عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
فوحدته فی کثرة الکون ظاهر
وآیاته عن شبهة الشبه طاهر
وان ظن ذوجهل بانک غایب
فحققت ها انتم مع الکل حاضر
ظهورک فی کل المظاهر ماخفی
ولکن حجاب الکون وجهک ساتر
وان لم یرالمحجوب وجه حبیبنا
الی حسنه عین المحبین ناظر
ظهرنا بنور ساطع من جماله
وها وجهه شمس و نحن ذرایر
وجود جمیع الکاینات مسبح
علی ای حال شاکر لک ذاکر
ونار هواکم احرقت بقلوبنا
وارواحنا فی نور غرک حایر
فکشف جمال الوجه افنی مظاهرا
لان تجلی الذات للکل قاهر
فقد نورت عین الاسیری بنوره
لذلک لایخفی علیه السرایر
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
ای باد صبا ز روی دلدار
از لطف نقاب زلف بردار
بنمای بعاشقان بیدل
حسن رخ جانفزای آن یار
گر یار ز رخ نقاب بگشود
شد محو فنا نقوش اغیار
چون شاهد عشق جلوه گر شد
آمد من و تو عیان بیکبار
معشوقه و عشق و عاشق آمد
در مرتبه ظهور و اظهار
وحدت ز نسب کثیر بنمود
این کثرت وهمی است هشدار
جز یار درین میانه کس نیست
اغیار نبود غیر پندار
هر لحظه بشکل دیگر آمد
تا گشت عیان بنقش بسیار
می دان بیقین که غیر او نیست
مطلوب و مطالب و طلبکار
بنمود جمال خود بکلی
برصورت آدم آخر کار
روی چو مهش نگر اسیری
برحسن دگر نموده هربار
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
ای دل بکوی نیستی چون خاک پست و خوار باش
با دشمن و با دوستان یکسر گل بی خار باش
گر عاشقی یکرنگ شو، از نام و شهرت درگذر
در عشق ثابت کن قدم، جویای ننگ و عارباش
بگذار حظ نفس را، روپاکبازی پیشه کن
شو مونس یاد خدا، فارغ ز خلد و نار باش
در راه جست و جوی او سر بر خط فرمان بنه
یکدم میاسا در طلب، سرگشته چون پرگارباش
از فکر دنیا و ز دین در راه عشقش درگذر
ز اغیار دل را پاک کن، جویای وصل یار باش
خواهی برآیی بر فلک، گردی مجرد چون ملک
ترسا صفت در دیر دین رو طالب زنار باش
هستی و پندارخودی، کن غرقه در بحر فنا
در کوی عشق و بیخودی از ما و من بیزار باش
گر عاشق دل زنده معشوق را جوینده
گفتار را یکسو فکن، اندر پی کردار باش
از دست جور رهزنان بگزین کرانه زین میان
شو چو اسیری درامان، بایار یار غار باش
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
گر بگرد کعبه کوی تو باشد یک طواف
آن یکی بهتر ز صد حج پیاده بی گزاف
در هوای حور و جنت زاهد از دیدار ماند
با چنین جهلی ز دانش میزند بیهوده لاف
ذوق عشقت در نمی یابد مذاق زاهدان
در میان عاشق و زاهد ازین شد اختلاف
مرد حق بین را نباشد احتیاجی با دلیل
از دلیل روز مستغنی است بینا بی خلاف
نیست عالم جز نمودهست مطلق در شهود
یک اشارت اهل کشف و ذوق را باشد کفاف
عارف ذات و صفات حق شوی بی قیل و قال
گر به او صاف کمال او بیابی اتصاف
چون اسیری غرق بحر وحدت آمد زاهدا
موج را گر عین دریا گفت میدارش معاف
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
دست و پایی میزنم در راه عشق
تا مگر روزی شوم آگاه عشق
چون کواکب بی سر و پا گشته ام
تا شوم یکدم قرین ماه عشق
دامن معشوق می آرد بکف
هرکه باشد لازم درگاه عشق
از خرد بیگانه شو وز خویشتن
تا شوی از محرمان شاه عشق
زنده گشتم از حیات جاودان
چون شدم کشته بلشکرگاه عشق
فارغم از فکر زاد و راهزن
در سفر تا گشته ام همراه عشق
