر نفس اگر نهی زیباست
این چنین راه اگر توانی رفت
منزل جانت درگه مولاست
پی سلمان و راه بوذرگیر
که دوای تو درد بودرد است
مرد میدان عشق ایشانند
لیک در راهشان ریاضت هاست
عشق باید کت از تو بستاند
ورنه باقی همه مزاح و هوا است
هیچ دل نیست بی تجلی حق
لیک هستی تو حجاب لقا است
گر تو از خود دمی فرود آئی
هودج جانت بارگاه خداست
ملت و مذهب محمد گیر
تا مطهر شوی ز هر چه خطا است
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۱۲ - در موعظت و نصیحت و حقانیت مذهب اثنا عشری گوید
تا کی از هزل و هوس دنبال شیطان داشتن
اعتقاد اهرمن در حق یزدان داشتن
در وفای فتنه گوش عافیت برپیختن
در هوای نفس چشم عقل حیران داشتن
از عمارت کردن بیهوده در کوی هوس
خانه شهوت به شه دیوار شیطان داشتن
خویشتن را با می و معشوق در ایوان باغ
چون گل خندان و چون سرو خرامان داشتن
تا کی آخر در شکر خواب غرور روزگار
این کمین گاه شیاطین را شبستان داشتن
مهربای مهر کنج عقل کن تا چند از این
خشم در دل چون سگ اندر کنج کهدان داشتن
از پی آزار خلق اندر ره آز و نیاز
چون سباع از خشم و کینه چنگ و دندان داشتن
مهر دنیا برکن از دل گر تو را دین آرزوست
خود دو ضد در یک قفس دانی که نتوان داشتن
دنیی و عقبی همی خواهی که اقطاعت شود
ناید از شاهی چو تو توران و ایران داشتن
ای که گوئی با وجود من به میدان نبرد
شهسواران را مسلم نیست چوگان داشتن
بس که بر دشت قیامت خواهدت کردار بد
راست همچون گوی سرگردان به میدان داشتن
گر بری فرمان یزدان کی بود حاجت تو را
هر دم از درگاه سلطان گوش فرمان داشتن
اندران ساعت که سلطان از تو عاجزتر بود
سودکی دارد تو را فرمان سلطان داشتن
چه به دنیا بر غرور کردن اعتماد
چه به گلخن تکیه بر دیوار ویران داشتن
جاودان اندر جهنم رنجها باید کشید
زین دو روزه در جهان خود را تن آسان داشتن
گر بگشتی زنده خواجه ایمن استی از عذاب
گر بمردی باز رستی خر ز پالان داشتن
هم ز کردار بد تو است اینکه مالک را به حشر
در سقر باید شرار نار رخشان داشتن
گر نبودی آن همه بی رسمی فرعون شوم
کف موسی را نبودی رسم ثعبان داشتن
زان به نیکی نیستت میلی که مایل بوده ای
سامری در طاعت موسی عمران داشتن
از تلطف جاه یابی وز تکبر چاهسار
از خرد زیباست این گم کردن و آن داشتن
از تلطف سنت موسی و هارون به بود
کز تکبر مذهب فرعون و هامان داشتن
آن مکن کز چاه دنیا چون برآئی بایدت
خویشتن را جاودان زندان نیران داشتن
پند دانا گیر زیرا کار نادانا بود
یوسف ازچه برگشیدن پس به زندان داشتن
گر مسلمانی مسلم کی شود هرگز تو را
عزم و قصد جان و مال هر مسلمان داشتن
در گنه کردن خرد خصم و هوی یار تو شد
تا چه بینی عاقبت زین درد و درمان داشتن
با خرد باش ارچه خصم توست زیرا گفته اند
«خصم دانا بهتر است از یار نادان داشتن »
جان اسیر عشق جانان کردن از تاریکی است
دل براومید وصال و بیم هجران داشتن
گربمردی می روی دانی که از روی خرد
شرط مردان نیست در دل عشق جانان داشتن
ای بسا از بیم لرزان گشته چون بید اندر آب
روز حشر از یار چون سرو خرامان داشتن
رفته ای در گلخن شهوت چو سگ تا بایدت
از پی شیر غضب پستان فراوان داشتن
گرد بستان خرد لختی تماشا کن چو مرغ
کوز بستان گشت و ایمن شد ز پستان داشتن
راه و رسم آن جهانی گیر و این گیتی مدار
که گل سوری به از خار مغیلان داشتن
هرکه ادنی مایه عقلی دارد او از ابلهی است
در زیادت کردن زر دین به نقصان داشتن
تا کی ای بازارگان هرزه رو با خویشتن
برگ و ساز راه عمان و بدخشان داشتن
چون نداند کرد دفع مرگ تو آخر چه نفع
جان رنجور تو را زین در و مرجان داشتن
با ملک بازارگانی کن که خواهی در بهشت
هر یکی را تا ابد ده باره چندان داشتن
از سرشک دیده بر عذر گناهان درفشان
تا نباید منت از دریای عمان داشتن
از رفیقان بدآموزت همی باید برید
وانگهی کار دو گیتی را به سامان داشتن
از رفیقان به دار بینی جهنم طرفه نیست
زانکه یوسف چاه دید از بهر اخوان داشتن
زیر ایوان فلک باشی ضرورت باشدت
هر زمان از دست کیوان بانگ و افغان داشتن
در سرای باقی افکن رخت جان کانجا توان
نور کیوان آب حیوان خاک ایوان داشتن
میزبانیهای رضوانی به خلد اندر تو را
گر چو ابراهیم خو داری به مهمان داشتن
آوری عید بزرگ از قربت ایزد به دست
گرچو اسماعیل خواهی پای قربان داشتن
چون سلیمان گر نداری خاتم اندر ملک دین
خاتم دین بایدت خود را چو سلمان داشتن
بنده را مفخر بود توفیق طاعت یافتن
باد را واجب کند تخت سلیمان داشتن
پیرگشتی و هنوزت نیست از رفتن خبر
چیست این آخر نخواهی جاودان جان داشتن
آرزومند است مرگ اندر جهان جان تو را
چند خواهی پشه ای را در بیابان داشتن
ازپس هفتاد سال ای پیر تدبیر تو چیست
جز به تقصیر گذشته دل پشیمان داشتن
پای در مسجد نهادن دست در طاعت زدن
لب پر از تسبیح کردن دل به فرمان داشتن
روی زرد و آه سرد و دل پر «از» اندوه و درد
جان غریوان سینه بریان دیده گریان داشتن
آشکارا بودی ار بودی تو را زهد و ورع
کی توان ای د«و»ست عشق و مشک پنهان داشتن
از دل پاکیزه شاید علم دین آموختن
در سبوی خضر باید آب حیوان داشتن
قاعده است اندر ره دین مرد را عیاروار
نیزه حجت گرفتن تیغ برهان داشتن
نیزه و تیغت همی باید زد اندر راه دین
تو عصاور گوه خواهی چون لت انبان داشتن
با سلیحی در قیامت شو که ره ناایمن است
شخص عریان چون توان در تیرباران داشتن
باگشاد ناوک اندازان روز رستخیز
از عمل باید زره وز علم و خفتان داشتن
بی عمل رفتن به محشر آنچنان دان کز قیاس
عورتی را بر ملای خلق عریان داشتن
هان و هان ای بنده تا عاصی نباشی در خدای
با چنین سلطان که یارد رای عصیان داشتن
با گناهان از نهیب خشم او ایمن مباش
کز دعای نوح باید چشم طوفان داشتن
گرد بهمان و فلان کم گرد چون باید تو را
وقت حاجت قصه برحنان و منان داشتن
چند باایزد تعالی مکر و دستان ساختن
چند با ابلیس ملعون عهد و پیمان داشتن
دست برخاطر نه اکنون چون نداری پای او
طاقت سندان کجا خواهد سپندان داشتن
ملت احمد طلب بی شرع او عالم مخواه
زانکه کار هرزه باشد بی گهر کان داشتن
بی محمد شغل امت نیست دین آراستن
بی سلیمان کار دیوان نیست دیوان داشتن
بعد از احمد دامن مهر علی در پای کش
زانکه بس ناخوش بود بی سرگریبان داشتن
وز پس او یازده سید که ما را واجب است
اعتماد عقبی و دنیا بر ایشان داشتن
حب اهل البیت اصحاب آن چنان دارم به طبع
کم به تیغ از دوستیشان باز نتوان داشتن
مهر جان و عقل چون مهر ابوبکر و عمر
لیک نتوانم علی را بعد عثمان داشتن
ای قوامی زین سخنها کان گوهر گشته ای
گرچه کارت پیش از این بودست دکان داشتن
نانبائی که این چنین نانها پزد او را سزد
در ده هفتم فلک کیوان دهقان داشتن
خاطر تیز تو را باشد سپهر و آفتاب
فارغ است از آسیای و آسیابان داشتن
از خمیر فکرت توست این که داند روزگار
ماه را چون چرخ همچون گرده بر خوان داشتن
بخ بخ آن کو مشتری باشد چو تو خباز را
کز تو خواهد جاودان هم نام و هم نان داشتن
اعتقاد اهرمن در حق یزدان داشتن
در وفای فتنه گوش عافیت برپیختن
در هوای نفس چشم عقل حیران داشتن
از عمارت کردن بیهوده در کوی هوس
خانه شهوت به شه دیوار شیطان داشتن
خویشتن را با می و معشوق در ایوان باغ
چون گل خندان و چون سرو خرامان داشتن
تا کی آخر در شکر خواب غرور روزگار
این کمین گاه شیاطین را شبستان داشتن
مهربای مهر کنج عقل کن تا چند از این
خشم در دل چون سگ اندر کنج کهدان داشتن
از پی آزار خلق اندر ره آز و نیاز
چون سباع از خشم و کینه چنگ و دندان داشتن
مهر دنیا برکن از دل گر تو را دین آرزوست
خود دو ضد در یک قفس دانی که نتوان داشتن
دنیی و عقبی همی خواهی که اقطاعت شود
ناید از شاهی چو تو توران و ایران داشتن
ای که گوئی با وجود من به میدان نبرد
شهسواران را مسلم نیست چوگان داشتن
بس که بر دشت قیامت خواهدت کردار بد
راست همچون گوی سرگردان به میدان داشتن
گر بری فرمان یزدان کی بود حاجت تو را
هر دم از درگاه سلطان گوش فرمان داشتن
اندران ساعت که سلطان از تو عاجزتر بود
سودکی دارد تو را فرمان سلطان داشتن
چه به دنیا بر غرور کردن اعتماد
چه به گلخن تکیه بر دیوار ویران داشتن
جاودان اندر جهنم رنجها باید کشید
زین دو روزه در جهان خود را تن آسان داشتن
گر بگشتی زنده خواجه ایمن استی از عذاب
گر بمردی باز رستی خر ز پالان داشتن
هم ز کردار بد تو است اینکه مالک را به حشر
در سقر باید شرار نار رخشان داشتن
گر نبودی آن همه بی رسمی فرعون شوم
کف موسی را نبودی رسم ثعبان داشتن
زان به نیکی نیستت میلی که مایل بوده ای
سامری در طاعت موسی عمران داشتن
از تلطف جاه یابی وز تکبر چاهسار
از خرد زیباست این گم کردن و آن داشتن
از تلطف سنت موسی و هارون به بود
کز تکبر مذهب فرعون و هامان داشتن
آن مکن کز چاه دنیا چون برآئی بایدت
خویشتن را جاودان زندان نیران داشتن
پند دانا گیر زیرا کار نادانا بود
یوسف ازچه برگشیدن پس به زندان داشتن
گر مسلمانی مسلم کی شود هرگز تو را
عزم و قصد جان و مال هر مسلمان داشتن
در گنه کردن خرد خصم و هوی یار تو شد
تا چه بینی عاقبت زین درد و درمان داشتن
با خرد باش ارچه خصم توست زیرا گفته اند
«خصم دانا بهتر است از یار نادان داشتن »
جان اسیر عشق جانان کردن از تاریکی است
دل براومید وصال و بیم هجران داشتن
گربمردی می روی دانی که از روی خرد
شرط مردان نیست در دل عشق جانان داشتن
ای بسا از بیم لرزان گشته چون بید اندر آب
روز حشر از یار چون سرو خرامان داشتن
رفته ای در گلخن شهوت چو سگ تا بایدت
از پی شیر غضب پستان فراوان داشتن
گرد بستان خرد لختی تماشا کن چو مرغ
کوز بستان گشت و ایمن شد ز پستان داشتن
راه و رسم آن جهانی گیر و این گیتی مدار
که گل سوری به از خار مغیلان داشتن
هرکه ادنی مایه عقلی دارد او از ابلهی است
در زیادت کردن زر دین به نقصان داشتن
تا کی ای بازارگان هرزه رو با خویشتن
برگ و ساز راه عمان و بدخشان داشتن
چون نداند کرد دفع مرگ تو آخر چه نفع
جان رنجور تو را زین در و مرجان داشتن
با ملک بازارگانی کن که خواهی در بهشت
هر یکی را تا ابد ده باره چندان داشتن
از سرشک دیده بر عذر گناهان درفشان
تا نباید منت از دریای عمان داشتن
از رفیقان بدآموزت همی باید برید
وانگهی کار دو گیتی را به سامان داشتن
از رفیقان به دار بینی جهنم طرفه نیست
زانکه یوسف چاه دید از بهر اخوان داشتن
زیر ایوان فلک باشی ضرورت باشدت
هر زمان از دست کیوان بانگ و افغان داشتن
در سرای باقی افکن رخت جان کانجا توان
نور کیوان آب حیوان خاک ایوان داشتن
میزبانیهای رضوانی به خلد اندر تو را
گر چو ابراهیم خو داری به مهمان داشتن
آوری عید بزرگ از قربت ایزد به دست
گرچو اسماعیل خواهی پای قربان داشتن
چون سلیمان گر نداری خاتم اندر ملک دین
خاتم دین بایدت خود را چو سلمان داشتن
بنده را مفخر بود توفیق طاعت یافتن
باد را واجب کند تخت سلیمان داشتن
پیرگشتی و هنوزت نیست از رفتن خبر
چیست این آخر نخواهی جاودان جان داشتن
آرزومند است مرگ اندر جهان جان تو را
چند خواهی پشه ای را در بیابان داشتن
ازپس هفتاد سال ای پیر تدبیر تو چیست
جز به تقصیر گذشته دل پشیمان داشتن
پای در مسجد نهادن دست در طاعت زدن
لب پر از تسبیح کردن دل به فرمان داشتن
روی زرد و آه سرد و دل پر «از» اندوه و درد
جان غریوان سینه بریان دیده گریان داشتن
آشکارا بودی ار بودی تو را زهد و ورع
کی توان ای د«و»ست عشق و مشک پنهان داشتن
از دل پاکیزه شاید علم دین آموختن
در سبوی خضر باید آب حیوان داشتن
قاعده است اندر ره دین مرد را عیاروار
نیزه حجت گرفتن تیغ برهان داشتن
نیزه و تیغت همی باید زد اندر راه دین
تو عصاور گوه خواهی چون لت انبان داشتن
با سلیحی در قیامت شو که ره ناایمن است
شخص عریان چون توان در تیرباران داشتن
باگشاد ناوک اندازان روز رستخیز
از عمل باید زره وز علم و خفتان داشتن
بی عمل رفتن به محشر آنچنان دان کز قیاس
عورتی را بر ملای خلق عریان داشتن
هان و هان ای بنده تا عاصی نباشی در خدای
با چنین سلطان که یارد رای عصیان داشتن
با گناهان از نهیب خشم او ایمن مباش
کز دعای نوح باید چشم طوفان داشتن
گرد بهمان و فلان کم گرد چون باید تو را
وقت حاجت قصه برحنان و منان داشتن
چند باایزد تعالی مکر و دستان ساختن
چند با ابلیس ملعون عهد و پیمان داشتن
دست برخاطر نه اکنون چون نداری پای او
طاقت سندان کجا خواهد سپندان داشتن
ملت احمد طلب بی شرع او عالم مخواه
زانکه کار هرزه باشد بی گهر کان داشتن
بی محمد شغل امت نیست دین آراستن
بی سلیمان کار دیوان نیست دیوان داشتن
بعد از احمد دامن مهر علی در پای کش
زانکه بس ناخوش بود بی سرگریبان داشتن
وز پس او یازده سید که ما را واجب است
اعتماد عقبی و دنیا بر ایشان داشتن
حب اهل البیت اصحاب آن چنان دارم به طبع
کم به تیغ از دوستیشان باز نتوان داشتن
مهر جان و عقل چون مهر ابوبکر و عمر
لیک نتوانم علی را بعد عثمان داشتن
ای قوامی زین سخنها کان گوهر گشته ای
گرچه کارت پیش از این بودست دکان داشتن
نانبائی که این چنین نانها پزد او را سزد
در ده هفتم فلک کیوان دهقان داشتن
خاطر تیز تو را باشد سپهر و آفتاب
فارغ است از آسیای و آسیابان داشتن
از خمیر فکرت توست این که داند روزگار
ماه را چون چرخ همچون گرده بر خوان داشتن
بخ بخ آن کو مشتری باشد چو تو خباز را
کز تو خواهد جاودان هم نام و هم نان داشتن
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۱۳ - در تفکر در آثار قدرت خدای تعالی و در موعظت و نصیحت گوید
خداوندی است عالم را جهان آرای و گیتی بان
که عالم را همی دارد نگاری چون نگارستان
نگه دارنده خلقان؛ پدید آرنده گیتی
که رحمتهاش بی حد است و نعمتهاش بی پایان
جهانداری که می دارد ؛ به ترتیب و نسق عالم
بهر فصلی به دیگر شکل و هر وقتی به دیگر سان
گهی روز آورد گه شب ؛ گهی خورشید و گاهی مه
گهی سرما گهی گرما؛ گهی افزون گهی نقصان
بفصل نوبهار اندر؛ بهشت آئین کند گیتی
عروسان بهاری را؛ ببندد کله در بستان
ز جرم ابر هر ساعت زند بر مه سراپرده
بدست باد هر لحظه کند در باغ شادروان
رخ بستان کند تازه ؛ دل مرغان کند خرم
نهان گل کند پیدا ؛دهان غنچه را خندان
ز نرگس تاج زر سازد ؛ ز گلبن تخت پیروزه
ز برگ لاله ها گلشن ؛ ز شاخ سروها ایوان
ز صنعش عندلیب ازشاخ سوگند دهد گل را
به چشم نرگس سیراب و روی لاله نعمان
گهی ازقطره باران به شاخ ارغوان سازد
کنار لاله پرلؤلؤ میان باغ پرمرجان
چو او بستان بیاراید به گلها راست پنداری
بحورالعین همی بخشد ز جنت حله ها رضوان
چو از گل صورت انگیزد بجنبد باد نوروزی
چو رنگ گل برآمیزد بیاید بوی تابستان
ز تقدیرش به تابستان چنان گرما شود غالب
که گردد ماهی اندر آب و مرغ اندر هوا بریان
چو خورشید درخشنده کله گوشه برافرازد
قبای آتشین گردد به تن برتوزی و کتان
ز گرما و عرق مردم غرق در آب و در آتش
تو گوئی کز تنور نوح برخیزد همی طوفان
کند برگ درختان را به ماه مهرگان زرین
چو گردد ابر گوهر بار بر کهسار سیم افشان
ز صنعش خوشه انگور زیر برگ پنداری
چو شاخ زلف معشوق است در زیر کله پنهان
درون نار خون آلود کرده چون دل عاشق
برون سیب رنگی ساخته چون عارض جانان
ز شاخ آویخته در باغ شکل سیب سیمائی
تو گوئی گوی سیمین است بر پیروزه گون چوگان
یکی چون گوهر اندر زر یکی چون لعل در مینا
یکی چون ماه در عقرب یکی چون زهره در میزان
میان آن چنان گرما کمال قدرت ایزد
