عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۵۹ - رقم مواجب آقا عبدالرزاق به یک دنبلی تبریزی
آنکه رزاق علی الاطلاق سبغت نعمه و سبقت رحمه. ذات اشرف؛
ما را واسطه رزق عباد و رابطه نظم بلاد کرده؛ بشکرانه این نعمت بر ذمت همت لازم داشته ایم که هر یک را از بندگان دیرین و چاکران ارادت آئین در آستان آسمان بنیان بانجام خدمت شتابد اضعاف نعمت دریابد.
من عمل صالحا فله جزاء الحسنی و سنزیده من امرنا یسرا.
عالیجاه نبالت پناه، شهامت انتباه، مقرب درگاه عبدالرزاق بیک که عمری در حضرت فلک رفعت، قامت خدمت خم و بسان قلم سرقدم کرده در دیوان انشاء بتقدیم مهام لایقه و ترقیم ارقام فایقه مشغول است و مکتوبات او در نظر ما مقبول؛ علاوه بر خدمت دفتر و فدویت بی مر، تاریخی مشتمل بر مآثر شاهنشاه عالم پناه و غزوات ما نگاشته و خاطر مبارک را از حسن رفتار و لطف کردار خود خوشنود داشته، در ازای این خدمت و عبادت و سزای آن قدمت و ارادت، شمه از مراحم خدیوانه و مکارم بی کرانه مبلغ فلان بر مواجب و مستمری او افزودیم. والسلام.
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۶۰ - رقم حکومت کریم خان کنگرلو
آنکه صانع کریم و حاکم حکیم باقتضای رحمت واسعه و حکمت ساطعه، ملک شهود را بفیض وجود ما تزیین داده و دست اقتدار ما را ببسط عدل و احسان و قبض جور و عدوان گشاده.
مالک الملک توتی الملک من تشاء، الی بیدک الخیر انک علی کل شیئی قدیر.
به شکرانه این نعم و آلاء پیشنهاد همم والا داشته ایم که بساط عدل و انصاف در اطراف و اکناف گسترده داریم، هر ملکی را حاکم عادل و عاقل و ناظم کافل و کامل برگماریم. نور احسان بر نوع انسان باهر و آیت عنایت بر ساحت هر ولایت ظاهر سازیم.
سنریهم آیاتنا فی الآفاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق
عالیجاه مجدت و نجدت همراه، صداقت و ارادت آگاه عمده الخوانین العظام کریم خان که در سفر و حضر و معروض خطب و خطر، ملتزم رکاب نصرت اثر بوده، حسن خدمت و صدق نیت و کمال فراست و فرو سیت و مراتب عدالت و عبودیت او مشهودخاطر اشرف گشته، در افتتاح سال فرخنده فال قوی ئیل خیریت تحویل، حکومت تومان نخچوان و ناحیه ولی الکش و ایل کنگرلو را بعهدة کفالت و کفایت اوموکول فرمودیم که بدقت تمام بنظم مهام و آبادی ولایت مشغول شده، با رعیت بعدل و انصاف رفتار نماید و از جور و اعتساف برکنار باشد و حوزه آن ملک را از تطرف و تفرق مصون و مأمون و ایل و رعیت را بفیض عاطفت و وصول مکرمت مستمال و ممنون سازد و بلده و نواحی را بیشتر از پیشتر بحلیه آبادی در آورد. مقرر آن که عمال خجسته اعمال و کدخدایان بلده و نواحی نخچوان و ریش سفیدان الخ.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۶۱ - رقم باشی گری و تیول میرزا جعفرخان مهندس باشی
آنکه مهندس نظام قدر و محاسب مهام بشر که طاق نه رواق گردون بی قائم و ستون افراشته و تدبیر مصالح املاک بتدویر دوایر افلاک مقرر داشته، ذات اشرف ما را واسطه نظم دین و دولت ورابطه جمع شرع وشوکت کرد وضبط ثغور اسلام وجبر کسور انام را بعهدة اهتمام ما سپرده، بر ذمت همت ما بحکم شرع مطاع و فرمان واجب الاتباع، تمهید نظامی رایق و تجدید قراری لایق، که موجب رضای خالق و عصام خلایق شود؛ لازم آمد تا مقلدان شریعت غرا و متقلدان سیف غزا در اجتهاد ادآب جهاد مستبد، بر مقابله و مقاتله اعدای دین مستعد گشته؛ شوکت اسلام از صدمت خصام مصون و حوزه ملک از مداخلت شرک مصون آید. فعلی هذا هر که رموز قتال و رسوم جدال را بقانون نظام متین و آئین دین مبین بهتر و برتر داند و دارد و شرط جهاد و دفاع و ضبط بلاد و بقاع را بطرح و طرز سدید سزا و بجا آید و آرد، فزون از حد و حساب منظور نظر عاطفت نصاب آید. عالیجاه فطانت و فراست انتباه سلاله السادات العظام میرزا جعفر مهندس که در بدایت جوانی حسب الاشاره بتحصیل هندسی و ریاضی و تکمیل آداب نظام بمملکت انگلیس مأمور شد، پس از مدتی که حصول علم مأمور برا حایز بحضور باهرالنور ما فایز گشت، او را در علم و عمل بر وجه اتم و اکمل آزمودیم، فی الحقیقه در حساب و هندسه که بفنون ریاضی و تعیین قلعه و سنگر و ترتیب لشکر و معسکر کامل و ماهر بود و ذهن و قادش و فکر نقادش در حل اشکال ریاضی بر مفترعات اقلیدس و مخترعات بطلمیوس غالب و قاهر، در ازای این حسن تعلم بر همگنان تقدم یافته، مهندسین سرکار اشرف را باشی و خدمات شایسته از او ناشی گشته، مقرر داشتیم از این حسن تعلیم مستوجب مزید احسان و تکریم آید، متوجهات قریه فلان را در هذه السنه فلان بموجب تفصیل بتیول ابدی و سیور غال سرمدی عنایت فرمودیم الخ.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۶۲ - نامة ولیعهد مبرور به سلطان روم
الحمدالله الذی اید الحق و شیدالدین والف بین قلوب المسلمین و لو انفقنا ما فی الارض جمیعا و اجتمعت الجن و الانس و لوکان بعضهم لبعض ظهیرا لم تالف قلوبهم و لم تکشف کروبهم لکن الله الف بین قلوبهم و سهل صعب خطوبهم انه عزیز حکیم و بعباده روف رحیم.
پاکا، ملکا، ملک جان ها آن تست و جمله دلها بفرمان تو.
سر پادشاهان گردن فراز
به درگاه تو بر زمین نیاز
پادشاهی ترا سزاست که شهنشاهانت بنده اند و خداوندانت پرستنده. صلح و جنگ شهریاران و نام و ننگ تاجداران و قبض و بسط ممالک و امن و خوف مسالک جمله در دست قدرت تست و مسبوق مشیت تو.
لک الحمد علی ما اولیت من نعمک و اسبغت من کرمک و نشرت من رافتک و بشرت من رحمتک والصلواه علی نبیک و ولیک و اصحابه و اعقابه والسلام.
اما بعد بر پیشگاه اعتاب مستطاب اعلی، جناب عرش مآب، قدس نصاب، قدرت و شوکت انتساب، ملک خدای عدل فزای، حکمروای ظلم زدای، شهریار کشورستان، شاهنشاه شاه نشان، آفتاب ملک و دولت، آسمان باس و صولت معزالدوله والدین، مجن الاسلام والمسلمین، سلطان البرین و خاقان البحرین، خداوند بخت و تخت و افسر، عم اعظم اکرم افخم تاجور، سلطان محمود خان، لازالت عماد دولته عالیه و اعلام شوکته سامیه معروض و مرفوع میدارد که دیرگاهی بود که این مخلص خالص الفواد را دیده امید و امل بمفاوضات آن حضرت گردون محل، روشنائی نیافته و آفتاب الطاف عم تاجدار، بر ساحت احوال مخالصت شعار نتافته، راه آمد و شد عرایض و مفاوضات بکلی مسدود بود و از هیچ باب طریف نجاح و سبیل تفحتی مشهود نمیشد. ازین رهگذر خاطر ارادت ذخایر زایدالوصف آشفته بود و غنچه دل عقیدت منزل به هیچ باد صبا و نسیم سحر شکفته نمیگشت، تا در این اوقات از احسن اتفاقات امر سلم و التیام دو دولت ابد فرجام، سمت حصول و انجام یافت و آنچه مکنون و مکمون ضمیر صداقت سمیر بود، از پرده غیب جلوه ظهور نمود و عالیجاه رفیع جایگاه، جلادت و ارادت آگاه، بسالت و نبالت همراه، صداقت و صرامت پناه، مقرب الحضرت العلیه، قاسم خان سرهنگ پیادگان نظام از درگاه اشرف اسنی بخرگاه امجد اعلی روانه میشد، این مطلب رااحسن وسایط و اقرب وسایل دیده بتحریر این ذریعه ارادت و ودیعه مبادرت ورزید وضمنا بعرض اعتاب سلطنت مآب میرساند که: مجاهد این خالص الفواد در پاس حدود دو دولت قوی بنیاد و مساعی جمیله که ر اتفاق و اتحاد این دو حضرت شوکت نهاد نموده، البته از خارج بعرض عاکفان اعتاب جلال رسیده و معلوم فرموده اند که این مخلص در خدمات حضرتین بی تفاوت، لازمه کوشش و اهتمام دارد و مابین عم و پدر در راه و رسم فرمان وطاعت؛ فرق و تفاوت نمیگذارد و خود را درین سرحد که متوقف و متمکن است گماشته حکم هر دو دولت میداند و برداشته لطف دو حضرت میخواند و در همین سال خجسته فال سعی و تلاشی که در امر مصالحه دولتین و رفع فساد مملکتین نمود و سبقتی که در گفتگو از این طرف و آدمی که بالابتداء از این دولت بازنه الروم فرستاد، یقین است که تا حال معروض و اقفان درگاه اقبال شده است و صدق نیت و خلوص عقیدت و صفای قلب و صلاح جوئی اولیای این دولت از همین رسل و رسایل که بارزنه الروم رفته و آمده وسبقت ها و محبت ها و بی مضایقه گی ها که از این طرف بعمل آمده چنان نیست که بر رأی ممالک آرای همایون ظاهر نشده باشد. اوضاع واقعه مدینه ارزنه الروم هم، لاشک تاحال بر ضمیر منیر آفتاب، تاثیر اعلی پوشیده و پنهان نخواهد بود.
جام جهان نماست ضمیر منیر دوست
اظهار عرض حال در آنجا چه حاجت است
چشمداشت دولت ایران این بود که در ضمن این مصالحه مبارکه نوع اتحادی مابین شهریاران تاجدار و دولت های دایم القرار در نظر دوست ودشمن و دور و نزدیک جلوه کند که مایة مزید بیم وامید اولیا و اعدای دولتین و کمال اطمینان واستظهار سرحد نشینان مملکیتن باشد و حال از قراری که بنظر مبارک آن عم تاجور خواهد رسید، درین قرارنامه جدیده مطلقاً فصلی در این باب مرقوم نشده، رجال ستوده خصال آن دولت بی زوال علم الله تعالی چه مصلحت دیده اند که درین امر اهم که مایة خیر عام و صلاح کل اسلام است، بالمره ساکت شده سهل است که در بعضی از شروط و مواد از ذکراسم این دولت و ملاحظه شان این شوکت و گزارش این امر مملکت بکلی غفلت نموده، هرجا بالمثل خواهش بسیار جزئی از این دولت پذیرفته باشند بلفظی ناسزا و طرزی ناپسند ادا کرده اندکه ناپذیرفتن آن هزار باره بر این طور ذکر و بیان تفضیل و رحجان داشت.
و بالجمله بعدها که مضمون قرارنامه ارزنه الروم در پایه تخت بلند و ذروه اعتاب ارجمند سلطنت قاهره ایران بعرض رسید و از اوضاع امور محاورات و مشاورات و سایر واقعات آنجا استحضار ملوکانه حاصل شد، از این رهگذر که هر دو دولت اسلام در حقیقت یکی است و نه تفاوتی در میانه نیست و احترام آن حضرت اسعد امجد اعلی در هر حال ملحوظ و منظور است، امضاء نامة ممهور و مفصل مصحوب مقرب الحضرت قاسم خان انفاد داشتند و در فصول کلیه و اصول مهمه به هیچ وجه گفتگوئی نفرمودند و تجدیدی نکردند وچون اول انعقاد عهد صلح و بدایت افتتاح راه دوستی بود تحمل و سکوت در امثال این امور را اولی دیدند ولیکن این خالص الوداد صافی ضمیر، که خود را بی ملاحظه فرق و توفیر، نیک خواه و ارادت کیش هر دو دولت میداند، با اذن دولت ابد مدت در عالم صدق و ارادت عرضه میدارد که: اعلیحضرت شاهنشاه جم جاه ایران را از آن حضرت اعلی وشوکت اسنی، چشم مهر و برادری است و این دولت ابد توامان از آن دولت حاوید نشان، توقع موافقت و یگانگی، این مخالصت گستر هم النفات عم اعظم اکرم تاجور را سرمایه سود صلاح دنیا و آخرت خود میشمارد و بر خدا ظاهر است که به هیچ وجه من الوجوه از این طرف مطلبی و طمعی و غرضی نیست، مگر همین که اولیای آن دولت در عالم دوستی و موافقت فرقی بین الدولتین نگذارند وبا خود دانند و از خود شمارند و هر جا غائله حرف و گله میان آمده از همین رهگذر بوده که دراین باب خلاف توقعی ظاهر شده. بالمثل در ماده اولیه قرارنامه، قیودی که در باب کردستان و سمت بغداد کرده و در ماده ثالثه قراری که در باب سبیکی و حیدرانلو داده اند، اگر قلب پاک صاف و عرق عدل و انصاف عماکرم تاجدار حکم باشد حسب الواقع معلوم و مفهوم خواهد شد که عرایض این اخلاص مند بی جا و بی جهه نبوده، بحمدالله شهریاران تاجدار دو برادرند و برابر و دولت های دایم القرار یک جهتند و یگانه و ممالک جانبین اسلامند و در ذمه اسلام، با وصف این امور ملاحظه این فرق و تفاوت ها از چه راه است، اگر واقعا هر که از دولتی روگردان شود و بدولت دیگر متوسل شود و استرداد آن باکراه و اجبار بی رضا و اختیار موجب نقص شان و کسر شوکت تاجداران است، بایست در همین باب ملاحظه شان هر دو دولت را بالمساوات و بالمصافات نمایند و اگر تصاحب این گونه فراری و متحیر و متوسل باعث بی نظمی ممالک و ناامنی مسالک و اختلال سرحدات و بی اقتداری سرحدداران خواهد شد باز بایست مصلحت جانبین ورفع مفاسد مملکتین را بیکسان در نظر گرفته باشند.
اولیای دولت قاهره ایران برای تسهیل عمل و تقلیل زحمات آن دربار گردون محل، مضایقتی از این که این گونه اشخاص را باجبار بگیرند و بدهند یا بی اجبار نگیرند یا هر که اینجاست یا هر که آنجاست مبادله و معادله نمایند، یا بقانون مستمره ایام واعوام ماضی و راضی شوند ندارند و هر شق ازاین شقوق که مرضی ومقبول خاطر سعادت مشمول عم اکرم افخم تاجدار است همان را عین صلاح و فلاح می دانند و بالطاف کریمانه و انصاف ملوکانه آن حضرت واقف و مستنظهر میباشند.
دیگر بتاج و تخت همایون و فروبخت افزون آن حضرت سپهر بسطت، قسم است که منظور از این عرض ها و شروح و تفصیل داد و ستد چند خانه ایل و رفت و آمد چند نفر کردی است و این نتکه بر رأی آفتاب ضیاء، روشن خواهد بود که امثال این امور را چندان قابلیت نمیباشد که از دولتی قویم بدولتی قدیم اظهار شود. بل که مقصود با لذات و علت غائی ذریعه نگاری و خواستاری این خالص الفواد همین است که خواه درین باب و خواه در سایر مواد فرق و توفیری مابین دولتین علیتین نباشد؛ بنای خوب با این دولت موید و مشید بگذارند و با این واسطه امری که موهم برودت و کدورت باشد واقع نشود. دیگر امر و اختیار با عم اکرم تاجدار است. همواره بصدور مفاوضات مشفقانه و رجوع مهمات اتفاقیه خاطر اخلاص مفطور را خرسند و مسرور سازند. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۶۳ - نامة خاقان مغفور به سلطان روم مصحوب قاسم خان سرهنگ
شکر وسپاس منت خدای را که بار دیگر باب رحمت بر روی اهل اسلام گشود و نظر رافت بر تابعین سید انام انداخت و ملک اسلام را از وصمت انقلاب مصون ساخت. کار ملک و دین بکام شد، تیغ حرب و کین در نیام رفت. دل های رم دیده رام گردید، روزگار آشفته آرام پذیرفت. درهای مراودات از دو دولت باز و مرغان مراسلات در پروازند.
فالحمدالله علی عظیم نعمته و عمیم رحمته و الصلواه علی نبیه النبیه و رسول الوجیه الذی عرف الحق و الدین و اجمع کلمه المسلمین و علی آله و اصحابه المتوسلین با عتابه والسلام.
اما بعد: بر رأی مهر ضیای خسرو ملک فزای کفرزدای، شاهنشاه اسلام پناه، الغازی فی سبیل الله، شهریار عادل دل، فرخ رخ، تاجدار واکف کف، موید یدمهر سپهر، فضل کوه شکوه بذل، بدر قدر و بها، اوج موج سخا، سماء سماح وجود، سنای سینای وجود، دانای خیر و شر، دارای فخر و فر، برادر معظم مظفر، سلطان البرین و البحرین، خادم الحرمین الشریفین سلطان محمود خان که تا جهان است با اختر سعد قرین و با شاهد کام همنشین باد؛ مکشوف و مشهود میدارد که چون تربیت عالم تکوین بتالیف و امتزاج طبایع مختلفه المزاج منوط و مربوط است و انتظام جهان جز به ایتلاف وارتباط جهانیان ممکن و مقدور نیست و هرگز در عین مهر و الفت از غوایل خلاف وکلفت، مصون ومامون نمیتوان زیست، حکمت جناب کردگار شوکت ملوک روزگار را مایة ربط و ایتلاف خلق و رفع اختلاف امر کرد و معاشر ناس را که ودایع خاص او بودند بدست قدرت وحکمرانی و فرط رافت و مهربانی ایشان سپرد و در هر عهد و عصر که باقتضای اختلاف طبایع، غایله خلافی بین الودایع ظاهر و واقع شد، بحسن تدبیر و سلوک و سلاطین و ملوک دفع و رفع فرمود.
