عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
یادگار از جم به جا نبود به غیر ازجام دیگر
گر نبودی جام هم از جم نبودی نام دیگر
از رخ وزلف تودیگرنور وظملت وام ندهی
ظلمت ونوری نبیندکس ز صبح و شام دیگر
درخم زلفت مده هر لحظه رم مرغ دلم را
مرغ اگر رم کرد مشکل آید اندردام دیگر
دیده تاچشم ولبت را از پی بادام وشکر
در برم یکدم ندارد طفل دل آرام دیگر
بیندار خسرو لب شیرین آن شکردهان را
بر زبان گاهی ز شکر می نیارد نام دیگر
نه ربا نه رشوه نه مال یتیم ووقف خوردم
زاهد از می بیش از این ما را مکن بدنام دیگر
گر کسی خواه که درعالم بلنداقبال گردد
روی حاجت باید او نارد به خاص وعام دیگر
گر نبودی جام هم از جم نبودی نام دیگر
از رخ وزلف تودیگرنور وظملت وام ندهی
ظلمت ونوری نبیندکس ز صبح و شام دیگر
درخم زلفت مده هر لحظه رم مرغ دلم را
مرغ اگر رم کرد مشکل آید اندردام دیگر
دیده تاچشم ولبت را از پی بادام وشکر
در برم یکدم ندارد طفل دل آرام دیگر
بیندار خسرو لب شیرین آن شکردهان را
بر زبان گاهی ز شکر می نیارد نام دیگر
نه ربا نه رشوه نه مال یتیم ووقف خوردم
زاهد از می بیش از این ما را مکن بدنام دیگر
گر کسی خواه که درعالم بلنداقبال گردد
روی حاجت باید او نارد به خاص وعام دیگر
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
ای گیسوی توواللیل ای رویت آیه نور
از وصف روی و مویت ما را بدار معذور
ما را چه حد که گوئیم وصفی ز روی مویت
کی از سیه شناسد رنگ سفید راکور
گویندحور و کوثر اندربهشت باشد
دارم تو ندارم حاجت به کوثر وحور
ما گرتورا نبینیم نقصان ز دیده ما است
مائیم همچوخفاش تو آفتاب پرنور
گویند اسم اعظم مستور باشد از خلق
ای اسم اعظم از ما خود رامدار مستور
هم دل برفت وهم برد چشم تو ازکفم دل
درحیرتم که دل بودمختار یا که مجبور
غم نیست دارد ار می رنج خماری از پی
هر جا که باشد انگورناچار هست زنبور
من هم دل خرابی دارم ز دست عشقت
ای آنکه هر خرابی بوداز توگشت معمور
اقبالم از بلندی گر شد چوزلف دلبر
نام سیاه راهم گاهی نهندکافور
از وصف روی و مویت ما را بدار معذور
ما را چه حد که گوئیم وصفی ز روی مویت
کی از سیه شناسد رنگ سفید راکور
گویندحور و کوثر اندربهشت باشد
دارم تو ندارم حاجت به کوثر وحور
ما گرتورا نبینیم نقصان ز دیده ما است
مائیم همچوخفاش تو آفتاب پرنور
گویند اسم اعظم مستور باشد از خلق
ای اسم اعظم از ما خود رامدار مستور
هم دل برفت وهم برد چشم تو ازکفم دل
درحیرتم که دل بودمختار یا که مجبور
غم نیست دارد ار می رنج خماری از پی
هر جا که باشد انگورناچار هست زنبور
من هم دل خرابی دارم ز دست عشقت
ای آنکه هر خرابی بوداز توگشت معمور
اقبالم از بلندی گر شد چوزلف دلبر
نام سیاه راهم گاهی نهندکافور
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
نصیب جان ودلم شد بلای هجرت باز
به وصل خود در دولت به رویمن کن باز
نه روز رفته نه عمر گذشته باز آید
توباز آکه ببینم هر دوآمد باز
کلیم سان ید بیضا عیان نما از رخ
