عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۱۱ - در « داد و دهش» نگاشته
داد و دهش را به کیش من بنده شش نشان است: پیش از خواست دادن، بیش از خواست دادن، بی خواهش سپاس دادن، بی آرزوی پاداش دادن، بی اندیشه خشنودی بار خدا دادن، با شرمساری و پوزش گزاری دادن.
جز بدین روش دادن و بر این منش ایستادن، اگر همه در راه خدا باشد، پیله وری است و به آئین بازاریان خریدار آزار، گران فروشی و ارزان خری. چنانکه دیده و دانی دارایان سیم و زر، و خداوندان گاو و خر پس از آنکه با گوهر سیاه کاسه و نهاد خشک ناخن نیروها آزمایند و از روی آوردن و پشت کردن سرخ ها و زردها آیند، دو پول سیاه جز بدریافت چار حور سپید در آستین ننهند و به دست خواهند اگر چه دستار سبزش بر سر ندهند، هیچ شرمی آزرم خواره که به پولی دو ناسره بدین رسوایی از بار خدای و پاک پیمبر تا سه و تلواس جاکشی داشته باشد، پیداست که در چه شمار است و زربنده و خر گدای کدام بازار، مصرع: زین هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا.
پاک یزدان را ستایش و سپاس که با رنج دربدری... از آورده پستان تا پرورده بستان به یغمای سردار رفتن، و کیسه پرداخته و مهربانی بزرگان کشور و سترگان لشکر و چاکر نوازی های شهزادگان و بستگی های آزادگان و دست سخن سنجی سی و هشت سال از پی آن زرد و سپید که سرسبزی کیهان و سرخ روئی آن خانه بدوست، دست خواهش پیش مردان بخشش یا کاسه سیاهی نرفت و کاسه هست و بودم به آرایش خوان یا آلایش کام کیسه بر کمر دار و دارای کلاهی ندوخت.
اگر دانم بخشنده ایران کدام است یا تهی دست ناخن خشک این ویران را چه نام لال به خاک درآیم و کور از خاک برآیم. مگر شهریار خورشید تخت، جمشید بخت، نوشیروان داد سلیمان نهاد، کاوس کلاه فریدون اختر، پرویز سپاه سکندر کشور، درویش پادشاه منش، پادشاه درویش روش، آفتاب شهریاران، افسر کلاه داران محمد شاه که پاک روانش چون بخت جوان فزاینده باد و جاویدان جهانش چون تخت کیان پاینده، نخواسته از دست دریا سارش ریزش ها دیدم، و بی مزد ستایش به فر داد بی سپاسش به بخشش و بخشایش ها رسیدم، قطعه:
برومند باد آن همایون درخت
که در سایه او توان برد رخت
که از شایه آرایش خوان نهد
که از سایه آسایش جان دهد
و همچنین بندگان بلند آستان کیوان پایه خورشید سایه، دانای خردهای نگفته، شناسای رازهای نهفته، پناه تخت و کشور، پشت تیب و لشکر...
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۱۹ - به میرزا مهدی طهرانی وزیر اسدالله میرزا نگاشته
فدایت شوم خطاب خوش لهجت والی بهجت را در ملک محبت نشستی خسروانه داد و تیمار و ملالت را که ولات جور و عصات اند فرمان عزل و ازالت به طغرای حکم و توقیع حتم موشح فرمود. ارادت اسمعیل را نسبت به سرکار خویش اشارتی داده اند و این دیرین عبادت را از قبول خدمت وی و شمول رحمت خود بشارتی فرستاده، مصرع: عبادت لازم است و بنده ملزوم.
سی سال است ارادت آورده ایم و سعادت برده، توسل جسته ایم وتحمل اندوخته.این عشق را انشاء الله زوالی و این تحویل را انتقالی نیست. شنیدم از روی بریده زبانی و شکسته دهانی مرا مخالف ستوده و بر نواب والا سروده.
مثل: مذکور است مردی از آقا محمد بیدآبادی پرسید که گروهی بر آنند، افلاطون بر دعوت عیسوی دامن افشاند و از الزام یاسای او گردن کشید، فرمود سبحان الله این خود تواند بود. شیخ سلیمان کاشی در غیاب احمد(ص) پس از هزار و دویست با این سفاهت تسلیم اسلام کند، و حکیم کذا در حضور مسیح با آن فطانت کافر بمیرد. کدام ابله باور خواهد کرد؟ پاکار مومن آباد با سخافت ذوق بر موالفت نواب اشرف والا تمکین آرد و یغما با شرافت عقل در مخالفت خدام سابق التعظیم اقدام ورزد، فرد:
در دهر چو من یکی و آنهم کافر
پس در همه دهر یک مسلمان نبود
قطع دارم این بهتان سرد و هذیان خام را در گوش و هوش سرکارش وزن قبول نخواهد بود، ولی چون هرگز شرفیاب میمون شهودش نیامد، و رستگی های مرا از عالم و بستگی ها با نواب پدر و اعمام بزرگوارش خبر ندارد، دور نیست گاه و بیگاهش بدگمانی فرخنده روان آزرده سازد، به زبان و بیانی که صلاح وقت و سزای هنگام است غبار این اندیشه باز پردازد، مصرع: در دل دارم که بندگی هاش کنم.
