عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
بوسی به من از آن لب و رخسار عطا کن
ضعف دلم از شربت گل قند، دوا کن
تا فتنه بلایی به وجودت نرساند
جان و دل ما را هدف تیر بلا کن
دیری است که رو بر طرف قبله نکردم
بنمای رخ و ابروی خود، قبله نما کن
خون شد دلم از حسرت مژگان تو، ای ترک
زآن ناوک دل دوز، مرا کامروا کن
روزی به خطا، عنبر از آن زلف بیفشان
وز غالیه، خون در دل آهوی ختا کن
یا زلف منه تا نشوم شیفته خاطر،
یا فکر مشوش شدن باد صبا کن
افسر، مگر آن دولت دیدار بیابی
بر دولت دلدار جهاندار دعا کن
ضعف دلم از شربت گل قند، دوا کن
تا فتنه بلایی به وجودت نرساند
جان و دل ما را هدف تیر بلا کن
دیری است که رو بر طرف قبله نکردم
بنمای رخ و ابروی خود، قبله نما کن
خون شد دلم از حسرت مژگان تو، ای ترک
زآن ناوک دل دوز، مرا کامروا کن
روزی به خطا، عنبر از آن زلف بیفشان
وز غالیه، خون در دل آهوی ختا کن
یا زلف منه تا نشوم شیفته خاطر،
یا فکر مشوش شدن باد صبا کن
افسر، مگر آن دولت دیدار بیابی
بر دولت دلدار جهاندار دعا کن
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
گر آن دو زلف عنبرین به رخ شود نقاب تو
کنند تیرگون همی جهان بر آفتاب تو
به روزگار دوریت، چه پرتوم ز مهر و مه
بگو صبا برافکند، ز ماه رخ نقاب تو
رکاب را چه می کنی، دو پای تو دو چشم من
که در عقیق پرورم، دو حلقه رکاب تو
شراب لعل جام را، از آن به خاک ریختی
که قطره ای ز خون من چکیده در شراب تو
من از جگر دهم تو را تو از لبان دهی به من
لبان تو، شراب من، جگر مرا کباب تو
خراب از تو شد دلم، که یافت گنج معرفت
که معرفت در آن دلی، بود که شد خراب تو
وجود من همه تویی، چه پرسی و چه گویمت
جواب تو، سؤال من، سؤال من جواب تو
وجود افسرت بود، خیالی، آن هم از عدم
به روزگار خود شبی، درآید ار به خواب تو
کنند تیرگون همی جهان بر آفتاب تو
به روزگار دوریت، چه پرتوم ز مهر و مه
بگو صبا برافکند، ز ماه رخ نقاب تو
رکاب را چه می کنی، دو پای تو دو چشم من
که در عقیق پرورم، دو حلقه رکاب تو
شراب لعل جام را، از آن به خاک ریختی
که قطره ای ز خون من چکیده در شراب تو
من از جگر دهم تو را تو از لبان دهی به من
لبان تو، شراب من، جگر مرا کباب تو
خراب از تو شد دلم، که یافت گنج معرفت
که معرفت در آن دلی، بود که شد خراب تو
وجود من همه تویی، چه پرسی و چه گویمت
جواب تو، سؤال من، سؤال من جواب تو
وجود افسرت بود، خیالی، آن هم از عدم
به روزگار خود شبی، درآید ار به خواب تو
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
خم ابروی تو، هم کعبه و هم میخانه
لعل دلجوی تو، هم باده و هم پیمانه
تا فسون غم عشق تو، مرا شد در گوش،
نشنیدم سخنی را، که نبود افسانه
ای که جویی لب معشوقه و آبادی عقل،
گنج پیدا نکنی، تا نکنی ویرانه
گریه از حسرت دردانه مردم تا کی؟
چند، دردانه بریزم ز غم دردانه؟
میزدم لاف دروغی که منم عاقل شهر،
کرد زنجیر سر زلف توام، دیوانه
یار خندید به دیوانگی ما، افسر
بهتر آن است که دیوانه، شود فرزانه
لعل دلجوی تو، هم باده و هم پیمانه
