عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
ای که پرچین جبهه ات، از حرف مردن میشود
خانه از مرگ تو فردا، پر ز شیون میشود
ای که با نام کفن، خود را نسازی آشنا
این قبا آخر تو را پیراهن تن میشود
طالع فیروز خواهی، مهربانی کن بخلق
چرب نرمی بر چراغ بخت، روغن میشود
میکنی تا ساز برگ عیش، وقت رفتن است
میرود تا واشود گل، وقت چیدن میشود
تیره روزان، کار خود سازند، در شبهای تار؛
در دل شبها، چراغ شمع روشن میشود
در جوانیها بهوش آور، نه ده روز دگر
تا تو می آیی بخود، هنگام رفتن میشود
تیره روزی، اهل بینش را بود عین صفا
خانه چشم از چراغ سرمه روشن میشود
مانع آفات واعظ، احتیاط است احتیاط
پای تا سر چشم بودن، بر تو جوشن میشود
خانه از مرگ تو فردا، پر ز شیون میشود
ای که با نام کفن، خود را نسازی آشنا
این قبا آخر تو را پیراهن تن میشود
طالع فیروز خواهی، مهربانی کن بخلق
چرب نرمی بر چراغ بخت، روغن میشود
میکنی تا ساز برگ عیش، وقت رفتن است
میرود تا واشود گل، وقت چیدن میشود
تیره روزان، کار خود سازند، در شبهای تار؛
در دل شبها، چراغ شمع روشن میشود
در جوانیها بهوش آور، نه ده روز دگر
تا تو می آیی بخود، هنگام رفتن میشود
تیره روزی، اهل بینش را بود عین صفا
خانه چشم از چراغ سرمه روشن میشود
مانع آفات واعظ، احتیاط است احتیاط
پای تا سر چشم بودن، بر تو جوشن میشود
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
تنها ز لفظ، شعر تو دلبر نمیشود
از رنگ گل دماغ معطر نمیشود
ای گوهر یگانه، تو از بس یگانه یی
حرف رخ تو نیز مکرر نمیشود
عارف غمین نمیشود از کسر شأن خویش
آیینه از شکست مکدر نمیشود!
هرگز کسی بقال نگردد ز اهل حال
مفلس ز حرف مال، توانگر نمیشود!
تا کی ز معنی دگرانی زبان دراز؟!
کلک ار سخن نوشت، سخنور نمیشود!
چون آب زندگی است گوارا بمنعمی
کز وی گلوی تشنه لبی تر نمیشود؟!
واعظ ز سوز عشق، سخنور شود زبان
بی آتش این چراغ مرا بر نمیشود
از رنگ گل دماغ معطر نمیشود
ای گوهر یگانه، تو از بس یگانه یی
حرف رخ تو نیز مکرر نمیشود
عارف غمین نمیشود از کسر شأن خویش
آیینه از شکست مکدر نمیشود!
هرگز کسی بقال نگردد ز اهل حال
مفلس ز حرف مال، توانگر نمیشود!
تا کی ز معنی دگرانی زبان دراز؟!
کلک ار سخن نوشت، سخنور نمیشود!
چون آب زندگی است گوارا بمنعمی
کز وی گلوی تشنه لبی تر نمیشود؟!