مسیح وش به تن مرده جان ده از اعجاز
به چنگ زلف تو دارد خبر ز حال دلم
کبوتری که شودصید چنگل شهباز
هر آنچه عشق تورا میکنم به دل پنهان
سرشک سرخ و رخ زرد می شودغماز
به راه عشق توپویم مرا بودتا جان
چه غم زراهزن ودوری ونشیب وفراز
برفت عمر ونیامد به چنگ طره دوست
توعمر کوته ما بین وآرزوی دراز
فغان که درتن من مرغ روح گشته اسیر
خوشا دمی که دهندش از این قفس پرواز
بکن نوازشی از لطف بر بلند اقبال
به شکر آنکه ز خوبان عالمی ممتاز
به وصل خود در دولت به رویمن کن باز
نه روز رفته نه عمر گذشته باز آید
توباز آکه ببینم هر دوآمد باز
کلیم سان ید بیضا عیان نما از رخ
مسیح وش به تن مرده جان ده از اعجاز
به چنگ زلف تو دارد خبر ز حال دلم
کبوتری که شودصید چنگل شهباز
هر آنچه عشق تورا میکنم به دل پنهان
سرشک سرخ و رخ زرد می شودغماز
به راه عشق توپویم مرا بودتا جان
چه غم زراهزن ودوری ونشیب وفراز
برفت عمر ونیامد به چنگ طره دوست
توعمر کوته ما بین وآرزوی دراز
فغان که درتن من مرغ روح گشته اسیر
خوشا دمی که دهندش از این قفس پرواز
بکن نوازشی از لطف بر بلند اقبال
به شکر آنکه ز خوبان عالمی ممتاز
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
چنگ این همه در طره طرار مینداز
در چنبر این مار سیه چنگ مینداز
بردی دلم از بر ز برم نیز ببر جان
جانا به میان دل وجان جنگ مینداز
درمجلس ما شیشه وجام و می ناب است
ای چرخ ستم پیشه دگر سنگ مینداز
رانی چو زایوان بدهم جا بر دربان
دورم ز بر خویش به فرسنگ مینداز
سرباز توهستم من وسلطان منی تو
با تواست مرا کار به سرهنگ مینداز
چون چنگ تورا ناله زاری چودل ما است
از چنگ خودای مطرب ما چنگ مینداز
آنرا که بلنداقبال آمد زوصالت
برگو که دگر چشم به اورنگ مینداز
در چنبر این مار سیه چنگ مینداز
بردی دلم از بر ز برم نیز ببر جان
جانا به میان دل وجان جنگ مینداز
درمجلس ما شیشه وجام و می ناب است
ای چرخ ستم پیشه دگر سنگ مینداز
رانی چو زایوان بدهم جا بر دربان
دورم ز بر خویش به فرسنگ مینداز
سرباز توهستم من وسلطان منی تو
با تواست مرا کار به سرهنگ مینداز
چون چنگ تورا ناله زاری چودل ما است
از چنگ خودای مطرب ما چنگ مینداز
آنرا که بلنداقبال آمد زوصالت
برگو که دگر چشم به اورنگ مینداز
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
ساقی دگر شراب به جام از سبو مریز
مستم ز چشم تو میم اندر گلومریز
ناسورکرد زخم دل من ز بوی تو
با شانه مشک این همه از چین مومریز
رحمی به بلبل آور ودرگلستان مرو
از رنگ وبوی خویش ز گل رنگ وبو مریز
از زلف دل ز پیر وجوان بیش از این مبر
چوگان خویش را ببر این قدر گو مریز
خواهم که جان به پای تو ریزم به أذن تو
قابل نی وقبول کن از من مگو مریز
همچون مگس به سر زند از غم شکرفروش
شیرین لبا دگر شکر ازگفتگو مریز
هست ار رقیب با تو مشوتندوترش رو
ای دوست پیش خصم مرا آبرو مریز
حیف است کز نظر برود رنگ لعل دوست
ای دیده خون دل دگر از هجر او مریز
مستم ز چشم تو میم اندر گلومریز
ناسورکرد زخم دل من ز بوی تو
