عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴
گوهر درج جلالت ماه برج سلطنت
آفتاب اوج عزت شاه فوج اولیا
مصطفی و مرتضی هر چند فخر عالمند
از وجود اوست فخر مصطفی و مرتضی
بوده عالم از سجودش قبله روحانیان
گشت عالم از وجودش شاه تخت اجتبا
چشم عقل از توتیای خاک قبرش برده نور
جان خلق از خلق روح افزای او دیده شفا
چون براق برق جنبش قدر او در تاخته
عرش نطعش آمده خورشید گشته متکا
ذات با جود و سجودش بود از ابنای نوح
کشتیش زان یافت بر جودی محل استوا
چون یکی بود از دعاگویان جان او خلیل
آتش نمرود بر وی گشت باغ دلگشا
گر سلیمان لذت فقرش دمی دریافتی
کی طلب کردی ز ایزد ملکت و تاج و لوا
اولین و آخرین چون از کمالش واقفند
از کمالش بهره ای میخواست موسی در دعا
از دم پاکش نسیمی داشت انفاس مسیح
زان سبب هر درد را بود از دم عیسی دوا
نزل عرفان می چرد پیوسته رخش همتش
اندر آن حضرت که نی چونست آنجا نی چرا
عطف دامان کمالش جیب دیباج کرم
خاک درگاه جلالش زیور تاج وفا
با فروغ روی او مهر از ضیا کی دم زند
جز بدان روئی که نبود اندر او هرگز حیا
آستانش سدره و جاروب پر جبرئیل
جبرئیل این سدره یابد بس بود بی منتها
ای سواد خوابگاهت نور چشم ملک دین
وی حریم بارگاهت کعبه ی عز و علا
موی عنبرسای تو تعبیر واللیل آمده
روی روح افزای تو تعبیر سروالضحی
گرد صحن روضه ات بر فرق ملت تاج سر
خاک پای مشهدت در چشم دولت توتیا
زاب چشم عاشقان درگهت طوبی لهم
طوبی و فردوس اعلا یافته نشو و نما
در وفاتت ابر با صد ناله بارنده ز اشک
در عزایت آسمان پوشیده این نیل وطا
آستانت بوسه داده هر صباحی آفتاب
تا تواند شد مگر قندیل این دولت سرا
فخر آبائت نبی مخصوص ما زاغ البصر
جد اعلایت علی سلطان ملک انما
هیچ ثانی نیست جدت را ولی ثانی اوست
حضرت عزت ز بهر عزتش در هل اتی
ای امیرالمؤمنین ای قرة العین الرسول
ای امام المتقین ای رهنمای اولیا
من ثنایت چون توانم گفت ای سلطان که هست
نفس ناطق را زبان نطق ابکم زین ثنا
عقل کل بیگانه دارد خویش را از نعت تو
من در این درباری آخر چون نمایم آشنا
بنده را در پیش مداحان درگاهت چه قدر
خود بر خورشید تابان کی دهد پرتو سها
لیک ضایع کرده ام عمر از مدیح هر کسی
عمر ضایع کرده را می سازم از نعتت قضا
مس کاسد میبرم با جنس فاسد سوی تو
آخر ای خاک درت سرمایه ی هر کیمیا
تا به ناکامی جدا شد ز آستان تو سرم
نیست داغ غم ز جان و اشکم از دیده جدا
چون حسین کربلا دور از تو بیچاره حسین
میگذارد اندر این خوارزم با کرب و بلا
آفتاب اوج عزت شاه فوج اولیا
مصطفی و مرتضی هر چند فخر عالمند
از وجود اوست فخر مصطفی و مرتضی
بوده عالم از سجودش قبله روحانیان
گشت عالم از وجودش شاه تخت اجتبا
چشم عقل از توتیای خاک قبرش برده نور
جان خلق از خلق روح افزای او دیده شفا
چون براق برق جنبش قدر او در تاخته
عرش نطعش آمده خورشید گشته متکا
ذات با جود و سجودش بود از ابنای نوح
کشتیش زان یافت بر جودی محل استوا
چون یکی بود از دعاگویان جان او خلیل
آتش نمرود بر وی گشت باغ دلگشا
گر سلیمان لذت فقرش دمی دریافتی
کی طلب کردی ز ایزد ملکت و تاج و لوا
اولین و آخرین چون از کمالش واقفند
از کمالش بهره ای میخواست موسی در دعا
از دم پاکش نسیمی داشت انفاس مسیح
زان سبب هر درد را بود از دم عیسی دوا
نزل عرفان می چرد پیوسته رخش همتش
اندر آن حضرت که نی چونست آنجا نی چرا
عطف دامان کمالش جیب دیباج کرم
خاک درگاه جلالش زیور تاج وفا
با فروغ روی او مهر از ضیا کی دم زند
جز بدان روئی که نبود اندر او هرگز حیا
آستانش سدره و جاروب پر جبرئیل
جبرئیل این سدره یابد بس بود بی منتها