واعظ ز سوز عشق، سخنور شود زبان
بی آتش این چراغ مرا بر نمیشود
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
از چشم تنگ مردم، چشمم عصا نخواهد
از بیم زهر منت، دردم دوا نخواهد
با دست رنج خویشم، فارغ ز ریزش خلق
جز آبروی بازو، دست آسیا نخواهد
از آنکه بهر زینت، داری بدستها چشم
زینت بس آنکه دستت، رنگ از حنا نخواهد
دردسر تکلف بر سر ز کثرت آمد
گر تن دهی به وحدت، نان شوربا نخواهد
سامان اسب و استر، ز آمد شد است با خلق
گر پا کشی بدامن، دستت عصا نخواهد
بر نور چشم بینش، این بس دلیل روشن
کز توتیای مردم، هرگز ضیا نخواهد
گر کشور قناعت، سرکوب منتی نیست
این دولت خدا داد، بال هما نخواهد
در وادی تنزل، سامان ره نباشد
هر چند راه سنگ است، سیلاب پا نخواهد
از خسرو قناعت، تشریف عزتم بس
از ننگ خواستنها، عیدم قبا نخواهد
حزن و سرور گیتی، آید یکی بچشمم
سورم طرب نداند، مرگم عزا نخواهد
در کشور تجرد، رسم تکلفی نیست
بس زینت سرایم، کان بوریا نخواهد
تحقیق حاجت خلق، باشد بهانه بخل
بارد به خشک و تر ابر،همت گدا نخواهد
از فقد آتش رحم، دلها تنور سرد است
بیچاره آنکه واعظ، نان از خدا نخواهد
از بیم زهر منت، دردم دوا نخواهد
با دست رنج خویشم، فارغ ز ریزش خلق
جز آبروی بازو، دست آسیا نخواهد
از آنکه بهر زینت، داری بدستها چشم
زینت بس آنکه دستت، رنگ از حنا نخواهد
دردسر تکلف بر سر ز کثرت آمد
گر تن دهی به وحدت، نان شوربا نخواهد
سامان اسب و استر، ز آمد شد است با خلق
گر پا کشی بدامن، دستت عصا نخواهد
بر نور چشم بینش، این بس دلیل روشن
کز توتیای مردم، هرگز ضیا نخواهد
گر کشور قناعت، سرکوب منتی نیست
این دولت خدا داد، بال هما نخواهد
در وادی تنزل، سامان ره نباشد
هر چند راه سنگ است، سیلاب پا نخواهد
از خسرو قناعت، تشریف عزتم بس
از ننگ خواستنها، عیدم قبا نخواهد
حزن و سرور گیتی، آید یکی بچشمم
سورم طرب نداند، مرگم عزا نخواهد
در کشور تجرد، رسم تکلفی نیست
بس زینت سرایم، کان بوریا نخواهد
تحقیق حاجت خلق، باشد بهانه بخل
بارد به خشک و تر ابر،همت گدا نخواهد
از فقد آتش رحم، دلها تنور سرد است
بیچاره آنکه واعظ، نان از خدا نخواهد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
ره مقصود طی کردن، نه از تقصیر میآید
رسیدن منزل دوریست، از شبگیر میآید
چنان با شورش دیوانگی آمیختم خود را
که خونم در شهادت از رگ زنجیر میآید
مشو از وعده آن سروقامت ناامید ای دل
که میآید قیامت عاقبت، گر دیر میآید
ز خود این بند بگسل، گر جنون کاملی داری
که بوی عقل ای دیوانه از زنجیر میآید
بدست آسان نمی آید شهید ناز او گشتن
که این آب حیات، از جوی آن شمشیر میآید
ز بس دور است راه بیخودی از باده حسنش
جوان گر میرود از خویش واعظ پیر می آید!
رسیدن منزل دوریست، از شبگیر میآید
چنان با شورش دیوانگی آمیختم خود را
که خونم در شهادت از رگ زنجیر میآید
مشو از وعده آن سروقامت ناامید ای دل
که میآید قیامت عاقبت، گر دیر میآید
ز خود این بند بگسل، گر جنون کاملی داری
که بوی عقل ای دیوانه از زنجیر میآید
بدست آسان نمی آید شهید ناز او گشتن
که این آب حیات، از جوی آن شمشیر میآید
ز بس دور است راه بیخودی از باده حسنش
جوان گر میرود از خویش واعظ پیر می آید!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
دوستان، مژده که ماه رمضان میآید
وقت آمرزش هر پیر و جوان میآید
میتوان کرد نثار قدمش جان عزیز
که ز درگاه خداوند جهان میآید
سفره رحمتش افتاده و، این ماه شریف
بخبر کردن ما بیخبران میآید
