عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۰۱ - پیدا کردن حقیقت نیکویی که چیست
بدان که کسی که به بهایم نزدیک است و راه جز به احساس چشم ندارد، باشد که گوید نیکویی هیچ معنی ندارد جز آن که روی سرخ و سپید و اعضای متناسب بود و حاصل آن با شکل و لون آید. و هر چه شکل و لون ندارد ممکن نبود که نیکو بود و این خطاست، چه عقلا گویند که این خطی نیکوست و آوازی نیکو و اسبی نیکو و سرای و شهری نیکو و باغی نیکو، پس معنی نیکویی آن بود که هر کمال که به وی لایق بود حاصل بود و هیچ چیز درنیابد. و کمال خط تناسب حروف وی بود و دیگر معانی و شک نیست که در نگریستن به خط نیکو و سرای نیکو و اسب نیکو لذتی است.
پس نیکویی به صورت روی مخصوص نیست، لکن این همه محسوس است به چشم ظاهر و باشد که کسی بدین اقرار دهد ولکن گوید که چیزی که به چشم آن را نتوان دید نیکو خیالات جهل است که ما می گوییم که فلان خلق نیکو دارد و مروتی نیکو دارد. و گویند علم با ورع سخت نیکو بود و شجاعت با سخاوت سخت نیکو بود و پرهیزکاری و قناعت و کوتاه طمعی از همه چیزی نیکوتر. این و امثال این معروف است و این همه به چشم ظاهر نتوان دید. بلکه به بصیرت عقل در توان یافت.
و در کتاب ریاضه النفس بگفته ایم که صورت دو است: ظاهر و باطن. و خلق نیکو صورت باطن است و محبوب است به طبع. و دلیل بدین آن که کسی شافعی را دوست دارد، بلکه ابوبکر و عمر را دوست دارد و محال نبود و چگونه محال بود که کس بود که در این دوستی مال و جان بذل کند و این دوستی برای شکل و صورت ایشان نبود که ایشان را خود ندیده است و صورت ایشان اکنون خاکی شده است، بلکه این دوستی برای جمال صورت باطن ایشان است و آن علم و تقوی و سیاست است و امثال این. و هم چنین پیغامبران را بدین دوست دارند.
و هرکه صدیق را دوست دارد به هر صورت که باشد دوست دارد که وی را بدان صفت دوست دارد که وی صدیق را بدانست. و صدق علم صفت یک جزو است از ذات صدیق که جزء لایتجزی گویند. این نه شکل دارد و نه لون. و این نزدیک گروهی جایگیر است و نزدیک گروهی جایگیر نیست. به هر صفت که هست وی را شکل و لون نیست و محبوب آن است نه پوست و گوشت ظاهر.
پس هرکه را عقل بود و جمال باطن انکار نکند و آن را دوست تر دارد از صورت ظاهر که بسیار فرق بود میان کسی که صورتی را دوست دارد که بر دیوار نقش کنند و میان کسی که پیغامبری را دوست دارد.
بلکه کودک خرد چون خواهند که کسی را دوست دارد از مردگان، چشم و ابروی وی را صفت نکنند بلکه سخاوت و علم و قدرت وی صفت کنند و چون خواهند که دشمن دارد زشتی باطن وی حکایت کنند نه زشتی ظاهر، و بدین سبب صحابه را دوست دارند و ابوجهل را دشمن.
پس پیدا شد که جمال دو است: ظاهر و باطن. و جمال صورت باطن محبوب است هم چون ظاهر، بلکه محبوب تر است نزدیک آن که اندکی عقل دارد.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۰۲ - پیدا کردن آن که مستحق دوستی به حقیقت خدای است عزوجل
بدان که مستحق دوستی به حقیقت جز خدا تعالی نیست و هرکه دیگری را دوست دارد از جهل بود، مگر بدان وجه که تعلق به وی دارد، چنان که رسول (ص) را دوست داشتن هم چون دوستی وی بود. که هرکسی را دوست دارد، رسول وی را و محبوب وی را دوست دارد، پس دوستی علما و متقیان همان دوستی خدای تعالی بود و این بدان بدانی که به اسباب دوستی نگاه کنی.
اما سبب اول آن است که خود را و کمال خود را دوست دارد و از ضرورت این آن است که حق تعالی را دوست دارد که هستی وی و هستی کمال وی و صفات وی همه از هستی وی است، اگرنه فضل وی بودی به آفرینش وی هست نبودی و اگر نه فضل او بودی به نگاهداشت وی نماندی و اگر نه فضل او بودی به آفرینش اعضا و اوصاف و کمال وی از وی ناقص تر نبودی.
پس عجب از آن کسی که از گرما بگریزد و سایه برگ درختی را دوست دارد و درخت را که قوام سایه به وی است دوست ندارد. خود نداند که قوام هستی ذات و صفات وی به حق است، چگونه وی را دوست ندارد، مگر که این خود نداند. و شک نیست که جاهل وی را دوست ندارد که دوستی وی ثمرت معرفت وی است.
سبب دوم آن که کسی را دوست دارد که با وی نیکویی کند، و بدین سبب هرکه را دوست دارد جز حق تعالی از جهل باشد که با وی هیچ کس نیکویی نتوان کرد و نکرده است مگر حق تعالی و انواع احسان وی با بندگان خود در شمار نداند آوردن، چنان که در کتاب شکر و تفکر گفته ایم. اما آن احسان که از دیگران می بینی آن از جهل است که هیچ به تو ندهد تا آنگاه که وی را موکلی بفرستد که خلاف آن نتوان کرد که در دل وی افکند که صواب و منفعت وی در دین و دنیا در آن است که چیزی فراوی دهد تا به مراد خویش رسد. پس آن به وی خویشتن داد که از تو سببی ساخت تا به ثواب آخرت رسید یا به ثنا و نام نیکو یا غیر آن. اما آن به حقیقت حق سبحانه و تعالی به تو داد که بی غرضی وی را موکلی کرد و بدین اعتقاد داعیه بگماشت تا آن به تو تسلیم کرد و این در اصل شکر بیان کرده ایم.
سبب سیم آن که نیکوکار را دوست دارد اگرچه با وی نیکویی نکرده باشد چنان که هرکه بشنود که در مغرب مثلا پادشاهی نیکوکار است عادل و مشفق بر خلق که خزانه خویش برای درویشان دارد و رضا ندهد که هیچ کس ظلم کند در مملکت وی، به ضرورت طبع وی را دوست دارد اگرچه داند که هرگز وی را نخواهد دید و از و از وی نیکویی به وی نخواهد رسید. بدین سبب جز حق تعالی را دوست داشتن جهل است که احسان خود جز از وی نیست، و هرکه در عالم احسان کند به الزام و فرمان وی کند و آنگاه آن نعمت که به دست خلق خدای است خود چند است؟ احسان آن است که همه خلایق را بیافرید و همه را هرچه بایست بداد. تا آنچه نیز حاجت نبود، ولکن زینت و آراستگی در آن بود بداد و این بدان بداند که در ملکوت آسمان و زمین و در نبات و حیوان تامل کند تا عجایب بیند و انعام و احسان بینهایت بیند.
سبب چهارم آن است که کسی را برای جمال دوست دارد یعنی برای جمال معانی، چنان که شافعی را و علی را دوست دارد. و دیگری ابوبکر و عمر را دوست دارد. و دیگری همه را دوست دارد، بلکه پیغمبران را دوست دارد. و سبب این دوستی جمال معانی و صفات ذات ایشان است و حاصل آن چون نگاه کنی با سه جزء آید: یکی جمال علم که علم و عالم محبوب است از آن که نیکوتر و شریف است، هرچند علم بیشتر و معلوم شریفتر آن جمال بیشتر.
و شریفترین علمها معرفت خدای تعالی است و معرفت حضرت الهیت که مشتمل است بر ملایکه و کتب و رسل و شرایع و انبیا و تدبیر ملک و ملکوت و دنیا و آخرت. و صدیقان و انبیا محبوب از آنند که ایشان را در این معلوم کمالی هست. دوم با قدرت آید چون قدرت ایشان بر اصلاح نفس خود و اصلاح بندگان خدای تعالی و سیاست ایشان و به نظام داشتن مملکت دنیا و نظام حقیقت دین. سیم با تنزیه آید و پاکی از عیب و نقص و خبایث اخلاق باطن و محبوب از ایشان این صفات است نه افعال ایشان. که هر فعل که نه به سبب این صفات بود آن محمود نبود، چون فعلی که به نفاق بود یا به غفلت بود. پس هرکه بدین صفات به کمال تر بود دوستی وی زیادت بود.
و از این است که مثلا صدیق را از شافعی دوست تر دارد و پیغامبر را از صدیق دوست تر دارد. و اکنون در این سه صفت نگاه کن تا خدای تعالی مستحق این دوستی هست و وی را این صفات هست: هیچ سلیم دل نیست که نه این مقدار داند که علم اولین و آخرین از آدمیان و فریشتگان در جنب علم حق تعالی تاچیز است. و همه را گفته اند، «و ما اوتیتم من العلم الا قلیلا»، بلکه همه عالم اگر فراهم آیند تا عجایب حکمت وی در آفرینش مورچه بدانند نتوانند. و آن قدر که دانند از وی دانند که در ایشان بیافرید. چنان که گفت، «خلق الانسان علمه البیان». و آنگاه علوم خلق متناهی است و علم وی بی نهایت. با آن چه اضافت گیرد؟ و علم خلق از وی است، پس همه علم وی است و علم وی از خلق نیست.
اما اگر در قدرت نگری قدرت نیز محبوب است و بدین سبب شجاعت علی را دوست دارند و سیاست عمر را که آن نوعی از قدرت است. و قدرت همه خلق در جنب قدرت حق تعالی چه باشد، بلکه همه عجزند الا آن قدر که وی ایشان را قدرت داد. و چون همه را از آن عاجز کرد که اگر مگسی از ایشان چیزی برباید باز نتواند ستد، همه عاجز باشند، پس قدرت وی بی نهایت است که آسمان و زمین و هرچه در میان آن است از جن و انس و حیوان و نبات همه از قدرت وی است.
و بر امثال این الی غیر نهایت قادر است، پس چگونه روا بود که به سبب قدری دیگری را جز وی دوست دارند؟ اما صفت تنزیه و پاکی از عیوب. آدمی را کمال این کجا تواند بود؟ و اول نقصان وی آن است که بنده است و هستی وی به وی نیست، بلکه آفریده است و چه ناقص بود بیش از این، و آنگاه جاهل است به باطن خویش تا به چیزی دیگر چه رسد. اگر یک رگ را در دماغ وی خلل رسد دیوانه شود و نداند که سبب چیست و باشد که علاج آن پیش وی بود و نداند و عجز وی و جهل وی چون حساب برگیری که چند است، علم و قدرت وی در آن مختصر گردد، اگرچه صدیق است و اگرچه پیغامبر است.