با شانه مشک این همه از چین مومریز
رحمی به بلبل آور ودرگلستان مرو
از رنگ وبوی خویش ز گل رنگ وبو مریز
از زلف دل ز پیر وجوان بیش از این مبر
چوگان خویش را ببر این قدر گو مریز
خواهم که جان به پای تو ریزم به أذن تو
قابل نی وقبول کن از من مگو مریز
همچون مگس به سر زند از غم شکرفروش
شیرین لبا دگر شکر ازگفتگو مریز
هست ار رقیب با تو مشوتندوترش رو
ای دوست پیش خصم مرا آبرو مریز
حیف است کز نظر برود رنگ لعل دوست
ای دیده خون دل دگر از هجر او مریز
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
دلا غلام در دوست باش و سلطان باش
هر آنچه حکم نماید مطیع فرمان باش
تورا چوخاتم فرماندهی به کف دادند
به پشت باد بزن تخت را سلیمان باش
نصیحتی کنمت ترک آرزوها کن
زکار خویش وزکردار خود پشیمان باش
چو صبح عید رسد از پی تقرب خویش
به پیش دلبر خود گوسفند قربان باش
تو را ز یوسف گمگشته چون به دل داغ است
به کنج بیت حزن همچو پیر کنعان باش
چگونه جمع شود عاشقی وخاطر جمع
چو زلف یا راگر عاشقی پریشان باش
غمین مباش غم عالم ار شود یارت
چوبختیان قوی پشت سخت کوهان باش
به یاد آن صنم سروقد گل رخسار
چه حاجتت به گلستان تو خود گلستان باش
گرت هوا است که چون من شوی بلنداقبال
ز جان ودل بگذر محو روی جانان باش
هر آنچه حکم نماید مطیع فرمان باش
تورا چوخاتم فرماندهی به کف دادند
به پشت باد بزن تخت را سلیمان باش
نصیحتی کنمت ترک آرزوها کن
زکار خویش وزکردار خود پشیمان باش
چو صبح عید رسد از پی تقرب خویش
به پیش دلبر خود گوسفند قربان باش
تو را ز یوسف گمگشته چون به دل داغ است
به کنج بیت حزن همچو پیر کنعان باش
چگونه جمع شود عاشقی وخاطر جمع
چو زلف یا راگر عاشقی پریشان باش
غمین مباش غم عالم ار شود یارت
چوبختیان قوی پشت سخت کوهان باش
به یاد آن صنم سروقد گل رخسار
چه حاجتت به گلستان تو خود گلستان باش
گرت هوا است که چون من شوی بلنداقبال
ز جان ودل بگذر محو روی جانان باش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
خواه اندر کعبه باش وخواه در بتخانه باش
هرکجا باشی به یاد آن بت جانانه باش
گفتمش شمع رخت چون برفروزد چون کنم
گفت بهر سوختن آماده چون پروانه باش
گفتمش رخ چون پری داری وچون زنجیر زلف
گفت اگر دانسته ای هست این چنین دیوانه باش
گفتمش خواهم که در زلفت رهی پیدا کنم
گفت دردست غمم دل ریش تر از شانه باش
گفتمش جا در کجا داری که آیم پیش تو
گفت گاهی درحرم روگاه درمیخانه باش
گفتمش نام تو را خواهم کنم ورد زبان
گفت یادم کن به دل بی منت از صد دانه باش
چون بلند اقبال گفتم بلبل باغ توام
گفتم نه دربندآب و نه به فکر دانه باش
هرکجا باشی به یاد آن بت جانانه باش
گفتمش شمع رخت چون برفروزد چون کنم
گفت بهر سوختن آماده چون پروانه باش
گفتمش رخ چون پری داری وچون زنجیر زلف
گفت اگر دانسته ای هست این چنین دیوانه باش
گفتمش خواهم که در زلفت رهی پیدا کنم
گفت دردست غمم دل ریش تر از شانه باش
گفتمش جا در کجا داری که آیم پیش تو
گفت گاهی درحرم روگاه درمیخانه باش
