عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۶ - در بیان آنکه حق تعالی در نهاد هر کس خاصیتی نهاده است که بجز بجنس خود نیارامد و اگر بیارامد بنابر علتی باشد و آن خاصیت همچو موکلی است که شخص را بجنس خود میبرد که ان الله تعالی ملکا یسوق الجنس الی الجنس و در تقریر آنکه جنس جنس آفریدن را سبب آن بود که چیزها بضد ظاهر میشود که و بضدهاتتبین الاشیاء دیگر آنکه کمال صنعت آنست که بر بد و نیک قادر باشد زیرا که اگر بر نیک توانا باشد و نتواند بد ساختن قادر تمام نباشد پس نسبت بخدا نیک و بد یکساناند از آنره که هر دو معرف کمال صنعت حقاند لیکن اگر از این نسبت قطع نظر کنی نیک و بد کی یکسان باشد. تقریری دیگر که بی این نسبت و تعلیل کشف شود که نیک و بد همه نیک است چون این تقریر را بصدق شنیده باشی و قبول کرده باشی ببرکت این حق تعالی بدانت نیز راه دهد
هست حق را فرشته ای بزمین
کو ب ر د جنس را بجنس یقین
دیو جان را بسوی دیو برد
میر و شه را سوی خدیو برد
زن صفت را برد ب سوی زنان
ن رصفت را بصف تیغ زنان
گر کند کس سؤال کز چه سبب
مختلف گشت صنع حضرت رب
جنس جنس آفرید مردم را
نیک و بد بیشمار در دو سرا
یک بود همچو دیو و یک چو ملک
یک بود از زمین و یک ز فلک
یک خورد خاک و یک بجوید پاک
یک فتدسست و یک رود چالاک
در جوابش بگوی ایزد خواست
که شود آشکار کژ از راست
تا که نیک و بد اندر این مأوا
گردد از همدگر قوی پیدا
چیزها چون بضد پیدا شد
بد ز افعال نیک رسوا شد
نیک بی بد کجا نمودی نیک
بی بدی خود کجا فزودی نیک
گر نبودی گدا و یا درویش
کی نمودی غنی گزیده و بیش
حکمت دیگر آنکه نقاشان
نقش شاهان کنند و فراشان
گونه گون صدهزار نقش کنند
صورت جبرئیل و عرش کنند
هم سوار و پیاده بنگارند
در جهان هیچ نقش نگذارند
از سلیمان و مور و دیو و پری
از وحوش و هوام و کبک دری
تا که هر یک کمال صنعت خویش
مینماید که کی کم است و که بیش
وانکه نتواند اینچنین کردن
صنعها را بنقش آوردن
باشد او ناقص اندر آن صنعت
بیش صناع نبودش قیمت
بد و نیک نقوش از آن زیباست
که ز هر دو کمال او پیداست
می کنند آگهت از آن نقاش
کاندر این پ یشه نیست کس همتاش
صانع با کمال آن باشد
که بد و نیک از او روان باشد
صنع حق کن از این مثال قیاس
تا برت یک شود حریر و پلاس
زان سبب خیر و شر بود یکسان
که خدا را همی کنند ب یان
بر همه صنعها توان اوست
خالق نقش زشت و زیبا اوست
نیک و بد چون معرف اند او را
که ندارد بصنع خود همتا
پس از این روی هر دو یک ذاتند
هر دو روی ورا چو مرآت اند
لیک اگر تو بنقششان نگری
نیک و بد را چگونه یک شمری
بسوی خوبرو کنی رغبت
بود از زشت رو ترا نفرت
چون کنی از خدای قطع نظر
پیش تو ز هر کی بود چو شکر
رنج و راحت کجا بود یکسان
زین رسد نور و زان رسد نیران
آن کند پر غم این کند شادان
آن برد در جحیم واین بجنان
هل یکون البصیر و الاعمی
واحداً عند من اتاه ح جی
هل یکون العلیم و الجاهل
واحدا عند عاقل کامل
یطلب القرب عالم وافی
یطلب البعد جاهل جافی
جنة الوصل مسکن الاخیار
سقر البحر محبس الاشرار
مشرب الشیخ فی عیون النور
م س کن المنکرین فی الدیجور
شرح این را اگر کنم صد سال
نشود بر تو روشن این احوال
بحر از لوله کی شود پیدا
می نگنجد بزورقی دریا
حرف و صوت و زبان چو لوله بود
کی از آن بحر عشق دیده شود
کو ب ر د جنس را بجنس یقین
دیو جان را بسوی دیو برد
میر و شه را سوی خدیو برد
زن صفت را برد ب سوی زنان
ن رصفت را بصف تیغ زنان
گر کند کس سؤال کز چه سبب
مختلف گشت صنع حضرت رب
جنس جنس آفرید مردم را
نیک و بد بیشمار در دو سرا
یک بود همچو دیو و یک چو ملک
یک بود از زمین و یک ز فلک
یک خورد خاک و یک بجوید پاک
یک فتدسست و یک رود چالاک
در جوابش بگوی ایزد خواست
که شود آشکار کژ از راست
تا که نیک و بد اندر این مأوا
گردد از همدگر قوی پیدا
چیزها چون بضد پیدا شد
بد ز افعال نیک رسوا شد
نیک بی بد کجا نمودی نیک
بی بدی خود کجا فزودی نیک
گر نبودی گدا و یا درویش
کی نمودی غنی گزیده و بیش
حکمت دیگر آنکه نقاشان
نقش شاهان کنند و فراشان
گونه گون صدهزار نقش کنند
صورت جبرئیل و عرش کنند
هم سوار و پیاده بنگارند
در جهان هیچ نقش نگذارند
از سلیمان و مور و دیو و پری
از وحوش و هوام و کبک دری
تا که هر یک کمال صنعت خویش
مینماید که کی کم است و که بیش
وانکه نتواند اینچنین کردن
صنعها را بنقش آوردن
باشد او ناقص اندر آن صنعت
بیش صناع نبودش قیمت
بد و نیک نقوش از آن زیباست
که ز هر دو کمال او پیداست
می کنند آگهت از آن نقاش
کاندر این پ یشه نیست کس همتاش
صانع با کمال آن باشد
که بد و نیک از او روان باشد
صنع حق کن از این مثال قیاس
تا برت یک شود حریر و پلاس
زان سبب خیر و شر بود یکسان
که خدا را همی کنند ب یان
بر همه صنعها توان اوست
خالق نقش زشت و زیبا اوست
نیک و بد چون معرف اند او را
که ندارد بصنع خود همتا
پس از این روی هر دو یک ذاتند
هر دو روی ورا چو مرآت اند
لیک اگر تو بنقششان نگری
نیک و بد را چگونه یک شمری
بسوی خوبرو کنی رغبت
بود از زشت رو ترا نفرت
چون کنی از خدای قطع نظر
پیش تو ز هر کی بود چو شکر
رنج و راحت کجا بود یکسان
زین رسد نور و زان رسد نیران
آن کند پر غم این کند شادان
آن برد در جحیم واین بجنان
هل یکون البصیر و الاعمی
واحداً عند من اتاه ح جی
هل یکون العلیم و الجاهل
واحدا عند عاقل کامل
یطلب القرب عالم وافی
یطلب البعد جاهل جافی
جنة الوصل مسکن الاخیار
سقر البحر محبس الاشرار
مشرب الشیخ فی عیون النور
م س کن المنکرین فی الدیجور
شرح این را اگر کنم صد سال
نشود بر تو روشن این احوال
بحر از لوله کی شود پیدا
می نگنجد بزورقی دریا
حرف و صوت و زبان چو لوله بود
کی از آن بحر عشق دیده شود
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۷ - در بیان آنکه معانی چنانکه هست حق آنست که در زبان و عبارت نگنجد زیرا که سخن را سه مرتبه است یکی نثر و یکی نظم و یکی اندیشه که در اندرون روی مینماید آنچه در اندرون است عرصهاش عظیم با گشاد و واسع و بسیط است و چون در عبارت نثر میآید تنگ میگردد و چون در نظم میآید هم تنگتر میشود و بالای این هر سه مرتبه عالم غیب است که فیض از آنجا در سینه میآید سعت و بسط آن بیحد و بی پایان است
در یم نثر نظم یک قطره است
در خور خامشی سخن ذره است
در خموشی توئی یقین دریا
شبنمی چون شوی بلب گویا
خمشی اصل و گفتگو فرع است
خمشی احمد و سخن شرع است
مصطفی چشمه است و شرعش آب
مصطفی آفتاب و شرعش ت اب
شرع فرع است و مصطفی اصل است
مصطفی جد و شرع چون نسل است
همچنانی تو نیز چون جوئی
مثل او بحر و چشمه و جوئی
گاه در صلح و گاه در جنگی
گاه دمساز مطرب و چنگی
گاه گردی خراب و گه معمور
گه شوی مست و گه شوی مخمور
گه ک ن ی خانه ها ز حشت و ز ط ی ن
گه شود شادمان ز تو غمگین
صورت از تست دائماً آباد
هم معانی ز تو خوش و دلشاد
تو چو بحری و فعل تو قطره
تو چو شمسی و قول تو ذره
همچنین است فعل و قول رسول
فهم کن این مشو ز فکر ملول
صدهزاران چو شرع از او برخاست
وی از ان نی فزون شد ونی کاست
پس چنین زو برند و کم نشود
زاب بحرش خورند و کم نشود
نی که بوجهل در بدی بود آن
که نظیرش ندید کس بجهان
زان بدیهاش هیچ کم میشد
بلکه هر لحظه در فزونی بد
بود مانند چشمه جوشنده
نزد جنسش چو ماه رخشنده
لیکن آن ظلمت است و آن نور است
این همه ماتم آن همه سور است
این کند کور و آن ببخشد چشم
آن دهد حلم و این کند پر خشم
آن دهد حور و جنت و کوثر
این برد بیگمان بقعر سقر
در خور خامشی سخن ذره است
در خموشی توئی یقین دریا
شبنمی چون شوی بلب گویا
خمشی اصل و گفتگو فرع است
خمشی احمد و سخن شرع است
مصطفی چشمه است و شرعش آب
مصطفی آفتاب و شرعش ت اب
شرع فرع است و مصطفی اصل است
مصطفی جد و شرع چون نسل است
همچنانی تو نیز چون جوئی
مثل او بحر و چشمه و جوئی
گاه در صلح و گاه در جنگی
گاه دمساز مطرب و چنگی
گاه گردی خراب و گه معمور
گه شوی مست و گه شوی مخمور
گه ک ن ی خانه ها ز حشت و ز ط ی ن
گه شود شادمان ز تو غمگین
صورت از تست دائماً آباد
هم معانی ز تو خوش و دلشاد
تو چو بحری و فعل تو قطره
تو چو شمسی و قول تو ذره
همچنین است فعل و قول رسول
فهم کن این مشو ز فکر ملول
صدهزاران چو شرع از او برخاست
وی از ان نی فزون شد ونی کاست
پس چنین زو برند و کم نشود
زاب بحرش خورند و کم نشود
نی که بوجهل در بدی بود آن
که نظیرش ندید کس بجهان
زان بدیهاش هیچ کم میشد
بلکه هر لحظه در فزونی بد
بود مانند چشمه جوشنده
نزد جنسش چو ماه رخشنده
لیکن آن ظلمت است و آن نور است
این همه ماتم آن همه سور است
این کند کور و آن ببخشد چشم
آن دهد حلم و این کند پر خشم
آن دهد حور و جنت و کوثر
این برد بیگمان بقعر سقر
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۸ - در بیان آنکه حق تعالی دو دریا آفریده است یکی از نور و یکی از ظلمت و برزخ معنوی میان آن دو دریا کشیده است که آمیختنشان بهمدیگر ممکن نیست همچون آب و روغن که در یک قندیل باشند و بهم نیامیزند مدد اهل تقوی و انبیاء و اولیاء و ملائکه از آن دریای نور است و مدد مشرکان و شیاطین و نفوس بدان از دریای ظلمت است که بهم چفسیدهاند و نمیآمیزند که مرج البحرین یلتقیان بینهما برزخ لایبغیان.
بشنو این را ز نص ای دانا
که ز یزدان دو بحر شد پیدا
یک پر از شهد و قند و نرمی و لطف
یک پر از زهر و قهر و کلی عنف
یک دهد خاره یک دهد نسرین
یک بود تلخ و یک بود شیرین
یک بچرخت برد یکی بزمین
یک بکفرت کشد یکی سوی دین
مرج البحر گفت در قرآن
هر دو با هم مقیم یلتقیان
برزخ معنوی میان دو بحر
تا نیامیزد آنچه لطف بقهر
مثل آب و روغن اند بهم
یک نگردند همچو شادی و غم
گرچه هر دو بیکدیگر مانند
لیک دانم که عاقلان دانند
کان ترا همچو گرگ و مار کشد
وین بزودیت سوی ی ار کشد
هرچه ماند بهم نباشد یک
آنکه یک بیند او بود در شک
زهر و تریاق اگرچه یکسان اند
عاقلان فرق هر دو را دانند
هر دو را طعم اگرچه زشت بود
هر که داناست کی ز راه رود
داند او کان بود کشنده وبد
وین کند تیغ فهم او را رد
زان رسد درد و زین رسد درمان
زان بودموت و ز ین حیات وامان
باز گردم بدانچه میگفتم
در نطق و سکوت میسفتم
خمشی در دلت چو دریائیست
در درون بی حروف گویائیست
باز بر تر ز سینه در بیچون
یک جهانی است بی درون و برون
مشرقش را نشد حدی پیدا
مغربش نیست زیر و نی بالا
عرصه اش بیکنار و بی پایان
درگهش را ک س ی ندیده کران
نیست آنجا سکون و نی حرکت
نی خرید و فروش صد برکت
ماه و مهر عقول بی چرخ است
مهر و ماه زمانه چون مرخ است
مرخ از آن گفتمش که آن فانی است
ماه و خورشید آسمان فانی است
مرخ سوزد نماند از وی چیز
چرخ و مهر و مهش نماند نیز
پس بمعنی است یک چه چرخ و چه مرخ
هر دو را یک بود بمعنی نرخ
غیر وجه الاله یا غافل
مثل الن ح م فی الضحی آفل
هول باق و غیره فان
من بعید و من فتی دانی
خالق الروح قبل ذا التکوین
جسمنا من سلالة من طین
آخر الامر یهدم الاج س ام
قس علیها العقول و الافهام
غیره فی الوجود لایبقی
ثم فی الحشر یحشر الموتی
جانها نیست گردد و تنها
ذات حق ماند از جهان تنها
مهر و ماه عقول پاینده است
در جهان صفات تابنده است
نبود در حقایقش تابان
جز جمال لطیف الرحمن
که ز یزدان دو بحر شد پیدا
یک پر از شهد و قند و نرمی و لطف
یک پر از زهر و قهر و کلی عنف
یک دهد خاره یک دهد نسرین
یک بود تلخ و یک بود شیرین
یک بچرخت برد یکی بزمین
یک بکفرت کشد یکی سوی دین
مرج البحر گفت در قرآن
هر دو با هم مقیم یلتقیان
برزخ معنوی میان دو بحر
تا نیامیزد آنچه لطف بقهر
مثل آب و روغن اند بهم
یک نگردند همچو شادی و غم
گرچه هر دو بیکدیگر مانند
لیک دانم که عاقلان دانند
کان ترا همچو گرگ و مار کشد
وین بزودیت سوی ی ار کشد
هرچه ماند بهم نباشد یک
آنکه یک بیند او بود در شک
زهر و تریاق اگرچه یکسان اند
عاقلان فرق هر دو را دانند
هر دو را طعم اگرچه زشت بود
هر که داناست کی ز راه رود
داند او کان بود کشنده وبد
وین کند تیغ فهم او را رد
زان رسد درد و زین رسد درمان
زان بودموت و ز ین حیات وامان
باز گردم بدانچه میگفتم
در نطق و سکوت میسفتم
خمشی در دلت چو دریائیست
در درون بی حروف گویائیست
باز بر تر ز سینه در بیچون
یک جهانی است بی درون و برون
مشرقش را نشد حدی پیدا
مغربش نیست زیر و نی بالا
عرصه اش بیکنار و بی پایان
درگهش را ک س ی ندیده کران
نیست آنجا سکون و نی حرکت
نی خرید و فروش صد برکت
ماه و مهر عقول بی چرخ است
مهر و ماه زمانه چون مرخ است
مرخ از آن گفتمش که آن فانی است
ماه و خورشید آسمان فانی است
مرخ سوزد نماند از وی چیز
چرخ و مهر و مهش نماند نیز
پس بمعنی است یک چه چرخ و چه مرخ
هر دو را یک بود بمعنی نرخ
غیر وجه الاله یا غافل
مثل الن ح م فی الضحی آفل
هول باق و غیره فان
من بعید و من فتی دانی
خالق الروح قبل ذا التکوین
جسمنا من سلالة من طین
آخر الامر یهدم الاج س ام
قس علیها العقول و الافهام
غیره فی الوجود لایبقی
ثم فی الحشر یحشر الموتی
جانها نیست گردد و تنها
ذات حق ماند از جهان تنها
مهر و ماه عقول پاینده است
در جهان صفات تابنده است
نبود در حقایقش تابان
جز جمال لطیف الرحمن
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۲ - شکر کردن موسی خدا را که دعاش قبول گشت و خضر را علیه السلام دریافت
بر زمین سر نهاد و شکر خدا
کرد از جان و دل بصدق و صفا
زان ملاقات شد قوی شادان
رفت پیش خضر سجود کنان
دست بوس خضر چو کرد بگفت
حمد او گاه فاش و گاه نهفت
بعد از آن خضر مر ورا بنواخت
با وی از لطف یک ن فس پرداخت
گفت چونی ز رنجهای سفر
گفت چون بهر تست نیست ضرر
رنج بهر تو است گنج و گهر
زهر از دست تست به ز شکر
چون ز موسی چنین ارادت دید
وان چنان لفظ های خوب شنید
پس زبان را بلطف و مهر گشود
دل او را چو آینه بزدود
آنچه میجست از خدای ودود
در سخن جمله را ب وی بنمود
صد چنان شد که بد ز صحبت او
دل بسته اش روانه گشت چو جو
چو چه باشد که شد یکی دریا
در صدف گشت در ّ بی همتا
در چی و بحر چی چه گفتم من
