عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۱
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۲
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۵
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۶
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۷
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۸
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۱
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۲
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۳
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۴
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۸
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۱
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۲
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۵
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۹
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۰
فیاض لاهیجی : ملحقات
فراموش کردهاند
این غزل در گزیدهٔ غزلیات فیاض در دسترس از طریق وبگاه چکامه به همت مرکز تحقیقات رایانهای حوزهٔ علمیه اصفهان وجود دارد.
جمعی که یادبود فراموش کردهاند
سرمایهٔ وجود فراموش کردهاند
از یاد بردهاند مرا بی حقیقتان
خود را ببین چه زود فراموش کردهاند
از کس شکایتم به جز از بخت تیره نیست
آتش به جرم دود فراموش کردهاند
هرگز لباس عافیت ما نشد تمام
گر تار داده، پود فراموش کردهاند
خوش باد وقت عیش فرورفتگان خاک
کاین گنبد کبود فراموش کردهاند
غفلت چنان گرفته فرو اهل هوش را
کز لذت شهود فراموش کردهاند
آسودهاند در بغل تیغ عاشقان
اندیشهٔ حسود فراموش کردهاند
از بس که محو لذت زخمند بیدلان
بر سر کلاهخود فراموش کردهاند
هرگز نوازشم به جفایی نمیکنند
این حاتمان که جود فراموش کردهاند
با نالههای زار من ارباب انتعاش
از نغمههای عود فراموش کردهاند
من خود نگویم این که وفا بود یا نبود
گر بود و گر نبود فراموش کردهاند
فیاض اضطراب تو جایی نمی رسد
این دست و پا، چه سود فراموش کردهاند
جمعی که یادبود فراموش کردهاند
سرمایهٔ وجود فراموش کردهاند
از یاد بردهاند مرا بی حقیقتان
خود را ببین چه زود فراموش کردهاند
از کس شکایتم به جز از بخت تیره نیست
آتش به جرم دود فراموش کردهاند
هرگز لباس عافیت ما نشد تمام
گر تار داده، پود فراموش کردهاند
خوش باد وقت عیش فرورفتگان خاک
کاین گنبد کبود فراموش کردهاند
غفلت چنان گرفته فرو اهل هوش را
کز لذت شهود فراموش کردهاند
آسودهاند در بغل تیغ عاشقان
اندیشهٔ حسود فراموش کردهاند
از بس که محو لذت زخمند بیدلان
بر سر کلاهخود فراموش کردهاند
هرگز نوازشم به جفایی نمیکنند
این حاتمان که جود فراموش کردهاند
با نالههای زار من ارباب انتعاش
از نغمههای عود فراموش کردهاند
من خود نگویم این که وفا بود یا نبود
گر بود و گر نبود فراموش کردهاند
فیاض اضطراب تو جایی نمی رسد
این دست و پا، چه سود فراموش کردهاند
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱
سپاس آنکه بروی زمین و پشت سما
بود بذات وصفت هم نهان و هم پیدا
سما و ارض پر از وی ولی لطیف چنان
که ره نبرده بدو خلق ارض و اهل سما
درون و بیرون همچون فروغ اندر سنگ
نهان و پیدا همچون گلاب از مینا
گر از طریقی بیگانه ایم ما با او
بصد هزار طریق آشناست او با ما
کند حدیث ولیکن نه پیش از آن خاموش
بود خموش ولیکن نه قبل از آن گویا
خفای او را سبقت ندیده است ظهور
ظهور او را قدمت ندیده است خفا
شگفت نی که شد اینسان دریده جامه او
شگفت اینکه جز او نی بجامه اشیا
چنان ز ساغر توحید او رسل بیخود
که در دو کون نبینند جز یگانه خدا
خصوص قائد یثرب محمد محمود
که گشته است سیه پوش هجرتش بطحا
بمحضری که نهد پا زمهر بر سر تخت
یک از رسل ندهد امتیاز سر از پا
پیمبران را تکلیف حق شناسی اوست
که در شناخت حق نی جز او بکس ما را
زعشق عارض چون صبحش از شب معراج
هنوز روی نجوم فلک بود بقفا