اما درین عهد میمون مسعود که چاکران اعتاب این دو دولت و حافظان اطراف این دو مملکت را در بین کمال مهر و خوشی اسباب رنجش و ناخوشی فراهم آمد و یک چند آثار آشوب و اطوار ناخوب در بعضی از ثغور بظهور رسید، باز فضل جناب باری یاری کرد و باطن پاک خواجه انام یاوری و مددکاری نمود تا بحسن تدبیر اولیای دولتین رفع نزاع و خلاف بین الحضرتین بعمل آمد و سلم و اسلام و امن و امان دیگر باره موافق و معانق شدند. نوایر جنگ و کین که در ممالک مسلمین مضطرم و متقد بود، منطقی و منفقد گردید وکلفت ها بالفت و کاوش ها بسازش مبدل گشت. اسم تخالف از میان رفت، رسم تحالف در میان آمد، جنگ و نفاق رخت سفر بست، صلح و وفاق تشریف قدوم داد. ادای رسوم تهنیت از دو جانب لازم افتاد و تجدید عهد مراسلت بر دو حضرت واجب آمد. لهذا درین عهد خجسته و زمان فرخنده که طرح عشرت افکنده و بیخ غم ها برکنده بود، عالیجاه رفیع جایگاه جلادت و ارادت پناه، بسالت ونبالت همراه، صداقت و صرامت انتباه، مقرب الحضرت العلیه قاسم خان سرهنگ پیاده نظام را که تربیت یافته این دولت ابد دوام و تجربت کرده خدام بلند مقام است، از طرف دوستانه این دولت بجانب ملوکانه آن حضرت ارسال و بنظم سلک و ربط عقد این نامة محبت ختامه تجدید عهود و مراودات قدیمه و تاکید رسوم معاهدات قویمه نموده و ضمنا نگاشته خامة مودت علامه میسازد که اگر چه این چندگاه نفاقی ظاهر در میانه سرحدداران بهم رسید بحمدالله وفاقی باطن دوستداران بود که با وصف آن ایام خلاف را مجال امتدادی نمیشد و شعله مصاف را مکان اشتدادی نمیبود، بل بمنزله شعله خار بود که بتندی سرکشی کند و بزودی خاموشی پذیر و کفی بالله شهیدا که معتقد محب مهجور جز این نیست که این خود از جانب قدس عزت مبنی بر این نکتة حکمت بود که مستظلان این دو دولت که این خود از جانب قدس عزت مبنی بر این نکتة حکمت بود که مستظلان این دو دولت بی زوال را که سالیان دراز در مهد امن بوده و در ظل فضل آسوده اند، نسیان و غفلتی که لازم ازمان راحت و دوام فراغت است طاری نگشته، نوع آگاهی و فرط انتباهی حاصل شود که قدر امن و رفاه دانند و شکر و حمداله کنند و جنس التیام دولتین اسلام را که بنقدجان خریدار آیند و من بعد نعمت موالات را بقلب مبالات از کف ندهند. علم الله تعالی که این دوست صادق الولا بملاحظه همین دقایق و نکات لسانا و جنانا از آنچه رفته و گذشته است باکمال تسلیم و رضا در گذشته خواست خدا را هرچه بوده و شده عین خیر و صلاح کل میداند و خاطر خود را کیف ماکان بواقعات ایام ماضی خورسند و راضی میدارد و حال و بالفعل بقدر مثقال و ذره و مقدار خردل و قطره از آن دولت پایدار گله و شکوه در دل ندارد؛ سهل است که قبل ازین هم مهر و برادری آن دوست اعلی گهر، گنجایش چیز دیگر در دل مهر منزلت محبت پرور نگذاشته بود و الان کماکان مهر مهر آن برادر را از قلب مودت جلب برنداشته، محبت و اخوت آن جناب اعلی را با تمام مال و ملک دنیا برابر میشمارد و این واقعات جزئیه را در جلب آن گوهر عزیز بسیار بی وقع و ناچیز دیده به هیچ وجه در نظر اعتنا نمیآرد.
محبت بیشتر محکم شود چون بشکند پیمان
شکوفه اول افشاند نهال آنگه ثمر گیرد
امیدوار است که همین پریشانی جزئی که چند روزی در حدود مملکتین حادث شده، عاقبت باعث جمعیت کامل وامنیت کلی شود و بدین واسطه نوع تاکیدی در امور دایره بین الجانبین بعمل آید که روز بروز مراتب اتحاد و اقتدار دو دولت پایدار بیفزاید. چنان که در باب عهود سابقه و شروط سالفه دولتین که بمرور ایام و کرور شهور و اعوام فی الجمله اختلاف یافته بود و این ایام خجسته که عهد مصالحت بتازگی و مبارکی بسته شد، تجدید نظری رفت و باهتمام اولیای دولتین مزید انتظام و استحکام یافته و تنقیه امضای فصول را مفصل و ممهور مصحوب عالیجاه جلادت همراه مقرب الحضرت قاسم خان، ارسال آن حضرت مسعودنموده جزئی خواهشی که در عالم مهر و محبت و برادری بود اظهار آن را بفرزند اسعد ارشد بی همال، نهال دوحه دولت واقبال، ولیعهد دولت ابد مدت بی زوال، نایب السلطنة القاهره الباهره، عباس میرزا ایدالله بعونه و وقفه بفضله و منه، محول و مفوض داشت و چون فرزند معزی الیه در حقیقت فرزند هر دو دولت و پیوند هر دو حضرت و حافظ ثغور هر دو مملکت است و در عهد صبی و سن شباب تا حال متجاوز از بیست سال است که اوقات عمر و جوانی را بجای عشرت و کامرانی با کمال رنج و تعب صرف ثغور اسلام کرده وبکرات و مرات در معارک مجاهدات نقد جان را وقایه دین پاک سید انام نموده در همین اوقات مساعی جمیله و مجاهد مشکوره در انعقاد مصالحه دولتین و التیام اهالی جانبین مبذول داشته و هرگز در تقدیم مهام حضرتین تفاوت و توفیر نگذاشته، دور نیست که در دولت اسلام شایسته اعتنا و احترام باشد ومهمی که از روی صدق و خلوص و عقیدت بعرض دو حضرت ابد مانوس رساند و بعز امضای عم و پدر و شرف قول دو داور تا جور مقرون گردد و دیگر آن دو برادر مهرپرور مختار است و از این محبت سیر همین قدر اظهار کافی است و زیاده حاجت تکرار نیست پیوسته حقایق نگار صور حالات و مهمات باشند.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۷۷ - مکتوبی است که قائم مقام از آذربایجان به آصف الدوله نوشته
خداوندگارا، صاحب اقتدارا: امیدوارم که جناب اقدس آلهی روز بروز بر شوکت و اقتدار و حشمت و اختیار شما بیفزاید، ساحت احوال ماها همه نمونه شبستان بود، رقیمه کریمه مانند شمع، پرتو وصول بجمع انداخت فی الحال رونق گلستان یافت.
یارب این آتش که در جان من است
سرد کن زانسان که کردی بر خلیل
خدا را شکر که بیمن و توجه خداوندگار اعظم کارها آسان شد، آتش ها گلستان گردید، نظرعلی خان آمد فرامین همایون را رساند. مراحم و مکارم شاهنشاهی را در محافل عام ومجالس خاص تقریر نمود. نواب نایب السلطنة در فکرت و حیرتند که چگونه در مقام تلافی و تکافی این اشفاق و عواطف بر آیند.
کمترین دست بدعا برداشته متوسل ببواطن اجداد طاهرین هستم و از فخر و شعف در پیراهن نمیگنجم. این چاپار بتعجیل روانه شد که خبر ورود ایلچی را بشما برساند، فرصت نیست که تفصیلی در جواب مطالب مرقومه خداوندگار داده شود.
روز شنبه دو ایلچی از اینجا راه میافتد تا قزوین خواهد آمد، آنجا ان شاءالله مهماندار شما باید برسد؛ آدمی بفرستند که بدستورالعمل محمدحسین خان رفتار کند و خلاف خواهشی در راه ها برای ایلچی نشود تا بخاکپای اقدس همایون برسد.
نواب خسرو میرزا را با وصف آن رفتار که بگریبادوف شد نوعی اعزاز نمودند که به هیچ شاهزاده فرنگستان نشده بود، تلافی آن را ان شاءالله تعالی شما باین ایلچی که آمده است بفرمائید؛ آدم بسیار خلیق صادقی است، مفسد وبد ذات و متفرعین نیست؛ بخصوصه با شما طوری معتقد و مخلص شده که فوق آن ممکن نیست؛ البته کاغذ و تعارف سرکار در راه ها باو برسد بسیار بجاست. اگر فرمانی بسرافرازی او یا محمدحسین خان که او ببیند صادر شود و بداند که مراحم شاهنشاهی شامل حال اوست نورا علی نور خواهد بود.
امیدوارم که در قم وکاشان وشهرهائی که عرض راه است از تعارفات و گرمی وخوش زبانی که خرجی ندارد و مایة امتنان میشود مضایقه نشود؛ استقبال او را هم قدری خوب تر قرار بدهید؛ منزل ومکانش را البته خوب خواهید فرمود، هر روزه تا آنجاست التفاتی، یادبودی از شما باو بشود بسیار خوب است.
منظور نظر نایب السلطنة روحی فداه این است که حسن سلوک با اینطوری شود که رفع بدنامی گریبایدوف باشد، معلوم شود که بدی ها از همراهان او بوده والا دولت قاهره ایران مهماندوست وغریب نواز میباشند.
خبری تازه که قابل عرض باشد نیست مگر این که نواب خسرو میرزا این روزها وارد تفلیس میشود وغراف پسقویچ بفورت مارشلی رسیده، این روزها میرود و میگوید که زود خواهم آمد الله اعلم.
سلطان محمود هم حاجی ملاشریف ایلچی این دولت را بسیار بسیار خوب راه انداخته این روزها بوان میرسد و نامة مشعر بر کمال رضامندی از موافقت های شاهنشاه وهمجواری دولت ایران میآرد. وزیر بغداد هم بالیوز انگلیس را نزد ایلچی واسطه کرده که ایلچی شفاعت اورا در حضرت والا نماید. سلیمان بیک که از سلیمانیه فرار نمود در زهاب جا دادیم؛ خودش با پسرش این روزها وارد میشوند و ان شاءالله امر او ومحمود پاشا طوری که صلاح دولت قاهره باشد قرار خواهد گرفت و زحمت های نواب مستطاب والا درین جمع ضدین که روس و عثمانلو بالمثل هر دو راضی و شاکر باشند و محمود سلیمان و میررواندوز و وزیر بغداد هر چهار با اختلاف آرا بامیدواری راه بروند البته بر رأی عالی مخفی نمیماند. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۸۴ - نامة ای است که قائم مقام از سرخس به مشهد نوشته است
صاحبا نه ملکا هم نه، چرا؛ ز آن که ترا
مدحت از وصف برون است نه جای لقب است
دستخط شریف در زمانی که قلعه یاغی گرفته شده بود و مال سرکشان کربلا بتاراج قشون رفته رسید. جای ماها در زیارت خالی بود و جای شما در نهب و غارت. متاع کفر و دین بی مشتری نیست.
شکر خدا کنید که امروز جامع حسنات دنیا و آخرت شمائید لاغیر، و خسرالدنیا والآخره مائیم وبس. یا رب از مادر گیتی بچه طالع زادم؟
همه حسنات یک طرف و صحبت های آقا محمدحسن یک طرف؛ که روح است و روح از مهاجرت او مانند صید مذبوح. یا بوم علی الغریب نوحوا نوحوا. آه از مهرک سلیم و لحن و نوای این تصنیف. خدا بر استخوانش گل دماناد! این ها یادهای زمان جاهلیت است که بقول احوض بن محمد.
ولت بشاشته واصبح ذکره
شجنا یعل بافواد و ینهل
اما امروز روزگار پیری است. شعف و اهتزاز امثال بنده نه بتار و آواز است و نه منصوری و شهناز. بلی پیشرفت کارهای دولت پادشاه و تکریر و توالی فتوحات حضرت ولیعهد روحی فداه پیر و جوان نمیفهمد. ای محتسب از جوان چه خواهی؟ شادی فتح سرخس بنده را با قد خمیده برقص میآورد. بچها از نمل صورت خود برنجند نه حمل هیولای غیر. سبحان الله! عجب عالمی است، پنج ششهزار مرد و زن، درشت و خورد، همه شیعی واثنی عشری اسیر پنج شش هزار ناصبی ومحارب بودند و به فاصله دو ساعت قدرت آلهی ظاهر و نور بر ظلمت قاهر شد وکار بعکس اتفاق افتاد، اسیرها خلاص شدند و خلاص ها، اسیر، بنده ها خواجه شدند و خواجه ها بنده.
یک قوم را ز تارک برداشتند تاج
یک قوم را جواهر بستند بر جبین
تبارک الله الذی بیده الملک؛ توئی الملک من تشاء و تنزع الملک ممن تشاء و هو علی کل شیئی قدیر والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۸۶ - نامة ای است دوستانه
به صد دفتر نشاید گفت شرح درد مشتاقی
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنی ها گفتمی
مدتی است که خامة عنبرین شمامه وقایع نگار بلاغت شعار، رسم فراموشکاری پیش گرفته، یاد یاران قدیم و مخلصان صافی چنان نمیکند. یاد یاران یار را ممنون کند، میمون بود پینکی سحرهای رمضان است که خبط و خطا در تحریرات میشود رحم الله الجلایر.
شب مهتاب کاغذها نویسد
کند هر جا غلط فی الفور لیسد
بحث خواهید داشت که چرا با این قلم جلی نوشته ام، بلی وارد است؛ اما از تحیر شب ها تا صبح غافلید، که شما در اروسی شمالی استراحت داشتید و بنده تا وقتی که مراد برای وضو بر سر حوض می آمد نشسته بودم. تغییر قلم هنگام کلال و خستگی مثل عوض کردن اسب های یدک است در طول منزل ها و امتداد مسافت ها. آلان طوری بی خواب و بی تایم که اگر نه شوق شما بود یک حرف نوشتن قادر نبودم.
همچو انعام تا کی از خور خواب
نوبت فاتحه است والانعام
امان از خستگی و بی خوابی که رمضان هم علاوه علت شده، آلان هلاکم، کاش آن قدر شاعر و قادر بودم که یک حزب قرآن تلاوت کنم، یا دعای سحر بخوانم، بالمره و سلک غافلین نمانم. پس فردا باید مرد، این ماه رمضان هم گذشت و هیچ کار نکردیم بقول زهیر مصری:
ذالعام مضی ولیت شعری
هل یحصل فی رضاک قابل
عمر کوته بین و امید دراز، خدا وجود شما را بسلامت دارد. ان شاءالله تعالی مخلص مهجور را در لیالی قدر از خاطر فراموش نفرموده اید.
مگر صاحبدلی روزی برحمت
کند در حق این مسکین دعایی
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۹۷ - یکی از رقعه جات است که در خصوص آقاعلی رشتی نوشته
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
بلی مصاحبت یاران صادق و دوستداران موافق یعنی آقاعلی نعمتی است که قدر آن را ندانند.
ای هم نفسان که پیش یارید
این شکر چرا نمیگزارید
قوم موسی در وادی تیه که مائده آماده و نعمت موجود و کباب بی آتش و دود، از جانب رب ودود میرسید؛ قدر آن را ندانستند، شکر آن نگزاشتند. خواهش بصل وثوم کردند و عدس وفوم خواستند، لاجرم نوبت تغییر نعمت رسید و اشرف و اخس مبدل گردید. در این صورت قدر صحبت آقاعلی را خوب باید دانست و شکر باید کرد والا آماده بمصاحبت آقا عمری باید شد. وقنا ربنا عذاب الناره. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۱۱۷ - هو معلوم نیست به کی نبشته است
قبله گاها! ابوی مقاما: مرقوم داشته بودید که خدا کشتی آن جا که خواهد برد. فرمودند: راست گفته اید؛ چرا که کشتی ما را در دریای جنگ رومی خدا خواست و برد والا از ما بیشتر هیچ کس حامی دولت روم نبود و به هیچ خاطر نمیرسید که ما خود باین شدت متصدی کفایت رومی شویم، چون خواست خدائی بود عنان اسب ما بدست قدرت ازلی این طرف گشت و پیغام های شما و اصرار محمد آقا رو باین طرف نتیجه بخشید نه آن طرف؛ لکن حالا هم باز منظور ما جز این نیست که تا توانیم رشته صلح را از دست ندهیم و تا ممکن است باز آخر این کار را بصلح و صلاح ختم کنیم؛ چرا که مشغول شدن ما و رومی بهم باعث فراغت کفره روس است که دشمن هر دو دولت است و مزید احتیاط هر دو طرف ازو میشود و در حکم آن است که ما خود العیاذبالله باعث ضعف اسلام و قوت کفر شویم. لهذا لازمه سعی داریم که ان شاءالله درین سفر بزور بازوی غازیان مظفر عهدنامه جدیدی مبسوط و مضبوط در مصالحه دولتین ببندیم و ایلچی بزرگ آنها را با تحف و هدایا بدربار دولت همایون بفرستیم و بفضل و عنایت خدا و باطن ائمه هدی قوت اسلام را از دو طرف زیاد کنیم. لکن هرگاه غرور و نخوت رومی زیاد باشد ناچار و لابد میشویم که تن بجنگ در دهیم و سر بننگ فرو نیاوریم. الحمدالله کار هم پیشرفت دارد و گزارشی که در مقدمه الجیش روی داده در ملفوقه مبارکه به ابتهاج و استبشار شما مرقوم شده است. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۱۱۹ - نامة ای است به حاجی میرزا موسی خان
نور چشما: در باب امر حاجی محمدخان نمیدانم چه در نظر است، بیچاره در عتبات ناخوش و بدحال و از آنجا رانده و از این جا مانده؛ هر چه باشد حق خدمت باین سرکار دارد. کاغذهاش را که من خواندم و از احوالش استحضار بهم رساندم بسیار بسیار تأسف بر حالش خوردم.
در باب ماندن و آمدن او عرض کن: که کار ما با وزیر یک سره نشود و جواب از شاه نشنوند و یاسشان بفضل خدا بعمل نیاید، سکوت باید کرد منتظر خبر میباشند.
لکن در باب معاش او نایب السلطنة روحی فداه یک هزار و پانصد تومان را که در عرض سال باو میدهند از سال نو قدری حواله بابان فرمایند. آدمی از جالب حاجی برود بگیرد ببرد باو برساند که گرسنگی و بی اوضاعی او در آن جا مایة بدنامی نباشند. سائل بکف و محتاج نان شب است و استغناء کرده خرج وزیر را قبول نکرده؛ در معنی زهد و تقشفی بکار برده و خوب کرده است.
وزیر مرد که پوچ لئیم خسیسی است لعنه الله علیه، آدم او هر جا در تهران نشسته شکایت سنگینی خرج ایلچی ها را در طهران کرده است و مردم بیکار هرزه گوی طهران شاخ و برگ ها قرار داده اند که خدا دولت ظل السلطان روحی فداه را زیاد کند.