ای سواد خوابگاهت نور چشم ملک دین
وی حریم بارگاهت کعبه ی عز و علا
موی عنبرسای تو تعبیر واللیل آمده
روی روح افزای تو تعبیر سروالضحی
گرد صحن روضه ات بر فرق ملت تاج سر
خاک پای مشهدت در چشم دولت توتیا
زاب چشم عاشقان درگهت طوبی لهم
طوبی و فردوس اعلا یافته نشو و نما
در وفاتت ابر با صد ناله بارنده ز اشک
در عزایت آسمان پوشیده این نیل وطا
آستانت بوسه داده هر صباحی آفتاب
تا تواند شد مگر قندیل این دولت سرا
فخر آبائت نبی مخصوص ما زاغ البصر
جد اعلایت علی سلطان ملک انما
هیچ ثانی نیست جدت را ولی ثانی اوست
حضرت عزت ز بهر عزتش در هل اتی
ای امیرالمؤمنین ای قرة العین الرسول
ای امام المتقین ای رهنمای اولیا
من ثنایت چون توانم گفت ای سلطان که هست
نفس ناطق را زبان نطق ابکم زین ثنا
عقل کل بیگانه دارد خویش را از نعت تو
من در این درباری آخر چون نمایم آشنا
بنده را در پیش مداحان درگاهت چه قدر
خود بر خورشید تابان کی دهد پرتو سها
لیک ضایع کرده ام عمر از مدیح هر کسی
عمر ضایع کرده را می سازم از نعتت قضا
مس کاسد میبرم با جنس فاسد سوی تو
آخر ای خاک درت سرمایه ی هر کیمیا
تا به ناکامی جدا شد ز آستان تو سرم
نیست داغ غم ز جان و اشکم از دیده جدا
چون حسین کربلا دور از تو بیچاره حسین
میگذارد اندر این خوارزم با کرب و بلا
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵
من حسین وقت و نااهلان یزید و شمر من
روزگارم جمله عاشورا و منزل کربلا
ای عراق الله جارک سخت مشعوفم بتو
وی خراسان عمرک الله نیک مشتاقم ترا
تنگ سال محنت است ای آبروی هر دو کون
چشم میدارم ز بحر فیض تو فضل عطا
سایه لطف خدائی ما همه دلسوخته
سایه از ما وا مگیر ای سایه لطف خدا
ای نوال خوان انعام تو برده خاص و عام
ما گدایان درت داریم امید صلا
روزگارم جمله عاشورا و منزل کربلا
ای عراق الله جارک سخت مشعوفم بتو
وی خراسان عمرک الله نیک مشتاقم ترا
تنگ سال محنت است ای آبروی هر دو کون
چشم میدارم ز بحر فیض تو فضل عطا
سایه لطف خدائی ما همه دلسوخته
سایه از ما وا مگیر ای سایه لطف خدا
ای نوال خوان انعام تو برده خاص و عام
ما گدایان درت داریم امید صلا
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸
ای صفات کبریایت برتر از ادراک ما
قاصر از کنه کمالت فکرت و ادراک ما
ما چو خاشاکیم در دریای هستی روی پوش
موج وحدت کی بساحل افکند خاشاک ما
ما بجولانگاه وحدت غیر شه را ننگریم
گر دو عالم را به بندد بخت بر فتراک ما
از وفاداری چو خاک پای اهل دل شدیم
قبله اهل وفا شد تا قیامت خاک ما
درد راحت بخش خود بر ما حوالت کن که نیست
جز بدردت شادی جان و دل غمناک ما
جز بسوز شمع دیدارت نمیسازد بلی
همچو پروانه دل آشفته بیباک ما
از جراحتها چه راحتها است ما را ایکه هست
نیش تو نوش حسین و زهر تو تریاک ما
قاصر از کنه کمالت فکرت و ادراک ما
ما چو خاشاکیم در دریای هستی روی پوش
موج وحدت کی بساحل افکند خاشاک ما
ما بجولانگاه وحدت غیر شه را ننگریم
گر دو عالم را به بندد بخت بر فتراک ما
از وفاداری چو خاک پای اهل دل شدیم
قبله اهل وفا شد تا قیامت خاک ما
درد راحت بخش خود بر ما حوالت کن که نیست
جز بدردت شادی جان و دل غمناک ما
جز بسوز شمع دیدارت نمیسازد بلی
همچو پروانه دل آشفته بیباک ما
از جراحتها چه راحتها است ما را ایکه هست
نیش تو نوش حسین و زهر تو تریاک ما
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲
تا بکی ناله و فریاد که آن یار کجاست
همه آفاق پر از یار شد اغیار کجاست
آتش غیرت عشق آمد و اغیار بسوخت
چشم بازی که نبیند بجز از یار کجاست
سر توحید ز هر ذره عیان میگردد
