عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶ - تتبع خواجه
در خرابات ار شبی میل قدح کمتر کنم
عذر آنرا روزها اندر سر ساغر کنم
خواهم از داغ جفا وز زخم گردون لاله وار
خاک و خون بر سر کنم وز خاک و خون سر بر کنم
تا که در آتشگه دیر مغانم شعله سان
گاه مردن بستر راحت ز خاکستر کنم
هر دم از کیفیت می چون فتم در عالمی
مست باشم چونکه میل عالم دیگر کنم
بسکه دارم خار غم زین گلشن نیلوفری
کی به گلشن میل بر گل های نیلوفر کنم
من که و نام وصال این بس که در دیوانگی
جان فدای عشق آن حور پری پیکر کنم
کار بی تقدیر چون ممکن نباشد ای حکیم
کی نظر بر سیر چرخ و گردش اختر کنم
فانیا چون سرخ رویی بایدم در راه فقر
خرقه و سجاده زان رهن می احمر کنم
عذر آنرا روزها اندر سر ساغر کنم
خواهم از داغ جفا وز زخم گردون لاله وار
خاک و خون بر سر کنم وز خاک و خون سر بر کنم
تا که در آتشگه دیر مغانم شعله سان
گاه مردن بستر راحت ز خاکستر کنم
هر دم از کیفیت می چون فتم در عالمی
مست باشم چونکه میل عالم دیگر کنم
بسکه دارم خار غم زین گلشن نیلوفری
کی به گلشن میل بر گل های نیلوفر کنم
من که و نام وصال این بس که در دیوانگی
جان فدای عشق آن حور پری پیکر کنم
کار بی تقدیر چون ممکن نباشد ای حکیم
کی نظر بر سیر چرخ و گردش اختر کنم
فانیا چون سرخ رویی بایدم در راه فقر
خرقه و سجاده زان رهن می احمر کنم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷ - تتبع خواجه
منکه هر دم ز فلک صد الم آید پیشم
غیر بیهوشی و مستی چه صلاح اندیشم؟
گر بزنار میان چست کنم عیب مدار
منکه در خدمت آن قاتل کافر کیشم
نکند سود مرا کسوت درویشانه
زانکه در خرقه فقر آمده نادرویشم
صاف عشرت ز چه رو کم رسدم از عشاق
چونکه در دردکشی از همه رندان پیشم
خون اکشم عجبی نیست چو آن لؤلؤ وش
زده بر مردمک دیده ز مژگان نیشم
مهوشان گر چه بلایند چه غم ای فانی؟
من چو در عشق گرفتار بلای خویشم
غیر بیهوشی و مستی چه صلاح اندیشم؟
گر بزنار میان چست کنم عیب مدار
منکه در خدمت آن قاتل کافر کیشم
نکند سود مرا کسوت درویشانه
زانکه در خرقه فقر آمده نادرویشم
صاف عشرت ز چه رو کم رسدم از عشاق
چونکه در دردکشی از همه رندان پیشم
خون اکشم عجبی نیست چو آن لؤلؤ وش
زده بر مردمک دیده ز مژگان نیشم
مهوشان گر چه بلایند چه غم ای فانی؟
من چو در عشق گرفتار بلای خویشم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸ - تتبع خواجه
ای شه صف شکنان خسرو ناوک فکنان
صد شکست از صف مژگان تو بر صف شکنان
تلخکام از شکر لعل لبت نوش لبان
زهر خند از لب شیرین تو شیرین دهنان
از قدت پست شده سایه شمشاد قدان
وز تنت لرزه چو سیماب به سیمین بدنان
خط سودای تو بر جبهه کشان سبز خطان
سنگ بیداد تو بر سینه زنان جور فنان
لب نهان کن ز رقیبان که نهان او لیتر
خاتم ملک سلیمان ز بر اهرمنان
بنده پیر مغانم که گه اهل نشاط
هست دردی کش جام کرمش برهمنان
دوش از حالت پروانه سؤالی کردم
کز چه بر آتش سوزنده روی چرخ زنان
جام می گریه کنان گفت که دانی چه شود
جلوه گر در نظرت شعله جانسوز چنان؟
