عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
در گلشنی که از گل رویت سخن رود
ما را ز سر هوای گل و یاسمن رود
مرجان کجا بلعل لبت می توان رسد
آنجا که آبروی عقیق یمن رود؟
فردا حدیث حسن تو و شرح عشق ماست
تنها حکایتی که دهن در دهن رود
با یار چون بخلوت دل می توان نشست
مغبون کسی بود که بهر انجمن رود
با چشم ما کسی که برویت نظر کند
هوشش ز سر درآید و تابش ز تن رود
(صابر) هوای کوی تو دارد بسر هنوز
کی از سر غریب هوای وطن رود؟
ما را ز سر هوای گل و یاسمن رود
مرجان کجا بلعل لبت می توان رسد
آنجا که آبروی عقیق یمن رود؟
فردا حدیث حسن تو و شرح عشق ماست
تنها حکایتی که دهن در دهن رود
با یار چون بخلوت دل می توان نشست
مغبون کسی بود که بهر انجمن رود
با چشم ما کسی که برویت نظر کند
هوشش ز سر درآید و تابش ز تن رود
(صابر) هوای کوی تو دارد بسر هنوز
کی از سر غریب هوای وطن رود؟
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
به قصدم ز ابرو و مژگان بتی تیر و کمان دارد
تو گوئی نیم جانی بر من بیدل گمان دارد
ببزم غیر جا بگرفته و غافل از این معنی
که چون نی از فراقش بند بند من فغان دارد
گله از آه آتشبار دل ای سینه کمتر کن
مگر نشنیده ای آخر تنور گرم، نان دارد؟
ز خود غفلت مکن، از شر نفس ایمن مباش ایدل
که این خاکستر، آتش در درون دل نهان دارد
مپرس از عاقلان احوال (صابر) را اگر خواهی
خبر از حال زارش مرغ دور از آشیان دارد
تو گوئی نیم جانی بر من بیدل گمان دارد
ببزم غیر جا بگرفته و غافل از این معنی
که چون نی از فراقش بند بند من فغان دارد
گله از آه آتشبار دل ای سینه کمتر کن
مگر نشنیده ای آخر تنور گرم، نان دارد؟
ز خود غفلت مکن، از شر نفس ایمن مباش ایدل
که این خاکستر، آتش در درون دل نهان دارد
مپرس از عاقلان احوال (صابر) را اگر خواهی
خبر از حال زارش مرغ دور از آشیان دارد
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
در جهان زاغ اگر دعوی شهباز کند
مشت خود را بر مرغان چمن باز کند
ز آنکه شهباز نه تنها هنرش پرواز است
ورنه هر مرغ توانست که پرواز کند
کار هر بوالهوسی نیست دم از عشق زند
ساحر اینجا نتوان دعوی اعجاز کند
خواجه شو، بنده حرص و طمع و آز مباش
ای بسا فتنه که حرص و طمع و آز کند
تا دل از قید تعلق نشد آزاد چو سرو
خویشتن را نتوانست سرافراز کند
(صابر) این آن غزل نغز (غمام) است که گفت
«چون نسیم سحری پرده گل باز کند»
مشت خود را بر مرغان چمن باز کند
ز آنکه شهباز نه تنها هنرش پرواز است
ورنه هر مرغ توانست که پرواز کند
کار هر بوالهوسی نیست دم از عشق زند
ساحر اینجا نتوان دعوی اعجاز کند
خواجه شو، بنده حرص و طمع و آز مباش
ای بسا فتنه که حرص و طمع و آز کند
تا دل از قید تعلق نشد آزاد چو سرو
خویشتن را نتوانست سرافراز کند
(صابر) این آن غزل نغز (غمام) است که گفت
«چون نسیم سحری پرده گل باز کند»
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
