عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۲۱ - تاریخ فوت میرزا شاه حسین سبزواری - ۱۰۸۹ ه
میرزای یگانه شاه حسین
مرشد معنی اوستاد سخن
آه کان طوطی خجسته مقال
کرد چون گنج زیر خاک وطن
یوسف مصر خوش کلامی بود
گشت بی او زمانه بیت حزن
عنبر آگین لحد ز پهلویش
مشک بیز از کنار اوست کفن
لطف سرشار آن وحید زمان
بود با خلق عام و خاص به من
سال تاریخ فوت او جستم
چون ز پیر خرد ز روی حزن
هاتفی در مقام وصفش گفت
«طبع او بود آب و رنگ سخن»
مرشد معنی اوستاد سخن
آه کان طوطی خجسته مقال
کرد چون گنج زیر خاک وطن
یوسف مصر خوش کلامی بود
گشت بی او زمانه بیت حزن
عنبر آگین لحد ز پهلویش
مشک بیز از کنار اوست کفن
لطف سرشار آن وحید زمان
بود با خلق عام و خاص به من
سال تاریخ فوت او جستم
چون ز پیر خرد ز روی حزن
هاتفی در مقام وصفش گفت
«طبع او بود آب و رنگ سخن»
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۲۲ - در معذرت حفظ الله خان
زهی خجسته بیانی که بال شهرت یافت
ز جنبش دو لبت گاه نطق مرغ سخن
به عهد نور ضمیرت ز پرتو خورشید
غبار آرد هر روز دیدهٔ روزن
زبهر آنکه صفا گیرد از ضمیرت وام
ز کوهسار شود آینه جلای وطن
نسیم خلق تو بر گلستان وزید که نیست
زغنچه فرقی تا نافهٔ غزال ختن
چراغ لاله و گل در خزان بیفروزد
ز چرب نرمی خلق تو یابد ار روغن
خدیو کشور دلها به حسن خلق تویی
چنانکه باشد دل پادشاه ملک بدن
شمیم غنچه ز فانوس می شنیدندی
عبیر خلق تو افشاندی ار به پیراهن
زبون تست بروز ملایمت خصمت
بلی ز آب شود بیش حدت آهن
سخن شناسان بی معنیی نمی دانند
خطابت آنکه نگنجد به بحر قطعهٔ من
چنان بلند بود نام نامیت به جهان
که کوتهی است بر اندام او لباس سخن
به روز معرکه از فرط جوهر ذاتی
زنی برهنه چو شمشیر بر صف دشمن
ز بار منت جوشن همیشه آزادی
ترا که نام تو کافی است بهر حرز بدن
ز برق شعلهٔ شمشیر مهر تمثالت
عدوی جاه تو آسوده زیر ابر کفن
چو مهر پنجه ات از بسکه گرم زرپاشی است
ز دشت کوه به پیشت بگسترد دامن
گل از خزانهٔ جود تو صاحب زر شد
ز ابر دست عطایت نهال گشته چمن
اگر نبودی جود تو علت غایی
صدف به گوهر هرگز نمی شد آبستن
تو آن کریم نژادی که سر برون آرد
به شوق دست عطایت جواهر از معدن
ز بیم شحنهٔ عدل تو پرتو خورشید
به خانه ای نتواند فتاد از روزن
همین نه بحر ز گرداب دم به خود ورزید
کشیده کوه ز بیم تو پای در دامن
گداز هیبت قهر تو لعل را در کان
روان کند به رگ سنگ همچو خون به بدن
ز تند باد فنا دامن حمایت تو
چراغ دولت و اقبال را بود مامن
چو چید پنجهٔ قهرت بساط نرد نبرد
بروز معرکه با خصم عافیت دشمن
ز ششپر تو نباشد عجب عدوی ترا
اگر به ششپر افتاده مهرهٔ گردن
مدام ساقی قهرت به کاسهٔ سر خصم
ز آب تیغ بریزد شراب مردافکن
ز بس به دور تو عامست خوشدلی و نشاط
دهان خنده ز گل پای تا سر است چمن
نشاط موسم اردیبهشت و فروردین
به عهد خرمی تست با دی و بهمن
کسی نمانده که باشد به قید غم امروز
به غیر من که اسیرم بگو نه گونه محن
کسی نمی شنود بوی خرمی هرگز
به رنگ غنچهٔ شاخ شکسته از دل من
شکسته خاطرم از بس ز کم عنایتیت
نه مانده است دل فکر و نه زبان سخن
دلم چنین که سراسیمه گشته است از غم
ز بعد جرم ندانم چه بایدم گفتن
مدام پنجهٔ بی طاقتیم زین اندوه
رسانده چاک گریبان چو غنچه تا دامن
مرا که لطف توام برگرفته است از خاک
امیدم آنکه دگر بر زمین نیفتم من
به گوش هر که رسد در شگفت می ماند
ز کم عنایتیت با فدایی چون من
کسی که رانده ز بزمت زبونی بختش
به خون نشسته چو مینای باده تا گردن
اگر نه جرم کند بنده ات گنهکار است
چنین که طبع تو مایل بود به بخشیدن
غبار من که نیارد به دامنت زد دست
به حیرتم که چسان در دلت نموده وطن
از آنکه مظهر عفو تو گشته تقصیرم
به چشم کم گنهم را نمی توان دیدن
بدی ز بنده و نیکی ز صاحبان باشد
بود گناه ز جویا و از تو بخشیدن
بدست لطف چنان برگرفتی از خاکم
که گشته است فلک سا کلاه گوشهٔ من
عنایت تو به مثل منی بدان ماند
که خاک تیره ز مهر برین شود روشن
اگرچه نیست مرا قابلیت کرمت
ترا گزیر نباشد ز نیکویی کردن
زبان زعهدهٔ شکر تو برنمی آید
کنم به ذکر دعا بعد ازین تمام سخن
بگیر ساغر دولت به رغم بدخواهان
بنوش بادهٔ عشرت به کوری دشمن
ز جنبش دو لبت گاه نطق مرغ سخن
به عهد نور ضمیرت ز پرتو خورشید
غبار آرد هر روز دیدهٔ روزن
زبهر آنکه صفا گیرد از ضمیرت وام
ز کوهسار شود آینه جلای وطن
نسیم خلق تو بر گلستان وزید که نیست
زغنچه فرقی تا نافهٔ غزال ختن
چراغ لاله و گل در خزان بیفروزد
ز چرب نرمی خلق تو یابد ار روغن
خدیو کشور دلها به حسن خلق تویی
چنانکه باشد دل پادشاه ملک بدن
شمیم غنچه ز فانوس می شنیدندی
عبیر خلق تو افشاندی ار به پیراهن
زبون تست بروز ملایمت خصمت
بلی ز آب شود بیش حدت آهن
سخن شناسان بی معنیی نمی دانند
خطابت آنکه نگنجد به بحر قطعهٔ من
چنان بلند بود نام نامیت به جهان
که کوتهی است بر اندام او لباس سخن
به روز معرکه از فرط جوهر ذاتی
زنی برهنه چو شمشیر بر صف دشمن
ز بار منت جوشن همیشه آزادی
ترا که نام تو کافی است بهر حرز بدن
ز برق شعلهٔ شمشیر مهر تمثالت
عدوی جاه تو آسوده زیر ابر کفن
چو مهر پنجه ات از بسکه گرم زرپاشی است
ز دشت کوه به پیشت بگسترد دامن
گل از خزانهٔ جود تو صاحب زر شد
ز ابر دست عطایت نهال گشته چمن
اگر نبودی جود تو علت غایی
صدف به گوهر هرگز نمی شد آبستن
تو آن کریم نژادی که سر برون آرد
به شوق دست عطایت جواهر از معدن
ز بیم شحنهٔ عدل تو پرتو خورشید
به خانه ای نتواند فتاد از روزن
همین نه بحر ز گرداب دم به خود ورزید
کشیده کوه ز بیم تو پای در دامن
گداز هیبت قهر تو لعل را در کان
روان کند به رگ سنگ همچو خون به بدن
ز تند باد فنا دامن حمایت تو
چراغ دولت و اقبال را بود مامن
چو چید پنجهٔ قهرت بساط نرد نبرد
بروز معرکه با خصم عافیت دشمن
ز ششپر تو نباشد عجب عدوی ترا
اگر به ششپر افتاده مهرهٔ گردن
مدام ساقی قهرت به کاسهٔ سر خصم
ز آب تیغ بریزد شراب مردافکن
ز بس به دور تو عامست خوشدلی و نشاط
دهان خنده ز گل پای تا سر است چمن
نشاط موسم اردیبهشت و فروردین
به عهد خرمی تست با دی و بهمن
کسی نمانده که باشد به قید غم امروز
به غیر من که اسیرم بگو نه گونه محن
کسی نمی شنود بوی خرمی هرگز
به رنگ غنچهٔ شاخ شکسته از دل من
شکسته خاطرم از بس ز کم عنایتیت
نه مانده است دل فکر و نه زبان سخن
دلم چنین که سراسیمه گشته است از غم
ز بعد جرم ندانم چه بایدم گفتن
مدام پنجهٔ بی طاقتیم زین اندوه
رسانده چاک گریبان چو غنچه تا دامن
مرا که لطف توام برگرفته است از خاک
امیدم آنکه دگر بر زمین نیفتم من
به گوش هر که رسد در شگفت می ماند
ز کم عنایتیت با فدایی چون من
کسی که رانده ز بزمت زبونی بختش
به خون نشسته چو مینای باده تا گردن
اگر نه جرم کند بنده ات گنهکار است
چنین که طبع تو مایل بود به بخشیدن
غبار من که نیارد به دامنت زد دست
به حیرتم که چسان در دلت نموده وطن
از آنکه مظهر عفو تو گشته تقصیرم
به چشم کم گنهم را نمی توان دیدن
بدی ز بنده و نیکی ز صاحبان باشد
بود گناه ز جویا و از تو بخشیدن
بدست لطف چنان برگرفتی از خاکم
که گشته است فلک سا کلاه گوشهٔ من
عنایت تو به مثل منی بدان ماند
که خاک تیره ز مهر برین شود روشن
اگرچه نیست مرا قابلیت کرمت
ترا گزیر نباشد ز نیکویی کردن
زبان زعهدهٔ شکر تو برنمی آید
کنم به ذکر دعا بعد ازین تمام سخن
بگیر ساغر دولت به رغم بدخواهان
بنوش بادهٔ عشرت به کوری دشمن
جویای تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۲
محمد خدیو ملایک سپاه
سر سروان زیبدش خاک راه
حبیب خدا بهترین انام
علیه الصلوات و علیه السلام
به عرش برین یافت چون برتری
به کرسی نشانید پیغمبری
اگر بحر و بر است اگر کوه و دشت
طفیلی او جمله مخلوق گشت
پی مهر توقیع عفو خطا
نبی خاتم است و نگین مرتضی
سزد پیش ارباب فضل و یقین
چنان خاتمی را نگینی چنین
علی ولی شاه مشکل گشا
وکیل در خانهٔ کبریا
کس بی کسان تاج تاج آوران
دل دردمندان سر سروران
مثال خدا داشتی گر وجود
در آئینهٔ ذات او می نمود
اگر شبه واجب نبودی محال
ورا گفتمی کوست چون ذوالجلال
شهانرا ز شمشیر آن دین پناه
به باد فنا رفته تخت و کلاه
از آن تیغ چون تیغ مهر برین
مسخر شد امروز روی زمین
مگو تیغ کز معجز بوتراب
محیط جهان گشته یک قطره آب
کرا قدرت آن که راند سخن
ز فضل و کمال حسین و حسن
که اینجا تواند شدن مدحگر؟
مگر این طاووس عالی گهر
