عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲ - تتبع خواجه
دل اگر میل سوی ساغر صهبا میکرد
بهر عکس رخ آن ساقی زیبا میکرد
آن چه روی است که چون عکس به می میانداخت
عکس خورشید در آب خضر افشا میکرد
همچو می مست و چو آن عکس همی شد بی خود
هر که آن عکس در آن باده تماشا میکرد
بود او مهر فلک رتبه و ما خاک زمین
خاک از مهر چه سان وصل تمنا میکرد
بنده پیر مغانیم که با مغبچه اش
بزم در دیر فنا بهر دل ما میکرد
کافر شوخ گه ساغر دور اندر بزم
نقد ایمان دو صد غمزه یغما میکرد
وقت را دار غنیمت که خطا بود که شیخ
نقد امروز پی نسیه فردا میکرد
رفت فانی طرف دیر به سجاده سحر
شام تبدیل به زنار و چلیپا میکرد
بهر عکس رخ آن ساقی زیبا میکرد
آن چه روی است که چون عکس به می میانداخت
عکس خورشید در آب خضر افشا میکرد
همچو می مست و چو آن عکس همی شد بی خود
هر که آن عکس در آن باده تماشا میکرد
بود او مهر فلک رتبه و ما خاک زمین
خاک از مهر چه سان وصل تمنا میکرد
بنده پیر مغانیم که با مغبچه اش
بزم در دیر فنا بهر دل ما میکرد
کافر شوخ گه ساغر دور اندر بزم
نقد ایمان دو صد غمزه یغما میکرد
وقت را دار غنیمت که خطا بود که شیخ
نقد امروز پی نسیه فردا میکرد
رفت فانی طرف دیر به سجاده سحر
شام تبدیل به زنار و چلیپا میکرد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳ - تتبع خواجه
ساقی ار عکس مه چهره به جام اندازد
باز در دور قمر شین تمام اندازد
هوسم هست که با من شود او رام ولیک
کس چسان طایر خورشید به دام اندازد
چهره شاهد مقصود مشاهد شودش
دیده هر کاو به می آئینه فام اندازد
گل بریزد همه در خاک و رود سرو ز دست
سرو خود را چو گل من بخرام اندازد
صوفی صبح چو بر سر فکند پرده نور
کس نباید که نظر بر می و جام اندازد
در شبستان افق چرخ کهن نوش کند
از شفق می که سراپرده شام اندازد
فانیا رو که به سر منزل مقصود رسد
هر که مردانه درین بادیه گام اندازد
باز در دور قمر شین تمام اندازد
هوسم هست که با من شود او رام ولیک
کس چسان طایر خورشید به دام اندازد
چهره شاهد مقصود مشاهد شودش
دیده هر کاو به می آئینه فام اندازد
گل بریزد همه در خاک و رود سرو ز دست
سرو خود را چو گل من بخرام اندازد
صوفی صبح چو بر سر فکند پرده نور
کس نباید که نظر بر می و جام اندازد
در شبستان افق چرخ کهن نوش کند
از شفق می که سراپرده شام اندازد
فانیا رو که به سر منزل مقصود رسد
هر که مردانه درین بادیه گام اندازد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴ - تتبع میر
گل نو شکفته من که ز رخ بهار دارد
ز دل رمیده بلبل نه یکی هزار دارد
ز می شبانه در باغ سحر به سر گرانیست
مکنید ناله مرغان که بسر خمار دارد
به شب فراق دل نقد حیات اگر نگه داشت
بامید روز وصلت ز پی نثار دارد
من و چشم تیره سودن به غبار مرکبت وه
چه سپاه فرخ آنکاو چو تو شهسوار دارد
به فغان دل که دیدنش ای که منع کردی
تو چنان خیال کردی که وی اختیار دارد
ز می طرب فزا گو دل خویشرا جلا ده
ز کدورت زمان هر که به دل غبار دارد
به حیات و جاه ده روزه مناز زانکه هر دو