شب باشک چشم من او را نگاه افتاده بود
گوئیا بر آب دریا عکس ماه، افتاده بود
پی باسرار نهانی برد عارف ز آن دهن
گر فقیه تنگدل در اشتباه افتاده بود
وه! که آن سیب زنخ آسیب من شد، چون کنم؟
یوسف بخت من از اول بچاه افتاده بود
این عجب نبود که من مجذوب عشقم کز نخست
کهربا را الفتی با پرکاه افتاده بود
دوش صهبای غمت بازاهد و صوفی چه کرد؟
کاین بمسجد مست و آن در خانقاه افتاده بود
حال (صابر) را ز مرغ آشیان گم کرده پرس
چون که او بر وی گذارش گاهگاه افتاده بود
گوئیا بر آب دریا عکس ماه، افتاده بود
پی باسرار نهانی برد عارف ز آن دهن
گر فقیه تنگدل در اشتباه افتاده بود
وه! که آن سیب زنخ آسیب من شد، چون کنم؟
یوسف بخت من از اول بچاه افتاده بود
این عجب نبود که من مجذوب عشقم کز نخست
کهربا را الفتی با پرکاه افتاده بود
دوش صهبای غمت بازاهد و صوفی چه کرد؟
کاین بمسجد مست و آن در خانقاه افتاده بود
حال (صابر) را ز مرغ آشیان گم کرده پرس
چون که او بر وی گذارش گاهگاه افتاده بود
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
گر به دل آتش عشق تو شررها دارد
همچنان نالهٔ من نیز اثرها دارد
خبر از حال من و بلبل اگر میجویی
من به شب گریم و او نغمه سحرها دارد
دور از قافله سالا مشو در ره عشق
هر که زین قافله دور است خطرها دارد
بره عشق منه بی مدد پیر قدم
چونکه این راه بسی کوه و کمرها دارد
(صابر)؟ این پاسخ (آزاد) شفیق است، که گفت:
«خام تا پخته شود زیر و زبرها دارد»
همچنان نالهٔ من نیز اثرها دارد
خبر از حال من و بلبل اگر میجویی
من به شب گریم و او نغمه سحرها دارد
دور از قافله سالا مشو در ره عشق
هر که زین قافله دور است خطرها دارد
بره عشق منه بی مدد پیر قدم
چونکه این راه بسی کوه و کمرها دارد
(صابر)؟ این پاسخ (آزاد) شفیق است، که گفت:
«خام تا پخته شود زیر و زبرها دارد»
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
چون همدم اغیار منافق نتوان بود
دور از بر یاران موافق نتوان بود
ز نهار ز دیدار بد اندیش بپرهیز
زیرا که بر این منظره شایق نتوان بود
با سیرت بد، فایده ی صورت خوش چیست؟
مانند گل سرخ شقایق نتوان بود
از صدق و صفا هیچ نکوتر عملی نیست
هر چند زمانی است که صادق نتوان بود
بر خلق خدا ظلم روا می نتوان داشت
هم مسلک یک سلسله سارق نتوان بود
آنانکه بسر منزل مقصود رسیدند
گفتند که پا بست علایق نتوان بود
از (صابر) دلخسته بگوئید بیاران
صامت بنشینید که ناطق نتوان بود
دور از بر یاران موافق نتوان بود
ز نهار ز دیدار بد اندیش بپرهیز
زیرا که بر این منظره شایق نتوان بود
با سیرت بد، فایده ی صورت خوش چیست؟
مانند گل سرخ شقایق نتوان بود
از صدق و صفا هیچ نکوتر عملی نیست
هر چند زمانی است که صادق نتوان بود
بر خلق خدا ظلم روا می نتوان داشت
هم مسلک یک سلسله سارق نتوان بود
آنانکه بسر منزل مقصود رسیدند
گفتند که پا بست علایق نتوان بود
از (صابر) دلخسته بگوئید بیاران