پسرم را وقف خدمت ایشان کرده، خود نیز با فرط پیری و شرط غرلت خیال صروف سمنان و التزام خدمت دارم خدا روی جنس دو پا را سیاه کند و سامان آرامش بر همگان تباه، که مار گریبانند و خار دامان، فرد:
غالب آنان را که مردم تر ستائی در قیاس
چون به دقت بنگری ز نقحبه تر ز نقحبه اند
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۲۴ - به آقا سید حسین امام نگاشته
جناب قبله حاجات و کعبه مناجات را که به فر سیادت و فضل کفایت محمود دولت و دین است و مرجع سبحه و نگین زحمت میدهم؛ دیری است حامل ذریعت را به نوید جود و مژده سودی مستظهر و امیدوار فرموده اند و همچنان حاجت ناروا و فرض عنایت بطی... است . ترا به حق آن نعمت های خاص که از سماط غیب و بساط لاریب جز تو به احدی اختصاص ندارد، دفع الوقت بر کران نه و بیش از این مقروض غریبی را که با صد هزار دردش طبیبی نیست دل نگران مدار. مزدمخواه، بهمان اجر اخروی قناعت کن، فرد:
شکرانه بازوی توانا
از کشتن این شکار بگذر
من هم توقع یک شب جمعه ضیافت دارم، اگر این موهبت را اضافت بر مهربانی های سالیانه فرمایند، از کرم هاشمی و نعم علوی دور نخواهد بود، فرد:
مرد تماشای باغ حسن تو سعدی است
دست فرو ماندگان برند به یغما
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۲۶ - به پیشخدمت نواب سیف الله میرزا نگاشته
قربان خجسته حضورت گردم نمیدانم سهیل یمانی که عزیزترین ستاره های آسمانی است، کی آغاز جلوه گری خواهد کرد و به تجلیات آن رخسار خورشید آثار زهره دیدار کی پرده بر طلعت مشتری خواهد کشید؟ فرد:
تا چند به حسرت در و دیوار تو بینم
از خانه برون آی که دیدار تو بینم
امروز روز پرده بستن در خلوت نشستن نیست، فرد:
آنرا که سر زلف تو زنجیر بود
در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت
وقت است که بر خاکساران مسکین سایه رحمت گستری و به گوشه چشم عنایت به بیماران شکسته و شکستگان دل خسته نگری، مثنوی:
آسمان شو ابر شو باران ببار
ناودان باران کند ناید به کار
آسمان گل های خوش رنگ آورد
ناودان همسایه در جنگ آورد
کشته آن طرز نگاهم و بنده آن زلف سیاه، قربان آن زلفک های کوچک موچک که گوئی به خون کبوتر دل چنگل باز است یا ناف آهوی طراز، سبک آن قطع و اندامم و مملوک آن رفتار و خرام، فرد:
در چمن سرو چمان است و صنوبر خاموش
که اگر قامت موزون بنمائی نچمد
تصدقت گردم صبح بسیار زود به امید خاکبوس قدومت حلقه بر در زدم. گفت بخت بلند... جان افروزت در حجاب به صد هزار حسرت قدری بر سر خاک نشسته، آخر الامر چون مژگان تو وطالع خویش برگشتم، فرد:
خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم
گرز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۲۷ - به پیشخدمت نواب سیف الله میرزا نگاشته
بلا گردان خاک پایت شوم، اول صبح دیده شب نخفته به دیدار همایون خطابت که غیرت جمشید بود و رشک افسر خورشید، زیارت حاصل شد. بدل زنده گشتم و به جان بنده. چهره به خاک سودم و تارک بر افلاک، مصرع: از بخت خود به شکرم و از روزگار هم. تصدق چشم آشنا نگاهت گردم، فرمودی چه دیدی و رفتی و از آواز دست چرا دیگری را فرستادی، فرد:
مگو آسان دل از جان بر گرفتم
که مشکل تر از آنم مشکلی بود
قربانت چشم آشنا نگاهت در یک نظر چیزها نمود، که مدت سی سال از هزار نرگس... فریب ندیده بودم، و لطف آمیز آوازی از آن گلوی صافی و لبان نازک به گوش آمد، که مدت العمر از هیچ روزن و پرده نشنیده. تیر مژگان گشادی و مرهم تبسم فرستادی، به نگاهی دل ربودی و به گفتاری جان فزودی، کشتی و زنده ساختی بستی و بنده کردی، فرد:
آنچه آمد غرض از خلقت زیبایی و لطف
چون نکو می نگرم جمله در آب و گل تست
دورت بگردم قربان سر تا پایت بروم مگر غیر از آنچه دیدم چیز دیگر هست اگر هم باشد مگر این فقیر حقیر مسکین را نصیب و کسیبی خواهد بود. الهی قربان این همه بنده نوازی شوم از چون تو وجودی این مایه رحمت وجود عجب نیست، من در خور گدائی و قابلیت خود طمع بستم و خدام خداوندی به اندازه همت امکان خود التفات می فرماید، فرد:
رنگ از گل و بو زمشک و نور از خورشید
رسمی است قدیم و عادتی معهود است
اینکه ازآواز دست پای پیش ننهادم و دیگری را فرستادم، اول از ترس جنس دو پا بود که از پس و پیش صف بسته اند و در کمین دل دادگان مسکین نشسته. دویم به جان عزیزت پاس ادب کردم، مبادا ابرام و بی شرمی من باعث ملال آن دل نازک و خاطر همایون باشد، تصدق جانت قربان تن و روانت، فرمودی... مستسقی از آن تشنه تر است که به جام و پیمانه سیراب آید، بلکه از سبو یا خم شادات گردد، فرد:
روان تشنه برآساید از کنار فرات