فانیا لاله صفت غرقه بخون رو که بسی است
هر طرف چون تو در این بادیه خونین کفنان
صد شکست از صف مژگان تو بر صف شکنان
تلخکام از شکر لعل لبت نوش لبان
زهر خند از لب شیرین تو شیرین دهنان
از قدت پست شده سایه شمشاد قدان
وز تنت لرزه چو سیماب به سیمین بدنان
خط سودای تو بر جبهه کشان سبز خطان
سنگ بیداد تو بر سینه زنان جور فنان
لب نهان کن ز رقیبان که نهان او لیتر
خاتم ملک سلیمان ز بر اهرمنان
بنده پیر مغانم که گه اهل نشاط
هست دردی کش جام کرمش برهمنان
دوش از حالت پروانه سؤالی کردم
کز چه بر آتش سوزنده روی چرخ زنان
جام می گریه کنان گفت که دانی چه شود
جلوه گر در نظرت شعله جانسوز چنان؟
فانیا لاله صفت غرقه بخون رو که بسی است
هر طرف چون تو در این بادیه خونین کفنان
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹ - تتبع خواجه
در خرابات مگو کام چه خواهد بودن
در رخ مغبچه و جام چه خواهد بودن
ساقیا جام می آغاز بکن چون کس را
نیست معلوم که انجام چه خواهد بودن
صبحدم جام چو خورشید به دستم ده ازانک
روشنم نیست که تا شام چه خواهد بودن
ایکه گویی ز کف ساقی گلچهره مگو
چه بود جز می گلفام چه خواهد بودن
جام می خواه که یک لحظه به کامی برسی
دانی آخر که بناکام چه خواهد بودن
من دعا گویم و گوید که مرادت چه بود
به جز از یک دو سه دشنام چه خواهد بودن
گویی از کعبه خیالت چه بود ای فانی
جز سوی کوی تو اسلام چه خواهد بودن
در رخ مغبچه و جام چه خواهد بودن
ساقیا جام می آغاز بکن چون کس را
نیست معلوم که انجام چه خواهد بودن
صبحدم جام چو خورشید به دستم ده ازانک
روشنم نیست که تا شام چه خواهد بودن
ایکه گویی ز کف ساقی گلچهره مگو
چه بود جز می گلفام چه خواهد بودن
جام می خواه که یک لحظه به کامی برسی
دانی آخر که بناکام چه خواهد بودن
من دعا گویم و گوید که مرادت چه بود
به جز از یک دو سه دشنام چه خواهد بودن
گویی از کعبه خیالت چه بود ای فانی
جز سوی کوی تو اسلام چه خواهد بودن
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱ - تتبع خواجه
بپوشان روی خویش از خرقه پوشان
برندان باده نوش آن گه بنوشان
در آتشگاه سودای تو سوزند
ریایی دلق خود را خرقه پوشان
ردای رهن ما بر می فکندند
ز بهر باده پالا می فروشان
خروش از می خوش است ایدل ازان بیش
که کم کردیم در کوی خموشان
فتاد اندر دل دردی کشان جوش
چو درد باده در خم گشت جوشان
خمارم سوزد ای ساقی کرم کن
ز آب باده این آتش فروشان
ز رندان منصب فانی بهر بزم
به دوش خود کشیدن شد سبوشان
برندان باده نوش آن گه بنوشان
در آتشگاه سودای تو سوزند
ریایی دلق خود را خرقه پوشان
ردای رهن ما بر می فکندند
ز بهر باده پالا می فروشان
خروش از می خوش است ایدل ازان بیش
که کم کردیم در کوی خموشان
فتاد اندر دل دردی کشان جوش
چو درد باده در خم گشت جوشان
خمارم سوزد ای ساقی کرم کن
ز آب باده این آتش فروشان
ز رندان منصب فانی بهر بزم
به دوش خود کشیدن شد سبوشان
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲ - تتبع شیخ
ز آتش عشق تو چون خاک شود منزل من
