عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
گردد چو بگفتار زبان در دهن تو
عیب تو بانگشت نماید سخن تو
نرم است گرت حرف، بود پنبه مرهم
ور سخت بود، شیشه عزت شکن تو
جان تو بیکجامه تن ساخته عمری
قانع نشود از چه بیک جامه تن تو
ای خواجه چه امید وفا هست ز مالی
کآن نیست مگر راهبر راهزن تو
گل گل شکفد غنچه لبها بثنایت
اینست گل گلشن خلق حسن تو!
در دست عصا و، و بجگر داغ جوانی
اینست دگر دیدن سرو و سمن تو
فرصت ندهد فکر سرا و غم پوشش
تا دل کند اندیشه گور و کفن تو
بر کنده شو ای دل ز جهان، پشت چو خم شد
برخیز که این تیشه بود ریشه کن تو!
از سستی علم و عمل تست که یک دل
نگرفت حساب از سخن بیدهن تو
واعظ اثر گوشه نشینی است که هرگز
خالی نبود انجمنی از سخن تو
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
موی چون گردید جو گندم، دگر هشیار شو
وقت گرگ و میش صبح مرگ شد، بیدار شو!
تن ز پیری زار شد، یعنی که وقت زاریست
رخ چو سوهان شد ز چین، یعنی دگر هموار شو!
خنده رو باشی، گلی گل؛ تندخویی، خار خار؛
خار بی گل تا بکی باشی؟ گل بیخار شو!
هر فقیری را قبا، چون گرمی خورشید باش
هر غریبی را سر، چون سایه دیوار شو
آورد تا حلقه یاران یکدل سر بهم
سفره گستر، سر بسر، پیوسته، چون پرگار شو
بهر ساز برگ بی برگان، درین گلشن چو آب
جمله تن جوش و خروش و کوشش و رفتار شو
با رخی پر اشک واعظ، با دلی پرخار غم
خرم و خندان بروی خلق، چون گلزار شو
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
گذر گاهی بود گلزار گیتی، از صبا بشنو
از آن رنگی نباشد هیچکس را، از هوا بشنو
صدای زر شمردن، کرده کر گوش ترا منعم
چنین گر نیست، بسم الله! فریاد گدا بشنو!
نمی آساید از رفتن دمی این عمر مستعجل
نفس رفتار عمرت را بود آواز پا، بشنو
زوال عمر شد، بر خاک میباید نهادن رو
زهر گلدسته خاکی تو این بانگ رسا بشنو
«بیا روزی بخور!» باشد، خط هر سبزه یی؛ بنگر!
«غم روزی مخور!»گوید، صدای آسیا بشنو!
عطا در پرده پوشیدگی، هرگز نمیگنجد
بود شهرت صدای ریزش دست عطا بشنو
غزلهای خوش واعظ، نصیحت نامه ها باشد
گران بر خاطرت گر نیست، جان من بیا بشنو
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
نخل شمع، از چشم گریان سربلندی یافته،
شاخ گل صد جا شکست از هرزه خندی یافته!
گر شرف خواهی، بکن با زیردستان مرحمت
مهر با مه کرده تا گرمی، بلندی یافته
اهل بینش دیده اند از چشم بیمار بتان
کآنچه هر کس یافته، از دردمندی یافته
تا نشد آیینه خاکستر نشین، رویی ندید
کرده هرکس خاکساری، ارجمندی یافته
رتبه میخواهی، پناه خلق باش از هر جهت
خاک از دیواری مردم، بلندی یافته
اهل خیر ایمن نیند از سنگ جور حاسدان
مومیایی صد شکست از سودمندی یافته
راستی کن تا به دلها جا کنی، کز راستی
پندهای تلخ واعظ، دلپسندی یافته
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
دنیا طلب، به دنیا، دل بین چگونه داده
دل داده است، بس نیست، جان هم به سر نهاده
زاهد برای دنیا، کرده است ترک دنیا
آیینه از پی نقش، از نقش گشته ساده
وحشت ز خلق عالم، سرمایه سرور است
در شهر نیست صحرا، ز آنست روگشاده
فیض از شکستگان جو، ز آن رو که شخ کمانان
دارند زور بازو، از همت کباده
سرگشتگان نسازند، با راه و رسم دنیا
ریگ روان نگیرد، هرگز به خویش جاده
حسنش زند ز شوخی هر دم ز روزنی سر