مرا فرات ز سر بر گذشت و تشنه ترم
هر چه بیشتر بهتر و هر چه مفصل تر خوشتر، اکنون که قربه الی الله رای مبارک قرار گرفته که این خاکسار را از خاک مذلت به اوج عزت رسانی و از تربیت حسن و عشق آدم کنی، فرو مگذار، و هر چه از مرحمت و خاکساران نوازی دانی بکار بر. من تا امروز آدم تمام عیار ندیده ام و به دل نوازی مثل تو نرسیده، فرد:
مگذار ضایعم که مرا عنف روزگار
بر اعتماد لطف تو ضایع گذاشته است
تصدقت گردم فرموده ای نیاز خود را اظهار کن، مصرع: در حضرت کریم تقاضا چه حاجت است؟ نهفته میدانی و نگفته می خوانی. مصرع: من چگویم یک رگم هشیار نیست. حال که رای مبارک قرار گرفت چشم، می گویم و می سوزم، خطاب ثانی که سراپا مهربانی بود نیز زیارت شد. قربانت فراموش نکردم، مصرع: چه به خاطر گذرانم که تو از یاد روی. در کار عریضه نگاری بودم، مصرع: از یاد تو غافل نتوان بود زمانی. خاک بر سری که جز سرکار تو خیالی داشته باشد. بلی جای مبارکش بیش از آن خالی است که به گفتن راست آید یا به نوشتن درست نماید، از زبان شما و خود به لسان حال می گویم، فرد:
گمان رفتن جان شد مرا یقین که تو رفتی
نعوذ بالله اگر جان رود چنین که تو رفتی
عنقریب شکار از فتراک آویخته باز خواهد فرمود، قربان صیادی که در فکر شکار خود باشد. اینقدر هست که شکار یکی آهوی وحشی است و شکار دیگری سگ انسی، هر وقت عروس احضارم کند شرفیاب خاک آستان خواهم شد. به پا رفتم به سر می آیم، اینک تا امروز از سرکار مولا چه نصیب باشد.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۲۸ - به میرزا حسن مطرب پسر ملا عبدالغنی کاشی نگاشته
قربان دیده پاک و دامن پاکیزه ات شوم، خطاب رحمت نصاب همایون زیارت شد، شاخ امیدم گل کامکاری شکفت و باغ مرادم سبزه امیدواری دمید. آنچه فرموده اند بجا و سزاست و شایسته روا. از جهت ما نقصان و از طرف دوست همه کمال است، از آن جانب همه هدایت و از این سو همه زوال. زهی بی دولتی که دوست نزدیک و ما دوریم، و یار در خانه و ما مهجور، یعقوب از چهل منزل راه بوی پیراهن شنید اگر این خاکسار تبه روزگار از ده قدم فاصله از نکهت جان پرور و مبارک حضورت آگاه نشوم هر آئینه جمادی زکام زده خواهم بود.
مثل: سید حسین نام ذاکر، دختری زینب نام را دوست می داشت، زینب هم به اقتضای کشش های محبت به سید التفاتی داشتند. مجلس روضه که برپا می شد، زینب روبروی منبر می نشست که مقابل سید باشد. زینب برادری خیلی ناقلا و گردن قوی داشت، در پهلوی منبر منزل می کرد و چشم از این دو مادر مرده بر نمی داشت. سید بیچاره روضه می خواند، اشارت به زینب می کرد و می گفت: زینب جان می دانم می خواهی دست به گردن حسینت در آوری، اما از این شمر حرام لقمه می ترسی.
بعینه حکایت من حکایت سید است. او اگر یک شمر داشت من پنجاه شمر دارم، به جلال قدر خدا و به وجود مبارک قسم آسوده ام و خاطر جمع، می دانم مرا به جا آورده است و بد خیالی نخواهد کرد. نواب اشرف است، خدا جان این بنده را تصدق ایشان و شما هر دو کند. و وسیله بسازد که از دست این طایفه جنس دو پا زودتر خلاص شویم. قربانت بگردم از این مردم بدخیال هرزه بهتان تراش بترس، به محض اینکه یک بیچاره فقیر بخواهد دو کلمه به آقای خود سخن کند و عرض نیاز نماید صد هزار تهمت می بندند، بی آبروئی ما قابل آن نیست که اعتنائی به او باشد، از سرکار شما اندیشه مندم، فرد:
بنالد بلبل از یک باغبان با صد هزاران گل
در آتش من که یک گل دارم و صد باغبان دارد
در حسرت اینکه یکبار به خدمت سرکار مرشد خود عرض سلامی کنم و خاک راهش بوسم، جانم مجاور لب است و روزم نمونه شب. من از رضای خود می گذرم که خدای نکرده غبار ملالی بر دامن پاکت ننشیند، فرد:
من و دل گر فدا شویم چه باک
غرض اندر میان سلامت تست
فکری پخته تر از این ها باید کرد، دنباله دنیا دراز است و زبان بدخواه به هرزگی باز، دلم می خواهد تا زنده ام خاک راه تو باشم و با مژگان غبار قدمت بروبم، و زبان احدی بر تو باز نباشد. در سمنان دو کلمه حرف زدی و دیدی پدر سوخته ها چه فساد کردند. تو بمیری یکماه چهل روز در دست و پا بودم تا نفس ها بریده شد. تو خبر نداری من ترا می خواهم نه خودم را، اگر اندک دقت کنی می یابی که ترا دوست دارم نه خود را. از محرم ها بیشتر بترس تا نامحرم ها، فساد همه از محرم است. قربان وجودت به عرض من برس وبدان که بنده واقعی تو منم، سگ توام، نگوئی مردکه ترسو چه جفنگ ها می گوید. عاشق را به نصیحت چکار؟ کار باید محکم باشد. یا به دستور العمل مرید رفتار کن یا دستورالعمل بفرما که مرید مطیع رای تو باشد. خیلی بی ادبی کردم، یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۳۱ - از قول علی اکبر خان دامغانی به دختر شاهزاده نامزدش نگاشته