صامت بنشینید که ناطق نتوان بود
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
به حکم آنکه نادان همسر دانا نخواهد شد
برابر قطرهٔ ناچیز با دریا نخواهد شد
زمین تا آسمان فرق است بین عارف و عامی
که هرگز ذره خورشید جهان آرا نخواهد شد
نشاید گفت استاد سخن طفل دبستان را
مگس، هم بال و هم پرواز با عنقا نخواهد شد
ندیدم هیچکس عیب کسی را روبرو گوید
دگر آئینه وش روشندلی پیدا نخواهد شد
اگر اهل دلی، اهل ادب را روی خوش بنما
که بی آئینه نطق طوطیان گویا نخواهد شد
بیفشان دامن از گرد تعلق اندرین صحرا
دراین ره گر چه یکتن گرد باد آسا نخواهد شد
بگو با مدعی (صابر) که بنشیند به جای خود
حریف هر کسی باشد حریف ما نخواهد شد
برابر قطرهٔ ناچیز با دریا نخواهد شد
زمین تا آسمان فرق است بین عارف و عامی
که هرگز ذره خورشید جهان آرا نخواهد شد
نشاید گفت استاد سخن طفل دبستان را
مگس، هم بال و هم پرواز با عنقا نخواهد شد
ندیدم هیچکس عیب کسی را روبرو گوید
دگر آئینه وش روشندلی پیدا نخواهد شد
اگر اهل دلی، اهل ادب را روی خوش بنما
که بی آئینه نطق طوطیان گویا نخواهد شد
بیفشان دامن از گرد تعلق اندرین صحرا
دراین ره گر چه یکتن گرد باد آسا نخواهد شد
بگو با مدعی (صابر) که بنشیند به جای خود
حریف هر کسی باشد حریف ما نخواهد شد
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
عاشق صادق ای جوان، بند هوس نمیشود
طایر قدس آشیان، صید مگس نمیشود
چند اسیر این و آن؟ دل به یکی ده ای جوان!
چون همه کس در این جهان بهر تو کس نمیشود
داشت کسی که عاطفت، نیست انیس بدصفت
گوهر بحر معرفت، همسر خس نمیشود
بوالهوسی و بوالهوس، هست چو طایر و قفس
خواهی اگر زنی نفس، کنج قفس نمیشود
عقل ضعیف و ناتوان، نیست چو عشق کاردان
نه خر لنگ را که آن همچو فَرَس نمیشود
چون من (صابر) ای صنم، با تو کسی که زد قدم
کیست که همچو صبحدم، تازهنفس نمیشود
طایر قدس آشیان، صید مگس نمیشود
چند اسیر این و آن؟ دل به یکی ده ای جوان!
چون همه کس در این جهان بهر تو کس نمیشود
داشت کسی که عاطفت، نیست انیس بدصفت
گوهر بحر معرفت، همسر خس نمیشود
بوالهوسی و بوالهوس، هست چو طایر و قفس
خواهی اگر زنی نفس، کنج قفس نمیشود
عقل ضعیف و ناتوان، نیست چو عشق کاردان
نه خر لنگ را که آن همچو فَرَس نمیشود
چون من (صابر) ای صنم، با تو کسی که زد قدم
کیست که همچو صبحدم، تازهنفس نمیشود
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
ایدل ز قید هستی، آزاد بود باید
در فقر و تنگدستی، دلشاد بود باید
هستی گرت تمناست رو نیستی طلب کن
خواهی وصال شیرین، فرهاد بود باید
پای طلب فرو کوب تا پی بری بمقصد
هست آرزوی صیدت، صیاد بود باید
در پیش ناز جانان، باید نیاز بردن
در کار عشقبازی، استاد بود باید
هر چند زاد عاشق، خون دلست در راه
(صابر) بره تو را نیز این زاد بود باید
در فقر و تنگدستی، دلشاد بود باید
هستی گرت تمناست رو نیستی طلب کن
خواهی وصال شیرین، فرهاد بود باید
