عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷
مرا در رزم روس وازبک وافغان ...به
نیفتاد آنچه در ناورد آن مژگان ...به
به غیر از آن دو مرجان کز دو جزع انگیختم دریا
ندیدستم که دریا خیزد از مرجان ... به
اگر خضر آن خط ... بر نوشین لبش بیند
برانباید به خره چشمه حیوان... به
نبودش طره تا چرسد به خم طره می دیدم
که سرها گوی سار افد بدین چوگان... به
مرا با آن دل سنگین زهر صنعت مدارا به
که نادان آزماید مشت برسندان... به
چمانه آسیا سنگ از همی غم آهنین ستخوان
فرو سایم بدین سنگ آسیا ستخوان... به
تو ای ... زاهد چون به رستاخیز فرمائی
فدای کفر من بادی بدین ایمان... به
مخوان زی شیخم آدم را نیارد سجده چون شیطان
من آدم چون نماز آرم بدین شیطان... به
پی ناورد من سردار اگر گیتی کند میدان
من و ... لر ارجوزه وان میدان... به
نیفتاد آنچه در ناورد آن مژگان ...به
به غیر از آن دو مرجان کز دو جزع انگیختم دریا
ندیدستم که دریا خیزد از مرجان ... به
اگر خضر آن خط ... بر نوشین لبش بیند
برانباید به خره چشمه حیوان... به
نبودش طره تا چرسد به خم طره می دیدم
که سرها گوی سار افد بدین چوگان... به
مرا با آن دل سنگین زهر صنعت مدارا به
که نادان آزماید مشت برسندان... به
چمانه آسیا سنگ از همی غم آهنین ستخوان
فرو سایم بدین سنگ آسیا ستخوان... به
تو ای ... زاهد چون به رستاخیز فرمائی
فدای کفر من بادی بدین ایمان... به
مخوان زی شیخم آدم را نیارد سجده چون شیطان
من آدم چون نماز آرم بدین شیطان... به
پی ناورد من سردار اگر گیتی کند میدان
من و ... لر ارجوزه وان میدان... به
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸
کند خاک ار به خون شنگرف گونم چرخ زنگاری
زنم نی مرد اگر خواهم ازین ...گان یاری
مرا بر خاک تن برخاره سر وز خون خورش خوشتر
که بردن در ی عزت از این ...گان خواری
درین نرمادگان مردی و زین ...گان مردم
شگفت آرم ز معجر باز غر ساران کله داری
هر آنگش ساده تر دانی چنان ...گی داند
که مفتی راه شیادی وصوفی رسم طراری
ازین ...مردم جز سگی ناید اگر آید
زگرگان پوستین دوزی و از بوزینه نجاری
اگر روید زمین مردی وبارد مردمی گردون
نخواهی دید ازین ... مردم غیر غر ساری
همی ... و ... تر بینی اگر صد ره
مر این ... رستا تا به رستاخیز بسپاری
همی ...گی کالا همی... سواگر
فراخای جهان ... بازار است پنداری
من وز آسیب این... گان دربار آن سلطان
که بر وی سلطنت ختم است و بر سردار سرداری
زنم نی مرد اگر خواهم ازین ...گان یاری
مرا بر خاک تن برخاره سر وز خون خورش خوشتر
که بردن در ی عزت از این ...گان خواری
درین نرمادگان مردی و زین ...گان مردم
شگفت آرم ز معجر باز غر ساران کله داری
هر آنگش ساده تر دانی چنان ...گی داند
که مفتی راه شیادی وصوفی رسم طراری
ازین ...مردم جز سگی ناید اگر آید
زگرگان پوستین دوزی و از بوزینه نجاری
اگر روید زمین مردی وبارد مردمی گردون
نخواهی دید ازین ... مردم غیر غر ساری
همی ... و ... تر بینی اگر صد ره
مر این ... رستا تا به رستاخیز بسپاری
همی ...گی کالا همی... سواگر
فراخای جهان ... بازار است پنداری
من وز آسیب این... گان دربار آن سلطان
که بر وی سلطنت ختم است و بر سردار سرداری
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹
بَسَم خون خوردن از دوران این مینای...به
به چرخ افکن چمانی جام جانافزای ...به
ز خون خصم و ویله کوس در تابم سبک سنگین
بده آن آب مرد افکن بزن آن نای ...به
بر آهنج از قراب باده ساقی تیغ می و اول
به قطع شر بزن بر گردن تقوای ...به
ندانی کیست غم یا چیست می این کشتی آن دریا
بدین کشتی همی بگذر بر آن دریای ...به
ببار از ابر ساغر بر من آن باران که از خاکم
بجوشد سیل و در غلتد بدین صحرای ...به
من و بازنده دل مستان و آن صهبای جان پرور
تو پهنای گورستان و آن حلوای ...به
گدای مرز شد مفتی به ترک میدهد فتوی
زهی... مفتی زهی فتوای ...به
بس این خر گوهران زاد ای غلام این چار مادر را
ببر پستان و بر کن خایه آبای ...به
چه جای شحنه سردار ار بدین رامش چمد خسرو
نه بر فرمان به دست خود ببرم پای ...به
به چرخ افکن چمانی جام جانافزای ...به
ز خون خصم و ویله کوس در تابم سبک سنگین
بده آن آب مرد افکن بزن آن نای ...به