زآنسان که میکند گل، از چشم مست باده
دیوانه در بیابان، خود سر دود به هر سو
عاقل، ز جاده زنجیر در پای خود نهاده
از بس فگنده دل را، در ورطه هوسها
نور نگاه چون اشک، از چشم من فتاده
دنیا طلب، گر او را دنیا بدل نشسته
در خدمتش همه عمر، او هم بجان ستاده
این عشق آتشین را، نتوان نهفت در دل
پنهان نمیتوان کرد در شیشه رنگ باده
با این فتادگی خاک، بر رو جهد صبا را
از خشم نرمخویان، اندیشه کن زیاده
با لقمه می توان کرد تسخیر تندخویان
نبود ز طعمه دادن، به شیر را قلاده
ظالم چو افتد از کار، استاد ظالمانست
سر حلقه کمانهاست، چون شد کمان کباده
نبود بروز سختی بر دولت اعتمادی
چون ره فتد بکهسار، رهرو شود پیاده
واعظ از آن گشایند وقت دعا دو کف را
کآنجا مقام دیگر، دارد کف گشاده
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
یارب ز کهنه دیر جهان، وحشتم بده
وز مور و مار شور و شرش، نفرتم بده
از بهر گور، حسرت حسن عمل بس است
بر دولت جهان دل بی حسرتم بده
افگنده نفس، در گل و لای علایقم
تا آردم برون دل پر قوتم بده
مرد آزماست معرکه نفس و، من ضعیف
یارب بر این عدوی قوی، نصرتم بده
یا در جهاد نفس دل شیر ده مرا
یا غیرتی باین دل بی غیرتم بده
مزمن شده است علت بیدردیم بسی
از انفعال آن عرق صحتم بده
عمرم تمام گشته و، کار است ناتمام
فرصت ز مرگ غافل کم فرصتم بده
دادی چو ملک بندگیم، تخت دولتی
توفیق کامرانی، از این دولتم بده
در راه بندگی بسوی کعبه نجات
دادی چو دست و پای طلب، همتم بده
از دست خویشتن بتو آورده ام پناه
یا رب ز لطف جای در آن حضرتم بده
با نان خلق، نانخورش منت است و بس
از خوان لطف روی بی منتم بده
دارم نه تاب حاجت و، نی طاقت غنا
از مال بی نیازی بی ثروتم بده
در معدن کمال ز خورشید لطف تو
گوهر شدم، یگانه شدم، قیمتم بده
بردم نصیب خویش ز هر نعمتت کنون
از خوان شکر نعمت خود، قسمتم بده
بر داردم ز خاک، چو درویشی از کرم
تا سایمش بیا، سر بی نخوتم بده
بهر عطای مال، بکن همتم عطا
در خرج نقد عمر، ولی خستم بده
بیخان و مان عشق توأم، بهر یاد خویش
غمخانه دل ز جهان خلوتم بده
قفل جهنم سخن غیر کن لبم
وز ذکر خود، کلید در جنتم بده
کردی چو ساقی می معنی چو واعظم
یا رب می کلام، بکیفیتم بده
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
یارب دل قانع، بدل سیم زرم ده
از پای بدامن سر بیدرد سرم ده
جز گرد مذلت در خلق چه خیزد؟
عقلی بسر بیخرد در بدرم ده
زین چشم چه دیدم، بجز از عالم کثرت
چشم دگر از بهر جهان دگرم ده
در خانه دل گرد غم از روزن گوش است
گوشی ز خبرهای جهان بیخبرم ده
نی جای مقامست، گل و لای علایق
توفیق گذر کردن ازین رهگذرم ده
از سر مکنم سایه سودای غمت کم
زین بال هما دولت بیزور و زرم ده
پهلو چو تهی گشت ز عالم، پر و بالست
یارب بسوی خویشتن، این بال و پرم ده
در دشت تجرد نتوان خار غمی یافت
از لطف دلیلی سوی آن بوم و برم ده
خام بسر است از هوس سقف زر اندود
ویرانه در بسته بی بام درم ده
غولی چو أمل هست ره بندگیت را
از درد طلب بدرقه این سفرم ده
تا راه ترا شمع شود سرمه بینش
یک دیده دل وار از آن خاک درم ده
آیینه از زنگ هوس، خاک نشین است
خاکستری از آتش آه، سحرم ده
سرگرمی سودای هوی و هوسم سوخت
دلسردی ازین آتش ظلمت اثرم ده
از خشکی ز هدم نشود تخم عمل سبز
باران سرشک از رگ مژگان ترم ده
هر گه که برآید سخنت، گوش دلم بخش
هر جاکه نه حرفت گذرد، گوش کرم ده
