عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
ز پیری، چون مرا قد همچو شمع سرنگون باشد
دم مرگست، از آنم گریه و افغان فزون باشد
نباشد زینتی، جز گوهر دل، اهل عرفان را
مرصع پوشی ما، همچو دریا از درون باشد
تو گر چوب ستم، مظلوم شمشیر دعا دارد
ترا کی ای ستمگر، رنگی از دلهای خون باشد؟!
بگرد خاطرم پیوسته گردد، لعل نوشینش
همینم لاله سیراب، از باغ جنون باشد
دم مرگست، از آنم گریه و افغان فزون باشد
نباشد زینتی، جز گوهر دل، اهل عرفان را
مرصع پوشی ما، همچو دریا از درون باشد
تو گر چوب ستم، مظلوم شمشیر دعا دارد
ترا کی ای ستمگر، رنگی از دلهای خون باشد؟!
بگرد خاطرم پیوسته گردد، لعل نوشینش
همینم لاله سیراب، از باغ جنون باشد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
آن را که به دل هیچ به جز یار نباشد
غمهای جهان را بدلش بار نباشد
برمن قلمی نیست چو سلطان هوس را
غم نیست گرم جامه قلمکار نباشد
ویرانه ما را که از آن پا برکابیم
چون خانه زین، گو در و دیوار نباشد
لرزد بسرش چتر شهنشاهی کونین
آن را که بسر منت دستار نباشد
آن را که بسر خلعت فخر است ز فقرش
از اطلس (و) دیباش چرا عار نباشد؟!
از دایره رسم جهان، من که برونم
گو کار من خسته بپرگار نباشد
دلگیر کدورات جهانم، که مبادا
آیینه دل قابل دیدار نباشد
آن مهر ز بیطالعیم پرده نشین است
کافر بچنین روز گرفتار نباشد
طاق دل درویش، ترا مصرف زر بس
گو طاق رواق تو طلاکار نباشد
جایی که نه بینند ز صورت سوی معنی
چون واعظ ما صورت دیوار نباشد؟!
غمهای جهان را بدلش بار نباشد
برمن قلمی نیست چو سلطان هوس را
غم نیست گرم جامه قلمکار نباشد
ویرانه ما را که از آن پا برکابیم
چون خانه زین، گو در و دیوار نباشد
لرزد بسرش چتر شهنشاهی کونین
آن را که بسر منت دستار نباشد
آن را که بسر خلعت فخر است ز فقرش
از اطلس (و) دیباش چرا عار نباشد؟!
از دایره رسم جهان، من که برونم
گو کار من خسته بپرگار نباشد
دلگیر کدورات جهانم، که مبادا
آیینه دل قابل دیدار نباشد
آن مهر ز بیطالعیم پرده نشین است
کافر بچنین روز گرفتار نباشد
طاق دل درویش، ترا مصرف زر بس
گو طاق رواق تو طلاکار نباشد
جایی که نه بینند ز صورت سوی معنی
چون واعظ ما صورت دیوار نباشد؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
با دست او چو رنگ حنا دستیار شد
خونم چو رگ ز غیرت او بیقرار شد
آلودنش بخون رقیبان چه لازم است؟
پایی که از خرام تواند نگار شد
از نقطه روشنست اگر حرف در رقم
از حرف نقطه دهنت آشکار شد
پا بر زمین نمیرسد از شوق جام را
تا رنگ باده حسن ترا پرده دار شد
آزاد نیستند بدولت رسیدگان
گردید پای بند نگین تا سوار شد
واعظ گرفت بسکه از آن هردم اعتبار
در دیده اش جهان همه بی اعتبار شد
خونم چو رگ ز غیرت او بیقرار شد
آلودنش بخون رقیبان چه لازم است؟
پایی که از خرام تواند نگار شد
از نقطه روشنست اگر حرف در رقم
از حرف نقطه دهنت آشکار شد
پا بر زمین نمیرسد از شوق جام را
تا رنگ باده حسن ترا پرده دار شد
آزاد نیستند بدولت رسیدگان
گردید پای بند نگین تا سوار شد