چو خیال و خواب نی اصل و نه اعتبار دارد
طلبد چو دوست جانرا ز تو فانیا ده آنرا
که ترا به کار ناید اگر او به کار دارد
ز دل رمیده بلبل نه یکی هزار دارد
ز می شبانه در باغ سحر به سر گرانیست
مکنید ناله مرغان که بسر خمار دارد
به شب فراق دل نقد حیات اگر نگه داشت
بامید روز وصلت ز پی نثار دارد
من و چشم تیره سودن به غبار مرکبت وه
چه سپاه فرخ آنکاو چو تو شهسوار دارد
به فغان دل که دیدنش ای که منع کردی
تو چنان خیال کردی که وی اختیار دارد
ز می طرب فزا گو دل خویشرا جلا ده
ز کدورت زمان هر که به دل غبار دارد
به حیات و جاه ده روزه مناز زانکه هر دو
چو خیال و خواب نی اصل و نه اعتبار دارد
طلبد چو دوست جانرا ز تو فانیا ده آنرا
که ترا به کار ناید اگر او به کار دارد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶ - مخترع
شد بلا چشم تو ای گلرخسار
نقطه زیر بلا خال عذار
اینکه در جان و دل آتش زده ای
دل ازین هست به جان منت دار
باده لعل لبت پیش نظر
از چه شد چشم تو در عین خمار
جلوه سرو روان تو حیات
دهد اما کشدم در رفتار
ساقیا ساغر عیشت چو پر است
نوش و نوشان به زمین برمگزار
بلبل ار شیفته گلشن گشت
دید در هر گلش اما صد خار
فانیا از چمن دهر ببر
شاخ امید که آن نارد بار
نقطه زیر بلا خال عذار
اینکه در جان و دل آتش زده ای
دل ازین هست به جان منت دار
باده لعل لبت پیش نظر
از چه شد چشم تو در عین خمار
جلوه سرو روان تو حیات
دهد اما کشدم در رفتار
ساقیا ساغر عیشت چو پر است
نوش و نوشان به زمین برمگزار
بلبل ار شیفته گلشن گشت
دید در هر گلش اما صد خار
فانیا از چمن دهر ببر
شاخ امید که آن نارد بار
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸ - مخترع
دل صد پاره ام از لعل تو خونست دگر
هر دم از رهگذر دیده برونست دگر
دل مجنون که دران زلف شد ای باد صبا
گو که در حلقه آن سلسله چونست دگر
ز سر نو مگر آراسته مشاطه صنع
که رخت چون مه و خط غالیه گونست دگر
آن پری عشوه کنان جام میم داد به دست
در سرم آتش مستی و جنونست دگر
دل که پیرانه دم از بازوی تقوی میزد
در کف عشق یکی طفل زبونست دگر
رسته بودم ز غم عشق چو یار آمد وای
کان غمم از حد و اندازه فزونست دگر
ای طبیب از سر فانی مگذر زانکه ز هجر
ضعف بیرونش باندوه درونست دگر
هر دم از رهگذر دیده برونست دگر
دل مجنون که دران زلف شد ای باد صبا
گو که در حلقه آن سلسله چونست دگر
ز سر نو مگر آراسته مشاطه صنع
که رخت چون مه و خط غالیه گونست دگر
آن پری عشوه کنان جام میم داد به دست
در سرم آتش مستی و جنونست دگر
دل که پیرانه دم از بازوی تقوی میزد
در کف عشق یکی طفل زبونست دگر
رسته بودم ز غم عشق چو یار آمد وای
کان غمم از حد و اندازه فزونست دگر
ای طبیب از سر فانی مگذر زانکه ز هجر
ضعف بیرونش باندوه درونست دگر
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹ - تتبع میرشاهی
هر دم رسد به دل چو ز عالم غمی دگر
غم نیست چون ز من بودت عالمی دگر
دارد گدای میکده از باده قدح
آئینه سکندر و جام جمی دگر
گویم به نزد پیر مغان جور مغبچه
چون نیستم به دیر جز او محرمی دگر