پر نیازی که بود واقف اسرار کجاست
همه ذرات جهان آینه مطلوبند
خورده بینی که بود طالب دیدار کجاست
یوسف مصری ما بر سر بازار آمد
ای عزیزان وفا پیشه خریدار کجاست
عیسی خسته دلان میرسد از عالم غیب
سر بیمار که دارد دل بیمار کجاست
هر که بیدار بود دولت بیدار بود
دوست در جلوه ولی عاشق بیدار کجاست
از شراب شب دوشینه خماری دارم
ساقیا بهر خدا خانه خمار کجاست
چند گوئی که مگو سر غم عشق حسین
خود من سوخته را طاقت گفتار کجاست
همه آفاق پر از یار شد اغیار کجاست
آتش غیرت عشق آمد و اغیار بسوخت
چشم بازی که نبیند بجز از یار کجاست
سر توحید ز هر ذره عیان میگردد
پر نیازی که بود واقف اسرار کجاست
همه ذرات جهان آینه مطلوبند
خورده بینی که بود طالب دیدار کجاست
یوسف مصری ما بر سر بازار آمد
ای عزیزان وفا پیشه خریدار کجاست
عیسی خسته دلان میرسد از عالم غیب
سر بیمار که دارد دل بیمار کجاست
هر که بیدار بود دولت بیدار بود
دوست در جلوه ولی عاشق بیدار کجاست
از شراب شب دوشینه خماری دارم
ساقیا بهر خدا خانه خمار کجاست
چند گوئی که مگو سر غم عشق حسین
خود من سوخته را طاقت گفتار کجاست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۷
تا عشق توام بدرقه راه حجاز است
اندر حرم وصل دلم محرم راز است
احرام در دوست چو از صدق ببستیم
در هر قدمی کعبه صد گونه نیاز است
عمریست که از آتش سودای تو چون شمع
کار دل آشفته من سوز و گداز است
نزدیک محبان ره کعبه دو سه گام است
کوته نظر است آنکه بگوید که دراز است
عشقست که در کسوت هر عاشق و معشوق
گه اصل نیاز است و گهی مایه ناز است
تا سلطنت عشق شود ظاهر و پیدا
آفاق پر از قصه گیسوی دراز است
من بنده ندارم هنری در خور شه لیک
از روی کرم شاه جهان بنده نواز است
عشاق نوا چون ز در دوست بیابند
در جان حسین آرزوی عزم حجاز است
اندر حرم وصل دلم محرم راز است
احرام در دوست چو از صدق ببستیم
در هر قدمی کعبه صد گونه نیاز است
عمریست که از آتش سودای تو چون شمع
کار دل آشفته من سوز و گداز است
نزدیک محبان ره کعبه دو سه گام است
کوته نظر است آنکه بگوید که دراز است
عشقست که در کسوت هر عاشق و معشوق
گه اصل نیاز است و گهی مایه ناز است
تا سلطنت عشق شود ظاهر و پیدا
آفاق پر از قصه گیسوی دراز است
من بنده ندارم هنری در خور شه لیک
از روی کرم شاه جهان بنده نواز است
عشاق نوا چون ز در دوست بیابند
در جان حسین آرزوی عزم حجاز است
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۴
عید شد قافله را عزم حرم ساختنی ست
وز سر خویش در این راه قدم ساختنی ست
عود دل تا نفسی دم زند از سوز درون
سینه سوخته را مجمر غم ساختنی ست
رخت رحلت ز صحاری فنا بر بسته
اندر اقلیم بقا چتر و علم ساختنی ست
در گذشته ز سر هستی موهوم به صدق
همچو مستان رهش برگ عدم ساختنی ست
چون بتدبیر تو تقدیر مبدل نشود
در بلا سوخته با حکم قدم ساختنی ست
گر تو در مجلس خاصش ز ندیمان نشدی
همچو خجلت زده با سوز و ندم ساختنی ست
سپر خود ز رضا ساز و به پیکار درآی
کز رضا دفع سنانهای ستم ساختنی ست
از شفاخانه لطفش چو دوا میطلبی
چون من سوخته با درد و الم ساختنی ست
من حسینم ز در دوست مرانید مرا
منزل سبط نبی بیت حرم ساختنی ست
وز سر خویش در این راه قدم ساختنی ست
عود دل تا نفسی دم زند از سوز درون
سینه سوخته را مجمر غم ساختنی ست
رخت رحلت ز صحاری فنا بر بسته
اندر اقلیم بقا چتر و علم ساختنی ست
در گذشته ز سر هستی موهوم به صدق
همچو مستان رهش برگ عدم ساختنی ست
چون بتدبیر تو تقدیر مبدل نشود
در بلا سوخته با حکم قدم ساختنی ست
گر تو در مجلس خاصش ز ندیمان نشدی