خرد به لجه اعجازش ار شود غواص
چو قوم نوح فنایش گرو برد ز بقا
کدام معجز ازین بیشتر که همچو علی
گزید بیعت او را بدان شکوه و علا
شهی که زآتش عشقش هزار همچو کلیم
فتاده اند ارنی گو بسینه سینا
بموسی ارنه بخذها ولا تخف زد بانگ
ربود گوی زفرعون از هراس عصا
ز ارتقای نبی برفلک مبرهن شد
که مرتضی بدمی از خدا نبوده جدا
صفات ایزد با ذات او بتوام زاد
ندیده طنطنه امهات را آبا
براستی اگر آدم بدی بمردی وی
پدید کی شدی او را زجنب چپ حوا
کسش موازن مردانگی نگشت مگر
بتول عذرا ام الائمه النقبا
مهی که نا شده طالع خدیجه را از برج
زکردگار مثل بد بزهره زهرا
بمحفل اسد الّله چو گشت چهر افروز
زخور ببرج اسد موج زد عرق زحیا
بدان مثابه مصفاست لوح عصمت وی
که سرنوشت ورازهره نی بکلک قضا
عفاف او زند اربارگه بزیر فلک
دعای هیچ نبی ننگرد ره بالا
همین بمدحت او بس که عرش را برگوش
دو گوشواره زوج ویست زیب افزا
یکی حسن که بلی گفت درجواب الست
یکی حسین که زد از الست جام بلی
هماره این یک از وصل ذوالمنن باقی
همیشه آن یک در راه لایزال فنا
شد این باعدا آمیخته پی احباب
شد آن ز احباب انگیخته سوی اعدا
ز نهی ایزد این را ز دشمنان تحذیر
بامر یزدان آن را بدشمنان اغرا
ازین بخنده حواری بساحت مینو
از آن بگریه ملایک بگنبد مینا
کلیم حضرت این را نهاده گوش نوید
مسیح تربت آن را گشاده چشم شفا
نه این مخالف آن و نه آن مخالف این
ولیک برنا زین پیر و پیر از آن برنا
بروی این متجلی مرامهای امم
زپشت آن متولد امامهای هدا
بویژه سید سجاد کز نهاد و نژاد
گرفت ملت و دولت ازو طراز و بها
بیک بدن بیکی دم بصد هزار مکان
صحیح بود و سقیم و اسیر بود و رها
یک از نوافل او گر بجن و انس دهند
نخست شیطان گردد زجمله سعدا
نمود چون ره درگاه کبریائی طی
سلیل او زشرف شد به خلق راهنما
ملاذ باطن و ظاهر محمد باقر
که علم اول و آخر ازوست کام روا
گر از محیط علومش نمی بخاک رسد
بجای سبزه همی علم روید از غبرا
بر درایت او اسم خود نمیداند
ابوالبشر که ز داور فراگرفت اسما
ببار گاهش عیسی که جان بموتی داد
وجود خویش نیارد شمرد از احیا
چو زد زفرش لوایش بعرش رحمانی
مهین سلاله اش از مهر برفراخت لوا
ستوده جعفر صادق که از تراکم صدق
زنند بردرش افلاک کوس صدقنا
بنزد حکمت او کز خرد گرفته سبق
شود شمرده فلاطون زجرگه سفها
جزای هیچ گنه کار نیست غیر از خلد
ثواب یک عملش بخشد ار بروز جزا
ببوستان جنان چون فزود پیرانه
بدین گل چمنش گشت بوستان پیرا
خجسته موسی کاظم که با تحمل وی
زخر موسی برهد کلیم و از صعقا
چنان حلیم که گر حلم او بر آب نهند
هزار باره بچربد بصخره صما
برتبه موسی طور محمدیست ولیک
زخصم فرعون آسا بکام اژدها
رضای حق چو باحضار او گرفت قدر
سپرد ملک امامت بپور خویش رضا
خدیو طوس و انیس نفوس و شمس شموس
که برق گنبدش از چشم مهر برده ضیا
هوای کوی وی ار در بشیر پرده وزد
زرعب پرده شیر فلک درد بهوا
کس ار بآتش دوزخ فرا دمد نامش
خضر نیاوردش فرق کرد از آب بقا
نهفت چهره بیک ره چو از سرای سپنج
بشش جهت نهمین شاه گشت چهره گشا
محمد تقی متقی امام جواد
که شد خلیل ورا ریزه خوار خوان عطا
در آن مقام که او گردد از جلال مقیم
کند ز مصطبه اش جان کعبه کسب صفا
سکوت زاده اکثم ازو عجب نبود
عجب بود که گمان کرد خویش را دانا
مخالفش کند ارتن زصور اسرافیل
برون نیاید ازو روز حشر نیز صدا
بطوف کعبه کویش دو صد چو ابراهیم
بجای میش کند خویش را بلا به فدا
ندای حق چو شنفت و بجان اجابت کرد
بسوی حق پسرش خلق را نمود ندا
یگانه اختر برج شرف علی نقی
کش از جمال بود افتخار هر دو سرا
محامد رسل اندر بر مفاخر او
چو پر سایه مرغان بنزد فر هما
چنان بپاکی او روح پارسایان مات
که در شمایل خورشید دیده حربا
چو از معسکر غیبی نواخت کوس شهود
کمند کین شد از او رگ بگردن خصما
بیک فقیر بصد شرم بسپرد کرمش
بهشت و کوثر و طوبی جهان و ما فیها
غطای کاخ حق او را چو گشت حایل روی
ز روی حق خلف وی نمود کشف غطا
سراج دین حسن عسکری که طلعت اوست