نابود شد دلم ز غم هجر کاش حق
بخشد نشاط وصل و دل خرمی دگر
این دم غنیمت است برانکس که نبودش
غیر از حریف مشفق و می همدمی دگر
فانی ز سیل اشک تو غمخانه سپهر
خم یافت آنچنان که فتد از نمی دگر
غم نیست چون ز من بودت عالمی دگر
دارد گدای میکده از باده قدح
آئینه سکندر و جام جمی دگر
گویم به نزد پیر مغان جور مغبچه
چون نیستم به دیر جز او محرمی دگر
نابود شد دلم ز غم هجر کاش حق
بخشد نشاط وصل و دل خرمی دگر
این دم غنیمت است برانکس که نبودش
غیر از حریف مشفق و می همدمی دگر
فانی ز سیل اشک تو غمخانه سپهر
خم یافت آنچنان که فتد از نمی دگر
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰ - مخترع
کیف و جان بخشدم آن لب می نابست مگر؟
روح صافی کندم لعل مذابست مگر؟
خواب در چشم، ندارم ز خیال مژه ات
خیل هندو زده صف رهزن خوابست مگر؟
حمرت بیضه من هست و به خوناب سرشک
آمده بر می گلرنگ، حبابست مگر؟
آب کوثر ز کف حور ندارد مستی
در کف ساقی گلچهره شرابست مگر؟
تنگ و تاریک دلم کز غم او گشت خراب
کنج ویران من خانه خرابست مگر؟
ندهد عشق و میم نشاء به پیری گفتم
گفت پیر خردم عهد شبابست مگر؟
سیل می کشور هوش و خردم کرد غریق
فانیا در عجبم عالم آبست مگر؟
روح صافی کندم لعل مذابست مگر؟
خواب در چشم، ندارم ز خیال مژه ات
خیل هندو زده صف رهزن خوابست مگر؟
حمرت بیضه من هست و به خوناب سرشک
آمده بر می گلرنگ، حبابست مگر؟
آب کوثر ز کف حور ندارد مستی
در کف ساقی گلچهره شرابست مگر؟
تنگ و تاریک دلم کز غم او گشت خراب
کنج ویران من خانه خرابست مگر؟
ندهد عشق و میم نشاء به پیری گفتم
گفت پیر خردم عهد شبابست مگر؟
سیل می کشور هوش و خردم کرد غریق
فانیا در عجبم عالم آبست مگر؟
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱ - تتبع خواجه
نوبهاران به قدح آب طربناک انداز
ابرسان غلغله در گنبد افلاک انداز
چند از دور فلک چون کره سرگردانی
فتنه از دور قدح در کره خاک انداز
پاک بازی اگر از ایزد پاکت هوس است
چشم بر عارض پاک از نظر پاک انداز
تنم افسرده شد از زهد ریایی ای عشق
برق آهی سوی این خرمن خاشاک انداز
مست تا کی فکند رخنه بدین ها یا رب
رحمی اندر دل آن کافر بی باک انداز
یا رب این زاهد خودبین که نشد قابل فیض
عکسی از جام در آئینه ادراک انداز
گل صد برگ جمال تو که صد لمعه دروست
پرتو آن همه در این دل صد چاک انداز
فانی از جرعه حافظ شده مست ای ساقی
«خیز و در کاسه زر آب طربناک انداز!»
ابرسان غلغله در گنبد افلاک انداز
چند از دور فلک چون کره سرگردانی
فتنه از دور قدح در کره خاک انداز
پاک بازی اگر از ایزد پاکت هوس است
چشم بر عارض پاک از نظر پاک انداز
تنم افسرده شد از زهد ریایی ای عشق
برق آهی سوی این خرمن خاشاک انداز
مست تا کی فکند رخنه بدین ها یا رب
رحمی اندر دل آن کافر بی باک انداز
یا رب این زاهد خودبین که نشد قابل فیض
عکسی از جام در آئینه ادراک انداز
گل صد برگ جمال تو که صد لمعه دروست
پرتو آن همه در این دل صد چاک انداز
فانی از جرعه حافظ شده مست ای ساقی
«خیز و در کاسه زر آب طربناک انداز!»