یکی سرما پدید آرد که گرما را کند ریحان
جهان آهنگری گردد که خورشیدش بود کوره
به دستش باده چون سوهان به پیشش آب چون سندان
درآید زاغ چون ابلیس در بستان چون جنت
درخت از حله نوروز چون آدم شود عریان
بیاراید به دیباهای چینی باغ و بستان را
ز قطر برف چون کافور و پر زاغ و چون قطران
به امرش آبها در جو فسرده خونها در تن
نفس در حلقها بی جان و جان در شخصها رنجان
جهان را دم فرو رفته فلک را روی بگرفته
هوا چون بیدلی گریان زمین چون مرده بی جان
که را باشد چنین قدرت که داند این همه حکمت
به جز دارنده دانای پیدا بین پنهان دان
جز او از شمس نورانی به میزان و حمل هرگز
که دارد روز و شب را راست بی معیار و بی میزان
همی نوروز مه روزی تماشا را برون رفتم
که تا از دیده عبرت ببینم قدرت یزدان
ز بس گلهای گوناگون جهان دیدم چو طاوسی
که اندر جلوه خوبی خرامد گرد سروستان
به عینه سروها در باغ و گلها در چمن گوئی
نگارانند در ایوان سوارانند در میدان
به داغ عشق هر نوگل نوای مرغکی دیدم
به گرد باغها تازان زنان بر شاخها دستان
سرایان پیش گل بلبل ز سوز عشق و درد دل
تو در خوبی سرافرازی و من در عشق سرگردان
چو دستم سوی گل یازید بلبل گفت از طیره
دریغ آید مرا گوهر به دست مردم نادان
خرد با من به سر گفتا به چشم سرسری منگر
درین گلهای رنگارنگ وین مرغان نغزالحان
چرا بیت و غزل خوانی همی آواز مرغان را
مگو از خویشتن چیزی که معلومت نباشد آن
زبان حال مرغان را به گوش هوش و جان بشنو
که در تسبیح میگویند:«یا حنان و یا منان »
من مسکین بیچاره به اندیشه فرو رفته
ز صنع آفریننده به مانده عاجز و حیران
برآورد از گریبان بحرا بر آستین پر در
کشان از ماه تا ماهی بهیبت دامن خفتان
دلش بر چشمه خورشید و تن بر تارک گردون
سرش بر خوشه پروین و پی بر گوشه عمان
به اسب باد بر تازان کمان قوس قزح کرده
نهیبش رعد و تیغش برق و تیرش قطره باران
همه عالم درو حیران که عالم کی زند برهم
بمانده او درآن عاجز که ایزد کی دهد فرمان
سپاس آن پادشاهی را کزین گونه بیاراید
نگارستان گیتی را به رنگ و صورت الوان
بعلم محض بی حیلت به صنع پاک بی آلت
کواکب تاخت بر گردون و گردون ساخت بر ارکان
مکان و کان چه داند کرد عالم عالمی داند
که کان پردازد اندر کوه و گوهر سازد اندر کان
نگهبانی است عالم را که این ترتیبها داند
چه داند تابش اختر چه باشد قوت دوران
همه کس داند این معنی که آخر آفریننده
نه ناهید است و نه خورشید و نه بهرام و نه کیوان
خدای پاک بی همتاست دور از وهم و از خاطر
که یارش نیست اندر ملک و مثلش نیست در ارکان
شهان بردرگهش بنده جهان از نعمتش خرم
زمین از قدرتش ساکن سپهر از هیبتش لرزان
بزرگ و خرد و نیک و بد به فرمانش کمربسته
که او را بنده فرمانند هم سلطان و هم دربان
چن و فریاد رس باشد بهر وقتی که درمانی
پس او را باش و او را خواه و او را خوان و او را دان
الا ای بنده گمره به ره باز آی و طاعت کن
مکن چندین گنه تا کی سیه داری دل و دیوان
برین درگه همی باید به جان و دل کمربستن
کزین خدمت به دست آید بقای ملک جاویدان
به خدمت کردن سلطان ز طاعت باز می مانی
اگر گیرد ایزد حمایت کی کند سلطان
بترس از آفت دنیا طلب کن راحت عقبی
که درمانی است این بی درد و آن دردی است بی درمان
به مهر و خلق و خوشخوئی چرا خندان نداری لب
چه گیری کینه اندر دل چه داری در شکم دندان
نباشد مردم دیندار کین دار و جفاپیشه
نپاید نور با ظلمت نسازد کفر با ایمان
تو مرد جبرئیل و مرد میکائیل کی باشی
که با ابلیس هم عهدی و بالاقیس هم پیمان
تو را باکار خیر و کار طاعت نیست کار ای دل
به دنبال هوس می تاز و عیش خویشتن میزان
کسی کو مرد نباشد به دینش کی بود رغبت
که آنجا ماتم و گریه است و اینجا مطرب و مهمان
اگر خواهی که در جنت عزیز مملکت باشی
به رنج نفس در دنیا چو یوسف باش در زندان
ظفر برتو نیابد دیو اگر قرآن سپرسازی
نپاید آیت دیوان ز پیش آیت قرآن
به خدمت کردن سلطان تن اندر داده هرزه
اگرایزد کند قهری حمایت کی کند سلطان
بنای انبان همی مانی ازین گفتار بیهوده
که از راه گلو نائی و از طبل شکم انبان
اگرتو راستی ورزی حقیقت تاجور گردی
که تیر از راستی دارد به سر بر تاج از پیکان
وگر انصاف ده باشی بماند نام تو برجا
که چون سلطان بود عادل بماند عالم آبادان
چو یابند ازتو انصافی بماند نام نیک از تو
به نیکی در جهان ماند است نام عدل نوشروان
به نیکی کوش کز نیکی نجات آخرت باشد
به دارای دوست روزی چند دست از حیله و دستان
همه نیکی بدین اندرز موسی بود و از هارون
همه بدنامی دنیا ز فرعون است و ز هامان
زکاتت می بباید داد و تو رشوت همی گیری
به واجب چون همی ندهی بنا واجب ز کس مستان
خردمندی به جای آور، می نگیز آتش فتنه
وگر ننشیند این آتش به آب عافیت بنشان
همه ساله همی گوئی که مفسد رایتی برکش
نگوئی هیچ یک روزی که مقری آیتی برخوان
به شبها در عبادتها طلب کن جنت باقی
که اندر موضع تاریک باشد چشمه حیوان
به آسانی نشاید یافت ملک جاودانی را
که در دریا غرق گردد به طمع سود بازرگان
نماز و روزه و خیرات و احکام است دینت را
که گرد قلعه در باشد درو در بند شهرستان
تو را دانم شگفت آید اگر شه نامه نشنیدی
حدیث مردی سرخاب و زور رستم دستان
اگرتو هفت خوان دل به تیغ عقل بگشائی
نباشد پهلوان چون تو نه در توران و نه در ایران
جهان چون مادری پیر است و تو چون کودکی خردی
درو آویخته از عشق همچون بچه در پستان
به چشم عشق تو مانند معشوقی است تازنده
چو دیدی راحت وصلش ببینی آفت هجران
تومانی گوسفندی را که باشد در چراگاهی
نمی دانی که خواهی بود عید مرگ را قربان
عمارتها مکن نچندین سرای و باغ دنیا را
که می بینی که از مرگ است خان و مانها ویران
نهنگ مرگ بسیاری بیفکند است مردان را
که ازهر شیرمردی شیرتر بودند در جولان
بسا معشوق زیبا رخ بمانده زیر خاک اندر
که دلداران چین بودند و مه رویان ترکستان
ترا هم باز باید خورد یک روزی همین شربت
اگر تلخ است و گر شیرین گردشوار و گر آسان
اگر مردی و گر نامرد اگر زشتی و گر نیکو
اگر پیری و گر برنا و گر دانا و گر نادان
اجل همچون پلی باشد به راه آن جهان اندر
که آنجا رهگذر دارد همه کس کائنا من کان
غم روزی مخور چندین که ازپیش تو روزی ده
تو را چندانکه می باید فرستاده است صد چندان
غم تو کی توان خوردن کز آنها نیستی آخر
کشیدن باز نتوانی همی یک مرده نان از خوان
چو آمد نوبت پیری ز دنیا دست کوته کن
بیاور اندکی طاعت که خوش ناید همه عصیان
شد آن دولت که بودی تازه همچون شاخ نوروزی
کنون پژمرده و زردی چو باغ ازباد مهریجان
جوانی و جمالت رفت و تو اینک بخواهی شد
چه داری گوش طاعت کن چه باشی کاهل و کسلان
خداوند جهان با تو کرمها کرده چندینی
دلیری کرد با ایزد چنین یکبارگی نتوان
نخواهد کرد برتو کاراگر زین بیشتر گویم
مگر درتو فکند ایزد ز خشم خویشتن خذلان
نصیحتها ز من بشنو اگر چت سخت میآید
چو کری ناقوامیها قوامی را مکن تاوان
قوامی نانبائی شد از بازار توحیدش
به شرق و غرب در نان است و بر هفت آسمان دکان
بدان ده در؛ همی کاندر گندمهای پاکش را
که ملک سرمدی ملک است و فضل ایزدی دهقان
جهان او را جوالی گشت و گردون آسیائی شد
که آنجا آرد مهتابست و اینجا برجها قبان
زرش در کیسه اقبال و نان بر خوانچه دولت
ستاره گفت بستان هین فلک گفتا بیاور هان
شب و روزش دو مزدورند کز خورشید و ماه او را
تنور افروخت در مغرب که از مشرق برآید نان
خردمند از این نان خور که تا جانت بیفزاید
که باشد میده ما را خمیر از عقل و آب از جان
تو را گر نان ما باید به جان و دل بخر ورنه
از این دکان فراتر شو که اینجا نیست نان ارزان
که عالم را همی دارد نگاری چون نگارستان
نگه دارنده خلقان؛ پدید آرنده گیتی
که رحمتهاش بی حد است و نعمتهاش بی پایان
جهانداری که می دارد ؛ به ترتیب و نسق عالم
بهر فصلی به دیگر شکل و هر وقتی به دیگر سان
گهی روز آورد گه شب ؛ گهی خورشید و گاهی مه
گهی سرما گهی گرما؛ گهی افزون گهی نقصان
بفصل نوبهار اندر؛ بهشت آئین کند گیتی
عروسان بهاری را؛ ببندد کله در بستان
ز جرم ابر هر ساعت زند بر مه سراپرده
بدست باد هر لحظه کند در باغ شادروان
رخ بستان کند تازه ؛ دل مرغان کند خرم
نهان گل کند پیدا ؛دهان غنچه را خندان
ز نرگس تاج زر سازد ؛ ز گلبن تخت پیروزه
ز برگ لاله ها گلشن ؛ ز شاخ سروها ایوان
ز صنعش عندلیب ازشاخ سوگند دهد گل را
به چشم نرگس سیراب و روی لاله نعمان
گهی ازقطره باران به شاخ ارغوان سازد
کنار لاله پرلؤلؤ میان باغ پرمرجان
چو او بستان بیاراید به گلها راست پنداری
بحورالعین همی بخشد ز جنت حله ها رضوان
چو از گل صورت انگیزد بجنبد باد نوروزی
چو رنگ گل برآمیزد بیاید بوی تابستان
ز تقدیرش به تابستان چنان گرما شود غالب
که گردد ماهی اندر آب و مرغ اندر هوا بریان
چو خورشید درخشنده کله گوشه برافرازد
قبای آتشین گردد به تن برتوزی و کتان
ز گرما و عرق مردم غرق در آب و در آتش
تو گوئی کز تنور نوح برخیزد همی طوفان
کند برگ درختان را به ماه مهرگان زرین
چو گردد ابر گوهر بار بر کهسار سیم افشان
ز صنعش خوشه انگور زیر برگ پنداری
چو شاخ زلف معشوق است در زیر کله پنهان
درون نار خون آلود کرده چون دل عاشق
برون سیب رنگی ساخته چون عارض جانان
ز شاخ آویخته در باغ شکل سیب سیمائی
تو گوئی گوی سیمین است بر پیروزه گون چوگان
یکی چون گوهر اندر زر یکی چون لعل در مینا
یکی چون ماه در عقرب یکی چون زهره در میزان
میان آن چنان گرما کمال قدرت ایزد
یکی سرما پدید آرد که گرما را کند ریحان
جهان آهنگری گردد که خورشیدش بود کوره
به دستش باده چون سوهان به پیشش آب چون سندان
درآید زاغ چون ابلیس در بستان چون جنت
درخت از حله نوروز چون آدم شود عریان
بیاراید به دیباهای چینی باغ و بستان را
ز قطر برف چون کافور و پر زاغ و چون قطران
به امرش آبها در جو فسرده خونها در تن
نفس در حلقها بی جان و جان در شخصها رنجان
جهان را دم فرو رفته فلک را روی بگرفته
هوا چون بیدلی گریان زمین چون مرده بی جان
که را باشد چنین قدرت که داند این همه حکمت
به جز دارنده دانای پیدا بین پنهان دان
جز او از شمس نورانی به میزان و حمل هرگز
که دارد روز و شب را راست بی معیار و بی میزان
همی نوروز مه روزی تماشا را برون رفتم
که تا از دیده عبرت ببینم قدرت یزدان
ز بس گلهای گوناگون جهان دیدم چو طاوسی
که اندر جلوه خوبی خرامد گرد سروستان
به عینه سروها در باغ و گلها در چمن گوئی
نگارانند در ایوان سوارانند در میدان
به داغ عشق هر نوگل نوای مرغکی دیدم
به گرد باغها تازان زنان بر شاخها دستان
سرایان پیش گل بلبل ز سوز عشق و درد دل
تو در خوبی سرافرازی و من در عشق سرگردان
چو دستم سوی گل یازید بلبل گفت از طیره
دریغ آید مرا گوهر به دست مردم نادان
خرد با من به سر گفتا به چشم سرسری منگر
درین گلهای رنگارنگ وین مرغان نغزالحان
چرا بیت و غزل خوانی همی آواز مرغان را
مگو از خویشتن چیزی که معلومت نباشد آن
زبان حال مرغان را به گوش هوش و جان بشنو
که در تسبیح میگویند:«یا حنان و یا منان »
من مسکین بیچاره به اندیشه فرو رفته
ز صنع آفریننده به مانده عاجز و حیران
برآورد از گریبان بحرا بر آستین پر در
کشان از ماه تا ماهی بهیبت دامن خفتان
دلش بر چشمه خورشید و تن بر تارک گردون
سرش بر خوشه پروین و پی بر گوشه عمان
به اسب باد بر تازان کمان قوس قزح کرده
نهیبش رعد و تیغش برق و تیرش قطره باران
همه عالم درو حیران که عالم کی زند برهم
بمانده او درآن عاجز که ایزد کی دهد فرمان
سپاس آن پادشاهی را کزین گونه بیاراید
نگارستان گیتی را به رنگ و صورت الوان
بعلم محض بی حیلت به صنع پاک بی آلت
کواکب تاخت بر گردون و گردون ساخت بر ارکان
مکان و کان چه داند کرد عالم عالمی داند
که کان پردازد اندر کوه و گوهر سازد اندر کان
نگهبانی است عالم را که این ترتیبها داند
چه داند تابش اختر چه باشد قوت دوران
همه کس داند این معنی که آخر آفریننده
نه ناهید است و نه خورشید و نه بهرام و نه کیوان
خدای پاک بی همتاست دور از وهم و از خاطر
که یارش نیست اندر ملک و مثلش نیست در ارکان
شهان بردرگهش بنده جهان از نعمتش خرم
زمین از قدرتش ساکن سپهر از هیبتش لرزان
بزرگ و خرد و نیک و بد به فرمانش کمربسته
که او را بنده فرمانند هم سلطان و هم دربان
چن و فریاد رس باشد بهر وقتی که درمانی
پس او را باش و او را خواه و او را خوان و او را دان
الا ای بنده گمره به ره باز آی و طاعت کن
مکن چندین گنه تا کی سیه داری دل و دیوان
برین درگه همی باید به جان و دل کمربستن
کزین خدمت به دست آید بقای ملک جاویدان
به خدمت کردن سلطان ز طاعت باز می مانی
اگر گیرد ایزد حمایت کی کند سلطان
بترس از آفت دنیا طلب کن راحت عقبی
که درمانی است این بی درد و آن دردی است بی درمان
به مهر و خلق و خوشخوئی چرا خندان نداری لب
چه گیری کینه اندر دل چه داری در شکم دندان
نباشد مردم دیندار کین دار و جفاپیشه
نپاید نور با ظلمت نسازد کفر با ایمان
تو مرد جبرئیل و مرد میکائیل کی باشی
که با ابلیس هم عهدی و بالاقیس هم پیمان
تو را باکار خیر و کار طاعت نیست کار ای دل
به دنبال هوس می تاز و عیش خویشتن میزان
کسی کو مرد نباشد به دینش کی بود رغبت
که آنجا ماتم و گریه است و اینجا مطرب و مهمان
اگر خواهی که در جنت عزیز مملکت باشی
به رنج نفس در دنیا چو یوسف باش در زندان
ظفر برتو نیابد دیو اگر قرآن سپرسازی
نپاید آیت دیوان ز پیش آیت قرآن
به خدمت کردن سلطان تن اندر داده هرزه
اگرایزد کند قهری حمایت کی کند سلطان
بنای انبان همی مانی ازین گفتار بیهوده
که از راه گلو نائی و از طبل شکم انبان
اگرتو راستی ورزی حقیقت تاجور گردی
که تیر از راستی دارد به سر بر تاج از پیکان
وگر انصاف ده باشی بماند نام تو برجا
که چون سلطان بود عادل بماند عالم آبادان
چو یابند ازتو انصافی بماند نام نیک از تو
به نیکی در جهان ماند است نام عدل نوشروان
به نیکی کوش کز نیکی نجات آخرت باشد
به دارای دوست روزی چند دست از حیله و دستان
همه نیکی بدین اندرز موسی بود و از هارون
همه بدنامی دنیا ز فرعون است و ز هامان
زکاتت می بباید داد و تو رشوت همی گیری
به واجب چون همی ندهی بنا واجب ز کس مستان
خردمندی به جای آور، می نگیز آتش فتنه
وگر ننشیند این آتش به آب عافیت بنشان
همه ساله همی گوئی که مفسد رایتی برکش
نگوئی هیچ یک روزی که مقری آیتی برخوان
به شبها در عبادتها طلب کن جنت باقی
که اندر موضع تاریک باشد چشمه حیوان
به آسانی نشاید یافت ملک جاودانی را
که در دریا غرق گردد به طمع سود بازرگان
نماز و روزه و خیرات و احکام است دینت را
که گرد قلعه در باشد درو در بند شهرستان
تو را دانم شگفت آید اگر شه نامه نشنیدی
حدیث مردی سرخاب و زور رستم دستان
اگرتو هفت خوان دل به تیغ عقل بگشائی
نباشد پهلوان چون تو نه در توران و نه در ایران
جهان چون مادری پیر است و تو چون کودکی خردی
درو آویخته از عشق همچون بچه در پستان
به چشم عشق تو مانند معشوقی است تازنده
چو دیدی راحت وصلش ببینی آفت هجران
تومانی گوسفندی را که باشد در چراگاهی
نمی دانی که خواهی بود عید مرگ را قربان
عمارتها مکن نچندین سرای و باغ دنیا را
که می بینی که از مرگ است خان و مانها ویران
نهنگ مرگ بسیاری بیفکند است مردان را
که ازهر شیرمردی شیرتر بودند در جولان
بسا معشوق زیبا رخ بمانده زیر خاک اندر
که دلداران چین بودند و مه رویان ترکستان
