عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
ما مانده ایم و جانی، در دست غم بمانده
از عمر بیش رفته، از صبر کم بمانده
در دل شرر فتاده بر مغز تف رسیده
از روی آب رفته در دیده نم بمانده
از سر گذشت کردون سر برخط حوادث
نالان و اشک ریزان همچون قلم بمانده
با این دو روزه هستی، بنشسته تن ولیکن
از لذت فراغت دل با عدم بمانده
کاری چو گنج قارون، رخ در نشیب داده
دردی چو کوه قارن، ثابت قدم بمانده
دست که چید گلها، از شاخ شادمانی
امروز تا ببازد، در خار غم بمانده
الا دو دم نمانده از تف عمر با ما
صد داغ و درد حسرت با آن دو دم بمانده
روزی بقای عالم در شب فتاد و آنگه
امید را دماغی بربوک هم بمانده
گیتی نمای طبعت، زنگار خورد اثیرا
در بند مرد زنگی از طوس و جم بمانده
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۱۲
پشت بر کار جهان آر که راه این راه است
روی در روی نشاط آر که روز این روز است
ساقیا عالم خاکی گذران است چو باد
در ده آبی که در او آتش آتش سوزاست
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
دردا، که ز عمر مایه ی سود نماند
یک دوست، کزو دلی بیاسود نماند
چون کیسه ی ایام بجستم در او
یا نقد وفا نبود، یا بود، نماند
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
بنشین و ز دل هوای خوبان بنشان
کاین قوم، ز مردمی ندارند نشان
یاری که در او، وفا نبینی مطلب
شاخی که در او میوه نباشد مفشان
اثیر اخسیکتی : مفردات
شمارهٔ ۷
فصل بهار وصل بتان اصل خرمی است
هرکس که زین دو شاد نباشد نه آدمی است
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۲
هر که شعر بلند من خواند
کان یکی از فلک سواریهاست
گو بزرگی کن و متاز از آنک
زیر هر حرف خرده کاریهاست
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۱۸
کین میکشد زمانه ز من آری از ملوک
خصمان چو دست یابند از بیم کین کشند
مسکین ندانم ار لگدی بر فلک زنم
روزی که پر دلان قدم اندر زمین کشند
او تیغ میزند که لئیمان چنین کنند
من صبر می کنم که کریمان چنین کشند
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۲۰
گه بنالی که وای نان ناید
گه برنجی که آه جان برود
انده نان و جان مخور بنشین
کین بیاید به وقت و آن برود
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
می بر کف من نه که دلم پر تاب است
وین عمر گریز پای چون سیماب است
بشتاب که آتش جوانی آب است
بر خیز که بیداری دولت خواب است
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
در ده پسرا می که چمن را تاب است
آن می که گل نشاط را مهتاب است
بشتاب که آتش جوانی آب است
بر خیز که بیداری دولت خواب است
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۸۳
در شیوه عشق صبر و زر می باید
آب مژه و خون جگر می باید
در نیل زدم مرقع صبر ولیک
یک پیوندش ز عمر در می باید
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۱
سبحان الله در آن جوانی و هوس
روز و شبم اندیشه همی بودی و بس
کاندر پیری ز من نباید کس را
چون پیر شدم مرا نبایست از کس
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۷
از علم و عمل چشم و چراغی دارم
وز خاطر خود شکفته باغی دارم
در عهده آن نیم که فردا چه شود
حالی ز همه جهان فراغی دارم
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۲
دل بسته روزگار پر زرق شدن
یا شیفته بقاء چون برق شدن
چون مردم آشنا ور اندر گرداب
دستی زدن است و عاقبت غرق شدن
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۸
دردا که من از زمانه خوردم تیری
در دام به بوی دانه خوردم تیری
یک تیر امید بر نشانه نزدم
افسوس که از نشانه خوردم تیری
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۵
دل در زر و سیم و دولت و بخت مبند
ای نیست بر اینها گره سخت مبند
جان در خور راحت است در رنج مدار
تن در خور تخته است در تخت مبند
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۰
گفتم مگر آتش جوانی ببرم
وز عشق تو آب زندگانی ببرم
زین گونه که در چشم تو ای مردم چشم
گشتم سبک آن به که گرانی ببرم
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۲
یک چند نهان سوی دل آرام شدیم
و اکنون به عیان جفت می و جام شدیم
ترسیدن ما همه ز بدنامی ماست
اکنون ز چه ترسیم که بدنام شدیم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
تا بوده ایم همدم غم بوده ایم ما
غم را ملازم همه دم بوده ایم ما
غم را ز من نبوده جدایی مرا ز غم
هر جا که بوده ایم بهم بوده ایم ما
پیش از وجود با غم لعل تو عمرها
همراز تنگنای عدم بوده ایم ما
تا بر کمان ابروی تو بسته ایم دل
دایم نشان تیر ستم بوده ایم ما
هرگز نگشته است کم از ما بلای تو
یک لحظه بی بلای تو کم بوده ایم ما
هر جا نهاده ایم قدم در ره نیاز
افتاده تر ز خاک قدم بوده ایم ما
یکدم نبوده ایم فضولی بکام دل
پیوسته مبتلای الم بوده ایم ما
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
نه همین قد من از بار غم دور خم است
خمی قامت گردون هم ازین بار غم است
ز سرور دل ما بی المان را چه خبر
پرده دار حرم ذوق نهانی الم است
پای در راه بلا نه که تقرب یابی
حاصل رنج سفر لذت طوف حرم است
عمر چون می گذرد بی اثر ذوق مباش
فرصت لذت ادراک بلا مغتنم است
سیر صحرای جنون کن که ز غم باز رهی
غم ایام دران بادیه بسیار کم است
بدل از خار جفا می شکفد غنچه مهر
چمن آرای محبت گل جور و ستم است
پر ز دردست و الم دائره ملک وجود
منزل راحت و آرام فضولی عدم است