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳ - تتبع خواجه
کوثر و حور ز گلزار جنان ما را بس
باده و مغبچه از دیر مغان ما را بس
طوبی نسیه ترا زاهد خودبین که به نقد
سایه رفعت آن سرو روان ما را بس
عالم از اهل عنان گیرد و از کهنه و نو
باده کهنه و آن تازه جوان ما را بس
چند گویی که ز افلاک به جان آفت هاست
غمزه شوخ مهی آفت جان ما را بس
ما کجا وصل کجا اینکه دل وجان باشد
به غم هجر تو خرسند همان ما را بس
آتش عشق تو چون ز اهل محبت جویند
بر جگر داغ وفای تو نشان ما را بس
چه غم آلودگی می چو دراید در موج؟
بهر غفران تو یک قطره ازان ما را بس
ای صبا هر یکی از اهل وفا را یاریست
یاری و مهر فلانی به جهان ما را بس
فانی از خلق بریدن سبب خوش حالیست
باش خوشحال که این سیرت و سان ما را بس
باده و مغبچه از دیر مغان ما را بس
طوبی نسیه ترا زاهد خودبین که به نقد
سایه رفعت آن سرو روان ما را بس
عالم از اهل عنان گیرد و از کهنه و نو
باده کهنه و آن تازه جوان ما را بس
چند گویی که ز افلاک به جان آفت هاست
غمزه شوخ مهی آفت جان ما را بس
ما کجا وصل کجا اینکه دل وجان باشد
به غم هجر تو خرسند همان ما را بس
آتش عشق تو چون ز اهل محبت جویند
بر جگر داغ وفای تو نشان ما را بس
چه غم آلودگی می چو دراید در موج؟
بهر غفران تو یک قطره ازان ما را بس
ای صبا هر یکی از اهل وفا را یاریست
یاری و مهر فلانی به جهان ما را بس
فانی از خلق بریدن سبب خوش حالیست
باش خوشحال که این سیرت و سان ما را بس
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵ - تتبع مخدوم
یا رب چه بلائیست که آن شوخ قدح نوش
هر باده که با غیر خورد من روم از هوش
از بسکه سبوی در میخانه کشیدم
شد چون کف دست شترمست مرا دوش
آن چشم سیه را نبود حاجت سرمه
در سوگ قتیلان غمش گشته سیه پوش
بود ارچه مرا وعده وصل تو ببازی
هرگز نکنم لذت آن وعده فراموش
پنهان سخنم هست بآنشوخ ولیکن
کو زهره آنم که برم لب سوی آن گوش
فانی اگرت دعوی آئین فنا هست
از رفته تأسف مخور از نامده مخروش
هر باده که با غیر خورد من روم از هوش
از بسکه سبوی در میخانه کشیدم
شد چون کف دست شترمست مرا دوش
آن چشم سیه را نبود حاجت سرمه
در سوگ قتیلان غمش گشته سیه پوش
بود ارچه مرا وعده وصل تو ببازی
هرگز نکنم لذت آن وعده فراموش
پنهان سخنم هست بآنشوخ ولیکن
کو زهره آنم که برم لب سوی آن گوش
فانی اگرت دعوی آئین فنا هست
از رفته تأسف مخور از نامده مخروش
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶ - مخترع
لب لعلت که گویم جان پاکش
بخنده جان پاکان شد هلاکش
دلم چون غنچه زان شد غرقه در خون
که کردی از جفا هر سوی چاکش
دل ار چه ذوقناک از وصل شد لیک
ز بیم هجر هستم هولناکش
هر آنکس را که سوزد شعله هجر
ز تاب آتش دوزخ چه باکش
برهنه زان نهد بر خاک ره پا
که جان پاکبازان گشته خاکش
چو در باغ مغان عریانم از می
چو آدم ستر سازم برگ تاکش
کشد یکسو جنون یکجانبم عشق
چو فانی مانده ام اندر کشاکش
بخنده جان پاکان شد هلاکش
دلم چون غنچه زان شد غرقه در خون
که کردی از جفا هر سوی چاکش
دل ار چه ذوقناک از وصل شد لیک
ز بیم هجر هستم هولناکش
هر آنکس را که سوزد شعله هجر
ز تاب آتش دوزخ چه باکش
برهنه زان نهد بر خاک ره پا
که جان پاکبازان گشته خاکش
چو در باغ مغان عریانم از می
چو آدم ستر سازم برگ تاکش
کشد یکسو جنون یکجانبم عشق