ترا هم باز باید خورد یک روزی همین شربت
اگر تلخ است و گر شیرین گردشوار و گر آسان
اگر مردی و گر نامرد اگر زشتی و گر نیکو
اگر پیری و گر برنا و گر دانا و گر نادان
اجل همچون پلی باشد به راه آن جهان اندر
که آنجا رهگذر دارد همه کس کائنا من کان
غم روزی مخور چندین که ازپیش تو روزی ده
تو را چندانکه می باید فرستاده است صد چندان
غم تو کی توان خوردن کز آنها نیستی آخر
کشیدن باز نتوانی همی یک مرده نان از خوان
چو آمد نوبت پیری ز دنیا دست کوته کن
بیاور اندکی طاعت که خوش ناید همه عصیان
شد آن دولت که بودی تازه همچون شاخ نوروزی
کنون پژمرده و زردی چو باغ ازباد مهریجان
جوانی و جمالت رفت و تو اینک بخواهی شد
چه داری گوش طاعت کن چه باشی کاهل و کسلان
خداوند جهان با تو کرمها کرده چندینی
دلیری کرد با ایزد چنین یکبارگی نتوان
نخواهد کرد برتو کاراگر زین بیشتر گویم
مگر درتو فکند ایزد ز خشم خویشتن خذلان
نصیحتها ز من بشنو اگر چت سخت میآید
چو کری ناقوامیها قوامی را مکن تاوان
قوامی نانبائی شد از بازار توحیدش
به شرق و غرب در نان است و بر هفت آسمان دکان
بدان ده در؛ همی کاندر گندمهای پاکش را
که ملک سرمدی ملک است و فضل ایزدی دهقان
جهان او را جوالی گشت و گردون آسیائی شد
که آنجا آرد مهتابست و اینجا برجها قبان
زرش در کیسه اقبال و نان بر خوانچه دولت
ستاره گفت بستان هین فلک گفتا بیاور هان
شب و روزش دو مزدورند کز خورشید و ماه او را
تنور افروخت در مغرب که از مشرق برآید نان
خردمند از این نان خور که تا جانت بیفزاید
که باشد میده ما را خمیر از عقل و آب از جان
تو را گر نان ما باید به جان و دل بخر ورنه
از این دکان فراتر شو که اینجا نیست نان ارزان
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۱۶ - در ستایش و توحید خدای تعالی و درموعظت و نصیحت و مدح قطب الدین ابومنصور مظفربن اردشیر واعظ مروزی معروف به امیر عبادی گوید
مدبری ملکی بر جهان جهانبان است
که هر چه گوئی از او صد هزار چندان است
احد صفت صمدی لم یلد و لم یولد
که پیک «و» نامه او جبرئیل و قرآن است
مقدری که خداوندی کرسی و عرش است
مهیمنی که نگهبان چرخ و ارکانست
یکی که از برگردون ز بیم «و» هیبت اوست
که آفتاب جهانتاب زرد و لرزان است
فلک ز صنع بدیعش به حله ای ماند
که مه ز دامن او چون سر از گریبان است
ز حکم اوست که مه در برابر خورشید
چو عاشقی نگران در جمال جانان است
ز امر اوست که در دست صبح دامن شب
چو شاخ گیسو«ی» حورا به دست رضوان است
ز باغ قدرت و باران رحمتش گوئی
که بحر چون زره و ابر همچو خفتان است
به باغ لعبت لطفش گل نگارین است
ز شاخ مطرب صنعش هزاردستان است
خزان ز برگ رزان زر زند بسکه او
به دست باد که صاحب عیار بستان است
به خطبه کردن او بر شود بشاخ درخت
خطیب زاغ که بر منبر زمستان است
تفکری کن در صنع او موحدوار
که صنع در ره صانع دلیل برهان است
مکن تفکر در ذات او که در طلبش
ضمیر «و» دیده «و» دل کند و کور و حیران است
دلیل روشن بر هستی خدای جهان
برآسمان بلند آفتاب گردان است
رضای خالق هشده هزار عالم را
بخر به جان و دل ای بیخبر که ارزان است
به دنیی اندر آزاد کرد ابلیسی
ز بهر آنکه دلت خواجه تاش شیطان است
دل سیاه تو اندر تن سپید به شکل
چو زنگئی است که اندر قبای کتان است
اگر تو آدمئی با تو خوش بود عالم
که خوان عالم را آدمی نمکدان است
دریغ باشد باران رحمت ایزد
بر آن کسی که سزاوار تیرباران است
تو از گناه پشیمان نه ای و عالم پیر
ز پروریدن چون تو خلف پشیمان است
تو را سخن ز خدای و رسول باید گفت
دلت به هرزه و هزل فلان و بهمانست
خدای عزوجل را بدان کنی خدمت
که گفت جنت باقی سرای مهمان است
چه سود گریه تو در نماز زانکه تو را
دو چشم گریان از بهر مرغ بریان است
اگر مسلمانی راه و رسم سلمان گیر
که این تعصب ناخوش نه رسم سلمان است
مکن تعصب و کافر مخوان مسلمان را
که هر که اهل شهادت بود مسلمان است
بهر دو عالم از ایمان امان توانی یافت
طلاق دنیی و کابین حور ایمان است
بنزد نادان بیداد و داد هر دو یکی است
به چشم کور سیاه و سپید یکسان است
کلاه ایمان بر فرق تو چه نور دهد
که برتن تو ز ظلمت قبای عصیان است
مباش غره به ایمان بی عمل زیرا
بسختن عمل اندر قیامه میزان است
عمارتی بکن آخر سرای عقبی را
که بی خلاف سرانجام جای تو آن است
بهشت خرم و آباد و خوش به از دنیا است
که این چو دو رخ تاریک و تنگ و ویران است
گر از یقین در حق کرده ای سفینه نوح
مترس اگر همه عالم عذاب و طوفان است
طمع مدار که در حشر حله ها پوشی
نکرده رحمت بر عورتی که عریان است
عروس دنیا هر چند سخت نیکوروی
درو مپیچ که بد عهد و سست پیمان است
مزن ز زلف زره وار او گره بر دل
که زخم غمزه او تیر زهر پیکان است
بدان خدای که توفیقها ز خدمت اوست
که شغل دنیا توفیق نیست خذلان است
دوچشم بازکن ای پیرمرد دنیا دوست
که عقل مست تو با عشق در شبستان است
لبت به باده رنگین شهوت انگیز است
دلت به مطرب خوش لحن خوب دستان است
مکن فراخ روی بیش ازین به پیران سر
که اسب عمر تو امروز تنگ میدان است
اگرچه در دل و طبعت ز غفلت افزونی است
ز عمر در تن و جانت هزار نقصان است
مکن خضاب که پیدا است پیری از رویت
اگرچه برف تو در پر زاغ پنهان است
سپید موی تو از شیر مادر دنیا است
مکن سیاه گرت حق شیر و پستان است
زبان مرگ درشت است هان هان بندیش
که بندهای حیات تو را چو سوهان است
اگر تو خود به مثل صعبتر زسندانی
که مرگ بینی عمر تو را سپندان است
جهان فتنه چو دریا و خلق عالم را
نهنگ وار همه تن دهان و دندان است
برون شدن به سلامت کس ز چنین دریا
به جز بکشتی علم امیر نتوانست
امیر عالم عالی نژاد قطب الدین
که شغل دولت و ملت ازو بسامان است
کدام امیر امیر امام عبادی
که در سخنوری از نادرات دوران است
سخنوری که عبارات روشن خوش او
چو ابر و بحر شکرپاش و گوهرافشان است
ز راه عقل و ادب با خلیفه هم سر است
ز روی فضل هنر بر ائمه سلطان است
ایا جهان بزرگی و جان خوشخوئی
نگاهبان تن و جان تو جهانبان است
زمانه چون ظلمات است و ما چو اسکندر
تو همچو خضری و علمت چو آب حیوان است
خرد چه گفت چو عاجز شد از فصاحت تو
نه قدرت بشر است این که فضل یزدان است
ز شرق شرع برآوردی آفتاب علوم
از آنکه مولد پاک تو از خراسان است
مسلم است که کس در زمانه مثل تو نیست
اگر چه مرد سخن در جهان فراوان است
ز نور علم تو نادان بد شود دانا
چو با علوم تو دانای نیک نادان است
عروس علم تو را آفتاب برگردون
چو تاج زر ز خم لاژورد ایوان است
بسیط خاک بپوشیدی از بساط سخن
که مرغ فهم تو چون هدهد سلیمان است
تو را است ملک سلیمان و فر خاتم دین
که از قبولت بر جن و انس فرمان است
زبان فائده اندر دهان عقل تو کرد
محمد قرشی کافتاب دو جهان است
ز فر صاحب معراج باشد این که تو را
براق علم به میدان دین خرامان است
زبان عقل توئی در دهان شرع رسول
ازین عبارت عالی همی توان دانست
مسیح وار کنی مرده را به لب زنده
که خلق را مدد جان از آن دو مرجان است
به باغ علم زبانت هزار دستان است
که هر دمش به سخن صدهزار دستان است
توئی ز علم لدنی چو خضر دردریا
ز جهل خصم تو چون غول در بیابان است
تو را از خرگه مهمانسرای فضل خدای
به حجره خرد از گلشن فلک خوان است
همه جهان سخن تست جاهلان کورند
چو دیده کور بود روز را چه تاوان است
اگر حسود نگوید که تو سبکروحی
خرد مشافهه گوید که او گران جان است
تو می روی و دل و جان ما تو را همراه
نگوئی آخر کاین درد را چه درمان است
مرو به فضل و مبر حله ای بهشت از ما
که آدم دل ما در غمت غریوان است
امید هست که هم با مراد زود آئی
بپر فر تو گیتی نوشتن آسان است
قوامئی که تو را از میان جان شد دوست
منم که مرغ درخت دلم خوش الحان است
اگر مرا به سخن قوتی است آن از تو است
از آن سبب که چنین گوهر از چنان کان است
ز قوت سخن تو قوی است خاطر من
که گرم رفتن گوی از نهیب چوگان است
منم که گندم نان لطیف شعر مرا
به دستگرد فلک بر؛ ستاره دهقان است
به آرد کردنم از کشت روزگار خرد
به آسیای تفکر در آسیابان است
ز بهر روزن دود و تنور اندیشه
ز دل دریچه چشمم به بام دکان است
تنم تنور و عالم هیزم است و جان آتش
خرد خمیر و زبان نان پز و سخن نان است
به دست هوش به اندر دهان گوش این نان
که این نه توشه انبان هر لت انبان است
که هر چه گوئی از او صد هزار چندان است
احد صفت صمدی لم یلد و لم یولد
که پیک «و» نامه او جبرئیل و قرآن است
مقدری که خداوندی کرسی و عرش است
مهیمنی که نگهبان چرخ و ارکانست
یکی که از برگردون ز بیم «و» هیبت اوست
که آفتاب جهانتاب زرد و لرزان است
فلک ز صنع بدیعش به حله ای ماند
که مه ز دامن او چون سر از گریبان است
ز حکم اوست که مه در برابر خورشید
چو عاشقی نگران در جمال جانان است
ز امر اوست که در دست صبح دامن شب
چو شاخ گیسو«ی» حورا به دست رضوان است
ز باغ قدرت و باران رحمتش گوئی
که بحر چون زره و ابر همچو خفتان است
به باغ لعبت لطفش گل نگارین است
ز شاخ مطرب صنعش هزاردستان است
خزان ز برگ رزان زر زند بسکه او
به دست باد که صاحب عیار بستان است
به خطبه کردن او بر شود بشاخ درخت
خطیب زاغ که بر منبر زمستان است
تفکری کن در صنع او موحدوار
که صنع در ره صانع دلیل برهان است
مکن تفکر در ذات او که در طلبش
ضمیر «و» دیده «و» دل کند و کور و حیران است
دلیل روشن بر هستی خدای جهان
برآسمان بلند آفتاب گردان است
رضای خالق هشده هزار عالم را
بخر به جان و دل ای بیخبر که ارزان است
به دنیی اندر آزاد کرد ابلیسی
ز بهر آنکه دلت خواجه تاش شیطان است
دل سیاه تو اندر تن سپید به شکل
چو زنگئی است که اندر قبای کتان است
اگر تو آدمئی با تو خوش بود عالم
که خوان عالم را آدمی نمکدان است
دریغ باشد باران رحمت ایزد
بر آن کسی که سزاوار تیرباران است
تو از گناه پشیمان نه ای و عالم پیر
ز پروریدن چون تو خلف پشیمان است
تو را سخن ز خدای و رسول باید گفت
دلت به هرزه و هزل فلان و بهمانست
خدای عزوجل را بدان کنی خدمت
که گفت جنت باقی سرای مهمان است
چه سود گریه تو در نماز زانکه تو را
دو چشم گریان از بهر مرغ بریان است
اگر مسلمانی راه و رسم سلمان گیر
که این تعصب ناخوش نه رسم سلمان است
مکن تعصب و کافر مخوان مسلمان را
که هر که اهل شهادت بود مسلمان است
بهر دو عالم از ایمان امان توانی یافت
طلاق دنیی و کابین حور ایمان است
بنزد نادان بیداد و داد هر دو یکی است
به چشم کور سیاه و سپید یکسان است
کلاه ایمان بر فرق تو چه نور دهد
که برتن تو ز ظلمت قبای عصیان است
مباش غره به ایمان بی عمل زیرا
بسختن عمل اندر قیامه میزان است
عمارتی بکن آخر سرای عقبی را
که بی خلاف سرانجام جای تو آن است
بهشت خرم و آباد و خوش به از دنیا است
که این چو دو رخ تاریک و تنگ و ویران است
گر از یقین در حق کرده ای سفینه نوح
مترس اگر همه عالم عذاب و طوفان است
طمع مدار که در حشر حله ها پوشی
نکرده رحمت بر عورتی که عریان است
عروس دنیا هر چند سخت نیکوروی
درو مپیچ که بد عهد و سست پیمان است
مزن ز زلف زره وار او گره بر دل
که زخم غمزه او تیر زهر پیکان است
بدان خدای که توفیقها ز خدمت اوست
که شغل دنیا توفیق نیست خذلان است
دوچشم بازکن ای پیرمرد دنیا دوست
که عقل مست تو با عشق در شبستان است
لبت به باده رنگین شهوت انگیز است
دلت به مطرب خوش لحن خوب دستان است
مکن فراخ روی بیش ازین به پیران سر
که اسب عمر تو امروز تنگ میدان است
اگرچه در دل و طبعت ز غفلت افزونی است
ز عمر در تن و جانت هزار نقصان است
مکن خضاب که پیدا است پیری از رویت
اگرچه برف تو در پر زاغ پنهان است
سپید موی تو از شیر مادر دنیا است
مکن سیاه گرت حق شیر و پستان است
زبان مرگ درشت است هان هان بندیش
که بندهای حیات تو را چو سوهان است
اگر تو خود به مثل صعبتر زسندانی
که مرگ بینی عمر تو را سپندان است
جهان فتنه چو دریا و خلق عالم را
نهنگ وار همه تن دهان و دندان است
برون شدن به سلامت کس ز چنین دریا
به جز بکشتی علم امیر نتوانست
امیر عالم عالی نژاد قطب الدین
که شغل دولت و ملت ازو بسامان است
کدام امیر امیر امام عبادی
که در سخنوری از نادرات دوران است
سخنوری که عبارات روشن خوش او
چو ابر و بحر شکرپاش و گوهرافشان است
ز راه عقل و ادب با خلیفه هم سر است
ز روی فضل هنر بر ائمه سلطان است
ایا جهان بزرگی و جان خوشخوئی
نگاهبان تن و جان تو جهانبان است
زمانه چون ظلمات است و ما چو اسکندر
تو همچو خضری و علمت چو آب حیوان است
خرد چه گفت چو عاجز شد از فصاحت تو
نه قدرت بشر است این که فضل یزدان است
ز شرق شرع برآوردی آفتاب علوم
از آنکه مولد پاک تو از خراسان است
مسلم است که کس در زمانه مثل تو نیست
اگر چه مرد سخن در جهان فراوان است
ز نور علم تو نادان بد شود دانا
چو با علوم تو دانای نیک نادان است
عروس علم تو را آفتاب برگردون
چو تاج زر ز خم لاژورد ایوان است
بسیط خاک بپوشیدی از بساط سخن
که مرغ فهم تو چون هدهد سلیمان است
تو را است ملک سلیمان و فر خاتم دین
که از قبولت بر جن و انس فرمان است
زبان فائده اندر دهان عقل تو کرد
محمد قرشی کافتاب دو جهان است
ز فر صاحب معراج باشد این که تو را
براق علم به میدان دین خرامان است
زبان عقل توئی در دهان شرع رسول
ازین عبارت عالی همی توان دانست
مسیح وار کنی مرده را به لب زنده
که خلق را مدد جان از آن دو مرجان است
به باغ علم زبانت هزار دستان است
که هر دمش به سخن صدهزار دستان است
توئی ز علم لدنی چو خضر دردریا
ز جهل خصم تو چون غول در بیابان است
تو را از خرگه مهمانسرای فضل خدای
به حجره خرد از گلشن فلک خوان است
همه جهان سخن تست جاهلان کورند
چو دیده کور بود روز را چه تاوان است
اگر حسود نگوید که تو سبکروحی
خرد مشافهه گوید که او گران جان است
تو می روی و دل و جان ما تو را همراه
نگوئی آخر کاین درد را چه درمان است
مرو به فضل و مبر حله ای بهشت از ما
که آدم دل ما در غمت غریوان است
امید هست که هم با مراد زود آئی
بپر فر تو گیتی نوشتن آسان است
قوامئی که تو را از میان جان شد دوست
منم که مرغ درخت دلم خوش الحان است
اگر مرا به سخن قوتی است آن از تو است
از آن سبب که چنین گوهر از چنان کان است
ز قوت سخن تو قوی است خاطر من
که گرم رفتن گوی از نهیب چوگان است
منم که گندم نان لطیف شعر مرا
به دستگرد فلک بر؛ ستاره دهقان است
به آرد کردنم از کشت روزگار خرد
به آسیای تفکر در آسیابان است
ز بهر روزن دود و تنور اندیشه
ز دل دریچه چشمم به بام دکان است
تنم تنور و عالم هیزم است و جان آتش
خرد خمیر و زبان نان پز و سخن نان است
به دست هوش به اندر دهان گوش این نان
که این نه توشه انبان هر لت انبان است
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۱۷ - از ترکیب بندی است در توحید و مناجات و پند و موعظت و منقبت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم
بدان خدای که جان آفرید و روزی داد
که در نبست دری تا دری دگر نگشاد
ز امر او به تن مرده جان زنده رسید
ز صنع او ز شب تیره روز روشن زاد
خدای ساخت دو عالم به امر کن فیکون
نه چرخ کرد و نه طبع و نه اتفاق افتاد
جهان ز بهر خلایق سرای مهمان ساخت
در سرای کرم باز کرد و خوان بنهاد
ز بهر مصلحت بندگان چه حاجتهاست
که بر زبان پیمبر پیام نفرستاد
بیافرید و بپرورید و ره نمود و بداشت
چه نیکوئی که نکرد وچه آرزو که نداد
چو پادشاهی چندین کرم بفرماید
کسی که بود و که باشد کزو نیارد یاد