بر آهنج از قراب باده ساقی تیغ می و اول
به قطع شر بزن بر گردن تقوای ...به
ندانی کیست غم یا چیست می این کشتی آن دریا
بدین کشتی همی بگذر بر آن دریای ...به
ببار از ابر ساغر بر من آن باران که از خاکم
بجوشد سیل و در غلتد بدین صحرای ...به
من و بازنده دل مستان و آن صهبای جان پرور
تو پهنای گورستان و آن حلوای ...به
گدای مرز شد مفتی به ترک میدهد فتوی
زهی... مفتی زهی فتوای ...به
بس این خر گوهران زاد ای غلام این چار مادر را
ببر پستان و بر کن خایه آبای ...به
چه جای شحنه سردار ار بدین رامش چمد خسرو
نه بر فرمان به دست خود ببرم پای ...به
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
غیر آن... نیلی خط به چهر مهر تاب
خود ندیدستم که روید آسمان از آفتاب
نگسلد...گی زآن خط چو صوفی از حشیش
روز لبان جان پروری چونانکه مستی از شراب
از چه آن...خط انگیخت دریا ز اشک من
گر همی رسم است کز دریا بر انگیزد سحاب
چشم من بر چهر او بین خال او در چشم من
تا در آذر بط همی بینی و سامندر در آب
غنچه بر رستش خط نیلوفری تا از چه روی
گفت خاقانی که نیلوفر نروید از سراب
شیخ و نان وقف و ما و باده بی...گی
داوری کن کار آتش خوبتر یا کار آب
گر سوالم بر نیاید هیچ از آن... لب
تنگ نارم دل به رنجش هیچ اگر ندهد جواب
دل در آن... مژگان است هان مفروز چهر
ور چنین آتش کنی هم سیخ سوزد هم کباب
تن چو جان در چنبر...زلفش رفت رفت
گم شد از بس لاغری چونانکه موئی در طناب
گفت غیر و چامه سردار بی ...گی
کیمیا با سحر بینم سحر با فصل الخطاب
خود ندیدستم که روید آسمان از آفتاب
نگسلد...گی زآن خط چو صوفی از حشیش
روز لبان جان پروری چونانکه مستی از شراب
از چه آن...خط انگیخت دریا ز اشک من
گر همی رسم است کز دریا بر انگیزد سحاب
چشم من بر چهر او بین خال او در چشم من
تا در آذر بط همی بینی و سامندر در آب
غنچه بر رستش خط نیلوفری تا از چه روی
گفت خاقانی که نیلوفر نروید از سراب
شیخ و نان وقف و ما و باده بی...گی
داوری کن کار آتش خوبتر یا کار آب
گر سوالم بر نیاید هیچ از آن... لب
تنگ نارم دل به رنجش هیچ اگر ندهد جواب
دل در آن... مژگان است هان مفروز چهر
ور چنین آتش کنی هم سیخ سوزد هم کباب
تن چو جان در چنبر...زلفش رفت رفت
گم شد از بس لاغری چونانکه موئی در طناب
گفت غیر و چامه سردار بی ...گی
کیمیا با سحر بینم سحر با فصل الخطاب
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
نی زن ای...آهنگ قرامحمود زن
از دل خود در دلم هی داد زن هی دود زن
دور چرخم ریخت خون... ساقی راد زی
بانگ پندم ساخت کر... مطرب رود زن
خیز و بی... گی از گرمی بازار عشق
شمعکی بفروز و آتش در زیان و سود زن
طیش راهی جوی بین هی جای جو هی جام بخش
عیش راهی عید شد هی عود کن هی عود زن
از ایازی راز ران وز صلح درویشان دوست
رزم نامه خسروان بر تربت محمود زن
خاتم جم لعل تو دزدید این... زلف
گر نه دزدی دست اندر سلسله داود زن
صاف این... خم جز درد درد آلود نیست
سنگ بر پیمانه این درد درد آلود زن
بر شکست نفس هی رزم آزما هی نصرجو
در زیان خویش هی سودا گزین هی سود زن
گر نه ای... دریا در به رتبت رود باش
رود هم گر نیستی چه در کنار رود زن
جام مرد آویز ده هی زود ده هی دیر شد
نای درد انگیز زن هی دیر شد هی زود زن
گر همی ...گی را رخت خواهی سوخته
هست و بود خویش را آتش به تار و پود زن
ضعف خود سردار منگر قوت... گان
داستان این مثل از پشه و نمرود زن
خاک ارواح مکرم بوس و تیغ سگ کشی
هی بکش هی گردن... لر موجود زن
از دل خود در دلم هی داد زن هی دود زن
دور چرخم ریخت خون... ساقی راد زی
بانگ پندم ساخت کر... مطرب رود زن
خیز و بی... گی از گرمی بازار عشق
شمعکی بفروز و آتش در زیان و سود زن
طیش راهی جوی بین هی جای جو هی جام بخش
عیش راهی عید شد هی عود کن هی عود زن
از ایازی راز ران وز صلح درویشان دوست
رزم نامه خسروان بر تربت محمود زن
خاتم جم لعل تو دزدید این... زلف
گر نه دزدی دست اندر سلسله داود زن
صاف این... خم جز درد درد آلود نیست
سنگ بر پیمانه این درد درد آلود زن
بر شکست نفس هی رزم آزما هی نصرجو
در زیان خویش هی سودا گزین هی سود زن
گر نه ای... دریا در به رتبت رود باش
رود هم گر نیستی چه در کنار رود زن
جام مرد آویز ده هی زود ده هی دیر شد