چو فانی مانده ام اندر کشاکش
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸ - در طریق مخدوم
نهاد پیر مغان بر کفت چو باده صاف
به عذر توبه دگر خویشرا مدار معاف
ز چاک پیرهنم دوختن چه سود ایدل
مرا که گشته ز تیغ فراق سینه شکاف
شکست قلب همه اهل عشق مژگانت
ازان سبب که صف آراسته چون اهل مصاف
به درس عشق در آ صوفیا چو مطلوبت
نگشت فتح ز مفتاح و کشف از کشاف
تمام دفتر آداب عشق یک حرف است
سخن دراز کشید از نزاع اهل خلاف
مرا رضای تو و دیر به ز کعبه و زهد
که گفته اند که بالای طاعتست انصاف
طریق بیخودی از فانی و خودی از شیخ
که این زلا همه گه نکته راند آن از لاف
به عذر توبه دگر خویشرا مدار معاف
ز چاک پیرهنم دوختن چه سود ایدل
مرا که گشته ز تیغ فراق سینه شکاف
شکست قلب همه اهل عشق مژگانت
ازان سبب که صف آراسته چون اهل مصاف
به درس عشق در آ صوفیا چو مطلوبت
نگشت فتح ز مفتاح و کشف از کشاف
تمام دفتر آداب عشق یک حرف است
سخن دراز کشید از نزاع اهل خلاف
مرا رضای تو و دیر به ز کعبه و زهد
که گفته اند که بالای طاعتست انصاف
طریق بیخودی از فانی و خودی از شیخ
که این زلا همه گه نکته راند آن از لاف
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹ - تتبع خواجه
اگر تو جرعه فشانی کمی بریز به خاک
مرا ز خاک شدن در طریق عشق چه باک
به می فتاده ام اما ز ضعف جسم درو
نیم غریق و روانم بر آب چون خاشاک
باشک دیده بشستم ز غیر رخ بنمای
که جز پی نظر پاک نیست منظر پاک
فغان که جان و دلم سوخت ساقی گلچهر
گهی ز آتش می گه ز روی آتشناک
سرم زدی و خوشم بر امید پا بوست
اگر ببندیش ای شهسوار بر فتراک
وزد چو صرصر عشق آنزمان رود به عدم
بسان اخگر و خاکستر انجم و فلاک
ز غنچه و گل باغ فنا مگر فانی
نشان دهد با دل چاک و خرقه صد چاک
مرا ز خاک شدن در طریق عشق چه باک
به می فتاده ام اما ز ضعف جسم درو
نیم غریق و روانم بر آب چون خاشاک
باشک دیده بشستم ز غیر رخ بنمای
که جز پی نظر پاک نیست منظر پاک
فغان که جان و دلم سوخت ساقی گلچهر
گهی ز آتش می گه ز روی آتشناک
سرم زدی و خوشم بر امید پا بوست
اگر ببندیش ای شهسوار بر فتراک
وزد چو صرصر عشق آنزمان رود به عدم
بسان اخگر و خاکستر انجم و فلاک
ز غنچه و گل باغ فنا مگر فانی
نشان دهد با دل چاک و خرقه صد چاک
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱ - تتبع خواجه
ساقی از رنج خمارم بد حال
به کفم نه قدح مالامال
قدحی کاو بزداید از دل
گر ز دورانش بود رنگ ملال
کشم آن نوع که باشد به قدح
از رطوبت اثر باده مجال
تا دمی مست شوم لایعقل
نایدم عالم هستی به خیال
ای خوش آن باده که از بود و نبود
کندت یکنفس او فارغ بال
گر عزیزت کند احسان کسان
در برابر بنگر ذل سؤال
فانیا علم و عمل مهجورست
هست شه راه فنا سوی وصال
به کفم نه قدح مالامال
قدحی کاو بزداید از دل
گر ز دورانش بود رنگ ملال
کشم آن نوع که باشد به قدح
از رطوبت اثر باده مجال
تا دمی مست شوم لایعقل
نایدم عالم هستی به خیال
ای خوش آن باده که از بود و نبود
کندت یکنفس او فارغ بال
گر عزیزت کند احسان کسان
در برابر بنگر ذل سؤال
فانیا علم و عمل مهجورست
هست شه راه فنا سوی وصال
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲ - اختراع
به مخموری پیاپی می طپد دل
مگر از مژده می می طپد دل؟
لبالب ساغرش سازد مگر دفع