علم قبر بود شعله دود دل من
رنگ از خون دل و آب ز پیکان تو یافت
غنچه های غم و محنت که دمد از گل من
تیغ بر غیر زنی تا شوم از غصه هلاک
روح بخش دگران میشوی و قاتل من
مشکل من دهن تست پی دشنامم
تا دهن وا نکنی حل نشود مشکل من
بهر می ساکن میخانه شدم بوده مگر
از می و خاک در میکده آب و گل من
کرده سر خیل خرابات مرا پیر مغان
که شد آن مغبچه مست مه محفل من
تا به فکر دهنش کم شدم ای فانی نیست
یک قدم بیش سوی ملک فنا منزل من
علم قبر بود شعله دود دل من
رنگ از خون دل و آب ز پیکان تو یافت
غنچه های غم و محنت که دمد از گل من
تیغ بر غیر زنی تا شوم از غصه هلاک
روح بخش دگران میشوی و قاتل من
مشکل من دهن تست پی دشنامم
تا دهن وا نکنی حل نشود مشکل من
بهر می ساکن میخانه شدم بوده مگر
از می و خاک در میکده آب و گل من
کرده سر خیل خرابات مرا پیر مغان
که شد آن مغبچه مست مه محفل من
تا به فکر دهنش کم شدم ای فانی نیست
یک قدم بیش سوی ملک فنا منزل من
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳ - تتبع مخدوم
ساقی حیات بخشد چون باد نوبهاران
چون ابر رخت هستی کش سوی کوهساران
خاطر سخن شنو کن دفتر به می گرو کن
در طور فقر نو کن آئین کامکاران
باد از مسیح دم زد لاله به که علم زد
خوش باد کو قدم زد آنسو به خیل یاران
می کن به می پرستی دیوانگی و مستی
کو شو ز رنگ هستی شرمنده هوشیاران
ز هاد را نشانه در محنت زمانه
از باده مغانه خوش وقت میگساران
بودم به روز خرم وز روزگار بی غم
کو ای رفیق همدم آن روز و روزگاران
فانی بود به شیون کز دور چرخ پر فن
هم دوست گشت دشمن هم جمله دوستداران
چون ابر رخت هستی کش سوی کوهساران
خاطر سخن شنو کن دفتر به می گرو کن
در طور فقر نو کن آئین کامکاران
باد از مسیح دم زد لاله به که علم زد
خوش باد کو قدم زد آنسو به خیل یاران
می کن به می پرستی دیوانگی و مستی
کو شو ز رنگ هستی شرمنده هوشیاران
ز هاد را نشانه در محنت زمانه
از باده مغانه خوش وقت میگساران
بودم به روز خرم وز روزگار بی غم
کو ای رفیق همدم آن روز و روزگاران
فانی بود به شیون کز دور چرخ پر فن
هم دوست گشت دشمن هم جمله دوستداران
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶ - مخترع
هست الف گفتیم آن بالا برید از ما سخن
پیش آن بدخوی نتوان گفت الف بالا سخن
یک سخن گوید ز وصلم با هزاران انتظار
گر چه ناید زو در آئین وصال الا سخن
مرده بودم یک سخن گفتی و جانم تازه شد
کی مسیحا این چنین گفتست روح افزا سخن
خوش نمی آید سخن از کس به گوشم در خمار
ساقیا دیگر مگو در گردش صهبا سخن
در سخن معنی و در معنی سخن گفتن خموش
پیش رندان تا به کی اظهار معنی در سخن
فانیا تنها به خلوت یک سخن دارم که یار
زانکه چون خلوت شود نبود مرا تنها سخن
پیش آن بدخوی نتوان گفت الف بالا سخن
یک سخن گوید ز وصلم با هزاران انتظار
گر چه ناید زو در آئین وصال الا سخن
مرده بودم یک سخن گفتی و جانم تازه شد
کی مسیحا این چنین گفتست روح افزا سخن
خوش نمی آید سخن از کس به گوشم در خمار
ساقیا دیگر مگو در گردش صهبا سخن