سر سروان زیبدش خاک راه
حبیب خدا بهترین انام
علیه الصلوات و علیه السلام
به عرش برین یافت چون برتری
به کرسی نشانید پیغمبری
اگر بحر و بر است اگر کوه و دشت
طفیلی او جمله مخلوق گشت
پی مهر توقیع عفو خطا
نبی خاتم است و نگین مرتضی
سزد پیش ارباب فضل و یقین
چنان خاتمی را نگینی چنین
علی ولی شاه مشکل گشا
وکیل در خانهٔ کبریا
کس بی کسان تاج تاج آوران
دل دردمندان سر سروران
مثال خدا داشتی گر وجود
در آئینهٔ ذات او می نمود
اگر شبه واجب نبودی محال
ورا گفتمی کوست چون ذوالجلال
شهانرا ز شمشیر آن دین پناه
به باد فنا رفته تخت و کلاه
از آن تیغ چون تیغ مهر برین
مسخر شد امروز روی زمین
مگو تیغ کز معجز بوتراب
محیط جهان گشته یک قطره آب
کرا قدرت آن که راند سخن
ز فضل و کمال حسین و حسن
که اینجا تواند شدن مدحگر؟
مگر این طاووس عالی گهر
جویای تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۶ - با دل پرخون و لب عذرخواه
رفت سوی تربت کان کرم
شمع صفت ساخته از سر قدم
گفت که ما بندهٔ احسان تو
ما همه شرمندهٔ احسان تو
درگذر از بی ادبیهای من
گر نه خطابخش شوی وای من
گشت پس از معذرت آن کاروان
جانب مقصد به دل خوش روان
گرچه که جویا بر ارباب هوش
گوهر نظم تو سزد زیب گوش
لیک به پاسخ دهمت گوشمال
گر دلت از پند نگیرد ملال
نآمد ازین هرزه درائیت عار
از صفت حاتم طائیت عار
حیف که گویند ترا همگنان
مدح سرایندهٔ حاتم فلان
مدح سگال به مردان تویی
بندهٔ آن منبع احسان تویی
کان سخاوت شه مردان علی است
بحر کرامت شه مردان علی است
گرچه بود خارج ذاتش صفات
هست ولی این صفتش عین ذات
ای که شد از روز نخستت دو کف
گوهر احسان و کرم را صدف
روز و شبان بر کف جودت سپهر
دوخته چشم طمع از ماه و مهر
چرخ فلک را کرمت هر سحر
داده ز خورشید برین مشت زر
ریخته هر شام ز کوکب ملک
ریزهٔ خوان کرمت بر فلک
از تو شده لعل به کان جلوه گر
از تو شده کوه مرصع کمر
داده به دریا ز کران تا کران
جود تو همیان زر از ماهیان
مشعل احسان تو در خاک و آب
هست فروزنده تر از آفتاب
ز غم من آنست که داده سخات
خلعت هستی به همه ممکنات
حاتم طائی ز گدایان تست
ریزه خور سفرهٔ احسان تست
هر که تو انداختیش از نظر
گر همه گنج است که خاکش به سر
شمع صفت ساخته از سر قدم
گفت که ما بندهٔ احسان تو
ما همه شرمندهٔ احسان تو
درگذر از بی ادبیهای من
گر نه خطابخش شوی وای من
گشت پس از معذرت آن کاروان
جانب مقصد به دل خوش روان
گرچه که جویا بر ارباب هوش
گوهر نظم تو سزد زیب گوش
لیک به پاسخ دهمت گوشمال
گر دلت از پند نگیرد ملال
نآمد ازین هرزه درائیت عار
از صفت حاتم طائیت عار
حیف که گویند ترا همگنان
مدح سرایندهٔ حاتم فلان
مدح سگال به مردان تویی
بندهٔ آن منبع احسان تویی
کان سخاوت شه مردان علی است
بحر کرامت شه مردان علی است
گرچه بود خارج ذاتش صفات
هست ولی این صفتش عین ذات
ای که شد از روز نخستت دو کف
گوهر احسان و کرم را صدف
روز و شبان بر کف جودت سپهر
دوخته چشم طمع از ماه و مهر
چرخ فلک را کرمت هر سحر
داده ز خورشید برین مشت زر
ریخته هر شام ز کوکب ملک
ریزهٔ خوان کرمت بر فلک
از تو شده لعل به کان جلوه گر
از تو شده کوه مرصع کمر
داده به دریا ز کران تا کران
جود تو همیان زر از ماهیان
مشعل احسان تو در خاک و آب
هست فروزنده تر از آفتاب
ز غم من آنست که داده سخات
خلعت هستی به همه ممکنات
حاتم طائی ز گدایان تست
ریزه خور سفرهٔ احسان تست
هر که تو انداختیش از نظر
گر همه گنج است که خاکش به سر
جویای تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۷ - مثنوی در تعریف چراغان روی دل
تعالی الله ازین بزم دل افروز
کز و شب طعنه زن گردیده بر روز
ازین بزم چراغان چشم بد دور
که شد چون صبحدم صادق مشرق نور
وفور نورش از فیض الهی
ز داغ لاله بزدوده سیاهی
چنین شب سال و مه را یاد ناید
که یادش تیرگی از دل زداید
تهی کرده است شب زین بزم پهلو
چو خط روی خوبان رفته یک سو
نهان در گوشه ای شب زین چراغان
چو خال کنج لعل خوبرویان
شب ظلمت سرشت از چشم مردم
چو دود شمع شد در روشنی گم
ز رشک پرتو این بزم روشن
فتاده مار را آتش به خرمن
نهان از رشک شد در رنگ گاهی
مه امشب همچو شمع صبحگاهی
چو بر تالاب دل از فیض ذوالمن
بشد عکس چراغان پرتو افکن
عیان شد هر طرف بر سطح آبش
هلال و انجم از موج و حبابش
صفای دل ز عکس شمع کافور
شده آئینهٔ نور علی نور
فتاده عکس شمع از بس در آبش
پری در شیشه دارد هر حبابش
درین تالاب عکس شمع شب تاب
نموده امتزاج آتش و آب
زعکس شمع کافتاده به دریا
شده کیفیت سیرش دو بالا
صفای شمع از آبش نمودار
چو تن از ته نما پیراهن یار
بود هر موجش از عکس چراغان
جبین های مقیش کار خوبان
حباب او ز شمع عکس کافور
شده فانوس سان گردآور نور
چو آتش پرتو افکن شد در آبش
نگین لعل را ماند حبابش
زبس در قصر این دریای بیغش
گهر یاقوت شد از تاب آتش
شده گردالها هر سو نمودار
بلورین کاسه های ته نشان کار
فزود از بس زعکس شعله تابش
سمندر گشته مرغابی در آبش
نماید زین چراغان در ته آب
بعینه چشم ماهی در شب تاب
که تصویر وصف این چراغان
که شد از مشرق طبعم درخشان
قلم شد در نهان کلک مذهب
نقط بر صفحه تابان چون کواکب
زعکس شمع کافتاده است در آب
مرصع شد بلورین جام گرداب
سوادش زین چراغان گشته روشن
فتاده قرص مه را نان به روغن
به روی آب کشتیها منور
بود چون ماه نو بر چرخ اخضر
به دریا شعله چون شد پرتو افکن
به ارباب بصیرت گشت روشن
که از فیض عدالتهای نواب
به یکجا جمع گشته آتش و آب
فلک تالاب دل انجم چراغان
در او نواب چون ماه درخشان
مهین استاد مکتب خانهٔ فضل
کزو آباد شد کاشانهٔ فضل
بهین دستور قانون وزارت
از او روشن چراغ دین و دولت
ادب آموز نحریر خردمند
کز او بگرفته استاد خرد، پند
جواد و معصیت پوش و خطابخش
جهانرا نور عرفانش ضیابخش
جمالش نور پرورد الهی
غلام خلقش از مه تا به ماهی
شده دلها ز عدلش فارغ از رنج
زجودش گشته ویران خانهٔ گنج
تهی کیسه بود کان از سخایش
تنگ مایه است دریا از عطایش
چو مهر و ماه با اقبال و دولت
چراغش باد روشن تا قیامت
وجودش باد دایم سایه افکن
عموما بر خلایق خاصه بر من
کز و شب طعنه زن گردیده بر روز
ازین بزم چراغان چشم بد دور
که شد چون صبحدم صادق مشرق نور
وفور نورش از فیض الهی
ز داغ لاله بزدوده سیاهی
چنین شب سال و مه را یاد ناید
که یادش تیرگی از دل زداید
تهی کرده است شب زین بزم پهلو
چو خط روی خوبان رفته یک سو
نهان در گوشه ای شب زین چراغان
چو خال کنج لعل خوبرویان
شب ظلمت سرشت از چشم مردم
چو دود شمع شد در روشنی گم
ز رشک پرتو این بزم روشن
فتاده مار را آتش به خرمن
نهان از رشک شد در رنگ گاهی
مه امشب همچو شمع صبحگاهی
چو بر تالاب دل از فیض ذوالمن
بشد عکس چراغان پرتو افکن
عیان شد هر طرف بر سطح آبش
هلال و انجم از موج و حبابش
صفای دل ز عکس شمع کافور
شده آئینهٔ نور علی نور
فتاده عکس شمع از بس در آبش
پری در شیشه دارد هر حبابش
درین تالاب عکس شمع شب تاب
نموده امتزاج آتش و آب
زعکس شمع کافتاده به دریا
شده کیفیت سیرش دو بالا
صفای شمع از آبش نمودار
چو تن از ته نما پیراهن یار
بود هر موجش از عکس چراغان
جبین های مقیش کار خوبان
حباب او ز شمع عکس کافور
شده فانوس سان گردآور نور
چو آتش پرتو افکن شد در آبش
نگین لعل را ماند حبابش
زبس در قصر این دریای بیغش
گهر یاقوت شد از تاب آتش
شده گردالها هر سو نمودار
بلورین کاسه های ته نشان کار
فزود از بس زعکس شعله تابش
سمندر گشته مرغابی در آبش
نماید زین چراغان در ته آب
بعینه چشم ماهی در شب تاب
که تصویر وصف این چراغان
که شد از مشرق طبعم درخشان
قلم شد در نهان کلک مذهب
نقط بر صفحه تابان چون کواکب
زعکس شمع کافتاده است در آب
مرصع شد بلورین جام گرداب
سوادش زین چراغان گشته روشن
فتاده قرص مه را نان به روغن
به روی آب کشتیها منور
بود چون ماه نو بر چرخ اخضر
به دریا شعله چون شد پرتو افکن
به ارباب بصیرت گشت روشن
که از فیض عدالتهای نواب
به یکجا جمع گشته آتش و آب
فلک تالاب دل انجم چراغان
در او نواب چون ماه درخشان
مهین استاد مکتب خانهٔ فضل
کزو آباد شد کاشانهٔ فضل
بهین دستور قانون وزارت
از او روشن چراغ دین و دولت
ادب آموز نحریر خردمند
کز او بگرفته استاد خرد، پند
جواد و معصیت پوش و خطابخش
جهانرا نور عرفانش ضیابخش
جمالش نور پرورد الهی
غلام خلقش از مه تا به ماهی
شده دلها ز عدلش فارغ از رنج
زجودش گشته ویران خانهٔ گنج
تهی کیسه بود کان از سخایش