چو زینسانم پیاپی می طپد دل
مگر ساقی مهوش خواهم داشت
قدح کز شادی وی می طپد دل
طپد دل از میم نی ز آب حیوان
نه پنداری ز هر شی می طپد دل
به گل شبنم چه تسکینم دهد ز آنک
ازان رخسار پر خوی می طپد دل
طپش دل را از آن مهوش مغنی است
مگو کز نغمه نی می طپد دل
دل فانی طپد بی ساقی و جام
ز خور و کوثرم کی می طپد دل؟
مگر از مژده می می طپد دل؟
لبالب ساغرش سازد مگر دفع
چو زینسانم پیاپی می طپد دل
مگر ساقی مهوش خواهم داشت
قدح کز شادی وی می طپد دل
طپد دل از میم نی ز آب حیوان
نه پنداری ز هر شی می طپد دل
به گل شبنم چه تسکینم دهد ز آنک
ازان رخسار پر خوی می طپد دل
طپش دل را از آن مهوش مغنی است
مگو کز نغمه نی می طپد دل
دل فانی طپد بی ساقی و جام
ز خور و کوثرم کی می طپد دل؟
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳ - مخترع
زهی از جلوه بالای رعنایت بلا بر دل
ز هر یک تار مشکین طره ات صد ابتلا بر دل
چنان کز کثرت باران نیسان بشکند غنچه
کشاید از تو هر چند آیدم تیر جفا بر دل
چو روز آید شود طغیان او در عشق صد چندان
اگر چه منع را هر شب کنم صد ماجرا بر دل
دل و چشمم هلاکت گشته و تو جلوه گر در چشم
روا نبود که این بیداد را داری روا بر دل
فلک اهل وفا را چون همیشه دارد آزرده
خوشم زان بی وفا آزار گر آید مرا بر دل
ز روی مردمی رطل گرانم دار ای ساقی
که از نامردمان دهر دارم غصه ها بر دل
به چشم رحمت و دلسوزیم بینی اگر دانی
که از هجرت چها بر چشم من آمد چها بر دل
عجب نبود رسیدن در حریم باقی ای فانی
اگر خود گفته ای قطع بیابان فنا بر دل
ز هر یک تار مشکین طره ات صد ابتلا بر دل
چنان کز کثرت باران نیسان بشکند غنچه
کشاید از تو هر چند آیدم تیر جفا بر دل
چو روز آید شود طغیان او در عشق صد چندان
اگر چه منع را هر شب کنم صد ماجرا بر دل
دل و چشمم هلاکت گشته و تو جلوه گر در چشم
روا نبود که این بیداد را داری روا بر دل
فلک اهل وفا را چون همیشه دارد آزرده
خوشم زان بی وفا آزار گر آید مرا بر دل
ز روی مردمی رطل گرانم دار ای ساقی
که از نامردمان دهر دارم غصه ها بر دل
به چشم رحمت و دلسوزیم بینی اگر دانی
که از هجرت چها بر چشم من آمد چها بر دل
عجب نبود رسیدن در حریم باقی ای فانی
اگر خود گفته ای قطع بیابان فنا بر دل
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
منور است به روی تو دیده جانم
معطر است به بوی تو کنج احزانم
ازان زمان که ترا یار خویش دانستم
به یاریت که دگر خویشرا نمیدانم
صبا مساز پریشان شکنج طره یار
که از تخیل آن دل شود پریشانم
چسان برون روم از دیر ای مسلمانان
که حرف مغبچگان گشته نقد ایمانم
مبین به میکده ام مست و آستین افشان
که آتسین به کریمان عالم افشانم
جنون و بیخودی عشق عالمی دگرست
به عقل یافتن آن نباشد امکانم
کجاست گردش ساغر درون میخانه
که من به گردش این کارخانه حیرانم
حدیث توبه و تقوی ز من مجو ای شیخ
چگونه دعوی کاری کنم که نتوانم
مجو به خانقه زاهدانم ای فانی
که من به دیر فنا خاک پای رندانم
معطر است به بوی تو کنج احزانم
ازان زمان که ترا یار خویش دانستم
به یاریت که دگر خویشرا نمیدانم
صبا مساز پریشان شکنج طره یار
که از تخیل آن دل شود پریشانم
چسان برون روم از دیر ای مسلمانان
که حرف مغبچگان گشته نقد ایمانم
مبین به میکده ام مست و آستین افشان
که آتسین به کریمان عالم افشانم
جنون و بیخودی عشق عالمی دگرست
