عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - مطلع دوم
ای صفت زلف تو غارت ایمان ما
عشق جهان سوز تو بر دل ما پادشا
بر در ایوان توست پای شکسته خرد
بر سر میدان توست دست گشاده هوا
صد لطف از کردگار وز لب تو یک سخن
صد ستم از روزگار وز دل تو یک جفا
از رخ تو کس نداد هیچ نشانی تمام
وز مژهٔ تو نکرد هیچ خدنگی خطا
ای تو ز ما بیخبر ما به تمنای تو
بس که بپیموده‌ایم عالم خوف و رجا
گاه بدزدیم چشم از تو ز بیم رقیب
گه به نظر بشکنیم چشم رقیب تو را
لعل تو طرف زر است بر کمر آفتاب
وصل تو مهر تب است در دهن اژدها
بر سر کوی تو من نایب خاقانیم
بو که به دیوان عشق نام برآید مرا
صبح امید منی طاب علیک الصبوح
گرچه به شب‌های هجر طال علی البلا
موی شکافم به شعر موی شدستم ز غم
لیک نگنجم همی در حرم مقتدا
صدر براهیم نام راد سلیمان جلال
خواجهٔ موسی سخن مهتر احمد سخا
یافت ز الطاف او عالم فرتوت، فر
برد ز انصاف او فصل بهاران، بها
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - مطلع سوم
صبح دمان دوش خضر بر درم آمد به تاب
کرد به آواز نرم صبحک الله خطاب
از قدمش چون فلک رقص کنان شد زمین
هم چو ستاره به صبح خانه گرفت اضطراب
پیک جهان رو چو چرخ، پیر جوان‌وش چو صبح
یافته پیرانه سر رونق فصل شباب
علم چهل صبح را مکتبی آراسته
روح مثاله نویس نوح خلیفه کتاب
نکهت و جوشش ز عشق مشک فشان از فقاع
شیبت مویش به صبح برف نمای از سداب
دید مرا مست صبح با دلم از هر دو کون
عشق ببسته گرو فقر کشیده جناب
آبلهٔ سینه دید زلزلهٔ آه من
سقف فلک را به صبح کرد خراب و یباب
گفت دمیده است صبح منشین خاقانیا
حضرت خاقان شناس مقصد حسن المآب
زادهٔ خاطر بیار کز دل شب زاد صبح
کرد در این سبز طشت خایهٔ زرین عزاب
خاطر تو مرغ وار هست به پرواز عقل
یافته هر صبح دم دانهٔ اهل ثواب
خیز به شمشیر صبح سر ببر این مرغ را
تحفهٔ نوروز ساز پیش شه کامیاب
شاه عراقین طراز کز پی توقیع او
کاغذ شامی است صبح خامهٔ مصری شهاب
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - در مدح دستور اعظم مختار الدین
دل صید زلف اوست به خون در نکوتر است
وان صید کان اوست نگون‌سر نکوتر است
برد آب سنگ من، من از آن سنگ دربرم
عاشق چو آب و سنگ ببر در نکوتر است
رنجور سینه‌ام لب و زلفش دوای من
کاین درد را بنفشه به شکر نکوتر است
در چشمش آب نی و رخ از شرم خوی زده
بادم خشک خوش تر و گل، تر نکوتر است
خوی بدش که بازستاند مرا ز من
آن خوی بد ز هرچه نکوتر نکوتر است
در تخته‌نرد عشق فتادم به دست خوش
مهره به دست و خانه به ششدر نکوتر است
امسال نوبر دل خاقانی است عشق
خوش میوه‌ای است عشق و به نوبر نکوتر است
خاقانیا زر و زر ازین شعر و شعر چند
شعر ارچه کیمیاست ازو زر نکوتر است
طبعت که کیمیای زر روزگار از اوست
بر صدر روزگار ثناگر نکوتر است
دستور اعظم افسر دارندگان ملک
کز ظل عرش بر سرش افسر نکوتر است
مختار دین نظام ممالک که رای او
از آسمان قوی‌تر و ز اختر نکوتر است
راز عقول و مشکل ارواح کشف اوست
اسرار علم مطلقش از بر نکوتر است
هست آفتاب دولت سلجوقیان به عدل
اکسیر گنج ملک به گوهر نکوتر است
در عهد این خلف دل اسلافش از شرف
بر قبهٔ مسیح مجاور نکوتر است
مختار، گوهر آمد و اسلافش آفتاب
از آفتاب، زادن گوهر نکوتر است
بر افسر ملوک نشاندش سپهر از آنک
فرزند آفتاب بر افسر نکوتر است
در خطبهٔ کرم لقبش صدر عالم است
بر مهر ملک صدر مظفر نکوتر است
سنگی است حلم او که نگردد ز سیل خشم
آن سنگ در ترازوی محشر نکوتر است
محضر کنم که او ظفر دین مصطفاست
عدلش پی گواهی محضر نکوتر است
دین چیست عدل پس تو در عدل کوب از آنک
عدل از پی نجات تو رهبر نکوتر است
عدل است و بس کلید در هشتم بهشت
کز عدل بر گشادن این در نکوتر است
عدل است و دین دوگانه ز یک مادر آمده
فهرست ملک ازین دو برادر نکوتر است
هرجا که عدل سایه کند رخت دین بنه
کاین سایبان ز طوبی اخضر نکوتر است
هرجا که عدل خیمه زند کوس دین بزن
کاین نوبتی ز چرخ مدور نکوتر است
هر که از تف سموم بیابان ظلم جست
عدلش سقای برکهٔ کوثر نکوتر است
سر سامی است عالم و عدل است نضج او
نضج از دوای عافیت آور نکوتر است
تاریخ کیقباد نخواندی که در سیر
عدلش ز فضل عاطفه گستر نکوتر است
احکام کسروی نشنیدی که در سمر
عدلش ز عقل مملکه پرور نکوتر است
افسانه شد حدیث فریدون و بیوراسب
زآن هر دوان کدام به مخبر نکوتر است
این داد کرد و آن ستم آورد عاقبت
هم حال دادگر ز ستمگر نکوتر است
امروز عدل بر در مختار دان و بس
ایدر طلب که این طلب ایدر نکوتر است
کسری و جعفری است که یک قطره همتش
از هفت بحر کسری و جعفر نکوتر است
از خواجهٔ زمین و درت هفتم آسمان
در سایهٔ تو چارم کشور نکوتر است
از خواجگی چه فخر تو را کز کمال قدر
هر حاجبت ز خواجهٔ سنجر نکوتر است
شهباز ملکی و ز پی نامه بردنت
سیمرغ در محل کبوتر نکوتر است
آذین باغ دولت و هارون درگهت
از قصر قیصریه و قیصر نکوتر است
ای حیدر زمانه به کلک چو ذوالفقار
نام فلک به صدر تو قنبر نکوتر است
خاقانیی که نایب حسان مصطفی است
مداح بارگاه تو حیدر نکوتر است
جاندار تو رضای حق است و دعای خلق
کاین دو ز صد سریت لشکر نکوتر است
در ناف عالمی دل ما جای مهر توست
جای ملک میان معسکر نکوتر است
از یاد کرد نام تو کام سخنوران
چون نکهت مسیح معطر نکوتر است
چون آستین مریمی و جیب عیسوی
از خلق تو زمانه معنبر نکوتر است
ای صدر ملک و صاحب عالم، ثنای تو
از هر کسی نکوست ز چاکر نکوتر است
تو داوری و ما همه مظلوم روزگار
مظلوم در حمایت داور نکوتر است
عادل غضنفری تو و پروانهٔ تو من
پروانه در پناه غضنفر نکوتر است