تنگ مایه است دریا از عطایش
چو مهر و ماه با اقبال و دولت
چراغش باد روشن تا قیامت
وجودش باد دایم سایه افکن
عموما بر خلایق خاصه بر من
جویای تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۸ - مثنوی توصیف کوه پیر پنچال و سختی راه و تعریف کشمیر مینو نظر
بیا ساقی بهار آمد به صد رنگ
سوی کشمیر باید کرد آهنگ
بده می تا دمی از خود برآیم
نخستین کوهسارش را ستایم
تعالی الله زهی کهسار کشمیر
که شد در سایهٔ او آسمان پیر
خصوصا پیر پنچال فلکشان
بود ماهش چراغ زیردامان
ز بس رفعت که دادش صنع ذوالمن
زند بر آتش خورشید دامن
چنان با تیغهٔ او سرفرازیست
که با مریخ در شمشیر بازیست
بود هم پله خورشید سنگش
خراشیده رخ مه را پلنگش
چو با افلاک دایم جنگ دارد
از آن با خویش تیغ و سنگ دارد
به رفعت نیست در عالم چنین کوه
فلک پروردهٔ دامان این کوه
ز رفعت سینه اش باشد فلک سا
کواکب پنبه داغ لاله اش را
فلک از تیغ او جسته کناره
شرار جسته از سنگش ستاره
به ماه نو کند از سرفرازی
همیشه تیغهٔ او تیغ بازی
چراغ لاله روشن هر کناره
زپیه و آتش ماه و ستاره
زرفعت هر سحر خورشید تابان
ببندد در تنور لاله اش نان
ز برف دایمی آن چرخ بالا
بود فیل سفیدی در نظرها
ز گردون در تنومندی زیاده
به درگاه الهی ایستاده
به سر از مهر تاج زرفشانش
سهند و ساولان از بندگانش
خضر را این کتل چون شد گذرگاه
کشیدستش خط بیزاری از راه
پرستارش بود تخت سلیمان
توانش گفت بی شک تخت یزدان
کسی از رفعت او با خبر نیست
ز اوج او تصور را خبر نیست
نمایان راه بر دامان این کوه
چو مد آه مظلومان پر اندوه
ازین ره ای خضر نتوان گذشتن
گذشتن زین ره است از جان گذشتن
به چشم رهروانش دهر تاریک
کسی چون جان برد از رنج باریک
اگر خواهد رود زین راه پرغم
نفس سوزد درین ره برق را هم
بود چون موی کاکل پیچ در پیچ
ندارد غیر دشواری دگر هیچ
ره پست و بلندش در نظرها
چو تار بخیه پنهانست و پیدا
شود این راه طی اکثر پیاده
گلش زانروست سرتاسر پیاده
بمانده چابکی حیران این راه
تکاپو از کهن لنگان این راه
بسا جلدی که در رفتن به بالا
نیفتد گر به پایین افتد از پا
بسا شوخی درین کوه به تمکین
که باشد چون شرر در خواب سنگین
مسافر را ز باریکی بسیار
ره بالا شدن نبود نمودار
کند بر رهروان این کوه تن خواه
به هر گامی بزرگیهای بی راه
سلامت تا نسیم این ره سپارد
ز لاله دیگ جوشی نذر دارد
کشیدن چون توان بار تن آسان
که مشکل باشد اینجا بردن جان
اگر چه دل ز رنجش بیقرار است
ولی از جوش گل رشک بهار است
فلک دیوانهٔ جوش بهارش
در آتش نعل مه از لاله زارش
در او هر لاله شمع گیتی افروز
بنفشه شد ز بار رنگ و بو، قوز
دل از زلف عروسش در کمند است
ز جوش لاله اش آتش بلند است
بود راهش کزو لاله عیان است
دم تیغی که دایم خون چکان است
میان لاله زار این راه پنهان
بود چون رشتهٔ تسبیح مرجان
پی تحریر توصیف گل او
قلم برداشته نرگس به هر سو
دوات لاله از صنع الهی
به یکجا کرده شنجرف و سیاهی
تنور لاله اش نه سرد و نه گرم
که سودا می پزد با آتش نرم
بود دامان این کوه به تمکین
ز گل لبریز چون دامان گلچین
ز سبزه حسن سبز او جهانگیر
بود مشهور چون سبزان کشمیر
میان لاله تیغ کوه جانکاه
نماید همچنان کاندر شفق ماه
میان لاله زار این راه دلکش
بود پر پیچ و خم مو بر آتش
بیا ساقی که از فیض پیاله
بریم از دل ملال دیر ساله
مگو ای ساقی از دشواری راه
به کشمیر آمدیم الحمدلله
تعالی الله زهی گلزار کشمیر
که در وی غنچه ای هم نیست دلگیر
درین گلشن که باد آباد جاوید
لطافت را مجسم می توان دید
طراوت چون درین گلشن وطن کرد
رطوبت گرد از خاکش برآورد
بیفشارند خاکش را چو در مشت
چکد همچون رگ ابر آب ز انگشت
چو گل از خاک سیرابش نمو کرد
کول از آب گویی سر برآورد
زمینش آنچنان با آب یار است
که چون ابر از رطوبت مایه دار است
زخاکش اندکی گیری چو در مشت
بدستت غنچه ای گردد هر انگشت
ز شرم این گلستان بی شک و ریب
شده جنت نهان در پردهٔ غیب
گرفته در بغل خاکش صفا را
وطن اینجا بود آب و هوا را
گلش چون عاشقان پاک دامان
به خون غلطیده با چاک گریبان
نماید غنچه معشوق به آزرم
که پیش افکنده سر از غایت شرم
کشیده سرو سر چون آه مجنون
به یک برجسته مصرع گشته موزون
ز موزونیش صاحب اعتبار است
به یک مصرع سخنور نامدار است
از آن بر خویشتن بالیده شمشاد
که هست از بندهایش سرو آزاد
درین گلشن چنار از سرفرازی
کند با مهر دایم دست بازی
به لاله صحبت نسرین درین باغ
بود چسان به رنگ پنبه و داغ
شده پنهان به زیر لاله ریحان
چو آه غرقه در خون اسیران
گل و نرگس ز نیکویان باغند
میان بوستان چشم و چراغند
لب هر برگ گل را در گلستان
گرفته شبنم از شوخی به دندان
نیابد بسکه انبوه است سوسن
بنفشه فرصت قد راست کردن
همیشه بلبل هنگامه پرداز
بخواند مصحف گل را به آواز
ز سیرش کام جان گردید حاصل
هوایش بیخته از پردهٔ دل
درین گلزار چون منقار بلبل
نوا پرداز شد هر غنچهٔ گل
زده زانو بنفشه پیش سوسن
چو هندو بچگان پیش برهمن
شد از بس جسته با نسرینش الفت
کباب دل نمکسود صباحت
گلش در موج سیرابی نمودار
چو در آب روان عکس رخ یار
بگوش گل بخواند با صد انداز
همیشه غنچه شعر گلشن راز
ز صوت قمریان نغمه استاد
کند رقص روانی سرو آزاد
درنی گلراز از فیض پیاله
توانم داد داد سیر لاله
زهر برگی درین خرم گلستان
توان بردن رهی بر صنع یزدان
بود از هر گلش در چشم جویا
جمال شاهد معنی هویدا
بیا ساقی ز هشیاری خرابیم
دمی با هم به سیر دل شتابیم
درین گلزار تالابی است پرنور
که بادا چشم بد از دیدنش دور
بود آبش به زیر سبزه پنهان
چو در خط آب و تاب حسن خوبان
برد بازی به بازی دل ز جمهور
که باشد آب زیر کاه مشهور
ز بس افتاده عکس گل در آبش
پری در شیشه دارد هر حبابش
بود از موج دایم بر سر شور
ز معشوق خوش ابرو چشم بد دور
چنان در سبزه موجش گشته پنهان
که زیر و سمه ابروی نکویان
در آب سبز او گلها نهان است
جمالش سبز ته گلگون از آن است
بود سبز آب صافش را از آن رنگ
که از آئینهٔ دلها برد زنگ
صدف در وی خلوت گزینان
گهر باشد سرشک پای بینان
چنان سردی در آبش کرد تأثیر
که موجش بسته یخ مانند شمشیر
بیا ساقی که فصل دی سرآمد
کول از دل سبو از خم بر آمد
بزن خود را سیه مستانه بر دل
قدح بر کف کول استاده در دل
به روی دل کول چون در نایاب
برون آورده خود را خوب از آب
زآب و تاب رشک صد بهار است
کول زارش مگو خورشید زارست
ز روی عقل و دانش دور باشد
که شمع روز را این نور باشد
عروس غنچه اش افکنده سر پیش
بود در آب محو صورت خویش
ز عکس گل فروزان در نایاب
بود یاقوت آسا در ته آب
درین تالاب از بس سر زده گل
بود مرغابی این آب بلبل
شود موجی چو از آبش نمایان
بود تحریر صوت عندلیبان
بود از زیر آبش گل نمودار
چنان کز چادر آبی رخ یار
بیا ساقی که دل را برده از راه
صفای دل خصوصا در شب ماه
ز رشک مه که زینت داده دل را
گره ها در دل افتاده کول را
در آبش عکس مه کرده تجلی
چو در آئینه عکس روی لیلی
همیشه عکس ماه از چرخ والا
فتد در دام موجش ماهی آسا
به این تالای از فیض الهی
گرفتارند از مه تا به ماهی
بود بر گرد این تالاب بستان
چو گرد چشم خوبان خیل مژگان
بیا ساقی که فصل لاله زار است
هوای سیر باغ شاله مار است
تعالی الله زهی فردوس مانند
به هر شاخش دلی چون غنچه دربند
در او عالی بنا قصری است پر نور
که بادا از لقایش چشم بد دور
به رفعت آسمان آسمانی است
خم طاقش برنگ کهکشانی است
کند چون صبح طاقش را نظاره
گریبان می کند از رشک پاره
چنان بنای صنعش رنگ بسته
که طاق ابروی خوبان شکسته
دگر از رفعت شانس چه پرسی
بلندی را نشانیده به کرسی
ز بس مالیده بر خاک درش رو
مه نور است گردآلود ابرو
به پیش این مزین قصر رنگین
بود حوضی بعینه کوثر آیین
در او افتد چو عکس قصر والا
شود کیفیت سیرش دو بالا
عیا باشد در او این قصر رنگین
چو در آئینه حسن روی شیرین
در آبش کرد سردی بسکه طوفان
بود یخ بسته موجش همچو سوهان
سخن از آبشارش چون طرازم
صباحت های عالم را گدازم
الهی تا به عالم هست کشمیر
مبادا این بنا محتاج تعمیر
بیا ساقی که فصل انبساط است
می عشرت بده باغ نشاط است
درین عالی بنا آب روانی است
که دلکش همچو عمر جاودانی است
کند فواره اش از تر زبانی
به سرو بوستان مصرع رسانی
گلش در زیر سنبل گشته پنهان
چو در خط گونهٔ گلرنگ خوبان
درختانش همه معشوق سرکش
همه پیمانهٔ لاله به سرکش
چو این گلزار باغ پادشاهی است
نشانش لاله داغ پادشاهی است
بیا ساقی خدای ما کریم است
می آنرا ده که در باغ نسیم است