تا فسون غم عشق تو، مرا شد در گوش،
نشنیدم سخنی را، که نبود افسانه
ای که جویی لب معشوقه و آبادی عقل،
گنج پیدا نکنی، تا نکنی ویرانه
گریه از حسرت دردانه مردم تا کی؟
چند، دردانه بریزم ز غم دردانه؟
میزدم لاف دروغی که منم عاقل شهر،
کرد زنجیر سر زلف توام، دیوانه
یار خندید به دیوانگی ما، افسر
بهتر آن است که دیوانه، شود فرزانه
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
خوشتر است از دولت دنیا و عقبی وصل یاری
دست در گردن درآوردن، شبی با غمگساری
حاصل عمر است وقتی بابت یاقوت لعلی
باده چون ارغوان نوشیدن اندر مرغزاری
ترک مستت رفته رفته برد آخر دل ز دستم
نو غزالی شوخ چشم، آورد شیری را شکاری
ای که هر سو می خرامی، از تغافل بر من افکن
با نگاه دلپذیری، یا خدنگ جان سپاری
آخر ای باد، اندکی آهسته تر بگذر که ما را،
جا، در آن زلف مشوش کرده جان بیقراری
دل اگر مستی کند بی گاه و گه منعش نسازم
کاین شتر را غیر زلف مهوشان نبود مهاری
دست در گردن درآوردن، شبی با غمگساری
حاصل عمر است وقتی بابت یاقوت لعلی
باده چون ارغوان نوشیدن اندر مرغزاری
ترک مستت رفته رفته برد آخر دل ز دستم
نو غزالی شوخ چشم، آورد شیری را شکاری
ای که هر سو می خرامی، از تغافل بر من افکن
با نگاه دلپذیری، یا خدنگ جان سپاری
آخر ای باد، اندکی آهسته تر بگذر که ما را،
جا، در آن زلف مشوش کرده جان بیقراری
دل اگر مستی کند بی گاه و گه منعش نسازم
کاین شتر را غیر زلف مهوشان نبود مهاری
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
داری ز چمن گر هوس حلقه دامی
ای مرغ دل ما، بنشین بر سر بامی
ما را ز حرم راند اگر شیخ به تزویر
غم نیست که در دیر گرفتیم مقامی
در دیر که زنّار شود رشته تسبیح
از ننگ مجو نام، اگر طالب نامی
ساقی بده از ساغر لب، باده که ما را
هرگز نبود بهتر از این شرب مدامی
چون من، که به هیچم بخرید و بفروشید
دیگر نبرد خواجه به بازار غلامی
گر بر سر جنگی، چه کم از دادن دشنام
ور نوبت صلح آمده، بفرست پیامی
بنشسته و برخاسته آشوب قیامت
از جلوه قدت به قعودی و قیامی
هر مایه که در مدرسه اندوختم، افسر
در میکده دادم به بهای دو سه جامی
ای مرغ دل ما، بنشین بر سر بامی
ما را ز حرم راند اگر شیخ به تزویر
غم نیست که در دیر گرفتیم مقامی
در دیر که زنّار شود رشته تسبیح
از ننگ مجو نام، اگر طالب نامی
ساقی بده از ساغر لب، باده که ما را
هرگز نبود بهتر از این شرب مدامی
چون من، که به هیچم بخرید و بفروشید
دیگر نبرد خواجه به بازار غلامی
گر بر سر جنگی، چه کم از دادن دشنام
ور نوبت صلح آمده، بفرست پیامی
بنشسته و برخاسته آشوب قیامت
از جلوه قدت به قعودی و قیامی
هر مایه که در مدرسه اندوختم، افسر
در میکده دادم به بهای دو سه جامی
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
چه خوش باشد شبی در سرزمینی،
به روز آریم با صبح جبینی
به زلف و چهرهات، یارا، که ما را
به غیر از این نباشد کفر و دینی
نمیدانم چه گنج است این محبت
که هر دل شد، غم او را دفینی
قرین شو لحظهای با من، که عمری
ندارم جز غم عشقت قرینی
