عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۴۶ - اصل پنجم
بدان که دنیا سر همه شرهاست و دوستی وی اصل همه معصیتهاست. و چه باشد از آن بدتر که دشمن حق تعالی و دشمن دوستان حق سبحانه و تعالی بود و دوست دشمنان خدای بود. اما دشمنی به حق تعالی بدان کند که راه حق تعالی بر بندگان بزند تا به وی نرسند و دشمنی با دوستان خدا به آن کند که خویشتن را جلوه همی کند و در چشم ایشان همی آراید تا در صبر از وی شربتهای تلخ همی خورند و رنج آن همی کشند. و اما دوستی با دشمنان حق سبحانه و تعالی بدان کند که ایشان را به مکر و حیلت به دوستی خویش می کشد و چون عاشق وی شدند از ایشان دور همی شود و به دست دشمنان ایشان می شود. و مثل او چون زن نابکار است که مرد به مرد همی گردد تا در این جهان گاهی در تحمل رنج با وی بُوَند و ترتیب اسباب وی باشند و گاهی اندر فراق و حسرت وی و در آخرت خشم سبحانه و تعالی و عذاب وی همی بینند.
و از دام و بالی دنیا نرهد الاکسی که به حقیقت وی را و آفات وی را بشناسد و از وی بپرهیزد، چنان که از جاودان بپرهیزند که رسول (ص) گفت، «بپرهیزید از دنیا که او جادوتر از هاروت و ماروت است».
و ما حقیقت دنیا و آفات وی و مثال تلبیس های وی اندر عنوان سیم در اول کتاب بگفته ایم و اینجا اخباری که در مذمت وی آمده است بگوییم؟ آیات قرآن در آن بسیار است و مقصود قرآن و کتب انبیا و فرستادن ایشان همه آن است تا خلق را از دنیا به آخرت خوانند و تا آفت و بلاها و محنت دنیا با خلق بگویند تا از آن حذر کنند.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۴۷ - پیدا کردن مذمت دنیا به اخبار
بدان که رسول (ص) روزی به گوسفند مرده ای بگذشت. گفت، «ببینید که این مردار چگونه خوار است که کسی به وی ننگرد! بدان خدای که نفس محمد به دست قدرت وی است که دنیا بر حق سبحانه و تعالی خوارتر از این است و اگر نزدیک وی دنیا را بر پشه ای محل بودی، هیچ کافر را شربتی آب ندادی» و گفت، «دوستی دنیا سر همه گناهان است» و گفت، «دنیا ملعون است و هرچه دروست ملعون است، الا آنچه برای حق سبحانه تعالی باشد» و گفت، «هرکه دنیا را دوست دارد آخرت به زیان آورد و هرکه آخرت را دوست دارد دنیا را به زیان آورد، پس آنچه بماند اختیار کند بر آنچه نماند».
و زید بن ارقم همی گوید، «با ابوبکر رضی الله عنه بودم، وی را آب آوردند با انگبین شیرین کرده. چون به دهان نزدیک برد بازگرفت و بگریست بسیار، چنان که همه بگریستیم. چون خاموش شد دلیری نیافت کسی که پرسیدی. چون چشم بسترد گفتند: یا خلیفه رسول الله چه بود؟ گفت، یک روز با رسول (ص) نشسته بودیم. دیدم که به دست چیزی را از خود دور همی کرد. و هیچ چیز ندیدم. گفتم: یا رسول الله! آن چیست؟ گفت: دنیاست که خویشتن را بر من عرضه همی کند. باز آمد و گفت: اگر تو جستی از من، کسانی که پس از تو باشند نجهند. اکنون ترسیدم که دنیا مرا یافت. ترک کردم و بگریستم».
و گفت رسول (ص)، «حق سبحانه و تعالی هیچ چیز نیافرید بر روی زمین دشمن تر بر وی از دنیا و تا دنیا آفرید، هرگز به وی ننگریست». و گفت، «دنیا سرای بی سرایان است و مال بی مالان است و جمع کسی کند که اندر وی عقل نیست و دشمنی اندر طلب وی کسی کند که بی علم باشد و حسد بر وی کسی برد که بی فقه باشد و طلب وی کسی کند که بی یقین است».
و گفت، «هرکه بامداد برخیزد و بیشتر همت وی بر دنیا باشد وی نه از دوستان خدای تعالی است، و چهار خصلت ملازم دل وی باشد: اندوهی که بریده نشود و شغلی که از آن فارغ نگردد و درویشی ای که هرگز به توانگری نرسد و امیدی که هرگز به نهایت نرسد» و به بوهریره گوید، «یک روز رسول (ص) فرمود: خواهی که دنیا به جملگی به تو نمایم؟ و مرا دست بگرفت و به سر سرگین دانی برد که اندر وی استخوان مردم و استخوان چهارپای و خرقه پاره ها و پلیدیهای مردم بود و گفت: یا اباهریره! این سرهای پرحرص و آز بوده است همچون سرهای شما و امروز کله سراست بی پوست و زود خاکستر شود و این نجاستها طعامهای الوان است که به جهد بسیار به دست آوردند و چنین بینداختند که هم از وی می گریزند و این خرقه ها جامه تجمل ایشان است که باد می برد و این استخوان ستوران و مرکب ایشان است که بر پشت ایشان گرد جهان همی گردیدند. این است جمله دنیا. هرکه بر دنیا همی گرید جای گریستن است». پس هرکه حاضر بودند همه بگریستند و رسول (ص) گفت، «دنیا را تا بیافریده اند میان آسمان و زمین بیاویخته اند که حق تعالی در وی ننگریسته است و در قیامت گوید مرا به کمترین بندگام خویش ده. گوید خاموش ای ناچیز! نپسندیدم در دنیا که تو کسی را باشی. امروز پسندم؟» و گفت (ص)، «روز قیامت گروهی همی آیند کردارهای ایشان چند کوههای تهامه همه به دوزخ فرستند». گفتند، «یا رسول الله! همه اهل نماز باشند!» گفت، «نماز کنند و روزه دارند و شب نیز بی خواب باشند ولکن چون از دنیا چیزی یابند در وی جهند».
روزی رسول (ص) بیرون آمد و صحابه را گفت، «کیست از شما که خواهد که نابینا نباشد و حق تعالی وی را نابینا نگرداند؟ بدانید هرکه اندر دنیا رغبت کند و امید دراز فرا کشد، حق سبحانه و تعالی بر قدر آن دل وی کور کند و هرکه اندر دنیا زاهد بود وامل کوتاه کند حق سبحانه و تعالی وی را علمی بخشد، بی آن که از کسی بیاموزد و راه به وی نماید بی آن که دلیل اندر میان باشد». و یک روز رسول (ص) بیرون آمد. ابی عبیده جراح از بحرین آمده بود و مالی آورده بود و انصار شنیده بودند. در نماز بامداد زحمت دادند. چون از نماز سلام بداد، همه اندر پیش وی ایستادند. رسول (ص) تبسمی کرد و گفت، «مگر شنیده اید که مالی رسیده است؟» گفتند، «آری» گفت، «بشارت باد شما را که کارها خواهد بود که بر آن شاد شوید و من بر شما از درویشی نترسم. از آن همی ترسم که دنیا بر شما ریزند، چنان که بر کسانی ریختند که پیش از شما بودند و آنگاه اندر آن مناقشت کنید، چنان که ایشان کردند و هلاک شوید، چنان که ایشان شدند». و گفت، «دل به هیچ گونه به یاد دنیا مشغول مدارید که از ذکر دنیا نهی کرده اند».
انس می گوید، «رسول (ص) را شتری بود که آن غضبا گفتندی و هیچ شتر با او ندویدی. یک روز اعرابی ای شتری آورده بود و با آن بدوانید و اندر پی اش شد. مسلمانان غمناک شدند. رسول (ص) گفت، «حق است بر خدای تعالی که هیچ چیز اندر دنیا برنکشد که نه آن را خوار گرداند و گفت: پس از این دنیا روی به شما نهد و دین شما را بخورد چنان که آتش هیزم خورد».
و عیسی (ع) همی گوید، «دنیا را به خدایی مگیرید تا شما را به بندگی نگیرد و گنج چنان نهید که از وی نترسید و به نزدیک آن نهید که ضایع نکند که گنج دنیا از آفت دور نبود و گنجی که برای حق تعالی نهید ایمن باشد». و گفت، «دنیا و آخرت ضد یکدیگرند. چندان که این را خشنود کنی آن ناخشنود گردد».
و عیسی (ع) گفت، «یا حواریان من! دنیا اندر پیش شما اندر خاک افکندم. وی را بازمگیرید که از پلیدی دنیا یکی آن است که معصیت حق تعالی جای دوری نرود و دیگر پلیدی وی آن است که به آخرت نرسد تا به ترک او نگویید. پس بیرون گذرید از دنیا و به عمارت وی مشغول مشوید و بدانید که سر همه خطاها دوستی دنیاست. و گفت، «چنان که آب و آتش اندر یک جای قرار نگیرد، دوستی دنیا و آخرت اندر یک دل جمع نیابد».
و عیسی (ع) را گفتند، چرا جامه نکنی؟» گفت، «کهنه دیگران مرا کفایت بود». یک روز باران و رعد وی را بگرفت. تا همی دوید تا جایی جوید، خیمه ای دید آنجا شد. زنی دید، بگریخت، غاری بود، آنجا شد. شیری دید اندر آنجا، بگریخت. گفت، «بارخدایا! هرچه آفریده ای وی را آرامگاهی است مگر مرا». وحی آمد به وی که آرامگاه تو مستقر رحمت من است یعنی بهشت. اندر بهشت چارصد حور را جفت تو خواهم کرد که همه را به دست لطف خویش آفریده ام و چهار هزار سال عروس تو خواهد بود و هر روزی چند عمر دنیا، و منادی را برنمایم تا ندا کند که کجا اندر زاهدان دنیا تا همه بیایند و عروس عیسی را ببینند».
و یک بار عیسی (ع) با حواریان به شهری بگذشت. اهل آن شهر همه مرده و اندر میان راه افتاده. گفت، «یا قوم! این همه در خشم خدای سبحانه مرده اند و اگر نه اندر زیر خاک بودندی». گفتند، «خواهیم که بدانیم تا سبب آن چه بوده است. آن شب عیسی (ع) بر سر بالایی رفت و آواز داد که با اهل شهر. یکی جواب داد که لبیک یا روح الله. گفت، «قصه شما چیست؟» گفت، «شب به سلامت بودیم. بامداد در این عذاب افتادیم». گفت، «چرا؟» گفت، «برای آن که دنیا دوست داشتیم و اصل معصیت را اطاعت داشتیم». گفت، «دنیا را چگونه دوست داشتید؟» گفت، «چنان که کودک مادر را. چون بیامدی شاد می شدیم و چون برفتی غمناک می شدیم». گفت، «دیگران چرا جواب ندادند؟» گفت، «ایشان هر یکی لگامی از آتش در دهان دارند». گفت، «تو چون نداری؟» جواب داد، «من اندر میان ایشان بودم لیکن نه از ایشان بودم. چون عذاب بیامد من نیز در عذاب بماندم و اکنون بر کنار دوزخم. ندانم نجات یابم یا نه».
عیسی (ع) گفت، «یا حواریان! نان جو و نمک درشت و جامه پلاس و خوابگاه اندر مزبله بسیار بهتر بود یا عافیت دنیا و آخرت». و گفت، «بسنده کنید با دنیایی اندک با سلامت دین، چنان که دیگران بسنده کردند به دین اندک با سلامت دنیا». و گفت، «یا کسانی که دنیا طلب می کنید تا مزد کنید. اگر از دنیا دست بدارید مزد بسیار یابید و بیشتر بود».
و سلیمان بن داوود (ع) روزی همه شد در موکبی عظیم و مرغان هوا و دیو و پری همه اندر خدمت وی همی شدند. به عابدی از عباد بنی اسرائیل بگذشت. گفت، «یا بن داوود! خدای سبحانه و تعالی تو را ملکی عظیم داده است». گفت، «ای عابد! یک تسبیح اندر صحیفه مومنی بهتر از هرچه فرا ابن داوود داده اند که آن تسبیح بماند و این مملکت نماند».
و اندر خبر است که آدم (ع) چون گندم بخورد قضای حاجت پدید آمد، جایی همی جست که آنجا بنهد. حق سبحانه و تعالی فرشته ای فرستاد که چه همی جویی؟ گفت، «این که اندر شکم دارم همی خواهم که جایی نهم». و اندر هیچ طعام بهشت این ثفل ننهاده بودند مگر در گندم. گفت، «بگوی تا کجا بنهی. بر عرش یا بر کرسی یا اندر جویها و زیر درختان بهشت؟ بر و به دنیا شو که جای پلیدیها آن است». و در خبر است که جبرئیل (ع) فرا نوح (ع) گفت، «یا نوح! دنیا را چون یافتی با این عمر دراز؟» گفت، «چون خانه ای که دو در دارد، به یکی اندر شدم و به دیگری بیرون شدم».
و عیسی (ع) را گفتند ما را چیزی آموز که حق سبحانه و تعالی ما را دوست گیرد، گفت، «دنیا را دشمن گیرید تا حق تعالی شما را دوست گیرد».
این قدر اخبار در مذمت دنیا اکتفا کنیم.
اما آثار: علی بن ابی طالب کرم الله وجهه همی گوید، «هرکه شش چیز به جای آورد هیچ باقی نگذاشت اندر طلب بهشت و گریختن از دوزخ: اول آن که حق سبحانه و تعالی را و طاعت وی را دوست داشت. دوم شیطان را بدانست و به مخالفت وی برخاست. سیم حق بدانست که کدام است و دست اندر وی زد. چهارم باطل بدانست که کدام است و دست از وی بداشت. پنجم دنیا را بدانست و بینداخت. ششم آخرت را بدانست و اندر طلب وی ایستاد». و یکی از حکما همی گوید، «هرچه از دنیا به تو دهند پیش از تو کسی داشته باشد و پس از تو کسی خواهد داشت. دل بر آن چه نهی که نصیب از دنیا چاشتی و شامی بیش نیست. برای این مقدار خود را هلاک مکن و از دنیا به جملگی روزه گیر و در آخرت بگشای که سرمایه دنیا هواست و سود وی هاویه است».
و یکی ابوحازم را گفت، «چه کنم که دنیا را دوست دارم تا دوستی آن از من بشود؟» گفت، «هرچه به دست آری از حلال به دست آر و به حلال خرج کن که دوستی وی تو را زیان ندارد». و این به حقیقت از آن گفته اند که دانسته اند که چون چنین کند خود دنیا بر وی منغص شود و اندر دل وی ناخوش شود. یحیی بن معاذ گوید، «دنیا دکان شیطان است. از دکان وی هیچ برمگیر اگر چه اندر تو آویزد». فضیل همی گوید، «اگر دنیا از زر بودی و فانی و آخرت از سفال بودی و باقی، واجب بودی بر عاقل که سفال باقی دوست تر داشتی از زر فانی. فکیف چون سفال فانی دنیاست و زر باقی آخرت؟»
و ابوحازم می گوید که حذر کنید از دنیا که شنیده ام که هرکه دنیا را بزرگ دارد، در قیامت او را بدارند و بر سر او منادی می کنند که این آن است که چیزی که حق تعالی حقیر داشت او بزرگ داشته است. ابن مسعود می گوید، «هرکه در دنیا مهمان است و هرچه به اوست عاریت است و مهمان جز رفتن و عاریت را جز بازستدن عاقبتی دیگر نباشد». لقمان پسر خود را گفت، «ای پسر! دنیا به آخرت فروش تا هردو سود کنی و آخرت را به دنیا مفروش که هردو زیان کنی».