بی اید تو، بر باد شد این عمر گرامی
از مردن با یاد تو، عمر دگرم ده
از گوش گران، گوش کشم شد سخن مرگ
پیشم سفری آمده، زاد سفرم ده
خوابی چو اجل هست و، خوری چون غم آنم
در بندگی خود، تن بیخواب و خورم ده
از خاک تو برداشتیم، هم تو کنم سبز
کردی ز غم خود چو نهالم، ثمرم ده
از سنگدلان گشته دم تیغ زبانم
آبش ز ره لطف، بخون جگرم ده
گردیده ام از فکر سخن رشته چو واعظ
از قلزم معنی همه یکتا گهرم ده
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
ویرمه، چوق رنگ گل عارض جانانمزه
گیرمه ای باده گلرنگ بیزیم قانمزه
اول نه رخ دور نه طراوت که او ننک فیضندین
گل اولور خار اگرال ووره دامانمزه
اول نه لب دور، نه دهان دور،نه حلاوت دوربو
که شکر سوزلری اودسالدی بیزوم جانمزه
نیجه کیم غنچه سیراب گولر شبنمدین
اول گولر، یوزلی گولر دیده گریانمزه
گون کبی سیره قلج دون گجه بیزدین گیجدونک
نه بیلور سنک که نه گون گیچدی یا زوق جانمزه
خار راه اولدی مسیحا کبیه بیر سوزن
ولی اگر بخیه الی یتسه گریبانمزه
سایلور دادودهش خلق جهان ایجره بوگون
ویره فتوی اگر اول خصم بیزوم قانمزه
رزقمز غصه دین از بسکه بوقازده دوگولور
نه عجب سایسلر آبمزی دانمزه
مدعی بیرله سوزم وار سخنور لوقده
قانی بیر حاکم عادل یته دیوانمزه
تا نی بیردیللی فغان عرض ایده واعظ سوزمی
بیزه ترکی دیان اول یار سخندانمزه
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
زال دنیا محو گردیدن ندارد این همه
روی این نادیدنی دیدن ندارد این همه
مال دنیا آتش آرام سوزی بیش نیست
بر سرش چون دود رقصیدن ندارد این همه
بهر ضبط خرده یی چند، ای توانگر روز وشب
غنچه سان بر خویش پیچیدن ندارد این همه
هست رزق دیگران مالت، چو سنگ آسیا
بر سر هر حبه لرزیدن ندارد این همه
تا تو زین سر چیده یی،ز آن سر اجل برچیده است
دستگاه آرزو چیدن ندارد این همه!
میکند چپ تابی این چرخ گردان باطلش
رشته آمال تابیدن ندارد این همه
نیست جز یک پشت پاوار، از تو تا اقلیم مرگ
ای دل نامرد لنگیدن ندارد این همه
دیده چون پوشیده شد از غیر حق، درگاه اوست
کو بکو سرگشته گردیدن ندارد این همه
ای که بر لب گفت و گوی کعبه ات باشد گران
آستان خلق بوسیدن ندارد این همه
خانه دنیا که از گرد کدورتهاست پر
ای دل از وی چشم پوشیدن ندارد این همه
نقش پای رفتگان از بهر خودسازی بس است
خانه آیینه پرسیدن ندارد این همه!
از رخ خوبان، دگر کوتاه کن دست نگاه
این گل بیرنگ و بو، چیدن ندارد این همه
مرگ نبود عمر من، غیر از حیات تازه یی
از حیات تازه ترسیدن ندارد این همه
نام مردن برده واعظ پیش طبع نازکت
گفته حرفی راست، رنجیدن ندارد این همه
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
کشد از گرم رویی، نیک و بد را در بر آیینه
ازین رو، نیک و بد را نیز باشد رو در آیینه
نباشد شاهدی بر خوبی کس، همچو اطوارش
ندارد به ز خود بر خوبی خود محضر آیینه
ز یار دلنشینی، هر دمش باید جدا گشتن
نمی باشد از آن یک لحظه بی چشم تر آیینه
چه نالی از کدورتهای دنیا، کان کند پاکت؛
بود بیجا کند گر شکوه از روشنگر آیینه
دل روشن کند هموار زشتیهای دنیا را
که زن را میکند مقبول طبع شوهر آیینه
شکسته دل ز بس بیند هنرمندان عالم را
ز چشم مردمان پوشیده دارد جوهر آیینه
تو با خود آنچه کردی از جهالت پیشگی، دیگر
بروی خود چه سان خواهی نگه کردن در آیینه؟!
