عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۱۹ - در بیان معرفت توکل میفرماید
چون تو رو از غیر حق برتافتی
نقد اسرار توکل یافتی
این بنارا هرکه میخواهد ثبات
مرده باید بود او را در حیات
در پی تدبیر نفسانی مرو
بی خدا هرجا که میدانی مرو
روز و شب سودای نیک و بد کنی
خودپرستی چون حدیث خود کنی
روزت امروز است اگر داری خبر
از غم فردا مخور خون جگر
گر تو خواهی ورنه حق روزی ده است
حق طلب کن یاد آن باری به است
نقد اسرار توکل یافتی
این بنارا هرکه میخواهد ثبات
مرده باید بود او را در حیات
در پی تدبیر نفسانی مرو
بی خدا هرجا که میدانی مرو
روز و شب سودای نیک و بد کنی
خودپرستی چون حدیث خود کنی
روزت امروز است اگر داری خبر
از غم فردا مخور خون جگر
گر تو خواهی ورنه حق روزی ده است
حق طلب کن یاد آن باری به است
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۲۲ - حکایت در دریا شدن مرد صادق
عاشقی در موج دریائی فتاد
عاقلی از ساحلش آواز داد
گفتش ای مسکین برون آرم تو را
یا چنین سرگشته بگذارم تو را
پاسخش این داد کای روشن روان
گر ز من پرسی نه این دانم نه آن
بر مراد خود نخواهم یک نفس
زانکه مقصودم مراد اوست بس
چون ز حق کردی رضای خود طلب
حکم او را هم رضا ده روز و شب
گر رضای خویش می خواهی، خطاست
چون تو راضی گشتی او را هم، رضاست
زهر ناکامی همی خور بی گله
هرگدائی را کجا این حوصله
در طریقت منزل اعلاست این
منتهای جاهدوافیناست این
چون نسیم این چمن پیدا شود
بلبل جان در قفس گویا شود
سالک از اول نه بشناسد مقام
انس او با طاعت و ذکر مدام
آنکه صاحب حال باشد نام او
با صفات حق بود آرام او
وانکه او را انس با نام خداست
بحر تمکین است و غواص فناست
عاقلی از ساحلش آواز داد
گفتش ای مسکین برون آرم تو را
یا چنین سرگشته بگذارم تو را
پاسخش این داد کای روشن روان
گر ز من پرسی نه این دانم نه آن
بر مراد خود نخواهم یک نفس
زانکه مقصودم مراد اوست بس
چون ز حق کردی رضای خود طلب
حکم او را هم رضا ده روز و شب
گر رضای خویش می خواهی، خطاست
چون تو راضی گشتی او را هم، رضاست
زهر ناکامی همی خور بی گله
هرگدائی را کجا این حوصله
در طریقت منزل اعلاست این
منتهای جاهدوافیناست این
چون نسیم این چمن پیدا شود
بلبل جان در قفس گویا شود
سالک از اول نه بشناسد مقام
انس او با طاعت و ذکر مدام
آنکه صاحب حال باشد نام او
با صفات حق بود آرام او
وانکه او را انس با نام خداست
بحر تمکین است و غواص فناست
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۲۶ - در بیان محبت میفرماید
هرکه بر نطع محبت راه یافت
همچو فرزین دستبوس شاه یافت
مایه داری کاین گهر را معدنست
آب حیوانش به زیر دامنست
این سعادت هر کرا در برگرفت
خاک پایش را فلک بر سر گرفت
بلبلی کاو لاف مطلق می زند
روز و شب بانگ اناالحق می زند
اول از اول برآمد گفتگوی
ورنه خاکی را که دادی آبروی
هر که او از خود به کلّی وانرست
نامدش دُرّی این دریا به دست
گرنه این نوبت ز اوّل وی زدی
پور عمران طبل ارنی کی زدی
در محبت جستجوی خود خطاست
زانکه این وحدت بیابان فناست
چون محبت تیغ وحدت برکشید
سر نبیند هرکه اینجا سرکشید
خود محبت فارغ از ما و منی است
هر که او رادولت خود روشنی ست
دوستی با بودن ایثار تست
در عبارت آن نمی آ ید درست
هرکرا تیغ محبت سر برید
در فضای قرب او ادنی رسید
خونبهای او به جز دیدار نیست
هر دو عالم را در این ره کار نیست
از محبّت بر در ِمحبوب شو
بی طلب دیوانه ی مطلوب شو
بیخیال دوستی برخور ز دوست
دوستی را غیر دان آنجا که اوست
همچو فرزین دستبوس شاه یافت
مایه داری کاین گهر را معدنست
آب حیوانش به زیر دامنست
این سعادت هر کرا در برگرفت
خاک پایش را فلک بر سر گرفت
بلبلی کاو لاف مطلق می زند
روز و شب بانگ اناالحق می زند
اول از اول برآمد گفتگوی