من خضر دانشم تو سکندر سیاستی
هر چند خضر پیش سکندر نکوتر است
لیکن چو آب روزی خضر از مسافری است
عزم مسافران به سفر در نکوتر است
دارد سر و تنم سر و پای دل و هوات
تشریف تو سلاح تن و سر نکوتر است
از رنگ رنگ خلعه که فرموده‌ای مرا
خانه‌ام ز کارخانهٔ آزر نکوتر است
دستار خز و جبهٔ خارا نکوست لیک
تشریف وعده دادن استر نکوتر است
آن بس بس غضایری از بخشش ملک
اینجا ز هر معانی در خور نکوتر است
بس بس گلاب جود که دریا فشانده‌ای
غرقه شدم سفینه و معبر نکوتر است
رهواری سفینه چه بینی که گاه غرق
بهر صلاح لنگی لنگر نکوتر است
سوگند می‌دهم به خدایت که بس کنی
گرچه عطا چو عمر مکرر نکوتر است
هرچند کن عطای موفا شگرف بود
دانند کاین ثنای موفر نکوتر است
گرچه نکوست بخشش و لطف و هوا و ابر
شکر زبان لالهٔ احمر نکوتر است
در شکر کردن از زر خورشید و سیم ماه
آن زر و سیم بر سر عبهر نکوتر است
گر ابر کرد مجمر زرین ز زرد گل
احسنت مرغ از آن زر مجمر نکوتر است
ساق گیاست شبه زبانی به شکر ابر
شکر گیا ز ابر مکدر نکوتر است
خوش طبعم از عطات ولی زرد رخ ز شرم
حلوا بخوان خواجه مزعفر نکوتر است
بیمارم از دل و دم سردم مزور است
بیمار را مگو که مزور نکوتر است
بیمار دل بخورد مزور نمی‌رسد
کورا دوا مفرح اکبر نکوتر است
گفتم به ترک این طرف و قبله ساختم
عرضی که از یقین مصور نکوتر است
راهب که دست داشت ز صد نور بر جهان
شمع شبش ز چوب صنوبر نکوتر است
گرچه نکوست رزق فراخ از قضا ولیک
قانع شدن به رزق مقدر نکوتر است
نی‌نی به دولت تو امیر سخن منم
عسکر کش من این نی عسگر نکوتر است
من در سخن عزیز جهانم به شرق و غرب
کز شرق و غرب نام سخنور نکوتر است
جانم به حشمت تو نه غم ناک، خرم است
کارم به همت تو نه بدتر نکوتر است
این شعر بر بدیهه ز من یادگار دار
کز نوعروس با زر و زیور نکوتر است
در غیبت آن قصیده که گفتم شگرف بود
در حضرت این قصیدهٔ دیگر نکوتر است
هستم عطارد این دو قصیده دو پیکر است
لاف عطاردت ز دو پیکر نکوتر است
جاوید عمر باش که ملک از تو یافت ساز
معمار باغ ملک معمر نکوتر است
باقی بمان که تا ابد از بخشش ازل
ملک زمانه بر تو مقرر نکوتر است
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در مدح خواجه همام الدین حاجب و یاد کردن از مرگ منوچهر
شهری به فتنه شد که فلانی از آن ماست
ما عشق باز صادق و او عشق دان ماست
آنجا که دست ماست درو حلقه زان اوست
وانجا که پای اوست سر و سجده زان ماست
هر دل که زیر سایهٔ زلفش نشان دهند
مرغی است پر بریده که از آشیان ماست
تا بر درش به داغ سگی نامزد شدیم
گردون درم خرید سگ پاسبان ماست
با ترک تاز شحنهٔ عشقش میان جان
سلطان عقل هندوی جان بر میان ماست
پیغام دادمش که نشانی بدان نشان
کز گاز بر کنارهٔ لعلت نشان ماست
مگذار کاتشی شده بر جان ما زند
این هجر کافر تو که آفت رسان ماست
هم خود ز روی لطف جوابم نوشت و گفت
خاقانیا مترس که جان تو جان ماست
ما طفل وار سر زده و مرده مادریم
اقبال پهلوان عجم دایگان ماست
ما بیدقیم و مات عری گشته شاه ما
میر اجل نظارهٔ احوال دان ماست
شروان و بای ظلم گرفته است و قحط عدل
انصاف تاج بخش کیان میزبان ماست
عادل همام دولت و دین مرزبان ملک
کز عدل او مبشر مهدی زمان ماست
دین لاف زد زمانک اسفاهدار گفت
دولت زبان گشاد که این مرزبان ماست
دولت به گوش عزم تو این رمز گفته است
کاندر رکاب تو ملکان هم عنان ماست
اسلام فخر کرد به دور همام و گفت
ملت درست پهلو ازین پهلوان ماست
نازند روشنان فلک در قران سعد
کاین سعدها ز مهتر صاحب قران ماست
لافند مادران گهر در مزاج صلح
کاین صلح ما ز میر سپهر آستان ماست
تا میر حاجب افسر حجاب روزگار
برداشت آن حجاب که بند روان ماست
ما زله خوار مائدهٔ میر حاجبیم
نعمان روزگار طفیلی خوان ماست
از مدحتش که زنده کن دوستان اوست
تا نفخ صور صور دوم در دهان ماست
خصم ار بزرجمهری یا فسردگی کند
تایید میر باد که حرز امان ماست
ما را چه باک مزدک و بیم بزرجمهر
چون کیقباد قادر و نوشین روان ماست
ما کاروان گنج روان را روان کنیم
کاقبال میر بدرقهٔ کاروان ماست
بخت همام گفت که ما را همای دان
کز مغز کرکسان فلک استخوان ماست
رمح همام گفت که عنقا ز زخم ما
بریان شود که بابزن او سنان ماست
تیغ همام گفت که ما اعجمی تنیم
در معرکه زبان ظفر ترجمان ماست
تیز همام گفت که ما اژدها سریم
تا طاق گنج خانهٔ نصرت کمان ماست
رخش همام گفت که ما باد صرصریم
مفلوج گشته کوه ز زور و توان ماست
گرز همام گفت که ما کوه آهنیم
نقرس گرفته باد ز زخم گران ماست
عدل همام گفت که ما حرز امتیم
ما در ضمان خلق و خدا در ضمان ماست
رای همام گفت که ما حصن دولتیم
کز هشت چشم چار ملک دیده بان ماست
دست همام گفت که ما ابر رحمتیم
همت محیط ما و سخا آسمان ماست
آن بلبل همای فر زاغ فرق بین
کو خاص گلستان خواص بنان ماست
روز و شب است ابلق دو رنگ و گفته‌اند
کز نام پهلوان عجم داغ ران ماست
پرز پلاس آخور خاص همام دین
دستارچهٔ معنبر و برگستوان ماست
کیخسرو است شاه و همام است زال زر
مهلان او تهمتن توران ستان ماست
ما امتیم و شاه رسول است و او عمر
فرزند او که فرخ علی کامران ماست
ای مرزبان کشور پنجم که درگهت
هفتم سپهر ما نه که هشتم جنان ماست
بعد از هزار دور تو را یافت چرخ و گفت
پیرانه سر وجود تو بخت جوان ماست
از خاک درگهت به مکانی رسیده‌ایم
کامروز عرش را همه رشک از مکان ماست
گر جان ما به مرگ منوچهر غم زده است
تو دیر زی که دولت تو غم نشان ماست
گر معتقدتر از تو شنیدیم هیچ میر
پس اعتقاد رافضیان رسم و سان ماست
گر شیردل از تو شناسیم هیچ مرد
مندیل حیض سگ صفتان طیلسان ماست
