عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - آیینه آفتاب
ای دل گمشده باز آی که آمد به شهود
آنچه مقصود تو از دایره هستی بود
ای دل از پرده برون آی، که از پرده غیب
شاهد بزم ازل آمده، در ملک وجود
مرکز دایره ملک وجود، آن که بود
موجد نیر برج فلک عالم جود
ناظم نظم جهان احمد مرسل که فلک
از ازل آمده بر کاخ جلالش به سجود
آفتاب رخ تو جلوه گر از خود بیند
هر که او، رنگ ظلم ز آینه دیده زدود
بحر امکان هم از آن موج زن آمد ز نخست
کآمد از ابر عطای تو یکی قطره فرود
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - بهار و یار
رسید مژده که اینک صباح عید رسید
طرب گزین شده رند شقی و شیخ سعید
نشاط را شده آماده عارف و عامی
ز بس به باغ صنوبر ستاد و سرو چمید
به طفل غنچه نگر شد مراهق از بس شیر
به مهد برگ ز پستان مام شاخ مکید
زمین میت را بین که زنده آمد باز
مگر مسیح نسیمش به جیب نفخه دمید
و یا ز فرط لطافت دوباره بر تن آن
شمیم دوست بسان نسیم صبح وزید
چمن سپهر و درخت است ثور و بر شاخش
نگر تو منزل پروین و خانه ناهید
هوا چنان طرب انگیز شد که زاهد شهر
فروخت خرقه به پیر مغان و باده خرید
بخاست از سر سجاده و بطرف چمن
به طاق ابروی ساقی نشست و جام کشید
من از جدائی جانان به کلبه احزان
سری به جیب تفکر ز ماسوی نومید
که ناگهان بخیال از درم درآمد یار
بسوی کلبه نظر کرد و جانب من دید
چه دید، دید یکی مرده از بلای فراق
چه دید، دید یکی مانده در غم جاوید
به ناز و کبر نشست آن گه از تفقد و داد
بدین بلاکش بی دل ز باغ و راغ نوید
چه گفت؟ گفت مگر چشم و گوشت از هجرم
ندید روی گل و بانگ مرغ را نشنید
که مسکنت شده، ای رند مست کلبه تار
که همدمت شده از هرچه هست فکر وعید
چنین به پاسخش آوردم این لطیفه نغز
که شد خیال توام گلبن و صنوبر و بید
مگو مرا ز بساتین که بی توام جنات
چو دوزخ آمد و آنگه گناهکار عبید
مرا بدیده نشیند چو نیشتر سبزه
ز بس بپای دلم بی تو خار هجر خلید
پس از مکالمه دیدم که این نگار بود
به غمزه الحق جلاد صد هزار شهید
بر آفتاب رخش توده توده عنبرتر
ز انقلاب مهش نافه نافه مشک پدید
ز جور او، بر او داوری همی بردم
که داورش رخ و زلف است بر سیاه و سپید
زهی شهی که بعدلت پلنگ حافظ گور
به دشت حسن توام از چه شیر عشق درید
جیوش پادشهان از چه ملک چند گرفت
سیوف شیردلان از چه فرق خصم کنید
توراست لشکر هندو بگرد کشور روم
توراست صارم ابرو به تارک خورشید
بر آفتاب رخت تا هلال ابرو یافت
بسان تیغ ز غیرت قد سپهر خمید
خوشم که چشمه خضرش نهان به جوهر بود
ز تیغ ابرویت ار صید دل بخون غلطید
رخ تو خلد و دهان سلسبیل و لب غنچه
نهان به غنچه کسی سلسبیل را نشنید
به درگه تو سلاطین ملک حسن، غلام
به مکتب تو فلاطون درس عشق، ولید
به اوج وصف خرامت نبرد راه و نجست
اگرچه طایر عقلم هزار سال پرید
به چشمه لب نوشینت آن چنان افسر
در اشتیاق مداوم که روزه دار به عید
اگر به روی تو لغزید پای دل از خشم
بناز ناز مسوزش که درد هجر کشید
تنم به بستر رنج است مبتلا، که چرا
جدا ز کوی توام کرد روزگار عنید
مدام تا بود از قرب و بعد نام و نشان
همیشه تا بود از هجر و وصل گفت و شنید
مرا ز هجر و ز وصل تو باد جان و دلی
گهی به درد قریب و گهی ز رنج بعید
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - میرغضنفرفر
توئی ای عارض جانان، توئی ای طلعت دلبر
دل انگیز و فرح خیز و طرب بیز و روان پرور
تو را زلف و رخ و چشم و لب است و من ز غم دارم
سرشکی سرخ و رنگی زرد و کامی خشک و چشمی تر
ز مستوری و مهجوری و رنج دوریت ما را
به کف باد و به سر خاک و به چشم آب و به دل آذر
ندیده چشم گردون هیچگه همچون تو طنازی
شرر خوی و شبه موی و جنان کوی و سمن پیکر
خریدار دلالت ای نگارستم ولی باشد
دمم سرد و تنم گرم و سرشکم سیم و رویم زر
ز قد و خدّ و خوی و مویت آمد در درونم دل
الم آویز و دردانگیز و رنج آمیز و غم پرور
از آن دیدن و ز آن بردن وز آن رفتن دلی دارم
ز غم خار و به تب یار و نگون سار و پر از اخگر
بود کز در درآئی مرمرا ای لعبت سیمین
خرامان و غزلخوان و خوی افشان و نشاط آور
مرا جان باشد آتش در بدن تا بینمت ای گل
به لب خندان، به رخ تابان، به موی افشان، به کف ساغر
نپندارم که در جنت چو یار ما بود حوری
مشعشع رو، مسلسل مو، معنبر بوی و نسرین بر
به عشق مه جبینان پری رخ چون من بیدل
بدین سستی، بدین پستی، نزادستی دگر مادر
به پاداش نگاهی سوختی دل های ما ز آن رو
خروشانیم و جوشانیم و سوزانیم از این کیفر
ز عشق جنگجوی آتش افروزی بود ما را
درون کانون خیال آزر نفس زوبین زبان خنجر
نهالانیم در بستانسرای عشقبازیها
که چون مجمر دخان عود و شرر شاخیم و آذربر
زهی ماهی که از کاخ جلال اخترانت شد
زحل دربان و خور رخشان و مه تابان و نجم ازهر
بود از ما قبول جان کنی کامد ثناخوانت
شه فرخ رخ عادل دل آن میر غضنفرفر
شه کون و مکان مهدی که حکمش را و کلکش را
فلک بنده، ملک برده، قضا پنهان، قدر چاکر
فلک صدر و زمان قدر و جنان قصر و جهان چاکر
علی علم و حسن حلم و رضا سلم و نبی منظر
زهی احسان که دارد زیر ابر گوهر افشانت
زمان معدن، قمر خرمن، فلک دامن، ملک شهپر
هم از حکم و هم از امر و هم از حزم و هم از عزمت
اجل گریان، امل خندان وزین میزان عیان محشر
ز قهر و مهر و لطف و فیضت ای شاهنشه دین شد
طپان دوزخ، عیان جنت، چمان طوبی، روان کوثر
به آتشخانه اسرار غیب عالم مطلق
توئی روشن چو چشم از تن توئی محرق، توئی مجمر
سوابق را، لواحق را، مشارق را، حقایق را
توئی اول، توئی آخر، توئی مُظهر، توئی مظهر
ختام آل پیغمبر مهیمن مهدی قائم
سلیل عسکری چشم و چراغ عترت اطهر
بهر نور و بهر خیر و بهر حسن و بهر فیضی
توئی مبدع، توئی مبدأ، توئی منبع، توئی مصدر
بهر صورت، بهر معنی، توئی معنی، توئی صورت
بهر ساغر بهر صهبا، توئی صهبا، توئی ساغر
به میکائیل و اسرافیل و هم جبریل و عزرائیل
توئی آمر، توئی ناصر، توئی سید، توئی سرور