همچو خجلت زده با سوز و ندم ساختنی ست
سپر خود ز رضا ساز و به پیکار درآی
کز رضا دفع سنانهای ستم ساختنی ست
از شفاخانه لطفش چو دوا میطلبی
چون من سوخته با درد و الم ساختنی ست
من حسینم ز در دوست مرانید مرا
منزل سبط نبی بیت حرم ساختنی ست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۴
چو اهل دل بطواف تو عزم ره سازند
براق عشق ز میدان جان برون تازند
چو بر بساط نشینند پاکبازانت
بضربه ای دو جهان را تمام دربازند
ببوی چون تو گلی بلبلان چو سرمستند
بسوی گلشن جنت نظر نیندازند
ملک بغاشیه داری خویش نپسندند
چو بر فلک علم عشق تو برافرازند
حذر ز آتش دوزخ نباشد ایشانرا
که سالهاست که با سوز عشق میسازند
ز شاهی دو جهان چون حسین آزادند
ولی به بندگی درگه تو مینازند
براق عشق ز میدان جان برون تازند
چو بر بساط نشینند پاکبازانت
بضربه ای دو جهان را تمام دربازند
ببوی چون تو گلی بلبلان چو سرمستند
بسوی گلشن جنت نظر نیندازند
ملک بغاشیه داری خویش نپسندند
چو بر فلک علم عشق تو برافرازند
حذر ز آتش دوزخ نباشد ایشانرا
که سالهاست که با سوز عشق میسازند
ز شاهی دو جهان چون حسین آزادند
ولی به بندگی درگه تو مینازند
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۰
عاشقان جان و دل خویش بدلدار دهید
هر چه دارید بدان یار وفادار دهید
قطراتی که از آن بحر در این ابر تن است
نوبهار است بدان بحر گهربار دهید
قطره چون در و گهر میشود از جوشش بحر
قطره های دل و جان جمله بیکبار دهید
موج این بحر اگر تخته هستی ببرد
هین مترسید و همه خویش بدین کار دهید
چون فنا گشت در او هستی موهوم شما
از سر صدق بوحدت همه اقرار دهید
ساقیا نی که ز اسماء و صفات حقند
هم ز خمخانه حق باده بتکرار دهید
سرخوشانیم قدحها ز حدق ساخته ایم
با حمیا ز محیای جنان بار دهید
ما ز نظاره ساقی همه چون مست شویم
بعد از آن باده بدین مردم هشیار دهید
ای حریفان چو حسین از سر اخلاص آمد
اندرین میکده او را نفسی بار دهید
هر چه دارید بدان یار وفادار دهید
قطراتی که از آن بحر در این ابر تن است
نوبهار است بدان بحر گهربار دهید
قطره چون در و گهر میشود از جوشش بحر
قطره های دل و جان جمله بیکبار دهید
موج این بحر اگر تخته هستی ببرد
هین مترسید و همه خویش بدین کار دهید
چون فنا گشت در او هستی موهوم شما
از سر صدق بوحدت همه اقرار دهید
ساقیا نی که ز اسماء و صفات حقند
هم ز خمخانه حق باده بتکرار دهید
سرخوشانیم قدحها ز حدق ساخته ایم
با حمیا ز محیای جنان بار دهید
ما ز نظاره ساقی همه چون مست شویم
بعد از آن باده بدین مردم هشیار دهید
ای حریفان چو حسین از سر اخلاص آمد
اندرین میکده او را نفسی بار دهید
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۹
صبا رسید در او بوی یار نیست چه سود
نسیم سنبل آن گلعذار نیست چه سود
هزارگونه ی گل اندر بهار گر چه شکفت
چو بوی از گل من در بهار نیست چه سود
مراست از دو جهان اختیار یار ولیک
به دست من چو کنون اختیار نیست چه سود
هزار گونه طرب میکنم ز دردی درد
ولی چو خمر طرب بی خمار نیست چه سود
منم که خاک شدم در ره وفاداری
ولی به خاک من او را گذار نیست چه سود
درون بوته ی مهرش دلم بسوخت ولی
متاع قلب مرا چون عیار نیست چه سود
به وصل یار امید حسین بسیار است
ولی چو طالع فرخنده یار نیست چه سود
نسیم سنبل آن گلعذار نیست چه سود
هزارگونه ی گل اندر بهار گر چه شکفت
چو بوی از گل من در بهار نیست چه سود
مراست از دو جهان اختیار یار ولیک
به دست من چو کنون اختیار نیست چه سود
هزار گونه طرب میکنم ز دردی درد
ولی چو خمر طرب بی خمار نیست چه سود
منم که خاک شدم در ره وفاداری