محمود همتی تو و ما مدح خوان تو
شاید که جان عنصری اشعار خوان ماست
مداح توست و مخلص توست و مرید توست
تا طبع ما و سینهٔ ما و روان ماست
هر چند این قصیده گواهی است راست گوی
بر دعوی وفاق تو کاندر نهان ماست
اخلاص و صدق و منقبه داریم و خود نداشت
غدر و نفاق و منقصه تا خاندان ماست
ما را گمان فتد که بمانی هزار سال
معلوم صد هزار یقین در گمان ماست
نوروز را به خدمت صدرت مبارکی است
وز مدحتت مبارکی دودمان ماست
منشور حاجبی و امیریت تازه گشت
وین تازگی ز بهر صلاح جهان ماست
گوئیم جاودانت بقاباد و این دعاست
آمین پس از دعا مدد جاودان ماست
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در مرثیهٔ سپهبد کیالواشیر
عهد عشق نیکوان بدرود باد
وصل و هجران هر دوان بدرود باد
بر بساط ناز و در میدان کام
صلح و جنگ نیکوان بدرود باد
سبزه‌ای کان بود دام آهوان
بر سر سرو جوان بدرود باد
چون گوزنان هوی از جان برکشم
کان شکار آهوان بدرود باد
نعل در آتش نهادندی مرا
آن نهاد جاودان بدرود باد
صف صف از مرغان نشاندن جفت جفت
همبر طاق ابروان بدرود باد
شاهدان بزم را گیسوی چنگ
بستن اندر گیسوان بدرود باد
گرد ترکستان عارض صف زده
آن سپاه هندوان بدرود باد
پادشاه تازه و تر و جوان
همچو شاخ ارغوان بدرود باد
تا توانی خون گری خاقانیا
کان جوانی و آن توان بدرود باد
ای جمال الدین چو اسپهبد نماند
حصن شنذان‌وار جوان بدرود باد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - در ستایش اتابک اعظم مظفر الدین قزل ارسلان عثمان بن ایلدگز
صبح چون زلف شب براندازد
مرغ صبح از طرب پراندازد
کرکس شب غراب وار از حلق
بیضهٔ آتشین براندازد
کرتهٔ فستقی بدرد چرخ
تا به مرغ نواگر اندازد
برشکافد صبا مشیمهٔ شب
طفل خونین به خاور اندازد
زخمهٔ مطربان صلای صبوح
در زبان‌های مزهر اندازد
زلف ساقی کمند شب پیکر
در گلوی دو پیکر اندازد
بر قدح‌های آسمان زنار
مشتری طیلسان در اندازد
لب زهره ز دور بوسهٔ تر
بر لب خشک ساغر اندازد
در بر بلبله فواق افتد
کز دهان آب احمر اندازد
مرغ فردوس دیده‌ای هرگز
که ز منقار کوثر اندازد
از نسیم قدح مشام فلک
چون دهد عطسه عنبر اندازد
لعل در جام تا خط ازرق
شعله در چرخ اخضر اندازد
ادهم شب گریخت ساقی کو
تا کمند معنبر اندازد
جان به دستار چه دهیم آن را
کز غبب طوق در بر اندازد
خار در دیدهٔ فلک شکند
خاک در چشمهٔ خور اندازد
عاشقان را که نوش نوش کنند
لعلش از پسته شکر اندازد
خاک مجلس شود فلک چون او
جرعه بر خاک اغبر اندازد
رنگ شوخی به مجلس آمیزد
سنگ فتنه به لشکر اندازد
درع رستم به سنبل آراید
تیر آرش ز عبهر اندازد
ببرد سنگ ما و آخر سنگ
بر سبوی قلندر اندازد
بامدادان که یک سوارهٔ چرخ
ساخت بر پشت اشقر اندازد
سپر زرد کرده دیلم وار
همه زوبین اصفر اندازد
از در مشرق آتش افروزد
سوی هر روزن اخگر اندازد
این عروسان عور رعنا را
بر سر از آب چادر اندازد
زاهد آسا سجادهٔ زربفت
بر سر کوه و کردر اندازد
گنبد پیر سبحه‌های بلور
در مغاک مقعر اندازد
آهمن سازد آتش پیکان
تا در این دیو، گوهر اندازد
سنگ در آبگینه خانهٔ چرخ
این دل غصه پرور اندازد
آتش اندر خزینه خانهٔ دل
چرخ ناکس برآور اندازد
گله از چرخ نیست از بخت است
که مرا بخت در سر اندازد
یوسف از گرگ چون کند نالش
که به چاهش برادر اندازد
دم خاقانی ار ملک شنود
جان به خاقان اکبر اندازد
فلک ار خلعت بقا برد
بر قد شاه صفدر اندازد
شاه ایران مظفر الدین آن
کز سر کسری افسر اندازد
نفس بلبلان مجلس او
زین غزل شکر تر اندازد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - مطلع دوم
دل به سودای تو سر اندازد
سر ز عشقت کله براندازد
چون تو هر هفت کرده آیی حور
بر تو هر هفت زیور اندازد
به تو وزلف کافرت ماند
ترک غازی که چنبر اندازد
منم آن مرغ کذر افروزد
خویشتن را در آذر اندازد
طالعم از برت برون انداخت
گر بنالم برون‌تر اندازد
کیست کز سرنبشت طالع من
سرگذشتی به داور اندازد
چشم من در نثار بالایت
هم به بالات گوهر اندازد
زیر پای غم تو خاقانی
پیل بالا سر و زر اندازد
عقل او گوهر ار زجان دارد
پیش شاه مظفر اندازد
شه قزل ارسلان که در صف شرع
تیغ عدلش سر شر اندازد
سگ درگاه او قلادهٔ حکم
در گلوی غضنفر اندازد
همتش که اجری مسیح دهد
طوق در حلق قیصر اندازد
آتش تیغ او گه پیکار
شعله در قصر قیصر اندازد
بحر اخضر نیرزد آن قطره
کز سر کلک اسمر اندازد
آسمان در نثار ساغر او
سبحهٔ سعد اکبر اندازد
خنجر او چو حربهٔ مهدی است
که به دجال اعور اندازد
دور نه چرخ بهر اقطاعش
قرعه بر هفت کشور اندازد
تیر چون در کمان نهد بحری است
که نهنگ شناور اندازد
دام ماهی شود ز زخم نهنگ
گر به سد سکندر اندازد
چون کشد قوس جو زهر بینی
که به جوزای ازهر اندازد
اسد از سهم ناخنان ریزد
عقرب از بیم نشتر اندازد
از شکوه همای رایت شاه
کرکس آسمان پر اندازد
دهر دربان اوست بر خدمش
ناوک ظلم کمتر اندازد
آنکه در کعبه اعتکاف گرفت
سنگ چون بر کبوتر اندازد
دولتش را ز قصد خصم چه باک
گر هوس‌های منکر اندازد
اینت نادان که آتش افروزد
خویشتن در شرر در اندازد
نصرتش رهبر است و رهرو ملک
رای با رای رهبر اندازد
یاری از کردگار دان که رسول
خاک در روی کافر اندازد
گر مخالف معسکری سازد
طعنه‌ای در برابر اندازد
بخت شه چرخ را فرود آرد
کآتش اندر معسکر اندازد
بد سگالش کجا ز بحر نیاز
کشتی جان به معبر اندازد
دست رحمت کجا زند در آنک
تیغ او دست جعفر اندازد
خصم فرعونی ار به کینهٔ شاه
آلت سحر بیمر اندازد
ید بیضای شاه موسی وار
اژدهای فسون خور اندازد
بخت، صیاد پیشه‌ای است که صید
نه به زوبین و خنجر اندازد
قصر جان را مهندس قدرت