گفتمش نام تو را خواهم کنم ورد زبان
گفت یادم کن به دل بی منت از صد دانه باش
چون بلند اقبال گفتم بلبل باغ توام
گفتم نه دربندآب و نه به فکر دانه باش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
لعلی ازکان بدخش آورده لب می خواندش
شور عالم در لبش شیرین رطب می خواندش
شد ترشح قطره خونی زچشمم بر رخش
از دل من قطره خونی است لب می خواندش
روشنی روی او وتیرگی موی اوست
اینکه درعالم منجم روز وشب می خواندش
پا به دوشش سر به گوشش می نهد زلف کجش
راست می گوید کسی گر بی ادب می خواندش
زلفش از توقیع فرمان گشته بس پیچیده تر
طفل دل ناخوانده خط از بر عجب می خواندش
من همی گویم که زلفش چینی است از چین و بو
از سیاهی گر کسی زنگی نسب می خواندش
پای تا سرگشته چون آتش تنم از تاب عشق
بی وقوفی بین طبیب آزار تب می خواندش
روز و شب از بس دلم نالد گمانش چنگی است
گر بلنداقبال در بزمطرب می خواندش
شور عالم در لبش شیرین رطب می خواندش
شد ترشح قطره خونی زچشمم بر رخش
از دل من قطره خونی است لب می خواندش
روشنی روی او وتیرگی موی اوست
اینکه درعالم منجم روز وشب می خواندش
پا به دوشش سر به گوشش می نهد زلف کجش
راست می گوید کسی گر بی ادب می خواندش
زلفش از توقیع فرمان گشته بس پیچیده تر
طفل دل ناخوانده خط از بر عجب می خواندش
من همی گویم که زلفش چینی است از چین و بو
از سیاهی گر کسی زنگی نسب می خواندش
پای تا سرگشته چون آتش تنم از تاب عشق
بی وقوفی بین طبیب آزار تب می خواندش
روز و شب از بس دلم نالد گمانش چنگی است
گر بلنداقبال در بزمطرب می خواندش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
شنیده ام سخنی خوش که گفت باده فروش
ز دست دوست می ار چه به ماه روزه بنوش
می حرام شود ازکف نگار حلال
چنانکه نیش گر از او بود به است از نوش
دهد به خلوت خود یار اگر تو را راه ی
ببایدت که شوی کور وکر ز دیده وگوش
گرت چو دف بنوازد بکش خروش از دل
وگر تو را ننوازد صبور باش وخموش
مگر نه پوست کشیدند روی هرمغزی
تو هم بدآنچه ببینی بنه بر او سرپوش
چه باده بود که ساقی بریخت اندرجام
که برد از دل ما تاب واز سر ما هوش
ز سر عشق سخن گوید اربلند اقبال
نشسته بر سر آتش از آن برآرد جوش
ز دست دوست می ار چه به ماه روزه بنوش
می حرام شود ازکف نگار حلال
چنانکه نیش گر از او بود به است از نوش
دهد به خلوت خود یار اگر تو را راه ی
ببایدت که شوی کور وکر ز دیده وگوش
گرت چو دف بنوازد بکش خروش از دل
وگر تو را ننوازد صبور باش وخموش
مگر نه پوست کشیدند روی هرمغزی
تو هم بدآنچه ببینی بنه بر او سرپوش
چه باده بود که ساقی بریخت اندرجام
که برد از دل ما تاب واز سر ما هوش
ز سر عشق سخن گوید اربلند اقبال
نشسته بر سر آتش از آن برآرد جوش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
خیز ای نگار باده بیاور پیش
از شاه وشیخ وشحنه مکن تشویش
دردمرا به باده بکن درمان
مرهم مرا ز باده بنه بر ریش
شهد است اگر زجام تو نوشم سم
نوش است گر زدست تو بینم نیش
تریاق آید ار توچشانی زهر