صیقلی از مه نو در کف روشنگر فیض
بجلا دادن آیینه جان میآید
تا کند پاک ز آلایش عصیان همه را
موج رحمت ز کران تا بکران میآید
نیست مه، بلکه هماییست که از اوج شرف
بر سر خلق جهان بال فشان میآید
میکند پشت جهانی سبک از بار گناه
گر چه بر نفس شکمخواره گران میآید
تا بشب ابر کرم، فیض و عطا می بارد
تا سحر تیر دعاها بنشان میآید
گل بچین، زین چمن فیض که ده روز دگر
گلشن عمر ترا، فصل خزان میآید
بربا گوی سعادات، ازین میدان زود
که اجل سوی تو خوش گرم عنان میآید
عمل خویش تو امروز نکو کن واعظ
که بد و نیک تو فردا بمیان میآید
وقت آمرزش هر پیر و جوان میآید
میتوان کرد نثار قدمش جان عزیز
که ز درگاه خداوند جهان میآید
سفره رحمتش افتاده و، این ماه شریف
بخبر کردن ما بیخبران میآید
صیقلی از مه نو در کف روشنگر فیض
بجلا دادن آیینه جان میآید
تا کند پاک ز آلایش عصیان همه را
موج رحمت ز کران تا بکران میآید
نیست مه، بلکه هماییست که از اوج شرف
بر سر خلق جهان بال فشان میآید
میکند پشت جهانی سبک از بار گناه
گر چه بر نفس شکمخواره گران میآید
تا بشب ابر کرم، فیض و عطا می بارد
تا سحر تیر دعاها بنشان میآید
گل بچین، زین چمن فیض که ده روز دگر
گلشن عمر ترا، فصل خزان میآید
بربا گوی سعادات، ازین میدان زود
که اجل سوی تو خوش گرم عنان میآید
عمل خویش تو امروز نکو کن واعظ
که بد و نیک تو فردا بمیان میآید
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
فریب عام، از هر رند بازاری نمی آید
ز کس جز گوشه گیران، این میانداری نمی آید
چو قابیلند اخوان زمان، همراه تا کشتن
ازین آدم نمایان، بیش ازین یاری نمی آید
برآرد سفله گر نامی، نگردد قدر او افزون
که از درهم بنقش سکه دیناری نمی آید
چو وقت آید، نگردد کند تیغ مرگ از دولت
که از بال هما دیگر سپرداری نمی آید
نشد زهگیر شست دل، زیاد حلقه زلفی
از آن تیر دعایت بر نشان کاری نمی آید
ز هر جنس هنر چندانکه خواهی هست پیش ما
ولی ای مدعی، از ما دکانداری نمی آید!
ببالینم گهی آن مایه ناز از وفا واعظ
چنان می آید از تمکین، که پنداری نمی آید
ز کس جز گوشه گیران، این میانداری نمی آید
چو قابیلند اخوان زمان، همراه تا کشتن
ازین آدم نمایان، بیش ازین یاری نمی آید
برآرد سفله گر نامی، نگردد قدر او افزون
که از درهم بنقش سکه دیناری نمی آید
چو وقت آید، نگردد کند تیغ مرگ از دولت
که از بال هما دیگر سپرداری نمی آید
نشد زهگیر شست دل، زیاد حلقه زلفی
از آن تیر دعایت بر نشان کاری نمی آید
ز هر جنس هنر چندانکه خواهی هست پیش ما
ولی ای مدعی، از ما دکانداری نمی آید!
ببالینم گهی آن مایه ناز از وفا واعظ
چنان می آید از تمکین، که پنداری نمی آید
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
غم او ساخت دلم تنگ و، هم او بگشاید
دانه از آب گره گشت و، ازو بگشاید
در خور حوصله خویش برد هرکس فیض
طاقتی کو که نقاب از رخ او بگشاید؟
کشور فتح، مسخر ز شکست تو شود
این دیاریست که با تیغ عدو بگشاید
دل، خوش از صبر به تنگ آمده، کو زور غمی
که ز چاک دلم این بند رفو بگشاید؟!
آب شرمیست در آن رخ که نبندد صورت
کلک نقاش اگر چهره او بگشاید
کیست با او سخن کشتن واعظ گوید؟
سر حرفی مگر آن تندی خو بگشاید!
دانه از آب گره گشت و، ازو بگشاید
در خور حوصله خویش برد هرکس فیض
طاقتی کو که نقاب از رخ او بگشاید؟
کشور فتح، مسخر ز شکست تو شود
این دیاریست که با تیغ عدو بگشاید
دل، خوش از صبر به تنگ آمده، کو زور غمی
که ز چاک دلم این بند رفو بگشاید؟!