پای طلب فرو کوب تا پی بری بمقصد
هست آرزوی صیدت، صیاد بود باید
در پیش ناز جانان، باید نیاز بردن
در کار عشقبازی، استاد بود باید
هر چند زاد عاشق، خون دلست در راه
(صابر) بره تو را نیز این زاد بود باید
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
دلا یکدم برآور ناله ای مانند چنگ آخر
که شاید دامن مقصود را آری بچنگ آخر
کمان آسا براه عشق کجبازی کجا باشد؟
بمقصد میرسد از راست رفتاری خدنگ آخر
ز مه آموز یکرنگی، نه همچون ما کیان بیضه
برون یکرنگ باشی، وز درون باشی دو رنگ آخر
تمام عمر را با خلق یکسان زی، مباش آنسان
که کوبی کوس صلح اول، نوازی طبل جنگ آخر
اثر نبود بگفتاری که کردار از پی اش نبود
نهال نام نیک آن نیست کارد بار ننگ آخر
جهان با این فراخی بهر مشتاقان نمیدانم
چرا یکباره چون چشم حسودان گشت تنگ آخر
اگر آیینهٔ دل تیره شد از زنگ غم (صابر)
ز جامی میتوان بزدود از این آیینهٔ زنگ آخر
که شاید دامن مقصود را آری بچنگ آخر
کمان آسا براه عشق کجبازی کجا باشد؟
بمقصد میرسد از راست رفتاری خدنگ آخر
ز مه آموز یکرنگی، نه همچون ما کیان بیضه
برون یکرنگ باشی، وز درون باشی دو رنگ آخر
تمام عمر را با خلق یکسان زی، مباش آنسان
که کوبی کوس صلح اول، نوازی طبل جنگ آخر
اثر نبود بگفتاری که کردار از پی اش نبود
نهال نام نیک آن نیست کارد بار ننگ آخر
جهان با این فراخی بهر مشتاقان نمیدانم
چرا یکباره چون چشم حسودان گشت تنگ آخر
اگر آیینهٔ دل تیره شد از زنگ غم (صابر)
ز جامی میتوان بزدود از این آیینهٔ زنگ آخر
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
ای ساحت قدس همدان، ای چمن عشق
جان برخی خاک تو، که هستی وطن عشق
هر قطعه ای از خاک تو خلدی است مصفا
کز خاطر عشاق زداید محن عشق
تل و دمن خرم و سبزت زده پهلو
در عالم اندیشه بتل و دمن عشق
هر لاله که از دامن الوند تو روید
زیبنده بود بر تن او پیرهن عشق
تا منظر زیبای تو شد از نظرم دور
نشنیده کسی از دهن من سخن عشق
از فرقت یاران هم آهنگ و وفا کیش
دور از تو شدم ساکن بیت الحزن عشق
هر یک ز معاریف تو در عالم عرفان
خون خورده و نو کرده حدیث کهن عشق
ز آثار بزرگان و اساتید علومت
جاری است بهر عصر و زمانی سنن عشق
اندر کنفت (عین قضاة) این شرفت بس
کامروز توئی مدفن خونین کفن عشق
آرامگه (بوعلی) و بقعه ی (بابا)
آن مخزن حکمت بود، این انجمن عشق
شعر شعرای تو زند راه دل خلق
آنسان که بود حسن بتان راهزن عشق
رفت از همدان (صابر)و، گوئی که برون شد
از هند سخن طوطی شکرشکن عشق
جان برخی خاک تو، که هستی وطن عشق
هر قطعه ای از خاک تو خلدی است مصفا
کز خاطر عشاق زداید محن عشق
تل و دمن خرم و سبزت زده پهلو
در عالم اندیشه بتل و دمن عشق
هر لاله که از دامن الوند تو روید
زیبنده بود بر تن او پیرهن عشق
تا منظر زیبای تو شد از نظرم دور
نشنیده کسی از دهن من سخن عشق
از فرقت یاران هم آهنگ و وفا کیش
دور از تو شدم ساکن بیت الحزن عشق