جدوار آید ار تو خورانی بیش
بگذشته ام ز عشق رخت از جان
دل کنده ام ز دردغمت از خویش
هر کس ز عشق گشته بلند اقبال
یکسان به پیش اوست شه ودرویش
ا زعدل شاهزاده بترس ای شوخ
با ما جفا وجور مکن ز این بیش
شهزاده ای که آمده در عهدش
ا زکوه و دشت گرگ شبان برمیش
از شاه وشیخ وشحنه مکن تشویش
دردمرا به باده بکن درمان
مرهم مرا ز باده بنه بر ریش
شهد است اگر زجام تو نوشم سم
نوش است گر زدست تو بینم نیش
تریاق آید ار توچشانی زهر
جدوار آید ار تو خورانی بیش
بگذشته ام ز عشق رخت از جان
دل کنده ام ز دردغمت از خویش
هر کس ز عشق گشته بلند اقبال
یکسان به پیش اوست شه ودرویش
ا زعدل شاهزاده بترس ای شوخ
با ما جفا وجور مکن ز این بیش
شهزاده ای که آمده در عهدش
ا زکوه و دشت گرگ شبان برمیش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
نوشته حاشیه صفحه جمال توخط
که هر که پیش تودم زد زحسن کرده غلط
خط عذار تو داردخواص مهر گیاه
فزوده عشق ولی بررخت دمیده چوخط
به هر زمین که نشینم ز گریه دور از تو
به هر کنار روان گردد ازکنارم شط
چه حاجتش به می کوثر است وحور بهشت
ز دست دلبر بت روکس ار بگیرد بط
شنیده ام درمیخانه بسته گشته زنو
هنوز زاهد خود بین مگر نگشته سقط
چونی ز دردکشد بندبند من افغان
دمی که هجر تو را شرح می دهد بربط
ز آب وآتش چشم وجگر بلند اقبال
گهی بود چوسمندر گهی شود چون نط
که هر که پیش تودم زد زحسن کرده غلط
خط عذار تو داردخواص مهر گیاه
فزوده عشق ولی بررخت دمیده چوخط
به هر زمین که نشینم ز گریه دور از تو
به هر کنار روان گردد ازکنارم شط
چه حاجتش به می کوثر است وحور بهشت
ز دست دلبر بت روکس ار بگیرد بط
شنیده ام درمیخانه بسته گشته زنو
هنوز زاهد خود بین مگر نگشته سقط
چونی ز دردکشد بندبند من افغان
دمی که هجر تو را شرح می دهد بربط
ز آب وآتش چشم وجگر بلند اقبال
گهی بود چوسمندر گهی شود چون نط
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
پروانه را که داده تعلق به نور شمع
او را که رهنما است به بزم حضور شمع
در حیرتم بدوکه بیاموخت درس عشق
کز جان ودل چنین شده عاشق به نور شمع
هوش وخرد مرا پرد از سر زکار عشق
پروانه پر زند چوبه نزدیک ودور شمع
پروانه را مگر ارنی بر زبان گذشت
کاین سان بسوخت بال و پر او به طور شمع
آخر که شمع هم به مکافات او بسوخت
پروانه گر بسوخت ز خوی غیور شمع
معشوق را مگو که به دل درد عشق نیست
بنگر به سوز گریه شام وسحور شمع
رو ای بلنداقبال آموز عاشقی
از چشم اشکبار وز جسم صبور شمع
او را که رهنما است به بزم حضور شمع
در حیرتم بدوکه بیاموخت درس عشق
کز جان ودل چنین شده عاشق به نور شمع
هوش وخرد مرا پرد از سر زکار عشق
پروانه پر زند چوبه نزدیک ودور شمع
پروانه را مگر ارنی بر زبان گذشت
کاین سان بسوخت بال و پر او به طور شمع
آخر که شمع هم به مکافات او بسوخت
پروانه گر بسوخت ز خوی غیور شمع
معشوق را مگو که به دل درد عشق نیست
بنگر به سوز گریه شام وسحور شمع
رو ای بلنداقبال آموز عاشقی
از چشم اشکبار وز جسم صبور شمع