ورنه خاکی را که دادی آبروی
هر که او از خود به کلّی وانرست
نامدش دُرّی این دریا به دست
گرنه این نوبت ز اوّل وی زدی
پور عمران طبل ارنی کی زدی
در محبت جستجوی خود خطاست
زانکه این وحدت بیابان فناست
چون محبت تیغ وحدت برکشید
سر نبیند هرکه اینجا سرکشید
خود محبت فارغ از ما و منی است
هر که او رادولت خود روشنی ست
دوستی با بودن ایثار تست
در عبارت آن نمی آ ید درست
هرکرا تیغ محبت سر برید
در فضای قرب او ادنی رسید
خونبهای او به جز دیدار نیست
هر دو عالم را در این ره کار نیست
از محبّت بر در ِمحبوب شو
بی طلب دیوانه ی مطلوب شو
بیخیال دوستی برخور ز دوست
دوستی را غیر دان آنجا که اوست
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۲۸ - در بیان تفرید میفرماید
مرد فرد از نور وحدت بهره مند
نی قبول و رد خلقش پایبند
عرصۀ میدان او را حال نی
دید او را دیدن افعال نی
مرغ وحدت ز آشیان حق پرد
همچو برق آید بزودی بگذرد
بلبل جان از قفس پران شود
گه بخندد مرد و گه گریان شود
گه جمال دوست بردارد نقاب
گه زحسن عزتش گردد حجاب
جذبه حق در رباید از خودش
تا به علیین برآرد مسندش
این سخن چون همدم طالب شود
گاه مغلوب و گهی غالب شود
آنکه مغلوبست محبوس خودست
اندرین ره مشکل او بیحد است
آنکه غالب شد پرید از دام خویش
در حریم قدس کرد آرام خویش
حال پستی دار ملک ابتلاست
مهره ها در ششدربازی دعاست
از پی شوق هرکه نوشد جام او
در جهان با حق بود آرام او
هیبت حسنش چو بربودت ز خویش
پرده ی چشم تو بردارد ز پیش
هرچه غیر است از میان بیرون شود
پس امید از بیم مرد افزون شود
مجلس پر نقش آمد این مقام
عشق بازان را نشاط آمد مدام
مایه ی سودا از این بازار خاست
پس کلیم الله از این دیدار خواست
نی قبول و رد خلقش پایبند
عرصۀ میدان او را حال نی
دید او را دیدن افعال نی
مرغ وحدت ز آشیان حق پرد
همچو برق آید بزودی بگذرد
بلبل جان از قفس پران شود
گه بخندد مرد و گه گریان شود
گه جمال دوست بردارد نقاب
گه زحسن عزتش گردد حجاب
جذبه حق در رباید از خودش
تا به علیین برآرد مسندش
این سخن چون همدم طالب شود
گاه مغلوب و گهی غالب شود
آنکه مغلوبست محبوس خودست
اندرین ره مشکل او بیحد است
آنکه غالب شد پرید از دام خویش
در حریم قدس کرد آرام خویش
حال پستی دار ملک ابتلاست
مهره ها در ششدربازی دعاست
از پی شوق هرکه نوشد جام او
در جهان با حق بود آرام او
هیبت حسنش چو بربودت ز خویش
پرده ی چشم تو بردارد ز پیش
هرچه غیر است از میان بیرون شود
پس امید از بیم مرد افزون شود
مجلس پر نقش آمد این مقام
عشق بازان را نشاط آمد مدام
مایه ی سودا از این بازار خاست
پس کلیم الله از این دیدار خواست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰
کردست تیغت از سر خصم ابتدای فتح
اینست ابتدا چه بود انتهای فتح
ای از ازل بقامت شمشیر نصرتت
همچون غلاف آمده چسبان قبای فتح
آمد ز بحر لطف الهی بدرگهت
چون موج سوی ساحل فتح از قفای فتح
بر دوش باد سیر کند همچو بوی گل
در گلشن جهان خبر غمزدای فتح
سرها که همچو غنچه نشکفته چیده اند
مشت گلیست از چمن دلگشای فتح
بر آب کس بنا ننهد، دست قدرتت
دایم بر آب تیغ گذارد بنای فتح
سوفار را چو غنچه زبان تر زبان شود
در عرصه ای نبرد ز شوق صلای فتح
مردان کار همچو نی تیر یک بیک
پا کرده سخت و بسته کمر از برای فتح
ابرو مثال موی دمد از زبان تیغ
از بس کند برای دلیران دعای فتح
تیغ و سنان بحال زره رشک می برند
کو از هزار دیده به بیند لقای فتح
گلزار رزم شاه جهان پادشاه را
آن بلبلم کلیم که دارم نوای فتح
اینست ابتدا چه بود انتهای فتح
ای از ازل بقامت شمشیر نصرتت
همچون غلاف آمده چسبان قبای فتح
آمد ز بحر لطف الهی بدرگهت
چون موج سوی ساحل فتح از قفای فتح
بر دوش باد سیر کند همچو بوی گل
در گلشن جهان خبر غمزدای فتح
سرها که همچو غنچه نشکفته چیده اند
