عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰ - تتبع مخدوم
باز در دیر مغان آه و فغان آورده ام
عالمی را از فغان خود به جان آورده ام
از گناه توبه با زنار گبر خویش را
دست و گردن بسته در دیر مغان آورده ام
هر چه میخواهی باین رسوا بکن ای مغبچه
کانچنان کت خواستی دل آنچنان آورده ام
لطف پیر دیر هست افزون ز جرم من ازان
ار کند شرمنده سر بر آستان آورده ام
ساقیا رطل گرانم ده که از شرمندگی
سر بزیر افکنده خود را سر گران آورده ام
گر چه از نام و نشان آزادم اما داغ عشق
بر جگر از بی نشانیها نشان آورده ام
لایقالی گفته سر عشق را چون پیر دیر
فانیا چون گویم ار صد داستان آورده ام
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱ - تتبع خواجه
اینکه خود را به در میکده عریان کردم
خرقه را رهن شراب از پی رندان کردم
دوش یک جرعه ام احسان ننمودی هر چند
اشک چون شمع فشاندم سپس افغان کردم
عمرها آنچه دل از علم و عمل جمع نمود
همه را در سر آن زلف پریشان کردم
خم چوگان فلک دست امیدم بکشید
دست هر گه سوی آن گوی زنخدان کردم
بیم آتش مده از جرم می ام ای زاهد
کانچه قسام ازل امر نمود آن کردم
خرقه چاک مرا بر صف تکمه شدست
آن گره ها که به دامان و گریبان کردم
پرتو مهر وصال از درو بامش افتاد
خانه دل که بسودای تو ویران کردم
دل که گمره شده بود از هوس جنت و حور
بازش از یاد وصال تو پشیمان کردم
وصل اگر بایدت از خود بگذر ای فانی
بین که چون قصه مشکل به تو آسان کردم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲ - مخترع
منکه مخمور سحرگاه به میخانه روم
شام سرمست و غزلخوان سوی کاشانه روم
روز از ساغر می چونکه به بندم پیمان
نا شده شب به سر ساغر و پیمانه روم
آشنایان خرابات مرا نشناسند
بسکه از خود به سوی میکده بیگانه روم
طایر قدسم و خال رخ یارم هوس است
سوی گلزار جمالش پی آن دانه روم
شب ملولند مغ و مغبچه از من که به دیر
همه با عربده و نعره مستانه روم
جانب باغ روند اهل تنعم چو ز عشق
منکه ویران شده ام جانب ویرانه روم
فانیا جز به فنا ره نتوان برد به دوست
این محالست که من عاقل و فرزانه روم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳ - تتبع خواجه
کنج تاریک غمت را تا بکی مسکن کنم
باشد از شمع رخت آن خانه را روشن کنم
گر توان کردن می گلرنگ در کوی تو نوش
خار در چشمم اگر یاد گل و گلشن کنم
دشمن جان خودم کز تو به لاف دوستی
دوستان خویش را با خویشتن دشمن کنم
بنده آزادگانم زان سبب در باغ دهر
طوف پای سرو میل قامت سوسن کنم
ساقیا می ده زمانی تا کشم لحن نشاط
تا بکی از محنت اهل زمان شیون کنم
زهد عجب افزود این دم کز پی کسب فنا
می پرستی پیشه سازم عشق بازی فن کنم
فانیا از لاف مردی به بود افتادگی
چاره این لاف از یک جام مردافکن کنم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴ - تتبع میر در رنگ خواجه
چون عکس روی مغبچه خواهم تماشا بنگرم
آیم درون دیر در مرآت صهبا بنگرم
زانسان درون چشم و دل جا کرده آن شوخ چگل
کو رو نماید متصل خواهم چو هر جا بنگرم
ابرو و رخسار تو وه در چشم دل ناکرده ره
نی سر نهم در قبله گه نی در مصلا بنگرم
مه بینم اندر آسمان گل بنگرم در بوستان
هر دم چو نتوانم که آن رخسار زیبا بنگرم
ز اندیشه دنیا مگو می در قدح ریز از سبو