نسیمش بشکفاند غنچهٔ دل
برویاند گل خورشید از گل
سفیدارش به گردون سرکشیده
درختانش جوانان رسیده
انارش از لطافت روح را قوت
نماید در نظرها درج یاقوت
ز شاه آلو بود زینت چمن را
که وصفش می کند رنگین سخن را
بسیبش گشته ام زانروی مایل
که باشد قوت روح و قوت دل
ز انگورش می عشرت به کامم
بود از وصف او شیرین کلامم
بود از بسکه شیرین اشکی او
شده از عاشقانش زردآلو
دلش از عشق اشکی گشته خسته
به رنگ عاشقان رنگش شکسته
بهش چون خواجگان شهر کشمیر
بود از شال پوشان به تدبیر
ز وصف بحرآرا تر زبانم
فصاحت بندهٔ حسن بیانم
تعالی الله زهخی جوش بهارش
طراوت سایه پرورد چنارش
چنارش بر کنار هر خیابان
نماید چون جوانان نمایان
بو هر برگش از باد بهاری
چو دست مهر گرم رعشه داری
تعالی الله ز باغ عیش آباد
غلام عرعر او سرو آزاد
جنان کی فیض عیش آباد دارد
گلش چون بلبلش فریاد دارد
چه نسبت این مکان را با جنان است
تفاوت از زمین تا آسمان است
بود فردوس عالم افضل آباد
که آنجا داد عشرت می توان داد
ز فردوس برین از نسبت دل
بود صدبار این گلزار افضل
چه گویم وصف باغ سیف آباد
کند دل را هوایش از غم، آزاد
نباشد همچو سیف آباد باغی
بود هر لاله اش روشن چراغی
بهشت جاودان باغ الهی است
که در وی باغبانی پادشاهی است
چنار او کشیده سر به کیوان
سر و سر کردهٔ بالا بلندان
فلک از هیبت شانس رمیده
زمین در سایهٔ او آرمیده
به اوجش کی تواند پی برد مهر
یکی از زیردستانش بود مهر
خوشا شهری که باغش نور باغ است
ز رشک لاله اش فردوس داغ است
توان برداشت نور اینجا به دامن
درختانش ز نسل نخل ایمن
فزاید نور چشم از خاک پاکش
نباشد توتیا هم چشم خاکش
خوشا کشمیر کو ماوای عیش است
بده می بی تکلف جای عیش است
اگر چه آب و خاکش دلپذیر است
همیشه این مکان جنت نظیر است
ولیکن زینت این باغ خندان
شد از نواب فاضل خان دو چندان
مگو نواب کشور گیر آمد
که جانی در تن کشمیر آمد
فروغ محفل اقبال و دولت
چراغ دودمان جاه و حشمت
به رفعت بارگاهش آسمان قدر
پرکاهی به راهش کهکشان قدر
پی نظم مهام این عالم پیر
ز پیر رای او پرسیده تدبیر
اگر باشد فلاطون و ارسطو
که می زیبند طفل مکتب او
گشاد کارها را دل چو بنهاد
گره از بیضهٔ فولاد بگشاد
بود آنرا که حفظش گشته مامن
چو جوهر پشت بر دیوار آهن
به بزم و رزم در قانون و دستور
نباشد همچو اویی چشم بد دور
تهی دستند بحر و کان ز جودش
قوی پشت است اقبال از وجودش
زر و گوهر ز بس بر خاک پاشید
دکان کان و دریا تخته گردید
به دورش خوشدلی از بسکه عام است
دهن ها باز از خنده چو جام است
ز خاک مقدمش کاسیر باشد
نسیم ار ذره ای بر بحر پاشد
کند تا پولکش را زر کماهی
چو موج آید به روی آب ماهی
به دستش تیغ باشد روز میدان
هلالی در کف خورشید تابان
چو بنماید به دشمن زور بازو
به خورشید است تیغش هم ترازو
بود از هیبت آن دشمن افکن
همیشه برق در کار رمیدن
ز رشکش تیغ مهر اندر تب و تاب
محیط عالمی یک قطره آب
ز وصف ابرش او خامهٔ من
به دستم همچو نبض آید به جستن
تعالی الله ز رخش باد رفتار
که زیبد گرد راهش بوی گلزار
نسیم آسا خرامش دلپسند است
زجستن جستنش آتش بلند است
کنی آئینه گر از نعل آن سم
بود چون بحر دایم در تلاطم
به هر جاده که گشته گرم رفتار
بجستن آمده چون نبض بیمار
ز بس کاندر هنرمندی است دستور
گذارش گر فتد بر تار طنبور
ز موزون جستن این برق رفتار
صدای نغمه بیرون آید از تار
ز دستش گشته آسان حل مشکل
به یک ناخن گشوده عقدهٔ دل
دم او از گره باشد نمودار
بعینه همچو مار و مهرهٔ مار
دو چشم او ز مژگان بلا جو
فکنده شاخها بر هم دو آهو
روان گاهی چو آب و گه چو باد است
ندانم مرغ یا ماهی نژاد است
همیشه خضر بادا رهنمایش
ز چشم بد نگهدارد خدایش
بیا ساقی شراب دولتم ده
به دور خان والا حشمتم ده
ز فیض مقدمش کشمیر معمور
به رنگ مردمان دیده از نور
ازو کشمیر خلد جاودانی
ازو روشن چراغ قدردانی
الهی خاطرش مسرور بادا
اجاق دشمنانش کور بادا
بیا ساقی که از فیض الهی
شدم فارغ ز فکر حسن معنی
ز جویا چون به خوبی یافت اتمام
از آن شد حسن معنی نامه را نام
سوی کشمیر باید کرد آهنگ
بده می تا دمی از خود برآیم
نخستین کوهسارش را ستایم
تعالی الله زهی کهسار کشمیر
که شد در سایهٔ او آسمان پیر
خصوصا پیر پنچال فلکشان
بود ماهش چراغ زیردامان
ز بس رفعت که دادش صنع ذوالمن
زند بر آتش خورشید دامن
چنان با تیغهٔ او سرفرازیست
که با مریخ در شمشیر بازیست
بود هم پله خورشید سنگش
خراشیده رخ مه را پلنگش
چو با افلاک دایم جنگ دارد
از آن با خویش تیغ و سنگ دارد
به رفعت نیست در عالم چنین کوه
فلک پروردهٔ دامان این کوه
ز رفعت سینه اش باشد فلک سا
کواکب پنبه داغ لاله اش را
فلک از تیغ او جسته کناره
شرار جسته از سنگش ستاره
به ماه نو کند از سرفرازی
همیشه تیغهٔ او تیغ بازی
چراغ لاله روشن هر کناره
زپیه و آتش ماه و ستاره
زرفعت هر سحر خورشید تابان
ببندد در تنور لاله اش نان
ز برف دایمی آن چرخ بالا
بود فیل سفیدی در نظرها
ز گردون در تنومندی زیاده
به درگاه الهی ایستاده
به سر از مهر تاج زرفشانش
سهند و ساولان از بندگانش
خضر را این کتل چون شد گذرگاه
کشیدستش خط بیزاری از راه
پرستارش بود تخت سلیمان
توانش گفت بی شک تخت یزدان
کسی از رفعت او با خبر نیست
ز اوج او تصور را خبر نیست
نمایان راه بر دامان این کوه
چو مد آه مظلومان پر اندوه
ازین ره ای خضر نتوان گذشتن
گذشتن زین ره است از جان گذشتن
به چشم رهروانش دهر تاریک
کسی چون جان برد از رنج باریک
اگر خواهد رود زین راه پرغم
نفس سوزد درین ره برق را هم
بود چون موی کاکل پیچ در پیچ
ندارد غیر دشواری دگر هیچ
ره پست و بلندش در نظرها
چو تار بخیه پنهانست و پیدا
شود این راه طی اکثر پیاده
گلش زانروست سرتاسر پیاده
بمانده چابکی حیران این راه
تکاپو از کهن لنگان این راه
بسا جلدی که در رفتن به بالا
نیفتد گر به پایین افتد از پا
بسا شوخی درین کوه به تمکین
که باشد چون شرر در خواب سنگین
مسافر را ز باریکی بسیار
ره بالا شدن نبود نمودار
کند بر رهروان این کوه تن خواه
به هر گامی بزرگیهای بی راه
سلامت تا نسیم این ره سپارد
ز لاله دیگ جوشی نذر دارد
کشیدن چون توان بار تن آسان
که مشکل باشد اینجا بردن جان
اگر چه دل ز رنجش بیقرار است
ولی از جوش گل رشک بهار است
فلک دیوانهٔ جوش بهارش
در آتش نعل مه از لاله زارش
در او هر لاله شمع گیتی افروز
بنفشه شد ز بار رنگ و بو، قوز
دل از زلف عروسش در کمند است
ز جوش لاله اش آتش بلند است
بود راهش کزو لاله عیان است
دم تیغی که دایم خون چکان است
میان لاله زار این راه پنهان
بود چون رشتهٔ تسبیح مرجان
پی تحریر توصیف گل او
قلم برداشته نرگس به هر سو
دوات لاله از صنع الهی
به یکجا کرده شنجرف و سیاهی
تنور لاله اش نه سرد و نه گرم
که سودا می پزد با آتش نرم
بود دامان این کوه به تمکین
ز گل لبریز چون دامان گلچین
ز سبزه حسن سبز او جهانگیر
بود مشهور چون سبزان کشمیر
میان لاله تیغ کوه جانکاه
نماید همچنان کاندر شفق ماه
میان لاله زار این راه دلکش
بود پر پیچ و خم مو بر آتش
بیا ساقی که از فیض پیاله
بریم از دل ملال دیر ساله
مگو ای ساقی از دشواری راه
به کشمیر آمدیم الحمدلله
تعالی الله زهی گلزار کشمیر
که در وی غنچه ای هم نیست دلگیر
درین گلشن که باد آباد جاوید
لطافت را مجسم می توان دید
طراوت چون درین گلشن وطن کرد
رطوبت گرد از خاکش برآورد
بیفشارند خاکش را چو در مشت
چکد همچون رگ ابر آب ز انگشت
چو گل از خاک سیرابش نمو کرد
کول از آب گویی سر برآورد
زمینش آنچنان با آب یار است
که چون ابر از رطوبت مایه دار است
زخاکش اندکی گیری چو در مشت
بدستت غنچه ای گردد هر انگشت
ز شرم این گلستان بی شک و ریب
شده جنت نهان در پردهٔ غیب
گرفته در بغل خاکش صفا را
وطن اینجا بود آب و هوا را
گلش چون عاشقان پاک دامان
به خون غلطیده با چاک گریبان
نماید غنچه معشوق به آزرم
که پیش افکنده سر از غایت شرم
کشیده سرو سر چون آه مجنون
به یک برجسته مصرع گشته موزون
ز موزونیش صاحب اعتبار است
به یک مصرع سخنور نامدار است
از آن بر خویشتن بالیده شمشاد
که هست از بندهایش سرو آزاد
درین گلشن چنار از سرفرازی
کند با مهر دایم دست بازی
به لاله صحبت نسرین درین باغ
بود چسان به رنگ پنبه و داغ
شده پنهان به زیر لاله ریحان
چو آه غرقه در خون اسیران
گل و نرگس ز نیکویان باغند
میان بوستان چشم و چراغند
لب هر برگ گل را در گلستان
گرفته شبنم از شوخی به دندان
نیابد بسکه انبوه است سوسن
