عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
آنها که خاک راه تو را توتیا کنند
بی پرده گر به دیده درآیی چهاکنند
می بینم از تطاول سیمین تنان شهر
پیراهن صبوری ما را قبا کنند
گردی نمی شود ز نمکدان عشق کم
بر خوان او، اگر دو جهان را صلا کنند
رازی که پیر میکده با خلوتی نگفت
می ترسمش، به میکده ها برملا کنند
خاک سیه به کاسه کند، نافه را ز رشک
خونی که در دل از نگه آشنا کنند
در کیش ما چو سجدهٔ کافر قبول نیست
شکری که منکرانِ محبّت ادا کنند
دردی که در دل است ز خلق جهان مرا
باشد مگر به گوشهٔ عزلت دوا کنند
آنها که باختند به عشق تو نقد جان
یک جلوهٔ تو را دو جهان رونما کنند
جز حرف آشنای لب لعل یار نیست
درسی که کودکان محبّت هجا کنند
وقت است بشکنیم دکان، شیخ شهر را
بت قبله گان، به ما همگی اقتدا کنند
آنها که می پرد دلشان در هوای تو
جان را نثار مقدم باد صبا کنند
شکر صریر خامهٔ جان پرورت حزین
آیا بود که پرده شناسان ادا کنند؟
بی پرده گر به دیده درآیی چهاکنند
می بینم از تطاول سیمین تنان شهر
پیراهن صبوری ما را قبا کنند
گردی نمی شود ز نمکدان عشق کم
بر خوان او، اگر دو جهان را صلا کنند
رازی که پیر میکده با خلوتی نگفت
می ترسمش، به میکده ها برملا کنند
خاک سیه به کاسه کند، نافه را ز رشک
خونی که در دل از نگه آشنا کنند
در کیش ما چو سجدهٔ کافر قبول نیست
شکری که منکرانِ محبّت ادا کنند
دردی که در دل است ز خلق جهان مرا
باشد مگر به گوشهٔ عزلت دوا کنند
آنها که باختند به عشق تو نقد جان
یک جلوهٔ تو را دو جهان رونما کنند
جز حرف آشنای لب لعل یار نیست
درسی که کودکان محبّت هجا کنند
وقت است بشکنیم دکان، شیخ شهر را
بت قبله گان، به ما همگی اقتدا کنند
آنها که می پرد دلشان در هوای تو
جان را نثار مقدم باد صبا کنند
شکر صریر خامهٔ جان پرورت حزین
آیا بود که پرده شناسان ادا کنند؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
نبود عجب که دیده به دیدار می رسد
فیض چمن، به رخنه دیوار می رسد
گردد قبول عذرگریبان پاره ام
دستم اگر به دامن دلدار می رسد
عیبم مکن که حوصله سوز است مستیم
پیمانه نگاه تو، سرشار می رسد
آزادگی گزین که ازین دشت پر فریب
گر می رسد به جای، سبکبار می رسد
دلتنگی از فغان من ای غنچه لب چرا؟
یک ناله هم به مرغ گرفتار می رسد
دارد امیدوار مرا بخت سبز خویش
آخر به وصل آینه، زنگار می رسد
هرگز ندیده است ز دشمن کسی، حزین
آنها که بر من از ستم یار میرسد
فیض چمن، به رخنه دیوار می رسد
گردد قبول عذرگریبان پاره ام
دستم اگر به دامن دلدار می رسد
عیبم مکن که حوصله سوز است مستیم
پیمانه نگاه تو، سرشار می رسد
آزادگی گزین که ازین دشت پر فریب
گر می رسد به جای، سبکبار می رسد
دلتنگی از فغان من ای غنچه لب چرا؟
یک ناله هم به مرغ گرفتار می رسد
دارد امیدوار مرا بخت سبز خویش
آخر به وصل آینه، زنگار می رسد
هرگز ندیده است ز دشمن کسی، حزین
آنها که بر من از ستم یار میرسد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
تن دیده اند از من و جانم ندیده اند
نامم شنیده اند و نشانم ندیده اند
آنها که آورند سبک در نظر مرا
بیچارگان، به کوی مغانم ندیده اند
قومی که سرکشند ز نخوت بر آسمان
بر آستان میکده شانم ندیده اند
ز آوارگان دهر شمارندم ابلهان
در لامکان قدس مکانم ندیده اند
جمعی که شک به شان سلیمانیم کنند
زیر نگین، زمین و زمانم ندیده اند
لب تشنگان بادیهٔ شوق سلسبیل
آب حیات شعر روانم ندیده اند
تنها زنند لاف به میدان گفتگو
آنان که ذوالفقار زبانم ندیده اند
گر مانده اند در صف دعوی، گران رکاب
چالاکیی ز دست و عنانم ندیده اند
پوشیده است دیدهٔ نادیدگان حزین
عنقای مغربم که نشانم ندیده اند
نامم شنیده اند و نشانم ندیده اند
آنها که آورند سبک در نظر مرا