چو زان اوئی او را شناس و او را خوان
که هر کجا که تو درمانی او رسد فریاد
اگر به داغ جهان آفرین بود جانت
هزار جان گرامی فدای جان تو باد
در خدای جهان گیر و آرزوها کن
که کس نگوید ازین در تو را خدای دهاد
قوامیا کمر بندگی همی بندی
خدای ز آتش دوزخ ترا کناد آزاد
به شاعری توئی آن نیک بخت شاگردی
که کس نبوده به جز آفریدگار استاد
ز آب خاطر تو آتش هوی بنشست
ز پیش خدمتت استاد روزگار استاد
ز عاجزی به تو برداشتیم دست نیاز
نیازمان بخر ای بی نیاز بنده نواز
تو راست در دو جهان صنعهای رنگارنگ
به آسمان و زمین داده ای شتاب و درنگ
ز امر تو که ز سرما چو سنگ باشد آب
ز صنع تو که ز گرما چو آب گردد سنگ
به تیر ماه دهی میوه های گوناگون
بهارگاه کنی شاخهای رنگارنگ
نگار حکمت تو خطهای سینه باز
دلیل قدرت تو نقطه های پشت پلنگ
ز هیبت تو همه سرزبان شده است آتش
ز حکمت تو همه تن دهان شدست نهنگ
ز روح ملک بدن را گماشتی خسرو
ز عقل درگه دل را به ساختی سرهنگ
ز آفرینش تو زشت خوی و نیکوخوی
یکی است مایه صلح و یکی است آلت جنگ
عجایب است همه کار تو خداوندا
درین چه طعنه زند فیلسوف بی فرهنگ
چو صنع دید به صانع چرا مقر نامد
چو راه یافت به خدمت چرا نکرد آهنگ
ترا ز بهر چه خوانده است علت اولی
پلید نفسی دارد ز نام پاک تو ننگ
خدای و علت اولی چو هر دو یک معنی است
خرد نباشد کردن بتمر و خرما جنگ
دل قوامی روشن به زهد و توحیدست
از آنکه آینه خاطرش ندارد زنگ
رسیده ای ز در شاعری به جایگهی
که دوستان همه شادند و دشمنان دلتنگ
توئی که رحمت تو هر سوئی که ره یابد
چو آفتاب همی بر همه جهان تابد
کریم بار خدایا به ما توبه شائی
غریب نیست اگر بر همه ببخشائی
اسیر و عاجز و بیچاره و گنهکاریم
نهاده گوش به امر تو تا چه فرمائی
به درگه تو چه خیزد ز ما و طاعت ما
به جز خجالت و درماندگی و رسوائی
در وجود تو بر ما گشادی اول حال
کرم کنی و در فضل هم تو بگشائی
ز ملک تو چه کمابیش کز خزانه جود
به خلعت و کرم و فضلمان بیارائی
سپاه را نه ای آن پادشا معاذالله
که خدمتی نبود جامگی نیفزائی
به خدمت تو اگر نیستیم پابرجای
به عزت تو که هم نیستیم هرجائی
اگر تو را چو قوامی است یک جهان بنده
کند کفایتشان رحمتت به تنهائی
بتابد و بنوازد چو آفتاب مرا
نگویدم چه کسی وز کجا همی آئی
نیازمندی و بیچارگی و نادانی
به درگه آورم ای سیدی و مولائی
به کبریا و جلال تو چون رسد برسد
همه بزرگی و دانائی و توانائی
ز فضل داشته آدمی و آدم را
ز صنع ساخته هشده هزار عالم را
کسی نرست ز دنیا مگر خدای پرست
در این زمانه هر آن کس که او به مرد برست
جهان بی خبر آن است و جای بی ادبان
سریر کفر بلند و سرای ایمان پست
رها مکن که جهان تاج بر سر تو نهد
که او به حیله تو را دست و پای خواهد بست
هر آنکه بر سر چرخ بلند پای نهد
چو بنگرید به آخر نداشت هیچ به دست
ز روزگار بدان رنجهات پیش آمد
که روزگارپرستی نه کردگارپرست
همی چه بندی با روزگار عهد که او
عروس عمر ترا تاج برد و عقد گسست
گرفت لشکر پیری بناگهت پس وپیش
ز گرد لشکر بر فرق تو غبار نشست
بخاست بادی در باغ بر درختانت
که بیخها همه برکند و شاخها بشکست
غم جهان چه خوری این زمان که عمر نماند
در قفص بچه بندی کنون که مرغ بجست
به توبه عذر گناهان ز کردگار بخواه
که روزگار به پایان رسید و سال بشست
به روزگار جوانی نبوده ای هشیار
مخور به پیری سیکی که تا نمیری مست
پذیر پند، بهشتی به توبه بستان
که در خزینه جبار درد و درمان هست
نشاط کن چو قوامی سوی سرای بقا
که در جهان فنا درد دل بری پیوست
اگر چه نیستت از چشم دوستان آزرم
چرا نیاید ازین شیبت سپیدت شرم
به عافیت بنشین زیر چرخ گرداگرد
که کنج عافیتی به بود زبردابرد
به هرزه کاری عمرت به آخر آوردی
ز جهل تا کی خواهی خدای را آزرد
بسا کسا که ز ایام آبروئی داشت
که هم ز محنت ایام خاک بر سر کرد
بود به اول با هر کسیش دلگرمی
به عاقبت نخرد هیچ را به آبی سرد
جهان پیر به لعنت به دایه ای ماند
که زارتر کشد آنرا که خوبتر پرورد
چو مادری است که حمل تو کرد و مرگ تو خواست
چو دایه ای است که شیر تو داد و خون تو خورد
عروس دنیا چون حفاظ و شرمی نیست
مکن مخنثی و مردوار ازو برگرد
طلاق پاک ده آن گنده پیر رعنا را
ز پیش آن که کشد مر ترا به حسرت و درد
همی چه بازی جان کاین جهان پیر دغا
به کعبتین شب و روز نیک بازد نرد
ز دام شهوت و ز بند حرص بیرون آی
که شخص و روی تو این هر دو کرد لاغر و زرد
ز ابلهی مکن ای مرد و مردی ار بجای
که چون تو مرد بسی رفت در سرای نبرد
چو نیک درنگرم سر به سر جهان گردیست
برین حدیث که گیرد کجا نشیند گرد
دل قوامی ازین شعرهاست جفت طرب
به سعی خاطر تیز و بفر ایزد فرد
نشین ز بهر قناعت به کنج عافیتی
که کنج عافیتی به ز گنج عاریتی
به هرزه بر سر دنیا مشو به نادانی
که چون توئی بچنین کار نیست ارزانی
چو عمر ضایع کردی بر آن پشیمان باش
اگرچه سود ندارد کنون پشیمانی
غم جهانی بر جان خویشتن چه نهی
به دست جهل تو خود را به جان چه رنجانی
به خدمت دگرانی بنان و جامه خویش
به کار دنیا مزدور دیو را مانی
به دوستی که بتر دشمنی رضا ندهد
تو را بدانچه تو اندر میانه آنی
مرا بگوی کز اینها که شان توئی غمخوار
که چاره تو کند آن زمان که درمانی
غم جهان چه خوری هرزه خویشتن را باش
به جای خود کن هر نیکوئی که بتوانی
جهان سرای خرابست رخت ازو بردار
که کس ندید و نبیند درو تن آسانی
مباش سغبه این خانه خراب و یباب
اگر نه دیوی رغبت مکن بویرانی
جهان چو حور بهشتی است نزد دیده تو
چو باز بینی غولی بود بیابانی
اگرچه پادشه وقتی اندرین عالم
بدان جهان کندت آرزوی دربانی
به شکل و صورت مردم نگه مکن کان گه
دراوفتی چو قوامی بدام نادانی
به چشم عقل در احوال روزگار نگر
که مایه ظلمات است پیر نورانی
ز پیش تیغ اجل میشو و سپر بفکن
به زخم گرز خرد مغز آرزو بشکن
حبیب ایزد بی چون رسول بارخدای
محمد قرشی آفتاب هردو سرای
چراغ عالم و خورشید شرع و بدر هدی
وزیر عقل و ندیم فرشته خاص خدای
رسول بازپسین مصطفای نیکو خلق
که بود خلقت او خلق را بهشت نمای
به نفس آیت رحمت به شرع رایت حق
امین راه نمای و کریم کارگشای
رسیده در صفت کبریا به قوت و قدر
گذشته از درج انبیا به همت و رای
بهشت در بر او گفته آرزوئی کن
فرشته بر در او گفته خدمتی فرمای
فزوده پایه اش از هر نبی به چند صفت
ستوده ایزدش اندر نبی به چندین جای
به برده روز شرف در جهان ز هریک دست
نهاده در شب معراج بر دو عالم پای
برون عرش مجیدش فرشته گفت بدوی
درون پرده غیبش خدای گفت در آی
خجسته رسم و مبارک پئی که از تشریف
بر آستانه او آشیانه کرده همای
به بوستان فصاحت گه گزارش وحی
زبان او صفت طوطیان شکر خای
بگرد عالم شرع بلند روشن او
چو آفتاب روان پرور و جهان آرای
درخت طوبی در باغ شرع او شاخی است
قوامی از بر او عندلیب مدح سرای
مطیع ملت او نیک بخت مسعودست
مقیم خدمت او بر مقام محمودست
ز طبع پاک قوامی حدیث خوش خیزد
از این بود که ز هر ناخوشی بپرهیزد
اگرچه جنس نباشد گریزد از ناجنس
چو عندلیب که با عنکبوت نامیزد
خدایگانا دانی که تیغ اندیشه
هزار بار به هیبت چو خون من ریزد
چو حق شناس ندارم چگونه گویم شعر
چو دل قوی نبود چون معانی انگیزد
بنانبائی بودستم و کنون هستم
نه مرد باشد کز کار خویش بگریزد
به دست و هم به پرویزن سپهر صفت
به جای آرد ضمیرم ستاره می بیزد
چو شعرهای من امروز زهد و توحیدست
چه باک دارم با حق کسی بنستیزد
اگر ز کعبه بیاویختند سبعیات
فرشته شعر من از عرش می درآویزد
ز بانگ و نام مرا در زمانه گردی خاست
گر آن تمام نشیند قیامه برخیزد
عنایت ازلی هیچ باقئی نگذاشت
مرا به شکر سر از سجده بر نباید داشت
که در نبست دری تا دری دگر نگشاد
ز امر او به تن مرده جان زنده رسید
ز صنع او ز شب تیره روز روشن زاد
خدای ساخت دو عالم به امر کن فیکون
نه چرخ کرد و نه طبع و نه اتفاق افتاد
جهان ز بهر خلایق سرای مهمان ساخت
در سرای کرم باز کرد و خوان بنهاد
ز بهر مصلحت بندگان چه حاجتهاست
که بر زبان پیمبر پیام نفرستاد
بیافرید و بپرورید و ره نمود و بداشت
چه نیکوئی که نکرد وچه آرزو که نداد
چو پادشاهی چندین کرم بفرماید
کسی که بود و که باشد کزو نیارد یاد
چو زان اوئی او را شناس و او را خوان
که هر کجا که تو درمانی او رسد فریاد
اگر به داغ جهان آفرین بود جانت
هزار جان گرامی فدای جان تو باد
در خدای جهان گیر و آرزوها کن
که کس نگوید ازین در تو را خدای دهاد
قوامیا کمر بندگی همی بندی
خدای ز آتش دوزخ ترا کناد آزاد
به شاعری توئی آن نیک بخت شاگردی
که کس نبوده به جز آفریدگار استاد
ز آب خاطر تو آتش هوی بنشست
ز پیش خدمتت استاد روزگار استاد
ز عاجزی به تو برداشتیم دست نیاز
نیازمان بخر ای بی نیاز بنده نواز
تو راست در دو جهان صنعهای رنگارنگ
به آسمان و زمین داده ای شتاب و درنگ
ز امر تو که ز سرما چو سنگ باشد آب
ز صنع تو که ز گرما چو آب گردد سنگ
به تیر ماه دهی میوه های گوناگون
بهارگاه کنی شاخهای رنگارنگ
نگار حکمت تو خطهای سینه باز
دلیل قدرت تو نقطه های پشت پلنگ
ز هیبت تو همه سرزبان شده است آتش
ز حکمت تو همه تن دهان شدست نهنگ
ز روح ملک بدن را گماشتی خسرو
ز عقل درگه دل را به ساختی سرهنگ
ز آفرینش تو زشت خوی و نیکوخوی
یکی است مایه صلح و یکی است آلت جنگ
عجایب است همه کار تو خداوندا
درین چه طعنه زند فیلسوف بی فرهنگ
چو صنع دید به صانع چرا مقر نامد
چو راه یافت به خدمت چرا نکرد آهنگ
ترا ز بهر چه خوانده است علت اولی
پلید نفسی دارد ز نام پاک تو ننگ
خدای و علت اولی چو هر دو یک معنی است
خرد نباشد کردن بتمر و خرما جنگ
دل قوامی روشن به زهد و توحیدست
از آنکه آینه خاطرش ندارد زنگ
رسیده ای ز در شاعری به جایگهی
که دوستان همه شادند و دشمنان دلتنگ
توئی که رحمت تو هر سوئی که ره یابد
چو آفتاب همی بر همه جهان تابد
کریم بار خدایا به ما توبه شائی
غریب نیست اگر بر همه ببخشائی
اسیر و عاجز و بیچاره و گنهکاریم
نهاده گوش به امر تو تا چه فرمائی
به درگه تو چه خیزد ز ما و طاعت ما
به جز خجالت و درماندگی و رسوائی
در وجود تو بر ما گشادی اول حال
کرم کنی و در فضل هم تو بگشائی
ز ملک تو چه کمابیش کز خزانه جود
به خلعت و کرم و فضلمان بیارائی
سپاه را نه ای آن پادشا معاذالله
که خدمتی نبود جامگی نیفزائی
به خدمت تو اگر نیستیم پابرجای
به عزت تو که هم نیستیم هرجائی
اگر تو را چو قوامی است یک جهان بنده
کند کفایتشان رحمتت به تنهائی
بتابد و بنوازد چو آفتاب مرا
نگویدم چه کسی وز کجا همی آئی
نیازمندی و بیچارگی و نادانی
به درگه آورم ای سیدی و مولائی
به کبریا و جلال تو چون رسد برسد
همه بزرگی و دانائی و توانائی
ز فضل داشته آدمی و آدم را
ز صنع ساخته هشده هزار عالم را
کسی نرست ز دنیا مگر خدای پرست
در این زمانه هر آن کس که او به مرد برست
جهان بی خبر آن است و جای بی ادبان
سریر کفر بلند و سرای ایمان پست
رها مکن که جهان تاج بر سر تو نهد
که او به حیله تو را دست و پای خواهد بست
هر آنکه بر سر چرخ بلند پای نهد
چو بنگرید به آخر نداشت هیچ به دست
ز روزگار بدان رنجهات پیش آمد
که روزگارپرستی نه کردگارپرست
همی چه بندی با روزگار عهد که او
عروس عمر ترا تاج برد و عقد گسست
گرفت لشکر پیری بناگهت پس وپیش
ز گرد لشکر بر فرق تو غبار نشست
بخاست بادی در باغ بر درختانت
که بیخها همه برکند و شاخها بشکست
غم جهان چه خوری این زمان که عمر نماند
در قفص بچه بندی کنون که مرغ بجست
به توبه عذر گناهان ز کردگار بخواه
که روزگار به پایان رسید و سال بشست
به روزگار جوانی نبوده ای هشیار
مخور به پیری سیکی که تا نمیری مست
پذیر پند، بهشتی به توبه بستان
که در خزینه جبار درد و درمان هست
نشاط کن چو قوامی سوی سرای بقا
که در جهان فنا درد دل بری پیوست
اگر چه نیستت از چشم دوستان آزرم
چرا نیاید ازین شیبت سپیدت شرم
به عافیت بنشین زیر چرخ گرداگرد
که کنج عافیتی به بود زبردابرد
به هرزه کاری عمرت به آخر آوردی
ز جهل تا کی خواهی خدای را آزرد
بسا کسا که ز ایام آبروئی داشت
که هم ز محنت ایام خاک بر سر کرد
بود به اول با هر کسیش دلگرمی
به عاقبت نخرد هیچ را به آبی سرد
جهان پیر به لعنت به دایه ای ماند
که زارتر کشد آنرا که خوبتر پرورد
چو مادری است که حمل تو کرد و مرگ تو خواست
چو دایه ای است که شیر تو داد و خون تو خورد
عروس دنیا چون حفاظ و شرمی نیست
مکن مخنثی و مردوار ازو برگرد
طلاق پاک ده آن گنده پیر رعنا را
ز پیش آن که کشد مر ترا به حسرت و درد
همی چه بازی جان کاین جهان پیر دغا
به کعبتین شب و روز نیک بازد نرد
ز دام شهوت و ز بند حرص بیرون آی
که شخص و روی تو این هر دو کرد لاغر و زرد
ز ابلهی مکن ای مرد و مردی ار بجای
که چون تو مرد بسی رفت در سرای نبرد
چو نیک درنگرم سر به سر جهان گردیست
برین حدیث که گیرد کجا نشیند گرد
دل قوامی ازین شعرهاست جفت طرب
به سعی خاطر تیز و بفر ایزد فرد
نشین ز بهر قناعت به کنج عافیتی
که کنج عافیتی به ز گنج عاریتی
به هرزه بر سر دنیا مشو به نادانی
که چون توئی بچنین کار نیست ارزانی
چو عمر ضایع کردی بر آن پشیمان باش
اگرچه سود ندارد کنون پشیمانی
غم جهانی بر جان خویشتن چه نهی
به دست جهل تو خود را به جان چه رنجانی
به خدمت دگرانی بنان و جامه خویش
به کار دنیا مزدور دیو را مانی
به دوستی که بتر دشمنی رضا ندهد
تو را بدانچه تو اندر میانه آنی
مرا بگوی کز اینها که شان توئی غمخوار
که چاره تو کند آن زمان که درمانی
غم جهان چه خوری هرزه خویشتن را باش
به جای خود کن هر نیکوئی که بتوانی
جهان سرای خرابست رخت ازو بردار
که کس ندید و نبیند درو تن آسانی
مباش سغبه این خانه خراب و یباب
اگر نه دیوی رغبت مکن بویرانی
جهان چو حور بهشتی است نزد دیده تو
چو باز بینی غولی بود بیابانی
اگرچه پادشه وقتی اندرین عالم
بدان جهان کندت آرزوی دربانی
به شکل و صورت مردم نگه مکن کان گه
دراوفتی چو قوامی بدام نادانی
به چشم عقل در احوال روزگار نگر
که مایه ظلمات است پیر نورانی
ز پیش تیغ اجل میشو و سپر بفکن
به زخم گرز خرد مغز آرزو بشکن
حبیب ایزد بی چون رسول بارخدای
محمد قرشی آفتاب هردو سرای
چراغ عالم و خورشید شرع و بدر هدی
وزیر عقل و ندیم فرشته خاص خدای
رسول بازپسین مصطفای نیکو خلق
که بود خلقت او خلق را بهشت نمای
به نفس آیت رحمت به شرع رایت حق
امین راه نمای و کریم کارگشای
رسیده در صفت کبریا به قوت و قدر
گذشته از درج انبیا به همت و رای
بهشت در بر او گفته آرزوئی کن
فرشته بر در او گفته خدمتی فرمای
فزوده پایه اش از هر نبی به چند صفت
ستوده ایزدش اندر نبی به چندین جای
به برده روز شرف در جهان ز هریک دست
نهاده در شب معراج بر دو عالم پای
برون عرش مجیدش فرشته گفت بدوی
درون پرده غیبش خدای گفت در آی
خجسته رسم و مبارک پئی که از تشریف
بر آستانه او آشیانه کرده همای
به بوستان فصاحت گه گزارش وحی
زبان او صفت طوطیان شکر خای
بگرد عالم شرع بلند روشن او
چو آفتاب روان پرور و جهان آرای
درخت طوبی در باغ شرع او شاخی است
قوامی از بر او عندلیب مدح سرای
مطیع ملت او نیک بخت مسعودست
مقیم خدمت او بر مقام محمودست
ز طبع پاک قوامی حدیث خوش خیزد
از این بود که ز هر ناخوشی بپرهیزد
اگرچه جنس نباشد گریزد از ناجنس
چو عندلیب که با عنکبوت نامیزد
خدایگانا دانی که تیغ اندیشه
هزار بار به هیبت چو خون من ریزد
چو حق شناس ندارم چگونه گویم شعر
چو دل قوی نبود چون معانی انگیزد