واعظ گرفت بسکه از آن هردم اعتبار
در دیده اش جهان همه بی اعتبار شد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
گره در ابروان، از گرمی خویش چو اخگر شد
نقاب از آتش رخسار او، بال سمندر شد
مشبک شد چنان از خارخار دیدنش چشمم
کزان نور نگاهم تارها چون دود مجمر شد
گنه کاران شدند از حشر من گرم عرق ریزی
رخم از رنگ خجلت آفتاب روز محشر شد
ندارد مال دنیا حاصلی غیر از پشیمانی
صدف دست تأسف زد بهم، تا پر ز گوهر شد
نظر بر تیره روزان، چشم روشن میکند جانا
غبار ظلمت شب، توتیای چشم اختر شد
جمال گل چنین در ناله بلبل کرده بلبل را
ز فیض حسن جانان است اگر واعظ سخنور شد
نقاب از آتش رخسار او، بال سمندر شد
مشبک شد چنان از خارخار دیدنش چشمم
کزان نور نگاهم تارها چون دود مجمر شد
گنه کاران شدند از حشر من گرم عرق ریزی
رخم از رنگ خجلت آفتاب روز محشر شد
ندارد مال دنیا حاصلی غیر از پشیمانی
صدف دست تأسف زد بهم، تا پر ز گوهر شد
نظر بر تیره روزان، چشم روشن میکند جانا
غبار ظلمت شب، توتیای چشم اختر شد
جمال گل چنین در ناله بلبل کرده بلبل را
ز فیض حسن جانان است اگر واعظ سخنور شد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
صحرا ز باد دستی آهم فقیر شد
کوه از جواب ناله من سینه گیر شد
عاقل بنقش عاریتی تن نمیدهد
از ساده لوحی آینه صورت پذیر شد
در کنج غم ز درد تو از بس گداختم
تن مشتبه ز ضعف بموج حصیر شد
آید بکام زهر اجل به ز شکرم
از موی سر چو کاسه مرا پر ز شیر شد
چون آفتاب چهره به زردی نهاد روی
برخیز ساز برگ ره مرگ دیر شد
بد میرود ز دل سخن نرم نرم خصم
شد دیر هضم نان، چو به روغن خمیر شد
خود را ببند در ره حق بر سبکروان
پیکان سبک ره این قدر از فیض تیر شد
باشد جوان همیشه چو گلهای معنیت
واعظ چه غم که گلبن طبع تو پیر شد؟
کوه از جواب ناله من سینه گیر شد
عاقل بنقش عاریتی تن نمیدهد
از ساده لوحی آینه صورت پذیر شد
در کنج غم ز درد تو از بس گداختم
تن مشتبه ز ضعف بموج حصیر شد
آید بکام زهر اجل به ز شکرم
از موی سر چو کاسه مرا پر ز شیر شد
چون آفتاب چهره به زردی نهاد روی
برخیز ساز برگ ره مرگ دیر شد
بد میرود ز دل سخن نرم نرم خصم
شد دیر هضم نان، چو به روغن خمیر شد
خود را ببند در ره حق بر سبکروان
پیکان سبک ره این قدر از فیض تیر شد
باشد جوان همیشه چو گلهای معنیت
واعظ چه غم که گلبن طبع تو پیر شد؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
پیری آمد بر تنم هر موی خنجر میکشد
بر سر از موی سفیدم مرگ لشکر میکشد
گویی از بس ناتوانی سبزه میروید ز سنگ
دود آه حسرتی تا از دلم سر میکشد
شایدش چشم بد دوران گذارد در کنار
آنچه درویش از نگه های توانگر میکشد
بسکه صوفی در تلاش پایه منصوری است
گر فتد داری به دستش، خویش را بر میکشد
گر به گردون رفته یی، آخر بود جای تو خاک
طفل هر جا هست، خود را سوی مادر میکشد
از ضعیفان کن طلب واعظ نظام کار خویش
رشته با آن ناتوانی بار گوهر میکشد
بر سر از موی سفیدم مرگ لشکر میکشد
گویی از بس ناتوانی سبزه میروید ز سنگ
دود آه حسرتی تا از دلم سر میکشد