ای اسیری چون زمین می باش پست
تازنی برآسمان خرگاه عشق
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
ای کنایت ز سر کوی تو جنات نعیم
شد اشارت بفراق رخ تو نار جحیم
رشک فردوس برین است و نعیم ابدی
دوزخ ما که در آنجاست بما یار ندیم
هست از مهر رخت در دل هر ذره نشان
یافت جان همه از نکهت زلف تو نسیم
در دل پاک توان دید جمال تو عیان
زانکه آوینه روی تو بود قلب سلیم
فارغ از دعوی برهان حدوث و قدم است
جان عارف که بود محرم اسرار قدیم
مست و بیخود ز می و وصل تو ذرات دو کون
همه از فیض تو با بهره زهی فیض عمیم
گه تجلی جمالی کند و گاه جلال
چون کنم کین دل دیوانه نگردد بدو نیم
گر جفا می کند آن یار و اگر مهر و وفا
چاره ماچه بود غیر رضا و تسلیم
ای اسیری ز خدا غیر خدا هیچ مجو
بهر حق عابد حق شو نه ز امید و ز بیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
مشرق انوار روحانی منم
مغرب اسرار ربانی منم
چون ظهور جمله اسما بماست
مظهر اوصاف رحمانی منم
هر دو عالم شد بنور ما عیان
اصل هر پیدا و پنهانی منم
شد بنقش موج ما دریا عیان
آنچه در عالم تو جویانی منم
در اسرار یقین از ما طلب
زانک بی شک بحر عمانی منم
نیست عالم در حقیقت جز طلسم
گنج بی پایان اگر دانی منم
هر دو عالم شد شکار جان ما
شاهباز دست سلطانی منم
رو بما دارند ذرات جهان
چشمه خورشید رخشانی منم
مصحف آیات جمله کاینات
چون اسیری گر همی خوانی منم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
حج من سوی تو آمد طوف کویت کعبه ام
دیدن دیدار تو باشد صفا و مروه ام
جامه احرام من باشد تجرد از هوا
لازم درگاه تو بودن همیشه وقفه ام
حاجیانرا گرچه باشد هدیه بدنه پیش تو
در هوایت کشتن نفس و هوا شد هدیه ام
روبسوی هرکسی دارند در هر ملتی
کعبه ما کوی یار و روی او شد قبله ام
شد نماز و ورد من ذکر جمال روی او
دل ز یاد غیر خالی کردن آمد روزه ام
دیدن دیدار دلبر هست عید من
جان و دل ایثار کردن پیش جانان فطره ام
ای اسیری جمله عشاق جانبازان بدند
جان بعشق دلبر افشان گو که من زین زمره ام
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
دو عالم پرتوی از نور ذانم
جهان روشن ز خورشید صفاتم
منم عنقای قاف بی نشانی
که در هر جای و بی جای و جهاتم
من آن خورشید اوج لامکانم
که تابان از جمیع کایناتم
منم آن منبع رحمت که باشد
دو عالم زنده از بحر حیاتم
بود ظاهر برای چشم بینا
ز مرآت دو عالم عکس ذاتم
برون از وصف امکانم بباطن
بظاهر گرچه عین ممکناتم
ز اسما و صفات از فصل(و)وصلم
زروی ذات جمع هر شتاتم
برویم کافر و مؤمن کند روی
که من هم کعبه و هم سومناتم
بجز بینا نمی بیند اسیری
جمال نوربخش مبهماتم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
ای یافته ز پرتو رویت جهان نظام
پیوند گیسوی تو شده جان خاص و عام
ذرات حامدند و تو محمود عالمی
زان در جهان محمد و احمد شدی بنام
چون در مقام قرب تو کس را نبود راه
جبریل هم ز پیش تو آرد بتو پیام
بهر کمال نورالهی نمود دور
آخر بنقطه تو شد این دایره تمام
زان انشقاق مه بجهان گشت معجزه
کو را بانشراح دلت نسبتی است تام
عکس رخ چو ماه تو و زلف شب مثال
در آینه جهان بنمودست صبح و شام
هستی تو خواجه دو جهان و همه جهان
از جان شدند همچو اسیری ترا غلام