در سخن معنی و در معنی سخن گفتن خموش
پیش رندان تا به کی اظهار معنی در سخن
فانیا تنها به خلوت یک سخن دارم که یار
زانکه چون خلوت شود نبود مرا تنها سخن
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷ - تتبع خواجه
می بایدت به دیر مغان آی و نوش کن
ایمان فدای مغبچه می فروش کن
دارم سخن به گوش تو پنهان ز مدعی
های ای جوان نصیحت این پیر گوش کن
در خلوت وصال برابر بنوش می
تا کس سخن برون نبرد ترک هوش کن
در گفتگوی عشق زبان دگر بود
زاهد تو این ترانه ندانی خموش کن
چون قول پیر دیر به عیشت دلالت است
ای خواجه استماع نداری خموش کن
عکس تو ساقیا به رخت لاف زد ز حسن
منکر شود بگیر می و رو بروش کن
ای مغبچه گشا رخ و فانی صفت به دیر
عریان ز ستر هوش دوصد خرقه پوش کن
ایمان فدای مغبچه می فروش کن
دارم سخن به گوش تو پنهان ز مدعی
های ای جوان نصیحت این پیر گوش کن
در خلوت وصال برابر بنوش می
تا کس سخن برون نبرد ترک هوش کن
در گفتگوی عشق زبان دگر بود
زاهد تو این ترانه ندانی خموش کن
چون قول پیر دیر به عیشت دلالت است
ای خواجه استماع نداری خموش کن
عکس تو ساقیا به رخت لاف زد ز حسن
منکر شود بگیر می و رو بروش کن
ای مغبچه گشا رخ و فانی صفت به دیر
عریان ز ستر هوش دوصد خرقه پوش کن
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹ - تتبع مخدوم
رندی که پا برون نهد از دیر سرخوشان
هست از علوشان برهش فرق سرکشان
مجنون وشان وصل کجا زانکه پا نهند
با صد هراس و بیم به کوی پریوشان
خوش آنکه شد ز دنی و عقبی به میکده
دامن کشان ازین و ازان آستین فشان
چون در کشید یکدو قدح وانگهش نماند
نی از می و نه میکده نی از خودش نشان
مخفی است سر کار ازان شد دلیل جهل
بر اهل بحث و مدرسه دعوی علمشان
روح الله اش ز طارم مهرست جرعه خواه
بر بام دیر پیر مغان بین قدح کشان
فانی براه فقر و فنا خاک اگر شوی
بالای چرخ جای کنی از علوشان
هست از علوشان برهش فرق سرکشان
مجنون وشان وصل کجا زانکه پا نهند
با صد هراس و بیم به کوی پریوشان
خوش آنکه شد ز دنی و عقبی به میکده
دامن کشان ازین و ازان آستین فشان
چون در کشید یکدو قدح وانگهش نماند
نی از می و نه میکده نی از خودش نشان
مخفی است سر کار ازان شد دلیل جهل
بر اهل بحث و مدرسه دعوی علمشان
روح الله اش ز طارم مهرست جرعه خواه
بر بام دیر پیر مغان بین قدح کشان
فانی براه فقر و فنا خاک اگر شوی
بالای چرخ جای کنی از علوشان
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰ - تتبع خواجه عصمت
چو خاک راه توام ای تو شاه جرعه کشان
ز نیم خورد میت جرعه ای به خاک افشان
هزار شرم ز دینم که هر شب از مستی
مغان برون فکنندم ز خاک دیر کشان
سحر ز رنج خماریم ناخوش ایساقی
به سازمان بدو جام می صبوح خوشان
ز جام وصل تو سیراب صاف نوشانند
چه شد به دردکشان نیز جرعه ای بچشان
غلام پیر مغانم که خاک دیرش را
به بال خویش بروبد ملک ز رفعت شان
چه حد نام تو بردن که من به عشق توام
غلام ماه وشان ای که شاه ماه وشان
مجو نشانه فانی که تا بشد عاشق
ازو بدشت فنا کس نیافت نام و نشان
ز نیم خورد میت جرعه ای به خاک افشان
