عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی امیرالمؤمنین علی علیه السلام
شمارهٔ ۴ - مدیحة الامیر علیه السلام فی یوم الغدیر
باده بده ساقیا ولی ز خم غدیر
چنگ بزن مطربا ولی به یاد امیر
تو نیز ای چرخ پیر بیا ز بالا به زیر
داد مسرت بده ساغر عشرت بگیر
بلبل نطقم چنان قافیه پرداز شد
که زهره در آسمان به نغمه دمساز شد
محیط کون و مکان دایرهی ساز شد
سرور روحانیان هو العلی الکبیر
نسیم رحمت وزید، دهر کهن شد جوان
نهال حکمت دمید پر ز گل ارغوان
مسند حشمت رسید به خسرو خسروان
حجاب ظلمت درید ز آفتاب منیر
وادی خم غدیر منطقۀ نور شد
یا ز کف عقل پیر تجلی طور شد
یا که بیانی خطیر ز سر مستور شد
یا شده در یک سریر قران شاه و وزیر
شاهد بزم ازل شمع دل جمع شد
تا افق لم یزل روشن از آن شمع شد
ظلمت دیو و دغل ز پرتوش قمع شد
چه شاه کیوان محل شد به فراز سریر
چون به سر دست شاه شیر خدا شد بلند
به تارک مهر و ماه ظل عنایت فکند
شوکت فر و جاه به طالعی ارجمند
شاه ولایت پناه به امر حق شد امیر
مژده که شد میر عشق وزیر عقل نخست
به همت پیر عشق اساس وحدت درست
به آب شمشیر عشق نقش دوئیت بشست
به زیر زنجیر عشق شیر فلک شد اسیر
فاتح اقلیم جود به جای خاتم نشست
یا به سپهر وجود نیر اعظم نشست
یا به محیط شهود مرکز عالم نشست
روی حسود عنود سیاه شد همچو قیر
صاحب دیوان عشق عرش خلافت گرفت
مسند ایوان عشق زیب و شرافت گرفت
گلشن خندان عشق حسن و لطافت گرفت
نغمهی دستان عشق رفت به اوج اثیر
جلوه به صد ناز کرد لیلی حسن قدم
پرده ز رخ باز کرد بدر منیر ظلم
نغمهگری ساز کرد معدن کل حکم
یا سخن آغاز کرد عین اللطیف الخبیر
به هرکه مولی منم علی است مولای او
نسخۀ اسما منم علی است طغرای او
سر معما منم علی مجلای او
محیط انشا منم علی مدار و مدیر
طور تجلی منم سینهی سینا علی است
سیر انا الله منم آیت کبری علی است
ذرهی بیضا منم لؤلؤ لالا علی است
شافع عقبی منم علی مشار و مشیر
حلقهی افلاک را سلسله جنبان علی است
سید لولاک را علی وزیر و ظهیر
دایرهی کن فکان مرکز عزم علی است
عرصهی کون و مکان خطهی رزم علی است
در حرم لامکان خلوت بزم علی است
روی زمین و زمان به نور او مستنیر
قبلهی اهل قبول غرهی نیکوی اوست
کعبهی اهل وصول خاک سر کوی اوست
قوس صعود و نزول حلقه ابروی اوست
نقد نفوس و عقول به بارگاهش حقیر
طلعت زیبای او ظهور غیب مصون
لعل گهر زای او مصدر کاف است و نون
سر سویدای او منزه از چند و چون
صورت و معنای او نگنجداند و ضمیر
یوسف کنعان عشق بندهی رخسار اوست
خضر بیابان عشق تشنهی گفتار اوست
موسی عمران عشق طالب دیدار اوست
کیست سلیمان عشق بر در او؟ یک فقیر!
ای به فروغ جمال آینهی ذوالجلال
مفتقر خوش مقال مانده به وصف تو لال
گرچه براق خیال در تو ندارد مجال
ولی ز آب زلال تشنه بود ناگزیر
چنگ بزن مطربا ولی به یاد امیر
تو نیز ای چرخ پیر بیا ز بالا به زیر
داد مسرت بده ساغر عشرت بگیر
بلبل نطقم چنان قافیه پرداز شد
که زهره در آسمان به نغمه دمساز شد
محیط کون و مکان دایرهی ساز شد
سرور روحانیان هو العلی الکبیر
نسیم رحمت وزید، دهر کهن شد جوان
نهال حکمت دمید پر ز گل ارغوان
مسند حشمت رسید به خسرو خسروان
حجاب ظلمت درید ز آفتاب منیر
وادی خم غدیر منطقۀ نور شد
یا ز کف عقل پیر تجلی طور شد
یا که بیانی خطیر ز سر مستور شد
یا شده در یک سریر قران شاه و وزیر
شاهد بزم ازل شمع دل جمع شد
تا افق لم یزل روشن از آن شمع شد
ظلمت دیو و دغل ز پرتوش قمع شد
چه شاه کیوان محل شد به فراز سریر
چون به سر دست شاه شیر خدا شد بلند
به تارک مهر و ماه ظل عنایت فکند
شوکت فر و جاه به طالعی ارجمند
شاه ولایت پناه به امر حق شد امیر
مژده که شد میر عشق وزیر عقل نخست
به همت پیر عشق اساس وحدت درست
به آب شمشیر عشق نقش دوئیت بشست
به زیر زنجیر عشق شیر فلک شد اسیر
فاتح اقلیم جود به جای خاتم نشست
یا به سپهر وجود نیر اعظم نشست
یا به محیط شهود مرکز عالم نشست
روی حسود عنود سیاه شد همچو قیر
صاحب دیوان عشق عرش خلافت گرفت
مسند ایوان عشق زیب و شرافت گرفت
گلشن خندان عشق حسن و لطافت گرفت
نغمهی دستان عشق رفت به اوج اثیر
جلوه به صد ناز کرد لیلی حسن قدم
پرده ز رخ باز کرد بدر منیر ظلم
نغمهگری ساز کرد معدن کل حکم
یا سخن آغاز کرد عین اللطیف الخبیر
به هرکه مولی منم علی است مولای او
نسخۀ اسما منم علی است طغرای او
سر معما منم علی مجلای او
محیط انشا منم علی مدار و مدیر
طور تجلی منم سینهی سینا علی است
سیر انا الله منم آیت کبری علی است
ذرهی بیضا منم لؤلؤ لالا علی است
شافع عقبی منم علی مشار و مشیر
حلقهی افلاک را سلسله جنبان علی است
سید لولاک را علی وزیر و ظهیر
دایرهی کن فکان مرکز عزم علی است
عرصهی کون و مکان خطهی رزم علی است
در حرم لامکان خلوت بزم علی است
روی زمین و زمان به نور او مستنیر
قبلهی اهل قبول غرهی نیکوی اوست
کعبهی اهل وصول خاک سر کوی اوست
قوس صعود و نزول حلقه ابروی اوست
نقد نفوس و عقول به بارگاهش حقیر
طلعت زیبای او ظهور غیب مصون
لعل گهر زای او مصدر کاف است و نون
سر سویدای او منزه از چند و چون
صورت و معنای او نگنجداند و ضمیر
یوسف کنعان عشق بندهی رخسار اوست
خضر بیابان عشق تشنهی گفتار اوست
موسی عمران عشق طالب دیدار اوست
کیست سلیمان عشق بر در او؟ یک فقیر!
ای به فروغ جمال آینهی ذوالجلال
مفتقر خوش مقال مانده به وصف تو لال
گرچه براق خیال در تو ندارد مجال
ولی ز آب زلال تشنه بود ناگزیر
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی امیرالمؤمنین علی علیه السلام
شمارهٔ ۵ - فی مدح مولانا امیرالمؤمنین سلام الله علیه
صبا اگر گذار تو فتد بکوی یار من
ز مرحمت بگو بآن نگار گلعذار من
که ای ز بیوفائی تو تیره روزگار من
چرا نظر نمی کنی بر این دل فکار من؟
ترحمی ترحمی ز دست رفته کار من
هماره سوختم در آرزوی یک نظاره ای
نه عمر می رسد بسر نه درد راست چاره ای
نه بینی ارفتد ز آتش دلم شراره ای
نه بر زمین گیاهی و نه بر فلک ستاره ای
چرا حذر نمی کنی ز آه شعله بار من
صبا بشهر یار من بشیر وار می رسد
چه بلبلان خوش نواز لاله زار می رسد
بیا تو ای صبا که از تو بوی یار می رسد
نوید وصل یار من ز هر کنار می رسد
خوش آندمی که بینمش نشسته در کنار من
صب درود بیکران بحیث یملأ الفضا
بکم نثار آستانۀ علی مرتضی
ولی کارخانۀ قدر مهیمن قضا
محیط معرفت، مدار حلم و مرکز رضا
که کعبۀ درش بود مطاف و مستجار من
صحیفۀ جوامع کلم مجامع حِکَم
لطیفۀ معانی کرم معالی هِمَه
رقیمۀ محامد ادب محاسن شیم
کتاب محکم حدیث حسن لیلی قِدم
که در هوای عشق او جنون بود شعار من
بمشهد شهود او تجلیات ذات بین
ز بود حق نمود او حقائق صفات بین
ز نسخۀ وجود او حروف عالیات بین
مفصل از حدود او تمام مجملات بین
منزه است از حدودا اگرچه آن نگار من
جواهر عقول جمله درج دُرج گوهرش
نفائس نفوس را مدد ز لؤلؤ ترش
طبایع و مواد بندگان کوی قنبرش
دمید صبح آفرینش از جبین انورش
قلمرو وجود را گرفت شهسوار من
ببین طفیل بود او، مرکب و بسیط را
رهین فیض جود او مجرد و خلیط را
چه نقطۀ وجود او مدار شد محیط را
نمود یک نمود او که ومه و وسیط را
روا بود انااللهی ز یار بختیار من
مؤسس مبانی و مؤصل اصول شد
مصور معانی و مفصل فصول شد
حقیقه المثانی و مکمل عقول شد
برتبه حق ثانی و خلیفۀ رسول شد
خلافت از نخست شد بنام شهریار من
معرف معارف و محدد جهات شد
مبین لطائف و معین نکات شد
مفرق طوائف و مؤلف شتات شد
مفرج مخاوف و سفینه النجاه شد
امیدگاه و مقصد دل امیدوار من
بمستجار کوی او عقول جمله مستجیر
ز آفتاب روی او مه منیر مستنیر
ز جعد مشکبوی او حیات عالم کبیر
ز شهد گفتگوی او که شکریست دلپذیر
مذاق دهر شکرین چه شعر آبدار من
بود غدیر قطره ای ز قلزم مناقبش
فروغ مهر ذره ای ز نور نجم ثاقبش
نعیم خلد بهره ای ز سفرۀ مواهبش
اگر مرا بنظره ای کشد دمی بجانبش
بفرق فرقدان رسد کلاه افتخار من
جمال جانفزای او ظهور غیب مستتر
دو زلف مشکسای او حجاب سر مستسر
ز پرچم لوای او لوای کفر منکسر
ز تیغ جانگزای او قوای شرک منتشر
چه از غمش قوای بی ثبات و بیقرار من
مقام او بمسند سریر قرب سرمدی
حسام او مؤسس اساس دین احمدی
کلام او مروج شریعت محمدی
ز جام او بنوش اگر تر است میل بیخودی
خوشا دمی که باده اش، ز سر برد خمار من
بجان دشمنان دین چه دست و تیغ آخته
پلنگ و شیر خشمگین به بیشه زهره باخته
چه در مصاف مشرکین بر آن صفوف تاخته
ملک هزار آفرین به نه فلک نواخته
چه جای نغمۀ و نوای بلبل هزار من؟
ز تیغ شعله بار او خم فلک بجوش شد
ز برق ذوالفقار او چه رعد در خروش شد
ز بدروکارزار او ملک ز عقل و هوش شد
ز خیبر و حصار او ز ذکر حق خموش شد
چه واله از تجلیات قهر کردگار من
چه نسبت است با هما، بهائم و وحوش را؟
به بیخرد مکم قرین خدای عقل و هوش را
به درد نوش خود فروش پیر میفروش را
اگر موحدی بشو ز لوح دل نقوش را
که ملک دل نمی سزد مگر بر از دار من
ولایتش که در غدیر شد فریضۀ امم
حدیثی از قدیم بود ثبت دفتر قدم
که زد قلم بلوح قلب سید امم رقم
مکمل شریعت آمد و متمم نعم
شد اختیار دین بدست صاحب اختیار من
بامر حق امیر عشق، شد وزیر عقل کل
ابوالفتوح گشت جانشین خاتم رسل
رسید رایه الهدی بدست هادی سبل
که لطف طاعتش بود نعیم دائم الاکل
جحیم شعله ای ز قهر آن بزرگوار من
بمحفلی که شمع جمع بود شاهد ازل
گرفت دست ساقی شراب عشق لم یزل
معرف ولایتش شد و معین محل
که اوست جانشین من ولی امر عقد و حل
بدست او بود زمام شرع پایدار من
رقیب او که از نخست داد دست بندگی
در آخر از غدیر او نخورد آب زندگی
کسیکه خوی او بود چه خوک و سگ درندگی
چه ما رو کژ دم گزنده، طبع وی زنندگی
همان کند که کرد با امیر شه شکار من
ز مرحمت بگو بآن نگار گلعذار من
که ای ز بیوفائی تو تیره روزگار من
چرا نظر نمی کنی بر این دل فکار من؟
ترحمی ترحمی ز دست رفته کار من
هماره سوختم در آرزوی یک نظاره ای
نه عمر می رسد بسر نه درد راست چاره ای
نه بینی ارفتد ز آتش دلم شراره ای
نه بر زمین گیاهی و نه بر فلک ستاره ای
چرا حذر نمی کنی ز آه شعله بار من
صبا بشهر یار من بشیر وار می رسد
چه بلبلان خوش نواز لاله زار می رسد
بیا تو ای صبا که از تو بوی یار می رسد
نوید وصل یار من ز هر کنار می رسد
خوش آندمی که بینمش نشسته در کنار من
صب درود بیکران بحیث یملأ الفضا
بکم نثار آستانۀ علی مرتضی
ولی کارخانۀ قدر مهیمن قضا
محیط معرفت، مدار حلم و مرکز رضا
که کعبۀ درش بود مطاف و مستجار من
صحیفۀ جوامع کلم مجامع حِکَم
لطیفۀ معانی کرم معالی هِمَه
رقیمۀ محامد ادب محاسن شیم
کتاب محکم حدیث حسن لیلی قِدم
که در هوای عشق او جنون بود شعار من
بمشهد شهود او تجلیات ذات بین
ز بود حق نمود او حقائق صفات بین
ز نسخۀ وجود او حروف عالیات بین
مفصل از حدود او تمام مجملات بین
منزه است از حدودا اگرچه آن نگار من
جواهر عقول جمله درج دُرج گوهرش
نفائس نفوس را مدد ز لؤلؤ ترش
طبایع و مواد بندگان کوی قنبرش
دمید صبح آفرینش از جبین انورش
قلمرو وجود را گرفت شهسوار من
ببین طفیل بود او، مرکب و بسیط را
رهین فیض جود او مجرد و خلیط را
چه نقطۀ وجود او مدار شد محیط را
نمود یک نمود او که ومه و وسیط را
روا بود انااللهی ز یار بختیار من
مؤسس مبانی و مؤصل اصول شد
مصور معانی و مفصل فصول شد
حقیقه المثانی و مکمل عقول شد
برتبه حق ثانی و خلیفۀ رسول شد
خلافت از نخست شد بنام شهریار من
معرف معارف و محدد جهات شد
مبین لطائف و معین نکات شد
مفرق طوائف و مؤلف شتات شد
مفرج مخاوف و سفینه النجاه شد
امیدگاه و مقصد دل امیدوار من
بمستجار کوی او عقول جمله مستجیر
ز آفتاب روی او مه منیر مستنیر
ز جعد مشکبوی او حیات عالم کبیر
ز شهد گفتگوی او که شکریست دلپذیر
مذاق دهر شکرین چه شعر آبدار من
بود غدیر قطره ای ز قلزم مناقبش
فروغ مهر ذره ای ز نور نجم ثاقبش
نعیم خلد بهره ای ز سفرۀ مواهبش
اگر مرا بنظره ای کشد دمی بجانبش
بفرق فرقدان رسد کلاه افتخار من
جمال جانفزای او ظهور غیب مستتر
دو زلف مشکسای او حجاب سر مستسر
ز پرچم لوای او لوای کفر منکسر
ز تیغ جانگزای او قوای شرک منتشر
چه از غمش قوای بی ثبات و بیقرار من
مقام او بمسند سریر قرب سرمدی
حسام او مؤسس اساس دین احمدی
کلام او مروج شریعت محمدی
ز جام او بنوش اگر تر است میل بیخودی
خوشا دمی که باده اش، ز سر برد خمار من
بجان دشمنان دین چه دست و تیغ آخته
پلنگ و شیر خشمگین به بیشه زهره باخته
چه در مصاف مشرکین بر آن صفوف تاخته
ملک هزار آفرین به نه فلک نواخته
چه جای نغمۀ و نوای بلبل هزار من؟
ز تیغ شعله بار او خم فلک بجوش شد
ز برق ذوالفقار او چه رعد در خروش شد
ز بدروکارزار او ملک ز عقل و هوش شد
ز خیبر و حصار او ز ذکر حق خموش شد
چه واله از تجلیات قهر کردگار من
چه نسبت است با هما، بهائم و وحوش را؟
به بیخرد مکم قرین خدای عقل و هوش را
به درد نوش خود فروش پیر میفروش را
اگر موحدی بشو ز لوح دل نقوش را
که ملک دل نمی سزد مگر بر از دار من
ولایتش که در غدیر شد فریضۀ امم
حدیثی از قدیم بود ثبت دفتر قدم
که زد قلم بلوح قلب سید امم رقم
مکمل شریعت آمد و متمم نعم
شد اختیار دین بدست صاحب اختیار من
بامر حق امیر عشق، شد وزیر عقل کل
ابوالفتوح گشت جانشین خاتم رسل
رسید رایه الهدی بدست هادی سبل
که لطف طاعتش بود نعیم دائم الاکل
جحیم شعله ای ز قهر آن بزرگوار من
بمحفلی که شمع جمع بود شاهد ازل
گرفت دست ساقی شراب عشق لم یزل
معرف ولایتش شد و معین محل
که اوست جانشین من ولی امر عقد و حل
بدست او بود زمام شرع پایدار من
رقیب او که از نخست داد دست بندگی
در آخر از غدیر او نخورد آب زندگی
کسیکه خوی او بود چه خوک و سگ درندگی
چه ما رو کژ دم گزنده، طبع وی زنندگی
همان کند که کرد با امیر شه شکار من
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی امیرالمؤمنین علی علیه السلام
شمارهٔ ۶ - فی رثاء امیرالمؤمنین علیه السلام
خم گردون دون لبریز خونست
بکام باده نوشان واژگونست
نصیب هر که باشد قربش افزون
از این مینای غم جامی فزونست
حریف مجلس صهبای بیچون
قرین غصۀ بی چند و چونست
نه انجا مست این جام بلا را
که از آغاز هستی تا کنونست
عجب رسمی است دوران فلک را
که جور و دور او از حد برونست
مرا این نقش گوناگون گردون
به رنگانگ محنت رهنمونست
هر آشوبیست در ملک شهادت
ز شور عالم غیب مصونست
اگر شوری ندارد عقل رهبر
چرا سر گشتۀ دشت جنونست؟
مگر بالا بلند رایت دین
ز تیغ ابن ملجم سرنگونست؟
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
أمیرالمؤمنین غرقاب خونست
ملائک زین مصیبت اشک بارند
خلائق چهره در خون می نگارند
خزان گلشن دین شد که مردم
ز سیل اشک چون ابر بهارند
چه جای گریه است و اشکباریست
بجای اشک باید خون ببارند
همانا سوز برق و نالۀ رعد
ز سوز سوگواران یادگارند
عزیزان روی از این غم می خراشند
کنیزان زین مصیب داغ دارند
جوانان پیر در عهد جوانی
که یک عالم بلا را زیر بارند
نوامیس امامت بی ملامت
پریشان موی و زارند و نزارند
خوانین حجازی را ز آشوب
سزد ملک عراق از بن بر آرند
نواخوان بانوان شورش انگیز
بسوز قمری و شور هزارند
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
امیرالمؤمنین غرقاب خونست
زمین از چیست خوان غصه و غم؟
ز مرگ کیست پشت آسمان خم؟
بسیط خاک تا ایوان افلاک
محیط ناله و آه است و ماتم
خدنگ کینه زخمی زد بدلها
که هرگز به نخواهد شد به مرهم
قلم زد منشی دیوان محنت
پس از این بر حدیث ما تقدم
ز قتل فاتح اقلیم وحدت
دو تا شد قامت یکتای خاتم
دو چشم فرقدان خونبار گردد
حسن را با حسین بیند چه با هم
مپرس از نالۀ جانسوز جبریل
مگو از سیل اشک چشم آدم
خلیل الله قرین شعلۀ آه
بود نوح نبی با نوحه همدم
بطور غم دل از کف داده موسی
بگردون صیحه زد عیسی ابن مریم
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
امیرالمؤمنین غرقاب خونست
نشوری شد بپا از یک جهان شور
نه از طی سجل و عرض منشور
عجب شوری در این ظلمت سرا شد
ز شور ساکنان عالم نور
بگوش اهل دل فریاد جبریل
حکایت می کند از نفخۀ صور
ز سیل اشک سوزان خطۀ خاک
بعین حق نماید بحر مسجور
چرا از هم نریزد سقف مرفوع؟
چرا ویران نگردد بیت معمور؟
کلام الله ناطق گشت خاموش
چرا نبود کتاب الله مهجور؟
ظهور غیب مکنون رفت در خاک
تجلی کرد سر سر مستور
شکست از تیشۀ کین شاخ طوبی
ز غم آتش فشان شد نخلۀ طور
بماتمخانۀ حوراء انسی
بسر خاک مصیبت می کند حور
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
امیرالمؤمنین غرقاب خونست
فتاد از تیشۀ بی اعتدالی
ز باغ «فاستقم» طوبی مثالی
چو سرو جویبار رحمت افتاد
نرست از گلشن حکمت نهالی
ز شمشیر لعین لم یزل شد
بخون رنگین جمال لایزالی
ز تیغ ملحدی شق القمر شد
ولیکن تا به ابروی هلالی
نماند از تیزی چنگال کرکس
ز عنقاء حقیقت پر و بالی
دریغ از گردش گردون که آمد
به بند بنده ای مولی الموالی
فغان از پستی دنیا که افتاد
بدست سفله ای رب المعالی
نمی بردش تجلی گر بکلی
ندادی شیر، روبه را مجالی
چنین تقدیر شد صبح ازل را
که تا شام ابد بر وی بنالی
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
امیرالمؤمنین غرقاب خونست
چه از شمشیر کین شق القمر شد
زمین و آسمان زیر و زبر شد
قلم منشق شد و نقشش مصیبت
در الواح معانی و صور شد
خم گردون دون نیل غم افشاند
جهان را جامه ماتم به بر شد
قضا طرح بساطی از عزا ریخت
کز آه و ناله بنیاد قدر شد
نصیب اهل دل زینخوان ماتم
سرشک دیده و خون جگر شد
ببادی قاف تا قاف ابد رفت
چه عنقاء ازل بی بال و پر شد
بداغ نامرادی هر دلی سوخت
چه شمشمیر مرادی شعله ور شد
نسیم صبحگاهی چون سموم است
از این آتش که در وقت سحر شد
سری از صرصر بیداد بشکافت
که خاک غم جهانی را بسر شد
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
امیرالمؤمنین غرقاب خونست
چه سلطان هما را بال و پر سوخت
شهنشاه حقیقت را جگر سوخت
سموم کین چه زد بر گلشن دین
نه تنها شاخ گل هر خشک و تر سوخت
ز داغ لاله زار علم و حکمت
کتاب و سنت خیر البشر سوخت
تبه شد خرمن شمس معارف
همانا حاصل دور قمر سوخت