آب شرمیست در آن رخ که نبندد صورت
کلک نقاش اگر چهره او بگشاید
کیست با او سخن کشتن واعظ گوید؟
سر حرفی مگر آن تندی خو بگشاید!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
هرگز بجهان کار کجان راست نیاید
تیری که بود کج، بنشان راست نیاید
از فیض خموشی، بشنو مدح خموشی
تعریف خموشی بزبان راست نیاید
بر مسند آسایش کونین نشستن
با خسروی ملک جهان راست نیاید
بی همرهی دود دل خسته، دعایت
چون ناوک بی پر، بنشان راست نیاید
با یکدگر آمیزش پیران و جوانان
چون فصل گل و فصل خزان راست نیاید
بر وضع جهان باش، که در بیم شکست است
گر آینه با آینه دان راست نیاید
ترک سر خود گیر، که فکر سرو دستار
با دوستی کج کلهان راست نیاید
با فکر معاش از پی معنی نتوان رفت
گفتار سخن، بی لب نان راست نیاید
واعظ سخنت راست بود سخت، ار آن رو
با طبع کجان، این سخنان راست نیاید!
تیری که بود کج، بنشان راست نیاید
از فیض خموشی، بشنو مدح خموشی
تعریف خموشی بزبان راست نیاید
بر مسند آسایش کونین نشستن
با خسروی ملک جهان راست نیاید
بی همرهی دود دل خسته، دعایت
چون ناوک بی پر، بنشان راست نیاید
با یکدگر آمیزش پیران و جوانان
چون فصل گل و فصل خزان راست نیاید
بر وضع جهان باش، که در بیم شکست است
گر آینه با آینه دان راست نیاید
ترک سر خود گیر، که فکر سرو دستار
با دوستی کج کلهان راست نیاید
با فکر معاش از پی معنی نتوان رفت
گفتار سخن، بی لب نان راست نیاید
واعظ سخنت راست بود سخت، ار آن رو
با طبع کجان، این سخنان راست نیاید!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
از حرص گشته کام جهان پیش ما لذیذ
سازد طعام بی مزه را اشتها لذیذ
چین بر جبین اهل کرم ناید از طلب
زهر طمع بود بمذاق سخا لذیذ
بی شور عشق، کی بری از فقر لذتی؟
ز آن رو که بی نمک نشود شوربا لذیذ
راضی شدن بداده حق، نانخورش بس است
نان تهیست بر سر خوان رضا لذیذ
از بس نباشدش نمک بی تکلفی
ما را نمیشود بمذاق آشنا لذیذ
یکبار هم بچش مزه نعمت رضا
تا چند گویی ای هوس ژاژخا لذیذ؟!
راضی بداده شو، مزه عمر را ببین
هرچند نیست پیش تو غیر از غذا لذیذ
ما قوت جان خوریم و، تو واعظ غذای تن
ما را طعام بی مزه سازد، ترا لذیذ!
سازد طعام بی مزه را اشتها لذیذ
چین بر جبین اهل کرم ناید از طلب
زهر طمع بود بمذاق سخا لذیذ
بی شور عشق، کی بری از فقر لذتی؟
ز آن رو که بی نمک نشود شوربا لذیذ
راضی شدن بداده حق، نانخورش بس است
نان تهیست بر سر خوان رضا لذیذ
از بس نباشدش نمک بی تکلفی
ما را نمیشود بمذاق آشنا لذیذ
یکبار هم بچش مزه نعمت رضا
تا چند گویی ای هوس ژاژخا لذیذ؟!