نای درد انگیز زن هی دیر شد هی زود زن
گر همی ...گی را رخت خواهی سوخته
هست و بود خویش را آتش به تار و پود زن
ضعف خود سردار منگر قوت... گان
داستان این مثل از پشه و نمرود زن
خاک ارواح مکرم بوس و تیغ سگ کشی
هی بکش هی گردن... لر موجود زن
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
دل چو سنگش زین سرشک لعل رنگ آید همی
بنگر این...گی کز لعل سنگ آید همی
می به نکشم باز پای از راه آن... دل
در بهر پی صد رهم گر سر به سنگ آید همی
راست خم شد پشت از آن...مژگان مرمرا
خود کمان هرگز شنیدی کز خدنگ آید همی
از صلاح زاهد... ناید جز فساد
این مثل فاش کز بازیچه جنگ آید همی
دوده خط دود کین بزدودش از... دل
آئینه کشنید کش صیقل ز زنگ آید همی
شیخ چون تحت الحنک بندد به چشم اندر مرا
راهزان ... ای با پالهنگ آید همی
آنقدر... بارم بر زمین و آسمان
کش برین...گا فرخای تنگ آید همی
ای دریغا میر غایب تا بدین... خیل
در نوردم صلح اگر یکسر به جنگ آید همی
بر بدین... لر ارجوزه سردار شیر
یا ز کوهه کوه هرای پلنگ آید همی
بنگر این...گی کز لعل سنگ آید همی
می به نکشم باز پای از راه آن... دل
در بهر پی صد رهم گر سر به سنگ آید همی
راست خم شد پشت از آن...مژگان مرمرا
خود کمان هرگز شنیدی کز خدنگ آید همی
از صلاح زاهد... ناید جز فساد
این مثل فاش کز بازیچه جنگ آید همی
دوده خط دود کین بزدودش از... دل
آئینه کشنید کش صیقل ز زنگ آید همی
شیخ چون تحت الحنک بندد به چشم اندر مرا
راهزان ... ای با پالهنگ آید همی
آنقدر... بارم بر زمین و آسمان
کش برین...گا فرخای تنگ آید همی
ای دریغا میر غایب تا بدین... خیل
در نوردم صلح اگر یکسر به جنگ آید همی
بر بدین... لر ارجوزه سردار شیر
یا ز کوهه کوه هرای پلنگ آید همی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
صوفی یکی... به و زاهد از او.. به تر
این مسلمی...خشک آن کافری... به تر
... اند این مردمان یعنی زنان مردمان
وان کز پی اینان چمد زینان همه... تر
گیتی و هرچ اندر بوی بی برگ نخلی سست پی
بیخش همه... بن شاخش همه... بر
دانی که کبود آسمان وین خاک و شغل هردوان
این افعی... خور و آن اعمی ... گر
با واعظ بسیار گو کی مکنت گفت آورم
من گوش و آن... لب من لال و این ...کر
با شیخ وصوفی مر مرا حرف است کآمیزش فتد
من مردم این... سگ من آدم این...خر
بومی است امکان شوم پی بر کنگره بام وجود
... به سر ...به دم ...به پا... به پر
در مرد اگر... ای آمد خری او را بدل
رامش مکن انده مخور این خربه آن...در
ای ناصح ای... چند از ترک می سردار را
پاس زبان و گوش کن کت پخ یمه ... لر
این مسلمی...خشک آن کافری... به تر
... اند این مردمان یعنی زنان مردمان
وان کز پی اینان چمد زینان همه... تر
گیتی و هرچ اندر بوی بی برگ نخلی سست پی
بیخش همه... بن شاخش همه... بر
دانی که کبود آسمان وین خاک و شغل هردوان
این افعی... خور و آن اعمی ... گر
با واعظ بسیار گو کی مکنت گفت آورم
من گوش و آن... لب من لال و این ...کر
با شیخ وصوفی مر مرا حرف است کآمیزش فتد
من مردم این... سگ من آدم این...خر
بومی است امکان شوم پی بر کنگره بام وجود
... به سر ...به دم ...به پا... به پر
در مرد اگر... ای آمد خری او را بدل
رامش مکن انده مخور این خربه آن...در
ای ناصح ای... چند از ترک می سردار را
پاس زبان و گوش کن کت پخ یمه ... لر
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
گیتی سروته مهر چه پنهان چه پدیدار
... یک لخت ولی مختلف اطوار
این سیرت...گی آکنده به خانه
و آن صورت...گی آورده به بازار
این جسته ره ذوق و همی خرقه علامت
و آن بسته به خود شرع و همی میزرش آثار
قطب همه خرس است اگر ذوق به خرقه
پیر همه خرزه است اگر فضل به دستار
با سیرت نا خوب چه کافر چه مسلمان
با گوهر... چه مجبور و چه مختار
چون آلت...گی آمد نپرستش
چه کعبه چه بتخانه چه تسبیح و چه زنار
...و... ترند از در معنی
چه مست و چه مستور چه تواب و چه خمار
بیخی پس از ارواح مکرم همه گیتی
و آن بیخ درختی همه...گیش بار
این مزرعه یک خوشه و... به خرمن
یک دانه ازین خرمن و... به خروار
روید همه... همی از بر و از بوم
جوشد همه... همی از در و دیوار
عقل همه دیوانه و دین همه دستان
علم همه ... یقین همه پندار