ز نور هادی صد همچو خضر از ظلما
اگر که نام وی آصف نمی سرود هنوز
سریر بلقیس افتاده بد بشهر سبا
و گر نبود سلیمان بظل رایت او
گذشته از دیو از وی گریخت باد صبا
بگرد او دوران دوایر هستی
بدان مثال که گردد بگرد قطب رحا
برد مشیت اوگر تالف از ذرات
زخلوت دل وامق برون چمد عذرا
فلک چو کوکب دور خلافتش فرسود
بجای ماند از او کوکبی فلک فرسا
وجود حجت حق صا حب الزمان کز قدر
حدوث یافت بدور وی از قدم ملجا
هرآن جلالت کز انبیاست او مالک
هرآن کرامت کز اولیاست او دارا
بوقت وقعه کفار عسکری شوکت
گه کرم نقوی همت و جواد سخا
فضایلش رضوی حلم موسوی لیکن
زصدق جعفر و از علم باقرش کالا
بزهد سید سجاد و از کمال همم
حسین برده بسجاده اش عطیه وفا
حسن شمایل و اخلاق فاطمی عصمت
علی شجاعت و اشفاق و مصطفی سیما
خدای حشمت و فر بلکه از شکوه گهر
چو ذات پاک خدا را دو فرد بیهمتا
درین چهارده گر نیک بنگری نبود
فزون زیک تن و آن تن برون ز بار خدا
تعینات بدریا حجاب شد ورنه
چو ژرف درنگری نیست قطره جز دریا
شه سپهر سریرا یکی به جیحون بین
که شد زمدحت تو تاج تارک شعرا
مرا چو قافیه ام شایگان نعیمی بخش
که جز برای تو نایم بغیر چامه سرا
همیشه تا که طبایع زعکس بر واقع
ز کارها ی خدا نی رود بچون و چرا
خطای عزم صدیق تو از سپهر صواب
صواب حزم عدوی تو از ستاره خطا
بود بذات وصفت هم نهان و هم پیدا
سما و ارض پر از وی ولی لطیف چنان
که ره نبرده بدو خلق ارض و اهل سما
درون و بیرون همچون فروغ اندر سنگ
نهان و پیدا همچون گلاب از مینا
گر از طریقی بیگانه ایم ما با او
بصد هزار طریق آشناست او با ما
کند حدیث ولیکن نه پیش از آن خاموش
بود خموش ولیکن نه قبل از آن گویا
خفای او را سبقت ندیده است ظهور
ظهور او را قدمت ندیده است خفا
شگفت نی که شد اینسان دریده جامه او
شگفت اینکه جز او نی بجامه اشیا
چنان ز ساغر توحید او رسل بیخود
که در دو کون نبینند جز یگانه خدا
خصوص قائد یثرب محمد محمود
که گشته است سیه پوش هجرتش بطحا
بمحضری که نهد پا زمهر بر سر تخت
یک از رسل ندهد امتیاز سر از پا
پیمبران را تکلیف حق شناسی اوست
که در شناخت حق نی جز او بکس ما را
زعشق عارض چون صبحش از شب معراج
هنوز روی نجوم فلک بود بقفا
خرد به لجه اعجازش ار شود غواص
چو قوم نوح فنایش گرو برد ز بقا
کدام معجز ازین بیشتر که همچو علی
گزید بیعت او را بدان شکوه و علا
شهی که زآتش عشقش هزار همچو کلیم
فتاده اند ارنی گو بسینه سینا
بموسی ارنه بخذها ولا تخف زد بانگ
ربود گوی زفرعون از هراس عصا
ز ارتقای نبی برفلک مبرهن شد
که مرتضی بدمی از خدا نبوده جدا
صفات ایزد با ذات او بتوام زاد
ندیده طنطنه امهات را آبا
براستی اگر آدم بدی بمردی وی
پدید کی شدی او را زجنب چپ حوا
کسش موازن مردانگی نگشت مگر
بتول عذرا ام الائمه النقبا
مهی که نا شده طالع خدیجه را از برج
زکردگار مثل بد بزهره زهرا
بمحفل اسد الّله چو گشت چهر افروز
زخور ببرج اسد موج زد عرق زحیا
بدان مثابه مصفاست لوح عصمت وی
که سرنوشت ورازهره نی بکلک قضا
عفاف او زند اربارگه بزیر فلک
دعای هیچ نبی ننگرد ره بالا
همین بمدحت او بس که عرش را برگوش
دو گوشواره زوج ویست زیب افزا
یکی حسن که بلی گفت درجواب الست
یکی حسین که زد از الست جام بلی
هماره این یک از وصل ذوالمنن باقی
همیشه آن یک در راه لایزال فنا
شد این باعدا آمیخته پی احباب
شد آن ز احباب انگیخته سوی اعدا
ز نهی ایزد این را ز دشمنان تحذیر
بامر یزدان آن را بدشمنان اغرا
ازین بخنده حواری بساحت مینو
از آن بگریه ملایک بگنبد مینا
کلیم حضرت این را نهاده گوش نوید
مسیح تربت آن را گشاده چشم شفا
نه این مخالف آن و نه آن مخالف این
ولیک برنا زین پیر و پیر از آن برنا
بروی این متجلی مرامهای امم
زپشت آن متولد امامهای هدا
بویژه سید سجاد کز نهاد و نژاد
گرفت ملت و دولت ازو طراز و بها
بیک بدن بیکی دم بصد هزار مکان
صحیح بود و سقیم و اسیر بود و رها
یک از نوافل او گر بجن و انس دهند
نخست شیطان گردد زجمله سعدا
نمود چون ره درگاه کبریائی طی