هزار شرم ز دینم که هر شب از مستی
مغان برون فکنندم ز خاک دیر کشان
سحر ز رنج خماریم ناخوش ایساقی
به سازمان بدو جام می صبوح خوشان
ز جام وصل تو سیراب صاف نوشانند
چه شد به دردکشان نیز جرعه ای بچشان
غلام پیر مغانم که خاک دیرش را
به بال خویش بروبد ملک ز رفعت شان
چه حد نام تو بردن که من به عشق توام
غلام ماه وشان ای که شاه ماه وشان
مجو نشانه فانی که تا بشد عاشق
ازو بدشت فنا کس نیافت نام و نشان
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱ - تتبع خواجه
صبح است فیض اگر طلبی ترک خواب کن
تا چند مست خواب قدح پر شراب کن
ما را به شیشه می فکن و از عتاب و لطف
نی سنگ خاره افکن و نی لعل ناب کن
مُردم در انتظار تو ای عمر نازنین
یکره به آمدن نه به رفتن شتاب کن
روزی مقدر است نگردد زیاد و کم
گر تو وقار ورزی و گر اضطراب کن
ای مه ترا همی رسد از مستی و غرور
خواهی به چرخ ناز و به انجم عتاب کن
فانی شب وصال میی بی حساب دار
وانرا به ما به عمر مخلد حساب کن
تا چند مست خواب قدح پر شراب کن
ما را به شیشه می فکن و از عتاب و لطف
نی سنگ خاره افکن و نی لعل ناب کن
مُردم در انتظار تو ای عمر نازنین
یکره به آمدن نه به رفتن شتاب کن
روزی مقدر است نگردد زیاد و کم
گر تو وقار ورزی و گر اضطراب کن
ای مه ترا همی رسد از مستی و غرور
خواهی به چرخ ناز و به انجم عتاب کن
فانی شب وصال میی بی حساب دار
وانرا به ما به عمر مخلد حساب کن
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲ - مخترع
کهنه سفال میکده کآئینه صفاست این
پر می صاف اگر شود جام جهان نماست این
جام جم است اگر بود و آئینه سکندری
این چو بجای هر دو شد بین شرف کجاست این
من به فراق جان دهم او به وصال خلق جان
در ره عشق این چنین ظلم کجا رواست این
وصل نداشت مغتنم دل به فراق اسیر شد
هر که نگفت شکر آن عاقبتش سزاست این
من به بلای مهر او خاک ولیک هر دم او
گشته بلای دیگری وه چه عجب بلاست این
جان به بهای بوسه ای برد چو خواستم بگفت
روزی ادا بخواهمش کرد عجب اداست این
فانی اگر قدم زند شیخ مرو به ناز عجب
صومعه ای ریا مدان بادیه فناست این
پر می صاف اگر شود جام جهان نماست این
جام جم است اگر بود و آئینه سکندری
این چو بجای هر دو شد بین شرف کجاست این
من به فراق جان دهم او به وصال خلق جان
در ره عشق این چنین ظلم کجا رواست این
وصل نداشت مغتنم دل به فراق اسیر شد
هر که نگفت شکر آن عاقبتش سزاست این
من به بلای مهر او خاک ولیک هر دم او
گشته بلای دیگری وه چه عجب بلاست این
جان به بهای بوسه ای برد چو خواستم بگفت
روزی ادا بخواهمش کرد عجب اداست این
فانی اگر قدم زند شیخ مرو به ناز عجب
صومعه ای ریا مدان بادیه فناست این
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴ - تتبع میر
ای رند درد آشام جز دیر مغان مأوا مکن
دلرا به غیر از مغبچه ای جای دگر شیدا مکن
ساقی به صد فرخندگی چون بایدت پایندگی
گر یابی آب زندگی در جام جز صهبا مکن
در طوف باغ ای سیمبر گلرنگ می در جام زر
افکنده در وی کن نظر میل گل رعنا مکن