پس پاک از عیوب آن است که علم وی بی نهایت است که کدورت جهل را به وی راه نیست و قدرت وی به کمال از آن است که هفت آسمان و زمین در قبضه قدرت وی است و اگر همه را هلاک کند در بزرگی و پادشاهی وی هیچ نقصان نبود و اگر صد هزار عالم دیگر را در یک لحظه بیافریند تواند و یک ذره بر عظمت وی زیادت نشود. که زیادت را بدان راه نیست بلکه نقصان خود در حق وی ممکن نیست، پس هرکه وی را دوست ندارد بلکه دیگری را دوست تر دارد از غایت جهل است.
و این دوستی به کمال تر از آن که به سبب احسان بود. که آن به زیادت و نقصان نعمت می افزاید و می کاهد. و چون سبب این بود در همه احوال عشق وی به کمال بود، و برای این بود که به داوود (ع) وحی آمد که دوست ترین بندگان من کسی است که مرا نه برای بیم و طمع پرستد ولکن تا حق ربوبیت من گزارده باشد. و در زبور است که کیست ظالمتر از آن که مرا برای بهشت و دوزخ پرستد؟ اگر بهشت و دوزخ نیافریدمی مستحق طاعت نبودمی؟
سبب پنجم دوستی مناسبت است، و آدمی را نیز با حق تعالی مناسبتی خاص هست که «قل الروح من امر ربی» اشارت بدان است، و ان الله خلق آدم علی صرته اشارت بدان است و این که گفت، «بنده من به من تقرب می کند تا وی را دوست گیرم، چون او را دوست گرفتم سمع وی باشم و بصر و زبان وی باشم» و این که گفت، «مرضت فلم تعدنی یا موسی! بیمار شدم به عیادت نیامدی»، گفت، «تو خداوند عالمی چگونه بیمار شدی؟» گفت، «فلان بنده بیمار بود اگر وی را عیادت کردی مرا عیادت کرده بودی».
و حدیث مناسبت صورت آدم با حضرت الهیت در عنوان کتاب بعضی شرح کرده آمده است و آن دیگر معانی در کتب شرح نتوان کرد که افهام خلق طاقت آن ندارد، که زیرکان بسیار در این به سر درآمده اند. بعضی به تشبیه افتاده اند که پنداشته اند صورت جز صورت ظاهر نباشد و بعضی به حلول و اتحاد افتاده اند و فهم آن همه دشخوار بود.
و مقصود آن است که چون اسباب دوستی دانستی بدانی که هر دوستی که جز دوستی حق تعالی است از جهل است و بدین سلیم دلی آن متکلم بشناسی که گفت، «جز جنس خود را دوست نتوان داشت. چون وی جنس ما نیست دوستی ممکن نیست». پس معنی دوستی فرمانبرداری بود که این بیچاره ابله از دوستی جز شهوت که زنان را دوست دارند فهم نکرده است و شک نیست که این شهوت مجالست خواهد، اما این دوستی که ما شرح کردیم جمال و کمال معانی است نه مجانست در صورت که آن که پیغامبر را دوست دارد نه بدان دارد که وی نیز هم چون وی سر و روی و دست و پای دارد، بلکه از آن که در معانی مناسبت دارد. که وی نیز همچون وی حی و عالم و مرید و متکلم و سمیع و بصیر است و این صفات در وی به کمال است.
و اصل این مناسبت اینجا نیز هست ولکن تفاوت در کمال صفات بی نهایت است. و هر تباعد و دوری که از زیادت کمال خیزد دوستی کند، اما اصل دوستی را که بنابر مناسبت بود منقطع نکند. و همه کس بدین قدر مناسبت مقر آیند و بشناسند، اگرچه آن که سر و حقیقت مناسبت است که ان الله تعالی خلق آدم علی صرته نشناسند.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۰۳ - پیدا کردن آن که هیچ لذت چون لذت دیدار حق تعالی نیست
بدان که این مذهب همه مسلمانان است به زبان، ولکن اگر از خویشتن تحقیق این جویند تا دیدار چیزی که به جهت نبود و شکل و لون ندارد چه لذت دارد. این ندانند، ولکن زبان اقرار می دهند از بیم آن که در شرع آمده است، ولکن در باطن هیچ شوق نبود، بدان که آنچه نداند بدان مشتاق چون باشد؟ و هرچند تحقیق این سر در کتاب دشخوار بود، لکن ما به اشارتی مختصر تعریف کنیم.
بدان که این بر چهار اصل است: یکی آن که بدانی که دیدار خدای تعالی از دیدار هرچه جز وی است خوشتر، و دوم آن که بدانی معرفت خدای تعالی از معرفت هرچه جز وی است خوشتر و سیم آن که بدانی که دل را در علم و معرفت راحت و خوشی است بی آن که تن را و چشم را در آن نصیب بود. چهارم آن که بدانی که خوشی که از خاصیت دل بود از هر خوشی که از چشم و گوش و حواس را باشد غالب تر و قوی تر، چون این همه بدانی به ضرورت معلوم شود که ممکن نیست که خوشتر از دیدار حق تعالی چیزی بود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۰۶ - اصل سیم
چون بدانستی که علم و معرفت خوش است، شک نیست که بعضی از علوم خوشتر است که هر چند معلوم بزرگتر و شریفتر، علم وی خوشتر که علم نهادن شطرنج از علم باختن شطرنج خوشتر و علم سیاست ممکلت و وزارت از علم درزی و برزگری خوشتر. پس علم معانی شرع و اسرار آن از علم نحو و لغت خوشتر و اسرار کار وزیر در وزارت بدانستن از دانستن کارهای اهل بازار خوشتر. و اسرار سلطان دانستن از اسرار وزیر دانستن خوشتر.
پس هر چند معلوم شریفتر علم وی لذیذتر خوشتر. پس نگاه کن که در وجود هیچ چیز شریفتر و عظیم تر و با کمال تر و با جلال تر از خداوند عالم که آفریدگار همه کمالها و جمالها وی است هست؟ و تدبیر هیچ سلطان در نگاهداشت مملکت خود چون تدبیر وی در ملوک آسمان و زمین و نظام کار این جهان؟ و هیچ حضرت نیکوتر و باکمال تر از حضرت الهیت هست؟ پس چگونه ممکن بود که نظاره چیز خوشتر از نظاره این حضرت باشد، اگر کسی را چشم آن باشد یا دانستن اسرار مملکتی خوشتر از دانستن اسرار این مملکت باشد؟
پس بدین معلوم شد که معرفت حق تعالی و معرفت صفات وی و معرفت ملکوت و مملکت وی و معرفت اسرار الهیت وی از همه معرفتها خوشتر. که معلوم این معرفت از همه شریفتر، و این گفتن لحن است و خطا که هیچ چیز دیگر را چون با وی اضافت کنی استحقاق آن نماند که شریف گویی یا توانی گفتن که این شریفتر، پس عارف در این جهان همیشه در بهشتی باشد که «عرضها کعرض السموات و الارض» بلکه بیشتر بود که پهنای آسمان و زمین متناهی است و میدان معرفت متناهی نیست. و بستانی که تماشاگاه عارفان است کناره ندارد و آسمان و زمین کناره دارد و میوه های این بستان نه مقطوع بود و نه ممنوع بلکه بر دوام و «قطوفها دانیه» بود که نزدیک تر از چیزی که هم از ذات وی بود چه باشد؟ و مزاحمت و غل و حسد را بدین راه نبود. که هر چند عارف بیشتر بود انس بیشتر باشد و چنین بهشت بود که به بسیاری اهل وی تنگ نشود بلکه فراخ تر شود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۰۷ - اصل چهارم
بدان که دانستنی بر دو قسم است. بعضی آن است که در خیال آید چون الوان و اشکال و بعضی عقل وی را دریابد و در خیال نیاید و چون حق تعالی و صفات وی، بلکه چون بعضی از صفات تو چون قدرت و علم و ارادت و حیوه که این همه را چگونگی نیست در خیال نیاید بلکه خشم و عشق و شهوت و درد و راحت و این همه چگونگی ندارد و در خیال نیاید عقل همه را دریابد. و هر چه در خیال آید ادراک تو آن را بر دو وجه است:
یکی آن که در خیال حاضر آید چنان که گویی که در وی می نگری. و این ناقص تر است. و دیگر در چشم آید و این کاملتر است، لاجرم لذت در دیدار معشوق بیش از آن است که لذت در خیال وی، نه از آن که در دیدار صورتی دیگر است مخالف آن یا نیکوتر از آن، بلکه همان است ولکن روشن تر است، چنان که از معشوق به وقت چاشتگاه لذت بیش یابی از آن که به وقت صبح برآمدن، نه از آن که صورت می گردد ولکن از آن که روشن تر شود. همچنین آنچه در خیال نیاید و عقل آن را دریابد دو درجه دارد.
یکی را معرفت گویند. و رای این درجه ای دیگر است که آن را رویت و مشاهده گویند و نسبت آن با معرفت در کمال روشنی هم چون دیدار است با خیال، بلکه چشم حجاب است از دیدار نه از خیال تا از پیش برنخیزد، آن مشاهده ممکن نگردد. همچنین علاقه آدمی با این تن که مرکب است از آب و خاک و مشغولی وی به شهوت این عالم، حجاب است از مشاهده نه از معرفت. و تا این حجاب برنخیزد مشاهده ممکن نگردد. و از این گفت موسی (ع) را «لن ترانی» پس چون مشاهده تمامتر است و روشنتر لابد لذت آن بیشتر همچنان که در دیدار و خیال.
و بدان که حقیقت آن است که همین معرفت است که در آن جهان به صفتی دیگر شود که با اول هیچ نزدیکی ندارد، چنان که نطفه که مردمی شود و دانه خرما که درختی شود و به کمال رسد. و با گردش بغایت روشن شود و آن را مشاهده و نظر و دیدار گویند، چه دیدار عبارت است از کمال ادراک. و این مشاهده کمال این ادارک است و برای آن است که این مشاهده جهت اقتضا نکند چنان که معرفت در این جهان اقتضا نکرد.
پس تخم دیدار معرفت است و هرکه را معرفت نیست از دیدار محجوب است، حجابی ابدی. که هرکه تخم ندارد زرع صورت نبندد، و هرکه را معرفت تمامتر مشاهده تمامتر، پس گمان مبر که همه خلق در دیدار و لذت دیدار برابر باشند، بلکه هر کسی را بر قدر معرفت وی بود و «ان الله یتجلی للناس عامه و لابی بکر خاصه» این بود، نه آن که وی تنها بیند و دیگران نبینند، بلکه آن که وی بیند دیگران خود نبیند که آن حاصل وی بود که تخم آن معرفتی بود که دیگران نداشتند.