ابو امامه باهلی گوید که چون رسول (ص) را به پیغمبری فرستادند، لشکر ابلیس وی را گفتند چنین پیغمبری بزرگوار میان خلق آمد. گفت دنیا دوست دارند؟ گفتند دارند. گفت باک مدارید اگر چه بت نپرستند که من به دوستی دنیا ایشان را بر آن دارم که هرچه ستانند و هرچه دهند ناحق دهند و هرچه نگاه دارند نه به حق نگاه دارند، و همه شرها تبع این سه کار است. و فضیل رحمهم الله می گوید، «اگر همه دنیا به من دهند حلال بی حساب، ننگ دارم از وی چنان که شما از مردار ننگ دارید».
ابو عبیده جراح رحمهم الله امیر شام بود. چون عمر رضی الله عنه آنجا رسید اندر خانه وی هیچ چیز ندید مگر شمشیری و سپری و رحلی. گفت، «چرا در خانه خنوری نساختی؟» گفت، «آنجا که ما می رویم این کفایت است یعنی به گور». و حسن بصری به عمر عبدالعزیز نامه ای بنوشت و بیش از این ننوشت که آن روز آمده گیر که بازپسین کسی که بر وی مرگ نوشته اند بمیرد. وی جواب بازنوشت که روزی آمده گیر که گوئیا که خود هرگز دنیا نبوده است و آخرت همیشه بوده است. و در اثر است که عجب است از کسی که بیند که دنیا با هیچ کس قرار نمی گیرد، دل بر وی چگونه نهد؟ و عجب از کسی که داند که گور حق است، دل چگونه از وی مشغول دارد؟ و عجب از کسی که داند دوزخ حق است چگونه خندد؟ و عجب از کسی که داند که قدر حق است. دل به روزی چگونه مشغول دارد؟
داوود طایی رحمهم الله گفت، «آدمی توبه و طاعت روز بازپس افگند. راست گویی بیگار می کند تا منفعت آن«دیگری را خواهد بود».
حسن بصری رحمهم الله همی گوید، «هیچ کس از دنیا نشود که نه به وقت مرگ سه حسرت حلق وی نگیرد یکی آن که جمع کرد سیر نشد و آنچه امید همی داشت بدان نرسید و زاد آخرت چنان که بایست نساخت. و محمد بن المنکدر رحمهم الله گوید، «اگر کسی همه عمر به روز روزه باشد و شب به نماز بود و فریضه حج و غزا بگذارد و در قیامت وی را گویند که این آن است که آنچه حق تعالی حقیر داشته بود وی عظیم داشت، کار وی چگونه بود و کیست از ما که نه چنان است، از آن که گناه بسیار داریم و در فرایض مقصرانیم؟» و گفته اند، «دنیا سرای ویران است و ویران تر از آن دل کسی که به طلب وی مشغول است. و بهشت سرای آبادان است و آبادانتر از آن دل کسی که به طلب وی مشغول است».
ابراهیم ادهم رحمهم الله یکی را گفت، «درمی دوست داری اندر خواب یا دیناری اندر بیداری؟» گفت، «دیناری اندر بیداری». گفت، «دروغ گویی که دنیا خواب است و آخرت بیداری و تو آنچه در دنیاست دوست تر داری». و یحیی بن معاذ رحمهم الله گوید، «عاقل آن است که سه کار بکند از دنیا دست بدارد پیش از آن که دنیا دست از وی بدارد و گور عمارت کند پیش از آن که به گور شود و از حق سبحانه و تعالی خشنودی طلب کند پیش از آن که وی را بیند». و گفت، «شومی دنیا به آن درجه است که آرزوی آ« از خدای سبحانه و تعالی مشغول کند تا بی آفت وی چه رسد؟» بکر بن عبدالله گوید، «هرکه خواهد خود را به دنیا از دنیا پاک کند، چنان باشد که آتش به دوزخ خشک فرو کند و این دشوار باشد».
علی بن ابیطالب (ع) همی گوید، «دنیا شش چیز است: خوردنی و آشامیدنی و بوئیدنی و پوشیدنی و برنشستنی و به نکاح خواستنی. شیرین خوردنیها انگبین است و آن از دهن مگسی است و شریفترین آشامیدنی آب است و خاص و عام اندر وی برابرند و شریفترین پوشیدنیها حریر است و آن بافته کرمی است و شریفترین بویها مشک است و آن از خون آهویی است و شریفترین برنشستنی اسب است و همه مردان را بر پشت وی کشند و عظیمترین شهوتها زنان است و حاصل آن شاشدانی است که به شاشدانی می رسد. زن از خویشتن هرچه نیکوتر همی آراید و تو هرچه زشت تر از وی همی طلبی.
و عمر عبدالعزیز رضی الله عنه همی گوید، «ای مردمان! شما را برای کاری آفریده اند. اگر بدان ایمان ندارید کافرید و اگر ایمان دارید و آسان فرا گرفته اید احمقید و شما را برای جاوید بودن آفریده اند ولیکن از سرایی به سرایی خواهند برد.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۴۸ - پیدا کردن حقیقت دنیای مذموم
بدان که این فصل در عنوان «معرفت دنیا» بگفته ایم و اینجا این مقدار بباید گفت که رسول (ص) گفته است که دنیا و هرچه در دنیاست ملعون است، الا آنچه از وی برای خدای سبحانه و تعالی است. و بباید دانست که آن چیست که برای خدای است که آن مذموم نیست و آنچه بیرون از آن است همه ملعون است و دوستی وی است که سر همه گناهان است؟ پس بدان که هرچه اندر دنیاست سه قسم است:
قسم اول: آن است که ظاهر و باطن وی از دنیاست که نتواند بود که آن برای حق سبحانه و تعالی بود. و آن از جمله معاصی است که به نیت و قصد حق تعالی را نشود و تنعم در مباحات از این جمله است که آن محض دنیاست و تخم بطر و غفلت و مایه همه معصیتهاست.
قسم دوم آن است که به صورت خدای را باشد، لیکن ممکن بود که به نیت از جمله دنیا بود و آن سه است. فکر است و ذکرو مخالفت شهوت. اگر این سه به سبب دوستی آخرت و دوستی حق سبحانه و تعالی بود، اگرچه اندر دنیاست، برای حق سبحانه و تعالی بود. و اگر غرض از فکر طلب علم است تا قبول و جاه و مال حاصل شود و غرض از ذکر آن است تا مردمان به چشم پارسائی به وی نگرند و غرض از دست بداشتن دنیا آن است که تا وی را به چشم زاهدی نگرند، این از دنیای مذموم و ملعون است، اگرچه به صورت چنان نماید که خدای راست.
قسم سوم آن است که به صورت برای حظ نفس است ولیکن ممکن باشد که به قصد و نیت خدای را بود و از دنیا نباشد، چون طعام خوردن که قصد بدان باشد تا قوت عبادت بود و نکاح کردن چون قصد بدان فرزند و فرمان حق تعالی به جای آوردن بود و اندکی مال طلب کردن چون قصد بدان فراغت طاعت بود و بی نیازی از روی خلق باشد. و رسول (ص) فرمود، «هرکه دنیا را برای لاف و تفاخر طلب کند خدای سبحانه و تعالی بر وی به خشم باشد، و اگر برای آن کند تا از خلق بی نیاز باشد روا باشد».
و هرچه آخرت را بدان حاجت است چون برای آخرت باشد نه از دنیاست، همچنان که علف ستور اندر راه حج هم از جمله زاد حج است و هرچه دنیاست حق سبحانه و تعالی آن را هوا گفته است که و نهی النفس عن الهوی فان الجنه هی الماوی و یک جای دیگر جمله اندر پنج چیز جمع کرد و گفت، «اعلموا انما الحیوه الدنیا لعب و لهو و زینه و تفاخر بینکم و تکاثر فی الاموال و الاولاد. دنیا همه اندر پنج چیز است: بازی و نشاط و شهوتها و آراستن خویش و بیشی جستن درمال و فرزندان». و آن چیزها که این پنج در آن بسته است در یک آیه دیگر جمع کرد و فرمود، «زین للناس حب الشهوات... الآیه» یعنی اندر دل خلق دوستی این هفت است: زن و فرزند و زر و سیم و اسب و ضیاع و انعام یعنی گاو و گوسفند و شتر که این هرسه را انعام گویند. ذالک متاع الحیوه الدنیا، این است برخورداری خلق اندر دنیا.
پس بدان که هرچه برای کار آخرت است هم از آخرت است و هرچه تنعم و زیادت کفایت است برای آخرت نبود، بلکه دنیا بر سه درجه است: مقدار ضرورت است اندر طعام و جامه و مسکن، و ورای آن مقدار حاجت است، ورای آن مقدار زینت، و زیادت تجمل است و آن آخر ندارد. هرکه به درجه زیادت و تجمل شد افتاد در هاویه ای که آخر ندارد. هرکه بر مقدار حاجت اقتصار کرد از خطری خالی نیست که حاجت را دو طرف است: یکی آن است که به ضرورت نزدیک است و یکی آن است که به تنعم نزدیک و میان هردو درجه ای است که آن به گمان و اجتهاد توان دانست و باشد که زیادتی که بدان حاجت نبود از حساب حاجت گیرد و اندر خطر حساب افتد. بزرگان و اهل حزم بدین سبب بوده است که بر قدر ضرورت اقتصار کرده اند. و امام مقتدی اویس قرنی رحمهم الله چنان تنگ فراگرفته بود که به یک سال و دو سال بودی که کس وی را ندیدندی، به وقت نماز بیرون شدی و پس از نماز خفتن بازآمدی و طعام وی هسته خرما بودی که از راه برچیدی، اگر چندان خرما یافتی که بخوردی هسته به صدقه دادی و اگر نه با هسته چندان خرما خریدی که روزه گشادی و جامه وی خرقه بودی که از راه برچیدن و بشستی و کودکان سنگ بر وی همی انداختندی که دیوانه است و او همی گفتی سنگ خرد اندازید تا ساق نشکند و از نماز و طهارت بازنمانم و برای این بود که رسول (ص) او را ندیده بود و وی را ثنا گفتی و عمر خطاب رضی الله عنه وصیت کرده بود اندر حق وی. چون عمر اهل عرفات را جمع یافت، بر منبر بود. گفت، «یا مردمان! هرکه عراقی است بنشیند». یک مرد بماند. گفت، «تو از قرنی؟» گفت، «آری» گفت، «اویس را دانی؟» گفت، «دانم. وی حقیر تر از آن است که تو از وی سخن گویی اندر میان ما هیچ کس از وی احمق تر و دیوانه تر و درویش تر و ناکس تر نیست.» عمر رضی الله عنه چون آن بشنید بگریست. گفت، «وی را برای آن طلب همی کنم که از رسول (ص) شنیده ام به عدد قبیله ربیعه و مضر از مردمان به شفاعت وی در بهشت شوند» و این دو قبیله بزرگ بود چنان که عدد ایشان پدیدار نبود پس هرم بن حیان رحمهم الله گفت، «چون این بشنیدم به کوفه شدم. وی را طلب کردم تا بر کنار فرات وی را بیافتم. وضو همی کرد و جامه همی شست وی را باز دانستم که صفت او بگفته بودند. سلام کردم. جواب داد و اندر من نگریست خواستم که دست وی را فرا گیرم، به من نداد. گفتم: رحمک الله و غفرلک یا اویس! چگونه ای؟ و گریستن بر من افتاد از دوستی وی و از ضعیفی وی رحمت آمد بر وی. وی نیز در من نگریست و گفت: حیاک الله یا هرم بن حیان! یا برادر؟ من گفتم: نام من و نام پدر من چون دانستی و مرا به چه شناختی هرگز نادیده؟ گفت: نبانی العلیم الخبیر، آن کس که هیچ چیز از علم وی و خبرت وی بیرون نیست مرا خبر داد و روح من روح تو را بشناخت و روح مومنان را از یکدیگر خبر بود و با یکدیگر آشنا باشند، اگر چه یکدیگر را ندیده باشند. گفتم: مرا خبری روایت کن از رسول (ص) تا یادگار من باشد. گفت: تن و جان من فدای رسول (ص) من وی را در نیافتم و اخبار وی از دیگران شنیدم و نخواهم که راه روایت حدیث از آن مهتر بر خود گشاده بگردانم و نخواهم که محدث و مذکر و مفتی باشم که مرا خود شغلی هست که بدین نپردازم گفتم: آیتی به من خوان تا از تو بشنوم و مرا دعا کن و وصیتی کن تا بدان کار کنم که من تو را بغایت دوست همی دارم برای خدای سبحانه و تعالی. پس دست من بگرفت و در کنار فرات برد و گفت: اعوذ بالله من الشیطان الرجیم و بگریست و آنگه گفت: چنین همی گوید خداوند من و حق ترین و راست ترین سخنان وی است وی همی گوید: «و ما خلقنا السموات و الارض و ما بینهما لا عبین ما خلقنا هما الا بالحق ولکن اکثرهم لایعلمون ان یوم الفضل میقاتهم اجمعین یوم لا یغنی مولی عن مولی شیئا و لا هم ینصرون الا من رحم الله انه هو العزیز الرحیم» برخواند و آنگاه یک بانگ بکرد که پنداشتم که از هوش بشد گفت: یا پس حیان! پدرت حیان بمرد و نزدیک است که تو نیز بمیری یا به بهشت شوی یا به دوزخ. و پدرت آدم بمرد و مادرت حوا بمرد و نوح بمرد و ابراهیم خلیل خدای سبحانه و تعالی بمرد و موسی همراز خدای بمرد و داوود بمرد که خلیفه خدای بود و محمد رسول و برگزیده حق سبحانه و تعالی بمرد و ابوبکر خلیفه بمرد و عمر برادرم بمرد و دوست من بود. پس گفت: یا عمراه! گفتم: رحمک الله! عمر نمرده است، گفت حق سبحانه و تعالی مرا خبر داد از مرگ وی. پس این بگفت و گفت من و تو نیز از مردگانیم. و صلواه داد و دعای سبک بکرد و گفت: وصیت آن است که کتاب خدای تعالی و راه اهل صلاح پیش گیری و یک ساعت از یاد کردن مرگ غافل نباشی و چون به نزدیک قوم رسی ایشان را پند ده و نصیحت از خلق خدای بازمگیر و یک قدم پای از جماعت امت باز مگیر که آنگاه بی دین شوی و بدان اندر دوزخ افتی. و دعای چند بکرد و گفت رفتم یا هرم بن حیان نیز نه تو مرا بینی و نه من تو را و مرا به دعا یاد دار که من تو را به دعا یاد دارم و تو از این جانب برو تا من از جانب دیگر بروم. حواستم که یک ساعت با وی بروم، نگذاشت و بگریست و مرا به گریستن آورد و اندر قفای وی همی نگریستم. به کوی اندر شد و بیش از آن نیز خبر وی نیافتم».
