عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۴۸
خشک لب دل سوختی دریای دین را دهر دون
آسمانت دشت آتش آفتابت طشت خون
این همی پاید به کاوش آن همی جنبد به خون
ای زمینت را خرام ای آسمانت را سکون
در دریای نجف را کردی از بد گوهری
لعل ها الماس پیکر جزع ها یاقوت گون
تا گدائی مالک تیغ و نگین شد ساختی
تاج دولت پای فرسا تخت شوکت سرنگون
می ندانم تا امیران را چه روید در مصاف
خاک سخت افلاک دون ایام خصم اختر زبون
نوعروسان را ندانم تا چه زاید در صروف
روز گریه ره دراز آرام کم انده فزون
کرده ای دیوانگان مطلق ز بند اینت خرد
بسته ای آزادگان در سلسله اینت جنون
سروران از خانه زین نیزها از بار سر
بر زمین و اندر سپهر آن سرفراز این سرنگون
گو بشور خاک والی دجله بفشان از بصر
گو بسوزد چرخ یغما شعله بفروز از درون
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۵۵
بر آفتاب یثرب افکند سایه شامی
کز صبح زستخیزش با خاکیان پیامی
زانداز شامیان خاست بر مکیان قیامت
ای رستخیز کبری شستن بست قیامی
بر نصرت شهیدان ای جان و دل خروجی
در یاری اسیران ای عقل و دین خرامی
زان پیش کز سرزنیش غلطد به خاک و خون تن
ای پای دل رکابی ای دست جان لگامی
آن کاعتنای و حرمت فرضش به کفر و اسلام
نی اعتنائی از دوست نز دشمن احترامی
پیکان تن گذار است گر سوی او سفیری
زوبین دل نشین است او را اگر پیامی
سلطان کم سپه را چون خیل جانسپاران
ای قوم احتشادی ای مردم احتشامی
درکار او نه ای سخت ای تن مگر زجاجی
بر حال او نه ای نرم ای دل مگر رخامی
از تیپ سفله ساران سلطان خسروان را
کار سپه شد از نظم ای فوج شه نظامی
سگهای شام بی حصر شیر حجاز محصور
گرگان به بوی آهو در پاسش اهتمامی
شاهان بی سپه را ای خیل اتفاقی
خونهای بی گنه را ای جمع انتقامی
ترسم شب آوری روز بر آفتاب بطحا
ای صبحدم درنگی ای شامگه دوامی
ای نینوا ستودم میدان خاصگانت
نی نی بدین قیامت تو رستخیز عامی
نیلت به دجله خونخیز هان ای فرات تا چند
بر قبطیان حلالی بر سبطیان حرامی
در پای کشتگانت خون از دریغ بفشان
آبی زچشمه چشم در حلق تشنه کامی
ز ابنای دین به کیهان نام و نشان بر افتاد
کفر است اگر بماند از ما نشان و نامی
از دود کلک یغما اصناف خشک و تر سوخت
آتش چو در نی افتاد چه پخته ای چه خامی
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۵۸
نه ز آسمان توجه نه زاختر اعتنائی
نه ز دوستان حمیت نه ز دشمنان حیائی
من بی امیر و لشکر کیم اندرین معسکر
حشم بلا ز پیشی سپه غم از قفائی
به جز از خدنگ پران به جز از وعید کشتن
نه سفیر مهربانی نه پیام آشنائی
ز نجات دست کوته به هلاک پای محکم
بد و نیک را به سر بر نرود چنین قضائی
زجگر گداز پیکان دهد ار امان زمانه
کشد آسمان به خونم زسنان سینه خائی
چه قساوت است یارب که تنی ز صد هزاران
نشنید التماسم که نگفت مرحبائی
به من از در مصیبت به ستم مصاف پیما
چو ستاره سخت روئی چو سپهر سست رائی
نه ز سیر مهر مهلت نه ز خیل کین مدارا
چکنم اگر نجویم به شهادت التجائی
نزند بر آتش آبی لب خشک تشنگان را
چه تفاوت آنکه دارم مژه محیط زائی
نه پرند خیره کش را زگلویم انحرافی
به دل شکسته بالم نه خدنگ را خطائی
به دلم ز خیل انده، به رهم ز فوج دشمن
نفسی و رستخیزی قدمی و کربلائی
پس مرگ پیش پویان ز حیات تن به جانم
ز تامل تو خون شد دلم ای اجل کجائی
نفسی غم اعادی، دمی انده احبا
زندم همی ز هر سو، الم دگر صلائی
به مفاخرت چو یغما سر عجز نه بر آن در
درجات سربلندی بست این که خاک پائی
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۵۹