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
دامن آن ماهم ار افتد به کف
آفتاب بختم آید در شرف
گر خدا زلف تو را ثعبان نمود
شد به من هم امر از او خدلاتخف
سروی از قد لیک سرو سیم ساق
ماهی از رخ لیک ماه بی کلف
زیر تیغت افکنم از سر سپر
پیش تیرت آورم ازجان هدف
ز اشک چشمم گر جهان دریا نشد
دامنم گردیده پر در چون صدف
تا دل شب دوش همچون زلف یار
داشتم آشفته حالی وا اسف
گفتم ای ساقی مخسب از جای خیز
کز غم دل روزگارم شد تلف
هر چه داری در میان جام ریز
ای جم تا دلم آرد شعف
می به من من من ده وبنگر به من
تا شوی آگه ز سر من عرف
گفت ساقی عشرت دنیا و دین
جوی از او در میان جام ودف
تا بلنداقبال گردی درجهان
هم مدد خواه از شهنشاه نجف
آفتاب بختم آید در شرف
گر خدا زلف تو را ثعبان نمود
شد به من هم امر از او خدلاتخف
سروی از قد لیک سرو سیم ساق
ماهی از رخ لیک ماه بی کلف
زیر تیغت افکنم از سر سپر
پیش تیرت آورم ازجان هدف
ز اشک چشمم گر جهان دریا نشد
دامنم گردیده پر در چون صدف
تا دل شب دوش همچون زلف یار
داشتم آشفته حالی وا اسف
گفتم ای ساقی مخسب از جای خیز
کز غم دل روزگارم شد تلف
هر چه داری در میان جام ریز
ای جم تا دلم آرد شعف
می به من من من ده وبنگر به من
تا شوی آگه ز سر من عرف
گفت ساقی عشرت دنیا و دین
جوی از او در میان جام ودف
تا بلنداقبال گردی درجهان
هم مدد خواه از شهنشاه نجف
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
ندیده روی دلبر را شدم از جان و دل عاشق
بلی عاشق چنین گردد اگر باشد کسی لایق
ز هر جانب که آن خورشید تابد آیمش حربا
به هر صورت که گرددجلوه گر گردم بدو عاشق
اگر در کسوت لیلی در آید می شوم مجنون
وگر بر هیئت عذرا برآید گردمش وامق
به حسن ودلبری دیگر چو آن ماه پری پیکر
نه دیده نه ببیند کس چه از سابق چه در لاحق
نمی گنجد دلم در بر طپد چون طایر بی سر
همی در روز وشب از بس به دیدارش بود شایق
به چهر و اشک من بنگر که قولم را کنی باور
چو اشک و چهر خونین شد گواه عاشق صادق
ببین بر هر تنی باشد سری در هر سری سری
اگر عاقل وگر جاهل اگر عادل وگر فاسق
خبرازنیت کس کس ندارد جز خداوندی
که کردش از عدم موجود وهستش خالق ورازق
مکن باکس دل آزاری اگر راهی به حق داری
بلنداقبال آسا کار را بگذار با خالق
بلی عاشق چنین گردد اگر باشد کسی لایق
ز هر جانب که آن خورشید تابد آیمش حربا
به هر صورت که گرددجلوه گر گردم بدو عاشق
اگر در کسوت لیلی در آید می شوم مجنون
وگر بر هیئت عذرا برآید گردمش وامق
به حسن ودلبری دیگر چو آن ماه پری پیکر
نه دیده نه ببیند کس چه از سابق چه در لاحق
نمی گنجد دلم در بر طپد چون طایر بی سر
همی در روز وشب از بس به دیدارش بود شایق
به چهر و اشک من بنگر که قولم را کنی باور
چو اشک و چهر خونین شد گواه عاشق صادق
ببین بر هر تنی باشد سری در هر سری سری
اگر عاقل وگر جاهل اگر عادل وگر فاسق
خبرازنیت کس کس ندارد جز خداوندی
که کردش از عدم موجود وهستش خالق ورازق
مکن باکس دل آزاری اگر راهی به حق داری