آنچه او شد مجو ز راه سخن
چون رسید از خضر بموسی این
پس بگفتش بلطف آن ره بین
هله بر خیز سوی امت شو
بی توقف بشهر خویش برو
خلق گمراه را براه آور
همه را رو سوی اله آور
برهان جمله را ز نار جحیم
که و مه را رسان بصدر نعیم
تا عوض از حق ت ثواب رسد
اجر بیحد و بیحساب رسد
گفت موسی بوی که ای سلطان
زین چنین حضرتی مرا تو مران
روی خوبت ندیده بودم من
بشهانت گزیده بودم من
شب ز شوقت دم ی نمیخفتم
درد دل را بکس نمی گفتم
ناچشیده میت خراب بدم
مست بی جام و بی شراب بدم
بوی نان خوش مرا بنان آورد
خورد نان سوی ملک جان آورد
در تمنات می سپردم جان
بعد این وصل چون کشم هجران
چونکه افتاد بر رخت نظرم
عمر بی تو بسر چگونه برم
بخدائی که اوست مطلوبت
که شدم عاشق رخ خوبت
نکنم دور از این جناب رفیع
مبر این شیر را ز طفل رضیع
کرد از جان و دل بصدق و صفا
زان ملاقات شد قوی شادان
رفت پیش خضر سجود کنان
دست بوس خضر چو کرد بگفت
حمد او گاه فاش و گاه نهفت
بعد از آن خضر مر ورا بنواخت
با وی از لطف یک ن فس پرداخت
گفت چونی ز رنجهای سفر
گفت چون بهر تست نیست ضرر
رنج بهر تو است گنج و گهر
زهر از دست تست به ز شکر
چون ز موسی چنین ارادت دید
وان چنان لفظ های خوب شنید
پس زبان را بلطف و مهر گشود
دل او را چو آینه بزدود
آنچه میجست از خدای ودود
در سخن جمله را ب وی بنمود
صد چنان شد که بد ز صحبت او
دل بسته اش روانه گشت چو جو
چو چه باشد که شد یکی دریا
در صدف گشت در ّ بی همتا
در چی و بحر چی چه گفتم من
آنچه او شد مجو ز راه سخن
چون رسید از خضر بموسی این
پس بگفتش بلطف آن ره بین
هله بر خیز سوی امت شو
بی توقف بشهر خویش برو
خلق گمراه را براه آور
همه را رو سوی اله آور
برهان جمله را ز نار جحیم
که و مه را رسان بصدر نعیم
تا عوض از حق ت ثواب رسد
اجر بیحد و بیحساب رسد
گفت موسی بوی که ای سلطان
زین چنین حضرتی مرا تو مران
روی خوبت ندیده بودم من
بشهانت گزیده بودم من
شب ز شوقت دم ی نمیخفتم
درد دل را بکس نمی گفتم
ناچشیده میت خراب بدم
مست بی جام و بی شراب بدم
بوی نان خوش مرا بنان آورد
خورد نان سوی ملک جان آورد
در تمنات می سپردم جان
بعد این وصل چون کشم هجران
چونکه افتاد بر رخت نظرم
عمر بی تو بسر چگونه برم
بخدائی که اوست مطلوبت
که شدم عاشق رخ خوبت
نکنم دور از این جناب رفیع
مبر این شیر را ز طفل رضیع
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۳ - جواب خضر موسی را علیه السلام که چون ملاقات من مقدور تو شد اکنون باز گرد و پیش امت خود رو که خیرا لزیارة لحظة
گفت ای موسی کلیم بدان
که بمن کرد همرهمی نتوان
که زنم نعل باژگونه بسی
نکته ام را نکرد فهم کسی
صحبتم مشکل و قوی صعب است
آب دریا م تا حد کعب است
پای همراهیم کجا داری
چون تو بی من رهی جدا داری
گفت باشد که حق دهد یاری
بخشدم عقل و فهم و هشیاری
از چنین خواب غفلت تاری
رسدم از خدای بیداری
چون ورا دید راغب و صادق
مست او شد و واله و عاشق
کردش از دل قبول در صحبت
که بود بس حمول در صحبت
نرمد از هر آنچه رو ب ی ند
نیک و بد را همه نکو بیند
کفرهای ورا شمارد دین
نشود از جفای او غمگین
زهر را از کفش چو شهد خورد
سنگ او را بجای لعل خرد
چون بهم در سفر رفیق شدند
همدگر را ز جان شفیق شدند
چند روزی بهم همیرفتند
در جان را بگفت میسفتند
هر طرف چون بسی بگردیدند
بر لب بحر کشتئی دیدند
که نبد در جهان چنین کشتی
خلق را بود بستر وپشتی
همچو شهری فراخ بود و بزرگ
بادبانی بر او بلند و سترگ
ناگهان خضر سوی کشتی رفت
تبری در کفش بصورت زفت
زد بر آن بادبان و کشتی او
از پی خدمت آن گزیدۀ هو
در شکست آن درست کشتی را
تا کند دفع ظلم و زشتی را
شد معطل ز کار آن کشتی
ماند بی رخت و بار آن کشتی
گفت با وی کلیم این چون است
این ز عقل و ز شرع بیرون است
مؤمنان را بد این پناه حصین
از چه رو کردیش خراب چنین
هیچ این را روا ندارد حق
اندر این کار بر تو گیرد دق
گفت او را نگفتمت پیشین
که ترا صبر نبود و تمکین
من نگفتم ترا از او ّ ل کار
که نداری تو پای من هشدار
کار من بد نما ولی نیکوست
همچو آن زشت رو که نیکو خوست
من بر آتش اگرچه ب نشینم
هر دم از وی گل و سمن چینم
من ز مرده برون کنم زنده
کنم از عین گریه صد خنده
آرم ابلیس را ز عرش بفرق
برم ادریس را ز فرش بعرش
گفت ای شاه من خطا کردم
این ز نسیان نه از رضا کردم
گذران از من این یکی کرت
عفو فرما ز لطف این زل ّ ت
گفت میدان کزین نخواهی گشت
خاک خاک است اگر باب آ غ شت
لیک این حال بر تو پوشیده است
سرت از بند من بگردیده است
هم شود آخرت یقین پید ا
کانچه گفتم نبود سهو و خطا
اینت گفتم خداست شاهد حال
هرکه گژ گیردش بود او ضال
چون ش نید از خضر کلیم این را
پیش آورد آن زمان لین را
کرد زاری و گفت بهر خدا
لابه ام را پذیر و بخش خطا
گر کنم بار دیگر این حرکت
مشنو از من بهانه یا حجت
که بمن کرد همرهمی نتوان
که زنم نعل باژگونه بسی
نکته ام را نکرد فهم کسی
صحبتم مشکل و قوی صعب است
آب دریا م تا حد کعب است
پای همراهیم کجا داری
چون تو بی من رهی جدا داری
گفت باشد که حق دهد یاری
بخشدم عقل و فهم و هشیاری
از چنین خواب غفلت تاری
رسدم از خدای بیداری
چون ورا دید راغب و صادق
مست او شد و واله و عاشق
کردش از دل قبول در صحبت
که بود بس حمول در صحبت
نرمد از هر آنچه رو ب ی ند
نیک و بد را همه نکو بیند
کفرهای ورا شمارد دین
نشود از جفای او غمگین
زهر را از کفش چو شهد خورد
سنگ او را بجای لعل خرد
چون بهم در سفر رفیق شدند
همدگر را ز جان شفیق شدند
چند روزی بهم همیرفتند
در جان را بگفت میسفتند
هر طرف چون بسی بگردیدند
بر لب بحر کشتئی دیدند
که نبد در جهان چنین کشتی
خلق را بود بستر وپشتی
همچو شهری فراخ بود و بزرگ
بادبانی بر او بلند و سترگ
ناگهان خضر سوی کشتی رفت
تبری در کفش بصورت زفت
زد بر آن بادبان و کشتی او
از پی خدمت آن گزیدۀ هو
در شکست آن درست کشتی را
تا کند دفع ظلم و زشتی را
شد معطل ز کار آن کشتی
ماند بی رخت و بار آن کشتی
گفت با وی کلیم این چون است
این ز عقل و ز شرع بیرون است
مؤمنان را بد این پناه حصین
از چه رو کردیش خراب چنین
هیچ این را روا ندارد حق
اندر این کار بر تو گیرد دق
گفت او را نگفتمت پیشین
که ترا صبر نبود و تمکین
من نگفتم ترا از او ّ ل کار
که نداری تو پای من هشدار
کار من بد نما ولی نیکوست
همچو آن زشت رو که نیکو خوست
من بر آتش اگرچه ب نشینم
هر دم از وی گل و سمن چینم
من ز مرده برون کنم زنده
کنم از عین گریه صد خنده
آرم ابلیس را ز عرش بفرق
برم ادریس را ز فرش بعرش
گفت ای شاه من خطا کردم
این ز نسیان نه از رضا کردم
گذران از من این یکی کرت
عفو فرما ز لطف این زل ّ ت
گفت میدان کزین نخواهی گشت
خاک خاک است اگر باب آ غ شت
لیک این حال بر تو پوشیده است
سرت از بند من بگردیده است
هم شود آخرت یقین پید ا
کانچه گفتم نبود سهو و خطا
اینت گفتم خداست شاهد حال
هرکه گژ گیردش بود او ضال
چون ش نید از خضر کلیم این را
پیش آورد آن زمان لین را
کرد زاری و گفت بهر خدا
لابه ام را پذیر و بخش خطا
گر کنم بار دیگر این حرکت
مشنو از من بهانه یا حجت
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۸ - در بیان آنکه ملک الموت آئینه صافی است که هر کس روی خود در او میبیند اگر دیو است دیوش میبیند و اگر فرشته است فرشته الی مالانهایه
ملک الموت چون بر او آید
تا که روحش ز جسم برباید
قهر بیند از او چو غافل بود
لطف بیند هر آنکه عاقل بود
ملک الموت چون فرشته بود
جنس او شو که با تو یار شود
چون ملک طاعت و نماز گزین
منشین غافل و نیاز گزین
زانکه خلق ملک چو گیری تو
از و رود ملک نمیری تو
بلکه جانت بوی بیاساید
قوتت از ورودش افزاید
زاب مراب را هم افزونی است
قوت و ازدیاد و موزونی است
جنس مر جنس را یقین مدداست
جنس را یک بدان چه گر عدد است
چون فرشته شوی بخلق نکو
برپری از سفول سوی علو
مرگ آن را بود که پر ریواست
در لباس بشر نهان دیو است
ملک و دیو هردو ضدانند
همدگر را بطبع میرانند
تو ز دیوی فرشته شو اکنون
تا که گردی ز جنس خود افزون
ملک الموت با تو یار شود
در بد و نیک غمگسار شود
ور نگردی ملک شوی مقهور
می بمانی ز وصل حق مهجور
زانکه با هر یک آن دگرگونست
بر یکی آب و بر دگر خون است
لایق هر کسی نماید رو
وای بر هر که او بود بدخو
ملک الموت آینه است بدان
جمله رخسار خویش دیده در آن
بر یکی خوش مثال حور آید
بر یکی هم چو دیو بنماید
بر یکی مهربان و یار شود
بر یکی هم چو ذوالفقار شود
بر یکی گردد او پدر مادر
بر یکی دوزخی پر از آذر
نسیه بگذار هین بنقد ببین
در دل هر یکی چوگشت دفین
در یکی غصه در یکی شادی
یک خرابست و یک در آبادی
یک بود پ ر ز درد موی کنان
یک ز راحت روانه جلوه کنان
نی تجلی هوست هرچه که هست
در بد و نیک و در بلندی و پست
مینماید بهر کسی حق رو
بی حجابی و لیک لایق کو
بر یکی شوق و ذوق و وصل و تلاق
بر یکی جور و رنج و درد و فراق
چون بنقد ای پسر بدیدی این
نسیه را همچنین بدان و ببین
تا که روحش ز جسم برباید
قهر بیند از او چو غافل بود
لطف بیند هر آنکه عاقل بود
ملک الموت چون فرشته بود
جنس او شو که با تو یار شود
چون ملک طاعت و نماز گزین
منشین غافل و نیاز گزین
زانکه خلق ملک چو گیری تو
از و رود ملک نمیری تو
بلکه جانت بوی بیاساید
قوتت از ورودش افزاید
زاب مراب را هم افزونی است
قوت و ازدیاد و موزونی است
جنس مر جنس را یقین مدداست
جنس را یک بدان چه گر عدد است
چون فرشته شوی بخلق نکو
برپری از سفول سوی علو
مرگ آن را بود که پر ریواست
در لباس بشر نهان دیو است
ملک و دیو هردو ضدانند
همدگر را بطبع میرانند
تو ز دیوی فرشته شو اکنون
تا که گردی ز جنس خود افزون
ملک الموت با تو یار شود
در بد و نیک غمگسار شود
ور نگردی ملک شوی مقهور
می بمانی ز وصل حق مهجور
زانکه با هر یک آن دگرگونست
بر یکی آب و بر دگر خون است
لایق هر کسی نماید رو
وای بر هر که او بود بدخو
ملک الموت آینه است بدان
جمله رخسار خویش دیده در آن
بر یکی خوش مثال حور آید
بر یکی هم چو دیو بنماید
بر یکی مهربان و یار شود
بر یکی هم چو ذوالفقار شود
بر یکی گردد او پدر مادر
بر یکی دوزخی پر از آذر
نسیه بگذار هین بنقد ببین
در دل هر یکی چوگشت دفین
در یکی غصه در یکی شادی
یک خرابست و یک در آبادی
یک بود پ ر ز درد موی کنان
یک ز راحت روانه جلوه کنان
نی تجلی هوست هرچه که هست
در بد و نیک و در بلندی و پست
مینماید بهر کسی حق رو
بی حجابی و لیک لایق کو
بر یکی شوق و ذوق و وصل و تلاق
بر یکی جور و رنج و درد و فراق
چون بنقد ای پسر بدیدی این
نسیه را همچنین بدان و ببین
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۲۳ - حسد بردن مریدان مولانا بر شمس الدین
در شناعت درآمدند همه
آن مریدان بیخبر چو رمه
گفته باهم که شیخ ما ز چه رو
پش ت بر ما کند ز بهر چه او
ما همه نامدار ز اصل و نسب
از صغر در صلاح و طالب رب
بندۀ صادقیم در ره شیخ
ما همه عاشقیم در ره شیخ
جمله دیده از او کرامت ها
دیده هر یک در او علامت ها
شده ما را یقین که مظهر حق
اوست بی شک و ز او بریم سبق
گشته ما هر یکی از او دانا
همه زو برده بیشمار عطا
برتر از فهم و عقل این ره ماست
ش ا ه جمله شهان شهنشه ماست
آنچه ما دیده ایم کم کس دید
گوش هر کس چنین سخن نشنید
چشم ما را گشاد و بینا کرد
سینۀ جمله را چو سینا کرد
همه از وعظ او چنین گشتیم
در دل غیر مهر او کشتیم
همه چون باز صیدها کردیم
صیدها را بشاه آوردیم
خلق عالم همه مرید شدند
گرچه زین پ یشتر مرید بدند
شد ز ما شیخ در جهان مشهور
دوستش شاد و دشمنش مقهور
چه کس است اینکه شیخ ما را او
برد از ما چو یک ک هی راجو
ان چه جوی است کانچنان که او
همچو کاهی ربود و برد از جا
کرد او را ز جمله خلق نهان
می نیاید کسی ز جاش نشان
روی او را دگر نمی بینیم
همچو اول برش نمی شینیم
ساحر است این مگر بسحر و فسون
کرد بر خویش شیخ را مفتون
ورنه خود کیست او و در وی چیست
با چنین مکر میتواند زیست
کمترینی ز ماست بهتر از او
در سرش اینکه نیست مهتر از او
نی ورا اصل و نی نسب پیداست
می ندانیم هم که او ز کجاست
ای دریغا دگر چه زخم است این
که از او شد خراب این آئین
همه خلقان ز وعظ شد محروم
طالع سعد ما از او شد شوم
جمله گشته بخون او تشنه
ساخته بهر کشتنش دشنه
گاه گاهیش چون بدیدندی
تیغ بر روی او کشیدندی
فحش ها پیش و پس بگفتندی
همه شب از غمش نخفتندی
همه در فکر این که کی از شهر
رود او یا فنا شود از قهر
آن مریدان بیخبر چو رمه
گفته باهم که شیخ ما ز چه رو
پش ت بر ما کند ز بهر چه او
ما همه نامدار ز اصل و نسب
از صغر در صلاح و طالب رب
بندۀ صادقیم در ره شیخ
ما همه عاشقیم در ره شیخ
جمله دیده از او کرامت ها
دیده هر یک در او علامت ها
شده ما را یقین که مظهر حق
اوست بی شک و ز او بریم سبق
گشته ما هر یکی از او دانا
همه زو برده بیشمار عطا
برتر از فهم و عقل این ره ماست
ش ا ه جمله شهان شهنشه ماست
آنچه ما دیده ایم کم کس دید
گوش هر کس چنین سخن نشنید
چشم ما را گشاد و بینا کرد
سینۀ جمله را چو سینا کرد
همه از وعظ او چنین گشتیم
در دل غیر مهر او کشتیم
همه چون باز صیدها کردیم
صیدها را بشاه آوردیم
خلق عالم همه مرید شدند
گرچه زین پ یشتر مرید بدند
شد ز ما شیخ در جهان مشهور
دوستش شاد و دشمنش مقهور
چه کس است اینکه شیخ ما را او
برد از ما چو یک ک هی راجو
ان چه جوی است کانچنان که او
همچو کاهی ربود و برد از جا
کرد او را ز جمله خلق نهان
می نیاید کسی ز جاش نشان
روی او را دگر نمی بینیم
همچو اول برش نمی شینیم
ساحر است این مگر بسحر و فسون
کرد بر خویش شیخ را مفتون
ورنه خود کیست او و در وی چیست
با چنین مکر میتواند زیست
کمترینی ز ماست بهتر از او
در سرش اینکه نیست مهتر از او
نی ورا اصل و نی نسب پیداست
می ندانیم هم که او ز کجاست
ای دریغا دگر چه زخم است این
که از او شد خراب این آئین
همه خلقان ز وعظ شد محروم
طالع سعد ما از او شد شوم
جمله گشته بخون او تشنه
ساخته بهر کشتنش دشنه
گاه گاهیش چون بدیدندی
تیغ بر روی او کشیدندی