گشت مرا دل به نامه ای ز تو خشنود
از غم من کاست تا به درد که افزود
نامه نه بر جی پر از دراری رخشان
نامه نه درجی پر لآلی منقود
مرده بودم زنده شدم، آزاد بودم بنده، ذره بودم خورشید گشتم، بنده بودم جمشید، خدا را سپاس که سهائی مقبول ماهی افتاد و گدائی مملوک پادشاهی، گیاهی سرو نو خاسته گشت و کوکبی ماه ناکاسته، مرا شکرگزاری باید که از عالمی رستم و بدان جهان جهان پیوستم، فرد:
ما در خلوت به روی غیر ببستیم
از همه باز آمدیم و با تو نشستیم
من کیستم یا چیستم، همه تویی بلکه من نیستم، مصرع: با وجودت زمن آواز نیاید که منم. فرموده ای نامه مرا از چشم بیگانه نگاه دار و پیش آشناکتمان کن، مصرع: نام جانان باید اندر جان نهان. البته کسی نخواهد دید و نخواهد شنید، فرد:
غیرتم با تو چنان است که گر دست دهد
نگذارم که در آئی به خیال دگران
کنون که دست وصال نیست و رفع ملال حرمان بر خیال است، نامه نگاری را اهمال مفرمای که بی زیارت دستخط مبارک جانم مجاور لب است، و روزم مقارن شب، فرد:
به پیغامی از آن لب شادمانم بخت آنم کو
که بنوازد به مکتوبی کسی امیدواری را
ارسال هل و گل که راحت جان و دل است و تلافی بسیار مشکل، و ای خدایا مشکل است.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۳۶ - از قول علی اکبر خان دامغانی به نامزد نگاشته
قربان حضورت شوم، نگارش شیرین گزارش دیده جان را سرمه سائی کرد و نشاط بیگانه مشرب را با دل غم پرور آشنائی داد:
گشت کلاهم ز راه فخر فلک سای
گشت جبینم برای سجده زمین سود
التزام سجاده و اقتدای نماز را عذر تاخیر جواب فرموده اند، فرد:
ترسم نماز صوفی با صحبت خیالت
باطل بود که صورت بر قبله می نگاری
بخت نا مهربانم بسوزد که از هر جهتم هزار حایل و حجاب است و مرد و زن و دوست و دشمن مانع قاصد و جواب، فرد:
بنالد بلبل از یک باغبان با صد هزاران گل
در آتش من که یک گل دارم وصد باغبان دارد
در راه وصول دستخط مبارک تا پایان شب دیده در راه و گوش بر گذرگاه بود، فرد:
همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت
آنکه در خواب نشد چشم من و پروین است
نه همین دیشب دیده پاس بیداری داشت و از درد تنهائی و آسیب ناشکیبائی روزم به آه و زاری رفت. شب و روز از سودای مواصلت چون زلفین دلاویزت در پیچ و تابم، و هفته و ماه دور از چهر آذرین و لعل کوثر خیزت در آتش و آب، غزل:
از تاب آتش دل وز موج دیده تر
پیوسته ام در آتش نیمی در آب نیمی
بینم مگر جمالت یا صورت خیالت
چشمی مراست بیدار نیمی به خواب نیمی
دارم جدا ز رویت، روئی ز دست خویت
نیم از طپانچه نیلی وزخون خضاب نیمی
آرزومند وصال را با صبوری چه کار و تشنه زلال قربت را با زهر جان فرسای غربت چه بازار، فرد:
صبر به طاقت آمد از بار کشیدن غمت
چند مقاومت کند حبه و سنگ صد منی
تاکنون شکایت از آن داشتم که نماز رقیب است و سجاده مانع التفات حبیب، غافل که یتیم غوره تاک هم حایل نامه و سلام است و عایق پیک و پیام، افغان از نماز آه از سجاده فریاد از غوره امان از باده، فرد:
با دست که فشاری و که مالیش به پای
بیچاره من که پیش تو از غوره کمترم
امید که پس از فراغت دلجوئی محرومان را تحریر مقالی فرمایند و اگر همه دروغ باشد مژده وصالی دهند.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۴۰ - به علی نقی خان سردار بختیاری و سایر زندانیان توپخانه نگاشته
زانداز چنبر ونای و ز بیم مشت و چانه
سر سودمی نیارم در پای توپخانه
بنده و خداوند و پژمان تا خرسند همه دانند، به دیدار آرزومندم و یکان یکان را به زنجیر بندگی دربند، چکنم از ناشناخت و آزار بی نواخت سر تا پای هراسم و این آبروی پنداری را فراخورد توان پای تا سر پاس. هر روز نگهبان تازه گردد و پاشنه پولاد گوهر آن روئین در که تخته و میخش نیزه و خنجر است، و کلید و بندش غداره و ششپر، بر دیگر اندازه، من روستائی و کم دل و کاهیده تن و بی جان. چون دست ستیز بسته ماند پای گریز گشاده خوشتر. اگر با همه مهر و پیوند و پیمان و سوگند بر آن در دیرتر راه افتد و کمتر از خواست خویش و خواهش یاران نشست فرگاه خیزد، اندیشه سست مهری نسگالند و به چشم سخت روئی و بیگانه خوئی ننگرند، بی گناهم بی گناه و با همه بی گناهی پوزش اندیش و روسیاه. هر هنگام رهی را آگهی خاست که آشنائی پاسدار است و روشناسی تیاق گزار، اگر در چهر سائی به کوتاهی گرایم با صد تباهی به خاک درآیم و با یک جهان روسیاهی از خاک برآیم، مصرع: یاد زندان که در آنجا چمن آرائی هست.