بیچارگان، به کوی مغانم ندیده اند
قومی که سرکشند ز نخوت بر آسمان
بر آستان میکده شانم ندیده اند
ز آوارگان دهر شمارندم ابلهان
در لامکان قدس مکانم ندیده اند
جمعی که شک به شان سلیمانیم کنند
زیر نگین، زمین و زمانم ندیده اند
لب تشنگان بادیهٔ شوق سلسبیل
آب حیات شعر روانم ندیده اند
تنها زنند لاف به میدان گفتگو
آنان که ذوالفقار زبانم ندیده اند
گر مانده اند در صف دعوی، گران رکاب
چالاکیی ز دست و عنانم ندیده اند
پوشیده است دیدهٔ نادیدگان حزین
عنقای مغربم که نشانم ندیده اند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
کجا پاس حجاب از زاهد بی پیر می آید؟
که تا میخانه هم با خرقهٔ تزویر می آید
مزن دم با من آتش نفس در شکر افشانی
تو را ای صبح خام، از کام بوی شیر می آید
دلا آسان نمی آید به کف سامان آزادی
اگر از عقل رستی، عشق دامنگیر می آید
نظربازی مرا گرم است با خورشید رخساری
که آب از دیدنش در دیدهٔ تصویر می آید
ندارم فرصت آن تا جواب نامه باز آید
رسد بر لب مرا جان زود و قاصد دیر می آید
اجل کی می زند مهر خموشی بر لب مردان؟
مزار ما نیستان گشت و بانگ شیر می آید
حزین آوازهٔ مجنون فرو ننشست و ننشیند
که از شور بیابان نالهٔ زنجیر می آید
که تا میخانه هم با خرقهٔ تزویر می آید
مزن دم با من آتش نفس در شکر افشانی
تو را ای صبح خام، از کام بوی شیر می آید
دلا آسان نمی آید به کف سامان آزادی
اگر از عقل رستی، عشق دامنگیر می آید
نظربازی مرا گرم است با خورشید رخساری
که آب از دیدنش در دیدهٔ تصویر می آید
ندارم فرصت آن تا جواب نامه باز آید
رسد بر لب مرا جان زود و قاصد دیر می آید
اجل کی می زند مهر خموشی بر لب مردان؟
مزار ما نیستان گشت و بانگ شیر می آید
حزین آوازهٔ مجنون فرو ننشست و ننشیند
که از شور بیابان نالهٔ زنجیر می آید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
چه شد یا رب که ابر نوبهاران برنمی خیزد؟
رگ موجی ز جام میگساران برنمی خیزد؟
مگر دارد نشانِ بوسه لعلِ آبدارِ او
که نقشی از نگین نامداران برنمی خیزد؟
ز چشم سرمه آلودش سیه شد روزگار ما
کدامین فتنه زین دنباله داران برنمی خیزد؟
تغافل پیشهٔ من نگذرد مستانه از راهی
که آهی از دل امّیدواران برنمی خیزد
به دوران طراوت بخشی لعل می آلودش
غبار خط ز روی گلعذاران برنمی خیزد
ز هر کنج خرابات مغان برخاست جمشیدی
کسی از حلقهٔ پرهیزگاران برنمی خیزد
دل نالان من تا خاک شد در راه جانبازی
نوایی از رکاب نی سواران برنمی خیزد
نمک بر داغ خورشید قیامت می زند شورم
چو من شوریده ای از دل فگاران برنمی خیزد
به این مستی که می خیزد صریر خون نوا کلکم
صفیر بلبلی از شاخساران برنمی خیزد
نباشد نوحه گر، مرگ من مردانه همّت را
صدایی از شکست برد باران برنمی خیزد
نمی گردد بلند از کاروان نقش پاگردی
غبار از رهگذار خاکساران برنمی خیزد
کدامین شمع را دیدی سپندآسا درین وادی
که بی تاب از مزار بیقراران برنمی خیزد؟
نباشد ناخنی چون تیشه، در سرپنجهٔ عاشق
که با دعوی به تیغ کوهساران برنمی خیزد
به این شوخی که می خیزد نگاه از دامن مژگان
خدنگ از شست این عاشق شکاران برنمی خیزد
به دل های تنک ظرفان، مده جام محبت را
که دریاکش نهنگ، از چشمه ساران برنمی خیزد
شط خون می رود از دیدهٔ من تا تو می آیی
به این تمکین، نهال از جویباران برنمی خیزد
لبِ پیمانه از لعلِ فروزان برنمی داری
که دود ازگلبن آتش عذاران برنمی خیزد
حزین ، تر شد دماغ خشک زاهد از نوای تو
چنین مستانه بویی از بهاران برنمی خیزد
رگ موجی ز جام میگساران برنمی خیزد؟
مگر دارد نشانِ بوسه لعلِ آبدارِ او
که نقشی از نگین نامداران برنمی خیزد؟
ز چشم سرمه آلودش سیه شد روزگار ما
کدامین فتنه زین دنباله داران برنمی خیزد؟
تغافل پیشهٔ من نگذرد مستانه از راهی
که آهی از دل امّیدواران برنمی خیزد