فحش ها پیش و پس بگفتندی
همه شب از غمش نخفتندی
همه در فکر این که کی از شهر
رود او یا فنا شود از قهر
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۳۰ - باز گستاخی و حسد کردن مریدان بعد از آنکه توبه و استغفار کرده بودند
باز شیطان بصورتی دیگر
زد در ایشان کدورتی دیگر
بعد چندین صفا و کشف عطا
بعد چندین عروج سوی علا
مکر شیطان ببین که چونشان باز
کرد بیزار از نمازو نیاز
رخت اعمال جمله را دزدید
هر یکی زاعتقاد بر گردید
بازگشتند همچو اول بار
می و مستی گذشت و ماند خمار
روشنی شد بدل بتاریکی
صحت تن برنج باریکی
چشم زخمی رسید از غیرت
تا شود جمله خلق را عبرت
تا که خایف بوند در ره دین
نشوند ایمن از ابلیس لعین
تکیه بر زهد و بر عمل نکنند
شادمانی بهر امل نکنند
گرچه گردند از عمل دریا
جمله باشند خایف و جویا
عاجزانه روند این ره را
نهلند از کف خود آگه را
هیچ بی پیشوا قدم ننهند
دامنش را ز دست خود ندهند
گرچه آن خمرشان کند مسرور
نشوند از بله بدان مغرور
حال آن جمع یادشان آید
ترسشان هر نفس بیفزاید
گر رسدشان ز حق هزار عطا
نشوند ایمن از کمین قضا
قوت و زور زارشان دارد
در عبادت بکارشان دارد
در تنعم کنند مسکینی
گاه شادی و عیش غمگینی
زان چنان چشم زخم روز و شبان
ترس ترسان بوند ناله کنان
هله ای زاهدان شب بیدار
هله ای عالمان خوش رفتار
هل ای رهروان ز پیر و فتی
هله ای صادقان بی همتا
هله ای بندگان آن حضرت
هله ای طالبان آن دولت
هله آنها که که از جهان رستید
از چنین دام بی امان جستید
هله آنها که پاک بازانید
هر یکی در شکار بازانید
هله آنها که فارغ از خلقید
شده قانع بکهنۀ دلقید
هله آنها که بی خورش سیرید
در چنین بیشه هر یکی شیرید
هله آنها که بر شما آتش
همچو گل شد لطیف و تازه و خوش
هله آنها که بر شما طوفان
گشت چون جسر تا روید بر آن
هله آنها که بر هوا رفتید
سبک ار چه بتن قوی زفتید
ترس ترسان روید این ره را
تا ببینید روی آن شه را
دشمن جانتان چو شیطان است
نبود ایمن آنکه ان س ان است
دشمن خرد نیست زو ترسید
مکر او را ز رهروان پرسید
صدهزاران هزار چون ما را
قصد کرد از برای یغما را
همچو آدم که اصل و بابا بود
جد هر مؤمنی و ترسا بود
انبیا و اولیا ز پشت وی اند
گرچه از مصر و از عراق وری اند
مقتدا و خلیفۀ یزدان
هر فرشته اش سجود کرده ز جان
با چنین آدم علیم صفی
با چنین پیشوا و یار وفی
مکرها کرد و عاقبت او را
کرد بیرون ز جنة المأوی
از کمین نقل نقل کرد از عهد
گندمی را نمود بیش از شهد
دام ر ا زیر دانه پنهان کرد
تا ورا صید همچو مرغان کرد
با تو مسکین که کم ز عصفوری
چه کند فکر کن چه مغروری
دشمن آدم است بچگانش
کو کسی کو نشد پریانش
باز چون شمس دین بدانس ت این
که شدند آن گروه پ ر از کین
آن محبت برفت از دلشان
باز شد دل زبون آن گلشان
عقلشان شد اسیر نفس و هوی
مؤمنان گشته از هوا ترسا
ن فسهای خبیث جوشیدند
باز در قلع شاه کوشیدند
گفت شه با ول د که دیدی باز
چون شدند از شقا همه دمساز
که مرا از حضور مولانا
که چو او نیست هادی و دانا
فکنندم جدا و دور کنند
بعد من جملگان سرور کنند
خواهم این بار آنچنان رفتن
که نداند کسی کجایم من
همه گردند در طلب عاجز
ندهد کس نشان ز من هرگز
سالها بگذرد چنین بسیار
کس نیاید ز گرد من آثار
چون کشانم دراز گویند این
که ورا دشمنی بکشت یقین
چند بار این سخن مکرر کرد
بهر تأکید را مقرر کرد
زد در ایشان کدورتی دیگر
بعد چندین صفا و کشف عطا
بعد چندین عروج سوی علا
مکر شیطان ببین که چونشان باز
کرد بیزار از نمازو نیاز
رخت اعمال جمله را دزدید
هر یکی زاعتقاد بر گردید
بازگشتند همچو اول بار
می و مستی گذشت و ماند خمار
روشنی شد بدل بتاریکی
صحت تن برنج باریکی
چشم زخمی رسید از غیرت
تا شود جمله خلق را عبرت
تا که خایف بوند در ره دین
نشوند ایمن از ابلیس لعین
تکیه بر زهد و بر عمل نکنند
شادمانی بهر امل نکنند
گرچه گردند از عمل دریا
جمله باشند خایف و جویا
عاجزانه روند این ره را
نهلند از کف خود آگه را
هیچ بی پیشوا قدم ننهند
دامنش را ز دست خود ندهند
گرچه آن خمرشان کند مسرور
نشوند از بله بدان مغرور
حال آن جمع یادشان آید
ترسشان هر نفس بیفزاید
گر رسدشان ز حق هزار عطا
نشوند ایمن از کمین قضا
قوت و زور زارشان دارد
در عبادت بکارشان دارد
در تنعم کنند مسکینی
گاه شادی و عیش غمگینی
زان چنان چشم زخم روز و شبان
ترس ترسان بوند ناله کنان
هله ای زاهدان شب بیدار
هله ای عالمان خوش رفتار
هل ای رهروان ز پیر و فتی
هله ای صادقان بی همتا
هله ای بندگان آن حضرت
هله ای طالبان آن دولت
هله آنها که که از جهان رستید
از چنین دام بی امان جستید
هله آنها که پاک بازانید
هر یکی در شکار بازانید
هله آنها که فارغ از خلقید
شده قانع بکهنۀ دلقید
هله آنها که بی خورش سیرید
در چنین بیشه هر یکی شیرید
هله آنها که بر شما آتش
همچو گل شد لطیف و تازه و خوش
هله آنها که بر شما طوفان
گشت چون جسر تا روید بر آن
هله آنها که بر هوا رفتید
سبک ار چه بتن قوی زفتید
ترس ترسان روید این ره را
تا ببینید روی آن شه را
دشمن جانتان چو شیطان است
نبود ایمن آنکه ان س ان است
دشمن خرد نیست زو ترسید
مکر او را ز رهروان پرسید
صدهزاران هزار چون ما را
قصد کرد از برای یغما را
همچو آدم که اصل و بابا بود
جد هر مؤمنی و ترسا بود
انبیا و اولیا ز پشت وی اند
گرچه از مصر و از عراق وری اند
مقتدا و خلیفۀ یزدان
هر فرشته اش سجود کرده ز جان
با چنین آدم علیم صفی
با چنین پیشوا و یار وفی
مکرها کرد و عاقبت او را
کرد بیرون ز جنة المأوی
از کمین نقل نقل کرد از عهد
گندمی را نمود بیش از شهد
دام ر ا زیر دانه پنهان کرد
تا ورا صید همچو مرغان کرد
با تو مسکین که کم ز عصفوری
چه کند فکر کن چه مغروری
دشمن آدم است بچگانش
کو کسی کو نشد پریانش
باز چون شمس دین بدانس ت این
که شدند آن گروه پ ر از کین
آن محبت برفت از دلشان
باز شد دل زبون آن گلشان
عقلشان شد اسیر نفس و هوی
مؤمنان گشته از هوا ترسا
ن فسهای خبیث جوشیدند
باز در قلع شاه کوشیدند
گفت شه با ول د که دیدی باز
چون شدند از شقا همه دمساز
که مرا از حضور مولانا
که چو او نیست هادی و دانا
فکنندم جدا و دور کنند
بعد من جملگان سرور کنند
خواهم این بار آنچنان رفتن
که نداند کسی کجایم من
همه گردند در طلب عاجز
ندهد کس نشان ز من هرگز
سالها بگذرد چنین بسیار
کس نیاید ز گرد من آثار
چون کشانم دراز گویند این
که ورا دشمنی بکشت یقین
چند بار این سخن مکرر کرد
بهر تأکید را مقرر کرد
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۳۴ - استغراق مولانا قدسنا الله بسره العزیز در عشق شمس الدین تبریزی عظم الله ذکره و بیقراری و شور و جوش نمودن بیش از آنچه اول داشت
روز و شب در سماع رقصان شد
بر زمین همچو چرخ گردان شد
بانگ و افغان او بعرش رسید
ناله اش را بزرگ و خرد شنید
سیم و زر را بمطربان میداد
هرچه بودش ز خان و مان میداد
یک نفس بی سماع و رقص نبود
روز و شب لحظه ای نمی آسود
تا حدی که نماند قو ّ الی
کو ز گفتن نگشت چون لالی
همه شان را گلو گرفت از بانگ
جمله بیزار گشته از زر و دانگ
همه گشتند خسته و رنجور
بی شرابی شده همه مخمور
گر بدی آن خمارشان ز شراب
دفع گشتی یقین هم از می ناب
لیک بودند خسته از گفتن
وز فغان و سرود و ناخفتن
جان جمله بلب رسیده ز رنج
بی تف نار دل پ زیده ز رنج
غلغله اوفتاده اندر شهر
شهر چه بلکه در زمانه و دهر
کاین چنین قطب و مفتی اسلام
کوست اندر دو کون شیخ و امام
شورها میکند چو شیدا او
گاه پنهان و گه هویدا او
خلق از وی ز شرع و دین گشتند
همگان عشق را رهین گشتند
حافظان جمله شعر خوان شده اند
بسوی مطربان دوان شده اند
پیر و برنا سماع باره شدند
بر براق و لا سواره شدند
ورد ایشان شده است بیت و غزل
غیر این نیستشان صلوة و عمل
عاشقی شد طریق و مذهبشان
غیر عشق است پیششان هذیان
کفر و اسلام نیست در رهشان
شمس تبریز شد شهنشهشان
کارشان مستی است و بیخویشی
ملت عشق هست بی کیشی
گفته منکر ز غایت انکار
نیست بر وفق شرع و دین این کار
جان دین را شمرده کفر آن دون
عقل کل را نهاده نام جنون
هم بر او باز گردد این گفتار
چه زند پیش شیر نر ک فتار
با چنان مستی و چنین جوشش
با چنان عشق و با چنان کوشش
بر زمین همچو چرخ گردان شد
بانگ و افغان او بعرش رسید
ناله اش را بزرگ و خرد شنید
سیم و زر را بمطربان میداد
هرچه بودش ز خان و مان میداد
یک نفس بی سماع و رقص نبود
روز و شب لحظه ای نمی آسود
تا حدی که نماند قو ّ الی
کو ز گفتن نگشت چون لالی
همه شان را گلو گرفت از بانگ
جمله بیزار گشته از زر و دانگ
همه گشتند خسته و رنجور
بی شرابی شده همه مخمور
گر بدی آن خمارشان ز شراب
دفع گشتی یقین هم از می ناب
لیک بودند خسته از گفتن
وز فغان و سرود و ناخفتن
جان جمله بلب رسیده ز رنج
بی تف نار دل پ زیده ز رنج
غلغله اوفتاده اندر شهر
شهر چه بلکه در زمانه و دهر
کاین چنین قطب و مفتی اسلام
کوست اندر دو کون شیخ و امام
شورها میکند چو شیدا او
گاه پنهان و گه هویدا او
خلق از وی ز شرع و دین گشتند
همگان عشق را رهین گشتند
حافظان جمله شعر خوان شده اند
بسوی مطربان دوان شده اند
پیر و برنا سماع باره شدند
بر براق و لا سواره شدند
ورد ایشان شده است بیت و غزل
غیر این نیستشان صلوة و عمل
عاشقی شد طریق و مذهبشان
غیر عشق است پیششان هذیان
کفر و اسلام نیست در رهشان
شمس تبریز شد شهنشهشان
کارشان مستی است و بیخویشی
ملت عشق هست بی کیشی
گفته منکر ز غایت انکار
نیست بر وفق شرع و دین این کار
جان دین را شمرده کفر آن دون
عقل کل را نهاده نام جنون
هم بر او باز گردد این گفتار
چه زند پیش شیر نر ک فتار
با چنان مستی و چنین جوشش
با چنان عشق و با چنان کوشش
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۳۵ - رفتن مولانا بجانب شام در جستجوی شمس الدین
کرد آهنگ و رفت جانب شام
در پیش شد روانه پخته و خام
چون رسید اندر آن سفر بدمشق
خلق را سوخت او ز آتش عشق
همه را کرد شیفته و مفتون
همه رفتند از خودی بیرون
همه گشتند عاشقش از جان
دیده در درد او دو صد درمان
خانمان را فدای او کردند
امرش از دل بجای آوردند
همه از جان مرید و بنده شدند
همچو سایه پیش فکنده شدند
طالبش گشته طفل و پیر و جوان
همه او را گزیده از دل و جان
شامیان هم شدند والۀ او
کین چنین فاضل پیمبر خو
از چه گشته است عاشق و مجنون
کاندر او مدرج است صد ذوالنون
عالم و ع ا می و غنی و فقیر
مانده خیره در آن فغان و نفیر
گفته چه شیخ و چه مرید است این
که نبدشان بهیچ قرن قرین
تا جهان شد ز عهد آدم کس
نشنید این چنین هوی و هوس
دیده بر روی او هزار اثر
هر کرا بود در درون گوهر
هر دم از وی کرامتی همگان
دیده مانند آفتاب عیان
سر ماضی و حال و مستقبل
گفته با جمله بی خطا و زلل
همه گفتند خود عجب اینست
این چنین دیده کو خدا بین ست
مثلش اندر دهور نشنیدیم
نی چو او در زمانه هم دیدیم
کی بود در جهان از او بهتر
در بزرگی و عز از او مهتر
که شده است اینچنین وراجویان
هر طرف گشته خیره سر پویان
شمس تبریز خود چه شخص بود
تا پیش این چنین یگانه رود
ای عجب شیخ از او چه میجوید
که پیش هر طرف همی پوید
این چه سراست ای خدا بنما
بی حجابی بما چو خور پیدا
خود ندانسته این که فوقی نیست
جز بخود با کسیش شوقی نیست
اندر او خویش را همی بیند
غیر را عقل هیچ نگزیند
عقل گوید که طالب عقلم
دایم از عاقلان بود نقلم
جنس آن دان که عین آن باشد
کی شکر جنس ناردان باشد
دومبین در میان که هر دو یکیم
دردوشکی است ما بری ز شکیم
ما غریبیم و هم غریب رویم
اندر آخر سو بر حبیب رویم
بیشکی جفت باز باز شود
هم یقین سوی زاغ زاغ رود
تو مرا غیر شمس دین مشمر
روح ما یک بود گذر ز صور
چار و پنج است و هفت یک قالب
یک ز جان گشت چون جهان از رب
خاک قالب بد اول افکنده
در زمین هر طرف پراکنده
آن پراکندگی ز جان شد یک
اندر این نیست هیچکس را شک
باز چون روح شد جدا از تن
تن همان خاک گشت ای پر فن
شد پراکنده باز آن اجزا
همچو او ّ ل که بود در مبدأ
چشم و گوش و سرودو دست و دو پا
یک ز جان گشته اند چشم گشا
ورنه چون جان رود ز تن بیرون
گردد از همدگر جدا تن دون
متفرق شوند هر سوئی
پ ا رود جانبی و سر سوئی
یک شود کوزه یک شود دستی
نیست گردند جمله زان هستی
همچنین ذره های ارض و سما
از خور و ماه و از که و دریا
شده مجموع از یکی جان اند
همه زو زنده اند و جنبان اند
همچو یک شخص گیر عالم را
که بروحی است قائم و بر پا
چون رود در قیامت ازوی جان
آسمان و زمین شود ویران
ماه و استارگان فرو ریزند
زیر و بالا بهم بیامیزند
نی جهان ماند و نه ارض و سما
همه گردند لابجز الا
جان چو اعداد را کند یکتن
چون بود جان دو چیز گوی بمن
گو نه هر اسب اسب را جوید
سوی اشتر چرا نمیپوید
این سخن هست روشن و پیدا
پیش آن کس که او بود دانا
جستن از نسبتست و جنسیت
هر کسی را جداست ماهیت
سر این بیکران و بیحد ّ است
ناید اندر شمار بی عد ّ است
زین معانی گذر کن ای سرمست
قصه را گو که تا کجا پیوست
در پیش شد روانه پخته و خام
چون رسید اندر آن سفر بدمشق
خلق را سوخت او ز آتش عشق
همه را کرد شیفته و مفتون
همه رفتند از خودی بیرون
همه گشتند عاشقش از جان
دیده در درد او دو صد درمان
خانمان را فدای او کردند
امرش از دل بجای آوردند
همه از جان مرید و بنده شدند
همچو سایه پیش فکنده شدند
طالبش گشته طفل و پیر و جوان
همه او را گزیده از دل و جان
شامیان هم شدند والۀ او
کین چنین فاضل پیمبر خو
از چه گشته است عاشق و مجنون
کاندر او مدرج است صد ذوالنون
عالم و ع ا می و غنی و فقیر
مانده خیره در آن فغان و نفیر
گفته چه شیخ و چه مرید است این
که نبدشان بهیچ قرن قرین
تا جهان شد ز عهد آدم کس
نشنید این چنین هوی و هوس
دیده بر روی او هزار اثر
هر کرا بود در درون گوهر
هر دم از وی کرامتی همگان
دیده مانند آفتاب عیان
سر ماضی و حال و مستقبل
گفته با جمله بی خطا و زلل
همه گفتند خود عجب اینست
این چنین دیده کو خدا بین ست
مثلش اندر دهور نشنیدیم
نی چو او در زمانه هم دیدیم