سلیل او زشرف شد به خلق راهنما
ملاذ باطن و ظاهر محمد باقر
که علم اول و آخر ازوست کام روا
گر از محیط علومش نمی بخاک رسد
بجای سبزه همی علم روید از غبرا
بر درایت او اسم خود نمیداند
ابوالبشر که ز داور فراگرفت اسما
ببار گاهش عیسی که جان بموتی داد
وجود خویش نیارد شمرد از احیا
چو زد زفرش لوایش بعرش رحمانی
مهین سلاله اش از مهر برفراخت لوا
ستوده جعفر صادق که از تراکم صدق
زنند بردرش افلاک کوس صدقنا
بنزد حکمت او کز خرد گرفته سبق
شود شمرده فلاطون زجرگه سفها
جزای هیچ گنه کار نیست غیر از خلد
ثواب یک عملش بخشد ار بروز جزا
ببوستان جنان چون فزود پیرانه
بدین گل چمنش گشت بوستان پیرا
خجسته موسی کاظم که با تحمل وی
زخر موسی برهد کلیم و از صعقا
چنان حلیم که گر حلم او بر آب نهند
هزار باره بچربد بصخره صما
برتبه موسی طور محمدیست ولیک
زخصم فرعون آسا بکام اژدها
رضای حق چو باحضار او گرفت قدر
سپرد ملک امامت بپور خویش رضا
خدیو طوس و انیس نفوس و شمس شموس
که برق گنبدش از چشم مهر برده ضیا
هوای کوی وی ار در بشیر پرده وزد
زرعب پرده شیر فلک درد بهوا
کس ار بآتش دوزخ فرا دمد نامش
خضر نیاوردش فرق کرد از آب بقا
نهفت چهره بیک ره چو از سرای سپنج
بشش جهت نهمین شاه گشت چهره گشا
محمد تقی متقی امام جواد
که شد خلیل ورا ریزه خوار خوان عطا
در آن مقام که او گردد از جلال مقیم
کند ز مصطبه اش جان کعبه کسب صفا
سکوت زاده اکثم ازو عجب نبود
عجب بود که گمان کرد خویش را دانا
مخالفش کند ارتن زصور اسرافیل
برون نیاید ازو روز حشر نیز صدا
بطوف کعبه کویش دو صد چو ابراهیم
بجای میش کند خویش را بلا به فدا
ندای حق چو شنفت و بجان اجابت کرد
بسوی حق پسرش خلق را نمود ندا
یگانه اختر برج شرف علی نقی
کش از جمال بود افتخار هر دو سرا
محامد رسل اندر بر مفاخر او
چو پر سایه مرغان بنزد فر هما
چنان بپاکی او روح پارسایان مات
که در شمایل خورشید دیده حربا
چو از معسکر غیبی نواخت کوس شهود
کمند کین شد از او رگ بگردن خصما
بیک فقیر بصد شرم بسپرد کرمش
بهشت و کوثر و طوبی جهان و ما فیها
غطای کاخ حق او را چو گشت حایل روی
ز روی حق خلف وی نمود کشف غطا
سراج دین حسن عسکری که طلعت اوست
ز نور هادی صد همچو خضر از ظلما
اگر که نام وی آصف نمی سرود هنوز
سریر بلقیس افتاده بد بشهر سبا
و گر نبود سلیمان بظل رایت او
گذشته از دیو از وی گریخت باد صبا
بگرد او دوران دوایر هستی
بدان مثال که گردد بگرد قطب رحا
برد مشیت اوگر تالف از ذرات
زخلوت دل وامق برون چمد عذرا
فلک چو کوکب دور خلافتش فرسود
بجای ماند از او کوکبی فلک فرسا
وجود حجت حق صا حب الزمان کز قدر
حدوث یافت بدور وی از قدم ملجا
هرآن جلالت کز انبیاست او مالک
هرآن کرامت کز اولیاست او دارا
بوقت وقعه کفار عسکری شوکت
گه کرم نقوی همت و جواد سخا
فضایلش رضوی حلم موسوی لیکن
زصدق جعفر و از علم باقرش کالا
بزهد سید سجاد و از کمال همم
حسین برده بسجاده اش عطیه وفا
حسن شمایل و اخلاق فاطمی عصمت
علی شجاعت و اشفاق و مصطفی سیما
خدای حشمت و فر بلکه از شکوه گهر
چو ذات پاک خدا را دو فرد بیهمتا
درین چهارده گر نیک بنگری نبود
فزون زیک تن و آن تن برون ز بار خدا
تعینات بدریا حجاب شد ورنه
چو ژرف درنگری نیست قطره جز دریا
شه سپهر سریرا یکی به جیحون بین
که شد زمدحت تو تاج تارک شعرا
مرا چو قافیه ام شایگان نعیمی بخش
که جز برای تو نایم بغیر چامه سرا
همیشه تا که طبایع زعکس بر واقع
ز کارها ی خدا نی رود بچون و چرا
خطای عزم صدیق تو از سپهر صواب
صواب حزم عدوی تو از ستاره خطا
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در منقبت اسدالله الغالب علی ابن ابیطالب سلام الله علیه
گفتم بعقل دوش که ای آیت هدی
گشت اول از مشیّت که کفر و دین بنا
کی نور دین و ظلمت کفر انتشار داشت
گر حکمت حکیم نمیکردی اقتضا
از قدرت که بر سر بازار اختلاف
این شوخ پارسی شد آن شیخ پارسا
فرمود اراده که بر ابلیس وسوسه
تا او ز سجده کردن آدم کند ابا
در رشته ازل همه بودند اگر گهر