از توام با همه حسرت نه سراغی نه صفائی
بر منت با همه رحمت نه عبوری نه عطائی
ندهی بار به خویشم نه به سروقت من آئی
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفائی
عهد نابستن از آن به که ببندی ونپائی
توبه از جان و سری چو از سرو جان دل به تو دادم
ای مراد سر و جان چون نکند دل ز تو یادم
من بر آن سر که بودجان به تو خوش دل به تو شادم
مردمان منع کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرائی
بی تو در کنج غم ای پشت به خویش ای به تو رویم
گاهی از غم بخروشم گهی از درد بمویم
بارها با دل غمگین که به جان غم همه زویم
گفته بودم چو بیائی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیائی
دولت وصل تو جوئیم همه هجر نصیبان
روز عمر همه بی صبح رخت شام غریبان
سال و مه با طلب کوی توام دست و گریبان
حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدائی
کس نبیند چو توئی غرقه به خون کردن و کشتن
خشک لب برطرف بادیه خون خوردن و کشتن
ترسمت باز از این چرخ نگون مردن و کشتن
شمع را باید ازین خانه برون بردن و کشتن
تا که همسایه نداند که تو در خانه مائی
حسرت یثرب و هجر حرم و غصب امامت
محشر قتلگه و آن همه غوغا و غرامت
رنج کوفه غم شام آن دگر آشوب و قیامت
عشق و درویشی و انگشت نمائی و ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدائی
از گذرگاه جمالت نظر آن سوی نبیند
حاصلم چیست چو از باغ گلت بوی نبیند
در دو کیهان به جز از چشم خداجوی نبیند
پرده بردار که بیگانه خود آن روی نبیند
تو بزرگی و در آئینه کوچک ننمائی
جاودان بال و پرم کاش به بند تو بریزد
بو به ما مهر دل صید پسند تو بخیزد
مرغ یغما چه که با دام بلند تو ستیزد
سعدی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد
تا بدانست که در قید تو خوشتر که رهائی
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۶۱
قاسم ای خانه صبر از تو خراب
ز آتش داغ توام سینه کباب
روز شادی است نه هنگام شتاب
مرو از صحبت ما روی متاب
به تن پاره اکبر سوگند
به جگرسوزی اصغر سوگند
به سر میر علمدار قسم
به تن عابد بیمار قسم
ای عروس از تو نبرم به خدا
چکنم لیک به فرمان قضا
قسمت این بود که دردشت بلا
گرددم بزم طرب کاخ عزا
به من وعرصه ناورد قسم
به تو و گونه پر گرد قسم
به قضاهای خدائی سوگند
به تعب های جدائی سوگند
برگ میدان به خدا ساز مکن
تشنه لب سوی عدو تاز مکن
مویم از ماتم خود باز مکن
با غمم مونس و دم ساز مکن
به سیه پوشی گیسو سوگند
به کمان سازی ابرو سوگند
به سر کشته اصحاب قسم
به لب تشنه احباب قسم
ساخت بر من ستم لشکر شام
دولت وصل حلال تو حرام
قتلگان است مرا حجله کام
تو به شادی به سوی خیمه خرام
به طرب ساز و ثاق تو قسم
به جگر سوز فراق تو قسم
به تو و حسرت شادی سوگند
به من و رزم اعادی سوگند
رخ متاب از من و از یاری من
دل بگردان ز دل آزاری من
پاس کن حق وفاداری من
رحمت آور به گرفتاری من
به تو و کاوش شامی سوگند
به من و نهب حرامی سوگند
به تو و زخمه شمشیر قسم
به من و حلقه زنجیر قسم
چهره کاهی مژه گلرنگ مساز
آه حسرت فلک آهنگ مساز
دلم از منع جدل تنگ مساز
صلح را واسطه جنگ مساز
به تو و آه فلک آهنگ قسم
به من و دیده گلرنگ قسم
به تو و صلح احبا سوگند
به من و چالش اعدا سوگند
اسب سوی جدل انگیخته گیر
تن ز پشت فرس آویخته گیر
خاک با خون خود آمیخته گیر
گرد غم بر سر ما بیخته گیر
به تو و عز دلیری سوگند
به من و ذل اسیری سوگند
به تو و آن رخ پر گرد قسم
به من و این دل پر درد قسم
تن اکبر نگر آغشته به خون
علم هستی عباس نگون