و آن که گفت، «فضل ابوبکر نه به نماز و نه روزه بسیار است، ولکن بدان سر که در دل وی قرار گرفته است. آن سر نوعی از معرفت است و تخم آن دیدار است، که خاصگی وی را خواهد بود. پس تفاوت دیدار خلق با آن که دیدار خلق یکی است چون تفاوت صورتها بود که در آیینهای مختلف پدیدار آید از یک صورت که بعضی کِه بود و بعضی مه و بعضی روشنتر و بعضی تاریک تر و بعضی کوژ و بعضی راست. تا بود که در کژی به جایی رسد که نیکو زشت نماید، چون صورت نیکو در پهنا و درازی شمشیر که با آن که خوش باشد نیز ناخوش و کریه بود.
و هرکه آینه دل بدان عالم برد و تاریک بود یا کژ، آنچه راحت دیگران باشد هم آن به عینه سبب رنج وی گردد، پس گمان مبر که آن لذت که پیغامبران یابند از دیدار دیگران بیابند و آنچه عالمان یابند دیگران از عوام بیابند، و آنچه عالمان متقی و محب یابند عالمان دیگر بیابند و تفاوت میان عارفی که دوستی حق تعالی بر وی غالب بود و میان عارفی که دوستی بر وی غالب نبود، در لذت بود نه در دیدار که هردو یکی بینند که تخم دیدار معرفت است و تخم هردو برابر است، ولکن مثل ایشان چون دو کس باشد که دیدار چشم ایشان برابر بود، نیکویی را بینند ولکن یکی عاشق بود و دیگر نبود، لابد لذت عاشق بیش بود. و اگر یکی عاشق تر بود لذت وی بیشتر بود. پس معرفت در کمال سعادت کفایت نیست تا محبت با آن نبود و محبت بدان غالب شود که محبت دنیا از دل وی پاک شود. و این جز به زهد و تقوی حاصل نیاید، پس عارف زاهد را لذت کاملتر بود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۰۸ - فصل (تفاوت لذت دیدار با لذت معرفت)
همانا که گویی که اگر لذت دیدار از جنس لذت معرفت است این پس لذتی نیست و این از آن گویی که از لذات معرفت خود خبر نداری، لکن باشد که سخنی چند به هم بازنهاده باشی و یاد گرفته باشی از کتابی یا از کسی بیاموخته و آن را معرفت نام کرده، به هیچ حال از آن لذت نیابی. و بدان که کسی ترینه را لوزینه نام کند، وی از آن لذت لوزینه نیابد. اما آن که حقیقت معرفت بچشد در آن چندان لذت یابد که اگر در این جهان بهشت به عوض وی را دهند معرفت دوست تر دارد، چنان که عاقل لذت سلطنت از لذت فرج و شکم دوست تر دارد.
اما اگر چه لذت معرفت عظیم است، ولکن با لذت دیدار آخرت هیچ نزدیکی ندارد. و این خود به مثالی فهم توان کرد. عاشقی تقدیر کن که در معشوق می نگرد به وقت صبح که هنوز روشن نشده است، به وقتی که عشق بر وی ضعیف بود و شهوت ناقص و در جامه وی کژدم و زنبور بود، وی را می گزد و باز آن نیز به کارهای دیگر مشغول بود و از هرچیزی می هراسد. شک نیست که لذت وی ضعیف بود. پس اگر ناگاه آفتاب برآید و بغایت روشن شود و شهوت و عشق وی بغایت قوی شود و مشغله و هراس از دل وی بشود و از درد زنبور خلاص یابد. لذتی عظیم یابد که باز آن که از پیش بود هیچ نزدیکی ندارد.
حال عارف در دنیا چنین است و تاریکی مثال ضعف معرفت است در این جهان که گویی که از پس پرده بیرون می نگرد. و ضعیفی عشق سبب نقصان آدمی است که تا در این جهان بود ناقص بود و آن عشق به کمال نرسد و کژدم و زنبور مثل شهوات دنیاست. و غم و اندوه و رنج که می باشد این همه مشوش لذت معرفت است و مشغله و هراس مثل اندیشه زندگانی و معیشت و به دست آوردن قوت و امثال این است. و به مرگ این همه خیزد و شهوت دیدار تمام شود و پوشیدگی به کشف بدل شود و غم و اندوه و مشغله دنیا منقطع شود و بدین سبب آن لذت بغایت کمال رسد اگرچه بر قدر معرفت بیش نبود. و چنان که لذتی که گرسنه یابد از بوی طعام با لذت خوردن مناسبت ندارد، لذت معرفت با دیدار هم چنین بود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۰۹ - فصل (چشم آخرت نه چون چشم دنیا بود)
همانا گویی که معرفت در دل بود و دیدار در چشم. این چگونه بود؟ بدان که دیدار را دیدار از آن گفته اند که به کمال رسیدن خیال بود. نه بدان که در چشم بود که اگر دیدار در پیشانی آفریدندی هم دیدار بودی. پس در جای وی آویختن فضول بود، بلکه چون لفظ دیدار آمده است و ظاهر آن چشم است باید که اعتقاد کنی که در آخرت چشم را اندر آن نصیب بود و بدانی که چشم آخرت نه چون چشم دنیا بود که این چشم جز به جهت نبیند و آن چشم بی جهت بیند.
و بیش از این روا نیست عامی را که از این گوید و بحث کند. که این بر قدر قوت وی نیست. که در درودگری کار بوزینه نیست. و هر دانشمند که رنج در فقه و حدیث و تفسیر برده است در این معنی هم عامی است و این نه کار وی است، بلکه آن که رنج در کلام برده است هم در حقیقت این عامی است، چه متکلم شحنه و بدرقه عامی است، تا آنجا که عامی اعتقاد کرده است وی به حدیث بر وی نگاه دارد و شر مبتدع از وی دفع می کند و راه آن در جدل بداند، اما معرفت خود گویی دیگر است و اهل آن گروهی دیگرند و چنین سخن نه در خور این کتاب است. آن اولیتر که بدین اقتصار کنیم.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۱۰ - فصل (لذت معرفت و دوستی خدای را چگونه می توان به دست آورد؟)
همانا گویی که لذتی که لذت بهشت در آن فراموش شود هیچ گونه نزدیک من صورت نمی بندد، هرچند که سخن بسیار در این بگفته اند تدبیر من چیست تا اگر آن لذت نبود باری ایمان بدان حاصل آید؟ بدان که علاج این چهار چیز:
یکی آن که این سخنها که گفته آمد تامل کنی و در وی بسیار اندیشه کنی تا مگر معلوم شود که به یک راه که سخنی در گوش بگذرد در دل فرو نیاید.
دوم آن که بدانی که صفات آدمی در شهوت و لذت به یک راه نیافریده اند: اول شهوت کودک در خوردن بود و جز آن نداند. چون پانزده ساله شد لذت و شهوت زنان در وی پدیدار آید تا همه را در طلب آن فرو گذارد. چون نزدیک بیست ساله شد لذت ریاست و تفاخر و تکاثر و طلب جاه در وی پدید آید و این آخر درجات لذات دنیاست، چنان که در قرآن گفت، «انما الحیوه الدنیا لعب و لهو و زینه و تفاخر بینکم و تکاثر فی الاموال والاولاد.
پس چون از این برگذرد اگر دنیا به جملگی باطن وی را تباه نکند و دل وی بیمار نگرداند لذت معرفت علم و آفریدگار عالم و اسرار ملک و ملکوت در وی پدید آید، و چنان که هرچه بازپس بود گذشته در آن مختصر بود، این نیز همه در آن مختصر شود و لذت بهشت لذت شکم و فرج و چشم بیش نیست. که در بستانی تماشا می کند و طعام می خورد و در سبزه و آب روان و کوشکهای نگارین می نگرد و این شهوت خود در این جهان در جنب شهوت ریاست و استیلا و فرمان دادن حقیر و مختصر شود تا به معرفت چه رسد که رهبان باشد که صومعه بر خویشتن زندان کند و قوت خویش با قدر نخودی آورد در شره جاه و قبول و لذت آن، پس وی لذت جاه از بهشت دوست تر می دارد. که بهشت بیش از لذت فرج و شکم و چشم نیست. پس لذت جاه که همه شهوات را مختصر بکرد در لذت معرفت فرو شود و بدین همه ایمان داری که بدین همه رسیده ای.
و کودک که به شهوت جاه نرسیده باشد بدین ایمان ندارد و اگر خواهی که وی را لذت ریاست معلوم کنی نتوانی کرد. عارف در دست تو و نابینایی تو هم چنان است که تو در دست کودک، ولکن اگر اندک مایه عقل داری و تامل کنی این پوشیده نماند.
علاج سیم آن که در احوال عارفان نظاره کنی و سخن ایشان بشنوی که مخنّث و عنین اگرچه از شهوت مباشرت و لذت آن خبر ندارد لکن چون مردان می بیند که هرچه دارند در طلب آن خرج همی کنند، وی را علمی ضروری حاصل آید که ایشان را لذتی و شهوتی است بیرون این که وی راست.
رابعه زنی بود. با وی حدیث بهشت کردند. گفت، «الجار ثم الدار، اول خداوند سرای آنگاه سرای». و ابوسلیمان دارانی می گوید که خدای تعالی را بندگانند که بیم دوزخ و امید بهشت ایشان را از خدای مشغول نکند. و یکی از دوستان معروف کرخی با وی گفت که بگوی آن چیست که تو را از دنیا و از خلق چنین نفور کرده است و به عبادت مشغول گشته ای؟ بیم مرگ است یا بیم دوزخ و امید بهشت؟ گفت، «این چیست؟ پادشاهی که همه به دست وی است اگر دوستی وی بچشی این همه فراموش کنی. و اگر تو را با وی معرفت آشنایی پدید آید از این همه ننگ داری».
بشر حافی را بعه خواب دیدند. وی را گفتند که ابونصر تمار و عبدالوهاب وراق را کار چگونه است؟ گفت، «این ساعت ایشان را در بهشت بگذاشتم. طعام بهشت همی خوردند». گفتند، «و تو چه؟» گفت، «خدای تعالی دانست که مرا به طعام و شاب بهشت رغبتی نیست. مرا دیدار خویش بداد». و علی بن الموفق می گوید که بهشت را به خواب دیدم و خلق طعام بسیار همی خوردند و فریشتگان از همه طیّبات طعام در دهان ایشان می نهادند. و یکی را دیدم در پیش حظیره القدس چشم از سر بیفتاده و مبهوت می نگرید. رضوان را گفتم که این چیست؟ گفت، «معروف کرخی است که عبادت وی نه از بیم دوزخ کرد و نه به امید بهشت کرد. وی را نظر مباح کرده است».