راضی بداده شو، مزه عمر را ببین
هرچند نیست پیش تو غیر از غذا لذیذ
ما قوت جان خوریم و، تو واعظ غذای تن
ما را طعام بی مزه سازد، ترا لذیذ!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
گر بود در پیش مهمان، نعمت الوان لذیذ
نیست در کام کرم، جز خوردن مهمان لذیذ
در مذاقم تا شدم از زهر فرقت تلخ کام
هیچ نعمت نیست چون جمعیت یاران لذیذ
هست حرف تند ناصح تلخ بر بیحاصلان
پیش صاحب کشت باشد تندی باران لذیذ
بی گرفتن فی المثل دادن میسر گر شدی
در مذاق اهل حاجت، میشدی احسان لذیذ
لذت دیگر بود با نعمت بی انتظار
وقت خواهش بیش باشد پسته خندان لذیذ
زندگی چون تلخ شد، شیرین شود زهر اجل
درد زورآور چو گردد، می شود درمان لذیذ
ز اهل خدمت عیشها برکس گوارا میشود
نعمت الوان دنیا نیست بی دندان لذیذ
غیر تنهایی که شرکت بر نمی تابد ز غیر
نعمتی در کام همت نیست بی مهمان لذیذ
خاکساران راست جا در طاق دلها بیشتر
آب در ظرف سفالین بیش باشد زآن لذیذ
سخت رویانند در کام جهان بس ناگوار
چون طعام خام، کان نبود بر پیران لذیذ
زنده گر سازند اول، آخر از منت کشند
نیست آب زندگی از کوزه دونان لذیذ
کشتن نفس است دل را واعظ آب زندگی
شربتی چون خون دشمن نیست بر مردان لذیذ
نیست در کام کرم، جز خوردن مهمان لذیذ
در مذاقم تا شدم از زهر فرقت تلخ کام
هیچ نعمت نیست چون جمعیت یاران لذیذ
هست حرف تند ناصح تلخ بر بیحاصلان
پیش صاحب کشت باشد تندی باران لذیذ
بی گرفتن فی المثل دادن میسر گر شدی
در مذاق اهل حاجت، میشدی احسان لذیذ
لذت دیگر بود با نعمت بی انتظار
وقت خواهش بیش باشد پسته خندان لذیذ
زندگی چون تلخ شد، شیرین شود زهر اجل
درد زورآور چو گردد، می شود درمان لذیذ
ز اهل خدمت عیشها برکس گوارا میشود
نعمت الوان دنیا نیست بی دندان لذیذ
غیر تنهایی که شرکت بر نمی تابد ز غیر
نعمتی در کام همت نیست بی مهمان لذیذ
خاکساران راست جا در طاق دلها بیشتر
آب در ظرف سفالین بیش باشد زآن لذیذ
سخت رویانند در کام جهان بس ناگوار
چون طعام خام، کان نبود بر پیران لذیذ
زنده گر سازند اول، آخر از منت کشند
نیست آب زندگی از کوزه دونان لذیذ
کشتن نفس است دل را واعظ آب زندگی
شربتی چون خون دشمن نیست بر مردان لذیذ
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
دل که باشد نشیمن غم یار
غم دنیا در آن نیابد بار
سرکه از عشق سربلندی یافت
نرود زیر بار منت دستار
درد، کهسار کشور عشق است
دل ز غیرت پلنگ آن کهسار
نکنی روترش، ز تلخی غم
ز آنکه غم شربتست و، دل بیمار
دل آگاه نیست بی تب عشق
شمع سوزد ز دیده بیدار
در ره او ز پا نمی افتی
اگر افتد ترا بسر این کار
پای افگنده یی چه بر سر پا؟
کار افتاده است، بر سر کار!
زهد خشکی بجای مانده ز تو
برده آب رخت ز بس کردار
بدل آب رو کنون واعظ
عرق خجلتست و گریه زار
غم دنیا در آن نیابد بار
سرکه از عشق سربلندی یافت
نرود زیر بار منت دستار
درد، کهسار کشور عشق است
دل ز غیرت پلنگ آن کهسار
نکنی روترش، ز تلخی غم
ز آنکه غم شربتست و، دل بیمار
دل آگاه نیست بی تب عشق
شمع سوزد ز دیده بیدار
در ره او ز پا نمی افتی
اگر افتد ترا بسر این کار
پای افگنده یی چه بر سر پا؟
کار افتاده است، بر سر کار!
زهد خشکی بجای مانده ز تو
برده آب رخت ز بس کردار
بدل آب رو کنون واعظ
عرق خجلتست و گریه زار
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
گزندگیست، چو خاری که خفت آرد بار
زبان نرم، نهالی که عزت آرد بار!
ز سرخ رویی آتش، ترا شود روشن
که خوی تند چه مقدار خجلت آرد بار
بهم فشردن دست صدف، بس است دلیل
که مالداری بسیار، خست آرد بار
ز جوی آب گل آلود خوانده ام سطری
که انس بدگهر آخر کدورت آرد بار
خطی است بر ورق خشت پخته، بس روشن
که چهره گشتن با خصم خفت آرد بار
صدای دست بهم سودن صدف، اینست
که دل بمال نهادن، ندامت آرد بار!
چنانکه تکیه ببالین نرم خواب آرد
بجاه تکیه زدن نیز، غفلت آرد بار
ز لوح سایه بال هما بخوان واعظ
که صبر مرد، سعادت آرد بار
زبان نرم، نهالی که عزت آرد بار!