از قراری که میرزا اسمعیل نوشته بود هر گاه ظل السلطان امین الدوله را تهدید نمیفرمودند احتمال داشت که باز به میرزا بابای بیچاره بنده خدا تحمیلی در ازای روزی هفتصد یا هشتصد قروش شود.
پای آخوند خودمان هم چیزکی باسم خرج نوشته اند، اما آخوند ان شاءالله تعالی پخنه گرفته است نه خام، میهمان ماکول بوده نه بدنام مفقود.
پای میرزا صادق هم نوشته اند این وزیر صد تخته بر سر حسینقلی خان افشار زده است بغضب خدا گرفتار شود.
اما از سلوک ابراهیم خان با کرکوک و اربیل و ضابطه پارساله و امسله سرباز و قشون و خرابی نکردن و هرزگی ننمودن همه جا تعریف کرده است و از ابراهیم خان راضی بوده که با وصف وجود محرکی مثل محمود پاشا باز کاری که موذی من و ولایت من باشد نکرد و مرا نیازرد و دل سرد ننمود.
و از حاجی و عالیجاه مخدومی بسیار شاکی بوده و چون شاه گفتگوها را محول بورود من فرموده اند هنوز حرفی از این مقولها ه عرض نرسیده؛ باز از زیارت مراجعت نفرموده اندو امیدواریم بفضل خدا امری که خلاف صلاح باشد اتفاق نیفتد. من از مقوله برادری و برابری در باب بابان و حیدرانلو و سبیکی دست برنمی دارم و کورک را هم قبول نمیکنم و ید تصرف را دلیل شرعی میکنم و نارضائی ضدین که عبدالله پاشا و محمود پاشا باشند عذر قرار میدهم و اول وهله چون قاسم آقا همه جا نیک گوئی نکرده و ازین سیاق ها حرف خواهم زد، بل که بر سر این که حاجی هم آن جا بماند ایستادگی میکنم و بر سر این که هرچه عالیجاه مخدومی کرده صلاح هر دو دولت بوده نهایت پاداری خواهم کرد و ثابت میکنم و صلاح نمیدانم که حالا که وزیر از ماها شاکی شده حاجی را از آن جا بردارند. باید آدم وزیر از طهران خایب و خاسر مراجعت کند و سرو کار ان شاءالله تعالی بدر خانه نایب السلطنة بیفتد، بعد ذلک اگر حاجی را برمی دارند نه بردارند؛ و صد هزار منت بر سر وزیر بگذارند. علی العجاله در باب برداشتن حاجی و قبول کورک تامل بفرمائید تا خبر من از طهران برسد و شاه مراجعت کند و گفتگو با آدم وزیر شود و چیزی بفهمم و بدانم چه باید کرد؟ والسلام
قائم مقام فراهانی : دیباچه‌ها
دیباچه یکم
سبحانک لااحصی ثناء علیک انت کما اثنیت نفسک، ذات واجب عین کمال است و وصف امکان نقص و بال، مایة نقص خود چه داند که از عالم کمال سخن راند، بنده نفس را نزیبده بر حضرت قدس ثنا خواند. معانی چند که در طی لفظ آیند و از طبع به لحظ گرایند، غایت خیال انسانی است نه بالغ ثنای ربانی. طبع ناقص چه زاید که نعت کمالش توان خواند نه وهم و خیال نطق قاطر چه گوید که حمد و ثنایش توان گفت نه وهم و قیاس. پای دانش کجا و پایه ستایش نتایج خیال کجا؟ و معارج کمال عقل بشر محجوب و محبوس است و ذات خدا معقول و محسوس نیست. اگر از مجلس طبع به خلوت غیب راه بودی یا دیده حس بر منظر قدس نظر گشودی، شایستی راه عرفان رفتن و نعت یزدان گفتن. ولی اکنون جای شرم و انصاف است که با این قوة عقل و فکر دفتر حمد و شکر گشوده، نطق ابکم در میان آریم و کلک ابتر در بنان. حمد احد به فکر و خرد گوییم و شکر نعم بنوک قلم.
هیهات! هیهات! نه در عالم نقص و عیب عالم سر غیب توان شد، نه نادیده و ناشناخت را نعت توان گفت. نخست تمهید معرفت باید، آن گاه تقدیم محمدت شاید، ذات بی چون را به فکر و دانش ستودن یا به نادانی دعوی معرفت نمودن بدان ماند که مزکوم و ضریر از بدر منیر و مشک و عبیر و مهر روشن و عطر گلشن سخنی رانند. زندانی آب و خاک را با عالم پاک چه کار است و اعمی و مزکوم را با مرئی و مشموم چه بازار؟ تعالی شانه عما یقولوان، عجز از حمد عین محمدت است و اقرار به جهل عین معرفت. حضرتی را ستایش سزد و پرستش باید که در نعت وجود و شرح شهودش از عجز و قصور گزیری نیست و در قدس جمال و عز جلالش شبیه و نظیری نه.
وجود بی چون و چند، مبرا از مثل ومانند، بری از شبه وانباز، بر از انجام و آغاز، نه کس داننده اوست نه چیزی ماننده او. ولایفارقه الخیر و لا یقاس بالغیر لیس کمثله شیء و هوالسمیع البصیر.
عین وجودش نفس وجوب شد و انحای عدم از او مسلوب؛ تا حقیقت بسیطه آمد. تعالی شانه عن ذلک بل احاط علما و قدرا و هویت محیطه. نقص امکان با کمال وجوب مقابل افتاد تا سلب نقایص کرد و ثبت خصایص.
لم یلدولم یولدولم یکن له کفوا احد، چون جمیله صفات خوب از نشات وجوب بود خود بذاته عین صفات شد و جامع جمیع کمالات، فهو العلم کله والقدره کلها.
علمش تقاضای معلومات نمود، عالم صفات پدید آورد، یعنی قدرت بروز کرد، پس از تجلی ذات اشعه صفات صوت اسماء جلوه گر گردید. هوالاول والاخر و الباطن و الظاهر.
ذاتش عین وجود است، عینش عین شهود جلوه کمال وحدت از عشوه شهود کثرت است و قوام نفس کثرت بدوام ذات وحدت، عرش رحمن بر قوایم اربع قرار گرفت، نور یزدان از هیاکل امکان ظهور یافت. الرحمن علی العرش استوی و هو بالافق الاعلی، از اطلاق بتقلید آمد، از احاطه بتجدید رسید، نسیم فیض از جهه فضل در جنبش آمد شعاع وجود بر بقاع شهود تابش گرفت، عوالم امروز خلق پیدا شد، حقایق جزو و کل هویدا گشت. الاله الخلق و الامر فتبارک الله احسن الخالقین، گوهر عقل از عالم امر پدید آورد، مایة نفس از سایه عقل شهود یافت، طبع ظل نفس شد و جسم از طبع حاصل آمد. طبایع اجسام بحکم ضرورت از هیولا صورت ترکیب یافت و عوالم ایجادبدین وضع و اسلوب نظم و ترتیب پذیرفت و اجرام منتج موالید سه گانه شد و موجب انتظام زمانه. پس از جمله موالید ثلاث جنس حیوان اکمل اجناس شد که قوة احساس داشت و نوع انسان اشرف انواع گشت که علت ابداع بود.
بالجمله چون اراده ازلی بر این بود که نخل امکان ببار آید و باغ کیهان بیاراید، حقیقت انسانی موجود شد و کنز مخفی مشهود گشت و از خود وجودی قابل آمد مدرک کلیات، جامع متقابلات که مخزن اسرار غیب و شهود شد و مطلع انوار قدس و انس گردید. عالم کبیر در جرم صغیر نهادند و نقش قضا و طلسم تقدیر کردند، آینه صفات کمال گردید و گنجینه جمال و جلال عشوه جمالش برهبری وپیشوائی شد، جلوه جلالش سروری و پادشاهی رهبران پاک بعالم خاک تشریف دادند. سروران ملک بعرصه دهر قدم نهادند، پیشوایان هادی راه دین گشتند، پادشاهان حامی خلق زمین. بهر سو غلغل هدایت انداخته شد و هر جا رایت حمایت افراخته، در هر عهد و عصر هم چنان پیشوای خلق خاص پیغمبری بود و پاس داری ملک با خدیوی و سروری؛ تا نوبت نبوت بخواجه کائنات و اشرف موجودات رسید و علت کیهان و معنی گنج پنهان آشکار گردید، دور عالم که در عهد آدم بمثابه نهالی تازه بود عمری در منهل نشو، قامت رشد بیفراخت و پایه بیخ دین قوی ساخت تا شاخ شکوه در کاخ شهود بگسترد و غصن نما بر اوج سما بر کشید و چون وقت آن رسید که شیوه زیب و فر دهد، رونق برک و بر، افزاید عهد جناب خاتم بود و فصل بهار عالم. رهبران پیش که راه آئین و کیش بخلق جهان نمودند به منزله پیشکاری بودند که تمهید قدوم سلطان کند و تنطیف بساط ایوان دهد، پس چون صفه پیشگاه پیراسته شد و مسند تاج و گاه آراسته گشت، خسرو ملک ثری و پرتو نور هدی و خواجه ارض و سما و سرور هر دو سرا محمد محمود مصطفی علیه آلاف التحیه و الثنا که مهمتر پیشوایان است و رهبر ره نمایان و سلطان انبیای رسل و سالار هادیان سبل و مبعوث بر جن و انس و جزو و کل، پای فتوت بگاه نبوت نهاد و مسند رسالت بمقدم جلالت بیاراست. دور جهان در عهد سعیدش حد کمال داشت و جمله ذرات کون، اعم از نیک و بد چنان در عهد خود تکمیل سعادت و تتمیم شقاوت کرده بودند که تقدیم اصلاح و ترتیب، جز بوجودی اتم واکمل و شهودی اجل و اجمل، صورت نمیبست. لاجرم حکمت خدائی و رحمت کبریائی مقتضی شد که خواجه گیتی خود بملک خویش گذر کرد و بر حال رعیت نظر. حضرتش حجت قاطعه بود و حقیقت جامعه و رحمت عامه و کلمه تامه؛ پادشاهی ظاهر با بینوائی باطن جمع داشت و ریاست نبوی با اسباب خسروی قرین فرمود. رسم دوئی و جدائی که از دیرباز بآیین جنبه جلالی و جمالی بود برانداخت. قهرش عین رحمت شد و مهرش محض حکمت. لطف و خشمش را معنی یکی بود و بصورت فرق اندکی. بنفس طاهر و رنگ ظاهر، سلطنت عدل کردی و به حکم باطن تربیت عقل نمودی و در هر حال از تعلیم حکم و احکام و تهذیب عقول و افهام ذاهل نبودی؛ تا قانون معاش و معاد اسرار ابداع و ایجاد را باشارت امر و نهی، دلایل تنزیل و وحی تعلیم خلق جهان کرد و چندان که شایست باعلان راز نهان موج ها از بحر حقایق اوج گرفت، سیل ها از موج معارف بپا خاست که هر کس در خور بخت خویش بهری از آن برد و نهری روان کرد. کافران پلید و مومنان سعید را که در پایه صدق و نفاق غایت استعداد و استحقاق بود چنان عرضه ترتیب ساخت که این مالک درجات عالیه شد و آن هالک درکات هاویه. فریق فی الجنه و فریق فی السعیر، قومی پاداش سرور از حجاب حضور گرفتند و قومی بی واسطه غیر بر رتبه خیر رسیدند و چون حق تربیت ادا شد و ظرف جمیع خلایق از ماء معین حقایق درخور وسع ممتلی ساخت، وعده روز وصل رسید و نوبت رجوع باصل آمد و از آن بسبب چندی که خسرو بارگاه ولایت، کشور سلطنت و هدایت در زیر نگین داشت و منت رهبری وحمایت بر خلق زمین؛ باز سلطنت ظاهر و باطن مجموع بود و حجاب فرق مابین جمال و جلال مرفوع، ولیکن در سایر اوقات همان ماده جنگ و جدال که باقتضای ذات مابین این دو وصف بود عود نموده، سنگ تفرقه در میان افتاد و رحمت جمالی از سطوت جلالی بر کران شد، چه تا موکب شریف نبوت از ساحت دنیا بجنت علیا خرامید، اصحاب شقاق اسباب نفاق فراهم کرده حق خلافت غصب کردند و رایت خلاف حق نصب. بعد از آن این شیوه شوم و عادت مذموم چنان ساری و سایر گشت که ائمه طاهرین سلام الله علیهم اجمعین با آن که شافع روز جزا بودند و شقه رایت غرا و قلاب قدر وقهار قضا و عترت مصطفی ص و اشبال مرتضی ع باز هر یک در هر عهد که گاه امامت بکام کرامت سپردند بموجب اقتضای زمانه از تخت و ملک کرانه گزیده بملکت اباطن اکتفا کردند و از سلطنت ظاهر اختفا.
نخست حضرت مجتبی ذیل طاهر بر ملک ظاهر افشانده، حضرتش هادی مطلق شد و زاده هند خلیفه ناحق. پس مسند خلافت از آل ابی طالب ع بدست غاصب افتاد و یک چند سیاست ملک و ریاست باس بآل امیه و عباس بود، صاحب عهد و عصر نیز باقتضای حکمت، التزام غیبت فرمود، امارات ایمان و اسلام که میراث خواجه انام بود بلغه ترک و تازی شد و نام ناموس پادشاهی در ورطه تباهی افتاد، گاهی شورش عرب بود و گاه فترت عجم و گاه فتنة ترک و دیلم؛ نه از شرم و ادب نام و نشان ماند نه از رسم کیان اسمی در میان. ملک عجم راه عدم گرفت، خیل عرب حفظ ادب نکرد، لشکر ترک فتنة سترگ برآورد، هر کجا سرکشی بود دعوی سروری کرد، بهره خودسری برد. هر کجا کهتری بود پایه مهتری خواست و رتبه برتری جست. مردم بی ادب را حرص و طمع بجائی رسید که بنده چند غاصب ملک خداوندی گشت و چاکری چند صاحب تخت سروری شد. ناکسان چشم پلید از کحل حیا بشستند و بر مستند خواجگان نشستند، کشتی ملک در گرداب فتن افتاد و خاتم جم در دست اهرمن. زاغ و زغن در باغ چمن راه یافت، دور زمن با رنج و محن خو گرفت، کار گیتی در اضطراب آمد، ملک و ملت در اختلال افتاد. دیده روزگار در راه انتظار بود و شوق و ولع بیفزود که باز گوهری جامع و خلقتی کامل از عالم غیب ظهور نماید که بحکم جامعیت وکمال، نزاع جلال جمال رفع کند و شهریاری باطن با تاج داری ظاهر جمع خسرو ملک صورت و معنی باشد و مالک رق دنیا و عقبی و وارث حق ملک و ملت و ناظم دین و دولت و صاحب تخت وتاج کیان شود و نایب صاحب عصر و زمان عمرها؛ سودای این خیال نقش ضمیر زمانه بود تا تیر مراد بر نشانه آمد و حکمت الهی را اقتضا کرد که بار دیگر ابر فیض و احسان از بحر فضل بی چون مایة ور شود و باران رحمت عام بر مزارع ارواح و اجسام بارد، پس طینتی شریف که در عهد ازل بر وجه اجل از ماء معین رحمت با دست و بنان قدرت تخمیر یافته بود و انوار جمالش بر عرش برین تافته، از صقع خلوت قدس بصدر محفل انس در آورده، مشکوه پرتو دانش کردند و مرآت صفات شاهد قدس که از دیده غیر در پرده غیب بود، عشوه خودنمائی کرد و قامت دلربائی بیفراخت. رحمت حق که از جمله جهان چهره نهان داشت، سایه شهود بر ساحت وجود بینداخت، گلشن طور گلبن نور بپرورد، وادی ایمن نخله روشن برآورد، شمع احسان در جمع انسان بیفروخت، آب حیوان در جوی امکان بیامد، نور یزدان از عرش رحمان بتابید، جنت موعود شاهد و مشهود شد. رحمت معهود ظاهر و معلوم گشت، شهریار زمان و زمین، مرزبان دنیا و دین، پرتو ذات حق، صورت جمال مطلق، آیت قدس وجود، غایت قوس سعود، سلطان انفس و آفاق، عنوان مصحف اخلاق، سایه لطف خدا، مایة جود وندی، آیه فتح و علاء فتحعلی شاه قاجار که عدل مصور است و عقل منور و نفس موید و روح مجرد، مقدم پاک بعالم خاک نهاده، بخت تاج و تخت بیفراخت و صدر جاه و قدر بیاراست.
الیوم انجزت الآمال ما وعدا
و کوکب المجد فی افق العلی صعدا
جهان و خلق جهان را کام دل حاصل شد، زمین و دور زمان را عیش و طرب شامل گشت، قدر مرکز خاک از اوج طارم افلاک در گذشت عالم حس و تکوین بر عالم قدس و تجرید بنازید، مزاج زمانه تغییر کرد، جهان خراب تعمیر یافت، چرخ فرتوت را عهد جوانی تازه شد، زال گیتی چهره صباحت غازه کرد؛ گلبن دهر گل های امل ببار آورد، گلشن روزگار را موسم نوبهار آمد، شاخ شوکت که برگ ریز بود عطر بیز گشت، باغ دولت که عرضه برد بود عرصه ورد گردید. ملک و ملت از دست غیر در آمد، غوغای زاغ از صحن باغ بیفتاد، باغ گل خاص بلبل شد و شاخ سرو جای تذرو و اختران را چندان پرتو روشنائی بود که مهر رخشان فروغ دهد؛ خسروان را چندان دعوی پادشاهی بود که شاه گیتی ظهور کند، اکنون زیور تاج و گاه، بجلوه فروجاه خدیوی است که شاه همه عالم است و ماه بنی آدم، مهتر نیکوان است و خسرو خسروان و خواجه تاج داران و خاتم شهریاران. دور فلک بنده اوست، جان جهان زنده باوست، مطلع قدر را بدر تمام است، صاحب عصر را نایب عام؛ نیابت ایام کند حراست ایام فرماید، خنگ گردون را رام سازد، توسن دهر را لگام آرد. والسلام
قائم مقام فراهانی : دیباچه‌ها
دیباچه چهارم
لک الحمد یا ذلامجد والجود والعلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
ملکا ما را از دام هوا رهائی ده و براه هدی رهنمائی کن. همه بغفلت خفته ایم و به حیرت آشفته. به کرامت مددی فرست، به عنایت نظری فرمای که کاری از دست رفته داریم و پائی در گل فرو مانده. مدت عمر عزیز منقضی شد، فرصت وقت شریف مغتنم نیامد.