ز سوز منشی دیوان تقدیر
قضا را خامه و لوح و قدر سوخت
سزد کز چشم زمزم خون ببارد
که رکن کعبه و حجر حجر سوخت
مگو از رونق اسلام و ایمان
که اعظم رایت فتح و ظفر سوخت
بسر طوبی کند خاک مصیبت
که سرو گلشن وحدت ز سر سوخت
چو نرگس هر که شب را بود بیدار
دلش از شعلۀ آه سحر سوخت
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
امیرالمؤمنین غرقاب خونست
نه در عرش است و فرش این شیون و شین
بود در ماوراء حیطۀ أین
در آن گلشن که قمری را بود شور
غراب البین گمنام است فی البین
ز سر تاج رسالت بر زمین زد
خداوند سریر قاب و قوسین
چرا از دل ننالد صاحب شرع
ز قتل مفتی دین قاضی دین
دو تا شد تارک آن یکه تازی
که بودی پشت زین را روی او زین
سر مسند نشین عدل و انصاف
لقد أضحی بسیف الجور نصفین
چرا بحر حکم عین معارف
چنین خکشیده در یک طرفه العین؟
مگر فرمانروای کن فکان رفت
که آشوب است در اقلیم کونین؟
سزد قرآن که از وحدت بنالد
برفت آنکس که بودی ثانی اثنین
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
امیرالمؤمنین غرقاب خونست
چرا نبود رعیت را رعایت
مگر رفت از میان شاه ولایت؟
چرا آشفته شد شمل حقیقت
مگر حق را نگونسار است رایت؟
چرا از نو حرم بیت الصنم شد
مگر ویران شد ارکان هدایت؟
چرا اسلام می نالد ز غربت
مگر رفتش ز سر ظل حمایت؟
چرا قرآن قرین سوز و ساز است
مگر هر سوره شد محو و هر آیت؟
چرا سنت زند بر سینه و سر
مگر از حادثی دارد روایت؟
چرا آئینۀ خورشید تیره است
مگر از قصه ای دارد حکایت؟
چرا خونابه میبارد ز گردون
مگر از غصه ای دارد شکایت؟
جهان بیجان ز قتل جان جانان
فغان زین جور و داد از این جنایت؟
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
امیرالمؤمنین غرقاب خونست
مرا دل بهر آنشاهی دو نیمست
که از تیغ کجش دین مستقیمست
چه شد مسند نشین لی مع الله؟
که فرش راه او عرش عظیمست
حرم نالان خداوند حرم کو؟
که ارکان هدایت زو قویمست
مطاف زمرۀ روحانیان کو؟
که کویش مستجار است و حطیمست
چه بر سر قبلۀ توحید را رفت
که در محراب طاعت سر دو نیمست؟
تجلی آنجنابش برد از دست
که گفتی طور سینا و کلیمست
وگرنه بر سلیمان آفرینی
چه جای حمله دیو رجیمست؟
شها در آستانت مفتقر چون
سگ اصحاب کهفست و رقیمست
بفرما یک نظر بر حال زارش
که لطف عام و انعامت عمیمست
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
امیرالمؤمنین غرقاب خونست
بکام باده نوشان واژگونست
نصیب هر که باشد قربش افزون
از این مینای غم جامی فزونست
حریف مجلس صهبای بیچون
قرین غصۀ بی چند و چونست
نه انجا مست این جام بلا را
که از آغاز هستی تا کنونست
عجب رسمی است دوران فلک را
که جور و دور او از حد برونست
مرا این نقش گوناگون گردون
به رنگانگ محنت رهنمونست
هر آشوبیست در ملک شهادت
ز شور عالم غیب مصونست
اگر شوری ندارد عقل رهبر
چرا سر گشتۀ دشت جنونست؟
مگر بالا بلند رایت دین
ز تیغ ابن ملجم سرنگونست؟
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
أمیرالمؤمنین غرقاب خونست
ملائک زین مصیبت اشک بارند
خلائق چهره در خون می نگارند
خزان گلشن دین شد که مردم
ز سیل اشک چون ابر بهارند
چه جای گریه است و اشکباریست
بجای اشک باید خون ببارند
همانا سوز برق و نالۀ رعد
ز سوز سوگواران یادگارند
عزیزان روی از این غم می خراشند
کنیزان زین مصیب داغ دارند
جوانان پیر در عهد جوانی
که یک عالم بلا را زیر بارند
نوامیس امامت بی ملامت
پریشان موی و زارند و نزارند
خوانین حجازی را ز آشوب
سزد ملک عراق از بن بر آرند
نواخوان بانوان شورش انگیز
بسوز قمری و شور هزارند
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
امیرالمؤمنین غرقاب خونست
زمین از چیست خوان غصه و غم؟
ز مرگ کیست پشت آسمان خم؟
بسیط خاک تا ایوان افلاک
محیط ناله و آه است و ماتم
خدنگ کینه زخمی زد بدلها
که هرگز به نخواهد شد به مرهم
قلم زد منشی دیوان محنت
پس از این بر حدیث ما تقدم
ز قتل فاتح اقلیم وحدت
دو تا شد قامت یکتای خاتم
دو چشم فرقدان خونبار گردد
حسن را با حسین بیند چه با هم
مپرس از نالۀ جانسوز جبریل
مگو از سیل اشک چشم آدم
خلیل الله قرین شعلۀ آه
بود نوح نبی با نوحه همدم
بطور غم دل از کف داده موسی
بگردون صیحه زد عیسی ابن مریم
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
امیرالمؤمنین غرقاب خونست
نشوری شد بپا از یک جهان شور
نه از طی سجل و عرض منشور
عجب شوری در این ظلمت سرا شد
ز شور ساکنان عالم نور
بگوش اهل دل فریاد جبریل
حکایت می کند از نفخۀ صور
ز سیل اشک سوزان خطۀ خاک
بعین حق نماید بحر مسجور
چرا از هم نریزد سقف مرفوع؟
چرا ویران نگردد بیت معمور؟
کلام الله ناطق گشت خاموش
چرا نبود کتاب الله مهجور؟
ظهور غیب مکنون رفت در خاک
تجلی کرد سر سر مستور
شکست از تیشۀ کین شاخ طوبی
ز غم آتش فشان شد نخلۀ طور
بماتمخانۀ حوراء انسی
بسر خاک مصیبت می کند حور
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
امیرالمؤمنین غرقاب خونست
فتاد از تیشۀ بی اعتدالی
ز باغ «فاستقم» طوبی مثالی
چو سرو جویبار رحمت افتاد
نرست از گلشن حکمت نهالی
ز شمشیر لعین لم یزل شد
بخون رنگین جمال لایزالی
ز تیغ ملحدی شق القمر شد
ولیکن تا به ابروی هلالی
نماند از تیزی چنگال کرکس
ز عنقاء حقیقت پر و بالی
دریغ از گردش گردون که آمد
به بند بنده ای مولی الموالی
فغان از پستی دنیا که افتاد
بدست سفله ای رب المعالی
نمی بردش تجلی گر بکلی
ندادی شیر، روبه را مجالی
چنین تقدیر شد صبح ازل را
که تا شام ابد بر وی بنالی
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
امیرالمؤمنین غرقاب خونست
چه از شمشیر کین شق القمر شد
زمین و آسمان زیر و زبر شد
قلم منشق شد و نقشش مصیبت
در الواح معانی و صور شد
خم گردون دون نیل غم افشاند
جهان را جامه ماتم به بر شد
قضا طرح بساطی از عزا ریخت
کز آه و ناله بنیاد قدر شد
نصیب اهل دل زینخوان ماتم
سرشک دیده و خون جگر شد
ببادی قاف تا قاف ابد رفت
چه عنقاء ازل بی بال و پر شد
بداغ نامرادی هر دلی سوخت
چه شمشمیر مرادی شعله ور شد
نسیم صبحگاهی چون سموم است
از این آتش که در وقت سحر شد
سری از صرصر بیداد بشکافت
که خاک غم جهانی را بسر شد
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
امیرالمؤمنین غرقاب خونست
چه سلطان هما را بال و پر سوخت
شهنشاه حقیقت را جگر سوخت
سموم کین چه زد بر گلشن دین
نه تنها شاخ گل هر خشک و تر سوخت
ز داغ لاله زار علم و حکمت
کتاب و سنت خیر البشر سوخت
تبه شد خرمن شمس معارف
همانا حاصل دور قمر سوخت
ز سوز منشی دیوان تقدیر
قضا را خامه و لوح و قدر سوخت
سزد کز چشم زمزم خون ببارد
که رکن کعبه و حجر حجر سوخت
مگو از رونق اسلام و ایمان
که اعظم رایت فتح و ظفر سوخت
بسر طوبی کند خاک مصیبت
که سرو گلشن وحدت ز سر سوخت
چو نرگس هر که شب را بود بیدار
دلش از شعلۀ آه سحر سوخت
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
امیرالمؤمنین غرقاب خونست
نه در عرش است و فرش این شیون و شین
بود در ماوراء حیطۀ أین
در آن گلشن که قمری را بود شور
غراب البین گمنام است فی البین
ز سر تاج رسالت بر زمین زد
خداوند سریر قاب و قوسین
چرا از دل ننالد صاحب شرع
ز قتل مفتی دین قاضی دین
دو تا شد تارک آن یکه تازی
که بودی پشت زین را روی او زین
سر مسند نشین عدل و انصاف
لقد أضحی بسیف الجور نصفین
چرا بحر حکم عین معارف
چنین خکشیده در یک طرفه العین؟
مگر فرمانروای کن فکان رفت
که آشوب است در اقلیم کونین؟
سزد قرآن که از وحدت بنالد
برفت آنکس که بودی ثانی اثنین
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
امیرالمؤمنین غرقاب خونست
چرا نبود رعیت را رعایت
مگر رفت از میان شاه ولایت؟
چرا آشفته شد شمل حقیقت
مگر حق را نگونسار است رایت؟
چرا از نو حرم بیت الصنم شد
مگر ویران شد ارکان هدایت؟
چرا اسلام می نالد ز غربت
مگر رفتش ز سر ظل حمایت؟
چرا قرآن قرین سوز و ساز است
مگر هر سوره شد محو و هر آیت؟
چرا سنت زند بر سینه و سر
مگر از حادثی دارد روایت؟
چرا آئینۀ خورشید تیره است
مگر از قصه ای دارد حکایت؟
چرا خونابه میبارد ز گردون
مگر از غصه ای دارد شکایت؟
جهان بیجان ز قتل جان جانان
فغان زین جور و داد از این جنایت؟
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
امیرالمؤمنین غرقاب خونست
مرا دل بهر آنشاهی دو نیمست
که از تیغ کجش دین مستقیمست
چه شد مسند نشین لی مع الله؟
که فرش راه او عرش عظیمست
حرم نالان خداوند حرم کو؟
که ارکان هدایت زو قویمست
مطاف زمرۀ روحانیان کو؟
که کویش مستجار است و حطیمست
چه بر سر قبلۀ توحید را رفت
که در محراب طاعت سر دو نیمست؟
تجلی آنجنابش برد از دست
که گفتی طور سینا و کلیمست
وگرنه بر سلیمان آفرینی
چه جای حمله دیو رجیمست؟
شها در آستانت مفتقر چون
سگ اصحاب کهفست و رقیمست
بفرما یک نظر بر حال زارش
که لطف عام و انعامت عمیمست
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
امیرالمؤمنین غرقاب خونست
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی فاطمة الزهراء سلام الله علیها
شمارهٔ ۱ - فی ولادة الصدیقة سلام الله علیها
ز دلیلی حسن قدم در بزم حدوث قدم
یا سینۀ سینا زد از سر انا الله دم
یا شاهد هستی شد در جلوه ز غیب حرم
یا از افق عصمت رخشان شده بدر أتم
یا گوهر دُرج شرف تابیده ز بحر کرم
روئیده گل خود رو از آب و گل آدم
وز لالۀ گلشن جان گیتی شده باغ ارم
یا صبح ازل طالع از ناصیۀ خاتم
یا کلک عنایت کرد طغرای وجود، رقم
آنصنع بدیع که شد ز آرایش لوح و قلم
یا زهره زهرا زد برقبۀ عرش، علم
بانوی ملک حشمت خاتون ملوک خدم
ناموس جمال ازل طاوس ریاض قدم
کاندر حرم لاهوت جز او نبود محرم
ام الخلفا که بود پیوسته پناه امم
هم قبلۀ اهل دعاهم کعبۀ اهل همم
مشکوٰة نبوت را مصباح منیر ظلم
انوار ولایت را چرخ فلک اعظم
افلاک امامت را او محور مستحکم
اسرار حقایق را سرچشمه و بحر خضم
هم معدن صدق و صفا هم گنج علوم و حکم
انسیۀ حوراء اونی آسیه و مریم
صدیقۀ کبری او، او سیدۀ عالم
در ستر و عفاف و حیا با سر قدم توأم
در عزم و مشیت او حکم ازلی مدغم
فرمان قضا و قدر در محکمه اش محکم
از قلزم جودش چه این هر دو جهان یک نم
جز دست وجودش کو غارتگر ملک عدم؟
یک شمه بهشت برین ز انگلشن حسن شیم
عقلست عقال درش نفس از نفسش همدم
رونق بطبیعت داد آن عنصر جود و کرم
هر ذره ای ز پرتو او شد درۀ افسر جم
هرچه نبود زان بیش در وصف جمالش کم
در نعت کمالاتش هر ناطقه ای ابکم
ای نام دلارایت بر خسته دلان مرهم
تا کی دل مفتقرت نالان بکمند غم؟
این سینۀ غمزده را لطفی کن و کن خرم
یا سینۀ سینا زد از سر انا الله دم
یا شاهد هستی شد در جلوه ز غیب حرم
یا از افق عصمت رخشان شده بدر أتم
یا گوهر دُرج شرف تابیده ز بحر کرم
روئیده گل خود رو از آب و گل آدم
وز لالۀ گلشن جان گیتی شده باغ ارم
یا صبح ازل طالع از ناصیۀ خاتم
یا کلک عنایت کرد طغرای وجود، رقم
آنصنع بدیع که شد ز آرایش لوح و قلم
یا زهره زهرا زد برقبۀ عرش، علم
بانوی ملک حشمت خاتون ملوک خدم
ناموس جمال ازل طاوس ریاض قدم
کاندر حرم لاهوت جز او نبود محرم
ام الخلفا که بود پیوسته پناه امم
هم قبلۀ اهل دعاهم کعبۀ اهل همم
مشکوٰة نبوت را مصباح منیر ظلم
انوار ولایت را چرخ فلک اعظم
افلاک امامت را او محور مستحکم
اسرار حقایق را سرچشمه و بحر خضم
هم معدن صدق و صفا هم گنج علوم و حکم
انسیۀ حوراء اونی آسیه و مریم
صدیقۀ کبری او، او سیدۀ عالم
در ستر و عفاف و حیا با سر قدم توأم
در عزم و مشیت او حکم ازلی مدغم
فرمان قضا و قدر در محکمه اش محکم
از قلزم جودش چه این هر دو جهان یک نم
جز دست وجودش کو غارتگر ملک عدم؟
یک شمه بهشت برین ز انگلشن حسن شیم
عقلست عقال درش نفس از نفسش همدم
رونق بطبیعت داد آن عنصر جود و کرم
هر ذره ای ز پرتو او شد درۀ افسر جم
هرچه نبود زان بیش در وصف جمالش کم
در نعت کمالاتش هر ناطقه ای ابکم
ای نام دلارایت بر خسته دلان مرهم
تا کی دل مفتقرت نالان بکمند غم؟
این سینۀ غمزده را لطفی کن و کن خرم
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی فاطمة الزهراء سلام الله علیها
شمارهٔ ۲ - فی مدح سیدة النساء سلام الله علیها
دختر فکر بکر من، غنچۀ لب چه وا کند
از نمکین کلام خود حق نمک ادا کند
طوطی طبع شوخ من گر که شکرشکن شود
کام زمانه را پر از شکر جانفزا کند
بلبل نطق من ز یک نغمۀ عاشقانه ای
گلشن دهر را پر از زمزمه و نوا کند
خامۀ مشکسای من گر بنگارد این رقم
صفحۀ روزگار را مملکت ختا کند
مطرب اگر بدین نمط ساز طرب کند گهی
دائرۀ وجود را جنت دلگشا کند
منطق من هماره بندد چه نطاق نطق را
منطقۀ حروف را منطقه السما کند
شمع فلک بسوزد از آتش غیرت و حسید
شاهد معنی من ار جلوۀ دلبربا کند
نظم برد بدین نسق از دم عیسوی سبق
خاصه دمیکه از مسیحا نفسی ثنا کند
وهم باوج قدس ناموس آله کی رسد؟
فهم که نعت بانوی خلوت کبریا کند؟
ناطقۀ مرا مگر روح قدس کند مدد
تا که ثنای حضرت سیدۀ نساء کند
فیض نخست و خاتمه نور جمال فاطمه
چشم دل از نظاره در مبدء و منتهی کند
صورت شاهد ازل معنی حسن لم یزل
وهم چگونه وصف آئینۀ حق نما کند
مطلع نور ایزدی مبدء فیض سرمدی
جلوۀ او حکایت از خاتم انبیا کند
بسملۀ صحیفۀ فضل و کمال معرفت
بلکه گهی تجلی از نقطۀ تحت «با» کند
دائرۀ شهود را نقطۀ ملتقی بود
بلکه سطد که دعوی لو کشف الغطا کند
حامل سر مستسر حافظ غیب مستتر
دانش او احاطه بر دانش ماسوی کند
ین معارف و حکم بحر مکارم و کرم
گاه سخا محیط را قطرۀ بی بها کند
لیله قدر اولیاء، نور نهار اصفیا
صبح جمال او طلوع از افق علا کند
بضعۀ سید بشر ام ائمۀ غرر
کیست جز او که همسری با شه لافتیٰ کند؟
وحی نبوتش نسب، جود و فتوتش حسب
قصه ای از مروتش سورۀ «هل اتی» کند
دامن کبریای او دست رس خیال نی
پایۀ قدر او بسی پایه بزیر پا کند
لوح قدر بدست او کلک قضا بشست او
تا که مشیت الهیه چه اقتضا کند
در جبروت حکمران، در ملکوت قهرمان
در نشأت کن فکان حکم بما تشا کند
عصمت او حجاب او عفت او نقاب او
سر قدم حدیث از آن سترو از آن حیا کند
نفخۀ قدس بوی او جذبۀ انس خوی او
منطق او خبر ز «لا ینطق عن هوی» کند
قبلۀ خلق روی او، کعبۀ عشق کوی او
چشم امید سوی او تا بکه اعتنا کند
بهر کنیزیش بود زهره کمینه مشتری
چشمۀ خور شود اگر چشم سوی سُها کند
مفتقرا متاب رو از در او بهیچ سو
زانکه مس وجود را فضۀ او طلا کند
از نمکین کلام خود حق نمک ادا کند
طوطی طبع شوخ من گر که شکرشکن شود
کام زمانه را پر از شکر جانفزا کند
بلبل نطق من ز یک نغمۀ عاشقانه ای
گلشن دهر را پر از زمزمه و نوا کند
خامۀ مشکسای من گر بنگارد این رقم
صفحۀ روزگار را مملکت ختا کند
مطرب اگر بدین نمط ساز طرب کند گهی
دائرۀ وجود را جنت دلگشا کند
منطق من هماره بندد چه نطاق نطق را
منطقۀ حروف را منطقه السما کند
شمع فلک بسوزد از آتش غیرت و حسید
شاهد معنی من ار جلوۀ دلبربا کند
نظم برد بدین نسق از دم عیسوی سبق
خاصه دمیکه از مسیحا نفسی ثنا کند
وهم باوج قدس ناموس آله کی رسد؟
فهم که نعت بانوی خلوت کبریا کند؟
ناطقۀ مرا مگر روح قدس کند مدد
تا که ثنای حضرت سیدۀ نساء کند
فیض نخست و خاتمه نور جمال فاطمه
چشم دل از نظاره در مبدء و منتهی کند
صورت شاهد ازل معنی حسن لم یزل
وهم چگونه وصف آئینۀ حق نما کند
مطلع نور ایزدی مبدء فیض سرمدی
جلوۀ او حکایت از خاتم انبیا کند
بسملۀ صحیفۀ فضل و کمال معرفت
بلکه گهی تجلی از نقطۀ تحت «با» کند
دائرۀ شهود را نقطۀ ملتقی بود
بلکه سطد که دعوی لو کشف الغطا کند
حامل سر مستسر حافظ غیب مستتر
دانش او احاطه بر دانش ماسوی کند
ین معارف و حکم بحر مکارم و کرم
گاه سخا محیط را قطرۀ بی بها کند
لیله قدر اولیاء، نور نهار اصفیا
صبح جمال او طلوع از افق علا کند
بضعۀ سید بشر ام ائمۀ غرر
کیست جز او که همسری با شه لافتیٰ کند؟
وحی نبوتش نسب، جود و فتوتش حسب
قصه ای از مروتش سورۀ «هل اتی» کند
دامن کبریای او دست رس خیال نی
پایۀ قدر او بسی پایه بزیر پا کند
لوح قدر بدست او کلک قضا بشست او
تا که مشیت الهیه چه اقتضا کند
در جبروت حکمران، در ملکوت قهرمان
در نشأت کن فکان حکم بما تشا کند
عصمت او حجاب او عفت او نقاب او
سر قدم حدیث از آن سترو از آن حیا کند
نفخۀ قدس بوی او جذبۀ انس خوی او
منطق او خبر ز «لا ینطق عن هوی» کند
قبلۀ خلق روی او، کعبۀ عشق کوی او
چشم امید سوی او تا بکه اعتنا کند
بهر کنیزیش بود زهره کمینه مشتری
چشمۀ خور شود اگر چشم سوی سُها کند
مفتقرا متاب رو از در او بهیچ سو
زانکه مس وجود را فضۀ او طلا کند
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی فاطمة الزهراء سلام الله علیها
شمارهٔ ۳ - فی رثاء الصدیقة الطاهرة سلام الله علیها
دل افسرده ام از زنده گی آمد بیزار
می رسد بسکه بگوش دل من ناله زار
نالۀ وا ابتا می رسد از سوخته ای
کز دل مادر گیتی به برد صبر و قرار
صد چه قمری کند از نالۀ او نوحه گری
می چکد خون دل و دیده ز منقار هزار
شرری زهرۀ زهرا زده در خرمن ماه
که نه ثابت بفلک ماند و نه دیگر سیار
جورها دید پس از دور پدر در دوران
نه مساعد ز مهاجر نه معین از انصار
بت پرستی بدر کعبۀ مقصود و امید
آتشی زد، که بر افروخته تا روز شمار
شرر آتش و آن صورت مهوش عجبست
نور حق کرد تجلی مگر از شعلۀ نارا
طور سینای تجلی متزلزل گردید
چون بدان سینۀ بی کینه فرو شد مسمار
نه ز سیلی شده نیلی رخ صدیقه و بس
شده از سیل سیه، روی جهان تیره و تار
بشنو از بازو و پهلو که چه دید آن بانو
من نگویم چه شد اینک درو اینک دیوار
دل سنگ آب شد از صدمۀ پهلو که فتاد
گوهری از صدف بحر نبوت به کنار
بسکه خستند و شکستند ز ناموس اله
بازوی کفر قوی، پهلوی دین گشت نزار
محتجب شد بحجاب ازلی وقت هجوم
گر شنیدی که نبودش بسر و روی خمار
قرۀ باصرۀ شمس حقیقت آرا
چون کند جلوه در او خیره بماند ابصار
بند در گردن مرد افکن عالم افکند
بت پرستی که همیداشت بگردن زنار
منکر حق شد و بیعت ز حقیقت طلبید
آنکه ز اول بخداوندی او کرد اقرار
رفت از کف فدک و نالۀ بانو بفلک
که نه حرفش شرفی داشت نه قدرش مقدار