ز اطوارت ز دیدارت، به انوارت، به اقطارت
خرد دروا، بصر اعمی، ذکا حربا، قمر شب پر
نباشد جان دشمن ایمنت از رمح و تیغ کین
گرش بر تن زمین جوشن، ورش بر سر فلک مغفر
کجا مدح تو را زیبد، زبان افسر ابکم
که از ایزد تو را باشد ثنای بی حدّ و بی مر
بود تا در سقر نیران، بود تا در جنان گلبن
دل یارت چو گل خرّم تن خصم تو در آذر
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - امام عوالم
تعجب از آن روی چون مهر انور
شگفتی از آن موی چون مشک اذفر
از آن موی صبحم چو شام است تیره
وز آن روی شامم چو صبح است انور
ندارد شب ما مگر صبح از پی
و یا صبح هجر است شامی مکرر
ز بس بر وجودم رسد رنجی از تو
ز بس بر عقودم فتد عقدی از سر
بنالند بر من ضعیف و توانا
بمویند بر من فقیر و توانگر
چنان گشتم از فتنه دهر عاجز
چنان ماندم از باری چرخ مضطر
که درمان دردم بود سم قاتل
که مرهم به زخمم بود نیش خنجر
نه چشمم به ساقی، نه گوشم به مطرب
نه ذوقم به صهبا، نه شوقم به ساغر
که شد ساقی و مطربم محنت جان
که شد ساغر و باده ام زحمت سر
من و رنج، با هم چو جانیم و قالب
من و درد با هم چو روحیم و پیکر
همی یاد دارم که در بوستانی
نشاندیم شمشاد و سرو و صنوبر
به نیروی بیداد و منشار کینه
فتادند از پا نهالان دلبر
خوشا عهد دیرین که در بزم و باهم
ستادیم خرم، نشستیم خوش تر
به حسرت بما چشم بیدار گردون
بغیرت بما دیده باز اختر
برافروخت رخ یار، چون ماه نخشب
برافراخت قد دوست چون سرو کشمر
دلی دارم امروز بختی و وقتی
چو شام غریبان و چون صبح محشر
سرم را ز حسرت نه جز خشت بالین
تنم را ز محنت نه جز خاک بستر
به نیران رنجم چو عاصی مخلد
به عمّان دردم چو ماهی شناور
به گلشن روم گرنه با یار گلرخ
به صحرا روم گرنه با شوخ دلبر
بود لاله در سینه ام نار سوزان
بود سبزه در دیده ام نوک نشتر
اگر نالم از زخم دیرینه دل
زند دست دوران به دل زخم دیگر
گریزم به دربار دارای دوران
کشد دهر از من گر این گونه کیفر
خداوند گیرنده عدل پیشه
شهنشاه بخشنده دادگستر
امام عوالم ملقب به کاظم
که آمد مسمی به موسی بن جعفر
زهی ای که آید ز حکمت مبدل
ز یک لمحه کمتر قضای مقدر
تعالی الله از آسمان جلالت
که مهر آفرین بی حدش باشد اختر
نمی خواند اگر نام پاک تو موسی
نمی دید اگر نور تو پور آذر
بیک لمحه مغروق می گشت در یم
بیک لحظه محروق می شد در آذر
خیال است خس، وصف جاه تو قلزم
عقولند اعراض و ذات تو جوهر
خطا قلزمت گفتمی ز آنکه جوهر
ز ابرت یک از قطره های مقطر
غلط جوهرت سفتمی ز آنکه جوهر
ز جود تو هر دم ستد فیض دیگر
سخا راست دست عطای تو موجد
لقا راست شخص ولای تو مصدر
به آب ولای تو ای موجد کل
گل آدم آمد عجین و مخمر
تو آنی که با صد هزاران تنزل
عقول آمد از نام پاکت معبر
بجز صورتت سجده بر هرچه آرم
شود بی گمان لات و عزّی مصور
مشام عقول از شمیمت مروّح
دماغ وجود از سجودت معفّر
بگفتن سخن مفرد آری، تو آری
شدت کثرت خصم جمع مکسر
به عدلت سزاوار باشد که آهو
گزیند مکان در کنام غضنفر
گدای تو را تکیه زن چار بالش
غلام تو خال رخ هفت کشور
یکی پلّه از بارگاه جلالت
بسی برتر از کاخ نه طاق اخضر
ز خاک درت کسب نور ار نکردی
چو جرم قمر قرص خور شد مکدر
مزن دم تو افسر ز مدح شه دین
که او را خداوند شد مدح گستر
بود تا تن خاکیم خانه جان
من و مهر احمد من و حُبّ حیدر
الا تا ز آهوی تاتار آید
معنبر چو زلف بتان نافه تر
محب ترا بخت چون مهر تابان
به دنیا معزّز به عقبی مظفر
عدوی تو را روز و شب شام ادهم
عنای موّفا، بلای موّفر
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - داور فرخ رُخ
صباح عید بازآمد به فیروزی و فال و فرّ
فرح خیز و طرب بیز و الم ریز و روان پرور
بود کز در، درآیی مرمرا ای لعبت سیمین
خرامان و غزلخوان و خوی افشان و طرب آور
ز مستوری و مهجوری و رنج دوریت ما را،
به کف باد و به سر خاک و به چشم آب و به دل آذر
ندیده چشم گردون، هیچگه همچون تو طنازی
شرر خوی و شبه موی و جنان کوی و سمن پیکر
خریدار دلالت دلبرا هستم ولی باشد
دمم سرد و تنم گرد و سرشکم سیم و رویم زر
ز قد و خوی و موی و رویت آمد در درونم دل،
الم آویز و دردانگیز و رنج آمیز و غم پرور
مرا جان آتش است اندر بدن تا بینمت ای گل
به لب خندان، به رخ تابان، به موی افشان به کف ساغر
نپندارم که در جنّت به طرز تو بود حوری
مشعشع رو، مسلسل مو، معنبر بوی و نسرین بر
به دوران فراقت، هان نگارا چون من و بختم
بدین سستی، بدین پستی، نزادستی دگر مادر
به پاداش نگاهی سوختی دلهای ما ز آن رو،
خروشانیم و جوشانیم و سوزانیم از این کیفر
بود کز من پذیری جان به مدح داور دوران
شه فرخ رخ عادل دل، آن دارای دین پرور
شه دجال کش مهدی، که حکمش را و امرش را،
فلک بنده، ملک برده، قضا خادم، قدر چاکر
زهی شاهی که از کاخ جلال احترامت شد
زحل دربان و مه تابان و خور رخشان و نجم ازهر
خمی میری که دارد زیر ابر گوهر افشانت،
زبان معدن، قمر خرمن، فلک دامن، مَلَکْ شهپر
شد از قهر و شد از مهر و شد از لطف و شد از فیضت
تپان دوزخ، عیان جنت، چمان طوبی، روان کوثر
هم از حکم و هم از امر و هم از حزم و هم از عزمت،
اجل گریان، امل خندان وزین میزان عیان محشر
به هر صورت، به هر معنی، تویی صورت، تویی معنی
به هر ساغر، به هر صهبا، تویی صهبا، تویی ساغر
به میکائیل و اسرافیل و عزرائیل و جبرائیل،
تویی آمر، تویی ناصر، تویی مولا، تویی سرور
ز اطوارت، زگفتارت، ز دیدارت، ز انوارت
خرد دروا، بصر اعمی، ذکا حربا، قمر شب پر
سوابق را، لواحق را، مشایق را، حقایق را
تویی اول، تویی آخر، توی مُظْهِرْ، تویی مظهر
به هر نور و به هر خیر و به هر حسن و به هر فیضی،
تویی مبدع، تویی مبدأ، تویی منبع، تویی مصدر
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - کاشف غیب
وزید بر تن خوابیدگان نسیم سحر
وز آن شمیم بیفتاد خوابشان از سر
گذشت بر بدن مردگان مسیح نسیم
وز آن نسیم روان یافت بازشان پیکر