به دوران طراوت بخشی لعل می آلودش
غبار خط ز روی گلعذاران برنمی خیزد
ز هر کنج خرابات مغان برخاست جمشیدی
کسی از حلقهٔ پرهیزگاران برنمی خیزد
دل نالان من تا خاک شد در راه جانبازی
نوایی از رکاب نی سواران برنمی خیزد
نمک بر داغ خورشید قیامت می زند شورم
چو من شوریده ای از دل فگاران برنمی خیزد
به این مستی که می خیزد صریر خون نوا کلکم
صفیر بلبلی از شاخساران برنمی خیزد
نباشد نوحه گر، مرگ من مردانه همّت را
صدایی از شکست برد باران برنمی خیزد
نمی گردد بلند از کاروان نقش پاگردی
غبار از رهگذار خاکساران برنمی خیزد
کدامین شمع را دیدی سپندآسا درین وادی
که بی تاب از مزار بیقراران برنمی خیزد؟
نباشد ناخنی چون تیشه، در سرپنجهٔ عاشق
که با دعوی به تیغ کوهساران برنمی خیزد
به این شوخی که می خیزد نگاه از دامن مژگان
خدنگ از شست این عاشق شکاران برنمی خیزد
به دل های تنک ظرفان، مده جام محبت را
که دریاکش نهنگ، از چشمه ساران برنمی خیزد
شط خون می رود از دیدهٔ من تا تو می آیی
به این تمکین، نهال از جویباران برنمی خیزد
لبِ پیمانه از لعلِ فروزان برنمی داری
که دود ازگلبن آتش عذاران برنمی خیزد
حزین ، تر شد دماغ خشک زاهد از نوای تو
چنین مستانه بویی از بهاران برنمی خیزد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
کی از ما چشم صورت بین مردم حال می بیند؟
چه دیگر دیدهٔ آیینه جز تمثال می بیند؟
از آن روزی که من در پای عشق از پای افتادم
غزال چشم شوخ یار در دنبال می بیند
خمار من ندارد دیده در راه می و ساقی
به کف داغ جنون را جام مالامال می بیند
مرا آیینهٔ گیتی نما خشت سر خم شد
ز جام خود اگر جم، صورت احوال می بیند
به چشم سفلگان دهر، ظالم را بود شانی
مگس زنبور را شهباز زرّین بال می بیند
لباسی یافتم، عرفان شیخ خانقاهی را
تصوّف را همین در خرقه های شال می بیند
حزین از جا دل دیوانه ام گر رفت جا دارد
که عالم را پر از بازیچهٔ اطفال می بیند
چه دیگر دیدهٔ آیینه جز تمثال می بیند؟
از آن روزی که من در پای عشق از پای افتادم
غزال چشم شوخ یار در دنبال می بیند
خمار من ندارد دیده در راه می و ساقی
به کف داغ جنون را جام مالامال می بیند
مرا آیینهٔ گیتی نما خشت سر خم شد
ز جام خود اگر جم، صورت احوال می بیند
به چشم سفلگان دهر، ظالم را بود شانی
مگس زنبور را شهباز زرّین بال می بیند
لباسی یافتم، عرفان شیخ خانقاهی را
تصوّف را همین در خرقه های شال می بیند
حزین از جا دل دیوانه ام گر رفت جا دارد
که عالم را پر از بازیچهٔ اطفال می بیند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
پیمانه، گرد کلفت صد ساله می برد
آلودگی، ثلاثهٔ غسّاله می برد
پیداست حال عشرت گلگشت روزگار
از داغ حسرتیکه به دل لاله می برد
یاری که باری از دل ما کم کند کجاست؟
گاهی غبار خاطر ما، ناله می برد
لخت جگر به بندر چشمم گشوده بار
اشک از کنار هر مژه پرگاله می برد
ضعف رسا، رسید به جایی که ناله ام
حسرت به حال شعلهٔ جوّاله می برد
جای شرر، سپهر مغان پیشه بعد ازین
زاتشکده فسردگیم، ژاله می برد
دردت مباد قسمت این تلخ کام، کو
فیض از شکر لب تو به تبخانه می برد
خواهد نمود چشم تو تاراج دین و دل
زین فوج فتنه ای که به دنباله می برد
خوی ستمگر تو در آغاز گیر و دار
کار از کف ملایک عمّاله می برد
بر تنگ شکّر تو ره افتاده مور را
دردا که دزد، حاصل بنگاله می برد
صورتگر، از رخت چه کشد غیر انفعال؟
کز کار دست قوت فعاله می برد
آخر خط از جمال بتان کامیاب شد
فیض از وصال ماه رخان هاله می برد
نفست ربوده مایهٔ شیطان نبرده را
دزد آنچه وا گذاشته، رمّاله می برد
گر زانکه ریش گاونیی، از چه سامری
هوش از سرت به نغمهٔ گوساله می برد؟
حاجت به وصف نیست کلام تو را حزین
کی حسن شوخ، منت دلاله می برد؟
آلودگی، ثلاثهٔ غسّاله می برد