شایدش چشم بد دوران گذارد در کنار
آنچه درویش از نگه های توانگر میکشد
بسکه صوفی در تلاش پایه منصوری است
گر فتد داری به دستش، خویش را بر میکشد
گر به گردون رفته یی، آخر بود جای تو خاک
طفل هر جا هست، خود را سوی مادر میکشد
از ضعیفان کن طلب واعظ نظام کار خویش
رشته با آن ناتوانی بار گوهر میکشد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
بخود دم تا فرو بردم، سخن شد
بدل تا گریه دزدیدم، چمن شد
ز ترک کام، گردد کام حاصل
ز خاموشی توان صاحب سخن شد
ز پس آیینه سانم آشنا رو
بهر خلوت که رفتم، انجمن شد
در صد حرف، برمن بسته گردید
خموشی تا مرا قفل دهن شد
ترقی، از سفر، در گردباد است
تنزل کار گرداب از وطن شد
چنان واعظ اسیر قید هستی است
که نتواند دمی از خویشتن شد
بدل تا گریه دزدیدم، چمن شد
ز ترک کام، گردد کام حاصل
ز خاموشی توان صاحب سخن شد
ز پس آیینه سانم آشنا رو
بهر خلوت که رفتم، انجمن شد
در صد حرف، برمن بسته گردید
خموشی تا مرا قفل دهن شد
ترقی، از سفر، در گردباد است
تنزل کار گرداب از وطن شد
چنان واعظ اسیر قید هستی است
که نتواند دمی از خویشتن شد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
آنکه خود را سبب هستی ما میداند
جز خدا هست ندانیم، خدا میداند
چشم دل هر که بر آن قبله عالم دارد
کعبه را سجده او قبله نما میداند
پای سرکردن راه تو ندارد هرگز
آنکه سر در ره عشق تو ز پا میداند
نکند دیدنی خویش هم از ناز مگر
خانه آینه را خانه ما میداند
عالمی کو شده خرسند به علمی ز عمل
چون مریضی است که نامی ز دوا میداند
شرع راه در ره دین به ز خرد میشمرد
چشم را هر که بره به زعصا میداند
سوی ویرانه نخواهد بلدی پرتو مهر
ره کاشانه درویش سخا میداند
آنکه ره برده بآسایش سرمایه فقر
تیغ بر فرق به از بال هما میداند
کام حاجت مزه شهد قناعت یابد
درد پر زور چو شد، قدر دوا میداند
واعظ این گنج قناعت که تو را گشته نصیب
خلقت از بهر چه بی برگ و نوا میداند؟!
جز خدا هست ندانیم، خدا میداند
چشم دل هر که بر آن قبله عالم دارد
کعبه را سجده او قبله نما میداند
پای سرکردن راه تو ندارد هرگز
آنکه سر در ره عشق تو ز پا میداند
نکند دیدنی خویش هم از ناز مگر
خانه آینه را خانه ما میداند
عالمی کو شده خرسند به علمی ز عمل
چون مریضی است که نامی ز دوا میداند
شرع راه در ره دین به ز خرد میشمرد
چشم را هر که بره به زعصا میداند
سوی ویرانه نخواهد بلدی پرتو مهر
ره کاشانه درویش سخا میداند
آنکه ره برده بآسایش سرمایه فقر
تیغ بر فرق به از بال هما میداند
کام حاجت مزه شهد قناعت یابد
درد پر زور چو شد، قدر دوا میداند
واعظ این گنج قناعت که تو را گشته نصیب
خلقت از بهر چه بی برگ و نوا میداند؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
مرا از نعمت دیدار، دل سیری نمیداند
ز روی دوستان، آیینه دلگیری نمیداند
بآب چرب و نرمی، تازه ام دارد ز بس لطفش
چو نخل شعله، هرگز عشق من پیری نمیداند
بعشق دوست، میزیبد گرفتن ملک دلها را
کسی چون شاه، آیین جهانگیری نمیداند
مکن فرمانروا در دل هوس را، عشق تا باشد