ز سرخ رویی آتش، ترا شود روشن
که خوی تند چه مقدار خجلت آرد بار
بهم فشردن دست صدف، بس است دلیل
که مالداری بسیار، خست آرد بار
ز جوی آب گل آلود خوانده ام سطری
که انس بدگهر آخر کدورت آرد بار
خطی است بر ورق خشت پخته، بس روشن
که چهره گشتن با خصم خفت آرد بار
صدای دست بهم سودن صدف، اینست
که دل بمال نهادن، ندامت آرد بار!
چنانکه تکیه ببالین نرم خواب آرد
بجاه تکیه زدن نیز، غفلت آرد بار
ز لوح سایه بال هما بخوان واعظ
که صبر مرد، سعادت آرد بار
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
گوشه گیران را بره درگه سلطان چه کار؟!
سیر چشمان را بچین ابرو دربان چه کار؟!
بوریا چون موج آب زندگی استاده است
کلبه درویش را با قالی کرمان چه کار؟!
نیکنامان، فارغند از منت عمر دراز
زنده جاوید را،با چشمه حیوان چه کار؟!
پیش پای آب، یکسانست سنگ و خاک جو
مرد سالک را بسخت و سست این دوران چه کار؟!
گر نباشی اشعب طماع، عالم حاتم است
بی طمع را در جهان با بخل و با احسان چه کار؟!
چشمه تا در جوش باشد، خس نیابد ره در آن
خواب را با چشم گریان سحر خیزان چه کار؟!
راستی باید سخن را، بعد از آن الفاظ خوش
با کجی، آید ز تیر خوش پر و پیکان چه کار؟!
گر خدا را بنده یی، واعظ غم روزی مخور
خواجه تا باشد، غلامان را بآب و نان چه کار؟!
سیر چشمان را بچین ابرو دربان چه کار؟!
بوریا چون موج آب زندگی استاده است
کلبه درویش را با قالی کرمان چه کار؟!
نیکنامان، فارغند از منت عمر دراز
زنده جاوید را،با چشمه حیوان چه کار؟!
پیش پای آب، یکسانست سنگ و خاک جو
مرد سالک را بسخت و سست این دوران چه کار؟!
گر نباشی اشعب طماع، عالم حاتم است
بی طمع را در جهان با بخل و با احسان چه کار؟!
چشمه تا در جوش باشد، خس نیابد ره در آن
خواب را با چشم گریان سحر خیزان چه کار؟!
راستی باید سخن را، بعد از آن الفاظ خوش
با کجی، آید ز تیر خوش پر و پیکان چه کار؟!
گر خدا را بنده یی، واعظ غم روزی مخور
خواجه تا باشد، غلامان را بآب و نان چه کار؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
روشن همیشه شمع دل از سوز آه دار
این شمع بهر روز سیاهت نگاهدار
دل را ز گرد کلفت دشمن برنگ لعل
در پنبه ملایمت خود نگاهدار
خود را بساز و، منتظر لطف دوست باش
چشمی بسو آینه، چشمی براه دار
غمهای خویش را، همه صرف هوس مکن
آهی برای روز ندامت نگاهدار
تا روشنت شود اثر صحبت بدان
آیینه یی برابر روی سیاه دار
دیگر مساز چهره فروزی بباده صرف
رنگی برای خجلت فردا نگاهدار
واعظ چو بگذری ز دل سنگ یار خویش
پاس دل شکسته خود را نگاهدار
این شمع بهر روز سیاهت نگاهدار
دل را ز گرد کلفت دشمن برنگ لعل
در پنبه ملایمت خود نگاهدار
خود را بساز و، منتظر لطف دوست باش
چشمی بسو آینه، چشمی براه دار
غمهای خویش را، همه صرف هوس مکن
آهی برای روز ندامت نگاهدار
تا روشنت شود اثر صحبت بدان
آیینه یی برابر روی سیاه دار
دیگر مساز چهره فروزی بباده صرف
رنگی برای خجلت فردا نگاهدار
واعظ چو بگذری ز دل سنگ یار خویش
پاس دل شکسته خود را نگاهدار
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
در چشم عقل هرکه بود سر حساب تر
ناکام تر کسی است که شد کامیاب تر
از خانه حباب که موج است پایه اش
باشد بنای عمر تو پا در رکاب تر
تخم أمل مکار بامید زندگی
هرگز نگشته کشت کسی از سراب تر
گردد فزون ز بخت جوان شیوه کرم
فصل بهار هست هوا پر سحاب تر
دارم چه چشم فیض از آن عالمان خشک
کز اشکشان نکرده رخی یک کتاب تر؟!