بنانبائی بودستم و کنون هستم
نه مرد باشد کز کار خویش بگریزد
به دست و هم به پرویزن سپهر صفت
به جای آرد ضمیرم ستاره می بیزد
چو شعرهای من امروز زهد و توحیدست
چه باک دارم با حق کسی بنستیزد
اگر ز کعبه بیاویختند سبعیات
فرشته شعر من از عرش می درآویزد
ز بانگ و نام مرا در زمانه گردی خاست
گر آن تمام نشیند قیامه برخیزد
عنایت ازلی هیچ باقئی نگذاشت
مرا به شکر سر از سجده بر نباید داشت
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۱۸ - ترکیب بندی است که در توحید و زهد و پند و منقبت پیغمبر «ص» و امیرالمؤمنین «ع» و شیعیانش گفته
جز آفریدگار جهان آفریده نیست
بشنو که کس چنین سخن از کس شنیده نیست
تا زنده ام جز این نرود بر زبان من
زیرا که کس مرا جز ازو آفریده نیست
مادر مرا که زاد و بپرورد و شیر داد
الا بیاری و کرمش پروریده نیست
آن فرد بی نظیر که صنع بدیع او
هر یک چنان که هست چنان دیده دیده نیست
در صنع او نگاه نکردست عاقلی
که انگشت را ز روی تعجب گزیده نیست
دانند عاقلان که به دست صبا جز او
کس در بهار پیرهن گل دریده نیست
از قدرتش ز شیره انگور در خزان
خون چکیده هست که حلق بریده نیست
گر فرق نار قدرت ایزد شکافت است
جز بر جمال سیب چرا خون چکیده نیست
یک بنده گرد درگه این پادشه نگشت
کز پیش او جنیبت رحمت کشیده نیست
هر دو جهانش پر ز غلام و کنیزک است
وین طرفه تر که خواجه یکی زان خریده نیست
دنیا سگی است بر در او وانکه مرد اوست
از پیشش این سگ متهتک چخیده نیست
توحید و زهد گوی قوامی که در سخن
جائی رسیده ای که کس آنجا رسیده نیست
هرکس که کرد خدمت او از میان جان
او راست دولت ابد و ملک جاودان
هرکس که قصد خدمت این پادشاه کرد
از آفتاب و چرخ قبا و کلاه کرد
آن پادشا که چرخ و زمین و ستاره را
در مملکت خزینه و گنج و سپاه کرد
لشکرگه سپاه و ستاره سپهر ساخت
میخ و طناب خیمه ز خورشید و ماه کرد
در راه روزگار به میدان شرق و غرب
از روز و شب دو پیک سپید و سیاه کرد
از روی مصلحت چو ز خاک آدم آفرید
خاک درش ملائکه را سجده گاه کرد
ابلیس خاکسار که بود از مقربان
در جاه او به چشم حقارت نگاه کرد
فرمان حق نبرد و نیاورد سجده ای
تا کار خویش مدبر ملعون تباه کرد
بنده ز جهل اگر چه دلیری همی کند
با خشم پادشاه که یارد نگاه کرد
چون بنده را خدای بدرگاه بار داد
در رفتنش به حضرت رحمت پگاه کرد
باید که سرگردان نشود گرچه بایدش
از دیده بر سنان چو الماس راه کرد
مردان راه عشق ز بهر رضای دوست
شمشیر و تیر خورده نیارند آه کرد
گرچه گناههای قوامی بسی بود
اندیشه در ثنای ملک عذر خواه کرد
سوگند می خورد که نگوید جز این سخن
بر خویشتن بدوی خدا را گواه کرد
اندیشه را به چون و چرا در بریز خون
کم کن براه ایزد بی چون «چرا و چون »
جبار عرش و فرش و قدیم صفات و ذات
معبود مملکت ملک کون و کاینات
ذاتی قدیم بوده ولیکن نه از قدم
حیی همیشه زنده ولیکن نه از حیات
بر آسمان چو مشعله از قدرتش نجوم
واندر زمین چو مرسله ازحکمتش نبات
از امر او ستاده چنان قلزم و محیط
وز حکم او رونده چنین دجله و فرات
در مرگ و زندگانی خلق زمانه را
هم زو بود ولادت و هم زو بود وفات
از یاد و ذکر رحمت و کفران نعمتش
بر هر جریده ای حسنات است و سیآت
بی یاد او مباش شب و روز تا بود
روزت چو روز عید و شبت چون شب برات
بخشد به بنده مال فراوان بمصلحت
وانگه به لطف خواهد ازو اندکی زکات
از بندگان به قرض ستاند یکی بده
بی فرع و بی مسبب و بی خط و بی برات
درگاه او در کرم و فضل و رحمت است
جائی که نه مصادره باشد نه مفردات
خالق ستای باش قوامی به جان و دل
مستای خلق را که نباشد در آن ثبات
آن را کن آفرین که جهان را بیافرید
بگذار بعد ازین هوس و هزل و ترهات
زیرا که در ستایش پروردگار خلق
روز قیامه هم درجات است و هم نجات
آن پادشا که نیست نظریش به ملک در
دارای شرق و غرب و نگهبان بحر و بر
هربنده ای که ایزد بی یار یار اوست
بی شک و شبهه در دو جهان کار کار اوست
آن بی نیاز بنده نواز لطیفه ساز
کز هر سوئی که در نگری کار و بار اوست
ازچرخ بی قرار و زمین قرار گیر
این رسمها و قاعده ها برقرار اوست
از بارگاه لم یزل اندر ره قضا
حمال آسمان و زمین زیر بار اوست
بر بارگاه صنع ز دیبای بوستان
طاوس نوبهار به رنگ و نگار او است
بر تخت نوعروس خزان رابه برگ ریز
از دست شاخ آن همه زرها نثار اوست
ابر بهار برق مهار شتر مثال
بر کاروان کن فیکون بر قطار اوست
از روی بی نیازی و ز غایت کرم
هر گونه ای که بنده بود خواستار اوست
گستاخی و دلیری هر بنده ای که هست
معلوم شد که از کرم بردبار اوست
هرکس که او کناره نگیرد ز خدمتش
لابد مراد هر دو جهان در کنار اوست
یاری نخواست است قوامی ز هیچ خلق
از بهر آنکه ایزد بی یار یار اوست
بر درگه خدای کمر بسته ای شدست
گرخاک ره شود شرف روزگار اوست
تسبیح او کنند ملایک ز ساق عرش
کو برکشید عرش و هم او گسترید فرش
ای فخر روزگار من اندر ثنای تو
با دست عمر آنکه نجوید رضای تو
دارنده جهانی و جان آفرین خلق
منت بود که جان بدهند از برای تو
هربنده ای که طاعت تو ناورد به جای
آن بد به جای خویش کند نه به جای تو
چندین نثار و نعمت تو بر جهانیان
بیگانگان چرا نشوند آشنای تو
از ما به درگه تو چه خیزد که گشته اند
پیغمبر و خلیفه و سلطان گدای تو
ای بنده دست را به دعا برخدای دار
تا در رسد به ما برکات دعای تو
تومانده ای و آنکه زتو زاد مانده نیست
گوئی که چیست مصلحت اندر بقای تو
شکر تو حق نعمت ایزد کجا گزارد
کارزد کمینه نعمت او خون بهای تو
تو دست و پای میزن اگرچه به عمرها
این کار برنخیزد از دست و پای تو
انده مخور که ملک دو عالم ترا بود
چون رحمت خدای بود کدخدای تو
او آن کند که از کرم و فضل او سزد
گربا تو در خور تو کند کار وای تو
پیوسته ای قوامی شکر خدای گوی
کز فضل اوست شعر خوش دلربای تو
می گو ثنای ایزد و می گو به درگهش
ای فخر روزگار من اندر ثنای تو
زانجا که شرط و قاعده بندگی بود
در بندگی نشان سرافکندگی بود
ای جان نهاده بر کف و دل بسته در جهان
زین جای سهمناک بپرهیز هان و هان
کاین دیو رسم غول فریبنده در کمین
ماری است سهمناک و نهنگی است جان ستان
او نام تو نبشته ز کین بر کنار دل
تو مهر او گرفته ای اندر میان جان
دنیا غمی بزرگ بود محنتی عظیم
صلحی همه خصومت و سودی همه زیان
بر «من یزید» داشته گوید ترا خرد
ملک بهشت را بخر ارزان و رایگان
ارزان بود به جان که خری نعمت خدای
ملک جهان مخر که بود رایگان گران
گیتی به میزبانی و حیلت گری ترا
پرداخت است خانه و آراست است خوان
خوان شگرف او را حلواست بر کنار
نان سپید او را زهرست در میان
نانش مخور تو تابندانی یقین که چیست
زیرا که هیچ کس نخورد زهر بر گمان
کس برجهان سفله نکردست هیچ سود
نتوان همی ز خانه سگ برد استخوان
گر عوج حرص ازین دریا به زوردست
ماهی بر آفتاب کشد هم بر آسمان
چون وقت مرگ تنگ درآید به قهر تو
پیرایه زمین شده در آخرالزمان
بیهوده رنج بر تن و جان و روان منه
دل چون کری همی نکند بر جهان منه
ای آفتاب بر سر دیوار گشته زرد
برخورده از جهان جوان طبع سالخورد
پیریت می کند اثر از دور روزگار
واندر دل تو هیچ نصیحت اثر نکرد
برخوردی از جهان و هنوزت امید هست
اومید گفته اند که بهتر بود ز خورد
از عشق جاه و آرزوی مال روز و شب
با رنج همعنانی و با درد همنبرد
از بس که سینه کوفتی اندر غم جهان
چون آسمان کبودی و چون آفتاب زرد
چون تو به دست خویشتن آورده ای بلا
شایسته ای به محنت و ارزانئی به درد
دل در جهان مبند که مردان روزگار
مردان مرد با دل گرمند و آه سرد
از هیبت اجل شده بیچاره و اسیر
همچون زنان عاجز مردان شیرمرد
ای بس که از ملوک بپرداخت قصرها
این قصر هفت کنگره گرد لاژورد
آن را که گردی از تو بود عذر بازخواه
زان پیشتر که از تو برآرد زمانه گرد
ای خواجه بر سرای فنا اعتماد نیست
برخیز و فرش صفه اومید برنورد
با اهل فتنه به همه دست برفشان
در راه دوزخی هم ازین پای بازگرد
مثل تو روزگار نیارد قوامیا
تا روزگار جفت بود کردگار فرد
راه دراز پیش و ترا نیست توشه ای
تدبیر عاقبت کن و بنشین به گوشه ای
ای خفته تو ز خواب گران سرگران شده
از راه باز مانده و کاروان شده
در کاروانسرای فنا عاجز و غریب
وز پیش چشم مملکت جاودان شده
بس کاهلی و بی تو نخواهد به هیچ وجه
کارتو آن چنان که تو خواهی چنان شده
هر چند کاهلی به نماز و به کار خیر
در تندرستی از دل و جان ناتوان شده
بینم ز ظلم خلق زمین و زمانه را
فریادها ز دست تو بر آسمان شده
بر تخت عهد یوسف عمر تو پیر شد
از حرص پیریت چو زلیخا جوان شده
از عبرت زمانه همه روی چشم باش
ای از نیاز و آز همه تن دهان شده
آزرده پادشاه جهان را ز معصیت
بر مال خویشتن به هوس پاسبان شده
بی طاعتی به راه قیامت نهاده روی
چون ابلهان به بادیه بی آب و نان شده
بر خان و مان و جان و تن و مال عاشقی
در رنج این به مانده و در بند آن شده
خود را به وقت نزع ببینی به چشم خویش
از مال و جان برآمده وز خان و مان شده
خواهد بماند نام قوامی میان خلق
واندر زمانه قصه او داستان شده
زان نیک تر مدان که بمانده به نیکوئی
نامی میان مردم و مرد از میان شده
اندیشه کن ز دوزخ و جائی قرار گیر
روز شمار و هیبت او در شمار گیر
ای مانده بر در هوس این در فراز کن
عذر گذشته خواه «و» در توبه باز کن
نزدیک شو به طاعت و ز فسق دور باش
روزی دو رنجکی برو جاوید نازکن
چون منعمان زکوة بروی و ریا مده
چون مخلصان نماز بسوز و نیاز کن
یک روزی از مطالعه نفس باز مان
بنشین یکی مطالعه عمر باز کن
ملک بهشت را به صفا کار و بار ساز
راه قیامه را به سزا برگ و ساز کن
گفت است حق که کوته کن دست ازین جهان
کت گفت حجت آور و قصه دراز کن؟
در کار خیر موی چو پر غراب را
در بندگی سپیدتر ازپر باز کن
آز و نیاز خسته و رنجور داردت
خواهی که تا بناز رسی ترک آز کن
زان پیشتر که بر تو کند دیگری نماز
تا زنده ای به عادت باری نماز کن
نه در جهان وفاست و نه بر مردم اعتماد
یکبارگی بروی همه در فراز کن
گر آرزوی شعر قوامیت می کند
در راه دین حقیقت دنیا مجاز کن
چون بایدت نگار سرای بهشتیان
دیوان او به خواه و ورقهاش باز کن
بردار نسختی به بهشت خدای بر
بر آستین حله حورا طراز کن
تا خفته هوائی و آشفته هوس
با دیو همنشینی و با غول هم نفس
روز آمد ای عزیز و تو در نامدی ز خواب
بردار سر ز خواب که سر برزد آفتاب
پیری چو صبح روز برآمد ز فرق تو
تو خفته ای و کرده چنین پایها در آب
روز غمت رسید و شب شادیت برفت
تو در درنگ و عمر عزیز تو در شتاب
تا چند خواب غفلت تا کی خمار جهل
روز و شب تو وقف شده بر خمار و خواب
باده مخور که عمر تو بر باد می دهد
آگه نه ای که شر دو عالم بود شراب
گر در شراب شربت مرگ تو در رسد
پیش خدای عز و جل چون شوی خراب
گرچه صواب خویش تو بدانی ای پسر
کار تو زین طریق نبینم همی صواب
یکباره آب خود مبر امروز کان گهی
فردا خدای با تو به آتش کند خطاب
گر طاقت عتاب ملک نیست مر ترا
اهل سؤال را به تهدد مده جواب
پیوسته با توانگر و درویش و خوب و زشت
خوش طبع باش و بر همه چون آفتاب تاب
از کبر و خشم ریش دلی را نمک مکن
کز درد آن بر آتش دوزخ شوی کباب
تا باشی ای قوامی توحید و زهد گوی
کز ایزدت به روز قیامت بود ثواب
توحید و زهد گفتن تو اعتقاد را
چون خانه را ستون بود و خیمه را طناب
می کوش در سخا که بهشتی صفت سخیست
بدخو مشو که خوی بد از طبع دوزخی است
ای پیر سالخورده به تدبیر پیر باش
وای نوجوان جوان نصیحت پذیر باش
مادام خوب گوی و ضیع و شریف شو
پیوسته نیک خواه صغیر و کبیر باش
نیک اعتقاد و مشفق و ایزدپرست شو
مردم نواز و خوشدل و نیکوضمیر باش
زهد از جوان نکوتر و دانش ز کودکان
ای پورپور وقت خرد پیرپیر باش
در زاهدی پلاس مپوش و مکن نفاق
تو زهد ورز و پیرهنت گو حریر باش
در گفت گو چو عالم وقتی حلیم شو
در جست وجو چو ناقد خلقی بصیر باش
چو مرد دوست روز ادب خوبگوی شو
چو«ن» مرغ بوستان ز طرب خوش صفیر باش
بیچاره ای که پیش تو آید به حاجتی
درمانده را به دست کرم دستگیر باش
چون سیرت تو چون شب تاریک تیره شد
گو صورت نکوی تو بدر منیر باش
تا تیر بد چو قد تو بودی کان به فعل
اکنون که چون کمان شدی از دل چو تیر باش
خواهی که تا بزرگ شوی در میان خلق
بر درگه خدای تعالی حقیر باش
چون آفریدگار نظیرت نیافرید
بر لشکر سخن چو اقوامی امیرباش
سر بر جهان نداشته گردن فراشته
بر لشکر سخن چو قوامی امیرباش
در خدمت تو برفلکیم ای ملک سرشت
چون آنکه با چهارده معصوم دربهشت
بگرو بایزد و به صفات و کمال او
آنگه به مصطفی و به اولاد و آل او
وز بعد مصطفی به علی نازو سرفراز
نیکو شناس در درج دین کمال او
آن میر مصطفی نسب انبیا صفت
رشگ آمده ملائکه را برخصال او
جان مقربان شده روزی هزار بار
برخی دست وبازو و جاه و جلال او
شیری که بود جایگهش بیشه خدای
شیری که ژنده پیل نبودی به بال او
بازی که آشیانه او بود ساق عرش
بازی نبود هیچ همائی به فال او
شاه مبارزان که نبوده است در جهاد
در هیچ وقت هیچ مبارز همال او
بر شیعتش نثار بود رحمت خدای
لعنت کند فرشته بربد سکال او
خواهی که در بهشت ببینی جمال حور
در چشم خویش زشت مگردان جمال او
گر گویدت کسی که کسی بهتر از علی ست
جز ابلهی نباشد مشنو محال او
والله که هر که بغض علی در دلش بود
نزد خرد حلال بود خون و مال او
حمال هیزم سقرست اندر آن جهان
هر کو ز صدق دل نشد اندر جوال او
در مرتضی به چشم قوامی نگاه کن
هان گوش دار تانخوری گوشمال او
از روضه بهشت سبیل است سلسبیل
در پنج تن که ششمشان بود جبرئیل
تادر زمانه نام قوامی برآمده ست
در شاعری ز خلق جهان برتر آمده ست
از بهر اهل دین به کتب خانه هنر
توحید و زهد را دل او دفتر آمده ست
اندیشه مفسرش اندر میان شعر
گوئی مذکر است که بر منبر آمده ست
رفته به هفت کشور ازو لشکر سخن
از روی نام پادشه کشور آمده ست
هم نانبای نان شد و هم پادشاه نام
این رسم و قاعده بسر او در آمده ست
گفت است بارها که مرا نان ز گندم است
کانبار او خزینه پرگوهر آمده ست
در آسیای فکرت من بوده بارکش
گاوی که زو به بحر شرف عنبر آمده ست
عطار عقل را به دکان خمیر من
همچون خمیرمایه گل شکر آمده ست
نانی است نان من که خرد را حلاوتش
از آب زندگانی شیرین تر آمده ست
این میده را ز مائده دان که ز آسمان
بر پر جبرئیل به پیغمبر آمده ست
زان گرده ها مدان که ز دیگر تنورها
خام و فطیر از آتش و خاکستر آمده ست
کز پختنش مرا بسی از آتش جگر
دود دل از تنور تفکر برآمده ست
بشنو که کس چنین سخن از کس شنیده نیست
تا زنده ام جز این نرود بر زبان من
زیرا که کس مرا جز ازو آفریده نیست
مادر مرا که زاد و بپرورد و شیر داد
الا بیاری و کرمش پروریده نیست
آن فرد بی نظیر که صنع بدیع او
هر یک چنان که هست چنان دیده دیده نیست
در صنع او نگاه نکردست عاقلی
که انگشت را ز روی تعجب گزیده نیست
دانند عاقلان که به دست صبا جز او
کس در بهار پیرهن گل دریده نیست
از قدرتش ز شیره انگور در خزان
خون چکیده هست که حلق بریده نیست
گر فرق نار قدرت ایزد شکافت است
جز بر جمال سیب چرا خون چکیده نیست
یک بنده گرد درگه این پادشه نگشت
کز پیش او جنیبت رحمت کشیده نیست
هر دو جهانش پر ز غلام و کنیزک است
وین طرفه تر که خواجه یکی زان خریده نیست
دنیا سگی است بر در او وانکه مرد اوست
از پیشش این سگ متهتک چخیده نیست
توحید و زهد گوی قوامی که در سخن
جائی رسیده ای که کس آنجا رسیده نیست