که هر بی پا و سر در مملکت میری نمیداند
چنان خوشوقتم از سیر گل صبح شفق گونش
که شام غربت من، تیر دلگیری نمی داند
نمی پاید در آزار عزیزان پشت و رو هرگز
سگ درنده است این نفس و، سگ شیری نمیداند
دعا را هست تا امید آن و این، روا نبود
که هر چوب کجی، سوی نشان تیری نمیداند
بود چون خنده دزدی در پس دیوار هر برگش
سرای غنچه قدر قفل دلگیری نمیداند
ز عجز پیری شمع سحر، عبرت نمی گیرد
شرر از بهر آن قدر جوان میری نمیداند
به نفرین کفچه کفها، از آن رو بر فلک دارد
که هرگز کاسه ممسک، سرازیری نمیداند
ز باغ و گل، کجا دل وا شود گلچین معنی را
زبان تا هست و معنی، سوسن و خیری نمیداند
از آن پرگوست در معنی طرازی واعظ بی دل
کزین نعمت زبانش چون قلم سیری نمیداند
ز روی دوستان، آیینه دلگیری نمیداند
بآب چرب و نرمی، تازه ام دارد ز بس لطفش
چو نخل شعله، هرگز عشق من پیری نمیداند
بعشق دوست، میزیبد گرفتن ملک دلها را
کسی چون شاه، آیین جهانگیری نمیداند
مکن فرمانروا در دل هوس را، عشق تا باشد
که هر بی پا و سر در مملکت میری نمیداند
چنان خوشوقتم از سیر گل صبح شفق گونش
که شام غربت من، تیر دلگیری نمی داند
نمی پاید در آزار عزیزان پشت و رو هرگز
سگ درنده است این نفس و، سگ شیری نمیداند
دعا را هست تا امید آن و این، روا نبود
که هر چوب کجی، سوی نشان تیری نمیداند
بود چون خنده دزدی در پس دیوار هر برگش
سرای غنچه قدر قفل دلگیری نمیداند
ز عجز پیری شمع سحر، عبرت نمی گیرد
شرر از بهر آن قدر جوان میری نمیداند
به نفرین کفچه کفها، از آن رو بر فلک دارد
که هرگز کاسه ممسک، سرازیری نمیداند
ز باغ و گل، کجا دل وا شود گلچین معنی را
زبان تا هست و معنی، سوسن و خیری نمیداند
از آن پرگوست در معنی طرازی واعظ بی دل
کزین نعمت زبانش چون قلم سیری نمیداند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
آنانکه از شراب تو مدهوش گشته اند
از یاد خویش جمله فراموش گشته اند
از تیر حادثات نترسند آن کسان
کز دلق پاره پاره، زره پوش گشته اند
از پشت خم برای بغل گیری اجل
پیران ز پای تا به سر آغوش گشته اند
مستان حق ز باده اندیشه جهان
هشیار گشته اند که بیهوش گشته اند
آنان زیاد دوست توانند دم زدن
کز خاطر زمانه فراموش گشته اند
واعظ نشاط بندگی حق ز کس مجوی
دلها بمرگ خویش سیه پوش گشته اند
از یاد خویش جمله فراموش گشته اند
از تیر حادثات نترسند آن کسان
کز دلق پاره پاره، زره پوش گشته اند
از پشت خم برای بغل گیری اجل
پیران ز پای تا به سر آغوش گشته اند
مستان حق ز باده اندیشه جهان
هشیار گشته اند که بیهوش گشته اند
آنان زیاد دوست توانند دم زدن
کز خاطر زمانه فراموش گشته اند
واعظ نشاط بندگی حق ز کس مجوی
دلها بمرگ خویش سیه پوش گشته اند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
تن بمحنت ده، اگر خواهی که گردی سربلند
گر نیفتادی در آتش، اوج نگرفتی سپند
گوشواری نیست گوش هوش را به زین دو حرف
لب بغیر حق مجنبان، دل بغیر حق مبند
صیدگاهست این جهان، من صید، صیادم اجل
رشته عمرم کمند و، روز و شب چین کمند
چیست گیتی؟ کژدمی، عمر دراز ما، دمش!