بنفشه فرصت قد راست کردن
همیشه بلبل هنگامه پرداز
بخواند مصحف گل را به آواز
ز سیرش کام جان گردید حاصل
هوایش بیخته از پردهٔ دل
درین گلزار چون منقار بلبل
نوا پرداز شد هر غنچهٔ گل
زده زانو بنفشه پیش سوسن
چو هندو بچگان پیش برهمن
شد از بس جسته با نسرینش الفت
کباب دل نمکسود صباحت
گلش در موج سیرابی نمودار
چو در آب روان عکس رخ یار
بگوش گل بخواند با صد انداز
همیشه غنچه شعر گلشن راز
ز صوت قمریان نغمه استاد
کند رقص روانی سرو آزاد
درنی گلراز از فیض پیاله
توانم داد داد سیر لاله
زهر برگی درین خرم گلستان
توان بردن رهی بر صنع یزدان
بود از هر گلش در چشم جویا
جمال شاهد معنی هویدا
بیا ساقی ز هشیاری خرابیم
دمی با هم به سیر دل شتابیم
درین گلزار تالابی است پرنور
که بادا چشم بد از دیدنش دور
بود آبش به زیر سبزه پنهان
چو در خط آب و تاب حسن خوبان
برد بازی به بازی دل ز جمهور
که باشد آب زیر کاه مشهور
ز بس افتاده عکس گل در آبش
پری در شیشه دارد هر حبابش
بود از موج دایم بر سر شور
ز معشوق خوش ابرو چشم بد دور
چنان در سبزه موجش گشته پنهان
که زیر و سمه ابروی نکویان
در آب سبز او گلها نهان است
جمالش سبز ته گلگون از آن است
بود سبز آب صافش را از آن رنگ
که از آئینهٔ دلها برد زنگ
صدف در وی خلوت گزینان
گهر باشد سرشک پای بینان
چنان سردی در آبش کرد تأثیر
که موجش بسته یخ مانند شمشیر
بیا ساقی که فصل دی سرآمد
کول از دل سبو از خم بر آمد
بزن خود را سیه مستانه بر دل
قدح بر کف کول استاده در دل
به روی دل کول چون در نایاب
برون آورده خود را خوب از آب
زآب و تاب رشک صد بهار است
کول زارش مگو خورشید زارست
ز روی عقل و دانش دور باشد
که شمع روز را این نور باشد
عروس غنچه اش افکنده سر پیش
بود در آب محو صورت خویش
ز عکس گل فروزان در نایاب
بود یاقوت آسا در ته آب
درین تالاب از بس سر زده گل
بود مرغابی این آب بلبل
شود موجی چو از آبش نمایان
بود تحریر صوت عندلیبان
بود از زیر آبش گل نمودار
چنان کز چادر آبی رخ یار
بیا ساقی که دل را برده از راه
صفای دل خصوصا در شب ماه
ز رشک مه که زینت داده دل را
گره ها در دل افتاده کول را
در آبش عکس مه کرده تجلی
چو در آئینه عکس روی لیلی
همیشه عکس ماه از چرخ والا
فتد در دام موجش ماهی آسا
به این تالای از فیض الهی
گرفتارند از مه تا به ماهی
بود بر گرد این تالاب بستان
چو گرد چشم خوبان خیل مژگان
بیا ساقی که فصل لاله زار است
هوای سیر باغ شاله مار است
تعالی الله زهی فردوس مانند
به هر شاخش دلی چون غنچه دربند
در او عالی بنا قصری است پر نور
که بادا از لقایش چشم بد دور
به رفعت آسمان آسمانی است
خم طاقش برنگ کهکشانی است
کند چون صبح طاقش را نظاره
گریبان می کند از رشک پاره
چنان بنای صنعش رنگ بسته
که طاق ابروی خوبان شکسته
دگر از رفعت شانس چه پرسی
بلندی را نشانیده به کرسی
ز بس مالیده بر خاک درش رو
مه نور است گردآلود ابرو
به پیش این مزین قصر رنگین
بود حوضی بعینه کوثر آیین
در او افتد چو عکس قصر والا
شود کیفیت سیرش دو بالا
عیا باشد در او این قصر رنگین
چو در آئینه حسن روی شیرین
در آبش کرد سردی بسکه طوفان
بود یخ بسته موجش همچو سوهان
سخن از آبشارش چون طرازم
صباحت های عالم را گدازم
الهی تا به عالم هست کشمیر
مبادا این بنا محتاج تعمیر
بیا ساقی که فصل انبساط است
می عشرت بده باغ نشاط است
درین عالی بنا آب روانی است
که دلکش همچو عمر جاودانی است
کند فواره اش از تر زبانی
به سرو بوستان مصرع رسانی
گلش در زیر سنبل گشته پنهان
چو در خط گونهٔ گلرنگ خوبان
درختانش همه معشوق سرکش
همه پیمانهٔ لاله به سرکش
چو این گلزار باغ پادشاهی است
نشانش لاله داغ پادشاهی است
بیا ساقی خدای ما کریم است
می آنرا ده که در باغ نسیم است
نسیمش بشکفاند غنچهٔ دل
برویاند گل خورشید از گل
سفیدارش به گردون سرکشیده
درختانش جوانان رسیده
انارش از لطافت روح را قوت
نماید در نظرها درج یاقوت
ز شاه آلو بود زینت چمن را
که وصفش می کند رنگین سخن را
بسیبش گشته ام زانروی مایل
که باشد قوت روح و قوت دل
ز انگورش می عشرت به کامم
بود از وصف او شیرین کلامم
بود از بسکه شیرین اشکی او
شده از عاشقانش زردآلو
دلش از عشق اشکی گشته خسته
به رنگ عاشقان رنگش شکسته
بهش چون خواجگان شهر کشمیر
بود از شال پوشان به تدبیر
ز وصف بحرآرا تر زبانم
فصاحت بندهٔ حسن بیانم
تعالی الله زهخی جوش بهارش
طراوت سایه پرورد چنارش
چنارش بر کنار هر خیابان
نماید چون جوانان نمایان
بو هر برگش از باد بهاری
چو دست مهر گرم رعشه داری
تعالی الله ز باغ عیش آباد
غلام عرعر او سرو آزاد
جنان کی فیض عیش آباد دارد
گلش چون بلبلش فریاد دارد
چه نسبت این مکان را با جنان است
تفاوت از زمین تا آسمان است
بود فردوس عالم افضل آباد
که آنجا داد عشرت می توان داد
ز فردوس برین از نسبت دل
بود صدبار این گلزار افضل
چه گویم وصف باغ سیف آباد
کند دل را هوایش از غم، آزاد
نباشد همچو سیف آباد باغی
بود هر لاله اش روشن چراغی
بهشت جاودان باغ الهی است
که در وی باغبانی پادشاهی است
چنار او کشیده سر به کیوان
سر و سر کردهٔ بالا بلندان
فلک از هیبت شانس رمیده
زمین در سایهٔ او آرمیده
به اوجش کی تواند پی برد مهر
یکی از زیردستانش بود مهر
خوشا شهری که باغش نور باغ است
ز رشک لاله اش فردوس داغ است
توان برداشت نور اینجا به دامن
درختانش ز نسل نخل ایمن
فزاید نور چشم از خاک پاکش
نباشد توتیا هم چشم خاکش
خوشا کشمیر کو ماوای عیش است
بده می بی تکلف جای عیش است
اگر چه آب و خاکش دلپذیر است
همیشه این مکان جنت نظیر است
ولیکن زینت این باغ خندان
شد از نواب فاضل خان دو چندان
مگو نواب کشور گیر آمد
که جانی در تن کشمیر آمد
فروغ محفل اقبال و دولت
چراغ دودمان جاه و حشمت
به رفعت بارگاهش آسمان قدر
پرکاهی به راهش کهکشان قدر
پی نظم مهام این عالم پیر
ز پیر رای او پرسیده تدبیر
اگر باشد فلاطون و ارسطو
که می زیبند طفل مکتب او
گشاد کارها را دل چو بنهاد
گره از بیضهٔ فولاد بگشاد
بود آنرا که حفظش گشته مامن
چو جوهر پشت بر دیوار آهن
به بزم و رزم در قانون و دستور
نباشد همچو اویی چشم بد دور
تهی دستند بحر و کان ز جودش
قوی پشت است اقبال از وجودش
زر و گوهر ز بس بر خاک پاشید
دکان کان و دریا تخته گردید
به دورش خوشدلی از بسکه عام است
دهن ها باز از خنده چو جام است
ز خاک مقدمش کاسیر باشد
نسیم ار ذره ای بر بحر پاشد
کند تا پولکش را زر کماهی
چو موج آید به روی آب ماهی
به دستش تیغ باشد روز میدان
هلالی در کف خورشید تابان
چو بنماید به دشمن زور بازو
به خورشید است تیغش هم ترازو
بود از هیبت آن دشمن افکن
همیشه برق در کار رمیدن
ز رشکش تیغ مهر اندر تب و تاب
محیط عالمی یک قطره آب
ز وصف ابرش او خامهٔ من
به دستم همچو نبض آید به جستن
تعالی الله ز رخش باد رفتار
که زیبد گرد راهش بوی گلزار
نسیم آسا خرامش دلپسند است
زجستن جستنش آتش بلند است
کنی آئینه گر از نعل آن سم
بود چون بحر دایم در تلاطم
به هر جاده که گشته گرم رفتار
بجستن آمده چون نبض بیمار
ز بس کاندر هنرمندی است دستور
گذارش گر فتد بر تار طنبور
ز موزون جستن این برق رفتار
صدای نغمه بیرون آید از تار
ز دستش گشته آسان حل مشکل
به یک ناخن گشوده عقدهٔ دل
دم او از گره باشد نمودار
بعینه همچو مار و مهرهٔ مار
دو چشم او ز مژگان بلا جو
فکنده شاخها بر هم دو آهو
روان گاهی چو آب و گه چو باد است
ندانم مرغ یا ماهی نژاد است
همیشه خضر بادا رهنمایش
ز چشم بد نگهدارد خدایش
بیا ساقی شراب دولتم ده
به دور خان والا حشمتم ده
ز فیض مقدمش کشمیر معمور
به رنگ مردمان دیده از نور
ازو کشمیر خلد جاودانی
ازو روشن چراغ قدردانی
الهی خاطرش مسرور بادا
اجاق دشمنانش کور بادا
بیا ساقی که از فیض الهی
شدم فارغ ز فکر حسن معنی
ز جویا چون به خوبی یافت اتمام
از آن شد حسن معنی نامه را نام
جویای تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۹ - مثنوی در تعریف بهادر شاه و تاریخ
زهی شاه فلک قدر جوان بخت
وجودش زیب ملک و زینت تخت
فروغ صبح اقبال و جوانی
چراغ دودهٔ صاحب قرانی
تهی دستند بحر و کان ز جودش
قوی پشت است اقبال از وجودش
به بزم شاه کان عرش اشتباه است
فلک فانوس شمع مهر و ماه است
به رفعت بارگاهش آسمان قدر
پرکاهی به راهش کهکشان قدر
زشمشیر بهادر شاه غازی
بود شیر فلک در چاره سازی
گرفت آفاق را از زور بازو
به خورشید است تیغش هم ترازو
ز رشک تیغ مهر اندر تب و تاب
محیط عالمی یک قطرهٔ آب