ماهیّت گهر که کند قلب جز خدا
گر خلقت نجوم بود یکسر آفتاب
خود کی یکی سهیل شود دیگری سها
در حق تفاوتی بیکایک نهفته است
پس از خزف چه میطبد فعل کهربا
از یک عنا صر است نباتات اگر پدید
پس از چه نیست خارچو نسرین فرح فزا
باده باین رطوبت و گرمی است از چه رو
افیون باین یبوست و سردیست از چرا
بر حسب ذات اگر همه را طایر آفرید
از کیست این تباین عصفور با هما
تحبیب هر دلی اگر از اهتمام اوست
بوجهل را که داد خصومت بمصطفی
دست صنایع که بزهدان انجماد
یاقوت ولعلرا بدو رنگی فشرد پا
زمرد چه حیله پخت که افعی نمود کور
اثمد چه جلوه ساخت که گردید توتیا
ما را با تضاد حرام و حلال چه
بی میل رازق ار نرسد رزق ما سوی
گر ما خوریم خمر چه روزی دهیست او
ور او نصیب کرده چه بد میکنیم ما
این سلب علم خالق از اشیا نمودنست
گوئی گرم محک زند از عیش و ابتلا
یعنی نداند آنکه صبوریم یا جهول
یعنی نفهمد آنکه لجینیم یا طلا
القصّه عقل چون سخنانم شنید گفت
در حل این عقود بمولا کن التجا
شاه نجف علی ولی کز توجهش
مسجود اتقیا شود اشباح اشقیا
بس منجلی است زآینه اش نور ایزدی
هر موی او رموز انا الحق کند ادا
آب رخش مکشف اسرار ذوالمنن
خاک رهش مکون ارواح اولیا
ثعبان سطوتش فکند عکس اگر بچوب
لرزد کلیم را بدن از هیئت عصا
در عالمی که خرگه نام جلال اوست
ابعاد آن برون رود از ننگ انتها
باید کزین حدوث خرد خواندش قدم
اثبات شیی اگر نکند نفی ما عدا
ای زیب بخش وحی که از با بسمله
یزدان سور بنام تو کرده است ابتدا
مخلوق تو است هر چه بگیتی بود قدر
مرزوق تو است آنچه بگیهان بود قضا
گردی زآستان تبرای تو الم
دردی ببوستان تولاّی تو شفا
قیدی کز امتثال تو مستوجب نجات
فقری که باو داد تو مستلزم غنا
رخشد چو مهچه علم اقتدار تو
بر رد شمس کی کند ادراک اکتفا
درآن زمین که قصد جهان دگر کنی
از هر ستاره شود ایجاد صد سما
شاها مرا بکاخ فصاحت معاصرین
هر یک نماز برده که روحی لک الفدا
کوته بود بقامت طبع بلند من
دوزند اگر ز اطلس چرخ برین قبا
با این علو پایه کمند بلاغتم
باشد بر اوج قلعه مدح تو نارسا
ارجو که وقت جمع مدیحت رود بچرخ
این حشو زائدی که ترا گفته ام ثنا
تا آنکه در سرایر تقدیر کردگار
بیجا بود تفکر این چون و آن چرا
هر کس که همچو فکرت جیحون ستایدت
یابد ز شمع رای تو توفیق اهتدا
گشت اول از مشیّت که کفر و دین بنا
کی نور دین و ظلمت کفر انتشار داشت
گر حکمت حکیم نمیکردی اقتضا
از قدرت که بر سر بازار اختلاف
این شوخ پارسی شد آن شیخ پارسا
فرمود اراده که بر ابلیس وسوسه
تا او ز سجده کردن آدم کند ابا
در رشته ازل همه بودند اگر گهر
ماهیّت گهر که کند قلب جز خدا
گر خلقت نجوم بود یکسر آفتاب
خود کی یکی سهیل شود دیگری سها
در حق تفاوتی بیکایک نهفته است
پس از خزف چه میطبد فعل کهربا
از یک عنا صر است نباتات اگر پدید
پس از چه نیست خارچو نسرین فرح فزا
باده باین رطوبت و گرمی است از چه رو
افیون باین یبوست و سردیست از چرا
بر حسب ذات اگر همه را طایر آفرید
از کیست این تباین عصفور با هما
تحبیب هر دلی اگر از اهتمام اوست
بوجهل را که داد خصومت بمصطفی
دست صنایع که بزهدان انجماد
یاقوت ولعلرا بدو رنگی فشرد پا
زمرد چه حیله پخت که افعی نمود کور
اثمد چه جلوه ساخت که گردید توتیا
ما را با تضاد حرام و حلال چه
بی میل رازق ار نرسد رزق ما سوی
گر ما خوریم خمر چه روزی دهیست او
ور او نصیب کرده چه بد میکنیم ما
این سلب علم خالق از اشیا نمودنست
گوئی گرم محک زند از عیش و ابتلا
یعنی نداند آنکه صبوریم یا جهول
یعنی نفهمد آنکه لجینیم یا طلا
القصّه عقل چون سخنانم شنید گفت
در حل این عقود بمولا کن التجا
شاه نجف علی ولی کز توجهش
مسجود اتقیا شود اشباح اشقیا
بس منجلی است زآینه اش نور ایزدی
هر موی او رموز انا الحق کند ادا
آب رخش مکشف اسرار ذوالمنن
خاک رهش مکون ارواح اولیا
ثعبان سطوتش فکند عکس اگر بچوب
لرزد کلیم را بدن از هیئت عصا
در عالمی که خرگه نام جلال اوست
ابعاد آن برون رود از ننگ انتها
باید کزین حدوث خرد خواندش قدم