هر یک ز معاریف تو در عالم عرفان
خون خورده و نو کرده حدیث کهن عشق
ز آثار بزرگان و اساتید علومت
جاری است بهر عصر و زمانی سنن عشق
اندر کنفت (عین قضاة) این شرفت بس
کامروز توئی مدفن خونین کفن عشق
آرامگه (بوعلی) و بقعه ی (بابا)
آن مخزن حکمت بود، این انجمن عشق
شعر شعرای تو زند راه دل خلق
آنسان که بود حسن بتان راهزن عشق
رفت از همدان (صابر)و، گوئی که برون شد
از هند سخن طوطی شکرشکن عشق
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
تا شد سرم ز آتش سودا گرم
همواره باشدم دم گویا گرم
آنسر، که شور عشق و جنون دارد
کی می شود ز نشأه ی دنیا گرم؟
تا از شراب عشق توان شد مست
سر را مکن ز نشئه ی صهبا گرم
آخر فسرده میشود و تاریک
آندل که شد بساغر و مینا گرم
در حسن خلق و خدمت نیکان کوش
تا باشدت ز خون، رک و اعضا گرم
افسرده ات کند سخن نادان
دل را کن از مصاحب دانا گرم
فرصت اگر چه بهر چه تماشا نیست
کرد این جهان سرت بتماشا گرم
زین زندگی اگر نشدم دلسرد
پشتم بود ز همت والا گرم
فردا که حسن گل چمن آرا شد
گردد بنغمه بلبل شیدا گرم
توصیف زلف پرشکنت کردم
گردید بزم ما شب یلدا گرم
(صابر) بخانقاه طلب عمری است
هستیم از محبت مولا گرم
همواره باشدم دم گویا گرم
آنسر، که شور عشق و جنون دارد
کی می شود ز نشأه ی دنیا گرم؟
تا از شراب عشق توان شد مست
سر را مکن ز نشئه ی صهبا گرم
آخر فسرده میشود و تاریک
آندل که شد بساغر و مینا گرم
در حسن خلق و خدمت نیکان کوش
تا باشدت ز خون، رک و اعضا گرم
افسرده ات کند سخن نادان
دل را کن از مصاحب دانا گرم
فرصت اگر چه بهر چه تماشا نیست
کرد این جهان سرت بتماشا گرم
زین زندگی اگر نشدم دلسرد
پشتم بود ز همت والا گرم
فردا که حسن گل چمن آرا شد
گردد بنغمه بلبل شیدا گرم
توصیف زلف پرشکنت کردم
گردید بزم ما شب یلدا گرم
(صابر) بخانقاه طلب عمری است
هستیم از محبت مولا گرم
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
تو را گر هست واجب بهر قتل من کمر بستن
مرا ممکن نمیباشد ز رخسارت نظر بستن
چه گویم وصف خط عارضت را؟ چون تو میدانی
نمیآید ز من پیرایه بر دور قمر بستن
توان با رشتهٔ الفت به هم پیوست عالم را
چنان کز رشتهای ممکن بود عقد گهر بستن
در آن معبر، که سائل راست دست از آستین بیرون
بود از بخل قارونی گره بر سیم و زر بستن
مرا عار از لباس کهنه نبود، لیک گردون را
چه نذری باشد از این کهنه بر شاخ شجر بستن؟
زدل (صابر) نخواهد کرد بیرون مهر یاران را
کجا ز آیینه میآید بروی خلق در بستن؟
مرا ممکن نمیباشد ز رخسارت نظر بستن
چه گویم وصف خط عارضت را؟ چون تو میدانی
نمیآید ز من پیرایه بر دور قمر بستن
توان با رشتهٔ الفت به هم پیوست عالم را
چنان کز رشتهای ممکن بود عقد گهر بستن
در آن معبر، که سائل راست دست از آستین بیرون
بود از بخل قارونی گره بر سیم و زر بستن
مرا عار از لباس کهنه نبود، لیک گردون را
چه نذری باشد از این کهنه بر شاخ شجر بستن؟