بلنداقبال آسا کار را بگذار با خالق
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
ای رخت آئینه انوار حق
ای دلت گنجینه اسرار حق
نیست درعالم به غیر از مهر تو
هیچ نقدی رایج بازار حق
حق بنای خلق عالم چون نمود
در بر خالق بدی معمار حق
مختصر گویم کسی غیر ازتو نیست
پیشکار ومحرم دربار حق
کن نظر درکار من ای آنکه نیست
جز تو کس مختار اندر کار حق
منکر حق تو شد کافر بلی
گشت کافر هر که کرد انکار حق
کی بلنداقبال گرددکس چو من
تا نگردد قابل دیدار حق
ای دلت گنجینه اسرار حق
نیست درعالم به غیر از مهر تو
هیچ نقدی رایج بازار حق
حق بنای خلق عالم چون نمود
در بر خالق بدی معمار حق
مختصر گویم کسی غیر ازتو نیست
پیشکار ومحرم دربار حق
کن نظر درکار من ای آنکه نیست
جز تو کس مختار اندر کار حق
منکر حق تو شد کافر بلی
گشت کافر هر که کرد انکار حق
کی بلنداقبال گرددکس چو من
تا نگردد قابل دیدار حق
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
عقل است همچوشمع بر آفتاب عشق
ساقی بیا بده قدحی از شراب عشق
با اینکه عقل پادشه هفت کشور است
دیدم پیاده بود دوان دررکاب عشق
چون جای گنج گشته به ویرانه نیست غم
گر گشته است جان ودل من خراب عشق
خواهم که خون شود دل و بیرون رود ز چشم
چون گشته در میانه دل من حجاب عشق
هر کس نشسته بر دل وجانش غبار غم
آن به که شستشو کندش با گلاب عشق
عشق است عین دوست بود دوست عین عشق
دانی چه گویم آگهی ار از حساب عشق
اقبال من چونخل قد دوست شد بلند
ز الطاف بی نهایت عالیجناب عشق
ساقی بیا بده قدحی از شراب عشق
با اینکه عقل پادشه هفت کشور است
دیدم پیاده بود دوان دررکاب عشق
چون جای گنج گشته به ویرانه نیست غم
گر گشته است جان ودل من خراب عشق
خواهم که خون شود دل و بیرون رود ز چشم
چون گشته در میانه دل من حجاب عشق
هر کس نشسته بر دل وجانش غبار غم
آن به که شستشو کندش با گلاب عشق
عشق است عین دوست بود دوست عین عشق
دانی چه گویم آگهی ار از حساب عشق
اقبال من چونخل قد دوست شد بلند
ز الطاف بی نهایت عالیجناب عشق
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
عقل حیران گشته اندرکار عشق
کس نگردید آگه از اسرار عشق
در علاج من مکش رنج ای طبیب
زآنکه می باشد دلم بیمار عشق
جز دل بریان و خوناب جگر
هیچ رایت نیست در بازار عشق
نیست از پیری که خم شد پشت من
پشت من خم گشته است از بار عشق
از وجود ما اثر نگذاشت هیچ
آفرین ها باد برکردار عشق
زاهدا از کف بنه تسبیح را
کن حمایل همچومن زنار عشق
از ازل نامم بلند اقبال شد
ثبت کردندش چودرطومار عشق
کس نگردید آگه از اسرار عشق
در علاج من مکش رنج ای طبیب
زآنکه می باشد دلم بیمار عشق
جز دل بریان و خوناب جگر
هیچ رایت نیست در بازار عشق
نیست از پیری که خم شد پشت من
پشت من خم گشته است از بار عشق
از وجود ما اثر نگذاشت هیچ
آفرین ها باد برکردار عشق
زاهدا از کف بنه تسبیح را
کن حمایل همچومن زنار عشق
از ازل نامم بلند اقبال شد
ثبت کردندش چودرطومار عشق
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