هرکس که کرد خدمت او از میان جان
او راست دولت ابد و ملک جاودان
هرکس که قصد خدمت این پادشاه کرد
از آفتاب و چرخ قبا و کلاه کرد
آن پادشا که چرخ و زمین و ستاره را
در مملکت خزینه و گنج و سپاه کرد
لشکرگه سپاه و ستاره سپهر ساخت
میخ و طناب خیمه ز خورشید و ماه کرد
در راه روزگار به میدان شرق و غرب
از روز و شب دو پیک سپید و سیاه کرد
از روی مصلحت چو ز خاک آدم آفرید
خاک درش ملائکه را سجده گاه کرد
ابلیس خاکسار که بود از مقربان
در جاه او به چشم حقارت نگاه کرد
فرمان حق نبرد و نیاورد سجده ای
تا کار خویش مدبر ملعون تباه کرد
بنده ز جهل اگر چه دلیری همی کند
با خشم پادشاه که یارد نگاه کرد
چون بنده را خدای بدرگاه بار داد
در رفتنش به حضرت رحمت پگاه کرد
باید که سرگردان نشود گرچه بایدش
از دیده بر سنان چو الماس راه کرد
مردان راه عشق ز بهر رضای دوست
شمشیر و تیر خورده نیارند آه کرد
گرچه گناههای قوامی بسی بود
اندیشه در ثنای ملک عذر خواه کرد
سوگند می خورد که نگوید جز این سخن
بر خویشتن بدوی خدا را گواه کرد
اندیشه را به چون و چرا در بریز خون
کم کن براه ایزد بی چون «چرا و چون »
جبار عرش و فرش و قدیم صفات و ذات
معبود مملکت ملک کون و کاینات
ذاتی قدیم بوده ولیکن نه از قدم
حیی همیشه زنده ولیکن نه از حیات
بر آسمان چو مشعله از قدرتش نجوم
واندر زمین چو مرسله ازحکمتش نبات
از امر او ستاده چنان قلزم و محیط
وز حکم او رونده چنین دجله و فرات
در مرگ و زندگانی خلق زمانه را
هم زو بود ولادت و هم زو بود وفات
از یاد و ذکر رحمت و کفران نعمتش
بر هر جریده ای حسنات است و سیآت
بی یاد او مباش شب و روز تا بود
روزت چو روز عید و شبت چون شب برات
بخشد به بنده مال فراوان بمصلحت
وانگه به لطف خواهد ازو اندکی زکات
از بندگان به قرض ستاند یکی بده
بی فرع و بی مسبب و بی خط و بی برات
درگاه او در کرم و فضل و رحمت است
جائی که نه مصادره باشد نه مفردات
خالق ستای باش قوامی به جان و دل
مستای خلق را که نباشد در آن ثبات
آن را کن آفرین که جهان را بیافرید
بگذار بعد ازین هوس و هزل و ترهات
زیرا که در ستایش پروردگار خلق
روز قیامه هم درجات است و هم نجات
آن پادشا که نیست نظریش به ملک در
دارای شرق و غرب و نگهبان بحر و بر
هربنده ای که ایزد بی یار یار اوست
بی شک و شبهه در دو جهان کار کار اوست
آن بی نیاز بنده نواز لطیفه ساز
کز هر سوئی که در نگری کار و بار اوست
ازچرخ بی قرار و زمین قرار گیر
این رسمها و قاعده ها برقرار اوست
از بارگاه لم یزل اندر ره قضا
حمال آسمان و زمین زیر بار اوست
بر بارگاه صنع ز دیبای بوستان
طاوس نوبهار به رنگ و نگار او است
بر تخت نوعروس خزان رابه برگ ریز
از دست شاخ آن همه زرها نثار اوست
ابر بهار برق مهار شتر مثال
بر کاروان کن فیکون بر قطار اوست
از روی بی نیازی و ز غایت کرم
هر گونه ای که بنده بود خواستار اوست
گستاخی و دلیری هر بنده ای که هست
معلوم شد که از کرم بردبار اوست
هرکس که او کناره نگیرد ز خدمتش
لابد مراد هر دو جهان در کنار اوست
یاری نخواست است قوامی ز هیچ خلق
از بهر آنکه ایزد بی یار یار اوست
بر درگه خدای کمر بسته ای شدست
گرخاک ره شود شرف روزگار اوست
تسبیح او کنند ملایک ز ساق عرش
کو برکشید عرش و هم او گسترید فرش
ای فخر روزگار من اندر ثنای تو
با دست عمر آنکه نجوید رضای تو
دارنده جهانی و جان آفرین خلق
منت بود که جان بدهند از برای تو
هربنده ای که طاعت تو ناورد به جای
آن بد به جای خویش کند نه به جای تو
چندین نثار و نعمت تو بر جهانیان
بیگانگان چرا نشوند آشنای تو
از ما به درگه تو چه خیزد که گشته اند
پیغمبر و خلیفه و سلطان گدای تو
ای بنده دست را به دعا برخدای دار
تا در رسد به ما برکات دعای تو
تومانده ای و آنکه زتو زاد مانده نیست
گوئی که چیست مصلحت اندر بقای تو
شکر تو حق نعمت ایزد کجا گزارد
کارزد کمینه نعمت او خون بهای تو
تو دست و پای میزن اگرچه به عمرها
این کار برنخیزد از دست و پای تو
انده مخور که ملک دو عالم ترا بود
چون رحمت خدای بود کدخدای تو
او آن کند که از کرم و فضل او سزد
گربا تو در خور تو کند کار وای تو
پیوسته ای قوامی شکر خدای گوی
کز فضل اوست شعر خوش دلربای تو
می گو ثنای ایزد و می گو به درگهش
ای فخر روزگار من اندر ثنای تو
زانجا که شرط و قاعده بندگی بود
در بندگی نشان سرافکندگی بود
ای جان نهاده بر کف و دل بسته در جهان
زین جای سهمناک بپرهیز هان و هان
کاین دیو رسم غول فریبنده در کمین
ماری است سهمناک و نهنگی است جان ستان
او نام تو نبشته ز کین بر کنار دل
تو مهر او گرفته ای اندر میان جان
دنیا غمی بزرگ بود محنتی عظیم
صلحی همه خصومت و سودی همه زیان
بر «من یزید» داشته گوید ترا خرد
ملک بهشت را بخر ارزان و رایگان
ارزان بود به جان که خری نعمت خدای
ملک جهان مخر که بود رایگان گران
گیتی به میزبانی و حیلت گری ترا
پرداخت است خانه و آراست است خوان
خوان شگرف او را حلواست بر کنار
نان سپید او را زهرست در میان
نانش مخور تو تابندانی یقین که چیست
زیرا که هیچ کس نخورد زهر بر گمان
کس برجهان سفله نکردست هیچ سود
نتوان همی ز خانه سگ برد استخوان
گر عوج حرص ازین دریا به زوردست
ماهی بر آفتاب کشد هم بر آسمان
چون وقت مرگ تنگ درآید به قهر تو
پیرایه زمین شده در آخرالزمان
بیهوده رنج بر تن و جان و روان منه
دل چون کری همی نکند بر جهان منه
ای آفتاب بر سر دیوار گشته زرد
برخورده از جهان جوان طبع سالخورد
پیریت می کند اثر از دور روزگار
واندر دل تو هیچ نصیحت اثر نکرد
برخوردی از جهان و هنوزت امید هست
اومید گفته اند که بهتر بود ز خورد
از عشق جاه و آرزوی مال روز و شب
با رنج همعنانی و با درد همنبرد
از بس که سینه کوفتی اندر غم جهان
چون آسمان کبودی و چون آفتاب زرد
چون تو به دست خویشتن آورده ای بلا
شایسته ای به محنت و ارزانئی به درد
دل در جهان مبند که مردان روزگار
مردان مرد با دل گرمند و آه سرد
از هیبت اجل شده بیچاره و اسیر
همچون زنان عاجز مردان شیرمرد
ای بس که از ملوک بپرداخت قصرها
این قصر هفت کنگره گرد لاژورد
آن را که گردی از تو بود عذر بازخواه
زان پیشتر که از تو برآرد زمانه گرد
ای خواجه بر سرای فنا اعتماد نیست
برخیز و فرش صفه اومید برنورد
با اهل فتنه به همه دست برفشان
در راه دوزخی هم ازین پای بازگرد
مثل تو روزگار نیارد قوامیا
تا روزگار جفت بود کردگار فرد
راه دراز پیش و ترا نیست توشه ای
تدبیر عاقبت کن و بنشین به گوشه ای
ای خفته تو ز خواب گران سرگران شده
از راه باز مانده و کاروان شده
در کاروانسرای فنا عاجز و غریب
وز پیش چشم مملکت جاودان شده
بس کاهلی و بی تو نخواهد به هیچ وجه
کارتو آن چنان که تو خواهی چنان شده
هر چند کاهلی به نماز و به کار خیر
در تندرستی از دل و جان ناتوان شده
بینم ز ظلم خلق زمین و زمانه را
فریادها ز دست تو بر آسمان شده
بر تخت عهد یوسف عمر تو پیر شد
از حرص پیریت چو زلیخا جوان شده
از عبرت زمانه همه روی چشم باش
ای از نیاز و آز همه تن دهان شده
آزرده پادشاه جهان را ز معصیت
بر مال خویشتن به هوس پاسبان شده
بی طاعتی به راه قیامت نهاده روی
چون ابلهان به بادیه بی آب و نان شده
بر خان و مان و جان و تن و مال عاشقی
در رنج این به مانده و در بند آن شده
خود را به وقت نزع ببینی به چشم خویش
از مال و جان برآمده وز خان و مان شده
خواهد بماند نام قوامی میان خلق
واندر زمانه قصه او داستان شده
زان نیک تر مدان که بمانده به نیکوئی
نامی میان مردم و مرد از میان شده
اندیشه کن ز دوزخ و جائی قرار گیر
روز شمار و هیبت او در شمار گیر
ای مانده بر در هوس این در فراز کن
عذر گذشته خواه «و» در توبه باز کن
نزدیک شو به طاعت و ز فسق دور باش
روزی دو رنجکی برو جاوید نازکن
چون منعمان زکوة بروی و ریا مده
چون مخلصان نماز بسوز و نیاز کن
یک روزی از مطالعه نفس باز مان
بنشین یکی مطالعه عمر باز کن
ملک بهشت را به صفا کار و بار ساز
راه قیامه را به سزا برگ و ساز کن
گفت است حق که کوته کن دست ازین جهان
کت گفت حجت آور و قصه دراز کن؟
در کار خیر موی چو پر غراب را
در بندگی سپیدتر ازپر باز کن
آز و نیاز خسته و رنجور داردت
خواهی که تا بناز رسی ترک آز کن
زان پیشتر که بر تو کند دیگری نماز
تا زنده ای به عادت باری نماز کن
نه در جهان وفاست و نه بر مردم اعتماد
یکبارگی بروی همه در فراز کن
گر آرزوی شعر قوامیت می کند
در راه دین حقیقت دنیا مجاز کن
چون بایدت نگار سرای بهشتیان
دیوان او به خواه و ورقهاش باز کن
بردار نسختی به بهشت خدای بر
بر آستین حله حورا طراز کن
تا خفته هوائی و آشفته هوس
با دیو همنشینی و با غول هم نفس
روز آمد ای عزیز و تو در نامدی ز خواب
بردار سر ز خواب که سر برزد آفتاب
پیری چو صبح روز برآمد ز فرق تو
تو خفته ای و کرده چنین پایها در آب
روز غمت رسید و شب شادیت برفت
تو در درنگ و عمر عزیز تو در شتاب
تا چند خواب غفلت تا کی خمار جهل
روز و شب تو وقف شده بر خمار و خواب
باده مخور که عمر تو بر باد می دهد
آگه نه ای که شر دو عالم بود شراب
گر در شراب شربت مرگ تو در رسد
پیش خدای عز و جل چون شوی خراب
گرچه صواب خویش تو بدانی ای پسر
کار تو زین طریق نبینم همی صواب
یکباره آب خود مبر امروز کان گهی
فردا خدای با تو به آتش کند خطاب
گر طاقت عتاب ملک نیست مر ترا
اهل سؤال را به تهدد مده جواب
پیوسته با توانگر و درویش و خوب و زشت
خوش طبع باش و بر همه چون آفتاب تاب
از کبر و خشم ریش دلی را نمک مکن
کز درد آن بر آتش دوزخ شوی کباب
تا باشی ای قوامی توحید و زهد گوی
کز ایزدت به روز قیامت بود ثواب
توحید و زهد گفتن تو اعتقاد را
چون خانه را ستون بود و خیمه را طناب
می کوش در سخا که بهشتی صفت سخیست
بدخو مشو که خوی بد از طبع دوزخی است
ای پیر سالخورده به تدبیر پیر باش
وای نوجوان جوان نصیحت پذیر باش
مادام خوب گوی و ضیع و شریف شو
پیوسته نیک خواه صغیر و کبیر باش
نیک اعتقاد و مشفق و ایزدپرست شو
مردم نواز و خوشدل و نیکوضمیر باش
زهد از جوان نکوتر و دانش ز کودکان
ای پورپور وقت خرد پیرپیر باش
در زاهدی پلاس مپوش و مکن نفاق
تو زهد ورز و پیرهنت گو حریر باش
در گفت گو چو عالم وقتی حلیم شو
در جست وجو چو ناقد خلقی بصیر باش
چو مرد دوست روز ادب خوبگوی شو
چو«ن» مرغ بوستان ز طرب خوش صفیر باش
بیچاره ای که پیش تو آید به حاجتی
درمانده را به دست کرم دستگیر باش
چون سیرت تو چون شب تاریک تیره شد
گو صورت نکوی تو بدر منیر باش
تا تیر بد چو قد تو بودی کان به فعل
اکنون که چون کمان شدی از دل چو تیر باش
خواهی که تا بزرگ شوی در میان خلق
بر درگه خدای تعالی حقیر باش
چون آفریدگار نظیرت نیافرید
بر لشکر سخن چو اقوامی امیرباش
سر بر جهان نداشته گردن فراشته
بر لشکر سخن چو قوامی امیرباش
در خدمت تو برفلکیم ای ملک سرشت
چون آنکه با چهارده معصوم دربهشت
بگرو بایزد و به صفات و کمال او
آنگه به مصطفی و به اولاد و آل او
وز بعد مصطفی به علی نازو سرفراز
نیکو شناس در درج دین کمال او
آن میر مصطفی نسب انبیا صفت
رشگ آمده ملائکه را برخصال او
جان مقربان شده روزی هزار بار
برخی دست وبازو و جاه و جلال او
شیری که بود جایگهش بیشه خدای
شیری که ژنده پیل نبودی به بال او
بازی که آشیانه او بود ساق عرش
بازی نبود هیچ همائی به فال او
شاه مبارزان که نبوده است در جهاد
در هیچ وقت هیچ مبارز همال او
بر شیعتش نثار بود رحمت خدای
لعنت کند فرشته بربد سکال او
خواهی که در بهشت ببینی جمال حور
در چشم خویش زشت مگردان جمال او
گر گویدت کسی که کسی بهتر از علی ست
جز ابلهی نباشد مشنو محال او
والله که هر که بغض علی در دلش بود
نزد خرد حلال بود خون و مال او
حمال هیزم سقرست اندر آن جهان
هر کو ز صدق دل نشد اندر جوال او
در مرتضی به چشم قوامی نگاه کن
هان گوش دار تانخوری گوشمال او
از روضه بهشت سبیل است سلسبیل
در پنج تن که ششمشان بود جبرئیل
تادر زمانه نام قوامی برآمده ست
در شاعری ز خلق جهان برتر آمده ست
از بهر اهل دین به کتب خانه هنر
توحید و زهد را دل او دفتر آمده ست
اندیشه مفسرش اندر میان شعر
گوئی مذکر است که بر منبر آمده ست
رفته به هفت کشور ازو لشکر سخن
از روی نام پادشه کشور آمده ست
هم نانبای نان شد و هم پادشاه نام
این رسم و قاعده بسر او در آمده ست
گفت است بارها که مرا نان ز گندم است
کانبار او خزینه پرگوهر آمده ست
در آسیای فکرت من بوده بارکش
گاوی که زو به بحر شرف عنبر آمده ست
عطار عقل را به دکان خمیر من
همچون خمیرمایه گل شکر آمده ست
نانی است نان من که خرد را حلاوتش
از آب زندگانی شیرین تر آمده ست
این میده را ز مائده دان که ز آسمان
بر پر جبرئیل به پیغمبر آمده ست
زان گرده ها مدان که ز دیگر تنورها
خام و فطیر از آتش و خاکستر آمده ست
کز پختنش مرا بسی از آتش جگر
دود دل از تنور تفکر برآمده ست
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۱۹ - در توحید و مناجات ومنقبت پیغمبر «ص» و امیرالمؤمنین «ع» و مدح منتجب الدین حسین بن ابوسعد ورامینی «ره» گوید
دارنده گردون و نگارنده اختر
جان پرور و دارای جهان اعظم و اکبر
فردی صمدی لم یلدی راه نمائی
یکی نه چو هریک همه ای از همه برتر
او باشد آخر نه زمین باشد و نه چرخ
او بود ز اول نه عرض بود و نه جوهر
بی او به زمین بر؛ ننهد مورچه ای پای
بی او به هوا در؛ نگشاید مگسی پر
آن باشد کو خواهد و آن بود که او خواست
کس را نبود هیچ شک و شبهه بدین در
هرگز نکند ظلم نه خواهد نه پسندد
زو عدل بلا ظلم بود خیر بلا شر
مؤمن بود آن کس که نهد پای بدین ره
کافر بود آن کس که کند پشت بدین در
دوراست ز تشبیه و ز تعطیل و ز تخییل
فرداست ز انباز و ز همتا و ز همسر
بدبخت کسی بود که تشبیه دروبست
بیچاره ندانست مصور ز مصور
گفتند که بر عرش نشیند ملک العرش
نادان همه اندر سر گفتار کند سر
بر عرش چگونه بود آن خالق بی چون
کز درگه او عرش چو حلقه ست به در بر
جز طاعت او نیست مرا هیچ تمنا
در گردن من طوق «سمعنا و اطعنا»
ای خالق هر جانور و رازق هرکس
لبیک و سعدیک تعالی و تقدس
مردان ترا آه چه در روز و چه در شب
میدان ترا راه، چه از پیش و چه از پس
توحید تو پاکست نکوبد در هر دل
توفیق عزیز است نباشد بر هر کس
از فضل تو هامون شده چون فرش ملمع
وز صنع تو گردون شده چون سقف مقرنس
گلها به بهار از تو شود چون دم طاوس
گلبن به خزان در، تو کنی چون پر کرکس
الا قلم قدرت تو بر سر نرگس
از تاج مدور که کند شکل مسدس
بی لشکر صنع تو سحرگاه نتازد
«واللیل اذا عسعس والصبح تنفس »
ای چاره ما بر من بیچاره ببخشای
فریادرس بنده تو و رحمت تو بس
بیهوده منال ای دل زراق برین در
فریاد چه سود است به فریاد خودت رس
ای پیر چرا سینه چون تیر نداری
با سینه چون تیر به آن پشت مقوس
زان پشت کمان وار به شد عمر تو چون تیر
در جسم مقوس چه کند روح مقدس
جبار دهد لشکر احوال ترا عرض
در معرکه صعب «اذا زلزلت الأرض »
رحم آر بدین بنده خدایا به خدائی
کز رحمت تو بنده مبیناد جدائی
داننده احوالی و کار تو بهر حال
صدقی و حقیقی است نه روئی و رویائی
در خدمت تو بنده سرافکنده نکوتر
در راه خدائی نبود بارخدائی
انده نخورم گرچه مرا بسته بود کار
یک در بنبندی تو که تا صد نگشائی
گوید همه کس آن منی از سر پنداشت
ای آن همه هیچ ندانم که کرائی
هرجا که بخوانند ترا باشی آنجا
یک جای نه بی تو که به رحمت همه جائی
مهر از شرف ظل تو سلطان سپهری
مه در تتق صنع تو خاتون سمائی
