عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 نجمالدین رازی : سایر اشعار
                            
                            
                                شمارهٔ ۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        پاک کن ز آلایش و آرایش خود راه را
                                    
تا شوی سرهنگ عالی رتبت این درگاه را
جغدوار اندر خراب این جهان ماوی مگیر
تا شوی باز خشین مر دست شاهنشاه را
نفس تو دجال تست و روح تو عیسی تو
گر کشد دجال را عیسی برفتی راه را
آفرینش را همه پی کن به تیغ «لااله»
تا جهان صافی شود سلطان «الاالله» را
ور چون یوسف چاه و گاه و ملک می خواهی بیا
همچو او یک چند مسکن ساز قعر چاه را
یا بیا جاروب «لا» بر گیر ابراهیم وار
پس فرو روب از فلک شعری و مهر و ماه را
چون تو این مردانگی کردی سزاوار آمدی
گر زنی بر فرق گردون خیمه و خرگاه را
قوت جان اندر دو عالم عشق و توحید است و بس
این قدر معلوم باشد مردم آگاه را
گر ترا ای «نجم» این قوت است چون عیسی بمان
بهر این مشتی خران و گاو، بار کاه را
غم مخور زو باش چون دجال اگر سحری کند
سر بجا بادا چو عیسی شاه داود شاه را.
                                                                    
                            تا شوی سرهنگ عالی رتبت این درگاه را
جغدوار اندر خراب این جهان ماوی مگیر
تا شوی باز خشین مر دست شاهنشاه را
نفس تو دجال تست و روح تو عیسی تو
گر کشد دجال را عیسی برفتی راه را
آفرینش را همه پی کن به تیغ «لااله»
تا جهان صافی شود سلطان «الاالله» را
ور چون یوسف چاه و گاه و ملک می خواهی بیا
همچو او یک چند مسکن ساز قعر چاه را
یا بیا جاروب «لا» بر گیر ابراهیم وار
پس فرو روب از فلک شعری و مهر و ماه را
چون تو این مردانگی کردی سزاوار آمدی
گر زنی بر فرق گردون خیمه و خرگاه را
قوت جان اندر دو عالم عشق و توحید است و بس
این قدر معلوم باشد مردم آگاه را
گر ترا ای «نجم» این قوت است چون عیسی بمان
بهر این مشتی خران و گاو، بار کاه را
غم مخور زو باش چون دجال اگر سحری کند
سر بجا بادا چو عیسی شاه داود شاه را.
                                 سعیدا : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چو بو دهد صبحم به دست باد صبا
                                    
به گردن نفس افتاده می روم از جا
قسم به قبضهٔ قدرت که بر سر مردان
شکوه سایهٔ شمشیر به ز بال هما
ز خاک تربت من بوی عشق می آید
برند خاک مزار مرا عبیرآسا
بیا به کنج خرابات و فارغ از همه شو
خوشا عبادت مخفی که نیست بوی ریا
هدایت عجبی کرده عارف سالک
طریق فقر که منزل بقا و راه فنا
بگو به یوسف دوران که از جفای رقیب
گدای کوی شما شد گدای راه شما
مرا قسم به وفای تو ای ستیزه مزاج
که بی جفای تو هرگز ندیده ایم صفا
مرا ز آتش عشقش جلای خاطر بس
بسان شمع نسوزم برای نشو و نما
حدیث دوست بود زاهدا دلیل فراق
سخن مگو ز خدا پیش من برای خدا
نمی زنم مژه بر هم گشاده می دارم
برای دیدن او منظر تماشا را
هر آنچه مبدأ فیاض گفت می گوید
در این غزل نبود مدخلی سعیدا را
                                                                    