و ابوسلیمان دارانی می گوید، «هرکه امروز به خویشتن مشغول است، فردا هم چنین بود». و یحیی بن معاذ می گوید یک شب بایزید را دیدم از نماز شام و نماز خفتن فارغ شد تا بامداد بر سر دو پای نشسته، پاشنه از جای برگرفته و چشم از سر مبهوت وار خیره بمانده. به آخر سجده ای دراز بکرد و سر برآورد و گفت، «بارخدایا! گروهی تو را طلب کردند. ایشان را کرامات دادی تا بر آب رفتند و در هوا پریدند. و من به تو پناهم از آن. و گروهی را گنجهای زمین دادی و گروهی را آن بدادی که به یک شب مسافت بسیار برفتند و خشنود شدند و من به تو پناهم از این». پس بازنگرید مرا دید. گفت، «یا یحیی اینجایی؟» گفتم، «آری»، گفت، «از کی؟» گفتم، «از دیری»، و گفتم، «پس چیزی از این احوال با من بگوی.» گفت، «آن که تو را شاید بگویم». و گفت، «مرا در ملکوت اعلی و ملکوت اسفل بگردانیدند و عرش کرسی و آسمانها و بهشتها همه بگردانیدند و گفتند بخواه از این همه هرچه خواهی تو را دهیم. گفتم از این همه هیچ نخواهم. گفت: تو بنده منی حقا».
و ابوتراب نخشبی را مریدی بود عظیم مستغرق در کار خویش. یک بار ابوتراب وی را گفت اگر بایزید را بینی روا بود. گفت، «من مشغولم از بایزید». پس چند بار دیگر بگفت. مرید گفت، «من خدای بایزید را می بینم. بایزید را چه کنم؟» ابوتراب گفت، «یک بار بایزید را بینی تو را بهتر از آن که هفتاد بار خدای را بینی». مرید متحیر بماند گفت، «چگونه؟»، گفت، «ای بیچاره! تو خدای را بینی بر مقدار تو، تو را ظاهر شود و بایزید را نزد خدای تعالی بینی بر قدر وی بینی». مرید فهم کرد و گفت، «تا برویم». برفتند. بایزید در بیشه ای بود. چون بیرون آمد پوستینی باشگونه درپوشیده بود. مرید در وی نگرید و یک نعره بزد و جان بداد. گفتم، «یا بایزید! به یک نظرت کشتی؟» گفت، «نه، که مرید صادق بود و در وی سری بود که آشکارا نمی شد به قوت وی. ما را بدید به یک راه آشکارا شد و ضعیف نبود، طاقت نداشت، هلاک شد».
و بایزید گفت، «اگر خلت ابراهیم و مناجات موسی و روحانیت عیسی به تو دهند بازمگرد که ورای آن کارها دارد». بایزید را دوستی بود مزّکی. وی را گفت، «سی سال است تا شب نماز همی کنم و روز روزه می دارم و از این هرچه تو می گویی مرا هیچ پدید نمی آید». گفت، «اگر سیصد سال بکنی هم پدید نیاید»، گفت، «چرا؟» گفت، «زیرا که به خود محجوبی». گفت، «علاج آن چیست؟» گفت، «نتوانی کرد». گفت، «بگو تا بکنم»، گفت، «نکنی»، گفت، «آخر بگوی»، گفت، «این ساعت برو نزدیک حجّام شو تا محاسن تو جمله فرو سترد و برهنه بباش و ازاری بر میان بند و توبره ای پرجوز در گردن آویز و در بازار منادی کن که هر کودک که سیلی در گردن به من زند چندین جوز وی را دهم. و همچنین نزدیک قاضی و عدول شو». این مرد گفت، «سبحان الله که این چیست که می گویی؟» بایزید گفت، «شرک آوردی بدین سخن که گفتی سبحان الله که این از تعظیم خویش گفتی»، گفت، «چیزی دیگر بگوی که این نتوانم»، گفت، «علاج اول این است»، گفت، «این نتوانم»، گفت، «من خود گفتم که این نتوانی» و این از آن گفت که آن مرد به کبر و طلب جاه مشغول و مغلوب بوده است و این علاج وی باشد.
و در خبر است که وحی آمد به عیسی (ع) که چون در دل بنده نگرم نه دنیا بینم نه آخرت، دوستی خویش آنجا بنهم و متولی حفظ وی باشم. و ابراهیم ادهم گفت، «بارخدایا! دانی که بهشت نزدیک من بر پشه ای نیرزد در جنب محبت تو که مرا ارزانی داشتی دانستی که مرا به ذکر خویش دادی». و رابعه را گفتند، «رسول را چگونه دوست داری؟» گفت، «صعب، ولکن دوستی خالق مرا از دوستی مخلوقان مشغول کرده است». و عیسی (ع) را پرسیدند که از اعمال کدام فاضلتر؟ گفت، «دوستی خدای و رضا بدانچه وی می کند». و در جمله چنین اخبار و حکایات بسیار است و به قرینه احوال این قوم به ضرورت معلوم شد که لذت معرفت و دوستی وی از بهشت بیشتر است، باید که اندر این تامل کنی.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۱۱ - پیدا کردن سبب پوشیدگی معرفت حق تعالی
بدان که چیزی که شناختن وی متعذر شود از دو سبب بود: یکی آن که پوشیده باشد و روشن نبود. و دیگر آن که بغایت روشن باشد و چشم طاقت آن ندارد. و بدین سبب است که خفاش به زور هیچ نبیند و به شب بیند، نه از آن که به شب چیزها ظاهر است، لکن به روز بس ظاهر است و چشم وی ضعیف است. پس دشواری معرفت حق تعالی از روشنی است که از بس روشن است دلها طاقت دریافت آن نمی دارد و روشنی و ظهور حق تعالی بدان شناسی که قیاس کنی که اگر خطّی نبشته بینی یا جامه ای دوخته، هیچ چیز نزدیک تو روشن تر از قدرت و علم و حیوه و ارادت کاتب و یا درزی نباشد که این فعل وی این صفات را از باطن وی چنان روشن گرداند که علم ضروری حاصل آید.
اگر خدای تعالی در همه عالم یک مرغ بیش نیافریدی، هر که در وی نگریدی وی را کمال علم و قدرت و جلال صانع وی ضروری شدی که دلالت این از دلالت خط بر کاتب ظاهرتر است، ولکن هرچه در وجود است از آسمان و زمین و حیوان و نبات و سنگ و کلوخ بلکه هرچه آفریده است و در وهم و خیال آید همه یک صفت است که گواهی همی دهد بر جمال صانع. و از بسیاریِ دلیل و روشنی پوشیده است که اگر بعضی فعل وی بودی و بعضی نبودی آنگاه ظاهر بودی، چون همه یک صفت شد پوشیده شد.
و مثل این آن که هیچ چیز روشن تر از آفتاب نیست که همه چیزبه وی ظاهر شود، ولکن اگر آفتاب به شب فرو نشدی و یا به سبب سایه محجوب نشدی هیچ کس ندانستی که بر روی زمین مثلا نوری هست که جز سفیدی و سبزی و رنگهای دیگر ندیدندی. گفتندی پیش از این نیست. پس این که بدانستند که نور چیزی است بیرون الوان که الوان بدان پیدا شود از آن بود که به شب الوان پوشیده شد و در سایه پوشیده تر بود از آن که در آفتاب. پس از ضد وی را بشناختند؟
همچنین اگر آفریدگار را غیبت و عدم ممکن بودی، آسمان و زمین برهم اوفتادی و ناچیز شدی آنگاه وی را به ضرورت بشناختدی، لکن چون همه چیزها یک صفت است در شهادت و این شهادت بر دوام است و بس روشن است، پس از روشنی پوشیده شده است. و دیگر آن که در کودکی این در چشم قرار گرفته است. در وقتی که عقل این نبوه است که شهادت این بشنود. چون خو فرا کرد و الف گرفت پس از شهادت آگاهی نیابد مگر حیوانی غریب بیند یا بنایی غریب، آنگاه بی اختیار وی سبحان الله از دهان وی بجهد که شهادت آن آگاهی به دل وی دهد پس هرکه را چشم ضعیف نیست هرچه بیند از صنع او بیند نه از آن جنس که آسمان و زمین است، بلکه از آن بیند که صنع وی است، چنان که کسی که خطی بیند نه از آن روی که خبر است و کاغذ که این چنین کسی بیند که خط نداند بلکه از آن روی که خط منظوم است تا در وی کاتب را می بیند، چنان که در تصنیف منصف را بیند نه خط و چون چنین شد در هرچه نگر خدای را بیند که هیچ چیز نیست که نه صنع وی است، بلکه همه عالم تصنیف و صنعت وی است. اگر خواهی در چیزی نگری که نه از وی است و نه به وی ایت نتوانی، و همه به زبان فصیح که آن را زبان حال گویند گواهی می دهند به کمال و قدرت و جمال و عظمت وی، و از این روشنتر هیچ چیز نیست ولکن عجز خلق از این ضعف ایشان است.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۱۲ - پیدا کردن علاج محبت
بدان که چون محبت بزرگترین مقامات است علاج وی شناختن مهم است. و هرکه خواهد که بر نیکویی عاشق شود تدبیر او آن بود که روی از هرچه جز وی است بگرداند، پس بر دوام در وی نظاره می کند. چون روی وی می بیند و دست و پای و موی وی پوشیده بود و آن نیز نیکو بود جهد آن کند تا آن نیز ببیند تا هر جمال که می بیند میلی زیادت می افتد. چون بدین مواظبت کند در وی میلی پدید آید اندک یا بسیار. پس محبت خدای تعالی نیز هم چنین است:
شرط اول آن است که وری از دنیا بگرداند و دل از دوستی آن پاک کند که دوستی جز حق از دوستی وی مانع بود و این چون پاک کردن زمین بود از خار و گیاه. آنگاه طلب معرفت وی کند که هرکه وی را دوست ندارد از آن بود که وی را نشناسد. اگرچه کمال و جمال به طبع محبوب است تا کسی که صدیق و فاورق را بشناسد نتواند که ایشان را دوست ندارد که محامد و مناقب ایشان به طبع محبوب است و معرفت حاصل کردن چون تخم در زمین نهادن است. آنگاه بر دوام به ذکر و فکر در وی مشغول بود و این چون آب دادن باشد که هرکه یاد کسی بسیار کند لابد وی را با وی انسی پیدا آید.