پیداست حال عشرت گلگشت روزگار
از داغ حسرتیکه به دل لاله می برد
یاری که باری از دل ما کم کند کجاست؟
گاهی غبار خاطر ما، ناله می برد
لخت جگر به بندر چشمم گشوده بار
اشک از کنار هر مژه پرگاله می برد
ضعف رسا، رسید به جایی که ناله ام
حسرت به حال شعلهٔ جوّاله می برد
جای شرر، سپهر مغان پیشه بعد ازین
زاتشکده فسردگیم، ژاله می برد
دردت مباد قسمت این تلخ کام، کو
فیض از شکر لب تو به تبخانه می برد
خواهد نمود چشم تو تاراج دین و دل
زین فوج فتنه ای که به دنباله می برد
خوی ستمگر تو در آغاز گیر و دار
کار از کف ملایک عمّاله می برد
بر تنگ شکّر تو ره افتاده مور را
دردا که دزد، حاصل بنگاله می برد
صورتگر، از رخت چه کشد غیر انفعال؟
کز کار دست قوت فعاله می برد
آخر خط از جمال بتان کامیاب شد
فیض از وصال ماه رخان هاله می برد
نفست ربوده مایهٔ شیطان نبرده را
دزد آنچه وا گذاشته، رمّاله می برد
گر زانکه ریش گاونیی، از چه سامری
هوش از سرت به نغمهٔ گوساله می برد؟
حاجت به وصف نیست کلام تو را حزین
کی حسن شوخ، منت دلاله می برد؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
از آن بر گرد دنیا چشم عشرت کیش می گردد
که دل را وحشت از مکروه دیدن بیش می گردد
کم از کژدم نباشد، اختلاط تلخ گفتاران
گزیدن چون زبان عادت نماید، بیش می گردد
لباس عاریت گردید سلطان را دو گز دیبا
ازین پیرایه چون عریان شود درویش می گردد
درین محفل برای دیگران چون شمع می سوزم
به کار خود نیاید هرکه خیراندیش می گردد
حزین ، چون شمع محفل، فارغ از اندیشهٔ رزقم
چو روزی از دل خود گشت، بی تشویش می گردد
که دل را وحشت از مکروه دیدن بیش می گردد
کم از کژدم نباشد، اختلاط تلخ گفتاران
گزیدن چون زبان عادت نماید، بیش می گردد
لباس عاریت گردید سلطان را دو گز دیبا
ازین پیرایه چون عریان شود درویش می گردد
درین محفل برای دیگران چون شمع می سوزم
به کار خود نیاید هرکه خیراندیش می گردد
حزین ، چون شمع محفل، فارغ از اندیشهٔ رزقم
چو روزی از دل خود گشت، بی تشویش می گردد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
در خاره، خدنگ نگهت کار نماید
خود را به عبث، چشم تو بیمار نماید
آن دست که بالاتر از آن دست دگر نیست
دستی ست که جا درکمر یار نماید
تنها مرو ای بوی گل از طرف گلستان
یک لحظه،که این قافله هم بار نماید
در نرم زمین است بسی تعبیه دام
غافل مشو از راه چو هموار نماید
در دیدهٔ من غفلت از افسانهٔ دنیاست
خوابی که به از دولت بیدار نماید
احوال نهان از روش شخص عیان است
عیب قدم لنگ، به رفتار نماید
نبود اثر تیغ زبان بدگهران را
این خنجر چوبین چه قدر کار نماید؟
رندان، نظر از زاهد بی مغز بپوشید
تا چند به ما جبه و دستار نماید؟
بر غنچهٔ این دل که بود در بغل من
پیغام نسیم سحری نار نماید
برخاستن ازکوی غم قحبهٔ دنیا
با همّت نامرد تو دشوار نماید
این پست و بلندی که شهانند و گدایان
فرداست که با هم همه هموار نماید
وقت است که آن ساقی سرخوش ز خرابات
مستانه برون آید و دیدار نماید
عاجز، نفس از سینهٔ پرشور حزین است
غواص چه با قلزم خونخوار نماید؟
خود را به عبث، چشم تو بیمار نماید
آن دست که بالاتر از آن دست دگر نیست
دستی ست که جا درکمر یار نماید
تنها مرو ای بوی گل از طرف گلستان
یک لحظه،که این قافله هم بار نماید
در نرم زمین است بسی تعبیه دام
غافل مشو از راه چو هموار نماید
در دیدهٔ من غفلت از افسانهٔ دنیاست
خوابی که به از دولت بیدار نماید
احوال نهان از روش شخص عیان است
عیب قدم لنگ، به رفتار نماید
نبود اثر تیغ زبان بدگهران را
این خنجر چوبین چه قدر کار نماید؟
رندان، نظر از زاهد بی مغز بپوشید
تا چند به ما جبه و دستار نماید؟
بر غنچهٔ این دل که بود در بغل من
پیغام نسیم سحری نار نماید
برخاستن ازکوی غم قحبهٔ دنیا