مردانگی و پروزشان آذر و زیبق
...گی و مشربشان کرکس و مردار
این پهنه... که کیهانش ستایند
سورش همه سوگ است و سرورش همه تیمار
...گی از پروز اینان نبرد مهر
چونان فر فرزانگی از گوهر سردار
... یک لخت ولی مختلف اطوار
این سیرت...گی آکنده به خانه
و آن صورت...گی آورده به بازار
این جسته ره ذوق و همی خرقه علامت
و آن بسته به خود شرع و همی میزرش آثار
قطب همه خرس است اگر ذوق به خرقه
پیر همه خرزه است اگر فضل به دستار
با سیرت نا خوب چه کافر چه مسلمان
با گوهر... چه مجبور و چه مختار
چون آلت...گی آمد نپرستش
چه کعبه چه بتخانه چه تسبیح و چه زنار
...و... ترند از در معنی
چه مست و چه مستور چه تواب و چه خمار
بیخی پس از ارواح مکرم همه گیتی
و آن بیخ درختی همه...گیش بار
این مزرعه یک خوشه و... به خرمن
یک دانه ازین خرمن و... به خروار
روید همه... همی از بر و از بوم
جوشد همه... همی از در و دیوار
عقل همه دیوانه و دین همه دستان
علم همه ... یقین همه پندار
مردانگی و پروزشان آذر و زیبق
...گی و مشربشان کرکس و مردار
این پهنه... که کیهانش ستایند
سورش همه سوگ است و سرورش همه تیمار
...گی از پروز اینان نبرد مهر
چونان فر فرزانگی از گوهر سردار
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
تیمار عشقم ریخت خون ساقی بده...می
اندرز عقلم کاست جان مطرب بزن...نی
غوغای این...گان خاطر بنپریشد مرا
کی شیر غضبان در رمد از ویله سگ های حی
...زاهد پیش رو، وین خیل خر دنباله پو
آنرا به مقصد پای در کاول قدم گم کرد پی
از دانش این رابهره های، وز بینش آنرا بخش هوی
زین های و هوی از جا مشو...هی ...هی
صد بار اگر پشت سمک بر کاوی از گاو فلک
بپراکنی تخم ملک...گی روید ز وی
جز تخمه آزادگان کآمد به فر فرهی
ممتاز از این... گان چونانکه فروردین ز دی
... افزایش همی بگذار کز فر کمی
بر شخص ما گردد زمی چونانکه گردون بر جدی
ای آخشیجان شرم کن... زائی تا به چند
ای آسمان آزرم کن... ساری تا به کی
دوزخ به مینو در نگر کوثر به آذر بر نگر
در گوهر این... خو بر چهرش آن... خوی
سردار از سرداریم کار ار به گل کاری فتد
بر جای خشت و گل چنم ...گان در لای پی
اندرز عقلم کاست جان مطرب بزن...نی
غوغای این...گان خاطر بنپریشد مرا
کی شیر غضبان در رمد از ویله سگ های حی
...زاهد پیش رو، وین خیل خر دنباله پو
آنرا به مقصد پای در کاول قدم گم کرد پی
از دانش این رابهره های، وز بینش آنرا بخش هوی
زین های و هوی از جا مشو...هی ...هی
صد بار اگر پشت سمک بر کاوی از گاو فلک
بپراکنی تخم ملک...گی روید ز وی
جز تخمه آزادگان کآمد به فر فرهی
ممتاز از این... گان چونانکه فروردین ز دی
... افزایش همی بگذار کز فر کمی
بر شخص ما گردد زمی چونانکه گردون بر جدی
ای آخشیجان شرم کن... زائی تا به چند
ای آسمان آزرم کن... ساری تا به کی
دوزخ به مینو در نگر کوثر به آذر بر نگر
در گوهر این... خو بر چهرش آن... خوی
سردار از سرداریم کار ار به گل کاری فتد
بر جای خشت و گل چنم ...گان در لای پی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
ماه نو تا همعنان آفتاب آورده ای
آفتاب و ماه در زیر رکاب آورده ای
بر فزودت نیکوئی از خط جهان را رستخیز
راست شد کز سمت مغرب آفتاب آورده ای
شطم از مژگان بپالائی بدان... زلف
نیل بآذرکش که از نیلوفر آب آورده ای
بوسه بخشی بی دهان های مژده های های مژده های
تنگدستان را که بی خرمن نصاب آورده ای
دستبرد از ابروان... خط خونریز را
آنچه از شمشیر ناید از قراب آورده ای
پرده در بستی و از هرپرده بر کردی جمال
خود که ای تا صد حضور از یک غیاب آورده ای
کاستی بفزود از آن... گیسو مر مرا
گرنه دستان است چون موی از طناب آورده ای
جان و تن در سنگ و سندان پیش آن رخسار و خوی
موم در آذر کتان در ماهتاب آورده ای
سوخت آن...چهرم رحمت آمد از عذاب
تو بهشتی چهر از رحمت عذاب آورده ای
زاشک خود و آن گوهرین دندان همی نارم شگفت
تا چسان دریا ز لولوی خوشاب آورده ای
آب حیوان کردی از یاقوت جان پرورروان
معجز است این کآب حیوان از سراب آورده ای
کی رهی سردار از دستان این...زال
ور خود از میدان سرافراسیاب آورده ای
آفتاب و ماه در زیر رکاب آورده ای
بر فزودت نیکوئی از خط جهان را رستخیز
راست شد کز سمت مغرب آفتاب آورده ای