عباد ز شوق تو امیران سریری
زهاد ز طوق تو غلامان سرائی
از هیبت تو رفته بزرگان به حقیری
بر درگه تو آمده شاهان به گدائی
با خویشتن از لطف تو گویم مطلب بیش
ترسم که چو جوئی همه از جمله برائی
از دست درافتم اگرم دست نگیری
وز پای درآیم اگرم باز نپائی
تسبیح من اینست چه در صبر و چه در شکر
گفتن گه و بیگاه لک الحمد،لک الشکر
دیوی است جهان ای دل و تو دیوپرستی
از دامگهش گر بجهی جستی و رستی
چت بود که چون دیو بدین دامگهی چت
از خاکی از آنست ترا میل به پستی
آب تو به یکره ببرد آتش شهوت
گر کبر نه ای بیهده آتش چه پرستی
در راه خدای آب دهی آتش کش باش
کز روی هوی خاک نه ای باد به دستی
از نیستی و هستی این عالم غدار
چون هیچ نخیزد تو در و دل بچه بستی
برکن دل ازین غول و دران دامگهی بند
کو اولت از نیستی آورد به هستی
ای پیر کمان پشت چنان دان که ترا جان
چون تیر بپرید که در معرض شستی
با دوزخیان عهد به همکاری شیطان
آن روز ببستی که تو آن توبه شکستی
بس غافلی از کار جوانی و عجب نیست
هشیار چه داند که چه کردست به مستی
آز تو درالحمد و تو اندر ره وسواس
عمر تو رسیده به «من الجنة و الناس »
پیرا بده انصاف گرت می بدهد راه
با زرق نیامیخته لله و فی الله
ای بس که بگریی که نگردد رخ تو تر
وی بس که بنالی که نباشد دلت آگاه
در دین چه نهی پای و به دنیا چه کشی دست
ظاهر چه کنی آه و به باطن چه زنی راه
جاه تو به دنیا چاه است به عقبی
آن نیکتر آید که به اندازه کنی چاه
در راه مناجات گران روتری از کوه
در کفه طاعات سبکسرتری از کاه
چون پیش رسی هیچ نکردی به جوانی
دانم که به پیری نکنی از پس پنجاه
در منزل رحمن بنه نه رخت بیفکن
با لشکر شیطان چه زنی خیمه و خرگاه
باید که به شبها بودت در ره دل پیک
تا عرضه کند قصه راز تو به درگاه
چون طاعت و نیکی نکند مرده بود مرد
چون پیل و فرس برده شود مات شود شاه
ای سست به خیرات قوی باش بدین در
راه تو مخوف است ز دین بدرقه خواه
در درج دل از گوهر دین نور دهد روی
بر تخت شب از کله که جلوه کند ماه
چون با همه آفاق برون آمدی از پوست
خلقت نبود دشمن و باشد همه کس دوست
ای بی خبر از نعمت دارنده آفاق
واله شده از شعبده عالم زراق
از عرف رمان گشته و «ا»ز شرع گریزان
چون دیو لاحول و چو دیوانه ز مخراق
اندر دل و جان و جگرت محنت دنیا
چون آتش سوزنده در افتاد به حراق
مادام ز حق جان و روان تو گریزان
پیوسته به باطل نفس و نفس تو مشتاق
از دوستی دنیا وز غایت شهوت
بیم است که در خالق آفاق شوی عاق
گر بر دل پر جهل تو زنگار نبودی
چون آینه بودی دل زراق تو براق
از شربت جام ملک الموت بیندیش
از دست بتان چند خوری باده به سقراق
دانی که محابا نکند مقرعه مرگ
گر زاهد ایامی و گر خسرو آفاق
دنیا نه چو جنت بود و یار نه چون حور
هرگز نبود خار چو گل زهر چو تریاق
در راه خدائی نرسد پای تو زیرا
تو جفت جهانی و خداوند جهان طاق
امروز همه عهد خداوند شکستی
فردا نگریزی که درست است ترا ساق
پنداشتم ای مهتر من سایه دینی
نه نه که نه ای سایه دین مایه کینی
ای طبع تو ناساخته با ملت تازی
فردات بسوزند گر امروز نسازی
از بهر رسول قرشی جان بفدی کن
کاین کار حقیقی است نه شغلی است مجازی
جوینده او باش اگر طالب حقی
گرد حرمش گرد اگر محرم رازی
آوازه شرعش همه آفاق گرفتست
آخر نتوان داشتن این کار به بازی
تا شرع ندانی نخوری نان حلالی
تا پاک نشوئی نشود جامه نمازی
بی جان بهی ای دل که بدو جان نفزائی
بی سر بهی ای تن که بدو سر نفرازی
آن خواجه دو جهان که گه خلق و تواضع
کاریش نبوده است به جز بنده نوازی
قرآن مبین بر سر او نامه سری
جبریل امین در ره او پیک نیازی
نصرت فکن رایت او ایزد باقی
شمشیرزن لشکر او حیدر غازی
مداح نبی باش که باشی به قیامت
ای شاعر رازی بر پیغمبر تازی
بگذار جهان را و خرافات محالش
از بعد ملک زن در پیغمبر و آلش
پیرایه مردان خدا حیدر کرار
آن هم نسب و هم نفس احمد مختار
آن حاجب بار در اسرار پیمبر
آن میر دلیر سپه دین جهاندار
شاهی شده هم گوهر او احمد مرسل
شیری شده همشیره او جعفر طیار
سلطان شریعت را او بود سپرکش
میدان شجاعت را او بود سپهدار
فتاح در خیبر و مفتاح در علم
جاندار شه ملت و جانبخش شب غار
بنگر درج همت آن سید معصوم
با آنکه سبق برد به هر وقت و به هر کار
جان کرد فدای نبی الله و همی گفت
تقصیر همی باشد و معذور همی دار
از جان و روان سوخته آل رسولم
و اصحاب نبی را به دل و دیده خریدار
آن را که بود دوستی آل پیمبر
یاران نبی را به دل و دیده بود یار
ز اولاد و ز اصحاب پیمبر به همه وقت
تفضیل علی بیش بود لابد و ناچار
زیراکه ز اولاد و ز اصحاب نبی اوست
هم اول این یازده هم آخر آن چار
می گوی دلا منقبت صاحب صفین
و اندر عقبش مدح اجل منتجب الدین
میری که در آفاق نیابند نظیرش
شاهی که توان خواند همی بدر منیرش
پیرایه اسلام شده بخت جوانش
سرمایه اقبال شده دانش پیرش
میری به کفایت ز وزیران جهان بیش
گشته چو وزیری خرد فایده گیرش
گوئی ز لطافت تن او روح مصفاست
گر روح نگشت از چه بود عقل وزیرش
مه گفته به خورشید که رو درد به چینش
دین گفته به دولت که بیا پیش بمیرش
باغی شده جاهش که ز عزست درختش
مرغی شده کلکش که صریرست صفیرش
نه دایره چرخ شده خط شریفش
چار اصل جهان گشته سه انگشت دبیرش
با او چو کمان است بداندیش بکژی
آنگاه شود راست که دوزند به تیرش
همچون رضی الدین پدری کشته معینش
آن صدر یگانه که ملک باد نصیرش
هر دوست که او راست بماناد نشاطش
هر خصم که او راست بگیراد زحیرش
مفتاح فرج منتجب الدین هنرور
فرزانه حسین بن ابی سعد مظفر
ای برهمه احرار جهان گشته مقدم
در غایت اقبال ترا ملک مسلم
در حضرت پاک تو ز فضل ملک العرش
تأیید پیاپی شد و توفیق دمادم
جاه تو رفیع است و درجهای تو عالی
عهد تو درست است و سنخهای «تو» محکم
ای نامه انصاف ز عنوان تو زیبا
وی حله اسلام ز خیرات تو معلم
دلشاد به دیدار تو خلقان زمانه
خشنود ز کردار تو دارنده عالم
از گوهر و فضل و کرم و جود و کفایت
هستی شرف عالم و فخر بنی آدم
دست تو رسیده ست سوی تربت احمد
پای تو سپرده ست ره کعبه اعظم
پیران نکنند آنچه تو کردی به جوانی
از چون تو خلف ما در دین را نبود غم
اندوه مخور کز دل پاک و نیت خوب
دنیات مسلم شد و عقبات شود هم
جان تو بماناد که در حضرت و غیبت
خلقی به تو شادند و جهانی به تو خرم
بادا به تو بر فرخ و میمون و خجسته
شعر من و تشریف تو و ماه محرم
اومید چنانست که در موضع معلوم
جبار کند حشر تو با چارده معصوم
هرگز چو قوامی نبود نان پز چالاک
نانم ز دم گرم و خمیرم ز دل پاک
برزیگر وهمم بخم داس تفکر
گندم درو از مزرعه طبع هوسناک
در آسگه خاطر من ساخته ایزد
سنگ از تن حساسم و دلو از دل دراک
از طبع شرارست مرا در دل انجم
وز عقل تنور است مرا بر سر افلاک
در شهرالهی به دکان نبوی در
از آتش افلاک پزم گرده لولاک
در مرو عبارت که پزد بهتر ازین قرص
بغداد سخن را نبود بهتر ازین کاک
زین گرده خورد آدمی عاقل دانا
زین نان نخورد خربط و نازیرک و ناپاک
نان چو منی طعمه هر حلق نباشد
کز روی خرد خاک بود در خور خاشاک
شاید که خورد نان مرا مردم فاضل
تا در دهن عقل نهد لقمه ادراک
در علت نادانی و در ابتلی جان
بیمار کهن را چه ازین نان و چه تریاک
آن را که تن نان به چنین آب بگیرد
چون مار به سوراخ در آن به که خورد خاک
چون رکن دکانم نبود قبله اومید
چون قرص ضمیرم نبود قرصه خورشید
ای کعبه دولت در تو قبله دین باد
مانند جمت ملک جهان زیر نگین باد
تا هست زمین و فلک از حشمت و جاهت
آراسته روی فلک و پشت زمین باد
بر پایه کمتر عدوت باد به دنیا
وز جامه دین خلعت تو دست مهین باد
سعد فلکی هر شب و هر روز به نوبت
بر درگه اقبال تو چون اسب بزین باد
هر دل که نپوشد زره مهر تو برجان
از شست بلا بر جگرش ناوک کین باد
بادات کمان طرب از ابروی جوزا
بر جان بداندیش ز اندوه کمین باد
عز تو ز دین است و جلال تو ز دنیا
تا دهر بود باتو همان باد و همین باد
تا هست مددهای نفسها ز هواها
پیشین نفس دشمن تو بازپسین باد
تا خوب شود کار دعا از ره آمین
آمین دعاهات ز جبرئیل امین باد
المنة لله که کارت به نظام است
از کوری بدخواه تو تا باد چنین باد
جان پرور و دارای جهان اعظم و اکبر
فردی صمدی لم یلدی راه نمائی
یکی نه چو هریک همه ای از همه برتر
او باشد آخر نه زمین باشد و نه چرخ
او بود ز اول نه عرض بود و نه جوهر
بی او به زمین بر؛ ننهد مورچه ای پای
بی او به هوا در؛ نگشاید مگسی پر
آن باشد کو خواهد و آن بود که او خواست
کس را نبود هیچ شک و شبهه بدین در
هرگز نکند ظلم نه خواهد نه پسندد
زو عدل بلا ظلم بود خیر بلا شر
مؤمن بود آن کس که نهد پای بدین ره
کافر بود آن کس که کند پشت بدین در
دوراست ز تشبیه و ز تعطیل و ز تخییل
فرداست ز انباز و ز همتا و ز همسر
بدبخت کسی بود که تشبیه دروبست
بیچاره ندانست مصور ز مصور
گفتند که بر عرش نشیند ملک العرش
نادان همه اندر سر گفتار کند سر
بر عرش چگونه بود آن خالق بی چون
کز درگه او عرش چو حلقه ست به در بر
جز طاعت او نیست مرا هیچ تمنا
در گردن من طوق «سمعنا و اطعنا»
ای خالق هر جانور و رازق هرکس
لبیک و سعدیک تعالی و تقدس
مردان ترا آه چه در روز و چه در شب
میدان ترا راه، چه از پیش و چه از پس
توحید تو پاکست نکوبد در هر دل
توفیق عزیز است نباشد بر هر کس
از فضل تو هامون شده چون فرش ملمع
وز صنع تو گردون شده چون سقف مقرنس
گلها به بهار از تو شود چون دم طاوس
گلبن به خزان در، تو کنی چون پر کرکس
الا قلم قدرت تو بر سر نرگس
از تاج مدور که کند شکل مسدس
بی لشکر صنع تو سحرگاه نتازد
«واللیل اذا عسعس والصبح تنفس »
ای چاره ما بر من بیچاره ببخشای
فریادرس بنده تو و رحمت تو بس
بیهوده منال ای دل زراق برین در
فریاد چه سود است به فریاد خودت رس
ای پیر چرا سینه چون تیر نداری
با سینه چون تیر به آن پشت مقوس
زان پشت کمان وار به شد عمر تو چون تیر
در جسم مقوس چه کند روح مقدس
جبار دهد لشکر احوال ترا عرض
در معرکه صعب «اذا زلزلت الأرض »
رحم آر بدین بنده خدایا به خدائی
کز رحمت تو بنده مبیناد جدائی
داننده احوالی و کار تو بهر حال
صدقی و حقیقی است نه روئی و رویائی
در خدمت تو بنده سرافکنده نکوتر
در راه خدائی نبود بارخدائی
انده نخورم گرچه مرا بسته بود کار
یک در بنبندی تو که تا صد نگشائی
گوید همه کس آن منی از سر پنداشت
ای آن همه هیچ ندانم که کرائی
هرجا که بخوانند ترا باشی آنجا
یک جای نه بی تو که به رحمت همه جائی
مهر از شرف ظل تو سلطان سپهری
مه در تتق صنع تو خاتون سمائی
عباد ز شوق تو امیران سریری
زهاد ز طوق تو غلامان سرائی
از هیبت تو رفته بزرگان به حقیری
بر درگه تو آمده شاهان به گدائی
با خویشتن از لطف تو گویم مطلب بیش
ترسم که چو جوئی همه از جمله برائی
از دست درافتم اگرم دست نگیری
وز پای درآیم اگرم باز نپائی
تسبیح من اینست چه در صبر و چه در شکر
گفتن گه و بیگاه لک الحمد،لک الشکر
دیوی است جهان ای دل و تو دیوپرستی
از دامگهش گر بجهی جستی و رستی
چت بود که چون دیو بدین دامگهی چت
از خاکی از آنست ترا میل به پستی
آب تو به یکره ببرد آتش شهوت
گر کبر نه ای بیهده آتش چه پرستی
در راه خدای آب دهی آتش کش باش
کز روی هوی خاک نه ای باد به دستی
از نیستی و هستی این عالم غدار
چون هیچ نخیزد تو در و دل بچه بستی
برکن دل ازین غول و دران دامگهی بند
کو اولت از نیستی آورد به هستی
ای پیر کمان پشت چنان دان که ترا جان
چون تیر بپرید که در معرض شستی
با دوزخیان عهد به همکاری شیطان
آن روز ببستی که تو آن توبه شکستی
بس غافلی از کار جوانی و عجب نیست
هشیار چه داند که چه کردست به مستی
آز تو درالحمد و تو اندر ره وسواس
عمر تو رسیده به «من الجنة و الناس »
پیرا بده انصاف گرت می بدهد راه
با زرق نیامیخته لله و فی الله
ای بس که بگریی که نگردد رخ تو تر
وی بس که بنالی که نباشد دلت آگاه
در دین چه نهی پای و به دنیا چه کشی دست
ظاهر چه کنی آه و به باطن چه زنی راه
جاه تو به دنیا چاه است به عقبی
آن نیکتر آید که به اندازه کنی چاه
در راه مناجات گران روتری از کوه
در کفه طاعات سبکسرتری از کاه
چون پیش رسی هیچ نکردی به جوانی
دانم که به پیری نکنی از پس پنجاه
در منزل رحمن بنه نه رخت بیفکن
با لشکر شیطان چه زنی خیمه و خرگاه
باید که به شبها بودت در ره دل پیک
تا عرضه کند قصه راز تو به درگاه
چون طاعت و نیکی نکند مرده بود مرد
چون پیل و فرس برده شود مات شود شاه
ای سست به خیرات قوی باش بدین در
راه تو مخوف است ز دین بدرقه خواه
در درج دل از گوهر دین نور دهد روی
بر تخت شب از کله که جلوه کند ماه
چون با همه آفاق برون آمدی از پوست
خلقت نبود دشمن و باشد همه کس دوست
ای بی خبر از نعمت دارنده آفاق
واله شده از شعبده عالم زراق
از عرف رمان گشته و «ا»ز شرع گریزان
چون دیو لاحول و چو دیوانه ز مخراق
اندر دل و جان و جگرت محنت دنیا
چون آتش سوزنده در افتاد به حراق
مادام ز حق جان و روان تو گریزان
پیوسته به باطل نفس و نفس تو مشتاق
از دوستی دنیا وز غایت شهوت
بیم است که در خالق آفاق شوی عاق
گر بر دل پر جهل تو زنگار نبودی
چون آینه بودی دل زراق تو براق
از شربت جام ملک الموت بیندیش
از دست بتان چند خوری باده به سقراق
دانی که محابا نکند مقرعه مرگ
گر زاهد ایامی و گر خسرو آفاق
دنیا نه چو جنت بود و یار نه چون حور
هرگز نبود خار چو گل زهر چو تریاق
در راه خدائی نرسد پای تو زیرا
تو جفت جهانی و خداوند جهان طاق
امروز همه عهد خداوند شکستی
فردا نگریزی که درست است ترا ساق
پنداشتم ای مهتر من سایه دینی
نه نه که نه ای سایه دین مایه کینی
ای طبع تو ناساخته با ملت تازی
فردات بسوزند گر امروز نسازی
از بهر رسول قرشی جان بفدی کن
کاین کار حقیقی است نه شغلی است مجازی
جوینده او باش اگر طالب حقی
گرد حرمش گرد اگر محرم رازی
آوازه شرعش همه آفاق گرفتست
آخر نتوان داشتن این کار به بازی
تا شرع ندانی نخوری نان حلالی
تا پاک نشوئی نشود جامه نمازی
بی جان بهی ای دل که بدو جان نفزائی
بی سر بهی ای تن که بدو سر نفرازی
آن خواجه دو جهان که گه خلق و تواضع
کاریش نبوده است به جز بنده نوازی
قرآن مبین بر سر او نامه سری
جبریل امین در ره او پیک نیازی
نصرت فکن رایت او ایزد باقی
شمشیرزن لشکر او حیدر غازی
مداح نبی باش که باشی به قیامت
ای شاعر رازی بر پیغمبر تازی
بگذار جهان را و خرافات محالش
از بعد ملک زن در پیغمبر و آلش
پیرایه مردان خدا حیدر کرار
آن هم نسب و هم نفس احمد مختار
آن حاجب بار در اسرار پیمبر
آن میر دلیر سپه دین جهاندار
شاهی شده هم گوهر او احمد مرسل
شیری شده همشیره او جعفر طیار
سلطان شریعت را او بود سپرکش
میدان شجاعت را او بود سپهدار
فتاح در خیبر و مفتاح در علم
جاندار شه ملت و جانبخش شب غار
بنگر درج همت آن سید معصوم
با آنکه سبق برد به هر وقت و به هر کار
جان کرد فدای نبی الله و همی گفت
تقصیر همی باشد و معذور همی دار
از جان و روان سوخته آل رسولم
و اصحاب نبی را به دل و دیده خریدار
آن را که بود دوستی آل پیمبر
یاران نبی را به دل و دیده بود یار
ز اولاد و ز اصحاب پیمبر به همه وقت
تفضیل علی بیش بود لابد و ناچار
زیراکه ز اولاد و ز اصحاب نبی اوست
هم اول این یازده هم آخر آن چار
می گوی دلا منقبت صاحب صفین
و اندر عقبش مدح اجل منتجب الدین
میری که در آفاق نیابند نظیرش
شاهی که توان خواند همی بدر منیرش
پیرایه اسلام شده بخت جوانش