با همّت نامرد تو دشوار نماید
این پست و بلندی که شهانند و گدایان
فرداست که با هم همه هموار نماید
وقت است که آن ساقی سرخوش ز خرابات
مستانه برون آید و دیدار نماید
عاجز، نفس از سینهٔ پرشور حزین است
غواص چه با قلزم خونخوار نماید؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
رهرو وادی عشق، آبله پا می باید
غم جدا، گریه جدا، ناله جدا می باید
ساده لوحانه کنی دل چه پر از نقش و نگار؟
زینت خانهٔ آیینه صفا می باید
صبح عید است در میکده ها بگشایید
همه را طاعت سی روزه قضا می باید
سنبلش عمردو بالاست کهن سالان را
قامت خم شده را زلف دوتا می باید
بزم عشرت نشود بی گل و گوینده به ساز
عیش این غمکده را برک و نوا می باید
نامه کی جمع کند مغز پریشان مرا؟
بوی زلفی به گریبان صبا می باید
بی تو از شکوه ندارد نفسم کوتاهی
چه شد ار دور شدم؟ ناله رسا می باید
بی خرد را نرسد عطرکلامم به مشام
سخنم نافه بود، نافه گشا می باید
عشق و عقل آنکه ندارد، می و افیونش ده
هر دو پا لنگ چو باشد دو عصا می باید
تو سبکسر چه توانیکه دهی رهن شراب؟
رطل میخانه گران است بها می باید
داغ آن عارض افروخته چون لاله حزین
درکنار دل خون گشتهٔ ما می باید
غم جدا، گریه جدا، ناله جدا می باید
ساده لوحانه کنی دل چه پر از نقش و نگار؟
زینت خانهٔ آیینه صفا می باید
صبح عید است در میکده ها بگشایید
همه را طاعت سی روزه قضا می باید
سنبلش عمردو بالاست کهن سالان را
قامت خم شده را زلف دوتا می باید
بزم عشرت نشود بی گل و گوینده به ساز
عیش این غمکده را برک و نوا می باید
نامه کی جمع کند مغز پریشان مرا؟
بوی زلفی به گریبان صبا می باید
بی تو از شکوه ندارد نفسم کوتاهی
چه شد ار دور شدم؟ ناله رسا می باید
بی خرد را نرسد عطرکلامم به مشام
سخنم نافه بود، نافه گشا می باید
عشق و عقل آنکه ندارد، می و افیونش ده
هر دو پا لنگ چو باشد دو عصا می باید
تو سبکسر چه توانیکه دهی رهن شراب؟
رطل میخانه گران است بها می باید
داغ آن عارض افروخته چون لاله حزین
درکنار دل خون گشتهٔ ما می باید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
از کارگاه نسبت، هرکس لباس پوشد
شاهد پرند و دیبا، زاهد پلاس پوشد
اول عطا که بخشد دل را، متاع هوش است
تشریف ارجمندی، طفل از حواس پوشد
بر قدّ پست قامت، کوتاه جامه زیباست
اندام ناقصان را، دولت لباس پوشد
آخر ز سفله گردد، بدگوهری هویدا
گر آب زر، دو روزی عیب نحاس پوشد
ابلیس وقت خویش است، در اجتهاد باطل
آن را که چشم حق بین رأی و قیاس پوشد
این حلّهٔ بلاغت، کامروز در بر ماست
صد گز زیاده ماند، گر بوفراس پوشد
سازد حزین سخنور، مستور نقص خود را
عیبی اگر زبان راست، شکر و سپاس، پوشد
شاهد پرند و دیبا، زاهد پلاس پوشد
اول عطا که بخشد دل را، متاع هوش است
تشریف ارجمندی، طفل از حواس پوشد
بر قدّ پست قامت، کوتاه جامه زیباست
اندام ناقصان را، دولت لباس پوشد
آخر ز سفله گردد، بدگوهری هویدا
گر آب زر، دو روزی عیب نحاس پوشد
ابلیس وقت خویش است، در اجتهاد باطل
آن را که چشم حق بین رأی و قیاس پوشد
این حلّهٔ بلاغت، کامروز در بر ماست
صد گز زیاده ماند، گر بوفراس پوشد
سازد حزین سخنور، مستور نقص خود را
عیبی اگر زبان راست، شکر و سپاس، پوشد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
اثر چون نیست در فریاد ما، پاس نفس بهتر
ازین بیهوده نالی صد ره، افغان جرس بهتر
ز هر بلبل نوایی برنخیزد، صید زاغ اولی
همایی کو نبخشد دولتی از وی مگس بهتر
ز جام التفات آن تغافل پیشه در تابم
شراب نارس ای دل از نگاه نیم رس بهتر
نمی خواهم که چرخ سفله باشد با منش مهری
ز داد آسمان فریاد بی فریاد رس بهتر
حزین ، از مردم دنیانیی، پایی به دامن کش
ز باغی کآشیان زاغ شد کنج قفس بهتر
ازین بیهوده نالی صد ره، افغان جرس بهتر