زهر مرگش هست نیش و، سال و ماهش بند بند
میکنی اوقات صرف، اما نمیگویی به چه؟
میفروشی این متاع، اما نمیدانی به چند!
نی چنان افتاده واعظ در ره افتادگی
کز دلش هم آه جانسوزی تواند شد بلند
گر نیفتادی در آتش، اوج نگرفتی سپند
گوشواری نیست گوش هوش را به زین دو حرف
لب بغیر حق مجنبان، دل بغیر حق مبند
صیدگاهست این جهان، من صید، صیادم اجل
رشته عمرم کمند و، روز و شب چین کمند
چیست گیتی؟ کژدمی، عمر دراز ما، دمش!
زهر مرگش هست نیش و، سال و ماهش بند بند
میکنی اوقات صرف، اما نمیگویی به چه؟
میفروشی این متاع، اما نمیدانی به چند!
نی چنان افتاده واعظ در ره افتادگی
کز دلش هم آه جانسوزی تواند شد بلند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
با همه زشتی، بدام عشق خویشی پای بند
خویش را گویا که نشناسی؟ از آنی خود پسند!
باطلی بسیار باطل، گر نمیرنجی ز حق!
غافلی بسیار غافل، گر نمیشوری ز پند!
پیش اهل درد، چون گردی سفید ای روسیاه
نی تنت از عشق زار و، نی دل از غم دردمند؟!
رو بسوی شهر پاکان، خوش بسامان میروی
چشم بد دور از تو، باید بهر خود سوزی سپند
عمر کوته، روزبیگه، راه پرچه، توشه نه
پا به گل، سر در هوا، جان بسته پر، دل پایبند!
نی به سر خاک ندامت، نی به پا خار طلب
نی به رخ اشکی روان و، نی ز دل آهی بلند
هوش دایم پیش مال و، گوش دایم وقف قال
فکر یکسر خورد و خواب و، ذکر یکسر چون و چند
سعی کاهل، عمر باطل، وقت دیر و راه دور
عزم سست و کار سخت و تن گران و جان تنند
در ستیز خلق مردی، در جهاد نفس زن
وقت عصیانی توانا و، گه طاعت نژند!
گوش پر از پنبه غفلت، چو چشم از خاک حرص
کله پر از باد نخوت، چون دماغ از بوی گند
هرزه کار و هرزه خرج و هرزه جنگ و هرزه صلح
هرزه گردو، هرزه نال و، هرزه گوی و هرزه خند
نی رخ از خجلت عرق ریز و، نه سر از شرم پیش
نی دل از غم خورده سیلی، نی لب از دندان گزند
عذرها بس ناتمام و، توبه ها بس نادرست
گفته ها خوش ناصواب و، کرده ها پر ناپسند
توبه است این خویشتن را میدهی، یا خود فریب؟
گریه است این میکنی بر خویشتن، یا ریشخند؟!
ای ذلیل آرزوها، با دوصد عیب چنین
چون توانی گشت در درگاه عزت ارجمند؟!
نشنوند اهل زمان گر شعر واعظ، دور نیست
زانکه شعر خال و خط خواهند، این پند است پند!
خویش را گویا که نشناسی؟ از آنی خود پسند!
باطلی بسیار باطل، گر نمیرنجی ز حق!
غافلی بسیار غافل، گر نمیشوری ز پند!
پیش اهل درد، چون گردی سفید ای روسیاه
نی تنت از عشق زار و، نی دل از غم دردمند؟!
رو بسوی شهر پاکان، خوش بسامان میروی
چشم بد دور از تو، باید بهر خود سوزی سپند
عمر کوته، روزبیگه، راه پرچه، توشه نه
پا به گل، سر در هوا، جان بسته پر، دل پایبند!
نی به سر خاک ندامت، نی به پا خار طلب
نی به رخ اشکی روان و، نی ز دل آهی بلند
هوش دایم پیش مال و، گوش دایم وقف قال
فکر یکسر خورد و خواب و، ذکر یکسر چون و چند
سعی کاهل، عمر باطل، وقت دیر و راه دور
عزم سست و کار سخت و تن گران و جان تنند
در ستیز خلق مردی، در جهاد نفس زن
وقت عصیانی توانا و، گه طاعت نژند!