                            به گردن نفس افتاده می روم از جا
قسم به قبضهٔ قدرت که بر سر مردان
شکوه سایهٔ شمشیر به ز بال هما
ز خاک تربت من بوی عشق می آید
برند خاک مزار مرا عبیرآسا
بیا به کنج خرابات و فارغ از همه شو
خوشا عبادت مخفی که نیست بوی ریا
هدایت عجبی کرده عارف سالک
طریق فقر که منزل بقا و راه فنا
بگو به یوسف دوران که از جفای رقیب
گدای کوی شما شد گدای راه شما
مرا قسم به وفای تو ای ستیزه مزاج
که بی جفای تو هرگز ندیده ایم صفا
مرا ز آتش عشقش جلای خاطر بس
بسان شمع نسوزم برای نشو و نما
حدیث دوست بود زاهدا دلیل فراق
سخن مگو ز خدا پیش من برای خدا
نمی زنم مژه بر هم گشاده می دارم
برای دیدن او منظر تماشا را
هر آنچه مبدأ فیاض گفت می گوید
در این غزل نبود مدخلی سعیدا را
                                 سعیدا : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تا شانه شد مشاطه گر آن زلف عنبربیز را
                                    
پامال شد مشک خطا در زیر پا شبدیز را
با زاهد بیمار دل برگوی ز افلاطون خم
صحت شود گر بشکند با جام می پرهیز را
گردون اگر بر هم خورد خورشید دیگرگون شود
مگذار تا پیچد به هم آن زلف پرانگیز را
در صحبت چون و چرا کم گوی سر عشق را
زینهار با خامان مده جام می لبریز را
شام سعیدا صبح شد از پرتو یک جام می
روزش نکو هرگز نشد آن زاهد شب خیز را
                                                                    
                            پامال شد مشک خطا در زیر پا شبدیز را
با زاهد بیمار دل برگوی ز افلاطون خم
صحت شود گر بشکند با جام می پرهیز را
گردون اگر بر هم خورد خورشید دیگرگون شود
مگذار تا پیچد به هم آن زلف پرانگیز را
در صحبت چون و چرا کم گوی سر عشق را
زینهار با خامان مده جام می لبریز را
شام سعیدا صبح شد از پرتو یک جام می
روزش نکو هرگز نشد آن زاهد شب خیز را
                                 سعیدا : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        لب وانشد به ذکر، ز بیم ریا مرا
                                    
بر سینه بسته دست طلب در دعا مرا
تا همچو موج، نقش خودی را زدم بر آب
در سینه داده همچو گهر بحر، جا مرا
عشق تو روشناس نعیم و جحیم کرد
بیگانه کرد از دو جهان آشنا مرا
در عالم شمار منم کم ز هر چه هست
گردون به دیده چون نکند توتیا مرا
یک گندم درست سعیدا برون نشد
بی آبروی قسمت از این آسیا مرا
                                                                    
                            بر سینه بسته دست طلب در دعا مرا
تا همچو موج، نقش خودی را زدم بر آب
در سینه داده همچو گهر بحر، جا مرا
عشق تو روشناس نعیم و جحیم کرد
بیگانه کرد از دو جهان آشنا مرا
در عالم شمار منم کم ز هر چه هست
گردون به دیده چون نکند توتیا مرا
یک گندم درست سعیدا برون نشد
بی آبروی قسمت از این آسیا مرا
                                 سعیدا : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        همچو ساغر تا به لب همدم نمی سازد مرا
                                    
از شراب تلخ غم، بی غم نمی سازد مرا
باده ده ای خضر آب زندگی در کار نیست
اخگر افسرده ام شبنم نمی سازد مرا
از بهشتم کرد بیرون عشق در خاکم فکند
حیرتی دارم که چون آدم نمی سازد مرا
ساقیا خشت از سر خم گیر پرکن هر چه هست
امتحان دارم که از می کم نمی سازد مرا
زخم شمشیر نگاه است این جراحت ای حکیم
ریزهٔ الماس نه مرهم نمی سازد مرا
بره پرورد خراباتم سعیدا چون کنم
خاک پاک مکه و زمزم نمی سازد مرا
                                                                    