اثبات شیی اگر نکند نفی ما عدا
ای زیب بخش وحی که از با بسمله
یزدان سور بنام تو کرده است ابتدا
مخلوق تو است هر چه بگیتی بود قدر
مرزوق تو است آنچه بگیهان بود قضا
گردی زآستان تبرای تو الم
دردی ببوستان تولاّی تو شفا
قیدی کز امتثال تو مستوجب نجات
فقری که باو داد تو مستلزم غنا
رخشد چو مهچه علم اقتدار تو
بر رد شمس کی کند ادراک اکتفا
درآن زمین که قصد جهان دگر کنی
از هر ستاره شود ایجاد صد سما
شاها مرا بکاخ فصاحت معاصرین
هر یک نماز برده که روحی لک الفدا
کوته بود بقامت طبع بلند من
دوزند اگر ز اطلس چرخ برین قبا
با این علو پایه کمند بلاغتم
باشد بر اوج قلعه مدح تو نارسا
ارجو که وقت جمع مدیحت رود بچرخ
این حشو زائدی که ترا گفته ام ثنا
تا آنکه در سرایر تقدیر کردگار
بیجا بود تفکر این چون و آن چرا
هر کس که همچو فکرت جیحون ستایدت
یابد ز شمع رای تو توفیق اهتدا
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در تهنیت عید غدیر و ستایش علی بن ابیطالب سلام الله علیه
مست از غدیرخم نگر مهر و مه و ارض و سما
آری مجو هوشی دگر چون شد سقایت با خدا
می وحی و خمش عقل کل پر زو غدیر از بوی گل
بخشنده سلطان رسل، نوشنده شاه اولیا
چون شد علی بر انس و جان مولای پیدا و نهان
مقصود ایزد شد عیان ز ارسال خیل انبیا
از حق به حیدر زین نگه معلوم شد کز دیرگه
او بد دُر و باقی شبه، او بد شه و باقی گدا
در بازگشت از بیت رب، بر امر حق میر عرب
آراست منبر از قتب بر نصب فخر اوصیا
وه ز اشتری کش از جهاز، اسباب منبر گشت ساز
آن را بس است از بهر ناز اندر دو کون این اجتبا
صد صالح او را ساربان صد خضرش آب آور به جان
هم در حرم او را مکان هم از ارم او را گیا
سیمرغش اندر گاه تک گوینده النصر لک
پشتش به از روی ملک پشمش به از پر هما
لبها چو دامان امل پهن و دراز و بی بدل
گردن چو بنیان ازل مشدود و ممدود و رسا
هم جسم او معراج پو همچون براق برق خو
هم ساق او میثاق جو با ساق عرش کبریا
رقصش چو لیلی در جبل بانگش چو مجنون بر قلل
طوقش چو بلقیس از حلل زنگش چو داود از صدا
ایّام هشیاری کشان موری به صد سورش عنان
هنگام مستی زو رمان هوش هزاران اژدها
باری چو احمد زد قدم بر آن قتب ز امر قدم
افروخت هر چوبش علم بر چرخ اعظم ز اصطفا
رضوان ز چوبش در جنان پیوند طوبی زو به جان
گشت از پلاسش آسمان در آرزوی متکا
آنگاه بازوی علی بگرفت و با صوت جلی
گفت آنکه من او را ولی، داند علی را پیشوا
هرکش به پی ره کرد طی خواهد به مقصد برد پی
و آن کو خطا ورزد به وی، ورزیده با یزدان خطا
شد چهر قومی چون قمر زین مژده فرخ اثر
شد خاطر برخی کدر زین لفظ معنی آزما
زان امتحان رشد وغی هر کس به حدی برد پی
ای ترک بیحد بخش می کز حد گذشت این ماجرا
روز نشاط است و خوشی نی گاه خشم و سرکشی
بفکن بساط می کشی دع ماکدرخذما صفا
آهووشا بفروز هین چون چشم ضیغم ساتکین
کآمد خلافت را قرین ضرغام غاب لافتی
امروز را از بس شرف از دره التاج نجف
حزنست مخزون از شعف خوفست مشحون از رجا
ای آب چهر شعله خو رام و حرون از پشت و رو
کت زلف را از رنگ و بو نسل از ختن اصل از ختا
گر من به روزی اینچنین مست اوفتم عیبم مبین
کآب رخ سالار دین عصیان فرو شوید ز ما
شاه جوانمردان علی دانای مخفی و جلی
بر هر نبی و هر ولی کرده است نورش اهتدا
آن شمس افلاک یقین کش بنده روح الامین
هم با مساکین همنشین هم بر سلاطین پادشا
کز علوم حق دلش معجون ز نور حق گلش
از یمن عالی محفلش بر عرش نازد بوریا
هم آیت الله کون او هم صبغه الله لون او
ماند اگر بی عون او، موسی گریزد از عصا
خور پیش رایش معتزل مه نزد رویش مبتذل
بی میل او لنگ است و شل، پای قدر، دست قضا
از فوق اجرام فلک تا تحت ارکان سمک
انگیخته امرش یزک افراخته نهیش لوا
ناسوت از او پُر های و هو، لاهوت از او پُر گفتگو
ملکی که او نگرفت کو؟ جائی که او نبود کجا؟
ای روی دلها سوی تو محراب جان ابروی تو
خاک در هندوی تو در چشم انجم توتیا
مخلوق قدرت نه طبق مرزوق جودت ما خلق