کی بود در جهان از او بهتر
در بزرگی و عز از او مهتر
که شده است اینچنین وراجویان
هر طرف گشته خیره سر پویان
شمس تبریز خود چه شخص بود
تا پیش این چنین یگانه رود
ای عجب شیخ از او چه میجوید
که پیش هر طرف همی پوید
این چه سراست ای خدا بنما
بی حجابی بما چو خور پیدا
خود ندانسته این که فوقی نیست
جز بخود با کسیش شوقی نیست
اندر او خویش را همی بیند
غیر را عقل هیچ نگزیند
عقل گوید که طالب عقلم
دایم از عاقلان بود نقلم
جنس آن دان که عین آن باشد
کی شکر جنس ناردان باشد
دومبین در میان که هر دو یکیم
دردوشکی است ما بری ز شکیم
ما غریبیم و هم غریب رویم
اندر آخر سو بر حبیب رویم
بیشکی جفت باز باز شود
هم یقین سوی زاغ زاغ رود
تو مرا غیر شمس دین مشمر
روح ما یک بود گذر ز صور
چار و پنج است و هفت یک قالب
یک ز جان گشت چون جهان از رب
خاک قالب بد اول افکنده
در زمین هر طرف پراکنده
آن پراکندگی ز جان شد یک
اندر این نیست هیچکس را شک
باز چون روح شد جدا از تن
تن همان خاک گشت ای پر فن
شد پراکنده باز آن اجزا
همچو او ّ ل که بود در مبدأ
چشم و گوش و سرودو دست و دو پا
یک ز جان گشته اند چشم گشا
ورنه چون جان رود ز تن بیرون
گردد از همدگر جدا تن دون
متفرق شوند هر سوئی
پ ا رود جانبی و سر سوئی
یک شود کوزه یک شود دستی
نیست گردند جمله زان هستی
همچنین ذره های ارض و سما
از خور و ماه و از که و دریا
شده مجموع از یکی جان اند
همه زو زنده اند و جنبان اند
همچو یک شخص گیر عالم را
که بروحی است قائم و بر پا
چون رود در قیامت ازوی جان
آسمان و زمین شود ویران
ماه و استارگان فرو ریزند
زیر و بالا بهم بیامیزند
نی جهان ماند و نه ارض و سما
همه گردند لابجز الا
جان چو اعداد را کند یکتن
چون بود جان دو چیز گوی بمن
گو نه هر اسب اسب را جوید
سوی اشتر چرا نمیپوید
این سخن هست روشن و پیدا
پیش آن کس که او بود دانا
جستن از نسبتست و جنسیت
هر کسی را جداست ماهیت
سر این بیکران و بیحد ّ است
ناید اندر شمار بی عد ّ است
زین معانی گذر کن ای سرمست
قصه را گو که تا کجا پیوست
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۴۰ - در تفسیر این آیت که انا عرضنا الامانة علی السموات و الارض و الجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه کان ظلوماً جهولا
آن امانت که گفت در قرآن
حاملش شد ز جاهلی انسان
آن امان بدان که امر خداست
هرکه پذرفت امر را والاست
وانکه مهمل گذاشت ماند جهول
همچو دیوان رودبسوی سفول
آدمی را چو کرد حق مختار
قادرش آفرید در همه کار
میتواند سوی صلاح شدن
میتواند قرین فسق بدن
بر بد و نیک چونکه قادر شد
زان سبب قابل اوامر شد
غیر انسان نبود قابل آن
از جماد و نبات و از حیوان
از زمین و سماء و از خورشید
از مه و از بروج و از ناهید
هر یکی را خدای کاری داد
غیر انسان کش اختیاری داد
گر نگه دارد آن امانت را
بیند اندر خود او دیانت را
در خود او عرش و هم سمابیند
عرش چه نور کبریا بیند
دل تو هست همچو آئینه
پاک و صافی نهفته در سینه
نیک و بد را در او ببینی تو
پس ز جان هر دمش گزینی تو
نبود آن صور ز دل خالی
بر مثال نقوش در قالی
پس تو محتاج کس چرا باشی
با تو است آن بهر کجا باشی
همچنین عشق شمس دین را شیخ
روز و شب مینمود پیدا شیخ
حاملش شد ز جاهلی انسان
آن امان بدان که امر خداست
هرکه پذرفت امر را والاست
وانکه مهمل گذاشت ماند جهول
همچو دیوان رودبسوی سفول
آدمی را چو کرد حق مختار
قادرش آفرید در همه کار
میتواند سوی صلاح شدن
میتواند قرین فسق بدن
بر بد و نیک چونکه قادر شد
زان سبب قابل اوامر شد
غیر انسان نبود قابل آن
از جماد و نبات و از حیوان
از زمین و سماء و از خورشید
از مه و از بروج و از ناهید
هر یکی را خدای کاری داد
غیر انسان کش اختیاری داد
گر نگه دارد آن امانت را
بیند اندر خود او دیانت را
در خود او عرش و هم سمابیند
عرش چه نور کبریا بیند
دل تو هست همچو آئینه
پاک و صافی نهفته در سینه
نیک و بد را در او ببینی تو
پس ز جان هر دمش گزینی تو
نبود آن صور ز دل خالی
بر مثال نقوش در قالی
پس تو محتاج کس چرا باشی
با تو است آن بهر کجا باشی
همچنین عشق شمس دین را شیخ
روز و شب مینمود پیدا شیخ
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۴۳ - در بیان آنکه چون اولیا را دیده باز شود نشانش آن باشد که صورت غیبی ببینند بچشم سر و آوازها شنوند بگوش سر چنانکه اهل جسم در خواب شهرها و باغها و مردم گوناگون میبینند اولیاء نیز در بیداری خواب بینند همچو مریم که جبرئیل را بیداربصورت جوانی دید و لوط علیه السلام فرشتگان را بصورت امردان و همچنان جمله بصور مختلفه مشاهده کردند
آن گروهی که زنده از دین اند
همه بیدار خواب می بینند
طفل در خواب می بیند نان
زانکه مقصود اوست آن بجهان
هرچه آید بخاطرت بیدار
گه خوابت همان شود دیدار
عکس تو اهل دل ببیداری
خوابها دیده در ره باری
رفته بی کاروان و مرکب و ساز
طرفة العین در دمشق و حجاز
با تو بنشسته هر دو چشمش باز
شهرها دیده چون ری و ابخاز
کوه و صحرا و کشتی و دریا
مهر و ماه و نجوم و ارض و سما
انبیای گذشته را بیند
صد چنین ارض و صد سما بیند
نی که جبریل همچو شخص جوان
خود بمریم نمود ناگاهان
مریم از وی گریخت چونش دید
بود مستوره زو قوی ترسید
گفت با مریم او ز من مهراس
ملکم من ببین مرا بشناس
حق مرا امر کرد تا بدمم
از ره آستینت روح دمم
تا شوی حامل مسیح مرم
گفت در دم درون من ز کرم
بی توقف در او دمید آندم
تا که شد حامله از او مریم
بعد نه ماه آن پسر را زاد
وانگهانش بگاهواره نهاد
جمله خویشان شدند جمع بر او
که بدی بکر و عابد و حق ج و
از تو این کار بد بدیع نمود
نام تو پیش خلق نیکو بود
سر بلندی ما کنون شد پست
می نگوئی که این چه واقعه است
کرد اشارت کز ین پسر پرسید
بد مگوئید اگر خدا ترسید
همه گفتند طفل نو زاد است
کی از آن پرسد آنکه آزاد است
این چه مکر و چه حیله می بندی
بر سر و ریش ما همیخندی
یک از ایشان که بود اهل خرد
نور صدق و صفا درونش زد
پس بپرسید از پسر احوال
خوش بگفت اندر آمد او در حال
گفت در مهد قوم را عیسی
که منم در صفات چون موسی
بی پدر هست من ز روح شدم
ز ب دۀ هود و لوط و نوح شدم
بیکی وجه مانم آدم را
بهمه وجه دارم آن دم را
هستم آن بندۀ که در دو سرا
کرد حق پیشوا و شاه مرا
هم کتابم بداد و خاصم کرد
تا کنم من دوای هر غم و درد
هم مرا بی عمل رسالت داد
همچو آدم بمن جلالت داد
کر اصلی ز من شود شنوا
کور یابد دو دیدۀ بینا
مبتلا هم ز من درست شود
هر طرف به ز تندرست د ود
مردگان را بدم کنم زنده
سرکشان را ز جان و دل بنده
گر کنم حکم خاک زر گردد
سنگ ریزه در و گهر گردد
پری و دیو را فرشته کنم
در یم نورشان سرشته کنم
مرغ پرانم از گل تیره
که شوند انس و جن در آن خیره
معجزات مرا نهایت نیست
گفتم از نقل و از روایت نیست
انا روح الاله بینکم
انا یا طالبین زینکم
انا سرالکلیم فی العالم
کی رسد هر نبی باحوالم
نوره والدی و استادی
کان فی الاصل منه ارشادی
جئنکم رحمة اطیعونی
کافلا دولة اطیعونی
انا با ق ی و عمرکم فانی
طالب النفس کافر جانی
انا احیی النفوس من نفسی
انا اجری الکؤوس من نفسی
انا عین الحیوة فی عصری
فی ریاض قلوبکم اجری
ترجمان خدای بیچونم
منگر تو مرا دگر گونم
گفت من گفت اوست گوش گشا
دو مبین چون نیم ز دوست جدا
باز مرده اگر دهد آواز
بود از مرد زنده آن نه از باز
مرده را کی بود طنین و صفیر
آن ز صیاد و مرغ دان ای میر
میکند بانگ تا که مرغ آید
پیش این مرغ و اوش برباید
بچنین حیله مرغکان گیرد
خلق را حق هم آنچنان گیرد
اولیا مرده اند پیش از مرگ
فارغ اند از قبول کس و ز ترک
کند آواز حق که پندار ن د
آن نه مرده است رو بدو آرند
زانکه چون جنس خویش بیند او
نر م د هیچ و زود گیرد خو
نطق طوطی بر این نسق باشد
سخن اولیا ز حق باشد
طوطیک را چنین بگفت آرند
کاینه پیش او همی دارند
پس آئینه عاقلی پنهان
گشته وز دور نکته ها گویان
بیند او خویش را در آن پیدا
طوطی سبز رنگ خوش سیما
طوطیک چونکه آن سخنها را
شنود همچنان شود گویا
زانکه چون جنس بیند او آسان
پیش آید نترسد از نقصان
سخن از وی دلیر آموزد
زان سخن همچو شمع افروزد
ور نبیند چو خویش مرغ در او
بگریزد یقین نیارد رو
وحی را حق بانبیا زان داد
تا بدین شیوه سر بخلق افتاد
ور نبودی چنین کس از آن سر
نرسیدی بصد هزاران بر
ور نمودی جز این نخوردی هیچ
زان شکرها بشر نبردی هیچ
همه بیدار خواب می بینند
طفل در خواب می بیند نان
زانکه مقصود اوست آن بجهان
هرچه آید بخاطرت بیدار
گه خوابت همان شود دیدار
عکس تو اهل دل ببیداری
خوابها دیده در ره باری
رفته بی کاروان و مرکب و ساز
طرفة العین در دمشق و حجاز
با تو بنشسته هر دو چشمش باز
شهرها دیده چون ری و ابخاز
کوه و صحرا و کشتی و دریا
مهر و ماه و نجوم و ارض و سما
انبیای گذشته را بیند
صد چنین ارض و صد سما بیند
نی که جبریل همچو شخص جوان
خود بمریم نمود ناگاهان
مریم از وی گریخت چونش دید
بود مستوره زو قوی ترسید
گفت با مریم او ز من مهراس
ملکم من ببین مرا بشناس
حق مرا امر کرد تا بدمم
از ره آستینت روح دمم
تا شوی حامل مسیح مرم
گفت در دم درون من ز کرم
بی توقف در او دمید آندم
تا که شد حامله از او مریم
بعد نه ماه آن پسر را زاد
وانگهانش بگاهواره نهاد
جمله خویشان شدند جمع بر او
که بدی بکر و عابد و حق ج و
از تو این کار بد بدیع نمود
نام تو پیش خلق نیکو بود
سر بلندی ما کنون شد پست
می نگوئی که این چه واقعه است
کرد اشارت کز ین پسر پرسید
بد مگوئید اگر خدا ترسید
همه گفتند طفل نو زاد است
کی از آن پرسد آنکه آزاد است
این چه مکر و چه حیله می بندی
بر سر و ریش ما همیخندی
یک از ایشان که بود اهل خرد
نور صدق و صفا درونش زد
پس بپرسید از پسر احوال
خوش بگفت اندر آمد او در حال
گفت در مهد قوم را عیسی
که منم در صفات چون موسی
بی پدر هست من ز روح شدم
ز ب دۀ هود و لوط و نوح شدم
بیکی وجه مانم آدم را
بهمه وجه دارم آن دم را
هستم آن بندۀ که در دو سرا
کرد حق پیشوا و شاه مرا
هم کتابم بداد و خاصم کرد
تا کنم من دوای هر غم و درد
هم مرا بی عمل رسالت داد
همچو آدم بمن جلالت داد
کر اصلی ز من شود شنوا
کور یابد دو دیدۀ بینا
مبتلا هم ز من درست شود
هر طرف به ز تندرست د ود
مردگان را بدم کنم زنده
سرکشان را ز جان و دل بنده
گر کنم حکم خاک زر گردد
سنگ ریزه در و گهر گردد
پری و دیو را فرشته کنم
در یم نورشان سرشته کنم
مرغ پرانم از گل تیره
که شوند انس و جن در آن خیره
معجزات مرا نهایت نیست
گفتم از نقل و از روایت نیست
انا روح الاله بینکم
انا یا طالبین زینکم
انا سرالکلیم فی العالم
کی رسد هر نبی باحوالم
نوره والدی و استادی
کان فی الاصل منه ارشادی
جئنکم رحمة اطیعونی
کافلا دولة اطیعونی
انا با ق ی و عمرکم فانی
طالب النفس کافر جانی
انا احیی النفوس من نفسی
انا اجری الکؤوس من نفسی
انا عین الحیوة فی عصری
فی ریاض قلوبکم اجری
ترجمان خدای بیچونم
منگر تو مرا دگر گونم
گفت من گفت اوست گوش گشا
دو مبین چون نیم ز دوست جدا
باز مرده اگر دهد آواز
بود از مرد زنده آن نه از باز
مرده را کی بود طنین و صفیر
آن ز صیاد و مرغ دان ای میر
میکند بانگ تا که مرغ آید
پیش این مرغ و اوش برباید
بچنین حیله مرغکان گیرد
خلق را حق هم آنچنان گیرد
اولیا مرده اند پیش از مرگ
فارغ اند از قبول کس و ز ترک
کند آواز حق که پندار ن د
آن نه مرده است رو بدو آرند
زانکه چون جنس خویش بیند او
نر م د هیچ و زود گیرد خو
نطق طوطی بر این نسق باشد
سخن اولیا ز حق باشد
طوطیک را چنین بگفت آرند
کاینه پیش او همی دارند
پس آئینه عاقلی پنهان
گشته وز دور نکته ها گویان
بیند او خویش را در آن پیدا
طوطی سبز رنگ خوش سیما
طوطیک چونکه آن سخنها را
شنود همچنان شود گویا
زانکه چون جنس بیند او آسان
پیش آید نترسد از نقصان
سخن از وی دلیر آموزد
زان سخن همچو شمع افروزد
ور نبیند چو خویش مرغ در او
بگریزد یقین نیارد رو
وحی را حق بانبیا زان داد
تا بدین شیوه سر بخلق افتاد
ور نبودی چنین کس از آن سر
نرسیدی بصد هزاران بر
ور نمودی جز این نخوردی هیچ
زان شکرها بشر نبردی هیچ
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۴۴ - در بیان آنکه مرد خدا چون پیش از مرگ بمیرد که موتوا قبل ان تموتوا و او را هستی نماند قائم بحق باشد هرچه او گوید گفتۀ حق باشد که اذا احببت عبداً کنت له سمعاً و بصراً و لساناً بی یسمع و بی یبصر و بی ینطق و بی یمشی الی آخره و در تفسیر این آیت که ما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی
مصطفی در خبر چنین فرمود
از زبان خدای حی ودود
که خدا گفت بنده ای را چون
دوست دارم بوی شوم مقرون
من شوم چشم و گوش او و زبان
من شوم دست او یقین میدان
دیدۀ او ز من بود بینا
سینۀ او ز من شود سینا
گوش او جمله نطق ها با من
شنود در جهان روح و بدن
هم زبانش ز من سخن گوید
پای او هر طرف ز من پوید
دست او هم ز من بود گیرا
نشوم زو بعید در دو سرا
کل اجزاش پر بود از من
آن چنانکه پر است از جان تن
مظهر ذات من بود بجهان
زو کنم جلوه آشکار و نهان
هر که او را ز جان شود خواهان
خواستار من است در دو جهان
هر که خود را بر او زند از جهل
دان که بر من زده است آن نااهل
او بهانه است جملگی مائیم
پیش بینا چو روز پیدائیم
هرکه خواهد مرا ورا جوید
گفتۀ ماست هرچه او گوید
نی که قرآن ید از لب احمد
لیک بیشک بد از رب احمد
هرکه گوید محمد او را گفت
کافرش دان در آشکار و نهفت
سگ بود کو ز جهل از قرآن
سخن مصطفی است گوید آن
کفر باشد یقین چنین گفتار
گردد آن دم ز زمرۀ کفار
مگر از نو شود مسلمان او
آورد بیدرنگ ایمان او
مرد حق را نه جنبش است و نه قال
جنبش و قال او بود از حال
گفت یزدان با حمد مختار
ما رمیت بدان منم بر کار
مثل آلتی تو در دستم
بلکه تو نیستی و من هستم
فعل و قول تو جمله آن من است
گفت تو تیر از کمان من است
منک وجهی یری مدی حقاً
انا کالماء انت کال س قاء
لیس فی ذلک سوائی شیئی
مت ان ت و ص رت منی حی
من رءآک فقد رأی وجهی
لایری عینه سوی وجهی