اکنون شب فراق در پیش است و روز تلاق در پی. نه بضاعت طاعتی در کف میبینیم، نه توفیق عبادت در خود. جهانی گناه آوردیم و در تو پناه امن یجیب المضطر ادا دعاه، کیف تویسنا من عطائک و انت تامرنا بدعائک وسپاس و ستایش ترا در خور است که مشت خاک را جان پاک دادی، گوهر دل در پیکر گل نهادی، خرد را در عالم جان مالک امر و فرمان کردی. دانش را در ملک خرد مطاع و مبسوط الید داشتی. پس مایة توانائی مرتب نمودی که پنجه دانش قوی کند و احکام خود بامضاء رساند تا حدود حواس و قوا از هجوم هوس و هوا محفوظ ماند و خانه دل از تعرض بیگانه محروس، سبحانک رب البیت تبارکت و تعالیت و هر یکی از این ها برای ما نعمتی است و ما را از تو منتی که شکر آن در بیان نگنجد و شرح آن بزبان نیاید. یا رب چنان که نعمت روان عطا کردی، مکنت توانائی کرامت فرمای که شکر نعمت ها گزاریم و باب رحمت ها گشاییم. یا الهی و ربی و سیدی همه را چشم امید بدرگاه تو باز است و دست نیاز برحمت تو دراز، ما بندگان عاصی که:
بر لوح معاصی خط عذری نه کشیدیم
پهلوی کبایر حسناتی نه نوشتیم
اگر چه هر چه ناکردنی بود کردیم و هرگز بر جرم خویش عذری پیش نیاورده، ولی تا نقش لاتقنطوا حرز قلوب داریم و عین یقین به؛ ان الله یغفر الذنوب اگر اطباق آفاق بکبائر زلات انباشته سازیم و جراید ایام بجرایم و آثام بنگاشته، شاید که با افزونی لطف تو با انبوه جرم خود باک نداریم.
لولا ما حکمت بمن تعذیب جاحد یک وقضیت بمن اخلاد معاند یک لجعلت النار کلها بردا و سلاما و ماکان لاحد فیها مقرا و لا مقاما
همه از تو فضل و مکرمت زیبد و از ما عجز و مسکنت، از عبد ذلیل جز خطا نیاید بر رب جلیل جز عطا نشاید. عبادت بندگان عذر و پوزش است، خاصه خداوندان عفو و بخشش.
باران عفو باربر این کشت، سال ها است
تا بر امید وعده باران نشسته ایم
نه از وعد رحمت مأیوس میتوان بود، نه از وعید نقمت مأمون میتوان شد. بیک سو کاخ غفاری افراخته اند و یک سو نار قهاری افروخته و از هر طرف غلغل، ان الابرار لفی نعیم – و ان الفجار لفی حجیم انداخته. قومی بعشوه عاجل در عیشند و قومی بوعده آجل در طیش. دل ها در هوس دنیا بسته، تن ها در طلب عقبی خسته. خنک آن که زین هر دو رسته دارد و دل بیاد یکی پیوسته.
راجبا لقاء ربه، انسابداء حبه، نائیا عن دواء قلبه، و دائه بدائه بقائه فی فنائه. حیوه فی هوائه یا من ذکره شفاء و اسمه دواء و طاعته غنی ارحم من رأس ماله الرجاء و سلاحه البکاء
ما حیرت زدگان که جرمی به امید رحمت کرده ایم و عجزی در مقابل قدرت آورده، دلی در خوف و رجاء داریم و دستی بر دامن التجاء.
فردا که هر کسی به شفیعی زنند دست
ماییم و دست و دامن اولاد مصطفی ص
نحمدک و نشکرک علی ما اولیت من نعمک و اسبغت من کرمک و ارسلت من رسلک و اوضحت من سبلک و انزلت من کتابک و اجزلت من خطابک
پیمبران پاک روان از فرای قدس بسرای انس روان کردی که زمره بندگان را از تپه غوایت براه هدایت دعوت کنند و ما را از جمله طبقات امم بفر دعوت و شکوه بیعت رسولی مختار، مصطفی رتبه اختصاص و اصطفی دادی که خواجه هر دو عالم است و مفخر نسل آدم. لمعه نور احد و هستی جان خد و مایة روان دانس و علت وجود آفرینش. اولین نفخه بستان جود، نخستین رشحه بنان وجود، عقل شریف کل، شاه هداه سبل، ختم جمیع رسل، محمد محمود مسعود علیه سلام الله الملک الودود و علی آله العز المیامین و اصحابه الطیبین الطاهرین سیما و لیک و ما صارمک و وصیه و صاحبه یدالله القاهر، وجه الله الزاهر حسام شهر بالحق، امام نطق بالصدق، همام حکم بالعدل، غمام سجم بالفضل آیت جلال یزدانی، غایت کمال انسانی، کتاب ناطق خدا سحاب ساکب ندا، علی ولی مرتضی صلوات الله علیه و علی اولاده الامجاد و احفاده الانجاد ماکان الوبل من الغیث والشبل من اللیث و الدر من البحر والیوم من الشهر.
دیگر خاطر شوخ ما از انبوهی گناه، اندوهی نداد که خواجه ما شفیع روز محشر است و قسیم طوبی و سقر، و ما خلقته الارحمه للعالمین گوهر پاک او را از رحمت خاص خود سرشتی و توقیع شفاعت بنام شریفش نوشتی و این خود یکی از جلائل نعم است و این امت را تفضیلی بر سایر امم که رحمت عالمین شافع مسلمین است وفاتح خیبر ساقی کوثر شعر
ان المحبین الذی احبهم
عذب الزلال لهم ورق المشرع
فولیهم یسقی الوری و عدوه
متعطش ومحبه متجرع
فالحمدلله الذی هدانا لهذا و ماکنا لنهتدی لولا ان هداناالله، الهم ارزقنا شفاعتهم و احشرنا معهم و فی زمرتهم و ادخلنا فی کل خیر ادخلتهم و اخرجنا من کل سوء اخرجتهم منه، بحقک و بحقهم صلواتک علیه و علیهم اجمعین الی یوم الدین والسلام علی من اتبع الهدی
بر روان ارباب هوش، پوشیده نخواهد بود که حاصل آفرینش خلق جز پرستش و شناسائی حق نیست و هر مولود که نخست بوجود آید هم چنان بر فطرت اصلی باقی است تا خواص حواس جلوه بروز کندو سمع و بصر خاصیت و اثر نماید. پس در آن حال طبع کودک بمثابه لوحی ساده و قبول هر نقشی را آماده باشد و هر چه بیند وشنود بی تکلف ضبط کند و بتدریج انسی بدان گیرد که ب منزله ملکه راسخه و طبیعت ثانیه گردد و از این جاست که اغلب عباد را مدار اعتقاد بر تاسی آباء و اجداد است و اکثر کاسب وجه معاشند نه طالب علم معاد. قومی که از امر دنیا بعلم دین مشغول شوند هم بعضی هنوز علم از جهل ندانسته، مجهولی چند معلوم شمارند و دام فریبی بدست آرند که خاطر مریدان صید کنند و دل های ساده بقید آرند و بعضی که در راه طلب گامی فشرده، راه تحصیل پیش گیرند و رسم تعطیل فرو گذارند و نیز بیشتر آن است که چون بمقام تحقیق ونکات دقیق رسند، شبهات چند که زاده اوهام و مایة لغزش اقدام است فرا پیش آید که رفع آن جز بمشقت نفس و توجه بعالم قدس مقدور نگردد لاجرم باقتضای کسالت در التزام جهالت باقی مانند و بوهم جزئی از فهم کلی قانع شوند و بعضی که ازین دام بلا جسته بزور سعی و اجتهاد وقوفی در علم مبداء ومعاد پیدا کنند که با وجود پیدائی نور حق پنهان نتواند بود و نیز غالب آن است که چون در شریعت خود مرجعیتی یابند و معشر عوام را در دایره خود مجموع و خود را در محراب و منبر مطاع و متبوع بینند، عزت و ذلت را در رواج و کساد همان مذهب وملت دیده اگر بطلان آن شریعت را بحقیقت معلوم نمایند باز بقدر امکان در کتمان حق کوشند و دین بدنیا فروشند. چنان که خفاش تیرگی شب را مایة معاش داند ودشمن روشنی روز و تابش مهر جهان افروز است و بالجمله بنای عالم امکان بر اعتبار ترکیب است که هرجا عقلی است نقلی در برابر دارد و هر جا کمالی است نقصی در مقابل. گوهر جان پاک در پیکر آب و خاک نهاده اند و ملکات روحانی با شهوات حیوانی جمع کرده. انسانش خوانند وقابل آنش دانند که حافظ راز امانت شود و حامل بار تکلیف گردد هیهات! هیهات!
نه هر که چشم و گوش و دهان دارد آدمی است
بس دیو را که صورت فرزند آدم است
اسباب معیشت دنیا به منزله وجه کفافی است که سلطان در وجه خدم مقرر دارد تا شرط خدمت به جا آرند و شکر نعمت گزارند ولی از جمله طبقات چاکران، معدودی حاصل چاکری را تقدیم خدمت دانند نه تحصیل نعمت و باقی چاکران انعامند نه شاکر منعم و جالب جاهند، نه طالب شاه. چه میل و اعراض و قبول و انکارشان را پیوسته به تغییر منصبی و تاخیر مطلبی و توفیر مرسومی و وعده معلومی بسته بینیم و دانیم که چون به جمع کفاف چالاک گردند، از هتک سر عفاف بی باک شوند و باشند که بحب جاه و مال بغض اقران و امثال اندیشة کرده چنان در یکدیگر افتند که به یک بار از خدمت و مخدوم غافل مانده، حاصل چاکریشان جز غرض خویش و طمع خام نباشد.
کذلک حضرت منعم حقیقی که نعمت هستی بخشیده اوست و خلعت خلقت پوشیده از او، خوان نعمت دنیا مشخون بموائد الوان داشت که زمره خلق را واسطه عیشی مهنا و راتبه رزقی مهیا گشته، نقد هستی صرف حق پرستی کند و خداشناسی، نه خودپرستی و ناسپاسی. ولی از جمله طبقات بندگان، قلیلی به قسم خویش شاکر و قانعند و به حکم عقل راضی و تابع و باقی بنده نفسند و تابع حس که چون برین خوان گذرند و مواید الوان نگرند پای شکیبشان مانند مگس در شهد هوس فرو مانده، پس چنان مست باده غفلت و محو شاهد شهوت شوند که به کلی از یاد منعم وشکر نعمت فراغت گزیده، گوئی حظ ایشان از مراتب شهو و عوالم وجود؛ همین جانب زخارف است نه کسب معارف، چه هر چه بینند و دانند و گویند و جویند همه دنیا و کار دنیاست و اگر از د ین نشانی مانده همین حجت و دعوا گروهی بی بصران که در معرفت سخنی گویند بظن ضعیف خود راه جویند، غایت بخششان جنگ و جدل است نه علم و عمل و باشد که خود و جمعی از جاده هدایت به جانب ضلالت میل کنند و ضال و مضل گردند. والذین کفروا اولیائهم الطاغوت یخرجونهم من النور الی الظلمات اولئک اصحاب النار هم فیها خالدون و شک نیست که این طایفه یا حیوانی بر صورت انسانند یا انسانی با سیرت شیطان که با کسوت انسانی عادت شیطانی دارند و مردم ساده دل را مغوی ومضل شوند.
چنان که در همین اوقات مشرکی پلید حجتی جدید بر شیطنت خود اقامه کرده و معنی دین گذاشته، دعوی دین برداشته است و بر عقاید باطل، براهین و دلایل نگاشته که معنی آن هباء است و مایة آن هوا.
ز دانش جدا و ز معنی تهی
بسی ژاژ خاییده از ابلهی
غافل از این که امروز بیمن اقبال شهنشاه اسلام، کلک عالمان اعلام چون تیغ غازیان فیروز کفرسوز ودین فروز است و کرم شب تاب را مجال تابش روز نیست. شهریاری چنین که خسرو روی زمین وحامی ملک ودین وناشر رایت امن و امان و نایب صحاب عصر و زمان کجا ممکن توان بود که با وجود غیرت سلطانی از شیوع فتنة شیطانی غفلت گزیند و ناسزائی چنین در باب دین مبین استماع کند و خیال سودای فاسد از دماغ ارباب مفاسد انتزاع نفرماید. مگر چاکران دربار اقدس و تابعان ملت مقدس را دست و بنان بر کلک و سنان نیست که فرقه دشمنان را قدرت نشر کتب و نظم کتاب باشد یا تایید دولت بی زوال نه از امداد حضرت لایزال است که از دست و زبان کافران نقص و زیانی در آن حاصل آید یا درین عهد که مهد رحمت عام وزمان غیبت امام انام است دیده فتن و گردن زمن را از کحل و سن و قید رسن جدائی و رهائی خواهد بود که قومی ناچیز بی تمیز دست شطط برآرند یا نقشی غلط نگارند. یریدون لیطفوا نورالله بافواهم والله متم نوره ولوکره المشرکون حضرت خالق، زمام مهام خلایق را در قبضه اقتدار خسروی کامکار نهاده که مجموعه عقل و عدل است و دیباچه فضل و بذل و مودب فلک و ملک و مدبر زمین و زمان و مروج اسلام و ایمان مسالک ممالک از مخاطر مهالک پیراسته، شرایف اوقات بوظایف طاعات آراسته. گاه ترتیب اسباب جهاد کند و گاه تربیت اصحاب اجتهاد و در هر حال هر چه گوید تقریر فضایل علم است و توقیر افاضل دین. هر چه جوید طی اساس وهم است و بسط یقین و هر چه خواهد رضای خدای معین و قبول رسول امین و هر چه کاهد عدت مشرکین و عدت کفر و کین.
والحمدالله تعالی که امروز بامداد لطف سبحانی و بخت بلند سلطانی هر ملکی را لشکری است و در هر کشوری دانشوری که خورشید و برجیس از بیم تیغ و شرم کلکشان حمره خجل و صفره و جل گرفته، سنان هاشان در رجم دیو کفر، شهابی ثاقب است و زبان ها را در رد بحث خصم جوابی صایب.
اینک نطق منیع وکلک شریف دانای جهان بر حسب تکلیف دارای زمان جوابی باصواب، بر کتابی ناصواب که پادری انگریز بر رد مبین نبوی ونسخ شعار مصطفوی نوشته بود داده اند و قانونی در اثبات نوبت خاصه و اتفاق شرایع حقه نهاده اند که اگر با مشک طره حو را بر چهره زهره زهرا نگارند شاید و اگر ساکنان اصقاع قدس از محکمات آیات آن درسی گیرند سزد و باید، کلک خواجه اساطین است که چون رمح خسرو سلاطین در عرصه عرض سحر و اعجاز فاذاهی ثعبان مبین کام دشمن ربانی کرده تلقف ما یافکون و نطق آسمان علوم، چون دست آفتاب ملوک، گوهر افشانی گرفته.
اختر از چرخ بزیر آرد و ریزد بورق
گوهر از کلک بسلک آرد و پاشد بکنار
مگر در بزم فلک عقد پروین گسسته، یا گنجور ملک درج گوهر شکسته، یا آهوان چین ناف های مشکین افکنده اند، یا کاروان مصر تنگ های شکر گشوده که هر چه بینی نجوم ثواقب است و فروغ کواکب و توده مشک ناب و خوشه در خوشاب و لذت طعم نبات و شربت آب حیات. قال الله تعالی: و من یوتی الحکمه فقد اوتی خیرا کثیرا، خامة پادری ک عمری صنعت سامری بکار میبرد، طعمه کلک معجز نگار شد و دفتر کذب و نقصان عرضه رد و بطلان گشت وسر آیت: عسی ان تکرهوا شیئا واضح و آشکار آمد. چه در بدایت حال مسلمین غیور را از استماع مزخرفات چند که آن بدکیش نژند بهم بافته بود در افواه عوام شهرتی یافته، آتش کینه در کانون سینه میافروخت و آخرالامر بفربخت خداوند عصر و یمن جهد خدیو عهد بهمین واسطه مسئله اثبات نوبت خاصه که از بدو شیوع علم حکمت و کلام، مطرح انظار حکمای اسلام بود، بر وجهی که دست بحث و جدل از ذیل دلایل کوتاه باشد و ابواب احتجاج بر چهره ارباب لجاج مسدود سازد، سمت تنقیح و تحقیق پذیرفت و این نام نیک تا پایان روزگار ملازم دولت پایدار گشت و این اجر جزیل بر روزگار جمیل شهریار جلیل، صاحب تخت جم، حامی ملک عجم، وارث و حارس ملک ایران و تور، منعم و منتقم خلق نزدیک ودور، پشت و پناه دین خدا، اوج رفیع چرخ هدی، خداوند ملک و ملت، نگهبان دین ودولت، چهر مهر جمال، طیش جیش جلال، بدر صدر سماء، ابوالفتح و العلی فتحعلی شاه قاجار واصل و عاید شد که تاجرم نورانی مهرشاه اورنگ سپهر است بخت سعدش موید باد و تخت ملکش مشید تمت الدیباچه و الخطبه.
قائم مقام فراهانی : دیباچه‌ها
دیباچه پنجم
نحمدالله الواحد القهار و نصلی علی نبینا المختار و علی آله الساده الاخیار الاودا للانصار الاشداء علی الکفار سیما ابن عمه و ولی عهدة الخلیفه من بعده و اولاده المجاهدین و احفاده الجاهدین صلوات الله علیه و علیهم اجمعین
و بعد اقل الخلایق عیسی بن الحسن الحسینی بر لوح اعلام و اظهار مرقوم و محرر میدارد که: چون رسم جهاد از عهد غیبت امام علیه السلام تا اکنون که نوبت ظهور این دولت همایون است در ممالک ایران صانها الله عن الحدثان مهمل و متروک مانده بود و بدین سبب هیچ یک از علمای راشدین و فقهای متقدمین درین باب کتابی علی حده ننوشته بودندوملتزم بسطی نگشته. لهذا در مجاری این عهد که فتنة قوم روس در ملک محروس پدید آمد و معشر اسلام را دیگر بار، کار باستعمال سیف جهاد افتاد علمای معاصرین کثرالله امثالهم مزید تفصیل و توضیحی درین امر لازم دیده، هر یک کتابی جداگانه در قلم آوردند و صحایف شرایع بطرایف بدایع مشحون کرده، ارشاد عباد باحکام جهاد نمودند و این رسم شریف بامر منیف شاهنشاه دنیا و دین و سعی بلیغ علمای راشدین در ممالک محروسه اسلام اشتهار و انتشاری یافت که هر یک از تابعان ملت و پیروان شریعت را در خور پایه و قدر، قسمتی خاص از نیل عواید و درک فواید آن حاصل میگشت و بحکم نافذ و امر مطاع ملک زاده آزاده رای،رزم آرای، دارای دوران، داور داوران، مظفر جیش، مطیب عیش، مظهر خلق و معطر خلق، مقدس ذات، منزه صفات، زیب تخت و زینت بخت، نقش جنت، غیث شفقت، الملک العدل و مالک العهد سماءالسمو، هلاک العدو، جنه الملک جنه الدهر، سغب العدی، شعف الوری نایب السلطنة عباس میرزا قدرالله نقض الروس بنفذ سهامه و قبض الروم، بقبضه حسامه و ثبت علوه وشتت عدوه، چندان از رسایل دانشمندانه بدست آید که گوئی بر طاق و ثاقی مجموع حدایق آفاق مجتمع گشته بود و در بیت احزانی چندین روضه رضوان پدید آمده و اذا ارادالله شیئا هیا اسبابه، لاجرم بشکر این نعمت بر ذمت همت قاصر واجب آمد که با عدم بضاعت، مختصری نافع که در باب جهاد جامع و مانع تواند بود و اقوال عالمان عامل را بر وجه ایجاز و تلخیص شامل تواند شد مرقوم دارد.