هیچکس اصل اصیلی نفروشد به نخیل
جز خبیثی که بود نخل شقاوت را بار
نیر برج حیا شد چه هلالی زهزال
یا چه آهی که برآید ز درون بیمار
روز او چون شب دیجور و تن او رنجور
لاله سان داغ و چو نرگس همه شب را بیدار
غیرتش بسکه جفا دید ز امت نگذاشت
که پس از مرگ وی آیند بگردش اغیار
می رسد بسکه بگوش دل من ناله زار
نالۀ وا ابتا می رسد از سوخته ای
کز دل مادر گیتی به برد صبر و قرار
صد چه قمری کند از نالۀ او نوحه گری
می چکد خون دل و دیده ز منقار هزار
شرری زهرۀ زهرا زده در خرمن ماه
که نه ثابت بفلک ماند و نه دیگر سیار
جورها دید پس از دور پدر در دوران
نه مساعد ز مهاجر نه معین از انصار
بت پرستی بدر کعبۀ مقصود و امید
آتشی زد، که بر افروخته تا روز شمار
شرر آتش و آن صورت مهوش عجبست
نور حق کرد تجلی مگر از شعلۀ نارا
طور سینای تجلی متزلزل گردید
چون بدان سینۀ بی کینه فرو شد مسمار
نه ز سیلی شده نیلی رخ صدیقه و بس
شده از سیل سیه، روی جهان تیره و تار
بشنو از بازو و پهلو که چه دید آن بانو
من نگویم چه شد اینک درو اینک دیوار
دل سنگ آب شد از صدمۀ پهلو که فتاد
گوهری از صدف بحر نبوت به کنار
بسکه خستند و شکستند ز ناموس اله
بازوی کفر قوی، پهلوی دین گشت نزار
محتجب شد بحجاب ازلی وقت هجوم
گر شنیدی که نبودش بسر و روی خمار
قرۀ باصرۀ شمس حقیقت آرا
چون کند جلوه در او خیره بماند ابصار
بند در گردن مرد افکن عالم افکند
بت پرستی که همیداشت بگردن زنار
منکر حق شد و بیعت ز حقیقت طلبید
آنکه ز اول بخداوندی او کرد اقرار
رفت از کف فدک و نالۀ بانو بفلک
که نه حرفش شرفی داشت نه قدرش مقدار
هیچکس اصل اصیلی نفروشد به نخیل
جز خبیثی که بود نخل شقاوت را بار
نیر برج حیا شد چه هلالی زهزال
یا چه آهی که برآید ز درون بیمار
روز او چون شب دیجور و تن او رنجور
لاله سان داغ و چو نرگس همه شب را بیدار
غیرتش بسکه جفا دید ز امت نگذاشت
که پس از مرگ وی آیند بگردش اغیار
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی فاطمة الزهراء سلام الله علیها
شمارهٔ ۴ - فی رثاء الصدیقة الطاهرة سلام الله علیها
تا در بیت الحرام از آتش بیگانه سوخت
کعبه ویران شد حرم از سوز صاحبخانه سوخت
شمع بزم آفرینش با هزاران اشک و آه
شد چنان کز دود آهش سینۀ کاشانه سوخت
آتشی در بیت معمور ولایت شعله زد
تا ابد زانشعله هر معمور و هر ویرانه سوخت
آه از آن پیمان شکن کز کینۀ خم غدیر
آتشی افروخت تا هم خم و هم پیمانه سوخت
لیلی حسن قدم چون سوخت از سر تا قدم
همچو مجنون عقل رهبر را دل دیوانه سوخت
گلشن فرخ فر توحید آندم شد تباه
کز سموم شرک آنشاخ گل فرزانه سوخت
گنج علم و معرفت شد طعمۀ افعی صفت
تا که از بیداد دو نان گوهر یکدانه سوخت
حاصل باغ نبوت رفت بر باد فنا
خرمنی در آرزوی خام آب و دانه سوخت
کرکس دون پنجه زد بر روی طاوس ازل
عالمی از حسرت آنجلوۀ مستانه سوخت
آتشی آتش پرستی در جهان افروخته
خرمن اسلام و دین را تا قیامت سوخته
سینه ای کز معرفت گنجینۀ اسرار بود
کی سزاوار فشار آندر و دیوار بود؟
طور سینای تجلی مشعلی از نور شد
سینۀ سینای وحدت مشتعل از نار بود
نالۀ بانو زد اندر خرمن هستی شرر
گوئی اندر طور غم چون نخل آتشبار بود
آنکه کردی ماه تابان پیش او پهلو تهی
از کجا پهلوی او را تاب آن آزار بود؟
گردش گردون دون بین کز جفای سامری
نقطۀ پروردگار وحدت مرکز مسمار بود!
صورتش نیلی شد از سیلی که چون سیل سیاه
روی گیتی زین مصیبت تا قیامت تار بود
شهریاری شد به بند بنده ای از بندگان
آنکه جبریل امینش بندۀ دربار بود
از قفای شاه، بانو با نوای جانگداز
تا توانائی بتن، تا قوت رفتار بود
گرچه باز و خسته شد، وز کار دستش بسته شد
لیک پای همتش بر گنبد دوار بود
دست بانو گرچه از دامان شه کوتاه شد
لیک بر گردون بلند از دست آن گمراه شد
گوهری سنگین بها از ابر گوهر بار ریخت
کز غم جانسوز او خون از در و دیوار ریخت
تا ز گلزار حقایق نو گلی بر باد رفت
یک چمن گل صرصر بیداد ز آن گلزار ریخت
شاخۀ طوبی مثالی را ز آسیب خسان
آفتی آمد که یکسر هم برو هم بار ریخت
غنچۀ نشگفته ای از لاله زار معرفت
از فراز شاخساری از جفای خار ریخت
اختر فرخ فری افتاد از برج شرف
کاسمان خوناب غم از دیدۀ خونبار ریخت
طوطی ای زینخا کدان پرواز کرد و خاک غم
بر سراسر طوطیان عالم اسرار ریخت
بسملی در خون طپید از جور جبار عنید
یا که عنقاء ازل خون دل از منقار ریخت
زهرۀ زهرا چه از آسیب پهلو در گذشت
چشمه های خون ز چشم ثابت و سیار ریخت
مهبط روح الامین تا پایمال دیو شد
شورشی سر زد که سقف گنبد دوار ریخت
از هجوم عام بر ناموس خاص لایزال
عقل حیران طبع سرگردان زبان لالست لال
شد بپا شور و نوا تا از دل بانوی شاه
رفت از کف صبر و طاقت فوت از زانوی شاه
خسته شد پهلوی خاتون رفت از او تاب و توان
آنچنان کز پیچ و تابش بسته شد بازوی شاه
تا حقیقت را بنا حق دست و گردن بسته شد
دست بیداد رعیت باز شد بر روی شاه
روی بانوی دو گیتی شد ز سیلی نیلگون
سیل غم یکباره از هر سو روان شد سوی شاه
سامری گوساله ای را کرد میر کاروان
تا قیامت خلق را گمراه کرد از کوی شاه
هرکه با آواز آن گوساله آمد آشنا
تا ابد بیگانه ماند از صحبت دلجوی شاه
نغمۀ «انی انا الله» نشنود گوساله خواه
غره دنیا، نه بیند غُره نیکوی شاه
خاتم دین را بجادو برد دست اهرمن
شرمی از یزدان نکرد و بیمی از نیروی شاه
گرچه دست بندگی داد از نخست اندر غدیر
لیک آن بد عاقبت لب تر نکرد از جوی شاه
خضر می باید که تا تو شد ز آب زندگی
نیست آب زندگی شایان هر خوک و سگی
طعمۀ زاغ و زغن شد میوۀ باغ فدک
نالۀ طاوس فردوس برین شد بر فلک
زهرۀ چرخ ولایت نغمۀ جانسوز داشت
تا سماک آن نالۀ جانسوز می رفت از سمک
چشم گریان و دل بریان بانو ای عجب
نقش هستی را نکرد از صفحۀ ایجاد حک
شاهد بزم حقیقت شمع ایوان یقین
اشکریزان رفت در ظلمت سرای ریب و شک
کی روا بودی رود سر گرد کوی این و آن
آنکه بودی خاک راهش سرمۀ چشم ملک؟
مستجار هر دو گیتی قبلۀ حاجات، برد
دست حاجت پیش انصار و مهاجر یک بیک
بیوفا قومی، دل آنان ز آهن سخت تر
وعده های سست آنان چون هوائی در شبک
پاس حق هرگز مجو حق ناشناس
هرکه حق را ننگرد کورش کند حق نمک
مفتقر گر جانسپاری در ره بانو سزا است
راه حق است «ان تکن لله کان الله لک»
همچو قمری با غمش عمری بسر باید کنی
چارۀ دل را هم از این رهگذر باید کنی
نور حق در ظلمت شب رفت در خاک ای دریغ
با دلی از خون لبالب رفت در خاک ای دریغ
طعت بیت الشرف را زهرۀ تابنده بود
آه کان تابنده کوکب رفت در خاک ای دریغ
آفتاب چرخ عصمت با دلی از غم کباب
با تنی بیتاب و پُر تب رفت در خاک ای دریغ
پیکری آزرده از آزار افعی سیرتان
چون قمر در برج عقرب رفت در خاک ای دریغ
کعبۀ کروبیان و قبلۀ روحانیان
مستجار دین و مذهب رفت در خاک ای دریغ
لیلی حسن قدم با عقل اقدم هم قدم
اولین محبوبۀ رب رفت در خاک ای دریغ
حامل انوار و اسرار رسالت آنکه بود
جبرئیلش طفل مکتب، رفت در خاک ای دریغ
آن مهین بانو که بانوئی از آن بانو نبود
در بساط قرب اقرب، رفت در خاک ای دریغ
آنکه بودی از محیط فیض وجودش کامیاب
هر بسیط و هر مرکب رفت در خاک ای دریغ
شد ظهور غیب مکنون باز غیب مستتر
تربتش از خلق پنهان همچو سر مستسر
بیت معمور ولایت را اجل ویرانه کرد
آنچه را با خانه صد چندان بصاحبخانه کرد
شمع روی روشن زهرا چه آنشب شد خموش
زهره ساز و نغمۀ ماتم در آن کاشانه کرد
آه جانسوز یتیمان اندر آن ماتم سرا
کرد آشوبی که عقل محض را دیوانه کرد
داغ بانو کرد عمری با دل آن شهریار
آنچه شمع انجمن یکباره با پروانه کرد
شاه با آن پر دلی دل از دو گیتی بر گرفت
خانه را کانشب تهی زانگو هر یکدانه کرد
بارها کردی تمنای فراق جسم و جان
چونکه یاد از روزگار وصل آنجا نانه کرد
سر بزانوی غم و با غصۀ بانو قرین
عزلت از هر آشنائی بود و هر بیگانه کرد
شاهد هستی چه از پیمانۀ غم نیست شد
باده نوشان را خراب از جلوۀ مستانه کرد
ساقی بزم حقیقت گوئیا از خم غم
هرچه در خمخانه بودی اندر آن پیمانه کرد
مفتقر را شوری از اندیشه بیرون در سراست
هر دم او را از غم بانو نوائی دیگر است
کعبه ویران شد حرم از سوز صاحبخانه سوخت
شمع بزم آفرینش با هزاران اشک و آه
شد چنان کز دود آهش سینۀ کاشانه سوخت
آتشی در بیت معمور ولایت شعله زد
تا ابد زانشعله هر معمور و هر ویرانه سوخت
آه از آن پیمان شکن کز کینۀ خم غدیر
آتشی افروخت تا هم خم و هم پیمانه سوخت
لیلی حسن قدم چون سوخت از سر تا قدم
همچو مجنون عقل رهبر را دل دیوانه سوخت
گلشن فرخ فر توحید آندم شد تباه
کز سموم شرک آنشاخ گل فرزانه سوخت
گنج علم و معرفت شد طعمۀ افعی صفت
تا که از بیداد دو نان گوهر یکدانه سوخت
حاصل باغ نبوت رفت بر باد فنا
خرمنی در آرزوی خام آب و دانه سوخت
کرکس دون پنجه زد بر روی طاوس ازل
عالمی از حسرت آنجلوۀ مستانه سوخت
آتشی آتش پرستی در جهان افروخته
خرمن اسلام و دین را تا قیامت سوخته
سینه ای کز معرفت گنجینۀ اسرار بود
کی سزاوار فشار آندر و دیوار بود؟
طور سینای تجلی مشعلی از نور شد
سینۀ سینای وحدت مشتعل از نار بود
نالۀ بانو زد اندر خرمن هستی شرر
گوئی اندر طور غم چون نخل آتشبار بود
آنکه کردی ماه تابان پیش او پهلو تهی
از کجا پهلوی او را تاب آن آزار بود؟
گردش گردون دون بین کز جفای سامری
نقطۀ پروردگار وحدت مرکز مسمار بود!
صورتش نیلی شد از سیلی که چون سیل سیاه
روی گیتی زین مصیبت تا قیامت تار بود
شهریاری شد به بند بنده ای از بندگان
آنکه جبریل امینش بندۀ دربار بود
از قفای شاه، بانو با نوای جانگداز
تا توانائی بتن، تا قوت رفتار بود
گرچه باز و خسته شد، وز کار دستش بسته شد
لیک پای همتش بر گنبد دوار بود
دست بانو گرچه از دامان شه کوتاه شد
لیک بر گردون بلند از دست آن گمراه شد
گوهری سنگین بها از ابر گوهر بار ریخت
کز غم جانسوز او خون از در و دیوار ریخت
تا ز گلزار حقایق نو گلی بر باد رفت
یک چمن گل صرصر بیداد ز آن گلزار ریخت
شاخۀ طوبی مثالی را ز آسیب خسان
آفتی آمد که یکسر هم برو هم بار ریخت
غنچۀ نشگفته ای از لاله زار معرفت
از فراز شاخساری از جفای خار ریخت
اختر فرخ فری افتاد از برج شرف
کاسمان خوناب غم از دیدۀ خونبار ریخت
طوطی ای زینخا کدان پرواز کرد و خاک غم
بر سراسر طوطیان عالم اسرار ریخت
بسملی در خون طپید از جور جبار عنید
یا که عنقاء ازل خون دل از منقار ریخت
زهرۀ زهرا چه از آسیب پهلو در گذشت
چشمه های خون ز چشم ثابت و سیار ریخت
مهبط روح الامین تا پایمال دیو شد
شورشی سر زد که سقف گنبد دوار ریخت
از هجوم عام بر ناموس خاص لایزال
عقل حیران طبع سرگردان زبان لالست لال
شد بپا شور و نوا تا از دل بانوی شاه
رفت از کف صبر و طاقت فوت از زانوی شاه
خسته شد پهلوی خاتون رفت از او تاب و توان
آنچنان کز پیچ و تابش بسته شد بازوی شاه
تا حقیقت را بنا حق دست و گردن بسته شد
دست بیداد رعیت باز شد بر روی شاه
روی بانوی دو گیتی شد ز سیلی نیلگون
سیل غم یکباره از هر سو روان شد سوی شاه
سامری گوساله ای را کرد میر کاروان
تا قیامت خلق را گمراه کرد از کوی شاه
هرکه با آواز آن گوساله آمد آشنا
تا ابد بیگانه ماند از صحبت دلجوی شاه
نغمۀ «انی انا الله» نشنود گوساله خواه
غره دنیا، نه بیند غُره نیکوی شاه
خاتم دین را بجادو برد دست اهرمن
شرمی از یزدان نکرد و بیمی از نیروی شاه
گرچه دست بندگی داد از نخست اندر غدیر
لیک آن بد عاقبت لب تر نکرد از جوی شاه
خضر می باید که تا تو شد ز آب زندگی
نیست آب زندگی شایان هر خوک و سگی
طعمۀ زاغ و زغن شد میوۀ باغ فدک
نالۀ طاوس فردوس برین شد بر فلک
زهرۀ چرخ ولایت نغمۀ جانسوز داشت
تا سماک آن نالۀ جانسوز می رفت از سمک
چشم گریان و دل بریان بانو ای عجب
نقش هستی را نکرد از صفحۀ ایجاد حک
شاهد بزم حقیقت شمع ایوان یقین
اشکریزان رفت در ظلمت سرای ریب و شک
کی روا بودی رود سر گرد کوی این و آن
آنکه بودی خاک راهش سرمۀ چشم ملک؟
مستجار هر دو گیتی قبلۀ حاجات، برد
دست حاجت پیش انصار و مهاجر یک بیک
بیوفا قومی، دل آنان ز آهن سخت تر
وعده های سست آنان چون هوائی در شبک
پاس حق هرگز مجو حق ناشناس
هرکه حق را ننگرد کورش کند حق نمک
مفتقر گر جانسپاری در ره بانو سزا است
راه حق است «ان تکن لله کان الله لک»
همچو قمری با غمش عمری بسر باید کنی
چارۀ دل را هم از این رهگذر باید کنی
نور حق در ظلمت شب رفت در خاک ای دریغ
با دلی از خون لبالب رفت در خاک ای دریغ
طعت بیت الشرف را زهرۀ تابنده بود
آه کان تابنده کوکب رفت در خاک ای دریغ
آفتاب چرخ عصمت با دلی از غم کباب
با تنی بیتاب و پُر تب رفت در خاک ای دریغ
پیکری آزرده از آزار افعی سیرتان
چون قمر در برج عقرب رفت در خاک ای دریغ
کعبۀ کروبیان و قبلۀ روحانیان
مستجار دین و مذهب رفت در خاک ای دریغ
لیلی حسن قدم با عقل اقدم هم قدم
اولین محبوبۀ رب رفت در خاک ای دریغ
حامل انوار و اسرار رسالت آنکه بود
جبرئیلش طفل مکتب، رفت در خاک ای دریغ
آن مهین بانو که بانوئی از آن بانو نبود
در بساط قرب اقرب، رفت در خاک ای دریغ
آنکه بودی از محیط فیض وجودش کامیاب
هر بسیط و هر مرکب رفت در خاک ای دریغ
شد ظهور غیب مکنون باز غیب مستتر
تربتش از خلق پنهان همچو سر مستسر
بیت معمور ولایت را اجل ویرانه کرد
آنچه را با خانه صد چندان بصاحبخانه کرد
شمع روی روشن زهرا چه آنشب شد خموش
زهره ساز و نغمۀ ماتم در آن کاشانه کرد
آه جانسوز یتیمان اندر آن ماتم سرا
کرد آشوبی که عقل محض را دیوانه کرد
داغ بانو کرد عمری با دل آن شهریار
آنچه شمع انجمن یکباره با پروانه کرد
شاه با آن پر دلی دل از دو گیتی بر گرفت
خانه را کانشب تهی زانگو هر یکدانه کرد
بارها کردی تمنای فراق جسم و جان
چونکه یاد از روزگار وصل آنجا نانه کرد
سر بزانوی غم و با غصۀ بانو قرین
عزلت از هر آشنائی بود و هر بیگانه کرد
شاهد هستی چه از پیمانۀ غم نیست شد
باده نوشان را خراب از جلوۀ مستانه کرد
ساقی بزم حقیقت گوئیا از خم غم
هرچه در خمخانه بودی اندر آن پیمانه کرد
مفتقر را شوری از اندیشه بیرون در سراست
هر دم او را از غم بانو نوائی دیگر است
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی الامام ابی محمد الحسن المجتبی علیه السلام
شمارهٔ ۳ - فی رثاء ابی محمد الحسن المجتبی علیه السلام
آنشاخ گل که سبز بود در خزان یکیست
افشانده غنچۀ گل سرخ از دهان یکیست
آن گوهری کز آتش الماس ریزه شد
یاقوت خون ز لعل لب او روان یکیست
آن لعل دُرفشان که زمرد نگار شد
داد از وفا سودۀ الماس، جان، یکیست
آن نخل طور کز اثر زهر جانگداز
از فرق تا قدم شده آتش فشان یکیست
آن شاهباز اوج حقیقت که تیر خصم
نگذاشته ز بال و پر او نشان یکیست
آنخضر رهنما که شد از آب آتشین
فرمانروای مملکت جاودان یکیست
آن نقطۀ بسیط محیط رضا که بود
حکمش مدار دائرۀ کن فکان یکیست
آن جوهر کرم که چه سودا بسوده کرد
هرگز نداشت چشم بسود و زیان یکیست
چشم فلک ندیده بجز مجتبی کسی
شایان این معامله، آری همان یکیست
طوبی مثال گلشن آل عبا بود
ریحانۀ رسول خدا مجتبی بود
هرگز کسی دچار محن چون حسن نشد
ور شد دچار آن همه رنج و محن نشد
خاتم اگر ز دست سلیمان بباد رفت
اندر شکنجۀ ستم اهرمن نشد
نوح نجی گر از خطر موج رنجه شد
غرقاب لجۀ غم بنیاد کن نشد
یوسف اگرچه از پدر پیر دور ماند
لیکن غریب و بی همه کس در وطن نشد
شمع ارچه سوخت از سر شب تا سحر ولی
خونابۀ دل و جگرش در لگن نشد
پروین نثار ماهرخی کانچه شد بر او
پروانه را ز شمع دل انجمن نشد
حقا که هیچ طائری از آشیان قدس
چون او اسیر پنجۀ زاغ و زغن نشد
جز غم نصیب آن دل والا گهر نبود
جز زهر بهر آن لب شکرشکن نشد
دشنام دشمن آنچه که با آن جگر نمود
از زهر بی مضایقه با آن بدن نشد
از دوست آنچه دید ز دشمن روا نبود
جز صبر، دردهای دلش را دوا نبود
هرگز دلی ز غم چه دل مجتبی نسوخت
ور سوخت ز اجنبی دگر از آشنا نسوخت
هر گلشنی که سوخت ز باد سموم سوخت
از باد نوبهار و نسیم صبا نسوخت
چندان دلش ز سرزنش دوستان گداخت
کز دشمنان زهر بد و هر ناسزا نسوخت
از هر خسی چه آن گل گلزار معرفت
شاخ گلی ز گلشن آل عبا نسوخت
جز آن یگانه گوهر توحید را کسی
ز الماس سوده لعل لب دلربا نسوخت
هرگز برادری به عزای برادری
در روزگار، چو نشه گلگون قبا نسوخت
باور مکن دلی که چه قاسم بناله شد
زان نالۀ پر از شرر وا أبا نسوخت
آندم که سوخت حاصل دوران ز سوز زهر
در حیرتم که خرمن گردون چرا نسوخت
تا شد روان عالم امکان ز تن روان
جنبنده ای نماند کزین ماجرا نسوخت
خاموش شد چراغ دل افروز مجتبی
افروخت شعلۀ غم جان سوز مجتبی
شاهی که حکم بر فلک و بر ستاره داشت
آزرده شد چنان که ز مردم کناره داشت
عمری اسیر محنت و از عمر خویش سیر
جز صبر چون دچار بلا شد چه چاره داشت؟
حق خلافتش چه بنا حق گرفته شد
از سوز دل برونق باطل نظاره داشت
گر میشنید کوه گران آنچه او شنید
از هم شکافت، گرچه دل از سنگ خاره داشت
آندم که از سمند خلافت پیاده شد
شوریده بر سرادق او هر سواره داشت
چون در رسید خنجر برّان به ران او
یکباره رفت اگر که نه عمر دوباره داشت
روی زمین مگر همه سینای طور بود
از بسکه آه سینه شکافش شراره داشت
آنکس که بود رابطۀ حادث و قدیم
از زهر جانگزا جگری پاره پاره داشت
تنها نشد ز سودۀ الماس خونجگر
تا عمر داشت خون جگر را هماره داشت
خونابۀ غم از جگر اندر پیاله ریخت
یا غنچۀ گل از دهن شاخ لاله ریخت
شاهی که بود گوشه نشینی شعار او
محنت قرین او شد و غم بود یار او
آن کو دمید صبح ازل از جبین او
شد تیره تر ز شام ابد روزگار او
محکوم حکم دیو شد آن خسروی که بود
روح الامین چه بندۀ فرمانگزار او
موسی اگر بطور غمش می زدی قدم
بیخود شدی ز آه دل شعله بار او
یکباره گر مسیح بدید آنچه او بدید
میشد دوباره چرخ چهارم چه دار او
آن سرو سبزپوش چه گل سرخروی شد
آری ز بسکه خون جگر شد نگار او
روی حسن چه سبز شد از زهر غم فزود
تا شد سرشک دیده و دل جویبار او
طوبی نثار آنقد و قامت که بعد مرگ
از چار سو خدنک سه پر شد نثار او
پروردۀ کبار پیمبر بد از نخست
محروم شد در آخر کار از کنار او
آن سروری که صاحب بیت الحرام بود
بیت الحرام بهر چه بروی حرام بود!