آن جام جم ده تا درو اوضاع دنیا بنگرم
چو رو نمود آن مه جبین ای دل مگو در وی ببین
فرصت کجا یابم چنین یک لحظه تا جا بنگرم
فانی کجا باشد روا در خدمت اهل فنا
گر مانده نقد وقت را در حال فردا بنگرم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵ - تتبع مخدوم
از باده تبرا چه کنم چون نتوانم
اندیشه تقوا چه کنم چون نتوانم
ز آشفتگی باده و درماندگی عشق
با این دل شیدا چه کنم چون نتوانم
مخمورم اگر کوثرم آری که بنوشش
جز ساغر صهبا چه کنم چون نتوانم
چون بینمش از حال روم وه که غم دل
در پیش وی افشا چه کنم چون نتوانم
دادن سر مویت که ستاند همه کونین
این بیهده سودا چه کنم چون نتوانم
آن مه شد و بی طاقتم این جان حزین را
در هجر شکیبا چه کنم چون نتوانم
فانی بره عشق نظر بر رخ خوبان
جز آن رخ زیبا چه کنم چون نتوانم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶ - تتبع خواجه
چه خوش باشد که باشد در بهارم
کنار جوی و سروی در کنارم
گهی باشد به سبزه افت و خیزم
گهی باشد به ساغر گیر و دارم
بود چون آب چشم و آتش دل
تذروان بر کنار جویبارم
ز دست ساقی گلرخ دمادم
می گلگون کند دفع خمارم
همینم گر بود ارزانی از چرخ
توقع شوکتی دیگر ندارم
بلندان را چو آخر خاکساریست
بحمدالله کز اول خاکسارم
ز بت گردید سوی قبله ام رو
ز پیر دیر ازین رو شرمسارم
خودی از خود بیفکندم چو فانی
سبکتر شد براه عشق بارم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷ - تتبع خواجه
بهاران گر به گلشن طرح جام و ساغر اندازیم
بیا این سقف بشکافیم و طرح نو در اندازیم
سیاهی گرانمایه غم که سازد وقت ما تیره
به یک برق شعاع جام بنیادش بر اندازیم
ز رعنایان دو رنگی تا بکی دیدن درین بستان
یکی ما هم شراب لعل در جام زر اندازیم
بیارائیم بر طرف گلستان بزم شاهانه
ز مستی شور و غوغا در رواق اخضر اندازیم
به رقص آریم هر سو شاهدان شوخ را وانگه
به دستان مطربان را نیز در یکدیگر اندازیم
گه مستی شهان گر پا نهند از حد خود بیرون
فریدونرا سراندازیم و جم را افسر اندازیم
بنه زانو که می نوشیم و از ترکان یغمایی
تماشای عجب در اهل این نه منظر اندازیم
بدین آئین قدح نوشان و پاکوبان و سرمستان
به رندان خویش را سوی خرابات اندر اندازیم
شبی هر کس که چون فانی بدین سان مست خواب افتد
سزد جام صبوحش گر به صبح محشر اندازیم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸ - تتبع خواجه
دل سوزد از غم رخ آنشوخ مهوشم
ساقی کجاست باده که بنشاند آتشم؟
دیوانه گر به دیر مغان رو نهم چه عیب
چون من اسیر مغبچگان پریوشم
گر نیست وجه باده ام اما پی پسند
مستان شوم ز هر خم اگر جرعه ای چشم
هستم گدای دیر ولی نقد احتراف
پاشم به پای مغبچه آنگه که سرخوشم
بیخود شوم ز عشوه ساقی به رویم آب
از می زنند بو که رهاند ازین غشم
رنج خمار و انده دهرم خراب ساخت
کو چاره ای جز آنکه دو پیمانه در کشم
فانی ز زلف حور چه خوش دل شوم که من
ز آشفتگی طره شوخی مشوشم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹ - تتبع خواجه
مستم آنسان که گر از دیر مغان برخیزم
افتم ای مغبچه خود گو که چسان برخیزم
سر گرانم ز خمار اینکه نیارم برخاست
لطف کرده چو دهی رطل گران برخیزم
مگس روح نشسته به لبت چون گویم
خیز گوید که چسان از سر جان برخیزم
یک زمان نیست که صد رنج به دل ننشیند