انا فرد و من رای اثنین
هو فی وصله غریق البین
ثانی اثنین رؤیة الکافر
لایری غیر واحد طاهر
باز گردم بشه صلاح الد ّ ین
سرور اولیا و قطب زمین
از زبان خدای حی ودود
که خدا گفت بنده ای را چون
دوست دارم بوی شوم مقرون
من شوم چشم و گوش او و زبان
من شوم دست او یقین میدان
دیدۀ او ز من بود بینا
سینۀ او ز من شود سینا
گوش او جمله نطق ها با من
شنود در جهان روح و بدن
هم زبانش ز من سخن گوید
پای او هر طرف ز من پوید
دست او هم ز من بود گیرا
نشوم زو بعید در دو سرا
کل اجزاش پر بود از من
آن چنانکه پر است از جان تن
مظهر ذات من بود بجهان
زو کنم جلوه آشکار و نهان
هر که او را ز جان شود خواهان
خواستار من است در دو جهان
هر که خود را بر او زند از جهل
دان که بر من زده است آن نااهل
او بهانه است جملگی مائیم
پیش بینا چو روز پیدائیم
هرکه خواهد مرا ورا جوید
گفتۀ ماست هرچه او گوید
نی که قرآن ید از لب احمد
لیک بیشک بد از رب احمد
هرکه گوید محمد او را گفت
کافرش دان در آشکار و نهفت
سگ بود کو ز جهل از قرآن
سخن مصطفی است گوید آن
کفر باشد یقین چنین گفتار
گردد آن دم ز زمرۀ کفار
مگر از نو شود مسلمان او
آورد بیدرنگ ایمان او
مرد حق را نه جنبش است و نه قال
جنبش و قال او بود از حال
گفت یزدان با حمد مختار
ما رمیت بدان منم بر کار
مثل آلتی تو در دستم
بلکه تو نیستی و من هستم
فعل و قول تو جمله آن من است
گفت تو تیر از کمان من است
منک وجهی یری مدی حقاً
انا کالماء انت کال س قاء
لیس فی ذلک سوائی شیئی
مت ان ت و ص رت منی حی
من رءآک فقد رأی وجهی
لایری عینه سوی وجهی
انا فرد و من رای اثنین
هو فی وصله غریق البین
ثانی اثنین رؤیة الکافر
لایری غیر واحد طاهر
باز گردم بشه صلاح الد ّ ین
سرور اولیا و قطب زمین
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۴۵ - در بیان آنکه آرام گرفتن مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز با شیخ صلاح الدّین زرکوب قدس اللّه روحه العزیز و از طلب شمس الدین تبریزی عظم اللّه ذکره باز آمدن و فواید پر موائد بردن مریدان از صحبت هر دو و حسودی بعضی چنانکه در حق مولانا شمس الدین تبریزی داشتند و دشمنی آغاز کردن
شورش شیخ گشت از او ساکن
وان همه رنج و گفتگو ساکن
زانکه بدنوع دیگر ارشادش
بیشتر بود از همه دادش
آنچه از اولیا نبردی کس
سالها میرسید از او بنفس
بی لب و کام سرها گفتی
در جان بی زبان همی سفتی
خلق را فایده رسانیدی
گوش از آن حرف و صوت نشنیدی
سخنش از درون بدلها بود
چون ملک پاک از آب و گلها بود
در دل و سینها روان بود او
همچو حق جان هر روان بود او
مرشد پخته بود آن کامل
فعل او کامل و زبان کامل
بود در دور خویش شاه فرید
خنک آنکس که روی خویش دید
شیخ با او چنانکه با آن شاه
شمس تبریز خاص خاص اله
خوش در آمیخت همچو شیر و شکر
کان هر دو زهمدگر شد زر
نظر شیخ جمله بر وی بود
غیر او نزد شیخ لاشی بود
ننشستی بهیچکس جز او
چشم را بر نداشتی زانرو
باز در منکران غریو افتاد
باز درهم شدند اهل فساد
باز آغاز کرد جوش حسد
زانکه بودند غرق نفس و جسد
گفته با هم کز آن یکی رستیم
چون نگه میکنیم در شستیم
اینکه آمد ز اولین بتر است
اولین نور بود این شرر است
داشت او هم بیان و هم تقریر
فضل و علم و عبارت و تحریر
پیش از ین خود نبود کان شه ما
بود از او پیشتر بعلم و صفا
حیف میاید و غبین که چرا
جوید آن شیخ بیش کمتر را
کاش کان او ّ لینه بودی باز
شیخ ما را رفیق و هم دمساز
نبد از قونیه بود از تبریز
بود جان پرور و نبد خونریز
همه این مرد را همیدانیم
همه هم شهرئیم و هم خوانیم
خرد در پیش ما بزرگ شده است
او همان است اگر سترگ شده است
نی ورا خط و علم و نی گفتار
بر ما خود نداشت این مقدار
عامی محض و سادۀ نادان
پیش او نیک و بد بده یکسان
دائماً در دکان بدی زرکوب
همه همسایگان از او درکوب
نتواند درست فاتحه خواند
گر کند زو کسی سؤالی ماند
با چنین کس که عالم است از حق
دمبدم میدهد خداش سبق
با چنین کس که چشمۀ نور است
خیره برروش جنت و حور است
با چنین کس که اوست مظهر حق
دل پاکش شده است منظر حق
با چنین کس که اوست خود منظور
تن و جانش از آن نظر همه نور
دم عیسی روانه از دم او
نور افشانده موج از یم او
دل مرده ز نور او زنده
گشته زو شاه و هر کمین بنده
آن کسانی که منکران بودند
کور و کر چون که گران بودند
گفته صد چیز کان نمیباید
کرده صد کار کان نمیشاید
خاص خاص خدای را ع امی
خوانده آن قوم جاهل از خامی
خوار دیده عزیز یزدان را
آب و گل گفته آن دل و جان را
از خود او را بنقص کرده نظر
جان جان را شمرده چون پیکر
دیده او را چو خویش غرقۀ شر
ملکی را نهاده نام بشر
گفته بسیار از نفاق و ز کین
بی ادب پیش و پس چنان و چنین
زابلهی گر چنین گزین سلطان
گشته سرکش چو از خدا شیطان
معدن علم را ز غایت جهل
خوانده نااهل هر خر نااهل
این ندانسته آنچنانکه پلید
که حجاب ره است گفت و شنید
گفتگو برده است از آن گفتار
نیست آگه ز بیهشی هشدار
آگهی و خودی حجاب ره است
علم دلها نهفته در وله است
هوش و گوش اندر آن طریق سداست
چون گذشتی از این دو سرا احد است
گذر از گوش سر که سرشنوی
بهل این پای تن که راه روی
نیست قدری در آن سفر سر را
بی سر و پای ج و چنان در را
کله است این نه سر دو چشم گشا
اندر این سرسر است سر بخودآ
مغز باشد ز گرد کان مقصود
پوست را از خری مکن معبود
نقش بیرون بود یقین همه پوست
در درون سیر کن ببین رخ دوست
جمع نادان که نیستشان نظری
هیچ از ین قومشان نشد خبری
بیخبر زین که عالم ایشانند
همچو چشمه ز عشق جوشانند
بر فلک با ملک چو خویشان اند
چون مه و مهر نور افشانند
هر سحر مست عشق تا شام اند
بی شب و روز باده آشام اند
علمشان آید از جهان عدم
زان کتابی که خوانده بود آدم
گشت عالم تمام بر اسما
از مسما برفت در اسما
اصل هر چیز را بدیده تمام
هر یکی را نهاده زان پس نام
تو همین اسم را همی دانی
کی بدین اسم آن طرف رانی
هیچ کس ره بنام اسب برید
یا کسی بی درم متاع خرید
هیچ دیدی که کس ز گفتن نان
سیر گشته است اندر این دوران
علمشان را مجو ز راه زبان
بی زبان علم میکنند بیان
علم خلقان صدای آن علم است
پیش آن علم و ح ک م این خلم است
علم بر رسته آن مردان است
علم بر بسته آن سردانست
علم مردان بود چو آب روان
زندگی بخشد آن بعقل و روان
علم و حکمت ز جانشان جوشد
دلشان باده بی قدح نوشد
علم خلقان بود بیات و قدید
علم مردان بود طری و جدید
علم این خلق مکتسب آمد
علم آن قوم بی سبب آمد
آن مردان عطا بودنی کسب
رانده از جمله پیشتر بی اسب
لقمه ها میخورند بی لب و ف م
زنده با آن دم اندنی از دم
نور حق اند در لباس بشر
زده سر از ظلام شب چو سحر
جسمشان گرچه بود همچون شب
عین شب روز شد ز جلوۀ رب
کیمیا چون رسید بر مس حس
زر صافی شد از ورودش مس
جسمها گشت از آن عطا مبدل
چشم یک بین شد و نشد احول
گرچه یک را بدید احول دو
چون حول رفت یک نماید رو
هر که یک دید آن یگانه بود
دایما در یکی روانه بود
در دل پاک او عدد نبود
قبلۀ او بجز احد نبود
همه میراث برده از رسل اند
رهبر راستین هر سبل اند
وارث انبیا خود ایشان اند
کز ره گفت نور افشانند
علم ایشان دهد بدلها نور
قرب یا بد ز گفتشان هردور
طالبان را که پیششان آیند
بصفات خدا بیارایند
جانها را خلع بپوشانند
از شراب طهور نوشانند
راسخون در علوم مردانند
که سر از امر حق نگردانند
هر یکی حجت اند و برهان اند
تاز جهل و خودیت برهانند
از خودیی که آن حجاب ره است
حال تو دمبدم از آن تبه است
هر نفس مر ترا چو دیو رجیم
میبرد از نعیم سوی جحیم
از چنین دشمنی که بست تو را
زان بلندی فکند پست تو را
آب جان دلت که پاک بده است
پیش از آب و گلت ز عهد الست
از ستمهای او شده است نجس
زر صافت از اوست آهن و مس
برهانندت آن گروه از او
ببرندت روان بحضرت هو
همچو خود شاه و پیشوات کنند
در جهان حبر و مقتدات کنند
نه لند ت درون مجلس فسق
بنشانند خوش بمق ع د صدق
ب س کن و باز گرد از این گفتن
وز در مدح اولیا سفتن
شرح انکار آن مریدان کن
صفت آن فریق بیجان کن
که چسان ترهات میگفتند
از غم و غصه شب نمیخفتند
کای عجب از چه روی مولانا
که نیامد چو او کسی دانا
روز و شب میکند سجود او را
بر فزونان دین فزود او را
هر چه دارد همی دهد با او
از زر و سیم و جامه های نکو
پیش از این جاش بود صف نعال
فخر کردی ز مامیان رجال
چون شود این که ماورا اکنون
شیخ خوانیم یا ز شیخ افزون
بر چنین عار نار بگزینیم
تا که جان در تن است ننشینیم
زین نمط فحش های زشت و درشت
گاه گفته بروش و گه پس پشت
جمله را رای اینچنین افتاد
که چو ز اسب مراد زین افتاد
سرببازیم و زنده اش نهلیم
چون از آ ن جان فکار و خسته دلیم
همه گشتند جمع در جائی
که جز این نیستمان گ زین را ئی
که ورا از میانه برگیریم
عشق آن شاه را ز سر گیریم
همه سوگندها بخورده کزین
هر که گردد بود یقین بیدین
یک مریدی برسم طنازی
شد از ایشان و کرد غمازی
او همان لحظه نزد مولانا
آمد و گفت این حکایت را
که همه جمع قصد آن دارند
که فلان را زنند و آزارند
بعد زجرش کشند ازره کین
زیر خاکش نهان کنند و دفین
پس رسید این بشه صلاح الد ّ ین
نور چشم و چراغ هرره بین
خوش بخندید و گفت آن کوران
که ز گمراهی اند بی ایمان
نیستند اینقدر ز حق آگاه
که بجز ز امر او نجنبد کاه
چون ک هی ز امر کبریا جن ب د
کوه بی امر او کجا جنبد
چون تواند کسی مرا کشتن
یا بخاک و بخونم آغشتن
چون خدا مر مرا نگهبان است
حارس و حافظ تن و جان است
گرچه اندر جهان چنان خوارم
همچو خورشید عین انوارم
نقش جسمم اگرچه خرد بود
از دلم قطرها چو بحر شود
همچو مغزم نهفته در بادام
قشر بادام شد بر ایشان دام
حق مرا از چه روی پنهان کرد
زانکه جان را قرین جانان کرد
چون شهم خواند اندرون سرا
کی شوم بر در سرا پیدا
همچو شه باشم از همه پنهان
آنکه پیداست هست او دربان
گر مرا هر کسی بدانستی
در حق من کجا توانستی
اینچنین فکرهای بد گ ردن
خویشتن را بدان زدن کردن
از خری میزنند قوم لگد
بر کسی کوست خاص خاص احد
رحمت محضم ار نه من بنفس
نهلم زنده در جهان یک کس
کرد من کرد کردگار بود
اینچنین کس چگونه خوار بود
می برنجند از اینکه مولانا
کرد مخصوصم از همه تنها
خود ندانسته اینکه آینه ام
نیست نقشی مرا معاینه ام
در من او روی خویش می بیند
خویشتن را چگونه نگزیند
عاشق او بر جمال خوب خود است
ببرد گر کسی گمان مبر که بداست
وحدت است این دوئی نمیگنجد
نیست شو چون توئی نمیگنجد
تا خودی با تو است کی گنجی
توئیت چون دو است کی گنجی
منزل آخرین بود وحدت
تا رسیدن بدان گزین خدمت
وان همه رنج و گفتگو ساکن
زانکه بدنوع دیگر ارشادش
بیشتر بود از همه دادش
آنچه از اولیا نبردی کس
سالها میرسید از او بنفس
بی لب و کام سرها گفتی
در جان بی زبان همی سفتی
خلق را فایده رسانیدی
گوش از آن حرف و صوت نشنیدی
سخنش از درون بدلها بود
چون ملک پاک از آب و گلها بود
در دل و سینها روان بود او
همچو حق جان هر روان بود او
مرشد پخته بود آن کامل
فعل او کامل و زبان کامل
بود در دور خویش شاه فرید
خنک آنکس که روی خویش دید
شیخ با او چنانکه با آن شاه
شمس تبریز خاص خاص اله
خوش در آمیخت همچو شیر و شکر
کان هر دو زهمدگر شد زر
نظر شیخ جمله بر وی بود
غیر او نزد شیخ لاشی بود
ننشستی بهیچکس جز او
چشم را بر نداشتی زانرو
باز در منکران غریو افتاد
باز درهم شدند اهل فساد
باز آغاز کرد جوش حسد
زانکه بودند غرق نفس و جسد
گفته با هم کز آن یکی رستیم
چون نگه میکنیم در شستیم
اینکه آمد ز اولین بتر است
اولین نور بود این شرر است
داشت او هم بیان و هم تقریر
فضل و علم و عبارت و تحریر
پیش از ین خود نبود کان شه ما
بود از او پیشتر بعلم و صفا
حیف میاید و غبین که چرا
جوید آن شیخ بیش کمتر را
کاش کان او ّ لینه بودی باز
شیخ ما را رفیق و هم دمساز
نبد از قونیه بود از تبریز
بود جان پرور و نبد خونریز
همه این مرد را همیدانیم
همه هم شهرئیم و هم خوانیم
خرد در پیش ما بزرگ شده است
او همان است اگر سترگ شده است
نی ورا خط و علم و نی گفتار
بر ما خود نداشت این مقدار
عامی محض و سادۀ نادان
پیش او نیک و بد بده یکسان
دائماً در دکان بدی زرکوب
همه همسایگان از او درکوب
نتواند درست فاتحه خواند
گر کند زو کسی سؤالی ماند
با چنین کس که عالم است از حق
دمبدم میدهد خداش سبق
با چنین کس که چشمۀ نور است
خیره برروش جنت و حور است
با چنین کس که اوست مظهر حق
دل پاکش شده است منظر حق
با چنین کس که اوست خود منظور
تن و جانش از آن نظر همه نور
دم عیسی روانه از دم او
نور افشانده موج از یم او
دل مرده ز نور او زنده
گشته زو شاه و هر کمین بنده
آن کسانی که منکران بودند
کور و کر چون که گران بودند
گفته صد چیز کان نمیباید
کرده صد کار کان نمیشاید
خاص خاص خدای را ع امی
خوانده آن قوم جاهل از خامی
خوار دیده عزیز یزدان را
آب و گل گفته آن دل و جان را
از خود او را بنقص کرده نظر
جان جان را شمرده چون پیکر
دیده او را چو خویش غرقۀ شر
ملکی را نهاده نام بشر
گفته بسیار از نفاق و ز کین
بی ادب پیش و پس چنان و چنین
زابلهی گر چنین گزین سلطان
گشته سرکش چو از خدا شیطان
معدن علم را ز غایت جهل
خوانده نااهل هر خر نااهل
این ندانسته آنچنانکه پلید
که حجاب ره است گفت و شنید
گفتگو برده است از آن گفتار
نیست آگه ز بیهشی هشدار
آگهی و خودی حجاب ره است
علم دلها نهفته در وله است
هوش و گوش اندر آن طریق سداست
چون گذشتی از این دو سرا احد است
گذر از گوش سر که سرشنوی
بهل این پای تن که راه روی
نیست قدری در آن سفر سر را
بی سر و پای ج و چنان در را
کله است این نه سر دو چشم گشا
اندر این سرسر است سر بخودآ
مغز باشد ز گرد کان مقصود
پوست را از خری مکن معبود
نقش بیرون بود یقین همه پوست
در درون سیر کن ببین رخ دوست
جمع نادان که نیستشان نظری
هیچ از ین قومشان نشد خبری
بیخبر زین که عالم ایشانند
همچو چشمه ز عشق جوشانند
بر فلک با ملک چو خویشان اند
چون مه و مهر نور افشانند
هر سحر مست عشق تا شام اند
بی شب و روز باده آشام اند
علمشان آید از جهان عدم