مشت گلیست از چمن دلگشای فتح
بر آب کس بنا ننهد، دست قدرتت
دایم بر آب تیغ گذارد بنای فتح
سوفار را چو غنچه زبان تر زبان شود
در عرصه ای نبرد ز شوق صلای فتح
مردان کار همچو نی تیر یک بیک
پا کرده سخت و بسته کمر از برای فتح
ابرو مثال موی دمد از زبان تیغ
از بس کند برای دلیران دعای فتح
تیغ و سنان بحال زره رشک می برند
کو از هزار دیده به بیند لقای فتح
گلزار رزم شاه جهان پادشاه را
آن بلبلم کلیم که دارم نوای فتح
کلیم کاشانی : قصاید
شمارهٔ ۲ - تاریخ اتمام مسجد شاه جهان
ای سودات در دل عالم سویدارا نشان
چون دل ارباب عرفان نور با عالم فشان
من نگویم کعبه ای، لیک اینقدر دانم که هست
جبهه ی اوتاد عاشق سجده ی این آستان
صفحه ی رخسار دیوار تو را تا دیده هست
تنگ آمد زاختلاط آینه آئینه دان
پرتو انوار تو چون عالم افروزی کند
صبح را گردد نفس انگشت حیرت در دهان
گمرهان را تا فروغت آتش منزل شده
گم نگردد در بیابان نیز راه کاروان
از صفا و نورپاشی دیده ی عالم تویی
پیش و پس صفهای طاعت از تو چون مژگان عیان
از سجود جبهه ی نورانی اهل صلاح
ای فضایت همچو صحن آسمان اختر نشان
گر نه صاحب خانه بردی قدرت خود را به کار
چون توان گنجاند چندین فیضرا در یک مکان
رایگان فیض سماوی را کجا داری قبول
طاعت مقبول بالا می فرستی پیش از آن
شکل محرابت کمان ابروی ایمان بود
وز دعای مستجاب آماده تیر از این کمان
مسجد اراینست، میزیبد امامش جبرئیل
خلوت روحانیون را شمع باشد بیدخان
داده یمن حرمتت جبریل را فیض حرم
سرنوشت ساکنانش نیست جز خط امان
زین محل فیض، هر حاجت که می خواهی بخواه
می توان صد دسته گل بست از یک گلستان
دست استاد قضاتا از رخامت ساخته
رو سفیدی ابد آماده شد از بهر کان
بحر پاکان تا در اجر این بنا گردد شریک
در لباس مرمری شد آب دریاها نهان
می توان کردن وضو از آب سنگ مرمرت
کعبه دیدستی که از سنگش بود زمزم روان
ای ستونت شمع کافوری به بزم اولیاء
منبر والات در رفع عملها نردبان
از فروغ مرمرت در نیت فرض عشا
می گذارم فرض صبح آید همیشه بر زبان
آسمان فیض را صبح سعادت پرتوی است
آفتاب روی نورانی طاعت پیشه گان
بر نمازت صورت اتمام، فایض تا شده
می برند اجزاش یک یک را به عالم ارمغان
با زمین هرگز عباداتت نمی شد آشنا
گر نمی آمد نمازت را تشهد در میان
نیست در وی حاصل اوقات اهل طاعتت
جز دعای ثانی صاحبقران شاه جهان
تقویت از بس که عهدش می دهد اسلام را
نام ضعف اعتقاد آخر برافتاد از جهان
توبه هم در لشگر عصیان نمی آرد شکست
قوت دین را ببین در پیری آخر زمان
این زمان از سجده یزدانست پیشانی کبود
هر سری کز صندل بت داشت سرخی نشان
در بنای خیر این سعیی که دارد همتش
حاصل کان جمله خواهد گشت آخر صرف کان
گرنه تعمیر جهان کردی به حکم معدلت
از برای کشت دهقان جا نماندی در جهان
کی زبحر مدحت او سوی ساحل می رود
گر ورقهای سفینه جمله گردد بادبان
در پناه قدرتش بازوی بی زوران قویست
تا به آن غایت که گوهر سفته گشت از ریسمان
کبک اکنون می کند از سینه ی شهباز پر
تا از آن سامان کند نقش و نگار آشیان
تیغ او آن روز در بازار شهرت جلوه داشت
کز نهیبش مغز شد خلوت نشین استخوان
تیر او در روی دشمن گفت پیغام اجل
شمع را هر چیز در دل هست آید بر زبان
گرچه هفت اقلیم را در قبض حکم آورده است
لیک دست همتش چیزی نگیرد جز عنان
بس که با اعضای او دست حوادث خو گرفت
دشمنش را بعد مردن شانه گردد استخوان
خصم جاهش را که بی برگی بود سامان او
جغد باشد هم متاع خانه و هم پاسبان
دشمنش را بهره ای از دستگاه خویش نیست
شاخ یک جامه نمی پوشد ز زرهای خزان
خلق او را هیچ مکروهی نباشد ناگوار
بر دل آئینه عکس زشت کی باشد گران
بحر حلم او نگردد زابروی موجش ترش
گر شود طوفان مکروهات او را میهمان
کی شود آگاه از کنه کمالاتش سپهر
ساحل از دریا نبیند غیر بط ها در میان