ظالم که کرد خانه مظلوم را خراب
غافل که کرد خانه خود را خراب تر
با اهل جود، تندی سائل ز خامی است
گل میشود در آتش کم، خوش گلاب تر
دولت چو روی داد، أمل میشود فزون
صحرا شود ز تابش خور پر سراب تر
امروز عرض علم، بعرض تجمل است
فاضل تر است آنکه بود خوش کتاب تر
حسن دگر دهد عرق شرم چهره را
خرمتر است باغ، چو باشد پرآب تر
واعظ ز جوش عشق بود پخته فکر تو
شیرین تر است میوه پر آفتاب تر
ناکام تر کسی است که شد کامیاب تر
از خانه حباب که موج است پایه اش
باشد بنای عمر تو پا در رکاب تر
تخم أمل مکار بامید زندگی
هرگز نگشته کشت کسی از سراب تر
گردد فزون ز بخت جوان شیوه کرم
فصل بهار هست هوا پر سحاب تر
دارم چه چشم فیض از آن عالمان خشک
کز اشکشان نکرده رخی یک کتاب تر؟!
ظالم که کرد خانه مظلوم را خراب
غافل که کرد خانه خود را خراب تر
با اهل جود، تندی سائل ز خامی است
گل میشود در آتش کم، خوش گلاب تر
دولت چو روی داد، أمل میشود فزون
صحرا شود ز تابش خور پر سراب تر
امروز عرض علم، بعرض تجمل است
فاضل تر است آنکه بود خوش کتاب تر
حسن دگر دهد عرق شرم چهره را
خرمتر است باغ، چو باشد پرآب تر
واعظ ز جوش عشق بود پخته فکر تو
شیرین تر است میوه پر آفتاب تر
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
مرا گلگشت معنی باشد از سیر چمن خوشتر
که بعد از خامشی چیزی نباشد از سخن خوشتر
ز بس چون تب که دیده جامه گلگون تن زارم
مرا از ذوق عریانیست مردن بی کفن خوشتر
دل غمناکم، از بس میکند از بی غمان نفرت
بچشمم شام غربت آید از صبح وطن خوشتر
تن پوسیده یی داریم نذر کاهش دردش
اگر افتد قبول او، بود از جان من خوشتر
بود بر جسم زار واعظ از صد خلعت زیبا
ز لطف او بخود بالیدنی یک پیرهن خوشتر
که بعد از خامشی چیزی نباشد از سخن خوشتر
ز بس چون تب که دیده جامه گلگون تن زارم
مرا از ذوق عریانیست مردن بی کفن خوشتر
دل غمناکم، از بس میکند از بی غمان نفرت
بچشمم شام غربت آید از صبح وطن خوشتر
تن پوسیده یی داریم نذر کاهش دردش
اگر افتد قبول او، بود از جان من خوشتر
بود بر جسم زار واعظ از صد خلعت زیبا
ز لطف او بخود بالیدنی یک پیرهن خوشتر
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
میشود زین بندگیها، شرمساری بیشتر
زان بتقصیرم بود، امیدواری بیشتر
کوچکان را مینماید در نظر دولت بزرگ
هست میدان نگین وقت سواری بیشتر
از سفر کردن شود کس دلنشین عالمی
آب را گردد ز رفتن خوشگواری بیشتر
میبرد در خانه قربان کمان دایم بسر
بی سرانجامی شود از خانه داری بیشتر
هر قدر افزون شود زر، بیشتر نالد حریص
در پری دارد، نی انبان سوز و زاری بیشتر!