همه را برخی تن و جانم و ستایش اندیش گوهر و روان، هر یک را در آن دل شب ها با پاک یزدان ساز نیازی روید و زبان در خواه گشایش و بخشایش و کاهش تیمار و فزود آسایش را رازی شمارد، مرا نیز در میان آرید و به خواست او از پراکندگی بر کران خواهید، از همه راهی خوار و سرافکنده ام، و بر همه دستی زار و فرومانده، فرد:
آسمان گشته پی کارش من پشت زمین
ای دل ای دیده من روز مددکاری هاست
با این ترس فراخ آستین و بیم فراخته آستان به خواست بار خدا امروز یا فردا دوستان را سر بر در و رخ در پای خواهم سود، مرغ دست آموز به سنگی از گوشه بام نخیزد، خو بسته مهر به طپانچه و دشنام از دوست باز نایستد، فرد:
زیر پای هر که بر این ره روان
خار سنجاب است و خارا پرنیان
گرفتاران آزاده و ایستادگان افتاده را از بالای فرگاه تا پایان درگاه بنده ام و به کیش یکتائی پرستنده، فرد:
گر شاه شکرپور و گر پیر هراتیم
سر خامه روش بر خط فرمان براتیم
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۴۱ - از قول نواب سیف الله میرزا به نواب اسدالله میرزا نگاشته
سواره رفتی و سودم جبین به راه تو چندان
که شد نشان سم اسب و ماند نقش جبینم
ندانم مزایای مهر و مزایای مهر و فواضل ارادت را به کدام منطق شرحی سرایم و طرحی فزایم، اگر راستی دل ها را به دل ها راهی است و جان ها از سر جان ها آگاه، پاک ضمیر حضرت که جامی جهان نماست، مکنونات ضمایر و مخزونات سرایر مهجوران را حکایت خواهد کرد، مصرع: که هر چه هست در آئینه روی بنماید. پاک یزدانت بر این ایالت جاوید حوالت پاینده خواهد وذکر جمیلت چون روزگار عزیز فزاینده. آقا محمد چندان فضل توجه وبذل انصاف حضرت والا را نگارش کرد و گزارش پرداخت، که صد ره از خجلت و شعف مردم و زنده شدم، و به اندیشه سپاس و فقدان پاداش بارها مجموع و پراکنده، فرد:
گفتم که این نخست خداوندی تو نیست
ای انوریت بنده و چون انوری هزار
املاک خرمن عامل ضابط خانه عیال، من هر چه دارم هر که دارم، خط طوع و تملیک سرکارش بر جبین است و نقش ملکیت حضرتش بر نگین، فرد:
خواه آباد کند ملک دلم خواه خراب
پادشاه است و بما نیست غم کشور او
زهی فرخ ایالت والا که فراعطافش از اندیشه نظم و ربط امور خویشم بیش از آنچه دل می خواست آسوده داشت، و دامان استغنا را به توسط این و آن و تفقد آن و این آلوده نکرد، مصرع: چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار. آقا محمد را به رحمت والا که ولیعهد حفظ خداست سپردم، فرد:
گر به تشریف قبولش بنوازی ملک است
ور به تازانه قهرش بزنی شیطان است
همه روزه صدور دستخط و ظهور مکارم را که سر خط آزادی است و قوت آبادی، دیده در راهم و پویه اندیش گذرگاه. رجوع خدمت لطفی دگرگون است و جودی از حد ستایش فزون.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۴۲ - از قول سیف الله میرزا به میرزا مهدی وزیر اسدالله میرزا نگاشته
بر طرف باغی با یغما از جنس دو پا فراغی داشتیم و از ارواح مکرم پرسش و سراغی. نام تو بر زبان آمد غم بر کران زیست، و رامش در میان تاخت، فرد:
نام تو می رفت و عارفان بشنیدند
هر دو به رقص آمدند سامع و قایل
چندان بر محامد اوصاف سخن و در محاسن اخلاقت انجمن رفت که عالم فراموش گشت و جز یاد تو استغنا... زبان و زیبق گوش، فرد:
هریک به زمان خویش بودند
تو مهدی آخر الزمانی
دریغ آمدم با چنین مهر که مراست و چنان گوهر که ترا، راه نگارش بسته ماند و پای چاپار شکسته. خاصه این هنگام که هر روز از آقا محمد نامه سپاسداری در راه است و قاصد شکرگزاری بردرگاه. نمیدانم با او چه سلوک آورده ای و چه تقویت او را در شهر و بلوک کرده ای که بدین شدت حماسه احسان می سراید و تاسه امتنان می سگالد. کمال رضامندی و خرسندی از تو دارم، زیرا که افسانه مهرت به محمد چون داستان محبت من مهدی را، قصه کوی و برزن است و دستان هر مرد و زن. بلی محمد از من است و کار از من. پیداست حمایت وی در امور و عنایت سرکار والا وقت ضرورت در حق وی جودی از آن حضرت و سودی بر ما خواهد بود. این تکلیف را که بی تکلیف پاس محمد است و حفظ مزارع از تو خواهم و از تو دانم. البته همان یاری به پایان بر و شهود کردار خوش را بر من گمان، در حق خود برهان کن. نگارش احوال و گزارش آمال را مترصدم.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۴۳ - از قول علی اکبر خان دامغانی به نامزد او نگاشته