آورد سیمرغ را صیاد معنی در قفس
گر بگنجاند حدیث شأن او را در بیان
در زمانش بس که دوران سازگاری می کند
مجرم اندر خانه ی زنجیر باشد میهمان
گر حدیث قدرتش از دل به سوی لب رود
رخنه اندر سد دندان افتد از تیغ زبان
وصف رای بی خطایش بر زبان گر بگذرد
ره نیابد در حریم گفتگو سهواللسان
سرفرازی با خود آوردست شمع بخت او
سربلندی در دل کان بود همره با سنان
رونق کار سپهر او داد ورنه پیش از این
ماهیش بی آب بود و دلو او بی ریسمان
آرزوی خاک پایش می کند دوران ولی
نرخ می پرسد همی مفلس ز کالای گران
تا همیشه کعبه ی اسلام سمت کعبه است
قبله گاه آرزو بادا جنابش جاودان
مسجدش کان کعبه ی ثانیست، تاریخش بود
(کعبه ی حاجات دنیا مسجد شاه جوان)
چون دل ارباب عرفان نور با عالم فشان
من نگویم کعبه ای، لیک اینقدر دانم که هست
جبهه ی اوتاد عاشق سجده ی این آستان
صفحه ی رخسار دیوار تو را تا دیده هست
تنگ آمد زاختلاط آینه آئینه دان
پرتو انوار تو چون عالم افروزی کند
صبح را گردد نفس انگشت حیرت در دهان
گمرهان را تا فروغت آتش منزل شده
گم نگردد در بیابان نیز راه کاروان
از صفا و نورپاشی دیده ی عالم تویی
پیش و پس صفهای طاعت از تو چون مژگان عیان
از سجود جبهه ی نورانی اهل صلاح
ای فضایت همچو صحن آسمان اختر نشان
گر نه صاحب خانه بردی قدرت خود را به کار
چون توان گنجاند چندین فیضرا در یک مکان
رایگان فیض سماوی را کجا داری قبول
طاعت مقبول بالا می فرستی پیش از آن
شکل محرابت کمان ابروی ایمان بود
وز دعای مستجاب آماده تیر از این کمان
مسجد اراینست، میزیبد امامش جبرئیل
خلوت روحانیون را شمع باشد بیدخان
داده یمن حرمتت جبریل را فیض حرم
سرنوشت ساکنانش نیست جز خط امان
زین محل فیض، هر حاجت که می خواهی بخواه
می توان صد دسته گل بست از یک گلستان
دست استاد قضاتا از رخامت ساخته
رو سفیدی ابد آماده شد از بهر کان
بحر پاکان تا در اجر این بنا گردد شریک
در لباس مرمری شد آب دریاها نهان
می توان کردن وضو از آب سنگ مرمرت
کعبه دیدستی که از سنگش بود زمزم روان
ای ستونت شمع کافوری به بزم اولیاء
منبر والات در رفع عملها نردبان
از فروغ مرمرت در نیت فرض عشا
می گذارم فرض صبح آید همیشه بر زبان
آسمان فیض را صبح سعادت پرتوی است
آفتاب روی نورانی طاعت پیشه گان
بر نمازت صورت اتمام، فایض تا شده
می برند اجزاش یک یک را به عالم ارمغان
با زمین هرگز عباداتت نمی شد آشنا
گر نمی آمد نمازت را تشهد در میان
نیست در وی حاصل اوقات اهل طاعتت
جز دعای ثانی صاحبقران شاه جهان
تقویت از بس که عهدش می دهد اسلام را
نام ضعف اعتقاد آخر برافتاد از جهان
توبه هم در لشگر عصیان نمی آرد شکست
قوت دین را ببین در پیری آخر زمان
این زمان از سجده یزدانست پیشانی کبود
هر سری کز صندل بت داشت سرخی نشان
در بنای خیر این سعیی که دارد همتش
حاصل کان جمله خواهد گشت آخر صرف کان
گرنه تعمیر جهان کردی به حکم معدلت
از برای کشت دهقان جا نماندی در جهان
کی زبحر مدحت او سوی ساحل می رود
گر ورقهای سفینه جمله گردد بادبان
در پناه قدرتش بازوی بی زوران قویست
تا به آن غایت که گوهر سفته گشت از ریسمان
کبک اکنون می کند از سینه ی شهباز پر
تا از آن سامان کند نقش و نگار آشیان
تیغ او آن روز در بازار شهرت جلوه داشت
کز نهیبش مغز شد خلوت نشین استخوان
تیر او در روی دشمن گفت پیغام اجل
شمع را هر چیز در دل هست آید بر زبان
گرچه هفت اقلیم را در قبض حکم آورده است
لیک دست همتش چیزی نگیرد جز عنان
بس که با اعضای او دست حوادث خو گرفت
دشمنش را بعد مردن شانه گردد استخوان
خصم جاهش را که بی برگی بود سامان او
جغد باشد هم متاع خانه و هم پاسبان
دشمنش را بهره ای از دستگاه خویش نیست
شاخ یک جامه نمی پوشد ز زرهای خزان
خلق او را هیچ مکروهی نباشد ناگوار
بر دل آئینه عکس زشت کی باشد گران
بحر حلم او نگردد زابروی موجش ترش