پس بعون عنایت الهی، نگارش این مختصر را وجهه عزم ساخت و اینک بوقتی اندک و جهدی بسیار در کاخ دین مبین، باغی چون خلد برین آراسته گشته که آب حیات از حیاض ریاض آن، رشحه رباید و مشک تر بر شمیم آن، رشک بر باشد، بهشتی روح بخش، جنتی دل نشین، مشحون بانهار افادات و مثمر باثمار سعادات. فیها ما تشتهیه الانفس و تلذالاعین. امید که چون مایة ترغیب مجاهدین است و باعث تحریض مکلفین در حضرت گردون بسطت شاهنشاه اسلام پناه سایه رافت و رحمت اله، خسرو اقلیم دنیا و دین، ناشر آثار شرع مبین، ناصر ارباب صدق و ایمان، قاهر اصحاب بغی و طغیان، آفتاب دولت، آسمان شوکت، بحر رافت تام، ابر رحمت عام، ملجا الانام، قبلة الامم و کعبه الکرم، سرور اهل عالم، زیور نسل بنی آدم، شهریار اکرم اعظم، علق الله حفض الاعدائ بخفق اعلامه و نفی الالحاد بثبت احکامه وخیبه الحاسد بجذبه صارمه وزینه العالم ببث مکارمه بلحاظ قبول ملحوظ گردد و حجاب دربار خلافت که قانون علم و حکمت و آئین فضل و معرفتند بگوشه چشم رضا که پرده هر نقص و پوشش هر عیب است در وی نگرند.
چه اگر سرتاسر آن بفنون معایب و شئون مناقص مشحون باشد کجا با این زیور حسن و کمال مجال مقاومت تواند یافت که اکنون نام اختیار ملوک و افتخار جهانش زیب دفتر و تاج عنوان خواهد گشت و تا قیامت معراج نیاز فلک و محراب نماز ملک خواهد بود.
خواست که نام او بد حور بخلد و خازنش
گفت نخست بایدت بر لب کوثر آورم
و هوالسلطان الاجل و الخاقان الاعدل، ملک الملوک، مالک الممالک جثه المهالک، مسجودالملائک، السلطان بن السطان بن السلطان و الخاقان بن الخاقان ابوالفتح و العلی فتحعلی شاه قاجار که جلوه نور قدس است ونخله طور انس و مظهر صنع الهی و زیور تخت پادشاهی.
تعالی الله ماشاء، وزادالله ایمانی
افریدون فی التاج، ام الاسکندر الثانی
ام الرجعه قدعات، علینا بسلیمان
طینتی از آب حیوان سرشته، مصحفی از لطف یزدان نبشته، جنتی از فضل و رحمت آراسته، عالمی از نقص کلفت پیراسته.
جنابه بالدین عرض الشرع، و بالرای عیارالعقل، و بالرهط مطهر الاصل، وبالفرع معرف الفضل، و بالرسم مسره الدهر، وبالاسم مساءه الخصم طبعه مولع لنشر العلوم، نطقه مالک لازمه الکلام، کفه کف عن الاذی و فک عن البلاء و خلق للرزق و رزق للخلق، تبسط الارزاق، و ترزق الافاق، بجود واجب الوجود، مصتنع العدم، ملتزم القدم، من بنان، سمح العنان، فائض العطاء، ساطع الضیاء، فالق الغدی، و ادع القلی، فاطرالندی، سیفه بارح الحراب، و بارق القراب، و ساکب السحاب، و ثاقب الشهاب سحاب یقطر بالدماء، شهاب یرفع الی السماء حسام ماسح بالاعناق بحده متنه، قانع بالعناق وصل قرنه، آله الاجل، عله الوجل، لماع المنون، لماح العیون، عامل الفصل و القطع، حامل النصر و الفتح، مانع الانداد، جامع الاضداد، یروی الاکباد، و یوری الاجساد، بماء موجه البحر، و جزره الجزر، و مده الدم، و مسه السم و نار قربها السعیر و برقها الاثیر و جمرها النجوم، و حشوها الرجوم.
قوسه سوق الآجال و فوق الآمال، و مریء المنیات و مهوی الامنیات، نافع الانصار، دافع الاشرار، فلک النفع و الضر، کلف الرفع و الجر، فلکی اللون،ملکی العون، عصبی الصنع، عضبی الطبع، ذهبی المزاج، لهبی النتاج، شیخ المعارک، ام المهالک.
سهمه سهم المراد وصب الفواد و حتف لکل عاد وداع لکل فتح و فتح لکل باب و باب لکل فتح، شرری النصب، شجری النسب، خشبی الحسب غلاب الخصام. بلاغ الحمام، بالغ کل هارب. غالب کل غالب. قریب اللفظ. بعید المعنی. سریع العدو. صریع الاعداء. رسول من قلب القسی الی القلب القسی. کتاب من بنان الاوتار الی جنان الکفار. نسر صیده النصر و کره الصدر. اوساق ذکر القماری، مغرد علی ساق من زبرجد، اوساق قاس یدور فی نادی الحروب علی ندامی القلوب بکاس ساکب الحمام سالب الحیوه من راح حارالطبع حادالذات فیسکر المشرکین بسکر لاصحو عنده و لاعیش بعده یترک الجمع شتی، فتری القوم صرعی، کانهم اعجاز نخل منقعر، ترهقهم ذله وقتر.
و اماالوهق کمند فانه شرک الشرک و قید الکفر و غل الذل لاهل الغل، عقدالحق بجبله و عقد الباطل بحله و اثبته لنفی البغی وقید الکید فالظلم فی عهدة معقود او مفقود و الظالم محروم او معدوم و العدل مبسوط من بسطه والامن ممدود من مده، غاب الشر من شهوده و انعدم الجور من وجوده،فلاروح الافی طی سلکه و لا قلب الافی طوق ملکه و لاعیب فی شیء من ذاته وصفاته و آثاره و افعاله الا انه یابق من اعز الجناب الی اذل الرقاب و یفر من قادسات النفوس الی ناکسات الروس، یفارق المسلمین و یعانق المشرکین تعانق الصب بالجیب فیفعل بهم فعل العدو بطرز عجیب، یاخذهم اخذ عزیز مقتدر. فیلکهم فی یوم نحس مستمر و یسلکهم فی سلسله ذرعها سبعون ذراعا و یترکهم فی الارض مصروعا مضاعا.
و السنان کانه نجم نوره النار و غیم قطره البوار. ذابل صائل علی اسودالحجافل. قصبی الاصل. نصبی الوصل. مشرق المنار، راعش الشعار لاسع الاعداء. عسال الاعضاء. شواله جائله. ذباله شاعله نوریه الوجه ناریه الکنه. شمسیه الاوج. بحریه الموج. ینزل الحتوف. و یفرق الصفوف. برمح حمر عیونه سمر جفونه. لازال نافذا عن مجن النجم. طاعنا فی مجر الرجم ظعنا یصبح طعنا لخیل العداده عن ربع الحیوه. و لا زالت اعداء مطاع الجهاد و حساد ملیک العباد، من ازل الازال الی ابدالاباد، مسجونین فی السجن النجس، من دارالرجس ساکنین من الجد النحس، فی سکن النکس؛ تحیط علیهم لجج النقص و تغرق منهم سفن النفس
اکنون بتوفیق رب ودود نوبت شروع بمقصد و رجوع بمقصود است بدان که جهاد بر دو قسم است یکی دعوتی که عبارت است از توجه مسلمین ببلاد کفار برای دعوت آنها باسلام باذن نبی صلی الله علیه و آله و سلم یا امام علیه السلام یا نایب خاصی از ایشان، دیگری دفاعی و آن بر چند قسم است.
قائم مقام فراهانی : دیباچه‌ها
دیباچه ششم
بسم الله الرحمن الرحیم
ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین.
ربنا وفقنا لمجاهده النفس و متعنا بمشاهده القدس، امددنا بکتائب الغیب و خلصنا عن مهالک الریب، البسنا درع کفایتک و قلدنا سیف حمایتک، نور قلوبنا بعلم الیقین.
و افتح عیوننا بفتح مبین. کی نجاهد فیک حق جهادک؛ و نهتدی الی سبیل رشادک.
نحمدک اللهم علی ما دللتنا علیه من شرایع الاسلام و خصصتنا بمن ودایع احکام صحابه سیدالانام علیه و آله افضل السلام. الذی بعثته نبیا بالسیف و امانا من الجور والحیف هادیا لسبیلک الحق، ناطقا بکتابک الصدق، ناظرا بوجهک، ناطقا بوحیک، امرا بامرک، ناهیا بنهیک و شددت عضده باخیه ولیک النبیه فشیدت بسیفه قواعد الدین و ایدت بنصره معاشر المسلمین جعلته للدین حساما و للشرع قواما و للخلق اماما، ظهرا للمجاهدین و قهرا للمعاندین امیرا للمومنین صلواتک علیه وعلی اولاده الاطهار واولیائه الاخیار
وبعد: بر روان دانشوران پوشیده نماند که بسط نور وجود و نظم بزم شهود برای تکمیل طاعت و معرفت است که: الطاعه فرع و اصلهاالشرع.
درختی که بیخ محکم ندارد شاخ خرم نیارد. رونق دین حنیف برواج شرع شریف است و رواج آن بقوت بازوی جهاد و قدرت نیروی اجتهاد غازیان عرصه دین و عالمان علم یقین که عاشق رضای خدا باشند و سالک طریق هدی، ذوق طاعت یابند، شوق معرفت شناسند، سبق از ذکر حق گیرند، ورق از فکر خود شویند. درس بندگی خوانند ودهند، سر در راه دین گیرند و نهند، چنان که از آغاز کار جهان که پیغمبران پاک روان پایه بعثت گرفتند و آئین دعوت نهادند، هیچ گاه رتبه قرب حق عزوجل بی شرکت علم و عمل مقدور نگردید و اجرای احکام دین بی زحمت مجاهده مشاهده نیفتاد.
حضرت ابوالبشر بارتبت نبوت و نسبت ابوی روزگاری خسته نفاق قابیل و فراق هابیل بود و از فرزند ناخلف خلافی چند مشاهده فرمود که از جناب قدسش چاره خواست واز جهان انسش آواره ساخت تا حکم خالق رواج گرفت و امر خلایق امتزاج.
نوح نبی با سفاین حلم و خزاین علم، عمری ابلاغ نصایح کرد و انواع فضایح دید، عاقبت تاب لوم و انکار قوم نیاورده، بحر غیرت بجوش آورد و بهیبت در خروش آمد تا موج طوفان بفوج طغیان برانگیخت و روی زمین از کفر و کین بپرداخت، کار دین راست کرد و گیتی چنان که خواست.
خلیل جلیل با خلعت خلت و پاکی ملت، معالم حق، بر معاشر خلق القاء میکرد و چندان که شرح کافی میداد، جرح وافی میدید، لاجرم دست مجاهدت گشوده قصد بیت الصنم کرد و فرصتی مغتنم جست که معبد فارغ از بار معبود ساخت و عرضه نار نمرود گشت، تا نسیم رحمت از گلشن عزت در اهتزاز آمد و معجزی زاهر چهره نمود که باغ جان ها بلاله یقین آراسته داشت و خار انکار از گلبن دل ها پیراسته.
موسی علی نبینا و علیه السلام حجتی چون آفتاب روشن در دست داشت و چندان که در دعوت قوم، افاضه انوار هدایت میکرد، منکران را ظلمت غوایت اضافه میشد تا برای دین بپاکی کین برخاست و آیت خشم پیغمبری آشکار فرمود، بامر الهی اجرای اوامر و نواهی جست و بعون یزدانی شوکت فرعونی در هم شکست، فرقه کافران غرق کرد و باطل از حق فرق.
مسیح روشن نفس که جان رفته باز پس دادی و بنفس مقدس علاج اکمه و ابرص فرمودی در مهد صبی بامر خدا اعلام بعثت خود کردو سالی چند آزردگان رنج ضلال را داروی پند میداد که شاید دل های مرده زنده آید و درد لجاج را تدبیر علاجی رسد، عاقبت بی مجاهده یهود عنود کشف اسرار حق و نشر آثار دین مشهود نگشت.
و چون نوبت دعوت بحضرت خاتم انبیاء و سید اصفیا سبب خلق عالم، شرف نسل آدم، سفینه نجات نوح، سکینه حیات روح، رسول رب جلیل؛ دلیل راه خلیل، گشاینده نطق کلیم، طرازنده باغ نعیم، تازگی نفس قدسی، زندگی جان عیسی، رهنمای سبل، پیشوای رسل،محمد مصطفی علیه و آله آلاف التحیه و الثناء رسید که جامع حکم حکم بود و خواجه علم و علم، گردش چرخ گردان دگرگون شد و رونق بازار مجاهدت افزون گشت؛ چه در عهود سلف هداه امم را غالبا اقامه امر مدعا باصابت تیر دعا و وساطت اسبابی دیگر بود و حاجت بجهاد سیف کمتر، اگر فرزندی با پدر مخالف میشد مهاجر میگشت نه مشاجر و اگر آتش طغیانی برمی خاست بجنبش طوفانی فرو مینشست. شوکت خار انگاری بجلوه باغ گلزاری رفع میشد؛ سطوت خصم قهاری بلطمه رود خون خواری پست میگشت، اقامه حکم ربانی از اعاده روح حیوانی دست میداد.
خلاف این عهد که خواجه ما را حجت نبوت از سیف شاهراست و پایه فتوت از عزم قاهر. لایکلف الله نفسا الا وسعها. اختلاف شئون و احوال باقتضای ازمنه و اوقات است که وقتی آدم صفی را مقتضی برق عصیان بود و این عهد آئینه نور ایمان گشت و هم‌چنین هر یک از رهبران جهان باقتضای زمان آیتی مبین داشتند که حجت اثبات رسالت و قاهر ارباب ضلالت میشد.
یکی را تیشه وری پیشه دادند، یکی را دسته گل بر کف نهادند. یکی را چوبی معجر نما عطاکردند، یکی را نطقی علت زدا روا دیدند تا شخص عالم که در عهد آدم بمثابه کودکی نارسیده بود و بهری از هستی خویش ندیده، عمرها در مراتب ترقی سیر کرده، بتدریج زمان تکمیل نفس نمود، چون بحد وقوف رسید و مرتبه کمال دریافت، بظاهر قابل التفات اشرف کائنات گردید و بمقتضای حال بساط پیشین در نور دیده، رسمی نو آئین برنهاد که بازی معتاد کودک در خور پیران زیرک نبود، ثبوت نبوت ختم رسل را حجتی شایسته بایست که بگوهر خویش مظهر معجزات پیش باشد و بی شرکت دیگر اسباب، مروج ملت و کتاب گشته، بحدت خود برق عصیان بسوزد، نور ایمان برفروزد، بجای شاخ درختان، بیخ بدبختان برکند، مثال اژدرپیچان پیکر کفر بی جان کند، گل های رنگین در آتش کین بکارد، غبار علت از چهره ملت بشوید، لاجرم قرعه این فال بنام تیغ جهاد افتاده بدست خدا از جیب هدی برآمد، جلوه جلال پایه کمال گرفت، نوایر سطوات صفدری در معارک غزوات حیدری بالا کشید و حدت ضرب ذوالفقار بر هستی جان کافران ظفر جست، بخطفه برقی جثه قومی جرق کرد، بلطمه موجی هستی فوجی غرق نمود، لاله گلشن از شعله روشن برآورد، کیفر کفر از لجه نیل بداد. گوهر جان بپیکر دین باز بخشید، سرهای پرشر همسر خاک ساخت، تن های ناپاک در بر مغاک انداخت، قضا فتنة تیغ غزا شد، زمانه اوراق جاهلیت بخون شست، علم ساطع، انباز سیف قاطع گردید وفروغ آن دو گوهر بر اسود و احمر لامع آمد تا دین حق مایة رونق پذیرفت و زمانه بشریعت راست آراسته گشت.
فالحمد لله ولت مده النصب
و عز بالسیف دین مصطفی العربی
و پس از زمان ظهور رسالت که خسرو ملک وصایت تارک گاه ولایت برافراخت، هم چنان باز در سراء و ضراء و پنهان وپیدا، منتهز اسباب مجاهدت بود و منتقم ارباب معاندت تا سر بر سر هوای دوست نهاد و جان در کار وفای جانان صرف کرد.
برپرید آن باز عنقا گیر شاه
آن سپاه اشکن بخود نی با سپاه
بس فزونی ها درون نقص هاست
مر شهیدان را بقا اندر فناست
ان الله اشتری من المومنین انفسهم و اموالهم به آن لهم الجنه یقاتلون فی سبیل الله فیقتلون و یقتلون الآیه .
و زان پس دو فرزند بتول عذرا که دلبند رسول بطحا و آویزه عرش برین و پرو و پرورده روح الامین بودند، پرتو عنایت بکشور هدایت انداخته، بحکم تکلیف که فراخور طاقت هر نفس است و باندازه قدرت هر کس، عشق لقا در دل، ذوق بقا در جان، شوق شفاعت بر سر، درس شجاعت در بر، سرها بر دست رضا نهاده، تن ها بحکم قضا در داده، بمردی فارس میدان دین گشتند و بغیرت از سر دنیای دون گذشته، یکی سر براه همت نهاده، یکی جان فدای امت فرموده، یکی کشته دشت غزا گشت، یکی خسته زهر جان گزا شد، یکی کام و خنجر بزهر آلود، یکی کام از خنجر قهر گرفت.
جان بجانان دادن آمد کیش شان
سهم نافع شهد نافع پیش شان
هر که اندر مرگ بیند صدر جود
هم چو پروانه بسوزاند وجود
پروانه عاشق که وصل نور جوید تا از خود دور نگردد خود نور نگردد، شاهد شمع که راحت جمع خواهد، تاخود نسوزد بزمی نیفروزد.