ولی به خاک من او را گذار نیست چه سود
درون بوته ی مهرش دلم بسوخت ولی
متاع قلب مرا چون عیار نیست چه سود
به وصل یار امید حسین بسیار است
ولی چو طالع فرخنده یار نیست چه سود
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۰
عشاق وفاپیشه اگر محرم مائید
از خود بدر آئید و در این بزم درآئید
در بزم احد غیر یکی راه ندارد
با کثرت موهوم در این بزم میائید
تا نقش رخ دوست در آیینه ببینید
زنگار خود از آینه ی دل بزدائید
چون صاف شد آیینه ز اغیار بدانید
کایینه وهم ناظر و منظور شمائید
کونین چه جسم است و شما جان مقدس
عالم چو طلسم است و شما گنج بقائید
مستور شد اندر صدف آن گوهر کمیاب
گوهر بنماید چو صدف را بگشائید
در کعبه ی دل عید تجلی جمالت
ای قوم به حج رفته کجائید کجائید
سرگشته در آن بادیه تا چند بپوئید
معشوق همین جاست بیائید بیائید
چون مقصد اصلی ز حرم کعبه ی وصل است
غافل ز چنین کعبه ی مقصود چرائید
گفتار حسین است ز اسرار خدائی
دانیدش اگر واقف اسرار خدائید
از خود بدر آئید و در این بزم درآئید
در بزم احد غیر یکی راه ندارد
با کثرت موهوم در این بزم میائید
تا نقش رخ دوست در آیینه ببینید
زنگار خود از آینه ی دل بزدائید
چون صاف شد آیینه ز اغیار بدانید
کایینه وهم ناظر و منظور شمائید
کونین چه جسم است و شما جان مقدس
عالم چو طلسم است و شما گنج بقائید
مستور شد اندر صدف آن گوهر کمیاب
گوهر بنماید چو صدف را بگشائید
در کعبه ی دل عید تجلی جمالت
ای قوم به حج رفته کجائید کجائید
سرگشته در آن بادیه تا چند بپوئید
معشوق همین جاست بیائید بیائید
چون مقصد اصلی ز حرم کعبه ی وصل است
غافل ز چنین کعبه ی مقصود چرائید
گفتار حسین است ز اسرار خدائی
دانیدش اگر واقف اسرار خدائید
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۴
اگر طریقه تو جمله ناز خواهد بود
وظیفه ی من شیدا نیاز خواهد بود
مرا چه دیده به روی تو باز شد در دل
به غیرت از سر غیرت فراز خواهد بود
چراغ مجلس هر کس مشو وگرنه چو شمع
نصیب من ز تو سوز و گداز خواهد بود
نظر به قامت تو زان قیامت جان ها
مرا وسیله ی عمر دراز خواهد بود
چه غم خورد دل بیچاره ام ز درد و بلا
اگر عنایت تو چاره ساز خواهد بود
تو شاه ملک جهانی و بنده، بنده ی خاص
ز بنده تا به کیت احتراز خواهد بود
غلام حضرت معشوق اگر چه بسیار است
کدام بنده چو عاشق نیاز خواهد بود
به جان خویش تعلق از آن همی ورزم
که او فدای چو تو دلنواز خواهد بود
پس از وفات ز یمن وفات قبر حسین
چو کعبه مقصد اهل حجاز خواهد بود
وظیفه ی من شیدا نیاز خواهد بود
مرا چه دیده به روی تو باز شد در دل
به غیرت از سر غیرت فراز خواهد بود
چراغ مجلس هر کس مشو وگرنه چو شمع
نصیب من ز تو سوز و گداز خواهد بود
نظر به قامت تو زان قیامت جان ها
مرا وسیله ی عمر دراز خواهد بود
چه غم خورد دل بیچاره ام ز درد و بلا
اگر عنایت تو چاره ساز خواهد بود
تو شاه ملک جهانی و بنده، بنده ی خاص
ز بنده تا به کیت احتراز خواهد بود
غلام حضرت معشوق اگر چه بسیار است
کدام بنده چو عاشق نیاز خواهد بود
به جان خویش تعلق از آن همی ورزم
که او فدای چو تو دلنواز خواهد بود
پس از وفات ز یمن وفات قبر حسین
چو کعبه مقصد اهل حجاز خواهد بود
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۸
سلام من سوی آن شاه سرفراز برید
پیام من بر آن ماه دلنواز برید
به نازنین جهانی نیازمندی ما
از این شکسته ی مهجور پر نیاز برید
به بارگاه سلاطین پناه معشوقی
حقیرمندی و مسکینی و نیاز برید
از این ستمکش محروم از آن حریم حرم
حکایتی به سوی محرمان راز برید
حدیث مختصری چون دهان او گوئید