نه به پرگار و مسطر اندازد
شه چو چوگان زند سلیمان وار
رین بر آن باد صرصر اندازد
جفت و طاق سپهر درشکند
جفته‌ای کان تکاور اندازد
بشکند سنبله به پای چنانک
داس من چشم اختر اندازد
گه گه از ننگ آهن ار نعلی
زآن سم راه گستر اندازد
میخش از روم در عرب فکند
گردش از چین به بربر اندازد
نعش از آن گرد سندسی سازد
بر سر هر سه دختر اندازد
دشمن بد نهاد فعل سگی
بر شه شیر پیکر اندازد
دیو کژ کژ به مردم اندیشد
فحل بد بد به مادر اندازد
مغ که از رخ نقاب شرم انداخت
ناحفاظی به خواهر اندازد
دست نمرود بین که ناک کفر
در سپهر مدور اندازد
سنگ تهمت نگر که دست یهود
بر مسیح مطهر اندازد
به رعیت ملک همان انداخت
که به امت پیمبر اندازد
لاجرم امتش همان خواهند
که به مختار حیدر اندازد
تا زمین بر کتف ز خلعت روز
طیلسان مزعفر اندازد
تا سپهر از ستارگان بر سر
شب گهر تاب معجر اندازد
دولتش باد تا بساط جلال
بر زمین مکدر اندازد
قدرتش باد تا طراز کمال
بر سپهر معمر اندازد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - قصیده
تشنهٔ دل به آب می‌نرسد
دیده جز بر سراب می‌نرسد
قصهٔ درد من رسید به تو
چون بخوانی جواب می‌نرسد
روی چون آب کرده‌ام پر چین
کز تو رویم به آب می‌نرسد
نرسم در خیال تو چه عجب
که مگس در عقاب می‌نرسد
کی وصالت رسد به بیداری
که خیالت به خواب می‌نرسد
نرسد بوی راحتی به دلم
ور رسد جز عذاب می‌نرسد
دوست را دشمنی و دشمن دوست
جز مرا این عقاب می‌نرسد
دل و عمرم خراب گشت و ز تو
عوض یک خراب می‌نرسد
برسد گوئی از پس وعده
آن خود از هیچ باب می‌نرسد
برسد میوه‌ای است در باغت
که به هیچ آفتاب می‌نرسد
از لب نوش تو به خاقانی
قسم جز زهر ناب می‌نرسد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - در رثاء زوجهٔ خود
دیر خبر یافتی که یار تو گم شد
جام جم از دست اختیار تو گم شد
خیز دلا شمع برکن از تف سینه
آن مه نو جوی کز دیار تو گم شد
حاصل عمر تو بود یک ورق کام
آن ورق از دفتر شمار تو گم شد
نقش رخ آرزو به روی که بینی
کینهٔ آرزو نگار تو گم شد
از ره چشم و دهان به اشک و به ناله
راز برون ده که رازدار تو گم شد
چشم تو گر شد شکوفه بار سزد زانک
میوهٔ جان از شکوفه‌زار تو گم شد
چشم بد مردمت رسید که ناگاه
مردم چشم تو از کنار تو گم شد
نوبت شادی گذشت بر در امید
نوبت غم زن که غمگسار تو گم شد
هر بن مویت غمی و ناله کنان است
هر سر مویت که آه یار تو گم شد
زخم کنون یافتی ز درد هنوزت
نیست خبر کان طبیب کار تو گم شد
منت گیتی مبر به یک دو نفس عمر
کانکه ز عمر است یادگار تو گم شد
بار سبو چون کشی که آب تو بگذشت
بیم رصد چون بری که بار تو گم شد
خون خور خاقانیا مخور غم روزی
روز به شب کن که روزگار تو گم شد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - این قصیدهٔ را در جواب امام مجد الدین سروده و به مدح شاه اخستان پایان داده است
الصبوح ای دل که جان خواهم فشاند
دست هستی بر جهان خواهم فشاند
پیش مرغان سر کوی مغان
دانهٔ دل رایگان خواهم فشاند
دیده می‌پالای و گیتی خاک پای
جرعه‌های این بر آن خواهم فشاند
اشک در رقص است و ناله در سماع
بر سماع و رقص جان خواهم فشاند
بر سر خاک از جفای آسمان
خاک هم بر آسمان خواهم فشاند
دوستان چون از نفاق آگنده‌اند
آستین بر دوستان خواهم فشاند
دشمنان چون بر غمم بخشوده‌اند
بر سر دشمن روان خواهم فشاند
کیسه‌ای کز زندگی بردوختم
بر زمانه هر زمان خواهم فشاند
هر زری کز خاک بیزی یافتم
بر سراین خاکدان خواهم فشاند
هر سحر خاقانی آسا بر فلک
ناوک آتش فشان خواهم فشاند
این ستارهٔ دری و در دری
بر همام بحرسان خواهم فشاند
این زر اکسیر نفس ناطقه
بر سر صدر زمان خواهم فشاند
این دو طفل نوری اندر مهد چشم
بر بزرگ خرده‌دان خواهم فشاند
این سه گنج نفس از قصر دماغ
بر امام انس و جان خواهم فشاند
این چهار اجساد کان کائنات
بر مراد کن فکان خواهم فشاند
کس چه داند کاین نثار از بهر کیست
تا نگویم بر فلان خواهم فشاند
بر جلال و مجد مجد الدین خلیل
در مدحت بیکران خواهم فشاند
هر شکر کز لفظ او برچید سمع
هم بر آن لفظ و بنان خواهم فشاند
هر گهر کز کلک او دزدید طبع
هم بر آن کلک و بنان خواهم فشاند
داورم کی دست فرماید برید
کانچه دزدیدم همان خواهم فشاند
شرع را گنج روان از کلک اوست
عقل بر گنج روان خواهم فشاند
ملک را حرز امان از رای اوست
روح بر حرز امان خواهم فشاند
گر خضر گردم بر آن غمر الردا
هم ردا هم طیلسان خواهم فشاند
ور ملک باشم بر آن عیسی نفس
سبحهٔ پروین نشان خواهم فشاند
زیر پای اسبش ار دستم رسد
افسر نوشین روان خواهم نشاند
قحط دانش را به اعجاز ثناش
من و سلوی از لسان خواهم فشاند
چون کند پروانه جان افشان به شمع
من بر او جان هم‌چنان خواهم فشاند
خود کیم من وز سگان کیست جان
تا بر آن فخر جهان خواهم فشاند
ابلهم تا فضلهٔ مء الحمیم
بر لب حوض جنان خواهم فشاند
گمرهم تا بر سر بیت الحرام
آب دست پیلبان خواهم فشاند
حشنیم تا ریزهٔ ریم آهنی
بر سر تیغ یمان خواهم فشاند
یا نحوس کید قاطع را ز جهل
بر سعود شعریان خواهم فشاند
یا سم گوساله و دنبال گرگ
بر سر طور و شبان خواهم فشاند
یا کلاهی کز گیا بافد شبان
بر سر تاج کیان خواهم فشاند
یا دم الحیضی که از خرگوش ریخت
بر سر شیر ژیان خواهم فشاند
یا غبار لاشهٔ دیو سفید
بر سوار سیستان خواهم فشاند
یا لعاب اژدهای حمیری
بر درفش کاویان خواهم فشاند
اینت جهل ار فضلهٔ گوی جعل
بر مد مدهمتان خواهم فشاند
اینت کفر ار گرد نعلین یزید
بر یل خیبر ستان خواهم فشاند
گر چه در حلق سماکین افکنم
چون کمند امتحان خواهم فشاند
ور چه پر تیر گردون بشکنم