خدایا خدایا تا کی بار خامه کشم و کارنامه کنم، تمهید درود و سلام آرم و ترتیب پیک و پیام، مگرم درد دل در آن محفل گوش گزار افتد وصورت آشفتگی شهود حضرت یار گردد، در نامه جز تعارف چه توان نگاشت و با قاصد جز آه و ناله چه توان سرود، فرد:
شرح حال مشتاقان دل به دل تواند گفت
آن نه شیوه قاصد این نه کار مکتوب است
درد دل به که گویم و چاره این رنج مشکل از که جویم، نامه محرم این راز و قاصد همدم این نیاز نیست، فرد:
مرا به گوش تو باید حکایت از لب خویش
دریغ باشد پیغام ما به دست رسول
من ذره ام تو خورشید، من بنده ام تو جمشید، اگر سایه شوم پیرامنت نیارم گشت، و اگر زلف گردم سر بر دامنت نیارم سود، فرد:
سلطانی و در دل غم درویشت نیست
درویشم و دست من به سلطان نرسد
قصه ما داستان کهربا و کاه است و افسانه باران و گیاه. اگر کششی از آن سو نخیزد، کوشش من جز حسرت چه ثمر خواهد داد، و چنانچه ابر به رحمت نبارد جنبش این شاخ پژمرده کدام اثر خواهد کرد، فرد:
ز سعی من چه گشاید تو ره به خویشتنم ده
که چشم عقل ضعیف است بی چراغ هدایت
گنج با مار انباز است و گل با خار دمساز، لاله ردیف خس است و شکر شکار مگس. چرا باید این محروم از تو دور باشد و این تن خوار از آن جان گرامی مهجور. به رحمت بارم ده و دولت بوس و کنار بخش، فرد:
از لب نغز گفت تو حکم به بوسه ها رود
عدل خدائی ار دهد اجر لب خموش من
زیاده جرات اطناب و قدرت سوال و جواب ندارم، مترصدم بدان حضرتم راهی نمائی و درآن نازنین آغوش که مقیمش را از بهشت فراموش است جایگاهی بخشی، فرد:
گر به تشریف قبولم بنوازی ملکم
ور به تازانه قهرم بزنی شیطانم
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۴۵ - به میرزا حسن مطرب نگاشته
در عجم آن سه که خواند عربش چاره غم
لب نوش و خط سبز و گل روی حسن است
فدایت، زیارت چشم های حق بین شیخ را که با مشاهده زیبا جمالت مالوف دیرین است، تقرب ارک را از راهی دیر انجام برگ صروف کردم، نه چهره گلی و جناب شیخ را از عالم گسسته، و در بر جهان بسته با یکدیگر نشسته دیدم، انباز سیم گشتم، اندیشه حضور دمساز چهارم که همه اوست سختم پریشان ساخت، فرد:
از خیال تو بهر سو که نظر می کردم
پیش چشمم در و دیوار مصور می شد
نه چندان جایت در دیده من خالی است و در نزد یاران انجمن نیز که در قید سخن گنجد. زهی شوربختی که کار ما با دوست همه با خیال گذشت و هر مایه تقدیم که در تدبیر وصال پختیم یکسر محال افتاد، و نتیجه ملال آورد، اگر هم گاهی راهی یافتم و سال و ماهی بار نگاهی، اخلال خویشان خانه و نادرویشان بیگانه، بر وفق اهل محال مقالی نداد و شکسته پر مرغ دل بر گلبن بی خار و سنبل غالیه بارت بی غوغای گلچین پر و بالی نزد، فرد:
رطب شیرین و دست از نخل کوتاه
مسافر تشنه و جلاب مسموم
باری با همه حسرت و نقصان باز اگر دولت دیدار دست دادی و از تجلی آن زلف مشکین و گردن سیمین، ماهی مراد به شست افتادی، اختر مسعود را سپاسدار و بخت محمود را جاودان منت گذار بودم. تا کی باز آئی و کار رامش از فر حضورت به ساز آید، اگرت احوال تعلیق مقالی هست شرح حالی دریغ مدار.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۴۹ - به ملا موسی بیابانکی در ری نگارش کرده
جناب مستطاب مکرم مخدوم آخوند ملا موسی را بنده ام و پاک وجودش را بی آنکه اعتراض... خیزد پرستنده. شرحی اشفاق غایبانه سرکار امیدگاهی آخوند ملاکاظم دام مجده العالی را طرح آورده اند و استیفای شهود مسعود ایشان را رهنمائی کرده. بلی دولتی بلند است و پایگاهی ارجمند. ولی چون من بنده را فضل و دانشی نیست و درایت و بینشی نه، بهر جمعی درشدم پریشان شد و هر کسم دید اول ملاقات پشیمان. بنابراین قانون کلی از حضور فیض دستور جناب معزی الیه گریختن و فقدان نیل خود و میل ایشان را در ذیل طفره و توانی آویختن خوشتر.