به که از انجمن اهل زمان برخیزم
گفت مستی و نشستن نتوانی برخیز
چون به وقتی که نشستن نتوان برخیزم
هر زمانی که بر پیر خرابات دمی
بنشینم همه با بخت جوان برخیزم
فانیا گوی ازان بزم چرا برخیزی؟
غیر با دوست نشیند من ازان برخیزم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
باز در دیر بتی عشوه نما می بینم
کاهل دین را ز وی آشوب و بلا می بینم
زاهدا منع مکن چون نگرم در رخ او
عیب این چیست که در صنع خدا می بینم
من و مایی نبود در ره وحدت هش دار
که من این ما و من از عین خطا می بینم
بیوفایی مگر این مه ز تو دارد تعلیم
که فلک دشمن ارباب وفا می بینم
گر گدای در میخانه شدم عیب مکن
که بران در همه شاهان چو گدا می بینم
کافرا کز پی ایمان ریایی مخلص
منزلی خوبتر از دیر فنا می بینم
فانیا جام فنا چو بکشم حافظ وار
که همه در روش حافظ و جامی بینم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳ - تتبع خواجه
ما به میخانه پی دفع گناه آمده ایم
یعنی از زهد ریایی به پناه آمده ایم
سر به کونین نیاریم فرو از دو قدح
چو بگوئیم پی حشمت و جاه آمده ایم
روی چون بر ره میخانه نهادیم مزن
طعن بیراهی ما چونکه براه آمده ایم
پیر میخانه مگر دست بگیرد بکرم
ور نه در بحر ریا غرق گناه آمده ایم
خس و خاشاک غم و غصه چه سنجد چون ما
مست و بیخود شده با آتش و آه آمده ایم
روزگار سیه آورد به چشم سیهت
ما سیه خانه بآن خانه سیاه آمده ایم
منت خاک درت مانده بچشم فانی
بار برداشته با پشت دوتاه آمده ایم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴ - مخترع
ای کافر بد مست که بردی دل و دین هم
جان نیز فدایت مگذر غافل ازین هم
آن طره بگوش تو سخن گوید و ابرو
خم بهر شنیدن ز کمین حال چنین هم
نقش عجب و صورت مشکل که ز حسنت
نقاش ختا هم زد و صورت گر چین هم
ای پیر مغان بار دگر توبه شکستیم
یک رطل گرانم ده و در جرم مبین هم
صد حلقه انگشتری از تیر تو در دل
دارم ز خط مهر تواش نقش نگین هم
فانی چه غم از جور چو عشاق بلا کش
دارند عوض وصل گمان بلکه یقین هم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵ - تتبع خواجه
نیست دل اینکه من زار بلاکش دارم
از تو در سینه خود پاره ای آتش دارم
ساقیا جرعه می ده که بامید وصال
درکشم چند دل از هجر جفاکش دارم
روکشا جمعیتم را که من سودایی
دل چو آن طره آشفته مشوش دارم
هر طرف چابک رعنای من اندر جولان
من سر خویش چو خاک سم ابرش دارم
به قد خم شده چون ماه نو انگشت نما
این همه شهرت ازان چابک مهوش دارم
گر رسد ناخوشی از خلق خوشم چون فانی
زانکه با ناخوشی اهل زمان خوش دارم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷ - مخترع
در دیر زار مغبچه شوخ مهوشم
کز هجر او چو خال عذارش بر آتشم
شام فراق از طرف کوی او وزید
باد صبا و کرد چو زلفت مشوشم
نقد دلی که بود چو ترکان ظلم خوی
از کف کشید و بردمان شوخ دلکشم
مجروحم از سپهر و غشی های او بدار
ساقی برغم او قدح صاف بیغشم
طعنم ز زاهدی مزن ای پیر می فروش
هر چند پر کنی قدح باده در کشم
گردون اگر بود خوش و ناخوش چه غم چو من
ز اقبال فقر هر چه به پیش آیدم خوشم
فانی اگر ز آدمیان گشته ام ملول
عیبم مکن که واله شوخ پریوشم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸ - تتبع خواجه
تا از هوای مغبچگان ناتوان شدم