شطم از مژگان بپالائی بدان... زلف
نیل بآذرکش که از نیلوفر آب آورده ای
بوسه بخشی بی دهان های مژده های های مژده های
تنگدستان را که بی خرمن نصاب آورده ای
دستبرد از ابروان... خط خونریز را
آنچه از شمشیر ناید از قراب آورده ای
پرده در بستی و از هرپرده بر کردی جمال
خود که ای تا صد حضور از یک غیاب آورده ای
کاستی بفزود از آن... گیسو مر مرا
گرنه دستان است چون موی از طناب آورده ای
جان و تن در سنگ و سندان پیش آن رخسار و خوی
موم در آذر کتان در ماهتاب آورده ای
سوخت آن...چهرم رحمت آمد از عذاب
تو بهشتی چهر از رحمت عذاب آورده ای
زاشک خود و آن گوهرین دندان همی نارم شگفت
تا چسان دریا ز لولوی خوشاب آورده ای
آب حیوان کردی از یاقوت جان پرورروان
معجز است این کآب حیوان از سراب آورده ای
کی رهی سردار از دستان این...زال
ور خود از میدان سرافراسیاب آورده ای
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
بر دهان اندر همی... زلف یار بین
مار ماه او بار دیدی ماه مار او بار بین
تا به دام اندر کشد ایمان و کفر از خال و زلف
آن رخ... را هم سبحه هم زنار بین
گرنه در خوابی از آن... چشم نیم مست
در به گیتی فتنه آخر زمان بیدار بین
نی همی شد چهر از آن...خطم زر ناب
سیم خالص مرمرا شنگرف از این زنگار بین
با سکون او و آن سنگین دل آه و اشک من
خشت در... دریا ابر بر کهسار بین
بر به یزدان بندد این... شر جبری نگر
بیند آن... جبر از خویشتن مختار بین
جان به مردن بردم از غوغای این...گان
مرمرا از زندگانی بخت برخوردار بین
زان خط...اشکم ریخت و آهم گرم خاست
دود آب انگیز بنگر ابر آذربار بین
پادشاهان سخن را خالی از...گی
دیدن ار خواهی همی در موکب سردار بین
مار ماه او بار دیدی ماه مار او بار بین
تا به دام اندر کشد ایمان و کفر از خال و زلف
آن رخ... را هم سبحه هم زنار بین
گرنه در خوابی از آن... چشم نیم مست
در به گیتی فتنه آخر زمان بیدار بین
نی همی شد چهر از آن...خطم زر ناب
سیم خالص مرمرا شنگرف از این زنگار بین
با سکون او و آن سنگین دل آه و اشک من
خشت در... دریا ابر بر کهسار بین
بر به یزدان بندد این... شر جبری نگر
بیند آن... جبر از خویشتن مختار بین
جان به مردن بردم از غوغای این...گان
مرمرا از زندگانی بخت برخوردار بین
زان خط...اشکم ریخت و آهم گرم خاست
دود آب انگیز بنگر ابر آذربار بین
پادشاهان سخن را خالی از...گی
دیدن ار خواهی همی در موکب سردار بین
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
صوفی... به را نه کفر و نه دین است
از همه... تر به کیش من این است
حلقه ...غیر دایره داران
هر که به زیر سپهر و روی زمین است
هر که یک انگشتریش از همه هستی
ملکت...گی به زیر نگین است
صوفی...خرقه مهد و جلیل است
زاهد و...شاره کودن و زین است
زین رمه... زی سپهر چه نالی
از همه... تر سپهر برین است
مفتی و دعوی عشق و خرقه ناموس
هندوی قاروره باز خانه نیین است
از همه گیتی نه باک دار و نه امید
مردم... را چه مهر و چه کین است
سینه...گان و کلک خدنگم
دیده اسفندیار و تیر گزین است
حیله ...گان و حمله سردار
چالش روباه دشت و شیرعرین است
از همه... تر به کیش من این است
حلقه ...غیر دایره داران
هر که به زیر سپهر و روی زمین است
هر که یک انگشتریش از همه هستی
ملکت...گی به زیر نگین است
صوفی...خرقه مهد و جلیل است
زاهد و...شاره کودن و زین است
زین رمه... زی سپهر چه نالی
از همه... تر سپهر برین است
مفتی و دعوی عشق و خرقه ناموس
هندوی قاروره باز خانه نیین است
از همه گیتی نه باک دار و نه امید
مردم... را چه مهر و چه کین است
سینه...گان و کلک خدنگم
دیده اسفندیار و تیر گزین است
حیله ...گان و حمله سردار
چالش روباه دشت و شیرعرین است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
هماره بیدلان نالند از اغیار... به
خلاف من که نالم سخت سخت از یار... به
همی بر لاش پوسیده نیاکان تا به کی بالی
نه ای کرکس چه بر پری بدین مردار... به
قیاس رفته و آینده زین مشت خران فرما
که مشت آید نشان در معنی از خروار... به
نبینی گر همه هستی به سرگردی بپای استی
به جز...گی سامان در این پرگار... به
به وسمه اندر آن ابرو فزون برد شگفت آرم
فزایش تیغ را ببریدن از زنگار... به