ای ماه چرخ پیر و مهین پور عقل پیر
کز عمر سیر بودی و در بند غم اسیر
قربان آن دل و جگر پاره پاره ات
از زهر جانگداز وز دشنام و زخم تیر
ای در سریر عشق، سلیمان روزگار
از غم تو گوشه گیر ولی اهرمن امیر
از پستی زمانه و بیداد دهر شد
دیوی فراز منبر و روح الامین بزیر
میر حجاز پای سریر امیر شام!
ای کاش سرنگون شدی آن میر و آن سریر
الحاد گشته مرکز توحید را مدار
شد کفر محض حلقۀ اسلام را مدیر
دستان ز چیست بسته زبان، در سخن غراب
ای لعل دُر فشان تو دلجوی و دلپذیر
یا للعجب ز مردم دنیا پرست دون
یوسف فروخته به متاعی بسی حقیر
ای دستگیر غمزدگان روز عدل و داد
دست ستم ز چیست تو را کرده دستگیر؟
تا شد همای سدره نشین در کمند غم
عنقاء قاف شد ز الم دردمند غم
ای روح عقل اقدم و ریحانۀ نبی
کز خون دل ز غصه دوران لبالبی
ای شاه دادگر که ز بیداد روزگار
روزی نیارمیده نیاسوده ای شبی
از دوستان ملامت بیحد شنیده ای
تنها ندیده ای الم از دست اجنبی
چون عنصر لطیف تو با خصم بد منش
هرگز ندید کس قمر برج عقربی
ز هر جفا نمود ترا آب خوشگوار
از بسکه تلخکامی و بیتاب و پر تبی
از ساقی ازل نگرفته است تا ابد
چون ساغر تو هیچ ولی مقربی
آری بلا بمرتبۀ قرب اولیا است
وندر بساط قرب نبود از تو اقربی
گردون شود نگون و رخ مهر و مه سیاه
کافتاده در لحد چه تو تابنده کوکبی
نشنیده ام نشانۀ تیر ستم شود
جز نعش نازنین تو در هیچ مذهبی
ای مفتقر بنال چه قمری در این عزا
کاین غصه نیست کمتر از آن زهر جانگزا
افشانده غنچۀ گل سرخ از دهان یکیست
آن گوهری کز آتش الماس ریزه شد
یاقوت خون ز لعل لب او روان یکیست
آن لعل دُرفشان که زمرد نگار شد
داد از وفا سودۀ الماس، جان، یکیست
آن نخل طور کز اثر زهر جانگداز
از فرق تا قدم شده آتش فشان یکیست
آن شاهباز اوج حقیقت که تیر خصم
نگذاشته ز بال و پر او نشان یکیست
آنخضر رهنما که شد از آب آتشین
فرمانروای مملکت جاودان یکیست
آن نقطۀ بسیط محیط رضا که بود
حکمش مدار دائرۀ کن فکان یکیست
آن جوهر کرم که چه سودا بسوده کرد
هرگز نداشت چشم بسود و زیان یکیست
چشم فلک ندیده بجز مجتبی کسی
شایان این معامله، آری همان یکیست
طوبی مثال گلشن آل عبا بود
ریحانۀ رسول خدا مجتبی بود
هرگز کسی دچار محن چون حسن نشد
ور شد دچار آن همه رنج و محن نشد
خاتم اگر ز دست سلیمان بباد رفت
اندر شکنجۀ ستم اهرمن نشد
نوح نجی گر از خطر موج رنجه شد
غرقاب لجۀ غم بنیاد کن نشد
یوسف اگرچه از پدر پیر دور ماند
لیکن غریب و بی همه کس در وطن نشد
شمع ارچه سوخت از سر شب تا سحر ولی
خونابۀ دل و جگرش در لگن نشد
پروین نثار ماهرخی کانچه شد بر او
پروانه را ز شمع دل انجمن نشد
حقا که هیچ طائری از آشیان قدس
چون او اسیر پنجۀ زاغ و زغن نشد
جز غم نصیب آن دل والا گهر نبود
جز زهر بهر آن لب شکرشکن نشد
دشنام دشمن آنچه که با آن جگر نمود
از زهر بی مضایقه با آن بدن نشد
از دوست آنچه دید ز دشمن روا نبود
جز صبر، دردهای دلش را دوا نبود
هرگز دلی ز غم چه دل مجتبی نسوخت
ور سوخت ز اجنبی دگر از آشنا نسوخت
هر گلشنی که سوخت ز باد سموم سوخت
از باد نوبهار و نسیم صبا نسوخت
چندان دلش ز سرزنش دوستان گداخت
کز دشمنان زهر بد و هر ناسزا نسوخت
از هر خسی چه آن گل گلزار معرفت
شاخ گلی ز گلشن آل عبا نسوخت
جز آن یگانه گوهر توحید را کسی
ز الماس سوده لعل لب دلربا نسوخت
هرگز برادری به عزای برادری
در روزگار، چو نشه گلگون قبا نسوخت
باور مکن دلی که چه قاسم بناله شد
زان نالۀ پر از شرر وا أبا نسوخت
آندم که سوخت حاصل دوران ز سوز زهر
در حیرتم که خرمن گردون چرا نسوخت
تا شد روان عالم امکان ز تن روان
جنبنده ای نماند کزین ماجرا نسوخت
خاموش شد چراغ دل افروز مجتبی
افروخت شعلۀ غم جان سوز مجتبی
شاهی که حکم بر فلک و بر ستاره داشت
آزرده شد چنان که ز مردم کناره داشت
عمری اسیر محنت و از عمر خویش سیر
جز صبر چون دچار بلا شد چه چاره داشت؟
حق خلافتش چه بنا حق گرفته شد
از سوز دل برونق باطل نظاره داشت
گر میشنید کوه گران آنچه او شنید
از هم شکافت، گرچه دل از سنگ خاره داشت
آندم که از سمند خلافت پیاده شد
شوریده بر سرادق او هر سواره داشت
چون در رسید خنجر برّان به ران او
یکباره رفت اگر که نه عمر دوباره داشت
روی زمین مگر همه سینای طور بود
از بسکه آه سینه شکافش شراره داشت
آنکس که بود رابطۀ حادث و قدیم
از زهر جانگزا جگری پاره پاره داشت
تنها نشد ز سودۀ الماس خونجگر
تا عمر داشت خون جگر را هماره داشت
خونابۀ غم از جگر اندر پیاله ریخت
یا غنچۀ گل از دهن شاخ لاله ریخت
شاهی که بود گوشه نشینی شعار او
محنت قرین او شد و غم بود یار او
آن کو دمید صبح ازل از جبین او
شد تیره تر ز شام ابد روزگار او
محکوم حکم دیو شد آن خسروی که بود
روح الامین چه بندۀ فرمانگزار او
موسی اگر بطور غمش می زدی قدم
بیخود شدی ز آه دل شعله بار او
یکباره گر مسیح بدید آنچه او بدید
میشد دوباره چرخ چهارم چه دار او
آن سرو سبزپوش چه گل سرخروی شد
آری ز بسکه خون جگر شد نگار او
روی حسن چه سبز شد از زهر غم فزود
تا شد سرشک دیده و دل جویبار او
طوبی نثار آنقد و قامت که بعد مرگ
از چار سو خدنک سه پر شد نثار او
پروردۀ کبار پیمبر بد از نخست
محروم شد در آخر کار از کنار او
آن سروری که صاحب بیت الحرام بود
بیت الحرام بهر چه بروی حرام بود!
ای ماه چرخ پیر و مهین پور عقل پیر
کز عمر سیر بودی و در بند غم اسیر
قربان آن دل و جگر پاره پاره ات
از زهر جانگداز وز دشنام و زخم تیر
ای در سریر عشق، سلیمان روزگار
از غم تو گوشه گیر ولی اهرمن امیر
از پستی زمانه و بیداد دهر شد
دیوی فراز منبر و روح الامین بزیر
میر حجاز پای سریر امیر شام!
ای کاش سرنگون شدی آن میر و آن سریر
الحاد گشته مرکز توحید را مدار
شد کفر محض حلقۀ اسلام را مدیر
دستان ز چیست بسته زبان، در سخن غراب
ای لعل دُر فشان تو دلجوی و دلپذیر
یا للعجب ز مردم دنیا پرست دون
یوسف فروخته به متاعی بسی حقیر
ای دستگیر غمزدگان روز عدل و داد
دست ستم ز چیست تو را کرده دستگیر؟
تا شد همای سدره نشین در کمند غم
عنقاء قاف شد ز الم دردمند غم
ای روح عقل اقدم و ریحانۀ نبی
کز خون دل ز غصه دوران لبالبی
ای شاه دادگر که ز بیداد روزگار
روزی نیارمیده نیاسوده ای شبی
از دوستان ملامت بیحد شنیده ای
تنها ندیده ای الم از دست اجنبی
چون عنصر لطیف تو با خصم بد منش
هرگز ندید کس قمر برج عقربی
ز هر جفا نمود ترا آب خوشگوار
از بسکه تلخکامی و بیتاب و پر تبی
از ساقی ازل نگرفته است تا ابد
چون ساغر تو هیچ ولی مقربی
آری بلا بمرتبۀ قرب اولیا است
وندر بساط قرب نبود از تو اقربی
گردون شود نگون و رخ مهر و مه سیاه
کافتاده در لحد چه تو تابنده کوکبی
نشنیده ام نشانۀ تیر ستم شود
جز نعش نازنین تو در هیچ مذهبی
ای مفتقر بنال چه قمری در این عزا
کاین غصه نیست کمتر از آن زهر جانگزا
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۱ - فی ولادة سیدالشهداء سلام الله علیه
بیا به بزم حسینی و بشنو از عشاق
بگوش هوش نوای حجاز و شور عراق
بکن مشاهدۀ شاهدان شهد سخن
بنموش می ز کف ساقیان سیمین ساق
بیاد مولد سبط دوم امام سوم
فتاده غلغله از شش جهت ز سبع طباق
فلک ز ثابت و سیار از برای نثار
نهد لئالی منثوره را علی الاطباق
بر اوج چرخ مناطق به تهنیت ناطق
بود معاینه جوزا غلام بسته نطاق
سرود زهره به تبریک حضرت زهرا
چنان بنغمه که شد مشتری ز طاقت طاق
خطیب عالم ابداع داد داد سماع
که لا یزال برقص است این بلند رواق
عطارد از پی انشاء تهنیت، رمزی
نگاشت بر صفحات صحائف آفاق
ز ذوق بادۀ وحدت بشکر این نعمت
تمام عالمیان را چه شکر است مذاق
نمود طالع اسعد بطلعت میمون
چه نور لم یزل از مشرق ازل اشراق
زدند کوس بشارت ز ملک تا ملکوت
بیمن حضرت شاهنشۀ علی الاطلاق
سلیل عقل نخستین دلیل اهل یقین
دوم خلیفۀ جد و پدر باستحقاق
ز وحدت احدیت وجود او مشتق
جمال مبدء کل را بمنتهی مشتاق
لطیفۀ دل والای معرفت زایش
صحیفۀ کرم است و مکارم اخلاق
رموز نسخۀ وحدت ز ذات او مفهوم
نکات مصحف آیات را بود مصداق
جمال شاهد بزم دنی و او أدنی
فروغ شمع حقیقت مقام استغراق
بهمت نبوی شاهباز گاه عروج
بصولت علوی یکه تاز گاه سیاق
قضا ز منشی دیوان او گرفته قلم
قدر ز طفل دبستان او برد اوراق
مدار ملک حقیقت مدیر فُلک فلک
محیط عشق و محبت مشوق الاشواق
ملیک مملکت بردباری و تسلیم
ولی عهد و وفا در قلمرو میثاق
بچهره فالق صبح هدایت ازلی
به تیغ تیز رؤس ضلال را فلاق
ز تیغ سر فکنش کل باطل زاهق
حق از بیان حقایق نشان او احقاق
ز فیض رحمت او زنده قابض الارواح
بخوان نعمت او بنده قاسم الارزاق
ملایک از سر حیرت شواخص الابصار
ملوک بر در دولت نوا کس الاعناق
نیافت بر در او رفرف خیال مجال
براق عقل چه دیوانه در عقال و وثاق
شها بطور تو خر الکلیم مغشیاً
بیک تجلی، و از یک عنایت تو أفاق
تجلی تو در آئینۀ وجود نمود
هزار نقش مخالف بچشم اهل وفاق
گل حدیقۀ معنی نه وصف صووت تست
نه نعت غره غرا است قره الاحداق
ظهور غیب مصون سر مطلق مکنون
بود ز وصف برون و البیان لیس یطاق
مرا چه نیست به نیل معانی تو رهی
سخن درست نباشد بدین طریق و سیاق
همین بس است که خون ترا خداست بها
از آنکه بهر عروس شهادت است صداق
جمال یار تو را بود کعبۀ مقصود
منای عشق تو میدان جنگ اهل شقاق
مقام قدس تو و خیل بندگان رهت
بطون او دیه بود و ظهور خیل عتاق
ز اهلبیت تو بود الوداع بانگ سماع
شب وصال تو با دوست، بود روز فراق
بر اوج نیزه عروج تو از حضیض زمین
سیر تو سر پیمبر، سنان نیزه یراق
بگوش هوش نوای حجاز و شور عراق
بکن مشاهدۀ شاهدان شهد سخن
بنموش می ز کف ساقیان سیمین ساق
بیاد مولد سبط دوم امام سوم
فتاده غلغله از شش جهت ز سبع طباق
فلک ز ثابت و سیار از برای نثار
نهد لئالی منثوره را علی الاطباق
بر اوج چرخ مناطق به تهنیت ناطق
بود معاینه جوزا غلام بسته نطاق
سرود زهره به تبریک حضرت زهرا
چنان بنغمه که شد مشتری ز طاقت طاق
خطیب عالم ابداع داد داد سماع
که لا یزال برقص است این بلند رواق
عطارد از پی انشاء تهنیت، رمزی
نگاشت بر صفحات صحائف آفاق
ز ذوق بادۀ وحدت بشکر این نعمت
تمام عالمیان را چه شکر است مذاق
نمود طالع اسعد بطلعت میمون
چه نور لم یزل از مشرق ازل اشراق
زدند کوس بشارت ز ملک تا ملکوت
بیمن حضرت شاهنشۀ علی الاطلاق
سلیل عقل نخستین دلیل اهل یقین
دوم خلیفۀ جد و پدر باستحقاق
ز وحدت احدیت وجود او مشتق
جمال مبدء کل را بمنتهی مشتاق
لطیفۀ دل والای معرفت زایش
صحیفۀ کرم است و مکارم اخلاق
رموز نسخۀ وحدت ز ذات او مفهوم
نکات مصحف آیات را بود مصداق
جمال شاهد بزم دنی و او أدنی
فروغ شمع حقیقت مقام استغراق
بهمت نبوی شاهباز گاه عروج
بصولت علوی یکه تاز گاه سیاق
قضا ز منشی دیوان او گرفته قلم
قدر ز طفل دبستان او برد اوراق
مدار ملک حقیقت مدیر فُلک فلک
محیط عشق و محبت مشوق الاشواق
ملیک مملکت بردباری و تسلیم
ولی عهد و وفا در قلمرو میثاق
بچهره فالق صبح هدایت ازلی
به تیغ تیز رؤس ضلال را فلاق
ز تیغ سر فکنش کل باطل زاهق
حق از بیان حقایق نشان او احقاق
ز فیض رحمت او زنده قابض الارواح
بخوان نعمت او بنده قاسم الارزاق
ملایک از سر حیرت شواخص الابصار
ملوک بر در دولت نوا کس الاعناق
نیافت بر در او رفرف خیال مجال
براق عقل چه دیوانه در عقال و وثاق
شها بطور تو خر الکلیم مغشیاً
بیک تجلی، و از یک عنایت تو أفاق
تجلی تو در آئینۀ وجود نمود
هزار نقش مخالف بچشم اهل وفاق
گل حدیقۀ معنی نه وصف صووت تست
نه نعت غره غرا است قره الاحداق
ظهور غیب مصون سر مطلق مکنون
بود ز وصف برون و البیان لیس یطاق
مرا چه نیست به نیل معانی تو رهی
سخن درست نباشد بدین طریق و سیاق
همین بس است که خون ترا خداست بها
از آنکه بهر عروس شهادت است صداق
جمال یار تو را بود کعبۀ مقصود
منای عشق تو میدان جنگ اهل شقاق
مقام قدس تو و خیل بندگان رهت
بطون او دیه بود و ظهور خیل عتاق
ز اهلبیت تو بود الوداع بانگ سماع
شب وصال تو با دوست، بود روز فراق
بر اوج نیزه عروج تو از حضیض زمین
سیر تو سر پیمبر، سنان نیزه یراق
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۲ - فی النزول بکربلا
موکب شاه فلک فر در زمین نینوا
چون فرود آمد تجلی الله فی وادی طُویٰ
تا که خرگاه امامت شد در آنجا استوار
آسمان زد کوس الرحمن علی العرش استویٰ
گرچه شد ملک عراق از مقدمش رشک حجاز
لیک ز آهنگ حسینی شد پر از شور و نوا
کایدریغا این سلیمان را بساط سلطنت
می رود بر باد و کام اهرمن گردد روا
کعبۀ اسلام را اینجا شود ارکان خراب
قبلۀ توحید را از هم فرو ریزد قوا
رایت گردون دون در این زمین گردد نگون
چون بیفتد از کف ماه بنی هاشم لوا
باز خواهد شد نمایان صورت شق القمر
باز خواهد شد هویدا معنی نجم هوی
سروها در این چمن از بیخ و بن گردد قلم
شاخهای گل در این گلزار، بی برک و نوا
خاک این وادی بیامیزد بسی با خون پاک
تا که گردد خاک پاکش دردمندان را دوا
در کنار آب، مهمان جان سپارد تشنه لب
آنچنان کز دود آهش تیره گون گردد هوا
خون روان گردد چه نیل از چشمۀ چشم فرات
از فغان کودکان تشنه کام نینوا
کاروان غم رود منزل بمنزل تا بشام
صبح روی شاه روی نی دلیل و پیشوا
بر سر نی سرپرست بانوان خود بود
ماه روی شاه چون خورشید خط استوا
زیر زنجیر ستم سر حلقۀ اهل کرم
دستگیر خصم گردد دست گیر ماسوا
چون فرود آمد تجلی الله فی وادی طُویٰ
تا که خرگاه امامت شد در آنجا استوار
آسمان زد کوس الرحمن علی العرش استویٰ
گرچه شد ملک عراق از مقدمش رشک حجاز
لیک ز آهنگ حسینی شد پر از شور و نوا
کایدریغا این سلیمان را بساط سلطنت
می رود بر باد و کام اهرمن گردد روا
کعبۀ اسلام را اینجا شود ارکان خراب
قبلۀ توحید را از هم فرو ریزد قوا
رایت گردون دون در این زمین گردد نگون
چون بیفتد از کف ماه بنی هاشم لوا
باز خواهد شد نمایان صورت شق القمر
باز خواهد شد هویدا معنی نجم هوی
سروها در این چمن از بیخ و بن گردد قلم
شاخهای گل در این گلزار، بی برک و نوا
خاک این وادی بیامیزد بسی با خون پاک
تا که گردد خاک پاکش دردمندان را دوا
در کنار آب، مهمان جان سپارد تشنه لب
آنچنان کز دود آهش تیره گون گردد هوا
خون روان گردد چه نیل از چشمۀ چشم فرات
از فغان کودکان تشنه کام نینوا
کاروان غم رود منزل بمنزل تا بشام
صبح روی شاه روی نی دلیل و پیشوا
بر سر نی سرپرست بانوان خود بود
ماه روی شاه چون خورشید خط استوا
زیر زنجیر ستم سر حلقۀ اهل کرم
دستگیر خصم گردد دست گیر ماسوا
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۳ - فی جواب المحتشم علیه الرحمه
باز این چه آتش است که بر جان عالم است؟
باز این چه شعلۀ غم و اندوه ماتم است؟
باز این حدیث حادثۀ جانگداز چیست؟
باز این چه قصه ایست که با غصه توأم است؟
این آه جانگزاست که در ملک دل بپاست
یا لشگر عزاست که در کشور غم است؟
آفاق پر ز شعلۀ برق و خروش رعد
یا نالۀ پیاپی و آه دمادم است؟
چون نچشمه چشم مادر گیتی ز طفل اشک
روی جهان چو موی پدر کشته درهم است
زین قصه سر بچاک گریبان کروبیان
در زیر بار غرصه قد قدسیان خم است
گلزار دهر گشته خزان از سموم قهر
گویا ربیع ماتم و ماه محرم است
ماه تجلی مه خوبان بود به عشق
روز بروز جذبۀ جانباز عالم است
مشکوٰة نور و کوکب دری نشأتین
مصباح سالکان طریق وفا حسین
گلگون قبای عرصۀ میدان کربلا
زینت فزای مسند ایوان کربلا
لب تشنۀ فرات و روانبخش کائنات
خضر زلال چشمۀ حیوان کربلا
سرمست جام ذوق و جگرسوز نار شوق
غواص بحر وحدت و عطشان کربلا
سرباز کوی دوست که در عشق روی دوست
افکنده سر چه گوی بچوگان کربلا