از تو سعادت در فرق وز تو اجابت در دعا
هم دار و هم دیار تو، هم چرخ هم سیار تو
مستور تو ستار تو در جزو جزو ماسوای
هم راحت از تو هم تعب، هم رحمت از تو هم غضب
افسانه ئی و محتجب بیگانه ئی و آشنا
تو جوهر و عالم عرض، هستی طفیل و تو غرض
بر خلق مهرت مفترض، بر چرخ کاخت ملتجا
ذاتی که می پاید توئی، نوری که می باید توئی
هرچ آمد و آید توئی از ابتدا تا انتها
رنج از تو و درمان ز تو، گنج از تو و ثعبان ز تو
عنوان ز تو پایان ز تو، هم در الم هم در شفا
هر مرده را محییستی هر زنده را مفنیستی
عبدی الهی کیستی با این همه فر و بها
کعبه به جز کوی تو نی، مشعر به جز سوی تو نی
مقصد به جز روی تو نی از سعی مروه تا صفا
وهاب هر دیهیم تو، نهاب هر اقلیم تو
آدم تو ابراهیم تو اندر سر اندیب و منا
باشد مرا گر صد دهان و اندر دهانی صد زبان
آن صد زبان با صد بیان نتوان سرودت یک ثنا
اکنون که جیحون شد خجل ازو صفت ای پاینده ظل
به گر تو را از جان و دل گوید مدیح اصدقا
آکج پرند راست روکش برتر از خورشید ضو
هم جان او کان علو هم طبع او بحر غنا
چشم و چراغ زیرکی رشدش به فضل از کودکی
نزد ملک رویش یکی پیش خدا پشتش دوتا
هم بر معانی مقترب هم از مفاخر مکتسب
دستش زرافشان بر محب تیغش سرافشان از عدی
جان افاضل مات او، نور هدی مشکوه او
در شهر ادراکات او دانش چو مردی روستا
ای داد ور دور ز من کت لطف و ستاریست فن
گوئی گلت را ذوالمنن اسرشته در بدو از حیا
تا فره ات شد جلوه گر دین افزود گیتی را گهر
چونان که گردد معتبر مس از وجود کیمیا
اثبات و نفیت گاه دین برق گمان غیث یقین
دست و حسامت وقت کین عمر ابد مرگ فجا
غور تو بحری آنچنان زخار ژرف و بیکران
کش نگذرد چرخ از میان یک عمر اگر سازد شنا
مر کوز بر تیغت ظفر مکنوز در رمحت خطر
مخصوص بر کلکت هنر محسوس از کفت سخا
بخت تو چون شخصت جوان شخصت چو بختت کامران
آن یک بزرگی خرده دان وان یک جوانی پارسا
میرا چو من مشکین نفس نشنیده تا امروز کس
پیشم فرزدق باز پس نزدم معزی ژاژخا
آنجا که ارباب سخن چون انجم آیند انجمن
با آفتاب شعر من کمتر ز ذرات هوا
لیکن مرا فرما کمک در ساز بهجت یک به یک
اکنون که از دور فلک بگذشت صیف و شد شتا
طبعم بلند و مایه نی جز حسرت از همسایه نی
ملبوس نی پیرایه نی از کرته بشمر تا قبا
بی بهره از زر مشت من، محروم از خز پشت من
انکشت من انکشت من فقرم نعم جوعم غنا
نی ساده نورس به کف، نی باده دیرین به رف
هم بایدم زان یک شرف هم شایدم زین یک علا
تابیش باشد محترم عید غدیر از عید جم
یارت ز عشرت مغتنم خصمت به عسرت مبتلا
آری مجو هوشی دگر چون شد سقایت با خدا
می وحی و خمش عقل کل پر زو غدیر از بوی گل
بخشنده سلطان رسل، نوشنده شاه اولیا
چون شد علی بر انس و جان مولای پیدا و نهان
مقصود ایزد شد عیان ز ارسال خیل انبیا
از حق به حیدر زین نگه معلوم شد کز دیرگه
او بد دُر و باقی شبه، او بد شه و باقی گدا
در بازگشت از بیت رب، بر امر حق میر عرب
آراست منبر از قتب بر نصب فخر اوصیا
وه ز اشتری کش از جهاز، اسباب منبر گشت ساز
آن را بس است از بهر ناز اندر دو کون این اجتبا
صد صالح او را ساربان صد خضرش آب آور به جان
هم در حرم او را مکان هم از ارم او را گیا
سیمرغش اندر گاه تک گوینده النصر لک
پشتش به از روی ملک پشمش به از پر هما
لبها چو دامان امل پهن و دراز و بی بدل
گردن چو بنیان ازل مشدود و ممدود و رسا
هم جسم او معراج پو همچون براق برق خو
هم ساق او میثاق جو با ساق عرش کبریا
رقصش چو لیلی در جبل بانگش چو مجنون بر قلل
طوقش چو بلقیس از حلل زنگش چو داود از صدا
ایّام هشیاری کشان موری به صد سورش عنان
هنگام مستی زو رمان هوش هزاران اژدها
باری چو احمد زد قدم بر آن قتب ز امر قدم
افروخت هر چوبش علم بر چرخ اعظم ز اصطفا
رضوان ز چوبش در جنان پیوند طوبی زو به جان
گشت از پلاسش آسمان در آرزوی متکا
آنگاه بازوی علی بگرفت و با صوت جلی
گفت آنکه من او را ولی، داند علی را پیشوا
هرکش به پی ره کرد طی خواهد به مقصد برد پی
و آن کو خطا ورزد به وی، ورزیده با یزدان خطا