ز هر بلبل نوایی برنخیزد، صید زاغ اولی
همایی کو نبخشد دولتی از وی مگس بهتر
ز جام التفات آن تغافل پیشه در تابم
شراب نارس ای دل از نگاه نیم رس بهتر
نمی خواهم که چرخ سفله باشد با منش مهری
ز داد آسمان فریاد بی فریاد رس بهتر
حزین ، از مردم دنیانیی، پایی به دامن کش
ز باغی کآشیان زاغ شد کنج قفس بهتر
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۱
یک مشت سفله مانده بجا از کرام خلق
ننگ است در زمانه زبان را ز نام خلق
چون زهر جانگزای، گلوگیر می شود
نتون زلال خضر کشیدن ز جام خلق
امروز در لباس کمالند ناقصان
پوشیده ناتمامی خود را، تمام خلق
تعظیم گاو و خرکه به مردم حرام بود
اکنون فریضه گشته به ما، احترام خلق
نزدیک من چو طعن سنان است جان گسل
زینسان که دور شد ز مسلمان سلام خلق
درگوش جزر و مد نظرها هزار پاست
آزرده است بس که صماخ از کلام خلق
عاقل گریزد از دهن اژدها حزین
هش دار تا که مفت نیفتی به دام خلق
ننگ است در زمانه زبان را ز نام خلق
چون زهر جانگزای، گلوگیر می شود
نتون زلال خضر کشیدن ز جام خلق
امروز در لباس کمالند ناقصان
پوشیده ناتمامی خود را، تمام خلق
تعظیم گاو و خرکه به مردم حرام بود
اکنون فریضه گشته به ما، احترام خلق
نزدیک من چو طعن سنان است جان گسل
زینسان که دور شد ز مسلمان سلام خلق
درگوش جزر و مد نظرها هزار پاست
آزرده است بس که صماخ از کلام خلق
عاقل گریزد از دهن اژدها حزین
هش دار تا که مفت نیفتی به دام خلق
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۲
ز خود دور آن دلارا را نمی دانم نمی دانم
جدا از موج، دریا را نمی دانم نمی دانم
دمید از مشرق هر ذره ای، سر زد ز هر خاری
نهان آن نور پیدا را نمی دانم نمی دانم
لبالب از می دیدار بینم آسمانها را
حجاب باده، مینا را نمی دانم نمی دانم
به چشم جمله ذرات جهان هم سنگ می آید
عیار لعل و خارا را نمی دانم نمی دانم
فریب وعدهٔ امروز و فردا کار نگشاید
که من امروز و فردا را نمی دانم نمی دانم
سرت گردم زبان من شو و با من حکایت کن
بیان رمز و ایما را نمی دانم نمی دانم
نهانی تا به کی در پرده با دل نکته می سنجی
اشارتهای پیدا را نمی دانم نمی دانم
به هر جرمی مگیر، ارشاد کن، بیگانهٔ کیشم
هنوز آیین ترسا را نمی دانم نمی دانم
بیا و در عوض بپذیر از من شیوهء رندی
رسوم زهد و تقوا را نمی دانم نمی دانم
تو گر خواهی صمد ، خواهی صنم ، ره گم نمی گردد
ز اسما جز مسما را نمی دانم نمی دانم
حزین ، جایی که دارد در بغل هر ذرّه خورشیدی
نزاع شیخ و ملّا را نمی دانم نمی دانم
جدا از موج، دریا را نمی دانم نمی دانم
دمید از مشرق هر ذره ای، سر زد ز هر خاری
نهان آن نور پیدا را نمی دانم نمی دانم
لبالب از می دیدار بینم آسمانها را
حجاب باده، مینا را نمی دانم نمی دانم
به چشم جمله ذرات جهان هم سنگ می آید
عیار لعل و خارا را نمی دانم نمی دانم
فریب وعدهٔ امروز و فردا کار نگشاید
که من امروز و فردا را نمی دانم نمی دانم
سرت گردم زبان من شو و با من حکایت کن
بیان رمز و ایما را نمی دانم نمی دانم
نهانی تا به کی در پرده با دل نکته می سنجی
اشارتهای پیدا را نمی دانم نمی دانم
به هر جرمی مگیر، ارشاد کن، بیگانهٔ کیشم
هنوز آیین ترسا را نمی دانم نمی دانم
بیا و در عوض بپذیر از من شیوهء رندی
رسوم زهد و تقوا را نمی دانم نمی دانم
تو گر خواهی صمد ، خواهی صنم ، ره گم نمی گردد
ز اسما جز مسما را نمی دانم نمی دانم
حزین ، جایی که دارد در بغل هر ذرّه خورشیدی
نزاع شیخ و ملّا را نمی دانم نمی دانم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۹
دو جهان است درکنار خودم
خود خزان خود و بهار خودم
مایه ور تر، کنارم از دریاست
خجل از چشم اشکبار خودم
گاهگاهی دلم به خود سوزد
شمع آدینهٔ مزار خودم
بسمل افتاده ام ولیکن نیست
خبر از نازنین سوار خودم