مرا زین خر یهودان چند و تاکی رنج جان زاید
بکش آن تیغ عیسی کش بزن آن دار... به
کج است آن مرغ را منقار کانجیرش شکار آید
تو خورد انجیر نتوانی بدین منقار... به
ندانی کیستی واعظ خرت گوهر برت پالان
سرت بار است و آن مندیل سگ سربار... به
به جز مردان زن خود دانم این...مردم را
نرنجم گوید ار... ای سردار ... به
خلاف من که نالم سخت سخت از یار... به
همی بر لاش پوسیده نیاکان تا به کی بالی
نه ای کرکس چه بر پری بدین مردار... به
قیاس رفته و آینده زین مشت خران فرما
که مشت آید نشان در معنی از خروار... به
نبینی گر همه هستی به سرگردی بپای استی
به جز...گی سامان در این پرگار... به
به وسمه اندر آن ابرو فزون برد شگفت آرم
فزایش تیغ را ببریدن از زنگار... به
مرا زین خر یهودان چند و تاکی رنج جان زاید
بکش آن تیغ عیسی کش بزن آن دار... به
کج است آن مرغ را منقار کانجیرش شکار آید
تو خورد انجیر نتوانی بدین منقار... به
ندانی کیستی واعظ خرت گوهر برت پالان
سرت بار است و آن مندیل سگ سربار... به
به جز مردان زن خود دانم این...مردم را
نرنجم گوید ار... ای سردار ... به
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
اگر... من بر چمد آن سرو رعنا را
چمن پیرای مینو پی برد...طوبی را
نخواهم کوته این... غوغا کاش در محشر
بجای رستخیز آرند آن...بالا را
نبرد زلف وخال و خط این... لر ترکان
ببرد از یاد مردان رزم آن...اعدا را
یکی...گی خواهم نه چون...شیدایان
فراخا تنگ میدانست این...صحرا را
حذر ای مردم ای... لرزین اشک بنیان کن
که از هر قطره طوفان خیزد این ... دریا را
جز آن...طلعت و آن دهان کشنید و آن دندان
که مهر آرد سها ظاهر سها پوشد ثریا را
همی بر قلب از آن...مژگانم شکست افتد
به عمر اندر ندیدستم چنین...هیجا را
کمر خواهی به نخلش دست پا بر جان شیرین نه
که نتوان هم خدا را خواست هم...خرما را
گرت سردار با... مردم آشتی باید
بجنبان رخش زی میدان بر افکن طرح دعوا را
چمن پیرای مینو پی برد...طوبی را
نخواهم کوته این... غوغا کاش در محشر
بجای رستخیز آرند آن...بالا را
نبرد زلف وخال و خط این... لر ترکان
ببرد از یاد مردان رزم آن...اعدا را
یکی...گی خواهم نه چون...شیدایان
فراخا تنگ میدانست این...صحرا را
حذر ای مردم ای... لرزین اشک بنیان کن
که از هر قطره طوفان خیزد این ... دریا را
جز آن...طلعت و آن دهان کشنید و آن دندان
که مهر آرد سها ظاهر سها پوشد ثریا را
همی بر قلب از آن...مژگانم شکست افتد
به عمر اندر ندیدستم چنین...هیجا را
کمر خواهی به نخلش دست پا بر جان شیرین نه
که نتوان هم خدا را خواست هم...خرما را
گرت سردار با... مردم آشتی باید
بجنبان رخش زی میدان بر افکن طرح دعوا را
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
ز اسرار حقیقت زاهد آن دانای ...به
چه داند یا چه بیند کور مادرزای...به
فروش زهد و تقوی را همی سودا پزد مفتی
زهی...مفتی زهی سودای... به
جهان مصر است و هر چه اندر بوی جادوی فرعونی
قضا موسی و شیخ شهر اژدرهای... به
بمیرد هر که زین مردم سپارد جا به فرزندش
بلی...باید تا بگیرد جای... به
قصاص سلخ امروز ار ز من پرسند در فردا
من و تشبیب سلاخی و آن صحرای... به
موذن بانگ بی هنگام کرد ای مطرب ای دربان
رها کن حلق داودی بیفشر نای... به
دو بد بینم به گیتی در، یکی...صوفی خر
ز صوفی خر همی... تر ملای ... به
ملک مینای می بخشید این...صوفی را
به صوت اندر بزن مطرب ملک مینای... به
حدیث از پهلوی سردار گو و ز ابروی ترکان
رها کن قصه اسکندر و دارای... به
چه داند یا چه بیند کور مادرزای...به
فروش زهد و تقوی را همی سودا پزد مفتی
زهی...مفتی زهی سودای... به
جهان مصر است و هر چه اندر بوی جادوی فرعونی
قضا موسی و شیخ شهر اژدرهای... به
بمیرد هر که زین مردم سپارد جا به فرزندش
بلی...باید تا بگیرد جای... به
قصاص سلخ امروز ار ز من پرسند در فردا
من و تشبیب سلاخی و آن صحرای... به
موذن بانگ بی هنگام کرد ای مطرب ای دربان
رها کن حلق داودی بیفشر نای... به
دو بد بینم به گیتی در، یکی...صوفی خر
ز صوفی خر همی... تر ملای ... به
ملک مینای می بخشید این...صوفی را
به صوت اندر بزن مطرب ملک مینای... به
حدیث از پهلوی سردار گو و ز ابروی ترکان
رها کن قصه اسکندر و دارای... به