زمین مرده دگر زنده شد به فیض نسیم
دلی که زنده نشد از زمین بود کمتر
ز خفتگان به غفلت منم در این وادی
هوس مکان و طمع بالش و غضب بستر
از این مقام مگر اشتیاق یار عزیز
کشاندم به مکانی که پا نهم بر سر
رسید آنکه مه عاشقان به شام فراق
کند چو مهر جهانتاب سر ز شرق بدر
گذشت نوبت اشرار، ایهاالاحباب
رسید دولت اخیار، صاحبان بصر
درید پنجه شیر قضا به نیم نفس
گلو ز روبه شرک و شکم ز استر شر
شکست ساعد گم گشتگان به پنجه عدل
نشست خسرو ایمانیان به تخت ظفر
به قول پیر مغان و به اذن مفتی شهر
گرفت ساقی خورشید رخ به کف ساغر
اگر ز ساقی روحانیان نگیرم می
بدان بود که ندارم ز فیض عقل خبر
گذشت جلوه خفاش در شب دیجور
دمید صبح مبارک طلوع از خاور
فتاد اهرمن خون به قید فوج ملک
چو بر سریر، سلیمان عصر کرد مقر
کفی نخورده که خون گشت نیل بر قبطی
بلی ز موسی هر عصر معجزی است دگر
کشید شب پره شرک سر به وکن عدم
چو آفتاب احد رخ نمود از خاور
حسن محاسن و باقر علوم و کاظم خلق
نبی خصال و علی قدرت و خدا منظر
یگانه مهدی موعود حجة بن حسن
بزرگ مقصد یزدان ز اول و آخر
زهی زبان تو اسرار غیب را کاشف
خهی بیان تو اظهار علم را مصدر
خدا بخوانمت ار، شرک می شود لیکن
ظهور روی تو آمد خدای را مظهر
به مجلس تو مه و مهر شمع بزم افروز
ز مطبخ تو نه افلاک مشت خاکستر
به لوح فکر تو نقش است هستی امکان
که شد خیال تو مر کاینات را مصدر
حذر ز قهر تو باید نه ز آتش دوزخ
که شد ز شعله قهر تو یک شراره سقر
طمع به مهر تو باید نه بر بهشت برین
که از ولای تو عکسی است جنت و کوثر
عرض ز فیض تو آن صاف جوهر است که شد
صفای جوهر صافی بنزد آن چو حجر
به محضر تو قدر چاکری چنانکه قضا
بدرگه تو قضا بنده ای بسان قدر
خرد کجا و گمانت بلی نشاید زد
ابر مطار ملک پر، کلاغ حیلت گر
ذوات را چه به درک صفات بیچونت
عرض چگونه به جوهر شود ثناگستر
ستایش تو تمناست فکر افسر را
که نظم داده بدین گونه طبع عقد درر
اگرچه عمری از این آستان فتادم دور
هزار شکر که دادم خدای عمر دگر
هزار حمد که ز الطاف قادر یکتا
به کام خویش بدین آستان نهادم سر
جدا مباد سر از گرد ساحت کویت
مگر ز دور فلک خاک گرددم پیکر
جهانپناه، خدیوا، ز جور دور زمان
فتادم از تو جدا همچو کور کز رهبر
گهی به راه و گهی قعر چاه افتادم
که کور مسکین بی راهبر بود مضطر
بزرگوار خدایا، به عزّ احمد و آل
به فضل خاص از این عاصی دغا بگذر
همیشه تا بود از قرب و بعد نام و نشان
هماره تا بود از مهر و قهر رسم و اثر
به نار قهر تو بادا، تن عدو سوزان
به نور مهر تو بادا، دل مُحبّ انور
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - ندای سروش
ز گاه خواب شب دوش تا به وقت سحر
سروش غیبم داد این ندا به گوش اندر
که ای ز فتنه دوران نشسته در اندوه
که ای ز بازی ایام گشته غم پرور
ز خفتگان به غفلت تویی در این گیتی،
هوس مکان و طمع بالش و هوا بستر
ندیده بازی ادوار چرخ شعبده باز
نخوانده درسی از اوراق دهر بازیگر
به قاف غم چه نشینی هماره چون سیمرغ
به نار غصه چه خسبی همی چو سامندر
نبینیا، که جهان راست عادتی از نو
ندانیا، که فلک راست بازی دیگر
به کام یاران بنموده روزگار خرام
ز جان دشمن بگرفت آسمان کیفر
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - شاهد غیب
دارم ز دست چرخ همی شام تا سحر
جاری به گونه چشمه خونی ز چشم تر
پیچیده ام به دامن، ز اندوه فکر پای
بنهاده ام به زانو، ز انبوه فکر سر
در برّ فکرتم به شب و روز پی سپار
در بحر حیرتم به مه و سال غوطه ور
بر جان خسته بس رسدم رنج بی حساب
در دل نهفته بس بودم درد بی شمر
جز ذکر دوست بسته ام از گفته ها زبان
جز روی یار بسته ام از ماسوا نظر
همواره ام دل از شب هجر است پرملال
پیوسته ام تن از تب عشق است پر شرر
گر دستگیر من نشود پیر دادخواه
ور پایمرد من نشود شاه دادگر
شاهنشهی که ز آینه نفس پاک او
مهر جمال شاهد غیب است جلوه گر
آن داوری که طایری از بام همتش
آورده ملک کون و مکان را به زیر پر
آن واحد یگانه، که یکتائی خدای
از مهر چهر او به دو گیتی است مشتهر
آن داور یگانه که از لطف بی شمار
آن خسرو زمانه که از فضل بی شمر
هم کوثرش ز چشمه فیض است جرعه نوش
هم جنتش ز خوان نوال است توشه بر
سلطان برّ و بحر که خضر وجود را
بر چشمه بقای ابد گشته راهبر
بحر وجود در بر رشح عطای او
باشد چنانکه در بر دریا یکی شمر
آن مالک ممالک کون و مکان که هست
امکان به طرف گلشن جاهش یکی شجر
فلک وجود را نه اگر بود ناخدای
در چار موج بحر عدم بود غوطه ور
ای از شمیم لطف تو جنت یکی بهار
وی از سموم قهر تو، دوزخ یکی شرر
از خامه صنایعت ای حاکم قضا
در دفتر فضایلت ای آمر قدر
سطری بود صحیفه ایجاد بس حقیر
شطری بود بدایع آفاق مختصر
عکسی است آفتاب در این نیلگون سپهر
کز آفتاب روی تو گردید جلوه گر
سبوحیان به مدح تو هر صبح تا به شام
قدوسیان به ذکر تو هر شام تا سحر
از حکم محکم تو سپهر است بر مدار
وز امر آمر تو زمین است مستقر
روح القدس به قالب آدم چو دم دمید
از گوهر تو داد بشارت به بوالبشر
کرد آسمان به درگه جودت شبی سؤال
شد دامنش ز ثابت و سیاره پرگهر
زآن تار و پود یافته نه اطلس سپهر
تا جامعه جلال تو را گردد آستر
یک قطره ز ابر جود تو بحری است کاندر آن
مستغرق استعالم ایجاد سر بسر
ای آفتاب ملک ز مرآت کاینات
ناید جز آفتاب جمال تو در نظر
بحر وجود شد ز یکی قطره اش پدید
ابر مطیر جود تو افشاند تا مطر
افلاک را به ناصیه مُهری است زآفتاب
بس روز و شب به خاک درت گشته سجده بر
مرغ گمان و شُرفه کاخ ثنای تو
باشد حدیث دیده خفاش و روی خور
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - هلالِ عید
ساقی هلال عید بر آمد ز کوهسار
هی هی به مژدگانی آن جام می بیار
افسردگان محنت دیرینه را بشوی
ز آن راح روح بخش ز مرآت دل غبار
زآن می که قطره ای به گلو هرکه را رسد
تا بامداد حشر بود نشئه از خمار
بفشان بکام جامی از آن می بیاد دوست
کاسایشی بیابم از اندوه روزگار