شد چهر قومی چون قمر زین مژده فرخ اثر
شد خاطر برخی کدر زین لفظ معنی آزما
زان امتحان رشد وغی هر کس به حدی برد پی
ای ترک بیحد بخش می کز حد گذشت این ماجرا
روز نشاط است و خوشی نی گاه خشم و سرکشی
بفکن بساط می کشی دع ماکدرخذما صفا
آهووشا بفروز هین چون چشم ضیغم ساتکین
کآمد خلافت را قرین ضرغام غاب لافتی
امروز را از بس شرف از دره التاج نجف
حزنست مخزون از شعف خوفست مشحون از رجا
ای آب چهر شعله خو رام و حرون از پشت و رو
کت زلف را از رنگ و بو نسل از ختن اصل از ختا
گر من به روزی اینچنین مست اوفتم عیبم مبین
کآب رخ سالار دین عصیان فرو شوید ز ما
شاه جوانمردان علی دانای مخفی و جلی
بر هر نبی و هر ولی کرده است نورش اهتدا
آن شمس افلاک یقین کش بنده روح الامین
هم با مساکین همنشین هم بر سلاطین پادشا
کز علوم حق دلش معجون ز نور حق گلش
از یمن عالی محفلش بر عرش نازد بوریا
هم آیت الله کون او هم صبغه الله لون او
ماند اگر بی عون او، موسی گریزد از عصا
خور پیش رایش معتزل مه نزد رویش مبتذل
بی میل او لنگ است و شل، پای قدر، دست قضا
از فوق اجرام فلک تا تحت ارکان سمک
انگیخته امرش یزک افراخته نهیش لوا
ناسوت از او پُر های و هو، لاهوت از او پُر گفتگو
ملکی که او نگرفت کو؟ جائی که او نبود کجا؟
ای روی دلها سوی تو محراب جان ابروی تو
خاک در هندوی تو در چشم انجم توتیا
مخلوق قدرت نه طبق مرزوق جودت ما خلق
از تو سعادت در فرق وز تو اجابت در دعا
هم دار و هم دیار تو، هم چرخ هم سیار تو
مستور تو ستار تو در جزو جزو ماسوای
هم راحت از تو هم تعب، هم رحمت از تو هم غضب
افسانه ئی و محتجب بیگانه ئی و آشنا
تو جوهر و عالم عرض، هستی طفیل و تو غرض
بر خلق مهرت مفترض، بر چرخ کاخت ملتجا
ذاتی که می پاید توئی، نوری که می باید توئی
هرچ آمد و آید توئی از ابتدا تا انتها
رنج از تو و درمان ز تو، گنج از تو و ثعبان ز تو
عنوان ز تو پایان ز تو، هم در الم هم در شفا
هر مرده را محییستی هر زنده را مفنیستی
عبدی الهی کیستی با این همه فر و بها
کعبه به جز کوی تو نی، مشعر به جز سوی تو نی
مقصد به جز روی تو نی از سعی مروه تا صفا
وهاب هر دیهیم تو، نهاب هر اقلیم تو
آدم تو ابراهیم تو اندر سر اندیب و منا
باشد مرا گر صد دهان و اندر دهانی صد زبان
آن صد زبان با صد بیان نتوان سرودت یک ثنا
اکنون که جیحون شد خجل ازو صفت ای پاینده ظل
به گر تو را از جان و دل گوید مدیح اصدقا
آکج پرند راست روکش برتر از خورشید ضو
هم جان او کان علو هم طبع او بحر غنا
چشم و چراغ زیرکی رشدش به فضل از کودکی
نزد ملک رویش یکی پیش خدا پشتش دوتا
هم بر معانی مقترب هم از مفاخر مکتسب
دستش زرافشان بر محب تیغش سرافشان از عدی
جان افاضل مات او، نور هدی مشکوه او
در شهر ادراکات او دانش چو مردی روستا
ای داد ور دور ز من کت لطف و ستاریست فن
گوئی گلت را ذوالمنن اسرشته در بدو از حیا
تا فره ات شد جلوه گر دین افزود گیتی را گهر
چونان که گردد معتبر مس از وجود کیمیا
اثبات و نفیت گاه دین برق گمان غیث یقین
دست و حسامت وقت کین عمر ابد مرگ فجا
غور تو بحری آنچنان زخار ژرف و بیکران
کش نگذرد چرخ از میان یک عمر اگر سازد شنا
مر کوز بر تیغت ظفر مکنوز در رمحت خطر
مخصوص بر کلکت هنر محسوس از کفت سخا
بخت تو چون شخصت جوان شخصت چو بختت کامران
آن یک بزرگی خرده دان وان یک جوانی پارسا
میرا چو من مشکین نفس نشنیده تا امروز کس
پیشم فرزدق باز پس نزدم معزی ژاژخا
آنجا که ارباب سخن چون انجم آیند انجمن
با آفتاب شعر من کمتر ز ذرات هوا
لیکن مرا فرما کمک در ساز بهجت یک به یک
اکنون که از دور فلک بگذشت صیف و شد شتا
طبعم بلند و مایه نی جز حسرت از همسایه نی
ملبوس نی پیرایه نی از کرته بشمر تا قبا
بی بهره از زر مشت من، محروم از خز پشت من
انکشت من انکشت من فقرم نعم جوعم غنا
نی ساده نورس به کف، نی باده دیرین به رف
هم بایدم زان یک شرف هم شایدم زین یک علا
تابیش باشد محترم عید غدیر از عید جم
یارت ز عشرت مغتنم خصمت به عسرت مبتلا