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
هر که زین جانوران صورت آدم با اوست
هر چه...گی اندر همه عالم با اوست
شرع بر بسته مردم به مثل دانی چیست
دیو... که انگشتری جم با اوست
گرنه... ای از لعل بتان دست مدار
کآن سلیمان جهان است که خاتم با اوست
با تو ای زاهد ...چه رامش ز بهشت
هرگز آن عید نیاید که محرم با اوست
در میان دلبر و ... رقیبش به کنار
چه تمتع ز بهشتی که جهنم با اوست
هر که زین مردم ...گریزان کم و بیش
گوهر مردمی ار بیش و اگر کم با اوست
همه حیران توانائی ...دلم
تا چه سان قطره خونی دو جهان غم با اوست
نام سردار بدین مردم ...مبر
زانکه بخشایش بس روح مکرم با اوست
هر چه...گی اندر همه عالم با اوست
شرع بر بسته مردم به مثل دانی چیست
دیو... که انگشتری جم با اوست
گرنه... ای از لعل بتان دست مدار
کآن سلیمان جهان است که خاتم با اوست
با تو ای زاهد ...چه رامش ز بهشت
هرگز آن عید نیاید که محرم با اوست
در میان دلبر و ... رقیبش به کنار
چه تمتع ز بهشتی که جهنم با اوست
هر که زین مردم ...گریزان کم و بیش
گوهر مردمی ار بیش و اگر کم با اوست
همه حیران توانائی ...دلم
تا چه سان قطره خونی دو جهان غم با اوست
نام سردار بدین مردم ...مبر
زانکه بخشایش بس روح مکرم با اوست
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
چرخ ... چه ویران چه کند آبادم
من ز ویرانی و آبادی او آزادم
وه چه...شبان زان لب و دندان تا روز
به سها بر شد و پروین همه شب فریادم
آهم از آن دل... بدل شد به سرشک
آب گشت آتش از اندیشه این پولادم
من همان روز فرو شستم از آزادی دست
که بدین دسته... اسیر افتادم
چندم این هستی...دهد باده بیاد
بده آن باده که هستی ببرد از یادم
هفت بودم که ازین حلقه ...گهر
بودم آزاد و هم اکنون که بر از هفتادم
من از این مردم...نیم در به نهاد
نکته ای هست که بر صورت اینان زادم
گر بدین گام و کمر چهره گر نطق و شبق
به ورق بر نکشیدی رقم ایجادم
وصف ارواح مکرم به چه سان می گفتم
زن هفتاد و دو ملت ز کجا می گادم
داوری هاست بدین مردم... مرا
داد داد ار ندهد خسرو غایب دادم
آنکه از چاکریش بر همگان سردارم
و آنکه با بندگیش از دو جهان آزادم
من ز ویرانی و آبادی او آزادم
وه چه...شبان زان لب و دندان تا روز
به سها بر شد و پروین همه شب فریادم
آهم از آن دل... بدل شد به سرشک
آب گشت آتش از اندیشه این پولادم
من همان روز فرو شستم از آزادی دست
که بدین دسته... اسیر افتادم
چندم این هستی...دهد باده بیاد
بده آن باده که هستی ببرد از یادم
هفت بودم که ازین حلقه ...گهر
بودم آزاد و هم اکنون که بر از هفتادم
من از این مردم...نیم در به نهاد
نکته ای هست که بر صورت اینان زادم
گر بدین گام و کمر چهره گر نطق و شبق
به ورق بر نکشیدی رقم ایجادم
وصف ارواح مکرم به چه سان می گفتم
زن هفتاد و دو ملت ز کجا می گادم
داوری هاست بدین مردم... مرا
داد داد ار ندهد خسرو غایب دادم
آنکه از چاکریش بر همگان سردارم
و آنکه با بندگیش از دو جهان آزادم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
شبان تیره زان زلفین ثعیان سار...به
چنان پیچم که بر پیچد سلیم از مار...به
از آن لب اشک ها گلگون وزان خط روزها نیلی
تعالی الله از آن شنگرف و آن زنگار... به
سواد آن دل سنگین در آب چشم من پیدا
چنان کز ژرف دریا بالمثل کهسار... به
یکی خر بینی افسارش نه پالانش نه از مفتی
بپیرایند اگر آن خرقه وان دستار... به
خرد نابهره دیواری است در راه طرب هی هی
به باد باده از بن برکن این دیوار... به
به سالاری صوفی فتح باره آسمان خواهی
گرفتن پژوه نتوانی بدین سالار... به
در این گندم نمایان جوفروشان مردمی گم شد
چون آن سوزن که باز افتد به کاه انبار... به
شدم بس شیب و بس بالا ندیدم نازل و والا
به جز...گی کالا در این بازار... به
یکی طومارکن سردار از این ...گان وانگه
به هم در پیچ و بر طاق افکن آن طومار... به
چنان پیچم که بر پیچد سلیم از مار...به
از آن لب اشک ها گلگون وزان خط روزها نیلی
تعالی الله از آن شنگرف و آن زنگار... به
سواد آن دل سنگین در آب چشم من پیدا
چنان کز ژرف دریا بالمثل کهسار... به
یکی خر بینی افسارش نه پالانش نه از مفتی
بپیرایند اگر آن خرقه وان دستار... به
خرد نابهره دیواری است در راه طرب هی هی