در دیر خاک درگه پیر مغان شدم
خاک ره من اهل نظر سرمه میکنند
زاندم که خاک درگه آن آستان شدم
پیرانه سر اگر نه جوانیست در سرم
بهر چه عاشق رخ آن دلستان شدم
ز اقبال درد عشق منم عالمی دگر
ورنه ز چشم و دل ز چه دریا و کان شدم
در عشق آن پری که نشانش پدید نیست
اندر میان اهل جنون بی نشان شدم
از بیم خیل غم وطنم گشت میکده
غم نیستم کنون که بدارالامان شدم
وارستم از بلای خودی تا به دست عشق
آواره رمیده بی خانمان شدم
فانی زیاده زین نتوانم عیان نمود
کآشفته این چنین ز هوای فلان شدم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲ - تتبع میر
حشمت جم رسد صبوح از کرم الاهیم
جام جهان نماست مهر از می صبحگاهیم
ایکه به می فتاده و غرقه نیم عجب مدان
جسم چو کاه برگ من بین و عذار کاهیم
شیخ ز عشق و باده ام طعنه زنان و طرفه آنک
من به همین دو کار خود در دو جهان مباهیم
گر بورع ملک شوم پاک ز هر گناه و جرم
جرم و گناه بس بود دعوی بی گناهیم
ز آتش می چسان شود سرخ عذارم ای رفیق
چونکه ز دود معصیت آمده رو سیاهیم
نیک و بدم مبین به لطف از بد و نیک من مپرس
نیست به جز بدی ز من گر تو نکو نخواهیم
منکه چو فانیم گدا درگه پیر دیر را
دل نکشد به جانب مسند ملک شاهیم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳ - تتبع مخدوم
من بیدل که بهر قامت آن سیمتن میرم
گه از رفتار رعنا گه ز اندوه بدن میرم
مگر چین و شکست صفحه عمر و حیاتم شد
که در رنگ قبای او بهر چین و شکن میرم
بهر تیر جفایش سینه خود را سپر سازم
مرادم اینکه از تیرش بهر آئین و فن میرم
به جرم عشق اگر قتلم کند جانم فدای او
و گرنه نیش تیغش من به عشق خویشتن میرم
عزای وامق و فرهاد و مجنون داشتم اکنون
نماند چون منی صاحب عزا روزی که من میرم
باستغنای زهد از صاف کوثر جان همی جستم
فنای عشق بین فانی که بهر درد دن میرم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴ - تتبع خواجه
منکه دردی کش آن مغبچه خمارم
جام جم کهنه سفال در او پندارم
بزم او حلقه جمعیت مخصوصان است
منکه مردودم و آشفته نباشد یارم
چو کشم جانب رندان سبوی باده بدوش
طعن زاهد شنوم لیک به خویشش نارم
پشت از بار جفای فلکم گشته نگون
دوش زیر سبوی بزم مهی انگارم
زاهدا کفر خود و دین تو دیدم نشوم
راضی ار پهلوی تسبیح نهی زنارم
شیخ شهرم چو دهد توبه ز می نیست ولیک
پیر دیر ار شنود کار جز استغفارم
گر چه آئین فلک شیوه ناهمواریست
فانیا زو ستم و ظلم رسد هموارم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵ - تتبع خواجه
بر در دیر مغان هر روز خدمت میکنم
صد تفاخر زین شرف بر اهل دولت میکنم
پیر دیرم گر بهر عمری دهد یک جام می
سالها از مستی آن باده عشرت میکنم
تا ندانندم که از عشق که مجنونم چنین
هر پریوش را به مهر خویش تهمت میکنم
خو گرم با جور منما لطف بیحد زانکه من
می فتم در رنج اگر این طور عادت میکنم
گر چه در دیرم گدا لیکن به یک پیمانه می
با صد افریدون و جم اظهار حشمت میکنم
وه چه عشق مفرط است این زانکه در هر چند روز
در دگر نوع جنون در شهر شهرت میکنم
گر مسلمانان بسوزندم جزا نبود هنوز
من که بهری کافری تغییر ملت میکنم
اینکه گه مغرور زهدم گاه پیر میکده
از تلون های حال خویش حیرت میکنم
خلوت زاهد پی مقصود باشد فانیا
لیک چون من یافتم مقصود خلوت میکنم