چون خدنگی از کمان خواهم فشاند
لیک با تیغ یقین او سپر
بر سر آب گمان خواهم فشاند
پیش کلک دور باش آساش تیغ
بر سر خاک هوان خواهم فشاند
در حضورش لالی آرم در زبان
نه لالی از زبان خواهم فشاند
پیش نطقش کبم آرم از دهان
خاک توبه بر دهان خواهم فشاند
بیضه چون طاوس نر خواهم گشاد
وز برون آشیان خواهم فشاند
عقد نظمش کبم آرم از دهان
بر سر شاه اخستان خواهم فشاند
زیور نثرش فرو خواهم گسست
بر شه صاحب قران خواهم فشاند
بر خط دستش که هند و چین در اوست
هفت گنج شایگان خواهم فشاند
چون به هندوچین او دستم رسد
دست بر چیپال و خان خواهم فشاند
بر سه تشریفش که خواندم یک به یک
هر دو ساعت چارکان خواهم فشاند
هست هر سه چار خوان و هشت خلد
من سه جان بر چار خوان خواهم فشاند
چون از آن خوان لقمه‌ای خواهم چشید
بر سگ کهف استخوان خواهم فشاند
باد چون جان جاودان عمرش که من
جان بر او هم جاودان خواهم فشاند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - در ستایش منوچهر بن فریدون شروان شاه
می و مشک است که با صبح برآمیخته‌اند
یا بهم زلف و لب یار درآمیخته‌اند
صبح چون خنده گه دست شده است آتش سرد
آتش سرد به عنبر مگر آمیخته‌اند
یا نه بی‌سنگ و صدف غالیه سایان فلک
صبح را غالیهٔ تازه‌تر آمیخته‌اند
دوش خوش ساخت فلک غالیه دان از مه نو
بهر آن غالیه کاندر سحر آمیخته‌اند
می عیدی نگر و جام صبوحی که مگر
شفق آورده و با صبح بر آمیخته‌اند
ساقیان ترک فنک عارض و قند ز مژگان
کز رخ و زلف حبش با خزر آمیخته‌اند
خال رخسار زره کرده و خط ماه سپر
زلف و رخسار زره با سپر آمیخته‌اند
پس یک ماه کلوخ اندازان سنگ دلان
در بلورین قدحی لعل تر آمیخته‌اند
شاهدان از پی نقل دل و جان از خط و لب
بس گوارش که ز عود و شکر آمیخته‌اند
عاشقان از زر رخساره و یاقوت سرشک
بس مفرح که ز یاقوت و زر آمیخته‌اند
ماه نو دیدی و در روی مه نو شب عید
لعل می با قدح سیم بر آمیخته‌اند
از دم روزه دهن شسته به هفت آب و ز می
هفت تسکین دل غصه خور آمیخته‌اند
ماه نو در شفق و شفقشان می و جام
با دو ماه و دو شفق یک نظر آمیخته‌اند
طاس سیمابی مه تافته از پرچم شب
طاس زر با می آتش گهر آمیخته‌اند
کرده می راوق از اول شب و بازش به صبوح
با گلاب طبری از طبر آمیخته‌اند
راوق جان فرو ریخته از سوخته بید
آب گل گوئی بات معصر آمیخته‌اند
همه با درد سر از بوی خمار شب عید
به صبح از نو رنگی دگر آمیخته‌اند
ژاله و صبح بهم یافته کافور و گلاب
زاین و آن داروی هر درد سر آمیخته‌اند
همه سنگ افشان در آب‌خور عالم خاک
و آگه از زهر که در آب‌خور آمیخته‌اند
از سر بی‌خبری داده ز عشرت خبری
تن و جان را که بهم بی‌خبر آمیخته‌اند
همه دریاکش و چون دریا سرمست همه
طبع با می چو صدف با گهر آمیخته‌اند
خطری کرده و در گنج طرب نقب زده
نقب کران همه ره با خطر آمیخته‌اند
زهره بر چیده چو خورشیدنم هر جرعه
که در آن خاک چنان بی‌خطر آمیخته‌اند
خیک ماند به زن زنگی شش پستان لیک
شیر پستانش به خون جگر آمیخته‌اند
جرعه‌ای کان به زمین داده زکات سر جام
زو حنوط ز می پی سپر آمیخته‌اند
مجمر عیدی و آن عود و شکر هست بهم
زحل و زهره که با قرص خور آمیخته‌اند
نکهت کام صراحی چو دم مجمر عید
زو بخور فلک جان شکر آمیخته‌اند
رود سازان همه در کاسهٔ سرها به سماع
شربت جان ز ره کاسه‌گر آمیخته‌اند
پرده در پرده و آهنگ در آهنگ چو مرغ
دم بدم ساخته و دربه در آمیخته‌اند
بر بط از هشت زبان گوید و خود ناشنواست
زیبقش گوئی با گوش کر آمیخته‌اند
نای افعی تن و بس بر دهنش بوسه زدند
با تن افعی جان بشر آمیخته‌اند
چنگ زاهد سر و دامانش پلاسین لیکن
با پلاسش رگ و پی سر به سر آمیخته‌اند
محبس دست رباب است شعیف ار چه قوی است
چار طبعش که به انصاف در آمیخته‌اند
خم دف حلقه بگوشی شده چون کاسهٔ یوز
کهو و گورش با شیر نر آمیخته‌اند
صوت مرغان بدرد چرخ مگر با دم خویش
بانگ کوس ملک تاجور آمیخته‌اند
راویانند گهر پاش مگر با لب خویش
کف شاهنشه خورشیدفر آمیخته‌اند
خاصگان گوهر بحر دل خاقانی را
با کلاه ملک بحر و بر آمیخته‌اند
چاشنی گیران از چشمهٔ حیوان گوئی
شربت شاه سکندر سیر آمیخته‌اند
مالک ملک جلال الدین کاندر تیغش
آتش و آب بهم بی‌ضررآمیخته‌اند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - در ستایش ابو المظفر اخستان شروان شاه
صبح خیزان کاستین بر آسمان افشانده‌اند
پای کوبان دست همت بر جهان افشانده‌اند
چون ز کار آب دیدند آب کار عاشقان
آب می بر آتش دل هر زمان افشانده‌اند
پیش از آن کز پر فشاندن مرغ صبح آید به رقص
بر سماع بلبلان عشق جان افشانده‌اند
در شکر ریز طرب بر عده داران رزان
از پی کاوین بهای کاویان افشانده‌اند
تا به دست آورده‌اند از جام و می صبح و شفق
زیر پای ساقیان گنج روان افشانده‌اند
کرده‌اند از می قضای عمر و هم معلوم عمر
بر سر مرغان و در پای مغان افشانده‌اند
بس زر رخسار کان دریا کشان سیم کش
بر صدف گون ساغر گوهر فشان افشانده‌اند
سبحه داران از پس سبوح گفتن در صبوح
بر سر زنار ساغر طیلسان افشانده‌اند
خورده یک دریای بصره تا خط بغداد جام
پس پیاپی دجله‌ای در جرعه دان افشانده‌اند
حرمت من را که می‌گشنیز دیگ عیش‌هاست
بر سر گشنیزهٔ حصرم روان افشانده‌اند
کیسه‌های زر به برگ گندنا سر بسته‌اند
بر سپهر گندناگون دست از آن افشانده‌اند
تا به پای پیل می بر کعبهٔ عقل آمده است
پیل بالا نقد جان بر پیلبان افشانده‌اند
خورده اند از می رکابی چند و اسباب صلاح
بر سر این ابلق مطلق عنان افشانده‌اند
چون در این میدان به دست کس عنان عمر نیست
بر رکاب باده عمر رایگان افشانده‌اند
زیره آبی دادشان گیتی و ایشان بر امید