                            از شراب تلخ غم، بی غم نمی سازد مرا
باده ده ای خضر آب زندگی در کار نیست
اخگر افسرده ام شبنم نمی سازد مرا
از بهشتم کرد بیرون عشق در خاکم فکند
حیرتی دارم که چون آدم نمی سازد مرا
ساقیا خشت از سر خم گیر پرکن هر چه هست
امتحان دارم که از می کم نمی سازد مرا
زخم شمشیر نگاه است این جراحت ای حکیم
ریزهٔ الماس نه مرهم نمی سازد مرا
بره پرورد خراباتم سعیدا چون کنم
خاک پاک مکه و زمزم نمی سازد مرا
                                 سعیدا : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        راه در معموره ها گر نیست این دیوانه را
                                    
راه می دانیم ای دل گوشهٔ ویرانه را
می کند خالی دل ما را ز غم های جهان
از کرم هر کس که پر می می کند پیمانه را
از تجلی با صفا دارد جهان را روی او
می کند روشن ز پرتو شمع ما این خانه را
خوش نمی آید به گوش خلق جز بانگ تهی
زان سبب واعظ همی گوید بلند افسانه را
حق به دست طالب دنیاست گر کافر شود
برهمن بسیار زینت داده این بتخانه را
گر در مسجد نگردد باز جز وقت نماز
دایماً باز است در بر روی ما میخانه را
ای که می خواهی ز راه دیده او آید به دل
آب و جارویی بزن اول در کاشانه را
من نمی بینم سعیدا در جهان بیگانه ای
با وجود آن که کس محرم نشد جانانه را
                                                                    
                            راه می دانیم ای دل گوشهٔ ویرانه را
می کند خالی دل ما را ز غم های جهان
از کرم هر کس که پر می می کند پیمانه را
از تجلی با صفا دارد جهان را روی او
می کند روشن ز پرتو شمع ما این خانه را
خوش نمی آید به گوش خلق جز بانگ تهی
زان سبب واعظ همی گوید بلند افسانه را
حق به دست طالب دنیاست گر کافر شود
برهمن بسیار زینت داده این بتخانه را
گر در مسجد نگردد باز جز وقت نماز
دایماً باز است در بر روی ما میخانه را
ای که می خواهی ز راه دیده او آید به دل
آب و جارویی بزن اول در کاشانه را
من نمی بینم سعیدا در جهان بیگانه ای
با وجود آن که کس محرم نشد جانانه را
                                 سعیدا : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        رو به هر کوهی نماید طور می دانیم ما
                                    
هر که گوید حرف حق منصور می دانیم ما
غایبان گر در حضور ما سخن ها گفته اند
نیست ز ایشان رنجی معذور می دانیم ما
قرب دلبر جز فنای عاشق بیچاره نیست
هر که نزدیک است او را دور می دانیم ما
کام از انگشت حلوای جهان شیرین مکن
این بنا را خانهٔ زنبور می دانیم ما
یار اگر آن است ای زاهد که مایش دیده ایم
از من و تو دید او مستور می دانیم ما
هر سری کان از خیال او ندارد شورشی
خشکتر از کاسهٔ تنبور می دانیم ما
در تماشای گل روی تو چشم غیر را
همچو نرگس در گلستان کور می دانیم ما
مردمان دیده را ورد است دایم «ان یکاد»
چشم بد را از جمالش دور می دانیم ما
ما معانی در نظر داریم نی ریش و سبیل
کاسهٔ می گل بود فغفور می دانیم ما
صحتی کان از طعام و می کند حاصل کسی
در طریقت خسته و رنجور می دانیم ما
دل اگر بی طاقتی در هجر دارد عیب نیست
اندرین معنی ورا مجبور می دانیم ما
ای سعیدا می روی بر دار چون خود گفته ای
هر که گوید حرف حق منصور می دانیم ما
                                                                    