و بدان که هیچ مومن از اصل محبت خالی نیست، ولکن تفاوت از این سه سبب است: یکی آن که در دوستی و مشغولی دنیا متفاوتند و دوستی هرچه بود در دوستی دیگری نقصان آورد. و دیگر آن که در معرفت متفاوتند که عامی شافعی را دوست دارد بدان که بر جمله دادن که وی عالمی بزرگ است، ولکن فقیه که از تفصیل علوم وی بعضی خبر دارد وی را دوست تر دارد که وی را بهتر شناسد. و دیگر آن که در ذکر و عبادت که انس بدان حاصل آید متفاوت باشند، پس تفاوت محبت از این سه سبب خیزد، اما آن که دوست ندارد اصلا آن است که وی را نداند اصلا. که چنان که نیکویی صورت ظاهر به طبع محبوب است، نیکویی صورت باطن همچنین است. پس محبت ثمرت معرفت است.
و کمال معرفت حاصل کردن به دو طریق بود: یکی به طریق صوفیان و آن مجاهده باشد و باطن صافی داشتن به ذکر دوام تا خود را و هرچه جز حق است فراموش کند، آنگاه در باطن وی کارها پدید آمدن گیرد که بدان عظمت حق تعالی روشن شود و چون مشاهدتی گردد و مثل وی چون فرو کردن دام باشد که تا بود که صیدی درافتد و بود که درنیفتد. باشد که موشی در افتد و باشد که بازی و تفاوت در این عظیم است و برحسب دولت و روزی بود.
و طریق دیگر آموختن علم معرفت است، نه علم کلام و علمهای دیگر و اول این تفکر بود عجایب صنع چنان که در کتاب تفکر اشارت کردیم. بعد از آن ترقی کند و تفکر در جمال و جلال ذات وی تا حقایق اسما و صفات وی را مکشوف گردد. و این علمی دراز است ولکن زیرک را بدین رسیدن ممکن است چون استادی عارف یابد، اما بلید بدین نرسد. و این نه چون دام فروکردن است که باشد که صید درافتد و باشد که نه افتد، بلکه این چون تجارت و حراثت است و کسب، و چنان است که کسی گوسپندی به دست آرد نر و ماده و در تناسل افکند. ازاین لابد مال زیادت شود، مگر به صاعقه هلاک شود.
و هرکه معرفت طلب کند جز از طریق محبت، طلب محال می کند و هرکه معرفت جز از این دو طریق طلب کند نیابد و هرکه پندارد که بی محبت حق تعالی به سعادت آخرت رسد غلط پندارد که آخرت بیش از آن نیست که به خدای رستی و هرکه به چیزی رسد، اگر آن را از پیش دوست داشته باشد ولکن به سبب عوایق از آن محجوب بود و روزگار در شوق آن گذاشته باشد، چون بدان رسد و عوایق برخیزد در لذتی عظیم افتد و سعادت این بود. و اگر دوست نداشته باشد هیچ لذت نیابد و اگر اندک دوست داشته باشد اندک لذتی یابد. پس سعادت بر قدر عشق و محبت باشد و اگر والعیاذبالله درون خویش چنان بکرده باشد که به چیزی که آن است ضد آشنا شده و الف و مناسبت گرفته، آنچه در آخرت پیدا آید ضد وی باشد و آن هلاک وی بود و در رنج و الم افتد و آنچه دیگران بدان سعید شوند وی به عین آن شقی شود و مثل وی چون آن کناسی بود که به بازار عطاران فرو شد از آن و بهای خویش بیفتاد و از هوش بشد. آمدند و گلاب و مشک بر وی ریختند و وی بتر می شد تا یکی که وقتی کنّاسی کرده بود آنجا رسید. بدانست باری نجاست آدمی در بینی وی بمالید، با هوش آمد و گفت این است خوش بویی! پس هرکه با لذت دنیا انس گرفت تا آن معشوق وی گشت هم چنان آن کنّاس است. و چنان که در بازار عطاران از آن نیابد بلکه هرچه آنجا بود ضد طبع وی بود و رنج وی از آن زیادت شود و آن نجاست که با آن الف گرفته بود آنجا نیابد. و در آخرت نیز از آن شهوات دنیا هیچ نیابد و آنچه آنجا باشد همه ضد طبع باشد، پس همه سبب رنج و شقاوت وی بود.
پس آخرت عالم ارواح است و عالم جمال حضرت الهیت است که آنجا پیدا شود. و سعید کسی است که اینجا طبع خود را با آن مناسبت داده باشد تا آن موافق وی بود، و همه ریاضتها و عبادتها و معرفتها برای این مناسبت است، «قد افلح من زکیها» این بود. و همه معصیتها و شهوتها و دوستیهای دنیا ضد این مناسبت است، «و قد خاب من دسّها» این بود.
و اهل بصیرت در مشاهده این معانی از حد تقلید درگذشته اند، و این از صدق پیغامبر بشناخته اند، بلکه صدق بی معجزه به ضرورت بدین شناخته اند، چنان که کسی که طب داند چون سخن طبیب بشنود به ضرورت بداند که طبیب است و چون سخن حکیمی بازارنشین بشنود بداند که جاهل است، پس نبی را از متنبی دروغ زن به ضرورت بدین طریق بشناسد. و آنگاه آنچه به بصیرت خود بتواند دانست بیشتر آن است که از نبی شناسد و این علم ضروری است نه چنان علم که از آن حاصل آید که عصاثعبان شود که آن علم در خطر آن بود که بدان که گوساله بانگ کند باطل شود که جدا کردن معجزه از سحر بدین آسانی نبود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۱۳ - علامات محبت
بدان که محبت گوهری عزیز است و دعوی محبت آسان است، پس نباید که آدمی گمان برد که از جمله محبان است. ولکن محبت را نشان و برهان است. باید که از خود طلب کند و آن هفت است:
اول آن که مرگ را کاره نباشد. و رسول (ص) گفت، «هرکه دیدار خدای دوست دارد مرگ را کاره نباشد». بویطی یکی را از زاهدان گفت، «مرگ را دوست داری؟» توقف کرد.گفت، «اگر صادق بودی دوست داشتی». اما روا بود که محبت بود و کاره بود تعجیل مرگ را نه اصل مرگ را که زاد آن هنوز نساخته باشد تا ساخته کند و نشان آن بود که در ساختن زاد بی قرار بود.
علامت دوم آن بود که محبوب حق تعالی بر محبوب خویش ایثار کند و هرچه داند که سبب قربت وی است نزدیک محبوب فرو نگذارد و هرچه سبب بعد وی است از آن دور بود و این کسی بود که خدای را تعالی به همه دل دوست دارد، چنان که رسول (ص) گفت، «هرکه خواهد که کسی را بیند که خدای را به همه دل دوست دارد، گو در سالم نگر مولی حذیفه». پس اگر کسی معصیتی کند دلیل نکند بر آن که محب نیست، بل بر آن که دوستی وی به همه دل نیست، و دلیل بر این آن که نعیمان را چند بار حد بزدند به سبب شراب خوردن. یکی وی را لعنت کرد. رسول (ص) گفت، «لعنت مکن که خدای را و رسول را دوست دارد». و فضیل گفت که اگر تو را گویند خدای تعالی را دوست داری خاموش باش که اگر گویی نه، کافر شدی و اگر گویی دارم فعل تو با افعال دوستان نماند.
علامت سیم آن که همیشه خدای تعالی بر دل وی تازه بود و در آن مولع بود بی تکلف که هرکه چیزی دوست تر دارد ذکر آن بسیار کند و اگر دوستی تمام بود خود هیچ فراموش نکند، پس اگر دل به تکلف ذکر می باید داشت بیم آن است که محبوب وی آن است که ذکر او بر دل وی غالب است، پس باشد که دوستی خدای تعالی غالب نیست لکن دوستی وی غالب است که وی می خواهد که دوست دارد و دوستی دیگر است و دوستی دوستی دیگر.
علامت چهارم آن که قرآن را کلام وی است و رسول وی را و هرچه به وی منسوب است دوست دارد و چون دوستی قوی شد همه خلق را دوست دارد که همه بندگان وی اند، بلکه همه موجودات را دوست دارد که همه آفریده وی است، چنان که هر کسی را دوست دارد، تصنیف و خط وی دوست دارد.
علامت پنجم آن که بر خلوت و مناجات حریص باشد و آرزومند باشد که شب درآید تا زحمت عوایق برخیزد و وی به خلوت با دوستان مناجات کند، چون خواب و حدیث از خلوت به شب و روز دوست دارد، دوستی وی ضعیف بود. وحی آمد به داوود (ع)که یا داوود! با هیچ کس از خلق خدای انس مگیر که از من منقطع شوی، به تخصیص با دو کس: یکی آن که تعجیل کند در طلب ثواب و چون دیر به وی رسد کاهل شود. و دیگر آن که مرا فراموش کند و به حال خویش قناعت نماید و نشان آن بود که وی را با خود گذارم و در دنیاش حیران می درم. پس چون دوستی تمام بود به هیچ چیز دیگر انس نماند.
و در بنی اسرائیل عابدی به شب نماز خویش به زیر درختی بردی که مرغی خوش آواز آنجا بانگ می کرد. وحی آمد به رسول آن روزگار که وی را بگوی که به مخلوقی انس گرفتی، درجه ای از تو بیفتاد که به هیچ عمل بدان نرسی و گروهی در انس به وی در مناجات بدان درجه رسیده اند که آتش در دیگر جانب سرای افتاده است خبر نداشته اند، و یکی را به سبب علتی در نماز پای از وی ببریده اند، آگاه نشده است. وحی آمد به داوود (ع) که دروغ گفت کسی که دعوی دوست من کرد و همه بخفت. نه دوست دیدار دوست خواهد و هرکه مرا جوید من با وی ام. و موسی (ع) گفت، «یارب کجایی تا تو را طلب کنم؟» گفت، «قصد طلب کردی یافتی».
علامت ششم آن که عبادت بر وی آسان شود و ثقل آن از وی بیفتد. و یکی می گوید بیست سال خویشتن به جان کندن فرا عبادت داشتم، آنگاه بیست سال بدان تنعم کردم. و چون دوستی قوی شد هیچ لذت در عبادت نرسد، دشخوار چگونه باشد؟
علامت هفتم آن که همه بندگان مطیع وی را دوست دارد و بر همه رحیم و مشفق بود و همیشه عاصیان را و کافران را دشمن دارد، چنان که گفت، «اشداء علی الکافر رحماء بینهم». و یکی از پیغامبران پرسید که بارخدایا اولیا و دوستان تو کیند؟ گفت، «آنها که چنان که کودک بر مادر شیفته باشد به من شیفته باشند و چنان که مرغ پناه با آشیان دهد ایشان با ذکر من دهند و چنان که پلنگ خشمگین شود که به هیچ چیز باک ندارد، ایشان خشمگین شوند که کسی معصیتی کند».