رکن یمان و کعبۀ ایمان که از صفا
در سعی شد ز مکه بعنوان کربلا
لبیک بر زبان بسر دست نقد جان
روی رضا بسوی بیابان کربلا
چون نقطه در محیط بلا ثابت القدم
گردن نهاد بر خط فرمان کربلا
بر ما سوای دوست سر آستین فشاند
آسوده سر نهاد بدامان کربلا
سر بر زمین گذاشت که تا سر بلند شد
وز خود گذشت تا ز خدا بهره مند
ارباب عشق را چه صلای بلا زدند
اول بنام عقل نخستین صلا زدند
جام بلا بکام بلی گو شد از الست
سنگ بلا بجانب بانگ بلی زدند
تاج مصیبتی که فلک تا آن نداشت
بر فرق فرقدان شه لافتیٰ زدند
پس بر حجاب اکبر ناموس کبریا
آتش ز کینه های نهان بر ملا زدند
شد لعل دُر فشان حقیقت زمردین
الماس کین چه بر جگر مجتبی زدند
پس در قلمرو غم و اندوه و ابتلا
کوس بلا بنام شه کربلا زدند
فرمان تو خطان رکابش که خط محو
بر نقش ما سوی ز کمال صفا زدند
دست ولا زدند بدامان شاه عشق
بر هر دو عالم از ره تحقیق پا زدند
در قلزم محبت آنشاه چون حباب
افراشتند خیمۀ هستی بروی آب
ترسم که بر صحیفۀ امکان قلم زنند
گر ماجرای کرب و بلا را رقم زنند
گوش فلک شود کر و هوش ملک ز سر
گر نغمه ای ز حال امام امم زنند
زان نقطۀ وجود حدیثی اگر کنند
خط عدم بر بط حدوث و قِدم زنند
آن رهبر عقول که صد همچو عقل پیر
در وادی غمش نتوان یک قدم زنند
ماء معین چو زهر شود در مذاق دهر
گر از لبان تشنۀ او لب بهم زنند
وز شعلۀ سرادق گردون قباب او
بر قبۀ سرادق گردون علم زنند
سیل سرشک و اشک، دمادم روان کنند
گر ز اشک چشم سید سجاد دم زنند
تا حشر، دل شود بکمند غمش اسیر
گر ز اهلبیت او سخن از بیش و کم زنند
کلک قضا است از رقم این عزا کلیل
لوح قدر فرو زده رخساره را به نیل
سهم قدر ز قوس قضا دلنشین رسید
در مرکز محیط رضا تیر کین رسید
کرد آنسه شعبه، نقطۀ توحید را دو نیم
وز شش جهت فغان بسپهر برین رسید
سر مصون ز مکمن غیب آشکار شد
زان ناوکی که بر دل حق مبین رسید
بازوی کفر و طعنۀ کفار شد قوی
زانطعن نیزه ای که به پهلوی دین رسید
از تاب رفت شاهد سلطان معرفت
زانسوز و سازها که بشمع یقین رسید
آمد بقصد کعبۀ توحید پیل مست
دیو لعین بمهبط روح الامین رسید
افعی صفت گرفت سر از گنج معرفت
بد گوهری بمخزن دُرّ ثمین رسید
آن نفس مطمئنه، حیاتی ز سر گرفت
زان نفخه ای که در نفس آخرین رسید
مستغرق جمال ازل گشت لا یزال
نوشید از زلال لقا شربت وصال
شد نوک نی چه نقطۀ ایجاد را مدار
از دور ماند دائره اللیل و النهار
سر زد چه ماه معرفت از مشرق سنان
از مغرب، آفتاب قیامت شد آشکار
شیرازۀ صحیفۀ هستی ز هم گسیخت
شد پاره پاره دفتر اوضاع روزگار
کلک ازل ز نقش ابد تا ابد بماند
لوح قدر فتاد چه کلک قضا ز کار
در گنبد بلند فلک، ناله ملک
افکند در صوامع لاهوتیان شرار
عقل نخست نقش جهان را به گریه شست
وندر عقول زد شرر از آه شعله بار
یکباره سوخت همچو سپند از غمش خلیل
آمد دوباره نوح بطوفان غم دچار
در طور غم کلیم شد از غصه دل دو نیم
وندر فلک مسیح چنان شد که روی دار
سر حلقۀ عقول چه برنی مقام کرد
قوس صعود عشق ظهوری تمام کرد
در ناکسان چه قافلۀ بیکسان فتاد
یک بوستان ز لاله بدست خسان فستاد
یک رشتۀ ز درّ یتیم گران بها
در دست ظلم سنگدلان، رایگان فتاد
یک حلقه ای ز منطقۀ چرخ معدلت
در حلقۀ اسیری و جور زمان فتاد
زان پس گذار دستۀ دستان دلستان
در بوستان سرو و گل و ارغوان فتاد
هر بیدلی بناله شد از داغ لاله ای
هر بلبلی بیاد گلی در فغان فتاد
ناموس حق ز جلوۀ طاوس کبریا
گشت آن چنان که مرغ دلش ز آشیان فتاد
قمری صفت بر آن گل گلزار معرفت
نالید آنقدر که ز تاب و توان فتاد
یاقوت خون ز جزع یمانی بر او فشاند
یادش چه زان عقیق لب دُرفشان فتاد
پس کرد روی خویش سوی روضۀ رسول
کی جد تاج بخش من ای رهبر عقول
این لؤلؤ تر و در گلگون حسین تست
وین خشک لعل غرقۀ در خون حسین تست
این مرکز محیط شهادت که موج خون
افشاند تا بدامن گردون حسین تست
این نیری که کرده بدریای خون غروب
وز شرق نیزه سر زده بیرون حسین تست
این مصحف حروف مقطع که ریخته
اجزای او بصفحۀ هامون حسین تست
این مظهر تجلی بیچند و چون که هست
از چند و چون، جراحتش افزون حسین تست
این گوهر ثمین که بخا کست و خون دفین
مانند اسم اعظم مخزون حسین تست
این هادی عقول که در وادی غمش
عقل جهانیان شده مجنون حسین تست
این کشتی نجات که طوفان ماتمش
اوضاع دهر کرده دگرگون حسین تست
آنگاه رو بخلوت ام المصاب کرد
وز سوز دل بمادر دلخون خطاب کرد
ای بانوی حجاز مرا بی نوا ببین
چون نی نوا کنان ز غم نینوا ببین
ای کعبۀ حیا بمنای وفا بیا
قربانیان خویش بکوی صفا ببین
نو رستگان خویش سراسر بریده سر
وز خون نو خطان بسرا پا حنا ببین
در خاک و خون طپان مه رخسار شه نگر
زنگ جفا بر آینۀ حق نما ببین
بر نخل طور سرّ اناالله را نگر
وز روی نی تجلی رب العلی ببین
ای خفتۀ نهفتۀ اندر حجاب قدس
برخیز و بی حجابی ما بر ملا ببین
زنجیر جور سلسلۀ عدل را قرین
توحید را بحلقۀ شرک آشنا ببین
پرگار کفر نقطۀ اسلام را محیط
دین را مدار دائرۀ اشقیا ببین
ایما دراز یزید و ز ابن زیاد داد
وز آنکه این اساس ستم را نهاده داد
کاش آنزمان سرای طبیعت نگون شدی
وز هم گسسته رابطۀ کاف و نون شدی
کاش آن زمانکه کشتی ایمان بخون نشست
فُلک فلک ز موج غمش غرقه خون شدی
کاش آن زمان که رایت دین بر زمین فتاد
زرین لوای چرخ برین واژگون شدی
کاش آنزمان که عین عیان شد بخون طپان
سیلاب خون روان ز عیون عیون شدی
کاش آنزمان که گشت روان کاروان غم
ملک وجود را بعدم رهنمون شدی
کاش آنزمان ز سلسلۀ خیل بیکسان
یک حلقه بند گردن گردون دون شدی
کاش آن زمان که زد مه یثرب بشام سر
چون شام صبح روی جهان تیره گون شدی
کاش از حدیث بزم یزید و شه شهید
دل خون شدی ز دیدۀ حسرت برون شدی
گر شور شام را بحکایت در آورند
آشوب بامداد قیامت در آورند
ای چرخ تا در این ستم آباد کرده ای
پیوسته خانۀ ستم آباد کرده ای
بنیاد عدل و داد بسی داده ای بباد
زین پایۀ ستم که تو بنیاد کرده ای
تا داده ای بدشمن دین کام داده ای
یا خاطری ز نسل خطا شاد کرده ای
از دودۀ معاویه و زادۀ زیاد
تا کرده ای بعیش و طرب یاد کرده ای
آبی نصیب حنجر سرچشمۀ حیات
از چشمه سار خنجر فولاد کرده ای
سر حلقۀ ملوک جهان را بعدل و داد
در بند ظلم و حلقۀ بیداد کرده ای
ای کجروش به پرورش هر خسی بسی
جور و جفا بشاخۀ شمشاد کرده ای
تا برق کین بگلشن ایمان و دین زدی
آفاق را چه رعد پر از داد کرده ای
چون شکوۀ ترا بدر داور آورند
دود از نهاد عالم امکان برآورند
خاموش مفتقر که دل دهر آب شد
وز سیل اشک عالم امکان خراب شد
خاموش مفتقر که از این شعر شعله بار
آتش بجان مرد و زن و شیخ و شاب شد
خاموش مفتقر که از این راز دلگداز
صاحبدلی نماند مگر دل کباب شد
خاموش مفتقر که ز برق نفیر خلق
دود فلک بر آمد و خرق حجاب شد
خاموش مفتقر که بسیط زمین ز غم
غرق محیط خون شد و در اضطراب شد
خاموش مفتقر که ز بیتابی ملک
چشم فلک سرشک فشان چون سحاب شد
خاموش مفتقر که ز دود دل مسیح
خورشید را بچرخ چهارم نقاب شد
خاموش مفتقر که در این ماتم عظیم
آدم بتاب آمد و خاتم ز تاب شد
کس جز شهید عشق وفائی چنین نکرد
وز دل قبول بار جفائی چنین نکرد
باز این چه شعلۀ غم و اندوه ماتم است؟
باز این حدیث حادثۀ جانگداز چیست؟
باز این چه قصه ایست که با غصه توأم است؟
این آه جانگزاست که در ملک دل بپاست
یا لشگر عزاست که در کشور غم است؟
آفاق پر ز شعلۀ برق و خروش رعد
یا نالۀ پیاپی و آه دمادم است؟
چون نچشمه چشم مادر گیتی ز طفل اشک
روی جهان چو موی پدر کشته درهم است
زین قصه سر بچاک گریبان کروبیان
در زیر بار غرصه قد قدسیان خم است
گلزار دهر گشته خزان از سموم قهر
گویا ربیع ماتم و ماه محرم است
ماه تجلی مه خوبان بود به عشق
روز بروز جذبۀ جانباز عالم است
مشکوٰة نور و کوکب دری نشأتین
مصباح سالکان طریق وفا حسین
گلگون قبای عرصۀ میدان کربلا
زینت فزای مسند ایوان کربلا
لب تشنۀ فرات و روانبخش کائنات
خضر زلال چشمۀ حیوان کربلا
سرمست جام ذوق و جگرسوز نار شوق
غواص بحر وحدت و عطشان کربلا
سرباز کوی دوست که در عشق روی دوست
افکنده سر چه گوی بچوگان کربلا
رکن یمان و کعبۀ ایمان که از صفا
در سعی شد ز مکه بعنوان کربلا
لبیک بر زبان بسر دست نقد جان
روی رضا بسوی بیابان کربلا
چون نقطه در محیط بلا ثابت القدم
گردن نهاد بر خط فرمان کربلا
بر ما سوای دوست سر آستین فشاند
آسوده سر نهاد بدامان کربلا
سر بر زمین گذاشت که تا سر بلند شد
وز خود گذشت تا ز خدا بهره مند
ارباب عشق را چه صلای بلا زدند
اول بنام عقل نخستین صلا زدند
جام بلا بکام بلی گو شد از الست
سنگ بلا بجانب بانگ بلی زدند
تاج مصیبتی که فلک تا آن نداشت
بر فرق فرقدان شه لافتیٰ زدند
پس بر حجاب اکبر ناموس کبریا
آتش ز کینه های نهان بر ملا زدند
شد لعل دُر فشان حقیقت زمردین
الماس کین چه بر جگر مجتبی زدند
پس در قلمرو غم و اندوه و ابتلا
کوس بلا بنام شه کربلا زدند
فرمان تو خطان رکابش که خط محو
بر نقش ما سوی ز کمال صفا زدند
دست ولا زدند بدامان شاه عشق
بر هر دو عالم از ره تحقیق پا زدند
در قلزم محبت آنشاه چون حباب
افراشتند خیمۀ هستی بروی آب
ترسم که بر صحیفۀ امکان قلم زنند
گر ماجرای کرب و بلا را رقم زنند
گوش فلک شود کر و هوش ملک ز سر
گر نغمه ای ز حال امام امم زنند
زان نقطۀ وجود حدیثی اگر کنند
خط عدم بر بط حدوث و قِدم زنند
آن رهبر عقول که صد همچو عقل پیر
در وادی غمش نتوان یک قدم زنند
ماء معین چو زهر شود در مذاق دهر
گر از لبان تشنۀ او لب بهم زنند
وز شعلۀ سرادق گردون قباب او
بر قبۀ سرادق گردون علم زنند
سیل سرشک و اشک، دمادم روان کنند
گر ز اشک چشم سید سجاد دم زنند
تا حشر، دل شود بکمند غمش اسیر
گر ز اهلبیت او سخن از بیش و کم زنند
کلک قضا است از رقم این عزا کلیل
لوح قدر فرو زده رخساره را به نیل
سهم قدر ز قوس قضا دلنشین رسید
در مرکز محیط رضا تیر کین رسید
کرد آنسه شعبه، نقطۀ توحید را دو نیم
وز شش جهت فغان بسپهر برین رسید
سر مصون ز مکمن غیب آشکار شد
زان ناوکی که بر دل حق مبین رسید
بازوی کفر و طعنۀ کفار شد قوی
زانطعن نیزه ای که به پهلوی دین رسید
از تاب رفت شاهد سلطان معرفت
زانسوز و سازها که بشمع یقین رسید
آمد بقصد کعبۀ توحید پیل مست
دیو لعین بمهبط روح الامین رسید
افعی صفت گرفت سر از گنج معرفت
بد گوهری بمخزن دُرّ ثمین رسید
آن نفس مطمئنه، حیاتی ز سر گرفت
زان نفخه ای که در نفس آخرین رسید
مستغرق جمال ازل گشت لا یزال
نوشید از زلال لقا شربت وصال
شد نوک نی چه نقطۀ ایجاد را مدار
از دور ماند دائره اللیل و النهار
سر زد چه ماه معرفت از مشرق سنان
از مغرب، آفتاب قیامت شد آشکار
شیرازۀ صحیفۀ هستی ز هم گسیخت
شد پاره پاره دفتر اوضاع روزگار
کلک ازل ز نقش ابد تا ابد بماند
لوح قدر فتاد چه کلک قضا ز کار
در گنبد بلند فلک، ناله ملک
افکند در صوامع لاهوتیان شرار
عقل نخست نقش جهان را به گریه شست
وندر عقول زد شرر از آه شعله بار
یکباره سوخت همچو سپند از غمش خلیل
آمد دوباره نوح بطوفان غم دچار
در طور غم کلیم شد از غصه دل دو نیم
وندر فلک مسیح چنان شد که روی دار
سر حلقۀ عقول چه برنی مقام کرد
قوس صعود عشق ظهوری تمام کرد
در ناکسان چه قافلۀ بیکسان فتاد
یک بوستان ز لاله بدست خسان فستاد
یک رشتۀ ز درّ یتیم گران بها
در دست ظلم سنگدلان، رایگان فتاد
یک حلقه ای ز منطقۀ چرخ معدلت
در حلقۀ اسیری و جور زمان فتاد
زان پس گذار دستۀ دستان دلستان
در بوستان سرو و گل و ارغوان فتاد
هر بیدلی بناله شد از داغ لاله ای
هر بلبلی بیاد گلی در فغان فتاد
ناموس حق ز جلوۀ طاوس کبریا
گشت آن چنان که مرغ دلش ز آشیان فتاد
قمری صفت بر آن گل گلزار معرفت
نالید آنقدر که ز تاب و توان فتاد
یاقوت خون ز جزع یمانی بر او فشاند
یادش چه زان عقیق لب دُرفشان فتاد
پس کرد روی خویش سوی روضۀ رسول
کی جد تاج بخش من ای رهبر عقول
این لؤلؤ تر و در گلگون حسین تست
وین خشک لعل غرقۀ در خون حسین تست
این مرکز محیط شهادت که موج خون
افشاند تا بدامن گردون حسین تست
این نیری که کرده بدریای خون غروب
وز شرق نیزه سر زده بیرون حسین تست
این مصحف حروف مقطع که ریخته
اجزای او بصفحۀ هامون حسین تست
این مظهر تجلی بیچند و چون که هست
از چند و چون، جراحتش افزون حسین تست
این گوهر ثمین که بخا کست و خون دفین
مانند اسم اعظم مخزون حسین تست
این هادی عقول که در وادی غمش
عقل جهانیان شده مجنون حسین تست
این کشتی نجات که طوفان ماتمش
اوضاع دهر کرده دگرگون حسین تست
آنگاه رو بخلوت ام المصاب کرد
وز سوز دل بمادر دلخون خطاب کرد
ای بانوی حجاز مرا بی نوا ببین
چون نی نوا کنان ز غم نینوا ببین
ای کعبۀ حیا بمنای وفا بیا
قربانیان خویش بکوی صفا ببین
نو رستگان خویش سراسر بریده سر
وز خون نو خطان بسرا پا حنا ببین
در خاک و خون طپان مه رخسار شه نگر
زنگ جفا بر آینۀ حق نما ببین
بر نخل طور سرّ اناالله را نگر
وز روی نی تجلی رب العلی ببین
ای خفتۀ نهفتۀ اندر حجاب قدس
برخیز و بی حجابی ما بر ملا ببین
زنجیر جور سلسلۀ عدل را قرین
توحید را بحلقۀ شرک آشنا ببین
پرگار کفر نقطۀ اسلام را محیط
دین را مدار دائرۀ اشقیا ببین
ایما دراز یزید و ز ابن زیاد داد
وز آنکه این اساس ستم را نهاده داد
کاش آنزمان سرای طبیعت نگون شدی
وز هم گسسته رابطۀ کاف و نون شدی
کاش آن زمانکه کشتی ایمان بخون نشست
فُلک فلک ز موج غمش غرقه خون شدی
کاش آن زمان که رایت دین بر زمین فتاد
زرین لوای چرخ برین واژگون شدی
کاش آنزمان که عین عیان شد بخون طپان
سیلاب خون روان ز عیون عیون شدی
کاش آنزمان که گشت روان کاروان غم
ملک وجود را بعدم رهنمون شدی
کاش آنزمان ز سلسلۀ خیل بیکسان
یک حلقه بند گردن گردون دون شدی
کاش آن زمان که زد مه یثرب بشام سر
چون شام صبح روی جهان تیره گون شدی
کاش از حدیث بزم یزید و شه شهید
دل خون شدی ز دیدۀ حسرت برون شدی
گر شور شام را بحکایت در آورند
آشوب بامداد قیامت در آورند
ای چرخ تا در این ستم آباد کرده ای
پیوسته خانۀ ستم آباد کرده ای
بنیاد عدل و داد بسی داده ای بباد
زین پایۀ ستم که تو بنیاد کرده ای
تا داده ای بدشمن دین کام داده ای
یا خاطری ز نسل خطا شاد کرده ای
از دودۀ معاویه و زادۀ زیاد
تا کرده ای بعیش و طرب یاد کرده ای
آبی نصیب حنجر سرچشمۀ حیات
از چشمه سار خنجر فولاد کرده ای
سر حلقۀ ملوک جهان را بعدل و داد
در بند ظلم و حلقۀ بیداد کرده ای
ای کجروش به پرورش هر خسی بسی
جور و جفا بشاخۀ شمشاد کرده ای
تا برق کین بگلشن ایمان و دین زدی
آفاق را چه رعد پر از داد کرده ای
چون شکوۀ ترا بدر داور آورند
دود از نهاد عالم امکان برآورند
خاموش مفتقر که دل دهر آب شد
وز سیل اشک عالم امکان خراب شد
خاموش مفتقر که از این شعر شعله بار
آتش بجان مرد و زن و شیخ و شاب شد
خاموش مفتقر که از این راز دلگداز
صاحبدلی نماند مگر دل کباب شد
خاموش مفتقر که ز برق نفیر خلق
دود فلک بر آمد و خرق حجاب شد
خاموش مفتقر که بسیط زمین ز غم
غرق محیط خون شد و در اضطراب شد
خاموش مفتقر که ز بیتابی ملک
چشم فلک سرشک فشان چون سحاب شد
خاموش مفتقر که ز دود دل مسیح
خورشید را بچرخ چهارم نقاب شد
خاموش مفتقر که در این ماتم عظیم
آدم بتاب آمد و خاتم ز تاب شد
کس جز شهید عشق وفائی چنین نکرد
وز دل قبول بار جفائی چنین نکرد
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۴ - فی رثاء سید الشهداء علیه السلام
بسیط روی زمین باز بساط غم است
محیط عرش برین دائرۀ ماتم است
باز چرا مهر و ماه تیره چه شمع عزاست
باز چرا دود آه تا فلک اعظم است
ماتم جانسوز کیست گرفته آفاق را