                            هر که گوید حرف حق منصور می دانیم ما
غایبان گر در حضور ما سخن ها گفته اند
نیست ز ایشان رنجی معذور می دانیم ما
قرب دلبر جز فنای عاشق بیچاره نیست
هر که نزدیک است او را دور می دانیم ما
کام از انگشت حلوای جهان شیرین مکن
این بنا را خانهٔ زنبور می دانیم ما
یار اگر آن است ای زاهد که مایش دیده ایم
از من و تو دید او مستور می دانیم ما
هر سری کان از خیال او ندارد شورشی
خشکتر از کاسهٔ تنبور می دانیم ما
در تماشای گل روی تو چشم غیر را
همچو نرگس در گلستان کور می دانیم ما
مردمان دیده را ورد است دایم «ان یکاد»
چشم بد را از جمالش دور می دانیم ما
ما معانی در نظر داریم نی ریش و سبیل
کاسهٔ می گل بود فغفور می دانیم ما
صحتی کان از طعام و می کند حاصل کسی
در طریقت خسته و رنجور می دانیم ما
دل اگر بی طاقتی در هجر دارد عیب نیست
اندرین معنی ورا مجبور می دانیم ما
ای سعیدا می روی بر دار چون خود گفته ای
هر که گوید حرف حق منصور می دانیم ما
                                 سعیدا : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چون تیر پیچ و تاب ندارد کمان ما
                                    
پاک است از ریا و حسد خاندان ما
غیر از هدف شدن نزند فال دیگری
گر مهره های قرعه شود استخوان ما
در خاطرش سخن سر مویی اثر نکرد
هر چند مو کشید زبان در دهان ما
جایی که غیر عجز دگر هیچ نیست کم
جز بار نیستی چه برد کاروان ما
موی سیاه گشت سفید از فراق یار
شد زغفران ز محنت غم ارغوان ما
در انتظار شعلهٔ آواز خشک شد
ای عندلیب خار و خس آشیان ما
گوش فلک چو دیدهٔ حیران نرگس است
در انتظار تا شنود داستان ما
منت کش بهار و خزان نیست باغ دل
داغ است لاله از هوس بوستان ما
گر ذره ای ز نور حقیقت به ما رسد
خورشید همچو سایه رود در عنان ما
در نیک و بد حقیقت ما می کند ظهور
در مسجد و کنشت بود داستان ما
اخوان صفات گرگ سعیدا گرفته اند
گویا که یوسفی است در این کاروان ما
                                                                    
                            پاک است از ریا و حسد خاندان ما
غیر از هدف شدن نزند فال دیگری
گر مهره های قرعه شود استخوان ما
در خاطرش سخن سر مویی اثر نکرد
هر چند مو کشید زبان در دهان ما
جایی که غیر عجز دگر هیچ نیست کم
جز بار نیستی چه برد کاروان ما
موی سیاه گشت سفید از فراق یار
شد زغفران ز محنت غم ارغوان ما
در انتظار شعلهٔ آواز خشک شد
ای عندلیب خار و خس آشیان ما
گوش فلک چو دیدهٔ حیران نرگس است
در انتظار تا شنود داستان ما
منت کش بهار و خزان نیست باغ دل
داغ است لاله از هوس بوستان ما
گر ذره ای ز نور حقیقت به ما رسد
خورشید همچو سایه رود در عنان ما
در نیک و بد حقیقت ما می کند ظهور
در مسجد و کنشت بود داستان ما
اخوان صفات گرگ سعیدا گرفته اند
گویا که یوسفی است در این کاروان ما
                                 سعیدا : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جز لاله نیست چشم سیاهی به راه ما
                                    
غیر از دلی شکسته نباشد پناه ما
در انتظار پنبهٔ راحت سفید شد
چشم کشیده سرمهٔ داغ سیاه ما
از موج خیز جوهر شمشیر آبدار
دایم رسیده آب به حلق گیاه ما
از بهر چشم زخم حوادث به خط صنع
حرزی نوشته هاله بر اطراف ماه ما
تا شد نشان عمر در این خاک توده گم
هر دم کمان یأس کشد تیر آه ما
افتاده ام به چشم و نیفتادم از نظر
بر دیده کرد جا همه جا برگ کاه ما
بر جان و دل از آنچه تو دیروز کرده ای
گر نیست باوری تو سعیدا گواه ما
                                                                    