این و امثال این علامت بسیار است. هرکه دوستی وی تمام بود همه در وی موجود بود و آن که در وی بعضی از این بود دوستی وی به قدر آن بود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۱۴ - پیدا کردن معنی شوق به خدای تعالی
بدان که هرکه محبت انکار کرد شوق نیز انکار کرد. در دعای رسول (ص) است، «ااسئلک الشوق الی لقائک و لذه النظر الی وجهک الکریم» و گفت، «خدای تعالی همی گوید، «طال شوق الابرار الی لقائی و انی الی لقائهم لاشد شوقا، دراز شد آرزومندی نیک مردان به من و من به ایشان آرزومندترم از ایشان». پس باید که معنی شوق بشناسی که شوق به خدای تعالی چیست که محبت بی شوق نبود، ولکن هرکه را اصلا ندانند شوق به وی نبود و اگر دانند و حاضر بود و همی بینند هم شوق نبود. پس شوق به چیزی بود که از وجهی حاضر بود و از وجهی غایب. چون معشوق که در خیال حاضر بود و از چشم غایب. و معنی شوق تقاضا و طلب آن بود که در چشم حاضر آید تا ادراک تمام شود، پس از این بشناسی که شوق به خدای تعالی در دنیا ممکن نگردد که برسد که وی در معرفت حاضر است ولکن از مشاهده غایب است و مشاهده کمال معرفت است چنان که دیدار کمال خیال است. و این شوق جز به مرگ برنخیزد.
و نوعی دیگر از شوق بماند که در آخرت برنخیزد که نقصان ادراک در این جهان از دو وجه است: یکی آن که معرفت ادراکی است مانند دیدار پس پرده ای باریک یا دیدار به وقت اسفار پیش از آن که آفتاب برآید و این در آخرت روشن شود و این شوق منقطع شود. دیگر آن که کسی معشوق دارد که روی وی دیده باشد، ولکن موی و اعضای وی ندیده باشد و داند که آن همه نیکوست، شوق دیدار آن باشد. همچنین جمال حضرت الهیت را نهایت نیست. و اگر کسی بسیار بداند آنچه مانده باشد زیادت بود، چه معلومات وی را نهایت نیست و تا همه را نداند جمال حضرت درنیافته باشد. و این آدمی را نه در این جهان ممکن است و نه در آن جهان. که هرگز علم آدمی بی نهایت نشود، پس هرچند که در آخرت دیدار می افزاید لذت می افزاید و آن بی نهایت بود.
چون نظر دل بدان بود که حاضر است حال همه فرّخ و شادی بود بدان و آن را انس گویند. و چون نظر بدان بود که مانده است حال دل تقاضا و طلب بود و آن را شوق گویند. و این شوق را آخر نیست نه در این جهان و نه در آن جهان، و همیشه در آخرت می گویند: «ربنا اتمم لنا نورنا» چه هرچه آشکارا می شود از جمال حضرت الهیت همه انوار بود و ایشان را طلب آن می باشد ولکن بارگاه نداند که کس خدای را به کمال جز خدای نشناسد، چون به کمال نتوان شناخت به کمال هم نتوان دید، لکن مشتاقان را راه گشاده بود تا بر دوام آن کشف و آن دیدار می افزاید. حقیقت لذت بی نهایت در بهشت این بود. و اگر نه این بودی همانا که آگاهی لذت بشدی، که هرچه دایم شد و دل فرا آن کرد از لذت آن آگاهی نیابد تا آنگاه که تازه چیزی به وی می رسد، پس نعیم اهل بهشت هر لحظه تازه می شود چنان که در حاضر گذشته را مختصر می بیند. که هر روز زیادت بود. و از این اصل نیز معنی انس بشناختی که انس اضافت حالت دل است باز آنچه حاضر است، چون التفات نکند بدانچه مانده است. چون التفات کند حالت شوق بود. پس همه محبان حق تعالی در این جهان و در آن جهان میان انس و شوق می گردند.
و در اخبار داوود (ع) که خدای تعالی گفت، «یا داوود! اهل زمین را خبر ده از من که دوست آنم که مرا دوست دارد و همنشین آنم که با من به خلوت بنشیند و مونس آنم که به یادکرد من انس گیرد. و رفیق آنم که رفیق من است و گزیده آنم که مرا برگزیند و فرمانبردار آنم که مرا فرمان برد. و هیچ بنده مرا دوست ندارد. و من از دل وی دانستم که نه وی را دوست گرفتم و بر دیگران مقدم داشت. هرکه مرا جوید به حق بیاید و هرکه دیگری را جوید مرا نیابد. یا اهل زمین! پای ندارید در این کارها که بدان فریفته شده اید و روی به صحبت و مجالست و موانست من آورید و به من انس گیرید تا به شما انس گیرم. که من طینت دوستان خویش از طینت ابراهیم آفریدم. دوست من و موسی همراز من و محمد برگزیده من، و دل مشتاقان خویش از نور خود آفریدم و به جلال خود پروردم.
و به بعضی انبیا وحی آمد که مرا بندگانند که مرا دوست دارند و من ایشان را دوست دارم و آروزمند منند و من آرزومند ایشان، مرا یاد کنند و من ایشان را یاد کنم، نظر ایشان به من است و نظر من به ایشان. اگر شما نیز راه ایشان گیرید شما را دوست گیرم و اگر از راه ایشان بگردید شما را دشمن گیرم. این و امثال این اخبار در محبت و شوق بسیار است و این قدر اینجا کفایت بود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۱۵ - پیدا کردن حقیقت رضا و فضیلت آن
بدان که رضا به قضای حق تعالی بلندترین مقامات است و هیچ مقام ورای آن نیست. چه محبت مقام بهترین است و رضای به قضای خدای تعالی ثمره محبت است، نه ثمره هر محبتی بل ثمره محبتی است که بر کمال بود. و از این گفت رسول (ص)، «الرضا بالقضا باب الله الاعظم» گفت، «درگاه مهین حق تعالی رضاست به قضای وی». و چون رسول (ص) از قومی بپرسید که نشان ایمان چیست؟ گفتند، «در بلا صبر کنیم و بر نعمت شکر کنیم و به قضا رضا دهیم». گفت، «حکمایند و علما. نزدیک است از عظیمی قوت ایشان که انبیا باشند». و گفت، «چون قیامت بود گروهی را از امت من پر و بال آفریند تا به بهشت پرند. فریشتگان ایشان را گویند حساب و ترازو صراط همه بدیدید؟ گویند از این همه هیچ چیز ندیدیم. گویند شما کیستید؟ گویند از امت محمدیم. گویند پس عمل شما چه بود که این همه کرامت یافتید؟ گویند در ما دو خصلت بود: یکی آن که در خلوت شرم داشتیم که معصیت کنیم. و دیگر آن که راضی بودیم به رزق اندک که خدای تعالی داد ما را. ملایکه گفتند حق است شما را این درجه».
قوم موسی (ع) وی را گفتند که از خدای تعالی بپرس تا آن چیست که خشنودی وی در آن است تا آن کنیم؟ وحی آمد که از من خشنود باشید تا از شما خشنود باشم. وحی آمد به داوود (ع) که اولیای مرا یا اندوه و نیاحت کار است. که آن حلاوت مناجات من در دل ایشان بیفزاید. یا داوود! من از دوستان خویش آن دوست دارم که روحانی باشند، غم هیچ چیز نخورند و دل هیچ چیز دنیا نبندند. و گفت رسول (ص) خدای که خدای تعالی می گوید، منم آن خدایی که جز من خدایی نیست. هر که بر بلای من صبر نکند و بر نعمت من شکر به جای نیارد و به قضای من راضی نباشد، او را گوی خدای دیگر طلب کن».
و گفت، «خدای تعالی می گوید تقدیر بکردم و تدبیر کردم و صنع خویش محکم بکردم و به هر چه خواهد بود حکم کردم. هر که راضی است رضای من وی راست و هر که نیست خشم من وی راست تا آنگاه که مرا بیند». و گفت، «خدای گفت: خیر و شر بیافریدم. خنک آن که او را برای خیر آفریدم و بر دست وی خیر آسان بکردم و و وای بر آن که وی را برای شر آفریدم و بر دست وی شر آسان بکردم و وای بر آن که گوید چرا و چون».
و یکی از انبیا بیست سال به گرسنگی و برهنگی و محنت بسیار مبتلا بود و دعا می کرد، اجابت نبود. وحی آمد که پیش از آن که آسمان و زمین آفریدم نصبیت تو از قسمت و تقدیر من این بود. می خواهی که آفریدن آسمان و زمین و تدبیر مملکت با سر شوم برای تو و آنچه حکم کرده ام بدل کنم تا آن بود که تو خواهی نه آن بود که من و کار چنان بود که تو دوست داری نه چنان که من؟ به عزت من اگر این نیز در دل تو بجنبد نام تو از دیوان نبوت محو کنم.
و انس می گوید، «بیست سال خدمت کردم رسول (ص) را که هیچ چیز را که بکردم نگفت که چرا کردی و آن که نکردم نگفت که چرا نکردی، لکن چون با من کسی خصومتی کردی گفتی که اگر قضا کرده بودی کرده آمدی. و وحی آمد به داوود (ع) که یا داوود! تو خواهی و من خواهم. و نبود الا آنچه من خواهم، اگر تسلیم کنی به آنچه من خواهم کفایت کنم آنچه تو خواهی، و آنگاه نبود الا آنچه من خواهم. عمر بن عبدالعزیز گفت، «شادی من در آن است که تقدیر است، تا تقدیر چه بود؟ و گفتند، «چه خواهی؟» گفت، «آنچه وی قضا کرده است».