پس کسانی که آفت دنیا بشناختند بدانید که سیرت ایشان چنین بوده است و راه انبیاء و اولیاء این است و خداوندان حزم ایشانند، اگر بدین درجه نرسی کمتر از آن نبود که بر قدر حاجت اقتصار کنی و به یک بار طریق تنعم فرا پیش نگیری تا اندر خطر عظیم نیوفتی. پس این مقدار کفایت بود از حکم دنیا، باقی اندر عنوان مسلمانی گفته ایم.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۵۴ - آفات مال
و آفات وی به بعضی در دنیاست و بعضی در دین اما دینی سه نوع است:
نوع اول آن که راه معصیت و فسق و بعضی بر وی آسان کند. و شهوات اندر باطن آدمی متقاضی معاصی است، ولکن عجز یکی از اسباب عصمت است. چون قدرت پدید آید، اگر در معصیت افتد، هلاک شود و اگر صبر کند صبر با قدرت دشوارتر بود.
نوع دوم آن که اگر مرد اندر دین قوی باشد و از معصیت خویشتن نگاه تواند داشت از تنعم اندر مباحات نگاه نتواند داشت و هرکه را این توانایی باشد که با قدرت توانگری نان جوین خورد و جامه درشت پوشد چنان که سلیمان (ع) همی کرد اندر مملکت و فرمان روایی که از کسب دست به اندک طعام مختصر و جامه درشت قانع بود.
و این کس چون در تنعم افتاد و تن بر آن راست ایستاد و عادت فرا تنعم کرد از آن صبر نتوان کرد و دنیا بهشت وی شود و مرگ را کاره باشد. و همیشه اسباب تنعم از حلال به دست نتواند آورد و از شبهات به دست آوردن گیرد و بی قوت سلطان به دست نتواند آورد، اندر مداهنت و ریا و نفاق و خیانت سلاطین افتد. چون به ایشان نزدیک شود اندر خطر قصد و کراهیت ایشان افتد. و چون مقرب گردد، مر او را حسد کنند و دشمنان پدید آیند که قصد وی کنند و برنجانند و وی نیز در مکافات آن ایستد و به عداوت برخیزد و منافست و محاسدت پدید آید. و این اخلاق سبب همه معصیتهاست که دروغ و غیبت و بدخواستن خلق و جمله معاصی دل و زبان از آن پدید آید و معنی دوستی دنیا که سر همه گناهان است این است که این همه شاخه ها فروع وی است و این نه یک آفت است و نه ده و نه صد بلکه خود اندر عدد نیاید که این هاویه است که قعر آن پیدا نیست، چنان که هاویه دوزخ که برای این قوم آفریده اند.
نوع سوم و از این هیچ کس خلاص نیابد الا من عصمه الله آن که اگر معصیت نکند و تنعم نکند و از شبهات دور باشد و راه ورع نگاه دارد تا از حلال ستاند و به حق بنهد، آخر به نگاهداشت آن دلمشغول بود و آن دلمشغولی او را از ذکر خدای سبحانه و تعالی و از فکر در جلال و عظمت حق سبحانه و تعالی بازدارد که سر و لباب همه عبادات آن است که ذکر حق تعالی بر وی غالب شود چنان که انس به وی گیرد و از هرچه جز وی است مستغنی شود و این دلی فارغ خواهد که به هیچ چیز دیگر مشغول نبود.
و مالدار اگر ضیاع دارد، بیشتر اوقات اندر فکر عمارت و خصومت شرکا و گزاردن خراج و محاسبت برزیگران باشد و اگر تجارت دارد اندر خصونت انباز و تقصیر وی و تدبیر سفر و معاملتی طلب کردن که سود آن بسیار بود، همیشه در این و مثل این مشغول بود و اگر گوسفند و دیگر چهارپای دارد همین سبیل بود. و هیچ مال بی مشغله تر از آن نبود که به مثل گنجی دارد اندر زیر زمین و به قدر حاجت خرج می کند. همیشه به نگاهداشتن آن و بیم آن که کسی نبرد و طمع کند یا بداند مشغول باید بود. و وادیهای اندیشه اهل دنیا را نهایت نبود و هرکه خواهد که با دنیا باشد و فارغ بود همچنان باشد که کسی خواهد که درآب شود و تر نشود و این ممکن نشود.
این است فواید و آفات مال. چون زیرکان در این نگاه کردند بدانستند که قدر کفایت از وی تریاق است و زیادت آن همه زهر است و رسول (ص) اهل بیت خویش را قدر کفایت خواست و گفت، «هرکه از کفایت زیادت فرا گرفت هلاک خویش همی گیرد و نمی داند، اما بیکبار برانداختن تا هیچ نماند و به حاجت خویش دلمشغول باشد این مکروه است و نشاید در شرع چنان که حق تعالی گفت، «و لا تبسطها کل البسط فتقعد ملوما محسورا».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۵۶ - پیدا کردن علاج حرص و طمع
بدان که داروی وی معجونی است از تلخی صبر و شیرینی علم و دشواری عمل و همه داروهای بیماری دل از این اخلاط باشد و حاصل این علاج پنج چیز است:
علاج اول عمل است، چنان که خرج خویش با اندکی آورد. به جامه درشت و نان تهی قناعت کند و نان خورش گاه گاه اینقدر بی طمع و بی حرص به دست می آید. و رسول (ص) گفت، «سه چیز است که نجات خلق اندر آن است. ترسیدن از خدای سبحانه و تعالی اندر سر و آشکارا و خرج کردن بنوا در درویشی و توانگری و انصاف دادن اندر خشم و خشنودی». و یکی بودردا رضی الله عنه را دید که هسته خرما می چید و می گفت، «رفق در معیشت نگاهداشتن از فقه مرد بود». و رسول (ص) گفت، «هرکه خرج بنوا کند حق تعالی او را بی نیاز کند. و هرکه خرج بی نوا کند وی را درویشی داد و هرکه خدای را یاد کند حق تعالی وی را دوست دارد». و گفت (ص)، «خرج به تدبیر و آهستگی یک نیمه معیشت است».
علاج دوم آن که چون کفایت روز یافت، دل اندر مستقبل چندان نبندد که امل وی دراز شود و آرام نگیرد در طلب آن و شیطان او را غلبه کند، چنان که گفت، «الشیطان یعدکم الفقر و یامرکم بالفحشاء» خواهد که تو را از بیم رنج درویشی فردا امروز به نقد اندر رنج دارد و بر تو همی خندد که باشد که خود فردا نیاید و اگر بیاید رنج آن بیش از آن نخواهد بود که امروز به نقد خود را در آن افکند. و حذر از این بدان بود که بداند روزی به سبب حرص حریص زیادت نشود و آنچه مقدر است لابد برسد. رسول (ص) به ابن مسعود بگذشت و او را سخت اندوهگین دید. او را گفت، «غم بسیار بر دل منه که هرچه تقدیر کرده باشد بشود و آنچه روزی توست برسد لابد» و باید که بداند که روزی بنده بیشتر از جایی بود که نپندارد، چنان که گفت، «و من یتق الله یجعل مخرجا و یرزقه من حیث لا یحتسب» و سفیان ثوری گفت، «پرهیزگار باش که هرگز هیچ پرهیزگار از گرسنگی نمرد». یعنی حق سبحانه و تعالی دل خلق بر تو چنان گرداند که به شفقت کفایت تو ناخواسته همی رساند. و بوحازم رحمهم الله گفت، «هرچه هست دو قسم است. آنچه روزی من است بی تعجیل من برسد و آنچه روزی من نیست به جهد همه اهل آسمان و زمین به من نرسد.
علاج سوم آن که بداند که اگر طمع نکند و صبر کند رنجور شود و اگر طمع کند و صبر نکند هم خوار شود و هم رنجور و به این ملوم باشد و اندر خطر عقاب آخرت بود و بدان ثواب یابد و ستوده بود، آخر رنجی با ثواب و ستودگی و عزّ نفس اولیتر از رنجی با مذلت و نکوهش و بیم عقوبت. و رسول (ص) گفت، «عزّ مومن اندر آن بود که از خلق بی نیاز باشد». و علی بن ابیطالب (ع) گوید که هرکه تو را به وی حاجت است اسیر وی گشتی و هرکه را به تو حاجت است امیر وی گشتی.
علاج چهارم آن که اندیشه کند که تا این حرص و طمع برای چه می کند. اگر برای تنعم شکم همی کند خر و گاو از وی بیش خورد و اگر برای شهوت فرج کند، خوک و خرس از وی بیش بود و اگر برای تجمل و جامه نیکو کند، جهودان را نیز آن باشد و اگر طمع ببرد و به اندکی قناعت کند، خویشتن را هیچ نظر نبیند مگر انبیاء و اولیاء و چون مانند این قوم باشد بهتر از مانند جانوران.
علاج پنجم آن که از آفت مال بیندیشد که چون بسیار بود اندر دنیا، اندر خطر آفات بود و اندر آخرت به پانصد سال پس از درویشان در بهشت شود. باید کههمیشه در کسی نگرد که دون وی باشد در دنیا و بدان شکر کند و در توانگران ننگرد. و رسول (ص) می گوید، «در کسی نگرید که درون شما باشد در دنیا» و ابلیس همیشه فرمان می نماید که چرا قناعت کنی؟ فلان و فلان چندین مال دارند. و چون پرهیز کنی گوید چرا حذر کنی؟ فلان و فلان عالم حذر نمی کنند و حرام همی خورند. و در دنیا کسی فرا پیش می دارد که توانگر تر از تو بود و در دین آن را که کم از تو بود. و سعادت تواند و عکس این بود که همیشه باید اندر دین در بزرگان متقی نگه کنی تا خویشتن را مقصر بینی و اندر دنیا اندر درویشان نگه کنی تا خویش را توانگر بینی.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۶۳ - اصل هفتم
بدان که بیشتر خلق که هلاک شده اند اندر جاه و حشمت و نام نیکو و ثنای خلق شده اند و بدین سبب اندر منافست و عداوت و معصیتها بسیار افتاده اند و چون شهوت غالب شده راه دین بریده شد و دل به نفاق و خبایث اخلاق آلوده شد . رسول (ص) گفت، «جاه و مال نفاق اندر دل چنان رویاند که آب تیره رو ماند» و گفت، «دو گرگ گرسنه اندر رمه آن تباهی نکند که دوستی جاه و مال اندر دل مسلمانی کند». و با علی (ع) گفت که خلق را دو چیز هلاک کرد. فرا شدن از پی هوا و دوست داشتن ثنا و از این آفت خلاص کسی یابد که نام نیک نجوید و به خمول قناعت کند، چه حق تعالی همی گوید، «تلک الدار الاخره نجعلها للذین لایریدون علوا فی الارض.. الآیه» گفت، «اهل بهشت کسانی اند خاک آلود بشولیده موی شوخگن جامه که کسی ایشان را وزن ننهد. اگر در سرای امیران دستوری خواهند، درنگذارند و اگر طلب نکاح کنند کس دختر به ایشان ندهد. و اگر سخن گویند کس سخن ایشان نشنود و آرزوهای ایشان در سینه موج همی زند و جوش. اگر نور ایشان در همه خلق قسمت کنند فراهمه رسد». و گفتف «بسا خاک آلوده و خلقان جامه که اگر سوگند به خدای دهد و بهشت خواهد به وی دهد و اگر دنیا خواهد به وی ندهد».
و گفت، «بسیار کس است از امت من که اگر از شما دیناری یا درمی یا حبه ای خواهد به وی ندهید و اگر از حق تعالی بهشت خواهد به وی دهد و اگر دنیا خواهد ندهد و از خواری وی باشد که دنیا به وی ندهد». عمر رضی الله عنه اندر مسجد شد. معاذ را دید که همی گریست. گفت، «چرا همی گریی؟» گفت، «از رسول (ص) شنیدم که اندکی از ریا شرک است و حق تعالی دوست دارد پرهیزگاران پوشیده نام را که اگر غایب شدند کسی ایشان را نجوید و اگر حاضر آیند کسی ایشان را بنشناسد. دلهای ایشان چراغهای هدی باشد و از همه شبهت ها و ظلمت ها رسته باشند».
و ابراهیم ادهم رحمهم الله گوید، «هرکه شهوت و نام نیکو دوست دارد، وی اندر دین خدا صادق نیست». و ایوب (ع) گفت، «نشان صدق آن بود که نخواهد که هیچ کس وی را شناسد». و قومی از پی ابی بن کعب فرا می شدند. از شاگردان وی عمر رضی الله عنه وی را به دره بزد. گفت، «بنگر یا امیرالمومنین تا چه می کنی؟» گفت، «این مذلت باشد بر پسر و فتنه باشد بر پیشرو». و حسن بصری رحمهم الله می گوید، «هر احمقی که تو همی بینی از پس وی فرا شوند، به هیچ حال دل وی بر جای بنماند». و ایوب به سفری همی شد. قومی از پس وی فرا شدند. گفت، «اگر نه آنستی که حق تعالی از من همی داند که من این را کاره ام، از مقت خدا ترسیدم».
و سفیان ثوری همی گوید، «سلف کراهیت داشته اند اندر جامه ای که انگشت نمای خلق بود یا اندر کهنه ای یا اندر نوئی، بلکه چنان باید که حدیث آن نکنند». و بشر حافی گوید که هیچ کس نباشد که دوست دارد که مردمان وی را بشناسند که نه دین وی تباه شود و رسوا گردد. والله اعلم.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۶۴ - پیدا کردن حقیقت جاه و حشمت
بدان که چنان که معنی توانگری آن باشد که اعیان مال ملک وی باشد و اندر تصرف و قدرت وی بود، معنی احتشام و خداوندی جاه آن بود که دلهای مردمان ملک وی بود، یعنی مسخر وی باشد و تصرف وی اندر آن روان بود. و چون دل مسخر کسی باشد تن و مال تبع آن باشد و دل مسخر کسی نشود تا اندر وی اعتقادی نیکو نکنند، بدان که عظمت وی اندر دل فرود آید به سبب کمالی که اندر وی بود یا به علم یا به عبادت یا به خلق نیکو یا به قوت یا به چیزی که مردمان آن را بزرگ دانند. چون این اعتقاد کنند، دل مسخر شود و به طوع رغبت طاعت وی دارد و زبان را بر مدح و ثنا دارد و تن را بر خدمت دارد و وی را برآن دارد که مال فدا کند تا همچنان که بنده مسخر مالک باشد وی مرید و دوست و مسخر نام و جاه بود، بلکه مسخری بنده به قهر باشد و مسخری وی به طوع و طبع.