سرمایه اقبال شده دانش پیرش
میری به کفایت ز وزیران جهان بیش
گشته چو وزیری خرد فایده گیرش
گوئی ز لطافت تن او روح مصفاست
گر روح نگشت از چه بود عقل وزیرش
مه گفته به خورشید که رو درد به چینش
دین گفته به دولت که بیا پیش بمیرش
باغی شده جاهش که ز عزست درختش
مرغی شده کلکش که صریرست صفیرش
نه دایره چرخ شده خط شریفش
چار اصل جهان گشته سه انگشت دبیرش
با او چو کمان است بداندیش بکژی
آنگاه شود راست که دوزند به تیرش
همچون رضی الدین پدری کشته معینش
آن صدر یگانه که ملک باد نصیرش
هر دوست که او راست بماناد نشاطش
هر خصم که او راست بگیراد زحیرش
مفتاح فرج منتجب الدین هنرور
فرزانه حسین بن ابی سعد مظفر
ای برهمه احرار جهان گشته مقدم
در غایت اقبال ترا ملک مسلم
در حضرت پاک تو ز فضل ملک العرش
تأیید پیاپی شد و توفیق دمادم
جاه تو رفیع است و درجهای تو عالی
عهد تو درست است و سنخهای «تو» محکم
ای نامه انصاف ز عنوان تو زیبا
وی حله اسلام ز خیرات تو معلم
دلشاد به دیدار تو خلقان زمانه
خشنود ز کردار تو دارنده عالم
از گوهر و فضل و کرم و جود و کفایت
هستی شرف عالم و فخر بنی آدم
دست تو رسیده ست سوی تربت احمد
پای تو سپرده ست ره کعبه اعظم
پیران نکنند آنچه تو کردی به جوانی
از چون تو خلف ما در دین را نبود غم
اندوه مخور کز دل پاک و نیت خوب
دنیات مسلم شد و عقبات شود هم
جان تو بماناد که در حضرت و غیبت
خلقی به تو شادند و جهانی به تو خرم
بادا به تو بر فرخ و میمون و خجسته
شعر من و تشریف تو و ماه محرم
اومید چنانست که در موضع معلوم
جبار کند حشر تو با چارده معصوم
هرگز چو قوامی نبود نان پز چالاک
نانم ز دم گرم و خمیرم ز دل پاک
برزیگر وهمم بخم داس تفکر
گندم درو از مزرعه طبع هوسناک
در آسگه خاطر من ساخته ایزد
سنگ از تن حساسم و دلو از دل دراک
از طبع شرارست مرا در دل انجم
وز عقل تنور است مرا بر سر افلاک
در شهرالهی به دکان نبوی در
از آتش افلاک پزم گرده لولاک
در مرو عبارت که پزد بهتر ازین قرص
بغداد سخن را نبود بهتر ازین کاک
زین گرده خورد آدمی عاقل دانا
زین نان نخورد خربط و نازیرک و ناپاک
نان چو منی طعمه هر حلق نباشد
کز روی خرد خاک بود در خور خاشاک
شاید که خورد نان مرا مردم فاضل
تا در دهن عقل نهد لقمه ادراک
در علت نادانی و در ابتلی جان
بیمار کهن را چه ازین نان و چه تریاک
آن را که تن نان به چنین آب بگیرد
چون مار به سوراخ در آن به که خورد خاک
چون رکن دکانم نبود قبله اومید
چون قرص ضمیرم نبود قرصه خورشید
ای کعبه دولت در تو قبله دین باد
مانند جمت ملک جهان زیر نگین باد
تا هست زمین و فلک از حشمت و جاهت
آراسته روی فلک و پشت زمین باد
بر پایه کمتر عدوت باد به دنیا
وز جامه دین خلعت تو دست مهین باد
سعد فلکی هر شب و هر روز به نوبت
بر درگه اقبال تو چون اسب بزین باد
هر دل که نپوشد زره مهر تو برجان
از شست بلا بر جگرش ناوک کین باد
بادات کمان طرب از ابروی جوزا
بر جان بداندیش ز اندوه کمین باد
عز تو ز دین است و جلال تو ز دنیا
تا دهر بود باتو همان باد و همین باد
تا هست مددهای نفسها ز هواها
پیشین نفس دشمن تو بازپسین باد
تا خوب شود کار دعا از ره آمین
آمین دعاهات ز جبرئیل امین باد
المنة لله که کارت به نظام است
از کوری بدخواه تو تا باد چنین باد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۲۰ - در توحید و مناجات گوید
بس مبارک بود چو فر همای
اول کارها به نام خدای
ذوالجلالی که پیک درگهش اند
ماه و خورشید آسمان فرسای
آنکه اندر خزان قدرت اوست
باد بر شاخ زعفران آلای
آنکه اندر بهار حکمت اوست
ابر در بوستان کهن پیرای
او پدید آورید در گیتی
مرگ جانکاه و عمر روح افزای
زوشد آبستن از لابت صبح
شب زنگی نمای و رومی زای
هرگهی بسته در رهش کمری
دل بریجای آمد و پای برجای
هر درختی ز جنبش بادی
خدمتش را نهاده سر بر پای
شخصها زو چو گنج پرگوهر
رویها زو چو باغ طبع گشای
از برون تن است روزی ده
وز درون دل است راه نمای
خواجه شاعران از اینجا گفت
«ای درون پرور برون آرای »
آفرید آدمی و آدم را
ساخت هشده هزار عالم را
کردگاری که قادرالذات است
عالم السر و الخفیات است
پادشاهی که از ره عظمت
بر درش صد هزار شه مات است
هر قدم راه او تراویح است
هر نفس یاد او تحیات است
روز و شب یاد کرد نعمتهاش
بندگان را بهینه طاعات است
شکر و تسبیح و امر و معرفتش
همه از جمله مهمات است
هرکه در «لااله الاالله »
شک کند لای اولش لات است
کرم او دهد هدایت تو
تا نگوئی مرا کرامات است
خدمت آن کریم کن که ازو
هر یکی را دهش مکافات است
از کریمی خروس را با او
به شب تیره در؛ مناجات است
ز آن قوامی ثنای او گوید
که از آن جانبش مراعات است
گنج توحید گشت دیوانش
زانکه بی طمطراق و طامات است
ای ترا یار نه و یار همه
وی یکی آفریدگار همه
ملکا شرمسار و پرگنهم
روی بر خاک درگه تو نهم
در فلک ننگرم به گوشه چشم
گر به چشم کرم کنی نگهم
به قیامت سپید رویم کن
گر به دنیا ز جهل دل سیهم
در پناه توام چو راه بود
دیو دنیا کجا برد ز رهم
با تو مانده میان خوف و رجا
این غم آلوده سینه تبهم
یا به عفوم برآوری بر تخت
یا به خشم اندر افکنی به چهم
گشته ام «ربنا ظلمنا» گوی
تا ز رحمت عفو کنی گنهم
کیست دنیا مرا چو در ره دین
چه دهم رنج بفکنم برهم
گفته ای از بزرگواری خویش
سر به خدمت بر آستانه نهم
بنده لرزان بود ز هیبت تو
چشم دارد همی به رحمت تو
اول کارها به نام خدای
ذوالجلالی که پیک درگهش اند
ماه و خورشید آسمان فرسای
آنکه اندر خزان قدرت اوست
باد بر شاخ زعفران آلای
آنکه اندر بهار حکمت اوست
ابر در بوستان کهن پیرای
او پدید آورید در گیتی
مرگ جانکاه و عمر روح افزای
زوشد آبستن از لابت صبح
شب زنگی نمای و رومی زای
هرگهی بسته در رهش کمری
دل بریجای آمد و پای برجای
هر درختی ز جنبش بادی
خدمتش را نهاده سر بر پای
شخصها زو چو گنج پرگوهر
رویها زو چو باغ طبع گشای
از برون تن است روزی ده
وز درون دل است راه نمای
خواجه شاعران از اینجا گفت
«ای درون پرور برون آرای »
آفرید آدمی و آدم را
ساخت هشده هزار عالم را
کردگاری که قادرالذات است
عالم السر و الخفیات است
پادشاهی که از ره عظمت
بر درش صد هزار شه مات است
هر قدم راه او تراویح است
هر نفس یاد او تحیات است
روز و شب یاد کرد نعمتهاش
بندگان را بهینه طاعات است
شکر و تسبیح و امر و معرفتش
همه از جمله مهمات است
هرکه در «لااله الاالله »
شک کند لای اولش لات است
کرم او دهد هدایت تو
تا نگوئی مرا کرامات است
خدمت آن کریم کن که ازو
هر یکی را دهش مکافات است
از کریمی خروس را با او
به شب تیره در؛ مناجات است
ز آن قوامی ثنای او گوید
که از آن جانبش مراعات است
گنج توحید گشت دیوانش
زانکه بی طمطراق و طامات است
ای ترا یار نه و یار همه
وی یکی آفریدگار همه
ملکا شرمسار و پرگنهم
روی بر خاک درگه تو نهم
در فلک ننگرم به گوشه چشم
گر به چشم کرم کنی نگهم
به قیامت سپید رویم کن
گر به دنیا ز جهل دل سیهم
در پناه توام چو راه بود
دیو دنیا کجا برد ز رهم
با تو مانده میان خوف و رجا
این غم آلوده سینه تبهم
یا به عفوم برآوری بر تخت
یا به خشم اندر افکنی به چهم
گشته ام «ربنا ظلمنا» گوی
تا ز رحمت عفو کنی گنهم
کیست دنیا مرا چو در ره دین
چه دهم رنج بفکنم برهم
گفته ای از بزرگواری خویش
سر به خدمت بر آستانه نهم
بنده لرزان بود ز هیبت تو
چشم دارد همی به رحمت تو
لبیبی : قطعات و قصاید به جا مانده
شمارهٔ ۱ - قصیده
چو برکندم دل از دیدار دلبر
نهادم مهر خرسندی به دل بر
تو گویی داغ سوزان برنهادم
بدل کز دل بدیده درزد آذر
شرر دیدم که بر رویم همی جست
ز مژگان همچو سوزان سونش زر
مرا دید آن نگارین چشم گریان
جگر بریان، پر از خون عارض و بر
به چشم اندر شرار آتش عشق
به چنگ اندر عنان خنگ رهبر
مرا گفت آن دلارام (ای) بی آرام
همیشه تازیان بی خواب و بی خور
ز جابلسا به جابلقا رسیدی
همان از باختر رفتی به خاور
سکندر نیستی لیکن دوباره
بگشتی در جهان همچون سکندر
ندانم تا تو را چند آزمایم
چه مایه بینم از کار تو کیفر
مرا در آتش سوزان چه سوزی
چه داری عیش من بر من مکدر
فرود آ زود زین زین و بیارام
فرو نه یکسر و برگیر ساغر
فغان زین باد پای کوه دیدار
فغان زین رهنورد هجر گستر
همانا از فراقست آفریده
که دارد دور ما را یک ز دیگر
خرد زین سو کشید و عشق زان سو
فرو ماندم من اندر کار مضطر
به دلبر گفتم ای از جان شیرین
مرا بایسته تر وز عمر خوش تر
سفر بسیار کردم راست گفتی
سفرهایی همه بی سود و بی ضر
بدانم سرزنش کردی روا بود
گذشتست از گذشته یاد ماور
مخور غم می روم درویش زینجا
ولیکن زود باز آیم توانگر
برفت از پیشم و پیش من آورد
بیابان بر ره انجامی مشمر
رهی دور و شبی تاریک و تیره
هوا چون قیر وزو هامون مقیر
هوا اندوده رخساره به دوده
سپهر آراسته چهره به گوهر
گمان بردی که باد اندر پراکند
بروی سبز دریا برگ عبهر
خم شوله چو خم زلف جانان
مغرق گشته اندر لؤلؤ تر
مکلل گوهر اندر تاج اکلیل
به تارک بر نهاده غفر مغفر
مجره چون به دریا راه موسی
که اندر قعر او بگذشت لشکر
بنات النعش چون طبطاب سیمین
نهاده دسته زیر و پهنه از بر
همی گفتی که طبطاب فلک را
چه گوئی کوی شاید بودن ایدر
زمانی بود مه برزد سر از کوه
به رنگ روی مهجوران مزعفر
چو زر اندود کرده گوی سیمین
شد از انوار او گیتی منور
مرا چشم اندر ایشان خیره مانده
روان مدهوش و مغز و دل مفکر
به ریگ اندر همی شد باره زانسان
که در غرقاب مرد آشنا ور
برون رفتم ز ریگ و شکر کردم
به سجده پیش یزدان گر و گر
دمنده اژدهایی پیشم آمد
خروشان و بی آرام و زمین در
شکم مالان به هامون بر همی رفت
شده هامون به زیر او مقعر
گرفته دامن خاور به دنبال
نهاده بر کران باختر سر
به باران بهاری بوده فربه
ز گرمای حزیران گشته لاغر
ازو زاده ست هرچ اندر جهانست
ز هرچ اندر جهانست او جوانتر
شکوه آمد مرا و جای آن بود
که حالی او دخانی بود منکر
مدیح شاه برخواندم به جیحون
برآمد بانگ از او الله اکبر
تواضع کرد بسیار و مرا گفت
ز من مشکوه و بی آزار بگذر
که من شاگرد کف راد آنم
که تو مدحش همی برخوانی ازبر
به فر شاه ازو بیرون گذشتم
یکی موی از تن من ناشده تر
وز آنجا تا بدین درگاه گفتی
گشادستند مر فردوس را در
همه بالا پر از دیبای رومی
همه پستی پر از کالای ششتر
کجا سبزه است بر فرقش مقعد
کجا شاخست بر شاخش مشجر
یکی چون صورت مانی منقش
یکی چون نامه ی آزر مصور
تو گفتی هیکل زردشت گشته است
ز بس لاله همه صحرا سراسر
گمان بردی که هر ساعت برآید
فروزان آتش از دریای اخضر
بدین حضرت بدان گونه رسیدم
که زی فرزند یعقوب پیمبر
همان کاین منظر عالی بدیدم
رها کردم سوی جانان کبوتر
کبوتر سوی جانان کرد پرواز
بشارت نامه زیر پرش اندر
به نامه در نبشته کای دلارام
رسیدم دل به کام و کان به گوهر
به درگاهی رسیدم کز بر او
نیارد در گذشتن خط محور
سرایی بد سعادت پیشکارش
زمانه چاکر و دولت کدیور
به صدر اندر نشسته پادشاهی
ظفر یاری به کنیت بوالمظفر
به تاجش بر نبشته عهد آدم
به تیغش در سرشته هول محشر
زن ار از هیبت او بار گیرد
چه خواهد زاد تمساح و غضنفر
جهان را خور کند روشن ولیکن
زرای اوست دایم روشنی خور
ز بار منت او گشت گویی
بدین کردار پشت چرخ چنبر
نهادم مهر خرسندی به دل بر
تو گویی داغ سوزان برنهادم
بدل کز دل بدیده درزد آذر
شرر دیدم که بر رویم همی جست
ز مژگان همچو سوزان سونش زر
مرا دید آن نگارین چشم گریان
جگر بریان، پر از خون عارض و بر
به چشم اندر شرار آتش عشق
به چنگ اندر عنان خنگ رهبر
مرا گفت آن دلارام (ای) بی آرام
همیشه تازیان بی خواب و بی خور
ز جابلسا به جابلقا رسیدی
همان از باختر رفتی به خاور
سکندر نیستی لیکن دوباره
بگشتی در جهان همچون سکندر
ندانم تا تو را چند آزمایم
چه مایه بینم از کار تو کیفر
مرا در آتش سوزان چه سوزی
چه داری عیش من بر من مکدر
فرود آ زود زین زین و بیارام
فرو نه یکسر و برگیر ساغر
فغان زین باد پای کوه دیدار
فغان زین رهنورد هجر گستر
همانا از فراقست آفریده
که دارد دور ما را یک ز دیگر
خرد زین سو کشید و عشق زان سو
فرو ماندم من اندر کار مضطر
به دلبر گفتم ای از جان شیرین
مرا بایسته تر وز عمر خوش تر
سفر بسیار کردم راست گفتی
سفرهایی همه بی سود و بی ضر
بدانم سرزنش کردی روا بود
گذشتست از گذشته یاد ماور
مخور غم می روم درویش زینجا
ولیکن زود باز آیم توانگر
برفت از پیشم و پیش من آورد
بیابان بر ره انجامی مشمر
رهی دور و شبی تاریک و تیره
هوا چون قیر وزو هامون مقیر
هوا اندوده رخساره به دوده
سپهر آراسته چهره به گوهر
گمان بردی که باد اندر پراکند
بروی سبز دریا برگ عبهر
خم شوله چو خم زلف جانان
مغرق گشته اندر لؤلؤ تر
مکلل گوهر اندر تاج اکلیل
به تارک بر نهاده غفر مغفر
مجره چون به دریا راه موسی
که اندر قعر او بگذشت لشکر
بنات النعش چون طبطاب سیمین
نهاده دسته زیر و پهنه از بر
همی گفتی که طبطاب فلک را
چه گوئی کوی شاید بودن ایدر
زمانی بود مه برزد سر از کوه
به رنگ روی مهجوران مزعفر
چو زر اندود کرده گوی سیمین
شد از انوار او گیتی منور
مرا چشم اندر ایشان خیره مانده
روان مدهوش و مغز و دل مفکر
به ریگ اندر همی شد باره زانسان
که در غرقاب مرد آشنا ور
برون رفتم ز ریگ و شکر کردم
به سجده پیش یزدان گر و گر
دمنده اژدهایی پیشم آمد
خروشان و بی آرام و زمین در
شکم مالان به هامون بر همی رفت
شده هامون به زیر او مقعر
گرفته دامن خاور به دنبال
نهاده بر کران باختر سر
به باران بهاری بوده فربه
ز گرمای حزیران گشته لاغر
ازو زاده ست هرچ اندر جهانست
ز هرچ اندر جهانست او جوانتر
شکوه آمد مرا و جای آن بود
که حالی او دخانی بود منکر
مدیح شاه برخواندم به جیحون
برآمد بانگ از او الله اکبر
تواضع کرد بسیار و مرا گفت
ز من مشکوه و بی آزار بگذر
که من شاگرد کف راد آنم
که تو مدحش همی برخوانی ازبر
به فر شاه ازو بیرون گذشتم
یکی موی از تن من ناشده تر
وز آنجا تا بدین درگاه گفتی
گشادستند مر فردوس را در
همه بالا پر از دیبای رومی
همه پستی پر از کالای ششتر
کجا سبزه است بر فرقش مقعد
کجا شاخست بر شاخش مشجر
یکی چون صورت مانی منقش
یکی چون نامه ی آزر مصور
تو گفتی هیکل زردشت گشته است
ز بس لاله همه صحرا سراسر
گمان بردی که هر ساعت برآید
فروزان آتش از دریای اخضر
بدین حضرت بدان گونه رسیدم
که زی فرزند یعقوب پیمبر
همان کاین منظر عالی بدیدم
رها کردم سوی جانان کبوتر
کبوتر سوی جانان کرد پرواز
بشارت نامه زیر پرش اندر
به نامه در نبشته کای دلارام
رسیدم دل به کام و کان به گوهر
به درگاهی رسیدم کز بر او
نیارد در گذشتن خط محور
سرایی بد سعادت پیشکارش
زمانه چاکر و دولت کدیور
به صدر اندر نشسته پادشاهی
ظفر یاری به کنیت بوالمظفر
به تاجش بر نبشته عهد آدم
به تیغش در سرشته هول محشر
زن ار از هیبت او بار گیرد
چه خواهد زاد تمساح و غضنفر
جهان را خور کند روشن ولیکن
زرای اوست دایم روشنی خور
ز بار منت او گشت گویی
بدین کردار پشت چرخ چنبر
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۸ - به شاهد لغت تیم، بمعنی کاروانسرا
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۱۹ - به شاهد لغت مست، بمعنی شگوه و گله
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۴۹ - به شاهد لغت انگاره، به معنی جریده حساب و نامه اعمال
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۵۱ - به شاهد لغت باسک، بمعنی خمیازه