                            غیر از دلی شکسته نباشد پناه ما
در انتظار پنبهٔ راحت سفید شد
چشم کشیده سرمهٔ داغ سیاه ما
از موج خیز جوهر شمشیر آبدار
دایم رسیده آب به حلق گیاه ما
از بهر چشم زخم حوادث به خط صنع
حرزی نوشته هاله بر اطراف ماه ما
تا شد نشان عمر در این خاک توده گم
هر دم کمان یأس کشد تیر آه ما
افتاده ام به چشم و نیفتادم از نظر
بر دیده کرد جا همه جا برگ کاه ما
بر جان و دل از آنچه تو دیروز کرده ای
گر نیست باوری تو سعیدا گواه ما
                                 سعیدا : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بیجا نمی خلد به دلی تیر آه ما
                                    
مژگان چشم آبله شد خار راه ما
از عجز ما همیشه قوی رشک می برد
با برق می زند دو برابر گیاه ما
یک نکته ای است در نظر اهل معرفت
از خط سرنوشت شکست کلاه ما
از خشم چرخ و کشمکش دست روزگار
شد چون کمان شکستگی ما پناه ما
جایی که چشم عفو تو مژگان به هم زند
در دیدهٔ [صواب] نشیند گناه ما
چون خط و خال، زینت روی دو عالم است
سودای مفلسانه و فقر سیاه ما
تا بوسه دست داده سعیدا به پای او
ساییده است سر به ثریا کلاه ما
                                                                    
                            مژگان چشم آبله شد خار راه ما
از عجز ما همیشه قوی رشک می برد
با برق می زند دو برابر گیاه ما
یک نکته ای است در نظر اهل معرفت
از خط سرنوشت شکست کلاه ما
از خشم چرخ و کشمکش دست روزگار
شد چون کمان شکستگی ما پناه ما
جایی که چشم عفو تو مژگان به هم زند
در دیدهٔ [صواب] نشیند گناه ما
چون خط و خال، زینت روی دو عالم است
سودای مفلسانه و فقر سیاه ما
تا بوسه دست داده سعیدا به پای او
ساییده است سر به ثریا کلاه ما
                                 سعیدا : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گفتگوی حشر راحت از دل دیوانه ریخت
                                    
چشم ما خواب گرانی داشت این افسانه ریخت
خون بلبل را به جوش آورد گل را رنگ داد
در چمن هر قطره صهبایی که از پیمانه ریخت
عشق دل ها را فشرد و چشم ها را آب داد
گرچه از خم برد ساقی باده در پیمانه ریخت
سیل، راه خانهٔ ما را نخواهد یافت حیف
پیشتر از او در و دیوار این ویرانه ریخت
بر سر دامی که زاهد از ردایش کرده پهن
در فریب [و] گول مرغان سبحهٔ صد دانه ریخت
از ره هوش و دل و جان ای سعیدا گوش دار
کاین غزل از خامهٔ صائب عجب مستانه ریخت
                                                                    
                            چشم ما خواب گرانی داشت این افسانه ریخت
خون بلبل را به جوش آورد گل را رنگ داد
در چمن هر قطره صهبایی که از پیمانه ریخت
عشق دل ها را فشرد و چشم ها را آب داد
گرچه از خم برد ساقی باده در پیمانه ریخت
سیل، راه خانهٔ ما را نخواهد یافت حیف
پیشتر از او در و دیوار این ویرانه ریخت
بر سر دامی که زاهد از ردایش کرده پهن
در فریب [و] گول مرغان سبحهٔ صد دانه ریخت
از ره هوش و دل و جان ای سعیدا گوش دار
کاین غزل از خامهٔ صائب عجب مستانه ریخت
                                 سعیدا : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در بزم عشق نشئهٔ تأثیر صحبت است
                                    
ساقی است پیر بیعت و خم پیر صحبت است
خلوت طریق سلسلهٔ نقشبند نیست
پای دلم همیشه به زنجیر صحبت است
عشقیه نشئه از دل هم جذب می کنند
طالب همیشه در پی تدبیر صحبت است
بیرون ز کون، مجلس روشندلان بود
گردون بنای خانهٔ تصویر صحبت است
اوضاع چرخ را نتوان کرد سرزنش
کاو خانمان خراب ز تغییر صحبت است
شعرش قبول خاطر از آن شد که با سعید
امروز در طریقهٔ ما میر صحبت است
                                                                    