بود از هیبت آن دشمن افکن
همیشه برق در کار رمیدن
چو از ملک دکن شد جلوه پیرا
سوی هندوستان آن مسند آرا
به هند افشرد عزمش پای تمکین
چو بو در نافهٔ آهوی مشکین
ز فیض مقدمش شد هند معمور
به رنگ مردمان دیده از نور
چو تاریخ ورود موکب شاه
ضمیرم جست از عقل دل آگاه
خرد مستانه در تقریر آمد
بگفتا شاه کشور گیر آمد
وجودش زیب ملک و زینت تخت
فروغ صبح اقبال و جوانی
چراغ دودهٔ صاحب قرانی
تهی دستند بحر و کان ز جودش
قوی پشت است اقبال از وجودش
به بزم شاه کان عرش اشتباه است
فلک فانوس شمع مهر و ماه است
به رفعت بارگاهش آسمان قدر
پرکاهی به راهش کهکشان قدر
زشمشیر بهادر شاه غازی
بود شیر فلک در چاره سازی
گرفت آفاق را از زور بازو
به خورشید است تیغش هم ترازو
ز رشک تیغ مهر اندر تب و تاب
محیط عالمی یک قطرهٔ آب
بود از هیبت آن دشمن افکن
همیشه برق در کار رمیدن
چو از ملک دکن شد جلوه پیرا
سوی هندوستان آن مسند آرا
به هند افشرد عزمش پای تمکین
چو بو در نافهٔ آهوی مشکین
ز فیض مقدمش شد هند معمور
به رنگ مردمان دیده از نور
چو تاریخ ورود موکب شاه
ضمیرم جست از عقل دل آگاه
خرد مستانه در تقریر آمد
بگفتا شاه کشور گیر آمد
جویای تبریزی : ترجیعات
در منقبت امام علی (ع)
گشتم زلطف حضرت بی چون ذولامنن
مداح برج مهر امامت ابوالحسن
بر لوح دل چو جوهر آئینه خشک باد
باشد به غیر منقبت او اگر سخن
شاها شکست قهر تو بال و پر پری
آدم شد از مهابت شمشیرت اهرمن
آن را که بسته است لب مدح سنجیش
مانند شمع باد زبان دشمن بدن
هر کس نگفت مدح تو جز لخت دل مباد
چون غنچه های لاله زبانیش در دهن
خورشید از تنورهٔ قهرت شراره ایا
ماه از بهشت خلق تو یک رگ یاسمن
هر غنچهٔ گلی دل آگاه گشته است
تا شد نسیم لطف تو زینت ده چمن
هر کس با ولای تو رخت از زمانه بست
زیبد به رنگ غنچه اش از برگ گل کفن
پرسند چون ز ملت من منکر و نکیر
گردد به این دو مصرع رنگین زبان من
کان سخا و بحر عطا مرتضی علی است
آئینه خدای نما مرتضی علی است
طاعت به جز محبت او کی شود قبول؟
فرع ولای شاه بود صحت اصول
سالم بود دعاش ز آسیب دست رد
آن را که داده حب علی خلعت قبول
دایم به رنگ غنچهٔ شاخ شکسته باد
گلشن برای دشمن او محبس خمول
نبود سزا به جز تو برادر رسول را
بانوی خانهٔ تو نزیبد به جز بتول
خواهد که تلخکامی مردن چشاندش
جان در تن عدوی توزان می کند حلول
باشد ز نور مهر تو گر عکس مدعا
صورت پذیر گردد آئینهٔ حصول
زانرو فرو به لجهٔ ادبار شد که نیست
در طالع ستارهٔ خصمت به جز افول
حب علی مدار زهر ناکس طمع
حب علی مجوی زهر سفلهٔ فضول
ذاتی که هست وصف سراینده اش خدا
ذاتی که هست مدح سگانده اش رسول
کان سخا و بحر عطا مرتضی علی است
آئینه خدای نما مرتضی علی است
دل را زفیض منقبتت وارهان زغم
یا مرتضی علی ولی صاحب کرم
در نامهٔ عمل به غلام و مخالفت
جرم و ثواب گشته کم و بیش و بیش و کم
برهم زند ز جوش طپش بال اهتزاز
در سینه دل به شوق تو چون طائر حرم
خوشتر بود ز آمدن و باز رفتنش
خصم تو چون براه عدم می نهد قدم
در لرزه افکند چو زمان را مهابتش
صد گام از حدوث عقب تر فتد قدم
با آفتاب همت او کم ز ذره است
یکجا شوند جمع اگر سایر همم
تا حشر زنده ایم به مهرش ازین رهست
در پیش ما وجود ندارد اگر عدم
حق شاهد من است که غیر از دروغ نیست
نبود اگر به خاک کف پای او قسم
در روز محشر آنکه شفیع خلائق است
بر حوض کوثر آنکه بود شافع امم
کان سخا و بحر عطا مرتضی علیست
آئینه خدای نما مرتضی علیست
گم کرده را تیه ضلال از هدایت است
هر دل که بی محبت شاه ولایت است
شاها تویی که از پی تنسیق عالمت
سر رشتهٔ نظام به دست کفایت است
هر دشمنی که تهمت جرأت به خویش بست
بی جان بر سنان تو چون شیر رایت است
افسوس بر کسی است که از کور باطنیش
روز جزا ز غیر تو چشم حمایت است
در هند گشته ناطقه ام مدح سنج تو
اینجاست کز صریح نکوتر کنایت است
حکم تو بسته است لب حق سرائیم
ورنه مرا به زیر زبان صد حکایت است
محروم تاز شربت کوثر نمی شویم
این چشمه بی مبالغه عین عنایت است
هر چند جرم من به نهایت رسیده است
یا مرتضی علی کرمت بی نهایت است
از راه رفتگان شبستان کفر را
بعد از رسول آنکه چراغ هدایت است
کان سخا و بحر عطا مرتضی علیست
آئینه خدای نما مرتضی علیست
بر روی آفتاب که شد زیب روزگار
باشد ز خاک درگه او رنگ اعتبار
دایم ز بیم حدت شمشیر قهر او
پنهان شده است در دل سنگ آتش از شرار
نازم علو مرتبه اش را که آفتاب
زیبد پیادهٔ جلوش چون شود سوار
زان خلق شد که گرد تو گردد شبانه روز
ذات تو گشته دایرهٔ چرخ را مدار
یا مرتضی علی چه شود مسکن مرا
در مشهد امام رضا گر دهی قرار
هر شام در برابر قصر جلال او
خورشید جبهه سا شده بر خاک انکسار
سایم به گرد روضهٔ او جبههٔ امید
مالم به خاک درگه او روی افتخار
گردند مقریان چو به سررشتهٔ نفس
گلدسته بند ذکر الهی ز هر کنار
من هم چو عندلیب خوش الحان به صد نشاط
بند از زبان گرفته بگویم هزار بار
کان سخا و بحر عطا مرتضی علیست
آئینهٔ خدای ما مرتضی علیست
دانی که کیست بحر کرم معدن سخا
دانی که کیست صف شکن عرصهٔ وغا
دانی که کیست آنکه به راه نجات خلق
کشتی اهل بیت نبی راست ناخدا
دانی که کیست کز پی جاروب درگهش
شهپر شده به حضرت رو الامین عطا
دانی ز کیست تخت ولایت قوی اساس
دانی که کیست زیب ده تاج انما
دانی به کارخانهٔ قدرت بریده اند
بر قامت که خلعت زیبای هل اتی
دانی به جور غیر صبوری که پیشه کرد
دانی که کیست راهنمای ره رضا
دانی زخاک راهگذاری که می دهد
هر روز صبح آینهٔ مهر را جلا
دانی که درد مهر که باشد علاج دل
دانی که نام کیست همه درد را دوا
خواهی صریح تر به تو گویم که خلق را
بعد از محمد عربی کیست پیشوا
کان سخا و بحر عطا مرتضی علیست
آئینهٔ خدای نما مرتضی علیست
پیچد به خویش شعله صفت در دهان مرا
آندم که یا علی نبود بر زبان مرا
یک ذکر یا علی ولی در تمام عمر
نام خدا کفاف بود حرز جان مرا
تا رفته ام به حصن حصین محبتت
سرتاسر جهان شده دارالامان مرا
مپسند ازین زیاده ز بیداد حادثات
دل در فشار پنجهٔ غم خون چکان مرا
شیر زمانه و سگ شاه ولایتم
بنما ز من عزیزتری در جهان مرا
چون از سگان شیر خدایم روا بود
گر مقتدای خود شمرند انس و جان مرا
یا مرتضی علی نه همین در دم حیات
مهر تو در تن است بجای روان مرا
در تنگنای گور هم از شوق دیدنت
چشمی بود چو شمع به هر استخوان مرا
آهنگ سیر ملک عدم را کنم چو ساز
جویا همین ترانه بود بر زبان مرا
کان سخا و بحر عطا مرتضی علیست
آئینه خدای نما مرتضی علیست
مداح برج مهر امامت ابوالحسن
بر لوح دل چو جوهر آئینه خشک باد
باشد به غیر منقبت او اگر سخن
شاها شکست قهر تو بال و پر پری
آدم شد از مهابت شمشیرت اهرمن
آن را که بسته است لب مدح سنجیش
مانند شمع باد زبان دشمن بدن
هر کس نگفت مدح تو جز لخت دل مباد
چون غنچه های لاله زبانیش در دهن
خورشید از تنورهٔ قهرت شراره ایا
ماه از بهشت خلق تو یک رگ یاسمن
هر غنچهٔ گلی دل آگاه گشته است
تا شد نسیم لطف تو زینت ده چمن
هر کس با ولای تو رخت از زمانه بست
زیبد به رنگ غنچه اش از برگ گل کفن
پرسند چون ز ملت من منکر و نکیر
گردد به این دو مصرع رنگین زبان من
کان سخا و بحر عطا مرتضی علی است
آئینه خدای نما مرتضی علی است
طاعت به جز محبت او کی شود قبول؟
فرع ولای شاه بود صحت اصول
سالم بود دعاش ز آسیب دست رد
آن را که داده حب علی خلعت قبول
دایم به رنگ غنچهٔ شاخ شکسته باد
گلشن برای دشمن او محبس خمول
نبود سزا به جز تو برادر رسول را
بانوی خانهٔ تو نزیبد به جز بتول
خواهد که تلخکامی مردن چشاندش
جان در تن عدوی توزان می کند حلول
باشد ز نور مهر تو گر عکس مدعا
صورت پذیر گردد آئینهٔ حصول
زانرو فرو به لجهٔ ادبار شد که نیست
در طالع ستارهٔ خصمت به جز افول
حب علی مدار زهر ناکس طمع
حب علی مجوی زهر سفلهٔ فضول
ذاتی که هست وصف سراینده اش خدا
ذاتی که هست مدح سگانده اش رسول
کان سخا و بحر عطا مرتضی علی است
آئینه خدای نما مرتضی علی است
دل را زفیض منقبتت وارهان زغم
یا مرتضی علی ولی صاحب کرم
در نامهٔ عمل به غلام و مخالفت
جرم و ثواب گشته کم و بیش و بیش و کم
برهم زند ز جوش طپش بال اهتزاز
در سینه دل به شوق تو چون طائر حرم
خوشتر بود ز آمدن و باز رفتنش
خصم تو چون براه عدم می نهد قدم
در لرزه افکند چو زمان را مهابتش
صد گام از حدوث عقب تر فتد قدم
با آفتاب همت او کم ز ذره است
یکجا شوند جمع اگر سایر همم
تا حشر زنده ایم به مهرش ازین رهست