بخت بدخیره اجل خصم فزون
زیستن زنده زهی جهل و جنون
سیرم از جان به وجود تو قسم
غیبتم به، به شهود تو قسم
مهر بگسل به محبت سوگند
سخت کن دل به مودت سوگند
روز محشر که زند صعوه به باز
شیب را پایه بچربد به فراز
همه را چشم شفاعت به تو باز
نظری سوی صفائی انداز
به تو و سینه صد چاک قسم
به من و دیده نمناک قسم
به تو و عفو الهی سوگند
به من و نامه سیاهی سوگند
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۶۲ - نوحه سینه زنی به شکل رباعی
تا ماریه شد حریر پوش از دم تو
پوشد نه همین کعبه سیاه ازغم تو
صباغ ازل طراز نه اطلس چرخ
بر نیل عزا کشید در ماتم تو
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۶۳
چو از گردش چرخ زینت عرش برین
از عرشه زین فتاد بر فرش زمین
از فرش غبار خاکیان خاست به عرش
عرش از در غم به فرش شد خاک نشین
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۶۶
خم پشت سپهر از قد موزون حسین
مه نیلی پوش از رخ گلگون حسین
این عکس شفق نیست بر اطراف افق
بگرفته گریبان فلک خون حسین
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۶۷
ماند آه بهین گوهر دریای حیات
ممنوع برای دم آبی ز جهات
وقت مدد است جوشی ای قلزم اشک
گاه کرم است موجی ای شط فرات
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۶۹
از هفت سپهر اگر چه افزون گریم
بر کشته هفتاد و دو تن چون گریم
یک چشم سزای لعل بی آب تو نیست
هفتاد هزار سال اگر خون گریم
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۷۰ - نویافته ها
شاه دین گفت به رحمت همه اصحاب صفا را
فارغ از بیعت خود می کنم این لحظه شما را
همه گفتند که دست از تو نداریم خدا را
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را
آنکه در راه ولای تو سر و جان نسپارد
جان به سختی ندهد دل به شهادت نگذارد
گوی دولت نبرد، جام سعادت نگمارد
قیمت عشق نداند، قدم صدق ندارد
سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را
گردن طوع به سحر از در اعجاز نپیچم
روی دل از سر کوی تو سرافراز نپیچم
سر به خواری زجفا از در اغراز نپیچم
گر سرم می رود از عهد تو سر باز نپیچم
تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را
کی دهم خاک سر کوی تو با افسر شاهی
چون دهد دل به تبرای تو از صدق گواهی
رای بر مهر تو دارم به همه روی سیاهی
گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۷۲
پا منه بر طاق این فیروزه منظر آفتاب
آفتاب باز کش سر آفتاب
شرم کن از آفتاب روز محشر آفتاب
آفتاب بازکش سر آفتاب
تا نگردد از هلاک خسرو گردون مقام
شادکام داور اقلیم شام
موکب خود بازمان در سمت خاور آفتاب
آفتاب بازکش سر آفتاب
از پی خون ریز ماه برج خورشید نجف
بسته صف خیل ظلم از هر طرف
بر میاور از نیام امروز خنجر آفتاب
آفتاب بازکش سر آفتاب
جام سرمستان صهبای عطش با صد فسون
دهردون کرد خواهد پر زخون
هوشیاری کن مزن بر سنگ ساغر آفتاب
آفتاب بازکش سر آفتاب
زورق زرین مکش زین لجه زنهار خوار
بر کنار تا نگردد حوت وار
ناخدای بحر دین در خون شناور آفتاب
آفتاب بازکش سر آفتاب
گر نخواهی جامه آل پیمبر همچو شام
نیل فام بر مکش از روی بام
تا قیامت پرده از شام معنبر آفتاب
آفتاب بازکش سرآفتاب
گیرمت دل می نسوزد بر شهنشاه عرب
ای عجب گردهد جان تشنه لب
رحم کن بر نامرادی های اکبر آفتاب
آفتاب بازکش سرآفتاب
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۷۳
تا زچمن خانه زین بر زمین
نخل برازنده اکبر فتاد
جلوه گری رفت ز بالای سرو
رعشه بر اندام صنوبر فتاد