معنی مال ملک اعیان است و معنی جاه ملک دلهای مردمان است و جاه محبوبتر است از مال به نزدیک بیشتر خلق برای سه سبب: یکی آن که مال محبوب از آن است که همه حاجتها حاصل به وی توان کرد. و جاه همچنین است، بلکه چون جاه به دست آورد، مال نیز به وی به دست آوردن آسان بود، اما اگر خسیس خواهد که به مال جاه به دست آورد این دشوار بود. دوم آن که مال اندر خطر بود که هلاک شود با دزد ببرد و به کار شود و برسد و جاه از این ایمن بود. سوم آن که مال زیادت نشود بی رنج تجارت و حراثت و جاه سرایت همی کند و زیادت همی شود که هرکه دل وی صید تو شد وی اندر جهان همی گردد و ثنای تو همی گوید تا دیگران نیز صید تو همی شوند نادیده. و هرچند معروف تر همی شود جاه زیادت همی گردد و تبع بیش همی شود.
پس جاه و مال هردو مطلوب است برای آن که وسیلت است به جمله حاجتها، ولیکن در طبع آدمی اندر است که نام و جاه دوست دارد به شهرهای دور که داند که هرگز آنجا نخواهد رسید و دوست دارد که عالم ملک وی باشد، اگرچه داند که بدان محتاج نخواهد بود و این را سری عظیم است. وسبب آن است که آدمی از گوهر فرشتگان است و از جمله کارهای الهیت است، چنان که گفت، «قل الروح من امر ربی» پس به سبب زیادتی مناسبت که با حضرت ربوبیت دارد، ربوبیت جستن طبع وی است و اندر باطن هر کسی بایست آن که فرعون گفت، «انا ربکم الاعلی» اندر است. پس هر کسی ربوبیت به طبع دوست دارد و معنی ربوبیت آن است که همه وی باشد و با وی خود هیچ دیگر نبود که چون دیگری پدید آید نقصان بود و کمال آفتاب آن است که یکی است و نور همه از وی است. اگر با وی دیگری بودی ناقص بودی.
و این کمال که همه وی باشد خاصیت الهیت است که هست، به حقیقت اوست و بس، و اندر وجود با وی جز وی هیچ چیز دیگر نیست و هرچه هست نور قدرت وی است، پس تبع وی باشد نه با وی باشد، چنان که نور آفتاب تبع آفتاب است و وجود دیگر نبود اندر مقابله آفتاب با وی به هم تا چون وی پدید آید نقصانی باشد.
و اندر طبع آدمی هست که خواهد که همه وی باشد، چون از این عاجز است باری خواهد که آن وی باشد یعنی که مسخر وی بود و اندر تصرف و ارادت وی بود، ولیکن از این عاجز است، چه موجودات دو قسم اند: یک قسم آن است که تصرف آدمی به وی نرسد چون آسمانها و ستارگان و جواهر ملایکه و شیاطین و آنچه در تحت زمین و قعر دریا و زیر کوههاست، پس خواهد که به علم بر همه مستولی بود تا همه اندر تحت تصرف علم وی آید، اگر در تصرف قدرت وی نیاید، و بدین سبب بود که خواهد که ملکوت زمین و آسمان و عجایب بحر و بر جمله معلوم وی باشد، چنان که کسی عاجز باشد از نهادن شطرنج ولیکن خواهد باری که بداند که چگونه نهاده اند که این نیز نوعی از استیلا باشد.
اما قسم دوم که آدمی را اندر آن تصرف تواند بود، روی زمین است و آنچه بر وی ست از نبات و حیوان و جماد و آدمی. خواهد که همه ملک وی باشد تا وی را کمال قدرت و استیلا بود بر همه و از جمله آنچه بر زمین است نفیس ترین دل آدمیان است، خواهد که آن نیز مسخر وی باشد و جای تصرف وی بود تا همیشه به ذکر وی مشغول بودند و معنی جاه این بود.
پس آدمی به طبع ربوبیت دوست دارد که نسب آن باوی همی کشد و از آن حضرت همی آید و معنی ربوبیت آن بود که کمال همه وی را باشد و کمال اندر استیلا بود و استیلا همه با علم و قدرت آید که به مال و جاه بود، پس سبب دوستی وی این است.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۶۵ - فصل (خلق در طلب جاه راه زیان می رود)
اگز کسی گوید که چون طلب کمال ربوبیت طبع آدمی است و آن جز به علم و قدرت نیست و طلب علم محمود است که آن طلب کمال است، باید که طلب جاه و مال نیز محمود باشد که آن نیز طلب قدرت است و قدرت نیز از جمله کمال است و از صفات حق است همچون علم و بنده هرچند که کاملتر، به حق تعالی نزدیکتر جواب آن است که علم و قدرت هر دو کمال است و از صفات ربوبیت است، ولیکن آدمی را راه است به علم حقیقی وراه نیست به قدرت حقیقی. و علم کمالی است که وی را به حقیقت ممکن است که حاصل آید و آنگاه با وی بماند، اما قدرت حاصل نیاید، لیکن پندارد که حاصل آمد. و آنگاه با وی بماند که قدرت به مال و به خلق تعلق دارد و به مرگ از وی منقطع شود و هرچه به مرگ باطل شود از جمله باقیات صالحات نبود و روزگار بردن اندر طلب آن جهل بود. پس، از قدرت آنقدر به کار آید که وسیلت بود به تحصیل علم.
و قیام علم به دل است نه به تن و دل باقی است و ابدی چون عالم از این جهان بشود علم بماند و آن علم نوری باشد که فراحضرت الهیت بیند تا لذتی یابد که لذت بهشت اندر آن مختصر شود و علم را به هیچ چیز تعلق نیست که آن به مرگ باطل شود، چه متعلق علم نه مال است و نه دل خلق بلکه ذات حق تعالی است و صفات وی اندر ملکوت و عجایب معقولات اندر جایزات و واجبات و مستحیلات که ازلی و ابدی است که هرگز بنگردد و هرگز واجب محال نشود و محال جایز نشود، اما علمی که با چیزهای آفریده ای و فانی تعلق دارد، آن را وزنی نبود، چون علم لغت مثلا که لغت فانی بود و وزنی بدان بود که وسیلت معرفت کتاب و سنت بود و معرفت کتاب و سنت معرفت حق تعالی و بریدن عقبات راه وی بود، پس هرچه گردش و فنا را بدان راه است علم وی مقصود نبود بلکه تابع علم ازلیات است که از جمله باقیات صالحات است و از حضرت الهیت است که ازلی و ابدی است و تغیر را به وی راه نیست.
پس چندان که آدمی به ازلیات عالمتر بود به حق تعالی نزدیکتر بود و وی را علم به حقیقت است و قدرت به حقیقت نیست مگر یک نوع از قدرت که آن نیز از باقیات شد و آن حریت است و آزاد شدن از دست شهوات که هر آدمی که اسیر شهوت است بنده آن است و به هر حاجتی که وی را بود نقصانی بود. پس آزاد شدن از آن حاجت و قادر شدن بر شهوات خویش کمالی است که به صفات حق تعالی و به ملایکه نزدیک است از آن وجه که بدین سبب که تغیر و گردش و حاجت دورتر بود و هرچند که از تغیر و حاجت بعیدتر بود به ملایکه ماننده تر بود، پس کمال به حقیقت علم و معرفت است و دیگر حریت و آزادی از دست شهوات.
اما مال و جاه کمال نماید و نیست و آنگاه باقی نباشد پس از مرگ، پس خلق اندر طلب کمال معذورند بلکه بدان مامورند و روی بدان آورده اند ولیکن به کمال حقیقی جاهلند و آنچه کمال است پشت با آن کرده اند، پس همه راه زیان خود همی روند و حق تعالی از این گفت، «والعصر ان الانسان لفی خسر»
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۶۷ - پیدا کردن علاج دوستی جاه
بدان که دوستی جاه چون بر دل غالب شد بیماری دل باشد و به علاج حاجت افتد، چه آن لابد به ریا و نفاق و دروغ و تلبیس و عدوات و حسد و منافست و معاصی کشد همچون دوستی مال، بلکه این بهتر که این بر طبع آدمی غالب تر است و کسی که مال و جاه آنقدر حاصل کند که سلامت دین و دنیای وی اندر آن بود و بیش از آن که نخواهد وی بیمار نبود که به حقیقت مال و جاه را دوست نداشته باشد، بلکه فراغت کار دین را دوست داشته باشد، لیکن کسی که جاه چنان دوست دارد که همیشه اندیشه وی به خلق مستغرق بود که به وی چون همی نگرند و چه همی گویند از وی و چه اعتقاد دارند اندر وی. و اندر هرچه بود دل با آن دارد تا مردمان چه گویند، وی را علاج آن بیماری فریضه است و مرکب است علاج وی از علم و عمل:
اما علمی آن است که اندر آفت جاه تامل کند اندر دنیا و دین، اما اندر دنیا همیشه طلب جاه اندر رنج و مذلت مراعات دل خلق باشد. اگر جاه حاصل نشود خود ذلیل بماند و اگر حاصل شود مقصود و محسود باشد و همه اندر رنج و عداوت و رفع قصد دشمنان باشد و از مکر و عداوت ایشان ایمن نبود. و هرکه از قصد خالی نباشد اگر اندر خصومتی مغلوب شود خود اندر مذلت باشد و اگر غالب آید آن را هیچ بقا نبود. که جاه همه به دل تعلق دارد و دل خلق زود بگردد و همچون موج دریا بود و ضعیف عزی بود که بنای آن بر دل مدبری چند بود که به خاطری که به دل وی درآید آن عز بگردد، خاصه کسی که جاه وی به ولایتی باشد که عزل پذیرد که به یک خاطر که بر دل والی درآید عزل کند و وی ذلیل گردد.
پس طالب جاه اندر دنیا رنج بود و هم اندر آخرت و این همه ضعیفان فهم توانند کرد. اما کسی را که بصیرت تمام بود. وی خود داند که اگر مملکت روی زمین از شرق تا غرب وی را مسلّم و صافی شود و همه جهانیان وی را سجود کنند، این خود شادیی نه ارزد که چون بمیرد همه باطل شود و تا مدتی اندک نه وی ماند و نه آن که وی را سجود کرده بود و هم سلطان مرده شود که کسی از ایشان یاد نکند، آنگاه بدین لذت روزی چند که پادشاهی یابد پادشاهی ابد به زیان آورده باشد که هرکه دل اندر جاه بست، دوستی حق تعالی از وی برفت و هرکه بدان جهان شود و جز دوستی حق تعالی بر دل وی چیزی غالب بود عذاب وی دراز بود. و علاج علمی این است.
اما علاج عملی دو است: یکی آن که وی را جاه بود بگریزد و جای دیگر شود که وی را نشناسند و این تمامتر بود. چه اگر اندر شهر خویش عزلت گیرد چون مردمان دانند که وی ترک جاه بگفت از آن شری با وی گردد و نشان آن بود که چون اندر وی قدحی کنند یا گویند این نفاق همی کند، جزعی و رنجی اندر دل وی پدید آید و اگر وی را به جرمی نسبت کنند عذر آن طلب کردن گیرد، اگر همه به دروغ بود تا خلق اندر وی اعتقاد بد نکنند و این همه دلیل آن باشد که حب جاه جای خویش است.
علاج دیگر آن بود که راه ملامت سپرد و چیزی کند که از چشم خلق بیفتد، نه آن که حرام خورد چنان که گروهی از احمقان فساد همی کنند و خویشتن ملامتی نام کنند، بلکه چنان که زاهدی بود که امیر شهر به سلام وی شد تا به وی تبرک کند، چون امیر از دور پیدا آمد زاهد نان و تره خواست و به شتاب خوردن گرفت و لقمه بزرگ همی کرد چون امیر وی را بدید و آن شره وی، اعتقاد اندر وی تباه کرد و بازگشت. دیگری را اندر شهر قبولی پدید آمد و خلق رو به وی نهادند. یک روز از گرمابه به در آمد و دستی جامه نیکو از دیگری درپوشید و بیرون آمد و جایی ایستاد تا وی را بگرفتند و به سنگی بزدند و جامه بازستدند و گفتند این طراری است. یکی دیگری شرابی به رنگ خمر اندر قدح کرد و همی خورد تا پندارد که خمر است. علاج شکستن شره جاه این است و امثال این.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۶۸ - پیدا کردن علاج دوستی ثنا و ستایش خلق و کراهت نکوهش خلق
بدان که کس باشد که بر ثنای خلق حریص بود و همیشه نام نیکو طلب کند، اگرچه اندر کاری که برخلاف شرع باشد و نکوهش خلق را کاره بود اگرچه بر کاری باشد که آن حق بود و این نیز بیماری دل است و علاج وی معلوم نگردد تا سبب لذت و الم در دل مردم و در مدح و مذمت معلوم شود. بدان که لذت مدح را چهار سبب است:
سبب اول آن که بگفتیم که آدمی کمال خود را دوست دارد و نقصان خود را دشمن و ثنا دلیل کمال کند و باشد که اندر کمال خود به شک باشد و لذت وی تمام نبود. چون از کسی بشنود یقین گردد تا بدان میل و آرام گیرد و آن لذت وی تمام شود که چون از خویشتن به وی کمال یافت اثر ربوبیت اندر خویشتن بدید و ربوبیت محبوب است به طبع، و چون مذمت شنود آگاهی از نقصان خود بیابد و بدین سبب رنجور شود، پس اگر ثنا و نکوهش از کس شنود که دانا بود و گزاف گو نباشد چون استاد منصف عالم، لاجرم آگاهی بیش یابد از رنج و راحت و چون بی بصیرت گوید آن لذت نباشد که یقین به قول وی حاصل نشود.
سبب دوم آن که ثنا دلالت می کند که دل گوینده ملک و مسخر وی است و اندر دل وی مرد را محلی و جاهی است و جاه محبوب است، پس اگر محتشمی گوید از ثنا لذت بیش بود که قدر ملک بر دل وی تمامتر باشد و اگر خسیس گوید آن لذت نباشد.
سبب سیم آن که ثنا او را بشارتی باشد بدان که دلهای دیگر صید وی خواهند شد که چون وی ثنا همی گوید، دیگران نیز اعتقاد همی کنند و آن سرایت همی کند، پس اگر برملا بود و از کسی بود که سخن او بپذیرند لذت آن بیشتر بود.
سبب چهارم آن که دلیل بود بر آن که ثنا گویند مقهور وی است به حکم حشمت و حشمت نیز محبوب است اگرچه به قهر بود که اگر چه داند که آنچه همی گوید اعتقاد ندارد، ولیکن حاجتمند است وی را به ثنا گفتن بر وی دوست دارد و از کمال قدرت خویش داند، پس اگر در ثنا چیزی بگوید که داند که دروغ همی گوید و کس قبول نخواهد کرد و از دل نمی گوید و از بیم نیز نمی گوید بلکه به سخره همی گوید هیچ لذت نماند که آن سببها برخاست. اکنون چون سبب این بدانستی علاج آسان بدانی اگر جهد کنی.