در پیش ما وجود ندارد اگر عدم
حق شاهد من است که غیر از دروغ نیست
نبود اگر به خاک کف پای او قسم
در روز محشر آنکه شفیع خلائق است
بر حوض کوثر آنکه بود شافع امم
کان سخا و بحر عطا مرتضی علیست
آئینه خدای نما مرتضی علیست
گم کرده را تیه ضلال از هدایت است
هر دل که بی محبت شاه ولایت است
شاها تویی که از پی تنسیق عالمت
سر رشتهٔ نظام به دست کفایت است
هر دشمنی که تهمت جرأت به خویش بست
بی جان بر سنان تو چون شیر رایت است
افسوس بر کسی است که از کور باطنیش
روز جزا ز غیر تو چشم حمایت است
در هند گشته ناطقه ام مدح سنج تو
اینجاست کز صریح نکوتر کنایت است
حکم تو بسته است لب حق سرائیم
ورنه مرا به زیر زبان صد حکایت است
محروم تاز شربت کوثر نمی شویم
این چشمه بی مبالغه عین عنایت است
هر چند جرم من به نهایت رسیده است
یا مرتضی علی کرمت بی نهایت است
از راه رفتگان شبستان کفر را
بعد از رسول آنکه چراغ هدایت است
کان سخا و بحر عطا مرتضی علیست
آئینه خدای نما مرتضی علیست
بر روی آفتاب که شد زیب روزگار
باشد ز خاک درگه او رنگ اعتبار
دایم ز بیم حدت شمشیر قهر او
پنهان شده است در دل سنگ آتش از شرار
نازم علو مرتبه اش را که آفتاب
زیبد پیادهٔ جلوش چون شود سوار
زان خلق شد که گرد تو گردد شبانه روز
ذات تو گشته دایرهٔ چرخ را مدار
یا مرتضی علی چه شود مسکن مرا
در مشهد امام رضا گر دهی قرار
هر شام در برابر قصر جلال او
خورشید جبهه سا شده بر خاک انکسار
سایم به گرد روضهٔ او جبههٔ امید
مالم به خاک درگه او روی افتخار
گردند مقریان چو به سررشتهٔ نفس
گلدسته بند ذکر الهی ز هر کنار
من هم چو عندلیب خوش الحان به صد نشاط
بند از زبان گرفته بگویم هزار بار
کان سخا و بحر عطا مرتضی علیست
آئینهٔ خدای ما مرتضی علیست
دانی که کیست بحر کرم معدن سخا
دانی که کیست صف شکن عرصهٔ وغا
دانی که کیست آنکه به راه نجات خلق
کشتی اهل بیت نبی راست ناخدا
دانی که کیست کز پی جاروب درگهش
شهپر شده به حضرت رو الامین عطا
دانی ز کیست تخت ولایت قوی اساس
دانی که کیست زیب ده تاج انما
دانی به کارخانهٔ قدرت بریده اند
بر قامت که خلعت زیبای هل اتی
دانی به جور غیر صبوری که پیشه کرد
دانی که کیست راهنمای ره رضا
دانی زخاک راهگذاری که می دهد
هر روز صبح آینهٔ مهر را جلا
دانی که درد مهر که باشد علاج دل
دانی که نام کیست همه درد را دوا
خواهی صریح تر به تو گویم که خلق را
بعد از محمد عربی کیست پیشوا
کان سخا و بحر عطا مرتضی علیست
آئینهٔ خدای نما مرتضی علیست
پیچد به خویش شعله صفت در دهان مرا
آندم که یا علی نبود بر زبان مرا
یک ذکر یا علی ولی در تمام عمر
نام خدا کفاف بود حرز جان مرا
تا رفته ام به حصن حصین محبتت
سرتاسر جهان شده دارالامان مرا
مپسند ازین زیاده ز بیداد حادثات
دل در فشار پنجهٔ غم خون چکان مرا
شیر زمانه و سگ شاه ولایتم
بنما ز من عزیزتری در جهان مرا
چون از سگان شیر خدایم روا بود
گر مقتدای خود شمرند انس و جان مرا
یا مرتضی علی نه همین در دم حیات
مهر تو در تن است بجای روان مرا
در تنگنای گور هم از شوق دیدنت
چشمی بود چو شمع به هر استخوان مرا
آهنگ سیر ملک عدم را کنم چو ساز
جویا همین ترانه بود بر زبان مرا
کان سخا و بحر عطا مرتضی علیست
آئینه خدای نما مرتضی علیست
جویای تبریزی : ترجیعات
در منقبت امام رضا (ع)
باشد زبان خامهٔ من وحی ترجمان
از فیض مدح حضرت سلطان انس و جان
شاهنشهی که در نظر دید برتر است
قدر غبار درگهش از اوج لامکان
تا هست تشنه است به خون عدوی او
بیرون فتاده است ازان دشنه را زبان
بخشد سخای او ز افق چرخ را کمر
بار وقا او گسلد کوه را میان
خواهد چو دشمنش دم آبی خورد، شود
هر قطره در گلوش صدف وار استخوان
دارم پی ستایش گلزار خلق او
در دل نهان چو غنچهٔ صد برگ صد زبان
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
بر خاک آستان تو ای قبله گاه دین
سایند قدسیان ز ره بندگی جبین
زنبور اگر به مزرعهٔ دشمنت چرد
باشد مزاج زهر هلاهل در انگبین
چون روز گام ایفت ز رای تو آفتاب
بنهاد شام کاسهٔ در یوزه بر زمین
آسوده از کمین حوادث بود مدام
هر کس به قصد خصم تو بنشست در کمین
زان خصم بی جگر که قهر تو باخت دل
کآیات فتح دید ز پیشانیت ز چین
مانند ابر تیره زمین بر هوا رود
بر خاک اگر ز قهر بیفشانی آستین
از شوق سجدهٔ تو روان سوی مشهدم
مانند ماه نو شده سر تا به پا جبین
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
یابد ز بار حلم تو کهسار اگر فشار
چون خون مرده در دل خار شود شرار
سرد از فغان خصم تو هنگامهٔ نشور
گرم از شرار قهر تو بازار گیر و دار
آن خسروی شها که به حکم سخای تو
ماهی ز فلس زر به سپر ریخت در بحار
خصمت چو صد هزار پی هم روان شوند
حاشا که جرأتت شمرد داخل قطار
بی امرت ار به گام تصور کند خرام
دل را به پای سیر ز شریان نهی چدار
از صد یک ز صف کمالت کسی نگفت
چون من تراست بلبل مدحت سرا هزار
بر خاک درگه تو چو سایم جبین عجز
کی سر به سوی عرش فرود آوردم ز عار
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
گر پیش خلق طوف تو با حج برابر است
پیش موالیان تو صد حج اکبر است
در چنگ آرزوش فتد گوهر مراد
آنکس که در محیط ولایت شناور است
بسمل صفت به خون حسد می طپد مدام
هر مو به جسم دشمن او نوک خنجر است
کی پیش اهل حسر تواند شدن سفید
آن رو سیه که دشمن آل پیمبر است
بر ما حلال چون نبود مال دشمنت
ما را که خون خصم تو چون شیر مادر است
چون برتر از فلک نبود قدر درگهت
در پیش من ز عرش برین نیز برتر است
احرام بسته طوف سناباد را دلم
شوق است خضر راهم و توفیق رهبر است
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
تنها نهان نگشته صدف در نقاب آب
از شرم ریزش تو به کهسار شد سحاب
کی پیش ابر جود تو از بحر دم زند
دزدد به سینه اش نفس خامشی حباب
آنجا که باد گلشن خلقت وزد، شود
در کام مار زهر به خاصیت گلاب
رنگی به پیش گلشن خلق تو چون نداشت
خلد برین نهان شده در پردهٔ حجاب
در رزمگاه داده ای از آب خنجرت
کشتی عمر خصم به طوفان انقلاب
گوهر برون جهد ز دل بحر چون شرار
عکسی اگر ز شعلهٔ تیغت فتد در آب
شاها امیدم از کرمت آنکه بعد ازین
گشته مرا اگرچه به پیری بدل شباب
سویت شوم چو با قد چوگان صفت روان
از عمر خود برم به روش گوش در شتاب
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
سطری نوشته پنجهٔ قدرت به آب زر
گر تیغ شاه خوانی وگر آیهٔ ظفر
از تیغ جانستان تو در قهر الامان
وز تیر دل شکاف تو در رزم الحذر
بر بسته دست قدر تو اقبال را میان
بگسسته بار حلم تو کهسار را کممر
رزمت برد دل از بر شیران روزگار
عزمت به بیدلان جهان می دهد جگر
کشت امید خصم تو لب تشنهٔ بلاست
بارد بر او سحاب به جای مطر شرر
شاها بود طواف توام آرزوی دل
خورشید وار طی ره اینکه کنم به سر
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
شاها تویی خدیو زمان خسرو زمن
بادا فدای مرقد خاک تو صد چو من
آنرا که با ولای تو رخت از زمانه بست
می زیبدش ز پردهٔ چشم ملک کفن
سیری ز جوش حرص نبیند عدوی او
گرداب وار گرچه سراپا بود دهن
کی صرصر خزان کندش عزم ترکتاز
گز ذله بند گلشن خلقت شود چمن
ما را ز زلف یار خوش آینده تر بود
افتد اگر به گردن اعدای او شکن
مستغنی از دعای تو باشد جناب او
جویا تمام کن به دعای خودت سخن
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
از فیض مدح حضرت سلطان انس و جان
شاهنشهی که در نظر دید برتر است
قدر غبار درگهش از اوج لامکان
تا هست تشنه است به خون عدوی او
بیرون فتاده است ازان دشنه را زبان
بخشد سخای او ز افق چرخ را کمر
بار وقا او گسلد کوه را میان
خواهد چو دشمنش دم آبی خورد، شود
هر قطره در گلوش صدف وار استخوان
دارم پی ستایش گلزار خلق او
در دل نهان چو غنچهٔ صد برگ صد زبان
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
بر خاک آستان تو ای قبله گاه دین
سایند قدسیان ز ره بندگی جبین
زنبور اگر به مزرعهٔ دشمنت چرد
باشد مزاج زهر هلاهل در انگبین
چون روز گام ایفت ز رای تو آفتاب
بنهاد شام کاسهٔ در یوزه بر زمین
آسوده از کمین حوادث بود مدام
هر کس به قصد خصم تو بنشست در کمین
زان خصم بی جگر که قهر تو باخت دل
کآیات فتح دید ز پیشانیت ز چین
مانند ابر تیره زمین بر هوا رود
بر خاک اگر ز قهر بیفشانی آستین
از شوق سجدهٔ تو روان سوی مشهدم
مانند ماه نو شده سر تا به پا جبین
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
