عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۵۹
تا نبینند دمی روی خوشی، مال جهان
مشت خاکیست که بردیده دونان زده اند!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۶۱
عشاق تو، تا شمع صفت جان نگدازند
در بزم صفا گردن دعوی نفرازند
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۶۸
این بساطی که فرو چیده یی از ساده دلی
آن قدر نیست که نقش تو در آن بنشیند
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۶۹
بآب تیغ تو، آب حیات میگویند
نگاه کن که چها از برات میگویند؟!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۷۳
از خود برآ که جان گرفتار در بدن
دست هنرور است که در آستین بود
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۷۴
رفتم از خود، خویشتن را بسکه دزدیدم بخود
رشته عمرم گسست، از بسکه پیچیدم بخود
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۷۸
اگر به دشت خرامد، سراب آب شود
اگر به باغ کند روی، گل گلاب شود
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۸۳
طرفه شهدی است خموشی، که ز شیرینی آن
چسبدم بس‌که به هم لب، به سخن وا نشود!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۸۴
گر پرتو جمال تو افتد بروی آب
از حیرت تو موج چو نقش نگین شود
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۹۶
حضور میطلبی، دل به نیک و بد مگذار
بملک و مال جهان غیر دست رد مگذار
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۹۹
شد کاروان عمر، بکن خویش را خبر
آماده بودنست ترا زاد این سفر
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۰۰
ما همرهان، ز چشم جهان گرم رفتنیم
چون قطره های اشک بدنبال یکدگر
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۰۴
گریه از کردار ما، مقبول جانان است و بس
شبنم از گلشن، پسند مهر تابانست و بس
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۱۴
تا بجان آتش فتاد از شوق آن جانانه ام
شعله جواله سان، هم شمع و هم پروانه ام
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۱۹
فریب شکر الفت نمیخورم دیگر
که زهر فرقت احباب کرده استادم
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۲۷
چنان از صحبت گردنکشان گریزانم
که همچو سیل گریزد ز کوه افغانم!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۲۸
پا بسته جهانی، دلخوش که سالکم من
پایت چو سرو در گل، خرم که من روانم!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۲۹
ما از شکست خویش رخ یار دیده ایم
این باغ را ز رخنه دیوار دیده ایم
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۳۰
خاک راه خصم گشتیم و، ز دعوی تن زدیم
خاک، ما از گرد خود بر دیده دشمن زدیم
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۳۱
چشم بستیم از جهان، تا آشنای او شدیم
از غبار درگه او، گل بر این روزن زدیم!