                            ساقی است پیر بیعت و خم پیر صحبت است
خلوت طریق سلسلهٔ نقشبند نیست
پای دلم همیشه به زنجیر صحبت است
عشقیه نشئه از دل هم جذب می کنند
طالب همیشه در پی تدبیر صحبت است
بیرون ز کون، مجلس روشندلان بود
گردون بنای خانهٔ تصویر صحبت است
اوضاع چرخ را نتوان کرد سرزنش
کاو خانمان خراب ز تغییر صحبت است
شعرش قبول خاطر از آن شد که با سعید
امروز در طریقهٔ ما میر صحبت است
                                 سعیدا : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۸۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هر زمان بر سر پرشور هوای دگر است
                                    
هر نفس از دل غمدیده نوای دگر است
گاه پیچد به خم زلف و گهی بر کاکل
آه دلسوز مرا مد رسای دگر است
بیشه ای را که منم شیر نیستانش را
هر دم از نالهٔ من برگ و نوای دگر است
ای خوشا عالم معنی که به هر چشم زدن
بهر دل بردن ما ماه لقای دگر است
درد در سینه ام از نعمت او می بالد
سینه را ازغم او باز صفای دگر است
هر که راه عشق ره و رسم ملامت آموخت
دل به جای دگر و چشم به جای دگر است
از دعای شب و آه سحر و گریهٔ صبح
شکر لله سعیدا که صفای دگر است
                                                                    
                            هر نفس از دل غمدیده نوای دگر است
گاه پیچد به خم زلف و گهی بر کاکل
آه دلسوز مرا مد رسای دگر است
بیشه ای را که منم شیر نیستانش را
هر دم از نالهٔ من برگ و نوای دگر است
ای خوشا عالم معنی که به هر چشم زدن
بهر دل بردن ما ماه لقای دگر است
درد در سینه ام از نعمت او می بالد
سینه را ازغم او باز صفای دگر است
هر که راه عشق ره و رسم ملامت آموخت
دل به جای دگر و چشم به جای دگر است
از دعای شب و آه سحر و گریهٔ صبح
شکر لله سعیدا که صفای دگر است
                                 سعیدا : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هر شیوهای که هست در اینجا، به جا خوش است
                                    
از گل صفا و رنگ، ز بلبل نوا خوش است
یک دم حضور را به جهانی نمیدهیم
عالم به کام ماست اگر وقت ما خوش است
دلبر که یار شد مزه از عشق میرود
معشوق پُرستیزه و ناآشنا خوش است
دل موج خیز گریه و چشمم ز خون پُر است
ساقی بیار باده صفا و هوا خوش است
مجنون من زیاده جنون میکند ز پند
بی درد را کمان که به دردم دوا خوش است
خوش دولتی است خدمت مردان راه عشق
نشنیده ای که سایهٔ بال هما خوش است؟
بگذر ز کار عالم و بگذار با فلک
کاین خانهٔ نفاق به این کدخدا خوش است
سلطان به حال خویش سعیدا گر خوش است
غمگین مشو که نیز به حالش گدا خوش است
                                                                    
                            از گل صفا و رنگ، ز بلبل نوا خوش است
یک دم حضور را به جهانی نمیدهیم
عالم به کام ماست اگر وقت ما خوش است
دلبر که یار شد مزه از عشق میرود
معشوق پُرستیزه و ناآشنا خوش است
دل موج خیز گریه و چشمم ز خون پُر است
ساقی بیار باده صفا و هوا خوش است
مجنون من زیاده جنون میکند ز پند
بی درد را کمان که به دردم دوا خوش است
خوش دولتی است خدمت مردان راه عشق
نشنیده ای که سایهٔ بال هما خوش است؟
بگذر ز کار عالم و بگذار با فلک
کاین خانهٔ نفاق به این کدخدا خوش است
سلطان به حال خویش سعیدا گر خوش است
غمگین مشو که نیز به حالش گدا خوش است
                                 سعیدا : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۱۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شرابخانهٔ معنی،دل بهوش من است
                                    