که صبح روی جهان تیره چه شام غم است
شور حسینی است باز که با دو صد سوز و ساز
نه در عراق و حجاز در همۀ عالم است
بحلقه ماتمش سد ره نشین نوحه گر
بزیر بار غمش قامت گردون خم است
ز شور خیل ملک دل فلک بیقرار
دیدۀ انجم اگر خون بفشاند کم است
داغ جهانسوز او در دل دیو و پریست
نام غم اندوز او نقش گل آدم است
عزای سالار دین، دلیل اهل یقین
سلیل عقل نخست، سلالۀ عالم است
خزان گل زار دین ماه محرم بود
در او بهار عزا هماره خرم بود
چه نوبت کارزار به تو جوانان رسید
نخست این کار زار بجان جانان رسید
قرعۀ جانباختن بنو جوانی فتاد
که نالۀ عقل پیر باوج کیوان رسید
آینۀ عقل کل مثال ختم رُسل
جلوۀ حسن ازل در او بپایان رسید
بجان نثاری شاه بعزم رزم سپاه
از افق خیمه گاه چه ماه تابان رسید
ذبیح کوی وفا، خلیل صدق و صفا
بزیر تیغ جفا، دست و سرافشان رسید
تیغ شرر بار او صاعقۀ عمر خصم
ولی ز سوز عطش بر لب او جان رسید
بحلقۀ اهرمن شد اسم اعظم نگین
خدا گواه است و بس چه بر سلیمان رسید
یوسف حسن ازل طعمۀ گرگ اجل
نالۀ جانسوز او به پیر کنعان رسید
رسید پیر خرد بر سر ان نوجوان
بناله چون بلبل و شاخ گل ارغوان
کای قد و بالای تو شاخه شمشادا من
وی بکمند غمت خاطر آزاد من
ای مه سیمای تو مهر جهانسوز من
ای رخ زیبای تو حسن خدا داد من
سوز تو ای شمع قد، داغ تو ای لاله رو
تا بفلک می برد آه من و داد من
ملک دل آباد بود بجویبار وجود
آه که سیل عدم (فنا) بکند بنیاد من
چه بر سلیمان رسید صدمۀ دیو پلید
شد از نظر ناپدید روی پریزاد من
جلوۀ پیغمبری بخاک و خون شد طپان
مگر در این غم رسد خدا بفریاد من
حسرت دامادیش بر دل زارم بماند
بحجلۀ گور رفت جوان ناشاد من
لیلی حسن ازل واله و مجنون تست
چون برود تا ابد نام تو از یاد من
پس از تو ای نوجوان شدم زمین گیر تو
خدا ترحم کند بر پدر پیر تو
چه اکبر نوجوان بنو جوانی گذشت
بماتمش عقل پیر ز زندگانی گذشت
شبیه عقل نخست ز زندگی دست شست
یال که ز اقلیم حسن یوسف ثانی گذشت
روی جهان تیره شد چه شام غم تا ابد
چه صبح نورانی عالم فانی گذشت
اگر دگرگون شود صورت گیتی رواست
که یک فلک ز ماه و یک جهان معانی گذشت
گلشن دهر کهن چه باک اگر شد تباه
که یک چمن گل ز گلزار جوانی گذشت
چشم فلک هر قدر اشک فشاند چه سود
چه تشنه کام از قضای آسمانی گذشت
چه کعبه شد پایمال گریست زمزم چنان
که سیل اشک از سر رکن یمانی گذشت
بکام دشمن جهان شد آنزمان کانجوان
بنا مرادی برفت به کامرانی گذشت
کوکب اقبال شاه شد از نظر ناپدید
روی فلک شد سیاه، دیدۀ انجم سفید
گوهر یکتای عشق در یتیم حسن
خلعت زیبای عشق کرد به بر چون کفن
غرۀ غرای او بود چه یکباره ماه
قامت رعنای او شاخ گل نسترن
بیاری شاه عشق خسرو جمجاه عشق
فکند در راه عشق دست و سر و جان و تن
بخون سر شد خضاب، صورت چون آفتاب
معنی حسن المآب عیان بوجه حسن
بیاد بیداد رفت شاخ گل ارغوان
ز تیشۀ کین فتاد ز ریشه سرو چمن
تا شده رنگین بخون جمد سمن سای او
خورده بسی خون دل نافۀ مشک ختن
همای اوج ازل بدام قوم دغل
بکام گرگ اجل یوسف گل پیرهن
بدور او بانوان حلقۀ ماتم زدند
شاهد رخسار او شمع دل انجمن
چه شمع در سوز و ساز لالۀ باغ حسن
خداست دانای راز ز سوز داغ حسن
چه نو خط شاه رفت بحجلۀ قتلگاه
ساز مصیبت رسید تا افق مهر و ماه
کرده نثار سرش اهل حرم در اشک
لاله رخان در برش ستاده با شمع و آه
نهاد گردون دون بطالعی واژگون
بساط سوری که شد ماتم از او عذر خواه
بخون داماد بست، بکف حنا نو عروس
رخت مصیبت بتن کرده چه بخت سیاه
عروس و داماد را نصیب شد مسندی
یک از جهاز شتر واندگر از خاک راه
دود دل بانوان مجمرۀ عود بود
ناله و فریادشان نفخۀ آن بارگاه
پرده کیان حرم خون جگر از سوز غم
مویه کنان مو کنان زار و نزار و تباه
سلسلۀ بانوان چو مو پریشان شدند
روز چه شب شد سیاه بچشم حق بین شاه
قیامتی شد بپا بگرد آن سر و ناز
عراق شد پر ز شور ز بانوان حجاز
چه اصغر شیرخوار نشانۀ تیر شد
مادر گیتی ز غم بماتمش پیر شد
شیر فلک بندۀ همت آن بچه شیر
که آب تیرش بکام نکوتر از شیر شد
چونکه ز قول قضا سهم قدر شد رها
حلق محیط رضا مرکز تقدیر شد
تا که ز خار خدنگ گل گلویش درید
بلبل بیدل از این غصه ز جان سیر شد
تا ز سموم بلا غنچۀ سیراب سوخت
لاله بدل داغدار، سرو زمین گیر شد
ناوک بیداد خصم داد چه داد ستم
خون ز سرا پرده چون سیل سرازیر شد
یوسف کنعان عشق طعمۀ پیکان عشق
قسمت یعقوب پیر نالۀ شبگیر شد
سلسلۀ قدسیان حلقۀ ماتم زدند
عقل مجرد ز غم بسته زنجیر شد
دیدۀ گردون بر آن غنچۀ خندان گریست
مادر بیچاره اش هزار چندان گریست
ناله برآورد کی طاقۀ (شاخه ی) ریحان من
وی گل نو رستۀ گلشن دامان من
ای بسر و دوش من زینت آغوش من
مکن فراموش من جان تو و جان من
دیده ز من بسته ای با که تو پیوسته ای
یاد نمی آوری هیچ ز پستان من
از چه چنین خسته ای وز چه زبان بسته ای
شور و نوائی کن ای بلبل خوشخوان من
غنچۀ لب باز کن، برگ سخن ساز کن
ای لب و دندان تو لؤلؤ و مرجان من
تیر ز شیرت گرفت وز من پیرت گرفت
تا چه کند داغ تو با دل بریان من
مادر بیچاره ات کنار گهواره ات
منتظر ناله ات ای گل خندان من
غنچۀ سیراب را آتش پیکان بسوخت
رفت بباد فنا خاک گلستان من
حرمله کرد از جفا ترا ز مادر جدا
نکرد اندیشه از حال پریشان من
گل گلوی ترا طاقت ناوک نبود
لایق آن تیر سخت گلوی نازک نبود
کاش شدی واژگون رایت گردون دون
چون علم شاه عشق شد بزمین سرنگون
ساقی بزم الست ز زندگی شست دست
دید چه بی یاری شاهد غیب مصون
ماه بنی هاشم از مشرق زین شد بلند
دمید صبح ازل از افق کاف و نون
شد سوی میدان روان ز بهر لب تشنگان
آب طلب کرد و ریخت در عوض آب، خون
تا که جدا شد دو دست زانشه یکتاپرست
شمع قدش شد ز خون چو شاخ گل لاله گون
سینه سپر کرد و رفت به پیش تیر سه پر
تا که شد از دام تن طائر روحش برون
ز نالۀ یا اخا شاه در آمد ز پا
از حرکت باز ماند معدن صبر و سکون
رفت ببالین او با غم بیحد و حصر
دید تنش چاکچاک ز زخم بیچند و چون
ناله ز دل بر کشید چه شد ز جان نا امید
گفت که پشت مرا شکست گردون کنون
مرا به مرگ تو سر گشته و بیچاره کرد
پرده کیان مرا اسیر و آواره کرد
ای بمحیط وفا نقطۀ ثابت قدم
نسخۀ صدق و صفا دفتر جود و کرم
همت والای تو برده ز عنقا سبق
جز بتو زیبنده نیست قبۀ قاف قدم
سرو سهی سای تو تا که در آمد ز پای
شاخۀ طوبی شکست پشت مرا کرد خم
رایت منصور تو تا که نگونسار شد
زد شرر آه من بر سر گردون ع]لم
صبح جمال تو شد تیره چه در خاک و خون
بار عیال مرا بست سوی شام غم
قبلۀ روی تو رفت ببارگاه قبول
ریخت زنا محرمان حرمت اهل حرم
دست تو کوتاه شد تا که ز تیغ جفا
شد سوی خرگاه من بلند دست ستم
ایکه گذشتی ز جان ز بهر لب تشنگان
خصم ببین در حرم روان چه سیل عرم
پس از تو ای جان من جهان فانی مباد
بی تو مرا یک نفسی ز زندگانی مراد
چه شهسوار وجود بست میان بهر جنگ
شد بعدم رهسپار فرقۀ بی نام و ننگ
فضای آفاق را بر آن سپاه نفاق
چه تنگنای عدم کرد بیک باره تنگ
بجان گرگان فتاد شیر ژیان
بروبهان حمله ور، ز هر طرف شد پلنگ
مرغ دل خصم او بقدر یک طائری
که شاهباز قضا در او فرو برده چنگ
تیغ شرر بار او چون دهن اژدها
دشمن خونخوار او طعمۀ کام نهنگ
شد سر بد سیرتان چه گو بچوگان او
ز خون خونخوار گان روی زمین لاله رنگ
ز تیغ تیزش بلند نعرۀ هل من مزید
نماند راه فرار و نبود جای درنگ
تا بجبینش رسید سنگ ز بد گوهری
شکست آئینۀ تجلی حق بسنگ
نقطۀ وحدت شد از تیر سه پهلو دو نیم
سرّ حقیقت عیان شد چه فرو شد خدنگ
بتن توانائی از خدنگ کاری نماند
خسرو دین را دگر تاب سواری نماند
چه ز آتش تیر کین جان و تن شاه سوخت
ز دود آه حرم خیمه و خرگاه سوخت
چه نخلۀ طور غم سوخت ز سوز ستم
ز فرق سر تا قدم سرّ انا الله سوخت
ز رفرف عشق چون عقل نخستین فتاد
به سدره المنتهی امین درگاه سوخت
زد چه سموم بلا به گلشن کربلا
ز داغ آن لاله زار شمع رخ ماه سوخت
اگرچه بیمار عشق ز سوز تب شد ز تاب
از الم تب نسوخت کز ستم راه سوخت
مسیح گردون نشین آه دلش آتشین
چه زیر زنجیر کین شاه فلک جاه سوخت
ز شورش بانوان پر ز نوا نینوا
ز نالۀ بیدلان هر دل آگاه سوخت
ز حالت بیکسان از ستم ناکسان
دوست نگویم چه شد، دشمن بدخواه سوخت
دو دیدۀ فرقدان ز غصه خونبار شد
دمیکه بانوی حق بنالۀ زار شد
کای شه لب تشنگان کنار آب روان
زندۀ لعل لبت خضر ره رهروان
سموم جانسوز کین زد بگلستان دین
ریخت ز باد خزان سرو و گل و ارغوان
سیل سرشک از عراق رفت بملک حجاز
شور و نوا از زمین تا فلک از بانوان
رباب دل بر گرفت ز اصغر شیر خوار
گذشت لیلای زار ز اکبر نوجوان
سلسلۀ عدل و داد به بند بیداد رفت
ز حلقۀ غل فتاد غلغله در کاروان
یوسف کنعان غم عازم شام ستم
عزیز مصر کرم قرین ذل و هوان
لاله رخان خوار و زار، پریوشان بیستار
برهنه پا روی خار ز جور دیوان دوان
نیست پرستار ما بغیر بیمار ما
پناه این بانوان نیست جز این ناتوان
سایۀ لطف تو رفت از سرما بیکسان
سوخت گلستان دین ز سوز قهر خسان
جلوۀ روی تو بود طور مناجات ما
کعبۀ کوی تو بود قبلۀ حاجات ما
شربت دیدار تو آب حیات همه
صحبت این ناکسان مرگ مفاجات ما
خرمن عمر عزیز رفت بباد ستیز
ز آتش بیداد سوخت حاصل اوقات ما
از تو نگشتم جدا در همه جا وز قضا
تا بقیامت فتاد دید و ملاقات ما
بی تو اگر می روم چاره ندارم ولی
اینهمه دوری نبود شرط مکافات ما
وعدۀ ما و تو در بزم یزید پلید
تا کنی از طشت زر جلوه بمیقات ما
راه درازی به پیش همسفران کینه کیش
همتی از پیش بیش بهر مهمات ما
شمع صفت می روم سوخته و اشک ریز
ای سر نورانیت شاهد حالات ما
بی تو نشاید که ما بار به منزل بریم
یا که بسختی مگر بار غم بریم
تا تو شدی کشته ما بی سر و سامان شدیم
یکسره سرگشتۀ کوه و بیابان شدیم
خیمه و خرگاه ما رفت بباد فنا
به لجۀ غم اسیر دچار طوفان شدیم
از فلک عز و جاه بروی خاک سیاه
بچاه غم سرنگون چو ماه کنعان شدیم
ز کعبۀ کوی تو بحسرت روی تو
بحلقۀ فرقه ای ز بت پرستان شدیم
ای سیر تو بر سنان شمع ره کاروان
به مهر روی تو ما شهرۀ دوران شدیم
ز جور خونخوارگان تو سر بلندی و ما
ز دست نظارگان سر بگریبان شدیم
پرده گیان تو را حجاب عزت درید
تا که تماشاگه پرده نشینان شدیم
گاه بزندان غم حلقۀ ماتم زده
بکنج ویرانه گاه چه گنج شایان شدیم
چه ساربان عزا نواخت بانگ رحیل
سیر تو شد روی نی گمشدگان را دلیل
چه نیزه شد سربلند از سرّ وجود
شمع صفت جلوه کرد شاهد بزم شهود
سر بفلک برکشید چه آه آتش فشان
بست بر افلاکیان راه صدرو و ورود
آنکه مسیحا بدی زندۀ لعل لبش
بدیر ترساگهی، گهی بدار یهود
گاه بکنج تنور گاه باوج سنان
یافته حدّ کمال قوس نزول و صعود
گاه بویرانه بود همدم آه و فغان
گاه به بزم شراب قرین شطرنج و عود
از افق طشت زر صبح ازل زد چه سر
بشام شد جلوه گر مهر سپهر وجود
منطق داودیش لب بتلاوت گشود
یا که انا الله سرود آیۀ رب ودود
نقطۀ توحید را دست ستم محو کرد
مرکز دین را بباد رفت ثغور و حدود
کاش دل مفتقر در این عزا خوان شدی
در عوض اشک، کاش ز دیده بیرون شدی
محیط عرش برین دائرۀ ماتم است
باز چرا مهر و ماه تیره چه شمع عزاست
باز چرا دود آه تا فلک اعظم است
ماتم جانسوز کیست گرفته آفاق را
که صبح روی جهان تیره چه شام غم است
شور حسینی است باز که با دو صد سوز و ساز
نه در عراق و حجاز در همۀ عالم است
بحلقه ماتمش سد ره نشین نوحه گر
بزیر بار غمش قامت گردون خم است
ز شور خیل ملک دل فلک بیقرار
دیدۀ انجم اگر خون بفشاند کم است
داغ جهانسوز او در دل دیو و پریست
نام غم اندوز او نقش گل آدم است
عزای سالار دین، دلیل اهل یقین
سلیل عقل نخست، سلالۀ عالم است
خزان گل زار دین ماه محرم بود
در او بهار عزا هماره خرم بود
چه نوبت کارزار به تو جوانان رسید
نخست این کار زار بجان جانان رسید
قرعۀ جانباختن بنو جوانی فتاد
که نالۀ عقل پیر باوج کیوان رسید
آینۀ عقل کل مثال ختم رُسل
جلوۀ حسن ازل در او بپایان رسید
بجان نثاری شاه بعزم رزم سپاه
از افق خیمه گاه چه ماه تابان رسید
ذبیح کوی وفا، خلیل صدق و صفا
بزیر تیغ جفا، دست و سرافشان رسید
تیغ شرر بار او صاعقۀ عمر خصم
ولی ز سوز عطش بر لب او جان رسید
بحلقۀ اهرمن شد اسم اعظم نگین
خدا گواه است و بس چه بر سلیمان رسید
یوسف حسن ازل طعمۀ گرگ اجل
نالۀ جانسوز او به پیر کنعان رسید
رسید پیر خرد بر سر ان نوجوان
بناله چون بلبل و شاخ گل ارغوان
کای قد و بالای تو شاخه شمشادا من
وی بکمند غمت خاطر آزاد من
ای مه سیمای تو مهر جهانسوز من
ای رخ زیبای تو حسن خدا داد من
سوز تو ای شمع قد، داغ تو ای لاله رو
تا بفلک می برد آه من و داد من
ملک دل آباد بود بجویبار وجود
آه که سیل عدم (فنا) بکند بنیاد من
چه بر سلیمان رسید صدمۀ دیو پلید
شد از نظر ناپدید روی پریزاد من
جلوۀ پیغمبری بخاک و خون شد طپان
مگر در این غم رسد خدا بفریاد من
حسرت دامادیش بر دل زارم بماند
بحجلۀ گور رفت جوان ناشاد من
لیلی حسن ازل واله و مجنون تست
چون برود تا ابد نام تو از یاد من
پس از تو ای نوجوان شدم زمین گیر تو
خدا ترحم کند بر پدر پیر تو
چه اکبر نوجوان بنو جوانی گذشت
بماتمش عقل پیر ز زندگانی گذشت
شبیه عقل نخست ز زندگی دست شست
یال که ز اقلیم حسن یوسف ثانی گذشت
روی جهان تیره شد چه شام غم تا ابد
چه صبح نورانی عالم فانی گذشت
اگر دگرگون شود صورت گیتی رواست
که یک فلک ز ماه و یک جهان معانی گذشت
گلشن دهر کهن چه باک اگر شد تباه
که یک چمن گل ز گلزار جوانی گذشت
چشم فلک هر قدر اشک فشاند چه سود
چه تشنه کام از قضای آسمانی گذشت
چه کعبه شد پایمال گریست زمزم چنان
که سیل اشک از سر رکن یمانی گذشت
بکام دشمن جهان شد آنزمان کانجوان
بنا مرادی برفت به کامرانی گذشت
کوکب اقبال شاه شد از نظر ناپدید
روی فلک شد سیاه، دیدۀ انجم سفید
گوهر یکتای عشق در یتیم حسن
خلعت زیبای عشق کرد به بر چون کفن
غرۀ غرای او بود چه یکباره ماه
قامت رعنای او شاخ گل نسترن
بیاری شاه عشق خسرو جمجاه عشق
فکند در راه عشق دست و سر و جان و تن
بخون سر شد خضاب، صورت چون آفتاب
معنی حسن المآب عیان بوجه حسن
بیاد بیداد رفت شاخ گل ارغوان
ز تیشۀ کین فتاد ز ریشه سرو چمن
تا شده رنگین بخون جمد سمن سای او
خورده بسی خون دل نافۀ مشک ختن
همای اوج ازل بدام قوم دغل
بکام گرگ اجل یوسف گل پیرهن
بدور او بانوان حلقۀ ماتم زدند
شاهد رخسار او شمع دل انجمن
چه شمع در سوز و ساز لالۀ باغ حسن
خداست دانای راز ز سوز داغ حسن
چه نو خط شاه رفت بحجلۀ قتلگاه
ساز مصیبت رسید تا افق مهر و ماه
کرده نثار سرش اهل حرم در اشک
لاله رخان در برش ستاده با شمع و آه
نهاد گردون دون بطالعی واژگون
بساط سوری که شد ماتم از او عذر خواه
بخون داماد بست، بکف حنا نو عروس
رخت مصیبت بتن کرده چه بخت سیاه
عروس و داماد را نصیب شد مسندی
یک از جهاز شتر واندگر از خاک راه
دود دل بانوان مجمرۀ عود بود
ناله و فریادشان نفخۀ آن بارگاه
پرده کیان حرم خون جگر از سوز غم
مویه کنان مو کنان زار و نزار و تباه
سلسلۀ بانوان چو مو پریشان شدند
روز چه شب شد سیاه بچشم حق بین شاه
قیامتی شد بپا بگرد آن سر و ناز
عراق شد پر ز شور ز بانوان حجاز
چه اصغر شیرخوار نشانۀ تیر شد
مادر گیتی ز غم بماتمش پیر شد
شیر فلک بندۀ همت آن بچه شیر
که آب تیرش بکام نکوتر از شیر شد
چونکه ز قول قضا سهم قدر شد رها
حلق محیط رضا مرکز تقدیر شد
تا که ز خار خدنگ گل گلویش درید
بلبل بیدل از این غصه ز جان سیر شد
تا ز سموم بلا غنچۀ سیراب سوخت
لاله بدل داغدار، سرو زمین گیر شد
ناوک بیداد خصم داد چه داد ستم
خون ز سرا پرده چون سیل سرازیر شد
یوسف کنعان عشق طعمۀ پیکان عشق