زدل (صابر) نخواهد کرد بیرون مهر یاران را
کجا ز آیینه میآید بروی خلق در بستن؟
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
صلح در هر جا نهد پا، میرود جنگ از میان
نام هر جا حکمفرما شد، رود ننگ از میان
نفس، کم کم رهزن دینت شود، او را بکش
دزد، خرمن را برد یک چنگ یک چنگ از میان
گر تو در غفلت نباشی، کی شوی مغلوب نفس؟
میش غافل را برد گرگ قوی چنگ از میان
در گلستانیکه یک گل لاله وش باشد دورنگ
میرود حیثیت گلهای یک رنگ از میان
روی یار ار طالبی، دل از کدورت پاکدار
رفته رفته میبرد آئینه را زنگ از میان
هر که را گفتم که با من رو می روم است این
عاقبت دیدم برآمد زنگی زنگ از میان
گر نمیخواند این غزل (صابر) میان انجمن
خلق میگفتند: دیگر رفته فرهنگ از میان
نام هر جا حکمفرما شد، رود ننگ از میان
نفس، کم کم رهزن دینت شود، او را بکش
دزد، خرمن را برد یک چنگ یک چنگ از میان
گر تو در غفلت نباشی، کی شوی مغلوب نفس؟
میش غافل را برد گرگ قوی چنگ از میان
در گلستانیکه یک گل لاله وش باشد دورنگ
میرود حیثیت گلهای یک رنگ از میان
روی یار ار طالبی، دل از کدورت پاکدار
رفته رفته میبرد آئینه را زنگ از میان
هر که را گفتم که با من رو می روم است این
عاقبت دیدم برآمد زنگی زنگ از میان
گر نمیخواند این غزل (صابر) میان انجمن
خلق میگفتند: دیگر رفته فرهنگ از میان
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
دیشب، مه من! انجمن آرای که بودی؟
خلقی بتو مجنون و، تو لیلای که بودی؟
هنگام تبسم بدهان تو، که پی برد؟
ز آن لعل لبت حل معمای که بودی؟
خونا به فشان از بن مژگان که گشتی؟
با لشگر حسن از پی یغمای که بودی؟
لوح دل من، صورت غیری نپذیرفت
ای آفت دل! شاهد معنای که بودی؟
با دیده ی خود بر رخ خویشت نظری بود
در مردمک دیده ی بینای که بودی؟
من اشک فشان بودمت از غم، تو نگفتی
ز آن زلف دوتا سلسلهٔ پای که بودی؟
(صابر)! بود امروز دلت خرم و روشن
دوش آینه دار رخ زیبای که بودی؟
خلقی بتو مجنون و، تو لیلای که بودی؟
هنگام تبسم بدهان تو، که پی برد؟
ز آن لعل لبت حل معمای که بودی؟
خونا به فشان از بن مژگان که گشتی؟
با لشگر حسن از پی یغمای که بودی؟
لوح دل من، صورت غیری نپذیرفت
ای آفت دل! شاهد معنای که بودی؟
با دیده ی خود بر رخ خویشت نظری بود
در مردمک دیده ی بینای که بودی؟
من اشک فشان بودمت از غم، تو نگفتی
ز آن زلف دوتا سلسلهٔ پای که بودی؟
(صابر)! بود امروز دلت خرم و روشن
دوش آینه دار رخ زیبای که بودی؟
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
اگر فکر دل زاری نکردی
بعمر خویشتن، کاری نکردی
تو را از روز آزادی چه حاصل؟
که رحمی بر گرفتاری نکردی
نچینی گل ز باغ زندگانی
گر از پائی برون، خاری نکردی
ستمگر، بر سرت ز آن شد مسلط
که خود دفع ستمکاری نکردی
شدی مغرور روز روشنی چند
دگر فکر شب تاری نکردی
ز مردم هرگز آزادی نبینی
اگر بر مردم، آزاری نکردی
بود حال تو پیدا نزد (صابر)