ای بسا پلپل که در چشم گمان افشانده‌اند
جرعه ریز جام ایشانند گویی اختران
کانهمه در روی چرخ جانستان افشانده‌اند
خوانچه کرده چون مه و مرغان چو جوزا جفت جفت
زهره‌وار از لب ثریا بی‌کران افشانده‌اند
بر بط آبستن تن و نالان دل و مردان به طبع
جان بر آن آبستن فریاد خوان افشانده‌اند
چنگ همچون جره‌باز ازرق و کبکان بزم
دل بر آن ازرق وش بلبل فغان افشانده‌اند
پس در آن مجمر که در تربیع منقل کرده‌اند
اولین تثلیث مشک و عود و بان افشانده‌اند
دفع سرما را قفس کردند زاهن پس در او
بچهٔ طاووس علوی آشیان افشانده‌اند
مجلس انس حریفان را هم از تصحیف انس
در تنوره کیمیای جان جان افشانده‌اند
چون شرارش را علم بر ابر سنبل گون رسید
تخم گل گوئی ز شاخ ارغوان افشانده‌اند
یا زمین شد خایه و ابر سیه شد ماکیان
آنگه ارزن ریزه پیش ماکیان افشانده‌اند
رومیان بین کز مشبک قلعهٔ بام آسمان
نیزه بالا از برون خونین سنان افشانده‌اند
شکل خان عنکبوتان کرده‌اند آنگه به قصد
سرخ زنبوران در آن شوریده خان افشانده‌اند
کرده‌اند از زادهٔ مریخ عقرب خانه‌ای
باز مریخ زحل خور در میان افشانده‌اند
چتر زرین چون هوا بگرفت گوئی بر فلک
عکس شمشیر شه خسرونشان افشانده‌اند
یا گهرهائی که در افسر نشاند افراسیاب
پیش شروان شاه کیخسرو نشان افشانده‌اند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - مطلع دوم
گوئیی کز عشق او یک شهر جان افشانده‌اند
زر و سر بر عشوهٔ آن عشوه‌دان افشانده‌اند
بر امیدی کز شکر سازد لبش تسکین جان
هم گلاب از دیده و هم ناردان افشانده‌اند
آسمان پل بر سر آن خاکیان خواهد شکست
کاب روی اندر ره آن دلستان افشانده‌اند
کم ز مرغ نامه آور نیست نزد بیدلان
یاسج ترکان غمزه‌ش کز کمان افشانده‌اند
سوزن عیسی میانش رشتهٔ مریم لبش
رومیان زین رشک زنار از میان افشانده‌اند
عشق بازان رخش خاقانی آسا عقل و جان
پیش تخت بوالمظفر اخستان افشانده‌اند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - این قصیدهٔ را نهزة الارواح و نزهة الاشباح گویند و در کعبهٔ معظمه انشاء کرده مطلع اول صفت عشق و مقصد صدق کند و باز شرح منازل و مناسک راه کعبه دهد از بغداد تا مکه
شب روان در صبح صادق کعبهٔ جان دیده‌اند
صبح را چون محرمان کعبه عریان دیده‌اند
از لباس نفس عریان مانده چون ایمان و صبح
هم به صبح از کعبهٔ جان روی ایمان دیده‌اند
در شکر ریزند ز اشک خوش که گردون را به صبح
همچو پسته سبز و خون آلود و خندان دیده‌اند
وادی فکرت بریده محرم عشق آمده
موقف شوق ایستاده کعبهٔ جان دیده‌اند
روز و شب دیده دو گاو پیسه در قربانگهش
صبح را تیغ و شفق را خون قربان دیده‌اند
خوانده‌اند از لوح دل شرح مناسک بهر آنک
در دل از خط ید الله صد دبستان دیده‌اند
نام سلطان خوانده هم بر یاسج سلطان از آنک
دل علامت گاه یاسج‌های سلطان دیده‌اند
از کجا برداشته اول ز بغداد طلب
در کجا در وادی تجرید امکان دیده‌اند
صبح‌دم رانده ز منزل تشنگان ناشتا
چاشتگه هم مقصد و هم چشمه هم خوان دیده‌اند
در طواف کعبهٔ جان ساکنان عرش را
چون حلی دلبران در رقص و افغان دیده‌اند
در حریم کعبهٔ جان محرمان الیاس‌وار
علم خضر و چشمهٔ ماهی بریان دیده‌اند
در سجود کعبهٔ جان ساکنان سدره را
همچو عقل عاشقان سرمست و حیران دیده‌اند
در طریق کعبهٔ جان چرخ زرین کاسه را
از پی دریوزه جای کاسه گردان دیده‌اند
کشتگان کز کعبهٔ جان باز جانور گشته‌اند
ماهی خضرند گوئی کآب حیوان دیده‌اند
کعبهٔ جان ز آن سوی نه شهر جوی و هفت ده
کاین دو جا را نفس امیر و طبع دهقان دیده‌اند
بر گذشته زین ده و زآن شهر و در اقلیم دل
کعبهٔ جان را به شهر عشق بینان دیده‌اند
خاکیان دانند راه کعبهٔ جان کوفتن
کاین ره دشوار مشتی خاکی آسان دیده‌اند
کعبهٔ سنگین مثال کعبهٔ جان کرده‌اند
خاصگان این را طفیل دیدن آن دیده‌اند
هر کبوتر کز حریم کعبهٔ جان آمده
زیر پرش نامهٔ توفیق پنهان دیده‌اند
عاشقان اول طواف کعبهٔ جان کرده‌اند
پس طواف کعبهٔ تن فرض فرمان دیده‌اند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۵ - قصیده
مرد آن بود که از سر دردی قدم زند
درد آن بود که بر دل مردان رقم زند
آن را مسلم است تماشا به باغ عشق
کو خیمهٔ نشاط به صحرای غم زند
وز بهر آنکه نیست شود هرچه هست اوست
ختم وجود بر سر کتم عدم زند
از دست عشق چون به سفالی شراب خورد
طعنه نخست در گهر جام جم زند
بیشی هر دو عالم بر دست چپ نهد
وانگه به دست راست بر آن بیش، کم زند
جایی که زلف جانان دعوی کند به کفر
گمره بود که در ره ایمان قدم زند
و آنجا که نور عارض او پرده برگرفت
تردامنی بود که دم از صبح‌دم زند
خاقانی این سراب که داند که مردوار
زین خاکدان به بام جهان بر علم زند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۷ - در ستایش شروان شاه
صورت نمی‌بندد مرا کان شوخ پیمان نشکند
کام من اندر دل شکست امید در جان نشکند
از خام کاری خوی او افغان کنم در کوی او
گر شحنهٔ بدگوی او در حلقم افغان نشکند
گفتار من باد آیدش، خون ریختن داد آیدش
گر رنج من یاد آیدش عهد من آسان نشکند
تا هجر او سوزد جگر از صبر چون سازم سپر
دانی که دانم این قدر کز موم سندان نشکند
زد نوک ناوک بر دلم تا خسته شد یک سر دلم
هم راضیم گر در دلم سرهای پیکان نشکند
آن را که در کار آورد کارش ز رونق چون برد
کان کو به جان گوهر خرد حالی به دندان نشکند
زان غمزهٔ کافر نشان ای شاه شروان الامان
آری سپاه کافران جز شاه شروان نشکند
خاقانی ار خود سنجر است در پیش زلفش چاکر است
گر صبر او صد لشکر است الا به مژگان نشکند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - ایضا در مرثیهٔ خانوادهٔ خود