شبه رسول امین
شست به خون تا جبین
از دم ششمیر کین
خفت به روی زمین
گرد برآمد ز مزار حبیب
رفت برون پای ظفر از رکیب
چهره ناهید به خون شد خضیب
روشنی از دیده اختر فتاد
عرش برین شد نگون
گشت افق غرق خون
ماند ز ره چرخ دون
گشت زمین بی سکون
قائمه عرش معلا شکست
شیشه نه منظر مینا شکست
ماهچه رایت بیضا شکست
از سر مهر فلک افسر فتاد
ریخت زتاثیر غم
نظم کواکب زهم
چهره مه شد دژم
صبح فرو برد دم
گشت چو آن کاکل مشکین رسن
از نم خون نافه مشک ختن
باز شد از طره سنبل شکن
رایحه از طبله عنبر فتاد
زد به فضای چمن
چتر عزا نسترن
خفت به خونین کفن
غنچه نازک بدن
سد شد از این واقعه بر ممکنات
عرصه امکان و طریق جهات
بازی شطرنج فلک گشت مات
مهره خورشید به ششدر فتاد
شام ز غم مو برید
صبح گریبان درید
گشت به عالم پدید
فتنه یوم الوعید
ناله یغما شد اگر پرده در
ناید از این پرده عجب در نظر
کز حرکات فلک پرده در
پرده ز اوضاع جهان برفتاد
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۷۵
به دشت کربلا سلطان دین را چون گذار آمد
برای قتلش از هر سو سپاه بی شمار آمد
هزار و نهصد و پنجاه و یک زخمش به تن وارد
ز وارون گردشی های سپهر کجمدار آمد
رسید از کوفه و شامش صف اندر صف ز پی اعدا
ز کرکوک و ری و مصرش هزار اندر هزار آمد
ز داغ اکبر از اشک جگرگون دامنش گلشن
به سوک اصغر از زاری کنارش لاله زار آمد
فلک وارون شوی از ظلمت ای بیدادگر آخر
یزید از قتل فرزند پیمبر کامکار آمد
ز گردون باز ماندی کاشکی ای چرخ دون پرور
ز زین چون بر زمین آن آسمان اقتدار آمد
تفو ای چرخ گردون بر تو کز راه ستمکاری
حریم مصطفی بر ناقه عریان سوار آمد
چو اندر بزم جان دادن به نصرت کس نماند او را
پی یاری برون از مهد طفل شیرخوار آمد
ز سوک لاله رویان گر نبودی از چه رو لاله
به گلزار جهان زینسان به چهر داغدار آمد
ز قانون عزا غافل مشو یغما که در دوران
تو را از جد و باب این شیوه شیوا شعار آمد
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۷۷
چشم و دل از جمال تو گشت چو داد ایمنم
شکر خدا که باز شد دیده بخت روشنم
من به دیار شام در، تو به زمین کربلا
باورم این نمی کند با تو نشسته کاین منم
جای به دامن پدر، دشمن و دوست گو ببین
کاین همه لطف می کند دوست به رغم دشمنم
کاست اگر تن مرا هجر تو نیست بوالعجب
جان و دلم نه خاره ام، آب و گلم نه آهنم
چون نبرم به اولیا، شکوه جور اشقیا
نعره و شوق می زنم، تا رمقی است در تنم
در غم خویشتن مزن، طعنه به آب چشم من
خون برود درآن میان، گرتو توئی و من منم
شاید اگر جدا ز تو حاصلم اشک و آه شد
عشق تو آتشی بزد،پاک بسوخت خرمنم
بی تو مپرس ای پدر روز چسان برم به سر
خاک خرابه بسترم، کنج خرابه مسکنم
دست مفارقت به سر، داغ مهاجرت به دل
سیلی شمر برجبین، بندگران به گردنم
سر به کمند وپا به گل، خاک به فرق و خون به دل
چاک به جیب و جان به لب، خون جگر به دامنم
یغما نام سلطنت می نبرد اگر همی
بر در او به بندگی دست دهد نشیمنم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱
به جز ارواح مکرم که ز دیوان ازل
به خداوندیشان خط غلامی دادم
خاک تن باد روان آب بقا آتش جان
بی تکلف به فدای ره ایشان بادم
آشکارا و نهان گاه به زرگاه به زور
به همان شیوه که در فن سپوز استادم
به نعوظ شتر و ایر خر و ضربه گاو
مرده و زنده هفتاد و دو ملت گادم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲
نخست آغاز هر دفتر ستایش پاک یزدان را
که هیچ و پوچ هستی داد این زن‌قحبه امکان را
همی از فر خایه اسب ارواح مکرم زد