تا انشاء الله تعالی حسن ظن سرکارش را درباره من کاستی نزاید و پرده این عام خام عاجز ناتمام نیز که چیزی نداند و کسش به پشیزی نستاند پاره نگردد از قول منش عرض نیازی ارادت انباز بر سرای و این فرد دارای سخن استاد کهن خواجه اعلی الله مقامه را گوش گزار سرکارش کن:
اعتمای بنمای و بگذر بهر خدای
تا نبینی که در این خرقه چه نادرویشم
خوب آن است که وی را نشناسند، بعد از شناخت البته به عیب و نقصانی که بروزش معلق به معاشرت است داغ باطله خواهد خورد. زیاده نیازی به اطالت نیست.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۵۶ - به سرکار شاهرخ خان در طهران نگارش رفته
دیشب به هوای استیفای بزم خدام خداوندی خاطر از خطره و خیالی باز پرداخته، بر این آستان که خرابات و مناجات را در قضای حاجات محراب آسمان است تا دو ساعت از شام گذشته مقامت جستم واقامت کردم، دولت دیدار میسر نشد، همانا مقدر نبود، فرد:
بر آستان تو مشکل توان رسید آری
عروج بر فلک سروری به دشواری است
محروم و خایب باز شدم و چون اوقات گذشته به رنج مباینت انباز. تا کی خدام خداوندی را از غوغای هفتاد و دو ملت استخلاص خیزد، و این خاکسار ارادتمند را به زیارت بزم خاص عالی اختصاص افتد. زیاده نیازی به اطالت نیست. هر اوقات احضار فرمایند و بار بخشند حاضرم.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۵۷ - به پیشخدمت نواب سیف الله میرزا نگارش رفته
قربان پاک وجودت گردم، دستخط مبارک روان را رامش افزود و فرسوده قالب را تاب و توان داده، اگرچه فرمایشات حضرت درباره شیخ و ترسا تمام صدق و صواب است و مساله بی جواب، ولی ترسا نمود و ربود، تا این رخ نیفروخت آن قرآن نسوخت. تا این زنار زلف فرو نریخت آن رشته سبحه نگسیخت. تا آن طره طرار نشکست، این حلقه زنار نبست، تا آن ساقی مدام نگشت، این حریف باده و جام نشد. تا آن مشرب آشنائی نگزید، این مذهب ترسائی نگرفت، تا آن را آهوی چشم رام نشد، این چوپان دد و دام نیامد. تا آن منصب کفر ارزانی نداشت، این از کیش مسلمانی نگذشت، تا آن چنبر مشکین چلیپا نکرد، این مقیم کلیسا نگردید. تا آن درس عشق تعلیم نفرمود این زیر آب دین نکشید.
شیخ صنعان پیری روزه دار بود و مقدسی حج گزار، از شر و شور محبت خبری نداشت و به کوی عشقش گذری نبود. عشق ترسا بچه یک شیوه در کارش کرد و از درد جانسوز محبتش خبردار کرد، عاشق پرده و مرده ای بیش نیست. از مرده چه آید و از پرده چه گشاید، فرد:
جمله معشوق است و عاشق پرده ای
زنده معشوق است و عاشق مرده ای
هر چه هستی است از دست و آنچه نیستی ازین، کوشش عاشق بی التفات معشوق آب به هاون سودن است و مهتاب به گز پیمودن، فرد:
بنده خویشتنم خوان که به شاهی برسم
مگسی را که تو پرواز دهی شاهین است
پاک نظران هر جا نباشند و حقیقت نگران دو هوائی نکنند، فرد:
سه نگردد بریشم ار او را
پرنیان خوانی و حریر و پرند
جز یکی کیست که او را بجویند و دوئی در میان نیست که از او بگویند، فرد:
گر عجز کنم و گر عتاب آغازم
با اوست سوال من جوابم مدهید
فرد:
گل تو و گلبن تو و بوهم توئی
تو توئی من هم توام او هم توئی
به سنگلاخم مینداز و از فرمایش خود باز مگرد، مثنوی:
اقتلونی اقتلونی یا سقات
ان فی قبستی حیات فی الحیات
مصرع: بر سرم کن گذری تو قرشی من حبشی.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۵۹ - به میرزا اسدالله وزیر خان خانان نگاشته
فدایت شوم، از عهد حرمان تاکنون دو سه ماه فزون است با تکریر ذرایع و تجدید عرایض از صدر حضرت که مطاف صدور باد و دل شکستگان نزدیک و دور را محل اسعاف سرور، از تلاوت کتابی تنزیل آیه روان حلاوت نیافت، و به قرائت خطابی زبور زیور از سواد ناکامی خاطر... بار برائت نجست، مصرع: تا چه در بحمدالله بر رسته صفاست و پیوسته وفا، چون دیگر بستگی های انواع جنس و ابنای انس بنیاد بر شید و زرقی نیست، التزام رقیمه نگاری و اقتحام فراموش کاری را فرق نخواهد بود، اینقدر هست که اگر پاس این کیش کنند و به صدور خطاب و رجوع خدمت منت بر پرستنده خویش نهند، از اندوه چشمداشت گریزی و حصول ارادت پرستان سرکاری است، پیوسه از بسط عنایت و نشر رعایت حضرت بیان ها می آرد و داستان ها می نگارد، نوبه نو دل بند احسانی دیگر است و خاطر مرهون امتنانی دیگر، در ازای آن فضل... روان به کدام سپاس دم زند و به خدای این بذل جز نیاز« ما عرفناک حق معرفتک» بچه عرفان شناخت جوید.