گر شود طوفان مکروهات او را میهمان
کی شود آگاه از کنه کمالاتش سپهر
ساحل از دریا نبیند غیر بط ها در میان
آورد سیمرغ را صیاد معنی در قفس
گر بگنجاند حدیث شأن او را در بیان
در زمانش بس که دوران سازگاری می کند
مجرم اندر خانه ی زنجیر باشد میهمان
گر حدیث قدرتش از دل به سوی لب رود
رخنه اندر سد دندان افتد از تیغ زبان
وصف رای بی خطایش بر زبان گر بگذرد
ره نیابد در حریم گفتگو سهواللسان
سرفرازی با خود آوردست شمع بخت او
سربلندی در دل کان بود همره با سنان
رونق کار سپهر او داد ورنه پیش از این
ماهیش بی آب بود و دلو او بی ریسمان
آرزوی خاک پایش می کند دوران ولی
نرخ می پرسد همی مفلس ز کالای گران
تا همیشه کعبه ی اسلام سمت کعبه است
قبله گاه آرزو بادا جنابش جاودان
مسجدش کان کعبه ی ثانیست، تاریخش بود
(کعبه ی حاجات دنیا مسجد شاه جوان)
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۳۵ - تاریخ وفات
مرغ روح خواجه آزادگان
چون شد آزاد از قفس مسرور باد
تربتش ز انوار رحمت تا بحشر
همچو چشم مهر و مه پرنور باد
نیکنامی همچو او عالم نداشت
نام نیکش تا ابد مذکور باد
سعی های پنجه اش در راه دین
یک بیک نزد خدا مشکور باد
پیشتر از خود فرستاد آنچه داشت
خانه عقباش ازین معمور باد
روز قتل شاه مردان از جهان
رفت و از این همرهی مغفور باد
بهر تاریخش از آن رو عقل گفت
(با امیرالمؤمنین محشور باد)
چون شد آزاد از قفس مسرور باد
تربتش ز انوار رحمت تا بحشر
همچو چشم مهر و مه پرنور باد
نیکنامی همچو او عالم نداشت
نام نیکش تا ابد مذکور باد
سعی های پنجه اش در راه دین
یک بیک نزد خدا مشکور باد
پیشتر از خود فرستاد آنچه داشت
خانه عقباش ازین معمور باد
روز قتل شاه مردان از جهان
رفت و از این همرهی مغفور باد
بهر تاریخش از آن رو عقل گفت
(با امیرالمؤمنین محشور باد)
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۱ - تاریخ شهادت صلابت خان
دلا دیدیکه تیغ جور گردون
چه زخم منکری زد بر جگرها
عجب زخمی که گردد کهنه هرچند
خلاند تازه در دل نیشترها
صلابت خان عزیز مصر دولت
که رویش بود عید دیده ورها
بگلزار صلابت کرد پرواز
چو شهبازی بخون آغشته پرها
ازین غم سربلندان همچو خاتم
ز زانو برنمی دارند سرها
بدامان صدف در این مصیبت
تمامی اشک حسرت شد گهرها
ز رویش پرتو روشن ضمیری
هویدا بود چون فیض سحرها
عجب نبود که گردد اشگ خونین
ازین غم در دل خارا شررها
سرایند ار حدیث این شهادت
شود پرخون دهان نوحه گرها
زدود دل جهان زانگونه پر شد
که شد بسته ره سیر خبرها
کنون کز غم شکسته پشت احباب
چو شاخ نخل پر بار از ثمرها
چنان باید فشاند اشک مصیبت
که پشتیبان شود بهر کمرها
بود تاریخ سال این شهادت
(کباب از ماتم او شد جگرها)
چه زخم منکری زد بر جگرها
عجب زخمی که گردد کهنه هرچند
خلاند تازه در دل نیشترها
صلابت خان عزیز مصر دولت
که رویش بود عید دیده ورها
بگلزار صلابت کرد پرواز
چو شهبازی بخون آغشته پرها
ازین غم سربلندان همچو خاتم
ز زانو برنمی دارند سرها
بدامان صدف در این مصیبت
تمامی اشک حسرت شد گهرها
ز رویش پرتو روشن ضمیری
هویدا بود چون فیض سحرها
عجب نبود که گردد اشگ خونین
ازین غم در دل خارا شررها
سرایند ار حدیث این شهادت
شود پرخون دهان نوحه گرها
زدود دل جهان زانگونه پر شد
که شد بسته ره سیر خبرها
کنون کز غم شکسته پشت احباب
چو شاخ نخل پر بار از ثمرها
چنان باید فشاند اشک مصیبت
که پشتیبان شود بهر کمرها
بود تاریخ سال این شهادت
(کباب از ماتم او شد جگرها)
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۶ - تاریخ فتح بلخ و بدخشان
شکر خدا را که یک توجه اقبال
زد دو گل فتح تازه بر دوران
همچو خدنگی که بگذرد زدو نخجیر
گشت بیک دفعه فتح بلخ و بدخشان
شاهد این فتح را رسد ز نکویی
گیرد اگر رونما ولایت توران
چون گهر فتح پادشاه زمانه