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
ای اسیران غم عشق تو آزاد از جهان
والهان حسن رویت بیخبر از جسم و جان
سالکان راه تو فارغ ز ملک کاینات
عاشقان روی تو در کوی عشقت جان فشان
جان فشانان رهت مستان جام نیستی
واصلان درگهت از هستی خود در امان
بینوایان درت بی ننگ و ناموس آمده
پاکبازان ره تو از دو عالم بی نشان
عارفان سرمعنی حاکمان تخت دین
محرمان وصل تو شاهان ملک جاودان
شاهبازان طریقت بهر صید وصل تو
هر زمان طیران نمایند در هوای لامکان
عشق بازان چون اسیری در طریق عاشقی
دست دل یکبارگی شستند از جان و جهان
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
حسن جان افزای روی او عیان
دیده ام از روی پیدا و نهان
پرتو خورشید روی او بود
در حقیقت جمله ذرات جهان
حسن او بر نقش عالم جلوه کرد
شد جهان زان روز با نام و نشان
روی او پیداست، کو چشم یقین؟
تا جمال دوست بیند بی گمان
هر زمان از روی مه رویی دگر
حسن جان افروز او گردد عیان
هر چه گویم در بیان آن جمال
قطره باشد ز بحر بی کران
مظهر آیات اسرار خداست
هرچه ظاهر گشت در کون و مکان
نیست در عالم بجز دیدار دوست
مرهم درد درون عاشقان
شد اسیری نیست در هستی و گفت
لیس فی الدارین غیری هر زمان
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
مرآت روی دوست نظرکن جهان ببین
درآینه جهان نگر او را عیان ببین
خورشید حسن اوز همه ذره رونمود
تابان رخش زمشرق کون و مکان ببین
آن یار بی نشان که نهان بود از همه
آمد عیان بصورت نام و نشان ببین
کوری آن کسان که شدند منکر لقا
دیدار دوست ازهمه فاش و عیان ببین
با عقل کم نشین که بود جای ترس و بیم
همراه عشق شو همه امن و امان ببین
گر عاشقی وصال طلب کن نه حور عین
بگذر ز فکر جنت و روی جنان ببین
بگذر اسیریا بره عشق از دلیل
معشوق را برون ز یقین و گمان ببین
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
ای ز درک کنه تو عاجز عقول عاقلان
اعقل عالم بوصف گفته لااحصی ازآن
عارفان را نیست بهره غیر حیرت زانکه هست
درکمال کبریای تو یقین ما گمان
کی برد عقل فضولی ره بکنه معرفت؟
قطره کی دارد خبر از قعر بحر بی کران؟
اعرف دوران حدیث ما عرفناک چو گفت
در ره تو لاف عرفان کی سزد از دیگران
در صفات ذات پاک تو زبانها جمله لال
خود نیاید بحر اوصاف تو در ظرف بیان
نیستی درجا و خالی نیست از تو هیچ جا
ذات تو باشدمنزه ازکم و کیف و مکان
گرد پیرامون ذاتت کی رسد انس و ملک
در کمال وصف تو چون حیرت آرد عقل و جان
خیره گردد دیده دل در شعاع مهر ذات
چون نشان یابد کسی از نور بی نام و نشان
چون اسیری شد فنا در پرتو روی تو یافت
از جمال نوربخش تو حیات جاودان
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
ای هر دوکون لمعه از نور ذات تو
وی کاینات بوده نمود صفات تو
عکس جمال روی تو پیداست از جهان
مرآت حسن روی تو شد کاینات تو
دارند روبروی تو در هر مقام و حال
مؤمن ز کعبه کافر ازین سومنات تو
هر ذره گر چه مظهر خورشید ذات شد
دارد ظهور خاص بهر جای ذات تو
چون روی تو جمال نمود از منات و لات
شد بت پرست عابدلات و منات تو
مخمور و بیخودیم بده ساقی از کرم
یک جرعه از شراب لب چون نبات تو
از تاب مهر نور جمال حبیب شد
از قید هست و نیست اسیری نجات تو