به جز اصلاح حال خلق، مطلب نیست واعظ را
نگوید عیب مردم را ز روی دیگر آیینه
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
نگذاشت جان غم تو برای شهادتی
دارند عاشقان عوض جان، ارادتی
آنجا که آفتاب رخت پرتو افگند
با سایه همای، نباشد سعادتی
آیی مگر بتهنیت ما، و گر نه نیست
بیماری هوای غمت را عیادتی
دعوی کند چو تیغ تو با آب زندگی
دارند کشتگان غمت هم شهادتی
در بند رسم و عادت دنیا نبودن است
در شهر عشق باشد اگر رسم و عادتی
حالی ندیده ایم ز پیران این زمان
جز اینکه هستشان بجوانان ارادتی
واعظ اگر زیاده طلب باشی از جهان
شکر است شکر نعمت از حد زیادتی!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۳
شایسته قبول، ندارم عبادتی
جز بر سیاه نامگی خود شهادتی
بر ما بغیر نعمت فقر است ناگوار
داریم ما بهیچ نداری چو عادتی
تحصیل ملک فانی دنیا، زر شد نیست
ملک بقا طلب، بودت گر رشادتی
بردار تیغ عجز و، بیفگن سر غرور
داری اگر بخویش، گمان جلادتی
قاضی بشرع عشق، بجز ترک مدعی
بر صدق دعوی تو نخواهد شهادتی
در مدرس کمال، ز علم کلام عشق
جز نعت خامشی نشنیدیم افادتی
چون دم زنند اهل غرور از شعور و عقل
ماییم و بیشعوری و جهل و بلادتی
هر سنگ لعل نیست، که خیزد ز صلب کان
نور صلاح کو، بودت گر سیادتی؟
ما را بغیر عمر که آمد بسر دگر
هرگز کسی نکرد ز یاران عیادتی
یارب به واعظ از کرم عام خویشتن
صبر قناعتی ده و شق عبادتی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۴
زیر گل بودن، بسی خوشتر، که زیر منتی
وای اگر در عهد ما میبود صاحب همتی
تا کشیدم پا بدامان جنون، فارغ شدم
حلقه طفلان بگردم شد، کمند وحدتی
سوی شهرستان عزلت، خیمه بیرون زد دلم
رفتم از یاد شما، ای همنشینان همتی
هر گیاهی کز زمین سر میزند، دانی که چیست؟
از آسودگان خاک، آه حسرتی
تا چو واعظ در بروی آرزوها بسته ایم
خاطر آسوده یی داریم و، کنج خلوتی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۵
با من همیشه درد تو دارد عنایتی
صد شکر کز غم تو، ندارم شکایتی
افتاده اند، از ره افتادگی بدور
یارب بخویش گمشدگان را هدایتی
از مال و جاه، هست سخن پایدار تر
از ملک جم چه مانده بغیر از حکایتی؟!
شوق جمال دوست مرا در دل حزین
چون نعمت بهشت ندارد نهایتی
ما را ز طره تو پریشانتر است حال
داریم از نگاه تو چشم رعایتی
دزدیده میتوان ز رخش دیدنی ربود
ترسم شکست رنگ نماید سعایتی
هستیم خسته، مرهم لطفی، ترحمی
گشتیم سرمه، گوشه چشم عنایتی
با خویش، ما حساب بوصل تو میکنیم
پیش تو بگذرد اگر از ما حکایتی
انجام هست شکوه ما را ز هجر تو
دارد شب فراق تو هم گر نهایتی
عمرم کجا بشکر همین میکند وفا
کز من کسی نداشته هرگز شکایتی
شد پای سوده صندل درد سر وطن
خوشتر ندیده ام ز غریبی ولایتی
هرجا که یار ماست، بود آن دیار ما
واعظ چرا کنیم ز غربت شکایتی؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۶
نیی کریم، ز فیض آب تا نمیگردی
چو آفتاب جهانتاب تا نمیگردی
ز شرم طاعت خود آب شو، که بی ثمر است
بپای نخل دعا آب تا نمیگردی
ز فیض بندگی حق نمیشوی لبریز
تهی ز خویش چو محراب تا نمیگردی
شکار بحر معانی نمیتوانی کرد
دو تا ز فکر چو قلاب تا نمیگردی
ترا ز گشت عمل نیست حاصلی واعظ
تمام گریه چو دولاب تا نمیگردی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
بگرد دولت دنیای دون پرور چه میگردی؟!