به رغم اهل صورت، ز ابروی کج
به معنی قبلهگاه راستینی
تو کز حور بهشتی نازنینتر
چه گویم آنچنان یا اینچنینی
مگر شور مگس را وانشاند
تو شکرلب بیفشان آستینی
به روز آریم با صبح جبینی
به زلف و چهرهات، یارا، که ما را
به غیر از این نباشد کفر و دینی
نمیدانم چه گنج است این محبت
که هر دل شد، غم او را دفینی
قرین شو لحظهای با من، که عمری
ندارم جز غم عشقت قرینی
به رغم اهل صورت، ز ابروی کج
به معنی قبلهگاه راستینی
تو کز حور بهشتی نازنینتر
چه گویم آنچنان یا اینچنینی
مگر شور مگس را وانشاند
تو شکرلب بیفشان آستینی
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
هرجا که تو بنشینی، صد فتنه برانگیزی
هر فتنه شود هفتاد، هر لحظه که برخیزی
کام دل هر عاقل، از لعل شکر خایی
دام ره هر دانا، با زلف دلاویزی
از جلوه رخ بیضا، در هاله تو می پوشی
وز سبزه خط عنبر، بر لاله بیاویزی
بر فرق سر خورشید، خاک سیه از غیرت
زآن کاکل مشک افشان، ای ما تو می بیزی
از زلف عبیر آسا، در هاله قمر پوشی
وز طلعت چون بیضا، در لاله گهرریزی
از لعل روان پرور، با معجز عیسایی
وز چشم ستم گستر، با فتنه چنگیزی
در کوه غم عشقت، خوبان همه فرهادند
صد حیف که چون شیرین، هم صحبت پرویزی
از خانه خود ای دوست، من رفتم و او آمد
وقت است فریدون وار، با حادثه بستیزی
ای آن که دل ما شد، دیوانه زنجیرت
گیرم که پری زادی، از ما ز چه بگریزی
ای آن که تو را باشد، رخساره چو آیینه
از آه دل افسر، تا چند نپرهیزی؟
هر فتنه شود هفتاد، هر لحظه که برخیزی
کام دل هر عاقل، از لعل شکر خایی
دام ره هر دانا، با زلف دلاویزی
از جلوه رخ بیضا، در هاله تو می پوشی
وز سبزه خط عنبر، بر لاله بیاویزی
بر فرق سر خورشید، خاک سیه از غیرت
زآن کاکل مشک افشان، ای ما تو می بیزی
از زلف عبیر آسا، در هاله قمر پوشی
وز طلعت چون بیضا، در لاله گهرریزی
از لعل روان پرور، با معجز عیسایی
وز چشم ستم گستر، با فتنه چنگیزی
در کوه غم عشقت، خوبان همه فرهادند
صد حیف که چون شیرین، هم صحبت پرویزی
از خانه خود ای دوست، من رفتم و او آمد
وقت است فریدون وار، با حادثه بستیزی
ای آن که دل ما شد، دیوانه زنجیرت
گیرم که پری زادی، از ما ز چه بگریزی
ای آن که تو را باشد، رخساره چو آیینه
از آه دل افسر، تا چند نپرهیزی؟
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
عیب جنونِ من مکن ای که ندیدهای پری
گر تو ببینیش چو من جامه عقل بردری
ای بدن تو همچو جان رفته به جسم پیرهن
حیف که با چنین بدن سنگدل و ستمگری
از در سعی دیده ام خرد و بزرگ شهر را
چون تو همی ندیده ام مایه ناز و دلبری
دور کن این نقاب را از رخ آفتاب گون
پرده مه نمی درد تا به نقاب اندری
عیش و بهار و بوستان بر دگران نهاده ام
تا تو ز چشم و قد و رخ لاله و سرو و عبهری
ای مه سرو قد من، از رخ و قد دلنشین
غیرت ماه نخشب و حسرت سرو کشمری
از رخ خوب تر ز گل وز تن پاک تر ز جان
جام جهان نمای جم، آیینه سکندری
طرّه تو بهر خمی مار کلیم پرورد
آه که هندوی کند معجزه پیمبری
گر تو ببینیش چو من جامه عقل بردری
ای بدن تو همچو جان رفته به جسم پیرهن