گوش پر از پنبه غفلت، چو چشم از خاک حرص
کله پر از باد نخوت، چون دماغ از بوی گند
هرزه کار و هرزه خرج و هرزه جنگ و هرزه صلح
هرزه گردو، هرزه نال و، هرزه گوی و هرزه خند
نی رخ از خجلت عرق ریز و، نه سر از شرم پیش
نی دل از غم خورده سیلی، نی لب از دندان گزند
عذرها بس ناتمام و، توبه ها بس نادرست
گفته ها خوش ناصواب و، کرده ها پر ناپسند
توبه است این خویشتن را میدهی، یا خود فریب؟
گریه است این میکنی بر خویشتن، یا ریشخند؟!
ای ذلیل آرزوها، با دوصد عیب چنین
چون توانی گشت در درگاه عزت ارجمند؟!
نشنوند اهل زمان گر شعر واعظ، دور نیست
زانکه شعر خال و خط خواهند، این پند است پند!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
می پرستان چهره ها از تاب می افروختند
بهر روز حشر، رنگ خجلتی اندوختند
در مآل خویش، یکدم فکر نتوانند کرد
بسکه میخواران دماغ از آتش می سوختند
دامن دل را، بگل میخ خیال سیم و زر
اهل دنیا بر زمین تیره بختی دوختند
این قدر این قوم میدانند رسم خواجگی
صد یک آن بندگی هم کاش می آموختند
این قدر شد رشته عمر دراز این قوم را
کز دو عالم دیده امیدواری دوختند
راه میبردند واعظ بر سر گنج نجات
گر درین ظلمت چراغ توبه می افروختند
بهر روز حشر، رنگ خجلتی اندوختند
در مآل خویش، یکدم فکر نتوانند کرد
بسکه میخواران دماغ از آتش می سوختند
دامن دل را، بگل میخ خیال سیم و زر
اهل دنیا بر زمین تیره بختی دوختند
این قدر این قوم میدانند رسم خواجگی
صد یک آن بندگی هم کاش می آموختند
این قدر شد رشته عمر دراز این قوم را
کز دو عالم دیده امیدواری دوختند
راه میبردند واعظ بر سر گنج نجات
گر درین ظلمت چراغ توبه می افروختند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
حرفی اگر بعاشق بیتاب میزند
شرمش تپانچه بر گل سیراب میزند
یک چشم دیده است در آیینه خویش را
بر چهره اش هنوز عرق آب میزند
کرده است چشم مست تو میخانه ها خراب
ساغر بطاق ابروی محراب میزند
تابد چو ماه عارض او از نقاب شب
آتش رخش بخرمن مهتاب میزند
از بار درد بسکه گران است کشتی ام
دریا گر بجبهه ز گرداب میزند
بر چرخ رفت درد دل عندلیب زار
شبنم کنون بر آتش گل آب میزند
افکار واعظ ارچه خزف ریزه یی است چند
طعن صفا ولی به در ناب میزند
شرمش تپانچه بر گل سیراب میزند
یک چشم دیده است در آیینه خویش را
بر چهره اش هنوز عرق آب میزند
کرده است چشم مست تو میخانه ها خراب
ساغر بطاق ابروی محراب میزند
تابد چو ماه عارض او از نقاب شب
آتش رخش بخرمن مهتاب میزند
از بار درد بسکه گران است کشتی ام
دریا گر بجبهه ز گرداب میزند
بر چرخ رفت درد دل عندلیب زار
شبنم کنون بر آتش گل آب میزند
افکار واعظ ارچه خزف ریزه یی است چند
طعن صفا ولی به در ناب میزند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
عارف اگر چه بیغم دل دم نمیزند
هردم چه خنده ها که بعالم نمیزند
در خامشی بگیر سبق از کتاب، کو
با صد لب و هزار سخن دم نمیزند
آگه شود اگر ز مکافات ضرب و زور
من بعد شاه سکه بدرهم نمیزند
آن را که خواب مرگ بود در نظر مدام
چون شمع تا سحر مژه بر هم نمیزند
آید سخا ز مردم درویش بیشتر
چینی چو کوزه های گلین نم نمیزند
ای شمع، زیر چرخ چه اظهار خوشدلی است؟
کس گل به سر به محفل ماتم نمی زند!