چو آب نخل بی بر را، بگرد سر چه میگردی؟!
ترا در کوه همت، چون قناعت معدنی باشد
تو چون اکسیر در هر کوره بهر زر چه میگردی؟!
کف خالی بود لوح طلسم محنت دنیا
بدست آورده یی این لوح را، دیگر چه میگردی؟!
سحابت میکشد آب و، زمین میآورد نانت
برای آب و نان، چندین به بحر و بر چه میگردی؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
پسند دوست نبود خود پسندی
من و بیچارگی و دردمندی
قدم مگذار از پستی ببالا
که بد افتادنی دارد بلندی!
ز حق چشم دلت را بسته دنیا
که باشد کار جادو چشم بندی
نباشد چون گلاب و گل گواهی
که ریزد آبرو از هرزه خندی
گریزانند پاکان ز اهل دولت
کند پهلو تهی، آب از بلندی
چه آسان خویش را واعظ بصد عیب
پسندیدی باین مشکل پسندی!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۹
درین ماتم سرا از غفلت ای جاهل، چه میخندی؟!
ترا چه دل، عزیزی مرده ای غافل چه میخندی؟
چو بلبل بذله گویانند زیر پا، چه میگویی
چو گلبن خنده رویانند زیر گل، چه میخندی؟!
اجل گلچین، زمین دامان گلچین و، تویی چون گل
به روز خود چو گل خون گریه کن، ای دل چه میخندی؟!
به حالت گریه آید هر زمان ابر بهاران را
تو با این کشت و کار خشک بیحاصل چه میخندی؟!
نهنگ مرگ پیشاپیش و، موج عمر پی در پی
شکسته کشتی و، دریاست بیحاصل چه میخندی؟!
بهم ناید لب از شادی ترا چون گل بمشتی زر
اگر از حق نمیرنجی، از این باطل چه میخندی؟!
شب هستی گذشت و، روز مرگ آمد، چه میخوابی؟!
رهت بسیار صعب و، کار بس مشکل چه میخندی؟!
گل غفلت، بود در پیش عاقل خنده بیجا
تو واعظ می شماری خویش را عاقل چه میخندی؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۰
بی سجده درگاه تو، نبود سر خاری
بی خاک درت، نیست رخ هیچ غباری
هر صرصری، از خاک درت، سرمه فروشی
هر گلبنی، از برگ گلی، آینه داری
جویای تو تنها نه سحاب است، که باشد
هر قطره باران برهت برق سواری
از ذکر تو غافل نشود هیچ جمادی
تسبیح بود، در کف هر سنگ شراری
یک نرگست از گلشن صنع است، گل صبح
یک داغ ازین لاله ستان، هر شب تاری
یک جاده بگلزار تو، هر قامت سروی
یک روزنه از بزم تو، هر چشم خماری
پیدایی تو در گهر جمله نهان است
هر سنگ سیاهی است ترا آینه داری
یک برگ گل باغ تو، هر چهره زردی
یک بلبل گلزار تو، هر ناله زاری
جز درد تو، دل را نبود عیش و سروری
جز یاد تو، جان را نبود باغ و بهاری
واعظ، که فرو مانده بگرداب علایق
با جذبه لطفی، برسانش بکناری
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۱
در دلها برویت میگشاید نرم گفتاری
کلید خانه آیینه شد صیقل ز همواری
نهادت ذوق راحت بالش نرمی بزیر سر
ازین غفلت مگر در خواب بینی روی بیداری
چو زاهد در کمند وحدت خود غنچه میگردد
برای صید دلها دانه و دامیست پنداری
دلی کز درد عشق آگاه شد، راحت چه میداند؟
نمیگنجد در یک چشم باهم، خواب و بیداری
چنان بر خویشتن واعظ بسان غنچه پیچیدم
که برگ گل تواند خانه ام را کرد دیواری