در دین و دل آتش زده کردی چو عزم میکده
هر لحظه از می عربده بر زمره تقوا مکن
چون ملک دل یغما کنی جور و ستم با ما کنی
صد ناز و استغنا کنی در ناز استغنا مکن
دلرا چو بینی سوی خود مجنون و زار روی خود
هر دم مران از کوی خود دیوانه را بیجا مکن
از عشق فانی دم مزن گلبانگ در عالم مزن
حال مرا بر هم مزن بیشم ازین رسوا مکن
دلرا به غیر از مغبچه ای جای دگر شیدا مکن
ساقی به صد فرخندگی چون بایدت پایندگی
گر یابی آب زندگی در جام جز صهبا مکن
در طوف باغ ای سیمبر گلرنگ می در جام زر
افکنده در وی کن نظر میل گل رعنا مکن
در دین و دل آتش زده کردی چو عزم میکده
هر لحظه از می عربده بر زمره تقوا مکن
چون ملک دل یغما کنی جور و ستم با ما کنی
صد ناز و استغنا کنی در ناز استغنا مکن
دلرا چو بینی سوی خود مجنون و زار روی خود
هر دم مران از کوی خود دیوانه را بیجا مکن
از عشق فانی دم مزن گلبانگ در عالم مزن
حال مرا بر هم مزن بیشم ازین رسوا مکن
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵ - اختراع
نیست در دیر مغان بدمست بی باکی چو من
از گریبان تا بدامن پیرهن چاکی چو من
آنچنان کاندر کمال حسن پاکی چون تو نیست
یافت نبود در کمال عشق هم پاکی چو من
غم چو نبود از غم عشقت به عالم صعب تر
شد یقین این هم که نبود نیز غمناکی چو من
در خور ادراک حسنت هر کسی را عاشقی است
نیست در عشاق زارت اهل ادراکی چو من
گر رباید صرصر عشقت چو حسن عشاق را
نیست در دشت غم و اندوه خاشاکی چو من
گل اگر باید پی تعمیر کوی عاشقی
بهر آن آبی چو اشکم نبود و خاکی چو من
قطع دشت فقر اگر در شیوه چالاکیست
فانیا در قطع این ره نیست چالاکی چو من
از گریبان تا بدامن پیرهن چاکی چو من
آنچنان کاندر کمال حسن پاکی چون تو نیست
یافت نبود در کمال عشق هم پاکی چو من
غم چو نبود از غم عشقت به عالم صعب تر
شد یقین این هم که نبود نیز غمناکی چو من
در خور ادراک حسنت هر کسی را عاشقی است
نیست در عشاق زارت اهل ادراکی چو من
گر رباید صرصر عشقت چو حسن عشاق را
نیست در دشت غم و اندوه خاشاکی چو من
گل اگر باید پی تعمیر کوی عاشقی
بهر آن آبی چو اشکم نبود و خاکی چو من
قطع دشت فقر اگر در شیوه چالاکیست
فانیا در قطع این ره نیست چالاکی چو من
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷ - تتبع خواجه
مژده وصل میرسد در دل من قرار کو!؟
هم نفسم به ناله بیخودی اختیار کو؟!
دفع جنون عشق را خواهیم ای حکیم عقل
تا بکشی به سلسله حلقه زلف یار کو؟!
گفتمی ار غمی رسد دست بگیردم خرد
عشق رسید عقل را پیش وی اعتبار کو؟!
چون گل خوش نسیم من بزم مرا چو روضه کرد
مطلب خوشنوا کجا باده خوشگوار کو!؟
پیر مغان به خاک اگر جرعه فشاند از قدح
تشنه دلی به میکده چون من خاکسار کو؟!
خانه تیره دلم بر خس و خار هجر شد
شعله شمع وصل را آتش آن عذار کو؟!
سال دگر که آگه از هستی ما بیار می
گوی حریف و میکده جرعه کشان یار کو؟!
شرح فراق را مگو گر چه رقم نمیکنی
طبع سخن طرازم از محنت روزگار کو؟!
لاف فنا همی زند فانی وگرنه این خطاست
سینه آتشین کجا دیده اشکبار کو؟!