ابن مسعود گوید، «آتش خورم دوست تر دارم از آن که چیزی که بود گویم کاشک نبودی یا چیزی که نبود گویم کاشک بودی». و یکی از عباد بنی اسراییل جهد بسیار کرد در عبادت روزگاری دراز. پس خواب دید که رفیق تو در بهشت فلان زن است. پس وی را طلب کرد تا عبادت بیند از وی. نه نماز شب دید و نه روزه روز مگر فرایض. گفت، «مرا بگوی کردار تو چیست؟» گفت، «این که دیدی». تا بسیاری الحاح کرد. آخر یاد آورد و گفت یک خصلتکی در من است که اگر در بلا و بیماری باشم نخواهم که در عافیت باشم و اگر در آفتاب باشم نخواهم که در سایه باشم و اگر در سایه باشم نخواهم که در آفتاب باشم، و بدانچه وی کند راضی باشم عابد دست برسر نهاد و گفت این خصلتکی نیست که خصلتی بزرگ است.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۱۶ - حقیقت رضا
بدان که گروهی گفته اند که رضا به بلا و آنچه به خلاف هوا باشد ممکن نیست بلکه غایت آن صبر است و این خطاست، بلکه چون دوستی غالب شد رضا به خلاف هوا ممکن است از دو وجه: یکی آن که چنان مستغرق و مدهوش شود به عشق که از خود آگاهی نیابد، چنان که کسی در جنگ چنان به خشم مشغول شود که از جراحت درد نیابد و باشد که جراحت رسد و خبر ندارد تا چون به چشم نبیند و کسی در خدمتی می رود و خار در پای وی می شود آگاهی نیابد، و چون دلمشغول شود آگاهی گرسنگی و تشنگی بشود. و چون این همه در عشق مخلوق و حرص دنیا ممکن است، چرا در عشق حق تعالی و دوستی آخرت ممکن نیست؟ و معلوم است که جمال صورت معانی در باطن عظیم تر است از جمال صورتهای ظاهر که به حقیقت پوستی است بر مزبله ای کشیده و چشم بصیرت که بدان جمال باطن دریابند روشن تر است از چشم ظاهر که غلط بسیار کند تا بزرگ را خرد بیند و دور را نزدیک. وجه دیگر آن که الم دیابد ولکن چون داند که رضای دوست وی در آن است بدان راضی باشد چنان که اگر دوست وی را فرماید که حجامت کن یا داوری تلخ خور، بدان راضی شود در شره آن که رضای دوست حاصل کند. پس هر که داند که رضای حق تعالی در آن است که به آنچه با وی کند رضا دهد و به درویشی و بیماری و بلا صبر کند، راضی شود، چنان که حریص دنیا بر رنج سفر و خطر دریا و کارهای دشخوار راضی بود.
و محبان بسیار بدین درجه رسیده اند. زن فتح موصلی را ناخن بشکست که بیفتاد بخندید. گفتند، «درد نیافتی؟» گفت، «شادی ثواب این آگاهی درد ببرد». سهل تستری علتی داشت، دارو نکردی. گفتند، «چرا دارو نکنی؟» گفت، «ای دوست ندانی که زخم دوست درد نکند؟» جنید گفت سری سقطی را گفتم که محب الم یابد؟ گفت، «نه»، گفتم، «و اگر به شمشیر بزنند؟» گفت، «نه و اگر هفتاد ضربت از شمشیر بزنند».
و یکی می گوید، «هر چه وی دوست دارد من دوست دارم و اگر خواهد که در دوزخ شوم بدان راضی باشم و دوست دارم». بشر می گوید، «یکی را در بغداد هزار چوب بزدند که سخن نگفت. گفتم، «چرا بانگ نکردی؟» گفت، «معشوق حاضر بود می نگرید». گفتم: اگر معشوق مهین را بدیدی چه کردی؟ یک نعره بزد و جان بداد.» بشر می گوید، «در بدایت ارادت به عبادان می شدم. مردی را دیدم مجذوم و دیوانه بر زمین افتاده و مورچگان گوشت وی می خوردند. سر وی بر کنار گرفتم و بر وی رحمت کردم. چون با هوش آمد گفت: این کدام فضولی است که خویشتن در میان من و خداوند من افگند؟»
و در قرآن معلوم است که آن زنان که در یوسف می نگریدند از عظمت و جلال وی دست ببریدند و خبر نداشتند. و در مصر قحط بود. چون گرسنه شدندی، به دیدار یوسف رفتندی، گرسنگی فراموش کردندی. این اثر جمال مخلوق است. اگر جمال خالق کسی را مکشوف شود چه عجب اگر از بلا بی خبر شود؟ مردی بود در بادیه که هر چه خدای تعالی حکم کردی گفتی خیر در آن است. سگی داشت که پاسبان رحل وی بود و خری که بار وی نهادی و خروسی که ایشان را بیدار کردی. گرگی بیامد و شکم خر بدرید. گفت، «خیر است» و سگ خروس را بکشت. گفت، «خیر است» و سگ نیز یه سببی دیگر هلاک شد. گفت، «خیر است». اهل وی اندوهگین شدند و گفتند، «هر چه می باشد، تو گویی خیر است. این چه خیر باشد که دست و پای ما این بود که هلاک شد؟» گفت، «باشد که خیرت در این باشد». پس دیگر روز برخاستند هر که گرد ایشان در بود همه را دزدان کشته بودند و کالا برده به سبب آواز خر و خروس و سگ و ایشان را بازنیافته بودند. گفت، «دیدی که خیرت خدای تعالی کس نداند؟»
و عیسی (ع) به مردی بگذشت نابینا و مجذوم و هر دو جانب وی مفلوج و دست و پای نه، و می گفت شکر آن خدایی که مرا عافیت داده است از آن بلا که خلق بسیار در آن مبتلایند. عیسی گفت، «چه مانده است که تو را از آن عافیت داده است؟» گفت، «به عافیت ترم از کسی که در دل وی آن معرفت نیافرید که در دل من». پس دست به وی فرود آورد تا درست و نیکوی روی شد و با عیسی به هم صحبت کرد مدتی و عبادت می کرد با وی. و شبلی را در بیمارستان باز داشته بودند که دیوانه است. قومی در نزدیک وی شدند. گفت، «شما کیستید؟» گفتند، «دوستداران تو». سنگ در ایشان انداختن گرفت. بگریختند. گفت، «دروغ گفتید. اگر دوست بودید بر بلای من صبر می کردید».
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۱۹ - فصل (یادکرد مرگ بر سه وجه است)
بدان که یادکردن مرگ بر سه وجه است: یکی یادکرد غافل به دنیا که مشغول بود، یاد کند و آن را کاره بود از بیم آن که از شهوت دنیا باز ماند، پس مرگ را بنکوهد و گوید این بد کاری است که در پیش است. و دریغا که این دنیا بدین خوشی می بباید گذاشت و این ذکر بدین وجه وی را از خدای عزوجل دورتر می کند، ولکن اگر هیچ گونه دنیا بر وی منغص شود و دل وی از دنیا نفور گردد از فایده خالی نباشد. و دوم یاد کرد تایب که برای آن کند تا خوف بر وی غالب تر شود و در توبه ثابت تر باشد و در تدارک گذشته مولع تر بود و در شکر به جهدتر باشد و ثواب این بزرگ بود و تایب مرگ را کاره نباشد، لکن تعجیل مرگ را کاره باشد از بیم آن که ناساخته نباید رفت و کراهیت بدین وجه زیان ندارد.
سیم یاد کردن عارف که از آن بود که وعده دیدار پس از مرگ است و وعده گاه دوست فراموش نشود، همیشه چشم بر آن دارد بلکه در آرزوی آن باشد. چنان که حذیفه در وقت مرگ گفت، «حبیب جاء علی فاقه، دوست آمد و به وقت حاجت آمد». و گفت، «بارخدایا! اگر دانی درویشی دوست تر دارم از توانگری و بیماری دوست تر دارم از تندرستی و مرگ دوست تر دارم از زندگانی، مرگ بر من آسان کن تا به دیدار تو بیاسایم». و ورای این درجه درجه دیگر است بزرگتر از این که مرگ را نه کاره باشد و نه طالب. و نه تعجیل آن خواهد نه تاخیر، بلکه آن دوست تر دارد که خداوند حکم کرده است و تصرف و بایست وی در باقی شده باشد و به مقام رضا و تسلیم رسیده و این آن وقت بود که مرگ با یاد وی آید و در بیشتر احوال از مرگ نیندیشد که خود در این جهان در مشاهده باشد و ذکر وی بر دل وی غالب و مرگ و زندگانی نزدیک وی یکی بود که در همه احوال مستغرق خواهد بود به ذکر و دوستی حق تعالی.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۲۰ - علاج اثر کردن ذکر مرگ در دل
بدان که مرگ کاری عظیم است و خطری بزرگ و خلق از آن غافلند. و اگر یاد کنند در دل ایشان بس اثری نکند که دل به مشغله دنیا چنان مستغرق باشد که چیزی دیگر را جای نمانده باشد. و از این بود که از ذکر و تسبیح نیز لذت نیابد. پس علاج آن بود که خلوتی طلب کند و یک ساعت دل این کار را فارغ کند، چنان که کسی که در بادیه بخواهد شد تدبیر آن را در دل از دیگر چیزها فارغ کند و با خویشتن گوید که مرگ نزدیک رسید و باشد که امروز بود. و اگر تو را گویند که در بالانی تاریک شو که ندانی که در آن دهلیز چاهی است یا سگی در راه است یا هیچ خلل نیست، زهره تو بشود. آخر پوشیده نیست که کار تو پس از مرگ و خطر تو در گور کمتر از این نیست. غفلت از این چه دلیری است؟
و علاج بهترین آن بود که در اقران خویش نگرد که مرده اند و از صورت یاد آورد که در نیا هر یکی در منصب و کار خویش چگونه بودند. و اندوه و شادی ایشان در دنیا به چه مبلغ بود و غفلت ایشان از مرگ چگونه بود. پس ناگاه و ناساخته اشخاص، مرگ بیامد و ایشان را بربود و اکنون در گور اندیشه کن که صورت ایشان چگونه است و اعضای ایشان چگونه از هم فرو شده است و کرم در گوشت و پوست و چشم و زبان ایشان چه تصرف کرده است. ایشان بدین حال شدند و وارث ایشان مال قسمت کرده و خوش می خورند و زن ایشان با شوهر دیگر تماشا می کند، وی را فراموش کرده. پس از یک یک اقران خویش بیندیشد و از تماشا و خنده و غفلت و مشغولی ایشان به تدبیر کاری که بیست سال بدان نخواستند رسید و از آن رنج بسیار می کشیدند و کفن ایشان در دکان گازر شسته و ایشان از آن بی خبر. پس با خویشتن گوید که تو نیز همچون ایشانی و غفلت و حرص و حماقت تو هم چون غفلت ایشان است. تو را این دولت برآمد که ایشان از پیش شدند تا عبرت گیری، «فان السعید من وعظ بغیره».
نیکبخت آن است که وی را به دیگری پند دهد. پس در دست و پای و انگشتان خویش و در چشم و زبان خویش اندیشه کند که همه از یکدیگر جدا خواهد شد هرچه زودتر و علف کرم و حشرات زمین خواهد بود و صورت خویش در گور در خیال خویش آورد. مرداری گندیده و تباه شده و از هم فرو شده. این و امثال این هر روز یک ساعت با خویشتن می گوید تا باشد که باطن وی از مرگ آگاهی یابد که یاد کرد به ظاهر در دل اثری ندارد و آدمی همیشه می دیده است که جنازه می برند و همیشه خویشتن را نظارگی مرگ دیده است پندارد که همیشه نظاره مرگ خواهد کرد و خویشتن را هرگز مرده ندیده است و هرچه ندیده باشد در وهم وی نیاید.