وآنگه درود گویم آن را که مهر و ماه
در نزد نور روی وی استند ذره وار
ای مظهر خدا که ز نیروی عزم او
در دهر قدرت ازلی آمد آشکار
آن داور وجود که از فرط جود اوست
ارکان چارگانه ایجاد برقرار
ای مظهر ظهور ازل ای که شد پدید
ز آئینه جمال تو رخسار کردگار
دست خرد به دامن جاه تو چون رسد
با نور مهر دیده خفاش را چه کار؟
گر جامه جلال تو را آستر نبود
نه اطلس سپهر نمی یافت پود و تار
گر شرق غیب سر نزد از مهر طلعتت
چون شام تیره، عرصه ایجاد بود تار
دوزخ بود ز آتش قهرت یکی شرر
جنت بود ز پرتو مهرت یکی بهار
مقصود چرخ گر نه طواف حریم توست
بر گرد خاک چیست ورا روز و شب مدار
در چار موج بحر عدم غرق می شدی
فلک وجود گر نرساندی تو بر کنار
ای پرده دار، پرده برانداز تا شود
اسرار محتجب ز جمال تو آشکار
پیدا ز شش جهت نه بغیر از ظهور توست
با چشم یار باید دیدار روی یار
قهرت اگر به جانب گلشن کند گذر
مهرت اگر به دامن گلخن کند گذار
آن یک شود چو ساحت دوزخ شراره خیز
و این یک شود چو دامن فردوس لاله زار
از لطف تو بهشت، بهاری است بی خزان
وز قهر تو جحیم خزانی است بی بهار
پیوسته در ثنای تو بگشوده اند لب
پیران سالخورده و طفلان شیرخوار
خورشید هر صباح پی اکتساب نور
ساید بر آستانه تو روی انکسار
شام موافقان تو روشن چو صبح وصل
صبح مخالفان تو چون شام هجر، تار
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - جلوه پروردگار
حیدر صفدر علی، شاهنشه ملک وقار
نفس احمد، همسر زهرا و باب هفت و چار
منبع انوار یزدان مهر گردون جمال
کاشف اسرار سبحان جلوه پروردگار
آن خداوندی که گر بردارد از عارض حجب
هستی مطلق شود در ملک هستی آشکار
آن شه عرش آستان کامد غبار درگهش
عرش را کحل بصر، افلاک را زیب عذار
گر دمی بردارد از آفاق چشم مرحمت
روح انس و جان کند از کالبد یکسر فرار
دوحه دین از نسیم جود او بگرفت بر
نخل توحید از شمیم لطف او بگرفت بار
چاکر درگاهش آمد سرور ملک وجود
سائل دربارش آمد در دو گیتی شهریار
چرخ را بشکسته قدر و شأن علوّ درگهش
عرش را افزوده زیب و فرّ ز دربارش غبار
شرمسار از گرد راهش نافه آهوی چین
منفعل از خاک کویش طبله مشک تتار
آن شنیدم بت پرستی را براهیم خلیل
بهر مهمانی به خوان آورد و با او گشت یار
گشت چون آگه ز کیش و مذهبش، ناخورده سیر
راند او را از در خود آن مهیمن خوار و زار
می خورند از خوان احسان تو نعمت وحش و طیر
می برند از نعمت فیض تو قسمت مور و مار
گر نبودی امر تو نافذ نمی گشتی به ملک
آب جاری، باد ساری، خاک ثابت، نار حار
دست قدرت بهر فرش آستان کوی تو
بافت گوئی این پرند نیلگون بی پود و تار
تا بریزد خون اعدای تو از کین روز و شب
چرخ بر بسته میان را از مجرّه استوار
شعله قهرت اگر آرد سوی جنت گذر
رشحه مهرت کند گر جانب دوزخ گذار
گلشن جنت شود چونان که دوزخ پر شرر
ساحت دوزخ شود آنسان که جنت لاله زار
جلوه گر روی تو بینم، در فراز و در نشیب
پرده در حسن تو یابم در یمین و در یسار
شمع مهر از شعله روی تو آمد شعله ور
چشم ابر از ریزش دست تو آمد اشکبار
از دمت گر فیض یابی باد نوروزی نکرد
کی جهان مرده را حیا نمودی در بهار
در تصور کاخ اجلال تو کی آید مرا
کافتاب خاورش بر در بود مسماروار
ژرف دریائی است،‌ دریای ثنایت زآنکه نیست
آگهش غواص فکرت از میان و از کنار
باشد اندر بحر جودت یک صدف نه آسمان
ز اخترانش گوهر رخشان هزار اندر هزار
داورا، زآن رو که اوصاف تو را انجام نیست
پس همان بهتر که گویم شرحی از آغاز کار
آن که باشد چاکرت در شهر جان ها شهریار
وآن که باشد خادمت در ملک دل ها پیشکار
پادشاهان، جبهه سای درگهت صبح و پسین
شهریاران، خاک روب خرگهت لیل و نهار
مهر گردون را بوّد از روی تابان تو نور
نخل هستی را بود از قدّ موزون تو بار
اوفتد گر در ضمیرت عکسی از تغییر ملک
بگذرد گر در خیالت انقلاب روزگار
هم سپهر بی سکون از امر تو یابد سکون
هم زمین بی مدار از حکم تو یابد مدار
گر نه بالای تو از سرو سهی شد جلوه گر
ورنه رخسار تو گشت از پرده گل آشکار
کی به پیرامون سروی پای در گل شد تذرو
کی به پای خار گلبن نغمه ساز آمد هزار
ای که شد گلزار جان از فیض دستت سروخیز
وای، که شد بستان دل از امر لطفت لاله زار
ای که بر درگاه تو قدوسیان را نیست ره
وای که بر خرگاه تو کروبیان را نیست بار
نک تو را عید است و بر تعظیم این فرخنده روز
ارمغان بر کف عزیزان هر یکی از هر کنار
ارمغان باشد مرا این درج مروارید نظم
پیشکش باشد مرا این عقد درّ شاهوار
گرچه می دانم سزاوار تو نی، این ارمغان
ور چه، آگاهم به دربارت کم آمد این نثار
چون کنم چیزیم درکف نیست جز عصیان و جرم
ور بود آن هم دلی پرخون و چشمی اشکبار
هر که بینم شاد و خرّم زیست اندر کوی تو
جز من مسکین که دارم جرم بیرون از شمار
آه اگر بر من نبخشائی خطاهای سلف
وای اگر بر من بگیری لغزش پیرار و پار
گر ز راه مرحمت چشمی به سویم افکنی
زآنکه جز احسان نیم از درگهت امیدوار
یابم از لطف تو در اعلای علیین مقر
نارم از قهر تو اندر اسفل سجین قرار
گرچه دانم نیست صحرای سخایت را کران
ورچه شاها نیست عُمان عطایت را کنار
لیک از آنم دل پر از خون است کاندر نزد تو
از چه رو پیوسته باشم زرد روی شرمسار
تا بود نام فرح اندر بساط این جهان
تا بود آثار غم اندر بسیط روزگار
دوستانت را پیاپی باد عشرت جاودان
دشمنانت را دمادم باد محنت پایدار
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - دارای جهاندار
خط نیست ز آیینه روی تو پدیدار
از آه دل سوختگان یافته زنگار
در گلشن روی تو، نه این دانه خال است
زنگی بچه ای آمده در روم گرفتار
تیر مژه از چیست بر ابروی کمانت
چشم تو اگر نیست چو ترکان کماندار
بر داغ دل کیست که در آتش رویت،
بگذاشته ای حلقه ای از طره طرار
این نقش دهان است به رخسار تو یا آنک،
در دایره حسن بود نقطه پرگار
در آئینه دیده ما مردمک چشم،
عکسی است که گردیده ز خال تو پدیدار
دل را سر و کاری است به چشم تو و مشکل