رقم منشور سالاری این زن‌قحبه انسان را
به جای آنکه ستایندش در بازار یکتائی
به انبازیش پر کردند هر زن‌قحبه دکان را
دو خر...تر زاینان به زراقی و شیادی
به صد زن‌قحبگی بستند بر خود شرع و عرفان را
زهی صوفی که نتواند تمیز خلسه از اغما
زهی مفتی که نشناسد ز حیدر بیک قرآن را
به مسجد تاخت این زن‌قحبه و آن زن‌قحبه‌ی دیگر
به کوی دیرو بر کردند فتوی را و فرمان را
گروهی در پی آن رفت و خیلی رخ بدین آمد
مسلم شد ریاست خسروان کفر و ایمان را
جز ارواح مکرم کآمد از زن‌قحبگان خارج
چه شرعی را چه عرفی را چه پیدا را چه پنهان را
زن گیتی بگادند این دو خر ملا و سگ صوفی
خلاف من که گاییدم هم زن این هم زن آن را
پی یغمای دنیی و دین این...خر مردم
همان کردند کآدم از گنه بگذشت شیطان را
من و پاکیزه کیش پاک پیغمبر که با عفوش
نترسم گر کشم بر خر زن گبر و مسلمان را
به اطراف ار رسد سردار طوماری ازین دفتر
سخن سنجان فرو شویند آن زن‌قحبه دیوان را
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴
از میم انکار کو... لر ... لر
خوشتر از این کار کو ...لر ...لر
برج روئین سار انده توپ برج او بار می
توپ برج او بار کو... لر...لر
فتنه عالمگیر شد در مامنی باید گریخت
خانه خمار کو... لر ...لر
جوشن تیر نوایب کسوت ...گی است
خرقه و دستار کو...لر ...لر
رازها زاسرار عشقستم نهان در دل و لیک
محرم اسرار کو...لر...لر
بر به خاک فقر جز بی باد هستی خواب امن
دولت بیدار کو...لر...لر
با تموز هستیش ...امکان را وجود
غیر برف انبار کو...لر...لر
چند بسرودن نه مستستی به هشیاران گرای
مردم هشیار کو...لر...لر
گرنه بر باد است خاک فرو آب احتشام
آتش سردار کو ...لر...لر
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵
گاه هش ... گی هنگام می ...گی
آخر ای ... مردم تا به کی ...گی
ره به در برد از جهان وانجام کار اول قدم
در به بنگاه بشر گم کرد پی ...گی
قیروان تا قیروان بینم قطار اندر قطار
باره هی...ساران بار هی...گی
ول نکردی تا نپیوستی به ابرو خط یار
این کمان در زه فکندی آخر ای ...گی
یکه تازانند و هر یک را پی خونریز ماست
سرگرانی گرز و گژی تیغ و نی ...گی
کیست این ...جا بیغوله کش کیهان خطاب
بوم و بر دیوار و در پایان و پی ...گی
زین نمط مقصد توئی ورنه چو دیگر کارها
وجد ونحد و لیلی و مجنون وحی...گی
حلقه شو در دایره ارواح کآنجا جاودان
ره نخواهد یافت نی ...نی ...گی
باد گرز گاو ساران خامه سردار یل
نشکند خصم ارفلک درمغز وی ...گی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶
من نگویم آفرینش سر به سر...اند
جنس حیوان خاصه ناطق بیشتر ...اند
در به گوهر جز که دانای تر ونادان خشک
در تر وخشک آنچه بینی خشک وتر...اند
آن چنان کز خانقه خسبان هم از شهروزگان
کو به کو بگریز گاینان در به در ...اند
غیر ارواح مکرم کز نظرها دور باد
دور و نزدیک آنچه آید در نظر ...اند
برخی از تقلید اخوان پاره ای از بطن مام
زمره ای ... از پشت پدر ...اند
گر به سوق اندر چمان ... تا بیرون شهر
ور به کوی اندر خزان تا پشت در ...اند
نیمه گویند آدمی سار است فوجی از سروش
این اگر خود راست آنان تا کمر ...اند
غالب آنان را که مردم ترستائی در قیاس
چون به دقت بنگری ...تر ...اند
یک گره ...از حد جمادی تا نبات
وز نباتی یک گره تا جانور ...اند
و این گروه جانور ... مردم بی خلاف
تا بر آرند از ملا یک بال وپر... اند
هر چه این ... داند، داند آن ...لیک
مصلحت را بر خلاف یکدگر ...اند
من جهان گردیده‌ام سردار شو آسوده زی
گز حدود خاوران تا باختر ...اند