یابد ز بار حلم تو کهسار اگر فشار
چون خون مرده در دل خار شود شرار
سرد از فغان خصم تو هنگامهٔ نشور
گرم از شرار قهر تو بازار گیر و دار
آن خسروی شها که به حکم سخای تو
ماهی ز فلس زر به سپر ریخت در بحار
خصمت چو صد هزار پی هم روان شوند
حاشا که جرأتت شمرد داخل قطار
بی امرت ار به گام تصور کند خرام
دل را به پای سیر ز شریان نهی چدار
از صد یک ز صف کمالت کسی نگفت
چون من تراست بلبل مدحت سرا هزار
بر خاک درگه تو چو سایم جبین عجز
کی سر به سوی عرش فرود آوردم ز عار
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
گر پیش خلق طوف تو با حج برابر است
پیش موالیان تو صد حج اکبر است
در چنگ آرزوش فتد گوهر مراد
آنکس که در محیط ولایت شناور است
بسمل صفت به خون حسد می طپد مدام
هر مو به جسم دشمن او نوک خنجر است
کی پیش اهل حسر تواند شدن سفید
آن رو سیه که دشمن آل پیمبر است
بر ما حلال چون نبود مال دشمنت
ما را که خون خصم تو چون شیر مادر است
چون برتر از فلک نبود قدر درگهت
در پیش من ز عرش برین نیز برتر است
احرام بسته طوف سناباد را دلم
شوق است خضر راهم و توفیق رهبر است
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
تنها نهان نگشته صدف در نقاب آب
از شرم ریزش تو به کهسار شد سحاب
کی پیش ابر جود تو از بحر دم زند
دزدد به سینه اش نفس خامشی حباب
آنجا که باد گلشن خلقت وزد، شود
در کام مار زهر به خاصیت گلاب
رنگی به پیش گلشن خلق تو چون نداشت
خلد برین نهان شده در پردهٔ حجاب
در رزمگاه داده ای از آب خنجرت
کشتی عمر خصم به طوفان انقلاب
گوهر برون جهد ز دل بحر چون شرار
عکسی اگر ز شعلهٔ تیغت فتد در آب
شاها امیدم از کرمت آنکه بعد ازین
گشته مرا اگرچه به پیری بدل شباب
سویت شوم چو با قد چوگان صفت روان
از عمر خود برم به روش گوش در شتاب
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
سطری نوشته پنجهٔ قدرت به آب زر
گر تیغ شاه خوانی وگر آیهٔ ظفر
از تیغ جانستان تو در قهر الامان
وز تیر دل شکاف تو در رزم الحذر
بر بسته دست قدر تو اقبال را میان
بگسسته بار حلم تو کهسار را کممر
رزمت برد دل از بر شیران روزگار
عزمت به بیدلان جهان می دهد جگر
کشت امید خصم تو لب تشنهٔ بلاست
بارد بر او سحاب به جای مطر شرر
شاها بود طواف توام آرزوی دل
خورشید وار طی ره اینکه کنم به سر
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
شاها تویی خدیو زمان خسرو زمن
بادا فدای مرقد خاک تو صد چو من
آنرا که با ولای تو رخت از زمانه بست
می زیبدش ز پردهٔ چشم ملک کفن
سیری ز جوش حرص نبیند عدوی او
گرداب وار گرچه سراپا بود دهن
کی صرصر خزان کندش عزم ترکتاز
گز ذله بند گلشن خلقت شود چمن
ما را ز زلف یار خوش آینده تر بود
افتد اگر به گردن اعدای او شکن
مستغنی از دعای تو باشد جناب او
جویا تمام کن به دعای خودت سخن
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۸
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶
تا دیده ام بخواب شبی بوتراب را
چشمم دگر بخواب ندیده است خواب را
شاه نجف که نقد وجودست در جهان
گنج وجود اوست جهان خراب را
هر کس که یافت خاک در او بهشت یافت
آری بهشت خاک درست این جناب را
ای آفتاب تا شده یی در نقاب غیب
ظلمت گرفته است بر افکن نقاب را
تا ماه نو بشکل رکابت بر آمده
صد حسرت است بر مه نو آفتاب را
مه را اگر مجال عنان گیری تو نیست
چندان مجال ده که ببوسد رکاب را
اهلی نظر بعالم روحانیان گشاد
تا سرمه ساخت خاک در بوتراب را
چشمم دگر بخواب ندیده است خواب را
شاه نجف که نقد وجودست در جهان
گنج وجود اوست جهان خراب را
هر کس که یافت خاک در او بهشت یافت
آری بهشت خاک درست این جناب را
ای آفتاب تا شده یی در نقاب غیب
ظلمت گرفته است بر افکن نقاب را
تا ماه نو بشکل رکابت بر آمده
صد حسرت است بر مه نو آفتاب را
مه را اگر مجال عنان گیری تو نیست
چندان مجال ده که ببوسد رکاب را
اهلی نظر بعالم روحانیان گشاد
تا سرمه ساخت خاک در بوتراب را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
وقت طرب ایام گل و موسم کشت است
میخانه ما در همه ایام بهشت است
بی یاد تو در هیچ مقامی نه نشستم
گر گوشه محراب و گر کنج کنشت است
سر تا قدمی روشنی دیده چو خورشید
ایزد تن پاکت مگر از نور سرشتست
آدم به چنین خوبی و عیسی نفسی نیست
حقا که پری هم سخنش پیش تو زشت است
چون دوخته گردد دل صد چاک تو اهلی
چون رشته مقصود ترا چرخ نرشتست
میخانه ما در همه ایام بهشت است
بی یاد تو در هیچ مقامی نه نشستم
گر گوشه محراب و گر کنج کنشت است
سر تا قدمی روشنی دیده چو خورشید
ایزد تن پاکت مگر از نور سرشتست
آدم به چنین خوبی و عیسی نفسی نیست
حقا که پری هم سخنش پیش تو زشت است
چون دوخته گردد دل صد چاک تو اهلی
چون رشته مقصود ترا چرخ نرشتست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۷
سوار من که سرخصم خاک راهت باد
هوای معر که داری خدا پناهت باد
بدان دو آهوی شیر افکنی که هست ترا
نگه بهر که کنی کشته نگاهت باد
چه حاجت است که تیغ توصیف شکن باشد
شکست صد سپه از شهپر کلاهت باد
چو آفتاب جهان دره پروری یا رب
که سایبان بقا سایه الهت باد
بهر کجا که چو آب حیات خواهی شد
دعای اهلی لب تشنه خضر راهت باد
هوای معر که داری خدا پناهت باد
بدان دو آهوی شیر افکنی که هست ترا
نگه بهر که کنی کشته نگاهت باد
چه حاجت است که تیغ توصیف شکن باشد
شکست صد سپه از شهپر کلاهت باد
چو آفتاب جهان دره پروری یا رب
که سایبان بقا سایه الهت باد
بهر کجا که چو آب حیات خواهی شد
دعای اهلی لب تشنه خضر راهت باد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۰
نه دیده مثل تو دیده نه کس نشان داده
فرشته خوی و پریروی و آدمیزاده
تویی که سرو بلندت ز پاکدامنی
قدم بدیده هیچ آفریده ننهاده
منم که جز بجمال تو همتم هرگز
بر آفتاب فلک چشم مهر نگشاده
خدایرا مددی ای همای بخت که من
گدای شهرم و با پادشه درافتاده
ز فیض میکده خالی کجا بود اهلی
که سالهاست که چون خم بخدمت استاده
فرشته خوی و پریروی و آدمیزاده
تویی که سرو بلندت ز پاکدامنی
قدم بدیده هیچ آفریده ننهاده
منم که جز بجمال تو همتم هرگز
بر آفتاب فلک چشم مهر نگشاده
خدایرا مددی ای همای بخت که من
گدای شهرم و با پادشه درافتاده
ز فیض میکده خالی کجا بود اهلی
که سالهاست که چون خم بخدمت استاده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۴
چو طوطیان تو سخن بی نظیر میگویی
بگو بگو که عجب دلپذیر میگویی
بطالع من مسکین چرا چنین تلخست
سخن که با همه چون شهد و شیر میگویی
مرا ز کشتن خود ای ندیم دوست چه غم
مترس اگر سخن این فقیر میگویی
حدیث یوسف و یعقوب ناتوانش گو
اگر جوان مرا حال پیر میگویی
مگوی پسته خندان بدان دهان اهلی
سخن بسنج که با خرده گیر میگویی
بگو بگو که عجب دلپذیر میگویی
بطالع من مسکین چرا چنین تلخست
سخن که با همه چون شهد و شیر میگویی
مرا ز کشتن خود ای ندیم دوست چه غم
مترس اگر سخن این فقیر میگویی
حدیث یوسف و یعقوب ناتوانش گو
اگر جوان مرا حال پیر میگویی
مگوی پسته خندان بدان دهان اهلی
سخن بسنج که با خرده گیر میگویی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۱
دی شامگه کز پیش من مرکب بتندی تاختی
رفتی چو خورشید از نظر روز مرا شب ساختی
چون خون نریزد چشم من کز بعد عمری یکشبم
ساقی شدی می دادیم بازم ز چشم انداختی
ای در میان گلرخان قد تو در خوبی علم
بشکست بازار بتان هرجا علم افراختی
ناگه نظر کردی بمن گفتم طبیب من شدی
تا حال خود گفتم ترا با دیگران پرداختی
کارم چو ماه از مهر تو چون اندک اندک شد درست
رخ تافتی باز از غمم چون ماه نو بگداختی
من خود چه ارزم پیش تو کز لاله رویان جهان
شد صدهزاران خاک و تو قدر یکی نشناختی
اهللی تو در نرد وفا از نقش وصل آن پری
اول زدی داوی عجب آخر ولی درباختی
رفتی چو خورشید از نظر روز مرا شب ساختی
چون خون نریزد چشم من کز بعد عمری یکشبم
ساقی شدی می دادیم بازم ز چشم انداختی
ای در میان گلرخان قد تو در خوبی علم
بشکست بازار بتان هرجا علم افراختی
ناگه نظر کردی بمن گفتم طبیب من شدی
تا حال خود گفتم ترا با دیگران پرداختی
کارم چو ماه از مهر تو چون اندک اندک شد درست
رخ تافتی باز از غمم چون ماه نو بگداختی
من خود چه ارزم پیش تو کز لاله رویان جهان
شد صدهزاران خاک و تو قدر یکی نشناختی
اهللی تو در نرد وفا از نقش وصل آن پری
اول زدی داوی عجب آخر ولی درباختی