کافتاده کنون حاجت بیمار به بیمار
تا زلف شبه گون به رخ ای ماه فکندی
روزم همه گردید سیه همچو شب تار
ما بی تو چسان زیست توانیم در این شهر
اکنون که تو بر بسته ای از بهر سفر بار
دارای جهاندار علی ای که نهم چرخ
در قلزم جودش چو حبابی است نگونسار
این جرم منور که مسمی است به خورشید
آمد بدر خرگه اجلال تو مسمار
گر طوف حریمت نبدی مقصد گردون
بر مرکز غبرا، نزدی دور چو پرگار
کی از عدم این قافله آمد سوی امکان
مهر تو نمی بود اگر قافله سالار
جز از تو نوا نشنودم گوش به عالم
زیرا که توئی نائی و عالم همه نیزار
عکسی بود از شمسه ایوان جلالت
خورشید، که رخ تافته ز این گنبد دوار
جان دادن در پای تو امری است چه آسان
دل بردن از دست تو، کاری است چه دشوار
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - عروس گلزار
باز پیرانه سر از باد بهار
یافت پیرایه عروس گلزار
شد جوان، نخل کهن را عادت
گشت نو، سرو چمن را رفتار
آمد از ابر همان شیوه پیش
سر زد از باد همان پیشه پار
ابر را همسفری با خورشید
باد را همنفسی با اسحار
ناف گل، نافه آهوی ختن
برگ تر، برقع بانوی تتار
بلبلان را همه در گل مسکن
قمریان را همه بر سرو قرار
برده زنگار به گلشن سبزه
سوده شنجرف به گیتی گلزار
عود را عایده از ساعد سرو
تاک را کبکبه از دوش چنار
آب حیوان همه در چشمه کوه
آتش گل همه در خرمن خار
لاله از رنگ چو روی دلبر
غنچه دلتنگ چو لعل دلدار
ابر را گریه پارینه عمل
باد را جنبش دیرینه شعار
قلم صنع به دیوار چمن
کلک تقدیر، در ایوان بهار
آن لب لاله کشید از شنجرف
و آن خط سبزه نوشت از زنگار
برهمن وار، براهیم چمن
آزر آثار، خلیل آزار
بت تراشیش به گلشن پیشه
بت فروشیش به بستان هنجار
نای بلبل، چو نی موسیقی
جان قمری، چو لب موسیقار
آن به فریاد، ز بد عهدی گل
این در افغان ز دل آزاری خار
دوش شد رهبر من، سوی چمن
ناله قمری و فریاد هزار
باغ را دیدم از آن سان که ندید،
هیچ دلداده بروی دلدار
چمنی دیدم از انبوهی گل،
گلشنی یافتم از دوری خار
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - کیمیای مهر
ای کرده کاینات صفات تو را سپاس
وی بر سپاس شخص تو تقدیس بی قیاس
ای آنکه از تو صورت و معنی ظهور یافت
غیر از تو مخترع نبود کس بر این اساس
آئینه خدای نما جز تو ننگرد
بیند کس ار به چشم خدا بین و حق شناس
از مهر و ذره هر دو خدا را توان شناخت
چون گشتی آشکار به عالم ز هر لباس
درک مقام جسم تو ای جان نمی کنند
خلق دو کون جمع نمایند اگر حواس
طاعات منکر تو نیفتد قبول حق
گر صد هزار سال به گردن کند پلاس
بس کیمیای مهر تو مس را نمود زر
خور آرزو کند که کند جرم خود نحاس
شد آسمان کفیل به ارزاق خلق از آنک
بگرفته زیر ابر عطایت همیشه کاس
در کشتی نجات نه بنشست نوح اگر
در آب بحر مهر تو ننمود ارتماس
کی روح شد روان به تن عیسی ار نکرد
روح القدس به درگه جاهت قبول پاس
در گردشند شب همه شب تا به وقت صبح
انجم به گرد کوی تو از بهر اعتساس
این لاجورد قبه که شد نامش آسمان
بر توسن کمینه غلامت یکی قطاس
هرگز به اوج وصف صفاتت نمی رسد
گر صد هزار سال پرد طایر قیاس
جز عکس طلعت تو نبیند به شش جهت
از چشم حق شناس رود گر دمی نعاس
کی درک صورت تو به معنی کنند خلق
با روح، جسم را نبود قوت تماس
نامت ز کردگار علی مشتق و علی
موسی به طور کرد ز نور تو اقتباس
از بس که ساخت مهر رخت ذره آفتاب
از ذره مهر ذره شدن دارد التماس
تا حاصل امید عدویت برد ز بن
اندر کف سپهر بود از هلال داس
وصف تو را نه عقل مجرد کند نه روح
در بحر بیکران ننماید خس انغماس
عزم ار کنی به نیستی روبهان خصم
آید به جسم نقش اسد جان افتراس
عاجز ز راه مهر تو برخی ز خیل خلق
مضطر ز وصف ذات تو جمعی ز فوج ناس
عمری است تا که افسر بی خانمان ز صدق
بر خاک آستان رفیعت نهاده راس
باشد ز موی و روی تو هر دم به هجر و وصل
دارد ز مهر و قهر تو دایم امید و یاس
چون مهر توست خلد، به خلدم بود طمع
چون قهر توست نار، ز نازم بود هراس
عید است و خلعتم ز لباس فنا ببخش
ای جامه عطای تو ایمن ز اندراس
تا کرد آس چرخ شبانگاه تا به صبح
گاو فلک مدام زند گام درخراس
در زیر سم توسن یاران سر عدوت
بادا چو دانه نرم ابر زیر سنگ آس
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - مشتاق رضای حق
دوشینه به ره دیدم خندان و غزلخوانش
گیسوی عبیرآگین رخسار خوی افشانش
هرجا که دلی، چون صید، در دام سر زلفش
هرجا که سری، چون گوی، اندر خم چوگانش
شمشاد به شرم اندر پیش قد دلجویش
خورشید برغم اندر، با طلعت تابانش
در سبزه همی پنهان یک خرمن نسرینش
در لاله همی پیدا صد دامن ریحانش
از تاب شرار می بر چهره چکانش خوی
خوی، رشحه ای از رخ، هی بر جیب و گریبانش
از خط به مهش هاله وز خوی به گلش ژاله
افتاده به دنباله گیسوی پریشانش
نشنیده کس اسپرغم با لاله شود توأم
جز طرّه خم در خم بر چهره فروزانش
زافسون به رخ زیبا زلفین شبه آسا
بشکسته وز او پیدا، بشکستن پیمانش
چشمش ز نگه کردن، کارش همه خون خوردن
یک کافر و در گردن صد خون مسلمانش
بر نرگس جان افزاش الماس نموده جا
موران همه را مأوا، گردشکر ستانش
از سیم یکی خرمن بنهفته به پیراهن
نامیده مر او را تن، از بیم گدایانش
بس خون کسان خورده، رنگین کف از آن کرده
دستان به حنا برده، ای وای ز دستانش
خون ریختش آیین، سر پنجه به خون رنگین
وز قتل کسان خونین، تیغ و کف و دامانش
دل غرقه به خون تا کی، آتش به درون تا کی،
اندوه فزون تا کی، آه از دل سندانش
ترکی است جفا آیین‌، بیرحم، ولی پرکین
ویسی که دو صد رامین، سرگشته و حیرانش
سرخوش برود هر جا وز کس نکند پروا
بیمی نبود مانا، از تیغ جهانبانش
بر دین، نبی خاتم، دارای فلک مخیم
شاهی که به جان خادم، شد بوذر و سلمانش
دارای جهان احمد،‌ کز روز ازل آمد
شاهنشهی سرمد، اندر خور دربانش
اعظم نبی خاتم، اکرم خلف آدم
زآدم همه جا اقدم، چه بدو و چه پایانش
او محرم علیین، او ملجأ کروبین