حیف که با چنین بدن سنگدل و ستمگری
از در سعی دیده ام خرد و بزرگ شهر را
چون تو همی ندیده ام مایه ناز و دلبری
دور کن این نقاب را از رخ آفتاب گون
پرده مه نمی درد تا به نقاب اندری
عیش و بهار و بوستان بر دگران نهاده ام
تا تو ز چشم و قد و رخ لاله و سرو و عبهری
ای مه سرو قد من، از رخ و قد دلنشین
غیرت ماه نخشب و حسرت سرو کشمری
از رخ خوب تر ز گل وز تن پاک تر ز جان
جام جهان نمای جم، آیینه سکندری
طرّه تو بهر خمی مار کلیم پرورد
آه که هندوی کند معجزه پیمبری
افسر کرمانی : قطعات
شمارهٔ ۲
افسر کرمانی : قطعات
شمارهٔ ۴
راد کف، آقا محمد جعفر، ای کز بدو حال
مردی و مردم نوازی در نهادت مدغم است
بهر فتح باب دارالضرب این فرخ دیار
ساعد سیمین تو، الحق کلیدی محکم است
هیچ احوالم نمی پرسی که این فرزانه دوست
در کجا هست و چه اش کار و که او را همدم است
روزها در عین صحت یا اسیر درد و رنج
شام ها مشغول شادی یا گرفتار غم است
گرچه با یاران نداری الفت دیرین و لیک
گاه و گه پرسیدن احوال ایشان لازم است
اینچنین هرگز نمی دانستمت پیمال گسل
بارها می گفتمی لطف تو با من دائم است
نیستی گردون که گویم با چو من آزاده ای
بی وفائیت آشکارا هست و مهرت مبهم است
منتی کز توست بر من، آنکه قدر اهل فضل
نیک بشناسی و دانی کاین چنین مردم کم است
نی چو دیگر مردمان استی که هر گوساله را
از خری گویند کو دارای اسم اعظم است
نیست منعم هر که چون قارون کند زر زیر خاک
آن که زر و خاکش یکسان، او به عالم منعم است
کاخ دل آباد کردن پیشه آزاد مرد
طاق گل بنیاد هشتن، شیوه هر لائم است
قول شیخ آن رند شاهد باز شیرازی که گفت:
کار من چون زلف یار من، پریش و درهم است
مردی و مردم نوازی در نهادت مدغم است
بهر فتح باب دارالضرب این فرخ دیار
ساعد سیمین تو، الحق کلیدی محکم است
هیچ احوالم نمی پرسی که این فرزانه دوست
در کجا هست و چه اش کار و که او را همدم است
روزها در عین صحت یا اسیر درد و رنج
شام ها مشغول شادی یا گرفتار غم است
گرچه با یاران نداری الفت دیرین و لیک
گاه و گه پرسیدن احوال ایشان لازم است
اینچنین هرگز نمی دانستمت پیمال گسل
بارها می گفتمی لطف تو با من دائم است
نیستی گردون که گویم با چو من آزاده ای
بی وفائیت آشکارا هست و مهرت مبهم است
منتی کز توست بر من، آنکه قدر اهل فضل
نیک بشناسی و دانی کاین چنین مردم کم است
نی چو دیگر مردمان استی که هر گوساله را
از خری گویند کو دارای اسم اعظم است
نیست منعم هر که چون قارون کند زر زیر خاک
آن که زر و خاکش یکسان، او به عالم منعم است
کاخ دل آباد کردن پیشه آزاد مرد
طاق گل بنیاد هشتن، شیوه هر لائم است
قول شیخ آن رند شاهد باز شیرازی که گفت:
کار من چون زلف یار من، پریش و درهم است
افسر کرمانی : قطعات
شمارهٔ ۵
بخت بدم از ساحت کرمان به بم انداخت
از گلشن عیشم سوی زندان غم انداخت
با ...... کرد مرا دست و گریبان
بنگر که خر و توبره، چه نیکو به هم انداخت
نامد چو وجو دش عدمی صرف به عالم
تا باز خدا، طرح وجود و عدم انداخت
آن روز که بنوشت قضا نسخه امکان
چون نامه بوی گشت ورا از قلم انداخت ...