اما سبب اول آن است که کمال خویش اعتقاد نکنی و باید که اندیشه کنی که اگر این صفت که وی همی گوید چون علم و ورع راست همی گوید شادی تو بدین صفتها باید که بود و بدان خدای که تو را این داد نه به قول او که به قول این زیادت و نقصان نشود و اگر ثنا بر تو به توانگری و خواجگی و اسباب دنیا همی گوید این خود شادئی نیرزد و اگر ارزد شادی بدان بود نه به مدح، بلکه عالم نیز اگر چه علم و ورع خویش داند به شادی نپردازد از بیم خاتمت که آن معلوم نیست و اگر این معلوم نشود همه ضایع بود و کسی را که جای دوزخ خواهد بود چه جای شادی وی را؟
و اما اگر آن صفت داند که در وی نیست چون ورع و علم چون بدان شاد بود حماقت باشد و مثل وی چنان بود که کسی وی را گوید که این خواجه مردی عزیز است و همه احشای وی عطر و مشک است و وی داند که نجاست و کبد و طحال است و شاد همی بود بدین دروغ این عین جنون باشد. و اما از سببهای دیگر که حاصل آن جاه و حشمت و دوستی آن است علاج گفته شد و اما اگر کسی تو را مذمت کند رنجور شدن و خشم گرفتن با وی همه از جهل بود، چه اگر وی راست همی گوید فرشته ای است و اگر دروغ می گوید و می داند که دروغ می گوید شیطان است و اگر نمی داند که دروغ می گوید خری و ابلهی است، بدان که خدای تعالی کسی را مسخ گردانید تا خری شود یا شیطانی یا فرشته ای چرا باید که تو رنجور شوی؟
پس اگر راست همی گوید رنجور بدان نقصان باید بود که اندر تواست. اگر نقصان دینی است نه از سخن وی است و اگر دنیایی است خود به نزدیک اهل دین هنر بود نه عیب و دیگر علاج آن بود که اندیشه کنی که آنچه گفت از سه حال خالی نیست. اگر راست گفت و به شفقت گفت از وی منت باید داشت. اگر کسی تو را گوید که اندر جامه تو ماری است منت داری و عیب که اندر دین بود از مار بتر بود که از وی هلاک آخرت باشد. و اگر اندر نزدیک پادشاهی همی روی، کسی تو را همی گوید ای پلید جامه بیشتر جامه پاک کن. نگاه کنی جامه پرنجاست باشد و اگر چنان پیش پادشاه شد اندر خط عقوبت بودی از آن منت باید داشت که از آن خطر رستی. و اگر به قصد تعنت گفت تو فایده خویش یافتی، چون راست گفت و تنعت وی جنایتی است که بر دین خود کرد. پس چون تو را منفعت است و وی را مضرت است خشم اندر وی شرط نیست، اما اگر دروغ گفته باشد، باید اندیشه کنی که این عیب با بسیار عیب دیگر داری که وی همی نداند، پس به شکر آن مشغول شو که حق تعالی پرده بر دیگر عیب تو فرو گذاشت و وی حسنات خود به تو هدیه کرد و اگر ثنا بود، همچون کشتن تو بودی چرا به کشتن شاد شوی و به هدیه رنجور شوی؟ و این کسی کند که از کارها صورت بیند نه معنی و روح. و هرکه عقل دارد از پی عقل بدین پیدا شود که او از کارها حقیقت و روح بیند نه ظاهر و صورت و اندر جمله تا طمع از خلق بریده نشود این بیماری از دل برنخیزد.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۶۹ - پیدا کردن درجات مردا اندر مدح و ذم
بدان که مردمان اندر شنیدن مدح و ذم خویش بر چهار درجه اند:
درجه اول عموم خلق اند که به مدح شاد شوند و شکر گویند و به مذمت خشم گیرند و به مکافات مشغول شوند و این بدترین درجات است.
درجه دوم آن پارسایان بود که به مدح شاد شوند و به ذم خشمگین شوند ولیکن به معاملت اظهار نکنند و هردو راه به ظاهر برابر دارند ولیکن به دل یکی را دوست دارند و یکی را دشمن.
درجه سیم درجه متقیان است که هردو برابر دارند هم به دل و هم به زبان و از مذمت هیچ خشم اندر دل نگیرند و مادح را قبول نکنند زیادت که دل ایشان نه به مدح التفات کند و نه به ذم و این درجه ای بزرگ است. گروهی عابدان پندارند که بدین رسیده اند و خطا کنند و نشان آن بود که اگر ذم گویی نزدیک وی بیشتر نشیند بر دل وی گرانتر از مادح نباشد و اگر در کاری از وی معاونت خواهد بر وی دشوار تر نبود از معاونت مادح و اگر به زیارت کمتر رسد طلب و تقاضای دل وی را کمتر از تقاضای مادح نبود و اگر بمیرد اندوه به مرگ وی کمتر از دیگر نبود که بمیرد و اگر کسی وی را برنجاند همچنان رنجور شود که مادح را و اگر مادح زلتی کند بر دل وی باید که سبکتر نشود و این سخت دشوار بود و بود که عابد خود را غرور دهد و گوید که خشم من با وی از آن است که وی بدین مذمت که کرد عاصی است و این تلبیس شیطان است که اندر حال بسیار کس است که کبایر همی کند و دیگران را نیز مذمت همی کند، چرا آن کراهیت نباید و در خویشتن که در حق دیگران؟ که آن خشم نفس است نه خشم دین و عابد که جاهل بود به چنین دقایق بیشتر رنج وی ضایع باشد.
درجه چهارم درجه صدیقان است که مادح را دشمن گیرند و نکوهنده را دوست دارند که از وی سه فایده گرفتند. یکی عیب خود را از وی بشنیدند، دیگر آن که وی حسنات خود به هدیه به ایشان فرستاد و ایشان را حریص کرد بر آن که طلب پاکی کنند از آن عیب و از آنچه مانند آن است. و اندر خبر است که رسول (ص) گفت، «وای بر روزه دار و بر آن که نماز شب کند و بر آن صوف پوشد، مگر آن که درون وی از دنیا گسسته باشد و مدح را دشمن دارد و مذمت را دوست دارد». و این حدیث اگر درست است کاری صعب است که با چنین درجه رسیدن سخت متعذر است بلکه به درجه دوم رسیدن که به ظاهر فرق نکند اگرچه به دل فرق کند هم دشوار است که غالب آن بود که کاری بیفتد و به جانب مرید و مادح میل کند و به معاملت نیز و نرسد بدین درجه بازپسین الا کسی که وی چندان عداوت ورزیده بود با نفس خویش که مالیده شده باشد. چون از کسی عیب وی شنود شاد شود و زیرکی و عقل آن کس اعتقاد کند چنان که از کسی عیب دشمن خویش بشنود که بدان شاد گردد و این نادر بود، بلکه اگر کسی همه عمر خویش جهد کند تا مادح و ذم به نزدیک وی برابر شوند هنوز بدین دشوار توان رسید. و بدان که وجه خطر اندر این آن است که چون فرق پدید آید میان مدح و مذمت، طلب مدح بر دل غالب گردد و حیلت آن ساختن کند و باشد که به عبادت ریاکردن گیرد و اگر به معصیت بدان تواند رسید بکند و این که گفت رسول (ص) که وای بر روزه دار و نماز کن، از این گفته باشد که چون بیخ این از دل کنده نشود زود به معصیت افتد. اما کاره بودن مذمت و دوست داشتن مدح را اندر نفس خویش حرام نیست چون به فسادی ادا نکند و سخت بعید بود که ادا نکند که بیشتر معاصی خلق از حب مدح و بغض ذم است. همیشه اندیشه خلق به این آمده است که هرچه کنند به رو و ریای خلق کنند و چون این غالب شد به کارها ادا کند که آن ناشایست بود وگرنه دل خلق نگاه داشتن و بدان التفات کردن که نه بر سبیل ریا باشد حرام نیست.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۷۱ - پیدا کردن کارها که بدان ریا کنند
بدان که حقیقت ریا آن بود که خویشتن به پارسائی فرا مردمان نماید یا خویشتن به نزدیک خلق آراسته کند و اندر دل مردمان قبول گیرد تا وی را حرمت دارند و تعظیم کنند و به وی به چشم نیکو نگرند و این بدان بود که چیزی که دلیل پارسائی و بزرگی است اندر دین برایشان عرضه می کند و همی فرانماید و این پنج جنس است:
جنس اول
صورت تن است چنان که روی زرد کند تا پندارند که به شب نخسبد و خویشتن نزار همی کند تا پندارند که مجاهدتی کند و روی گرفته دارد تا پندارد ک از اندوه دین چنان است و موی به شانه نکند تا پندارند که خود فراغت آن ندارد و از خود یاد نیاورد و سخن آهسته گوید تا پندارند که اثر دل وی وقار دین است و لب هواسیده دارد تا پندارند که روزه دارد و چون این به سبب پندار مردمان کند نفس را اندر اظهار این شرب و لذت بود. و بدین گفت عیسی (ع)، «چون کسی روزه دارد باید که موی به شانه کند و سرمه اندر چشم و لب به روغن آلوده کند تا کس نداند که روزه دار است».
جنس دوم
ریا باشد به جامه چنان که صوف پوشد و جامه درشت و کوتاه و شوخگین و دریده دارد تا پندارد که زاهد است و جامه کبود و سجاده و مرقّع صوفیان تا پندارند که صوفی است. باز آن که از معنی صوفیان با وی چیزی نباشد و یا ازار به سر دستار اندر گیرد و جوراب ادیم دارد تا پندارند که اندر طهارت محتاط است و نباشد و یا درّاعه و طیلسان دارد تا پندارد که دانشمند است و نباشد. و مراییان اندر دو جامه دو گروه باشند: گروهی که قبول نزدیک عامیان جویند و همیشه جامه دریده و کهنه پوشند و اگر کسی ایشان را الزام کند تا جامه توزی و خز که حلال بود اندر پوشند، از جان کندنشان سخت تر آید که آنگاه مردمان گویند از زاهدی پشیمان شد. و گروهی که قبول هم نزدیک عوام جویند و هم نزدیک سلطان و غیر ایشان، کسی که از این طبقه باشد اگر جامه کهنه پوشد اندر چشم سلطان حقیر نماید و اگر تجمل کند اندر چشم عوام حقیر نماید، پس جهد کند تا صوفهای باریک و فوطه های به نقش به دست آورد، چنان که رنگ جامه اهل صلاح بود تا عوام بدان نگرند و قیمت جامه به قیمت جامه توانگران باشد تا سلطانان به حقارت ننگرند. و اگر یکی را از این قوم گویند که جامه خز و یا توزی اندر پوش، اگرچه به قیمت کمتر از فوطه وی باشد، برابر سختی جان کندن بود بر وی، و در جمله جامه ای اندر پوش که مردمان پندارند که وی پشیمان شد از زاهدی، طاقت آن ندارد و آن ابله چون اندر خویشتن همی بیند که جامه ای که حلال باشد و اهل دین آن داشته اند، اندر نتواند پوشید. این مقدار نداند که بدین خلق را همی پرستد و باشد که داند ولیکن باک ندارد.
جنس سیم
ریا به گفتار بود، چنان که لب همی جنباند تا پندارند که از ذکر هیچ نمی آساید و باشد که وی ذکر همی کند، ولیکن اگر خواهد که به دل کند و لب نجنباند نتواند. ترسد که مردمان ندانند که وی ذکر همی کند. و چنان که حسبت کند بر مردمان و اندر خلوت مثل آن همی کند. یا طامات و عبادات صوفیان یاد گیرد و همی گوید تا پندارند که علم تصوف نیک داند. یا هر زمان سر فرو برد و بجنباند تا پندارند که اندر وجد است. یا باد سرد همی کشد یا اندوه همی فرانماید به سبب غفلت مردمان از مسلمانی یا اخبار و حکایات یاد گیرد و همی گوید تا گویند که علم او بسیار است و پیران را بسیار دیده است و سفر بسیار کرده است.
جنس چهارم
ریا بود به طاعت، چنان که کسی از دور آید نماز نیکوتر کند و سر اندر پیش افکند و اندر رکوع و سجود بیشتر مقام کند و اندر هر سوی ننگرد و صدقه اندر پیش مردمان دهد و امثال این و جون فرا رود آهسته رود و سر اندر پیش افکند و اگر تنها رود به شتاب رود و از هر سو نگرد و چون کسی از دور آید به آهستگی شود.
جنس پنجم
آن که فرانماید که وی را مرید بسیار است و شاگرد بسیار دارد و خواجگان و امیران به سلام وی همی آیند و به وی تبرک همی کنند و مشایخ وی را حرمت همی دارند و به وی نیکو نگرسته اند و باشد که این معانی بر زبان ظاهر کند تا چون با کسی خصومت کند گوید تو که ای و مریدت و شیخت کیست؟ و من چندین پیر دیده ام و چندین سال اندر پیش فلان پیر بوده ام و تو که را دیده ای و امثال این، و به این سبب رنجها بر خویشتن نهد و اندر شرب ریا آن همه آسان بود که راهب باشد که خویشتن را با مقدار نخودی آورده باشد از طعام و به شرب آن که مردمان همی دانند و ثنای وی همی گویند. و جمله این حرام است چون به عبادات بود و برای اظهار پارسایی بود که پارسایی برای حق تعالی باید که باشد. اما اگر قبول و جاه جوید به چیزی که نه عبادت بود روا بود باشد، چه هرکه بیرون شود و جامه نیکوتر درپوشد و آراسته بود این مباح است بلکه سنت است که بدین جمال و مروت خویش اظهار کند نه پارسائی. بلکه اگر فضل خویش اظهار کند به علم لغت و نحو و حساب و طب و چیزی که نه علم دین بود و نه برای طاعت بود این ریا مباح بود، چه ریا طلب جاه است و گفتیم که طلب جاه چون از حد بشنود مباح بود، اما نه به طاعت و عبادت.
و رسول (ص) یک روز بیرون خواست شدن که اصحاب گرد آمده بودند. اندر خُنب آب نگریست و عمّامه و موی وی راست بکرد، عایشه رضی الله عنه گفت، «یا رسول الله! این چنین همی کنی؟» گفت، «آری خدای تعالی دوست دارد بنده خود را که چون برادران خویش را خواهد دید برای ایشان تجمل کند و خویشتن را بیاراید». و چون این فعل از رسول (ص) بود، هم اصل دین باشد که وی مأمور بود بدان که خود را اندر دل و چشم ایشان آراسته دارد تا به وی میل زیادت کنند و اقتدا به وی دارند، ولیکن اگر کسی نیز برای تجمل کند روا باشد بلکه سنت بود. و یکی از فواید این آن باشد که چون خویشتن بشولیده دارد و مروت نگاه ندارند غیبت کنند و نفرت گیرند از وی و وی سبب آن بوده باشد.
اما ریا چون به عبادت بود حرام باشد به دو سبب: یکی آن که تلبیس کرده باشد که فرامردمان همی نماید که مخلص است اندر این عبادت و چون دل به وی خلق می نگرد مفلس بود و مخلص نیست و اگر مردمان بدانند که برای ایشان همی کند وی را دشمن گیرند و قبول نکنند. دیگر آن که نماز و روزه و عبادت حق راست عزوجل، چون برای مخلوق کند استهزا کرده باشد و بنده عاجز و ضعیف را مقصود داشته باشد، اندر کاری که مقصود آن حق تعالی باشد. و مثل وی چون کسی بود که اندر پیش ملکی برپا ایستد اندر صورت خدمت و غرض وی آن بود که اندر غلامی یا اندر کنیزکی همی نگرد و فراملک همی نماید که به خدمت ایستاده است و مقصود چیزی دیگر این استخفاف و استهزا بود به ملک، چه غرض دیگری به نزدیک وی مهمتر شده است از خدمت ملک.