گوهر دیگر نه بحر دارد و نه کان
لشکر اقبال سرخ روی شد از فتح
رنگ زخون ناگرفته چهره میدان
والی بلخ از حدیث کردی و مردی
گشت ز گرد سپاه فتح گریزان
در عوض از دست دشمنت چه برآمد
اینکه ده انگشت خویش بدندان
ثانی صاحبقران و شاه جهان را
داده خدا بخت ملک گیر ز شاهان
عزت اقبال تو بمذهب افلاک
واجب و لازم بسان حرمت مهمان
از سر دشمن چو مایه یافت سنانت
یافتم آن روز معنی سر و سامان
خصم ترا سربلندی از سر زانوست
زانو کرسی کجا و تخت سلیمان
بسکه برو روزگار تنگ گرفته
دشمن تو در حصار رفته ز دامان
بر سر خوان مصیبتست همیشه
چشم عدویت ز اشک شور نمکدان
تخت بلندت چو یافت خلعت ایجاد
غالب مطلق خطاب یافت زیزدان
از صف اقبال شاه یکه سواریست
شعله که تنها زند بقلب نیستان
تا که نهیب صف سپاه تو دیده
چشم عدویت رمیده از صف مژگان
چون شود از شکل نعل اسب سپاهت
صورت دامی زمین عرصه توران
دانه شود قطره های خون عدویت
صید گرفتار او همه تن بیجان
فتح چنینت قسم خورد که ندیدست
همچو سپاهت ظفر پناه بدوران
فتح شود باغبان گلشن رزمت
معرکه از خون دمی که گشت گلستان
جامه سرخ ار نیافت نیست شکفته
تیغ تو در روز عید رزم چو طفلان
از پی تاریخ فتح قبة الاسلام
برد چو غواص فکر سربگریبان
رایت والی ملک پست شد و گفت
(بلخ مبارک بود بسایه یزدان)
زد دو گل فتح تازه بر دوران
همچو خدنگی که بگذرد زدو نخجیر
گشت بیک دفعه فتح بلخ و بدخشان
شاهد این فتح را رسد ز نکویی
گیرد اگر رونما ولایت توران
چون گهر فتح پادشاه زمانه
گوهر دیگر نه بحر دارد و نه کان
لشکر اقبال سرخ روی شد از فتح
رنگ زخون ناگرفته چهره میدان
والی بلخ از حدیث کردی و مردی
گشت ز گرد سپاه فتح گریزان
در عوض از دست دشمنت چه برآمد
اینکه ده انگشت خویش بدندان
ثانی صاحبقران و شاه جهان را
داده خدا بخت ملک گیر ز شاهان
عزت اقبال تو بمذهب افلاک
واجب و لازم بسان حرمت مهمان
از سر دشمن چو مایه یافت سنانت
یافتم آن روز معنی سر و سامان
خصم ترا سربلندی از سر زانوست
زانو کرسی کجا و تخت سلیمان
بسکه برو روزگار تنگ گرفته
دشمن تو در حصار رفته ز دامان
بر سر خوان مصیبتست همیشه
چشم عدویت ز اشک شور نمکدان
تخت بلندت چو یافت خلعت ایجاد
غالب مطلق خطاب یافت زیزدان
از صف اقبال شاه یکه سواریست
شعله که تنها زند بقلب نیستان
تا که نهیب صف سپاه تو دیده
چشم عدویت رمیده از صف مژگان
چون شود از شکل نعل اسب سپاهت
صورت دامی زمین عرصه توران
دانه شود قطره های خون عدویت
صید گرفتار او همه تن بیجان
فتح چنینت قسم خورد که ندیدست
همچو سپاهت ظفر پناه بدوران
فتح شود باغبان گلشن رزمت
معرکه از خون دمی که گشت گلستان
جامه سرخ ار نیافت نیست شکفته
تیغ تو در روز عید رزم چو طفلان
از پی تاریخ فتح قبة الاسلام
برد چو غواص فکر سربگریبان
رایت والی ملک پست شد و گفت
(بلخ مبارک بود بسایه یزدان)
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۵
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۴
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۲ - در وصف قصر پادشاهی
زهی دولتسرای آتش افروز
فروغ تو جهان را صبح نوروز
رخ افلاک را آئینه بامت
چراغ اختران روشن زجاهت
ز شأن تست گر چرخت ببالاست
بضبط مغز بالا پوست از جاست
نمود از رفعت شأنت عیانست
مگر خشتت ز خاک سر کشانست
گلت را خضر کرد دست آب پاشی
که تا باشد جهان پاینده باشی
بآن کرسی است از رفعت بنایت
که باشد طاق کسری خاکپایت
سعادت را عجب نقشی نشسته است
رخش بر آستانت نقش بسته است
زمین را سایه ات فیض الهی
گدائی در برت بهتر ز شاهی
بتعریفت سخن کوته کمند است
بلندی تو بر طاق بلند است
فلک در آستانت پرده داری
درت را اطلس او پرده واری
بگردون بسکه کردی آشنائی
محل جلوه ظل الهی
شهنشاه جهان دارای عالم
پناه اهل عالم تا بآدم
شهنشاهی که از فر خدائی