به باد باده از بن برکن این دیوار... به
به سالاری صوفی فتح باره آسمان خواهی
گرفتن پژوه نتوانی بدین سالار... به
در این گندم نمایان جوفروشان مردمی گم شد
چون آن سوزن که باز افتد به کاه انبار... به
شدم بس شیب و بس بالا ندیدم نازل و والا
به جز...گی کالا در این بازار... به
یکی طومارکن سردار از این ...گان وانگه
به هم در پیچ و بر طاق افکن آن طومار... به
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
همی خواهم به آویز مراد انگیز جولانی
دریغ ای پهنه ...کیهان تنگ میدانی
گره زرین خور...مشکین چنبره گردون
به لاغ نی سواران خوش دریغا گوی و چوگانی
زمین کوتاه دامان آسمان تنگ ارنه می کردم
به رزم خود نه این... ساران خود و خفتانی
عمود کهکشان بی سنگ و نیله آسمان کودن
دریغا در خور این برزو بازو گرز و یکرانی
یکم ملک آرزو بیرون ازین ...کوی ارنه
من و این یک دو ویران ده چه اقلیمی چه سلطانی
مرا کم نه فلک نیم آستان کی دل نشست افتد
دو در یک پخ سپنجی چار پی شش روزن ایوانی
نه داد از دین آن آگه نه دین را داد این در خور
چه منبر یا چه اورنگی چه فتوی یا چه فرمانی
تو ای... پی کیهان بدین...بگی مردم
اگر خود مصر یوسف مرمرا گرگی و زندانی
فلک فرعون و گیتی مصر و این ...بگان جادو
منم موسی به معجز خامه سحر اوبار ثعبانی
شگفت آرم حساب روز رستاخیز یزدان را
بدین...خر مردم چه درگاهی چه دیوانی
مرا سردار با...زالان سخت ننگ آید
نبرد شیر دل مردان دریغا پور دستانی
دریغ ای پهنه ...کیهان تنگ میدانی
گره زرین خور...مشکین چنبره گردون
به لاغ نی سواران خوش دریغا گوی و چوگانی
زمین کوتاه دامان آسمان تنگ ارنه می کردم
به رزم خود نه این... ساران خود و خفتانی
عمود کهکشان بی سنگ و نیله آسمان کودن
دریغا در خور این برزو بازو گرز و یکرانی
یکم ملک آرزو بیرون ازین ...کوی ارنه
من و این یک دو ویران ده چه اقلیمی چه سلطانی
مرا کم نه فلک نیم آستان کی دل نشست افتد
دو در یک پخ سپنجی چار پی شش روزن ایوانی
نه داد از دین آن آگه نه دین را داد این در خور
چه منبر یا چه اورنگی چه فتوی یا چه فرمانی
تو ای... پی کیهان بدین...بگی مردم
اگر خود مصر یوسف مرمرا گرگی و زندانی
فلک فرعون و گیتی مصر و این ...بگان جادو
منم موسی به معجز خامه سحر اوبار ثعبانی
شگفت آرم حساب روز رستاخیز یزدان را
بدین...خر مردم چه درگاهی چه دیوانی
مرا سردار با...زالان سخت ننگ آید
نبرد شیر دل مردان دریغا پور دستانی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
نه سوالی نه جوابی نه رسولی نه پیامی
چه صفائی چه وفائی چه علیکی چه سلامی
هرکرا قبله و محراب نه آن طلعت و ابرو
چه رکوعی چه سجودی چه قعودی چه قیامی
گرنه راه تو به پای خم و سر بر کف ساقی
چه سلوکی چه وقوفی چه مقیمی چه مقامی
جام و زلفی به کف آور چه رکابی چه عنانی
تو سن باده به زین کش چه سمندی چه ستامی
با دلش هیچ نسنجد چه سرشکی چه فغانی
بر لبش هیچ نگنجد چه سکوتی چه کلامی
سخن از چشم و لب و عارض و ... خطش ران
چه سهیلی چه سهائی چه ضیائی چه ظلامی
گرنه از دست تو ز بهر تو از روی حقیقت
چه ثوابی چه گناهی چه حلالی چه حرامی
راز ران از خط و رخسارش چه شاهی چه گدائی
چشم ومژگانش نگه کن چه امیری چه نظامی
همه ...و... ترند از در معنی
چه وضعیتی چه شریفی چه خواصی چه عوامی
وقعه و وقفه سردار یل اندیش به میدان
چه سپهری چه زمینی چه سکونی چه خرامی
چه صفائی چه وفائی چه علیکی چه سلامی
هرکرا قبله و محراب نه آن طلعت و ابرو
چه رکوعی چه سجودی چه قعودی چه قیامی
گرنه راه تو به پای خم و سر بر کف ساقی
چه سلوکی چه وقوفی چه مقیمی چه مقامی
جام و زلفی به کف آور چه رکابی چه عنانی
تو سن باده به زین کش چه سمندی چه ستامی
با دلش هیچ نسنجد چه سرشکی چه فغانی
بر لبش هیچ نگنجد چه سکوتی چه کلامی
سخن از چشم و لب و عارض و ... خطش ران
چه سهیلی چه سهائی چه ضیائی چه ظلامی
گرنه از دست تو ز بهر تو از روی حقیقت
چه ثوابی چه گناهی چه حلالی چه حرامی
راز ران از خط و رخسارش چه شاهی چه گدائی
چشم ومژگانش نگه کن چه امیری چه نظامی
همه ...و... ترند از در معنی
چه وضعیتی چه شریفی چه خواصی چه عوامی
وقعه و وقفه سردار یل اندیش به میدان
چه سپهری چه زمینی چه سکونی چه خرامی