راز دلم جور روزگار برافکند
پردهٔ صبرم فراق یار برافکند
این همه زنگار غم بر آینهٔ دل
فرقت آن یار غم‌گسار برافکند
خانهٔ بام آسمان که سینهٔ من بود
قفل غمش هجر یار غار برافکند
زلزلهٔ غم فتاد در دل ویران
سوی مژه گنج شاهوار برافکند
گنج عزیز است عمر آه که گردون
نقب به گنج عزیز خوار برافکند
من همه در خون و خاک غلطم و از اشک
خون دلم خاک را نگار برافکند
غصه همه قسم من فتاد که ناگاه
قرعهٔ غم دست روزگار برافکند
دل به سر بیل غم درخت طرب را
بیخ و بن از باغ اختیار برافکند
سوزن امید من به دست قضا بود
بخیه از آنم به روی کار برافکند
رشتهٔ جان صد گرده چو رشتهٔ تب داشت
غم به دل یک گره هزار برافکند
جامهٔ جان هم به دست گازر غم ماند
داغ سیاهش هزار بار برافکند
در پس زانو چو سگ نشینم کایام
بر دل سگ‌جان مرا غبار برافکند
نعره زنان چون نمک بر آتشم ایرا
غم نمکم بر دل فگار برافکند
از دم سردم صدا به کوه درافتاد
لرزهٔ دریا به کوهسار برافکند
شورش دریای اشک من به زمین رفت
بر تن ماهی شکنج مار برافکند
چرخ که دود دلم پلنگ تنش کرد
خواب به بختم پلنگ‌وار برافکند
بستهٔ خواب است بخت و خواب مرا غم
بست و به دریای انتظار برافکند
چرخ نهان کش که پرده ساز خیال است
پردهٔ خاقانی آشکار برافکند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۹۰ - در ستایش اتابک منصور فرمانروای شماخی و ابوالمظفر شروان شاه
مرا صبح دم شاهد جان نماید
دم عاشق و بوی پاکان نماید
دم سرد از آن دارد و خندهٔ خوش
که آه من و لعل جانان نماید
لب یار من شد دم صبح مانا
که سرد آتش عنبرافشان نماید
مگر صبح بر اندکی عمر خندد
که دارد دم سرد و خندان نماید
بخندد چو پسته درون پوست و آنگه
چو بادام از آن پوست عریان نماید
نقاب شکرفام بندد هوا را
چو صبح از شکر خنده دندان نماید
اگر پستهٔ سبز خندان ندیدی
بسوی فلک بین که آن سان نماید
رخ صبح، قندیل عیسی فروزد
تن ابر زنجیر رهبان نماید
فلک را یهودانه بر کتف ازرق
یکی پارهٔ زرد کتان نماید
فلک دایهٔ سالخورد است و در بر
زمین را چو طفل ز من زان نماید
سراسیمه چون صرعیان است کز خود
به پیرانه‌سر ام صبیان نماید
به شب گرچه پستان سیاه است بر تن
هزاران نقط شیر پستان نماید
به صبح آن نقط‌ها فرو شوید از تن
یتیم دریده گریبان نماید
به روز از پی این دو خاتون بینش
یکی زال آیینه گردان نماید
به شام از رگ جان مردم بریدن
ز خون شفق سرخ دامان نماید
تو می‌خور صبوحی تو را از فلک چه
که چون غول نیرنگ الوان نماید
تو و دست دستان و مرغول مرغان
گر آن غول صد دست دستان نماید
لگام فلک گیر تا زیر رانت
کبود استری داغ بر ران نماید
اگر جرعه‌ای بر زمین ریزی از می
زمین چون فلک مست دوران نماید
وگر بوئی از جرعه بخشی فلک را
فلک چون زمین خفته ارکان نماید
درآر آفتابی که در برج ساغر
سطرلاب او جان دهقان نماید
دواسبه درآی و رکابی درآور
کز او چرمهٔ صبح یکران نماید
قدح قعده کن ساتکینی جنیبت
کز این دو جهان تنگ میدان نماید
رکاب است چو حلقهٔ نیزه‌داران
که عیدی به میدان خاقان نماید
ببین دست خاصان که چون رمح خاقان
به حلقه ربائی چه جولان نماید
به شاه جهان بین که کیخسرو آسا
ز یک عکس جامش دو کیهان نماید
بخواه از مغان در سفال آتش تر
کز آتش سفال تو ریحان نماید
شفق خواهی و صبح می‌بین و ساغر
اگر در شفق صبح پنهان نماید
ز آهوی سیمین طلب گاو زرین
که عیدی در او خون قربان نماید
صبوحی زناشوئی جام و می را
صراحی خطیبی خوش‌الحان نماید
چون آبستنان عدهٔ توبه بشکن
درآر آنچه معیار مردان نماید
قدح‌های چو اشک داودی از می
پری خانهای سلیمان نماید
کمرکن قدح را ز انگشت کو خود
کمرها ز پیروزهٔ کان نماید
می احمر از جام تا خط ازرق
ز پیروزه لعل بدخشان نماید
چو قوس قزح جام بینی ملمع
کز او جرعه‌ها لعل باران نماید
همانا خروس است غماز مستان
که تشنیع او راز ایشان نماید
ندانم خمار است یا چشم دردش
که در چشم سرخی فراوان نماید
ز بس کورد چشم دردش به افغان
گلوی خراشیده ز افغان نماید
مگر روز قیفال او زد که از خون
در آن طشت زر رنگ بر جان نماید
به جام صدف نوش بحری که عکسش
ز تف ماهی چرخ بریان نماید
ببین بزم عیدی چو ایوان قیصر
که چنگش سیه پوش مطران نماید
صراحی نوآموز در سجده کردن
یکی رومی نو مسلمان نماید
قدح لب کبود است و خم در خوی تب
چرا زخمه تب لرزه چندان نماید
چو ده عاق فرزند لرزان که هر یک
ز آزار پیری پشیمان نماید
رسن در گلو بر بط از چوب خوردن
چو طفل رسن تاب کسلان نماید
رباب از زبان‌ها بلا دیده چون من
بلا بیند آنکو زبان دان نماید
سیه خانهٔ آبنوسین نائی
به نه روزن و ده نگهبان نماید
مگر باد را بند سازد سلیمان
که باد مسیحا به زندان نماید
خم چنبر دف چو صحرای جنت
در او مرتع امن حیوان نماید
ببین زخمه کز پیش کیخسرو دین
به کین سیاوش چه برهان نماید
به گردون در افتد صدا ارغنون را
مگر کوس شاه جهانبان نماید
جهان زیور عید بربندد از نو
مگر مجلس شاه شروان نماید
رود کعبه در جامهٔ سبز عیدی
مگر بزم خاقان ایران نماید
چو کعبه است بزمش که خاقانی آنجا
سگ تازی پارسی خوان نماید
چو راوی خاقانی آوا برآرد
صریر در شاه ایران نماید
سر خسروان افسر آل سلجق
که سائس تر از آل ساسان نماید
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۹۲ - این قصیدهٔ را در زمان کودکی در ستایش فخر الدین منوچهر بن فریدون شروان شاه سروده است
صفتی است حسن او را که به وهم در نیاید
روشی است عشق او را که به گفت بر نیاید
علم الله ای عزیزان که جمال روی آن بت
به صفات درنگنجد به خیال در نیاید
چو نسیم زلفش آید علم صبا نجنبد