هم نفسم به ناله بیخودی اختیار کو؟!
دفع جنون عشق را خواهیم ای حکیم عقل
تا بکشی به سلسله حلقه زلف یار کو؟!
گفتمی ار غمی رسد دست بگیردم خرد
عشق رسید عقل را پیش وی اعتبار کو؟!
چون گل خوش نسیم من بزم مرا چو روضه کرد
مطلب خوشنوا کجا باده خوشگوار کو!؟
پیر مغان به خاک اگر جرعه فشاند از قدح
تشنه دلی به میکده چون من خاکسار کو؟!
خانه تیره دلم بر خس و خار هجر شد
شعله شمع وصل را آتش آن عذار کو؟!
سال دگر که آگه از هستی ما بیار می
گوی حریف و میکده جرعه کشان یار کو؟!
شرح فراق را مگو گر چه رقم نمیکنی
طبع سخن طرازم از محنت روزگار کو؟!
لاف فنا همی زند فانی وگرنه این خطاست
سینه آتشین کجا دیده اشکبار کو؟!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹ - تتبع میر وفایی
هست رویت چون گل و خال لبت بالای او
چون حریر آل کز عنبر بود تمغای او
مرغ دل را زان به سوی گلشن وصلت هواست
تا نگردد رنجه خاک آن چمن در پای او
با قبای لاله گون در جلوه شد گویا که آب
خورده در جوی جگر نخل قد رعنای او
از خیالش دیده و دل را بود نور و سرور
زانکه گاهی دیده و گاهی دل آید جای او
باعث قید جنون آمد ترا زنجیر زلف
زانکه آرد هر شبم آشفتگی سودای او
پیر دیرم زان به من دلرا ز غمها کرد چاک
کز ردای زهد پاکان شد قدح پالای او
دین فدا کردم به عشوه مغبچه سویم ندید
کش هزاران دین فدای ناز و استغنای او
دل ز رعنایان باغ دهر برکندم که نیست
جز دو رنگی و دورویی در گل رعنای او
همچو فانی بنده شاهم کز آرایش جهان
چو نموداریست از باغ جهان آرای او
چون حریر آل کز عنبر بود تمغای او
مرغ دل را زان به سوی گلشن وصلت هواست
تا نگردد رنجه خاک آن چمن در پای او
با قبای لاله گون در جلوه شد گویا که آب
خورده در جوی جگر نخل قد رعنای او
از خیالش دیده و دل را بود نور و سرور
زانکه گاهی دیده و گاهی دل آید جای او
باعث قید جنون آمد ترا زنجیر زلف
زانکه آرد هر شبم آشفتگی سودای او
پیر دیرم زان به من دلرا ز غمها کرد چاک
کز ردای زهد پاکان شد قدح پالای او
دین فدا کردم به عشوه مغبچه سویم ندید
کش هزاران دین فدای ناز و استغنای او
دل ز رعنایان باغ دهر برکندم که نیست
جز دو رنگی و دورویی در گل رعنای او
همچو فانی بنده شاهم کز آرایش جهان
چو نموداریست از باغ جهان آرای او
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰ - مخترع
چو آتشی است لب لعل پر فسانه او
زبان به عشوه برآوردنش زبانه او
بهانه در دم قتلم اگر کنده چه زیان
به نقد می کندم قتل چون بهانه او
شهی است باده فروش و خزانه میخانه
ز لعل پر خم بسیار در خزانه او
خوش است بحر می آنسان که عقل یارد شد
ازین کرانه او تا بآن کرانه او
مطیع پیر مغان گرد پس مگو که چه کرد
هوای مغبچه و باده مغانه او
مشو فریفته زلف و خال شاهد دهر
که جست طایر زیرک ز دام و دانه او
چو فانی آنکه نشانی به دوست برد ایدل
درین جهان نتوان یافتن نشانه او
زبان به عشوه برآوردنش زبانه او
بهانه در دم قتلم اگر کنده چه زیان
به نقد می کندم قتل چون بهانه او
شهی است باده فروش و خزانه میخانه
ز لعل پر خم بسیار در خزانه او
خوش است بحر می آنسان که عقل یارد شد
ازین کرانه او تا بآن کرانه او