هردم چه خنده ها که بعالم نمیزند
در خامشی بگیر سبق از کتاب، کو
با صد لب و هزار سخن دم نمیزند
آگه شود اگر ز مکافات ضرب و زور
من بعد شاه سکه بدرهم نمیزند
آن را که خواب مرگ بود در نظر مدام
چون شمع تا سحر مژه بر هم نمیزند
آید سخا ز مردم درویش بیشتر
چینی چو کوزه های گلین نم نمیزند
ای شمع، زیر چرخ چه اظهار خوشدلی است؟
کس گل به سر به محفل ماتم نمی زند!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
فرداست اینکه زمره شاهنشهان کشند
حسرت برآن گروه که حسرت بنان کشند
کرمان آب گنده استاده زرند
این زاهدان ک دست باب روان کشند
خلق زمانه اند پی دست برد هم
دست آن کسان برند که پا ز میان کشند
درویش، قدر کشور امن و امان بدان
شاهان سپاه هر طرف از بهر آن کشند
گردن بنه بفقر، که گردنکشان بحشر
گردن بناز و نعمت این مفلسان کشند
ظالم ستم بخویش کند، زآنکه اهل زور
زوری کنند چون بکمان، از کمان کشند
لب بسته ایم بسکه چو بادام، در جنون
طفلان بسنگ هم، عجب از ما زبان کشند!
گردد مگر ضرور که مردان حق بخشم
تیغ از نگاه کج برخ دشمنان کشند
واعظ چو خوش کناره گرفتی ز مال و جاه
بنگر ترا مباد دگر در میان کشند
حسرت برآن گروه که حسرت بنان کشند
کرمان آب گنده استاده زرند
این زاهدان ک دست باب روان کشند
خلق زمانه اند پی دست برد هم
دست آن کسان برند که پا ز میان کشند
درویش، قدر کشور امن و امان بدان
شاهان سپاه هر طرف از بهر آن کشند
گردن بنه بفقر، که گردنکشان بحشر
گردن بناز و نعمت این مفلسان کشند
ظالم ستم بخویش کند، زآنکه اهل زور
زوری کنند چون بکمان، از کمان کشند
لب بسته ایم بسکه چو بادام، در جنون
طفلان بسنگ هم، عجب از ما زبان کشند!
گردد مگر ضرور که مردان حق بخشم
تیغ از نگاه کج برخ دشمنان کشند
واعظ چو خوش کناره گرفتی ز مال و جاه
بنگر ترا مباد دگر در میان کشند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
حلقه بر هر دری این زمزمه را ساز کند
که برویت اثر ناله دری باز کند
پایه تخت شرف الفت بی قدران است
شعله را صحبت خاشاک سرافراز کند
بر سرت چتر سیه بختی خود بس، چه ضرور
به پر و بال هما روح تو پرواز کند؟!
در خم چرخ بود شادی ما بیخردان
خنده کبک که در چنگل شهباز کند
بر سر گرد ره دوست،دل میلرزد
صورتم خامه نقاش چو پرداز کند
من بیقدر نیم لایق ناز تو، مگر
دیگری از تو کشد ناز و، بمن ناز کند
خون دلها همه از گریه بانجام رسد
واعظ از درد تو هرجا سخن آغاز کند
که برویت اثر ناله دری باز کند
پایه تخت شرف الفت بی قدران است
شعله را صحبت خاشاک سرافراز کند
بر سرت چتر سیه بختی خود بس، چه ضرور
به پر و بال هما روح تو پرواز کند؟!