الامان از عشق و از آزار عشق
سوختم سر تا بهپا از نار عشق
شددلم خون وز چشمم شد برون
آفرین برعشق و بر کردار عشق
رگ زند لیلی ز مجنون خون رود
عقل حیران گشته اندر کار عشق
نیست جز مردن دوای درداو
هرکه در عالم شود بیمار عشق
عقل را تنبیه می باید نمود
لیکن ازتنبیهش آید عار عشق
عشق ما داد اشتهار از حسن او
حسن او شد گرمی بازار عشق
دل زمن خواهد همی منصور وار
پرده بردارد ز سر بردار عشق
نیش عشقم بهتر است از نوش عقل
از گل عقل است خوشتر خار عشق
چون بلنداقبال گردد بت پرست
هرکه بر دوش افکند زنار عشق
سوختم سر تا بهپا از نار عشق
شددلم خون وز چشمم شد برون
آفرین برعشق و بر کردار عشق
رگ زند لیلی ز مجنون خون رود
عقل حیران گشته اندر کار عشق
نیست جز مردن دوای درداو
هرکه در عالم شود بیمار عشق
عقل را تنبیه می باید نمود
لیکن ازتنبیهش آید عار عشق
عشق ما داد اشتهار از حسن او
حسن او شد گرمی بازار عشق
دل زمن خواهد همی منصور وار
پرده بردارد ز سر بردار عشق
نیش عشقم بهتر است از نوش عقل
از گل عقل است خوشتر خار عشق
چون بلنداقبال گردد بت پرست
هرکه بر دوش افکند زنار عشق
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
زلفت شب قدر است ورخت ماه مبارک
از این شب واین ماه تعالی وتبارک
درماه مبارک شب قدراست نهان لیک
پنهان به شب قدر تو شدماه مبارک
پسته شده خندان برچشم تو زبادام
خوار آمده پیش رطب لعل تو خارک
زآن گشته ای ازموی زره پوش کز ابروی
چشم تو به روی تو کشیده است بلارک
دانی ز چه اقبال من اینگونه بلنداست
چون خاک رهت گشته مرا زینت تارک
از این شب واین ماه تعالی وتبارک
درماه مبارک شب قدراست نهان لیک
پنهان به شب قدر تو شدماه مبارک
پسته شده خندان برچشم تو زبادام
خوار آمده پیش رطب لعل تو خارک
زآن گشته ای ازموی زره پوش کز ابروی
چشم تو به روی تو کشیده است بلارک
دانی ز چه اقبال من اینگونه بلنداست
چون خاک رهت گشته مرا زینت تارک
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
گفتم که عاشقم من وز این گفته ام خجل
زیرا که عاشقی نبود کار آب وگل
عاشق تنی بود که نه دل خواهدو نه جان
عاشق کسی بود که نه جان دارد ونه دل
ای ترک مه جبین من ای لعبت ختا
وی شوخ نازنین من ای دلبر چگل
باشد مرا ز عشق توداغی به دل دگر
داغی به روی داغ من ازهجر خودمهل
گر درجفای ما شده رای تو مستبد
ما نیز در وفای توهستیم مستقل
دوری مرا زتوبه مثال دومصرع است
کر هم اگر جدا شده هستند متصل
درعاشقی بلند شد اقبال من بلی
یهدیه من یشاء ومن شانه یضل
زیرا که عاشقی نبود کار آب وگل
عاشق تنی بود که نه دل خواهدو نه جان
عاشق کسی بود که نه جان دارد ونه دل
ای ترک مه جبین من ای لعبت ختا
وی شوخ نازنین من ای دلبر چگل
باشد مرا ز عشق توداغی به دل دگر
داغی به روی داغ من ازهجر خودمهل
گر درجفای ما شده رای تو مستبد
ما نیز در وفای توهستیم مستقل
دوری مرا زتوبه مثال دومصرع است
کر هم اگر جدا شده هستند متصل
درعاشقی بلند شد اقبال من بلی
یهدیه من یشاء ومن شانه یضل