هم چنین هر یک از ائمه طاهرین سلام الله علیهم اجمعین در هر عهد و اوان که بزم امامت بنور کرامت افروختند واحدا بعد واحد، مایة جان شریف و قایه دین حنیف کرده، گاه متقلد سیف مجاهدت بودند، گاه متحمل رنج مصابرت، رنج خود خوار میداشتند، دین حق عزیز میگرفتند که در راه وفا از خار جفا چه بیم است ودر بحر ولا از موج بلا چه باک؟
آن که در بحر قلزم است غریق
چه تفاوت کند ز یارانش
عاشق کعبه خوار میدارد
که بپا میخلد مغیلانش
تا حجت امامت بحجت قائم اقامت گرفت و چندی چون جلوه گل در چمن و تابش شمع بر انجمن، چهره عیان گشوده داشت و ظلمت جهان زدوده، یک چند نیز بر مثال شاهد گل که با برقع غنچه مانوس گردد و پرتو شمع که از پرده فانوس تابد، نشر طیب افاضت کرده وبسط نور اضائت؛ وزان پس مانند شاخ گل در کاخ بستان و شمع تابان در حجره شبستان درخلوت غیب نشست، در، بر بیگانگان بست و تنی چند از خواص را بار رخصتی خاص مبذول داشت که گاهی راه بستان جویند، بار شبستان یابند؛ بمعنی پرتوی از غیب بینند، نهانی نکهتی در جیب آرند، جهانی بنشانی از آن روشن کنند، عصری بعطری ازین گلشن سازند؛ تا حدود شرایع هم چنان جاری و شایع باشد و مهام ودایع بکلی مهمل وضایع نگردد.
پس درین نوبت غیبت که کاخ خلوت را در فراز است و روزگارهجران دراز، قرار روی زمین ومدار زمان، موقوف کفایت ایشان است که نواب صاحب عصرند و در حکم حاجب قصر، چه هر عهدی را حظی جداگانه نصیب است و بنای گیتی بر فراز و نشیب. طبیعت روز طلیعه مهر جهان افروز را مقتضی بود که مطرح اشعه نور گشت و مظهر انوار ظهور. ماهیت شام خاصیت ظلام در برداشت که پرتو التفات خور را شایسته و درخور نگشت.
لاجرم تدبیر عالم آن بکوکبی چند رخشان حوالت رفت که عکسی از جلوه خور ربایند ونوری در ظلمت شب نمایند، مثال دوره این عهد که قابل ظهور مقدس نبود و مظهر نور مقتبس گردید، چهره روز وصل پوشیده ماند وپرده شام هجر در کشیده، نیر امامت در حجاب نهان گردید و کوکب نیابت رهنمای جهان، تا جاده هدایت از حفره غوایت فرق شود و در هر حال جمال شاهد مطلوب از نظر بینندگان محجوب نماند.
فارغ ای دل منشین گر بودش رحم بسی
نه چنان هم که دهد بی طلبی کام کسی
دولت وصل جانان، خاص ارباب و جد وطلب است، نه آسودگان راحت طلب و آن را که سالک راه طلب باشد، کجا پروای روز وشب باشد؟
خاطر عشق در ره کوی دوست چنان در وادی یاد اوست که نه روز از شب شناسد، نه راحت از تعب.
مستی شوق ره سپر گردد
هستی خویش بی خبر آید
جز حدیثش نگوید و نشنود، جز بیادش نخیزد و نغنود، هر چه پوید جز او نجوید، هر چه بیند جز او نبیند. حتی یصیر سمعه الذی یسمع به. و بصره الذی بیصربه و یده الذی یبطش به. طالبان راه هدی را جذبه شوقی سرکش یابد که دل از پنجه صبر رباید تا براه طریقت گذر کنند و بنور حقیقت نظر، فانی عشق نور شوند و از هر چه ظلمت دور. الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور الآیه
اکنون که روز غیبت کبری است و شام فرقت عظمی، هر که را دل در کشاکش سیل است کجا پروای نهار و لیل است؟ کاروانان ره نورد که بر گرد جهان گردند تا راه بیابان نگیرند و شب ها شتابان نگردند؛ کجاوه بمنزل مقصود برند، چسان روح صبح امید ببینند؟ ناظران نور طلب را، پرد ه های تاری شب، حاجب جمال مطلوب نیست که دلبران را جلوه چهر آذری در چنبر زلف عنبری خوش تر است و چشمه لب های شیرین در ظلمت خط های مشکین دلکش تر.
شد زلف حجاب رخ او از نظر غیر
حمدا لحکیم جعل اللیل لباسا
پرده زلف، حجاب دیده بیگانه باشد وتار شب، مردم راحت گزین را بهانه که نه جز خواب غفلت پیشه دارند، نه جز رستش خویش اندشه. خلاف مردان کار که شب های تار بنور طلب و فرط تعب راه پویند وچهره صبح از طره شام جویند، ان ناشئه اللیل هی اشد و طا و اقوم قیلا، آب حیات در راه ظلمات پدید آمد، شعله نخل طور در ظلمت شام دیجور چهره نمودف ارائه طریق معراج باضائه نهار محتاج نبود. سبحان الذی اسری بعبده لیلا من المسجد الحرام الی المسجد الاقصی الآیه .
قومی براحت خو کرده، بنعمت پرورده که در اعتدال هوای شب پای پیمودن راه طلب ندارند، کجا تاب گرمی روز و تابش مهر جان افروز آرند که سنگ خارا گدازد و ارض غبراتفته سازد، شوکت شعاع مهر خاوری نه چون جلوه فروغ ماه و مشتری است که هر کس را بار دیدار دهد و در هر دیده پدیدار شود.
هر که را روی ببهبود نبود
دیدن روی نبی سود نبود
چهره خورشید رسالت، در دیده ارباب ضلالت چنان بود که هر چه پیش میرفتند و بیش میدیدند، چشم ناپاکشان خیره تر میشد و جان بی باک شان تیره تر. همچنان اکثری از اصحاب شیر یزدان، که طاقت دیدار نور ایمان نداشتند بپاداش انکار حسی و قلبی مستوجب عقاب دنئی و عقبی گشتند ودر عهد شهود نیر شهادت که وقت ظهور گوهر ارادت بود تنی چند از جمع مریدان در سلک شهیدان آمد و باقی مرتد و هالک شدند و طعمه نارمالک. و لقد ذرانا لجهنم کثیرا من الناس لهم قلوب لا یفقهون بها ولهم اعین لایبصرون بها و لهم اذان لایسمعون بها الآیه .
در عهد شهود، انوار امامت نیز که بهار زمان بود و نهار ایمان طینت های خوب و زشت و استعداد دوزخ و بهشت، در عالم روشنائی روز بزودی جلوه بروز میکرد و تن های نژند و جان های ضعیف، تاب تابش مهر تکلیف نمیآورد.
تا در زمان صاحب عصر و زمان، پس از چندی که نقد طاقت مردمان بر محک امتحان رفت، چنین مقتضی حکمت و رحمت افتاد که چهره بیضای ملت در طره سودای غیبت نهفته گردد و هوای دور زمان را در عالم انسدال شام، اعتدال تام پدید آید، چه پرده لیل، لباس هر عیب است و جلوه نهار کاشف استار غیب.
تکلیف غیبت کم تر از حضور است و خدمت نزدیک سخت تر از دور.
ما تکلیف غیبت بجا نیاریم، کجا تاب خدمت حضور داریم؟
هر که بخویشتن رود ره نبرد بسوی او
دیده ما نیاورد طاقت حسن روی او
مقدار قدرت خلایق بر مرآت حکمت خالق روشن تر است که تدبیر دور این مدت و تکلیف این طایقه از امت، بدین گونه مقرر داشت که در راحت هوای شب، بنرمی راه طلب پیش گیرند و دنبال رهبران خویش، تا بالتفات خاطر امام زمان، از ظلمت شام هجران امان یابند و بدولت صبح وصال باز رسند.
شبان تیره امیدم بصبح روی توباشد
لقد تفتش عین الحیوه فی الظلمات
سید کاینات علیه افضل الصلوه که کاشف راز نهان بود و ناظم کار جهان، کفایت هدایت امت بودیعت کتاب و عترت حواله کرد تا در عهد ظهور و غیبت، هر که را دیده بخت وسعادت باز باشد، از دیدن نور حقیقت باز نماندو در هر عهد از آن، سالکان طریق دین را وصول سر منزل یقین دست دهد. زمانی نیز امامت بظاهر طالع بود و پرتو هدایت بعالم ساطع و حال که زمانه مقتضی حجاب است و هنگام اقتفای خبر و کتاب، بازباب تحقیق بر ارباب توفیق گشاده اند و صلای عام در داده اند، حکم شریعت همان است که گفته اند، خامة تکلیف همان که رفته.
سبیلی واضح تر از شرع نبی نیست، دلیلی ناصح تراز خبر و نبی یعنی قرآن نه.
علمای امت جلیل را در پایه انبیای بنی اسرائیل شمرده اند و مکنت ارشاد و اجتهادی وافی عطا کرده، تا احکام فرقان و خبر بامر نواب حضرت منتظر، در صفحه جهان منتشر باشد و در دیده جهانیان جلوه گر.
ولقد یسرنا القرآن للذکر فهل من مدکر.
حالی اسباب نیل مقصود، از هر جهه آماده و موجود است و مایة غیرتی اندک ضرور و در کارگه هداه اعلام و غزاه اسلام بجودت نطق و بیان و حدت سیف وسنان از محافظت شریعت و متابعت ودیعت، غافل نگردند، تاهم درین عالم موجب بلندی نام گردد، هم در آن نشاه مایة نکویی.
سرانجام، خواجه بزم رسالت، بفارس دشت بسالت فرمود: که یا علی اعجب الناس ایمانا و اعظمهم ثوابا قوم یکون فی آخرالزمان لم یلحقوا النبی ص و حجب عنهم الحجه فآمنوا بسودا علی بیاض.
همانا قصه این حدیث بشارتی بخلق جهان است و اشارتی بدور این زمان که بتیغ سطوت شهریار عدل و یمن همت عالمان عامل، با وجود فرقت عهد نبوتت و غیبت نور امامت، عقاید معاشر امت بکتاب و سنت، چنان راسخ و صادق است که گوئی حضرت مقصود آفرینش بدیده بینش دیده اند و اخبار عترت طاهرین بسمع رضا و یقین شنیده، چه در سیاق این عهد و اوان که روزگار سر ناسازگاری داشت و زمانه کینه دیرینه میخواست، مشرکان قصد دین کرده بودند، دشمنان سر بکین آورده، خفاش آهنگ هور میکرد، ظلمت پیکار نور میجست، موج فتن اوج گرفته، شاخ بلا بالا کشیده، کفار روس رخنه ملک محروس درخواسته، غوغای زاغ از صحن باغ برخاسته، کاخ اسلام در شرف ویرانی بود، کار مسلمانی در عقده پریشانی. لقد ذهب الاسلام الا بقیه قیلا من الناس الذی هو لازمه، لیبکی علی الاسلام ان کان باکیا، فقد ترکت ارکانه و معالمه.
حق سبحانه و تعالی منتی بر دور زمان نهاد ورحمتی بر خلق جهان فرستاد که نظام کار دین و ملت و قوام گام ملک و دولت، بفر شوکت و شکوه سلطنت شاهنشاه دنیا و دین، شهریار زمان و زمین، آسمان مهرپرور، آفتاب سایه گستر، پیکر پاک نور، جلوه نار طور، مایة گوهر خرد، پایه قدرت احد، فروغ رحمت و جود، شکوه نشاه وجودف طینتی از آب حیوان سرشته، مصحفی از لطف یزدان نبشته، صورتی بر معنی ملک، عالمی بالاتر از فلک، شاه وری، ماه ثری، سپاه خدا، پناه هدی، ابوالفتح والعلی فتحعلی شاه قاجار مفوض داشت که روزگار ملکش پیوسته بهار باد و بهار عدلش آسایش روزگار.
لامبدل لکلماته، جف القلم بماجری
ملک هم بر ملک قرار گرفت
تیغ جهادش شحنه بازار دین شد و صیقل زنگار کین. دور زمانش محئی رسم جهاد گشت و مظهر آثار عدل و داد؛ کار گیتی بساز راستی باز آورد، عرصه آفاق از گرد نفاق پیراسته خواست.
باغ از زاغ تهی کرد، زغن بر سر و سهی نماند، شاخ بلا برید، تیغ ستم بر کند، پای فتنة شکست، دست رخته ببست، غبار ظلمت زدود، فروغ ایمان فزود، سرایمان بغیبت ظاهر ساخت، جهان از علت وعیب بپرداخت، گردش زمان را گوشمالی سزا داد، مزاج روزگار را اعتدالی روا دید، که هر چه زاید، امن و امان باشد و هر چه آرد، اسلام و ایمان.
روزگار آخر اعتبار گرفت
باش تا صبح دولتش بدمد
هنوزش جوشن غزا بر پیکر روشن است و مغفر جهاد بر تارک مبارک.
موکب عزمش از کوشش رزم نیاسوده، گوهر حسامش راحت نیام ندیده. افواج جیش مجاهد آراسته دارد و امواج بحر مجاهد برخاسته، رأی منصورش مقصور بر این است که بکلی ساحت خاک از ظلمت کفر پاک کند وبسیط غبر اغیرت بساط خضرا سازد. تخم طغیان برافتد، عصر عدوان سرآید. صرصر نفاق نخیزد، حنظل خلاف نروید، نام روس نیست گردد و بانک ناقوس پست آید، هر چه باشد، طاعت فرمان ایزدی باشد و آیت پیمان احمدی.
کاین هنوز از نتیجه سحر است
این رحمتی بر اهل زمین بود ز آسمان
اللهم اید الدین بنصر اعلامه و ابدالا من بطول ایامه و متع المسلمین ببقائه و نورالعالمین بلقائه، مادام الدین سبیلا و الحق دلیلا و الامن سرورا و الایمان نورا.
کارسازان کارگاه قدم که نقش جهان از کتم عدم برآوردند، همان در عالم علم ازل که مدت عهد دول مرتب میشد بهردوری نشاء طوری دادند و هر دهری در خور بهری دیدند، بر همان نظم وبر همان ترتیب گردش ادوار و دهور، در رشته سنین و شهور کشیدند.
و چون نوبت این عهد خجسته که با عهد ابد پیوسته باد؛ در رسید چنین در خور افتاد که پایه این دولت عظمی بر سایر دول چون ملت سید بطحا بر سایر ملل رتبه برتری یابد. پس جهاد قوم طغیان در زمان عهد میمونش بر کلک تقدیر رفت که هر چه در ملک سلطانی بامر یزدانی از پرده نهان بعرصه جهان آید همه ایت خیر وصواب باشد و مایة اجر وثواب.
کفار بنی الاصفر که از جانب شمال ایران مجاور ثغور آذربایجان بودند، دست تعرض بحوزه اسلام گشوده، بر خاطر علمای اعلام علامت الهام پدید آمد که ذات مسعود شهریار یگانه در این زمانه که زمان غیبت امام علیه السلام است بیابت خاص نایب عام مخصوص باشد و احکام دولت روزافزون بحجت عقل و نقل منصوص، تیغ جهاد که از عهد امام علیه السلام در مهد نیام خفته بود و زنگ فراق گرفته، دیگر باره سر بر آورد و رستخیزی دیگر آورد که صراط تکلیفش در میان است و از دو جانب جاده دوزخ و جنان.
لیدخل المومنین و المومنات جنات تجری من تحتهاالانهار، خالدین فیها و یکفر عنهم سیئاتهم و کان ذلک عندالله فوزا عظیما و یعذب المنافقین و المنافقات و المشرکین و المشرکات الظانین بالله ظن السوء علیهم دائره السوء و غضب الله علیهم و لعنهم واعدلهم جهنم و ساءت مصیرا
بار دیگر مفتاح جنت و نار در کف مردان کار آمد و غیرت دین داری با همت شهریاری یار گشت، سلطنت دنئی و عقبی جمع کرد، مملکت صورت و معنی ضبط فرمود، خیل جلادت از کمین برون تاخت، دست سعادت از آستین بدر شد، آفتاب طالع همایون، پرتو سعادتی عام بر ساحت حال بندگان انداخت که هر یک از خواص و عوام را بهره فیضی تام در خور پایه و مقام خود رسد و هر کس در، زی، صنعت خویش راه اکتساب جنان پیش گرفت. من ذالذی یقرض الله قرضا حسنا الآیه .
یکی را روضه جنانی جزای دادن جانی است، یکی را نعمت خلدی بهای قطره خونی. قومی بمایة بذل جان، دولت حسن مآل گیرند، برخی بجبایت خراج دیوان، تنعم نعیم رضوان یابند. گروهی بحفظ ثغور ملک ایمان، رشف ثغور حور و غلمان جویند، شکر این نعمت بر زمره تابعان ملت لازم وبر جمله بندگان حضرت واجب، خاصه مسلمین حدود آذربایجان که هم از نخست بعون پروردگار ودود و حکم شهریار جهان کمر مجاهدت بر میان بسته اند و در مقابل دشمن نشسته، پاسداران ملک و دینند، شیرمردان روزکین. بمردی شهره دنیا گشته، برادی بهره عقبا جسته. چشم و دل بر حکم حق دارند، مال و جان در راه دین گذراند. بسختی تن دهند، بغیرت سرنهند، بسربازی مشهورند، بدین‌داری مشغول.
به نیل این سعادت اقربند، بشکر این عطیت انسب. چه در بدایت حال فتنة قوم ضلال از این سرزمین برخاست و رأی عالم آرا بتربیت اهل این مملکت توجه یافت تا خاطر اهل عناد از رخنه ثغر بلاد مأیوس گردد و خطه عیش عباد از سطوت تیغ جهاد محروس. فانظروا الی آثار رحمه الله کیف یحئی الارض بعد موتها، شید ثغورالدین، واید غزاه المسلمین، بعد ما استولت عداتهم و تولت ولاتهم و انقضت کتابئهم و انقضت کواکبهم، و ذل نصیرهم و قل مجیرهم، بسیف الجهاد و لیث الجلاد و غیث الامان و غوث الزمان و جیش الخطر وطیش الظفر و جثه الابصار و جثه الانصار و قلب الایمان و جند الرحمن، پناه ملک و دین، شکوه روی زمین، ولیعهد دولت، نگهبان ملت:
وین منت خدای جهان بر جهانیان
خسرو غازی ابوالمظفر عباس
ادام الله نصره رایاته و اقام حجه آیاته و ابد ابوده و خلد خلد شهوده.
کایت دین از روانش گیرد آیین
یقولوان فی الجمات حسن البدایع
و فی الشجر الطوبی بدیع المحاسن
اذا شئت ان تلقی المحاسن کلها
اگر وعده خلد رضوان در خاطر یاران عجول موقع قبول ندارد، اینک روضه خلد برین در دیده خلق زمین جلوه گر است و شجر طوبی بثمر خوبی بارور.