زان کتابی که خوانده بود آدم
گشت عالم تمام بر اسما
از مسما برفت در اسما
اصل هر چیز را بدیده تمام
هر یکی را نهاده زان پس نام
تو همین اسم را همی دانی
کی بدین اسم آن طرف رانی
هیچ کس ره بنام اسب برید
یا کسی بی درم متاع خرید
هیچ دیدی که کس ز گفتن نان
سیر گشته است اندر این دوران
علمشان را مجو ز راه زبان
بی زبان علم میکنند بیان
علم خلقان صدای آن علم است
پیش آن علم و ح ک م این خلم است
علم بر رسته آن مردان است
علم بر بسته آن سردانست
علم مردان بود چو آب روان
زندگی بخشد آن بعقل و روان
علم و حکمت ز جانشان جوشد
دلشان باده بی قدح نوشد
علم خلقان بود بیات و قدید
علم مردان بود طری و جدید
علم این خلق مکتسب آمد
علم آن قوم بی سبب آمد
آن مردان عطا بودنی کسب
رانده از جمله پیشتر بی اسب
لقمه ها میخورند بی لب و ف م
زنده با آن دم اندنی از دم
نور حق اند در لباس بشر
زده سر از ظلام شب چو سحر
جسمشان گرچه بود همچون شب
عین شب روز شد ز جلوۀ رب
کیمیا چون رسید بر مس حس
زر صافی شد از ورودش مس
جسمها گشت از آن عطا مبدل
چشم یک بین شد و نشد احول
گرچه یک را بدید احول دو
چون حول رفت یک نماید رو
هر که یک دید آن یگانه بود
دایما در یکی روانه بود
در دل پاک او عدد نبود
قبلۀ او بجز احد نبود
همه میراث برده از رسل اند
رهبر راستین هر سبل اند
وارث انبیا خود ایشان اند
کز ره گفت نور افشانند
علم ایشان دهد بدلها نور
قرب یا بد ز گفتشان هردور
طالبان را که پیششان آیند
بصفات خدا بیارایند
جانها را خلع بپوشانند
از شراب طهور نوشانند
راسخون در علوم مردانند
که سر از امر حق نگردانند
هر یکی حجت اند و برهان اند
تاز جهل و خودیت برهانند
از خودیی که آن حجاب ره است
حال تو دمبدم از آن تبه است
هر نفس مر ترا چو دیو رجیم
میبرد از نعیم سوی جحیم
از چنین دشمنی که بست تو را
زان بلندی فکند پست تو را
آب جان دلت که پاک بده است
پیش از آب و گلت ز عهد الست
از ستمهای او شده است نجس
زر صافت از اوست آهن و مس
برهانندت آن گروه از او
ببرندت روان بحضرت هو
همچو خود شاه و پیشوات کنند
در جهان حبر و مقتدات کنند
نه لند ت درون مجلس فسق
بنشانند خوش بمق ع د صدق
ب س کن و باز گرد از این گفتن
وز در مدح اولیا سفتن
شرح انکار آن مریدان کن
صفت آن فریق بیجان کن
که چسان ترهات میگفتند
از غم و غصه شب نمیخفتند
کای عجب از چه روی مولانا
که نیامد چو او کسی دانا
روز و شب میکند سجود او را
بر فزونان دین فزود او را
هر چه دارد همی دهد با او
از زر و سیم و جامه های نکو
پیش از این جاش بود صف نعال
فخر کردی ز مامیان رجال
چون شود این که ماورا اکنون
شیخ خوانیم یا ز شیخ افزون
بر چنین عار نار بگزینیم
تا که جان در تن است ننشینیم
زین نمط فحش های زشت و درشت
گاه گفته بروش و گه پس پشت
جمله را رای اینچنین افتاد
که چو ز اسب مراد زین افتاد
سرببازیم و زنده اش نهلیم
چون از آ ن جان فکار و خسته دلیم
همه گشتند جمع در جائی
که جز این نیستمان گ زین را ئی
که ورا از میانه برگیریم
عشق آن شاه را ز سر گیریم
همه سوگندها بخورده کزین
هر که گردد بود یقین بیدین
یک مریدی برسم طنازی
شد از ایشان و کرد غمازی
او همان لحظه نزد مولانا
آمد و گفت این حکایت را
که همه جمع قصد آن دارند
که فلان را زنند و آزارند
بعد زجرش کشند ازره کین
زیر خاکش نهان کنند و دفین
پس رسید این بشه صلاح الد ّ ین
نور چشم و چراغ هرره بین
خوش بخندید و گفت آن کوران
که ز گمراهی اند بی ایمان
نیستند اینقدر ز حق آگاه
که بجز ز امر او نجنبد کاه
چون ک هی ز امر کبریا جن ب د
کوه بی امر او کجا جنبد
چون تواند کسی مرا کشتن
یا بخاک و بخونم آغشتن
چون خدا مر مرا نگهبان است
حارس و حافظ تن و جان است
گرچه اندر جهان چنان خوارم
همچو خورشید عین انوارم
نقش جسمم اگرچه خرد بود
از دلم قطرها چو بحر شود
همچو مغزم نهفته در بادام
قشر بادام شد بر ایشان دام
حق مرا از چه روی پنهان کرد
زانکه جان را قرین جانان کرد
چون شهم خواند اندرون سرا
کی شوم بر در سرا پیدا
همچو شه باشم از همه پنهان
آنکه پیداست هست او دربان
گر مرا هر کسی بدانستی
در حق من کجا توانستی
اینچنین فکرهای بد گ ردن
خویشتن را بدان زدن کردن
از خری میزنند قوم لگد
بر کسی کوست خاص خاص احد
رحمت محضم ار نه من بنفس
نهلم زنده در جهان یک کس
کرد من کرد کردگار بود
اینچنین کس چگونه خوار بود
می برنجند از اینکه مولانا
کرد مخصوصم از همه تنها
خود ندانسته اینکه آینه ام
نیست نقشی مرا معاینه ام
در من او روی خویش می بیند
خویشتن را چگونه نگزیند
عاشق او بر جمال خوب خود است
ببرد گر کسی گمان مبر که بداست
وحدت است این دوئی نمیگنجد
نیست شو چون توئی نمیگنجد
تا خودی با تو است کی گنجی
توئیت چون دو است کی گنجی
منزل آخرین بود وحدت
تا رسیدن بدان گزین خدمت
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۴۸ - در بیان آنکه هر که خدا را دانست از مرگ نترسد چون دید که بعد از مرگ حیاتی باقی دارد خوشتر و لذیذتر از حیات دنیا و در تفسیر این آیه لاقطعن ایدیکم و ارجلکم من خلاف و لاصلبنکم اجمعین
زان سبب در زمان خود فرعون
که نبودش ز حق تعالی عون
ساحران را چو دید از سر عشق
رو بموسی نهاده با صد صدق
گفت بی آنکه من دهم فرمان
از چه رو با وی آورید ایمان
من شما را بتیغ پاره کنم
همچو قصاب بر قناره کنم
دست و پاتان جدا کنم از تن
ذره ذره کنم شما را من
همه گفتند مرگ تن سهل است
حق چو شد یار ترک تن سهل است
ترسد از مرگ آنکه فاسق بد
طاعت حق نکرد و خائن شد
دزد و قلاب ترسد از شحنه
هر دم از ترس پرسد از شحنه
آنکه از شحنه میخورد ادرار
هست او را ز شحنه منصب و کار
کی هراسد ورا ز جان جوید
تا که با وی ز سر دل گوید
پیش ما هست گوهر ایمان
بهتر از جسم و جان و هر دو جهان
تن در آخر بما نخواهد ماند
خاک خواهند بر سرش افشاند
پیشتر پستر آن قدر نبود
رنج تن همچو رنج جان نشود
جان و ایمان بحق بود قایم
تا خدا هست باشد آن دایم
نفس فانی است هم فنا گردد
چون ز لارست باز لا گردد
زو رهیدن یقین ز بخت بود
هر که زو جست سوی عرش رود
عیش این علام دو سه روزه
بود از بحر عشق یک کوزه
آب این کوزه را در آن یم ریز
تا شوی تازه چون شه تبریز
تلخ مرد آن کسی که شیرین زیست
هرکه خندان گذشت بس که گریست
تلخها چون شود ترا شیرین
هم تو خسرو شوی و هم شیرین
تلخ و شیرین بوند چون گل و خار
گل بود یار و خار باشد مار
بر تو چونکه خار گل گردد
جزو جانت قرین کل گردد
رنجها چون شود ترا راحت
باشدت یار دائماً راحت
چون رسد راحتی شوی شادان
ور رسد رنج هم نگردی زان
نوش و نیش است در جهان چوترا
هردو یکسان شدت نماند عنا
که نبودش ز حق تعالی عون
ساحران را چو دید از سر عشق
رو بموسی نهاده با صد صدق
گفت بی آنکه من دهم فرمان
از چه رو با وی آورید ایمان
من شما را بتیغ پاره کنم
همچو قصاب بر قناره کنم
دست و پاتان جدا کنم از تن
ذره ذره کنم شما را من
همه گفتند مرگ تن سهل است
حق چو شد یار ترک تن سهل است
ترسد از مرگ آنکه فاسق بد
طاعت حق نکرد و خائن شد
دزد و قلاب ترسد از شحنه
هر دم از ترس پرسد از شحنه
آنکه از شحنه میخورد ادرار
هست او را ز شحنه منصب و کار
کی هراسد ورا ز جان جوید
تا که با وی ز سر دل گوید
پیش ما هست گوهر ایمان
بهتر از جسم و جان و هر دو جهان
تن در آخر بما نخواهد ماند
خاک خواهند بر سرش افشاند
پیشتر پستر آن قدر نبود
رنج تن همچو رنج جان نشود
جان و ایمان بحق بود قایم
تا خدا هست باشد آن دایم
نفس فانی است هم فنا گردد
چون ز لارست باز لا گردد
زو رهیدن یقین ز بخت بود
هر که زو جست سوی عرش رود
عیش این علام دو سه روزه
بود از بحر عشق یک کوزه
آب این کوزه را در آن یم ریز
تا شوی تازه چون شه تبریز
تلخ مرد آن کسی که شیرین زیست
هرکه خندان گذشت بس که گریست
تلخها چون شود ترا شیرین
هم تو خسرو شوی و هم شیرین
تلخ و شیرین بوند چون گل و خار
گل بود یار و خار باشد مار
بر تو چونکه خار گل گردد
جزو جانت قرین کل گردد
رنجها چون شود ترا راحت
باشدت یار دائماً راحت
چون رسد راحتی شوی شادان
ور رسد رنج هم نگردی زان
نوش و نیش است در جهان چوترا
هردو یکسان شدت نماند عنا
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۴۹ - در تفسیر این آیه که الا ان اولیاء الله لاخوف علیهم و لاهم یحزنون
اولیا را از این خدا فرمود
نیستشان خوف از فنای وجود
در پناهم ز هر بلا ایمن
خوش وسرمست در لقا ساکن
خنک آنکس که حق ورا یار است
جان او مست و غرق انوار است
هر دمش از خدا رسد کامی
برتر از دو جهان برد گامی
از ورای زمین و هفت سما
سوی جانان روانه در بیجا
در جهانی که آن ندارد حد
اندر او نیست ضد ّ و ند و عدد
گذر از چون که یار بیچون است
هر که در چون بماند آن دون است
هرکه بگذشت از ح جاب صور
نوع دیگر بود ورا کر و فر
نفس سرکش ورا زبون گردد
ایزدش یار و رهنمون گردد
هر که حق را بود بجان جویان
حق ورا هست همچنان جویان
بلکه آن جستجوی عشق و قلق
اندرو پست شد ز بر تو حق
چون کنی فهم این سر از ایمان
پس بدانی که نیست کس جویان
جز خدای علیم در دو جهان
نیست جوینده آشکار و نهان
هست از نامهاش یک طالب
طلب جمله عکس آن غالب
نیستشان خوف از فنای وجود
در پناهم ز هر بلا ایمن
خوش وسرمست در لقا ساکن
خنک آنکس که حق ورا یار است
جان او مست و غرق انوار است
هر دمش از خدا رسد کامی
برتر از دو جهان برد گامی
از ورای زمین و هفت سما
سوی جانان روانه در بیجا
در جهانی که آن ندارد حد
اندر او نیست ضد ّ و ند و عدد
گذر از چون که یار بیچون است
هر که در چون بماند آن دون است
هرکه بگذشت از ح جاب صور
نوع دیگر بود ورا کر و فر
نفس سرکش ورا زبون گردد
ایزدش یار و رهنمون گردد
هر که حق را بود بجان جویان
حق ورا هست همچنان جویان
بلکه آن جستجوی عشق و قلق
اندرو پست شد ز بر تو حق
چون کنی فهم این سر از ایمان
پس بدانی که نیست کس جویان
جز خدای علیم در دو جهان
نیست جوینده آشکار و نهان
هست از نامهاش یک طالب
طلب جمله عکس آن غالب
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۵۰ - در بیان آنکه اگر سرمعنی را چنانکه هست ولی خدابیان کند و بنماید آسمان و زمین نماند زیرا که جماداند حکم برف و یخ را دارند سر ولی که آفتاب قیامت است چون ظاهر گردد جمادات بگدازند و آب شوند و محو گردند همچون چراغی که در خانۀ تاریک درآید ظلمت خانه را چون لقمهای بخورد و نیست گرداند و محو کند
شرح این را اگر کنم بزبان
آنچنان کو نبشت در دل و جان
آسمان و زمین ز هم بدرد
هر دو را جان چو لقمه ای بخور
همه هستی فنا شود در حال
همچنان کز جواب راست سؤال
نی زبان ماند و نه قیل و نه قال
نی صور ماند و نه نقش و خیال
آنچنانکه چراغ در خانه
ظلمتش را خورد چو یکدانه
کر بود همچو خرمنی ظلمت
کم ز یک دانه گردد آنساعت
چو ببیند چراغ را تابان
شود او نیست چون نفس بجهان
همچنین دان عصای موسی را
تا کنی فهم سر معنی را
صد هزاران عصا و حبل بخورد
آن همه نی فزود نی کم کرد
چون خروس آن عصا بوقت نبرد
همچو یکدانه هر چه یافت بخورد
کوه و صحرا اگر شود پر برف
کندش حور فنا بکمتر حرف
همچو برف است این جهان جماد
که ورا نیست اصل و نی بنیاد
ز آفتاب خدا شود لاشی
همچو کز تاب حور نماند فی
آسمان و زمین شود ویران
مه و خور گردد آن زمان ریزان
کوهها سست همچو پشم شوند
مردمان سوی حق بترس روند
همه از گورها چو برخیزند
بی موکل روند و نگریزند
زانکه دانند که گریز از او
نیست ممکن کنند سویش رو
هیبت حق زند بر آن جمله
خشگ گردند در زمان جمله
چون قیامت شود ز تابش او
برف هستی شود روانه چو جو
هر جمادی که بود آب اول
هم شود آب از آفتاب حمل
در سخن بیش از این نمیگنجد
در سبو بحر دین نمیگنجد
نیست این را ولد نهایت وحد
بنه آن آینه درون نمد
یاد کن قصۀ صلاح الدین
که چه گفت آن خدیو چرخ و زمین
آنچنان کو نبشت در دل و جان
آسمان و زمین ز هم بدرد
هر دو را جان چو لقمه ای بخور
همه هستی فنا شود در حال
همچنان کز جواب راست سؤال
نی زبان ماند و نه قیل و نه قال
نی صور ماند و نه نقش و خیال
آنچنانکه چراغ در خانه
ظلمتش را خورد چو یکدانه
کر بود همچو خرمنی ظلمت
کم ز یک دانه گردد آنساعت
چو ببیند چراغ را تابان
شود او نیست چون نفس بجهان
همچنین دان عصای موسی را
تا کنی فهم سر معنی را
صد هزاران عصا و حبل بخورد
آن همه نی فزود نی کم کرد
چون خروس آن عصا بوقت نبرد
همچو یکدانه هر چه یافت بخورد
کوه و صحرا اگر شود پر برف
کندش حور فنا بکمتر حرف
همچو برف است این جهان جماد
که ورا نیست اصل و نی بنیاد
ز آفتاب خدا شود لاشی
همچو کز تاب حور نماند فی
آسمان و زمین شود ویران
مه و خور گردد آن زمان ریزان
کوهها سست همچو پشم شوند
مردمان سوی حق بترس روند
همه از گورها چو برخیزند
بی موکل روند و نگریزند
زانکه دانند که گریز از او
نیست ممکن کنند سویش رو
هیبت حق زند بر آن جمله
خشگ گردند در زمان جمله
چون قیامت شود ز تابش او
برف هستی شود روانه چو جو
هر جمادی که بود آب اول
هم شود آب از آفتاب حمل
در سخن بیش از این نمیگنجد
در سبو بحر دین نمیگنجد
نیست این را ولد نهایت وحد
بنه آن آینه درون نمد
یاد کن قصۀ صلاح الدین
که چه گفت آن خدیو چرخ و زمین
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۵۴ - در بیان آنکه دین و نماز و طاعت معنئی است بیچون و چگونه و تعلقی است که آدمی را از ازل با خدا بود که الست بربکم قالوا بلی نماز حقیقی آن بود که از آن نور است و از آن نور میخورد و زان نور میبالد چون انبیا علیهم السلام ظاهر شدند آن نماز را بصور مختلفه آوردند هر یکی بصورتی، هر کرا تمیزی است بظاهر نماز فریفته نشود. اگر در او جانی باشد قبول کند زیرا که تشنه کوزه را جهت آب طلبد اگر در کوزه آب نباشد بچه کارش آید، همچنانکه انبیاء علیهم السلام آن نماز را در هر صورتی بخلق رسانیدند اولیاء نیز برهمان نسق آن نماز حقیقی را در صورت سماع و معارف از نظم و نثر بعالمیان رسانیدند هرکه طعام شناس باشد و طعام قوت او باشد از کاسه ها و ظروف بغلط نیفتد، داند که اگر کاسه دیگر باشد طعام همان است