به ظاهر گرچه اظهاری نکردی
بعمر خویشتن، کاری نکردی
تو را از روز آزادی چه حاصل؟
که رحمی بر گرفتاری نکردی
نچینی گل ز باغ زندگانی
گر از پائی برون، خاری نکردی
ستمگر، بر سرت ز آن شد مسلط
که خود دفع ستمکاری نکردی
شدی مغرور روز روشنی چند
دگر فکر شب تاری نکردی
ز مردم هرگز آزادی نبینی
اگر بر مردم، آزاری نکردی
بود حال تو پیدا نزد (صابر)
به ظاهر گرچه اظهاری نکردی
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
تا ز نور معرفت در دل صفا را ننگری
جلوهٔ آیینهٔ گیتی نما را ننگری
ملک دل جای کدورت نیست، جای دلبر است
گر سرا تاریک شد، صاحب سرا را ننگری
روی جانان در دل روشن تجلی می کند
بی چنین آئینه روی آشنا را ننگری
تا نباشد پرتو عشق حقیقی رهبرت
گر چراغ عقل باشی، پیش پا را ننگری
نرم همچون دانه کی گردد نهاد سخت تو
تا فشار سخت این نه آسیا را ننگری؟
در فراموشی ترا دست کم از آئینه نیست
میبری ما را ز خاطر، تا که ما را ننگری
عاقبت گر بیوفائی میوه ی نخل وفاست
به که (صابر) روی ارباب وفا را ننگری
جلوهٔ آیینهٔ گیتی نما را ننگری
ملک دل جای کدورت نیست، جای دلبر است
گر سرا تاریک شد، صاحب سرا را ننگری
روی جانان در دل روشن تجلی می کند
بی چنین آئینه روی آشنا را ننگری
تا نباشد پرتو عشق حقیقی رهبرت
گر چراغ عقل باشی، پیش پا را ننگری
نرم همچون دانه کی گردد نهاد سخت تو
تا فشار سخت این نه آسیا را ننگری؟
در فراموشی ترا دست کم از آئینه نیست
میبری ما را ز خاطر، تا که ما را ننگری
عاقبت گر بیوفائی میوه ی نخل وفاست
به که (صابر) روی ارباب وفا را ننگری
صابر همدانی : رباعیات
شمارهٔ ۸
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۱
ای صفابخش جان نسیم صبا
حرکات تو جمله روح افزا
بگذری چون به شهر بی خبران
به وفایی رسان سلام مرا
کای تبه کار دامن آلوده
کای سیه نامه ی هزار خطا
چند با زلف و روی مغ بچگان
چند مخمور و مست صبح و مسا
چند از کار خویش غافل و مست
با خدا باش یک زمان به خود آ
شد جوانی، گذشت وقت طرب
پیر گشتی به کنج میکده ها
خرقه ی زهد و سبحه ی تقوی
دام مکرند از پی دنیا
حقه بازی به کار ما ناید
خرقه بازی است پیشه ی زهدا
نتوان شد به خرقه، «خرقانی»
پاک آیینه شو ز زنگ هوا
کفر محض است در طریقت عشق
بر بیاض خیال حرف ایا
با دل دردناک و دیده ی تر
با لب خشک و رنگ زرد درآ
چشم خود را بکن تو چشمه ی خون
رستخیزی به هم رسان ز دعا
یا رب یا رب به سوز سینه ی پاک
یارب یارب به صدق اهل صفا
یارب یارب به آه شب خیزان
یا رب یا رب به گریه ی صلحا
به مه و برج و قاب قوسینت
به شهنشاه افسر لولا
«قلم عفو بر گناهم کش»
عاصیم زرد روی و روی سیا
یا رب یا رب سگم خطاکار
زار، شرمنده ام، به جرم، خطا
یارب یارب افتاده از راهم
دستگیرم زلطف و راه نما
یکدل از هم گسل علایق روح
یکسر از دل فکن غم دو سرا
در خربات شو به آب مغان
لوح دل پاک کن ز ماسوا
دست در گردن صراحی زن
روی بر خاک پای جام بسا