ففی وجه من اهوی جمیع المحاسن
حضرتش را بهشت خوانم لیک
نه بهشتی که خواندم از قرآن
کز پی زندگی است جلوه این
فیها سرر مرفوعه و اکواب موضوعه و نمارق مصفوفه و زرابی مبثوثه، لا ینقطع نعیمها و لایطعن مقیمها و لایهرم خالدها و لا ییاس ساکنها.
غلمانش بر حمیت در گشاده، حورانش بخدمت ایستاده. موج سلسالش زنجیر هر جان، بار اشجارش یاقوت و مرجان. ولی از هر سو شحنگان بردرند و هر کس رانه در خور که آن در، باری یابد یا در آن جا جائی جوید.
وز پس مردن است وعده آن
ای بجائی کاسمان منت پذیرد
حضرت سالار مجاهدین است و کعبه آمال دولت و دین. لن تنالوه الابشق الانفس، هر که را کعبه قدس باید، زحمت نفس شاید، ان المتقین فی جنات و نهر، تا دولت تقوی نصیب نباشد، جنت باقی کسیب نگردد.
اینجا جای مردی و غیرت است و بازار صرف همت. هر که گامی بیشتر گذارد، کامی بیشترتر ستاند، جلادتی یابد که سعادتی دریابد. ولی ممتحن خواهد که تاب امتحان آرد، از راه بلا برنخیز، از تیغ غزا رخ نتابد. خانه ثبات باشد، خزانه حیات گردد. تا کسی در صف مردان راه آید و در خور درگاه شاه، جانب حضرت گیرد، دولت رخصت یابد، روضه جنت بیند، سایه طوبی گزیند، شربت جام تسنیم نوشد، ثمر شاخ تسلیم چیند، سزای کوشش غزا ستاند، بصدر صفه رضا نشیند. و فی الاخره اکبر درجات و اکثر تفضیلا.
نشاه دنیا مجملی از عالم عقبی است و اطوار اینجا پرتوی از انوار آنجا، هر چه درنشاء باقی موجود است در عالم فانی مشهود باشد، ولی آنجا با صفت کمال است و اینجا بر سمت اجمال، چه این عالم، عالم حس و حجاب است و دیده محجوبان، تاب دیدار چهره عیان ندارد، لاجرم هر چه بیند در پرده باشد و چون این پرده برافتد، جمال تفصیل مکشوف است و دلیل تفصیل معروف.
ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخره حسنه و قنا برحمتک عذاب النار.
یارب چنان که بنده عاصی را درین عالم، فریندگی این حضرت علیا که جنت دنیاست عطا کردی، بهره توفیقی عطا کن که در آن نشاه نیز از نعمت نعیم عقبی وسایه درخت طوبی باز نماند. انه لاییاس من روح الله الاالقوم الکافرون.
تا دهی جایش کجا اندر جوارت
اگرم هیچ نباشد نه بدنیا نه بعقبی
بنده خادم. عیسی حسینی فراهانی که یکی از بندگان حضرت است و پروردگان نعمت عمری در سده سدره مثال، برسوم چاکری اشتغال داشته چندان که اقتراف جرایم نموده بر اقتطاف مکارم فزوده و هر جا سزای نقمت گشته، جزای نعمت گرفته، خطاها کرده، عطاها برده، نعمت ها برده، خجلت ها گزیده که نه تعداد آن داند، نه تدبیر این تواند.
تا زمان جوانی بود و بهار زندگانی که نهال امل نشو و نما میکرد و شاخ قوی برگ و نوا داشت توفیق طاعتی نیافت، تقدیم خدمتی نکرد که زنگ زلتی شوید یا عذر خجلتی گوید و اکنون که عهد مشیب فراز آمده و فراز عمر بنشیب رسیده؛ بهار زندگانی را نوبت خزان است و باد حسرت ازهر طرف وزان؛ شاخ قوی در هوای پستی، بیخ امل را آهنگ سستی، جوانی رفته، نوانی آمده، نفسی مانده، هوسی نمانده، عمری بغفلت گذشته، پشتی بخجلت خم گشته، حاصل زندگی مایة شرمندگی دارد و منزل جسم و جان در کوی درماندگی. نه طاقت عاعتی که دل را بامید آن نویدی دهد، نه قدرت خدمتی که قامت خمیده را بشوق آن راست سازد. نه پائی که برای ضراعت برخیزد. نه دستی که بدامان شفاعت آویزد، نه جانی که در خور نثار آید، نه دلی که کس را بکار آید.
چون تو دارم همه دارم اگرم هیچ نباید
در سینه ام افسرده دلی هست ولیکن
رب انی وهن العظم منی و اشتعل الراس شیبا.
از این پس نوبت شمردن نفس است، نه سپردن هوس، اگر در سر هوائی است روا نست، و گر جان را برگ باید، مرگ شاید. ولی تا از حیات روان رمقی باشد و از کتاب بقا ورقی ماند، محال است و خلاف عقل نفسی جز هوس خدمت زیستن و بار سر، بی هوای طاعت کشیدن.
آن دل که توانم بکسی داد ندارم
هر که بی او زندگانی میکند
گر نمیرد سخت جانی میکند
برف پیری مینشیند بر سرم
اینک بفربخت خداوند جهان، جهان پیر جوانی از سر گرفته و چرخ گوژپشت، قامت خدمت برافراخته، عجب نیست که خادمی چون این ضعیف در حین توانی، قدرت توان یابد و با ضعف پیری قوت جوان، فلک بر بندگان حضرت دست نیابد، زمانه بر چاکران دولت شکست نیارد. دلی که ببندگی بسته شد غم نبیند، قدی که بچاکری افراخت خم نگیرد.
این بنده اگر رسم بندگان ندارد، اسم بندگی دارد، اگر در عداد چاکری نیست در تعداد چاکران هست، چون توان پرستش نجوید زبان ستایش نبندد که یاد اقبال شهریار جهان برنائی بخت پیران است و دانائی طبع نادان.
باز طبعم نوجوانی میکند
هر چند پیر و خسته دل و ناتوام شدم
ضعف پیری را اگر دستی هست بر ظاهر قالب است نه باطن قلب و معنی انسان گوهر دل است نه پیر گل، زندگی جان موقوف زندگی جنان است نه تابع حرکات جوارح و ارکان، هر که دل از بندگان زنده دارد تا قیامت جانی پاینده دارد.
هر گه که یاد بخت تو کردم جوان شدم
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد بعشق
حالی اگر مدت عمر عزیز بغفلت گذشته و رشته امل بمقراض کسل مقطوع گشته، قضای اعمال ایام سلف و وقتی که ببی حاصلی تلف شد، ممکن است که بقیت عمر صرف حرف جهاد شود و وقف کار معاد، ولی چون بازوی مجاهدت از کار مانده، نیروی جهدی در کار است ضبط احکام شرع کند و اقوال فقها جمع و چون قدرت عمل نباشد قوة علمی باید که اسرار فتاوی شرح کنیم و داستانی از گفته راستان طرح؛ هیهات! هیهات! عمر کوته بین و امید دراز.
عمری که شباب آن بشتاب برق یمان رفت بمشیب آنچه اعتماد است که پیری سالخورد بعادت طفلان خردسال از نو جاده کتاب جوید و جانب استاد پوید، ببازیچه سبقی خواند، بدریوزه سخنی راند.
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
به شوخی دانش آموزد ز دانش گیتی افروزد
من نه پیرم که طفل کتابم.
عیب جویان خرده بین بحکم انصاف معذورند چه علی الظاهر تصمیم این عزیمت در سن کهولت امکان سهولت نداشت و در بادی نظر حمل بر سخافت پیری میشد و جوانان را مایة دلیری، ولیکن دانندگان آگاه نیکو شناسند که اقدام این مهم نه باعتماد امتداد عمر است، نه باستظهار بلاغت و فضل، کزین پس عمری باقی نمانده و زین پیش فضلی کسب نکرده، بل بامید تایید الهی و امداد اقبال پادشاهی خامة توکل برگرفته و عمری از سر گرفته.
به سختی دفتری سازد بدفتر نکتة پردازد
بر آنم که گر بخت یاری کند
زمان اندکی پایداری کند
نگارم سخن های نغز و جوان
قومی بی خبران که اندیشة این عمل، محمول بطول امل دارند و سودای این هوس از فنون جنون شمارند، اگر طعنه زنند، اگر خنده، اگر بکنایت گویند یا بصاحت، خاطر پریشان را برایشان نه رأی لجاج است، نه برد و قبولشان احتیاج.
قل لااسئلکم علیه اجرا ان اجری الا علی الله.
فحاوی فتاوی جهاد که از دیرباز در حجاب رسایل نهفته بود و همچنان در حکم ناگفته، اگر در این زمانه که شهریاری چنان در تحت بخت است و گیروداری چنین از دشمنی سخت، باز بآیین پیش مستور و محجوب ماند، کجا از رسم دین‌داری سزد، چرا در کیش دولت خواهی روا باشد. و انا اوایاکم لعلی هدی اوفی ضلال مبین، فراغت از گل و گلرخ در این چنین فصلی زامهات جنون است و الجنون فنون، هر که درین عهد فرخنده مهد که روز بازار جهاد و جهد است، نه داخل فوج مجاهدین باشد، نه تابع حکم مجتهدین، نه سلاح کین پوشد نه صلاح دین نیوشد، مسائل غزا نپرسد و نداند، فواید کوشش نجوید و نخواند، حقیقت جنون در خویش دارد و طریقت جبان در پیش. فحاق بالذین سخرو امنهم و کانوا بیستهزون.
ز گفتار پیران روشن روان
ای که حمال عیب خویشتنید
درویش وارسته از خویش را، کجا پروای شوخی از غمازان است.
طعنه ب عیب دیگران مزنید
الا یا معشر النصحا کفوا
فانی لاابالی بالنصایح
ولا بعد المشیب اطیع نصحا
و لا اصغی للوام و ناصح
گر بر رخم بخندی بر من منه سپاس
قل الله ثم ذرهم فی خوضهم یلعبون.
بر این ایزد پاک باشد گواه که: مسود اوراق در ابداع این سیاق جویای رضای خالق است نه در قید قبول خلایق.
کاین خاصیت مرا رخ چون زعفران دهد
رمیت ببین منک ان کنت کاذبا
اکثر طبایع را ابیات شعر و غزل از آیات جنگ وجدل محبوب تر است و در نفس بشر، لهو و طرب از علم و ادب مرغوب تر. اگر این بنده تابع میل طبایع میشد، امکان داشت که از جمیع فوائد فضلای عصر، بضبط فرای دنظم و نثر رعیت کند و از دفتر ادبا و دیوان بلغا فصلی چند بدست آرد که جمله نسخه انتخاب باشد و تحفه محفل احباب. زحمت حاضران بکاهد، عشرت ناظران بخواهد، رأی خود از پی آرا افکند و هوائی تابع آهوا پیدا کند، نه چون اکنون که هر چه گوید و جوید مسائل جهاد و دفاع است و مخالف اغلب طباع.
دکان بی رونقی گشاده، متاعی بی مشتری نهاده، سخن از وعده جنان سراید وحالی دادن جان باید، اگر معتقدان تغییر عقیدت دهند مستمعان عرضه ملامت گردند، دوستان ترک صحبت گویند، یاران راه نفرت گیرند، دست و دل یاری ندهد، بخت و اختر مساعدت نکند، قلم سرپیچد ورق رخ بتابد، رواست و سزا. اذا اعظم المطلوب قل المساعد. درین کار یزدان مرا یار بس. یا الهی و سیدی وربی:
و ان کنت فی الدنیا بغیرک افرح
ذالعام مضی ولیت شعری
قو علی خدمتک جوارحی و اشدد علی العزیمه جوانحی وهب لی الجد فی خشیتک و الدوام فی الاتصال بخدمتک حتی تکون اعمالی و اورادی کلها وردا و احدا و حالی فی خدمتک سرمدا.
هل یصل لی رضاک قابل
هر کسی را هوسی در سر وکاری در پیش
تعدد طرق حق، باندازه نفوس خلق است که هر کس رأی علی حده دارد و راهی جداگانه گیرد، اگر مومن است، اگر مشرک، اگر ناجی است اگر هالک؛ جمله را روی دل بود سوی او و کعبه جان کوی او.
الحمدالله بل اکثرهم لایعلمون، کافر بنده اوست، مومن پرستنده او، عارف زنده باوست، عاشق نازنده باو. عابدان راه عبادت گیرند، مریدان حکم ارادت پذیرند، مشایخ از همت دم زنند، حکیمان در حکمت قدم؛ صوفیان در وجد و سماعند، قشریان در بحث و نزاع، فقیهان مشغول بفتوی و فقیران مشعوف بتقوی. محدث در کار روایت، محقق در شرح و درایت، یکی زاهد است، یکی شاهد، یکی قاعد است، یکی مجاهد.
این بنده چندان که در خود بیند، نه در حلقه هیچ یک از آنها راهی دارد، نه از مسلک هیچ کدام آگاهی، نه قابل کفر است نه ایمان، نه مقبول کافر است نه مسلمان، نه توفیق زهد یافته، نه جانب جهد شتافته، نه تاب قعود آرد، نه طاقت شهود.
دلی دیوانه در سینه دارد و از آن دری دیرینه، که نه آن از بند پند گیرد، نه داروئی در این سودمند افتد، هر لحظه بجائی کشد، هر بار هوائی کند، نه جهدی که کامی جوید، نه تابی که گامی پوید، نه بختی که بحق در سازد، نه هوسی که بخود پردازد، نه فرمان خرد برد، نه در قید نیک و بد باشد. کار جان از دست آن مشکل است و پای عقل از جهل آن در گل.
من بی چاره گرفتار هوای دل خویش
آن که دایم منزل او در دل است
ربنا ظلمنا انفسنا و ان تغفرلنا و ترحمنا لنکونن من الخاسرین.
پاکا ملکا، هستی جان آن تست، عالم دل زیر فرمان تو. اگر برانی عدل است و اگر بخوانی فضل. اگر بگیری بنده ایم و اگر ببخشی شرمنده ایم.
بنده عاصی که خسته بار معاصی است، اگر بر آن درگاه روئی سپید ندارد، موئی سپید دارد، که چون بتربت عجز مالد، بحسرت خویش نالد، اشک ندامت ببارد، دست تضرع بر آرد، پرده گردون چاک کند، شعله در خرمن افلاک زند، قوایم عرش بلرزه در افتد، حظایر قدس بجنبش در آید، قدسیان بترحم خیزند، عرشیان بتظلم آیند. بحر انبساط مرحمت موج زند، موج انسجام رافت فوج کشد، صفت رحیمی جلوه نماید، جلوه کریمی چهره گشاید، اگر کوه کوه ذلت و کفران باشد، پایمان رحمت و غفران گردد.
حیرتی دارم که از دل غافل است
الهی لئن جلت و جمت خطیئتی
بزرگی خاصه ذات خداوندی است رحیم، عمت رحمته که درهای رحمت بتقصیر خدمت نبندد و اسباب نعمت بنقصان طاعت نگیرد، وسایل هدایت برانگیزد، بهانه عنایت بدست آرد، بندگان را رهنمائی کند، فروماندگان را دست گیرد. ان الله فی ایام دهرکم نفحات. همانا نفخه رحمتی از گلشن عنایت در اهتزاز آمد و ابواب الطاف شهریار جهان بر چهره حال ناتوان باز کرد که ناقابلی چون این ضعیف بتقدیم مهمی شریف ممتاز داشت، حکم فرمان که تالی امر یزدان است؛ در باب کتابی در باب جهاد عزنفاذ یافت که هم احکام مجاهدت بین المسلمین شهره گردد و هم این این بنده را بواسطه شرح آن بهره باشد. الحمدالله الذی هدانا لهذا و ماکنا لنتهدی لولا ان هداناالله، پس لازم آمد که با عدم بضاعت و فقدان استطاعت بحکم المأمور بمعذور بقدر مقدور در اذعان فرمان پادشاهی و القای احکام الهی صرف سعی و بذل جهد پیش گیرم و از دفتر دانندگان آئین و کیش نکتة که عامه مسلمین را بکار آید و فرقه مجاهدین را برغبت افزاید انتخاب کنیم. چه موجب صدور حکم مستطاب بتالیف کتاب همین بود که هر یک از فضلای عصر و علمای عهد که مصباح حقایق و مفتاح دقایق و منهاج علم و معراج حلم و صراط عدل و نشاط عقلند، در مجاری این اوقات که حزب شیطان در ثغر ایمان رخنه میجست و جنود کفر در حدود ملک فتنة میکرد، فصلی از فضل جهاد بکلک رشاد نگاشته بودند و متون دفاتر از عقود جواهر انباشته، هر کس را مکنت جمع جمیع رسایل و دولت حفظ تمام مسائل دست نمیداد و بدین سبب اکثر ارباب طلب با درد حرمان بودند و جویای درمان، لاجرم رأی همایون که ناصر شرع و ایمان است و ناشر حکم یزدان، مقتضی گشت که کمنونات صحایف شرایف که هر یک زیب منطقه جوزا و عقد مرسله حور است، اذا رایتهم حسبتهم لولوا منثورا، مانند کواکب سیار و لآلی شهوار در یک برج قران کنند و بیک درج قرین کردند تا زمره طالبان را بجهدی اندک، دولت وصل هر یک دست دهد.
بنده مولف نیز:
فغفوک عن ذنبی اجل و اوسع
به فرمان دارای گیرنده شهر
شرایف فحاوی از صحایف فتاوی باز جست و جزوی چند که نسخه اقتباس فواید باشد و معنی اقتناس شوارد در قلم آورده، قانون ترتیبی بر آن نهاد که هر که باشد، هر چه خواهد، بی شایبه کلفت و سابقه معرفت از مطالعه فهرست آن کشف تواند کرد و چون از نقل تمام رسایل نوع اطنابی در تالیف کتاب حاصل میشد که مایة انزجار طبع طالب و انفصام عقد مطالب میگشت، اضطرارا مطالبی چند که موهم تکربر بود بر خامة تحریر نرفت، فقراتی نیز که بر مثال زلف خوبان دلبند و دراز بود مانند شب وصل کوتاه و دلنواز آمد و هر چه چون کار مردان آزاده مجمل و معقد افتاده بود چون روی ترکان ساده روشن و گشاده شد. غرایب دقایق که از یکدیگر وحشت غزال چین داشتند بیک مرتع امن و منهل عذب مانوس گشتند، غوانی معانی که در حجله افصح اللغات پرده نشین بودند بر کوی لفظ دری چهره دلبری گشوده:
ز دانش بهر کس رساننده بهر
پارسی گو گرچه تازی خوش تر است
برخی از آیات صریحه و اخبار صحیحه و اسرار حکمت آمیز و نصایح رغبت انگیز که مایة غیرت غازیان و عبرت ناظران میشد نیز بمناسبت مقام و ملایمت سبک کلام ضمیمه افادات فقها و افاضات علماء نشرالله فوائدهم و یسر عوائدهم گردید تا از جمع و ترکیب و نظم و ترتیب این اوراق مختصری نافع خاص و عام و مجموعه جامع فواید و احکام رونق اتمام یابد و بحقیقت آن گاه تمام گردد که در نظر ارکان دین پسندیده امده موقع قبول فضلای دانشمند گیرد.