قسمت یعقوب پیر نالۀ شبگیر شد
سلسلۀ قدسیان حلقۀ ماتم زدند
عقل مجرد ز غم بسته زنجیر شد
دیدۀ گردون بر آن غنچۀ خندان گریست
مادر بیچاره اش هزار چندان گریست
ناله برآورد کی طاقۀ (شاخه ی) ریحان من
وی گل نو رستۀ گلشن دامان من
ای بسر و دوش من زینت آغوش من
مکن فراموش من جان تو و جان من
دیده ز من بسته ای با که تو پیوسته ای
یاد نمی آوری هیچ ز پستان من
از چه چنین خسته ای وز چه زبان بسته ای
شور و نوائی کن ای بلبل خوشخوان من
غنچۀ لب باز کن، برگ سخن ساز کن
ای لب و دندان تو لؤلؤ و مرجان من
تیر ز شیرت گرفت وز من پیرت گرفت
تا چه کند داغ تو با دل بریان من
مادر بیچاره ات کنار گهواره ات
منتظر ناله ات ای گل خندان من
غنچۀ سیراب را آتش پیکان بسوخت
رفت بباد فنا خاک گلستان من
حرمله کرد از جفا ترا ز مادر جدا
نکرد اندیشه از حال پریشان من
گل گلوی ترا طاقت ناوک نبود
لایق آن تیر سخت گلوی نازک نبود
کاش شدی واژگون رایت گردون دون
چون علم شاه عشق شد بزمین سرنگون
ساقی بزم الست ز زندگی شست دست
دید چه بی یاری شاهد غیب مصون
ماه بنی هاشم از مشرق زین شد بلند
دمید صبح ازل از افق کاف و نون
شد سوی میدان روان ز بهر لب تشنگان
آب طلب کرد و ریخت در عوض آب، خون
تا که جدا شد دو دست زانشه یکتاپرست
شمع قدش شد ز خون چو شاخ گل لاله گون
سینه سپر کرد و رفت به پیش تیر سه پر
تا که شد از دام تن طائر روحش برون
ز نالۀ یا اخا شاه در آمد ز پا
از حرکت باز ماند معدن صبر و سکون
رفت ببالین او با غم بیحد و حصر
دید تنش چاکچاک ز زخم بیچند و چون
ناله ز دل بر کشید چه شد ز جان نا امید
گفت که پشت مرا شکست گردون کنون
مرا به مرگ تو سر گشته و بیچاره کرد
پرده کیان مرا اسیر و آواره کرد
ای بمحیط وفا نقطۀ ثابت قدم
نسخۀ صدق و صفا دفتر جود و کرم
همت والای تو برده ز عنقا سبق
جز بتو زیبنده نیست قبۀ قاف قدم
سرو سهی سای تو تا که در آمد ز پای
شاخۀ طوبی شکست پشت مرا کرد خم
رایت منصور تو تا که نگونسار شد
زد شرر آه من بر سر گردون ع]لم
صبح جمال تو شد تیره چه در خاک و خون
بار عیال مرا بست سوی شام غم
قبلۀ روی تو رفت ببارگاه قبول
ریخت زنا محرمان حرمت اهل حرم
دست تو کوتاه شد تا که ز تیغ جفا
شد سوی خرگاه من بلند دست ستم
ایکه گذشتی ز جان ز بهر لب تشنگان
خصم ببین در حرم روان چه سیل عرم
پس از تو ای جان من جهان فانی مباد
بی تو مرا یک نفسی ز زندگانی مراد
چه شهسوار وجود بست میان بهر جنگ
شد بعدم رهسپار فرقۀ بی نام و ننگ
فضای آفاق را بر آن سپاه نفاق
چه تنگنای عدم کرد بیک باره تنگ
بجان گرگان فتاد شیر ژیان
بروبهان حمله ور، ز هر طرف شد پلنگ
مرغ دل خصم او بقدر یک طائری
که شاهباز قضا در او فرو برده چنگ
تیغ شرر بار او چون دهن اژدها
دشمن خونخوار او طعمۀ کام نهنگ
شد سر بد سیرتان چه گو بچوگان او
ز خون خونخوار گان روی زمین لاله رنگ
ز تیغ تیزش بلند نعرۀ هل من مزید
نماند راه فرار و نبود جای درنگ
تا بجبینش رسید سنگ ز بد گوهری
شکست آئینۀ تجلی حق بسنگ
نقطۀ وحدت شد از تیر سه پهلو دو نیم
سرّ حقیقت عیان شد چه فرو شد خدنگ
بتن توانائی از خدنگ کاری نماند
خسرو دین را دگر تاب سواری نماند
چه ز آتش تیر کین جان و تن شاه سوخت
ز دود آه حرم خیمه و خرگاه سوخت
چه نخلۀ طور غم سوخت ز سوز ستم
ز فرق سر تا قدم سرّ انا الله سوخت
ز رفرف عشق چون عقل نخستین فتاد
به سدره المنتهی امین درگاه سوخت
زد چه سموم بلا به گلشن کربلا
ز داغ آن لاله زار شمع رخ ماه سوخت
اگرچه بیمار عشق ز سوز تب شد ز تاب
از الم تب نسوخت کز ستم راه سوخت
مسیح گردون نشین آه دلش آتشین
چه زیر زنجیر کین شاه فلک جاه سوخت
ز شورش بانوان پر ز نوا نینوا
ز نالۀ بیدلان هر دل آگاه سوخت
ز حالت بیکسان از ستم ناکسان
دوست نگویم چه شد، دشمن بدخواه سوخت
دو دیدۀ فرقدان ز غصه خونبار شد
دمیکه بانوی حق بنالۀ زار شد
کای شه لب تشنگان کنار آب روان
زندۀ لعل لبت خضر ره رهروان
سموم جانسوز کین زد بگلستان دین
ریخت ز باد خزان سرو و گل و ارغوان
سیل سرشک از عراق رفت بملک حجاز
شور و نوا از زمین تا فلک از بانوان
رباب دل بر گرفت ز اصغر شیر خوار
گذشت لیلای زار ز اکبر نوجوان
سلسلۀ عدل و داد به بند بیداد رفت
ز حلقۀ غل فتاد غلغله در کاروان
یوسف کنعان غم عازم شام ستم
عزیز مصر کرم قرین ذل و هوان
لاله رخان خوار و زار، پریوشان بیستار
برهنه پا روی خار ز جور دیوان دوان
نیست پرستار ما بغیر بیمار ما
پناه این بانوان نیست جز این ناتوان
سایۀ لطف تو رفت از سرما بیکسان
سوخت گلستان دین ز سوز قهر خسان
جلوۀ روی تو بود طور مناجات ما
کعبۀ کوی تو بود قبلۀ حاجات ما
شربت دیدار تو آب حیات همه
صحبت این ناکسان مرگ مفاجات ما
خرمن عمر عزیز رفت بباد ستیز
ز آتش بیداد سوخت حاصل اوقات ما
از تو نگشتم جدا در همه جا وز قضا
تا بقیامت فتاد دید و ملاقات ما
بی تو اگر می روم چاره ندارم ولی
اینهمه دوری نبود شرط مکافات ما
وعدۀ ما و تو در بزم یزید پلید
تا کنی از طشت زر جلوه بمیقات ما
راه درازی به پیش همسفران کینه کیش
همتی از پیش بیش بهر مهمات ما
شمع صفت می روم سوخته و اشک ریز
ای سر نورانیت شاهد حالات ما
بی تو نشاید که ما بار به منزل بریم
یا که بسختی مگر بار غم بریم
تا تو شدی کشته ما بی سر و سامان شدیم
یکسره سرگشتۀ کوه و بیابان شدیم
خیمه و خرگاه ما رفت بباد فنا
به لجۀ غم اسیر دچار طوفان شدیم
از فلک عز و جاه بروی خاک سیاه
بچاه غم سرنگون چو ماه کنعان شدیم
ز کعبۀ کوی تو بحسرت روی تو
بحلقۀ فرقه ای ز بت پرستان شدیم
ای سیر تو بر سنان شمع ره کاروان
به مهر روی تو ما شهرۀ دوران شدیم
ز جور خونخوارگان تو سر بلندی و ما
ز دست نظارگان سر بگریبان شدیم
پرده گیان تو را حجاب عزت درید
تا که تماشاگه پرده نشینان شدیم
گاه بزندان غم حلقۀ ماتم زده
بکنج ویرانه گاه چه گنج شایان شدیم
چه ساربان عزا نواخت بانگ رحیل
سیر تو شد روی نی گمشدگان را دلیل
چه نیزه شد سربلند از سرّ وجود
شمع صفت جلوه کرد شاهد بزم شهود
سر بفلک برکشید چه آه آتش فشان
بست بر افلاکیان راه صدرو و ورود
آنکه مسیحا بدی زندۀ لعل لبش
بدیر ترساگهی، گهی بدار یهود
گاه بکنج تنور گاه باوج سنان
یافته حدّ کمال قوس نزول و صعود
گاه بویرانه بود همدم آه و فغان
گاه به بزم شراب قرین شطرنج و عود
از افق طشت زر صبح ازل زد چه سر
بشام شد جلوه گر مهر سپهر وجود
منطق داودیش لب بتلاوت گشود
یا که انا الله سرود آیۀ رب ودود
نقطۀ توحید را دست ستم محو کرد
مرکز دین را بباد رفت ثغور و حدود
کاش دل مفتقر در این عزا خوان شدی
در عوض اشک، کاش ز دیده بیرون شدی
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۵ - فی لیلة عاشوراء
امشب شب وصالست روز فراق فرداست
در پردۀ حجازی شور عراق فرداست
امشب قرآن سعد است در اختران خرگاه
یا آنکه لیله البدر روز محاق فرداست
امشب زلالۀ رویان فرخنده لالۀ زاریست
رخسارهای چون شمع در احتراق فرداست
امشب نوای تسبیح از شش جهت بلند است
فریاد وا حسینا تا نُه رواق فرداست
امشب بنور توحید هرگاه شاه روشن
در خیمه آتش کفر دود نفاق فرداست
امشب ز روی اکبر قرص قمر هویداست
آسیب انشقاق از تیغ شقاق فرداست
امشب شگفته اصغر چون گل بروی مادر
پیکان و آن گلو را بوس و عناق فرداست
امشب خوشست و خرم شمشاد قد قاسم
رفتن بحجلۀ گور با طمطراق فرداست
امشب نهاده بیمار سر روی بالش ناز
گردن بحلفۀ غل پا در وثاق فرداست
امشب بروی ساقی آزادگان گشاده
بند گران دشمن بر دست و ساق فرداست
امشب نشسته مولا بر رفرف عبادت
پیمودن ره عشق روی براق فرداست
امشب شب عروجست تا بزم قاب و قوسین
هنگام رزم و پیکار یوم السباق فرداست
امشب شه شهیدان آمادۀ رحیل است
دیدار روی جانان یوم التلاق فرداست
امشب بگو ببانو یکساعتی بیارام
هنگامۀ بلا خیز مالا یطاق فرداست
امشب قرین یاری از چیست بیقراری
دل گر شود ز طاقت یکباره طاق فرداست
در پردۀ حجازی شور عراق فرداست
امشب قرآن سعد است در اختران خرگاه
یا آنکه لیله البدر روز محاق فرداست
امشب زلالۀ رویان فرخنده لالۀ زاریست
رخسارهای چون شمع در احتراق فرداست
امشب نوای تسبیح از شش جهت بلند است
فریاد وا حسینا تا نُه رواق فرداست
امشب بنور توحید هرگاه شاه روشن
در خیمه آتش کفر دود نفاق فرداست
امشب ز روی اکبر قرص قمر هویداست
آسیب انشقاق از تیغ شقاق فرداست
امشب شگفته اصغر چون گل بروی مادر
پیکان و آن گلو را بوس و عناق فرداست
امشب خوشست و خرم شمشاد قد قاسم
رفتن بحجلۀ گور با طمطراق فرداست
امشب نهاده بیمار سر روی بالش ناز
گردن بحلفۀ غل پا در وثاق فرداست
امشب بروی ساقی آزادگان گشاده
بند گران دشمن بر دست و ساق فرداست
امشب نشسته مولا بر رفرف عبادت
پیمودن ره عشق روی براق فرداست
امشب شب عروجست تا بزم قاب و قوسین
هنگام رزم و پیکار یوم السباق فرداست
امشب شه شهیدان آمادۀ رحیل است
دیدار روی جانان یوم التلاق فرداست
امشب بگو ببانو یکساعتی بیارام
هنگامۀ بلا خیز مالا یطاق فرداست
امشب قرین یاری از چیست بیقراری
دل گر شود ز طاقت یکباره طاق فرداست
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۶ - فی لیلة الحادی عشر
خاک غم بر سر گلزار جهان باد امشب
رفته گلزار نبوت همه بر باد امشب
خرگه چرخ ستم پیشه بسوزد که بسوخت
خرگه معدلت از آتش بیداد امشب
سقف مرفوع نگون باد که گردیده نگون
خانۀ محکم تنزیل ز بنیاد امشب
شد سرا پردۀ عصمت ز اجانب ناپاک
در رواق عظمت زلزله افتاد امشب
شده از سیل سیه کعبۀ توحید خراب
وین عجبتر شده بیت الصنم آباد امشب
از دل پرده نشینان حجازی عراق
می دود تا به فلک ناله و فریاد امشب
شورش روز قیامت رود از یاد گهی
کز ابوالفضل کنند اهل حرم یاد امشب
از غم اکبر نا شاد و نهال قد او
خون دل میچکد از شاخۀ شمشاد امشب
نو عروسان چمن را زده آتش به جگر
شعلۀ شمع قد قاسم داماد امشب
مادر اصغر شیریندهن از داغ کباب
تیشه بر سر زند از غصه چو فرهاد امشب
حجت حق چه به ناحق بغل جامه رفت
کفر مطلق شده از بند غم آزاد امشب
بانوان اشکفشان، لیک چو یاقوت روان
خاطر زادۀ مرجانه بود شاد امشب
دیو، انگشتر و انگشت سلیمان را برد
نه عجب خون رود از چشم پریزاد امشب
ای دریغا که به همدستی جمال لعین
دست بیداد فلک داد ستم داد امشب
چهرۀ مهر سیه باد که بر خاکستر
خفته آن آینۀ حسن خداداد امشب
برق غیرت زده در خرمن هستی ز تنور
که دو گیتی شده چون رعد پر از داد امشب
رفته گلزار نبوت همه بر باد امشب
خرگه چرخ ستم پیشه بسوزد که بسوخت
خرگه معدلت از آتش بیداد امشب
سقف مرفوع نگون باد که گردیده نگون
خانۀ محکم تنزیل ز بنیاد امشب
شد سرا پردۀ عصمت ز اجانب ناپاک
در رواق عظمت زلزله افتاد امشب
شده از سیل سیه کعبۀ توحید خراب
وین عجبتر شده بیت الصنم آباد امشب
از دل پرده نشینان حجازی عراق
می دود تا به فلک ناله و فریاد امشب
شورش روز قیامت رود از یاد گهی
کز ابوالفضل کنند اهل حرم یاد امشب
از غم اکبر نا شاد و نهال قد او
خون دل میچکد از شاخۀ شمشاد امشب
نو عروسان چمن را زده آتش به جگر
شعلۀ شمع قد قاسم داماد امشب
مادر اصغر شیریندهن از داغ کباب
تیشه بر سر زند از غصه چو فرهاد امشب
حجت حق چه به ناحق بغل جامه رفت
کفر مطلق شده از بند غم آزاد امشب
بانوان اشکفشان، لیک چو یاقوت روان
خاطر زادۀ مرجانه بود شاد امشب
دیو، انگشتر و انگشت سلیمان را برد
نه عجب خون رود از چشم پریزاد امشب
ای دریغا که به همدستی جمال لعین
دست بیداد فلک داد ستم داد امشب
چهرۀ مهر سیه باد که بر خاکستر
خفته آن آینۀ حسن خداداد امشب
برق غیرت زده در خرمن هستی ز تنور
که دو گیتی شده چون رعد پر از داد امشب
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۷ - فی لیلة الحادی عشر ایضاً
دل خاتم ز خون لبریز در این ماتمست امشب
اگر گردون ببارد خون در این ماتم کمست امشب
تو گوئی فاتح اقلیم عشق امشب بود بی سر
که خاک تیره بر فرق نبی خاتم است امشب
ملک چون نی نوا دارد، فلک خونابه می بارد
مگر بر روی نی چشم و چراغ عالم است امشب
چراغ دودۀ بطحا ز باد فتنه خاموش است
نه یثرب بلکه اوضاع دو گیتی در همست امشب
ز سیل کفر امشب کعبۀ اسلام ویران است
حرم چون لجۀ خون ز اشک چشم زمزمست امشب
نمی دانم چه طوفانی است اندر عالم امکان
که صد نوح از مصیبت غرقۀ موج غم است امشب
ز دود خیمه گاه او خلیل آتش بجان دارد
روان خونابۀ دل از دو چشم آدم است امشب
کلیم الله بود مدهوش از طور تنور او
ز خاکستر مگر آن زخم سر را مرهم است امشب
زبانم باد لال از گفتگوی بحدل و جمال
دچار اهرمن گوئی که اسم اعظم است امشب
تعالی از قد و بالای عباس آن مه والا
که پشت آسمان از بهر آن قامت خم است امشب
نه تنها کرده لیلی را غم مرگ جوان مجنون
که عقل پیر در زنجیر این غم مدغم است امشب
عروس حجلۀ گیتی سیه پوش از غم قاسم
مگر آن لاله رو شمع عزا و ماتم است امشب
ز داغ شیر خوار ای مادر گیتی بزن بر سر
که با ناوک گلوی نازک او توأم است امشب
حدیث شورش انگیزیست اندر عالم بالا
مگر در حلقۀ زنجیر عقل اقدم است امشب
مگر سر رشتۀ تقدیر را از گردش گردون
بگردن حلقۀ غل چون قضای مبرم است امشب
تن تب دار را امشب ز حد بگذشته تاب و تب
مگر بیمار با آه یتیمان همدم است امشب
میهن بانوی خلوت خانۀ حق عصمت کبری
اسیر و دستگیر و بیکس و بی محرم است امشب
ز حال بانوان نینوا چون نی نوا دارم
ولی از سوز این ماتم زبانم ابکم است امشب
اگر گردون ببارد خون در این ماتم کمست امشب
تو گوئی فاتح اقلیم عشق امشب بود بی سر
که خاک تیره بر فرق نبی خاتم است امشب
ملک چون نی نوا دارد، فلک خونابه می بارد
مگر بر روی نی چشم و چراغ عالم است امشب
چراغ دودۀ بطحا ز باد فتنه خاموش است
نه یثرب بلکه اوضاع دو گیتی در همست امشب
ز سیل کفر امشب کعبۀ اسلام ویران است
حرم چون لجۀ خون ز اشک چشم زمزمست امشب
نمی دانم چه طوفانی است اندر عالم امکان
که صد نوح از مصیبت غرقۀ موج غم است امشب
ز دود خیمه گاه او خلیل آتش بجان دارد
روان خونابۀ دل از دو چشم آدم است امشب
کلیم الله بود مدهوش از طور تنور او
ز خاکستر مگر آن زخم سر را مرهم است امشب
زبانم باد لال از گفتگوی بحدل و جمال
دچار اهرمن گوئی که اسم اعظم است امشب
تعالی از قد و بالای عباس آن مه والا
که پشت آسمان از بهر آن قامت خم است امشب
نه تنها کرده لیلی را غم مرگ جوان مجنون
که عقل پیر در زنجیر این غم مدغم است امشب
عروس حجلۀ گیتی سیه پوش از غم قاسم
مگر آن لاله رو شمع عزا و ماتم است امشب
ز داغ شیر خوار ای مادر گیتی بزن بر سر
که با ناوک گلوی نازک او توأم است امشب
حدیث شورش انگیزیست اندر عالم بالا
مگر در حلقۀ زنجیر عقل اقدم است امشب
مگر سر رشتۀ تقدیر را از گردش گردون
بگردن حلقۀ غل چون قضای مبرم است امشب
تن تب دار را امشب ز حد بگذشته تاب و تب
مگر بیمار با آه یتیمان همدم است امشب
میهن بانوی خلوت خانۀ حق عصمت کبری
اسیر و دستگیر و بیکس و بی محرم است امشب
ز حال بانوان نینوا چون نی نوا دارم
ولی از سوز این ماتم زبانم ابکم است امشب
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۸ - بندهای متفرقه
مصباح نور جلوه گر اندر تنور بود
یا در تنور آیۀ الله نور بود
گاهی باوج نیزه گهی در حضیض خاک
در غایت خفاء و کمال ظهور بود
گاهی مدار دائرۀ سوز و ساز شد
گاهی چه نقطه مرکز شور نشور بود
یا شمع جمع انجمن آه و ناله شد
یا شاهد بساط نشاط و سرور بود
گاهی چه نقطه بر در سر حلقۀ فساد
رأس الفخار بر در رأس الفجور بود
آخر به بزم بادۀ مست غرور رفت
لعل لبی که عین شراب طهور بود
یا للعجب که نقطۀ توحید آشنا
با چوب خیزران اثیم کفور بود!