ز او هستی ماء‌ و طین،‌ برپا شده بنیانش
شیدای لقای حق، مشتاق رضای حق
بل کرده فدای حق، آن گوهر دندانش
شاهان فلک افسر، میران ملک چاکر
بنهاد همه یکسر، سر بر خط فرمانش
هر درد از او درمان، هر مشکل از او آسان
هر بی سر و بی سامان، از او سر و سامانش
او علت هر موجود، او باعث بر هر جود
عالم همه از او بود، پیدا همه پنهانش
نه توده این افلاک، کافزون بود از ادراک
کمتر ز کفی از خاک، آمد به بیابانش
این تند روش گردون، کز دیده بود بیرون
گردی است که از هامون برخاسته انبانش
نوح ار نه ورا بستود، ور نی بدرش رخ سود
هرگز نه خلاصی بود از لجه طوفانش
یونس بدیش ارنی، بر لب همه نام وی
می بود رهایی کی، از کام نهنگانش
عنقای قیاس ما، عمری پرد از بالا
آخر نگزیند جا، بر کنگر ایوانش
افسر، چه ثنا گوید، کش محض خطا گوید
وصف آنچه خدا گوید، لایق نه بجز آتش
فردا که به رستاخیز، بس دیده بود خون ریز
هرکس به پناهی نیز، دست من و دامانش
تا مهر زخارا، کو، هر صبح نماید رو،
همواره محبّ او، دل خرم و شادانش
بادا دل خصم دون، از نافج غم پرخون
گردان شده تا گردون، بر کام محبانش
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - کلام الله ناطق
جهان شوخی است دستان ساز و دلها گرم دستانش
یکی زی خویشتن باز آی و بستان دل ز دستانش
مشو مفتون دلداری که آفت زاست دیدارش
مجو پیوند معشوقی که رنج افزاست پیمانش
اگر آسایشت باید، مبر اندر پیش زحمت
وگر جمعیتت باید، مکن خاطر پریشانش
منه بر خط و خالش دل، که مجنون خواندت عاقل
مشو بر وصل او مایل، که در وصل است هجرانش
یکی مهمان کش است این شوخ بد عهد سیه کاسه،‌
که غیر از سم قاتل نیست چیزی شربت خوانش
مجو برگ تن آسایی از این معشوق هرجایی
که هر شب گوی چوگانی است سیمین گوی پستانش
مکن چون نار، دل پرخون و بر یاری مشو مفتون
که هر ساعت یکی بوید همی سیب زنخدانش
یکی رنگین دکان دارد مر این دنیای بوقلمون
که نبود جز زیان دین و ایمان سود دکانش
الا گر مرد دانایی بهل قانون خود رآیی
بکش خار غمش از پا، بنه از دست دامانش
منه رخت اندر این دریا که طوفان زاست گردابش
مزن گام اندر این بیدا، که ناپیداست پایانش
کند آهنگ خونریزی چو این معشوق عاشق کش
ندارد در نظر یک جو، گدا فرقی ز سلطانش
بسا خوبان جان پرور، که در خشتند مکنونش
بسا ترکان سیمین بر، که در خاکند پنهانش
یکی بر کاخ نوشروان به عبرت بگذر و بنگر
که از کسری پیامی گویدت هر خشت ایوانش
به فرمان سلیمان بود، گر دیو و دد و مردم
چو شد فرّ سلیمان و چه شد فرخنده فرمانش
اگر از خاوران تا باختر شد رام اسکندر،
به نعل آهنین سم، طی ظلمت کرد یکرانش
فلک نگذاشت جز نامی از او برجای در گیتی
چشاندش زهر مرگ آخر، نخست ار کرد مهمانش
الا، گر مرد عقبایی ره مردان عقبی جو
رها کن دامن دنیا و بگذر زآب و از نانش
چو طفلان تا کی ای جاهل، شوی مشغول آب و گل
کنی رنجور دردی دل، که پیدا نیست درمانش
بدان شوخی که دل بستی و صد ره از غمش خستی
اگر از تیر او رستی، مکن آهنگ میدانش
مبین آن چهرگان روشن و آن قد دلجویش
مبین آن زلفکان تیره و آن چشم فتانش
که ماری جانگزایت گردد، آن گیسوی پرتابش
که شامی تیره فامت گردد، آن رخسار رخشانش
چه سود ار نکهت عنبر وزد زآن مو، که در محشر
دماغ مرد و زن گندد همی از بوی عصیانش
به جای آب، خون دل دهی تا کی بدان گلبن،
که هر دم دیگری گردد همی مرغ خوش الحانش
کنی تا کی سپر از جان به پیش ناوک جانان
بهل، کافتد به خاک تیره آخر تیر مژگانش
خلاف مردمی باشد به اینان دادن آن دل را،
که درج گوهر مهر علی خوانده است یزدانش
ولی حضرت داور، امیرالمؤمنین حیدر
که بستوده است در قرآن جهاندار جهانبانش
شهنشاهی که آورده است سر در ربقه حکمش
ز آغاز وجود این باژگون گردون گردانش
کلام الله ناطق او، و آیات کتاب الله
همه در مدحت قدرش، همه در رفعت شانش
قضا بر دیده امضا نهد هر لحظه یرلیغش
قدر بر گوشه افسر نهد هر لمحه فرمانش
دو نور افکن، چراغ بزمگه، ناهید و برجیسش
دو روشن رخ، غلام بارگه، بهرام و کیوانش
همه اسرار سبحانی نهان در سینه پاکش
همه انوار یزدانی عیان از روی تابانش
اگر روی ارادت چرخ از کویش بگرداند،
تزلزل اندر افتد تا ابد بر چار ارکانش
جهان را جسم بی جان دان و در وی جسم او را جان
نجنبد عضوی از اعضا، نبخشد گر بدو جانش
الا، گر مرد حق جویی، همی بیخود چه می پویی،
ببین رخسار یزدان را، ز رخسار فروزانش
چنان رنگ خودی بزدوده از آیینه هستی،
که یزدان است سر تا پا و پا تا سر ز یزدانش
به ظاهر گر چه فرزندی گران مایه است آدم را،
ولی پیش از پدر در ملک هستی بوده جولانش
نخستین جلوه ای در جسم آدم کرد و آدم شد
و زآن پس شد پدید از صلب و از خود کرد پنهانش
دگر ره جلوه گر در حضرت عیسی بن مریم شد
چو در موسی درآمد نام شد موسی بن عمرانش
بوصفش تا به کی گویی که میکال است مملوکش
به مدحش تا به کی خوانی که جبریل است دربانش
کسی کایجاد جبرائیل و میکائیل کرداستی
چه طرفش زآن که هستند این دو تن مملوک احسانش
چو در میدان درآید از پی خونریزی اعدا
فلک ماننده گویی است اندر خم چوگانش
به روز رزم کز گرد سم اسبان گردون بر
برآید قیرگونه ابر و گردد تیر، بارانش
شود از سیل خون دریایی آنسان پهنه هامون
که اندازد خلل در فلک گردون موج طوفانش
در آن نوبت چو شاه دین برآید بر فراز زین
ملک بر وی کند تحسین، فلک درّد ز پیکانش
قضا از بیم جان گیرد مکان در ظلّ زنهارش
قدر از خوف سر جوید امان در زیر فرمانش
بخوشد خون به جسم پردلان از تیغ خونریزش
بپرد مرغ جان سرکشان از تیر پرّانش
بسختی خصمش ارثَهْلان شود در پهنه هیجا
کی از یک خردل است افزون به پیش تیغ برّانش
جهان گر پیل گردد یکسره با پشه همسنگش
زمین گر شیر گردد یکسره با مور یکسانش
شود از آستین بیرون یدی چون دست یزدانی
نماید کمتر از موران همه شیران غژمانش
جهاندارا، شها، از من چسان آید ثنای تو
که نتواند بیان کردن یک از بسیار حسانش
بویژه اندر این نوبت که جان در جسم پرمحنت