دیگر شاهد طبع من از بی جمالی آشفته نباشدکه راه حریم جلال گیرد، بار جناب اقبال یابد، یاری بخت میمونش بپایه تخت همایون برد، طالع سعدش از ذلت بعد رهاند؛ بعزت قرب رساند، حاجبانش راه خلوت نمایند، خادمانش بند برقع گشایند. اگر جمالی ندارد همین کمالش بس که طالع نیکو خوش تر از عارض دلجو است، سرمه براعت نخواهد، غازه لطافت نباید که نظر بزرگان بر صفای باطن است، نه طراز ظاهر، سخن از صدق عقیدت باید نه لطف عبارت. در حضرت خداوندان، کمال صدق بکار آید نه جمال بلاغت.
گفته ناسزای شبانی، مقبول حضرت سبحانی شد و تصحیف بلال حبشی مطبوع رسول قرشی گشت و با مایة صدق کفر آن معنی دین بود و سین این ایلغ از شین بکر معنی هر چند حلیه فصاحت پوشد تا عشوه ارادات نیارد جلوه صباحت ندارد. فکر بنده همان بهت که بی صنعت ترسل و زحمت تکلف، چون ماه پیکری که در او سرخ و زرد نیست، در دیده نظر بازان جلوه دلبری کند و عشوه شاهدی فروشد.
عشق را خود صد زبان دیگر است
شاهد آن نیست که موئی و میانی دارد
آنان که زیب تجمل دارند، طرز تصنع دانند، کسوت خودنمائی پوشند فتنة خودآرائی گردند، زمره خود فروشانند، نه فرقه خرقه پوشان که بصورت ژنده اند، بمعنی زنده، ازخود راسته اند، ببی خودی پیوسته، خود در میان نبینند و خودی در نظر نیارند که کسوتی بر این پوشنده یا عشوه از آن فروشند.
بنده مسکین از خود چه دارد که بخلقش نماید یا بلطفش آراید؟
نمایش هیچ و آرایش نیست، خاص قدرت یکی است و بس، تعالی شانه و تقدس چه پایه زیست بمایة نیست عطا کرد و از معنی هیچ، صورتی پیچ در پیچ در آورد، الحمدلله الذی خلق الوجود من العدم فیدت علی صفحاته انوار اسرار القدم.
رشته سخن بدرازای کشید و دست طلب از دامان مطلب جدا ماند، اگر در مجاری مسطورات، جسارتی رفته یا از حدادب تجاوزی واقع گشته، از کمال رافت خداوندان دور نیست که مورد اغماض سازند نه اعراض، چه خاطر آشفته را از توارد نوایب دهر، دست قدرت از کار رفته بود و خامة سرکش عنان از پنجه بیان گرفته، ظاهر است که چون زمام کار در کف غمازی سیاه کار افتد، نتیجه آن جز آیت پشیمانی و غایت پریشانی چه خواهد بود والعذر عندگرام الناس مقبول، اکنون بتوفیق خدای معبود، نوبت شروع بمقصد و رجوع بمقصود است.
بنده طلعت آن باش که آنی دارد
یا رب هئی لنا من امرنا رشدا
واجعل معونتک الحسنی لنا مددا
ولا تکلنا الی تدبیر انفسنا
منک البدایه و بمنک الهدایه و الیک النهایه و علیک الکفایه انت المغیث و انت المعین، ایاک نعبد و ایاک نستعین.
فالنفس یعجز عن اصلاح ما فسدا
بیان و عنوان کتاب
مبنای ترتیب این کتاب مستطاب بر مقدمه و هشت باب و خاتمه است.
جنات عدن مفتحه لهم الابواب.
باب اول: در تکلیف جهادیه شاهنشاه اسلام.
باب دویم: در تکالیف شرعیه حافظان ثغور اسلام و والیان عظام.
باب سیم: در مهمات متعلقه علمای راشدین و فضلای مجتهدین.
باب چهارم: در مسائل جهادیه پیشنمازان و واعظان.
باب پنجم: در مهمات متعلقه صدور ملک و امینان دولت ومشیران حضرت و زمره ارباب اعمال از کتاب و عمال.
باب ششم: در احکام جهادیه بهادران سپاه و سرداران لشکر نصرت پناه اسلام وکافه جنود مسلمین.
باب هفتم: در بیان امور متعلقه بکافه مسلمین بلاد تصرفی اسلام.
باب هشتم: در بیان تکلیف مسلمین ساکنین بلاد تصرفی کفار.
الحمدلله علی عظیم نعمته که هر یک از ابواب ثمانیه لاتسمع فیها لاغیه، از فواید فضلای عهد نمونه جنات عدن است و معابد غزلان انس و مشاهد انوار قدس. فیها ما تشتهیه الانفس و تلذالاعین
روضه ماء نهرها سلسال
دوحه سجع طیرها موزون
این پر از لاله های رنگارنگ
جداول معانی روان کرده، فواکه فواید ببار آورده. خمایل فضایل پیراسته، حدایق حقایق آراسته.
من شقیق و اقحوان وورد و خزامی و نرجس و بهار، عیون نواظر در ریاضی نواضر متنعم داشته، طیور بلاغت بر غصون عبارت مترنم گشته من حمام و بلبل و یمام و هزار و هدهد و قماری، ساغر لفظ از باده فضل گران ساخته و بر دست سقات سطور در بزم کتاب مسطور بگردش در انداخته، گوئی رشحه فیض قدس است که از مبداء اسباغ جود بر عالم امکان وجود رسیده، یا شربت ماء معین که ساقی حور عین بر معشر خلق زمین پیموده.
وین پر از میو ه های گوناگون
یا حبذا جنات عدن ازلفت
لمعاشر الاطراب والاطراء
فی دوحه یحکی الجنان بشربه
و چون لازم بود که قبل از شروع بمباحث ابواب برخی از فضایل جهاد که بر خامة ارباب اجتهاد رفته و از تتبع سنت و کتاب فرا گرفته اند مشروح شود و شرحی از ذمایم کفر و رذایل روس بر ارباب غیرت و ناموس معروض گردد لهذا شمه از امو مزبور در مقدمه مذکور گشت و در خاتمه نیزنبذی از جوامع کلم و جواهر حکم که در کار ارباب مجاهدت فصلی از سوال و جواب در موقع بحث اصحاب گشته، بر زبان قلم و بیان رقم خواهد رفت و مجموع این کتاب باحکام الجهاد واسباب الرشاد موسوم شد، امید که زمره مطالعان را مایة سداد و توشه معاد و موجب مزید حسن اعتقاد گردد بالله التوفیق
اما مقدمه و آن مشتمل است بر سه مقاله. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های عربی
از جانب ولیعهد مبرور به محمدعلی پاشای مصری نوشته
خیطاب یطلع من مطالع القدر و یشرق عن مشارق الصدر، فیبسط انوار الاشواق و یشرق اقطار الافاق الی من طلع فنشر الانوار و عزفی مصره فقصد الامصار فاضحی نیرا شارقا و خیرا فایقا حتی نشر الاعلام و نصر الاسلام وسل سیف الشهامه فاصفی ارض التهامه و قمع طغاه النجد و رفع عماد المجد و ضمن سلامه الحاج و آمن مسالک الفجاج، امیرالحرمین حائز الفخرین سابق ولاه العصر و سائق کماه النصر والی عراص مصر محمدعلی پاشا و فقه الله بما یشاء انه قد بلغ الینا من جمیل ذکرک وجلیل امرک ما تسر الطباع بو تلذ الاسماع عنه عرفنا مکانک فی انتصار الدین و اعانه المسلمین و رفع البدع البدیعه و اعلاء الشریعه الشریفه فهاج القلب شوق لایکون له فوق الکشف عما یکتم فی الفواد بما یکتب بالمداد، فارسلنا الیک رسولا امینا و اصحبناه کتابا مبینا ثم انه له ان قضی ما علیه و صدع بما امر بو انهی الیه قضی تحبه و لاقی ربه و وقع اصحابه عند الایاب فی فریق من طغاه الاعراب و عافهم العوائق اصابتهم الطوارق و حتی لم یصل الینا الجواب منک و لزوم تجدید المکاتبه الیک، فانتخبنا من خالص الامناء و صالحی الکبراء اعالی الخدام و قاده الکرام، عمده النجیاء العظام، حیدر علیخان و جددنا الکتاب و سددنا الخطاب لنعلم نبذه من صفاء الوداد لک و نجدد عهد الحب معک ویکفی میل القلب الیک و کمال الاعتماد علیک فان الله واقف بسرائر البال و الرسول یخبرک عن حقیقه الحال و لما کان رسولنا المشارالیه ممن یوثق بو یعتمد علیه لقیناه الامور و الاحول، او صیناه بما یقتضیه الحال و نسئل الله ان یجمعنا و ایاک فی ماده المشاهدات کما جمعنا توفیق المجاهدات و نستعین منه فی کل احوال و منه المبدا و الیه المآل. والسلام
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۱ - بسم اللّه الرحمن الرحیم
باز طبعم را هوای دیگر است
بلبل جان را نوای دیگر است
باز شهباز دلم پرواز کرد
تا چه رسم است اینکه یار آغاز کرد
این چه شور است آخر اندر خاطرم
مایه ی سودا بود اندر سرم
در مشام من چه گل دارد خبر
این نسیم از باغ خلد آمد مگر
موج دریای معانی میرسد
یا نشان از بی نشانی میرسد
طبع را الهام ربانیست این
یا مگر تلقین روحانیست این
از جهان جان فتوحست این سخن
ماورای عقل و روحست این سخن
برتر است از عرش اعلی منزلش
زانکه توحید خدایست اولش
گرچه گفتم آنچه از تقلید ماست
وحدتست او برتر از توحید ماست
بر زبان حرف آید و در دل خیال
برتر است از هر دو ملک لایزال
هیبتش مرغ خرد را پر بسوخت
طوطی اندیشه ها را لب بسوخت
دور از این اندیشه تأویل همه
برتر از تشبیه و تمثیل همه
سر توحیدش نیابد فهم کس
حیرت آمد حاصل دانا و بس
عزتش اندیشه را مسمار زد
تا یقین اینجا در انکار زد
کفر و ایمان گفته در حیرت ورا
جل و عز تشبیه یا رب الوری
هرچه هستش آشنائی میدهد
جمله بر وحدت گواهی میدهد
تا نپنداری که او بیش و کم است
کاین همه از نوع و جنس عالمست
پنج و چار و شش نباشد ذات او
نفی هستی ها بود اثبات او
چون نگشت آگه کس از سر قدم
علت معلول را درکش قلم
مبدع بیچون و بی آلت خداست
هرچه عقلت پی برد اینجا خطاست
کفر و ایمان عرصه ی میدان او
گوی دلها درخم چوگان او
آنچه دریابد همه زیبا نهاد
الذی هو قاهر فوق العباد
فعل او با فعل کس مانند نی
جز خموشی رهبری مانند هی
پرتو او داده مارا خرمی
ورنه چند و چیست اصل آدمی
صنع او چون لطف خود اظهار کرد
آب و گل را قابل دیدار کرد
کنت کنزاً تا چه حکمتهاست این
فیه من روحی چه نسبتهاست این
این همه آب حیات از جوی تو
عقل را سرگشته گم در کوی تو
آتش شوقت جهانی سوخته
بی تو شمع هیچکس نفروخته
از صفات ذات پاکت نیک ب د
معترف گشته به نادانی خود
خطبه ب ر نام تو خوانند این همه
از تو جز نامی ندانند این همه
گرچه توحید تو می خوانیم ما
هم تو دانائی و نادانیم ما
ای پر از غوغای تو بازار دل
حیرت و سوداست با تو کاردل
عقل چون زائل شود خود غافل است
کی شناسد مر تو را این مشکل است
تا قبول فیض تو همره نشد
جان زجان و دل ز دل آگه نشد
قدرتت یک نفخه در حکمت دمید
جوهر و جسم و طبایع شد پدید
قسمت از امر تو آمد بیش و کم
گردش افلاک باشد متهم
زیر و بالا و نهان و آشکار
نیست جز آثار صنع کردگار
حضرت او برتر از الا و لاست
این مگس دان از پی غوغای ماست
ای مبرا از خیالات و گمان
ای منزه از اشارات و بیان
آدمی را کی رسد اثبات تو
ای بخود معروف و عارف ذات تو
گر دمی لطف توام تلقین کند
جبرئیلم از فلک تحسین کند
چون کمال دانشم نادانیست
چاره کارم همه حیرانیست
باریم توفیق ده تا یک نفس
بر زبان رانم همی حمد تو بس
این عروسی را که گشتم جلوه گر
تازه دارش پیش هر صاحبنظر
پرده بر رویش فروهشتم بسی
تا نبیند خویشتن را هر کسی
مریم بکر آمد این پوشیده رو
همچو مریم بی گناه از گفتگو
یا رب از چشم بدانش دور دار
اهل دل را چشم از او پرنور دار
من که حلقه بر در جان میزنم
رب هب لی چون سلیمان میزنم
بخششی کن تا بدار الملک دین
ملک معنی را کنم زیر نگین
مهر خود کن تا بخوانندش همه
داغ خود کن تا بدانندش همه
وارهان از محنت آب و گلم
تا شود هستی تو جان و دلم
کاشف اسرار و دانای ضمیر
چون تو را دانم خدایا دستگیر
بر سر کوی خودم خورسندکن
هرچه من بگسسته ام پیوند کن
گر بگردد قبله معبودم توئی
و ر بپاید قصه مقصودم توئی
ای ورای هرچه میگیرم قیاس
نعمتم دادی و کردی حق شناس
گر زیان کردم تو دیدی از نهفت
صد یکی نتوانم از شکر تو گفت
گر بهر موئی دو صد سجده برم
شکر موئی ناورم چون بنگرم
بد بسی کردم نکو پنداشتم
هیچ جای آشتی نگذاشتم
ای شب افروز سحرخیزان راه
همچو شب دارم دل و نامه سیاه
حالت من گشته چون صبح نخست
بی ثبات و خود نما ونادرست
غافلم از کار و عقلم داده ای
من گریزانم تو در بگشاده ای
رحم کن بر غفلت و نادانیم
کی بخواند گر تو بیرون رانیم
ای امید ناامیدان کوی تو
هر دو عالم را اشارت سوی تو
زان عنایتهای بی علت که هست
این ز پا افتاده را مفکن ز دست
پیش از آن کز من توانائی رسد
رحمتی کن گرچه رسوائی رسد
دانشم از عالم تحقیق بخش
بر طریق مصطفی توفیق بخش
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۹ - در بیان معرفت روزه
تا تو باشی بسته ی هر بیم و تاب
روزه داری صرفه ی نان است و آب
ای تهی کرده شکم از غافلی
دل تهی کن این بود الصوم لی
خانۀ نه در ببند ای کدخدای
پس روان هفت منظر برگشای
پای خود افشردۀ از گمرهی
چنگ در دنیا مزن تا وارهی
همچو ماه نو چه باشی پایبند
گر بگه خیزی چو صبح خیره خند
گر تو افطار از هوای خود کنی
روزه خود را همه باطل کنی
روزه داری را که با خود کار نیست
جز به دیدار خدا افطار نیست
هر نفس عیدی کن ای صاحب نظر
ماجرائی نیست با مرد سفر
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۱۷ - در بیان معرفت روح میفرماید
شمع جان را در لگن پنهان نهاد
قفل این گنجینه را نتوان گشاد
جان به امر ایزد آمد در وجود
در عبارت بیش از این فرمان نبود
جان ندارد زندگی آب و گل
عقل ز این معنی فرو ماند خجل
نور و عزت هر دو جان آدمست
زان عزیز بارگاه و محرمست
چون نقاب کُنت کنزاً برفکند
شور و غوغا در همه کشور فکند
نامه جان را به مهر خود نوشت
خاک آدم را بدست خود سرشت
چون بسر شد روزگار چل صبوح
بر سریر قالب آمد شاه روح
از جهان بی نشان اورانشان
در حریم خاص شد دامن کشان
چون کس از گنج نگه آگه نبود
هم بخود از خود نشانی وا نمود
گرنه این گوهر در این دریا بدی
ساحل این بحر ناپیدا بدی
گر نبودی پرتو حق در وجود
آب و گل را ک ی ملک کردی سجود
آفرینش را حیات از جام او
آدم معنی از آن شد نام او
عارفان را حیرتست از و ی بسی
زانکه نشناسد بتحقیقش کسی
علم و قدرت دارد و سمع و بصر
جز بچشم دل نیاید در نظر
در شبستان محبت بار او
در هوای دل پریدن کاراو
چشم او را سرمه حق الیقین
دست او نقد امانت را مبین
رهروان را برتر از و ی راه نیست
کانچه او داند کسی آگاه نیست
او بهر صورت براندازد نقاب
نایدم اظهار این معنی صواب
شهسواری کاندرین معنی رسد
درد او را دارو از موئی رسد
خاص خاص است این چنین فرزانه‌ای
گر تواند برد از اینجا دانه‌ای
نفس او رسته ز بند آب و گل
از صفای خود گرفته جا بدل
دل بدار الملک جان سلطان شده
جان ندیم حضرت جانان شده
رهرو اینجا وارهد از ما و من
بیش از این محرم نمیباشد سخن
آنچه مق ص ود است از او یابی خبر
قطب عالم را شد آن صاحب نظر
مرد ک امل جهل را در هر قدم
زنده گرداند چو روح الله بدم
وصف او از هرچه گویم برتر است
امتان را مصطفی دیگراست
نه بغفلت زین حکایت برخوری
باز کن چشم خرد تا بنگری
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۱۸ - در بیان کیفیت عقل گوید
ای ز نور عقل گشته بهره مند
در همه عالم به دانش سربلند
در ولایت خطبه ها بر نام تست
این همه دانه برای دام تست
حجة الله است عقلت هوش دار
تا نیاری هیچ عذری بهرکار
پیش دارم منزلی دورودراز
زیر هرگامی دو صد شیب و فراز
حلقۀ درنازدم بسیار من
نیک ترسانم ز ختم کار من
عالمی را خون شده جان و جگر
از قبول و ردّ کس ناید خبر
رخ به نومیدی نمی باید نهفت
آیۀ لاتَق نط وا بهر چه گفت
لطف حق در عین قهر او ببین
این بود امید ارباب یقین
رهروان کاین طبل شادی می زنند
از در قُل یا عبادی می زنند
از یقین اول مقام آمد رجا
ما کجا و سر این معنی کجا
تکیه بر امید و بیم خود مدار
فضل حق دان هم بناوهم مدار