پیالهٔ می وحدت، لب خموش من است
برای ناقص چندی دلم نمی سوزد
جهان پر ز هوس، دیگ خام جوش من است
تنم به خواهش دل جامه ای نپوشیده است
سری که بار تعلق ندیده دوش من است
به هر قدم دل مسکین چو بید می لرزد
که بار خاطر نازک دلان به دوش من است
چه نسبت است سعیدا مرا به اهل جهان
که چرخ کوچک ابدال، خرقه پوش من است
                                                                    
                            پیالهٔ می وحدت، لب خموش من است
برای ناقص چندی دلم نمی سوزد
جهان پر ز هوس، دیگ خام جوش من است
تنم به خواهش دل جامه ای نپوشیده است
سری که بار تعلق ندیده دوش من است
به هر قدم دل مسکین چو بید می لرزد
که بار خاطر نازک دلان به دوش من است
چه نسبت است سعیدا مرا به اهل جهان
که چرخ کوچک ابدال، خرقه پوش من است
                                 سعیدا : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۳۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عالم ز دستگاه کمالش نمونه ای است
                                    
عقبی ز گفتگوی وصالش نمونه ای است
ماه از صفای چهرهٔ او فیض دیده است
خورشید از شعاع جمالش نمونه ای است
از دوست حرف و صوت کجا کس شنیده است؟
قرآن ز لطف معنی قالش نمونه ای است
جنت ز حسن خلق خدا آفریده ای است
دوزخ ز های و هوی جلالش نمونه ای است
با مدعی بگوی که آب حرام ما
بی ریب و شک ز نان حلالش نمونه ای است
رسم جنون طریق سعیدای بینواست
دیوانگی ز شورش حالش نمونه ای است
                                                                    
                            عقبی ز گفتگوی وصالش نمونه ای است
ماه از صفای چهرهٔ او فیض دیده است
خورشید از شعاع جمالش نمونه ای است
از دوست حرف و صوت کجا کس شنیده است؟
قرآن ز لطف معنی قالش نمونه ای است
جنت ز حسن خلق خدا آفریده ای است
دوزخ ز های و هوی جلالش نمونه ای است
با مدعی بگوی که آب حرام ما
بی ریب و شک ز نان حلالش نمونه ای است
رسم جنون طریق سعیدای بینواست
دیوانگی ز شورش حالش نمونه ای است
                                 سعیدا : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۳۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گریه در بزم یار، بی ادبی است
                                    
خنده هم ز این قرار، بی ادبی است
اتحادم به امر مطلوب است
ورنه بوس و کنار بی ادبی است
ستم و جور درد عشقش را
باز با او شمار بی ادبی است
در جهانی که افتقار سزاست
از جهان افتخار بی ادبی است
حاکم امر و نهی چون حق است
گله از روزگار بی ادبی است
هر کجا پابرهنگان باشند
سرکشی های خار بی ادبی است
هر کجا آن نگار بی نقش است
باز نقش و نگار بی ادبی است
از خیالی که آه نتوان کرد
نالهٔ زار زار بی ادبی است
عاشقی مفلسی و جانبازی است
تن زنی در قمار بی ادبی است
ای سعیدا محبتی در دل
غیر حب نگار بی ادبی است
                                                                    
                            خنده هم ز این قرار، بی ادبی است
اتحادم به امر مطلوب است
ورنه بوس و کنار بی ادبی است
ستم و جور درد عشقش را
باز با او شمار بی ادبی است
در جهانی که افتقار سزاست
از جهان افتخار بی ادبی است
حاکم امر و نهی چون حق است
گله از روزگار بی ادبی است
هر کجا پابرهنگان باشند
سرکشی های خار بی ادبی است
هر کجا آن نگار بی نقش است
باز نقش و نگار بی ادبی است
از خیالی که آه نتوان کرد
نالهٔ زار زار بی ادبی است
عاشقی مفلسی و جانبازی است
تن زنی در قمار بی ادبی است
ای سعیدا محبتی در دل
غیر حب نگار بی ادبی است
                                 سعیدا : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۵۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جستجوی جان جانان کن که جان پیداست کیست
                                    