جرعه ای بر دل «وفایی» ریز
گره از کار بسته اش بگشا
باز شهباز باش سدره نشین
بگسل این رشته و علایق را
جنبشی آر تا ریاض بهشت
باز شو نکته سنج و نغمه سرا
عشق جو عشق باز عشق طلب
عشق ورزند عاشقان خدا
حرکات تو جمله روح افزا
بگذری چون به شهر بی خبران
به وفایی رسان سلام مرا
کای تبه کار دامن آلوده
کای سیه نامه ی هزار خطا
چند با زلف و روی مغ بچگان
چند مخمور و مست صبح و مسا
چند از کار خویش غافل و مست
با خدا باش یک زمان به خود آ
شد جوانی، گذشت وقت طرب
پیر گشتی به کنج میکده ها
خرقه ی زهد و سبحه ی تقوی
دام مکرند از پی دنیا
حقه بازی به کار ما ناید
خرقه بازی است پیشه ی زهدا
نتوان شد به خرقه، «خرقانی»
پاک آیینه شو ز زنگ هوا
کفر محض است در طریقت عشق
بر بیاض خیال حرف ایا
با دل دردناک و دیده ی تر
با لب خشک و رنگ زرد درآ
چشم خود را بکن تو چشمه ی خون
رستخیزی به هم رسان ز دعا
یا رب یا رب به سوز سینه ی پاک
یارب یارب به صدق اهل صفا
یارب یارب به آه شب خیزان
یا رب یا رب به گریه ی صلحا
به مه و برج و قاب قوسینت
به شهنشاه افسر لولا
«قلم عفو بر گناهم کش»
عاصیم زرد روی و روی سیا
یا رب یا رب سگم خطاکار
زار، شرمنده ام، به جرم، خطا
یارب یارب افتاده از راهم
دستگیرم زلطف و راه نما
یکدل از هم گسل علایق روح
یکسر از دل فکن غم دو سرا
در خربات شو به آب مغان
لوح دل پاک کن ز ماسوا
دست در گردن صراحی زن
روی بر خاک پای جام بسا
جرعه ای بر دل «وفایی» ریز
گره از کار بسته اش بگشا
باز شهباز باش سدره نشین
بگسل این رشته و علایق را
جنبشی آر تا ریاض بهشت
باز شو نکته سنج و نغمه سرا
عشق جو عشق باز عشق طلب
عشق ورزند عاشقان خدا
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۲
بتم بر طلعت خود شانه زد زلف چلیپا را
پریشان بر صباح عید دارد شام یلدا را
هلاکم کرده بی پروا فرنگی زاده ترسایی
که گر دستش رسد یکباره خون ریزد مسیحا را
من از رخسار و گیسوی تو حیرانم نمی دانم
که دخلش چیست این کافر ید بیضای موسی را
اگر محراب ابروی تو را از گریه می بیند
به فرق خویشتن ویران کند راهب کلیسا را
خیال قد جانان در دل سوزان و حیرانم
که ترسم آتش دوزخ بسوزد نخل طوبی را
بهار آمد بیا ساقی به رغم چرخ مینایی
وبال گردن زاهد بریزان خون مینا را
به یک خنده دل و دین «وفایی» برده، حیرانم
مگر برق یمان زد خرمن جان تمنا را
پریشان بر صباح عید دارد شام یلدا را
هلاکم کرده بی پروا فرنگی زاده ترسایی
که گر دستش رسد یکباره خون ریزد مسیحا را
من از رخسار و گیسوی تو حیرانم نمی دانم
که دخلش چیست این کافر ید بیضای موسی را
اگر محراب ابروی تو را از گریه می بیند
به فرق خویشتن ویران کند راهب کلیسا را
خیال قد جانان در دل سوزان و حیرانم
که ترسم آتش دوزخ بسوزد نخل طوبی را
بهار آمد بیا ساقی به رغم چرخ مینایی
وبال گردن زاهد بریزان خون مینا را
به یک خنده دل و دین «وفایی» برده، حیرانم
مگر برق یمان زد خرمن جان تمنا را