نه همچو غصه ی من قصه ی دراز برید
چو عقل بر محک عشق کم عیار آمد
درون بوته ی دردش پی گداز برید
ز روی بنده نوازی حدیث درد حسین
به خاک درگه آن شاه سرفراز برید
پیام من بر آن ماه دلنواز برید
به نازنین جهانی نیازمندی ما
از این شکسته ی مهجور پر نیاز برید
به بارگاه سلاطین پناه معشوقی
حقیرمندی و مسکینی و نیاز برید
از این ستمکش محروم از آن حریم حرم
حکایتی به سوی محرمان راز برید
حدیث مختصری چون دهان او گوئید
نه همچو غصه ی من قصه ی دراز برید
چو عقل بر محک عشق کم عیار آمد
درون بوته ی دردش پی گداز برید
ز روی بنده نوازی حدیث درد حسین
به خاک درگه آن شاه سرفراز برید
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۵
صباح عید ز بهر صبوح برخیزند
بر آتش دل ما آب زندگی ریزند
به حال گوشه نشینان به غمزه پردازند
هزار فتنه به هر گوشه ای برانگیزند
نفس نفس چو مسیحا ز لب شفا بخشند
زمان زمان به جفا چون زمانه بستیزند
چو عشق کشته ی خود را حساب تازه دهد
ز کشته گشتن خود عاشقان نپرهیزند
کسی ز خویش چو ره در حریم یار نبرد
ز باده مست شوند و ز خویش بگریزند
چو لوح عالم علوی قرارگاه شماست
در این رصدگه خاکی چو می برانگیزند
حسین چون ز هوای حبیب خاک شود
عبیر و عطر بهشتی ز خاکش آمیزند
بر آتش دل ما آب زندگی ریزند
به حال گوشه نشینان به غمزه پردازند
هزار فتنه به هر گوشه ای برانگیزند
نفس نفس چو مسیحا ز لب شفا بخشند
زمان زمان به جفا چون زمانه بستیزند
چو عشق کشته ی خود را حساب تازه دهد
ز کشته گشتن خود عاشقان نپرهیزند
کسی ز خویش چو ره در حریم یار نبرد
ز باده مست شوند و ز خویش بگریزند
چو لوح عالم علوی قرارگاه شماست
در این رصدگه خاکی چو می برانگیزند
حسین چون ز هوای حبیب خاک شود
عبیر و عطر بهشتی ز خاکش آمیزند
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۶
ز شست عشق چو تیر بلا روان کردند
نخست جان من خسته را نشان کردند
کسی که زد قدمی در ره وفاداری
به هر جفا و به هر جورش امتحان کردند
مس وجود دهی کیمیای عشق بری
بیا بگو که در این ره که رازیان کردند
هزار جان گرامی به یک نفس دادند
اگر چه دل بربودند و قصد جان کردند
به سر نکته ی اوحی الیه ما یو حی
رموز عاشق و معشوق را بیان کردند
برای جلوه ی حسن و جمال خویش حبیب
چو ساخت آینه ای نام او جهان کردند
جمال دوست بر عارفان بود پیدا
اگر چه در نظر غافلان نهان کردند
مرا به بندگی از هر دو کون داده خلاص
تو را فریفته بند این و آن کردند
خلیل عشق مگر در دل حسین آمد
کز آتش دل او باغ و گلستان کردند
نخست جان من خسته را نشان کردند
کسی که زد قدمی در ره وفاداری
به هر جفا و به هر جورش امتحان کردند
مس وجود دهی کیمیای عشق بری
بیا بگو که در این ره که رازیان کردند
هزار جان گرامی به یک نفس دادند
اگر چه دل بربودند و قصد جان کردند
به سر نکته ی اوحی الیه ما یو حی
رموز عاشق و معشوق را بیان کردند
برای جلوه ی حسن و جمال خویش حبیب
چو ساخت آینه ای نام او جهان کردند
جمال دوست بر عارفان بود پیدا
اگر چه در نظر غافلان نهان کردند
مرا به بندگی از هر دو کون داده خلاص
تو را فریفته بند این و آن کردند
خلیل عشق مگر در دل حسین آمد
کز آتش دل او باغ و گلستان کردند
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۹
امیر قافله کوس رحیل زد ای یار
چرا ز خواب بطالت نمیشوی بیدار
میان بادیه تو خفته ای و از هر سو
برای غارت عمر تو قاصدان در کار
دلا نگر که رفیقان همنفس رفتند
تو منقطع ز رفیقان بوادی خونخوار
بشوق بند ز میقات صدق احرامی
که تا شوی همه عمره ز خویش برخوردار