چو فروغ رویش آید سپه سحر نیاید
ز لبش نشان چه جویی ز دلم سخن چه رانی
نشنیده‌ای که کس را ز عدم خبر نیاید
چو صدف گشاد لعلش چو سنان کشید جزعش
نبود که چشم و گوشم صدف و گهر نیاید
چه دوم که اسب صبرم نرسد به گرد وصلش
چه کنم که شاخ بختم ز قضا به بر نیاید
چو مدد ز بخت خواهم دل از او غرض نیابد
چو درخت زهر کارم بر از او شکر نیاید
نه وراست اختیاری که کم از کمم نبیند
نه مراست روزگاری که ز بد بتر نیاید
دل و دین فداش کردم به کرشمه گفت نی‌نی
سر و زر نثار ما کن که چنین بسر نیاید
اگرم جفا نماید ز برای خشک جانی
به وفای او که جانم هم از آن بدر نیاید
شب عید چون درآمد ز در وثاق گفتی
که ز شرم طلعت او مه عید برنیاید
به نیاز گفت فردا پی تهنیت بیایم
به دو چشم او که جانم بشود اگر نیاید
ز بنفشه‌زار زلفش نفحات عید الا
سوی فخر دین و دولت شه دادگر نیاید
شه شه‌نشان منوچهر، افق سپهر ملکت
که ز نه سپهر چون او ملکی دگر نیاید
چه یگانه‌ای است کو را به سه بعد در دو عالم
ز حجاب چار عنصر بدلی بدر نیاید
که بود عدو که آید به گذرگه سپاهش
که زمانه به کندهم که بدان گذر نیاید
چه خطر بود سگی را که قدم زند به جایی
که پلنگ در وی الا ز ره خطر نیاید
بهر آن زمین که عنقا ز سموم پر بریزد
به یقین شناس کآنجا پشه‌ای به پر نیاید
عدو ابله است ورنه خرد آن بود که مردم
دم اژدها نگیرد پی شیر نر نیاید
سلب فرشته دارد سر تیغ شاه و دانم
سر دیو برد آری ز فرشته شر نیاید
همه کام‌ها که دارد ز فلک بیابد ارچه
عدد مرادش افزون ز حد قدر نیاید
غذی از جگر پذیرد همه عضوها ولیکن
غذی از دهان به یک ره به سوی جگر نیاید
چه شده است اگر مخالف سر حکم او ندارد
چه زیان که بوالخلافی پی بوالبشر نیاید
ز جلالت تو شاها نکند زمانه باور
که شعار دولتت را فلک آستر نیاید
تو به جای خصم ملکت ز کرم نه‌ای مقصر
چه گنه تو را که در وی ز وفا اثر نیاید
بلی آفرینش است این که به امتزاج سرمه
به دو چشم اکمه اندر مدد بصر نیاید
سر نیزهٔ تو خورده قسمی به دولت تو
که از این پس آب خوردش به جز از خزر نیاید
به مصاف سر کشان در چو تو تیغ زن نخیزد
به سریر خسروان بر چو تو تاجور نیاید
چو دل تو گفته باشم سخن از جهان نگویم
که چو بحر برشماری سخن از شمر نیاید
به خجستگی عیدت چه دعا کنم که دانم
که به دولت تو هرگز ز فنا ضرر نیاید
به هزار دل زمانه به بقا حریف بادت
که زمانه را حریفی ز تو خوبتر نیاید
تو نهال باغ ملکی سر بخت سبز بادت
که به باغ ملک سروی ز تو تازه‌تر نیاید
نظر سعادت تو ز جهان مباد خالی
که جهان آب و گل را به از این نظر نیاید
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۹۳ - در بیان عشق و گوشه نشینی و ستایش عصمة الدین خواهر منوچهر
از همه عالم کران خواهم گزید
عشق دل جویی به جان خواهم گزید
دولت یک روزه در سودای عشق
بر همه ملک جهان خواهم گزید
آفتابی از شبستان وفا
بی‌سپاس آسمان خواهم گزید
چشم من دریای گوهر هست لیک
گوهری بیرون از آن خواهم گزید
داستان شد عشق مجنون در جهان
از جهان این داستان خواهم گزید
هر کجا زنبور خانهٔ عاشقی است
جای چون شه در میان خواهم گزید
دوست با درد وفا خواهم گرفت
تیغ در خورد میان خواهم گزید
گرچه غدر دوستان از حد گذشت
هم وفای دوستان خواهم گزید
کبک مهرم کز قفس بیرون شوم
هم قفس را آشیان خواهم گزید
با خیال یار ناپیدا هنوز
خلوتا کاندر نهان خواهم گزید
من کنم یاری طلب هرگز مدان
کز طلب کردن کران خواهم گزید
این طلب بی‌خویشتن خواهم نمود
این رطب بی‌استخوان خواهم گزید
گر نیابم یار باری بر امید
هم نشین غم نشان خواهم گزید
گر ز نومیدی شوم مجروح دل
محرمی مرهم رسان خواهم گزید
گوشه‌ای از خلق و کنجی از جهان
بر همه گنج روان خواهم گزید
زیر این روئین دژ زنگار خورد
هر سحر گه هفت خوان خواهم گزید
دیدم این منزل عجب خشک آخور است
از قناعت میزبان خواهم گزید
در بن دژ چون کمین گاه بلاست
از بصیرت دیدبان خواهم گزید
بر در این هفت ده قحط وفاست
راه شهرستان جان خواهم گزید
نیست در ده جز علف خانه بدان
کز علف قوت روان خواهم گزید
چون به بازار جوان مردان رسم
در صف لالان دکان خواهم گزید
بر دکان قفل گر خواهم گذشت
قفلی از بهر دهان خواهم گزید
چون مرا آفت ز گفتن می‌رسد
بی‌زبانی بر زبان خواهم گزید
گر چه گم کردم کلید نطق را
مدح بلقیس زمان خواهم گزید
ورچه آزادم ز بند هر غرض
مهر شاه بانوان خواهم گزید
عصمة الدین شاه مریم آستین
کآستانش بر جنان خواهم گزید
گوهر کان فریدون ملک
کز جوار او مکان خواهم گزید
بارگاهش کعبهٔ ملک است و من
قبله‌گاه از آستان خواهم گزید
آسمان ستر و ستاره رفعت است
رفعتش بر فرقدان خواهم گزید
آسیه توفیق و ساره سیرت است
سیرتش بر انس و جان خواهم گزید
رابعه زهد و زبیده همت است
کزدرش حصن امان خواهم گزید
حرمت از درگاه او خواهم گرفت
گوهر اصلی زکان خواهم گزید
یک سر موی از سگان در گهش
بر هزبر سیستان خواهم گزید
خاک پای خادمانش را به قدر
بر کلاه اردوان خواهم گزید
شاه انجم خادم لالای اوست
خدمت لالاش از آن خواهم گزید
گنج بخشا یک دو حرف از مدح تو
بر سه گنج شایگان خواهم گزید
گر به خدمت کم رسم معذور دار
کز پی عنقا نشان خواهم گزید
سرپرستی رنج و خدمت آفت است
من فراق این و آن خواهم گزید
سال‌ها رای ریاضت داشتم
از پس دوری همان خواهم گزید
پیل را مانم که چون جستم ز خواب
صحبت هندوستان خواهم گزید
خفته بودم همتم بیدار کرد
این ریاضت جاودان خواهم گزید
گر به زر گویمت مدح، آنم که بت
بر خدای غیب‌دان خواهم گزید
کافرم دان گر مدیح چون توئی
بر امید سوزیان خواهم گزید
در دعای حضرت تو هر سحر
آفرین از قدسیان خواهم گزید