با مرد سخنگوی درافتاد و زیان کرد
روباه صفت پنجه به شیر غژم انداخت
هرچند کرم کرد ولی حیف که آخر
حرفی که وسط بود ز لفظ کرم انداخت
افسر کرمش را بپذیرفت و پس آنگه
یائیش بیفزود و به سوی حرم انداخت
از گلشن عیشم سوی زندان غم انداخت
با ...... کرد مرا دست و گریبان
بنگر که خر و توبره، چه نیکو به هم انداخت
نامد چو وجو دش عدمی صرف به عالم
تا باز خدا، طرح وجود و عدم انداخت
آن روز که بنوشت قضا نسخه امکان
چون نامه بوی گشت ورا از قلم انداخت ...
با مرد سخنگوی درافتاد و زیان کرد
روباه صفت پنجه به شیر غژم انداخت
هرچند کرم کرد ولی حیف که آخر
حرفی که وسط بود ز لفظ کرم انداخت
افسر کرمش را بپذیرفت و پس آنگه
یائیش بیفزود و به سوی حرم انداخت
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۱
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۴
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۸
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۳ - صفت نعل بندان
آن سخت دلان که خود پسندند
بیجاده لبان نعل بندند
از روی چو آفتاب ایشان
هر نعل چو ماه گشته تابان
وز پرتو آن رخ گذاره
هر مه را، چشم پر ستاره
عاشق ز جمال شان مشوش
نعلش ز فروغ شان در آتش
گشته ز فروغ روی ایشان
هر میخ فتیله ی فروزان
پروانه زده زبیمِ تو، بیخ
گاهی بر نعل و گاه بر میخ
چکّش به دکّان ز واله هان است
انگشت ز دسته در دهان است
بیجاده لبان نعل بندند
از روی چو آفتاب ایشان
هر نعل چو ماه گشته تابان
وز پرتو آن رخ گذاره
هر مه را، چشم پر ستاره
عاشق ز جمال شان مشوش
نعلش ز فروغ شان در آتش
گشته ز فروغ روی ایشان
هر میخ فتیله ی فروزان
پروانه زده زبیمِ تو، بیخ
گاهی بر نعل و گاه بر میخ
چکّش به دکّان ز واله هان است
انگشت ز دسته در دهان است
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۶ - صفت عطّاران
عطارانش عبیر بویند
هر چند که پیر و نافه مویند
گر چاره ی ضعف قلب خواهی
انداز به کودکان نگاهی
بوشان به دماغ داده ترطیب
مو بر سرشان چو سنبل الطیب
آن تندیشان ز نازنینی
دلخواه چو طعم دارچینی
تقصیر تو را به رو نیارند
طفلند ولیک صبر دارند
زان قوم اگر گدا اگر شاه
خواهند دوای قوّت باه
بان از کفشان ز زود نفعی
بخشیده خواص قرص افعی
زیشان دارد خرید کافور
خاصیت ماهی سقنقور
دل را به جفای خویش هر یک
دوزند به میخ های میخک
از پرتو آن رخ چو گلنار
هستند ز بس که گرم بازار
شد در کف شان خیار چنبر
مانند عصای کور پر زر
بر عارض شان ز خط پیچان
هر خال نموده تخم ریحان
دل ها چون هیل، ازان لب مُر
خالی ز حیات و از کّره پُر
از روی عرق فشان شیرین
هر یک دارند ماه پروین
با اهل دل اختلاط ایشان
مانند سریشم است چسبان
از حسرتشان اسیر دل ریش
خاییده چو مصطکی لب خویش
زینان مطلب، اگر بود کیس
با پیرانست لحیة التیس
هر چند که پیر و نافه مویند
گر چاره ی ضعف قلب خواهی
انداز به کودکان نگاهی