بگردون کرده قصرش خودنمائی
سجود در گهش بر جبهه دینست
بمژگان خاک رفتن فرض عینست
به پیش همتش در زیر افلاک
کف بگشاده ای دان این کف خاک
زعدلش دست مظلوم آنچنان چیر
که از سهم هدف ریزد پر تیر
همیشه باد از بخت مؤید
بتخت شاهی عالم مؤبد
نظر تا سوی این ایوان گذر کرد
زطاق آسمان قطع نظر کرد
برفعت چون کنم تعریف ایوان
گذار قافیه افتد بکیوان
ز بس بر رفته این ایوان والا
بگل خورشید اندو دست بنا
مصور چون درو صورت نگارد
ز زلف زهره موی خامه آرد
فراز مهر و مه طاقش کشیده است
که ابرو را مکان بالای دیده است
بیابد گر تماشائی در او بار
چو در حیران شود بر روی دیوار
بانداز جلایش صبح و خورشید
یکی آهار و دیگر مهره گردید
در اول پایه اش از خاک بگذشت
سرش زانسوی از افلاک بگذشت
تواضع پایه اقبال مندیست
بقدر خاکساری سربلندیست
در او شاه جهان مسندنشین است
کدامین سربلندی بیش ازین است
شهنشاهی که از احسان عامش
زمین را چون نگین بگرفته نامش
بعهدش آهو از شاخ گره گیر
گره واکرده از پیشانی شیر
زبیمش هر که چون شاهین جفا جوست
چو بهله خون ندارد در ته پوست
ضعیفان را قوی شد آنچنان کار
که باشد کاه پشتیبان دیوار
به نیرویش زموی خویش نخجیر
کشد زه بر کمان ناخن شیر
کبوتر گر بزنهارش درآید
تماغه از سر شاهین رباید
زدینداریش دست شرع بالاست
زقلب شرع اینمعنی هویداست
پناه دین درین ایام هندست
بعهدش قبة الاسلام هند است
چنان اسلام ازو گردیده محکم
که هندو زنده می سوزد ازین غم
نه هندو ماند و نه بتخانه در هند
نمی سوزد بجز پروانه در هند
طمع را همت او روی داده است
بلی دریا بسقا رو گشاده است
لبش در پاش و دستش گوهر افشان
نه با دریاست این همت نه با کان
همیشه باد درگاهش ز تعظیم
چون کعبه قبله گاه هفت اقلیم
فروغ تو جهان را صبح نوروز
رخ افلاک را آئینه بامت
چراغ اختران روشن زجاهت
ز شأن تست گر چرخت ببالاست
بضبط مغز بالا پوست از جاست
نمود از رفعت شأنت عیانست
مگر خشتت ز خاک سر کشانست
گلت را خضر کرد دست آب پاشی
که تا باشد جهان پاینده باشی
بآن کرسی است از رفعت بنایت
که باشد طاق کسری خاکپایت
سعادت را عجب نقشی نشسته است
رخش بر آستانت نقش بسته است
زمین را سایه ات فیض الهی
گدائی در برت بهتر ز شاهی
بتعریفت سخن کوته کمند است
بلندی تو بر طاق بلند است
فلک در آستانت پرده داری
درت را اطلس او پرده واری
بگردون بسکه کردی آشنائی
محل جلوه ظل الهی
شهنشاه جهان دارای عالم
پناه اهل عالم تا بآدم
شهنشاهی که از فر خدائی
بگردون کرده قصرش خودنمائی
سجود در گهش بر جبهه دینست
بمژگان خاک رفتن فرض عینست
به پیش همتش در زیر افلاک
کف بگشاده ای دان این کف خاک
زعدلش دست مظلوم آنچنان چیر
که از سهم هدف ریزد پر تیر
همیشه باد از بخت مؤید
بتخت شاهی عالم مؤبد
نظر تا سوی این ایوان گذر کرد
زطاق آسمان قطع نظر کرد
برفعت چون کنم تعریف ایوان
گذار قافیه افتد بکیوان
ز بس بر رفته این ایوان والا
بگل خورشید اندو دست بنا
مصور چون درو صورت نگارد
ز زلف زهره موی خامه آرد
فراز مهر و مه طاقش کشیده است
که ابرو را مکان بالای دیده است
بیابد گر تماشائی در او بار
چو در حیران شود بر روی دیوار
بانداز جلایش صبح و خورشید
یکی آهار و دیگر مهره گردید
در اول پایه اش از خاک بگذشت
سرش زانسوی از افلاک بگذشت
تواضع پایه اقبال مندیست
بقدر خاکساری سربلندیست
در او شاه جهان مسندنشین است
کدامین سربلندی بیش ازین است
شهنشاهی که از احسان عامش
زمین را چون نگین بگرفته نامش
بعهدش آهو از شاخ گره گیر
گره واکرده از پیشانی شیر
زبیمش هر که چون شاهین جفا جوست
چو بهله خون ندارد در ته پوست
ضعیفان را قوی شد آنچنان کار
که باشد کاه پشتیبان دیوار
به نیرویش زموی خویش نخجیر
کشد زه بر کمان ناخن شیر
کبوتر گر بزنهارش درآید
تماغه از سر شاهین رباید
زدینداریش دست شرع بالاست
زقلب شرع اینمعنی هویداست