در خم چرخ بود شادی ما بیخردان
خنده کبک که در چنگل شهباز کند
بر سر گرد ره دوست،دل میلرزد
صورتم خامه نقاش چو پرداز کند
من بیقدر نیم لایق ناز تو، مگر
دیگری از تو کشد ناز و، بمن ناز کند
خون دلها همه از گریه بانجام رسد
واعظ از درد تو هرجا سخن آغاز کند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
چون به محفل رخ فرو زد، رنگ صهبا بشکند
چون به گلشن قد فرازد، شاخ گلها بشکند
آفتاب از رشک خواهد کاستن چون ماه، اگر
همچو مه طرف کلاه آن ماه سیما بشکند
یار بد مست است و، می گستاخ می بوسد لبش
کاسه می ترسم آخر بر سر ما بشکند
پیش عقد گوهر او دم زند گر از صفا
خنده اش دندان در، در کام دریا بشکند
گر زند آیینه دامن آتش آن چهره را
رنگ در رخسار مهر عالم آرا بشکند
بسکه آگاهست از درد دل ما خستگان
رنگ ما در روی آن آیینه سیما بشکند
بشکفد دلهای یاران، چون رود زاهد ز بزم
باغ گلریزان کند، وقتی که سرما بشکند
از شکست دشمن خود، دل بدرد آید مرا
میخلد در خاطرم، خاری که در پای بشکند
جهل خردان، کی شود حلم بزرگان را حریف؟!
تندی سیلاب را، تمکین دریا بشکند!
چون حباب از بسکه پرگردیده از باد غرور
کاسه سر ترسم آخر بر سر ما بشکند
در حصارند از حوادث روز و شب سرگشتگان
کشتی گرداب، کی از موج دریا بشکند؟!
گفتمش: مشکن دل پر درد واعظ را زجور
ترسم آن بیدرد آخر حرف ما را بشکند
چون به گلشن قد فرازد، شاخ گلها بشکند
آفتاب از رشک خواهد کاستن چون ماه، اگر
همچو مه طرف کلاه آن ماه سیما بشکند
یار بد مست است و، می گستاخ می بوسد لبش
کاسه می ترسم آخر بر سر ما بشکند
پیش عقد گوهر او دم زند گر از صفا
خنده اش دندان در، در کام دریا بشکند
گر زند آیینه دامن آتش آن چهره را
رنگ در رخسار مهر عالم آرا بشکند
بسکه آگاهست از درد دل ما خستگان
رنگ ما در روی آن آیینه سیما بشکند
بشکفد دلهای یاران، چون رود زاهد ز بزم
باغ گلریزان کند، وقتی که سرما بشکند
از شکست دشمن خود، دل بدرد آید مرا
میخلد در خاطرم، خاری که در پای بشکند
جهل خردان، کی شود حلم بزرگان را حریف؟!
تندی سیلاب را، تمکین دریا بشکند!
چون حباب از بسکه پرگردیده از باد غرور
کاسه سر ترسم آخر بر سر ما بشکند
در حصارند از حوادث روز و شب سرگشتگان
کشتی گرداب، کی از موج دریا بشکند؟!
گفتمش: مشکن دل پر درد واعظ را زجور
ترسم آن بیدرد آخر حرف ما را بشکند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
از سعی تیشه، چون دل فرهاد نشکند؟
آن دل شکسته باد، کز امداد نشکند!
عشق مرا چه غم ز دهن خوانی رقیب
سیمای آتش از دم حداد نشکند
پشتم خمید و، عشق خداداد او بجاست
از پیچش ورق خط استاد نشکند
گر سر کند ز سنگدلیهای او سخن
سخت است اینکه خامه فولاد بشکند
واعظ چه گل ز عشق تو چیند، که هر نفس
خار غمیش، در دل ناشاد نشکند؟!
آن دل شکسته باد، کز امداد نشکند!
عشق مرا چه غم ز دهن خوانی رقیب
سیمای آتش از دم حداد نشکند
پشتم خمید و، عشق خداداد او بجاست
از پیچش ورق خط استاد نشکند
گر سر کند ز سنگدلیهای او سخن
سخت است اینکه خامه فولاد بشکند
واعظ چه گل ز عشق تو چیند، که هر نفس
خار غمیش، در دل ناشاد نشکند؟!