همچنین هرکه نماز به ریا کند، به حقیقت رکوع و سجود برای دیگری همی کند و اگر به سجود تعظیم آدمی مقصود بودی، شرک ظاهر بودی، ولیکن تعظیم آدمی بر آن وجه است که قبول وی مقصود شده است تا بدان که خدای تعالی را سجود همی کند، قبول وی نیز حاصل همی کند، بدین سبب این ریا شرک خفی است نه جلی.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۷۲ - پیدا کردن درجات ریا
بدان که درجات ریا متفاوت است و بعضی عظیم تر است و تفاوت آن از سه اصل خیزد:
اصل اول
آن که قصد ریا بی قصد ثواب باشد. چنان که نماز کند و روزه دارد و اگر تنها بودی نکردی و این سخت عظیم بود و عقاب این بزرگ باشد. اما اگر قصد ثواب دارد نیز ولیکن اگر تنها بودی نکردی این نیز به درجه اول نزدیک بود و این قصد ضعیف وی را از خشم حق تعالی بیرون نیاورد. اما اگر قصد ثواب غالب بود و اگر تنها بودی بکردی ولیکن چون کسی همی بیند اندر نشاط بیفزاید و بر وی آسانتر بود، چنین امید داریم که عبادت بدین باطل نشود و ثواب حبطه نشود، اما بدان قدر که شرب ریا بوده است وی را عقوبت کنند یا بدان قدر از ثواب وی کمتر کنند، اما اگر هر دو برابر بود چنان که یکی غالبتر نباشد این شرک بوده و ظاهر اخبار آن است که از این به سلامت و سر به سر نجهد بلکه معاقب باشد.
اصل دوم
تفاوت آنچه ریا به وی کنند و آن طاعت است و آن بر سه درجه است:
درجه اول ریا باشد به اصل ایمان و این ایمان منافق بود. و کار وی صعبتر بود از کافرکه وی نیز به باطن کافر است و به ظاهر تلبیس همی کند و چنین اندر ابتدای اسلام بسیار بوده اند و اکنون کمتر باشد، اما اباحتیان و کسانی که ملحد شده اند و به شریعت و آخرت ایمان ندارند و به ظاهر خلاف آن همی نمایند، از جمله این منافقان باشند که جاوید به دوزخ باشند.
درجه دوم ریا بود به اصل عبادات، چون کسی که نماز کند بی طهارت پیش مردمان و یا روزه دارد و اگر تنها بودی نکردی. و این نیز عظیم است ولیکن نه چون ریا بود به اصل ایمان. و بر جمله چون منزلت نزدیک خلق دوست تر می دارد از آن که به نزدیک حق تعالی، ایمان وی ضعیف بود، اگرچه کافر نیست، ولیکن اندر وقت مرگ اندر خطر کفر باشد اگر نه توبه کند.
درجه سوم آن که ریا به اصل ایمان و فرایض نکند، ولیکن به سنت کند چنان که نماز شب کند و صدقه دهد و به جماعت شود و روز عرفه و عاشورا و دوشنبه و پنجشنبه روزه دارد برای آن که تا وی را مذمت نکنند یا بر وی ثنا گویند و باشد که گوید: همان انگارم که نکردم که این بر من واجب نبود اکنون ثوابی نمی بیوسم باید که عقابی نباشد. نه چنین است که این عبادتها برای حق تعالی است و خلق را در آن نصیبی نیست و چون برای خلق کند خلق را فراپیش داشته باشد اندر چیزی که آن جز حق تعالی را نیست و این استهزا بود و سبب عقاب باشد، اگرچه بدان صعبی نباشد که اندر فرایض بود. و نزدیک باشد بدین آن ریا که به سنتها کنند که صفات عبادات بود، چنان که چون کسی را بیند رکوع و سجود نیکوتر کند و التفات نکند به هیچ چیز و قرائت زیادت بکشد و طلب جماعت کند و تنها نکند وصف پیشین گیرد و اندر زکوه آن دهد که بهتر باشد و اندر روزه زبان نگاه دارد و به خلوت بنشیند.
اصل سوم
تفاوت مقصود مرایی بود که لابد مرایی را غرضی باشد از ریا و آن بر سه درجه است: درجه اول مقصود وی جاهی باشد تا از آن به فسقی و معصیتی رسد، چنان که امانت و تقوی و حذر از شبهات از خود فرا نماید تا ولایت اوقاف و قضا و وصایا و ودیعت و مال یتیم فراوی دهند تا اندر آن خیانت کند، یا مال فراوی دهند تا به زکوه و صدقه دهد و به مستحق رساند یا در راه حج بر درویشان نفقه کند یا اندر خانقاه صوفیان خرج کند یا بر مسجد و رباط و عمارت آن صرف کند و یا مجلس کند و خود را به پارسایی فرانماید و چشم بر زنی افگنده باشد که خواهد آن زن اندر وی رغبت کند یا به فساد با وی بنشیند یا به مجلس شود، مقصود وی آن باشد که اندر زنی یا امردی نگرد و امثال این صعبترین مقصودها بود که عبادت حق را راهی ساخته تا بدان به معصیت وی رسد. و همچنین باشد که کسی به مالی یا به زنی وی را تهمت کند. مال به صدقه بدهد و پرهیز فرانماید تا آن تهمت را از خویش بیفکند تا گویند کسی که مال خویش بدهد مال دیگران چون به حلال دارد.
درجه دوم آن که غرض وی مباحی بود، چون مُذَّکِر که خویشتن را پارسا نماید تا وی را چیزی دهند یا زنی اندر نکاح وی رغبت کند. و این نیز اندر سخط حق تعالی است، اگر چه کار وی بدان صعبی نیست که آن پیشین بود، چه این نیز طاعت حق تعالی را راهی ساخت به متاع دنیا و طاعت راه تقرب به حضرت حق تعالی و یافت سعادت آخرت بود. چون راه دنیا ساخت خیانت وی بزرگ باشد.
درجه سوم آن که چیزی طلب نمی کند، ولیکن حذر همی کند که وی را به چشم حرمت ننگرند چنان که زاهدان را و صالحان را نگرند، چنان که زود رود و چون کسی را بیند آهسته رود و سر اندر پیش افکند و شیخ وار رفتن گیرد تا نگویند که وی از اهل غفلت است و پندارند که وی نیز اندر میان کار دین است. و یا خواهد که بخندد فرو گیرد تا نگویند هزل بر وی غالب است یا باد سردی بکشد و رنجی فرانماید یا پاره ای سر اندر پیش کشد و استغفار کند و گوید، «سبحان الله از این غفلت آدمی! ما را چه جای غفلت با آن که ما را فراپیش است» و حق تعالی از دل وی داند که اگر تنها بودی آن تاسف و آن استغفار نبودی و یا اندر پیش وی کسی غیبت کند گوید، «مردم را از این مهم تر کار هست. به غیبت و عیب خود مشغول شدن اولیتر». تا گویند که وی غیبت نمی کند. یا قومی را همی بیند که نماز همی کنند از تراویح یا نماز شب یا روز پنجشنبه و دوشنبه روزه همی دارند و اگر وی ندارد کاهلش شمرند از بیم این موافقت کند. و یا اندر عرفه و عاشورا روزه ندارد و تشنه شود، آب نخورد تا پندارند که روزه دار است و یا کسی گوید طعام خور گوید مرا عذری است یعنی روزه دارم و ندارد و بدین دو پلیدی جمع کند، یکی نفاق که خود روزه ندارد و دیگر آن که فرانماید که من صریح همی نگویم که روزه دارم و عبادت خویش همی پوشم که همی گویم عذری هست. نمی گویم که روزه دارم. همی خواهد که خویشتن مخلص نماید و باشد که آب بخورد و صبرش نبود و عذری گفتن گیرد که «دوش رنجور بودم و امروز روزه نتوانستم داشتن» و یا «فلان کس مرا روزه بگشاد» و باشد که اندر وقت نگوید که آنگاه بدانند که ریاست. ساعتی صبر کند و آنگاه سخنی از جایی دیگر فراز آورد و گوید، «این دل مادر سخت ضعیف باشد و پندارد که اگر فرزند وی روزه دارد هلاک شود». یعنی که برای دل مادر روزه نمی دارم و یا گوید، «چون مردم روزه همی دارد به شب زود خواب همی گیرد و احیای شب نمی توانند کرد» و امثال این شیطان بر زبان راندن گیرد. چون پلیدی این ریا در باطن باشد و قرای مسکین از این غافل که نداند که اصل و بیخ خویش همی کند و عبادت به ریا همی دهد. این خود سهل است که از ریا بعضی هست که از آواز رفتن مورچه پوشیده تر است که زیرکان و علما از اندر یافتن آن عاجز آیند تا آنگاه به عابدان ابله چه رسد.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۷۳ - پیداکردن ریایی که از رفتن مورچه پوشیده تر است
بدان که ریا بعضی ظاهرتر است چنان که کسی اندر میان مردمان نماز شب کند و اگر تنها باشد نکند و پوشیده تر از این آن باشد که هر شب عادت دارد نماز کردن ولکن چون کسی حاضر بود به نشاط تر باشد و سبکتر بود بر وی. و این نیز هم ظاهر است و دیب النمل نیست که آن را نتوان شناخت بلکه از این پوشیده تر باشد، چنان که اندر نشاط نیفزاید و سبکتر نشود و چنان بود که هر شبی نماز کند و در حال هیچ علامت ظاهر نباشد ولیکن ریا اندر میان دل بود چون آتشی اندر آهن. ولیکن اثر این اندر وقت آن پدید آید که چون مردمان بدانند که وی بدین صفت است شاد شود و اندر خویشتن گشادگی بیند. و این شادی و گشادگی دلیل آن است که ریا اندر باطن پوشیده است و اگر این شادی را به انکار و کراهیت متقابله نکند، بیم که این رگ پوشیده بر خویشتن فراجنبد و تقاضای ریای خفی کند تا سببی فراسازد که مردمان آگاه شوند.
و اگر صریح بنگوید تعریضی بگوید، و اگر تعریض نگوید، به شمایل فرانماید و خویشتن شکسته و فرو شده دارد تا بدانند که شب بیدار بوده است. و باشد که از این پوشیده تر بود و چنان باشد که شاد نشود به اطلاع خلق و بر وی نشاط زیادت نگردد که خلق حاضر بود، اما ریا از باطن خالی نباشد. و این چنان بود که کسی فرا وی برسد و ابتدا به سلام نکند اندر باطن خود تعجبی بیند و اگر کسی حرمت وی فرو نهد یا به نشاط به حاجت او قیام نکند و اندر خرید و فروخت با وی هیچ مسامحت نکند یا وی را جای نیکوتر و مسلم ندارد که بنشیند، اندر باطن خود تعجبی بیند و انکاری که اگر آن عبادت پوشیده نکردی این تعجب نبودی و گویی نفس وی بر آن عبادت پوشیده تقاضای خدمت همی کند. و اندر جمله چون نابودن آن عبادت و بودن آن نزدیک وی برابر نبود، هنوز باطن وی از ریای خفی خالی نیست، چه اگر وی هزار دینار فرا کسی دهد تا چیزی که صد هزار دینار ارزد از وی بستاند هیچ منت بر کسی ننهد و هیچ حرمت نبیوسد و کرد و ناکرد وی اندر دل وی برابر بود اندر حق مردمان، چون خدای را تعالی عبادت کند تا به سعادت ابدی اندر رسد اندر مقابله آن چرا باید که از کسی حرمتی چشم دارد؟ پس ریای خفی ترین این است.
علی(ع) همی گوید که روز قیامت همی گویند که نه کالا را بر شما ارزانتر فروختند؟ نه اندر حاجتهای شما قیام کردند؟ نه ابتدا بر شما سلام کردند؟ یعنی این همه جزای عمل خود است که بازستدید و خالص بنگذاشتید و یکی از کسانی که بگریخته است و به عبادت مشغول شده، همی گوید ما از فتنه بگریختیم و بیم آن است که فتنه اندر این کار به ما راه یابد که چون کسی را همی بینیم خواهیم که ما را حرمت دارد و حق ما بجوید و بدین سبب است که مخلصان جهد کرده اند تا عبادت خویش چنان پنهان دارند که فواحش و معاصی، چه بشناخته اند که جز خالص نخواهد پذیرفت اندر قیامت. و مثل ایشان چون کسی است که به حج شود و داند بادیه جز زر خالص فراستاند و آنجا خطر جان بود. زر خالص مغربی به دست می آورد و هرچه غش دارد همی اندازد و روز حاجت را نگاه می دارد، و هیچ روز نخواهد بود که خلق درمانده تر خواهد بود از روز قیامت.
هرکه امروز عمل خالص به دست نیاورد اندر آن روز ضایع ماند و هیچ کس وی را دست نگیرد و تا فرق همی کند که عبادت وی ستوری بیند یا مردی، از ریا خالی نیست. رسول (ص) می گوید، «اندک ترین و پوشیده ترین ریا شرک است». یعنی اندر عبادت حق تعالی شرک افکند و همبازی، چون به علم خدای تعالی کفایت نکند علم دیگری به عبادت وی اندر اثر کند.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۷۴ - فصل (چه وقت شادی از اطلاع مردمان بر عبادت رواست)
بدان که هرکه بدان شاد باشد که مردمان را بر عبادت وی اطلاع افتد از ریا خالی نیست، مگر شادی که به حق بود و آن از چهار وجه است:
وجه اول آن که شاد از آن شود که وی قصد کرد و پنهان داشت، حق تعالی بی قصد وی اظهار کرد و معصیت و تقصیر که کرده باشد حق تعالی اظهار نکرده بداند که با وی لطف می رود و فضل که هرچه زشت است پوشیده همی دارد و هرچه نیکوست اظهار همی کند. شاد به فضل و لطف حق تعالی باشد نه به ثنا و قبول مردمان، چنان که گفت، «قل بفضل الله و برحمه فبذلک فلیفر حوا».
وجه دوم آن که شاد شود و گوید زشتیها بر من پوشیده کرد در دنیا، دلیل آن است که اندر آخرت نیز بپوشاند که حق تعالی کریمتر از آن است که گناهی بر بنده بپوشاند در این جهان آنگاه در آن جهان رسوا گرداند.
وجه سیم آن که شاد شود از آن که داند چون بدیدند به وی اقتدا کنند و ایشان نیز به سعادت ابد رسند تا او را هم ثواب سرّ بنویسند که قصد پنهان داشتن کرد و هم ثواب علانیت که بیخواست وی ظاهر شد.