مطیع پیر مغان گرد پس مگو که چه کرد
هوای مغبچه و باده مغانه او
مشو فریفته زلف و خال شاهد دهر
که جست طایر زیرک ز دام و دانه او
چو فانی آنکه نشانی به دوست برد ایدل
درین جهان نتوان یافتن نشانه او
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱ - تتبع خواجه
ای که گشتی سوی میخانه به رندان پیرو
وجه می گر نبود جان گرو و جامه گرو
در خیالات خط سبز کمان ابروی خویش
« مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو»
بیخود افتادم و بازم چو به هوش آمد دل
«یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو»
خانه دل ز غم گردش گردون تیره است
آفتاب می اگر بفکند آنجا پرتو
ای دل آواز مغنی شنو آنگه واعظ
گر چه فریاد کند گوش بگیر و مشنو
ایکه از ناز کله گوشه حسنت بشکست
از شکست دگرش یاد کن و غره مشو
فانیا با خودی خویش به جانان نرسی
خودی از خویش جدا افکن و بی خویش برو
وجه می گر نبود جان گرو و جامه گرو
در خیالات خط سبز کمان ابروی خویش
« مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو»
بیخود افتادم و بازم چو به هوش آمد دل
«یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو»
خانه دل ز غم گردش گردون تیره است
آفتاب می اگر بفکند آنجا پرتو
ای دل آواز مغنی شنو آنگه واعظ
گر چه فریاد کند گوش بگیر و مشنو
ایکه از ناز کله گوشه حسنت بشکست
از شکست دگرش یاد کن و غره مشو
فانیا با خودی خویش به جانان نرسی
خودی از خویش جدا افکن و بی خویش برو
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲ - مخترع
نگار ترک تاجیکم کند صد خانه ویرانه
بدان مژگان تاجیکانه و چشمان ترکانه
مرادم این بود تا چشم خود بر زلف او مالم
اگر خواهی که او را سازم از مژگان خود شانه
بخواهد مرغ دل را سوخت آخر بال و پر یکشب
ز بس گرد سر آن شمع میگردد چو پروانه
بنای عشق را در دل شکاف سینه در باشد
الف ها پهلوی هم بر درش خطهای دندانه
کشم خود را ز بهر سایه هر دم زیر دیواری
چو افتاد از نم تف های آهم سقف کاشانه
گرت تیره است خلوت رو سوی پیر مغان ایشیخ
که باشد از فروغ باده روشن کنج میخانه
به جرم دین بتی بر بسته گرداند به زنارم
چو بخشد نقد دین را گیردم از بهر جرمانه
به من پیمانه ده ساقی چو با رندان دهی ساغر
خم می را ولی بهر دل من ساز پیمانه
نصیحت گوی فانی هم ز آئین خرد دورست
کسی کش عقل باشد کی در آمیزد به دیوانه
بدان مژگان تاجیکانه و چشمان ترکانه
مرادم این بود تا چشم خود بر زلف او مالم
اگر خواهی که او را سازم از مژگان خود شانه
بخواهد مرغ دل را سوخت آخر بال و پر یکشب
ز بس گرد سر آن شمع میگردد چو پروانه
بنای عشق را در دل شکاف سینه در باشد
الف ها پهلوی هم بر درش خطهای دندانه
کشم خود را ز بهر سایه هر دم زیر دیواری
چو افتاد از نم تف های آهم سقف کاشانه
گرت تیره است خلوت رو سوی پیر مغان ایشیخ
که باشد از فروغ باده روشن کنج میخانه
به جرم دین بتی بر بسته گرداند به زنارم
چو بخشد نقد دین را گیردم از بهر جرمانه
به من پیمانه ده ساقی چو با رندان دهی ساغر
خم می را ولی بهر دل من ساز پیمانه
نصیحت گوی فانی هم ز آئین خرد دورست
کسی کش عقل باشد کی در آمیزد به دیوانه