بوشان به دماغ داده ترطیب
مو بر سرشان چو سنبل الطیب
آن تندیشان ز نازنینی
دلخواه چو طعم دارچینی
تقصیر تو را به رو نیارند
طفلند ولیک صبر دارند
زان قوم اگر گدا اگر شاه
خواهند دوای قوّت باه
بان از کفشان ز زود نفعی
بخشیده خواص قرص افعی
زیشان دارد خرید کافور
خاصیت ماهی سقنقور
دل را به جفای خویش هر یک
دوزند به میخ های میخک
از پرتو آن رخ چو گلنار
هستند ز بس که گرم بازار
شد در کف شان خیار چنبر
مانند عصای کور پر زر
بر عارض شان ز خط پیچان
هر خال نموده تخم ریحان
دل ها چون هیل، ازان لب مُر
خالی ز حیات و از کّره پُر
از روی عرق فشان شیرین
هر یک دارند ماه پروین
با اهل دل اختلاط ایشان
مانند سریشم است چسبان
از حسرتشان اسیر دل ریش
خاییده چو مصطکی لب خویش
زینان مطلب، اگر بود کیس
با پیرانست لحیة التیس
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۱۰ - صفت جوهری
گوهر دارد چو دیده دُر بار
با جوهریان بُوَد مرا کار
گردید ز شرم لعل ایشان
یاقوت هزار رنگ در کان
مرجان بر آن لبان پر شور
باشد چو چراغ روز بی نور
ازخجلت آن دهان و دندان
شد درّ و صدف چو لعل و مرجان
از دیدنشان چو اهل وسواس
شد سخت قمار، باخت الماس
از بس که فروغ شان زیاد است
پیوسته متاع شان کساد است
خورشید نگشته مشتری یاب
در حالت بیع کرم شب تاب
حیرت زده راست اشک خون بار
چون عین الهّر به دین زنّار
با جوهریان بُوَد مرا کار
گردید ز شرم لعل ایشان
یاقوت هزار رنگ در کان
مرجان بر آن لبان پر شور
باشد چو چراغ روز بی نور
ازخجلت آن دهان و دندان
شد درّ و صدف چو لعل و مرجان
از دیدنشان چو اهل وسواس
شد سخت قمار، باخت الماس
از بس که فروغ شان زیاد است
پیوسته متاع شان کساد است
خورشید نگشته مشتری یاب
در حالت بیع کرم شب تاب
حیرت زده راست اشک خون بار
چون عین الهّر به دین زنّار
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۱۷ - صفت دلاک
دلاک که صاحب سر ماست
کام دل درد پرور ماست
در کف، تیغش، که هست سوزان
باشد چو فتیله ی فروزان
بنموده به چشم مرد آگاه
چون دسته ی تیغ خویش، آن ماه
با مرد و زن زمانه صافست
هم دسته ی تیغ و هم غلافست
چشم آنکه بر آن جمال بگشاد
بنشست بزیر تیغ او، شاد
از وی نشود دلش مکدّر
آن شوخ اگر به برّدش سر
چون غنچه ی نو شکفنه چیده
خندد به رخش سر بریده
آن قوم که محو آن جمالند
از دیدن جور بی ملالند
انگشت کنی به چشم ایشان
مقراض صفت شوند خندان
کام دل درد پرور ماست
در کف، تیغش، که هست سوزان
باشد چو فتیله ی فروزان
بنموده به چشم مرد آگاه
چون دسته ی تیغ خویش، آن ماه
با مرد و زن زمانه صافست
هم دسته ی تیغ و هم غلافست
چشم آنکه بر آن جمال بگشاد
بنشست بزیر تیغ او، شاد
از وی نشود دلش مکدّر
آن شوخ اگر به برّدش سر
چون غنچه ی نو شکفنه چیده
خندد به رخش سر بریده
آن قوم که محو آن جمالند
از دیدن جور بی ملالند
انگشت کنی به چشم ایشان
مقراض صفت شوند خندان