وجه چهارم آن که شاد بود بدان که آن کس که بدید بر وی ثنا گوید و اندر وی اعتقاد نیکو کند و وی بدین ثنا و اعتقاد مطیع حق تعالی باشد و به طاعت حق تعالی شاد بود نه به جاه خویش نزدیک وی و نشان این آن بود که اگر بر طاعت دیگری اطلاع افتد همچنین شاد شود.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۷۶ - پیدا کردن علاج بیماری دل به ریا
بدان که این بیماری و علاج این واجب است و جز به جدی تمام علاج نپذیرد که این علتی است با مزاج دل آدمی آمیخته و اندر وی راسخ شده. علاج دشوار پذیرد و سبب صعوبت این بیماری آن است که آدمی از کودکی باز مردمان را می بیند که رو و ریا با یکدیگر نگاه می دارند و خود را اندر چشم یکدیگر همی آرایند و همه شغل ایشان یا بیشتر آن باشد و این طبع اندر دل کودک رستن گیرد و هر روز زیادت همی شود تا آنگاه که عاقلی تمام شود و بداند که این کار زیانکاران است و آن عادت غالب شده باشد و محو کردن آن دشوار گشته باشد. و هیچ کس از این بیماری خالی نباشد و این مجاهدت فرض عین همه خلق است و اندر معالجت دو مقام است: یکی طلب مسهل که مادت این از باطن ببرد و قلع کند و این مرکب است از علم و عمل:
اما علمی آن است که ضروری بشناسد که آدمی آنچه کند از آن کند که وی را لذتی باشد در وقت. چون شناسد که ضرر آن اندر عاقبت به درجه ای است که طاقت آن ندارد دست بداشتن بر وی سهل شود، چنان که بداند که در انگبین زهر قاتل است و اگرچه بر وی حریص بود از وی حذر کند. و اصل ریا اگرچه بر جمله با دوستی جاه و منزلت آید، ولیکن سه بیخ دارد: یکی دوستی محمدت ثنا، دوم بیم نکوهیدن و مذمت، سیم طمع اندر مردمان. و برای این بود که اعرابی رسول را گفت که چه گویی در مردی که جهاد کند برای حمیت یا برای آن که مردی وی را ببیند یا حدیث وی کنند؟ رسول (ص) گفت، «هرکه جهاد بدان کند تا کلمه توحید غالب شود وی اندر راه حق تعالی است» و این همه اشارت به طلب ذکر و ثنا و بیم مذمت است. و رسول (ص) گفت، «هرکه غزا کند تا زانوبند شتری به دست آرد وی را جز آن نیست از غزا که نیت کرده است».
پس حاصل ریا از این سه اصل آید. اما شره ثنای خلق باید که بشکند بدان که بیندیشد از فضیحتی خویش اندر قیامت که بر سر ملا منادی کنند، «یا مرایی یا فاجر یا گمراه! شرم نداشتی که طاعت حق تعالی به حدیث مردمان بفروختی و دل خلق نگاه داشتی و به رضای خالق باک نداشتی و دوری از حق تعالی اختیار کردی تا به خلق نزدیک شوی و قبول خلق از قبول حق دوست تر داشتی و به مذمت خالق رضا دادی با ثنای خلق؟ هیچ کس نزدیک تو از حق تعالی خوارتر نبود که رضای همه بجستی و به خط وی باک نداشتی؟» چون عاقل از این فضیحت بیندیشد داند که ثنای خلق بدین قیام نکند خاصه که باشد که آن طاعت که همی کند سبب رجحان کفه حسنات خواهد بود، چون به ریا تباه گردد سبب رجحان کفه سیئات شود. اگر این ریا نکردی رفیق انبیاء و اولیاء خواستی بود. اکنون بدین ریا اندر دست زبانیه افتاد و رفیق مهجوران شد. و این همه به رضای خلق کرد و رضای خلق هرگز خود حاصل نیاید که تا یکی خشنود شود دیگری ناخشنود گردد. و اگر یکی ثنا گوید یکی مذمت کند. و آنگاه اگر همه ثنا گویند به دست ایشان نه روزی وی است و نه عمر وی و نه سعادت دنیا و سعادت آخرت. جهلی تمام بود که دل خود اندر حال پراکنده کند و اندر خطر عقاب و مقت افکند برای چنین غرض. و امثال این باید که بر دل خود تازه همی دارد.
و اما طمع را بدان که گفته ایم اندر کتاب دوستی مال علاج کند و با خویشتن تقدیر کند که این طمع وفا نکند و اگر کند با مذلت و منت بود و رضای حق تعالی فوت شود به نقد و دلهای خلق مسخر نشود الا به مشیت حق تعالی، چون رضای حق تعالی حاصل کند وی دلها را خود مسخر وی گرداند. و چون رضای حق تعالی حاصل نکند، فصیحتی وی آشکارا شود و دلها نیز نفور گردد، و اما علاج مذمت بدان کند که با خویشتن گوید که اگر به نزدیک حق تعالی ستوده بود نکوهش خلق وی را زیان ندارد و اگر نکوهیده بود ثنای خلق هیچ سود ندارد و اگر راه اخلاص گیرد و دل از پراکندگی خلق پاک دارد، همه دلها را حق تعالی به دوستی وی آراسته کند و اگر نکند خود زود بود که ریا و نفاق وی بشناسند و آن مذمت که از آن همی ترسد به وی رسد و رضای حق تعالی فوت شود و چون دل حاضر کند و یک همت و یک اندیشه شود، اندر اخلاص و از مراعات دل خلق خلاصی یابد، انوار به دل وی پیوسته شود و لطایف و مدد عنایت متواتر شود و راه حلاوت و لذت آن بر وی گشاده شود.
اما علاج عملی آن بود که خیرات و طاعات خویش را همچنان پنهان دارد که کسی فواحش و معاصی پنهان دارد تا عادت کند به قناعت کردن اندر طاعت کردن به علم حق تعالی و این اندر ابتدا دشوار بود، ولیکن چون جهد کند بر وی آسان شود و لذت اخلاص و مناجات بیابد و چنان شود که اگر خلق نیز بینند وی خود از خلق غافل باشد.
مقام دوم تسکین خاطر ریاست، چون خاطر ریا پدید آید اگرچه به مجاهدت چنان کرد که طمع از مال خلق و از ثنای خلق ببرید و همه اندر چشم وی حقیر شد، ولیکن شیطان اندر میان عبادت خاطرهای ریا اندر پیش آوردن گیرد: اول خاطر آن بود که بداند که کسی را اطلاع افتاد یا امید آن است که اطلاع افتد. دوم رغبتی باشد که اندر نفس پدید آید که بداند که وی را منزلتی بود نزدیک ایشان. سیم قبول این رغبت بود تا عزم کند که تحقیق گرداند و جهد باید کرد تا اول خاطر را دفع کند و بگوید که اطلاع خلق چه کنم که خالق مطلع است و مرا اطلاع وی کفایت است و کار من به دست خلق نیست. اگر خاطر دوم اندر رغبت قبول بجنبد آنچه از پیش برخویشتن تقدیر کرده است با یاد آورد که قبول ایشان با رد و مقت حق تعالی چه سود تا از این اندیشه کراهیتی پدید آید اندر مقابله آن رغبت، پس آن شهرت وی را به قبول خلق همی خواند و این کراهیت وی را منع همی کند. و آن که غالب وی کراهیت بود، نفس مطیع وی گردد، پس اندر مقابله آن سه خطر سه کار دیگر باشد:
یکی معرفت آن که در لعنت و سخط حق تعالی خواهد بود، دوم کراهیتی که از این معرفت تولد کند، سیم بازایستادن و دفع کردن خاطر ریا را و باشد که شهوت ریا چنان زحمت کند که اندر دل جای نماند معرفت و کراهیت را و فرا دیدار نیاید اگرچه پیش از آن بسیار بر خود تقدیر کرده باشد. و چون چنین بود دست شیطان را بود و این همچنان بود که خویشتن را بر حلم راست بنهد و آفت خشم با خویشتن تقدیر کند. چون فراآن وقت رسد خشم غلبه گیرد و همه فراموش کند و باشد که معرفت حاضر شود و بداند که همه ریاست ولیکن چون شهوت قوی باشد کراهیت پدید نباشد و باشد که کراهیت نیز بود ولیکن با آن شهوت برنیاید و دفع نتواند کرد و به قبول خلق میل کند و بسیار عالم بود که سخن همی گوید و همی داند که به ریا همی گوید و آن خسران وی است و توبه تاخیر همی کند. پس دفع ریا به مقدار قوت کراهیت باشد و قوت کراهیت به مقدار قوت معرفت بود و قوت معرفت به مقدار قوت ایمان بود و مدد این از ملایکه باشد و ریا به مقدار قوت شهوت دنیا باشد و مدد آن از شیاطین شده و دل بنده میان دو لشگر متنازع بود و وی را به هریکی شبهتی است. چون یک شبهه بر وی غالبتر بود، اثر وی را قابلتر بود و میل به وی بیش کند و این شبهه از پیش فراگرفته باشد، که بنده پیش از نماز با خویشتن چنان کرده بود که اخلاق ملایکه بر وی غالبتر باشد یا چنان که اخلاق شیاطین بر وی غالبتر باشد، پس اندر میان عبادت چون خاطر ریا اندر رسد آن پدید آمدن گیرد. و تقدیر ازل و رای این همه وی را همی تازند تا بدانجا که نصیب وی آمده است از قسمت ازلی از غلبه شبهه ملایکه یا شبهه شیاطین.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۷۷ - فصل (راه از بین بردن وسوسه ریا)
چون متقاضی شهوت ریا را خلاف کردی و به دل آن را کاره بودی، اگر اندر طبع شهوت و وسوسه آن بماند تو بدان ماخوذ نباشی که آن طبع آدمی است و تو را نفرموده اند که طبع خویش را باطل کن، بلکه فرموده اند که وی را مغلوب و مقهور و زیردست بکن تا تو را اندر هاویه نیفکند. چون قدرت آن یافتی که آنچه فرمود نکردی دلیل است که وی مقهور و زیر دست است. این کفایت باشد اندر گزاردن حق تکلیف و کراهیت و مخالفت تو. آن شهوت را کفارت آن شهوت است، به دلیل آن که صحابه رسول (ص) را گفتند که ما را خاطرها همی اندر آید که اگر ما را از آسمان بیندازند بر ما آسانتر بود از آن و ما آن را کاره ایم. رسول (ص) گفت، «هان یافتید این حال؟» گفتند، «آری»، گفت، «آن صریح ایمان است و آن خاطرها اندر حق تعالی بوده است و صریح ایمان کراهیت آن است نه آن. چون کراهیت آن را کفارت می بود پس آنچه به وسواس خلق تعلق دارد اولیتر که به کراهیت محو افتد»، اما شیطان که کسی را بیند که قوت مخالفت نفس یافت و مخالفت شیطان اندر وسوسه. شیطان وی را حسد کند و به وی نماید که صلاح وی اندر آن است که به مجادله با شیطان مشغول بود. اندر این وسوسه و آن دلمشغولی لذت مناجات را ببرد و این خطاست و این بر چهار درجه باشد: یکی آن که به مجادله با وی مشغول باشد و این روزگار ببرد. دوم آن که بر این اقتصار کند که وی را تکذیب کند و دفع کند و با سر مناجات شود. سیم آن که به تکذیب و دفع نیز مشغول نشود که داند که آن نیز بعضی روزگار ببرد، هم به وی التفات نکند و اندر مناجات همی رود. چهارم آن که زیادت جهدی و حرصی بر اخلاص فراپیش گیرد. که داند که شیطان را از آن خشم آید و به وی خود التفات نکند. و تمامترین این است که شیطان چون از وی این بداند طمع از وی ببرد.
و مثل این چون چهار کس بود که به طلب علم همی شوند. حاسدی اندر راه ایشان بایستد و یکی را منع همی کند و وی فرمان او نبرد ولیکن با وی به جنگ ایستد و روزگار بدان همی برد و آن دیگر را منع کند، وی دفع کند و به خصومت بنایستد و آن سیم خود به دفع نیز بنایستد. همچنان می رود تا هیچ روزگار وی نشود و آن چهارم را منع کند و او خود به وی التفات نکند و همچنان می رود و مشغول نشود بلکه التفات نکند و به شتاب رفتن گیرد. این حاسد از دوی اول چیزی از مراد خود حاصل کرد و از سیم هیچ مراد حاصل نکرد و از چهارم با آن که هیچ مراد حاصل نکرد زیادت چیزی وی را حاصل شد و اگر از همه پشیمان نشود از منع این بازپسین پشیمان شود و گوید کاشکی نکردمی. پس اولیتر آن بود که اندر وسوسه و مناظره آن تا تواند بناویزد و بزودی با سر مناجات شود.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۸۰ - پیدا کردن رخصت دست بداشتن از خیرات از بیم ریا
بدان که طاعت بر سه درجه است: یکی آن است که به خلق تعلق ندارد چون نماز و روزه و یکی آن است که به خلق تعلق دارد چون خلافت و قضا و ولایت، یکی آن است که هم در خلق اثر کند و هم اندر عامل چون وعظ و تذکیر.
قسم اول که به حق تعلق دارد چون نماز و روزه و حج، نشاید دست بداشتن از بیم ریا اصلا نه فریضه و نه سنت، ولیکن خاطر ریا اگر ابتدای عبادت اندر آید یا اندر میانه، جهد کند تا دفع افتد و نیت عبادت تازه کند و به سبب دیدار خلق اندر عبادت نیفزاید و نکاهد، مگر جایی که نیت عبادت خود هیچ نماند و همه ریا بود، آنگاه این خود عبادت نبود اما تا اصل نیت همی ماند نشاید که عبادت دست بدارد.
فضیل می گوید، «ریا آن باشد که از عبادت دست بدارد از بیم نظر خلق، اما چون عبادت کند برای خلق آن شرک بود و بدان که شیطان آن خواهد که تو عبادت نکنی و چون عاجز آید تو را گوید: مردمان همی نگرند و این ریاست نه طاعت. تا به تلبیس تو را از طاعت بازدارد. اگر بدین التفات کنی و بگریزی و به مثل اندر زیر زمین شوی هم این بگوید که مردمان همی دانند که بگریخته ای و زاهد شده ای و این نه زهد است که این ریاست. پس طریق آن باشد که با وی گویی دل با خلق داشتن و به ترک طاعت بگفتن به سبب ایشان هم ریاست، بلکه دیدن و نادیدن خلق برابر است. همان عادت که داشته ام همی کنم و انگارم که خلق نمی بینند، چه دست بداشتن از بیم خلق چنان بود که کسی گندم به غلام خود دهد که پاک کن. وی بنه کند و گوید ترسیدم که اگر پاک کردمی صافی نتوانستمی کردن. گویند ای ابله! اکنون اصل دست بداشتی و در این نیز هم پاک کردن حاصل نیامد. پس بنده را به اخلاص اندر عمل بود.