چنان پژمرده از زحمت که نتوان کرد ریانش
بحسرت آمده توأم، نشسته با غمان همدم
درون پرخون، مژه پرنم، ز جور چرخ و کیوانش
تو را ای شاه والا فرّ، تو را ای شافع محشر
به نور پاک پیغمبر دهم سوگند و یارانش
کز این فقر و غم و محنت وز این اندوه و این ذلت
رها کن افسر و برهان ز دست کید کیهانش
الا رنجور تا نالد همی از درد رنجوری
الا بیمار تا هذیان همی گوید به بحرانش
مُحِبَّت را بود عیشی که نتوان یافت انجامش
عدویت را بود دردی که نتوان یافت درمانش
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - در وادی سلوک
زهی از توام حل، جمیع مشاکل
خهی، از توام کام دل گشته حاصل
زهی ظاهر از توست رخسار یزدان
خهی، کامل از توست هر شیء‌ کامل
فلک را تو رخشنده داری کواکب
خدا را تو آیینه داری مقابل
به اوج جلالت نخواهد رسیدن
مدام ار پرد طایر عقل عاقل
ز شوق تو حیران در آذر سمندر
ز عشق تو نالان به گلشن عناول
به جان های آواره، رویت مقاصد
به دل های گمگشته، زلفت دلائل
مرا شهر جان، با تو آباد و محکم
مرا ملک دل، بی تو ویران و زایل
مرا با تو زهر مذاب آب حیوان
مرا بی تو ماء معین سمّ قاتل
ز لعت هویدا کلام مسیحا
ز خشمت عیان سحر هاروت بابل
چو در بند زلف توام هست یکسان
رها گر کنی ور ببندی سلاسل
ز شوق تو خندان بهر جا طوایف
ز عشق تو گریان به هرسو قبایل
ز هجر تو دل های جوینده غمگین
به وصل تو جان های پوینده مایل
ز لطف تو، عاقل ز مهر تو، سالک
جوانان گمراه و پیران غافل
نه از حادثات دو عالم شد ایمن
نشد هر که در حصن حُبّ تو داخل
تو نوحی به دوران و مهرت سفینه
شدش هر که راکب کشاندش به ساحل
جمال تو شد هرکه را مصحف جان
بشوید نقوش رسوم از رسائل
ز فرقان عشق تو خواند آنکه حرفی
شدش منقطع دل ز کل رسائل
جهانی منیر و جهانی منور
ز لمعات عکس تو بیضا شمایل
چه مهر و چه ماه و چه عرش و چه کرسی
به بزم رفیع تو سوزان مشاغل
نشاید رسیدن به درگاه جاهت
ز طی مراحل ز قطع منازل
مگرد آن که زد گام در راه عشقت
به پای فنا شد به وصل تو واصل
به حمد تو تسبیح گویان خلایق
گهی در فرایض، گهی در نوافل
چو روی تو شد صبح و موی تو شد شب
از آن نور و دیجور را خود تو جاعل
نبینند جز آفتاب جمالت
نهان از عیون گر شود ستر و حایل
تو را دفتر هستی آفرینش
بود نقطه ای از کتاب فضایل
همه از تو بر جا، چه ظاهر، چه باطن
همه از تو بر پا، چه عالی، چه سافل
تو را علم بیچون بود چون به سینه
به دانائیت دشمن و دوست قائل
به خوان سخای تو خلقند، مهمان
به بزم بقای تو هستی است، سائل
عیان از ظهور علی دین به دوران
چنان کز وجود نبی در اوائل
چه بادا کسی را به مدح صفاتت
که شد پنج دفتر به شان تو نازل
علی آنکه یزدان، ستودش به قرآن
تو و وصف و نعتش خیالی است باطل
بود عکس مه تا که با مه مشابه
بود تا به زهر، آب حیوان مقابل
به جام مُحبِّ تو راح محبّت
به کام عدوی تو زهر هلاهل
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - آب حیات
ای صنم نازنین، ناز تو بر جان دل
و ای بت مهرآفرین کفر تو ایمان دل
درد غمت در درون دمبدم ار شد فزون
بوده و باشد کنون درد تو، درمان دل
از قبل عاشقان جان و دل است ارمغان
وز طرف دلبران عشوه جانان دل
آنکه دل و دین ربود تا لب خندان گشود
کرد روان رود رود، دیده گریان دل
فصل بهار ای نگار سوی گلستان گذار
کرده صغار و کبار روی تو بستان دل
هرچه کنم بیشتر ناله، ندارد اثر
گوش تو ای مه، مگر نشنود افغان دل
از قبل ما نیاز و ز طرف توست ناز
ای به رخت گشته باز مردم چشمان دل
هرکه بود در جهان زنده به آب است و نان
مهر توأم آب جان، روی توام نان دل
تیغ زنی گر کم است، زخم تو چون مرهم است
کار هجوم غم است، کندن بنیان دل
دل چو فدای تو شد، محو لقای تو شد
تابع رای تو شد، غیر تو قربان دل
ای تو شه لایزال، دل چو زلیخاش حال
حسن تو یوسف مثال، عشق تو کنعان دل
ای ز رخت دور نه، دیده که بی نور نه
جز به تو معمور نه، کلبه ویران دل
ای بت مه پیکرم، چون به دلی مضمرم
روی تو را بنگرم از رگ شریان دل
ای به غم هرکسی، یاوری و مونسی
مانده این غم بسی باشد در خوان دل
خرمنت ار حاصلی یک جوم، آرد دلی
ماخلق از خردلی، آید مهمان دل
نه چو تو فرمانروا، برهمه ماسوا
دل چو تو را شد گدا، شاه به فرمان دل
آب حیات است هین، قطره ای از عین این
خضر بیا گو ببین، چشمه حیوان دل
ای اثر راد تو، عالم ایجاد تو
طاعت دل یاد تو، سهو تو عصیان دل
آیه فصل الخطاب وصف تو اندر کتاب
قصه ما للتراب آمده در شأن دل
دل بود از هرچه هست دفتر بانگ الست
چون که بود در نشست نام تو عنوان دل
ای ز یمت چون ندا، آمده دل گوئیا
هست محیط بقا،‌ از نم عمان دل
ای تو منیری که نور، دل ز تو دید از حضور
آتش سینا و طور هست ز نیران دل
بانگ الستی ز تو، هوش چو مستی ز تو
خلعت هستی ز تو بر تن عریان دل
ای کتب آسمان، گشته بنامت نشان
ای شده از جزو آن، وصف تو قرآن دل
طایفه خلد جا، اهل دلند از وفا
رو کند ار کس به ما، مهر تو برهان دل
دل چو تو را بنده شد، بنده پاینده شد
عاشق شرمنده شد، بنده فرمان دل
تا به فلک ماه تام، هست معاف از ظلام
تیره مبادا چو شام، مهر درخشان دل
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - گنج حقیقت
ای ایزد یکتا را، تو مظهر اعظم
وی شیر خدا، قصد حق از آدم و عالم
تا جلوه گر از پرده رخت گشت به گیتی
شد گلشن ایجاد ز انوار تو خرّم
ای ذات تو در کون و مکان اول و آخر
و ای شخص تو در عالم ایجاد مقدم
مشتاق لقایت همه، چه پیر و چه برنا
محتاج عطایت همه مضطر و منعّم
چون طعمه به خرطوم کشد پیل فلک را
بگشاید اگر پشه کوی تو پر از هم
بر دفتر ایجاد بود نام تو عنوان
آری شود آن ختم بدین نام مفخّم
آن گنج حقیقت که نهان بود عیان شد
چون نور تو تابید ز رخساره آدم
از آب بسی رود برون آید و آتش
روزی اگر افتد نظر قهر تو در یم
تا بوسه زند بر در ایوان جلالت
مانند کمان است قد چرخ برین خم
از خامه صنع تو یکی نقطه فرو ریخت
بر صفحه ایجاد و بشد چرخ معظّم