میزبان را شو شناسا میهمان پیداست کیست
چون شنیدم رمز «الرحمن علی العرش استوا»
بر سریر آسمان بنشسته آن پیداست کیست
جز درون دیده، خوبان راه نتوانند کرد
آن که در دل ها اثر دارد نهان پیداست کیست
آن که بر صدر این نه آشیان کرده است دوش
از سکونت کردگان آستان پیداست کیست
معرفت بر ظاهر اشیا سعیدا مشکل است
ورنه در باطن تجلی کرده آن پیداست کیست
                                                                    
                            میزبان را شو شناسا میهمان پیداست کیست
چون شنیدم رمز «الرحمن علی العرش استوا»
بر سریر آسمان بنشسته آن پیداست کیست
جز درون دیده، خوبان راه نتوانند کرد
آن که در دل ها اثر دارد نهان پیداست کیست
آن که بر صدر این نه آشیان کرده است دوش
از سکونت کردگان آستان پیداست کیست
معرفت بر ظاهر اشیا سعیدا مشکل است
ورنه در باطن تجلی کرده آن پیداست کیست
                                 سعیدا : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۵۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شایستهٔ درگاه تو هر بی سر و پا نیست
                                    
درگاه تو جایی است که گنجایش جا نیست
آتش که درون کار کند شعله ندارد
آن را که دلش سوخته انگشت نما نیست
تا یک نظر از رهگذر دیده درآید
یک رهگذری نیست که صد دیده ورانیست
دست کرمت بسته ره و رسم طلب را
در شهر و دیاری که تویی نام گدا نیست
هر سو که دلم رفت رهی بود به کویت
این طرفه که تا کوی تو یک راهنما نیست
بی درد به آخر نرسد مرحلهٔ شمع
ماند به ره آن دل که در او آه رسا نیست
از باطن کس حرف زدن شرک خفی دان
کز سر دل آگاه کسی غیر خدا نیست
بر عاشق بیچاره ستم این همه یارب
در مذهب معشوق مگر روز جزا نیست؟
از ماست سعیدا که خطاها شده پیدا
ورنه ز قلم آنچه به ما رفت خطا نیست
                                                                    
                            درگاه تو جایی است که گنجایش جا نیست
آتش که درون کار کند شعله ندارد
آن را که دلش سوخته انگشت نما نیست
تا یک نظر از رهگذر دیده درآید
یک رهگذری نیست که صد دیده ورانیست
دست کرمت بسته ره و رسم طلب را
در شهر و دیاری که تویی نام گدا نیست
هر سو که دلم رفت رهی بود به کویت
این طرفه که تا کوی تو یک راهنما نیست
بی درد به آخر نرسد مرحلهٔ شمع
ماند به ره آن دل که در او آه رسا نیست
از باطن کس حرف زدن شرک خفی دان
کز سر دل آگاه کسی غیر خدا نیست
بر عاشق بیچاره ستم این همه یارب
در مذهب معشوق مگر روز جزا نیست؟
از ماست سعیدا که خطاها شده پیدا
ورنه ز قلم آنچه به ما رفت خطا نیست
                                 سعیدا : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۹۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مگذار در حریم خرابات، پای بحث
                                    
[جایی] که جام باده بود نیست جای بحث
بیگانه گشته ایم ز معنی به چشم خلق
هرگز نکرده ایم زبان آشنای بحث
واعظ به زور شانه محاسن دراز کرد
افکنده است تا سر زانو ردای بحث
سررشتهٔ سلوک به دست آر تا به جهد
با سوزن جواب بدوزی قبای بحث
صدگونه بحث هست سعیدا جواب کو
زینهار با کسی نکنی ماجرای بحث
                                                                    
                            [جایی] که جام باده بود نیست جای بحث
بیگانه گشته ایم ز معنی به چشم خلق
هرگز نکرده ایم زبان آشنای بحث
واعظ به زور شانه محاسن دراز کرد
افکنده است تا سر زانو ردای بحث
سررشتهٔ سلوک به دست آر تا به جهد
با سوزن جواب بدوزی قبای بحث
صدگونه بحث هست سعیدا جواب کو
زینهار با کسی نکنی ماجرای بحث