به عقل یافتن آن نباشد امکانم
کجاست گردش ساغر درون میخانه
که من به گردش این کارخانه حیرانم
حدیث توبه و تقوی ز من مجو ای شیخ
چگونه دعوی کاری کنم که نتوانم
مجو به خانقه زاهدانم ای فانی
که من به دیر فنا خاک پای رندانم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵ - در طور مخدوم
در دیر مغان شیفته پیر و جوانم
خاک قدم مغبچه و پیر مغانم
ایام قدح خواریم ای شیخ چه پرسی
از غایت مستی چو شب از روز ندانم
من بیخود و پرسند که چونی چه جوابست؟
این مسأله را چونکه ندانم که چسانم
چون بوسه به پای تو زدم کرد دلم ضعف
کز پای تو برداشتن سر نتوانم
سیر ملکوت از قدح پر کنم آری
این نوع سبک روح از آن رطل گرانم
زان روی به میخانه کنم عزم که یک دم
از رنج خودی خاطر خود را برهانم
فانی به بیابان فنا رفت چو شد مست
امید ازو چونکه شوم مست نمانم
خاک قدم مغبچه و پیر مغانم
ایام قدح خواریم ای شیخ چه پرسی
از غایت مستی چو شب از روز ندانم
من بیخود و پرسند که چونی چه جوابست؟
این مسأله را چونکه ندانم که چسانم
چون بوسه به پای تو زدم کرد دلم ضعف
کز پای تو برداشتن سر نتوانم
سیر ملکوت از قدح پر کنم آری
این نوع سبک روح از آن رطل گرانم
زان روی به میخانه کنم عزم که یک دم
از رنج خودی خاطر خود را برهانم
فانی به بیابان فنا رفت چو شد مست
امید ازو چونکه شوم مست نمانم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸ - تتبع خواجه
عکس رخسار چو بر ساغر صهبا فکنم
گونه ای زردوشی در می حمرا فکنم
ای گدایان در میکده همت ه به جهد
خویشتن را اگر از صومعه آنجا فکنم
وه که آن مغبچه پروا نکند گر خود را
بر در دیر ز ایوان مسیحا فکنم
اهل دین تو به دهندم ز می ایدل چه عجب
خویش را گر به میان مغ و ترسا فکنم
دل واله شده چون بید بلرزد هر گه
چشم بر جلوه آن قامت رعنا فکنم
فانی آن صید شد از دست چه سود ار خود را
سگ دیوانه صفت جانب صحرا فکنم
گونه ای زردوشی در می حمرا فکنم
ای گدایان در میکده همت ه به جهد
خویشتن را اگر از صومعه آنجا فکنم
وه که آن مغبچه پروا نکند گر خود را
بر در دیر ز ایوان مسیحا فکنم
اهل دین تو به دهندم ز می ایدل چه عجب
خویش را گر به میان مغ و ترسا فکنم
دل واله شده چون بید بلرزد هر گه
چشم بر جلوه آن قامت رعنا فکنم
فانی آن صید شد از دست چه سود ار خود را
سگ دیوانه صفت جانب صحرا فکنم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹ - تتبع بعضی عزیزان
بگفت عشق که می نوش و رو به ملک عدم
بگفتمش که بده جام می دمست و قدم
ردا بروی تغار می است و شعله آه
مراست کشور رندی کنون به طبل و علم
درم درم که شده داغ من به سجاده ده
چه سود چون نشود رهن می به نیم درم
مبین به توبه ام ای پیر دیر و جامم ده
ز من اگر یکی آید تو باش اهل کرم
حدیث دوست برندان بگوی نی به ملک
که اهل عشق بود سر عشق را محرم
عمارت دل ویران ریش فانی اگر
ز لای باده کنی هم گل است هم مرهم
بگفتمش که بده جام می دمست و قدم
ردا بروی تغار می است و شعله آه
مراست کشور رندی کنون به طبل و علم
درم درم که شده داغ من به سجاده ده
چه سود چون نشود رهن می به نیم درم
مبین به توبه ام ای پیر دیر و جامم ده
ز من اگر یکی آید تو باش اهل کرم
حدیث دوست برندان بگوی نی به ملک
که اهل عشق بود سر عشق را محرم
عمارت دل ویران ریش فانی اگر
ز لای باده کنی هم گل است هم مرهم