نشئهٔ عمر، یک صبوحی بود
روزگاریست در خمار خودم
در اسیریست سرفرازی من
سخت در قید اعتبار خودم
صلح کل کرده ام به خلق جهان
مرد میدان کارزار خودم
نه به رندی خوشم نه با تقوا
همه درماندگی به کار خودم
رفتم از خویش، آمدی چون تو
چشم در راه انتظار خودم
مهره دل در آتش است سپند
گرم جانبازی قمار خودم
به ز صد نقش دلکش است حزین
رقم کلک مشکبار خودم
خود خزان خود و بهار خودم
مایه ور تر، کنارم از دریاست
خجل از چشم اشکبار خودم
گاهگاهی دلم به خود سوزد
شمع آدینهٔ مزار خودم
بسمل افتاده ام ولیکن نیست
خبر از نازنین سوار خودم
نشئهٔ عمر، یک صبوحی بود
روزگاریست در خمار خودم
در اسیریست سرفرازی من
سخت در قید اعتبار خودم
صلح کل کرده ام به خلق جهان
مرد میدان کارزار خودم
نه به رندی خوشم نه با تقوا
همه درماندگی به کار خودم
رفتم از خویش، آمدی چون تو
چشم در راه انتظار خودم
مهره دل در آتش است سپند
گرم جانبازی قمار خودم
به ز صد نقش دلکش است حزین
رقم کلک مشکبار خودم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۶
ز هند تیره دل چون شمع روشنگر برون رفتم
به پای خود به این شهر آمدم با سر برون رفتم
چو آن شبنم که گیرد جذبهٔ خورشید دامانش
سبکروحانه بی امداد بال و پر برون رفتم
به من نگذاشت دوران سبک سر، قوّت پایی
چو موج از سینه، زین دریای بی لنگر برون رفتم
نگشت آلودهٔ پستیِّ همّت دامن پاکم
ازین عالم چو خورشید بلند اختر برون رفتم
چو شمع بزم کوران تا به کی بیهوده بگدازم؟
حزین ، از کشور گردون دون پرور برون رفتم
به پای خود به این شهر آمدم با سر برون رفتم
چو آن شبنم که گیرد جذبهٔ خورشید دامانش
سبکروحانه بی امداد بال و پر برون رفتم
به من نگذاشت دوران سبک سر، قوّت پایی
چو موج از سینه، زین دریای بی لنگر برون رفتم
نگشت آلودهٔ پستیِّ همّت دامن پاکم
ازین عالم چو خورشید بلند اختر برون رفتم
چو شمع بزم کوران تا به کی بیهوده بگدازم؟
حزین ، از کشور گردون دون پرور برون رفتم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۳
ز آواز خوش آن غنچه لب، تا دور شد گوشم
به خون آغشته تر از پنبه ناسور شد گوشم
چه سان با اختلاط این منافق پیشگان سازم؟
که از ساز مخالف کاسه طنبور شد گوشم
ندارم چاره چون با ابلهان جز مستمع بودن
چو صحرای قیامت، عرصه گاه شور شد گوشم
کم از کژدم نباشد اختلاط تلخ گفتاران
ز بس نیش زبان خورد از خسان، رنجور شد گوشم
چو با این مرده طبعان زنده درگورم درین محفل
عجب نبود اگر سوراخ مار و مور شدگوشم
ندارد صرفه جز شوریده مغزی فیض صحبتها
ز حرف ریزه خوانان خانهٔ زنبور شد گوشم
اسیر زمهریر صحبت گرم اختلاطانم
ز دم سردان عالم مخزن کافور شد گوشم
نمی افتد خلل در وقتم از آشفته گفتاران
ز بانگ دوست چون دارالحضور طور شد گوشم
حزین از بس که دادم درجهان داد سخن سنجی
به گوهرپروری ها چون صدف مشهور شد گوشم
به خون آغشته تر از پنبه ناسور شد گوشم
چه سان با اختلاط این منافق پیشگان سازم؟
که از ساز مخالف کاسه طنبور شد گوشم
ندارم چاره چون با ابلهان جز مستمع بودن
چو صحرای قیامت، عرصه گاه شور شد گوشم
کم از کژدم نباشد اختلاط تلخ گفتاران
ز بس نیش زبان خورد از خسان، رنجور شد گوشم
چو با این مرده طبعان زنده درگورم درین محفل
عجب نبود اگر سوراخ مار و مور شدگوشم
ندارد صرفه جز شوریده مغزی فیض صحبتها
ز حرف ریزه خوانان خانهٔ زنبور شد گوشم
اسیر زمهریر صحبت گرم اختلاطانم
ز دم سردان عالم مخزن کافور شد گوشم
نمی افتد خلل در وقتم از آشفته گفتاران
ز بانگ دوست چون دارالحضور طور شد گوشم
حزین از بس که دادم درجهان داد سخن سنجی
به گوهرپروری ها چون صدف مشهور شد گوشم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۹
جهان را رونق از شادابی گفتار می آرم
زکلک این صفحه را آبی به روی کار می آرم