پناه دین درین ایام هندست
بعهدش قبة الاسلام هند است
چنان اسلام ازو گردیده محکم
که هندو زنده می سوزد ازین غم
نه هندو ماند و نه بتخانه در هند
نمی سوزد بجز پروانه در هند
طمع را همت او روی داده است
بلی دریا بسقا رو گشاده است
لبش در پاش و دستش گوهر افشان
نه با دریاست این همت نه با کان
همیشه باد درگاهش ز تعظیم
چون کعبه قبله گاه هفت اقلیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲
یا غایة المقاصد یا منتهی المنی
یا اجمل المجامل یا اکمل الوری
کان المراد ذاتک من خلق عالم
لو لم تکن لما خلق الارض و السما
مقصود هر دو کون تو بودی از ابتدا
لولاک شاهدست بدین دعوی از خدا
مجموعه ی صفات کمالست ذات تو
معنی و صورتت شده مبدا و منتها
تشریف اصطفا ز خدا گر به آدم است
مقصود اصطفا نبود غیر مصطفی
شرح علو مرتبه ات لی مع اله است
یعنی ز خود فنا شده دیدم به حق بقا
دست تو بوددست خدا دریبایعون
منکر مگر که فهم نکرد اذ رمیت را
شیدای تاب حسن تو جان پیمبران
روشن ز مهر روی تو دل های اولیا
مرات حق نما به حقیقت تویی و بس
آئینه جمال تو باقی انبیاء
ظاهر به بی است حرف الف نزد عارفان
باقی حروف مظهر بی شد علی الولا
حرف الف به ذات اشارت بود ولی
بی احمدی که نیست جز او خلق حق نما
از آفتاب روی تو روشن جهان عقل
وز پرتو جمال تو عالم پر از ضیا
در شأن زلفت آیة واللیل نازلست
آمد قسم به روی تو والشمس والضحی
آنها که ساکنان مقام ولایتند
در راه فقر گشته به شرع تو رهنما
تا دیده ی دلم به جمال تو باز شد
با بحر نور جان اسیریست آشنا
بادا هزار جان گرامی فدای تو
ای بحر صدق و کوه صفا معدن وفا
یا اجمل المجامل یا اکمل الوری
کان المراد ذاتک من خلق عالم
لو لم تکن لما خلق الارض و السما
مقصود هر دو کون تو بودی از ابتدا
لولاک شاهدست بدین دعوی از خدا
مجموعه ی صفات کمالست ذات تو
معنی و صورتت شده مبدا و منتها
تشریف اصطفا ز خدا گر به آدم است
مقصود اصطفا نبود غیر مصطفی
شرح علو مرتبه ات لی مع اله است
یعنی ز خود فنا شده دیدم به حق بقا
دست تو بوددست خدا دریبایعون
منکر مگر که فهم نکرد اذ رمیت را
شیدای تاب حسن تو جان پیمبران
روشن ز مهر روی تو دل های اولیا
مرات حق نما به حقیقت تویی و بس
آئینه جمال تو باقی انبیاء
ظاهر به بی است حرف الف نزد عارفان
باقی حروف مظهر بی شد علی الولا
حرف الف به ذات اشارت بود ولی
بی احمدی که نیست جز او خلق حق نما
از آفتاب روی تو روشن جهان عقل
وز پرتو جمال تو عالم پر از ضیا
در شأن زلفت آیة واللیل نازلست
آمد قسم به روی تو والشمس والضحی
آنها که ساکنان مقام ولایتند
در راه فقر گشته به شرع تو رهنما
تا دیده ی دلم به جمال تو باز شد
با بحر نور جان اسیریست آشنا
بادا هزار جان گرامی فدای تو
ای بحر صدق و کوه صفا معدن وفا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵
وقت نماز ز عشق شنیدم عجب ندا
قد اذن الموئذن حیوا علی الفنا
ای دل بذوق زهر فنا نوش و غم مخور
بعدالفناء قد تجدالعز والبقا
گوید خرد که پر خطر است این طریق عشق
والله لا اخاف من الموت فی الهوی
گر پیش ازین جمال تو پنهان ز خلق بود
الان ذکر حسنک قد شاع فی الوری
کردی بنور خویش منور بصیرتم
حتی رایت وجهک فی کل مااری
مهر رخت ز پرده هر ذره ظاهرست
یا حبذا ظهورک فی صورة الخفی
بنگر جهان بدیده حق بین اسیریا
من نوره تنورت الارض والسما
قد اذن الموئذن حیوا علی الفنا
ای دل بذوق زهر فنا نوش و غم مخور
بعدالفناء قد تجدالعز والبقا
گوید خرد که پر خطر است این طریق عشق
والله لا اخاف من الموت فی الهوی
گر پیش ازین جمال تو پنهان ز خلق بود
الان ذکر حسنک قد شاع فی الوری
کردی بنور خویش منور بصیرتم
حتی رایت وجهک فی کل مااری
مهر رخت ز پرده هر ذره ظاهرست
یا حبذا ظهورک فی صورة الخفی
بنگر جهان بدیده حق بین اسیریا
من نوره تنورت الارض والسما