چون سرکار زاید الوصف جمع و ترتیب نظم و نثر سرکار خداوندی یغما را بالفطره لا... طالبند، به قدر بیست سی طغرا نامه پارسی فرهنگ که اصلا با لفظ و لغات تازی امتزاج و ترکیب ندارد و این صنعت در سبک و سنگ متصنعین و مترسلین کاری سخت دشوار است، در ری جسته ام و به مسوده و استکتاب نشسته، انشاء الله هنگام حضور به رسم ره آورد نیاز پیشگاه و ضبط کتاب خواهد شد. حاجی سید میرزا و حسینعلی خان از سرکار عالی دام اقباله به احضار مامور و فیض یاب حضور خواهند گشت این خود بدیهی است سرکار را در حرمت جناب معزی الیه شرط مراغبت و در کار سرکار خان و غیره مراقبت خواهد بود، سپردم به زنهار اسکندری، صاحب اختیارند.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۶۳
خداوندگار بنده درگاه یغمای از نظر افتاده عرضه می دارد، فرد:
سواره رفتی و سودم جبین به راه تو چندان
که شد نشان سم اسب و ماند نقش جبینم
منت خدای را که ما کمر ارادت سرکار را بر میان بسته و جناغ عقیدت گستری شکسته ام. سرموئی مصدر خلاف نشده ام اما با اینکه مکافات خدمت را بایست دقیقه به دقیقه عارج معارج ترقیات باشم، به علت بی التفاتی جز به اسفل درکات تنزل نرسیده ام. نه رخصت همراهی دادند و نه پایه امور زندگانیم را بر جائی نهادند، که خودی به این خوش کنم که منع همراهی متضمن حکمت بود، والا خداوند تو نه آنست که ملزومات رحمت از تو دریغ دارند. بالجمله هر چه کنند مختارند. اما قانون بنده نوازی طریق دیگر است، هرگز گمان نمی کردم که با من چنین رفتار خواهند فرمود. قلیل تنخواهی که از باب نمک طعام و فقرا را تدارک یک شام بود، زمان حرکت حواله آقا صادق گردید نداد، من بیچاره غریب درین شب نوروز معطل از یک طرف بی اندامی طلب کار از طرفی شرمساری عیال، باری اگر می دانید این قسم سلوک موافق مروت و مردانگی است هیچ عیب ندارد، جان من و عیال من تصدق سر سرکار باد، فرد:
ناکامی ما هست چو کام دل تو
کام دل ما همیشه ناکامی باد
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۶۸ - از قول اندرون به میرزا عبدالوهاب نگاشته
آقاجان از دست جفایت دلم تنگ است و خاطرم از سبب قانون صفایت با زمین و آسمان درجنگ، جهانی به شیمه وفایت می ستایند.زهی خلاف که ما هرگز از ساغر وصالت جز باده جفا نکشیده ایم و دوستانت همه به مهربانی باز می نمایند.خهی گزاف که هرگز از شاخسار نخل سرکش نهالت، الا میوه نامرادی نچیده، اگر روزی با من نشستی از تزلزل... شبت آرام نداشتم و اگر شبی به ما پیوستی از کتاب وقایع کاشان خاصه ذکر دروازه اصفهان خواندنت نیم چشم زدن سیر بر بالین راحت نگذاشتم. همواره چشمت بر در بود که از دیر کردن و نیامدن یغما حیرانم و پیوسته گوشت برخبر که خدایا فلان فلان حلقه بر در زنند، حکیم فرموده تر از همه کدام سفر پیش آمد که تا ما خبر شدیم چهل منزل ساخته بودی و مرا به ورطه حرمان نینداخته.
الحق از جانب سرکار نسبت به من کمال مهربانی است و مرا از این مهربانی های تازه اختراع نهایت شادمانی، مصرع: گو بسازند نقابی و بسوزند سپندی. از این طورها آنقدر مضایقه ندارم که طرزهای پرچم و خم نوشتنت و از مهر گسلی های دل بیگانه پیوندت چندان دمق نیستم که آن پیوستگی های دروغ دروغ در نامه سرشته است، خیلکی زرنگی و پر دستان و نیرنگ، اما سهو است اینجا آنجا نیست، مرا به این حرف ها فریب نتوان داد و دوستی دوستی ام سزای خصومت در آستین نتوان نهاد. اگر تو در فنون سر هم بندی سامری صد بنی اسرائیلی، بنده هم گوساله نیست، هو بابا ده بار مرا بیشتر به این رنگ ها ریشخند کرده ای و روزگاری با من به این گول کاری ها به سرآورده دیگر به چاچول بازی فریب نخورم و روز تنهائی جز به مذاکره این فرد به سر نبرم، فرد:
میل من سوی وصال و قصد تو سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
امید که سنمار مساعدت طرحی از نو بنیاد و کاخ جلال دولت و کریاس عزت و استقلال آن سلطان ملک گریزپائی را از آبادی نعمت بی زوال نمونه سبع شداد کناد، برب العباد.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۷۴
قلمی برداشته و عزمی گماشته ام که بر آن حضرت مختصر عریضه ای نگارم و به دست آویز مقالی شرح حالی در میان آرم ولی به مقتضای... نشاط از تمادی ایام مهاجرتم مجال حکایت نیست و از تذکار شکر تصاعد اختر مسعود ملازمان و پستی طالع غیر محمود معاندان فرصت شکایت نه، همان اولی که به مصداق، مصرع: چو قرب کعبه حاصل شد منال از دوری منزل.
در نگارش حالات زمان ماضی خویش را به سکوت راضی کرده به سپاس حصول این موهبت عظمی اقدام نمایم. منت خدای را که اگر چند صباحی آبای سبعه نامهربان و امهات اربعه سرگران شده در دیر شش در گیتی ترک وطن مالوف را مصلحت وقت دیدند، عاقبت لطف کامله حضرت باری مددکاری نموده وجودی را که شکست به هزار طبل و نفیر مقدور نبود، از یمن کله گوشه تاج ملازمان مودی به شکستی که تا نفخ صور درستی نپذیرد شد آری آری، فرد:
گنج قارون که فرو می رود از خشم هنوز
خوانده باشی که هم از غیرت درویشان است
زهی ثبات قدم و مردانگی که صد هزار نفس را از احتمال رحمت چند روزه عمری از قید زحمت خلاص و شهر شهر پریشان را بی غایله جمعیت و سپاه به شرف جمعیت اختصاص دادی، فرد:
نپرورد این دایه مهربان
خلف چون تو در مهد نه آسمان
مراتب ارادت و اخلاص حقیر چون از شرح و بیان استغنا داشت درک آنرا به مرآت ضمیر ملازمان که آئینه صور حقایق است محفل داشته، زیاده گستاخی نکرد، مصرع: صورت نیک در آئینه صافی خوشتر. امید که پیوسته به صدور رقیمه جات و ارجاع خدمات بین الامثالم رهین مسرات دارند.