به درد آورده ام پیمانهٔ مستانه گویی را
به رقص افلاک را زین ساغر سرشار می آرم
صفیر خون چکانم تازه دارد نوبهاران را
چمن را آب و رنگ، از غنچهٔ منقار می آرم
برون از گلشنم امّا دماغ حسرت آلودی
در آغوش شکنج رخنهٔ دیوار می آرم
نفس پرورده ام امّا نوایی می زنم گاهی
که مرغان چمن را بر سر گفتار می آرم
سراغی می دهم زان یار کنعانی که خوبان را
گریبان پاره چون گل بر سر بازار می آرم
تهیدستی مرا شرمنده دارد از چمن پیرا
نهال بید مجنونم، خجالت بار می آرم
سپند من ندارد برگ و ساز شکوه پردازی
مگر آهی که گاهی بر لب اظهار می آرم
به کینم جبهه های غمزه خالی گشت و خاموشم
اگر تیغ تغافل می کشی زنهار می آرم
حزین آزادی از بام فلک دارد سبک دوشم
غلام همتم، در بندگی اقرار می آرم
زکلک این صفحه را آبی به روی کار می آرم
به درد آورده ام پیمانهٔ مستانه گویی را
به رقص افلاک را زین ساغر سرشار می آرم
صفیر خون چکانم تازه دارد نوبهاران را
چمن را آب و رنگ، از غنچهٔ منقار می آرم
برون از گلشنم امّا دماغ حسرت آلودی
در آغوش شکنج رخنهٔ دیوار می آرم
نفس پرورده ام امّا نوایی می زنم گاهی
که مرغان چمن را بر سر گفتار می آرم
سراغی می دهم زان یار کنعانی که خوبان را
گریبان پاره چون گل بر سر بازار می آرم
تهیدستی مرا شرمنده دارد از چمن پیرا
نهال بید مجنونم، خجالت بار می آرم
سپند من ندارد برگ و ساز شکوه پردازی
مگر آهی که گاهی بر لب اظهار می آرم
به کینم جبهه های غمزه خالی گشت و خاموشم
اگر تیغ تغافل می کشی زنهار می آرم
حزین آزادی از بام فلک دارد سبک دوشم
غلام همتم، در بندگی اقرار می آرم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۰
به دست آمد مرا تا زلف او، تدبیرها کردم
ز دوری تا به یادش آمدم شبگیرها کردم
به سنگ آمد خدنگ نالهٔ من از دل سختش
به خارا گر ز آه آتشین تأثیرها کردم
سواد خامهٔ من صرف این غافل نهادان شد
جواهر سرمه ای در چشم این تصویرها کردم
شکار زهد در فتراک سعی آسان نمی آید
کمند سبحه را در گردن تزویرها کردم
تن خارا نهادم، تیغ را داندانه می سازد
چها از سخت جانی با دم شمشیرها کردم
چو دیدم بر نمی تابد رخ من گرد درها را
غبار آستان خویش را اکسیرها کردم
حزین از مستی غفلت کشیدم جام هشیاری
پریشان خوابی اعمال را تعبیرها کردم
ز دوری تا به یادش آمدم شبگیرها کردم
به سنگ آمد خدنگ نالهٔ من از دل سختش
به خارا گر ز آه آتشین تأثیرها کردم
سواد خامهٔ من صرف این غافل نهادان شد
جواهر سرمه ای در چشم این تصویرها کردم
شکار زهد در فتراک سعی آسان نمی آید
کمند سبحه را در گردن تزویرها کردم
تن خارا نهادم، تیغ را داندانه می سازد
چها از سخت جانی با دم شمشیرها کردم
چو دیدم بر نمی تابد رخ من گرد درها را
غبار آستان خویش را اکسیرها کردم
حزین از مستی غفلت کشیدم جام هشیاری
پریشان خوابی اعمال را تعبیرها کردم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۶
به خون خود چو گل آغشته دامن تا گریبانم
به چشم طفل طبعان گرچه از رنگین لباسانم
کسی جز شانه خار از پای من بیرون نمی آرد
درین وادی ز بی غمخوارگی از سینه چاکانم
ندامت هرگز از عصیان نشد نفس مرا حاصل
همین در زندگی از آشنایی ها پشیمانم
میان عاشق و معشوق قاصد محرمی باید
شکایت نامهٔ دل می برد رنگ پرافشانم
حزین افسانه ام آید به طبع زاهدان سنگین
به گوش کعبه جویان ناله ناقوس رهبانم
به چشم طفل طبعان گرچه از رنگین لباسانم
کسی جز شانه خار از پای من بیرون نمی آرد
درین وادی ز بی غمخوارگی از سینه چاکانم
ندامت هرگز از عصیان نشد نفس مرا حاصل
همین در زندگی از آشنایی ها پشیمانم
میان عاشق و معشوق قاصد محرمی باید
شکایت نامهٔ دل می برد رنگ پرافشانم
حزین افسانه ام آید به طبع زاهدان سنگین
به گوش کعبه جویان ناله ناقوس رهبانم