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
جمال یار برانداخت پرده از ناگاه
عیان نمود بنقش جهان رخ چون ماه
چو لااله ز رویش نقابها برداشت
نمود از همه عالم جمال الاالله
مباش منکر اگر زانکه گفتمت همه اوست
که کشف و عقل بدین دعوی اند هر دو گواه
روان ز هر ورق آیات حسن او خوانیم
بمصحف رخ خوبان چو میکنیم نگاه
اگر چه عاشق و قلاش و مست و اوباشم
بروی دوست که دارم همیشه روی براه
مرا ز قهر مترسان و ناامید مکن
به لطف دوست چو عشاق کرده اند پناه
اسیریا، سرطاعات نیستی آمد
چرا که نیست چو هستی بدین عشق گواه
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
ای جمالت پرتوی برهر دو کون انداخته
همچو مه تابان دو عالم زان تجلی ساخته
تا نه بیند چشم غیری حسن جان افزای دوست
هر دو عالم را ز نام غیر واپرداخته
بهر اظهار کمال خود ز خانه شاه عشق
با سپاه حسن در میدان امکان تاخته
عاشقان از شوق روی دوست در بازار عشق
هر دو عالم را ز بهر وصل او درباخته
تا کند خالص وجود عاشق از بیگانگی
بارها در بوته محو و فنا بگداخته
در مقام صحو بعدالمحو جانبازان راه
طالب و مطلوب رااز یکدگر نشناخته
چون اسیری سالکان راه تجرید و فنا
رخت هستی را بملک نیستی انداخته
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
رویت چو آفتابی پیدا بود همیشه
جان در شعاع حسنت شیدا بود همیشه
در کفر زلف پرچین روی ترا عیان دید
آنکس که چشم جانش بینا بود همیشه
روی تو هست پیدا از روی جمله اشیا
لیکن حجاب رویت ازما بود همیشه
دارد وجود واجب در نیستی ظهوری
زان روی ذات پاکش بی جا بود همیشه
اعیان جمله اشیا کاید ز علم یا عین
میدان یقین وسایط اسما بود همیشه
در هر دلی که باشد آثار حق شناسی
مرآت حق نمایش اشیا بود همیشه
گر وارهی اسیری از قید هستی خود
کارت بهر دو عالم زیبا بود همیشه
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
من آفتاب وحدتم تابان بانسان آمده
من نور اسم اعظمم، پیش از تن و جان آمده
من شاهباز حضرتم، عنقای قاف قربتم
بی شک همای دولتم، اینجا بطیران آمده
هم نور سبحانی منم، هم گوهر کانی منم
هم بحر عمانی منم، در قطره پنهان آمده
هم چشمه حیوان منم، هم خضر جاویدان منم
هم موسی عمران منم، برطور حیران آمده
هم مصر و هم کنعان منم، یعقوب هم احزان منم
هم یوسف چون جان منم، در چاه و زندان آمده
هم کفر و هم ایمان منم، هم سود و هم خسران منم
هم طاعت و عصیان منم، در عین غفران آمده
هم صورت و معنی منم، هم دنیی و عقبی منم
هم صاحب دعوی منم از بهر برهان آمده
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
ما را چه شک درین که بغیر از تو هیچ نیست
چون دیده ام یقین که نهان و عیان تویی
عالم ز نور روی تو پیدا و روشن است
ظاهر شده بصورت کون و مکان تویی
هم عقل و نفس و روح و عناصر ملائکه
مولود و آسمان و زمین و زمان تویی
سمع و سمیع و علم و علیم و بصر(و) بصیر
نطق و زبان و ناطق و معنی بیان تویی
معبود و عابد و بت و زنار و بت پرست
ایمان و کفر و مؤمن و کافر همان تویی
ادریس و نوح و آدم و عیسی و یوسفی
موسی و خضر و زندگی جاودان تویی
احمد، علی، حسین و حسن، جعفر و رضا
باقر، جواد و مهدی آخر زمان تویی
آزادگی و قید و اسیری و مبتلا
خورشید نوربخش جهان بیگمان تویی