هر نبی را جدا نمازی بود
جمله را گرچه یک نیازی بود
آن نیازو نماز روحانی
که بده است آن چو روح پنهانی
هر زمانی بصورتی بنمود
می جان را بهر قدح پیمود
گه بدیگ و گهی بکاسه و جام
تا رسد در دهان و اندر کام
کاسه و کوزه عین می نبود
گرچه در کاسه ها و کوزه رود
کاسه مبدل شود ولی می نی
همه میرند جز خدا حی نی
گرچه صورت بدل شود بجهان
هست معنی یک و نگردد آن
کوزه و ساغر ار بود دیگر
می صافی کجا شود دیگر
از قدم بود این نماز بدان
گرچه بنمود آدمش بجهان
بعد هر دور گشت صورت آن
لیک معنی نگشت نیک بدان
آن نماز ار تو را بود در جان
زنده باشی همیشه جاویدان
غیر طاعت تو را نباید هیچ
عیش دنیا تو را نپاید هیچ
این بود خلق نیک تا دانی
غیر این خود بود گران جانی
دمبدم از خودی همیکاهی
تا شود از خدات آگاهی
تا نمانی تو و نماند او
بی حجاب دوی نماید رو
که من و ما حجاب این راه است
پردۀ بارگاه الله است
من و ما چیست گر نمیدانی
بشنو از من مکن گرانجانی
بد و نیکی که آن نه بهر خداست
تو یقین دان که آنهمه من و ماست
منزل آخرین بود وحدت
تا نمیری تو کی شود وحدت
هرکه پیش از فنا کند شیخی
قند او را اثر بود تلخی
همچو مردی که نان و سیر خورد
هر دمی نام عود و مشک برد
بوی آن سیر در مشام آید
گرچه ذو لفظ مش گ میزاید
بخلافش یکی دهان پر مشگ
بوی مشگ آید ار چه گوید پشگ
ور نگوید که سیر از آن گفتار
بزند بر تو بوی مشگ تتار
روح چون پاک شد زوصف بشر
بدو نیک ورا چو مشگ شمر
ور نشد پاک نیکی او را
کل بدی دان که زایدان ز هوا
کفر حلاج به ز توحید است
زانکه بی پرده شاه را دیده است
گفت واصل بسوی وصل کشد
گفت فاصل بسوی فصل کشد
هرچه مرد خدا کند نیکوست
زانکه او مرده است و فاعل هوست
کفر او را پذیر چون ایمان
درد او بهتر از دو صد درمان
اندر او پیچ تا شوی آزاد
گرچه زشتی از او شوی کش و راد
صحبت شیخ به زهر عمل است
هرکه با اونشست در عمل است
آن عمل همچو راز پنهان است
رهبرت سوی وصل جانان است
هرکه او خدمت شهان دریافت
سوی ایشان ز جان و دل بشتافت
یافت چیزی که کس بدان نرسید
دید شاهی که هیچ دیده ندید
قدرت و صنع حق چو خور پیداست
علمهای چو نم از آن دریاست
همه نام ورا ز جان خوانند
همه اش خالق جهان دانند
همه او را مسیح اند از جان
ز پری و ز دیو و از انسان
ز کلوخ و ز سنگ وزکه و کوه
از همه چیزها گروه گروه
جمله را گرچه یک نیازی بود
آن نیازو نماز روحانی
که بده است آن چو روح پنهانی
هر زمانی بصورتی بنمود
می جان را بهر قدح پیمود
گه بدیگ و گهی بکاسه و جام
تا رسد در دهان و اندر کام
کاسه و کوزه عین می نبود
گرچه در کاسه ها و کوزه رود
کاسه مبدل شود ولی می نی
همه میرند جز خدا حی نی
گرچه صورت بدل شود بجهان
هست معنی یک و نگردد آن
کوزه و ساغر ار بود دیگر
می صافی کجا شود دیگر
از قدم بود این نماز بدان
گرچه بنمود آدمش بجهان
بعد هر دور گشت صورت آن
لیک معنی نگشت نیک بدان
آن نماز ار تو را بود در جان
زنده باشی همیشه جاویدان
غیر طاعت تو را نباید هیچ
عیش دنیا تو را نپاید هیچ
این بود خلق نیک تا دانی
غیر این خود بود گران جانی
دمبدم از خودی همیکاهی
تا شود از خدات آگاهی
تا نمانی تو و نماند او
بی حجاب دوی نماید رو
که من و ما حجاب این راه است
پردۀ بارگاه الله است
من و ما چیست گر نمیدانی
بشنو از من مکن گرانجانی
بد و نیکی که آن نه بهر خداست
تو یقین دان که آنهمه من و ماست
منزل آخرین بود وحدت
تا نمیری تو کی شود وحدت
هرکه پیش از فنا کند شیخی
قند او را اثر بود تلخی
همچو مردی که نان و سیر خورد
هر دمی نام عود و مشک برد
بوی آن سیر در مشام آید
گرچه ذو لفظ مش گ میزاید
بخلافش یکی دهان پر مشگ
بوی مشگ آید ار چه گوید پشگ
ور نگوید که سیر از آن گفتار
بزند بر تو بوی مشگ تتار
روح چون پاک شد زوصف بشر
بدو نیک ورا چو مشگ شمر
ور نشد پاک نیکی او را
کل بدی دان که زایدان ز هوا
کفر حلاج به ز توحید است
زانکه بی پرده شاه را دیده است
گفت واصل بسوی وصل کشد
گفت فاصل بسوی فصل کشد
هرچه مرد خدا کند نیکوست
زانکه او مرده است و فاعل هوست
کفر او را پذیر چون ایمان
درد او بهتر از دو صد درمان
اندر او پیچ تا شوی آزاد
گرچه زشتی از او شوی کش و راد
صحبت شیخ به زهر عمل است
هرکه با اونشست در عمل است
آن عمل همچو راز پنهان است
رهبرت سوی وصل جانان است
هرکه او خدمت شهان دریافت
سوی ایشان ز جان و دل بشتافت
یافت چیزی که کس بدان نرسید
دید شاهی که هیچ دیده ندید
قدرت و صنع حق چو خور پیداست
علمهای چو نم از آن دریاست
همه نام ورا ز جان خوانند
همه اش خالق جهان دانند
همه او را مسیح اند از جان
ز پری و ز دیو و از انسان
ز کلوخ و ز سنگ وزکه و کوه
از همه چیزها گروه گروه
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۵۶ - مناجات
ای خدا دستگیر خلقان شو
یک دم از لطف سوی ایشان شو
رحمت خویش را مداردریغ
ماه خود را نهان مکن در میغ
همه رانی تو آفریدستی
جمله را نه از عدم خریدستی
نی که صنع تواند هر زن و مرد
برهان جمله را از این غم و درد
همه را غرق کن برحمت خویش
همه را وارهان ز زحمت خویش
بیدریغ است بخشش عامت
خاص و عام اند غرق انعامت
لیک از آن حال نیستند آگاه
دیدۀ جمله را گشا ای شاه
چونکه غیرتو آشکار و نهان
نیست پروردگار در دو جهان
غیر این ملک صد هزار جهان
هست شاهیت را بعالم جان
کاین جهان پیش او چو موئی نیست
پیش آن بحر این سبوئی نیست
زان نهادی تو نام در قرآن
خویش را ای پناه هر دو جهان
مالک یوم دین که روز جزا
بر همه حکم تو شود پیدا
تا که دانند در جهان بقا
غیر تو نیست حاکم و والا
نبود پرده تا کسی گوید
این از آنست و سوی او پوید
پرده و اسباب تن شوند عدم
تو بمانی نه بیش ماند و نه کم
بی حجابی در آن جهان عیان
تو کنی حکم بر کهان و مهان
همگان همچو روز دریابند
که گشاد از تو است و هم پابند
حکمت دیگر آنکه این دنیا
هست دون پیش عالم عقبی
ننهادی محل دنیا را
بگزیدی شهی عقبی را
که بر شاهیت نمود حقیر
این جهان بزرگ با توقیر
گر بسلطان کسی شه گلخن
گویدش گرچه راست است سخن
لیک تعظیم شاه را نه رواست
این چنین خواندنش بداست و خطاست
ای که پراست از تو ارض و سما
بی حجابی بحجله روی نما
ای علیمی که علم تو شامل
گشته بر عالم است و بر عامل
ای قدیری که نیست عجز ترا
از تو شد حل محال در دو سرا
ای منور ز تو جنان و جنان
وی مزین ز تو زمین و زمان
ای ز تو مؤمنان درون نعیم
وی ز تو کافران مقیم جحیم
ای که بر کافران چو بخشائی
جانشان را بدین بیارائی
آن خطاها همه صواب شوند
وان گنه ها همه ثواب شوند
ای رحیمی که بر عزیز و ذلیل
شده ای از عطا وجود دلیل
چون برحمت نظر کنی در ما
در دی ما بدل شود بصفا
ای حلیمی که حلم چون دریات
کرده لطفی کزان همه اعدات
مثل اولیا خر امان اند
چون گلستان شکفته خندان اند
همه ایمن روانه بی خوفی
همه گرد فضول در طوفی
جرمها میکنند روز و شبان
بی خطر میروند سوی زیان
بجز از انبیا و خ اصانت
که ز جان میبرند فرمانت
باقیان جمله غرق نفس و هوی
مانده اند از حلیمی تو شها
حلم تو بینهایت ار بندی
هیچ مغرور خویش کس نشدی
ای کریمی که از کم ین کرمت
بس چو حاتم پدید شد زیمت
ای حکیمی که حکمت تست روان
بر همه روحها و بر ابدان
حکمت بینهایت است عظیم
اندکی کرده ای بما تعلیم
حد ما نیست یا رب این انعام
لیک الطاف تست بر همه عام
دستگیرا ز دست نفس لئیم
تو رهانی مگر ز جود قدیم
ورنه از دست او کسی نرهد
کس ببازوی خویش از او نجهد
اینچنین بند سخت را از ما
کی گشاید بجز تو ای مولا
اینچنین قفل را چو تو مفتاح
نیست اندر دو عالم ای فتاح
ما ز خود سوی تو رویم هلا
زانکه تو اقربی ز ما بر ما
این دعا هم ز لطف بخشش تست
ور نه در گلخن از چه گلهارست
عقل و فهم اندرون روده و خون
از کرمهای تست ای بیچون
بحر نور از دو پیه پ اره روان
گشته و موج آن گرفته جهان
پاره ای گوشت را زبان کردی
سیل حکمت از او روان کردی
از دو سوراخ گوشها تا جان
کرده ای شاهراه بی پایان
کان بود اصل جمله موجودات
زو پذیرد روان مرده حیا ت
ای که از یک منی گندیده
شاهدی ساختی پسندیده
همچو لیلی و وی س ه و شیرین
بیعدد خوب چون شکر شیرین
باقد سرو و با جبین چو ماه
با رخ ارغوان و چشم سیاه
با لب لعل و لؤلؤ دندان
با مژۀ تیر و ابروان کمان
با دو گیسوی مشگ چون زنجیر
با زنخدان سیب و بر چو حریر
با تن نازک و میان نزار
عالمی را ببرده صبر و قرار
هر یکی صد هزار چون مجنون
کرده بر خویش واله و مفتون
خان و مان باد داده بیسر و پا
گاه بگرفته کوه و گه صحرا
ببریده ز خویش و از پیوند
گشته بیزار از زن و فرزند
باخته در هوای ایشان سر
شده فارغ ز ملک و زیور و زر
دین ود نیا و نام و ننگ بباد
داده و گفته هرچه بادا باد
عشقشان را خریده ازدل و جان
دردشان را گزیده بر درمان
ای نموده ز قطره ای عمان
وز کمین ذره ای خ ور تابان
در چنین جسم پر ز خلط و ز خون
پرتو حسن تست کان موزون
مینماید وگرنه دل گل را
چون رباید چه نسبت است شها
ذره ای حسن از آب و گل چو نمود
دل و جان جهانیان بربود
خور بیحد حسنت ار تابد
تاب آن را بگو که برتابد
در گل تیره چون چنین است آب
چون بود بی گل ای شه وهاب
یا مغیث العبید فی الاخطار
فی البراری مدی و فی الابحار
جاعل النار للخلیل جنان
کرده ای آن بر او گل و ریحان
خطرة منک روضة العرفان
تلک فی الغیر منبع النیران
عند ظن العبید انت مقیم
یک ز ظن در امان و یک در بیم
بعضهم ساکنون فی طرب
بعضهم ذاهبون فی کرب
بعضهم سالبون من سلب
دائماً غانمون من طلب
بعضهم هالکون فی الاحزان
سرمداً غارقون فی الطوفان
یحرکم فیه ارتیاح الحو ت
فیه ماء الحیات نعم القوت
واه فیه یموت طیر الارض
انما اذی ّ ت ما علی الفرض
بعد هذا علیکم التفتیش
اطلبوا العیش واترکوا التشویش
ای خوش آن دم که آب را بی گل
فاش نوشید و شاد گردد دل
تا چو ماهی شوید در جولان
اندر آن بحر بیحد و پایان
برهید از بلا و رنج وجود
باز گردید آن طرف موجود
بی لب و کام باده ها نوشید
همچو شیره درون خم جوشید
عشرت جاودان ز سر گیرید
بی حجابی ورا ببر گیرید
این دو سه روزه عیش بگذارید
باز با اصل خویش رو آرید
تا که با ما روید این ره را
جمله بینید روی آن شه را
همگان در جهان جان تازید
همگان جان خویش در بازید
این جهان نیست خانۀ جانها
جای جانست عالم بیجا
تن ما راست این جهان مأوی
جانها راست جنة المأوی
از کجا ما و این جهان ز کجا
چون که داریم جای در بیجا
ما در این جایگاه مهمانیم
تو مپندار این طرف مانیم
ب از آنجا رویم آخر کار
باز واصل شویم با دلدار
بهر کاری تو گر ز خانۀ خویش
بدر آئی از آستانۀ خویش
بر وی کار را تمام کنی
باز روئی سوی مقام کنی
در ره و کوچه ها کجا پائی
بی گمانی بخانه باز آئی
اولیا همچنین ز حضرت هو
بهر کاری بیامدند این سو
چون شود آن تمام بازروند
بی ملاقات دوست کی غنودند
آسمان و زمین که برکاراند
روشنائی از اولیا دارند
اولیا نور آفتاب حق اند
زان گذشته ز هفتمین طبق اند
اولیا صاف و باقیان درداند
غیر حق را ز سینه بستردند
اندر ایشان همه خدا را بین
گر ترا هست باز چشم یقین
ورنداری برو از ایشان جوی
پی ایشان چو ب ندگان میپوی
ت ا ببخشند چشم حق بینت
تا فزاید ز دادشان دینت
سنگ را آفتاب لعل کند
مگر آن سوی سایه نقل کند
سنگ را گر نهند در سایه
نپذیرد ز تاب خور مایه
شیخ چون آفتاب و تو چون سنگ
کی پذیری ز دیگری آن رنگ
غیر او را چو سایه دان بگریز
تا شوی لعل اندر او آویز
صحبت شیخ را ز جان بگزین
هیچ ازوی جدا مباش و مبین
کاخر کار از او چو آن گردی
گر بدی جسم جمله جان گردی
تن خاکیت از او چو زر گردد
زر چی بحر پر گهر گردد
صحبت او برد ترا بی پا
هر نفس چون مسیح سوی سما
یک دم از لطف سوی ایشان شو
رحمت خویش را مداردریغ
ماه خود را نهان مکن در میغ
همه رانی تو آفریدستی
جمله را نه از عدم خریدستی
نی که صنع تواند هر زن و مرد
برهان جمله را از این غم و درد
همه را غرق کن برحمت خویش
همه را وارهان ز زحمت خویش
بیدریغ است بخشش عامت
خاص و عام اند غرق انعامت
لیک از آن حال نیستند آگاه
دیدۀ جمله را گشا ای شاه
چونکه غیرتو آشکار و نهان
نیست پروردگار در دو جهان
غیر این ملک صد هزار جهان
هست شاهیت را بعالم جان
کاین جهان پیش او چو موئی نیست
پیش آن بحر این سبوئی نیست
زان نهادی تو نام در قرآن
خویش را ای پناه هر دو جهان
مالک یوم دین که روز جزا
بر همه حکم تو شود پیدا
تا که دانند در جهان بقا
غیر تو نیست حاکم و والا
نبود پرده تا کسی گوید
این از آنست و سوی او پوید
پرده و اسباب تن شوند عدم
تو بمانی نه بیش ماند و نه کم
بی حجابی در آن جهان عیان
تو کنی حکم بر کهان و مهان
همگان همچو روز دریابند
که گشاد از تو است و هم پابند
حکمت دیگر آنکه این دنیا
هست دون پیش عالم عقبی
ننهادی محل دنیا را
بگزیدی شهی عقبی را
که بر شاهیت نمود حقیر
این جهان بزرگ با توقیر
گر بسلطان کسی شه گلخن
گویدش گرچه راست است سخن
لیک تعظیم شاه را نه رواست
این چنین خواندنش بداست و خطاست
ای که پراست از تو ارض و سما
بی حجابی بحجله روی نما
ای علیمی که علم تو شامل
گشته بر عالم است و بر عامل
ای قدیری که نیست عجز ترا
از تو شد حل محال در دو سرا
ای منور ز تو جنان و جنان
وی مزین ز تو زمین و زمان
ای ز تو مؤمنان درون نعیم
وی ز تو کافران مقیم جحیم
ای که بر کافران چو بخشائی
جانشان را بدین بیارائی
آن خطاها همه صواب شوند
وان گنه ها همه ثواب شوند
ای رحیمی که بر عزیز و ذلیل
شده ای از عطا وجود دلیل
چون برحمت نظر کنی در ما
در دی ما بدل شود بصفا
ای حلیمی که حلم چون دریات
کرده لطفی کزان همه اعدات
مثل اولیا خر امان اند
چون گلستان شکفته خندان اند
همه ایمن روانه بی خوفی
همه گرد فضول در طوفی
جرمها میکنند روز و شبان
بی خطر میروند سوی زیان
بجز از انبیا و خ اصانت
که ز جان میبرند فرمانت
باقیان جمله غرق نفس و هوی
مانده اند از حلیمی تو شها
حلم تو بینهایت ار بندی
هیچ مغرور خویش کس نشدی
ای کریمی که از کم ین کرمت
بس چو حاتم پدید شد زیمت
ای حکیمی که حکمت تست روان
بر همه روحها و بر ابدان
حکمت بینهایت است عظیم