وقوف در عرفات شریف عرفان کن
طواف کعبه حق از سر صفا بگذار
اگر بصدر حرم ره نمیتوانی برد
نمای سعی که اندر حریم یابی یار
چرا نمیکنی ای دوست جان خود قربان
چو دست داد ترا عید اکبر از دیدار
بگوی ترک سر و پای از طریق مکش
گرت کشند بزاری و گر کشند بدار
حسین چون سفر راه کعبه در پیش است
بهیچ یار مده خاطر و بهیچ دیار
چرا ز خواب بطالت نمیشوی بیدار
میان بادیه تو خفته ای و از هر سو
برای غارت عمر تو قاصدان در کار
دلا نگر که رفیقان همنفس رفتند
تو منقطع ز رفیقان بوادی خونخوار
بشوق بند ز میقات صدق احرامی
که تا شوی همه عمره ز خویش برخوردار
وقوف در عرفات شریف عرفان کن
طواف کعبه حق از سر صفا بگذار
اگر بصدر حرم ره نمیتوانی برد
نمای سعی که اندر حریم یابی یار
چرا نمیکنی ای دوست جان خود قربان
چو دست داد ترا عید اکبر از دیدار
بگوی ترک سر و پای از طریق مکش
گرت کشند بزاری و گر کشند بدار
حسین چون سفر راه کعبه در پیش است
بهیچ یار مده خاطر و بهیچ دیار
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۱
ترا ز حال من زار مبتلا چه خبر
که شاه را ز غم و درد هر گدا چه خبر
تو نازنین جهانی و ناز پرورده
ترا ز سوز درون و نیاز ما چه خبر
چو دل ز مهر نگاری نهشته ای ایمه
ترا ز حالت عشاق بینوا چه خبر
ترا که نیست بغیر از جفا و جور آئین
ز رسم دوستی و شیوه وفا چه خبر
اگر ترا سر یاری و دوستی باشد
ز طعن و سرزنش دشمنان ترا چه خبر
بدشمنم منما رخ از آنکه اعمی را
ز حسن و منظر و از لذت و لقا چه خبر
حسین را که بدرد و غم تو انس گرفت
چه احتیاج بشادی و از دوا چه خبر
که شاه را ز غم و درد هر گدا چه خبر
تو نازنین جهانی و ناز پرورده
ترا ز سوز درون و نیاز ما چه خبر
چو دل ز مهر نگاری نهشته ای ایمه
ترا ز حالت عشاق بینوا چه خبر
ترا که نیست بغیر از جفا و جور آئین
ز رسم دوستی و شیوه وفا چه خبر
اگر ترا سر یاری و دوستی باشد
ز طعن و سرزنش دشمنان ترا چه خبر
بدشمنم منما رخ از آنکه اعمی را
ز حسن و منظر و از لذت و لقا چه خبر
حسین را که بدرد و غم تو انس گرفت
چه احتیاج بشادی و از دوا چه خبر
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۷
بگذار تا بمیرم بر خاک آستانش
جان هزار چون من بادا فدای جانش
هر ناوک بلائی کز شست عشق آید
ای دوست مردمی کن بر چشم من نشانش
مهر و وفاست مدغم در صورت جفایش
آب بقاست مضمر در ضربت سنانش
مستی ست در سر من از چشم پر خمارش
شوری ست در دل من از شکر دهانش
جانان مقیم گشته اندر مقام جانم
من از طریق غفلت جویا از این و آنش
اندر فنای کلی دیدم بقای سرمد
وز عین بی نشانی دریافتم نشانش
جرم و فضولی من از حد گذشت لیکن
دارم امید رحمت از فضل بیکرانش
چون خاک راه خواهی گشتن حسین روزی
آن به که جان سپاری بر خاک آستانش
جان هزار چون من بادا فدای جانش
هر ناوک بلائی کز شست عشق آید
ای دوست مردمی کن بر چشم من نشانش
مهر و وفاست مدغم در صورت جفایش
آب بقاست مضمر در ضربت سنانش
مستی ست در سر من از چشم پر خمارش
شوری ست در دل من از شکر دهانش
جانان مقیم گشته اندر مقام جانم
من از طریق غفلت جویا از این و آنش
اندر فنای کلی دیدم بقای سرمد
وز عین بی نشانی دریافتم نشانش
جرم و فضولی من از حد گذشت لیکن
دارم امید رحمت از فضل بیکرانش
چون خاک راه خواهی گشتن حسین روزی
آن به که جان سپاری بر خاک آستانش
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۰
ای ناوک بلای ترا سینه ها هدف
در یتیم عشق ترا جان ما صدف
در راه اشتیاق تو ای کعبه مراد
هر دم هزار قافله دل شده تلف
عالم پر از تجلی حسن و تو وانگهی
چندین هزار عاشق جوینده هر طرف