اما آنچه از ابراهیم نخعی حکایت کرده اند که قرآن همی خواندی چون کسی در شدی مصحف فراهم کردی و گفتی نباید که ببینند که ما همواره قرآن می خوانیم. این از آن بوده باشد که دانسته باشد که چون کسی اندر آید سخن باید گفت و از قرآن خواندن دست بباید داشت، پس پوشیده داشتن اولیتر دیده باشد. حسن بصری همی گوید که کس بودی که چون او را گریستن فرو آمدی بپوشیدی تا مردمان وی را نشناسند و این روا بود که گریستن ظاهر بر نگاه داشتن گریستن اندر باطن فضیلتی ندارد که نه عبادتی باشد که دست بداشته بود. و می گوید که کس بودی که خواستی که چیزی از راه برگیرد و برنگرفتی تا وی را به پارسائی نشناسند. و این حکایت حال ضعیفی باشد که بر خویشتن ترسیده باشد که خلق وی را بدانند و عبادت ها بر وی بشولیده شود، اما از این حذر کردن از بیم شهوت نه نیک باشد، بلکه بباید کرد و ریا را دفع کرد، مگر کسی که ضعیف باشد و صلاح خود اندر آن داند، و این صفت نقصان بود.
قسم دوم آن بود که به خلق دارد چون قضا و ولایت و خلافت. و این از عبادات بزرگ است چون به عدل آراسته بود. و چون بی عدل بود از معاصی بزرگ است.
هرکه بر خویشتن ایمن نبود که عدل تواند کرد بر وی حرام باشد قبول کردن که آفت اندر این عظیم است، نه چون نماز و روزه و صدقه که اندر آن لذتی نیست که لذت این اندر آن بود که مردمان بینند، اما ولایت راندن را که لذتی عظیم است و نفس اندر وی پرورده شود، کسی را شاید که خود ایمن بود، اما اگر کسی خویشتن را آزموده باشد پیش از ولایت و امامت برزیده بود اندر کارها ولیکن ترسد که چون به ولایت رسد متغیر شود و از بیم عزل مداهنت کند اندر این خلاف است. گروهی گفته اند قبول کند که این گمانی بیش نیست، چون خویشتن آزموده است اعتقاد بر آن باشد. و درست تر به نزدیک ما آن است که نشاید قبول کردن که نفس آنگاه که وعده دهد که به انصاف خواهد بود و باشد که این عشوه بود و چون به ولایت رسد بگردد. و چون از پیش تردد همی نماید غالب آن بود که بگردد، حذر اولیتر بود. و ولایت جز کار اهل قوت نباشد. و ابوبکر رضی الله عنه فرا رافع گفت که هرگز ولایت قبول مکن و اگر همه بر دو کس. پس چون صدیق ولایت خلافت قبول کرد، رافع گفت، «نه مرا نهی کردی و اکنون خود قبول کردی؟» گفت، «تو را هنوز نهی می کنم. و لعنت خدای بر آن باد که عدل نکند». و مثل اعتراض ضعیف چنان بود که مردی فرزند خود را منع کند از آن که به کنار آب شود و خود در میان آب شود که سباحت داند. پس اگر کودک نیز همان کند هلاک گردد و هرگاه که سلطان ظالم بود اندر قضا عدل نتواند کرد و مداهنت لازم آید، نشاید قضا قبول کردن و نه هیچ ولایت دیگر. و اگر قبول کند بیم عزل عذر نبود مداهنت، بلکه عدل باید کرد تا عزل کنند، به عزل شاد باید بود، اگر ولایت برای حق تعالی می کند.
قسم سیم وعظ و فتوی و تدریس و روایت حدیث. و اندر این نیز لذتی عظیم بود و ریا بدین بیشتر از آن راه یابد که نماز و روزه. و این به ولایت نزدیک است و این مقدار فرق است که تذکر و وعظ و اخبار چنان که شنونده را سود دارد گوینده را نیز سود دارد و به دین دعوت کند و از ریا بازدارد و ولایت چنین نباشد. پس اگر کسی را در این ریا پیش آید در دست بداشتن از این نظر است و گروهی نیز از این گریخته اند. بیشتر صحابه که از ایشان فتوی پرسیدندی با دیگری حوالت کردندی. و بشر حافی چنذین قمطره حدیث زیر خاک کرد و گفت، «شهوت محدثی می بینم در خود اگر ندیدمی روایت کردمی». و چنین گفته اند سلف که حدثنا بابی است از بابهای دنیا و هرکه گوید حدثنا گوید که مرا در پیشگاه نشایند.
و یکی از عمر رضی الله عنه دستوری خواست تا بامدادان مردمان را پند دهد. او را منع کرد و گفت، «ترسم که بامداد اندر خویشتن افکنی که بثر پارسی». ابراهیم تیمی همی گوید، «چون شهوت سخن بینی سخن مگو و خاموش باش و چون شهوت خاموشی بینی سخن گوی». پس اختیار نزدیک ما آن است اندر این که محدث و مذکر اندر دل خود نظر کند. اگر هیچ نیت طاعت حق تعالی به گفتار در دل خویش می بیند با خاطر ریا به هم، دست بندارد و همی گوید و این نیت درست اندر دل خود تربیت همی کند تا قوی تر همی شود. و حکم این حکم نماز سنت و نوافل بود که به خاطر ریا دست بندارد اگر اصل نیتی همی یابد، به خلاف ولایت که چون آمیخته شد اندیشه گریختن از آن اولیتر باشد که نیت باطل زود غالب شود.
و برای این بود که بوحنیفه رضی الله عنه از ولایت بگریخت و قضا به وی همی دادند گفت، «من این را نشایم». گفتند، «چرا؟» گفت، «اگر راست همی گویم که نشایم خود نشایم و اگر دروغ همی گویم دروغ زن قضا را هم نشاید». و وی از تعلیم و تعلم نگریخت و دست بنداشت، اما اگر در دل هیچ نیت طاعت و عبادت نیابد و باعث وی همه ریا و طلب جاه است بر وی فریضه بود دست بداشتن. اما چون از ما پرسند که چه کنیم. اگر اندر سخن وی خلق را فایده ای نبود، چون کسی که تذکیر وی از جنس طامات و سجع و نکت و سخنها بود که خلق را به وعده رحمت بر معصیت دلیر کند یا تعلیم وی برای جدل و خلاف و مناظره باشد که تخم حسد و مباهات اندر دل برویاند، وی را از آن منع کنم چه منع وی خیری بزرگ است اندر حق وی و اندر حق مردمان، و اما گر سخن وی نافع بود خلق را و بر قائده شرع بود و مردمان وی را مخلص شناسند و تعلیم وی اندر علوم دینی نافع بود، وی را رخصت ندهیم که دست بدارد، برای آن که اندر اعراض وی خسران دیگران است و ایشان بسیارند و اندر گفتن وی خسران وی بیش نیست، و ما را نجات صدتن بزرگتر از نجات یک تن. پس وی را فدای دیگران کنیم که رسول (ص) گفت که خدای تعالی این دین را نصرت کند به قومی که ایشان را از آن هیچ نصیبی نبود. و این مراد از آن قوم باشد. بازی بیش از این نه افزاییم که گوییم دست بمدار و جهد کن تا از ریا دور باشی و نیت درست بکنی و از وعظ خویشتن بیشتر تو پند پذیری و از حق تعالی بترسی، آنگاه دیگران را ترسانی.
سوال: اگر کسی گوید به چه دانیم که نیت واعظ درست است و نشان آن چه باشد؟
جواب گوییم که نیت درست آن بود که مقصود وی آن بود که خلق راه خدای گیرند و از دنیا اعراض کنند و شفقت را بر خلق پیدا کنند. و اگر کسی دیگر پدید آید که وعظ وی نافع تر باشد و قبول سخن وی خلق را بیشتر بود، باید که بدان شاد شود، چه اگر کسی اندر چاهی افتاده باشد و سنگی بر چاه بود و وی همی خواهد که به حکم شفقت وی را خلاص همی دهد و سنگ برگیرد به جهد بسیار، چون کسی پیدا آید که این سنگ برگیرد و وی را از این رنج کفایت کند، بدان شاد شود. چون این واعظ شاد نشود و اندر خود حسد بیند بباید دانست که مقصود وی آن است که به خود دعوت کند نه به خدای تعالی. و دیگر نشان آن که چون اهل دنیا و ولایت اندر مجلس وی بنگرد، هم بر عادت خویش همی باشد. و دیگر آن که چون سخنی فراز آید که خلق بدان نعره خواهند زد و بخواهند گریست و آن سخن اصلی نباشد، به ترک آن بباید گفت. این و امثال این باید که اندر باطن خود تفقد می کند، اگر بیند که کراهیت نیابد و از این می نیندیشد، مرایی تمام است، و اگر کراهیتی بیند اندر خویشتن دلیل آن است که نیتی دیگر است باید که جهد کند تا آن دیگر نیت غالب شود.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۸۱ - فصل (نشاط عبادت همیشه ریا نبود)
بسیار وقت بود که به سبب مردمان نشاط عبادت پدید آید و آن نشاط درست باشد و از ریا نبود که مومن همیشه اندر عبادت راغب باشد، ولیکن بود که عایقی از آن منع کند و باشد که به سبب مردمان آن عایق برخیزد یا آن نشاط حرکت کند چنان که کسی اندر خانه بود، تهجّهد بر وی دشوار بود که با اهل به خواب و حدیث مشغول شود یا جامه خواب ساخته بود و چون به خانه دیگری افتد این عوایق برخیزد و نشاط عبادت پیدا آید. یا اندر خانه غریب افتد خواب نیاید به نماز مشغول شود یا قومی را بیند که همه به نماز مشغول اند، نشاط وی نیز بجنبد و گوید من نیز موافقت کنم که مرا نیز به ثواب حاجت کمتر از ایشان نیست و یا جای دیگر بود که روزه همی دارند و یا طعام ببرک نبود، نشاط روزه پدید آید، یا قومی را بیند که اندر مسجد نماز تراویج می کنند و اندر خانه کاهل باشد. چون ایشان را بیند کاهلی بشود و به قوت موافقت و یاروز آدینه خلق را بیند همه به حق مشغول، وی نیز نماز و تسبیح کردن گیرد زیادت از آن که هر روزی. این همه ممکن بود که اندر وی هیچ ریا نبود. و شیطان وی را گوید، «مکن، این که به سبب مردمان پدید آمد این ریا باشد». و بود که نشاط به سبب مردمان بود نه به رغبت خیر و زوال عوایق. و شیطان گوید که مکن و ملایکه گویند که بکن که این رغبت خود اندر تو بود ولیکن عوایق اندر پیش بود. اکنون عوایق برخاست، پس باید که این هردو از یکدیگر جدا کند و نشان آن بود که تقدیر کند که اگر آن قوم وی را نبیند و وی ایشان را همی بیند، این نشاط همچنین بر جای باشد؟ اگر بر جای خود بود سبب رغبت خیر است، اگر نبود ریاست پس باید که دست بدارد و اگر هردو باشد، هم رغبت خیر و هم دوستی ثنای خلق، نگاه کند تا غالبتر کدام است، اعتماد بر آن کند.
و همچنین باشد که آیتی بشنود و گروهی را بیند که همی گریند، وی نیز بگرید و اگر تنها بودی نگریستی، این ریا نباشد که دیدن آن گریستن مردمان دل را رفیق بکند و چون خلق را اندوهگین بیند وی را نیز یاد آید و گریستن گیرد. و باشد که اصل گریستن از رقت بود و آواز و ناله به ریا باشد تا آن دیگران بشنوند و باشد که بیفتد از اندوه ولیکن در وقت قدرت یابد که برخیزد و برنخیزد و ترسد که گویند این وجد وی اصلی نداشت، از این وقت مرایی باشد و اندر اصل مرایی نباشد. و باشد که اندر رقص باشد و قوت می یابد ولیکن بر کسی تکیه همی زند و آهسته همی رود تا نگویند که وجد وی زود بگذشت و همچنین باشد که استغفار کند و اعوذبالله گوید و آن از گناهی گوید که یاد آمده باشد و یا تقصیر خویش بیند بدانکه خلق را اندر عبادت بیند، آن درست باشد و باشد که به ریا باشد. این خاطره ها را باید که مراقب باشد که رسول (ص) همی گوید، «ریا را هفتاد باب است».
و باید که هرکه خاطر ریا را بیافت تقدیر کند که حق تعالی بر پلیدی باطن وی مطلع است و اندر مقت و سخط حق تعالی است، پس باید که جهد کند تا آن از خویشتن دور کند و یاد کند از آن که رسول (ص) گفت، «نعوذ بالله من خشع النفاق» و این آن بود که تن به خشوع بود و دل نبود.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۸۲ - فصل (هرکار که برای ثواب است باید خالص خدای را بود)
بدان که هرچه طاعت است چون نماز و روزه، اخلاص اندر وی واجب است و ریا حرام، اما آنچه مباح است اگر خواهد که از آن ثواب یابد، هم اخلاص واجب است. مثلا چون اندر حاجت مسلمانی سعی کند برای ثواب باید که غرض خویش درست است و از وی شکر و مکافات و هیچ چیز چشم ندارد. و همچنین هرکه تعلیم کند، اگر به مثل توقع از شاگرد که از پی فراشود و خدمت کند، عوض طلب کرد و ثواب نیابد، اما اگر هیچ خدمت توقع نکند ولیکن وی خدمتی کند اولیتر آن بود که قبول نکند. اگر کند چون مقصود نبوده است ظاهر آن بود که آن ثواب حبطه نشود، چون متعجب نباشد بر آن اعراض او از خدمت اگر اعراض کند، اما اهل حزم از این حذر کرده اند.
تا یکی از بزرگان اندر چاه افتاد. رسن آوردند. سوگند برداد که هیچ کس که از وی حدیث شنیده است یا قرآن بر او خوانده است دست فراسن نکند که ترسد که آن عوض ثواب را باطل کند. یکی به نزدیک سفین ثوری چیزی هدیه فرستاد. فرانستد. گفت، «من از تو هرگز حدیث نشنیده ام». گفت، «برادر تو شنیده است. ترسم که دل من بر وی مشفقتر گردد از آن که بر دیگران». و یکی دو بدره زر به نزدیکی سفین برد. گفت، «دانی که پدرم دوست تو بود و حلال خوار بود؟ اکنون این میراث حلال است. از من قبول کن». چون قبول کرد آن کس برفت. پسر خویش را از پی فرستاد و بدره زر باز فرستاد، مگر با یادش آمد که دوستی با پدرش برای خدای بوده است. پسر سفین گفت، «چون بازآمدم صبرم نبود. گفتم: این دل تو مگر از سنگ است؟ همی بینی که عیال دارم و هیچ چیز ندارم و بر ما رحمت نمی کنی؟» گفت، «ای پسر تو همی خواهی که خوش بخوری و مرا در قیامت از آن بپرسند؟ مرا برگ این نیست».
و همچنین متعلم باید نیز که جز رضای حق تعالی طلب نکند اندر تعلم و از معلم هیچ چیز امید ندارد و باشد که پندارد که طاعت خویش فرامعلم نماید روا بود تا اندر تعلیم وی مجد باشد این خطاست و عین ریا بود، بلکه باید که منزلت به نزدیک حق تعالی طلب کند به خدمت معلم نه نزد معلم. و همچنین رضای مادر و پدر باید که به رضای حق تعالی بود و خود را بر ایشان جلوه نکند به پارسایی که از وی خشنود شوند که این معصیتی باشد به نقدر و بر جمله از هر کاری که طلب ثواب خواهد کرد باید که خالص خدای را بود عزوجل.