و رسول (ص) از این گفت در خطبه که راست گویی این مرگ نه بر ما نبشته اند. و این جناره ها که همی برند راست گویی مسافرانند که زود باز خواهند آمد. ایشان را در خاک همی کنیم و میراث ایشان همی خوریم و از خویشتن غافل. و بیشتر سبب یاد کردن طول امل است و اصل همه فسادها وی است.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۲۲ - اسباب طول امل
بدان که آدمی زندگانی دراز در دل خویش صورت کرده است از دو سبب: یکی جهل و یکی دوستی دنیا. اما دوستی دنیا چون غالب شد مرگ دوست وی را از وی بستاند، وی را دشمن دارد و موافق وی نبود و آدمی هرچه موافق وی نباشد از خویشتن دور می اندازد و خویشتن را عشوه می دهد و همه در دل خویش آن صورت کند که بر وفق آروزی وی بود، پس همیشه زندگانی و مال و زن و فرزند و اسباب دنیا با خیال خود تقدیر می کند که بر جای باشد و مرگ را که مخالف آرزوی وی است فراموش کند. اگر وقتی به خاطر وی درآید تسویف کند و گوید، «ای مرد! روزگار در پیش است. کار مرگ بتوان ساخت». چون بزرگ بباشد گوید، «ای مرد صبر کن تا پیری». چون پیر شود گوید، «چندان که این عمارت تمام شود و این فرزند را جهاز سازی و دل از وی فارغ کنی و این ضیاع را آب بیرون کنی تا دل از قوت فارغ شود تا لذت عبادت یابی، و این دشمن را که شماتت کرده است مالش دهی». و همچنین تاخیر می کند تا فارغ شود و از هر شغلی ده شغل دیگر نیز تولد کند.
و آن ابله نداند که از دنیا هرگز فراغت نبود الا به ترک وی. و پندارد که وقتی فارغ خواهد شد، هم چنین هر روز تاخیر می کند تا ناگاه مرگ در رسد و حسرت بماند. و از این است که بیشتر فریاد اهل دوزخ از تسویف است و اصل این همه حب دنیاست و غفلت از این که رسول (ص) گفت، «هرکه را می خواهی دوست می دار که از تو بازخواهند ستدن!»
و اما جهل آن است که بر جوانی اعتماد کند و این قدر نداند که تا پیری بمیرد هزار کودک و جوان بمیرد. و در شهر عده پیران کمتر باشد از آن که به پیری نرسند الا اندکی. و دیگر آن که اندر تندرستی مرگ مفاجا بعید پندارد و این مقدار نداند که اگر مرگ مفاجا نادر است، بیماری مفاجا نادر نیست. که همه بیماریها مفاجا باشد. چون بیمار آمد مرگ که بیماری باشد نادر نیست. پس همیشه نقد بر مرگ می کند در پیش خویش اما چون آفتاب، نه چون سایه که در پیش وی می رود همیشه که هرگز در وی نرسد.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۲۳ - علاج طول امل
بدان که علاج دفع سبب بود. چون سبب بدانستی به دفع آن مشغول باشی. اما سبب دوستی دنیا را علاج بدان کند که گفته ایم در کتاب حب دنیا و در جمله هرکه دنیا را بداند دنیا را دوست ندارد که بداند که لذت وی روزی چند است که به مرگ ناچار باطل شود و آنگاه در حال منغص و مکدر است و از رنج خالی نیست و هرگز کسی را صافی نشده است و هرکه از طول آخرت بیندیشد و از مختصری عمر داند که فروختن آخرت به دنیا هم چنان بود که کسی درمی در خواب دوست تر دارد از دیناری در بیداری، که دنیا چون خوابی است: «الناس نیام فاذا ماتوا انتبهوا». و اما جهل را علاج به فکر صافی و معرفت حقیقی کند که بداند که مرگ چون که به دست وی نیست آن وقت بیاید که خواهد تا بر جوانی اعتماد نکند یا بر کاری دیگر.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۲۴ - درجات طول امل
بدان که خلق اندر این متفاوتند: کس بود که آن خواهد که همیشه در دنیا می بود. چنان که حق تعالی گفت، «یود احدهم لو یعمر الف سنه» و کس بود که خواهد که پیر شود و کس بود که یک سال امید بیش ندارد تدبیر سال دیگر نکند، و کس بود که روزی بیش امید ندارد، تدبیر فردا نکند. چنان که عیسی (ع) گفت، «اندوه روزی فردا مبرید، که اگر اجل مانده باشد، روزی مانده باشد، و اگر زندگانی نمانده باشد رنج روزی دیگران چه کشی؟»
و کس باشد که یک ساعت نیز امید ندارد، چنان که رسول (ص) تیمم کرد به وقت آب تاختن که نباید که به آب نرسد. و کس بود که مرگ در پیش چشم وی باشد و هیچ غایب نبود، چنان که رسول (ص) معاذ را پرسید از حقیقت ایمان وی. گفت، «هیچ گام برنگرفتم که نپنداشتم که دیگر برنگیرم».
و اسود حبشی نماز می کردی و از هر جایی می نگریدی. گفتندی چه می نگری؟ گفتی، «تا ملک الموت از کدام سو فراز آید».
و در جمله خلق در این متفاوتند و هرکه امید یک ماه بیش ندارد وی را فضل است آن که امید چهل روز دارد مثلا و اثر آن در معاملت وی پیدا آید که کسی را دو برابر باشد غایب. یکی تا ماهی دو رسد و یکی تا سالی. تدبیر کار این کند که تا ماهی می آید و در تدبیر آن دیگر تاخیر کند. پس هر کسی باشد که پندارد که کوتاه امل است، ولکن نشان آن شتاب و مبادرت است به عمل و به غنیمت داشتن یک نفس که مهلت می دهند. چنان که رسول (ص) گفت، «پنج چیز بیش از پنج چیز به غنیمت گیرید: «جوانی پیش از پیری و تندرستی پیش از بیماری و توانگری پیش از درویشی و فراغت پیش از شغل و زندگانی پیش از مرگ». و گفت، «دو نعمت است که بیشتر خلق مغبونند در آن: تندرستی و فراغت».
و رسول (ص) چون اثر غفلتی دیدی از صحابه،منادی کردی میان ایشان که مرگ آمد و آورد اما شقاوت و اما سعادت. و حذیفه می گوید، «هیچ روز نیست که نه بامداد منادی می کند که ای مردمان الرحیل، الرحیل». و داوود طایی را دیدند که به شتاب می شد به نماز. گفتند، «این چه شتاب است؟» گفت، «لشکر در شهر است. منتظر منند». یعنی مردگان گورستان تا مرا نبرند برنخواهند خاست از اینجا. ابوموسی اشعری به آخر عمر جهد بسیار همی کرد. گفتند، «اگر رفق کنی چه بود؟» گفت، اسب را که بدوانند همه جهدهای خویش به آخر میدان بکند و این آخر میدان عمرم است که مرگ نزدیک رسید، از این جهد هیچ بازنگیرم».
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۲۵ - پیدا کردن سکرات مرگ و شدت جان کندن
بدان که اگر آدمی را هیچ چیزی فرا پیش نیست مگر سکرات مرگ و جان کندن و شدت آن. بایستی اگر عقل داشتی از بیم آن از دنیا هیچ لذت نیافتی که اگر ترسد که ترکی از در خانه درخواهد آمد که وی را یک دبوس بزند، از خوردن و خفتن لذت نیابد از بیم آن و باشد که خود نیاید.
و آمدن ملک الموت و جان ستدن یقین است و این همانا هول تر است از دبوس ترکان، ولکن تا نرسیدن از این غفلت است. و رنج جان کندن چنان است که همه اتفاق کرده اند که صعب تر از آن باشد که کسی را به شمشیر پاره کنند یا او را از میان به دو نیم کنند، برای آن که درد جراحت از آن است که آنجا که جراحت رسد آگاهی به روح دهد و پیدا بود که چه مقدار روح را بیند شمشیر در محل جراحت، و درد آتش از آن زیادت بود که وی به همه اجزا در شود و جان کندن دردی است که در نفس روح پدیدار آید که همه اجزای وی در آن مستغرق شود، و خاموشی آن کس از بی طاقتی بود که زبان از صعبی آن گنگ شود و عقل مدهوش گردد، ولکن کس داند که چشیده باشد یا به نور نبوت پیش از چشیدن بیند.
چنان که عیسی (ع) می گوید، «یا حواریان! دعا کنید تا خدای سبحانه و تعالی جان کندن بر من آسان کند که چندان از مرگ می ترسم که از بیم مرگ بمیرم». و رسول (ص) ما در آن وقت می گفت، «اللهم هون علی محمد سکرات الموت». و عایشه می گوید، «جان کندن آسان بود بدان هیچ امید ندارم. از صعبی جان کندن رسول (ص) که دیدم و در آن وقت می گفت، «این ارواح از میان استخوان و پی من بیرون آوری. بر من آسان گردان این رنج را و رسول (ص) صفت درد آن همی کرد و می گفت: هم چون سیصد ضربت است به شمشیر هر جان کندنی». و گفت، «آسان ترین مرگ هم چون خسک است که در پشم آویزد که ممکن نبود که به آسانی از وی بیرون آید».
و رسول (ص) ما در پیش بیماری شد و بیمار در نزع بود، گفت، «من دانم که وی در چیست. هیچ رگ نیست بر تن وی که نه در وی جداگانه دردی است». و علی می گوید، «جنگ کنید تا کشته شوید که هزار ضربت شمشیر بر من آسان تر از جان کندن». و گروهی از انبیای بنی اسرائیل به گورستانی بگذشتند. دعا کردند تا یکی را خدای تعالی زنده کرد، برخاست و گفت، «یا مردمان! چه خواستید از من! پنجاه سال است تا مرده ام و هنوز تلخی جان کندن با من است». و در اثر است که مومن را که درجات مانده باشد که به عمل خویش بدان نرسیده باشد جان کندن بر وی دشخوار کنند تا بدان رسد و کافر که نیکویی کرده باشد به عوض آن جان کندن بر وی آسان کنند تا هیچ حاجتی نماند وی را. و در خبر است که چون موسی (ع) را وفات رسید، حق با وی گفت، «خویشتن در مرگ چون یافتی؟» گفت، «چون مرغ زنده که بریان کنند نه بتواند پرید و نه بمیرد چنان که شاخی پرخار درون جامه کسی کنند و هر خاری در رگی آویزد و مردی قوی آن خار می کشد».