از شوق رو به پیش تو قربان کنند جان
عشاق گرد کعبه کویت کشیده صف
من آستین ز هر دو جهان برفشانده ام
تا آستان عشق ترا کرده ام کنف
در خلوتی که جلوه گه چون تو یوسفی ست
دوشیزگان عالم غیبی بریده کف
ای دل حجاب تن مطلب زانکه هست حیف
دریای پر ز گوهر و محبوب زیر کف
گر داغ بندگی تو ای شه برم بخاک
بس باشدم بروز قیامت همین شرف
از میر و شحنه باک ندارد کسیکه کرد
همچون حسین بندگی خواجه نجف
در یتیم عشق ترا جان ما صدف
در راه اشتیاق تو ای کعبه مراد
هر دم هزار قافله دل شده تلف
عالم پر از تجلی حسن و تو وانگهی
چندین هزار عاشق جوینده هر طرف
از شوق رو به پیش تو قربان کنند جان
عشاق گرد کعبه کویت کشیده صف
من آستین ز هر دو جهان برفشانده ام
تا آستان عشق ترا کرده ام کنف
در خلوتی که جلوه گه چون تو یوسفی ست
دوشیزگان عالم غیبی بریده کف
ای دل حجاب تن مطلب زانکه هست حیف
دریای پر ز گوهر و محبوب زیر کف
گر داغ بندگی تو ای شه برم بخاک
بس باشدم بروز قیامت همین شرف
از میر و شحنه باک ندارد کسیکه کرد
همچون حسین بندگی خواجه نجف
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۸
وقت آنست که ما جانب میخانه شویم
چون پری ساقی ما شد همه دیوانه شویم
جرعه ای چون بچشیدیم ز میخانه ی عشق
عهد و پیمان شکنیم از پی پیمانه شویم
آشنای حرم عشق چو گشتیم کنون
خویش را ترک کنیم از همه بیگانه شویم
مجلس ما چو ز شمع رخ او روشن شد
بال و پر سوخته از عشق چو پروانه شویم
ما که از جام تجلی جمالش مستیم
حاش لله که دگر عاقل و فرزانه شویم
کنج ویران چو بود مخزن گنج شاهی
از پی گنج حقایق همه ویرانه شویم
قطره هاییم جدا گشته ز بحر احدی
غوطه در بحر خوریم و همه دردانه شویم
همچو آیینه ی صافی همه یک رو باشیم
چند دو روی و دو سر همچو سر شانه شویم
حبذا شادی و آن حال که ما همچو حسین
بیخود و مست از آن غمزه ی مستانه شویم
چون پری ساقی ما شد همه دیوانه شویم
جرعه ای چون بچشیدیم ز میخانه ی عشق
عهد و پیمان شکنیم از پی پیمانه شویم
آشنای حرم عشق چو گشتیم کنون
خویش را ترک کنیم از همه بیگانه شویم
مجلس ما چو ز شمع رخ او روشن شد
بال و پر سوخته از عشق چو پروانه شویم
ما که از جام تجلی جمالش مستیم
حاش لله که دگر عاقل و فرزانه شویم
کنج ویران چو بود مخزن گنج شاهی
از پی گنج حقایق همه ویرانه شویم
قطره هاییم جدا گشته ز بحر احدی
غوطه در بحر خوریم و همه دردانه شویم
همچو آیینه ی صافی همه یک رو باشیم
چند دو روی و دو سر همچو سر شانه شویم
حبذا شادی و آن حال که ما همچو حسین
بیخود و مست از آن غمزه ی مستانه شویم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷۰
ما بار تن ز کوی وصال تو می بریم
وز بهر توشه عشق جمال تو میبریم
تا دوست را ز دوست بود یادگارئی
دل با تو میدهیم و خیال تو میبریم
دلهای ما بدام بلا میشود اسیر
هردم که نام دانه خال تو میبریم
چون مصریان بضاعت ما تنگ شکر است
زیرا که نکته ای ز مقال تو میبریم
مانند خضر چاشنی چشمه حیات
از لفظ همچو آب زلال تو میبریم
ننگ وجود خویشتن از روی مسکنت
از خاک آستان جلال تو میبریم
جانا حسین هست مقیم درت ولیک
بار بدن ز بیم ملال تو می بریم
وز بهر توشه عشق جمال تو میبریم
تا دوست را ز دوست بود یادگارئی
دل با تو میدهیم و خیال تو میبریم
دلهای ما بدام بلا میشود اسیر
هردم که نام دانه خال تو میبریم
چون مصریان بضاعت ما تنگ شکر است
زیرا که نکته ای ز مقال تو میبریم
مانند خضر چاشنی چشمه حیات
از لفظ همچو آب زلال تو میبریم
ننگ وجود خویشتن از روی مسکنت
از خاک آستان جلال تو میبریم
جانا حسین هست مقیم درت ولیک
بار بدن ز بیم ملال تو می بریم