اندکی کرده ای بما تعلیم
حد ما نیست یا رب این انعام
لیک الطاف تست بر همه عام
دستگیرا ز دست نفس لئیم
تو رهانی مگر ز جود قدیم
ورنه از دست او کسی نرهد
کس ببازوی خویش از او نجهد
اینچنین بند سخت را از ما
کی گشاید بجز تو ای مولا
اینچنین قفل را چو تو مفتاح
نیست اندر دو عالم ای فتاح
ما ز خود سوی تو رویم هلا
زانکه تو اقربی ز ما بر ما
این دعا هم ز لطف بخشش تست
ور نه در گلخن از چه گلهارست
عقل و فهم اندرون روده و خون
از کرمهای تست ای بیچون
بحر نور از دو پیه پ اره روان
گشته و موج آن گرفته جهان
پاره ای گوشت را زبان کردی
سیل حکمت از او روان کردی
از دو سوراخ گوشها تا جان
کرده ای شاهراه بی پایان
کان بود اصل جمله موجودات
زو پذیرد روان مرده حیا ت
ای که از یک منی گندیده
شاهدی ساختی پسندیده
همچو لیلی و وی س ه و شیرین
بیعدد خوب چون شکر شیرین
باقد سرو و با جبین چو ماه
با رخ ارغوان و چشم سیاه
با لب لعل و لؤلؤ دندان
با مژۀ تیر و ابروان کمان
با دو گیسوی مشگ چون زنجیر
با زنخدان سیب و بر چو حریر
با تن نازک و میان نزار
عالمی را ببرده صبر و قرار
هر یکی صد هزار چون مجنون
کرده بر خویش واله و مفتون
خان و مان باد داده بیسر و پا
گاه بگرفته کوه و گه صحرا
ببریده ز خویش و از پیوند
گشته بیزار از زن و فرزند
باخته در هوای ایشان سر
شده فارغ ز ملک و زیور و زر
دین ود نیا و نام و ننگ بباد
داده و گفته هرچه بادا باد
عشقشان را خریده ازدل و جان
دردشان را گزیده بر درمان
ای نموده ز قطره ای عمان
وز کمین ذره ای خ ور تابان
در چنین جسم پر ز خلط و ز خون
پرتو حسن تست کان موزون
مینماید وگرنه دل گل را
چون رباید چه نسبت است شها
ذره ای حسن از آب و گل چو نمود
دل و جان جهانیان بربود
خور بیحد حسنت ار تابد
تاب آن را بگو که برتابد
در گل تیره چون چنین است آب
چون بود بی گل ای شه وهاب
یا مغیث العبید فی الاخطار
فی البراری مدی و فی الابحار
جاعل النار للخلیل جنان
کرده ای آن بر او گل و ریحان
خطرة منک روضة العرفان
تلک فی الغیر منبع النیران
عند ظن العبید انت مقیم
یک ز ظن در امان و یک در بیم
بعضهم ساکنون فی طرب
بعضهم ذاهبون فی کرب
بعضهم سالبون من سلب
دائماً غانمون من طلب
بعضهم هالکون فی الاحزان
سرمداً غارقون فی الطوفان
یحرکم فیه ارتیاح الحو ت
فیه ماء الحیات نعم القوت
واه فیه یموت طیر الارض
انما اذی ّ ت ما علی الفرض
بعد هذا علیکم التفتیش
اطلبوا العیش واترکوا التشویش
ای خوش آن دم که آب را بی گل
فاش نوشید و شاد گردد دل
تا چو ماهی شوید در جولان
اندر آن بحر بیحد و پایان
برهید از بلا و رنج وجود
باز گردید آن طرف موجود
بی لب و کام باده ها نوشید
همچو شیره درون خم جوشید
عشرت جاودان ز سر گیرید
بی حجابی ورا ببر گیرید
این دو سه روزه عیش بگذارید
باز با اصل خویش رو آرید
تا که با ما روید این ره را
جمله بینید روی آن شه را
همگان در جهان جان تازید
همگان جان خویش در بازید
این جهان نیست خانۀ جانها
جای جانست عالم بیجا
تن ما راست این جهان مأوی
جانها راست جنة المأوی
از کجا ما و این جهان ز کجا
چون که داریم جای در بیجا
ما در این جایگاه مهمانیم
تو مپندار این طرف مانیم
ب از آنجا رویم آخر کار
باز واصل شویم با دلدار
بهر کاری تو گر ز خانۀ خویش
بدر آئی از آستانۀ خویش
بر وی کار را تمام کنی
باز روئی سوی مقام کنی
در ره و کوچه ها کجا پائی
بی گمانی بخانه باز آئی
اولیا همچنین ز حضرت هو
بهر کاری بیامدند این سو
چون شود آن تمام بازروند
بی ملاقات دوست کی غنودند
آسمان و زمین که برکاراند
روشنائی از اولیا دارند
اولیا نور آفتاب حق اند
زان گذشته ز هفتمین طبق اند
اولیا صاف و باقیان درداند
غیر حق را ز سینه بستردند
اندر ایشان همه خدا را بین
گر ترا هست باز چشم یقین
ورنداری برو از ایشان جوی
پی ایشان چو ب ندگان میپوی
ت ا ببخشند چشم حق بینت
تا فزاید ز دادشان دینت
سنگ را آفتاب لعل کند
مگر آن سوی سایه نقل کند
سنگ را گر نهند در سایه
نپذیرد ز تاب خور مایه
شیخ چون آفتاب و تو چون سنگ
کی پذیری ز دیگری آن رنگ
غیر او را چو سایه دان بگریز
تا شوی لعل اندر او آویز
صحبت شیخ را ز جان بگزین
هیچ ازوی جدا مباش و مبین
کاخر کار از او چو آن گردی
گر بدی جسم جمله جان گردی
تن خاکیت از او چو زر گردد
زر چی بحر پر گهر گردد
صحبت او برد ترا بی پا
هر نفس چون مسیح سوی سما
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۵۹ - در تفسیر این آیت که ارض اللّه واسعة ارض معنوی است که بیحد است و کران، همه عقول و ملائکه و ارواح در آن ارض ساکناند و مقیم و در بیان آنکه شیخ را کرامتهای عالی است که مرید از آن مستفید گردد و از تأثیر نظر شیخ بینا شود و روشن و صافی و از حبس تن برهد و از شمشیر اجل خلاص یابد کسی که این نوع کرامتها از شیخ دیده باشد بکرامتهای دیگر که تعلق بدنیا دارد و در آنجا او را فایدهای نیست کی التفات کند. مثلا مرید کاری کرد مثل خوردن و خفتن چون شیخ بوی گوید که فلان چیز خوردی او را آن چه فایده خواهد بودن چون خود میداند که چه خورده است از آن گفت او را علمی نو حاصل نشود. لیکن چون او را از اسرار غیب که بیخبر بود آگاه گرداند در آنجا ویرا فایدۀ عظیم باشد هر که چنین کرامت اعلی را دیده باشد بکرامت ادنی سر فر
کارض واسع بخواند اللهش
نتوان رفت بی فنا راهش
چه جهانها کنند هست از نیست
بی وجود بلند و پست از نیست
بی زمین و فلک جهان عجب
که نه روز است اندر آن و نه شب
صد هزاران چو این جهان و فزون
بدرآ رد ز هر شکن بیرون
این جهان چون تن است و آن چون جان
این جهان چون کفی بر آن عمان
چه زند کف به پیش بحر صفا
از کمین موج لاشی است وفنا
شیخ را اینچنین کرامتهاست
وین از او خود کمین کرامتهاست
بر مریدی که افکند نظری
دل سنگ و را کند گهری
قطرۀ خو ن بسته در جائی
زو شود موج زن چو دریائی
نظرش بخشد ارچه کور بود
ور ستاره است ماه و هور شود
آنکه از او اینچنین کرامت دید
گونه گون سرهای غیب شنید
زین قوی تر کرامتی جوید
خوب تر زین علامتی جوید
گرچه هر چه که مردمان ورزند
ز اجنبی وز خویش و از فرزند
همه را داند و بپوشاند
گر نگوید مگو نمیداند
هر کرا فهم و عقل بانظر است
داند این کو ز جمله با خبر است
این کرامت که داند او کردت
یا چه خواهی و چیست در خوردت
طالب آش و نان و حلوائی
یا کسی را بصدق جویائی
این کرامت بدان نه چندان است
این کرامت نصیب ابدان است
هرچه کردی تو خود همیدانی
از دعا ها و از نگهبانی
زین کرامات هیچ نفزودی
بود معلومت آنچه بشنودی
زانچه از چشم تست ناپیدا
گر کند آگهت بود بینا
گر بخانه ات بود بیک کنجی
از زر و نقره و گهر گنجی
تو ندانی که آن دفینه کجاست
گه سوی چپ روی و گه سوی راست
هر که بنمایدت کجاست دفین
گنجنامه است او ورا بگزین
زانکه ضالۀ وی است حکمت اوی
هرچه گم کرده ای از او میجوی
یک از آن کالها که گم کردی
چون بتو داد از جوانمردی
خدمتش کن که تا دگر دهدت
از یم روح خود گهر دهدت
تا بری گنجهای بس بسیار
بنده شو خویش را بوی بسپار
پیش او مهر تا که میر شوی
وز همه واقف و خیبر شوی
در جوارش شوی ز خوف ایمن
برتر از طور دور ای مؤمن
در جهان عدم شود جایت
حضرت حق معین و ملجایت
تا که حق هست هست باشی تو
بر همه خلق نور پاشی تو
پیش او هر که مرد زنده شود
چون ملایک بسوی عرش رود
لیک اگر نعل واژگونه زند
بهر ر و پ وش کرد جهل تند
تو از آنها مرم میفت از اسب
زو همیکن علوم حق را کسب
دامنش را مهل پیش میرو
هر طرف که رود بدان سو شو
هر چگونه ات که خواهد او آن شو
هر سوئی کود و اند آن سودو
رنج او را بکش که گنج بری
پای او بوس تا سزی بسری
هر که گشتش غلام شاه شود
ملک و انس را پناه شود
باده پیمانه است و شه چون می
خنک آن جان که گشت پر از وی
نظرش کیمیاست جسم چو مس
زو خدا بین شود یقین هر حس
درنمکلان چو اوفتد مردار
میشود خوب و پاک و با مقدار
نی نمک لان کمین غلام وی است
هر چه در وی فتد نه رام وی است
صفت خود هلد شود چون او
بر مثال نجاست اندر جو
بر نجس چونکه غالب آب بود
زان نجس آب را ز ی ان نشود
دل نجس چون که محو آب شود
پاکی جسم شیخ و شاب شود
چون بر او غالب است آب روان
نرسد از نجس بآب زیان
باز با شه صلاح دین آئیم
همچو طوطی زقند او خائیم
با ولد گفت شو مرید مرا
دلت از جان اگر خرید مرا
گفتش او در جواب کای سلطان
نیست مثلت کسی در این دوران
تو ز عزت ز خلق پنهانی
هر که داناست داندت کانی
کردیم صاف با یکی دردی
چون شدم مست دل ز من بردی
دل من شد بدست تو چون باز
هر کجا را نیم بیایم باز
عین راندن بود مرا خواندن
تا چو آ ی م برت فزایم من
قل تعالوا بگفت الرحمن
تا ز دانا شود جدا نادان
تا هر آن کوز عهد روز الست
بود از بادۀ وصالش مست
چون خ مار فراق را بکشد
باز گردد می وصال چشد
وان کز اینجا نرفت چون آید
قرب را هر خسی کجا شاید
بعد هجران وصال شیرین است
هر که از این نیست شاد غمگین است
قطرۀ من چو شد ز تو دریا
گوهر وصل را شوم جویا
دایمم بین ز عشق اندر جوش
موجها بحر را شده روپوش
تا نظرها فتد بر آن امواج
خیره مانند اندران افواج
صنع از بهر صانع است چو موج
گر بپستی بود و گر بر اوج
پرده شد صنع تا نبینندش
صنع را همچو جان گزینندش
اهل بینش بعکس این دانند
هر دم از صنع سوی حق رانند
در بد و نیک روی او بینند
عشق او را بصدق بگزینند
نیک و بد همچو موجهاست ز بحر
خواه از لطف گیر و خواه از قهر
جنت و دوزخ است ازو پیدا
دو صفت دارد او جفا و وفا
هست لطف و وفای او جنت
عکس این شد جفای او محنت
قهر و لطف است در جهان ز خدا
این دو هستند در نهاد شما
از یکی صد جهان شود گلشن
وز یکی باغ و روضه ها گلخن
گفت یارا ز موعظه بگذر
بجز از وصف من مگو دیگر
نتوان رفت بی فنا راهش
چه جهانها کنند هست از نیست
بی وجود بلند و پست از نیست
بی زمین و فلک جهان عجب
که نه روز است اندر آن و نه شب
صد هزاران چو این جهان و فزون
بدرآ رد ز هر شکن بیرون
این جهان چون تن است و آن چون جان
این جهان چون کفی بر آن عمان
چه زند کف به پیش بحر صفا
از کمین موج لاشی است وفنا
شیخ را اینچنین کرامتهاست
وین از او خود کمین کرامتهاست
بر مریدی که افکند نظری
دل سنگ و را کند گهری
قطرۀ خو ن بسته در جائی
زو شود موج زن چو دریائی
نظرش بخشد ارچه کور بود
ور ستاره است ماه و هور شود
آنکه از او اینچنین کرامت دید
گونه گون سرهای غیب شنید
زین قوی تر کرامتی جوید
خوب تر زین علامتی جوید
گرچه هر چه که مردمان ورزند
ز اجنبی وز خویش و از فرزند
همه را داند و بپوشاند
گر نگوید مگو نمیداند
هر کرا فهم و عقل بانظر است
داند این کو ز جمله با خبر است
این کرامت که داند او کردت
یا چه خواهی و چیست در خوردت
طالب آش و نان و حلوائی
یا کسی را بصدق جویائی
این کرامت بدان نه چندان است
این کرامت نصیب ابدان است
هرچه کردی تو خود همیدانی
از دعا ها و از نگهبانی
زین کرامات هیچ نفزودی
بود معلومت آنچه بشنودی
زانچه از چشم تست ناپیدا
گر کند آگهت بود بینا
گر بخانه ات بود بیک کنجی
از زر و نقره و گهر گنجی
تو ندانی که آن دفینه کجاست
گه سوی چپ روی و گه سوی راست
هر که بنمایدت کجاست دفین
گنجنامه است او ورا بگزین
زانکه ضالۀ وی است حکمت اوی
هرچه گم کرده ای از او میجوی
یک از آن کالها که گم کردی
چون بتو داد از جوانمردی
خدمتش کن که تا دگر دهدت
از یم روح خود گهر دهدت
تا بری گنجهای بس بسیار
بنده شو خویش را بوی بسپار
پیش او مهر تا که میر شوی
وز همه واقف و خیبر شوی
در جوارش شوی ز خوف ایمن
برتر از طور دور ای مؤمن
در جهان عدم شود جایت
حضرت حق معین و ملجایت
تا که حق هست هست باشی تو
بر همه خلق نور پاشی تو
پیش او هر که مرد زنده شود
چون ملایک بسوی عرش رود
لیک اگر نعل واژگونه زند
بهر ر و پ وش کرد جهل تند
تو از آنها مرم میفت از اسب
زو همیکن علوم حق را کسب
دامنش را مهل پیش میرو
هر طرف که رود بدان سو شو
هر چگونه ات که خواهد او آن شو
هر سوئی کود و اند آن سودو
رنج او را بکش که گنج بری
پای او بوس تا سزی بسری
هر که گشتش غلام شاه شود
ملک و انس را پناه شود
باده پیمانه است و شه چون می
خنک آن جان که گشت پر از وی
نظرش کیمیاست جسم چو مس
زو خدا بین شود یقین هر حس
درنمکلان چو اوفتد مردار
میشود خوب و پاک و با مقدار
نی نمک لان کمین غلام وی است
هر چه در وی فتد نه رام وی است
صفت خود هلد شود چون او
بر مثال نجاست اندر جو
بر نجس چونکه غالب آب بود
زان نجس آب را ز ی ان نشود
دل نجس چون که محو آب شود
پاکی جسم شیخ و شاب شود
چون بر او غالب است آب روان
نرسد از نجس بآب زیان
باز با شه صلاح دین آئیم
همچو طوطی زقند او خائیم
با ولد گفت شو مرید مرا
دلت از جان اگر خرید مرا
گفتش او در جواب کای سلطان
نیست مثلت کسی در این دوران
تو ز عزت ز خلق پنهانی
هر که داناست داندت کانی
کردیم صاف با یکی دردی
چون شدم مست دل ز من بردی
دل من شد بدست تو چون باز
هر کجا را نیم بیایم باز
عین راندن بود مرا خواندن
تا چو آ ی م برت فزایم من
قل تعالوا بگفت الرحمن
تا ز دانا شود جدا نادان
تا هر آن کوز عهد روز الست
بود از بادۀ وصالش مست
چون خ مار فراق را بکشد
باز گردد می وصال چشد
وان کز اینجا نرفت چون آید
قرب را هر خسی کجا شاید
بعد هجران وصال شیرین است
هر که از این نیست شاد غمگین است
قطرۀ من چو شد ز تو دریا
گوهر وصل را شوم جویا
دایمم بین ز عشق اندر جوش
موجها بحر را شده روپوش
تا نظرها فتد بر آن امواج
خیره مانند اندران افواج
صنع از بهر صانع است چو موج
گر بپستی بود و گر بر اوج
پرده شد صنع تا نبینندش
صنع را همچو جان گزینندش
اهل بینش بعکس این دانند
هر دم از صنع سوی حق رانند
در بد و نیک روی او بینند
عشق او را بصدق بگزینند
نیک و بد همچو موجهاست ز بحر
خواه از لطف گیر و خواه از قهر
جنت و دوزخ است ازو پیدا
دو صفت دارد او جفا و وفا
هست لطف و وفای او جنت
عکس این شد جفای او محنت
قهر و لطف است در جهان ز خدا
این دو هستند در نهاد شما
از یکی صد جهان شود گلشن
وز یکی باغ و روضه ها گلخن
گفت یارا ز موعظه بگذر
بجز از وصف من مگو دیگر