در عرصه ایجاد شب و روز و مه و سال
بر قتل عدوی تو اجل گشته مصمم
گردید لوای سیه کفر نگونسار
تا دست تو افراشت در این مرحله پرچم
پرتوفکن ار می نشدی نور جمالت
آفاق بدی چون دل اعدای تو مظلم
کی بد طرف افزا و فرحبخش، نبودی
بر کوثر و تسنیم اگر خاک درت ضم
گردند اگر منکر تو خلق دو گیتی
یک قطره ای از بحر جلالت نشود کم
موجود نگشتی ز عدم گر نفتادی
عکسی ز جمال تو به مرآت دو عالم
نبود عجب از فرش کنی عرش برین را
باشد به سر انگشت تو چون گردش خاتم
با اهل ضلالت به جهان رأی منیرت
آن کرده که کردی رخ خورشید به شبنم
جز تو ز تو نبود به جهان هیچکس آگاه
کس نیست بر اسرار تو چون شخص تو محرم
بر اوج مدیحت نرسد طایر اوهام
آری نتوان رفت بر افلاک به سُلّم
بس سجده به درگاه تو بنمود و ز خورشید
پیشانی چرخ است بدین داغ مسوّم
ای جان جهان خرم و خوشدل من از آنم
کز سرو قدت گلشن بختم شده خرّم
تا هست به آفاق نشان از غم و شادی
تا هست به گیتی اثر از خرّمی و غم
با شادی و عشرت دل احباب تو مقرون
با محنت و غم، خاطر اعدای تو توأم
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - میرِ مُلک آرا
بیا این چشم صورت بین بنه ای دل دمی برهم
به خلوتخانه معنی درآ، با خاطری خرّم
ز خودبینی درآ، یک دم اگر خواهی خدابینی
چو ماهی آب می جوئی و هستی غوطه ور در یم
بود در باطنت پنهان، سراسر عالم امکان
مپندار اینچنین خود را، که هستی نقطه مبهم
نظام ملک هستی را، نگر با دیده دانش
ببین هر نیش خاری را در او نوشی بود مدغم
یکی بنما نظر اندر بساط ساحت گیتی
ببین هر قطره بحری هست و هر ذره کهی اعظم
به زیر پا بود گنجت ولی آگه نئی از آن
در این گنج را بگشا، مخواه از این و آن درهم
تو را اینک به ساغر ریخت ساقی شهد جان افزا
کنون خود از چه می داری مبدل شهد را با سم
به عشرتخانه وصل اندرآ، از محنت هجران
حلی بربند از شادی و بفکن جامه ماتم
ندانم از چه دل بستی، دراین ویرانه هستی
کنون وقت است اگر دستی، زنی بر دامنی محکم
چه دامن؟ دامن پاک ولی حضرت قائم
چه دامن؟ دامن حُبّ سلیل سید خاتم
شهی کز ظل کمتر پایه اورنگ جاه او
فروغ عرش اعظم تافته بر هستی عالم
شه ملک مکان و لامکان آن کز نخست آمد
خیام احتشامش را فضای لامکان مخیم
زهی ای داوری کز عکس زرین نعل شبرنگت
به چرخ چارمین آمد فروزان نیر اعظم
تمام اهل بینش را، توئی صورت، توئی معنی
کتاب آفرینش را، توئی عنوان، توئی خاتم
همه از رشحه کلک تو شد ای مظهر صانع
سراسر عالم امکان، محقر نقطه ای مبهم
اگر از مشرق دل سر نمی زد مهر رخسارت
کجا بیدار می گردید از خواب عدم آدم
ز برق آتش قهرت بود دوزخ یکی پرتو
ز ابر رحمت لطفت، بود کوثر یکی شبنم
همه مقصود مولود تو بود ای میر ملک آرا
که شد این چار مام و هفت آبا مقترن باهم
نمی شد محیی اموات، احیا، گر نمی گشتی
ز خفاش شبستان جلالت عیسی مریم
یم جود تو باشد آن گران دریای بی پایان
که این بحر وجود آمد محقر نقطه ای ز آن یم
ملک بر بوالبشر هرگز نبردی سجده حشمت
نبودی خاک پای تو اگر با طینتش منضم
تواند پیک فکرت پی برد بر کنه جاه تو
به بام عرش اگر بتوان شدن با پله سُلّم
همان بهتر که بربندم زبان را از ثنای تو
ز شرح عزّ تو باشد زبان ما کنون ابکم
به پرواز آید از کویت، اگر کوچک ترین مرغی
بر او باشد قفس مانا، فضای گلشن عالم
مقصر گرچه از مدح تو باشم، دار معذورم
نهاد انگشت عشقت مرمرا مهر مگو بر فم
ز نیش خنجر هجران، دلم صد چاک شد آوخ
اگر ننهی به دست مرحمت بر زخم دل مرهم
مرا خو کرده مرغ دل به دام جعد مشکینت
برون مشکل توانم برد دل زآن دام خم در خم
دلم از مطرب عشقت مدام اندر سماع استی
گهی از ناله زیر و زمانی از نوای بم
به دام حلقه زلفت بود مسکین دلم مایل
چگونه راست می آید حدیث صعوه با ارقم
بجز من کز درت دورم، ز دیدار تو مهجورم
خدا را هر که می بینم بود در کوی تو محرم
مرا جز نقد جانی کز تو دارم وام ای مولا
نباشد در کفم چیزی نه از دینار و نه درهم
صف عشاق می گردد پریشان تر ز زلف تو
به میدان رایت نازت برافرازد اگر پرچم
نگر از مرحمت شاها گدائی را که روز و شب
همی در آتش هجرت بسوزد برنیارد دم
بود اندر بسیط دهر تا آثاری از شادی
بود اندر بساط خاک تا نام و نشان از غم
محبت باد روز و شب قرین با عشرت و شادی
عدویت باد سال و مه اسیر محنت و ماتم
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - جلوه دوست
ساقی از آن مدام روانبخش لعل فام
بفشان به کان تا رود از دل غم مدام
گویا گشوده شد در میخانه این زمان
کم بر مشام رایحه ها آید از مدام
پرورده ای که آمده پروردگار خلق
فرمان بری که آمده فرمانده انام
وارسته از خودی، متجلی در او خدای
بگذشته از مکان، بودش لامکان مقام
ای کامده است شاهد حسن تو لم یزل
وی کامده است دیده بخت تو لاینام
بر روز روشن ارکنی از روی قهر روی
بر خاک تیره گر نهی از راه مهر گام
این یک لطیف تر شود از جوهر وجود
و آن یک سیاه تر شود از شام تیره فام
تا رام خویش آری در عرصه قدر
خنگ سپهر را مجرّه بود لگام
مقصود اگر نه شخص وجود تو بود کی،
میراند مام اربعه ز آباء سبعه کام
عقل ار کند عروج به معراج مدح تو
برتر ز لامکانش بود کمترین مقام
نه نیلگون سرادق گردون هماره است
خدام بارگاه تو را کمترین خیام
صراف چرخ را به نثارت ز ماه و مهر
قرصی ز زر پخته و جامی ز سیم خام
نفخ حیات بر تن روح القدس دمد
مرغ مسیح بال گشاید گرت به بام
کی عرصه دو کون مطار آیدش اگر
از بام آستان تو پرّد یکی حمام
کی خضر بهره بردی از عمر جاودان
از ساقی ولای تو گرمی نیافت جام
یوسف ز قعر چاه برآمد دمی که جست
بر عروه ولای تو ای شاه اعتصام
از نوک کلک امر تو چون قطره ای فتاد
بر صفحه وجود شد این چرخ نیل فام
بوجهل چون به منبر احمد شود مکین
دجال، کی به مسند مهدی کند مقام
در عرصه شهود بود تا نشان ز صبح
در ساعت وجود بوّد تا اثر ز شام
روز امید یار تو همواره پر فروغ
شام سیاه خصم تو پیوسته تیره فام