قرآن قرین ناله شد آندم که منطقش
داود بود و نغمه سرای زبور بود
تورات زد بسینه چه از کینه شد خموش
صوت انا اللهی که ز سینای طور بود
انجیل خون گریست چه آزرده بنگریست
لعلی که روح بخش و شفاء صدور بود
یا در تنور آیۀ الله نور بود
گاهی باوج نیزه گهی در حضیض خاک
در غایت خفاء و کمال ظهور بود
گاهی مدار دائرۀ سوز و ساز شد
گاهی چه نقطه مرکز شور نشور بود
یا شمع جمع انجمن آه و ناله شد
یا شاهد بساط نشاط و سرور بود
گاهی چه نقطه بر در سر حلقۀ فساد
رأس الفخار بر در رأس الفجور بود
آخر به بزم بادۀ مست غرور رفت
لعل لبی که عین شراب طهور بود
یا للعجب که نقطۀ توحید آشنا
با چوب خیزران اثیم کفور بود!
قرآن قرین ناله شد آندم که منطقش
داود بود و نغمه سرای زبور بود
تورات زد بسینه چه از کینه شد خموش
صوت انا اللهی که ز سینای طور بود
انجیل خون گریست چه آزرده بنگریست
لعلی که روح بخش و شفاء صدور بود
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۱۱ - ایضاً فی رثائه علیه السلام
ایکه از زخم فراوان مظهر بیچند و چونی
در حجاب خاک و خون چون شاهد غیب مصونی
آه و وایلا چنان کوبیدۀ سم هیونی
همچو اسم اعظمی که حیطۀ دانش برونی
ویکه با آن تشنه کامی غرقۀ دریای خونی
آنچه گویم آنچنانی باز صد چندان فزونی
بانوان را خیمه سر بودی اکنون سرنگونی
خیمه سوزان را نمی گوئی چرا «یا نار کونی»؟
ناز پرورد تو بودم داد از این حال کنونی
عزت و حرمت مبدل شد بخواری و زبونی
سرخ روئی را بسیلی برد چرخ نیلگونی
سرفرازی رفت و شد پامال هر پستی و دونی
از رباب دل کباب آخر نمی پرسید که چونی
یا که از لیلی چرا سرگشتۀ دشت جنونی
عمه ام آن دختر سلطان اقلیم «سلونی»
نیست اندر عالم امکان چو او ذات الشجونی
نیست جز بیمار ما را محرمی یا رهنمونی
ناگهان بشنید از حلقوم شه راز درونی:
شیعتی ما ان شربتم ری عذب فاذکرونی
او سمعتم بغریب أو شهید فاندبونی
در حجاب خاک و خون چون شاهد غیب مصونی
آه و وایلا چنان کوبیدۀ سم هیونی
همچو اسم اعظمی که حیطۀ دانش برونی
ویکه با آن تشنه کامی غرقۀ دریای خونی
آنچه گویم آنچنانی باز صد چندان فزونی
بانوان را خیمه سر بودی اکنون سرنگونی
خیمه سوزان را نمی گوئی چرا «یا نار کونی»؟
ناز پرورد تو بودم داد از این حال کنونی
عزت و حرمت مبدل شد بخواری و زبونی
سرخ روئی را بسیلی برد چرخ نیلگونی
سرفرازی رفت و شد پامال هر پستی و دونی
از رباب دل کباب آخر نمی پرسید که چونی
یا که از لیلی چرا سرگشتۀ دشت جنونی
عمه ام آن دختر سلطان اقلیم «سلونی»
نیست اندر عالم امکان چو او ذات الشجونی
نیست جز بیمار ما را محرمی یا رهنمونی
ناگهان بشنید از حلقوم شه راز درونی:
شیعتی ما ان شربتم ری عذب فاذکرونی
او سمعتم بغریب أو شهید فاندبونی
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۱۴ - فی رثاء المظلوم سید الشهداء سلام الله علیه
ای به میدان وفا از دل و جان کرده نثار
سر و تن در ره یار
کرده هفتاد و دو تن یکتنه قربان نگار
همگی شیر شکار
سر به نی شمع دل انجمن ناله و آه
شاهد بزم اله
نقطۀ مرکز یک دائره، سرمه رخسار
محو نور الانوار
تن پر از غنچۀ بشکفته ز پیکان خدنک
گلشنی رنگارنگ
لاله زاری سر هر غنچه دو صد مرغ هزار
زار چون ابر بهار
نو نهالان همه روئیده به پیرامن او
سبزۀ دامن او
لیک از سوز درون فی الشجر الاخضر نار
تا فلک رفته شرار
همه چون نخلۀ طور از عطش افروخته دل
خشک لب سوخته دل
همه از باد خزان ریخته در فصل بهار
مانده بی گل گلزار
همه شاداب ز خوناب ولی سینه کباب
تشنه از قحطی آب
یک گلستان همه بی آب و دو دریا بکنار
بهرۀ هر خس و خار
یک طرف سرو سهی سای ابوالفضل قلم
از کف افتاده علم
سرو آزادا قدش گشته تهیدست ز بار
دستش افتاده ز کار
تا از آن هیکل توحید جدا گشت دو دست
کمر شاه شکست
رفت و بگسیخت ز هم سلسلۀ یار و تبار
شد حرم بی سالار
یک طرف یوسف حسن ازل و گرگ اجل
گشته همدست و بغل
رنگ خون بر رخ ماهش چه بر آئینه غبار
شد جهان تیره و تار
طرۀ اکبر ناکام بخون رنگین است
دل شه خونین است
نه عجب گر ز غمش خون شده تا روز شمار
نافۀ مشک تتار
یک طرف قاسم ناشاد که در حجلۀ گور
بسته آئین سرور
نو عروسان چمن غمزده و زار و نزار
داغ آن لاله عذار
بدن نازک او تا شده پامال ستور
شد بپا شور نشور
دست و پا تا که بخون سر و تن کرده نگار
چشم گردون خونبار
یکطرف اصغر شیرین دهن از ناوک تیر
آب نوشیده و شیر
غنچه با تنگدلی خنده زد از ناوک خار
بر رخ بلبل زار
طوطی باغ بهشت از ستم زاغ و زغن
رخت بست از گلشن
شکر شُکر فشاند از دهن شکّر بار
بهر قربانی یار
یکطرف پرد گیان شور و نوا سر کرده
همگی بی پرده
بانوان دو سرا شهرۀ هر شهر و دیار
دستگیر اغیار
لاله رویان همه را داغ مصیبت بر دل
همه را پا در گل
بیکس و بی سر و سالار بجر یک بیمار
دست و پا سلسله دار
سر و تن در ره یار
کرده هفتاد و دو تن یکتنه قربان نگار
همگی شیر شکار
سر به نی شمع دل انجمن ناله و آه
شاهد بزم اله
نقطۀ مرکز یک دائره، سرمه رخسار
محو نور الانوار
تن پر از غنچۀ بشکفته ز پیکان خدنک
گلشنی رنگارنگ
لاله زاری سر هر غنچه دو صد مرغ هزار
زار چون ابر بهار
نو نهالان همه روئیده به پیرامن او
سبزۀ دامن او
لیک از سوز درون فی الشجر الاخضر نار
تا فلک رفته شرار
همه چون نخلۀ طور از عطش افروخته دل
خشک لب سوخته دل
همه از باد خزان ریخته در فصل بهار
مانده بی گل گلزار
همه شاداب ز خوناب ولی سینه کباب
تشنه از قحطی آب
یک گلستان همه بی آب و دو دریا بکنار
بهرۀ هر خس و خار
یک طرف سرو سهی سای ابوالفضل قلم
از کف افتاده علم
سرو آزادا قدش گشته تهیدست ز بار
دستش افتاده ز کار
تا از آن هیکل توحید جدا گشت دو دست
کمر شاه شکست
رفت و بگسیخت ز هم سلسلۀ یار و تبار
شد حرم بی سالار
یک طرف یوسف حسن ازل و گرگ اجل
گشته همدست و بغل
رنگ خون بر رخ ماهش چه بر آئینه غبار
شد جهان تیره و تار
طرۀ اکبر ناکام بخون رنگین است
دل شه خونین است
نه عجب گر ز غمش خون شده تا روز شمار
نافۀ مشک تتار
یک طرف قاسم ناشاد که در حجلۀ گور
بسته آئین سرور
نو عروسان چمن غمزده و زار و نزار
داغ آن لاله عذار
بدن نازک او تا شده پامال ستور
شد بپا شور نشور
دست و پا تا که بخون سر و تن کرده نگار
چشم گردون خونبار
یکطرف اصغر شیرین دهن از ناوک تیر
آب نوشیده و شیر
غنچه با تنگدلی خنده زد از ناوک خار
بر رخ بلبل زار
طوطی باغ بهشت از ستم زاغ و زغن
رخت بست از گلشن
شکر شُکر فشاند از دهن شکّر بار
بهر قربانی یار
یکطرف پرد گیان شور و نوا سر کرده
همگی بی پرده
بانوان دو سرا شهرۀ هر شهر و دیار
دستگیر اغیار
لاله رویان همه را داغ مصیبت بر دل
همه را پا در گل
بیکس و بی سر و سالار بجر یک بیمار
دست و پا سلسله دار
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۱۵ - فی رثائه علیه السلام ایضاً
ای اسم اعظم حق کز عالمی نهانی
در خاک و خون طپانی
وی شمع نور مطلق کز روی نی عیانی
چون ماه آسمانی
ای کعبۀ حقیقت کز اوج عرش هستی
پامال پیل مستی
وی کعبۀ طریقت کز لطف و مهربانی
سر خیل کاروانی
ای در منای میدان از نقد جان گذشته
وز نوجوان گذشته
رسم از تو شد بدوران آئین جانفشانی
در راه یار جانی
ای شاه خرگه عشق ای جوهر فتوت
ای عنصر مروت
کافشانده در ره عشق هر گوهر گرانی
هر گنج شایگانی
سیمرغ قاف همت مرغی از آشیانت
یا سر بر آستانت
شهباز اوج حشمت بی قدر دیدبانی
بی نام و بی نشانی
طوفان ماتم تو شوری بپا نموده
کز نوح دل ربوده
در لجۀ غم تو یا بحر بی کرانی
او غرقه و جهانی
ای یوسف گل اندام از چیست غرقه خونی
در چاه غم نگونی
وز گرگ زشت فرجام صد پاره آنچنانی
کاندر نظر نمانی
ای سینۀ تو سینا از زخمهای پیکان
در خلوت دل و جان
لیکن ز چشم بینا ای طور لن ترانی
در خاک و خون نهانی
ای سبز بوستانت از غنچه های خندان
یا از نیازمندان
وی سرخ گلستانت از خون هر جوانی
چون لاله ارغوانی
ای مخزن معارف ای گنج علم و حکمت
وی کان جود و رحمت
از مرکب مخالف یک مشت استخوانی
در حیرتم چنانی
ای سر که از غم عشق سر گرد کوی یاری
گوئی که گوی یاری
پیوسته در خم عشق یا نیزه آشیانی
یا کنج خاکدانی
ای سر که طور نوری گاهی چه آیۀ نور
گاهی چه سرّ مستور
یا در ته تنوری یا بر سر سنانی
گوئی که لامکانی
ای لعل عیسوی دم با رنج عشق چونی
وز چیست تیره گونی
ای بوسه گاه خاتم با آن شکر فشانی
دمساز خیزرانی
ای نغمه ساز توحید افسرده از چه هستی
آزرده از که هستی
کز آن لب و دهن دید خضر آب زندگانی
داود نغمه خوانی
چون نغمۀ انا الله از طور نور سر زد
یا سر ز طشت زر زد
دست بریده ناگاه چون مرگ ناگهانی
کرد آن چنانکه دانی
در خاک و خون طپانی
وی شمع نور مطلق کز روی نی عیانی
چون ماه آسمانی
ای کعبۀ حقیقت کز اوج عرش هستی
پامال پیل مستی
وی کعبۀ طریقت کز لطف و مهربانی
سر خیل کاروانی
ای در منای میدان از نقد جان گذشته
وز نوجوان گذشته
رسم از تو شد بدوران آئین جانفشانی
در راه یار جانی
ای شاه خرگه عشق ای جوهر فتوت
ای عنصر مروت
کافشانده در ره عشق هر گوهر گرانی
هر گنج شایگانی
سیمرغ قاف همت مرغی از آشیانت
یا سر بر آستانت
شهباز اوج حشمت بی قدر دیدبانی
بی نام و بی نشانی
طوفان ماتم تو شوری بپا نموده
کز نوح دل ربوده
در لجۀ غم تو یا بحر بی کرانی
او غرقه و جهانی
ای یوسف گل اندام از چیست غرقه خونی
در چاه غم نگونی
وز گرگ زشت فرجام صد پاره آنچنانی
کاندر نظر نمانی
ای سینۀ تو سینا از زخمهای پیکان
در خلوت دل و جان
لیکن ز چشم بینا ای طور لن ترانی
در خاک و خون نهانی
ای سبز بوستانت از غنچه های خندان
یا از نیازمندان
وی سرخ گلستانت از خون هر جوانی
چون لاله ارغوانی
ای مخزن معارف ای گنج علم و حکمت
وی کان جود و رحمت
از مرکب مخالف یک مشت استخوانی
در حیرتم چنانی
ای سر که از غم عشق سر گرد کوی یاری
گوئی که گوی یاری
پیوسته در خم عشق یا نیزه آشیانی
یا کنج خاکدانی
ای سر که طور نوری گاهی چه آیۀ نور
گاهی چه سرّ مستور
یا در ته تنوری یا بر سر سنانی
گوئی که لامکانی
ای لعل عیسوی دم با رنج عشق چونی
وز چیست تیره گونی
ای بوسه گاه خاتم با آن شکر فشانی
دمساز خیزرانی
ای نغمه ساز توحید افسرده از چه هستی
آزرده از که هستی
کز آن لب و دهن دید خضر آب زندگانی
داود نغمه خوانی
چون نغمۀ انا الله از طور نور سر زد
یا سر ز طشت زر زد
دست بریده ناگاه چون مرگ ناگهانی
کرد آن چنانکه دانی
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۱۶ - نوحه خطاب به حضرت ولی عصر علیه السلام
یا امام العصر یا ابن الطاهری الطیبین
یا ولی المؤمنین
شور محشر را عیان با دیده حق بین ببین
یا ولی المؤمنین
عترت خیر الوری را بنگر اندر کربلا
دشت پر رنج و بلا
بین مقتول و مأسور بأیدی الظالمین
یا ولی المؤمنین
حرمه الرحمن أضحت فی انتهاک و انتهاک
أحسن الله عزاک
بسکه خون حق بنا حق ریخت در آن سرزمین
یا ولی المؤمنین
از حضیض خاک شد تا اوج گردون موج خون
آسمان شد لاله گون
فاستبانت حمره من قبل ما کادت تبین
یا ولی المؤمنین
أمست الغبراء حمری لدماء سائلات
من نحور زاکیات
شد پر از خون دامن صحرا و ما را آستین
یا ولی المؤمنین
از سموم کین خزان شد گلشن آل رسول
روضۀ قدس بتول
و علی الاغصان للو رقاء نوح و أنین
یا ولی المؤمنین
لهف نفسی قامت الساعه وانشق القمر
حین وافاء الحجر
رنگ خون بنشست بر آئینۀ غیب مبین
یا ولی المؤمنین
سهم کین اندر مقام قاب قوسین کرد جای
یا که در عرش خدای
فهوی لله شکراً و هو مقطوع الوتین
یا ولی المؤمنین
لست أنساء سریعاً و هو مغشی علیه
إذ أتی الشمر إلیه
برد آن ملحد سر از سر دفتر ایمان و دین
یا ولی المؤمنین
سر ز گنج معرفت برداشت آن افعی صفت
با کمال معرفت
لم یراقب فیه جبار السما ذات اللعین
یا ولی المؤمنین
و نعاه بعد ما ناغاه دهراً جبرئیل:
قتل السبط الأصیل
جان جانان کرد جان قربانی جان آفرین
یا ولی المؤمنین
بحر مواج بقا، سرچشمۀ آب حیات
بر لب شط فرات
لم یذق حتی قضی من بارد الماء المعین
یا ولی المؤمنین
و لقد أمسی سلیباً و هو من علیا نزار
فاکتسی ثوب الفخار
کرد در بر جامه ای از خون حلق نازنین
یا ولی المؤمنین
روح قرآن معنی تورات و انجیل و زبور
گشت پامال ستور
یاله صدراً حوی أسرار رب العالمین!
یا ولی المؤمنین
أشرقت شمس الهدی من مطلع الرمح الطویل
یا له رزه جلیل
عالم تکوین شده پر نور از آن ماه جبین
یا ولی المؤمنین
کوکب دری و مصباح ازل مشکوه نور
سر زد از کنج تنور
فانثنی رأس العلی ذلاله و هو حزین
یا ولی المؤمنین
فی خباء لم یخب وفاده عند الوفود
أضرموا نارالحقود
شعلۀ او زد علم بر قبۀ عرش برین
یا ولی المؤمنین
کعبۀ توحید شد پامال جمعی پیل مست
یا گروهی بت پرست
فاستحلوا و استبا حواثقل خیر المرسلین
یا ولی المؤمنین
أبرزت أسری بنات الوحی ربات الخدور
حسر احُری الصدور
همنشین ناله و همراه آه آتشین
یا ولی المؤمنین
بانوان ملک یثرب رهسپار شام شوم
همچو سبی ترک و روم
ناوبات باکیات خلف زین العابدین
یا ولی المؤمنین
قائد الاسلام امسی فی قیود من حدید
و هو یُهدی لیزید
شاهباز اوج وحدت شد بدام مشرکین
یا ولی المؤمنین
ای امام منتظر ای شهسوار نشأتین
یا لثارات الحسین
سیدی قم، فمتی تشفی صدور المسلمین؟
یا ولی المؤمنین
یا ولی المؤمنین
شور محشر را عیان با دیده حق بین ببین
یا ولی المؤمنین
عترت خیر الوری را بنگر اندر کربلا
دشت پر رنج و بلا
بین مقتول و مأسور بأیدی الظالمین
یا ولی المؤمنین
حرمه الرحمن أضحت فی انتهاک و انتهاک
أحسن الله عزاک
بسکه خون حق بنا حق ریخت در آن سرزمین
یا ولی المؤمنین
از حضیض خاک شد تا اوج گردون موج خون
آسمان شد لاله گون
فاستبانت حمره من قبل ما کادت تبین
یا ولی المؤمنین
أمست الغبراء حمری لدماء سائلات
من نحور زاکیات
شد پر از خون دامن صحرا و ما را آستین
یا ولی المؤمنین
از سموم کین خزان شد گلشن آل رسول
روضۀ قدس بتول
و علی الاغصان للو رقاء نوح و أنین
یا ولی المؤمنین
لهف نفسی قامت الساعه وانشق القمر
حین وافاء الحجر
رنگ خون بنشست بر آئینۀ غیب مبین
یا ولی المؤمنین
سهم کین اندر مقام قاب قوسین کرد جای
یا که در عرش خدای
فهوی لله شکراً و هو مقطوع الوتین
یا ولی المؤمنین
لست أنساء سریعاً و هو مغشی علیه
إذ أتی الشمر إلیه
برد آن ملحد سر از سر دفتر ایمان و دین
یا ولی المؤمنین
سر ز گنج معرفت برداشت آن افعی صفت
با کمال معرفت
لم یراقب فیه جبار السما ذات اللعین
یا ولی المؤمنین
و نعاه بعد ما ناغاه دهراً جبرئیل:
قتل السبط الأصیل
جان جانان کرد جان قربانی جان آفرین
یا ولی المؤمنین
بحر مواج بقا، سرچشمۀ آب حیات
بر لب شط فرات
لم یذق حتی قضی من بارد الماء المعین
یا ولی المؤمنین
و لقد أمسی سلیباً و هو من علیا نزار
فاکتسی ثوب الفخار
کرد در بر جامه ای از خون حلق نازنین
یا ولی المؤمنین
روح قرآن معنی تورات و انجیل و زبور
گشت پامال ستور
یاله صدراً حوی أسرار رب العالمین!
یا ولی المؤمنین
أشرقت شمس الهدی من مطلع الرمح الطویل
یا له رزه جلیل
عالم تکوین شده پر نور از آن ماه جبین
یا ولی المؤمنین
کوکب دری و مصباح ازل مشکوه نور
سر زد از کنج تنور
فانثنی رأس العلی ذلاله و هو حزین
یا ولی المؤمنین
فی خباء لم یخب وفاده عند الوفود
أضرموا نارالحقود
شعلۀ او زد علم بر قبۀ عرش برین
یا ولی المؤمنین
کعبۀ توحید شد پامال جمعی پیل مست
یا گروهی بت پرست
فاستحلوا و استبا حواثقل خیر المرسلین
یا ولی المؤمنین
أبرزت أسری بنات الوحی ربات الخدور
حسر احُری الصدور
همنشین ناله و همراه آه آتشین
یا ولی المؤمنین
بانوان ملک یثرب رهسپار شام شوم
همچو سبی ترک و روم
ناوبات باکیات خلف زین العابدین
یا ولی المؤمنین
قائد الاسلام امسی فی قیود من حدید
و هو یُهدی لیزید
شاهباز اوج وحدت شد بدام مشرکین
یا ولی المؤمنین
ای امام منتظر ای شهسوار نشأتین
یا لثارات الحسین
سیدی قم، فمتی تشفی صدور المسلمین؟
یا ولی المؤمنین