مایه نفرت شود کس را، بد اندیشی ز خصم
ز آن بود از دشمنانم چشم یاری بیشتر
بود فوجی چون جوانی پیش پیش ما دوان
شوکت ما بود وقت نی سواری بیشتر
شد دل پردرد بی آرامتر در زلف او
میشود بیمار را شب بیقراری بیشتر
بهر بیماران دوائی بهتر از پرهیز نیست
یابد ایمان صحت از پرهیزگاری بیشتر
گرم خویان میکشند از روزگار آزار بیش
لت خورد سنگی که دارد جزء ناری بیشتر
اهل همت را، نباید سر باین دنیا فرو
عیب باشد از بزرگان خرده کاری بیشتر
پاک گوهر لنگری بر خود نبندد از کمال
وزن گوهر کی شود از آبداری بیشتر؟!
ای که از پیری شوی نزدیکتر هر دم بخاک
بایدت هر روز گردد خاکساری بیشتر
صبر کن بر پند واعظ، زآنکه دارد بیش سود
زخم با مرهم کند چون سازگاری بیشتر!
زان بتقصیرم بود، امیدواری بیشتر
کوچکان را مینماید در نظر دولت بزرگ
هست میدان نگین وقت سواری بیشتر
از سفر کردن شود کس دلنشین عالمی
آب را گردد ز رفتن خوشگواری بیشتر
میبرد در خانه قربان کمان دایم بسر
بی سرانجامی شود از خانه داری بیشتر
هر قدر افزون شود زر، بیشتر نالد حریص
در پری دارد، نی انبان سوز و زاری بیشتر!
مایه نفرت شود کس را، بد اندیشی ز خصم
ز آن بود از دشمنانم چشم یاری بیشتر
بود فوجی چون جوانی پیش پیش ما دوان
شوکت ما بود وقت نی سواری بیشتر
شد دل پردرد بی آرامتر در زلف او
میشود بیمار را شب بیقراری بیشتر
بهر بیماران دوائی بهتر از پرهیز نیست
یابد ایمان صحت از پرهیزگاری بیشتر
گرم خویان میکشند از روزگار آزار بیش
لت خورد سنگی که دارد جزء ناری بیشتر
اهل همت را، نباید سر باین دنیا فرو
عیب باشد از بزرگان خرده کاری بیشتر
پاک گوهر لنگری بر خود نبندد از کمال
وزن گوهر کی شود از آبداری بیشتر؟!
ای که از پیری شوی نزدیکتر هر دم بخاک
بایدت هر روز گردد خاکساری بیشتر
صبر کن بر پند واعظ، زآنکه دارد بیش سود
زخم با مرهم کند چون سازگاری بیشتر!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
کشد کلفت ز دنیا کم، بود هرکس بتمکین تر
ازین رو آب را از خاک باشد جبهه پر چین تر
بود منعم ز زر خوشحال و، ما از بی زری ناخوش
ز زر گل رعنا بود از پشت رنگین تر
براه بندگی، دنیا مددکار است سالک را
که از آلودگی با خاک، گردد آب زورین تر
بود کوتاه عمری، کان بود با پیچ و تاب غم
که گردد نارساتر زلف چون گردید پرچین تر
بقدر طاقت خود فیض از جانان برد هرکس
شود از مهر، گل بی رنگ تر، یاقوت رنگین تر
سبک روحی طلب، تا تشنه وصلت بود هرکس
گوارا نیست هر آبی که در وزنست سنگین تر
بچشم هرکه او لذت شناس بندگی باشد
بیاد دوست بیداری بود از خواب شیرین تر
مکن امسال خود واعظ تلف در فکر آینده
که تا وادیده یی پار است و پارین، بلکه پارین تر!
ازین رو آب را از خاک باشد جبهه پر چین تر
بود منعم ز زر خوشحال و، ما از بی زری ناخوش
ز زر گل رعنا بود از پشت رنگین تر
براه بندگی، دنیا مددکار است سالک را
که از آلودگی با خاک، گردد آب زورین تر
بود کوتاه عمری، کان بود با پیچ و تاب غم
که گردد نارساتر زلف چون گردید پرچین تر
بقدر طاقت خود فیض از جانان برد هرکس
شود از مهر، گل بی رنگ تر، یاقوت رنگین تر
سبک روحی طلب، تا تشنه وصلت بود هرکس
گوارا نیست هر آبی که در وزنست سنگین تر
بچشم هرکه او لذت شناس بندگی باشد
بیاد دوست بیداری بود از خواب شیرین تر
مکن امسال خود واعظ تلف در فکر آینده
که تا وادیده یی پار است و پارین، بلکه پارین تر!